وبلاگ تاریخی و جغرافیایی  " ارگ ایران "

وبلاگ تاریخی و جغرافیایی " ارگ ایران "

مطالب و مقالات از وبسایت ارگ ایران www.arq.ir
وبلاگ تاریخی و جغرافیایی  " ارگ ایران "

وبلاگ تاریخی و جغرافیایی " ارگ ایران "

مطالب و مقالات از وبسایت ارگ ایران www.arq.ir

داستان های ایرانی دو

افسانه های تاریخی ایرانی

   پیش گفتار

      جغرافیای طبیعی هر زمینی را به شکل مخصوص در می آورد،  و مردم آن جا روش زندگی و اخلاق مخصوص می یابند.  برای شناختن ملتی تنها مطالعه تاریخ آنها کافی نیست،  بلکه باید از آثار باستانی و سنن و کیش و لهجه و شعر و امثال آنها دانست چه بودند.   همچنین باید از داستان ها و سخن های مرموز و مختصر مردم آن دیار یاد کرد.  مقصود از بیان داستان ها این نیست که جامعه کنونی مانند چند هزار سال پیش ایران گردد،  نگاه مردم مترقی ایران عزیز  به آینده نوین و قرن 21 و سنت گریزی می باشد.   باید درست و واقعی بدانیم،  از آنچه نیاکان ما بوده و کرده اند،  تا اصل خود را نیک بشناسیم،  از داشتن ها و نداشتن ها،  که چه بودیم و چه شدیم چه باید بشویم.  باید از گذشته خوب بدانیم تا  صحیح ترین برنامه ریزی های اجتماعی و اقتصادی را انجام دهیم،  و بکوشیم که امروزمان به از دیروز و فردایمان به از امروز گردد.  هدف عالی در نظر داشته باشیم و از مللی که در راه ترقی و تکامل هستند برتر شویم.  کار های برجسته پیشینیان را قویتر و کامل کنیم،  و اگر آنها در پیچا پیچ موهومات و خرافات و بندگی و سر افکندگی عمرشان را گذرانده اند،  ما از آن پرهیز کنیم تا آینده را مسدود نکند،  و راه شایسته قرن 21 و سنت گریزی را در پیش گیریم.  سخن داستان های ایرانی همه از حسن و خوبی و عشق و مردانگی و فتوت و بلند حوصله گی است،  که در کشمکش و ستیز با شر زمانه و دیو و عفریت و جادو و خرافات هستند.  جهانگردی و سیر در گیتی و شهامت و دلیری و دانش و پارسایی و سخاوت و از خود گذشتگی و جوان مردی و شرم و عفت بانوان و محبت و صمیمیت و زیبایی و تحمل سختی ها در داستان های ایرانی میدرخشد.

      افسانه های تاریخی ایرانی دلیل بر فرهنگ عالی ایران بزرگ میباشد،  که در مرکز قاره کهن می درخشد،  و باید نسبت به زنده نمودن آنها در همه جا منجمله رادیو و تلویزیون اقدام شود.  در نیمه دوم قرن بیستم با ورود رادیو و تلویزیون این داستانها فراموش شده است،  و جای آنها را فیلم های منحط ولی با نگارش خوب هالیودی و یا سریال های بی محتوا و مسخره چون،  برره ها و چهار خونه ها گرفته اند.  این وظیفه جوانان غیور ایرانی میباشد تا بوسیله وب و نامه و مطبوعات جهت بر قراری داستانها زیبای ایرانی تلاش نمایند.  در حدود نیم قرن پیش در خانواده ما عمه توران و یا گاهی میگفتد خاله توران  داشتیم،  خدا بیامرز بانک یا صندوقچه قصه های شکوهمند ایرانی بود،  و می توانست به سه زبان ایرانی، کردی و فارسی و ترکی،  قصه بگوید،  در راه راستی از او نوشته ام.  قصه هایش هر شب حدود هشت شروع میشد،  و یک تا یک ساعت و نیم،  و با توقف چند دقیقه ای بدرازا میکشید.  این داستانها پیوسته بودند،  اما هر شب ماجرایی جدیدی داشتند،  که شنوند های قدیم و جدید خسته نشوند.  من میخواهم چند تا از این قصه ها را کوتاه کنم و بنویسم،  و اگر علاقمند داشتند ادامه می دهم.

   پرسش از عموم:  آیا شما قصه ایرانی می دانید؟

دلاوری از چلاسر

      از زمان قدیمی های چلاسر شنیده ام،  جوان دلاوری بنام سیروس،  در زمان خسرو خان چلاسری،  در دوران حکومت هندو شاه اشکوریان،  که از بازمانگان اشکانیان بودند،  زندگی می کرد.  قدیمی های چلاسر می گویند،  از گذشتگان خود شنیده اند که در این حوالی،  جنگجویی و سوار کاری و کوه پیمایی مرد و زن،  نداشت همگان سالم و قوی بودند،  و گویند گروهان های چلاسر و  گلیجان و حومه های آنها،  در نبرد کاشکوه شجاعت های زیادی داشتند و بسیار درخشیدند.  امید است همه عزیزان ایرانی داستان های افراد سن و سال دار محله خود را،  برای استفاده عموم و یادگاری به اینترنت بسپارند.   برویم به داستان سیروس دلاور برسیم.

عکس مسیر راه جنگلی چلاسر و جل به ییلاقها،  عکس شماره 4555.

