وبلاگ تاریخی و جغرافیایی  " ارگ ایران "

وبلاگ تاریخی و جغرافیایی " ارگ ایران "

مطالب و مقالات از وبسایت ارگ ایران www.arq.ir
وبلاگ تاریخی و جغرافیایی  " ارگ ایران "

وبلاگ تاریخی و جغرافیایی " ارگ ایران "

مطالب و مقالات از وبسایت ارگ ایران www.arq.ir

نشانه های عرفانی و عاشقانه

نشانه های عرفانی و عاشقانه

صفحه ویژه ادبی نوشته های م، د

م، د  از ابتدای بچگی طبع ادبی و عرفانی داشت، ولی شرایط زمانه،   ولی شرایط زمانه.....

تصویر 3327 .

   توجه:  مطالب وبسایت ارگ و وبلاگ گفتمان تاریخ،  توسط ده ها وبلاگ و وبسایت دیگر،  بصورت خودکار و یا دستی کپی پیس می شوند،  از این نظر هیچ مسئله ای نیست،  و باعث خوشحالی من است.  ولی عزیزان توجه داشته باشند،  که حتماً جهت پیگیر و نظر نوشتن درباره مطالب،  به اصل وبلاگ من مراجعه نمایند:  در اینجا  http://arqir.com.

لوگو در دانش و بینش انقلابی باشید،  عکس شماره 1610.

برگه 684 تاریخ 1390 پیوست مدنی و اجتماعی ایران است.

. . . ادامه دارد و بازنویسی می شود . . .

صفات مشترک بین خدا و انسان عاشق

نوشته م.د،  1388

   من همیشه با عشق زندگی کردم عشقی بی حد و مرز به همه،, چون معتقدم همه ما مسافریم و دیر یا زود راهی سفر خواهیم بود هر سفر و هر رفتنی توشه ای میطلبد و این سفر اندوخته ای از جنس عشق میخواهد و بس،,,

   عشق را عاشقم چون خدایم را دوست دارم همان خدایی که اگر بخواهیم با یک کلمه صدایش کنیم عشق مناسبترین است،

   خالق مهربانمان هم او که از منتهای کمال بهره دارد صفاتش هم از کمال کامل برخوردار است

   خالقمان دارای صفات فراوانیست که به اختصار از چند تای انها نام میبرم،,

   عدل:  مهربانی:  بخشش:  لطف: راز داری: بی نیازی: و،،،

   اگر کمی به صفات خداوند فکر کنیم درمیابیم که همه آنها از عشق ریشه میگیرند،

    میتوانیم انسان عاشقی را مثال بزنیم که شیفته است،  آیا میشود بذیرفت که انسان عاشق با معشوق رفتاری کند که خالی از آن صفات باشد?!

    اگر عاشق کسی باشیم در روابطمان با او دقت میکنیم عدالت را رعایت کنیم چون دلمان راضی نمیشود کوچکترین ظلمی به او روا شود چون بی عدالتی میشکند و ما با شکستن او خواهیم شکست،،,

    صفتی که بعد از عدل برای خالق ذکر کردم مهربانیست،,, باز برگردیم به انسان و این صفات خدایی در انسان:،,, مهربانی،,, انسان عاشق مهربان است که مهربانی همان دوست داشتن و همان عشق ورزیدن است،

   آیا میشود کسی را دوست داشت اما با او نامهربان بود?!!!!!!

و اما دیگر،  خصلت خداوند که کریم است, عشق زمینی هم میتواند مقدس و اسمانی شود اگر خدا گونه شویم میشود کرامت را کریم بودن را با عاشقی مشق کنیم

این کرامت و بخشش روح بزرگ و وارسته ای میطلبد, روح پاکی که باور کند بخشش و گذشتن از بدیها خاص خداوند است

اوکه اگاه به گناهان عدیده مخلوقاتش میباشد اما چشم میپوشدو توبه میپذیرد

کرامت انسانی را میتوان با ریسمان علم و ایمان به کرم خداوند متصل کرد از کرمش کسب انرژی کنیم و خداگونه شویم،,, چگونه?!