     سیروس دلاور برای خواستگاری مهتاب به قلعه چنگیز گیو آمد،  اول روز بود و درب قلعه باز،  و امروز در میدان قلعه پنجشنبه بازار بود،  و از قلعه ها و روستاها و قبیله های مختلف که تا پنج فرسخی قرار داشتند،  برای خرید و فروش به پنجشنبه بازار می آمدند.  سیروس نیز در میان جمعیت می گشت و مردم را نگاه می کرد و گاهی با آنها سلام یا صحبت می کرد، ولی مردم را نگران می دید.   چنگیز خان حاکم قلعه و رئیس قبیله روشنائیان گیو است،  که از شاخه های طایفه بزرگ گیو هستند،  و مردم آن در دلاوری و سخت کوشی معروفند.  چنگیز خان گیو هم در مردی و معرفت زبانزد بود.  چهل سال سن داشت،  روزی خان و دوستانش هنگام شکار دسته جمعی،  گذرشان به اطراف آبادی گل باشه افتاد،  برای برداشت و نوشیدن آب به چشمه آن آبادی رفتند.  چشمه بسیار پر آب و با صفا و خلوتی بود،  مدتی کنار آن ماندند تا استراحت کنند،  و در آرامش آنجا فکر و مشورت نمایند.  جوان خوش قد و بالایی حدود 16 ساله از آبادی گل باشه وقتی چند سوار مسلح دید،  برای کنجکاوی پیش رفت،  وقتی چنگیز گیو چشمش به این جوان افتاد از او خوشش آمد،  و گفت تو نیزه می توانی پرتاب کنی؟  البته خان بزرگ می دانست که نو جوانان رشید ایرانی هم میهنش،  از ابتدای زندگی فنون رزمی می آموزند.  خان بعد از آزمایش جوان که مهران نام داشت،  به او گفت تو را به سپاه می سپارم تا رزمجوییت کامل شود.  چنگیز گیو برای جنگ بزرگ پیش رو می بایست هشت گروهان نیرو به حکومتی بفرست،  و می خواست خودش در راس این سپاه باشد.  مهران قبل از عزیمت به فرمانده مسئولش گفت،  من با خواهرم زندگی می کنم،  که باید با من به قلعه بیاید،.....

    مدت کوتاهی در پادگان قلعه گیو کار مهران بالا گرفت،  و با اینکه سنش کم بود،  بواسطه مشق و تمرین برج و بارو گیری معروف شد.  او با خواهرش مهتاب در اتاق اجاره ای آبادی قلعه گیو زندگی می کردند.  سیروس که از بچگی مهتاب را می شناخت و قصد ازدواج با او را داشت،  منتظر بود زمستان تمام شود،  و از راه  زیبای کوه های البرز مرکزی به اشکورات و قلعه گیو برود،  و مهران و مهتاب را ببیند.  اواسط خرداد خروس خوان،  سیروس سوار بر اسب بسمت قلعه گیو حرکت کرد،  او نزدیک ظهر به قلعه می رسید و خوشحال که مهتاب را می بیند،  و او را از مهران خواستگاری می کند.  به قلعه رسید پنجشنبه بازار بود،  ولی وضع را دگر گون دید،  مردم بعضی نگران و بعضی اشک ریزان و عده ای شمشیر و تیر آویخته و همه سعی در یاری هم داشتند.  شنید لشکر قلعه قبل از تکمیل شدن و آموزش لازم نفرات مجبور است،  بطرف دشت قزوین برود و برای نبرد به سپاه پادشاه بپیوندد.

      مهران در این زمان فرمانده گروهان ضربت قلعه گیر بود،  و در پشت حصار شمالی قلعه با نفراتش مشغول تمرین و مشق جنگ بود.  پیدا کردن او برای سیروس چندان مشکل نبود،  سیروس بعد از کمی سواری مهران را دید و یکدیگر را در آغوش گرفتند،  مهران پرسید از چلاسر چه خبر عمه چطور است؟  همه خوبند.  سیروس گفت حتماً از بچه های دسته چلاسر خبرها را شنیده ای،  مهران گفت البته ولی باز هم خبر می خواهم،  اما برایم عجیب است چرا کار سد سازی رودخانه را ها کرده اند،  اگر یکبار دیگر رود طغیان نماید،  و مزرعه و مرغزار را بکوبد مردم چه کنند.  سیروس گفت بخاطر جنگ، یا بهانه این جنگ بوده،  ولی جای نگرانی نیست،  به اندازه کافی از طغیان آب و حرکت احتمالی آن بطرف گلیجان یا از این سمت به چلاسر جلوگیری می شود.  مهران و سیروس تا نزدیکی های غروب از همه در گفتند،  و بطور جدی خوشحال از دیدار هم بودند.  سیروس چون می دید مهران مرتب هنگام گفتگوی آنها به میان افرادش می رود،  و می گوید چنین و چنان مشق کنند،  موقعیت را مناسب ندید چیزی از خواستگاری مهتاب بگوید.

عکس طرح آهنگری در دوران های تاریخی ایران،  عکس شماره 2504.

      سیروس دید در همان حوالی آهنگرانی که از دور و نزدیک آمده اند در گوشه ای مشغول ساخت،  شمشیر و سرنیزه، سپر و زره،  یراق و رکاب و غیره هستند، در میان آنها آهنگران چلاسر و گلیجان حومه های آنها معروف بودند.  کمان سازان هم به همین منوال،  نجار و خیاط و غیره همه و همه در راه خدمت به میهن،  همه و همه بشدت مشغول کار هستند.  بانوان نیز در کار شریک بودند،  از قبیل تهیه غذای آماده و قورمه،  و کمک به مردان در کار های سنگین،  و حتی نواختن آهنگ های رزمی و سرودها و اشعار محلی برای شور بیشتر.  بانوی دلاور قدیمی اشعار شاهنامه را با صدایی دلنشین و باز می خواند،  و به جوانان گوشزد می کرد،  که تاریخ ایران تمام نمی شود و همیشه ادامه دارد،  از جمشید آغاز شده و تا ابد ادامه دارد،  شور خود را از دست ندهید.