اگر میخواهیم عاشق شویم باید به خالق عشق اقتدا کنیم باید در کلاسهای عاشقی حاضر شویم

برای کوچکترین و ساده ترین نوع تماس مثلا ارتباط تلفنی با یک دوست نیاز به مقدماتی هست

برداشتن گوشی گرفتن شماره و انتظار برای وصل،,,

پس قبول داریم که هر تماسی و هر وصولی شرایط ومقدماتی دارد ،

برای متصل شدن به خالق باید به او شبیه شد باید خدایی شد دو جنس ناهمگون هرگز ترکیب نخواهند شد

برای عاشقی باید به خالق عشق شبیه شد به او پیوست و او را شناخت

انسان زمانی اجازه دارد ادعای عاشقی کند که پای تا سر همه معشوق شود, که خود را نه فقط اورا ببیند

که ایایش و خوشحالی و لذت و همه خوشیها را در چهره معشوق بجوید, اگر عاشق شوی دیگر تو نیستی همه او میشوی دیگر خودت را نمیبینی

کلمه اول اسایش بود

هرجا بنگری جمال او را میبینی واز خود فارغ میشوی ،

اگر کسی اینگونه عاشق شود میشود گفت او ذره ای از صفات خداوند را از ان خود کرده البته خداوند اینها را در طینت بشر برایمان به ودیعه گذاشته اما باید چشم دل باز کنیم و انهارا ببینیم

وقتی با خلوص و صداقت و پاکی کسی را اینگونه دوست بداریم ,میشود گفت در کلاس اول ابتدایی پذیرفته شدیم،,

این کلاس سالهای طولانی دارد تا بتوانی به درجه قابل قبولی دست پیدا کنی

پس بزار روی ماهت رو دم آخر نگاه کنم ---  سخته با خاطرتمون با دل خون وداع کنم

م.د

. . . ادامه دارد . . .

شراره های عشق قدیمی

      این داستان زندگی دو نفر است،  که خود آنها بطور مشترک نوشته اند،  (م – د) و (م – ر).  شرایط زمانه اجازه دهد،  به مرور ادامه پیدا می کند.

آغاز داستان

      بهار 54 تهران زیبا و شاد است،  مردم در هوای دلپذیر این شهر بزرگ،  تقریباً راضی و سرگرم کار روزانه خودشان هستند.  جوانک 20 ساله ای بنام مراد،  برای دیدن یکی از فامیل های خودشان به خانه آنها می رود.  از طرف آن فامیل مهربان بخوبی مورد لطف قرار می گیرد،  دختر آن خانه بنام میترا،  12 ساله است،  دختری دانش آموزی با مو های بلند پر پشت،  که بافته و در دو طرف شانه هایش انداخته است.  میترا ظریف و مهربان،  خیلی جذاب،  و بسیار مورد نظر مراد قرار گرفت.  از آن به بعد مراد برای دیدن میترا بخانه آن فامیل می رفت،  و گاه با مو های او بازی می کرد،  و اینطرف و آنطرف صورتش می انداخت.  در کل میترا دل را از مراد ربوده بود.  سه علت اساسی داشت،  دو نسبت خانوادگی،  خود دختر،  شرایط زندگی میترا،  که پدر آنها ترکشان کرده و رفته بود.

      مراد همیشه در دل خودش می گفت،  یعنی می شود روزی که میترا بزرگ شد،  زن او شود،  و در انتظار بود،  و گاه گاهی بدیدن میترا می رفت.  در چهار پنج سال میترا تقریباً بزرگ شده و خود او متوجه می شد که مراد به او علاقمند است.  در مهمانی های خانوادگی همیشه مراد و میترا با هم بودند،  باهم عکس می گرفتند،  و تقریباً برای خیلی ها معلوم شده بود،  که آینده آنها با هم است.  یک روز در یک پیک نیک خانوادگی مراد در کنار رودخانه با شاخه های نازک حلقه درست کرد،  و در دست میترا کرد و گفت تو از هم اکنون همسر من هستی،  میترا از شدت ذوق هیچ نمی توانست بگوید،  مراد دست میترا را گرفت و با انگشت او روی پایش نوشت دوستت دارم.  مراد در آن لحظات که میترا کاملاً از خود بی خود بود،  چند تار موی میترا را کند و گفت،  اینها را بعنوان ضمانت عشق نگه می دارم.