       غروب با یکدیگر بطرف منزل رفتند،  قلعه و آبادی گیو که در ضلع جنوبی آن بود،  تقریباً غیر معمول خلوت شده بود.  برنامه داشتند فردا پس از نیمه شب،  لشکر قلعه،  که شامل یک گروهان قلعه گیر،  دو گروهان سوار سبک و سنگین،  سه گروهان پیاده نیزه دار و شمشیر زن و کمان دار،  و یک گروهان بنه بود،  بطرف دشت قزوین خواهند رفت،  تا در آنجا به لشکر شاه بپیوندند،  و سپس برای جنگ به مرو بروند.  برای روز آخر چنگیز خوان قبل از خطبه نماز سوم ذی الحجه 772 هجری قمری می خواست از مردم حلالیت بطلبد،  چون سفری طولانی در پیش بود و بازگشتی برای آن متصور نبود،  در ضمن می خواست جانشین خود را معرفی نماید،  تا آن روز کسی نمی دانست چه شخصی است که لیاقت داشته باشد بتواند،  پنج فرسنگ در پنچ فرسنگ قلعه و آبادی های البرز را با درایت اداره کند.  غروب سیروس و مهران به منزل رسیدند و مهتاب با سلام و احوال پرسی گرم،  به پذیرایی از مهمان و برادر مشغول شد،  البته یکی از دختران صاحب خانه به مهتاب کمک می کرد،  چون او روزها در حکومتی مشغول کار بود.

      بعد از صرف شام مهتاب گفت:  شاه می خواهد نیروهایش سال 773 را در مشهد عید کنند،  و سپس عازم مرو شود،  ما نیز از اینجا می بایست همراه سپاه،  کره و روغن و پنیر بفرستیم،  البته این موقع سال تولید کم است،  برای همین باید یکماه بعد از رفتن شما یک گروهان بار و بنه رهسپار نماییم.  به همه سرگالشها پیغام فرستاده ایم که باید هر کدام چه مقدار بفرستند.  در مدتی که بعد از شام نشسته بودند،  باز هم صحبت تدارکات جنگ بود،  و سیروس باز نتوانست خواستگاری را مطرح نماید،  و جالب تر از همه این بود که خواهر و برادر فکر می کردند،  سیروس برای همدلی در باره جنگ نزد آنها رفته.  شب از حکومتی خبر آوردند که برای جلسه ای باید بروند،  مهتاب به مهمان گفت تو از صبح در راه بودی تا از چلاسر به اینجا بیایی،  استراحت کن تا ما برگردیم،  سیروس می دانست که در شورای جنگ قلعه،  مهتاب را مناسبتی نیست ولی تعجب می کرد،  که مهتاب چرا می رود.

      وقتی مهران و خواهرش باز گشتند،  نیمه شب هم گذشته و سیروس در خواب و بیداری بود،  آنها نیز بی معطلی خوابیدند،  و باز هم سیروس بی نتیجه ماند.  صبح مهران گفت باید تمام افراد را در محوطه قلعه گرد آوریم،  امروز مشق نداریم بلکه سان داریم،  تو می توانی نزدیک ظهر بیایی جایی مناسب برایت در نظر می گیرم.  میدان گاه قلعه که هفته ای یکبار در آن روز های بازار برپا می شد، آنقدر وسعت نداشت که 600 نفر نیرو و حدود ده هزار نفر جمعیت را در خود جای دهد و مراسم سان برگزار شود.  ولی در هر صورت با قرار دادن جمعیت و نیروها بشکلی منظم مشکل برطرف گردید،  سرپرستی این نظم را مهتاب بعهده داشت.  سیروس با تعجب نگاه می کرد که مهتاب چه قدرتی دارد،  و چقدر حرفها و دستوراتش را گوش می کنند.  بخود گفت زمانی که او را می شناختم همین چند سال پیش دختر بچه ای از روستایی کوچک بود،  وقتی به منزل عمه اش در چلاسر می آمد با او بازی می کردم،  وقتی هم ما به ییلاق می رفتیم با او و مهران بازی می کردم،  ولی حالا او فقط با بیست سال سن یک فرمانده شده.  سیروس با خود فکر کرد،  چیزی و کسی نبود که مزاحم و یا دردسر برای رشد آنها باشد،  و این خواهر و برادر توانستند مدت ده سال در این حکومتی مناسبی کسب کنند.  بانگ شیپور و ساز و دهل با نواختی شور انگیز،  جوش و خورش بیشتری در میدان ایجاد کرده بود.