      بعد از آن روز مراد خیالش راحت بود،  دیگر می دانست نامزد دارد،  نامزدی که خودش او را با تمام وجود انتخاب کرده،  از هوش و زبلی، قد و بالا و همه چیزش،  باب دل و عشق مراد بود.  مراد موتورسیکلت داشت،  در بهار 58 چند بار دم دبیرستان میترا رفت،  و او را سوار کرد،  و گشتی زدند و کمی حرف می زدند.  برای روز بعد و روز های بعد قرار دیدار می گذاشتند،  چند بار به این شکل یکدیگر را ملاقات کردند.  یک روز مراد روی موتور سر وعده سر خیابان دبیرستان،  هر چه انتظار کشید میترا نیامد،  همه دخترها آمدند و رفتند،  و درب مدرسه بسته شد و میترا نیامد،  دل در وجود مراد آشوب شده بود،  و بخود گفت حتماً امروز درس نداشته و فردا می آید،  فردا نیز بهمین منوال گذشت،  گاز موتور را گرفت به خانه میترا رفت و مادر میترا گفت رفته بیرون و حالش خوب است.  مراد برای روز سوم نیز به وعده گاه رفت،  و باز هر چه انتظار کشید میترا از دبیرستان بیرون نیامد.

     مراد در این چند روز انتظار روی موتور،  تصمیم داشت درباره ازدواج شان با میترا صحبت کند،  و بگوید اگر آماده ای به مادرت بگوییم،  ولی میترا نیامد.  نیامد که نیامد.  مراد با سرعت بدیدار برادر میترا رفت،  تا بپرسد میترا چه شده،  برادر میترا گفت دیروز با ناصر و میترا رفته بودیم کوه،  ولی هیچ چیز دیگر نگفت،  و مراد از شنیدن نام ناصر،  بشدت ناراحت شد،  با خود گفت:  قرار میترا با من بود چرا؟

. . . ادامه دارد . . .

کلیک کنید:  تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2

آرزو های ننوشته نداشته

   پرسش میترا:  اگه داستانی رو که گفتم کم کم روزی چند خط بنویسم،  اشکال نداره؟

   پاسخ انوش راوید:  نه نداره، هر جور که می خواهید بنویسید،  فقط شروع کنید به نوشتن.

داستان آرزوهای ننوشته نداشته

نوشته م.د،  1388

      وقتی یه دختر کوچولو بودم,  آرزوی آغوش گرم پدر را داشتم,  اما نداشتم!  مادر چون باید بابا میشد،  دیگه درست و حسابی مامان نبود،  آغوش سرد پنجره که رو به باغ همسایه بود,  هم مامان بود هم بابا،  اینها اولین خاطرات زندگی من هستند،  که بیاد می آورم،  حدوداً سه یا چهار ساله بودم،  میله های سرد پنجره مرا از رویا های گرم و کودکانه بیرونم می آوردند،  و سخت تکانم میدادند و تلخی دنیای واقعی را مثل زهر به جان کوچک و آرزومندم میریختند،  تا میخواستم گرمی رویا را حس کنم،  پتک بیرحم دنیا را روی قلبم حس میکردم،  و دوباره سر میخوردم توی همان حقیقت تلخی که بابای آرزوهام برام ساخته بود،  همان حقیقتی که تلخیش اجازه نمیداد بپذیرمش.

      روی تاقچه اتاق کوچکمان تنهای تنها با خلوت حیاط خلوت کوچک حرف میزدم،  و فرشته رویا های کودکانه ام،  چه پاک و بی ریا مرا به دور دست های خیال و آرزو میبردند،  خیالی که از تمام حقایق زندگی برایم راست تر بودند،  و شیرین تر،  پناهگاهم گلدان شمعدانی کوچکی بود که مامن نا امنی های زمان تنهاییم بود،  وقتی ترس از تنهایی همه وجودم را پر میکرد همراه با فرشته زیبایم به سیر و سفر میرفتم,  از آن بالا همه چیز زیبا و دوست داشتنی مینمود،  درست بر خلاف آنچه در تکرار روز های زندگی حس میکردم،  حقیقت برایم قصه های شیرین آن فرشته زیبا بود،  او بمن می آموخت که میشود با عشق از زهر شهد ساخت.

      روزها و شبها میگذشتند و من با تنها مونسم که تنهایی بود خو گرفته بودم،  مادر از صبح تا غروب در شرکت ماکارونی سازی مشغول کار،,  و خواهر و برادرم هم نیمی از روز را مدرسه بودند،  و من با نهایت دلتنگی با یاس و امید های کودکانه ام دست و پنجه نرم میکردم،  تا اینکه طبیعت اراده کرد بر تنهاییم دل بسوزاند،  و مادرم را واداشت تا با مدیر مدرسه خواهرم صحبت کند،  که مرا هم در دبستان بپذیرند،,  در آن موقع ۵سالم بود،  این خلاف قانون بود و غیر ممکن،  اما بالاخره التماس های مادر که نگران تنهایی های دخترش بود اثر کرد،  و قرار شد از من آزمونی بگیرند تا اگر به حد نسبی درک هوشی رسیده باشم،  ثبت نام شوم.

      خوب بیاد ندارم چه سوالاتی از من کردند،  اما نتیجه این بود که تصمیم گرفتند مرا بپذیرند،  و این مرحله از زندگی برایم برابر بود با اوج تنهایی و انبوهی از نشناخته ها که ریشه ترس و نگرانی عمیقی را در جانم دوانید،  نمیدانم چرا پذیرفته شدم!،  من آغوش مادرم و خلوت اتاق کوچکمان را میخواستم،  نه کلاس درس و غریبه هایی را که با من و غصه هایم نا آشنا بودند،  پنجره اتاق کوچکمان را میخواستم همان میعادگاه دنج و زیبا با فرشته زیبا،  تا برایم از دنیایی بگوید که کلماتی چون نیست نداریم صبر کن تنهایی و خداحافظ و،  وجود نداشت،  از دنیایی بگوید که همه رنگ باشد و زیبایی و بچه های آن دنیا همه پدر و مادر را همزمان داشته باشند،  از همان روزها جبر دنیا و عدم دخالت قلبم برای زندگی باعث شدند تا زندگی در نگاهم به شکل پازلی درآید،  که بمرور کامل میشد اما یک قطعه بزرگ آن ناقص بود و هرگز کامل نمیشد.

      سال های دبستان را میگذراندم و بزرگ میشدم،  مادر خسته بود از کار زیاد و از تلاش برای تهیه مایحتاج،  نتیجه این خستگی تبدیل به پینه شدند بر دستهای کوچکش، و آن پینه رفتار و مهر مادریش را تحت الشعاع قرار میداد،  و رفتار مادرم سختیها و نامرادیها را برایم پر رنگتر کرده بود،  و تحمل نبودنها را سخت تر،  در مدرسه شاگرد خوبی بودم اما ممتاز نه،  چون فقط نیمی از ذهنم در کلاس حضور داشت،  و نیم دیگر همواره در جستجوی گمشده ام بود،  مریدی بودم که در جستجوی مراد ناشناخته به هر دری،  سر میزدم نمی دانستم کیست یا چیست که با تمام وجود طلب میکردمش،  نبود آن غایب همیشه حاضر در قلبم،  پریشان و بیقرارم کرده بود.

      احساس تنهایی حتی در جمع هم رهایم نمیکرد،  به طرزی باور نکردنی در قلب و جانم و در عمیق ترین و پنهان ترین  زوایای وجودم،  کسیرا میدیدم که نمیدانستم کیست فقط حضور نورانیش را در قلبم حس میکردم و پیوندی میان فرشته زمان بچگیم با آن گمشده احساس میکردم.