      مهران شخصی را به دنبال سیروس فرستاد و او را از میان جمعیت شناخت،  و با خود به جایگاه ویژه آورد،  چنگیز خان سخنگوی قبل از خطبه نماز با صدای بلندی شروع به گفتن کرد،  و بعد از از هر جمله سکوت می کرد،  و چند نفر از میان جمعیت برای افرادی که دور دست تر بودند،  گفته ها را تکرار می کردند.  او گفت خدایا گناهان ما را ببخشای،  خدایا اگر ما غیر از خدمت به میهن و ملت چیز دیگری خواستیم از گناهان ما در نگذر.  و خان مدتی از مسائلی گفت که چندان به گوش سیروس نرفت،  ولی ناگه سیروس به خود آمد،  خان در ادامه خطبه خود گفت:  من مهتاب گل باشه ای فرزند مرحوم بیانی را در مدتی که به جنگ می رویم به جانشینی خودم بر می گزینم،  و اگر خواست خدا این بود که باز نگردم،  او تا زمانی که فرزند من توانایی اداره حکومت را داشته باشد،  و یا تا تعیین حکومتی جدید از جانب شاه،  فرمانده می باشد،  و حکم او واجب الاجراست،  و خواست که مهتاب به جایگاه آید.  سیروس به ناگه بر خود آبی پاشید و به خود گفت،  تو را که در دلاوری زبان زدی است،  در این شرایط باید یکبار دیگر خود را نشان دهی.  بعد از مراسم،  سیروس که فقط دو سال از مهران بزرگتر بود،  گفت من هم می خواهم با شما بیاییم،  مهران گفت تو به عمه نگفتی و اون نگران می شه،  گفت از میان این جمعیت چند نفری از چلاسر بودند،  به آنها می گویم خبرش را برسانند،  بعد از مدتی گفتگو و دیدن این و آن سیروس سمت منشی وقایع نگار هنگ را گرفت.

      شور و هیجان در قلعه به اوج خود رسیده بود، و اسب ها و قاطرها در بیرون قلعه قطار بودند،  نیمه شب همه مردم پای دیوار آماده بدرقه هنگ بودند،  سیروس هم با اسب خودش در میان جمعیت بود.  او و مهران از مهتاب و دیگران خداحافظی کردند،  و سیروس در دلش گفت باز می گردم برای تو،  چه خودم چه عشق و روحم.  آنها رفتند تا برای میهن خود بجنگند و فـدا کاری کنند،  آنها در تاریکی شب بی مهتاب با دل هایی آکنده از شور رفتند.  دیگر در تاریخ کسی از این لشکر خبر ندارد که چه بر آنها گذشت،  فقط می دانند چند روز در مشهد بودند،  و بعد از تحویل سال در محرم بسوی شمال شرق خراسان بزرگ رفتند.

   قابل توجه:  آغاز حرکت هنگ البرز که شامل گروهان های شرق گیلان، غرب مازندران، اشکورات البرز مرکزی بود،  در ساعت یک بامداد شنبه چهارم ذی الحجه 772 برابر 5 / 3 / 750 هجری خورشیدی،  و 19 می 1371 میلادی بوده است.  معمولاً حرکت های نظامی برای خروج از شهر از یک بامداد تا قبل از اذان بامداد انجام می شده،  تاریکی شب برای کاروانها مسئله ای نبوده است،  می توانید به سفر نامه های تاریخی و یا داستان های تاریخی ایران مراجعه نمایید.  در تاریخ ذکر شده حکومت های ایران طی قرون تاریخی در تمدن سازمان قبیله ای بوده اند،  و شاهان وقت،  انرژی حکومت خود را از قبیله ها می گرفتند،  حکام ولایات هم همچنین بودند و استقلال نسبی داشتند.

تصویر لشکر کشی تاریخی از شاهنامه فردوسی،  عکس شماره 2536 .

ادامه داستان های تاریخی ایران در اینجا

کلیک کنید:  سخنرانی انوش راوید

کلیک کنید:  لباس های محلی در ایرانی

کلیک کنید:  زیبا ترین و شادترین سفالگران

 

http://ravid.ir    و   http://arq.ir

داستان های بوده و نبوده

ادامه از:    کلیک کنید:  داستان های تاریخی ایران

   پیش گفتار

   سال های 81 تا 83 پیمانکار فنی مهندسی در کارخانه صبا نیرو مابین پاسگاه نعمت آباد و چهار دانگه تهران بودم،  برای ابزار و وسایلم در نزدیکی آن کارخانه،  در خانه قدیمی و بزرگی انبارکی اجاره کرده بودم،  که نزد اهالی آن خانه بنام خانه قمر خانم معرف بود.  نیمی از خانه کارگاه و انبار بود،  و نیمی هم محل زندگی چند خانوار،  گاه به انبارکم سر می زدم،  و تجهیزات کار را کم و زیاد می کردم،  می گذاشتم و بر می داشتم.  سریال خانه قمر خانم که در دوران پیشین تاریخ ایران از تلویزیون پخش می شد،  خانه بزرگی بود که در آن تعداد زیادی مستاجر بسر می بردند.  مطابق حس کنجکاو و تحقیقاتیم،  که امروز بدلیل آموزش سنتی قرن گذشته در مردم کمتر دیده می شود،  از یکایک باشنگان آن خانه اطلاعاتی بدست آوردم،  داستان زندگی آنها را با شیوه،  گذشته و حال و آینده،  شدنی و نشدنی،  جغرافیایی و تاریخی،  ترکیب می کنم و به مرور هر کدام را خیلی کوتاه می نویسم. 