      هر سال خانه ما عوض میشد و به اتاق اجاره ای دیگری میرفتیم،  حتی چهار دیواری و سقف روی سرمان هم اجازه نمیدادند با آن انس بگیریم و خو کنیم زود بزود تنها یمان میگذاشتند.

      خوب بخاطر دارم روزی یکی از دبیرانم نوشته هایم را در دفتر خاطراتم خواند و از من خواست تا از زندگیم برایش بگویم،  با او حرف میزدم و طولی نکشید که معلم عزیزم تبدیل به بهترین دوستم شد،  تا جایی که توانست پنهانی ترین زوایای درونم را بکاود و به بهترین نحو ممکن راهنماییم کند،  معلمم مهربان بود و زیبا و سرشار از معلومات که چون مادر یا خواهری مهربان که به فرزندش عشق میورزد مرا دوست داشت.

      نمیدانم کار مادرم فراتر از توانش بود،  یا علت دیگری داشت که از او زنی خشن تندخو و عصبی ساخته بود،  من دختری بودم که مراحل حساس رشد و نوجوانیم را بدون اندکی شادی و امید و لبخند سپری میکردم،  زمان بسیار محدودی مادرم را در اختیار داشتم که آنهم با تلخی و اخم و عصبانیت مادرم میگذشت و حرفها و نصایح مادرانه اش هم به ترساندن ما از جنس مخالف و پرهیز از گناه خلاصه میشد،  مادرم با معلومات کم و درک اشتباه و ناقصش از دین مرا در تنگنایی قرار داده بود که اگر حتی پسری از فامیل بمن سلام میکرد با دادن به سلامش عذاب وجدان ارامم نمی گذاشت،  و خودم را گناهکار میدیدم پنهانی اشکها میریختم و از خدا طلب بخشش میکردم.

      در آنزمان جوانی از فامیل با محبت های بی دریغ و نگاه مهربانش قلبم را گرم میکرد،  آنها بخانه ما می آمدند و ما نیز،  رفت و آمد فامیلی کم و بیش ادامه پیدا میکرد،  حتی چندین سفر تفریحی هم داشتیم اما آموخته هایی که از مادرم دریافت کرده بودم از من دختری آهنی ساخته بود محبتش در عمق جانم نفوذ کرده بود،  اما یاد گرفته بودم که هیچ لبخند و محبتی را جدی نگیرم،  و از کنارش با خشونت بگذرم و به صدایی که از اعماق جان نیازم را به عشق فریاد میزد بی اعتنا باشم.

      این بود که چشمم را بستم و گذر کردم در همان زمان با پسری در راه مدرسه آشنا شدم و طولی نکشید که آشنایی به ازدواج انجامید،  آنروزها در جستجوی مراد گمشده ام بودم که انگار در ازدواج بود،  هیچ درک و شناختی از زندگی پس از ازدواج نداشتم فقط میخواستم از محیط سرد و بیروح و سرشار از بی مهری خانه فرار کنم،  در جستجوی عشقی بودم که حتی نمیشناختمش،  حتی از طعم و رنگ و بویش اطلاعی نداشتم هیچ تجربه ای از زندگی با عشق و محبت نداشتم،  حتی نمیدانستم باید کدام در را بکوبم لذا اولین جاده فرعی را که پیش چشم دیدم انتخاب کردم و ناخواسته مسافر جاده ای شدم که نمیدانستم کجا خواهد برد مرا.

      در حالیکه قلبم،  در آرزوی داشتن مراد در سینه میطپید  به خواستگاری علی جواب مثبت دادم.  گفته بودم که مادرم همیشه ما را از پسرها ترسانده بود به حدی که در ذهن و عقلم نمی گنجیدد،  در ذهن و عقلم نمی گنجید که مراد مرا دوست داشته باشد،  او کم و بیش از علاقه اش گفته بود اما از ازدواج نه و من میترسیدم دوستی را ادامه بدهم.

      ازدواجی غریبانه که برادرم در منزل خودش جشن کوچکی برایمان گرفت،  قبل از آن لازم است بگویم چند روز قبل از ازدواج برادرم که او هم دبه تازگی ازدواج کرده بود بمن تلفن کرد و گفت میترا جان هرچه زودتر خودت را برسان خانه.  ما که سورپرایز جالبی برایت دارم.

      پدرم در زمان محمد رضا شاه فعالیتهای سیاسی داشت و در دانشگاه و حوزه های علمیه و مساجد علیه سیاست رژیم سخنرانی های زیادی کرده بود بخاطر همین وقتی من سه ساله شدم توسط مامورین رژیم پهلوی دستگیر و روانه زندان شد.  و آن رژیم در زندان پدرم را مجبور کردند که مادرم را طلاق بدهد و به مادرم گفته بودند بهتر است طلاق بگیری و دنبال سرنوشتت بروی.  به مادرم اعلام کردند شوهرتان ممنوع الملاقات است و دیگر حق دیدنش را ندارید.  اینگونه شد که مادر ما را به تهران می آورد و مشغول کار میشود.

      پدرم هم در زندان کرمانشاه اسیر بود, و بعدها فهمیدیم که پدر سال ۱۳۵۰ آزاد میشود و شهر کرمانشاه را بدنبال ما جستجو میکند وقتی نتیجه نمیگیرد با تلاش زیاد منزل داییم را,  در تهران  پیدا میکند و سراغ ما را میگیرد.  اون روز بود که برادرم مرا صدا کرد منهم با عجله به منزلشان رفتم,  پدر آمده بود,  کسی که همه عمر با نبودنش آزارم داده بود کسیکه جای خالیش در قلبم تبدیل به زخمی عمیق شده بود،  که همیشه تازه بود.

      عجیب بود که پدرم را شناختم،  او با دیدن من دستهایش را باز کرد و مرا همچون دو سالگیم در آغوش گرفت.  اما من دیگر دو ساله نبودم و دیگر هیچ آغوشی هر چند بزرگ و پر محبت آنجای خالی را پر نمیکرد,  با خجالت ولی بنرمی از آغوش پدر بیرون آمدم اما او دستهایم را رها نمیکرد و اشکهایش دستم را خیس کرده بود،  و برادرم هم پا به پای ما اشک میریخت.  آنروز مصادف بود با شب ازدواج من.

      فردای آنروز چند نفر از خانواده،  و چند نفر هم از اطرافیان من آمدند،  مراد هم آمد و بار دیگر آرامش نسبی قلبم را از من گرفت،  و هیاهوی دردآور قلبم آغاز شد،  آنقدر بچه و بی تجربه بودم که پنداشتم او برای بردن من آمده.  در دنیای پاک و پر از احساس نوجوانیم او را شاهزاده سوار بر اسب سفید دیدم که برای نجات من از بی عشقی آمده بود،  به چشمهایش خیره شدم تا شاید صدای قلبم را بشنود نمیدانم شنید یا نه اما هر چه بود آن نگاهها هم کاری از پیش نبردند.

      در قلبم با همه وجود گریه میکردم و ضجه میزدم,  چند بار تصمیم گرفتم به او بگویم تو به جشن عروسیم نیامدی تو به عزای من آمدی خواستم بگویم من نمیخواهم بمیرم التماس میکنم نجاتم بده،  خواستم دستش را بگیرم و بگویم بخدا من بدون عشق تو میمیرم بخدا پر پر مبشوم بدادم برس, اما ترسیدم که او مرا نخواهد و مرا از خود براند.  التماس نگاهم را ندید و از من با آنهمه ظرافت و لطافت سنگی ساخت که از فولاد سردتر و سخت تر بود،  نا امید شدم و تصمیم گرفتم دنبال سرنوشت بروم.