افسونگر هفت آسمان

      کارگاه قند شکنی خانگی حکیم در کوچه پس کوچه های یک از محله های پرت جنوب تهران است،  در این کارگاه هفت هشت خانم و آقا کار می کنند.  یکی از اینها کبرا 16 ساله است،  او از 14 سالگی کار کرده در سبزی پاکنی و بسته بندی حبوبات در همین نزدیکیها،  و مدتی هم اینجا دارد قند می شکند.  در این کارگاه های خانگی بیمه و قوانین کار وجود ندارد،  هرکه هر چقدر کار کند دست مزد می گیرد،  یه روز پنجشنبه مانند همه روزها رادیو روشن است،  5 بانو کنار هم در یک اتاق مشغول قند شکستن هستند،  آنها با هم کم صحبت می کنند،  چون مجبورند ماسک داشته باشند و سخت است،  و در ضمن آنقدر مشکلات دارند،  که هر کدام غرق در خودشان هستند.  رادیو می گوید فردا جمعه بمنظور افتتاح بزرگترین نیروگاه اتمی خورشیدی جهان در ایرانشهر،  یک مسابقه بالون سواری از پارک بزرگ ملی پارچین آغاز می شود،  و به پارک طبیعی بمپور ختم می شود،  ورود و تماشای حرکت بالونها برای عموم آزاد است،  رادیو کلی هم از این اولین نیروگاه انرژی اتمی خورشیدی جهان گفت،  که این تکنولوژی جدید منحصر بفرد،  تماماً ایرانی است،  کبرا چیزی سر در نیاورد....

      کبرا در حین کار تصمیم می گیرد حداقل فردا را تعطیل کند،  و با اصغر برادر کوچکش به تماشا بروند.  برای تعطیل کردن فقط کافیست به آقا حکیم بگوید،  که فردا نمی آید،  آقا حکیم هم معلوم نیست خوش اخلاق است،  یا بد اخلاق،  خیلی دم دمی مزاج است.  او در بازار آشفته چند بار ورشکست شده،  و چند سالی است به اینکار پناه آورده،  و کلاً دلخور بنظر می رسد.  کبرا فکر می کند که اگر فردا با اصغر به تماشا بروند،  برای اصغر خیلی خوب است،  از سه سال پیش که پدرشان فوت کرده،  برادرش حتی یک روز خوش ندیده،  او فقط دوازده سالشه گناه دارد.  کبرا خوشحال بود که فردا را می خواهد تعطیل کند،  در فکر هم بود،  چند سال پیش روزگار خوبی داشتند،  پدرش کامیون جدیدی خریده بود،  اما مجبور بود برای پرداخت قرض ها و قسط های کامیون همیشه در سفر باشد،  تا اینکه او نمی داند چه شد پدرش نتوانست سود روی سود را بپردازد،  و بلاخره کامیون و سپس از ناراحتی و غم و غصه خودش هم رفت.  سه ساله که رفته،  و مادر او و دو بچه را تنها گذاشت،  خانه اشان هم که در گرو بانک بود،  از چنگ آنها در آمد.  مادر مریض شد و دوساله که کبرا با کار هایی اینچنین روزگار شان را می گذراند،  در خانه قمر خانمی اتاقکی دارند و بس.

    صبح جمعه اول وقت کبرا و اصغر از خواب بیدار می شوند،  و با خوشحالی بهترین لباسهایشان را می پوشند و با سرعت می دوند،  سر خیابان اصلی سوار منرویل می شوند،  و با چند تا عوض کردن مترو و باریل ساعت 8 صبح به پارک بزرگ پارچین می رسند.  صحنه غیر قابل باور می بینند،  چند صد بالون رنگارنگ در حال باد شدن و آماده پروازند،  تلویزیون بزرگی که تاکنون کسی نمونه آنرا ندیده،  در ابتدای ورودی پارک ملی قرار دارد،  و برنامه های این مسابقه بالون سواری را پخش می کند.  کبرا و اصغر دقایقی به تماشای تلویزیون مشغول میشوند،  مجری برنامه در نزدیک یکی از بالون های که در حال باد شدن است قرار می گیرد،  و کنار دختر جوانی که لباس رنگی زیبایی دارد می ایستد،  و می گوید:  خود را معرفی کنید،  و بگوید چگونه می خواهید این سفر را طی کنید؟  من بنفشه 16 سالمه،  با خانم معلم ورزش مدرسه امان،  با افسونگر هفت آسمان می رویم،  و امید دارم سفر خوبی را خواهیم داشت.  تلویزیون بزرگترین بالون جهان را هم نشان می دهد،  که در میانه دشت آماده پرواز است،  براحتی قابل دیدن بود،  تلویزیون گفت این یک بالن بار بری است،  و مطابق همه بالونها موجود این مسابقه،  با نیروی خورشید حرکت می کند،  همانگونه که می بینید بخش هایی از سطح آن را سلول های خورشیدی تشکیل داده،  این بالن آزمایشی فعلاً ظرفیت 400 تن بار را دارد،  و در آینده با طرح های چند هزار تنی براحتی حمل بار و مسافر را  بدون هیچ هزینه،  و با کمترین مشکل بین شهر های ایران انجام خواهند داد.  کبرا و اصغر جلو می روند و از رنگ بالون افسونگر هفت آسمان،  بنفشه را از نزدیک می بینند،  می گوید اصغر ببین چقدر شبیه منه،  او دارد مراحل آخر حرکت را با خانم معلمش چک می کند،  خانم معلم می گوید:  بنفشه سوار شو،  بنفشه به بالون می رود،  که اتاقک زیبایی داد.   بنفشه آخرین تنظیمات را در صفحه نمایش اتاق فرمان بالون می بیند،  و حرکت را سر ساعت 9 صبح آغاز می کنند. 