      در کودکیم درد کشیده و تنها بودم،  در جوانی پیری سرخورده از دنیا و ناملایم،  حالا در انتظارم تا ببینم پیریم مرا بکجا خواهد برد،  اینروز ها زیاد فکر میکنم و تصمیم گرفتم با آن چیزی که تقدیر نامیدند بجنگم و بر بدیهایش غالب شوم و در این گذرگاه از خدا میخواهم یاریم کند،  و تنهایم نگذارد دستم را بگیرد و از قدرت و انرژی الهیش بمن هم بچشاند تا با اتکا به سرچشمه انرژی و حیات یعنی خدای متعال آینده ام را در دست بگیرم و آنرا رهبری کنم،  امید که آن منبع لایزال عشق یاریم کند.

نوشته ها کار خودت بود

      یادمه کلاس سوم دبیرستان بودم،  دبیر ادبیاتمون همیشه میگفت:  "میترا من آینده تورو میبینم،  که یه نویسنده مشهور شدی،  انتظار دارم که منو فراموش نکنی."  اوایل که منو شناخته بود،  نوشته هامو میخوند،  نصیحتم میکرد و میگفت:  "عزیزم برداشتن نوشته های دیگران کار قشنگی نیست."  فکر میکرد از جایی کپی میکنم همیشه انشاء را خونه مینوشتیم،  اما یه روز برای امتحان من یه موضوع داد،  که هنوزم یادمه و گفت:  "یک ساعت فرصت میدم بنویسید"  موضوع انشاء دنیای زندانی بود، و وقتی نوشتیم با عجله اول بمن گفت بیا انشاتو بخون،  وقتی براش خوندم،  گریه میکرد،  ازش پرسیدم چی شده،  گفت:  "منو ببخش فهمیدم نوشته ها کار خودت بوده."

نظرات خوانندگان

    نظر:  میترای عزیز،  لطف کن معلم رو سفید کن که گفته بود:  "میترا من آینده تورو میبینم،  که یه نویسنده مشهور شدی،  انتظار دارم که منو فراموش نکنی." 

   پاسخ میترا:

   نظر:  همانگونه که خواستید انرژی الهی وجود دارد،  در نزدیکی است،  فقط باید بتوانید بینید و دست دراز کنید و آنرا بردارید یا جذب کنید.

   پاسخ میترا:

مستند های مربوط

مستند های بیشتر را در آپارات وبسایت ارگ ایران ببینید،  لینک آن در ستون کناری

http://arqir.com

 

کلیک کنید:  تاریخ ماجراجویی در ایران

کلیک کنید:  داستان های زندگی های گمشده

کلیک کنید:  تاریخ موجودات افسانه ای در ایران

آبی= روشنفکری و فروتنی،  زرد= خرد و هوشیاری، قرمز=  عشق و پایداری،  مشروح اینجا

    توجه 1:  اگر وبسایت ارگ به هر علت و اتفاق،  مسدود، حذف یا از دسترس خارج شد،  در جستجوها بنویسید:  انوش راوید،  یا،  فهرست مقالات انوش راوید،  سپس صفحه اول و یا جدید ترین لیست وبسایت و عکسها و مطالب را بیابید.  از نظرات شما عزیزان جهت پیشبرد اهداف ملی ایرانی در وبسایت بهره می برم،  همچنین کپی برداری از مقالات و استفاده از آنها با ذکر منبع یا بدون ذکر منبع،  آزاد و باعث خوشحالی من است.

   توجه 2:  جهت یافتن مطالب،  یا پاسخ پرسش های خود،  کلمات کلیدی را در جستجو های ستون کناری وبلاگ بنویسید،  و مطالب را مطالعه نمایید،  و در جهت علم مربوطه وبلاگ،  با استراتژی مشخص یاری نمایید.

   توجه 3:  مطالب وبسایت ارگ و وبلاگ گفتمان تاریخ،  توسط ده ها وبلاگ و وبسایت دیگر،  بصورت خودکار و یا دستی کپی پیس می شوند،  از این نظر هیچ مسئله ای نیست،  و باعث خوشحالی من است.  ولی عزیزان توجه داشته باشند،  که حتماً جهت پیگیر و نظر نوشتن درباره مطالب،  به اصل وبلاگ من مراجعه نمایند:  در اینجا  http://arqir.com.

ارگ ایران   http://arqir.com

 

کلیک کنید:  تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2