      طبق نقشه های از پیش تعیین شده،  بالنها باید از بالای کانال بزرگ آب کویر ایران بروند،  کانالی که آب دریای خزر را به مرکز کویر می برد،  مسیر 1200 کیلومتری را باید در حدود 10 تا 14 ساعت طی کنند.  از آسمان صاف و آفتابی کویر ایران،  منظره زیبای کانال بزرگ و با آبادی های جدید و زمین های سبز غلات کاریها دیده می شد.  بنفشه غرق در لذت بود،  همه چیز بخوبی پیش می رفت،  و او داشت به موفقیت خود فکر می کرد،  این کار را مدیون پدرش بود،  مادر او سه سال پیش هنگام گردش در لندن خراب شده،  مورد دستبرد دزدان قرار گرفته و کشته شده بود،  مادر او به درس بنفشه فشار می آورد،  ولی در غیاب مادر پدر بنفشه برای اینکه او زیاد بخاطر از دست رفتن مادر ناراحت نشود،  او را بسوی ورزش می راند.  پدر او یک کشتی باری سریع اقیانوس پیمای ایرانی دارد،  و غلات صادراتی ایران را بچین میبرد،  و بیشتر وقتها در مسافرت است،  ولی پول خوبی در می آورد و پولدار هستند.

      در این زمان بنفشه غرق در خوشبختی خود بود،  و از آسمان ایران کویر زیبای سبز شده را می دید،  بخود گفت،  بعد از اسکی بزودی قهرمان بالون هم می شم،  و همه دنیا می فهمند،  ناگهان کسی پشت او را می زند،  وقتی رو بر می گرداند مادرش می گوید:  کبرا بیدار شو باید بری سر کار،  بهت می گم تا دیر وقت کار نکن،  باید بره صبح هم جون بزاری،  تو خیلی ضعیف شدی،  کبرا می گه:  مادر مگه جمعه نیست؟  مادر:  باید بری سرکار بلند شو قهرمان،  قهرمان فداکار من و اصغر.

عکس مزرعه کویری،  مشروح در تاریخ کشاورزی ایران،  عکس شماره 4192.

بازمانده نبرد خوانین

      از یک پیرمرد شنیدم،  که 70 سال پیش پدر او در حمله و غارت . . . این داستان بزودی بازنویسی و پست می شود.

   عکس تاریخی عده ای از مردم تهران،  حدود 1300 خورشیدی،  دوران کمبود غذا در جنگ اول جهانی،  عکس شماره  892.

مسجدی سفید با فرش های ایرانی

      مسجدی سفید با فرش های نفیس ایرانی،  در بندر چارک،  در استان طلائی هرمزگان،  روبروی جزیره کیش در ساحل شمالی خلیج فارس،  خلیج فارس همیشه جاوید،  قرار دارد.  خلیج فارس در دل خود قهرمانیها دارد،  فداکاری ایرانیان رشید و جنگجو دارد.  چارک،  مانند اسامی کیش، تنب، قشم، نام های بیادگار مانده از چهار هزار پیش و از دوران ایلام اولین سلسله هخامنشیان است،  که اولین پادشاهی واقعی تاریخ جهان بود.  ایلام به زبان تاریخی میان رودان،  یعنی سرزمین های غربی دجله،  که نوعی گویش محلی دگری از نام ایران بزرگ است.  بندر چارک، بندریست تاریخی از گذشته های دور،  با طبیعت بسیار زیبا،  که آثار دوره های مختلف زمین شناسی را در خود دارد.  امروزه شهریست کوچک ولی خرم و دلباز،  مدرن با خیابانها و بلوار های زیبا و ساختمان های بزرگ و بازارها و پاساژها،   که می تواند در آینده ای نزدیک همچون گذشته اش نامدار شود.  مردمی دارد نیکو، مومن، مهربان و مهمان نواز، مردمی دلاور و قوی،  همانند تمام مردم ایران عزیز و سواحل شمالی خلیج فارس دوست داشتنی.  بندر چارک بخاطر نزدیک به شهر توریستی و تماشایی و تاریخی لار،  و راه های داخلی مملکت اهمیت تجاری و صیادی داشته و داستان های شیرین دارد،  که در وقت دیگری به آنها می پردازم.

      از پایان شاهنشاهی ساسانیان تا حکومت صفویه،  گمرکات ایران وضع مرتب و خاصی نداشت،  و درآمد آن اکثراً در دست حکام محلی بود،  که به فراخور قدرت حکومت وقت،  مبلغی از این درآمد را به مرکز می فرستادند.  در زمان سلطنت طولانی نیم قرنی شاه عباس اول،  وضع گمرکات به کمک مشاوران استعماری انگلیس سرو سامان یافت،  و در دست دولت مرکزی قرار گرفت.  در تمام شهر هایی که ورود خروج اشخاص و کالا از آنها صورت میگرفت،  ساختمان گمرک بنا گردید،  و مسجد و کاروانسرا در نزدیکی آن ساختند.  بعضی مواقع در ساختمان گمرک مقر دولتی و حکومت هم مسقر شد،  و به مصلحت و نیاز مرزی،  قلعه و استحکامات نظامی ساختند،  و یا بازمانده ها از گذشته را تعمیر کردند.  در این زمان بدلیل پیدایش بورژوازی و سرمایده داری اولیه در اروپا،  متعاقباً نیاز هایی از برای آنها به ایران منتقل گردید.  امنیت برقرار شد،  راه های ارتباطی خوب و تاسیسات اقامتی متعدد و مناسب ایجاد گردید،  و اوج صنعت و تجارت یکبار دیگر در ایران پیدا شد.  اشخاص فعال حرف های مختلف،  از تمام ملل غرب به ایران هجوم آوردند،  مسافرت ایرانیان از داخل کشور به قصد تجارت،  زیارت و سیاحت به خارج از کشور زیاد شد،  و کاروان های بسیاری در همه سو به حرکت درآمدند.

      امروز در بندر چارک و ساحل زیبای خلیج فارس همیشه جاوید،  کاخ بزرگ و مخروبه ای وجود دارد،  که امواج دریا تا پای آن رقص کنان پیش می آیند،  که نشان از بالا آمدن آب یا پایین رفتن زمین،  طی دویست، سیصد سال گذشته میدهند.  دیوار های فرو ریخته،  برج های نیمه ویران،  پنجره های مشبک قیمتی،  شیشه های رنگارنگ به اشکال مختلف هندسی سالم و شکسته،  خمره های ضخیم بزرگ خاکستری با ارزش، سالم و گاهی لب پریده،  که درون اغلب آنها گل و لای پرشده،  اتاق هایی با اشیایی نه چندان زیاد،  ولی قدیمی و زیرزمین هایی مسدود شده از گل و لای،  که معلوم نیست در آنها چه بوده.  و مسجدی تاریخی و دایر با فرش های نفیس و با نوای ایرانی،  برای نماز گزاران،  در کنار کاخ خاکی ویران،  استوار قرار دار.

      بالای برج 15 متری ضلع جنوبی قلعه ویران،  رو به دریا نسیم خنک از خلیج فارس خوش منظر می وزد،  و به انسان روح تازه ای میدهد،  و تا دور دستها هم دیده میشود،  حتی شب هنگام نور باران کیش،  زرد و قرمز فوق العاده تماشا دارد.  دریای فیروزه ای شفاف،  آسمان آبی روشن،  کاخ مجلل بزرگ،  شهری آباد،  نخل های سبز سرفراز،  مسجدی سفید با فرش های نفیس ایرانی.

      . . . . .  در اسکله چوبی قهوه ای رنگ،  چند کرجی ماهیگیری و دو ناو سه دکله خارجی لنگر انداخته اند،  و مردمی خوشحال در جنب و جوشند.  کارگران در یکی از کشتی ها مشغول تخلیه بارند،  و در دیگری با حوصله بارگیری می نمایند،  چهچه ملوانی دلتنگ بگوش می رسد.  گاریها و شترها و قاطرها،  با صندوق های نقره ای بر پشتشان می آیند و می روند.  دکانها با درب هایی از شیز،  مملو از کالا های رنگارنگ نزدیک اسکله بازند،  و بلبلان در قفس بسته آواز دلنشین می خوانند.  شخصی که دستار نارنجی به سر بسته،  و گردبندی تسبیه مانند با مهر های رنگی دارد،  و بتازگی از هند آمده،  میمون با نمکی را به بازی گرفته،  و جمعی را بدور خود  گرد آورده و دینار و درهم میگیرد.  بازرگانان می دانند،  که کشتی دیگری در راه است و شاید امروز برسد.

عکس مرد هندی با میمون،  مشروح در تاریخ هندوستان،  عکس شماره 712.

      ناگه در افق دریا بادبان های سفید دیده میشود،  و مردمی که سرگرم فعالیتند آنرا به یکدیگر نشان میدهند،  و ساعتی بعد شلیک یک گلوله توپ،  نزدیکی کشتی به بندر را می گوید.  کاخ گمرگ که ساختمان عظیمی است،  در سه طبقه با بادگیری بزرگ و سالنها و اتاق های متعدد،  پنجره های مشبک و شیشه های رنگی و درب های چوبی با نقش گل و پرندگان،  که در گرداگرد حیاط اصلی می باشند،  و دفتر حکومتی و دفتر گمرک و اقامتگاه نگهبانان و اسلحه خانه را در میان دارند.  آشپز خانه و انبارها و محل خمره های بزرگ ذخیره آب و غذا و اصطبل و چاپارخانه و کاهدانی در طبقه پایین است.  دو برج بلند به ارتفاع 15  متر،  با دو توپ بزرگ برنجی براق و ایوان وسیع سنگفرش رو به دریا،  با تعدادی توپ و زنبورک و گلوله های سیاه در کنارشان،  آماده غرش در ضلع جنوبی است.

      همه به گمرک خیره شده اند،  پرچم بنفش شمشیر نشان برای اجازه ورود کشتی به بندر در اوج برج بر افراشته می شود.  چهار سوار رشید با لباده های طوسی و خنجر های مرصع به کمر و اسب های ورزیده،  که فخر فروشان میروند،  از دروازه با سر در هلالی خارج،  و بسوی لنگر گاه می تازند،  و مدتی بعد روی عرشه کشتی به نام امید مشغول مذاکره،  و کاغذ و پولی رد و بدل می شود.  آنها وظیفه اشان را خوب انجام می دهند،  می دانند که کوچکترین خطا و رشوه،  در زمان شاه عباس سریعاً رسیدگی و مجازات سختی دارد.  لحظاتی بعد تجار و مردم و کارگران که در انتظار بودند،  بسوی امید سرازیر و معاملات آغاز میگردد.  و قافله ها با صدای زنگوله ها به حرکت در می آیند.  همه شاد و گردش کار و تجارت با رونق ادامه دارد.

      بانگ اذان مسجدی سفید با فرش های بانوای ایرانی،  در کنار کاخ افسانه ای ویران،  مردم را به نماز فرا می خواند،  ناگه از رویای تاریخی بیرون آمده،  و با احتیاط از برج نیمه ویران پایین می آیم،  و همچنان که نسیم خنک خلیج فارس همیشه جاوید می وزد،  بعد از نماز،  دریای شفاف و فیروزه ای،  آسمان روشن آبی،  کاخ مجلل بزرگ،  شهری آباد با نخل های سبز سرفراز را به درود می گویم.

   گنج های گمشده شهر گمشده

      در شمال شرقی دشت کویر مرکزی ایران عزیز،  کنار رودخانه آرام کال شور یا با نام زیبای ابریشم رود،  در جنوب کوه های خوش منظره جغتای،  شهری بزرگ در زیر ماسه های کویر آرام آرامیده.  شهری از زمان حکومت اشکانیان دلاور و سلسله هخامنشیان مقدر،  شهری که در گاهی از متون تاریخی فقط نام آن باقی مانده.  شاید زلزله ای مهیب ویرانش کرده،  و یا به دلیل جمعیت زیاد بمرور درختها را برای سوخت و غیره قطع کرده اند،  و کویر را وسعت داده،  و سپس شن های روان شهر را در خود حفظ کرده،  تا آثار مهم و قیمتی را برای نسل های آینده نگه دارد،  و واقعیت های تاریخی را آشکار نماید.  در زمین رمل زرد کویر با آن آسمان آبی روشن همیشه آفتابی،  و شبهایی پرستاره،  که چون الماس می درخشند،  بدنبال شهری بزرگ بنام  برقیانوس  می گردیم.

      در جاده های خاکی  حاشیه کویری با سرعت می گذریم،  از میان روستاهایی دور دست با مردمی مهربان و مومن،  که هر خانه ای برای مسافر امید است،  بعد از توقفی کوتاه رد میشویم.  تپه های و کوه ها به رنگ های سبز و بنفش و خاکستری و سیاه،  که بیننده را محو تماشایشان می کند،  در هر طرف نمایان است.  اندکی که از  برقیانوس  شنیده ایم،  عماراتی از سنگ های رنگین و فیروزه ای،  این کوه های فریبنده ساخته اند،  بازارهای پر زرق و برق و با رونق و مغازه های زیاد،  و مردمی خوشحال که با لباس های فاخر و جواهرات در رفت و آمدند،  اماکن مقدسی که با طلا آراسته شده اند و در خود گنجینه ها دارند،  و قصرها و کاخ های مجلل که با وسایل قیمتی از تمام دنیای آنروز پر شده اند.  کتابخانه هایی با کتیبه های بیشمار که داستان هایی از تاریخ واقعی روی آنها با نقش گل و بلبل و زیبایی خاص حک شده است.

      می دانیم که شهر با شکوه زیر پایمان است،  اما کجا؟  در چند متری زیر رمل؟  می دانیم که تاریخ ایران بزرگ ما طولانی ترین است،  می دانیم که اولین تمدن بشری را،  بدلیل خاص جغرافیایی ما ایرانیان به جهان عرضه داشتیم،  می دانیم که باید در تاریخمان بگردیم و شهرها و واقعیت های گمشده را پیدا کنیم.  تابش خورشید درخشنده و گرمای ظهر کویری می گوید وقت نماز است،  و بعد از نماز دوباره پرسیدن از کویر و گمانه زنی در اینطرف و آنطرف،  کویر،  سخن بگو!  برقیانوس کجاست؟  برقیانوس،  اگر ما تو را نیابیم فردایی دگر،  ایرانی عزیز دگری تو را خواهد یافت،  و بطور حتم روزی سخن خواهی گفت.

      شهر افسانه ای دل کویر،  زمین گرم رملی زرد،  آسمان آبی روشن همیشه آفتابی،  و شب هایی پاکیزه که ستارگان چون الماس می درخشند،  و شهر افسانه ای زرین،  را تا دیداری مجدد به درود می گوییم.  و به این فکر می کنیم که ایران بزرگ واقعاً بی همتاست،  با تمام وجود ایران را دوست بداریم،  و برای ایران عزیز باشیم.

   آیا شما تاکنون به جستجوی مکانی گمشده رفته اید؟  آیا برقیانوس همان دقیانوس است؟  آیا خرابه های اطراف جیرفت و یا سبزوار است؟

   عکس آثار تاریخی تمدن کهن جیرفت،  اینگونه آثار در جای جای ایران از زمانها و دوره های مختلف تاریخی فراوان دیده می شود،  مشروح در شهر های تاریخی ایران،  عکس شماره 4146.

کلیک کنید:  تاریخ طبقات اجتماعی در ایران

کلیک کنید:  تاریخ گنج و گنج جویی در ایران

کلیک کنید:  تاریخ درویش و دراویش در ایران

    توجه:  اگر وبلاگ به هر علت و اتفاق،  مسدود، حذف یا از دسترس خارج شد،  در جستجوها بنویسید:  وبلاگ انوش راوید،  یا،  فهرست مقالات انوش راوید،  سپس صفحه اول و یا جدید ترین لیست وبلاگ و عکسها و مطالب را بیابید.  از نظرات شما عزیزان جهت پیشبرد اهداف ملی ایرانی در وبلاگم بهره می برم،  همچنین کپی برداری از مقالات و استفاده از آنها با ذکر منبع یا بدون ذکر منبع،  آزاد و باعث خوشحالی من است.

    جنبش برداشت دروغها از تاریخ ایران:  حمله اسکندر مقدونی به ایران بزرگترین دروغ تاریخ،  حمله چنگیز مغول به ایران سومین دروغ بزرگ تاریخ،  و مقالات مهم مانند،  سنت گریزی و دانایی قرن 21،  و دروغ های تاریخ و حمله های عرب، مغول، تاتار،  و گفتمان تاریخ،  و جدید ترین بررسی های تاریخی در وبلاگ:

http://ravid.ir    و   http://arq.ir

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد