وبلاگ تاریخی و جغرافیایی  " ارگ ایران "

وبلاگ تاریخی و جغرافیایی " ارگ ایران "

مطالب و مقالات از وبسایت ارگ ایران www.arq.ir
وبلاگ تاریخی و جغرافیایی  " ارگ ایران "

وبلاگ تاریخی و جغرافیایی " ارگ ایران "

مطالب و مقالات از وبسایت ارگ ایران www.arq.ir

تاریخ هرودوت جلد دوم

داستان تاریخ هرودوت جلد دوم

بخش دوم

منبع کپی پیس کتاب این برگه:  وبسایت کتابخانه دیجیتالی الکترونیکی قائمیه در اینجا.

 

این برگه پیوست نامداران تاریخ نگار باستان است.

   توجه:  زیاد نیاز به نقد و بررسی این کتاب نیست،  در باره دروغها و مطالب آن خیلی گفته و نوشته اند،  من فقط چند خط نقد و نظر و بررسی نوشتم،   همراه با فهرست جلد های تاریخ هرودوت در اینجا.

 

ادامه از بخش اول

 

50- تقریبا تمام اسامی خدایان از مصر به یونان آمده است. این مسئله مسلم است که این اسامی از اقوام وحشی «3» سرچشمه گرفته‌اند و من با تحقیقات خود باین نکته اعتماد یافته‌ام. من تصور میکنم که قسمت عمده آنرا ما از مصریان گرفته‌ایم زیرا اگر پوزئیدون «4» و دیوسکورها «5» را که من قبلا بآن اشاره کردم و همچنین هرا «6»، هستیا «7»، تمیس «8». شاریت «9» و نرئید «10» ها را استثناء کنید اسامی دیگر خدایان از زمانهای بسیار قدیم در مصر وجود داشته. آنچه من در این‌باره گفتم همانست که مصریان نیز مدعی هستند. و اما خدایانی که آنها قبول ندارند من

______________________________

(1)-Cadmos- ملامپوس با پرتوس)Proetos( پادشاه آرگوس معاصر بود، در- حالیکه کادموس نوه این پادشاه بوده است.

(2)-Beotie- قسمتی از یونان باستان که شهر تب)Thebes( پایتخت آن بود.

(3)- هردوت و بطورکلی یونانیان باستان غیر از خود دیگر اقوام آن زمان را متمدن نمیدانسته‌اند و بآنان لقب بربر یا وحشی داده‌اند.

(4)-Poseidonیا نپتون‌Neptune- خدای دریاها، فرزند ساتورن‌Saturneو برادر زوس (ژوپیتر)

(5)-Dioscures- دیوسکور دو تن فرزندان زوس بودند که کاستور)Castor( و پلوکس)Pollux( نام داشتند.

(6)- هرا)Hera( یا ژونون)Junon( - همسر زوس و الهه ازدواج در یونان باستان.

(7)- هستیا)Hestia( یا وستا)Vesta( - الهه آتش و کانون خانواده در یونان باستان.

(8)-Themis- الهه عدل و دادگستری که پیوسته ترازوئی در دست دارد.

(9)- شاریت)Charites( یا گراس)Craces( الهه‌هائی که مظهر زیبائی فتان بودند. این الهه‌ها سه تن بودند و چنین نام داشتند: آگلائه)Aglae( ، تالی)Thalie( و افروزین)Euphrosine(

(10)-Nereides- دختران نره)Neree( و دریس)Doris( الهه‌های دریای مدیترانه.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 151

تصور میکنم نام آنها از طوایت پلازژ «1» آمده باشد. ولی من نام پوزئیدون را از این دسته استثناء میکنم زیرا نام این خدا را یونانیان از ساکنان افریقا آموخته‌اند.

حقیقت آنست که در ادوار باستان فقط ساکنان افریقا نام پوزئیدون را میشناختند و پیوسته برای این خدا احترامات زیاد قائل بوده‌اند. و اما درباره نیمه‌خدایان «2»، باید گفت که مصریان آنها را بهیچوجه پرستش نمیکنند.

51- بنابراین، رسوم مذهبی که ما از آن سخن گفتیم و بسیاری از رسوم دیگر را یونانیان از مصریان اخذ کرده‌اند. ولی در موردیکه آنان مجسمه هرمس «3» را با آلت رجولیت در حال نعوظ میتراشند، این عادت را از مصریان اخذ نکرده‌اند و از اقوام پلازژ گرفته‌اند. از بین یونانیان، اهالی آتن قبل از دیگران این عادت را از پلازژها اخذ کرده‌اند و دیگر یونانیان آنرا از اهالی آتن آموخته‌اند. زیرا در موقعی که پلازژها به سرزمین یونان آمده‌اند و شریک سکونت اهالی آتن شده‌اند اینان را یونانی میدانسته‌اند و بهمین جهت از همان زمان اهالی آتن خود را یونانی دانستند «4».

______________________________

(1)- پلازژ)Pelasges( قومی است بسیار کهن که در ازمنه ما قبل تاریخ در سرزمین یونان امروز و مجمع الجزایر و شبه جزیره آسیای صغیر و ایتالیا سکونت داشته. یونانیان آنها را از خاک خود راندند و جمعی از آنان را باسارت درآوردند. اهالی تراس و فریژیه و کاری)Carie( و اتروسکها)Etrusques( و آلبانی‌ها و ایتالیائیهای ساکن جزایر از نژاد پلازژ و از بقایای این قوم میباشند.

(2)- نیمه‌خدایان)Heros( در عهد باستان کسانی بودند که از ازدواج یکی از خدایان با یکی از بنی نوع انسان بدنیا میآمدند و پس از آنکه مدتی بر روی زمین میزیستند خصوصیات الهی کسب میکردند و نیمه‌خدا میشدند.

(3)- هرمس)Hermes( یا مرکور)Mercure( فرزند ژوپیتر (زوس) پیامبر خدایان و خدای فصاحت و تجارت.

(4)- هردوت مدعی است که اهالی آتن خود از نژاد پلازژ بوده‌اند و عنوان یونانی بودن را بعدها بخود داده‌اند (هردوت. کتاب اول، بند 56 و 57- کتاب هشتم، بند 44).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 152

هرکس به نمایش مذهبی کابری «1» که اهالی ساموتراس «2» برپا میکنند و این رسم را از پلازژها اخذ کرده‌اند آشنا باشد خوب میفهمد که من چه میخواهم بگویم. زیرا این اقوام پلازژ که با اهالی آتن در یکجا سکونت داشتند در گذشته در ساموتراس ساکن بوده‌اند «3» و تشریفات مذهبی کابری را اهالی ساموتراس از آنان آموخته‌اند. بدین ترتیب اهالی آتن نخستین یونانیانی بودند که مجسمه هرمس را با آلت رجولیت در حال نعوظ ساختند و آنها این عادت را از اقوام پلازژ آموخته بودند. مردمان پلازژ در این‌باره افسانه مقدسی نقل میکنند که در جشنهای مربوط به ساموتراس نمایش داده میشود.

52- بطوریکه من در دودون «4» شنیده‌ام، در گذشته اقوام پلازژ تمام قربانیهای خود را باین ترتیب قربانی میکردند که فقط نام «خدایان» را بر زبان جاری میساختند و هیچیک از آنان را با صفت یا اسمی خاص مشخص نمیکردند، زیرا هرگز آنان چنین اسامی نشنیده بودند. علت اینکه آنان آنها را خدا میدانستند این بود که این خدایان نظم را در جهان مستقر و تقسیمات آنرا مشخص کرده بودند. بعدها، مدتها بعد، اقوام پلازژ با اسامی خدایان که از مصر آمده بود آشنا شدند باستثنای دیونیزوس که مدتها بعد از آشنائی با اسامی دیگر خدایان با آن آشنا شدند.

بازهم مدتی بعد درباره این اسامی با هاتف دودون به مشورت پرداختند زیرا هاتف دودون که یکی از قدیم‌ترین هاتف‌های یونانیان است در آن زمان تنها هاتف

______________________________

(1)- کابری)Cabries( نام خدایانی است که در شهرهای ساموتراس و لمنوس)Lemnos( مورد پرستش بوده‌اند و مشهور است که فرزندان هفستوس)Hephaistos( و خدای آتش و آتش‌فشان بوده‌اند.

(2)- ساموتراس)Asmothrace( یکی از جزایر یونان واقع در برابر ساحل تراس که شهرت آن مربوط به نمایش مذهبی کابری بوده است.

(3)- اقوام پلازژ پس از آنکه از شبه‌جزیره آتیک)Attique( یعنی سرزمین یونان اصلی رانده شدند به جزیره ساموتراس و لمنوس)Lemnos( رفتند (هردوت، کتاب ششم، بند 137).

(4)- دودون)Dodon( نام یکی از شهرهای ناحیه اپیر)Epyre( در یونان باستان.

شهرت آن بیشتر بعلت معبدی بود که در کنار جنگل آن قرار داشت و مخصوص خداوند زوس بود و صدای مرموز هاتف آن از خلال زمزمه برگهای درختان جنگل بگوش میرسید.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 153

وقت بود. پس پلازژها از هاتف دودون پرسیدند که آیا میتوانند نام‌هائی را که از نواحی اقوام وحشی آمده بود بکار برند؛ هاتف بآنان پاسخ داده بود که میتوانند این اسامی را بکار برند. از آن زمان ببعد در موقع قربانی کردن نام شخصی خدایان را بر زبان جاری میکردند و بعدها یونانیان این عادت را نیز از آنان اخذ کردند.

53- و اما درباره اینکه هریک از خدایان از کدام پدر و مادر بدنیا آمده‌اند یا اینکه همه آنها از آغاز وجود داشته‌اند و همچنین درباره اینکه قیافه هریک چگونه بوده است آنها تا تاریخی بسیار نزدیک و حتی میتوان گفت تا دیروز از آن بی‌اطلاع بوده‌اند.

زیرا من عقیده دارم که از یود «1» و هومر «2» چهارصد سال قبل از من میزیسته‌اند نه بیشتر؛ «3» در حالیکه همینها بودند که در اشعار خود تاریخ خدایان را تدوین کردند، خصوصیات هریک از خدایان را مشخص نمودند، افتخارات و اختیارات هریک را تعیین کردند و قیافه و شکل آنها را طراحی کردند «4». شعرائی که میگویند قبل

______________________________

(1)- ازیود)Hesiode( شاعر یونانی قرن هشتم قبل از میلاد است. وی در ناحیه بئوسی)Beotie( متولد شد و در زمینه اشعار اخلاقی استعدادی خاص یافت. معروفترین اثر او تئوگونی)Theogonie( یا «شجره نسب خدایان» نام داشت که معروف است جمعی از مریدان او تهیه کرده‌اند.

(2)- هومر)Hommere( شاعر یونانی قرن نه قبل از میلاد که دو اثر ادبی معروف ایلیاد و اودیسه را باو نسبت میدهند. درباره محل تولد او اختلاف است و هفت شهر ادعای موطن او را دارند. معروف است هومر پیری نابینا بوده که از شهری به شهری میرفته و اشعار خود را میسروده. بتازگی انتساب ایلیاد و ادیسه باین شاعر مورد تردید کامل قرار گرفته و جمعی عقیده پیدا کرده‌اند که این دو اثر نفیس دنیای باستان متعلق به شعرای گمنام دیگری است.

(3)- هردوت در اینجا دچار اشتباه بزرگی شده و ازیود و هومر را معاصر دانسته، در حالیکه هومر در قرن نه قبل از میلاد و ازیود در قرن هشت قبل از میلاد میزیسته.

(4)- در اینجا هرودت در بیان سهم ازیود و هومر در تعیین افسانه خدایان بطریقی خاص مبالغه میکند و باین نکته مهم توجه ندارد که برای اینکه این دو شاعر بزرگ بتوانند اخلاق و عادات و زندگانی خدایان را بنظم درآورند لازم بود مدتها قبل یونانیان از اخلاق و زندگانی آنان بااطلاع بوده باشند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 154

از این دو نفر میزیسته‌اند، بنظر من بعد از این دو نفر میزیسته‌اند «1». از آنچه در فوق گفتم، قسمت اول آن نقل گفتار هاتف دودون بود و بقیه آن که مربوط به ازیود و هومر بود عقیده شخصی منست.

54- و اما درباره هاتف‌هائی که در یونان و افریقا وجود دارد مصریان عقیده خود را چنین برای من نقل کرده‌اند: «2»

کاهنان معبد زوس در شهر تب برای من نقل کرده‌اند که دو تن از زنانی که در تب بخدمت خدایان مشغول بوده‌اند بوسیله فینیقی‌ها ربوده شدند. سپس آن کاهنان مطلع شدند که یکی از آنان را به افریقا برده‌اند و در آنجا فروخته‌اند و دیگری را به یونان برده‌اند. گویا این دو زن نخستین کسانی هستند که در میان اقوام نامبرده بتأسیس هاتف پرداختند. من از کاهنان پرسیدم که این اطلاعات دقیق را از کجا بدست آورده‌اند. آنها بمن جواب دادند که آنان مدتها در جستجوی این زنان بوده‌اند ولی از آنان اثری نیافته‌اند و از آنچه برای من نقل کردند بعدها مطلع شده‌اند.

55- چنین بود آنچه من خود از دهان کاهنان شهر تب شنیدم. و اکنون شرح میدهم که زنان کاهنه معبد دودون «3» چه روایتی دارند:

دو کبوتر سیاه از شهر تب واقع در مصر پرواز کردند؛ یکی از آنها به افریقا رفت و دیگری به دودون. چون کبوتر دوم بر روی درخت بلوطی نشسته بود، این درخت با صدای انسانی اعلام کرده بود که باید در آن محل هاتفی برای زوس

______________________________

(1)- از این قبیل است شاعر معروف اورفه)Orphee( ، موزه)Musee( ، لینوس)Linos( و المپوس)Olympos( .

(2)- درباره این افسانه رجوع شود به توضیح خارج از متن، جالب توجه است که در این افسانه نیز فینیقی‌ها همان نقشی را بعهده دارند که در افسانه ربوده شدن یو بعهده داشتند (کتاب اول- بند اول-).

(3)-Dodone- از شهرهای یونان مرکزی که هاتف آن بعد از هاتف معبد دلف از معروفترین هاتف‌های معابد دنیای باستان بود.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 155

برپا کنند «1». اهالی دودون این دستور را از جانب خداوند تلقی کردند و با این عقیده باجرای آن پرداختند. آن زنان کاهنه اضافه میکنند که کبوتری که به افریقا رفته بود به اهالی افریقا امر کرد که هاتفی برای آمون «2» برپا کنند.

این هاتف نیز یکی از هاتف‌های زوس است. چنین بود آنچه زنان کاهنه برای من نقل کردند. مسن‌ترین این زنان پرومنیا «3» و دومی تی‌مارته «4» و جوان‌ترین آنها نیکاندرا «5» نام داشت. دیگر اهالی دودون نیز که در معبد کار میکردند با آنها هم‌عقیده بودند.

56- و اما عقیده خود من در این‌باره چنین است: اگر راست است که فینیقی‌ها زنان مقدس را ربوده‌اند و یکی از آنانرا در افریقا و دیگری را در یونان فروخته‌اند، من تصور میکنم که دومی را در ناحیه‌ای که تسپروتها «6» سکونت دارند و همان یونان امروز است که در گذشته سرزمین پلازژ «7» مینامیدند بفروش رسانده‌اند و چون این زن در این ناحیه در اسارت بسر میبرده است در زیر درخت بلوطی که در آنجا روئیده بود معبدی برای زوس برپا کرده است. طبیعی است که زنی که در شهر تب در یکی از معابد زوس خدمت میکرده است در سرزمینی هم که بدان قدم نهاده بود

______________________________

(1)- یکی از خصوصیات هاتف معبد دودون این بود که جواب خداوند را کاهنان از روی تعبیر صدای برگ درختان جنگلی که در آن حوالی بود کشف و به پرسش‌کننده اعلام میکردند. وجود درخت بلوط در این افسانه با این وضع بخصوص هاتف دودون بی‌ارتباط نیست.

(2)- آمون)Ammon( یا آموون)Amoun( خدای مصریان باستان و حامی شهر تب)Thebes( که معبد بزرگی در کارناک)Karnak( بنام او وجود داشته.

(3)-Promeneia

(4)-Timarete

(5)-Nicandra

(6)- تسپروت)Thesprotes( قومی است که در قسمت غربی اپیر)Epie( میزیسته و از نژاد پلازژ بوده است. سرزمینی که این قوم در آن میزیست بعدها بنام آنان تسپروتی)Thesproties( نامیده شد.

(7)- پلازژی)Pelasgie( - نام اولیه شبه‌جزیره پلوپونز)Peloponnese( و دیگر نواحی که مدتها محل اقامت اقوام پلازژ بود (رجوع شود به یادداشت بند 50 همین کتاب)

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 156

بیاد زوس خواهد افتاد. بعد از آن، وقتی آن زن زبان یونانی را فهمید هاتفی در آن محل تأسیس کرد «1». و همین زن است که فاش کرد که فینیقی‌هائی که او را فروخته بودند خواهر او را نیز در افریقا فروخته بودند.

57- بطوریکه من حدس میزنم اهالی دودون بعلت آنکه این زنان خارجی بودند و زبان آنها را شبیه آواز پرندگان یافته بودند آنان را کبوتر نامیده بوده‌اند «2»؛ ولی مدتی بعد که آن زن توانست مقصود خود را بآنها بفهماند آنها مدعی شدند که کبوتر بسخن آمده است. تا زمانی که آن زن بزبان خارجی صحبت میکرد بنظر آنها چنین میآمد که صدای او شبیه صدای پرندگان است. چگونه ممکن است که یک کبوتر صدای انسان داشته باشد؟ و علت اینکه آن کبوتر را سیاه توصیف کرده‌اند اینست که خواسته بودند بگویند که زن مورد بحث مصری بوده است «3».

58- طرز غیبگوئی هاتف شهر تب در مصر با غیبگوئی هاتف معبد دودون بسیار شبیه است. فن غیبگوئی از روی احشای حیوانات نیز از مصر آمده است «4». در هر حال، مصریان نخستین کسانی هستند که جشن‌های بزرگ مذهبی ملی را ترتیب داده‌اند و حرکت دسته‌جمعی دسته‌های مذهبی را بدنبال خدایان و هدایای آنان مرسوم کرده‌اند. و یونانیان این رسم را از آنان اخذ کرده‌اند. یکی از دلایل مطلبی که گفتم اینست که این تشریفات در مصر از زمان‌های بسیار قدیم مرسوم بوده، در حالیکه در یونان بتازگی مرسوم شده است.

______________________________

(1)- این اظهار هردوت با بعضی از نوشته‌های یونان باستان مباینت دارد زیرا بحکایت بعضی از این نوشته‌ها در ادوار قدیم کارکنان هاتف معبد دلف مرد بوده‌اند نه زن (ایلیاد، کتاب شانزدهم، بند 235- سترابون، کتاب هفتم، بند 7 و 12)

(2)- یونانیان عادت داشته‌اند زبانی را که نمی‌فهمیدند با صدای حیوانات مقایسه و تشبیه میکردند و شاید افسانه کبوتران تب نیز واقعا از همین عادت آنان سرچشمه گرفته باشد.

(3)- زیرا مصریان نسبت به یونانیان پوست تیره‌تری داشتند.

(4)- برخلاف ادعای هردوت مصریان باستان از این طرز غیبگوئی بکلی بی‌اطلاع بوده‌اند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 157

59- مصریان هرسال جشن‌های بزرگ متعددی برپا میکنند و هرگز به یک جشن در سال اکتفا نمیکنند «1». مهم‌ترین و عمومی‌ترین این جشن‌ها جشنی بود که در مراسم آن مصریان بافتخار آرتمیس «2» به شهر بوباستیس «3» میرفتند. برای جشن دوم مصریان بافتخار ایزیس «4» به شهر بوزیریس «5» میشتافتند. در این شهر معبد بسیار مهمی برای ایزیس وجود دارد و خود شهر در میان مصب مصر قرار دارد.

ایزیس همان خدائی است که در زبان یونانی دمتر «6» مینامند سومین جشن بزرگ باین ترتیب برگزار میشد که مصریان بافتخار آتنا «7» به شهر سائیس «8» میرفتند.

برای چهارمین جشن خود بافتخار هلیوس «9» به هلیوپولیس «10» میشتافتند؛ برای جشن پنجم بافتخار لتو «11» به شهر بوتو «12» و برای جشن ششم بافتخار آرس «13» به شهر

______________________________

(1)- در یونان باستان در هرسال فقط چهار جشن بزرگ ملی برپا میشد که از آنجمله بود جشنهای المپی، دلف و نمه)Nemee( . بعضی از این جشن‌ها چهار سال به چهار سال و بعضی دیگر دو سال به دو سال تجدید میشد.

(2)- آرتمیس)Artemis( از خدایان یونان باستان که نام دیگر آن دیان)Diane( است؛ دختر زوس (ژوپیتر) و خدای شکار و جنگل‌ها بود.

(3)-Boubastis

(4)- ایزیس)Isis( الهه مصریان باستان، خواهر و زوجه ازیریس)Osiris( الهه طب و ازدواج و مزارع گندم و مظهر نخستین تمدن مصر باستان.

(5)-Bousiris- شهر مصر باستان که امروز تل بسته نام دارد و در نزدیکی زاگازیک)Zagazig( واقع شده.

(6)- دمتر)Demeter( یا سرس)Ceres( دختر ساتورن)Saturne( ، الهه مزارع و کشتزار و خرمن.

(7)- آتنا)Athena( یا آتنه)Athenee( الهه یونان باستان که نام رومی آن مینرو)Minerve( است؛ دختر زوس (ژوپیتر) و الهه عقل و هنرهای ظریف بود.

(8)- سائیس)Sais( از شهرهای مصر باستان و پایتخت خاندان سائیت)Saite( که امروز ساحل حجر نام دارد.

(9)- هلیوس)Helios( الهه خورشید و مظهر نور و روشنائی.

(10)- هلیوپولیس)Heliopolis( از شهرهای مصر باستان که ویرانه‌های آن در نزدیکی قاهره باقی است و تل الحسن نام دارد.

(11)- لئو)Leto( یا لاتون)Laton( مادر آپولون و آتنه و رقیب ژونون)Junon( الهه یونان باستان.

(12)-Bouto

(13)- آرس)Ares( یا مارس)Mars( ، فرزند ژوپیتر و ژونون و خداوند جنگ در یونان و رم باستان.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 158

پاپرمیس «1» میرفتند.

60- وقتی آنان به بوباستیس میروند بترتیب زیر رفتار میکنند: «2» مرد و زن همه با هم در قایق قرار میگیرند و در هرقایق جمعی کثیر از مرد و زن می‌نشینند و از راه آب حرکت میکنند. در تمام طول راه بعضی از زنان با خود اسباب موسیقی کروتال «3» دارند که با آن بازی میکنند و مردان نیز بعضی بنواختن نی مشغول میشوند. بقیه مردان و زنان آواز میخوانند و دست میزنند. و هربار که در ضمن سفر از کنار شهری میگذرند قایق‌های خود را بنزدیکی ساحل میرسانند و چنین میکنند: در حالیکه عده‌ای از زنان همچنان بکاری که گفتم مشغولند زنان دیگر با صدای بلند زنان شهر را دشنام میدهند، بعضی دیگر میرقصند و بعضی دیگر ایستاده دامن‌های خود را بالا میزنند. همین عمل را در کنار تمام شهرهائی که در کنار رود قرار دارد تکرار میکنند و همینکه به بوباستیس رسیدند با اهداء قربانی‌های بزرگ جشن را آغاز میکنند. در ایامی که این جشن برپا است شراب انگور بمقداری بیش از تمام بقیه سال مصرف میشود. بنا باظهار اهالی محل، عده کسانی که از زن و مرد در آن محل جمع میشوند، باستثنای اطفال، به هفتاد هزار نفر میرسد.

61- چنین بود آنچه در بوباستیس برگزار میشد. من قبلا شرح داده‌ام که جشن ایزیس را چگونه در بوزیریس برپا میکنند «4». بعد از انجام مراسم قربانی تمام

______________________________

(1)-Papremis- باحتمال زیاد این شهر همان پلوز)Peluse( معروف است که یکی از دروازه‌های مستحکم مصر باستان بود.

(2)- جشنی که هردوت در این بند جزئیات آنرا شرح میدهد از لحاظ فقدان عفت و پاکدامنی بیشتر بافتخار الهه‌ای نظیر آفرودیت)Aphrodite( مناسب است تا برای الهه عفیف و پاکدامنی چون آرتمیس.

(3)- کروتال)Crotale( نوعی آلت موسیقی قدیم است که از دو چوب مجوف ساخته میشد. در موقع نواختن آن این دو چوب را نظیر بعضی آلات موسیقی که امروز در اسپانیا مرسوم است بهم میکوفتند تا از آن صداهای مختلف خارج شود.

(4)- بند 40 همین کتاب.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 159

مردان و زنان بعده هزاران هزار سینه میزنند. ولی من شرم دارم بگویم که بخاطر چه کسی آنها سینه میزنند «1». از قوم کاری کسانی که در مصر سکونت دارند «2» از این هم تجاوز میکنند بحدی که پیشانی خود را با خنجر مجروح میکنند و از روی همین عمل است که میتوان تشخیص داد که آنها مصری نیستند و خارجی هستند.

62- وقتی مصریان در شهر سائیس جمع میشوند، در شبی که مراسم قربانی انجام میدهند، چراغهای زیاد در هوای آزاد در اطراف خانه‌های خود روشن میکنند «3».

این چراغها از ظروف پهنی هستند که از نمک «4» و روغن مملو کرده‌اند؛ فتیله آنها در روغن قرار دارد و تمام شب میسوزد. این جشن را جشن چراغانی مینامند «5».

آن دسته از مصریان نیز که نتوانند در این مجلس شرکت کنند، همینکه شب قربانی فرارسد چراغهای خود را روشن میکنند، بقسمی که نه فقط در سائیس چراغها میسوزد، بلکه در سراسر مصر چنین است. و اما در باره اینکه چرا در شب مورد بحث این تشریفات و چراغانی را برپا میکنند افسانه مقدسی در این‌باره وجود دارد «6».

______________________________

(1)- بخاطر مرگ ازیریس)Osiris( شوهر ایزیس)Isis( ، رب النوع مصر باستان و حامی مردگان.

(2)- از زمان پسامتیک)Psammetique( عده اقوام کاری که در مصر سکونت داشتند رو به ازدیاد گذارده بود (بند 154 همین کتاب) کاری)Carie( یکی از کشورهای قدیم آسیای صغیر در ساحل دریای اژه است که شهرهای معروف آن ملط و هالیکارناس بود.

(3)- روشن کردن این چراغ‌ها برای کمک به ازیریس بود که بتواند زوجه خود ایزیس را در تاریکی بیابد و همچنین ارواح پلید که ایزیس را شکنجه میدادند از روشنائی وحشت کنند و بگریزند.

(4)- نمک را مصریان بآن جهت با روغن مخلوط میکرده‌اند که احتراق بکندی انجام گیرد و فتیله چراغ تمام شب روشن بماند. همچنین ممکن است برای خنثی کردن اثر رطوبت روغن بآن اضافه میکرده‌اند.

(5)- در چین نیز جشنی بنام جشن فانوس وجود دارد و بهمین جهت و بدلایل دیگر بعضی از مورخان مدعی شده‌اند که چین زمانی مستعمره مصر باستان بوده است.

(6)- این افسانه که هردوت از نقل آن خودداری میکند همان افسانه جستجوی ایزیس است که در یادداشت بند 62 بآن اشاره شد.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 160

63- در هلیوپولیس و در بوتو هنگام زیارت فقط به اهداء قربانی اکتفا میکنند. در پاپرمیس «1» همان تشریفات و همان قربانیها که در دیگر شهرها مرسوم بود اجرا میشود، ولی هنگامی که خورشید غروب میکند عده قلیلی از کاهنان گرد مجسمه خداوند بکار مشغولند و در همان حال عده زیادی که با چوبهای دستی مجهز شده‌اند در مدخل معبد میایستند. در برابر اینها جمعی دیگر از مردان نیز که عده آنها از هزار تجاوز میکند و برای خواندن دعا آمده‌اند در حالیکه هریک چوبدستی بدست دارند اجتماع میکنند. مجسمه در نمازخانه کوچکی از چوب که روی آن طلاکاری شده قرار دارد و از شب قبل آنرا به بنای مقدس دیگری منتقل کرده‌اند. چند کاهنی که در کنار آن قرار دارند گردونه چهار چرخه‌ای را که نمازخانه و مجسمه درون آن را بر روی آن قرار داده‌اند با خود میکشند. کاهنان دیگری که در دهلیز قرار دارند از ورود آنان به معبد جلوگیری میکنند. ولی آنها که کارشان دعا خواندن است بکمک خداوند میشتابند و با چوب کاهنان را میزنند و آنان نیز از خود دفاع میکنند. در این موقع زدوخورد شدیدی با چوب شروع میشود. سرها میشکند و من حدس میزنم که حتی عده‌ای از جراحت خود میمیرند، در حالیکه بمن گفته‌اند که هیچکس در این ماجرا نمیمیرد. منشاء این جشن، بطوریکه اهالی محل نقل میکنند چنین است:

اهالی محل میگویند که مادر آرس «2» در این معبد سکونت داشت. آرس دور از مادر خود بزرگ شد و وقتی بسن بلوغ رسید به پاپرمیس آمد تا با مادر خود گفتگو کند. خدمتگاران مادر که تا آن زمان آرس را ندیده بودند از عبور او بداخل مانع شدند و او را کنار زدند. ولی او کسانی از شهری دیگر با خود آورد و با کارکنان معبد خشونت کرد و راهی بنزد مادر خود گشود. بطوریکه آنان میگویند رسم کتک زدن هنگام جشن آرس از اینجا ناشی شده.

______________________________

(1)-Papremis

(2)- آرس)Ares( یا مارس)Mars( خداوند جنگ و ستیز.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 161

64- و نیز منع مقاربت با زنان در اماکن مقدس یا ورود باین اماکن در موقعی که از کنار زنی برخاسته‌اند و قبل از غسل از مصر آمده است. باستثنای مصریان و یونانیان، تقریبا تمام اقوام دیگر در اماکن مقدس با زنان مقاربت میکنند و یا بعد از خروج از بستر زنان قبل از اینکه خود را بشویند در معبد وارد میشوند. آنها انسان را مانند دیگر حیوانات میدانند و میگویند تمام انواع چهارپایان و پرندگان در معابد خدایان یا اماکن مقدس باهم مقاربت میکنند؛ اگر این عمل بر خدایان خوش‌آیند نبود حیوانات نیز چنین نمیکردند. چنین بود آنچه آنان برای توجیه رفتار خود بیان میکردند، ولی من گفتار آنان را تصدیق نمیکنم.

65- مصریان که بطورکلی با وسواس زیادتری دستورات مذهبی را اجرا میکنند در موردی که شرح میدهم بخصوص دقت زیادتری میکنند. با اینکه مصر با افریقا همسایه است از حیث حیوانات غنی نیست «1». ولی آنچه حیوان در داخل این کشور یافت میشود، چه آنها که با انسان زندگی میکنند و چه آنها که با انسان زندگی نمیکنند، همه مقدس «2» میباشند. اگر من بخواهم علت این مقدس بودن را شرح دهم ناگزیر خواهم شد از امور الهی و مذهبی سخن گویم. اتفاقا اینها مسائلی هستند که من بیش از هرچیز دیگر از داخل شدن در بحث درباره آنها اجتناب میکنم و مختصری هم که تاکنون در این‌باره گفته‌ام از روی اجبار و ضرورت بوده است. و اما درباره حیوانات رسم چنین است: عده‌ای از مصریان مرد و زن مأمورند که مراقب خوراک هریک از انواع حیوانات باشند و این وظیفه شرافتمندانه از پدر و مادر به فرزندان میرسد. ساکنان شهرها هریک بنوبه خود نذری که برای آن حیوانات کرده‌اند بطریق زیر انجام میدهند: هربار که دست دعا بسوی خداوندی که حیوان

______________________________

(1)- مقصود هردوت این است که مصر از لحاظ انواع مختلف حیوانات غنی نمیباشد نه اینکه در این کشور بطورکلی حیوانات کمیاب است.

(2)- بدیهی است مقصود هردوت این نیست که تمام حیوانات در سراسر مصر مقدس محسوب میشدند، بلکه مقصود اینست که در هرناحیه نوعی معین از حیوانات مقدس شمرده میشده‌اند، بطوریکه ممکن بود حیوانی در ناحیه‌ای مقدس باشد ولی در ناحیه‌ای دیگر نباشد.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 162

بآن اختصاص دارد میگسترند، تمام یا نصف و یا یک‌سوم سر اطفال «1» خود را میتراشند و موهای آنرا در یکی از کفه‌های ترازو قرار میدهند و در کفه دیگر بوزن آن پول میریزند. وقتی کفه‌های ترازو متعادل شد پول را بکسی که از حیوانات نگهداری میکند میدهند، این شخص با آن پول یک ماهی میخرد و آنرا قطعه‌قطعه میکند و به حیوانات میدهد تا بخورند. این بود مقررات مربوط به تغذیه حیوانات. هرکس یکی از این حیوانات را بکشد اگر قتل از روی عمد باشد مجازات او اعدام است و اگر غیرعمد باشد جریمه‌ای بمقداری که کاهنان تعیین میکنند خواهد پرداخت، ولی هرکس چه از روی عمد و چه غیرعمد یک مرغ آبی را یا یک باز را بکشد مجازات او در هرحال اعدام است.

66- از حیوانات اهلی بتعداد زیاد یافت میشود و اگر گربه‌ها دچار حادثه نمیشدند تعداد آن از این هم تجاوز میکرد. وقتی گربه‌های ماده میزایند دیگر حاضر نیستند با گربه‌های نر باشند؛ گربه‌های نر میکوشند با آنها مقاربت کنند، ولی موفق نمیشوند. در چنین شرایط گربه‌های نر متوسل به حیله‌ای میشوند که چنین است: آنها بچه‌گربه‌های ماده را میربایند و میکشند، ولی آنها را نمیخورند.

همینکه گربه‌های ماده از بچه‌های خود محروم شدند چون آرزوی بچه میکنند به گربه‌های نر نزدیک میشوند، زیرا این نوع حیوان بچه داشتن را دوست دارد.

وقتی حریقی اتفاق میافتد، برای گربه‌ها وضعی پیش میآید که به معجزه شبیه است.

مصریان در حالیکه بفاصله‌های معین بصف ایستاده‌اند بدون اینکه بفکر خاموش کردن آتش باشند مراقب آنها هستند. ولی گربه‌ها از میان آنان میدوند و یا از روی سر آنان می‌جهند و خود را بآتش میافکنند، و وقتی این حادثه اتفاق میافتد مصریان بشدت متأثر و عزادار میشوند. وقتی در خانه‌ای گربه‌ای بمرگ طبیعی بمیرد، تمام ساکنان آن خانه ابروهای خود را میتراشند و فقط ابروها را میتراشند

______________________________

(1)- معمولا مصریان این نذر را برای سلامتی فرزندان خود میکرده‌اند و در موقع تحقق نذر سر آنها را میتراشیده‌اند و برابر وزن موی آنان پول به نگاهبانان حیوانات میدادند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 163

در خانه‌ای که سگی بمیرد، تمام بدن و سر را میتراشند «1».

67- گربه‌های مرده را باماکن مقدس میبرند و آنها را مومیائی میکنند و سپس در بوباستیس دفن میکنند. سگ مرده را هرکس در شهر خود در تابوت‌های مقدسی قرار میدهد و دفن میکند. موش‌ها را نیز مانند سگان دفن میکنند.

موش پوزه باریک و بازها را به شهر بوتو «2» میبرند و مرغ‌های آبی را به شهر هرموپولیس «3» خرسها را که در مصر نایابند و گرگها را که از روباه بزرگتر نمیشوند در همانجا که جسد آنها را مییابند دفن میکنند.

68- و اما اکنون کلمه‌ای چند درباره تمساح بگوئیم. در مدت پنج ماه از فصل زمستان تمساح چیزی نمیخورد و با اینکه حیوانی چهارپا است، در خشگی و آب ساکن زندگی میکند. تمساح تخم میگذارد و تخمهای خود را در خشگی میپروراند.

قسمت بزرگی از روز را در خشگی میگذراند ولی تمام شب را در رود که آب آن هنگام شب از هوا و شب نم زمین گرم‌تر است میگذارند. از بین تمام موجوداتی که در این جهان میشناسیم، تمساح تنها حیوانی است که از کوچکترین جثه‌ها به بزرگترین آن میرسد. زیرا تخم آن از تخم غاز بزرگتر نیست و بچه‌ای که از آن خارج میشود جثه‌اش بنسبت همان تخم است. ولی وقتی بزرگ میشود گاه بطول دوازده آرنج «4» و حتی بیشتر میرسد. چشمان آن باندازه چشمان خوک است و دندانهای برجسته بزرگش متناسب با جثه‌اش میباشد. این حیوان تنها حیوانی است که زبان ندارد. همچنین فک سفلای آن متحرک نیست و تنها حیوانی است

______________________________

(1)- آنچه هردوت در این بند میگوید با نوشته‌های او در بند 36 مغایرت دارد، چه در بند 36 گفته است که مصریان در حال عادی سرهای خود را میتراشند و در مواقع عزاداری موهای سر خود را بلند میکنند، در حالیکه در اینجا هردوت عکس آنرا مدعی است و میگوید که در مواقع عزاداری سر خود را میتراشند.

(2)-Boutou

(3)-Hermopolis- یکی از شهرهای مصر باستان که محل پرستش هرمس‌Hermesبوده است.

(4)- واحد طول در یونان باستان و برابر یک پا و نیم یا 444 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 164

که میتواند فک اعلای خود را به فک اسفل نزدیک کند «1». این حیوان پنجه‌هائی بسیار قوی و پوستی پوشیده از فلس دارد و پوست قسمت پشت بدن آن غیرقابل نفوذ است. در آب چشمش نمی‌بیند؛ ولی در خشگی چشمانش بسیار نافذ است.

بعلت توقفی که در آب میکند داخل دهانش مملو از زالو است «2». بهمین جهت، در حالیکه حیوانات و پرندگان دیگر از او دوری میجویند با پرنده کوچکی «3» که آلام آنرا تسکین میدهد میسازد. زیرا وقتی تمساح از آب خارج میشود و بخشگی میآید و دهان خود را باز میگذارد (این حیوان باین کار عادت دارد و اکثر اوقات در حالیکه در جهت جنوب قرار میگیرد دهان خود را باز میگذارد) این پرنده در دهان آن وارد میشود و زالوها را میخورد. تمساح که از تسکین ناراحتی خود راضی است هیچ آسیبی بآن نمیرساند.

69- در نظر بعضی از مصریان تمساح حیوانی است مقدس، و در نظر بعضی مصریان دیگر چنین نیست و برعکس با آنها بخشونت رفتار میکنند. ساکنان ناحیه تب و دریاچه موریس «4» آنرا کاملا مقدس میدانند «5». در هریک از این دو ناحیه تمساحی را از بین تمام تمساح‌ها انتخاب میکنند و سپس آن را غذا میدهند. حیوانی که باین ترتیب تربیت میشود رام و اهلی میشود. بگوشهای این تمساح‌ها گوشواره‌هائی از جواهرات مصنوعی یا طلا میآویزند و به پنجه‌های قدامی آنها

______________________________

(1)- در اینجا هردوت اشتباه کرده و اشتباه کرده و اشتباه او از اینجا ناشی شده که زبان تمساح بسیار کوچک و کاملا چسبیده به فک سفلای آنست و بعلاوه چون حیوان طعمه خود را بطرزی خاص میرباید این تصور ایجاد میشود که فک اعلای آن حرکت میکند.

(2)- در اینجا نیز هردوت دچار اشتباه شده، چه صرفنظر از اینکه در رود نیل زالو وجود ندارد الیاف گوشتی سیاهرنگ دهان حیوان را که بتعداد زیاد میباشد و از دور شباهتی کامل به زالو دارد با زالو اشتباه کرده است.

(3)- این پرنده که سری سیاه دارد امروز نیز در مصر به «پرنده تمساح» معروف است.

(4)- دریاچه موریس)Moeris( از بزرگترین تأسیسات عمرانی مصر باستان که برای تنظیم جریان رود نیل بوسیله پادشاهی بهمین نام حفر شده بود و هردوت در همین کتاب شرح مبسوطی درباره آن دارد.

(5)- در جنوب تب شهری بود که به «شهر تمساح» معروف بود (استرابون- کتاب هفدهم، بند 1 و 47).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 165

بازوبند می‌بندند. غذاهای مخصوص و گوشت شکارهای مخصوص بآنها میدهند و تا زنده هستند به بهترین وضع از آنها مواظبت میکنند. وقتی مردند، آنها را مومیائی میکنند و در تابوت مقدسی قرار میدهند. برعکس، ساکنان ناحیه الفانتین «1» بدرجه‌ای تمساح را مقدس نمیدارند که آنرا میخورند. در آنجا این حیوان را تمساح نمی‌نامند و شامپسه «2» مینامند.

یونانیها نخستین کسانی هستند که این حیوان را «تمساح» نامیده‌اند، زیرا قیافه آن شباهت زیادی به قیافه «تمساح‌هائی» دارد که در کشور آنان در دیوارهای سنگی خشک دیده میشوند. «3»

70- برای گرفتن تمساح طریقه‌های زیادی معمول است. من فقط طریقه‌ای را شرح میدهم که بیشتر بنظرم شایسته نقل کردن میآید. قسمتی از گوشت پشت خوک را به قلابی وصل میکنند و سپس آنرا در رود رها میکنند. آنگاه با یک خوکچه زنده در کنار ساحل می‌نشینند و خوکچه را کتک میزنند. تمساح صدای خوکچه را میشنود و بطرفی که صدا شنیده میشود میرود و قطعه گوشت خوک را مشاهده میکند و می‌بلعد. در این موقع شکارچی آنرا بسوی خود میکشد و بمحض اینکه تمساح به خشگی رسید اولین کاری که شکارچی میکند اینست که چشمان حیوان را با خمیر خاک رس آغشته میکند. همینکه این کار انجام گرفت، شکارچی بآسانی میتواند بر حیوان مسلط شود، ولی بدون انجام این عمل بزحمت میتواند بر آن دست یابد.

71- اسب آبی را در ناحیه پاپرمیس «4» مقدس میدارند، ولی در دیگر نواحی مصر

______________________________

(1)- الفانتین)Elephantine( از نواحی سرحدی مصر و حبشه که محل آبشارهای بزرگ نیل است و امروز اسوان نام دارد.

(2)-Champsai- تمساح را مصریان قدیم اماش)Emash( می‌نامیدند ولی بطوری که هردوت مدعی است در ناحیه الفانتین آنرا شامپسه مینامیده‌اند.

(3)- مقصود مؤلف حیوانی است که در اصطلاح خارجی)Lezard( و در اصطلاح فارسی «مارمولک» مینامند و در دیوارهای خشک خاکی و سنگی زیست میکند و گاه در خانه‌های دهات و شهرهای کوچک نیز مشاهده میشود.

(4)-Papremis.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 166

چنین نیست «1». اما شکل این حیوان چنین است: حیوانی است چهارپا که پاهای آن مانند پای گاو بشکل چنگال است؛ پوزه آن پهن است و یالی مانند اسب دارد و دندانهایش برجسته و بیرون آمده است. دم آن مانند دم اسب است و مانند این حیوان صدا میکند و اندام آن به بزرگی بزرگترین گاوها میرسد «2». پوست آن بقدری ضخیم است که آنرا خشگ میکنند و با آن دسته کارد میسازند.

72- در رود نیل سگ آبی نیز یافت میشود و آنرا نیز مقدس میدانند «3». از بین ماهیها نوعی را که لپیدول «4» مینامند و همچنین مارماهی را مقدس میدارند و آنرا مخصوص نیل میدانند. از پرندگان غازهائی که بشکل روباه میباشند مقدس‌اند.

73- همچنین پرنده مقدس دیگری است که سیمرغ نام دارد و من فقط تصویر نقاشی شده آنرا دیده‌ام. و بهمین جهت کمتر در مصر دیده میشود و بطوریکه اهالی هلیوپولیس «5» نقل میکنند هرپانصد سال یکبار در مصر دیده میشود. بعقیده آنها سیمرغ وقتی میآید که پدرش بمیرد. اگر این پرنده همانطور که آنرا نقاشی میکنند باشد شکل ظاهری و اندازه آن چنین است که شرح میدهم: پرهای بالهایش بعضی طلائی رنگ و بعضی قرمز تند است. از حیث شکل و اندازه جثه به عقاب بسیار شبیه است «6». درباره عجایب این حیوان داستانی نقل میکنند که بنظر

______________________________

(1)- در پاپرمیس شایع بوده که اسب آبی با مادر خود نزدیکی میکند و چون این مطلب با افسانه‌ای که درباره خدایان پاپرمیس نقل میشد شباهت داشت آن حیوان را مقدس میدانستند، در حالیکه در دیگر نقاط مصر اسب آبی مظهر دشمنی با ازیریس شناخته شده بود.

(2)- جثه اسب آبی بطور یقین از جثه بزرگترین گاوها بزرگتر است. بنابراین باید نتیجه گرفت که یا هردوت خود این حیوان را بچشم ندیده و یا بدقت آنرا مشاهده نکرده است.

(3)- در رود نیل چنین حیوانی یافت نمیشود.

(4)-Lepidole

(5)-Heloipolis- شهر مصر باستان در ساحل شرقی نیل در یازده کیلومتری محل فعلی قاهره.

(6)- مصریان سیمرغ را بشکل مرغ ماهیخوار خاکستری رنگ نمایش میدهند و از اینقرار هردوت از حیث شکل و رنگ این حیوان دچار اشتباه شده است. شاید اشتباه او از حیث رنگ پرها از آنجهت باشد که او نقاشی‌های مذهبی و تفننی این حیوان را که معمولا با رنگهای زننده تزیین میشده دیده است، ولی اشتباه او از حیث شکل ظاهری و قیافه آن حیوان و شباهت آن یا عقاب معلوم نیست از کجا ناشی شده.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 167

من باورکردنی نیست. میگویند که این پرنده از عربستان پرواز میکند و جسد پدر خود را که با صمغ اندوده کرده به معبد هلیوس «1» میبرد و در آن معبد دفن میکند. و برای حمل آن بترتیب زیر عمل میکند: ابتدا با صمغ تخمی باندازه‌ای که میتواند حمل کند میسازد و سپس سعی میکند که با این بار پرواز کند.

همینکه موفق شد، شکم تخم را خالی میکند و پدر خود را در آن جای میدهد.

آنگاه با صمغ دیگری آن قسمت از تخم را که سوراخ کرده و پدر خود را از آن داخل کرده مسدود میکند بقسمی که وزن آن مانند بار اول میشود. و همینکه آنرا باینطریق مستور کرد آنرا با خود به معبد هلیوس میبرد. چنین است آنچه میگویند این پرنده انجام میدهد.

74- در حوالی شهر تب مارهای مقدسی یافت میشود که هیچ آسیبی بانسان نمیرسانند «2».

این مارها قدی کوتاه دارند و دو شاخ بر بالای سر آنها قرار دارد. وقتی میمیرند آنها را در معبد زوس دفن میکنند، زیرا معروف است که آنها مخصوص این خداوند هستند.

75- در عربستان ناحیه‌ایست که تقریبا در برابر شهر بوتو «3» قرار داده؛ وقتی من در باره مارهای بالدار «4» تحقیق میکردم باین ناحیه رفتم. وقتی بدانجا رسیدم بقدری استخوان و فقرات مار دیدم که از توصیف آن عاجزم. پشته‌هائی از ستون فقرات یافتم که بعضی بزرگ و بعضی کوچکتر از آن و بعضی باز هم کوچکتر بود و تعداد آنها کثیر بود. این محل که ستون‌های فقرات بر زمین آن افشانده شده در نقطه‌ای

______________________________

(1)- هلیوس)Helios(

(2)- شاید مقصود مارهای شاخداری است که نمونه‌هائی از آنرا مومیائی شده بدست آورده‌اند.

(3)- این شهر بطور قطع با شهری که در بند 59 بهمین نام ذکر شده یکی نیست و محل آن کاملا مشخص نیست. بعضی از محققان محل آنرا در مجاورت دریاچه تمساح میدانند.

(4)- در اینجا هردوت بقدری عادی درباره «مارهای بالدار» صحبت میکند که گوئی وجود چنین خزنده‌ای چندان غریب بنظر نمیرسیده است و یا لااقل خواننده قبلا از وجود آن بتفصیل مطلع شده است در حالیکه قبلا در جائی از آن صحبت نکرده.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 168

قرار دارد که معبر باریکی از آنجا از بین کوه‌ها به دشت وسیعی باز میشود و آن دشت هم به دشت مصر مربوط است. بطوریکه نقل میکنند هنگام بهار مارهای بالدار از عربستان بسوی مصر پرواز میکنند «1» و در همان موقع لقلق‌ها در آن معبر بمقابله آنها می‌شتابند و مانع از ورود مارها بداخل کشور میشوند و آنها را میکشند.

اعراب میگویند که بعلت این خدمت است که مصریان احترام زیاد برای این پرنده قائل میباشند. و مصریان خود نیز تصدیق میکنند که این پرنده را بهمین جهت محترم میدارند.

76- و اما شکل و قیافه مرغ آبی چنین است: سراسر بدن این حیوان سیاه تیره‌رنگ است. پنجه‌های آن نظیر پنجه‌های کلنک و منقار آن انحنای کاملی دارد. جثه آن باندازه جثه مرغ‌های باتلاق است. شکل ظاهری مرغ آبی سیاه یعنی همان که با مارها می‌جنگد چنین بود. و اما شکل نوعی از این مرغ که بیشتر بر سر راه انسان قرار میگیرد چنین است (زیرا دو نوع لقلق وجود دارد): تمام سر و گردن حیوان لخت است، پرهای آن سفید است باستثنای سر و گردن و انتهای بالها و دم آن (تمام قسمتهائی که اسم بردم سیاه تیره‌رنگ است). از حیث پنجه و منقار شبیه نوع اول است. و اما مارها از حیث شکل شبیه مارهای آبی هستند. بالهای آنها پر ندارد و تقریبا شبیه بالهای خفاش است. در اینجا سخن درباره حیوانات مقدس کافی است.

77- از اهالی مصر «2» آنها که در قسمتی از این کشور که در آن غلات کشت میشود «3» سکونت دارند به حفظ خاطرات و یادگارهای گذشته خود از همه اقوام دیگر بیشتر علاقه دارند.

______________________________

(1)- هردوت در جای دیگر از کتاب خود مدعی است که این مارهای بالدار در عربستان درختان کندر را محافظت میکنند (هردوت- جلد سوم، بند 107)

(2)- هردوت بعد از توصیف و تشریح حیوانات سرزمین مصر از این بند ببعد به شرح احوال ساکنان این کشور میپردازد.

(3)- مقصود مصر علیا است نه قسمتی از مصر که در ناحیه مصب رود نیل قرار دارد و باتلاقی است.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 169

و از بین مصریانی که من آزمایش کردم این دسته از همه عالمتر و داناترند.

طرز زندگی این اشخاص چنین است: آنها هرماه سه روز پشت هم مسهل میخورند و سلامتی خود را با داروهای قی‌آور و تنقیه تأمین میکنند زیرا عقیده دارند که تمام امراض انسانی از غذاهائی که میخورند ناشی میشود. از طرفی بعد از اهالی افریقا مصریان سالم‌ترین مردان جهانند و علت آن بطوریکه من حدس میزنم آب و هوای این کشور است که در تغییر فصول درجه حرارت آن تغییر نمیکند. زیرا علت غالب امراض انسان تغییر عادت است یعنی تغییر همه‌چیز بطورکلی و بخصوص تغییر فصول.

آنها از نانی که با الیرا «1» میپزند تغذیه میکنند و آنرا کیلستیس «2» مینامند.

شرابی که آنها معمولا مصرف میکنند نوعی از شرابی است که با جو میسازند «3» زیرا در این کشور درخت انگور وجود ندارد «4».

بعضی از انواع ماهی را که در مقابل آفتاب خشگ کرده‌اند خام میخورند و بعضی انواع دیگر آنرا در آب شور نگهمیدارند و بحال نمک‌سود پس از خارج کردن از آب شور میخورند. از پرندگان کبک و اردک و پرندگان کوچک را که قبلا نمک سود کرده‌اند خام میخورند. از دیگر پرندگان و ماهی‌ها هرچه در کشور آنها یافت شود بصورت کباب یا آب‌پز میخورند باستثنای حیواناتی که مقدس میدانند.

78- در مجالس ضیافت مصریان ثروتمند، بعد از اتمام غذا شخصی یک مجسمه چوبی را که در تابوتی قرار دارد و عینا شبیه یک مرده نقاشی و دست کاری شده و

______________________________

(1)- امروز بدرستی معلوم نیست الیرا)Olyra( چه نوع گیاهی بوده. در بند 36 همین کتاب نیز مورخ باین گیاه اشاره کرده است.

(2)-Kyllestis

(3)- همانست که امروز ما آبجو مینامیم.

(4)- مؤلف در این مورد اشتباه میکند (رجوع شود به توضیح خارج از متن).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 170

و اندازه آن بر رویهم یک یا دو آرنج «1» است دور میگرداند «2». این شخص آن مجسمه را بهریک از مدعوین نشان میدهد و میگوید: «اول این را بنگر و بعد بنوش و خوشگذرانی کن، زیرا بعد از مرگ چنین خواهی شد.» این بود کاری که آنها در پایان ضیافت انجام میدهند.

79- مصریان عادات و رسوم اجدادی خود را رعایت میکنند و هیچ عادت تازه‌ای بر- آن نمی‌افزایند. یکی از رسوم آنها که شایسته نقل است اینست که مصریان یک آواز بیش ندارند و آن آوازی است که بافتخار لینوس «3» خوانده میشود و در فینیقیه و قبرس و نقاط دیگر زیاد میخوانند «4». اسم این آهنگ در هرمحل و برای هرقوم فرق میکند ولی عقیده عموم آنست که آوازی که یونانیان میخوانند و لینوس مینامند همان آواز است، بقسمی که از جمله بسیار چیزهائی که در مصر موجب حیرت و تعجب من شد این نکته بود که مصریان این آواز لینوس را از کجا آورده‌اند. ظاهرا بنظر میرسد که از ایام بسیار قدیم مصریان این آواز را میخوانده‌اند. در زبان مصری لینوس را مانروس «5» مینامند. مصریان برای من نقل کرده‌اند که این شخص یگانه فرزند نخستین پادشاه مصر بود و چون جوانمرگ شد مصریان این آواز غم‌انگیز را بیاد او خواندند و از آن زمان این آواز نخستین

______________________________

(1)- آرنج واحد طول در یونان باستان و برابر یک پا و نیم یا 444 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(2)- در حفاریهائی که در مصر بعمل آمده مجسمه‌های چوبی کوچکی در تابوتهای کوچک یافته‌اند که باحتمال زیاد برای همان تشریفاتی بکار میرفته است که مورخ بدان اشاره میکند.

(3)- لینوس)Linos( نام شاعریست افسانه‌ای و خیالی که با ارفه)Orphee( معاصر بوده است.

(4)- تصور میرود هردوت در این مورد اشتباه کرده و تمام آوازها و آهنگهای مصر باستان را یکی تصور کرده. امروز هم خارجیانی که به کشورهای مشرق‌زمین سفر میکنند و با آهنگها و موسیقی محلی این نقاط آشنائی ندارند هرآهنگ شرقی را شبیه آهنگ دیگر میدانند و تمیز این آهنگها از هم برای آنان تقریبا دشوار است.

(5)-Maneros- این کلمه در هیچیک از اسناد مصری مشاهده نشده.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 171

و یگانه آواز آنها شد.

80- مورد دیگری که مصریان با یونانیان یعنی فقط با اهالی لاکدمون «1» هم‌عقیده‌اند این مورد است. وقتی جوانان با اشخاص سالخورده روبرو میشوند باحترام از مقابل آنها کنار میروند و راه آنها را باز میکنند و اگر شخص سالخورده‌ای از راه برسد جای خود را باو میدهند. و اما یکی از مواردی که از آن حیث مصریان بهیچوجه با هیچیک از یونانیان شباهت ندارند اینست که در کوچه بجای اینکه بیکدیگر سلام کنند دست خود را تا زانو خم میکنند و تعظیم میکنند.

81- مصریان قبائی از کتان دربر میکنند که در محل اطراف ساق پاریش ریش است و آنرا کالازیریس «2» مینامند. بعلاوه روپوش‌های پشمی سفیدی بر روی آن در بر میکنند ولی با لباس پشمی در معابد داخل نمیشوند و همچنین مردگان خود را با این لباس دفن نمیکنند زیرا دستورات مذهب این عمل را منع میکند. از این حیث دستورات مذهب مصریان شبیه دستورات مذهبی ارفه «3» و باکشوس «4» است که هردو درحقیقت از مصر آمده‌اند و همچنین دستورات مذهب فیثاغورث است. زیرا آنهائی نیز که در مراسم این مذاهب شرکت کرده‌اند حق ندارند با لباس پشمی دفن شوند و در این‌باره افسانه‌ای مذهبی نقل میکنند.

82- از جمله چیزهای دیگر که مصریان ابتکار کرده‌اند اینست که هریک از ماهها و روزهای ماه را بیکی از خدایان اختصاص داده‌اند. از روی روز تولد آنها سرنوشت آینده و چگونگی مرگ و خصوصیات اخلاقی آنها را پیشگوئی میکنند. آن

______________________________

(1)- لاکدمون)Lacedemon( نام دوم شهر معروف اسپارت است که پایتخت کولانی)Laconie( بود.

(2)-Calasiris

(3)- ارفه‌Orphee- فرزند پادشاه تراس و یکی از نیمه‌خدایان باستان (کالیوپ)Calliopeو بزرگترین موسیقی‌دان عهد عتیق است. اشعار و عقاید و مراسمی باو نسبت داده‌اند که رفته‌رفته جنبه مذهب بخود گرفته بود.

(4)- باکشوس)Bacchus( خدای شراب و فرزند ژوپیتر (زوس) که یونانیان دیونیزوس)Dionyos( مینامیدند. اشاره مؤلف به جشنها و مراسمی است که بافتخار این خدا برپا میشد.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 172

دسته از یونانیان که به شعر و شاعری پرداخته‌اند این اکتشافات مصریان را بکار بسته‌اند «1». مصریان بیش از جمیع اقوام دیگر معجزات را کشف کرده‌اند و آن باین ترتیب است که وقتی واقعه‌ای خارق العاده رخ میدهد آثاری که از آن نتیجه میشود یادداشت میکنند و وقتی بار دیگر نظیر آن واقعه رخ میدهد نتیجه میگیرند که همان آثار از آن حاصل میشود.

83- فن پیشگوئی در مصر بترتیب زیر است: این فن بر هیچیک از افراد بشر مجاز نیست و فقط مخصوص بعضی از خدایان است. در این کشور هاتف‌هائی از هراکلس «2»، آپولون «3»، آتنا «4»، آرتمیس «5»، آرس «6» و زوس «7» وجود دارد و هاتفی که بیش از همه محترم است هاتف‌لتو «8» واقع در شهر بوتو «9» است. از طرفی طرز پیشگوئی همه‌جا بیک ترتیب نیست و در هرجا مختلف است.

84- علم طب بقدری در مصر خوب تقسیم شده که هرطبیبی فقط یک مرض را معالجه میکند نه تمام امراض را. و بهمین جهت همه‌جا پر از طبیب است «10»؛ بعضی طبیب

______________________________

(1)- از قبیل شعرائی نظیر ازدیود)Hesiode( ، ارفه)Orphee( و ملامپوس)Melampous( . ولی یونانیان بیشتر در تشخیص خصوصیات روزها و صلاح بودن بعضی امور در بعضی از روزها تخصص یافتند و به غیبگوئی و پیشگوئی سرنوشت آینده چندان توجهی نکردند.

(2)- هراکلس)Heracles( یا هرکول)Hercule( پهلوان دنیای باستان و مظهر نیز و قدرت.

(3)- آپولون)Apollon( فرزند ژوپیتر و ژونون)Junon( ، خدای شعر و موسیقی و مظهر زیبائی.

(4)- آتنا)Athena( یا آتنه)Athenee(

(5)- آرتمیس)Artemis( از خدایان یونان باستان، دختر ژوپیتر و خدای شکار و جنگل.

(6)- آرس)Ares( یا مارس)Mars( خداوند جنگ و ستیز، فرزند ژوپیتر و ژونون.

(7)- زوس)Zeus( یا ژوپیتر)Jupiter( خدای خدایان.

(8)- لتو)Leto( یا لاتون)Laton( مادر آپولون و آتنه و رقیب ژونون)Junon( الهه یونان باستان.

(9)-Bouto

(10)- بحدی که از کشورهای خارج اطبای مصر را دعوت میکرده‌اند (هردوت، کتاب سوم، بند 1 و 129)- کوروش کبیر از آمازیس)Amasis( فرعون مصر تقاضای اعزام یک طبیب چشم کرده بود. (هردوت، کتاب سوم، بند 1).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 173

چشم و بعضی دیگر طبیب سر، بعضی طبیب دندان و بعضی طبیب شکم و دسته‌ای دیگر طبیب امراض داخلی میباشند.

85- اکنون کلمه‌ای چند درباره چگونگی عزاداری و تشییع جنازه در مصر سخن میگویم. وقتی مردی نسبة محترم در خانه‌ای میمیرد تمام زنان آن خانه سر و حتی صورت خود را به گل آلوده میکنند. سپس مرده را در خانه میگذارند و خود سینه‌ها را لخت میکنند و لباس خود را با کمربند می‌بندند و سینه‌زنان همراه تمام زنان خانواده در شهر گردش میکنند و مردان نیز بنوبه خود لباس خود را با کمربند میبندند و سینه میزنند. وقتی این مراسم انجام گرفت جنازه را برای مومیائی کردن حمل میکنند.

86- برای این کار، کسانی تعیین شده‌اند که این شغل بآنان اختصاص دارد. این اشخاص وقتی جنازه‌ای برای آنها میبرند به کسانیکه جنازه را آورده‌اند نمونه‌هائی از جنازه چوبی که بطور طبیعی نقاشی شده نشان میدهند و برای آنها توضیح میدهند که بهترین مومیائی همان مومیائی است که برای کسی کرده‌اند که من ذکر نام او را در این مقام مناسب نمیدانم «1». بعد از آن نوع دومی از مومیائی که پست‌تر از نوع اول و هزینه آن نیز کمتر است نشان میدهند و سپس سومین نوع آنرا که ارزان‌ترین آنست ارائه میدهند. بعد از بیان این توضیحات از مشتریها سؤال میکنند که مایلند از روی کدام نمونه جنازه آنها مومیائی شود. مشتریها بعد از آنکه درباره قیمت با مومیائی‌گران توافق کردند پی کار خود میروند. مومیائی‌گران در کارگاه میمانند و بترتیب زیر برای بهترین مومیائی مشغول کار میشوند: ابتدا مغز را بوسیله آهنی سرکج از سوراخ بینی خارج میکنند. قسمتی از مغز را بکمک آن آهن سرکج و قسمت دیگر آنرا بوسیله داروهائی که در سر میریزند خارج میکنند. سپس با یک قطعه سنگ تیز حبشی شکافی در طول کمر مرده وارد میکنند و تمام محتویات آنرا

______________________________

(1)- شاید مقصود مؤلف از این شخص ازیریس)Osiris( معروف است که برای نخستین بار بوسیله مخترع مومیائی که آنوبیس)Anubis( نام داشت مومیائی شده بود.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 174

خارج میکنند. این محتویات را تمیز میکنند و آنگاه نخست با شراب خرما و بار دیگر با گرد مواد معطر شستشو میدهند «1». آنگاه شکم مرده را از گرد صمغ خالص و دارچین و دیگر ادویه معطر باستثنای کندر پر میکنند و آنرا میدوزند.

بعد از این عمل جسد را نمک‌سود میکنند، باین ترتیب که مدت هفتاد روز آنرا در جوش طبیعی میخوابانند. آنها نمیتوانند جسد را برای مدت بیشتری در این نمک قرار دهند. بعد از هفتاد روز جسد را میشویند و تمام بدن را با نواری که از پارچه کتان تهیه کرده‌اند با قشری از صمغ (که مصریان معمولا بجای چسب بکار میبرند) میپوشانند «2». در این موقع خویشان مرده جسد را تحویل میگیرند سپس دستور میدهند صندوقی از چوب بشکل انسان بسازند و جسد را در این صندوق قرار میدهند. و بعد از آنکه باین ترتیب آنرا در صندوق بستند آنرا ایستاده کنار دیوار اطاقی که مخصوص مرده است قرار میدهند و با کمال دقت از آن مواظبت میکنند.

87- چنین بود گران‌ترین طرز مومیائی کردن مردگان. و اما برای کسانی که مومیائی متوسطی میخواهند و مایل نیستند هزینه زیادی متحمل شوند بترتیب زیر عمل میکنند: سرنگ‌ها را از مایع چربی که از سدر میگیرند پر میکنند و سپس بی‌آنکه شکم مرده را بشکافند یا محتویات آنرا خارج کنند آنرا از آن مایع پر میکنند. این مایع را از راه مقعد وارد میکنند و بعد از آن از برگشت مجدد آن مایع از راه مقعد جلوگیری میکنند و جسد را بهمان مدت معین «3» در نمک قرار میدهند. روز آخر روغن سدر را که در شکم جسد کرده‌اند خارج

______________________________

(1)- این مواد معطر را در چهار ظرف سنگی جداگانه میریختند و بر هریک سرپوشی که شکل سر یکی از چهار فرزند هوروس)Horus( بر روی آن حجاری شده بود قرار میدادند. هوروس یکی از خدایان مصر باستان است که مجسمه آنرا بصورت مردی با صورت عقاب میساختند.

(2)- درباره محلی که این صمغ را تهیه میکرده‌اند به بند 96 همین کتاب مراجعه شود.

(3)- یعنی مدت هفتاد روز بشرحی که در بند قبل نقل شده.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 175

میکنند و فشار آن بحدی است که محتویات شکم مرده را حل میکند و با خود بیرون میآورد. گوشتها هم در نمک جوش حل میشوند بقسمی که از جنازه بجز پوست و استخوان چیزی نمیماند. بعد از این عمل مومیاگران جنازه را بی‌اقدام دیگر به خویشان آن مستر میکنند.

88- و اما نوع سوم مومیائی که مخصوص فقرا است چنین است. محتویات شکم را با محلولی که سیرمایا «1» نام دارد شستشو میدهند و سپس آنرا مدت هفتاد روز در نمک قرار میدهند و آنگاه جنازه را به خویشان آن تحویل میدهند.

89- وقتی زنان شخصیت‌های بزرگ میمیرند جسد آنها را فورا برای مومیائی نمیبرند.

همچنین است در مورد زنانی که بسیار زیبا هستند و یا آنها که بسیار محترم بوده‌اند. جسد این زنان را سه یا چهار روز پس از مرگ تحویل مومیاگران میدهند.

این احتیاط را از آن جهت میکنند که مومیاگران نتوانند با آنها مقاربت کنند، زیرا بطوریکه نقل میکنند یکی از آنها را در حین انجام این عمل با زنی که بتازگی مرده بود غافلگیر کرده‌اند و گویا یکی از همکاران او راز او را فاش کرده بوده.

90- اگر یکنفر مصری یا خارجی از حمله تمساح بمیرد یا در آب رود غرق شود و جنازه او بدست آید ساکنان شهری که جنازه در خاک آنها افتاده مجبورند آنرا مومیائی کنند و از آن مواظبت کامل کنند و در تابوت مقدس قرار دهند. غیر از کاهنان نیل «2» هیچکس حتی خویشان و دوستانش حق ندارند بآن دست زنند.

کاهنان آنرا بدست خود دفن میکنند، گوئی که این جنازه از جنازه یک شخص عادی محترم‌تر است.

91- مصریان از قبول رسوم یونانیان امتناع دارند و بطور خلاصه میتوان گفت که

______________________________

(1)-Syrmaia- درباره این دارو به بند 125 همین کتاب مراجعه شود.

(2)- مصریان برای رود نیل نیز مراسم مذهبی خاصی داشتند و برای این رود معابدی ساخته بودند که یکی از بزرگترین آن در نیلوپولیس)Nilopolis( واقع در ایالت آرکادی)Arcadie( بود. از این گفته هردوت چنین نتیجه گرفته میشود که باید در تمام طول ساحل نیل در شهرهای ساحلی کاهنانی برای این عمل آماده وجود داشته باشند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 176

آنان حاضر بقبول رسوم هیچ قومی نمیباشند. این قاعده‌ایست که بطورکلی آنان رعایت میکنند. ولی در ایالت تب «1» در مجاورت نئاپولیس «2» شهر بزرگی است که کمیس «3» نام دارد. در این شهر معبدی از پرسه «4» پسردانه «5» وجود دارد که چهارضلعی است و اطراف آن را درختان خرما احاطه کرده‌اند. دهلیزهای این معبد از سنگ ساخته شده و بسیار وسیع‌اند. در آنجا دو مجسمه بزرگ از سنگ قرار دارد. در این محوطه عبادتگاهی وجود دارد و در آن عبادتگاه مجسمه‌ای از پرسه قرار دارد. ساکنان شهر کمیس اظهار میکنند که پرسه اغلب در کشور آنها و بخصوص در داخل معبد ظاهر میشود. و نیز میگویند که در این موقع یکی از کفش‌های چوبی او که مستعمل است و طول آن به دو آرنج «6» میرسد در محل دیده میشود؛ و وقتی این کفش چوبی ظاهر میشود سراسر مصر سعادتمند و خوشبخت میشود. این مطلبی است که خود آنها اظهار میکنند. و اما آنچه بتقلید یونانیان بافتخار پرسه برپا میکنند چنین است: آنها مسابقه‌های بزرگ ورزشی ترتیب میدهند که جمیع انواع مسابقه‌ها در آن پیش‌بینی شده. جایزه این مسابقه‌ها حیوانات چهارپا و روپوش و پوست است. من از آنها سؤال کردم که بچه جهت پرسه فقط در مقابل آنان ظاهر میشود و چرا آنان با دایر کردن جشن‌ها ورزش خود را از دیگر مصریان متمایز میکنند. آنها بمن پاسخ دادند که پرسه

______________________________

(1)-Thebesشهر معروف مصر باستان در قسمت علیای مصر که یکی از پایتخت‌های سه‌گانه این کشور در عهد باستان بوده است.

(2)-Neapolis

(3)-Chemmis

(4)- پرسه)Persee( نیمه‌خدای یونان باستان و فرزند ژوپیتر (زوس) و دانه)Danae( و مؤسس کشور میسن)Myceen( .

(5)- دانه)Danae( دختر پادشاه آرگوس و مادر پرسه و زوجه ژوپیتر (زوس).

(6)- آرنج واحد اندازه در یونان باستان و برابر یک پا و نیم یا 444 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان) بطوریکه از نوشته مؤلف در جای دیگر معلوم میشود اندازه پای هراکلس معروف نیز همین بوده است (هردوت- جلد چهارم، بند 82).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 177

در اصل ساکن شهر آنها بوده و دانه و لینکوس «1» از اهالی کمیس بوده‌اند که در کشتی نشسته‌اند و عازم یونان شده‌اند. وقتی شجره نسب این دو نیمه‌خدا را ترتیب میدهند به پرسه میرسند «2». اهالی کمیس میگفتند که پرسه همانطور که یونانیان اظهار میکنند برای آنکه سر گورگون «3» را از لیبی باز آورد به مصر آمد و بخصوص بنزد اهالی کمیس رفت و در آنجا تمام خویشان خود را شناخت. در موقعی که به مصر حرکت میکرد نام کمیس را از مادر خود آموخت و بدستور خود او بود که جشن‌های ورزشی را بافتخار او برپا میکردند.

92- تمام عاداتی که ما از آن سخن گفتیم در نزد مصریانی که در قسمت علیای منطقه باتلاقی زیست میکنند معمول است. آنها که در منطقه باتلاقها زیست میکنند «4» بطورکلی تابع همان آداب و رسومی هستند که بین مصریان دیگر معمول است و بخصوص مانند یونانیان هریک با یک زن زندگی میکنند. ولی برای اینکه آذوقه زیادی بدست آورند تدبیری اندیشیده‌اند که چنین است: وقتی رود نیل از آب پر میشود و دشتها بصورت دریا درمیآیند نوعی شقایق که مصریان لوتوس «5» مینامند بمقدار زیاد در آب میروید. مصریان این گلها را میچینند و در آفتاب خشک میکنند و مغز لوتوس را که شبیه خشخاش است خارج میکنند و میکوبند و با آن نانی درست میکنند که با حرارت آتش می‌پزند. ریشه این گیاه نیز قابل مصرف است، مزه آن نسبتا شیرین و شکل آن گرد و به درشتی

______________________________

(1)- لینکوس)Lynchos( یا لینسه)Lyncee( یکی از اهالی آرگوس بود که معروف است چشمانی نافذ داشت و نور آن از حجاب دیوار میگذشت.

(2)- این شجره نسب چنین ترتیب داده شده بود: پرسه فرزند دانه)Danae( دختر آکریزیوس)Acrisios( پسر آباس)Abas( پسر هیپرمنستر)Hypermnestre( دختر دانه)Danae( و لینکوس)Lynchos( .

(3)- گورگون)Gorgon( نام سه تن از غول‌های افسانه‌ای باستان است که بهرکس نظر میافکندند او را بسنگ مبدل میکردند. گورگون‌ها سه تن بودند که معروف‌ترین آنها مدوز)Meduse( بود که افسانه حاکی است بدست پرسه کشته شد.

(4)- یعنی در ناحیه مصب و بین شعب رود نیل.

(5)-Lotus

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 178

یک سیب است. شقایق‌های دیگری نیز وجود دارد که شبیه گل سرخ است و در آب میروید. میوه این گیاه روی شاخه دیگری غیر از شاخه اصلی که از کنار ریشه خارج میشود میروید و چیزی است که شباهت زیادی به سوراخ‌های لانه زنبور دارد و در آن دانه‌های خوردنی بدرشتی هسته زیتون بمقدار زیاد یافت میشود. این دانه‌ها را تازه یا خشک مصرف میکنند. و اما پاپیروس که هرسال میروید، وقتی آنرا از باتلاق بیرون میکشند قسمت علیای آنرا میبرند و بمصرف‌های مختلف میرسانند «1» و یا میفروشند، و قسمت تحتانی را که باقی میماند و طول آن تقریبا به یک آرنج «2» میرسد میخورند. آنها که بخواهند از پاپیروس غذائی واقعا لذیذ ترتیب دهند آنرا در اجاقی که حرارتی زیاد دارد کباب میکنند و بعد آنرا میخورند. بعضی از این مصریان فقط با ماهی زیست میکنند و وقتی این حیوان را صید میکنند بعد از آنکه شکم آنرا خالی کردند آنرا در آفتاب خشک میکنند و همینکه خشگ شد آنرا مصرف میکنند.

93- ماهی‌هائی که بطور دسته‌جمعی زندگی میکنند در آبهای جاری تولید نمیشوند بلکه در برکه‌ها رشد میکنند و طرز زندگی آنها چنین است: وقتی هوس تولید مثل میکنند بطور دسته‌جمعی بطرف دریا میروند. نرها جلوتر میروند و سر راه نطفه‌های نر را از خود پراکنده میکنند. ماهی‌های ماده که بدنبال آنها حرکت میکنند آن نطفه‌ها را میخورند و بارور میشوند. وقتی کاملا در دریا آبستن شدند، همه در طول رود مراجعت میکنند و هریک به محل معمولی خود میرود. ولی این بار همانها که در دفعه قبل در جلو حرکت میکردند در جلو نیستند، بلکه ماده‌ها هستند که جلو حرکت میکنند. این بار ماده‌ها دسته را میرانند و همان کاری را میکنند که نرها میکردند، باین ترتیب که تخم‌های خود را

______________________________

(1)- برای مصرف‌های مختلف پاپیروس مراجعه شود به هردوت- کتاب دوم، بند 37، 38، و 39- کتاب پنجم، بند 58 کتاب هفتم، بند 25، 34، 36- کتاب هشتم، بند 29

(2)- آرنج واحد اندازه در یونان باستان و برابر یک پا و نیم یا 444 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 179

بصورت بسته‌های حاوی معدودی دانه تخم پراکنده میکنند و نرها که این‌بار بدنبال آنها میآیند آن تخم‌ها را میخورند. هریک از این دانه‌ها یک ماهی است. از دانه‌هائی که باقی میماند و نرها نخورده‌اند ماهی‌هائی خارج میشوند که در آب بزرگ میشوند. اگر این ماهی‌ها را در موقعی که بسوی دریا میروند بگیرند مشاهده میشود که طرف چپ سر آنها مجروح است. و اگر آنها را در مراجعت بگیرند مشاهده میشود که طرف راست سر آنها مجروح است. اما علت این جراحات آنها اینست: ماهی‌ها برای رفتن به دریا از کنار ساحل چپ حرکت میکنند و وقتی هم برمیگردند باز از کنار همان ساحل حرکت میکنند و برای اینکه جریان آب آنها را از راه اصلی منحرف نکند خود را به ساحل نزدیک میکنند و تا جائیکه ممکن است خود را به ساحل میمالند. وقتی آب نیل رو بافزایش میگذارد، قبل از همه‌جا قسمت‌های گود و باتلاق‌های ساحل رود از آبی که از رود تراوش میکند پر میشوند و در همان موقع که این قسمت‌ها پر میشوند بیدرنگ از ماهی‌های کوچک مملو میشوند. اینکه این ماهیها از کجا ممکن است آمده باشند من تصور میکنم که منبع آنرا میدانم. وقتی در سال قبل آب نیل فرونشسته، ماهیهائی که در گل‌ولای آن تخم‌گذاری کرده‌اند با آخرین قسمت‌های آب خارج میشوند و وقتی مدتی بعد بار دیگر آب میرسد از آن تخم‌ها ماهیهای مورد بحث پیدا میشوند. چنین بود آنچه درباره ماهیها باید گفت.

94- مصریانی که در منطقه باتلاقها زیست میکنند نوعی روغن مصرف میکند که از میوه کرچک استخراج میشود. این روغن را کی‌کی «1» مینامند و بطریق زیر آنرا استخراج میکنند: بذر کوچک را که در نواحی یونان خودبخود بحال وحشی میروید در ساحل نهرها و برکه‌ها میافشانند. این گیاه در مصر میوه فراوانی میدهد ولی میوه آن بدبو است. مصریان آنرا جمع‌آوری میکنند، بعضی آنرا خرد میکنند و شیره آنرا بیرون میکشند و بعضی دیگر آنرا کباب میکنند و سپس در آب میپزند و شیره آنرا استخراج میکنند. این شیره مایعی است چرب

______________________________

(1)-KiKi

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 180

که برای سوخت چراغ از روغن زیتون دست کمی ندارد، ولی بوی شدیدی متصاعد میکند.

95- مصریان برای دفع پشه‌ها که بمقدار زیاد در این کشور وجود دارد تدبیری اندیشیده‌اند که چنین است: آنها که در قسمت علیای نواحی باتلاق‌ها زیست میکنند «1» از برجهائی «2» استفاده میکنند که برای خوابیدن بالای آن میروند.

زیرا پشه از باد میگریزد و بهمین جهت نمیتواند در ارتفاع زیاد پرواز کند ولی آنها که در نواحی باتلاقی «3» زیست میکنند بجای برج وسایل دفاعی دیگری اندیشیده‌اند:

هریک از آنها یک تور دارد که هنگام روز برای صید ماهی بکار میبرد و هنگام شب بترتیب زیر از آن استفاده میکند: آن تور را گرداگرد بستری که در آن میخوابد میگسترد و سپس خود بزیر آن میرود و میخوابد. «4» اگر لباس یا ملافه‌ای بخود بکشید و بخوابید پشه‌ها از پشت آن شما را میگزند. ولی از پشت پشه‌بند حتی درصدد نیش زدن برنمیآیند.

96- کشتی‌هائی را که برای حمل کالا بکار میبرند از چوب اقاقیا میسازند. این درخت از حیث شکل کاملا شبیه لوتوس در ناحیه سیرن «5» است و شیره آن نیز از صمغ است. مصریان درخت اقاقیا را بصورت قطعات چوبی بطور دو آرنج «6» خرد میکنند و سپس این قطعات را مانند آجر کنار هم قرار میدهند و با آن بترتیب زیر کف کشتی

______________________________

(1)- مقصود مصر علیا است.

(2)- این برجها بناهای سبکی بود که مصریان بر روی بام خانه‌ها برپا میکردند تا با خیال راحت در هوای خنک دور از خطر خزندگان و گزندگان بخواب روند.

(3)- یعنی نواحی مصب نیل.

(4)- این تور که بر روی تخت میگستردند شبیه پشه‌بندهای امروز ما بوده است ولی بعید بنظر میرسد که با یک تور ماهی‌گیری هراندازه ظریف باشد بتوان از هجوم پشه جلوگیری کرد و استفاده پشه‌بند از آن نمود.

(5)- سیرن)Cyrene( نام مهاجرنشینی است که یونانیان در مغرب مصر در افریقا تأسیس کرده بودند و شهری که بهمین نام خوانده میشود در عهد عتیق پایتخت کشوری بود که سیرنائیک نام داشت.

(6)- آرنج واحد طول در یونان باستان و برابر یک پا و نیم یا 444 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 181

را میسازند: این چوبها را که باندازه دو آرنج بریده‌اند به چوبهای بلندی که نزدیک هم قرار دارد وصل میکنند و وقتی کف کشتی باین ترتیب ساخته شد دو لبه آنرا با چوبی که بر روی چوبهای بلند قبلی قرار میدهند بهم متصل میکنند.

برای استحکام دو لبه، تسمه بکار نمیبرند، بلکه شکافهای آنرا از داخل با پاپیروس پر میکنند. فقط یک پارو میسازند که از قسمت عقب کشتی خارج میشود. دکل کشتی از چوب اقاقیا و بادبانهای آن از پاپیروس است. اگر باد مساعد نوزد این کشتی‌ها قادر نیستند در خلاف جهت آب در رود بالا روند و در اینصورت باید آنها را از ساحل یدک‌کش کرد. ولی در مراجعت کشتی‌ها بترتیب زیر در مسیر آب حرکت میکنند: تختک «1» کوچکی با قطعات چوب درخت تمر ساخته‌اند که با الیاف نی بهم متصل شده. این تختک را با ریسمانی به جلوی کشتی می‌بندند و سپس آنرا در سطح آب رها میکنند. همچنین سنگ سوراخ‌داری را بوزن تقریبی دو تالان «2» با ریسمان دیگری بعقب کشتی متصل میکنند. جریان آب بشدت با تختک تماس پیدا میکند و آنرا با سرعت میراند و در نتیجه باریس «3» (نام این کشتی‌ها چنین است) را نیز با خود میکشد. در همان حال تخته سنگ سوراخ که در عقب کشتی به عمق آب رفته موجب میشود که حرکت کشتی بخط مستقیم صورت گیرد. از کشتی هائی که باین ترتیب ساخته‌اند در مصر خیلی زیاد یافت میشود و بعضی از آنها میتوانند چندین هزار تالان بار حمل کنند.

______________________________

(1)- این تختک را با حصیر و چوبهای سبک بشکل مثلث میساختند بطوریکه رأس آن در جهت حرکت آن قرار میگرفت و قاعده آن رو به کشتی بود. بعلت وسعت سطح قاعده و برخورد آب با آن نیروی زیادی حاصل میشد که بوسیله ریسمان به کشتی منتقل میگردید و کشتی را حرکت میداد. ولی بعید بنظر میرسد که این تختک سبک بتواند یک کشتی سنگین پربار را بکشد. شاید تنها استفاده‌ای که مصریان از آن میکرده‌اند این بوده که چون تختک در جلوی کشتی بر سطح آب قرار داشت و با آب حرکت میکرد مانع میشد که کشتی از جریان خارج و به حوضچه‌ها و آبهای راکد اطراف رانده شود.

(2)- تالان واحد وزن در یونان باستان و برابر 39 ر 36 کیلوگرام (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(3)-Baris

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 182

97- وقتی نیل طغیان میکند فقط شهرها از آب بیرون میمانند و تقریبا شبیه جزایر دریای اژه میشوند. بقیه خاک مصر مانند دریا میشود و فقط شهرها از آب بیرون میمانند «1». وقتی این اتفاق میافتد دیگر کشتی‌ها در مسیر شعب نیل پیش نمیروند بلکه از میان دشت میروند «2»، مثلا برای اینکه از نوکراتیس «3» به ممفیس «4» بروند از کنار اهرام میگذرند. در حالیکه راه اصلی این نیست و راهی است که از انتهای مصب و شهر کرکاسور «5» میگذرد. و اگر از دریا و کانوپ «6» از راه دشت بسوی نواکراتیس بروید از کنار شهر آنتیلا «7» و شهر دیگری که بشهر آرخاندروس «8» معروف است خواهید گذشت.

98- از این دو شهر، آنتیلا که شهری بزرگ است تیول اختصاصی زن پادشاه فعلی مصر است و درآمد آن بمصرف هزینه تهیه کفش او میرسید. این رسم از موقعی که پارسها مصر را فتح کردند برقرار شده است. بطوریکه من حدس میزنم شهر دیگر نام خود را از داماد دانااوس «9» که آرخاندروس نام داشت و فرزند فتیوس «10»

______________________________

(1)- تکرار مطلب جمله قبل است.

(2)- بطور یقین مقصود هردوت این نیست که کشتی‌ها از دشت‌های آب فراگرفته میگذرند، بلکه مقصود اینست که کشتی‌ها از مجاری که در دشت قرار دارند و در موقع طغیان نیل از آب پر میشوند میگذرند.

(3)- نوکراتیس)Naucratis( شهری بود واقع در مغرب شعبه نیل در شهر کانوپ)Canope( در نزدیکی تل نبیره.

(4)-Memphis

(5)-Kercasore

(6)- کانوپ)Canope( از شهرهای مصر سفلی در ساحل نیل و در نزدیکی ساحل مدیترانه که شعبه‌ای از رود نیز بنام آن به شعبه کانوپ معروف است.

(7)-Anthylla- محل این شهر در مصر باستان مشخص نیست.

(8)-Archandros- محل این شهر هم در مصر باستان مشخص نیست.

(9)- دانائوس)Danaos( از شخصیت‌های افسانه‌ای و پادشاه مصر و آرگوس.

(10)-Phtios

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 183

پسر آکه‌اوس «1» بوده اخذ کرده و شهر آرخاندروس نامیده شده. ممکن است شهر دیگری بنام آرخاندروس وجود داشته باشد ولی در هرحال این نام یک نام مصری نیست.

 

خلاصه تاریخ مصر

 

99- تا اینجا آنچه گفتم نتیجه مشاهدات و تفکرات و تحقیقات خود من بود. ولی از اینجا ببعد آنچه مصریان نقل میکنند آنطور که خود شنیده‌ام نقل میکنم و مختصری هم از آنچه خود بچشم دیده‌ام بآن اضافه میکنم بطوریکه کاهنان برای من نقل کرده‌اند مین «2» که اولین پادشاه مصر بود برای حفاظت شهر ممفیس سدی ساخت. زیرا تا آن زمان تمام رود نیل در طول کوهستان شنی که در کنار افریقا قرار دارد جاری بود. ولی این پادشاه تقریبا در فاصله‌ای برابر صد ستاد «3» از بالای شهر ممفیس سدی در شعبه جنوبی نیل ساخت و پس از آنکه بستر قدیم آن خشک شد، امر کرد مجرای دیگری حفر کردند تا رود بین دو کوه جاری شود. حتی در حال‌حاضر پارسها توجه کاملی باین شعبه قدیمی نیل دارند تا مانع از جریان نیل در آن بشوند و هرسال آنرا مسدود میکنند. زیرا اگر رود در این نقطه سد را بشکند و طغیان کند تمام شهر ممفیس در معرض خطر سیل قرار میگیرد.

کاهنان میگویند که پس از آنکه این پادشاه که نخستین پادشاه مصر بود محوطه‌ای را که نیل از آن دور شده بود خشگ کرد، شهری که امروز ممفیس نام دارد در محل آن تأسیس کرد- زیرا ممفیس هنوز در تنگ‌ترین قسمت مصر قرار دارد.

مین امر کرد در خارج این شهر دریاچه‌ای حفر کردند که آب آن از رودخانه میرسید و در طرف شمال و مغرب شهر قرار داشت (زیرا در جهت مشرق شهر رود نیل قرار

______________________________

(1)-Achaios

(2)- مین)Min( یا منس)Menes( نخستین پادشاه افسانه‌ای مصر باستان است که امروز تا حدی صحت وجود آن مورد قبول است. حدس زده میشود قبری که در نقده واقع در سی کیلومتری شمال شهر تب یافت شده باو تعلق دارد.

(3)- ستاد)Stade( واحد طول در یونان باستان و برابر 177 متر و 6 سانتیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 184

داشت). آنگاه در داخل شهر معبد هفستوس «1» را که از لحاظ وسعت و بزرگی شایسته ذکر است بنا کرد.

100- بعد از این پادشاه، کاهنان از روی کتابی نام سیصد و سی پادشاه دیگر را برای من خواندند. در این شجره نسب طولانی هیجده تن حبشی و یک زن بومی نیز بود و بقیه تمام مردان مصری بودند. زنی که ملکه بود مانند ملکه بابل نی‌توکریس «2» نام داشت. بطوریکه کاهنان نقل میکنند برادر این ملکه پادشاه مصر بود و مصریان او را کشتند و بعد از قتل او نیتوکریس را جانشین او کردند. نیتوکریس برای کشیدن انتقام برادر خود جمعی کثیر از مصریان را با حیله هلاک کرد. وی دستور داد تالار زیرزمینی وسیعی برای او ساختند و به بهانه افتتاح آن جمعی از مصریان را که در قتل برادرش بیش از دیگران سهیم میدانست در ضیافتی بزرگ دعوت کرد. ولی قصد باطنی او چیز دیگری بود: در موقعی‌که این مصریان به ضیافت مشغول بودند آب نیل را از مجرای مخفی بزرگی بروی آنها باز کرد «3». کاهنان درباره این زن دیگر چیزی برای من نقل نکردند جز اینکه بعد از اجرای نقشه خود برای آنکه از انتقامجوئی در امان باشد خود در اطاقی مملو از خاکستر پرتاب کرد.

101- کاهنان بمن گفتند که از دیگر پادشاهان هیچیک کار درخشانی که نام آنها

______________________________

(1)- هفستوس)Hephaistos( یا وولکن)Vulcan( خداوند آتش و آهن در یونان باستان.

(2)- نیتوکریس)Nitocris( یا نیتاکاریت)Nitakarit( ملکه مصر از ششمین خاندان سلطنتی مصر بود که تاریخ سلطنت او معلوم نیست. درباره ملکه نیتوکریس بابل که هردوت بدان اشاره میکند مراجعه شود به کتاب اول هرودت، بند 185 و 187.

(3)- تالار زیرزمینی که از مجرای نیل آب بآن وارد شود در معماری مصری بیسابقه نیست (رجوع شود به بند 124 و 127 همین کتاب).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 185

را بلند کند انجام ندادند، باستثنای آخرین آنها که موریس «1» نام داشت. این پادشاه در زمان سلطنت خود دهلیز معبد هفستوس را در قسمت شمال این معبد بنا کرد و دریاچه‌ای حفر کرد و من بعدا خواهم گفت «2» که محیط آن بچند ستاد «3» میرسد و در این دریاچه اهرامی ساخت که من اندازه‌های آنها را در جائی که اندازه دریاچه را نقل میکنم نقل خواهم کرد.

102- چنین بود آنچه موریس انجام داد، بقسمی که کاهنان برای من نقل کردند.

در حالیکه دیگر پادشاهان هیچیک کاری انجام ندادند؛ بنابراین من از اینها میگذرم و از پادشاهی که بعد از آنها آمد و سسوستریس «4» نام داشت سخن میگویم.

بطوریکه کاهنان نقل میکنند، وی ابتدا از خلیج عربستان با کشتیهای جنگی حرکت کرد و پس از آنکه ساکنان سواحل دریای اریتره «5» را مطیع خود کرد آنقدر به بحرپیمائی ادامه داد تا بدریائی رسید که بعلت عمق کم قابل کشتیرانی نبود و باز بنا بگفته کاهنان وقتی این پادشاه به مصر مراجعت کرد سپاه بزرگی تجهیز کرد و بداخل قاره حرکت کرد و تمام اقوامی را که بر سر راهش بودند مطیع

______________________________

(1)- دریاچه مصنوعی موریس بوسیله آمن ام هات سوم‌Amen -em -hatIIIاز سیزدهمین خاندان سلطنتی مصر که در حدود 2900 قبل از میلاد میزیسته و هردوت اشتباها دو هزار سال او را بما نزدیک‌تر کرده ساخته شده بود. موریس)Moeris( نام یکی از پادشاهان مصر است که از 1736 تا 1723 قبل از میلاد در مصر سلطنت کرده و بعلت شباهتی که بین اسم او و نام دریاچه موریس وجود دارد او را احداث‌کننده این دریاچه دانسته‌اند.

(2)- بند 149 همین کتاب.

(3)- ستاد واحد طول در یونان باستان و برابر 177 متر و 6 سانتیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(4)- سسوستریس)Sesostris( یا سسوسیس)Sesosis( یا سوستریس)Sostris( باحتمال زیاد رامسس دوم فرعون معروف مصر است. رامسس از حیث قدرت حکومت خود و فتوحاتی که کرد یکی از بزرگترین و معروفترین پادشاهان مصر است که در حدود چهارده قرن قبل از میلاد میزیست.

(5)- اریتره)Erythree( نامی است که یونانیان باستان به اقیانوس هند داده‌اند ولی بعدها بجای اوقیانوس هند دریای احمر را چنین نامیدند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 186

کرد. و هرگاه با اقوامی روبرو میشد که بسختی و با شجاعت از آزادی خود دفاع میکردند، در کشور آنها لوحه‌های سنگی برپا میکرد و بر روی آنها کتیبه‌هائی مینوشت و نام خود و وطن خود و اینکه بنیروی سپاهیان خود آنها را مطیع کرده بود بر آنها ذکر میکرد. اما در نقاطی که شهرهای آنرا بدون زحمت و بدون جنگ تسخیر کرده بود بر روی لوحه‌های سنگی کتیبه‌هائی حک میکرد که مطالب آن با مطالب کتیبه‌های کشور اقوامی که با شهامت جنگیده بودند شبیه بود با این تفاوت که بر روی آن تصویر اعضای تناسلی زنان را نیز حک میکرد و با این عمل قصد داشت نشان دهد که آن قوم شهامتی نداشته است.

103- بعد از این عمل از یک سوی قاره بسوی دیگر رفت و سپس از آسیا به اروپا شتافت و تا کشور اقوام سیت «1» و تراس پیش رفت و این نقاط را نیز مطیع کرد «2».

من تصور میکنم این دورترین نقطه‌ایست که سپاه مصر بآن دست یافته. زیرا در این نقطه از لوحه‌هائی که از آن یاد کردم میتوان یافت ولی بالاتر از آن دیگر یافت نمیشود. این پادشاه در این نقطه عنان نگهداشت و از همان راه مراجعت کرد.

و وقتی به سواحل رود فاز «3» رسید بدرستی نمیتوانم بگویم چه واقعه‌ای اتفاق افتاد، آیا سسوستریس خود قسمتی از سپاه خود را مجزا کرد و برای ایجاد مهاجرنشین در این ناحیه در آنجا پشت سر خود گذارد یا جمعی از سربازان او که از این صدمات سفر خسته بودند خود از روی میل در سواحل این رود مقیم شدند.

104- زیرا ظاهرا چنین معلوم میشود که اهالی کولشید «4» از نژاد مصری هستند.

______________________________

(1)- سیت‌ها)Scythes( یا سکاها دسته‌ای از اقوام وحشی عهد باستانند که غالبا بیابانگرد بودند و در شمال شرقی اروپا و شمال غربی آسیا سکونت داشتند. محل سکونت اصلی آنها که در شمال دریای سیاه بود سیتی)Scythie( یا کشور سکاها نام داشت.

(2)- حقیقت آنستکه سپاه فاتح مصر هرگز از نواحی شمال سوریه بالاتر نرفته و پای سربازان مصری هرگز بخاک اروپا نرسیده است.

(3)- فاز)Phase( نام رودخانه‌ایست که در ایالت کولشید)Colchide( جاری بود و بدریای سیاه میریخت. امروز این رودخانه راریون)Rion( مینامند.

(4)- کولشید)Colchide( از نواحی قدیم آسیا واقع در مشرق دریای سیاه و جنوب قفقاز که رود فاز)Phase( آنرا مشروب میکرد.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 187

آنچه در این‌باره گفتم عقیده شخص من است در موقعی که هنوز چیزی در این‌باره از کسی نشنیده بودم. ولی چون این فکر در سر من بود از کسانی از هردو قوم در این‌باره استفسار کردم و مشاهده کردم که اهالی کولشید یادگارهای بیشتری از مصریان دارند و مصریان یادگارهای کمتری از اهالی کولشید دارند. ولی بعضی از مصریان بمن گفتند که بعقیده آنها اهالی کولشید بازماندگان سربازان سسوستریس هستند.

من شخصا این نکته را از روی دلائل و امارات زیر حدس زده بودم: نخست بآن دلیل که اهالی کولشید پوستی گندم‌گون و موهائی مجعد دارند (ولی درحقیقت این موضوع دلیل چیزی نمیتواند باشد زیرا اقوام دیگری نیز چنین هستند). دلیل دوم که اهمیت بیشتری دارد اینست که فقط اهالی کولشید و مصریان و حبشیان هستند که از قدیم‌ترین ایام ختنه کردن نزد آنها معمول بوده. فینیقی‌ها و سوریهای فلسطین خود اعتراف میکنند که این رسم را از مصریان گرفته‌اند. سوریهائی که در منطقه رود ترمودون «1» و پارتنیوس «2» سکونت دارند و ماکرون‌ها «3» که همسایگان آنها هستند میگویند که این رسم را بتازگی از اهالی کولشید گرفته‌اند. اینها تنها اقوامی هستند که عادت ختنه کردن نزد آنها معمول است و میتوان کاملا ملاحظه کرد که آنها ختنه را مانند مصریان میکنند. چون ختنه کردن بین مصریان و حبشی‌ها از قدیم‌ترین ایام معمول بوده، من نمیتوانم بگویم کدامیک از این دو قوم این رسم را از دیگری اخذ کرده است؛ و اما درباره اینکه دیگر اقوام این رسم را بعلت رفت‌وآمد زیاد در مصر آموخته‌اند یک دلیل قوی برای من موجود است که چنین است: تمام فینیقی‌هائی که در یونان رفت‌وآمد دارند دیگر اجزاء طبیعی بدن خود را مانند مصریان نمیکنند و اطفال خود را ختنه نمیکنند.

105- درباره اهالی کولشید نکته دیگری که این قوم را به مصریان نزدیک میکند و میتوان روی آن تکیه کرد اینست که اهالی کولشید و مصریان تنها اقوامی هستند

______________________________

(1)- ترمودون)Thermodon( رودخانه‌ایست که بدریای سیاه میریزد.

(2)- پارتنیوس)Parthenios(

(3)-Macrons

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 188

که کتان را شبیه هم عمل میآورند. از حیث نوع زندگی و زبان نیز از هرحیث بیکدیگر شباهت دارند. یونانیان کتان کولشید را کتان ساردنی «1» مینامند، در حالیکه کتانی که از مصر میآید کتان مصری مینامند.

106- امروز غالب لوحه‌های سنگی که سسوستریس پادشاه مصر در کشورهای مختلف برپا کرد از بین رفته‌اند. با این حال، در سوریه فلسطین من خود یکی از آنها را که هنوز موجود است بچشم دیده‌ام. بر روی این لوحه کتیبه‌ای که از آن سخن گفتم و همچنین تصویر عضو تناسلی زنان مشاهده میشود «2». در یونی «3» نیز دو مجسمه از این مرد موجود است که بصورت کنده‌کاری مجسم بر روی تخته سنگهای راهی که از ناحیه افز «4» به فوسه «5» میرود و راهی که از سارد به ازمیر «6» میرود حجاری شده «7». در هریک از این دو محل تصویر مردی بدرازای یک آرنج «8» و نیم حجاری شده که نیزه‌ای در دست راست و کمانی در دست دیگر

______________________________

(1)-Sardaigne

(2)- امروز اثری از چنین لوحه‌ای در فلسطین یا سوریه مشاهده نمیشود.

(3)- یونی)Ionie( سراسر ناحیه وسیعی در آسیای صغیر که مدتها مرکز مهاجرنشین های یونان در ساحل این شبیه جزیره بزرگ بود و زمانی شامل سراسر شهرهای ساحلی آن گردید. از شهرهای معروف یونی ملط و تئوس و هالیکارناس و فوسه و افز میباشد که برای اولین‌بار در قرن شش قبل از میلاد بدست کوروش کبیر تسخیر شدند.

(4)- افز)Ephese( از شهرهای قدیم ناحیه یونی واقع در ساحل دریای اژه که امروز ویرانه‌های آن باقی است.

(5)- فوسه)Phocee( از شهرهای قدیم آسیای صغیر در ناحیه یونی که امروز فوچه نام دارد.

(6)- ازمیر)Smyrne( از شهرهای قدیم آسیای صغیر در ساحل مدیترانه که امروز نیز بهمین نام خوانده میشود.

(7)- این دو حجاری امروز هم در گذرگاهی که کرابل)Karabel( نام دارد در سی کیلومتری شهر ازمیر مشاهده میشود. بر روی یکی از این دو حجاری تصویر جنگنده‌ای مشاهده میشود که نیزه و کمانی بدست و تاجی بر سر و قبائی که تا روی زانو میرسد در بر دارد. ولی بر روی این دو تصویر هیچگونه اثری از هنر مصری مشاهده نمیشود و بطور یقین میتوان گفت که این دو حجاری از آثار دوره سسوستریس نیست بلکه مربوط باقوام هیت معاصر با این پادشاه است (نیمه اول قرن سیزده قبل از میلاد).

(8)- آرنج واحد طول در یونان باستان و برابر یک پا و نیم یا 444 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 189

دارد. بقیه سلاح و تجهیزات آن قسمتی مصری و قسمتی دیگر حبشی است «1».

بر روی سینه این مجسمه‌ها از شانه‌ای به شانه دیگر کتیبه‌ای به خط مذهبی مصری حک شده که چنین میگوید: «من به زور بازوهای خود این کشور را تسخیر کردم».

درباره اینکه این مجسمه کیست و صاحب آن از کجا باین نقطه آمده مطلبی بر روی آن حک نشده، ولی در جای دیگر از آن یاد شده. بعضی اشخاص که این آثار باستانی را دیده‌اند حدس زده‌اند که این حجاری تصویر ممنون «2» است، ولی آنها اشتباه میکنند و از حقیقت دوراند.

107- در موقعی که این سسوستریس مصری «3» بازمیگشت و عده زیادی اسیر از اقوامی که خاک آنها را تسخیر کرده بود با خود میبرد، بطوریکه کاهنان برای من نقل کرده‌اند، وقتی در ضمن این بازگشت به دافنه «4» واقع در نزدیکی پلوز «5» رسید برادری که سسوستریس مصر را بدست او سپرده بود او و فرزندانش را به ضیافت دعوت کرد. این برادر از خارج گردخانه خود چوب انباشت و سپس بر پشته‌های چوب آتش افکند. وقتی سسوستریس متوجه موضوع شد بیدرنگ با زن خود

______________________________

(1)- کمان یکی از سلاحهای معروف حبشی است، در حالیکه نیزه یک سلاح مصری است (هردوت، جلد سوم بند 21 و جلد پنجم، بند 69).

(2)- ممنون)Memnon( از شخصیت‌های معروف افسانه‌ای عهد عتیق، پسر تیتون)Tithon( و خورشید سپیده‌دم بود: در موقعی که شهر تروآ در محاصره یونانیان بود پدرش پادشاه مصر بود و او را بکمک اهالی ترآو باین شهر فرستاد و او در آن شهر بدست آشیل کشته شد. شهرت ممنون بیشتر بعلت مجسمه عظیمی است که در نزدیکی شهر تب از عهد عتیق از او باقی است و بقسمی که شایع است هرروز صبح هنگام طلوع آفتاب همینکه نخستین اشعه خورشید بر آن میتابد آهنگی در داخل آن شنیده میشود که گفته میشود صدای ممنون است که به مادر خود خورشید درود میفرستد.

(3)- علت اینکه هردوت مصری بودن سسوستریس را تصریح میکند آنست که ملیت سسوستریس در کنده‌کاریهای یونی تصریح نشده و گاه در این کنده‌کاری تصاویری از پادشاهان حبشه دیده میشود.

(4)- دافنه)Daphne( از شهرهای کوچک آنتیوش)Antioche( در نزدیکی مصر که در عهد باستان تشریفات مذهبی بزرگی بافتخار آپولون در آن برگزار میشد.

(5)- پلوز)Peluse( از شهرهای باستانی مصر در نزدیکی پرت سعید فعلی و از نقاطی که مدتها دروازه نظامی مصر در جهت آسیا محسوب میشد.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 190

بمشورت پرداخت. زیرا زن او نیز در این سفر همراهش بود. زن باو توصیه کرد که دو تن از شش فرزند خود را بر روی انبوه هیزم شعله‌ور بخواباند تا پلی برای عبور از آتش تشکیل دهند و سپس خود آنها از روی اجساد آنان بگذرند و خود را نجات دهند. گویا سسوستریس این کار را کرد، دو تن از اطفال او باین ترتیب سوختند و بقیه با پدر خود نجات یافتند.

108- در مراجعت به مصر، پس از آنکه از برادر خود انتقام کشید، انبوه اسیرانی را که از کشورهای تسخیر شده با خود آورده بود بترتیب زیر به کار گماشت: سنگهای بسیار بزرگی که در زمان او و برای او به معبد هفستوس «1» حمل شد بوسیله این اسیران کشیده شد. همچنین تمام مجاری آب که امروز در مصر باقی است بوسیله این اسیران از روی اجبار حفر شد و بدین ترتیب بدون اینکه آنها خود بخواهند کشور مصر را که در گذشته سراسر آنرا با اسب و گردونه طی میکردند بصورت کشوری درآوردند که دیگر در آن اسب و گردونه یافت نمیشود «2»، زیرا از آن ببعد کشور مصر با اینکه سراسر آن هموار است برای اسب و گردونه قابل عبور نیست، و علت آن مجاری آبی متعددی است که در تمام جهات حفر شده است. علت اینکه این پادشاه کشور خود را چنین از مجاری آب مستور کرد چنین بود: تمام مصریانی که شهر آنها در کنار نهر قرار نداشت و در میان دشت بود هربار که آب رود عقب میرفت ...، دچار کمبود آب میشدند و آب آنها محدود به آب شورمزه‌ای میشد که از چاهها بیرون میکشیدند. باینجهت بود که مصر را از مجاری آب مستور کردند «3».

109- بطوریکه کاهنان نقل کرده‌اند، این پادشاه بین تمام مصریان زمین تقسیم کرد

______________________________

(1)- هفستوس)Hephaistos( خدای یونان باستان، خدای آهن و آتش که وولکن)Vulcain( نیز نام داشت.

(2)- برخلاف ادعای هردوت گویا مصریان مدتها طرز استفاده از اسب را نمی‌دانستند و باحتمال زیاد استفاده از اسب فقط از زمان هیکسوس)Hyksos( در مصر مرسوم شد و در این زمان در مصر مجاری زیادی وجود داشت.

(3)- هردوت در این قسمت از اظهارات خود اشتباه کرده زیرا علت حفر مجاری آب در مصر منحصرا استفاده از آب مشروب نبوده بلکه بیشتر برای زه‌کشی اراضی و تسهیل حمل‌ونقل بود که غالب مجاری مصر حفر شد.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 191

و بهریک از مصریان قطعه‌زمینی مساوی و مربع‌شکل اعطا کرد. و سپس براساس این تقسیم عایدات خود را تثبیت کرد و دستور داد هرکس مبلغی معین در سال بپردازد «1». اگر برحسب اتفاق قسمتی از زمین یکی از مصریان را رود اشغال میکرد، آن مصری بنزد پادشاه میرفت و آنچه گذشته بود بر او بازمیگفت.

پادشاه کسانی میفرستاد که مقدار خاکی که کسر شده بود اندازه‌گیری کنند تا در آینده برابر آن از پرداخت مالیات معاف گردد. همین مسئله است که بعقیده من موجب اختراع هندسه شد و یونانیان آنرا از مصر به کشور خود بردند. و اما استعمال پولوس «2» و گنومون «3» و تقسیم روز به دوازده قسمت را یونانیان از اهالی بابل آموخته‌اند.

110- همین پادشاه تنها پادشاهی است که در حبشه سلطنت کرد «4» و بعنوان یادگار در مقابل معبد هفستوس مجسمه‌های سنگی نصب کرد که دو تای آن سی آرنج «5» طول داشت و تصویر خود او و زنش بود و چهار تای دیگر آن مجسمه بچه‌های او بود که هریک بیست آرنج طول داشت. مدتها بعد از این تاریخ کاهن معبد هفستوس اجازه نداد که داریوش پارسی جلوی این آثار پیکری از خود نصب کند و مدعی بود که داریوش فتوحاتی که قابل قیاس با فتوحات سسوستریس مصری باشد بدست نیاورده بود. زیرا سسوستریس علاوه بر اقوامی که تعداد آن از اقوام مغلوب داریوش

______________________________

(1)- باستثنای کاهنان و سربازان که از پرداخت مالیات معاف بودند (همین کتاب، بند 87 و 168).

(2)- پولوس)Polos( نوعی ساعت آفتاب‌نما بود که اساس آن حفره‌ای بود که در کنار آن چوبی نصب میکردند و از روی جهت حرکت و اندازه سایه آفتاب ساعات روز و فصول سال را تعیین میکردند.

(3)- گنومون)Gnomon( چوب یا میله عمودی بود که در کنار ساعت آفتاب‌نما نصب میکردند و از روی حرکت سایه آن ساعات روز و فصول سال را مشخص میکردند.

(4)- این ادعا صحیح بنظر نمیرسد زیرا سلطه مصر بر حبشه از زمان سانوسرت سوم)SaowosretIII( شروع شد.

(5)- آرنج واحد اندازه در یونان باستان و برابر یک پا و نیم یا 444 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 192

کمتر نبود بخصوص توانسته بود اقوام سیت را نیز مطیع کند، در حالیکه داریوش نتوانسته بود بر این قوم پیروز شود. و بنابراین وقتی داریوش از حیث فتوحات خود از سسوستریس پیش نبود، شرط انصاف نبود که جلوی مجسمه‌هائی که او نصب کرده بود مجسمه‌ای نصب کند. بطوریکه کاهنان نقل میکنند داریوش با این موضوع موافقت کرد.

111- بطوریکه کاهنان نقل کرده‌اند، همینکه سسوستریس درگذشت سلطنت به پسرش فروس «1» رسید. این شخص هیچ عمل نظامی بزرگی انجام نداد ولی در نتیجه حادثه‌ای که در زیر شرح میدهم کور شد: در آن زمان رود نیل بشدت طغیان کرده بود بقسمی که آب آن بارتفاع هیجده آرنج رسیده و کشتزارها بزیر آب رفته بود. در این موقع بادی شدید وزیدن گرفت و امواجی شدید بر روی آب ایجاد کرد. بطوریکه نقل میکنند، این پادشاه که دچار غروری جنون‌آمیز شده بود، خنجری بدست گرفت و آنرا میان امواج خروشان افکند. بلافاصله بعد از این واقعه چشمان او درد گرفت و از دو چشم نابینا شد. مدت ده سال کور بماند؛ در سال یازدهم هاتفی از معبد شهر بوتو «2» رسید و اعلام کرد که دوره کفاره گناه سپری شده و اگر چشمان خود را با ادرار زنی که فقط با شوهر خود مربوط بوده و با مردی دیگر رابطه نداشته شستشو دهد بار دیگر بینا خواهد شد. گویا فروس ابتدا با ادرار زن خود آزمایش کرد و چون همچنان نابینا ماند پی‌درپی با ادرار بسیاری از زنان دیگر نیز امتحان کرد. وقتی بار دیگر چشمانش بینا شد تمام زنانی را که با ادرار آنها آزمایش کرده بود باستثنای زنی که ادرار او چشمانش را بینا کرده بود در شهری که امروز اریتره پولوس «3» (سرزمین سرخ) نام دارد گرد آورد.

______________________________

(1)- فروس)Pheros( یا فرون)Pheron( درحقیقت همان «فرعون» است که عنوان تمام پادشاهان مصر بود و هردوت آنرا اسم خاص تصور کرده. درباره این اسم و آنچه مؤلف در این بند نقل میکند رجوع شود به توضیح خارج از متن.

(2)-Bouto

(3)-Erythre Bolos- امروز شهری باین نام که سرزمین سرخ معنی میدهد و کشتارگاهی را در نظر مجسم میکند وجود ندارد و معلوم نیست آیا این شهر هم مانند خود داستان واهی و خیالی بوده یا واقعا حقیقت داشته. آنچه مسلم است ریشه فروس در زبان لاتن بمعنای خونخوار و بیرحم باقی مانده و در اشتقاقات اینگونه مفاهیم بکار میرود.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 193

و وقتی آن زنان همه در آن محل جمع شدند آنانرا با شهر بآتش سوزانید. و آن زنی را که ادرارش چشمان او را بینا کرده بود بعقد ازدواج خود درآورد.

وقتی این پادشاه از نابینائی نجات یافت بتمام معابد معروف هدایائی تقدیم کرد. و بخصوص آنچه بیش از همه قابل ذکر است اشیاء تماشائی است که به معبد خورشید اهدا کرده و عبارتند از دو ستون سنگی که هردو از سنگ یک- پارچه حجاری شده بود و هریک از آنها صد آرنج «1» ارتفاع و هشت آرنج عرض داشت «2».

112- بطوریکه کاهنان نقل کرده‌اند، بعد از این پادشاه سلطنت بیکی از ساکنان ممفیس که نام او به یونانی پروته «3» بود رسید. اکنون در ممفیس از این پادشاه حصار مقدسی باقی است که بسیار زیبا و مزین است و در جنوب معبد هفستوس قرار دارد.

گرد این حصار فینیقی‌های شهر صور «4» سکونت دارند و تمام این محله را محله صوریها مینامند. در حصار پروته معبدی است که به معبد آفرودیت «5» خارجی

______________________________

(1)- آرنج واحد طول در یونان باستان و برابر یک پا و نیم یا 144 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(2)- یکی از ستونهای سنگی که بوسیله سانوسرت اول)Sanwosret I( نصب شده هم امروز در مقابل ویرانه‌های هلیوپولیس باقی است که قسمتی از آن در خاک مدفون شده و قسمت دیگر آن در حدود بیست متر از خاک بیرون است.

(3)- پروته)Protee( نام پیر سالخورده دریانورد افسانه‌ایست که بحکایت افسانه‌های یونان باستان سالها در سواحل مصر به دریانوردی مشغول بوده و همان کسی است که در اودیسه منلاس)Menelas( با او مشورت میکند. معلوم نیست بین اسم شخص خیالی و یکی از پادشاهان مصر باستان چه ارتباطی موجود بوده که هردوت این نام را بیکی از فراعنه مصر نسبت داده است. درباره این اسم رجوع شود به توضیح خارج از متن.

(4)- صوریا تیر)Tyr( از شهرهای بزرگ فینیقی باستان که بوسیله اهالی صیدون ساخته شده و درگذشته شهرت زیادی از حیث تجارت و صنعت پارچه‌بافی داشته امروز از این شهر بزرگ قسمت کوچکی در جمهوری لبنان باقی است.

(5)- آفرودیت)Aphrodite( یا ونوس)Venus( الهه زیبائی و جمال در یونان باستان. شاید توصیف «خارجی» اشاره به فینیقی بودن آن الهه است و در اینصورت آفرودیت خارجی همان آستارته)Astarte( فینیقی‌ها باید باشد.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 194

معروف است. من حدس میزنم که این یکی از معابد هلن «1» دختر تندار «2» است، زیرا بطوریکه شنیده‌ام هلن نزد پروته اقامت گزید و بعلاوه او را آفرودیت خارجی مینامند. از طرف دیگر برای هیچیک از معابد دیگری که بنام آفرودیت موجود است صفت خارجی وجود ندارد.

113- چون من درباره هلن از کاهنان استفسار کردم آنان افسانه او را برای من چنین نقل کردند: پس از آنکه اسکندر «3» او را از اسپارت ربود بادبان برافراشت و بسوی کشور خود گریخت. ولی وقتی به دریای اژه رسید باد مخالف او را به دریای مصر راند. و چون باد متوقف نشد از آنجا به خاک مصر رانده شد و به تاریشه «4» و محلی از مصب نیل رسید که امروز به مصب کانوپ «5» معروف است. در ساحل این محل معبدی از هراکلس بود که امروز هم باقی است «6». اگر برده‌ای متعلق بهرکس باین معبد پناهنده شود و خود را وقف خداوند کند و برای اثبات آن بر روی بدن خود خالهای مقدس «7» بکوبد دستگیر کردن آن برده جایز نیست. این رسم بهمان ترتیب که

______________________________

(1)- هلن)Helene( از شاهزادگان یونان باستان، دختر لدا)Leda( و خواهر کاستور)Castor( و زوجه منلاس)Menelas( بود که بعلت جاذبه و زیبائی خاص خود بوسیله پاریس)Paris( ربوده شد. و چون یونانیان برای نجات او به شهر تروآ لشگر کشیدند جنگ معروف افسانه‌ای تروآ پیش آمد که بنام هلن به جنگ تروآ هلن معروف است.

(2)- تندار)Pyndar( پادشاه افسانه‌ای اسپارت و شوهر لدا و پدر هلن معروف.

(3)- همان پاریس)Paris( معروف است که فرزند دوم پریام)Priam( و هراکلس)Heracles( بود و هلن زیبا و زوجه منلاس)Menelas( را ربود و موجب بروز جنگ معروف تروآ)Troie( شد. در مورد منلاس رجوع شود به توضیح بند یک صفحه بعد این کتاب.

(4)- تاریشه)Tarichees( باید نام محلی باشد که در آن معادن نمک زیاد بوده.

بطوریکه سترابون نقل میکند در ساحل افریقا چند جزیره وجود داشت که بهمین نام خوانده میشد (سترابون- کتاب هفدهم. بند 3 و 16).

(5)- کانوپ)Canope( از شهرهای مصر باستان که در نزدیکی دریای مدیترانه بر ساحل یکی از شعب نیل که بهمین نام است ساخته شده بود و بافتخار کانوبوس)Canobos( کشتی‌بان منلاس که در این محل درگذشت بنام او چنین نامیده شد (استرابون، کتاب هفدهم. بند 1 و 17).

(6)- این معبد در محلی بود که بعدها بنام هراکلس به هراکلیون)Heracleion( معروف شد.

(7)- پرده‌هائی که در معابد مصری خدمت میکردند با خالکوبی مخصوصی مشخص میشدند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 195

در قدیم معمول بود در زمان من نیز مرسوم بود. پس همینکه بردگان و خدمتگذاران اسکندر از مقررات این معبد باخبر شدند ارباب خود را ترک کردند و بآن معبد رفتند و بحال زار زانو زدند و بقصد اینکه باسکندر زیانی وارد کنند او را متهم کردند و جزئیات سرگذشت او و هلن و اهانتی را که بر منلاس «1» وارد شده بود نقل کردند. آنان این اتهامات را در حضور کاهنان و نگهبان این شعبه از رود نیل که تونیس «2» نام داشت بر زبان جاری کردند.

114- همینکه تونیس سخنان آنان را شنید باشتاب کس بنزد پروته در ممفیس فرستاد و بوی چنین پیغام داد: «شخصی خارجی از اهالی تروآ بدین محل وارد شده که در یونان مرتکب عملی زشت گردیده. وی زن میزبان خود را فریب داده و با خزائن گرانبها همراه خود آورده. باد او را از راه منحرف کرده و بخاک تو آورده. آیا ما بگذاریم او سالم از اینجا بادبان برکشد یا آنچه همراه دارد از او باز گیریم؟» در جواب این سوال، پروته کسی مأمور کرد و چنین پیغام داد:

«چون این مرد بطرزی ناپسند بمیزبان خود اهانت کرده، هرکه هست او را دستگیر کنید و نزد من آورید تا بدانم چه جوابی دارد که بگوید.»

115- همینکه تونیس این دستور را گرفت اسکندر را دستگیر کرد و کشتیهای او را ضبط کرد. آنگاه او را بهمراهی هلن و گنجینه‌ها و خدمتگذارانی که بدرگاه خداوند استغاثه میکردند از ساحل بسوی ممفیس فرستاد «3». وقتی همه آنها را انتقال دادند پروته از اسکندر پرسید که کیست و از کجا از راه دریا میآید. اسکندر نسب خود را بازگفت و نام کشور خود را بیان کرد و مبدء حرکت خود در این سفر بحری فاش ساخت آنگاه پروته از او پرسید که هلن را از کجا آورده است

______________________________

(1)- منلاس)Menelas( پادشاه معروف اسپارت و برادر آگاممنون که زوجه‌اش هلن بوسیله پاریس)Paris( ربوده شد و این واقعه منجر به جنگ معروف و افسانه‌ای تروآ گردید.

(2)-Thonis

(3)- درباره منشاء این افسانه و مطالب بند 119 رجوع شود به توضیح خارج از متن.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 196

و چون اسکندر در جوابگوئی تردید کرد و حقیقت را نگفت آنان که بدرگاه خداوند زاری کرده بودند دروغ او را فاش کردند و جزئیات سرگذشت و اعمال بد او را شرح دادند. سرانجام پروته بشرح زیر درباره آنها حکم کرد: «اگر من علاقه نداشتم که هیچیک از خارجیانی که باد آنها را از راه خود منحرف کرده و بخاک من آورده بقتل رسانم، انتقام آن مرد یونانی را از تو میستاندم ای زشتکارترین مرد جهان که مهمان‌نوازی او را با زشت‌ترین خیانتها پاسخ داده‌ای.

تو با زن میزبان خود نزدیکی کرده‌ای و باین هم قناعت نکرده‌ای و او را تشویق کرده‌ای که با تو بگریزد و خود با او حرکت کرده‌ای و او را ربوده‌ای. و هنگامی باینجا میرسی که خانه میزبان خود را غارت کرده و با خود آورده‌ای. اکنون چون من اصرار دارم که یک فرد خارجی را بقتل نرسانم، ترا مانع میشوم که این زن و این گنجینه‌ها را با خود ببری. من آنها را برای میزبان یونانی تو حفظ خواهم کرد تا او خود مایل شود برای یافتن و بردن آنها حرکت کند. و اما درباره خود و همراهانت بتو امر میکنم که در ظرف سه روز بادبان بر کشتی بیفکن و سرزمین مرا ترک کن و الا با شما مانند دشمن رفتار خواهد شد.»

116- بطوریکه کاهنان برای من نقل کرده‌اند هلن باین ترتیب به نزد پروته رسید.

و بنظرم چنین میرسد که هومر «1» نیز این افسانه را شنیده بوده، ولی چون این افسانه باندازه افسانه‌ای که او نقل کرده حماسی نبوده آنرا عمدا مهمل گذارده، ولی در عین‌حال اظهار کرده که از آن نیز باخبر بوده است. مؤید این موضوع قسمتی از ایلیاد «2» است (و در هیچ‌جای دیگر خلاف آن سخن نگفته) که درباره سرگردانی

______________________________

(1)- هومر)Homere( شاعر معروف یونان در قرن نه قبل از میلاد که ایلیاد و اودیسه را باو نسبت میدهند. معروف است که هومر پیر نابینائی بود که از شهری بشهری میگشت و شعر میگفت. اخیرا وجود این شاعر یونانی مورد تردید قرار گرفته و جمعی معتقدند که اگر خود او هم حقیقة وجود داشته باشد ایلیاد و اودیسه اثر شعرای گمنام دیگری است و باو تعلق ندارد.

(2)- ایلیاد)Iliade( مجموع اشعاری است در بیست و چهار قطعه که شاهکار شعر

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 197

و دربدری اسکندر سخن میگوید و شرح میدهد که چگونه در موقعی که هلن را با خود میبرد از راه خود منحرف شد و در کشورهای مختلف گم شد و خصوصا به شهر صیدون «1» واقع در فینیقیه رفت. او این مطلب را در جائیکه از «شجاعت‌های دیومد» «2» سخن میگوید بشعر چنین بیان میکند:

«... این پارچه‌های رنگارنگ که محصول کار زنان کارگر است،»

«که پاریس «3» با اندام رعنای خود از صیدون همراه میآورد،»

«در موقعی که در سفر پرحادثه خود در دریای وسیع،»

«هلن زیبا را بسوی کشورهای دورش سوق میداد.» «4»

او ضمن این اشعار در ادیسه «5» نیز از آن سخن میگوید:

«داروهای عالی که دختر زوس «6» همراه داشت،»

______________________________

یونان باستان محسوب میشود و تصنیف آنرا به هومر نسبت میدهند. اشعار ایلیاد شرح افسانه جنگ تروآ)Troie( است که پس از ربوده شدن هلن معروف بین یونانیان و اهالی این شهر باستان درگرفت و یکی از بزرگترین افسانه‌های حماسی نظم دنیای باستان است.

(1)- صیدون)Sidon( از شهرهای قدیم فینیقی در ساحل دریای مدیترانه که امروز سعیده نام دارد.

(2)- دیومد)Diomede( از پادشاهان افسانه‌ای تراس که به خشونت و ظلم معروف بود. افسانه حاکی است که این پادشاه طعمه اسبان گوشتخوار هرکول پهلوان معروف شد.

(3)- پاریس)Paris( یا اسکندر پسر دوم پریام)Priam( و هرکول، همان کسی است که هلن زوجه منلاس را ربود و موجب بروز جنگ معروف تروآ گردید.

(4)- ایلیاد، کتاب ششم، بند 289 ببعد.

(5)- اودیسه)Odyssee( اشعار حماسی در بیست و چهار قطعه که مانند ایلیاد تصنیف آنرا به هومر نسبت میدهند. در اودیسه شرح مسافرتهای اولیس)Ulysse( بعد از فتح تروآ نقل شده و شامل قطعات و قسمت‌های جالبی درباره حوادث و اتفاقاتی است که از آن نتایج اخلاقی عالی گرفته میشود.

(6)- زوس)Zeus( یا ژوپیتر، پدر خدایان و فرمانروای آنان و خدای خدایان در افسانه‌های یونان باستان.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 198

«پولیدامن «1» زوجه تون «2» آنراباو»

«داده بود، در گذشته، در خاک حاصلخیز»

«مصر، که از خاک آن انواع گیاهان میروید»

«بعضی گیاهان مفیدند که در کنار گیاهان سمی میباشند» «3»

و در جای دیگر منلاس «4» به تلماک «5» چنین میگوید.

«در مصر بود که من میخواستم از این کشور برگردم»

«ولی خدایان مرا که به نذر خود وفا نکرده بودم مانع شدند» «6»

از این اشعار هومر معلوم میشود که او کاملا از سرگردانی اسکندر در مصر با اطلاع بوده؛ زیرا سوریه با مصر مجاور است و فینیقی‌هائی که شهر صیدون بآنها تعلق دارد در سوریه سکونت دارند.

______________________________

(1)-Polydamna

(2)- تون)Thon( که همان تونیس)Thonis( نگهبان شعبه رود نیل است که این وقایع در قلمرو او رویداده بود و در بند 113 از او یاد شد.

(3)- اودیسه، کتاب چهارم، بند 227 و بعد و همچنین بند 351 و 352- قسمتهائی از ایلیاد و اودیسه که هردوت برای اثبات مدعای خود نقل میکند ظاهرا در جای مناسب نقل نشده و بهتر بود در آخر بند 119 نقل میشد زیرا در این بند هردوت مدعی است که هلن در مصر مدتی اقامت کرد و منلاس از مصر عبور کرد و هردوی این دو نفر را باد مخالف به مصر کشانید. از دو حال خارج نیست: یا این نقل قول را استنساخ‌کنندگان بعدی به متن اصلی تاریخ هردوت اضافه کرده‌اند و یا هردوت خود آنرا در حاشیه نسخه اصلی گنجانیده که بعدا سر فرصت آنرا در جای مناسب قرار دهد و بعدها استنساخ‌کنندگان اشتباه کرده‌اند و بجای اینکه آنرا در پایان بند 119 قرار دهند در جای دیگر قرار داده‌اند.

(4)- منلاس)Menelas( پادشاه اسپارت و برادر آگاممنون- هلن معروف که بدست پاریس ربوده شد و موجب بروز جنگ تروآ گردید زوجه این شخص بود.

(5)- تلماک)Telemaque( پسر اولیس)Ulysse( و پنلوب)Penelope( که پدرش در طفولیت او عازم جنگ تروآ شد و او در جستجوی پدر به سیاحت و گردش گرد جهان پرداخت و بعدها فنلون نویسنده معروف قرن هفدهم فرانسه افسانه سفرهای او را بصورت کتابی تحت عنوان «حوادث تلماک» تدوین کرد.

(6)- اودیسه، کتاب چهارم، بند 351.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 199

117- و نیز این اشعار بطور یقین ثابت میکند که «تصنیف‌های قبرسی» «1» اثر هومر نبوده بلکه از شخص دیگری است. زیرا در این تصنیف گفته شده که وقتی اسکندر هلن را از اسپارت آورد با استفاده از باد مساعد و دریای آرام درمدت سه روز به ایلیون «2» رسید. در حالیکه در ایلیاد شاعر مدعی است که اسکندر در همان موقع که هلن را همراه خود میبرد گمشد. در اینجا دیگر سخن درباره هومر و تصنیف‌های قبرسی کافی است.

118- چون من از کاهنان سؤال کردم که آنچه یونانیان درباره جنگ تروآ «3» نقل میکنند پوچ و بی‌حقیقت است یا نه، آنان شرح زیر را که خود تصور میکردند منبع آن شخص منلاس است برای من نقل کردند: بعد از آنکه هلن ربوده شد سپاه کثیری از یونان به سرزمین تروآ بکمک منلاس شتافت. بعد از آنکه این سپاه در ساحل پیاده و در آن محل مستقر شد نمایندگانی به ایلیون «3» فرستاد و منلاس خود نیز با آنها حرکت کرد. وقتی این هیئت به محل رسید تقاضا کرد هلن و گنجینه‌هائی را که اسکندر از منلاس ربوده بود مسترد کنند و از اهانتی که وارد شده بود عذر بخواهند. اهالی تروآ در این موقع نیز همان پاسخی را دادند که بعدها مکرر دادند و بقید سوگند تأکید کردند که هلن و جواهراتی که آنان را متهم بربودن آن میکنند نزد آنها نیست و آن هردو در مصر است و شرط انصاف نیست که آنان برای آنچه در اختیار پروته پادشاه مصر است مسئول باشند. ولی یونانیان بتصور

______________________________

(1)- «تصنیف‌های قبرسی» آن قسمت از اشعاری است که موضوع آن شرح جنگ تروآ از آغاز تولد هلن است و علت اینکه شاعر آنرا تصنیف‌های «قبرسی» نام نهاده آنست که مصنف آن تمام حوادث جنگ تروآ را به ونوس الهه قبرس نسبت میدهد و برای این الهه در این ماجرا سهمی بزرگ قائل است.

(2)- ایلیون)Ilion( نام دیگر تروآ)Troie( شهر معروف باستانی است که جنگ تروآ در آستانه آن درگرفت.

(3)- تروآ)Troie( یا ایلیون)Ilion( یا پرگام)Pergame( از شهرهای باستان آسیای صغیر که یونانیان در جنگ معروف تروآ مدت ده سال آن را محاصره کردند. بقایای این شهر را در حفریات اخیر در اطراف محلی که امروز حصارلک نام دارد یافته‌اند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 200

اینکه اهالی تروآ آنها را تخطئه میکنند شهر آنها را محاصره کردند و آنقدر محاصره را ادامه دادند تا آنرا تصرف کردند. وقتی قلعه شهر تسخیر شد، چون اثری از هلن یافت نشد و باز اهالی شهر همان مطالبی را که قبلا گفته بودند تکرار کردند، یونانیان بگفته آنان اعتماد کردند و شخص منلاس را بنزد پروته فرستادند.

119- منلاس به مصر رسید و در طول شط تا شهر ممفیس پیش رفت، و وقتی حقایق را آنطور که بود نقل کرد با جوانمردی و کرم از او پذیرائی شد؛ هلن که هیچ آسیبی ندیده بود باو مسترد شد و همچنین تمام جواهراتی که باو تعلق داشت باو داده شد. ولی با اینکه با منلاس باین ترتیب رفتار شده بود، وی نسبت به مصریان ناجوانمردی کرد. وی شتاب داشت که هرچه زودتر راه دریا پیش گیرد ولی چون هوا مساعد برای دریانوردی نبود همچنان در محل متوقف ماند. و چون این وضع ادامه یافت نقشه ناپسندی در مخیله خود پرورانید که چنین بود «1»: منلاس دو طفل از بومیان را گرفت و قربانی کرد «2». وقتی این جنایت او علنی شد منفور و مطرود مصریان گردید و چون مورد تعقیب آنان واقع شد و با کشتیهای خود در جهت افریقا «3» گریخت. و اما اینکه او بعد از آن به کدام طرف متوجه شد مصریان اطلاعی از آن ندارند. آنها از قسمتی از آنچه که نقل شد خود بوسیله دیگران مطلع شده بودند ولی از آنچه که در سرزمین خود آنها رویداده بود با اطمینان و اعتماد قاطعی سخن میگفتند.

120- چنین بود آنچه کاهنان مصری میگفتند و اما من شخصا بملاحظه زیر نظر خود را درباره آنچه آنان درباره هلن نقل میکنند اضافه میکنم: اگر هلن در

______________________________

(1)- نقل این سرگذشت از قول مصریان و خاموش گذاردن مطلب درباره نظر یونانیان «خبث در این مورد موجب انتقاد شدید مخالفین یونانی هردوت گردیده. در رساله‌ای که تحت عنوان طینت هردوت» باقی است و تصنیف آنرا به پلوتارک نسبت میدهند بهمین مطلب بعنوان دلیل بارزی از «خبث طینت» او اشاره شده و نویسندگان یونان مدعی شده‌اند که هردوت عمدا خواسته است مقام «بربرها» و خارجیان را بالا برد.

(2)- قربانی کردن اطفال بآن قصد بود که باد مخالف آرام شود و کشتیرانی در دریا میسر گردد.

(3)- در ساحل افریقا بندری بود بنام «بندر منلاس» که هردوت در بند 169 از کتاب چهارم خود بآن اشاره میکند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 201

ایلیون «1» بود، چه اسکند میخواست و چه نمیخواست، او را به یونانیان تسلیم میکردند. پریام «2» و خویشان دیگر او آنقدر ابله نبودند که وجود شخص خود و اطفال و شهر موطن خود را بخطر اندازند تا اسکندر بتواند با هلن زیست کند.

اگر هم حقیقة در اوایل کار چنین عقیده‌ای داشتند وقتی بعدا در هرتصادم با یونانیان جمعی کثیر از اهالی تروآ بقتل میرسیدند و هیچ کارزاری نبود که علاوه بر دیگران دوسه تن از فرزندان پریام و شاید بیشتر (اگر در این باره بقول شاعران حماسی اعتماد کنیم «3») از پا درنیایند، بعقیده من در این شرایط حتی اگر خود پریام شخصا از معاشرت با هلن منتفع میشد اگر به بهای تسلیم او میتوانست از مشکلاتی که باو روی آورده بود نجات یابد او را به اهالی آکه «4» تسلیم میکرد «5».

باید اضافه کرد که بعد از پریام که در آن زمان پیر بود سلطنت به اسکندر نمیرسید تا اداره امور در دست او باشد. فرزند ارشد او شخص دیگری بنام هکتور «6» بود که

______________________________

(1)- ایلیون)Ilion( نام دیگر شهر معروف تروآ است.

(2)- پریام)Priam( آخرین پادشاه تروآ فرزند لائومدون)Laomedon( و پدر هکتور)Hector( و پاریس)Paris( یا اسکندر رباینده هلن زیبا.

(3)- همانطور که توسیدید بگفته هومر در این باره اعتماد ندارد (توسیدید، جلد اول، بند 9 و 10) هردوت نیز بگفته شعرای حماسی نظیر هومر چندان ابراز اعتماد نمیکند و تردید خود را بصورت این عبارت معترضه بیان میکند.

(4)- آکه)Achaie( ناحیه‌ای در ساحل شمالی شبه جزیره پلوپونز که محل اقامت قومی بهمین نام بود. اینان یونانیانی از اولاد آکوس)Achoeus( بودند و ابتدا در تسالی سکونت داشتند. مدتی بعد سراسر پلوپونز را تسخیر کردند ولی اقوام دری آنها را کنار زدند و ناگزیر در شمال این شبه جزیره در محلی که بنام آنان آکه نامیده شد سکونت کردند.

(5)- حتی در ایلیاد نیز که یکی از اشعار حماسی است مشاهده میشود که ریش سفیدان و عقلای شهر تروآ با وجود اینکه شیفته زیبائی غیرطبیعی و خارق العاده هلن شده بودند سرانجام باین نتیجه رسیدند که باید او را تسلیم کنند: «ولی با این حال، با اینکه او اینقدر زیبا است بهتر آنست که به کشتی‌های آنان مراجعت کند و صلاح در آنست که او در این محل نماند تا ما نابود نشویم و بعد از ما فرزندان ما نیز نابود نشوند» (ایلیاد کتاب سوم، بند 159 و 160).

(6)- هکتور)Hector( فرزند ارشد و رشیدترین فرزند پریام پادشاه تروآ که در جنگ معروف تروآ رشادت‌هائی جالب از خود نشان داد و سرانجام بدست آشیل)Achille( کشته شد.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 202

بعد از مرگ پریام جانشین او میشد. و بر هکتور شایسته نبود که درموقعی که در نتیجه گناه برادرش مصائب بزرگی بر او و دیگر اهالی تروآ وارد شده بود برادر خود را در ادامه خطاهایش آزاد گذارد. نه، آنها هلن را در اختیار نداشتند که تسلیم کنند؛ آنها حقیقت را بیان میکردند ولی یونانیان بگفته آنان باور نمی- کردند. علت آنست که خداوند- در اینجا من نظر شخص خودم را اظهار میکنم- «1» ترتیب کار را طوری داده بود که با انهدام کامل اهالی تروآ بمردم نشان دهد که در برابر گناهان بزرگ، خدایان نیز عقوبت‌هائی بزرگ نازل میکنند. آنچه اکنون گفتم بیان عقیده شخص من بود.

121- بطوریکه کاهنان نقل میکنند بعد از پروته رامپسی نیتوس «2» بسلطنت رسید که دهلیز معبد هفستوس «3» درطرف مغرب از یادگارهای زمان او است «4». در مقابل این دهلیز مجسمه‌های بزرگی بارتفاع بیست و پنج آرنج «5» برپا کرد که مصریان آنرا که در جهت شمال است تابستان و آنرا که درطرف جنوب است زمستان نام نهاده‌اند «6». مجسمه‌ای که تابستان نام دارد مورد احترام و پرستش است و با دیگری که زمستان نام دارد عکس آن رفتار میکنند.

- بطوریکه برای من نقل کرده‌اند وی چنان ثروت زیادی بپول داشت که هیچیک

______________________________

(1)- این عبارت معترضه دلیل قاطعی است بر اینکه هردوت بوجود خداوندان منتقم عقیده کامل داشته.

(2)- رامپسی نیتوس)Rhampsinitos( ظاهرا رامسس سوم پادشاه معروف بیستمین سلسله فراعنه مصر است. (در بیستمین سلسله فراعنه مصر بیش از ده پادشاه بنام رامسس سلطنت کردند).

(3)- هفستوس)Hephaistos( خداوند آتش و آهن که نام دیگر او و ولکن)Vulcain( است. تاریخ هردوت ج‌2 202 خلاصه تاریخ مصر ..... ص : 183

(4)- در تزیین این معبد چند تن از پادشاهان سلسله بیستم فراعنه مصر که رامسس نام داشتند شرکت کرده‌اند.

(5)- آرنج واحد طول در یونان باستان و برابر یک پا و نیم یا 444 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(6)- این نامگذاری چندان با عقیده مصریان درباره تقسیمات سال تطبیق نمیکند زیرا مصریان سال را به سه فصل تقسیم میکرده‌اند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 203

از پادشاهانی که بعد از او آمدند نتوانستند از این حیث از او تجاوز کنند و یا حتی باو نزدیک شوند. «1» برای اینکه خزاین خود را محفوظ بدارد اطاقی از سنگ ساخت که یکی از دیوارهای آن جزء حصار خارجی کاخ بود. مردی که مأمور این کار شد نقشه‌های شیطانی در سر داشت و تدبیری باین شرح اندیشید «2»: وی ترتیب کار را طوری داد که یکی از سنگها را دو نفر مرد و حتی یکنفر بتواند بآسانی از جای خود خارج کند «3». همینکه کار ساختن اطاق بپایان رسید پادشاه خزاین خود را در آن جای داد. مدتی گذشت و وقتی مرد سازنده پایان عمر خود را نزدیک دید فرزندان خود را بنزد خود طلب کرد (وی دو فرزند داشت) و بآنان توضیح داد که چگونه از راه دلسوزی برای آنان و برای اینکه آنان بتوانند در کمال رفاه زندگی کنند در موقع ساختن اطاق خزاین شاهی حیله‌ای بکار برده است.

سپس بوضوح تمام برای آنها شرح داد که برای بیرون کشیدن سنگ چه باید بکنند، اندازه‌های لازم را بآنان داد و اضافه کرد که اگر بدقت آنچه او گفت رعایت کنند، آنان نظار واقعی خزاین پادشاه خواهند بود.

- بعد از مرگ او فرزندانش بیدرنگ بکار مشغول شدند. آنان هنگام شب بنزدیکی کاخ رفتند و تخته سنگ را در روبنای ساختمان یافتند و بدون زحمت آنرا با دست جابجا کردند و مقادیر زیادی پول با خود بردند. وقتی پادشاه به خزانه آمد و آنرا گشود از اینکه پول داخل ظروف نقصان یافته بود دچار

______________________________

(1)- ثروت سرشار رامسس سوم و بذل و بخشش او مورد تأیید اسناد و مدارک زیادی است و از جمله این مدارک کتیبه‌های اطاقهائی خزاین معبد معروف شهر است که بدست او ساخته شده و هومر با الهام از آن شهر تب را شهری دانسته است «که در کاخهایش بزرگترین خزاین جهان انباشته شده».

(2)- افسانه‌ای که هردوت در این مورد نقل میکند قسمت اول آن در یونان نظیر و شبیهی در تاریخ تروفونیوس)Trophonios( و آگامدس)Agamedes( دارد.

(3)- مسدود کردن مجاری اطاقها و قبور بوسیله تخته سنگ حجاری شده یکی از عادات مصریان قدیم بود و بسیار است قبور و اطاقهائی که مخرج آن بچشم نمیخورد و مردی میتواند بآسانی با جابجا کردن تخته سنگی بداخل آن راه یابد.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 204

حیرت شد «1». و چون مهر او دست نخورده بود و در اطاق بسته بود نمیدانست چه‌کسی را مورد اتهام قرار دهد. پادشاه برای بار دوم و سوم گنجینه را گشود و هربار مشاهده کرد که از مقدار پول کسر میشود (زیرا دزدان همچنان به دزدی خود ادامه میدادند). پس او متوسل باین تدبیر شد: بدستور او تله‌هائی ساختند و آنها را اطراف ظروفی که محتوی پول بود قرار دادند. دزدان طبق معمول آمدند و یکی از آنها بداخل رفت. همینکه او به ظرفی که قصد داشت بآن دستبرد زند نزدیک شد در دام افتاد. بمحض اینکه متوجه شد که در چه وضع بدی گرفتار شده برادر خود را طلبید و وضع خود را باو نشان داد و او را سوگند داد که هرچه زودتر بداخل وارد شود و سر او را از تن جدا کند تا اگر او را دیدند و شناختند برادر او نیز دچار مهلکه نشود. برادر دیگر نظر او را پسندید و قانع شد و آنچه او گفته بود انجام داد و بار دیگر سنگ را در جای خود قرار داد و سر برادر را برگرفت و بخانه رفت.

- وقتی هوا روشن شد پادشاه باطاق وارد شد و از اینکه اندام دزد بی‌سر در دام افتاده بود متحیر و مبهوت شد زیرا دستخوردگی در بنا نبود و در ورودی و خروجی در آن یافت نمیشد. پادشاه درعین حیرت و ناراحتی چنین کرد: وی امر کرد جسد دزد را بدیوار آویختند «2» و کسانی نیز برای محافظت آن گماشت و بآنان امر کرد هرکس را که دیدند در برابر آن جسد زاری و ندبه کرد بگیرند و بنزد او برند. وقتی جنازه را بدیوار آویختند مادر دزد خشمگین شد و برادر زنده او را سرزنش کرد و باو امر کرد بهروسیله‌ای که ممکن است جسد برادر را از دیوار پائین کشد و با خود بیاورد و او را تهدید کرد که اگر در این کار کوتاهی

______________________________

(1)- در عهد باستان عادت عمومی بر این بود که پول را در ظروف جداگانه انباشته میکردند و سپس در اطاق یا محفظه‌ای که باید حفظ شود جای میدادند.

(2)- مجازات اعدام با دار یکی از مجازاتهای عادی در مصر باستان بود. گاه اتفاق میافتاد که جنازه گناهکاری را برای تنبیه کردن دیگران مدتی بدیواری میآویختند.

آمنوفیس دوم)Amenophis( برای اینکه قدرت و عظمت خود را برخ اتباع خود بکشد امر کرد جنازه شاهزادگان سوری را که اسیر کرده بود مدتی بر دیوارهای شهر تب بیاویزند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 205

کند او خود شخصا بنزد شاه خواهد رفت و خواهد گفت که پولها و خزاین پیش او «1» است.

- چون مادر سخت با برادری که زنده مانده بود درافتاد و آنچه آن برادر گفت در او مؤثر واقع نشد ناگزیر حیله‌ای اندیشید که چنین بود: خری چند آماده کرد و بر روی آنها مشک‌هائی سرشار از شراب قرار داد و سپس آنها را بجلو انداخت و خود از عقب حرکت کرد. وقتی بنزدیکی مستحفظینی که از جسد حفاظت میکردند رسید دهانه دو سه مشک را گشود و خود ریسمانی که آنها را بسته بود باز کرد. شراب جاری میشود و او بر سر خود میکوبد و بصدای بلند فریاد میزند و چنین وانمود میکند که نمیداند اول بکدام خر بپردازد.

وقتی مستحفظین مشاهده میکنند که شراب زیادی جاری شده با میل فراوان میدوند و ظرفهای خود را میآورند تا از این غنیمت استفاده کنند و شرابی که پخش میشود جمع‌آوری کنند. پس او تظاهر به خشم میکند و آنان را دسته‌جمعی دشنام میدهد. ولی مستحفظین او را دعوت به آرامش میکنند و چند لحظه بعد او چنین جلوه میدهد که آرام شده و خشمش بپایان رسیده. سرانجام خرها را به کنار راه میراند و بارهای آنها را مرتب میکند. سخنانی بین آنها ردوبدل میشود تا جائیکه یکی از مستحفظین با او شوخی میکند و او را به خنده میاندازد. او هم یکی از مشکهای خود را بآنها می‌بخشد. آنان بیدرنگ در همان محل بر زمین دراز میکشند و شروع به میگساری میکنند و از آن مرد جوان هم دعوت میکنند که با آنها همراه شود و آنجا بماند و باتفاق آنها بیاشامد. جوان قانع شد و بآنان پیوست، و چون در ضمن میگساری آنها با او رفتاری دوستانه درپیش گرفتند مشکی دیگر بآنان بخشید. وقتی مستحفظین بمقدار زیاد نوشیدند بیش از اندازه مست شدند و چون خواب بر آنها چیره شد در همان محل که نوشیده بودند بخواب رفتند. شب فرارسیده بود؛ مرد جوان جسد برادر خود را برداشت،

______________________________

(1)- مقصود فرزند زنده مادر است نه خود مادر.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 206

سپس برای شوخی گونه راست تمام مستحفظین را تراشید «1» و جسد را بر پشت خرهای خود نهاد و به خانه بازگشت و آنچه مادر باو دستور داده بود انجام داد.

- وقتی به پادشاه خبر دادند که جسد دزد را دزدیده‌اند دچار خشمی شدید شد.

و چون تصمیم گرفت بهرترتیب است مردی را که بچنین کارهای ماهرانه‌ای دست زده بیابد به تدبیری که شرح میدهم و برای من بسیار شگفت و باور نکردنی است دست زد: وی دختر خود را در فاحشه‌خانه‌ای گذارد و باو امر کرد که تمام کسانی که به ملاقات او میآیند بپذیرد ولی قبل از اینکه با آنها نزدیک شود هریک از آنها را مجبور کند ماهرانه‌ترین و بیرحمانه‌ترین کاری را که در عمر خود انجام داده‌اند برای او نقل کنند و اگر کسی آنچه درباره آن دزد اتفاق افتاده بود نقل کرد او را نگهدارد و مانع خروج او شود. دختر باجرای آنچه پدر باو توصیه کرده بود پرداخت. دزد که دانسته بود این ماجرا برای چه مقصود است، چون میخواست بازهم نکته‌هائی از جسارت خود به پادشاه نشان دهد چنین کرد: وی بازوی مردی را که بتازگی مرده بود از بیخ برید و در حالیکه آن بازوی بریده را زیر قبای خود مخفی کرده بود براه افتاد و بنزد دختر پادشاه رفت. و وقتی دختر پادشاه همان سؤالهائی را که از دیگران میکرد از او نیز کرد پاسخ داد که بیرحمانه‌ترین عمل عمر خود را روزی انجام داده که در خزانه شاهی سر برادر خود را که در دام افتاده بود از بدن جدا کرده و ماهرترین کار خود را روزی انجام داده که مستحفظین دولتی را مست کرده و جسد برادر را که از دار آویخته بودند ربوده همینکه دختر این سخن را میشنود تصمیم میگیرد او را بگیرد. ولی دزد در تاریکی بازوی مرده را بسوی او دراز میکند و دختر آنرا میرباید و بتصور اینکه بازوی طرف است آنرا نگهمیدارد. ولی دزد آن بازو را رها میکند و بسوی در میرود و میگریزد.

______________________________

(1)- مردم مصر عادة صورت خود را میتراشیدند، ولی از زمان نوزدهمین سلسله فراعنه مصر سربازان خارجی که در سپاه مصر وارد شدند دسته جدیدی تشکیل دادند که معمولا ریش بلند داشتند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 207

- وقتی این موضوع را هم باطلاع پادشاه رساندند از تردستی و جرأت و جسارت این مرد دچار بهت و حیرت شد و برای اینکه باین موضوع خاتمه داده باشد کسانی به سراسر شهر فرستاد و همه‌جا جار زد که باین شخص امان داده است و اگر خود را معرفی کند انعام بزرگی باو خواهد داد. دزد اعتماد کرد و بنزد او رفت.

رامپسی نیتوس او را بسیار تحسین کرد و دختر خود را بعقد ازدواج او درآورد، زیرا او را زبردست‌ترین مرد جهان تشخیص داد، چه از یکطرف مصریان را نسبت به دیگر اقوام زبردست‌ترین اقوام میدانست و از طرف دیگر او را بین مصریان زیرک‌ترین آنان دانست.

122- بطوریکه کاهنان نقل میکنند، وی بعدها زنده باعماق زمین بنقاطی که یونانیان آنرا محل خداوند هادس «1» میدانند نزول کرد و در آنجا با دمتر «2» به بازی نرد پرداخت؛ گاه میبرد و گاه میباخت و سرانجام با دستمالی زربفت که از دمتر هدیه گرفته بود بازگشت. بطوریکه کاهنان برای من نقل کرده‌اند نزول رامپسی نیتوس بزیر زمین در موقع مراجعت او موجب برپا کردن جشنی از طرف مصریان گردید. من کاملا اطلاع دارم که این جشن را حتی در زمان من برپا «3» میکنند ولی در اینکه آیا این جشن را بدلیلی که نقل شد برپا میکنند من نمیتوانم در این باره چیزی بگویم. در روز جشن و در طول همانروز کاهنان قبائی میبافند. سپس نواری بر روی چشمان یکی از افراد خود می‌نهند و قبا را بتن او میکنند و آنگاه او را براهی هدایت میکنند که بیکی از معابد دمتر منتهی میشود و خود مراجعت میکنند. آنها مدعی هستند که کاهنی که چشمانش بسته است

______________________________

(1)- هادس)Hades( یا آدس)Ades( خدای جهنم در افسانه‌های یونان باستان.

(2)- دمتر)Demeter( از خدایان باستان که مظهر زمین بود و او را سرس)Ceres( نیز مینامیدند. این الهه همانست که مصریان باستان ازیریس مینامند.

(3)- روشن نیست مقصود هردوت از این جشن کدام جشن مصر باستان است و معبدی که بعدا از آن سخن میگوید در نزدیکی کدامیک از شهرهای مصر باستان بوده است.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 208

بوسیله دو گرگ «1» تا معبد الهه که بمقدار بیست ستاد «2» از شهر فاصله دارد راهنمائی میشود و از معبد تا آن محل هم گرگها او را مراجعت میدهند.

123- هرکس بتواند باین نوع مطالب باور کند مختار است که این افسانه‌های مصری را نیز بپذیرد، ولی من هدفم در تمام طول تاریخی که نقل میکنم اینست که آنچه دیگران گفته‌اند و من شنیده‌ام برشته تحریر درآورم. بطوریکه مصریان مدعی هستند دمتر و دیونیزوس «3» در جهنم حکومت میکنند. و نیز مصریان نخستین کسانی هستند که عقیده دارند که روح انسان جاویدان است «4» و وقتی بدن از بین میرود روح در کالبد حیوانی دیگر که بنوبه خود بدنیا میآید وارد میشود و پس از آنکه از تمام موجودات زمین و دریا و هوا گذشت بار دیگر در کالبد انسانی تولید مییابد و این جریان در طی سه هزار سال طی میشود. جمعی از یونانیان، بعضی زودتر و بعضی دیرتر، نظیر این عقیده را ابراز کرده‌اند بطوریکه گوئی عقیده شخص آنها بوده است. من نام این یونانیان را میدانم ولی از ذکر آن خودداری میکنم «5».

124- بطوریکه کاهنان نقل میکنند تا سلطنت رامپسی نیتوس در مصر آرامش کامل

______________________________

(1)- صورت شغالی که به گرگ شباهت دارد در غالب آثار باستانی مصر مشاهده میشود. این تصویر که گاه بصورت گرگ و گاه بصورت سگ هم درآمده حیوان مخصوص آنوبیس)Anubis( رب النوع مصر باستان است که تصویر او را بصورت مردی با سر شغال مجسم میکرده‌اند.

(2)- ستاد واحد طول در یونان باستان و برابر 177 متر و 6 سانتیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(3)- دیونیزوس)Dionysos( یا باکوس)Bacchus( خداوند شراب در یونان باستان- دمتر)Demeter( یا سرس)Ceres( نیز خداوند زمین بوده است و دیونیزوس یونانیان با ایزیس)Isis( مصری و دمتر با ازیریس)Osiris( تطبیق میکند.

(4)- از ازمنه بسیار قدیم مصریان عقیده داشتند که روح پس از مرگ از کالبد جدا میشود و به وجود مستقل خود ادامه میدهد.

(5)- باحتمال زیاد هردوت در این عبارت به فیثاغورث حکیم اشاره میکند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 209

برقرار بود و این کشور از آبادانی و رونقی کامل برخوردار بود. ولی خئوپس «1» که پس از او بر مصریان سلطنت نمود آنان را دچار فقر و نکبتی کامل کرد. نخست تمام معابد را بست و مصریان را از اهداء قربانی مانع شد؛ سپس آنها را مجبور کرد که همه برای او کار کنند. به بعضی امر کرد از معادنی که در کوه‌های عربستان قرار داشت سنگ استخراج کنند و تا رود نیل بیآورند. به بعضی دیگر دستور داد که این سنگها را که با کشتی به ساحل دیگر نیل نقل شده بود تحویل گیرند و تا کوهی که به کوه افریقا معروف است حمل کنند. این کار را مردانی که بدسته‌های ده هزار نفری تقسیم شده بودند انجام میدادند و در هرسه ماه این گروه‌ها تجدید میشد. مدت ده سال مردم باین عمل شاق و طاقت‌فرسا مشغول بودند تا جاده‌ای که سنگها را باید از آن حمل کنند ساخته شود و بعقیده من اهمیت احداث این راه از اهرام کمتر نیست (زیرا طول آن به پنج ستاد «2» و عرض آن به ده اورژی «3» و ارتفاع آن در مرتفع‌ترین نقطه جاده به هشت اورژی میرسد). این راه را با سنگهای صیقلی شده که بر روی آن تصاویری حک شده بود ساختند. باین ترتیب احداث این راه و اطاق‌های زیرزمینی تپه‌ای که اهرام بر روی آن قرار داد مدت ده سال طول کشید. این اطاقها را خئوپس در جزیره‌ای ترتیب داد تا آب رود بوسیله مجرائی بآن داخل شود و آنها را مخصوص مقبره خود کرد. و اما مدت زمانی که ساختن خود هرم طول کشیده بیست سال است. هرم چهار ضلعی است و در هرطرف آن ضلعی بطول هفت پلتر «4» و بارتفاع مساوی مشاهده میشود. هرم از سنگ صیقلی

______________________________

(1)- خئوپس)Cheops( پادشاه مصر از سلسله چهارم فراعنه که خوفو)Khouphou( نیز نامیده میشد و در حدود 2800 سال قبل از میلاد مسیح سلطنت میکرد. خئوپس سازنده بزرگترین اهرام ثلاثه مصر است.

(2)- ستاد)Stade( واحد طول در یونان باستان و برابر 177 متر و 6 سانتیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(3)- اورژی)Orgye( واحد طول در یونان باستان و برابر شش پا یا یک متر و 776 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(4)- پلتر)Plethre( واحد طول در یونان باستان و برابر صد پا یا 29 متر و 6 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 210

ساخته شده و سنگها کاملا بهم جفت شده‌اند. هیچیک از سنگهای آن از سی «1» پا کوچکتر نیست.

125- این هرم را بترتیبی که در زیر شرح میدهم ساختند؛ نخست چند ردیف پله بنا کردند که بعضی را کروسه «2» و بعضی دیگر را بومید «3» مینامند. بعد از اینکه ساختمان هرم را باین شکل شروع کردند بقیه سنگها را بکمک دستگاههائی که با قطعات چوب کوتاه ساخته بودند بالا بردند. این سنگها را از روی زمین برمیداشتند و بر روی اولین سکوی پلکان قرار میدادند. سنگی که باین ترتیب بآنجا میرسید از همانجا در دستگاه دیگری که در همان سکو نصب شده بود به سکوی دوم حمل میشد. زیرا بهر مقدار که سکو و پله وجود داشت بهمان مقدار نیز دستگاه حمل سنگ موجود بود. شاید هم یک دستگاه واحد بیشتر وجود نداشت که چون حمل آن آسان بود پس از آنکه تدریجا سنگ آن حمل میشد آنرا به سکوهای بالاتر منتقل میکردند. درحقیقت همانطور که در این باره دو روایت وجود دارد ما هم باید هردو روایت را نقل کنیم. نخست مرتفع‌ترین قسمت‌های هرم بپایان رسید و سپس تدریجا به ساختن قسمت‌های مجاور آن پرداختند و قسمت‌هائی را که در زیر همه قرار دارد و به زمین متصل است بعد از همه ساختند. بر روی هرم به الفبای مصری بهای مقدار سیرمه‌آ «4» و پیاز و سیری که برای کارگران خرج شده حک شده است.

تا جائیکه گفته مترجمی که این کتیبه را برای من میخواند بخاطرم باقی است این مبلغ به هزار و ششصد تالان «5» نقره بالغ میشد. اگر چنین باشد باید حدس زد

______________________________

(1)- پا واحد طول در یونان باستان و برابر 269 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(2)-Crossai

(3)-Bomides

(4)- سیرمه‌آ)Syrmaia( - محتمل است گیاهی باشد شبیه ترب.

(5)- تالان)Talent( واحد وزن و پول در یونان باستان و برابر 90/ 5560 فرانک طلا (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 211

که چه‌مقدار برای ابزارآلات آهنی که هنگام کار مصرف میشده و همچنین برای غذا و پوشاک کارگران مصرف شده باشد، در حالیکه میدانم که ساختن این هرم مدت زمانی طولانی که ما بدان اشاره کردیم طول کشید و باید مدت زمانی نیز که برای تراشیدن سنگها و حمل آنها و حفر مجرای زیرزمینی طول کشید بر آن اضافه کرد و بنظر من این کارها هم در مدتی کوتاه انجام نگرفته است.

126- خئوپس بدرجه‌ای از فساد تنزل کرده بود که درموقعی که بپول محتاج شده بود دختر خود را در فاحشه‌خانه‌ای نهاد و باو امر کرد که مبلغی پول- که چون کاهنان مبلغ آنرا تصریح نکرده‌اند من از مقدار آن بی‌اطلاعم- جمع‌آوری کند. ولی او علاوه بر آنچه که بدستور پدر جمع‌آوری کرد ظاهرا بفکر افتاد که خود نیز بخرج خود بنائی یادگار گذارد. پس، از هریک از کسانی که بملاقات او می- آمدند تقاضا کرد قطعه سنگی نیز باو هدیه کنند و بطوریکه کاهنان نقل میکنند با این سنگهای هرمی بنا کرد که درمیان دسته اهرام سه‌گانه و در مقابل هرم بزرگ قرار دارد و هرضلع آن یک پلتر و نیم «1» است «2».

127- بطوریکه مصریان نقل میکنند خئوپس مدت پنجاه سال سلطنت کرد و بعد از مرگ او برادرش خفرن «3» در سلطنت جانشین او شد. و باز بطوریکه نقل میکنند این پادشاه از هرحیث از او تقلید کرد و بخصوص او نیز هرمی بنا کرد که به بزرگی هرم خئوپس نیست (ما خود آنها را اندازه گرفته‌ایم) ...، «4» زیرا در زیر آن

______________________________

(1)- پلتر)Plethre( واحد طول در یونان باستان و برابر صد پا یا 29 متر و 6 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(2)- در ویرانه‌های یکی از معابد نزدیک به اهرام کتیبه‌ای کشف شده که بموجب آن خئوپس در کنار هرم خود هرمی نیز برای دختر خود هونتسن)Hontsen( بنا کرده است.

(3)- خفرن)Chephrene( یا خافرا)Khafra( پادشاه مصر از سلسله چهارم فراعنه، برادر خئوپس و سازنده دومین هرم بزرگ. بطوریکه بعضی اسناد حجاری شده عهد عتیق حکایت دارند بین این پادشاه و خئوپس پادشاه دیگری سلطنت کرده که ددفرا)Dedfera( نام داشته و محتمل است خفرن برادر همین شخص بوده باشد.

(4)- در اینجا قسمتی از متن اصلی کتاب هردوت از بین رفته ولی سیاق عبارت کاملا مانده.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 212

اطاقهای زیرزمینی وجود ندارد. و نیز مجرائی که آب نیل از آن وارد شود نظیر مجرائی که در هرم دیگر است و بوسیله نهری بآنجا میرسد و جزیره‌ای را که ظاهرا جسد خئوپس در آن دفن است احاطه میکند در این هرم وجود ندارد «1».

خفرن پایه‌های هرم خود را با سنگ حبشی برنگهای مختلف بنا کرد و از حیث ارتفاع به چهل پا «2» کمتر از هرم دیگری که در کنار هرم او قرار داشت اکتفا کرد.

هردوی آنها بر روی تپه‌ای ساخته شده‌اند که در حدود صد پا ارتفاع دارد.

128- بطوریکه کاهنان نقل میکنند خفرن مدت پنجاه و شش سال سلطنت کرد.

کاهنان باین حساب تعداد سالهائی را که مصریان دچار نکبت و فلاکتی کامل بودند به یکصد و شش سال میدانند. ظاهرا در تمام این مدت معابدی که درهای آنها بسته بود باز نشدند. نفرت مصریان نسبت باین دو پادشاه بحدی است که حتی حاضر به بردن نام آنها نیستند و حتی اهرام را بنام چوپانی فیلیتیس «3» نام که در آن زمان گوسفندان خود را در آن حوالی میچرانید مینامند.

129- بطوریکه کاهنان نقل میکنند بعد از این پادشاه میکرینوس «4» فرزند خئوپس در مصر سلطنت کرد. این پادشاه اعمال پدر خود را تقبیح کرد و معابد را گشود و مردم

______________________________

(1)- هردوت قبلا در بند 124 بقدر کافی در این باره سخن گفته بود و در این بند که سخن درباره خفرن است قید این توضیح اضافی درباره هرم او و تردید در اینکه او در این محل دفن است یا استعمال کلمه «ظاهرا» تا اندازه‌ای بیموقع بنظر میرسد.

(2)- پا واحد طول در یونان باستان و برابر با 296 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(3)-Philitis- برخی عقیده دارند که این نام یادگار دوره‌ایست که در زمان خاندان رامسس‌ها قسمت شمالی مصر بدست بعضی اقوام شمالی و شاید فیلیستن‌ها فتح شد و نام فاتحین بر محل باقی ماند. بعضی دیگر حدس میزنند که این نام یادگاریست از دوره سلطنت پادشاهان هیکسوس)Kyksos( که به چوپان معروف بودند.

(4)- میکرینوس)Mikerynos( یا منکااورا)Menkaoura( پادشاه مصر که ظاهرا ده نسل قبل از جنگ تروآ میزیست و سومین هرم بزرگ مصر را بنا کرد که بعدها جسد او را در آن یافتند. هردوت مدعی است که خفرن بعد از خئوپس مدت پنجاه و شش سال سلطنت کرد؛ در اینصورت بعید بنظر میرسد که فرزند خئوپس بتواند بعد از این مدت سلطنت کرده باشد و باید نتیجه گرفت که برخلاف گفته هردوت این پادشاه فرزند خئوپس نبوده.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 213

مصر را که دیگر خسته شده بودند و در نهایت فقر میزیستند آزاد گذارد که به کار خود بپردازند و قربانی اهدا کنند. بین تمام پادشاهان او تنها کسی بود که نسبت به مردم رفتاری بسیار عادلانه درپیش گرفت. این رفتار او موجب شد که مصریان بین تمام پادشاهانی که تا امروز بر آنها سلطنت کرده‌اند او را بیش از دیگران میستایند و یادآوری میکنند که نه‌تنها او از روی عدل و انصاف قضاوت میکرد بلکه اگر کسی نسبت به حکم و امر او اعتراض داشت از مال خود باو می‌بخشید و خشم او را با بذل و بخشش خود خاموش میکرد. با اینکه میکرینوس با اتباع خود خوشرفتاری و ملایمت میکرد و این مراسم را مرعی میداشت بدبختی و مصیبت باو روی‌آور شد و ابتدا دختر او را که یگانه فرزندش بود ربود. چون از مصیبتی که بدان دچار شده بود اندوهگین بود و قصد کرد برای دختر خود مقبره‌ای بسازد که از مقبره دیگران بهتر باشد، بطوریکه نقل میکنند دستور داد گاوی از چوب ساختند که شکم آن خالی بود و روی آنرا تذهیب کردند و سپس دختر خود را که مرده بود در آن دفن کرد.

130- گاوی را که از آن سخن گفتیم در خاک پنهان نکرده بودند و تا زمان ما نیز مشاهده میشد. آن گاو در سائیس «1» در داخل کاخ در تالاری مزین قرار دارد.

هرروز در کنار آن انواع عطریات را بآتش میسوزانند و هرشب پیوسته چراغی در کنار آن روشن است. در نزدیکی این گاو در تالاری دیگر مجسمه‌هائی قرار دارد که بطوریکه کاهنان سائیس نقل میکنند مجسمه همخوابه‌های میکرینوس است. در حقیقت در این محل مجسمه‌های بزرگی از چوب وجود دارد

______________________________

(1)- سائیس)Sais( از شهرهای مصر باستان و پایتخت دسته‌ای از فراعنه مصر است که بهمین نام خوانده میشوند. ولی بین این شهر و فراعنه چهارمین سلسله مصر ارتباطی موجود نیست و بطور قطع هردوت یا کسی که این خبر را باو داده این دو پادشاه را که قرنها بین آنها فاصله بوده باهم اشتباه کرده (رجوع شود به توضیح خارج از متن)، گاوی که در این بند مورد بحث است ظاهرا مجسمه ایزیس)Isis( بوده و بسیار شگفت‌آور است که مجسمه این خدای مصری را به قبر یک شاهزاده مصری اختصاص داده باشند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 214

که تعداد آنها تقریبا به بیست میرسد و مجسمه زنان عریان است «1». و اما درباره اینکه این مجسمه‌ها از چه کسانی هستند من نمیتوانم درین‌باره مطلبی با اعتماد اظهار کنم و فقط آنچه دیگران درباره آن میگویند نقل میکنم.

131- درباره آن گاو و مجسمه‌های بزرگ برخی سرگذشت زیر را نقل میکنند:

میگویند که میکرینوس عاشق دختر خود شد و با وجود مخالفت دختر از او هتک عفت کرد. بعد از این عمل دختر از شدت یأس و حرمان خود را بدار آویخت و میکرینوس او را در آن گاو مدفون کرد. مادر دختر امر کرد دستهای خدمتگارانی را که دخترش را تسلیم هوی‌وهوس پدر کرده بودند قطع کنند و امروز مجسمه‌های آنان نیز همان عقوبتی را که هنگام زنده بودن چشیده‌اند نشان میدهد. ولی این افسانه‌ها و بخصوص آنچه درباره دستهای مجسمه‌های بزرگ گفته شده پوچ و بی‌حقیقت است زیرا ما خود ملاحظه کردیم که دستهای این مجسمه‌ها در اثر فرسودگی از بین رفته بود. در زمان من هنوز آن دستها در کنار مجسمه‌ها بر زمین مشاهده میشد.

132- تمام اندام آن گاو در زیر روپوشی از پارچه ارغوانی رنگ پوشیده شده باستثنای گردن و سر آن که عریان است و از قشری ضخیم از طلا مستور است. در بین شاخ‌های آن تصویری از حلقه خورشید از طلا دیده میشود. این گاو ایستاده نیست، بلکه بزانو بر زمین نشسته و ابعاد آن باندازه ابعاد یک گاو بزرگ زنده است. هرسال در موقعی که مصریان بخاطر خدائی که من در اینگونه موارد از ذکر نام آن خودداری میکنم «2».

سینه میزنند گاو را از تالاری که در آن قرار دارد خارج میکنند. در همین زمان است

______________________________

(1)- مجسمه زن عریان در مصر بسیار نادر است و باین جهت احتمال میرود که مجسمه‌های مورد بحث حقیقة عریان نبوده‌اند و لباس نازک چسبنده دربر داشته‌اند که هردوت درست تشخیص نداده است.

(2)- خدائی که هردوت از ذکر نام آن خودداری میکند ازیریس)Osiris( شوهر ایزیس)Isis( و حامی مردگان است. در روز جشن بزرگ سائیس)Sais( مجسمه این گاو را گرد معبد گردش میدادند تا مشقاتی که ازیریس در جستجوی ایزیس متحمل شده بود مجسم شود و همین مجسمه است که ظاهرا هردوت تصور کرده مقبره دختر میکرینوس بوده است.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 215

که گاو را در نور آفتاب قرار میدهند زیرا بطوریکه نقل میکنند آن دختر در موقع مرگ از پدر خود میکرینوس تقاضا کرده بود که سالی یکبار آفتاب را باو نشان دهند.

133- بطوریکه کاهنان برای من نقل کرده‌اند بعد از مرگ دختر پادشاه، مصیبت دیگری باو روی آورد که چنین بود: هاتفی از شهر بوتو «1» رسید و باو خبر داد که فقط شش سال دیگر بیش زنده خواهد بود و در سال هفتم خواهد مرد پادشاه که از این خبر خشمگین بود کسانی به معبد فرستاد تا خداوند را سرزنش کنند و شکایت کرد که پدرش و عمویش که درهای معابد را بستند و در فکر خدایان نبودند و بمردم هم ظلم و ستم میکردند عمری طولانی داشتند ولی او که مردی مقدس و مذهبی است باید باین زودی بمیرد. اما از معبد هاتف دیگری رسید و اظهار کرد که درست بهمین دلیل است که او حیات خود را کوتاه کرده است، زیرا او کاری را که میباید انجام دهد انجام نداده. لازم بود که کشور مصر مدت یکصد و پنجاه سال از مصائب رنج برد؛ دو پادشاه سلف او این مطلب را درک کرده بودند ولی او درک نکرده. وقتی میکرینوس این جواب را شنید چون احساس کرد که سرنوشت او تعیین شده دستور داد تعداد زیادی چراغ آماده کنند. همینکه شب فرامیرسید چراغها را روشن میکرد و شراب میآشامید و پیوسته شب و روز به خوشگذرانی میپرداخت و در دریاچه‌ها و جنگلها و هرجا که می‌شنید بهتر میتوان تفریح کرد بگردش میپرداخت. وی این کار را بآن جهت ترتیب داد تا شب را به روز مبدل کند و شش سال عمر خود را دوازده سال کند و باین ترتیب خداوند را دروغگو نشان دهد.

134- این پادشاه نیز هرمی از خود باقی گذارد که از هرم پدرش خیلی کوچکتر است.

اگر بهریک از اضلاع آن بیست پا «2» بیفزائیم اندازه آن به سه پلتر «3» میرسد.

______________________________

(1)-Routo

(2)- پا واحد طول در یونان باستان و برابر 296 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(3)- پلتر)Plethre( واحد طول در یونان باستان و برابر صد پا یا 29 متر و 6 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 216

این هرم نیز چهارگوش است و تا نیمه ارتفاع آن از سنگ حبشی «1» ساخته شده.

بعضی از یونانیان مدعی هستند که این هرم یادگار یکی از زنان درباری بنام رودو «2» پیس است. ولی آنها اشتباه میکنند. بنظر من چنین میرسد که همه این اشخاص از این موضوع طوری صحبت میکنند که معلوم است نمیدانند رودوپیس چگونه زنی بود، زیرا اگر او را می‌شناختند بنای چنین هرمی را که میتوان گفت هزاران تالان صرف ساختن آن شده باو نسبت نمیدادند. و نیز اینها نمیدانند که رودوپیس در زمان سلطنت آمازیس «2» درخشید نه در زمان میکرینوس رودوپیس سالها و سالها بعد از پادشاهانی که اهرام را بنا کردند میزیست و او از اهل تراس «3» و غلام سامین یادمون «4» از اهل ساموس «5» پسر هفستوپولیس «6» و غلام همطراز ازوپ «7» افسانه‌نویس معروف بود. زیرا ازوپ نیز به یادمون تعلق داشت و کوچکترین دلیل آن این واقعه است که نقل میکنم: در موقعی که برحسب دستور هاتف، اهالی دلف مکرر با بانک بلند جار زدند که چه کسی حاضر است کفاره خون ازوپ را بپذیرد «8» «9» هیچکس جز یکی از فرزندان پسر یادمون که او نیز

______________________________

(1)- رجوع شود به بند 127 همین کتاب.

(2)-)Rodolis(

(3)- آمازیس)Amasis( پادشاه مصر از شانزدهمین خاندان فراعنه و معاصر با کوروش کبیر پادشاه هخامنشی.

(4)- تراس)Thrace( ناحیه شمال یونان باستان که امروز قسمتی از آن ضمیمه بلغارستان است.

(5)-Iadmon

(6)- ساموس)Samos( از جزایر مجمع الجزایر یونان و وطن فیثاغورث حکیم.

(7)-Hephaistopolis

(8)- ازوپ)Esope( افسانه‌نویس معروف یونان باستان که مدتها بصورت غلام میزیست و در اواخر عمر آزاد شد. مردی نیمه‌افسانه است که ظاهرا صورتی زشت و اندامی کریه داشت و در قرن ششم و هفتم قبل از میلاد میزیسته. مجموعه‌ای افسانه از او باقیست که شهرتی فراوان دارد.

(9)- ازوپ را بیگناه در دلف باتهام ربودن یکی از اشیاء مقدس بقتل رساندند. وقتی بعد از این واقعه اهالی دلف دچار مصیبتی بزرگ شدند هاتف بآنان امر کرد کفاره خون او را بهرکس که داوطلب شود بپردازند و بهمین موضوع است که هردوت در این مورد اشاره میکند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 217

یادمون نام داشت حاضر نشد. از این قرار ازوپ غلام یادمون بود.

135- رودوپیس بکمک گزانتس «1» از اهل ساموس به مصر آمد. رودوپیس که به مصر آمده بود تا کار زنان هرجائی پیشه کند همینکه باین کشور رسید بوسیله مردی از اهل میتی لن «2» که شاراکسوس «3» پسر اسکاماندرونیموس «4» و برادر شاعره‌ای ساپو «5» نام بود در مقابل مبلغی گزاف آزاد شد. بنابراین ردوپیس باین ترتیب آزاد شد و در مصر ماند. و چون زنی بسیار جذاب بود پول زیادی بدست آورد که مقدار آن برای استرضای خاطر زنی مانند رودوپیس کافی بود ولی برای انجام مخارج هرمی بآن بزرگی کافی نبود. هرکس بخواهد میتواند حتی در زمان ما یکدهم ثروت او را مشاهده کند، ولی هرگز نباید ثروتی (بسیار) زیاد باو نسبت داد. زیرا رودوپیس اظهار تمایل کرد که از خود بنائی در یونان بیادگار گذارد و چیزی بسازد که هیچکس تا آن زمان تصور آنرا نکرده باشد و بهیچ معبدی تاکنون اهدا نکرده باشند و این هدیه را به معبد دلف تقدیم کند تا خاطره او محفوظ بماند. پس، از یکدهم اموال خود تعداد زیادی سیخ آهنی که هریک قادر به سوراخ کردن یک گاو بود بساخت و تعداد آنها آنقدر بود که یکدهم اموالش کفاف آنها را میداد و آنگاه این سیخها را به دلف فرستاد. این سیخها تا امروز در پشت عبادتگاهی که بنام اهالی کیوس «6» میباشد در مقابل خود معبد انباشته شده‌اند. در نوکراتیس «7» زنان هرجائی معمولا بسیار جذاب و فتانند. زنی که

______________________________

(1)- گزانتس)Xanthes( یا گزانتوس)Xanlhos(

(2)- میتی‌لن)Mytilene( از جزایر معروف مجمع الجزایر یونان که امرولبوس)Lesbos( نام دارد.

(3)-Charaxos

(4)-Scamandronymos

(5)-Sappho

(6)- کیوس)Chios( یا کیو)Chio( از جزایر مجمع الجزایر یونان و موطن هومر شاعر معروف یونان باستان.

(7)-Naucratis

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 218

ما از او سخن میگوئیم بقدری معروف بود که تمام یونانیان نام رودوپیس را یاد گرفتند. بعدها زن دیگری که آرشیدیکه «1» نام داشت در یونان شهرتی زیاد کسب کرد و با این حال آنقدر که اولی در یونان بر سر زبانها است دومی نیست.

و اما شاراکسوس «2» بعد از آنکه رودوپیس را آزاد کرد به میتی‌لن بازگشت.

ساپو «* 2» در یکی از اشعار خود او را دشنام داده و در اینجا من سخن را درباره رودوپیس کوتاه میکنم.

136- بطوریکه کاهنان نقل میکنند بعد از میکرینوس آسیشیس «3» پادشاه مصر شد و در معبد هفستوس «4» دهلیزی در جهت مشرق بنا کرد که زیباترین و بزرگترین آنها محسوب میشود. بطورکلی در دهلیزها تصویرهائی هست که در سنگ حجاری شده‌اند و از طرف دیگر منظره بسیار مجلل و باشکوهی دارند، ولی این دهلیز بدرجه‌ای بسیار زیاد از دیگران عالی‌تر است. بگفته کاهنان چون در زمان این پادشاه بعلت کمیابی شدید پول کسب‌وکار مردم دچار رکود شد قانونی برای مصریان وضع شد که بموجب آن هرکس میتوانست مومیائی پدر خود را گرو گذارد و باعتبار آن پول قرض کند. قانون دیگری بر این قانون اضافه شد که بموجب آن وام دهنده بر مقبره تمام افراد خانواده وام‌گیرنده مسلط میشد. هرکس که بضمانت گروی مورد بحث متعهد میشد، چنانچه از پرداخت وام خود امتناع میکرد ضمانت اجرای آن چنین بود: او خود شخصا حق نداشت پس از مرگ در-

______________________________

(1)-Archidike

(2)-Charaxos

(* 2)-Sappho

(3)-)Asychis( پادشاهی باین نام در تاریخ مصر شناخته نشده. دیودور از اهل سیسیل مورخ باستان در کتاب خود از شخصی باین نام اسم برده و میگوید که یکی از مقننین مصر بوده است (دیودور- کتاب اول- بند 94) بهرحال یکی از جانشینان نزدیک میکرینوس که ظاهرا هرمی نیز بنا کرده شخصی است بنام آسسکاف)Aseskaf( یا شپسسکاف)Shepseskaf( که ممکن است هردوت او را آسیشیس نامیده باشد.

(4)- هفستوس)Hephaistos( یا وولکن)Vuclcain( خداوند آتش و آهن در یونان باستان.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 219

مقبره پدری یا در جای دیگر دفن شود و نیز حق نداشت هیچیک از افراد خانواده خود را که فوت میکردند دفن کند. بطوریکه برای من نقل کرده‌اند، چون این پادشاه قصد داشت بر تمام پادشاهانی که در مصر سلطنت کرده بودند سبقت جوید، بنائی که از خود یادگار گذارد هرمی بود که از آجر ساخته شده بود «1» و بر روی سنگی که در آن نصب بود کتیبه‌ای باین مضمون حک شده بود: «مرا در مقام قیاس با اهرام سنگی حقیر مشمار، زیرا همانقدر که زوس «2» از دیگر خدایان برتر است، من نیز از اهرام سنگی برترم؛ زیرا این آجرها با فرو کردن چوبی باعماق دریاچه و بیرون کشیدن گلی که بآن میچسبد تهیه شده‌اند و باین ترتیب است که مرا بنا کرده‌اند.» چنین بود بقسمی که برای من نقل کرده‌اند اعمال این پادشاه.

137- بعد از او (کاهنان همچنان نقل میکنند) یکی از کوران شهر آنیزیس «3» بسلطنت رسید و آنیزیس نامیده شد «4». در زمان این پادشاه اهالی حبشه و پادشاه آنها که ساباکوس «5» نام داشت با نیروی زیادی به مصر حمله کردند. پادشاه کور به نواحی باتلاقی پناهنده شد «6». پادشاه حبشه مدت پنجاه سال در مصر سلطنت

______________________________

(1)- روشن نیست این هرم که هردوت باستناد آنچه شنیده نقل میکند در کجای مصر قرار دارد. کتیبه‌ای نیز که ظاهرا بر روی آن منقوش بوده و هردوت متن آنرا نقل میکند چندان از حیث سیاق عبارات مصری نیست و باید حدس زد که اصولا چنین هرم و کتیبه‌ای وجود نداشته.

(2)- زوس)Zeus( یا ژوپیتر)Jupiter( خدای خدایان در یونان باستان.

(3)-)Anysis(

(4)- نام هیچیک از فراعنه مصر با نام این شخص نزدیک و شبیه نیست. سایس)Sayce( مدعی است که پادشاه مصر که بدست حبشیان مغلوب شد بوکوریس)Bokkoris( نام داشت نه آنیزیس.

(5)- ساباکوس)Sabacos( یا شاباکا)Shabaka( در حدود سال 815 قبل از میلاد به مصر حمله کرد و بیست و پنجمین خاندان فراعنه مصر را تأسیس کرد. مدتی بعد بدست سارگن بزرگ پادشاه آشور شکست خورد و کارش بپایان رسید.

(6)- در تمام مدت سلطه حبشیان بر مصر، پادشاهان مصر بطور مستقل تحت حمایت پادشاهان آشور در قسمتی از مصب نیل که ظاهرا همین ناحیه باتلاقی بوده است بسلطنت خود ادامه دادند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 220

کرد و در این مدت بطریق زیر رفتار کرد: اگر یکی از مصریان مرتکب گناهی میشد وی از کشتن او خودداری میکرد و در هرمورد برحسب اهمیت تقصیری که ارتکاب یافته بود حکمی صادر میکرد که بموجب آن به مقصرین دستور میداد در اطراف شهری که در آن زیست میکردند مقداری خاک انباشته کنند. بدین ترتیب بازهم شهرها ارتفاع بیشتری یافتند. نخستین بار خاکریزی شهرها بوسیله کسانی که در زمان سلطنت سسوستریس «1» بحفر مجاری آب پرداختند انجام گرفت ولی در زمان پادشاه حبشی بار دیگر تجدید شد و سطح شهرها خیلی بالا رفت. در مصر شهرهای دیگریست که ارتفاع آنها را زیاد کردند ولی بنظر من شهری که در آن بیش از همه‌جا خاکریزی کردند شهر بوباستیس «2» است. در این شهر معبدی از الهه بوباستیس «3» یافت میشود که از هرحیث شایسته توجه است زیرا اگرچه معابد دیگری هست که بزرگتر از آنند و خرج بیشتری برای آنها شده است، ولی هیچیک باندازه این معبد بچشم زیبا نیست. بوباستیس نام الهه‌ایست که در زبان یونانی آرتمیس «4» نامیده میشود.

138- و اما چنین است معبد این الهه: اگر معبری که از آنجا به معبد داخل میشویم وجود نداشت میتوان گفت که معبد در جزیره‌ای قرار داشت، زیرا دو مجرا از نیل جدا میشود و بی‌آنکه بهم متصل شوند تا مدخل معبد پیش میروند و یکی از آنها معبد را از یکطرف دور میزند و دیگری از طرف دیگر و هریک از این دو مجرا بعرض صد پا «5» میباشند و از سایه درختان پوشیده شده‌اند. دهلیز آن ده

______________________________

(1)-Sesostris

(2)- بوباستیس)Boubaotis( یا)Buhaotis( از شهرهای باستان مصر سفلی است که بعلت جشنهای مذهبی باشکوهی که در آن برگزار میشد شهرتی خاص داشت.

(3)- بوباستیس)Boubastis( از الهه‌های مصر باستان است که با آرتمیس)Artemis( یونانیان و دیان)Diane( رومیان تطبیق میکند.

(4)- آرتمیس)Artemis( یا دیان)Diane( الهه یونان باستان.

(5)- پا واحد طول در یونان باستان و برابر 296 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

توجه:  فهرست جلد های تاریخ هرودوت در اینجا.

 

کلیک کنید:  تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2

 

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 221

ارژی «1» ارتفاع دارد و از تصویرهائی بطول شش آرنج «2» پوشیده شده و این تصویرها قابل توجه میباشند. معبد در میان شهر قرار دارد و وقتی گرد آن گردش میکنیم از همه‌طرف آنرا از بالا تا پائین مشاهده میکنیم. زیرا خاک شهر در اثر خاکریزی بالا آمده، در حالیکه معبد همانطور که در آغاز کار ساخته شده دست نخورده باقی مانده و باین جهت کاملا در برابر چشم قرار دارد. گرد آن حصاری قرار دارد که برروی آن تصاویری حجاری شده. در داخل این محوطه جنگلی از درخت‌های بسیار بزرگ وجود دارد و در میان آن معبد بزرگی قرار دارد که مجسمه الهه در داخل آنست. طول و عرض معبد از هرطرف یک ستاد «3» است. در مقابل در ورودی خیابانی که از سنگ مفروش است و در حدود سه ستاد طول دارد احداث شده که بطرف مشرق میرود و از میدان بازار میگذرد. عرض آن ممکن است سه پلتر «4» باشد. از دوطرف این خیابان درختانی سر بفلک کشیده روئیده‌اند. این خیابان بیکی از معابد هرمس «5» منتهی میشود. چنین بود وضع معبد بوباستیس.

139- و اما عقب‌نشینی آن حبشی بشرحی که کاهنان نقل میکنند چنین صورت گرفت: ظاهرا بعد از آنکه وی هنگام شب خوابی که نقل خواهیم کرد دید راه فرار درپیش گرفت. وی در خواب دید که مردی در کنار او قرار گرفته و باو سفارش میکند که تمام کاهنان مصر را گرد آورد و آنان را از میان بدو نیم کند. بعد از این خواب، ظاهرا اظهار کرده است که بعقیده او خدایان باین وسیله بهانه‌ای میجویند تا گناهی از وی سرزند و مصیبتی از جانب خدایان یا افراد بشر بر او نازل

______________________________

(1)- ارژی)Orgye( واحد طول در یونان باستان و برابر 6 پا یا یک متر و 776 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(2)- آرنج واحد طول در یونان باستان و برابر یک پا و نیم یا 444 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(3)- ستاد)Stade( واحد طول در یونان باستان و برابر 177 متر و 6 سانتیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(4)- پلتر)Plethre( واحد طول در یونان باستان و برابر صد پا یا 29 متر و 6 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(5)- هرمس)Hermes( نام یونانی رب النوع مصری است که توت)Thot( نام دارد.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 222

گردد. پس او تصمیم گرفت که چنین نکند، ولی چون مدت‌زمانی که هاتف پیشگوئی کرده بود که وی بر مصر حکومت خواهد کرد و بعد از آن باید از آن خارج شود گذشته بود، ظاهرا او از این کشور خارج شد. توضیح آنکه، هنگامی که او در حبشه بود، هاتف‌هائی که طرف مشورت حبشیانند بوی اعلام کرده بودند که او باید مدت پنجاه سال بر مصر سلطنت کند. چون این مدت منقضی شده بود و علاوه بر آن رؤیائی که در خواب بچشم او آمده بود او را مضطرب میکرد، ساباکوس خود داوطلبانه مصر را تخلیه کرد «1».

140- بطوریکه برای من نقل کرده‌اند، همینکه حبشی مصر را ترک گفت، آن مرد کور از نواحی باتلاقی بازگشت و بار دیگر بسلطنت رسید. وی مدت پنجاه سال در ناحیه باتلاقها در جزیره‌ای که سطح آنرا با خاک و خاکستر بالا آورده بود سکونت کرده بود. هربار که مصریان پنهان از آن مرد حبشی بنزد او میآمدند و بترتیبی که بهریک از آنها دستور داده شده بود برای او گندم میآوردند، وی از آنان تقاضا میکرد که مقداری خاکستر به هدایای خود اضافه کنند. تا قبل از آمیرتئوس«2» هیچکس نتوانسته بود این جزیره را کشف کند. مدت هفتصد سال پادشاهانی که قبل از این شخص سلطنت کردند موفق نشدند آن جزیره را بیابند.

نام این جزیره البو «3» است و اندازه آن از هرطرف ده ستاد «4» است.

______________________________

(1)- هنگام تخلیه مصر پادشاه حبشیان ساباکوس نبود و تانوت آمون‌Tanout -Amon( نام داشت. ظاهرا این شخص خود از روی میل خاک مصر را تخلیه نکرده بلکه در اثر فشار آشوریها بچنین اقدامی دست زده ولی بعدا شایع کرده بوده که عقب‌نشینی او داوطلبانه بوده است.

(2)- آمیرتئوس)Amyrthaios( همان کسی است که با ایناروس)Inaros( متحد شد و در سال 460 قبل از میلاد بر ضد پارسها قیام کرد و تا سال 449 بمقاومت ادامه داد. هردوت مدعی است که بین سلطنت پادشاه کور و آمیرتئوس هفتصد سال فاصله بود، در حالیکه خود خلاف آنرا اظهار میکند و در هرحال این ادعا با واقعیت تاریخی تطبیق نمیکند زیرا بین دوره سلطه حبشی‌ها و سلطنت آمیرتئوس بر مصر بیش‌از سیصد سال فاصله نیست.

(3)-Elbo

(4)- ستاد)Stade( واحد طول در یونان باستان و برابر 177 متر و 6 سانتیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 223

141- بعد از او (بشرحی که برای من نقل کرده‌اند) یکی از کاهنان هفستوس «1» که ستوس «2» نام داشت سلطنت کرد. ظاهرا این پادشاه نسبت به طبقات نظامی مصر نه تنها توجهی نداشت بلکه نسبت بآنها بی‌اعتنا بود و تصور میکرد که بآنها احتیاجی نخواهد داشت. علاوه بر آزارهای دیگری که بآنها وارد کرد زمینهائی را که هریک از آنها بمقدار دوازده آرور «3» در زمان پادشاهان سلف بعنوان عطیه مخصوص پادشاه دریافت کرده بودند از آنها گرفت. بهمین جهت وقتی بعدها سنا خریب «4» با سپاه بزرگی از اعراب و آشوریها به مصر آمد، طبقات نظامی مصر از کمک باو امتناع کردند «5». این کاهن که دچار مشکلی عظیم شده بود ناگزیر به معبد رفت و در برابر مجسمه خداوند بخاطر سرنوشتی که وی را تهدید میکرد زاری کرد. در موقعی که به گریه مشغول بود خواب او را فراگرفت و در خواب دید که خداوند در کنار او ایستاده و او را تشویق میکند و اطمینان میدهد که اگر بمقابله سپاه اعراب رود هیچ واقعه ناگواری برای او روی نخواهد داد، زیرا خداوند خود برای او کمک خواهد فرستاد. ستوس باعتماد آنچه در خواب دیده و شنیده بود

______________________________

(1)- هفستوس)Hephaistos( یا وولکن)Vulain( خداوند آتش و آهن.

(2)- ستوس)Sethos( - بین فراعنه مصر چنین نامی مشاهده نمیشود و معلوم نیست مقصود هردوت از ستوس چه کسی است حدس زده میشود که این نام عنوان مقام کاهن مورد بحث بوده است که هردوت با نام او اشتباه کرده. هجوم سناخریب به مصر در زمان تیرهاکا)Tirhaka( در سال 701 قبل از میلاد اتفاق افتاده.

(3)- آرور)Aroure( واحد سطح در مصر باستان و برابر مربعی بود که هرضلع آن صد آرنج طول داشت. برای توضیح بیشتر درباره این واحد سطح رجوع شود به بند 168 همین کتاب که هردوت خود توضیح بیشتری درباره آن میدهد.

(4)- سناخریب)Sennacberib( پادشاه آشور از 705 تا 681 قبل از میلاد. فرزند و جانشین سارگن دوم بود و به کلده و فلسطین و ارمنستان و ماد و عربستان و مصر لشگر کشید و با وجود این اشتغالات نظامی بامور داخلی کشور خود نیز پرداخت و سرانجام بدست فرزند خود بقتل رسید. وی از پادشاهان قهار و معروف آشور است.

(5)- این واقعه بشرحی که گفته شد در سال 701 قبل از میلاد در زمان تیرهاکا)Tirhaka( اتفاق افتاد نه در زمان پادشاهی که هردوت از او نام میبرد.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 224

عده‌ای از مصریان را که حاضر شدند او را همراهی کنند برداشت و در پلوز «1» اردو زد (زیرا از این نقطه است که بداخل مصر وارد میشوند). وی از نظامیان کسی همراه نداشت و همراهان او کسبه و پیشه‌وران و تجار بودند. همینکه باین محل رسیدند دشمنان آنها «2» ...، هنگام شب لشگری از موشهای صحرائی بآنها هجوم بردند «3» و تیردانها و نیزه‌ها و تسمه‌های سپرهای آنان را جویدند بقسمی که فردای آنروز چون بی‌دفاع (و بی‌سلاح) ماندند راه فرار را درپیش گرفتند و جمعی کثیر از آنان تلف شدند «4»، و امروز در معبد هفستوس مجسمه‌ای از این پادشاه از سنگ باقی است که موش در دست دارد و کتیبه‌ای از قول او چنین میگوید: «بر من نظر افکنید و درس ایمان بیاموزید» «5».

142- تا این قسمت از تاریخ من، سخن از قول مصریان و کاهنان نقل شد. گفته آنان نشان میدهد که از نخستین پادشاه تا این کاهن هفستوس که بعد از همه سلطنت کرد سیصد و چهل و یک نسل انسانی وجود داشته «6» و در فاصله این نسل‌ها بعده مساوی کاهن و پادشاه دیده میشود. از طرفی سیصد نسل در خط ذکور نماینده ده هزار سال است، زیرا هرسه نسل صد سال است. و چهل و یک نسل باقیمانده که به سیصد

______________________________

(1)- پلوز)Peluse( یا پلوزیوم)Pelusium( از شهرهای باستانی مصر در مجاورت پرت سعید امروز که بعلت استحکاماتی که داشت درحقیقت دروازه مصر باستان بود. در این محل پیوسته پادگان نیرومندی از طرف فراعنه آماده دفاع در برابر مهاجمات اقوام آسیا آماده بود.

(2)- در اینجا قسمتی از متن اصلی هردوت از بین رفته ولی مفهوم عبارت کاملا محفوظ مانده (رجوع شود به توضیح خارج از متن).

(3)- بدیهی است مقصود از «آنها» آشوریها است نه مصریان.

(4)- در تورة گفته شده که سناخریب در نتیجه شیوع نوعی بیماری مسری که بوسیله فرشته‌ای در سپاه او وارد شد ناگزیر بعقب‌نشینی گردید.

(5)- چنین کتیبه‌ای تاکنون در مصر مشاهده نشده.

(6)- نخستین پادشاه مصر مین)MIn( است و پس از او 330 تن پادشاه دیگر که آخرین آن موریس)Moeris( نام دارد و سپس ده پادشاه که هردوت نام میبرد جمعا 341 نسل را تشکیل میدهند (هردوت سلطنت پادشاه حبشی را که مدتی بین دو دوره از سلطنت آنیزیس سلطنت کرد بحساب نیاورده).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 225

اضافه میشود نماینده سیصد و چهل سال است «1». از این قرار در فاصله یازده هزار و سیصد و چهل سال بعقیده این اشخاص «2» هیچ خداوندی بظاهر انسانی درنیامد «3» و بطوریکه آنان «1» تأیید میکنند قبل از این زمان هم‌چنین چیزی اتفاق نیفتاده بود «4» و بعد از آنهم بین پادشاهان دیگری که در مصر سلطنت کردند اتفاق نیفتاد.

آنان «1» نقل کرده‌اند که در طی این سالها «5» خورشید چهار بار تغییر محل داده بدینمعنی که دو بار از جائی که امروز غروب میکند طلوع کرده و دو بار هم در جائی که امروز طلوع میکند غروب کرده. با وجود این، هیچ‌چیز در مصر تغییر نکرده و نه در آنچه زمین و شط بمردم می‌بخشد و نه در وضع بیماریها و مرگ‌ومیر هیچگونه تغییری حاصل نشده.

143- قبل از عبور من از شهر تب «6»، هکاته «7» تاریخ‌نویس در این شهر شجره نسب خود را توضیح داده و شانزدهمین جد خانواده خود را یکی از خدایان معرفی کرده کاهنان زوس «8» با او همان رفتاری را کردند که با من که شجره نسبی ارائه ندادم

______________________________

(1)- هردوت در این محاسبه اشتباه میکند، زیرا اگر بگفته او هرسه نسل نشانه صد سال باشد، 341 نسل نماینده 11366 سال و دو ثلث از سال است نه 11340 سال.

(2)- مقصود کاهنان و دیگر مصریانی هستند که تا این‌جا مطالبی که هردوت درباره مصر نقل کرده منبع اطلاعات او را تشکیل میداده‌اند.

(3)- زیرا اگر یکی از خدایان بظاهر انسانی آشکار میشد بپادشاهی میرسید و سلسله زنجیر 341 پادشاه انسانی قطع میشد.

(4)- درینصورت خدایانی نیز که بادعای هردوت در بند بعد در اجتماعات انسانی زیست میکردند و مدتها قبل از این پادشاهان در مصر سلطنت کرده بودند قیافه انسانی نداشته‌اند (بند 144 همین کتاب).

(5)- مقصود یازده هزار و سیصد و چهل سالی است که سیصد و چهل و یک نسل در آن سلطنت کردند.

(6)- تب)Thebes( از شهرهای مصر باستان که بوسیله کادموس)Cadmus( تأسیس شد. یکی از بزرگترین شهرهای عهد عتیق بود و به شهر صد دروازه معروف شده بود.

امروز بر روی ویرانه‌های این شهر دهکده‌های کارناک و لوکسور)Louksor( باقی است.

(7)- هکاته)Hecatee( مورخ و جغرافی‌دان معروف یونانی از اهل ملط که در- قرن ششم قبل از میلاد و در حدود یک قرن قبل از هردوت میزیست.

(8)- زوس)Zeus( یا ژوپیتر خدای خدایان در یونان باستان.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 226

کردند. آنان مرا بداخل معبد که بسیار بزرگ بود وارد کردند و در آنجا مجسمه‌های چوبی بزرگی که عده آن درست برابر عده‌ای بود که من نقل کردم «1» بمن نشان دادند و شمردند. زیرا هریک از کاهنان بزرگ در حیات خود در این محل مجسمه‌های از خود برپا میکند. کاهنان با نشان دادن این مجسمه‌ها بمن و با شمردن آنها بمن ثابت کردند که هریک از آنها فرزند پدری بوده‌اند که پدر او هم در آن دسته میباشد «2». آنان از آخرین کسی که مرده بود شروع کردند و تمام آنها را تا آخر بمن نشان دادند. وقتی هکاته شجره نسب خود را بآنان ارائه داد و شانزدهمین جد خود را یکی از خدایان معرفی کرد آنان شجره نسبی براساس این ارقام باو ارائه دادند و گفته او را نپذیرفتند و باور نکردند که مردی از خدایان بدنیا آید. آنان این شجره نسب را بترتیب زیر باو ارائه دادند: آنان اظهار کردند که هریک از این مجسمه‌های بزرگ یک پیرومیس «3» است که از پیرومیس دیگری زاده شده و بدین ترتیب این نزول از پیرومیس به پیرومیس را تا سیصد و چهل و پنج مجسمه رساندند «4» بی‌آنکه آنها را به خدائی یا نیمه‌خدائی وصل کنند. اگر پیرومیس را بزبان یونانی ترجمه کنیم معنای آن «مرد خوب» است.

144- بدین ترتیب بطوریکه کاهنان ثابت کردند، تمام آن مجسمه‌ها نماینده کسانی بودند که انسان بودند و با خدایان تفاوت زیادی داشتند. آنها مدعی بودند که قبل از اینها کسانی‌که در مصر سلطنت کرده بودند خدایانی بوده‌اند که با بنی نوع

______________________________

(1)- یعنی تعداد 341 پادشاهی که در مصر سلطنت کرده بودند.

(2)- مقصود اینست که هر سیصد و چهل و یک تن سلطنت را از پدر بارث برده بودند و پدر در پسر بسلطنت رسیده بودند و هیچگاه سلسله زنجیر خاندان آنان قطع نشده بود.

(3)- پیرومیس)Piromis( اصطلاح یونانی پیرومی)Pi -romi( مصری است که بمعنای «انسان» است. مصریان در حجاریهائی که خود را در کنار اقوام دیگر نشان میدادند در کنار صورتهای مصری این کلمه را حک میکردند.

(4)- کمی بالاتر در همین بند هردوت مدعی است که تعداد این مجسمه‌های بزرگ 341 بود در حالیکه در این عبارت مدعی است که از آن بتعداد 345 یعنی چهار مجسمه بیشتر به هکاته نشان دادند. چون هکاته در حدود صد سال زودتر از هردوت از این معبد گذشته بود بفرض اینکه هرصد سال سه نسل بر آن اضافه شده باشد باید در زمان هردوت تعداد آن بیشتر باشد نه کمتر.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 227

بشر در یک جامعه میزیستند و در آن اجتماع بود که همیشه حکومت با یکی از خدایان بود. ظاهرا آخرین نفر از این دسته از پادشاهان هوروس «1» پسر ازیریس «2» بوده است که یونانیان آپولون «3» مینامند. این پادشاه پس از آنکه تیفون «4» را سرنگون کرد خود آخرین کسی بود که در مصر سلطنت نمود. ازیریس همانست که در زبان یونانی دیونیزوس «5» نام دارد.

145- یونانیان عقیده دارند که هراکلس «6» و دیونیزوس و پان «7» مؤخرترین خدایانند، در حالیکه مصریان عقیده دارند که پان بسیار قدیمی و یکی از خدایان هشتگانه ایست که معروف است اولین خدایان میباشند. و نیز بعقیده مصریان هراکلس «8» دومین خدا از نسل دوم است که شامل دوازده خدا میباشد و دیونیزوس یکی از خدایان نسل سوم است که از خدایان دوازده‌گانه بدنیا آمده‌اند «9». و اما اینکه در نظر مصریان چه‌مقدار سال بین هراکلس و آمازیس فاصله بوده است، من قبلا بدان اشاره کردم «10». بطوریکه نقل میکنند بین پان و آمازیس فاصله

______________________________

(1)- هوروس)Horus( فرزند ازیریس رب النوع مصر باستان.

(2)- ازیریس)Osiris( رب النوع مصر باستان، زوج ایزیس)Isis( و حامی مردگان.

(3)- آپولون)Apollon( خدای یونان باستان، خدای روشنائی و هنرهای زیبا که نام دیگر آن فبوس)Phebus( است. پسر ژوپیتر و برادر دیان)Diane( بود.

(4)- تیفون)Typhon( خدای تاریکی و زشتیها در مصر باستان.

(5)- دیونیزوس)Dionysos( یا باکوس)Bacchus( خداوند شراب و عشق در یونان باستان.

(6)- هراکلس)Heracles( یا هرکول)Hercule( از پهلوانان و نیمه‌خدایان یونان باستان، فرزند ژوپیتر و مظهر نیرو و قدرت.

(7)- پان)Pan( فرزند هرمس)Hermes( و یکی از پریان که دریوپ)Dryope( نام داشت، خداوند رمه و گله که مجسمه‌اش را بصورت انسان با پای سم‌دار میساختند و بر سرش دو شاخ مینهادند (بند 46 همین کتاب).

(8)- همین کتاب. بند 43.

(9)- منشاء این تقسیم‌بندی که هردوت بدان اشاره میکند مجهول است، و برخلاف گفته مؤلف عادت مصریان این بود که خدایان خود را بدسته‌های نه نفری تقسیم میکردند

(10)- مؤلف به بند 43 همین کتاب اشاره میکند و در آنجا این مدت را هفده هزار سال ذکر کرده است.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 228

زمانی بیشتری بوده ولی نسبت به دیونیزوس این فاصله از همه کوتاه‌تر است و بطوریکه حساب میکنند از دیونیزوس تا آمازیس پانزده هزار سال فاصله است.

مصریان مدعی هستند که باین ارقام اطمینان کامل دارند زیرا پیوسته حساب سالها را داشته‌اند و وقایع را تحریر کرده‌اند. از دیونیزوس که میگویند از سمله «1» دختر کادموس «2» بدنیا آمده تا زمان ما تقریبا هزار سال فاصله «3» است. هراکلس پسر آلکمن «4» در حدود نهصد سال پیش از ما بوده و پان پسر پنلوپ «5» (زیرا بطوری که یونانیان نقل میکنند پان از هرمس «6» و پنلوپ بدنیا آمده است) از جنگ تروآ بما نزدیکتر است و تا زمان من در حدود هشتصد سال داشته.

146- بین این دو دسته روایات هرکس مختار است هرکدام را صحیح‌تر تشخیص میدهد، بپذیرد، ولی من نظر خود را در این‌باره اظهار کرده‌ام «7» ... «8» زیرا اگر دیونیزوس فرزند سمله و پان فرزند پنلوپ نیز مانند هراکلس فرزند

______________________________

(1)- سمله)Semele( مادر دیونیزوس و دختر کادموس پادشاه شهر تب.

(2)- کادموس)Cadmos( مؤسس افسانه‌ای شهر تب)Thebes( در یونان باستان

(3)- اگر همانطور که هردوت در بند 44 همین کتاب مدعی است بین کادموس و هراکلس پنج نسل فاصله بوده باشد بین هراکلس و دیونیزوس که نوه کادموس بوده است نیز نباید بیش از سه نسل یعنی در حدود یک قرن فاصله باشد.

(4)- آلکمن)Alcmene( زوجه آمفیتریون)Amphitryon( که فریب ژوپیتر را خورد و از او هراکلس معروف را بدنیا آورد. هراکلس را، هم فرزند آمفی‌تریون میدانند و هم فرزند ژوپیتر.

(5)- پنلوپ)Penelope( زوجه اولیس)Ulysse( و مادر تلماک)Telemaque( و بطوریکه هردوت در همین بند نقل میکند مادر پان)Pan( خداوند رمه نیز بوده است.

(6)- هرمس)Hermes( یا مرکور)Mercure( فرزند ژوپیتر، پیامبر خدایان خدای سخن و فصاحت.

(7)- اشاره هردوت به بند 50 همین کتاب است که در آنجا مدعی است که بنظر او منشاء تمام افسانه‌های خدایان یونانی از مصر است. بدیهی است در این مورد هردوت حق را بجانت روایت مصریان میدهد.

(8)- در این قسمت از متن هردوت باید نقصی وجود داشته باشد یا قسمتی از آن حذف شده باشد، زیرا تا اینجا مؤلف از هراکلس و پان و دیونیزوس توأما سخن میگوید ولی از این قسمت ببعد احساس میشود که مؤلف بین پان و دیونیزوس از یکطرف و هراکلس از جانب دیگر اختلاف قائل میشود.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 229

آمفی‌تریون «1» عمر خود را در یونان گذرانده بودند و خود را بر یونانیان ظاهر کرده بودند ممکن بود که مدعی شد که آنان نیز مانند هراکلس انسان بوده‌اند و فقط نام خدایانی که قبل از آنها میزیسته‌اند بر آنها مانده است. ولی امروز یونانیان مدعی هستند که همینکه دیونیزوس بدنیا آمد، زوس او را به ران خود دوخت و به نیزا «2» که در آنسوی مصر در حبشه قرار دارد برد. و اما درباره پان آنان نمیدانند که بعد از تولد به کجا رفت. بنابراین برای من تردیدی نیست که یونانیان نام این خدا را بعد از نام خدایان دیگر یاد گرفته‌اند و تاریخ تولد آنها را همان زمانی میدانند که خود از وجود آنها مطلع شده‌اند.

147- آنچه گذشت منحصرا از قول مصریان نقل شد. ولی من اکنون آنچه اقوام دیگر درباره وقایع این کشور نقل میکنند و مورد تأیید مصریان است نقل میکنم و بشرحی که در این‌باره خواهم داد مطلبی نیز از آنچه خود دیده‌ام اضافه خواهم کرد. چون مصریان نمیتوانستند بی‌پادشاه زندگی کنند، بعد از سلطنت کاهنی که هفستوس «3» نام داشت دوازده پادشاه برگزیدند و سراسر مصر را برای آنان به دوازده حصه تقسیم کردند. این پادشاهان بعدها از راه ازدواج با یکدیگر خویش شدند و سلطنت خود را با قانونی که برای خود وضع کردند ادامه دادند و متعهد شدند که هرگز باهم خصومت نورزند و هیچیک در این فکر نباشد که از دیگری بیشتر داشته باشد و باهم دوست و صمیمی باشند. علت اینکه این قانون را برای خود وضع کردند و رعایت کامل آنرا متعهد شدند آن بود که در آغاز کار در موقعی که کارها را در دست گرفته بودند هاتفی بآنها خبر داد که یکی از آنها که با جامی از برونز مراسم مذهبی در معبد هفستوس انجام دهد- آنان در تمام معابد حضور میافتند- بر سراسر مصر سلطنت خواهد کرد.

148- و نیز آنان تصمیم گرفتند که بنای مشترکی از خود باقی گذارند. و همینکه این تصمیم را گرفتند بنای تودرتوئی که کمی بالاتر از دریاچه موریس)Moeris(

______________________________

(1)- آمفی‌تریون)Amphittryon( شوهر آلکمن و پدر احتمالی هراکلس.

(2)-Nysa

(3)-Hephaistos

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 230

واقع شده و تقریبا در حوالی شهری که به شهر تمساح «1» معروف است قرار دارد بنا کردند «2». من این بنا را دیده‌ام و حقیقة از آنچه میتوان درباره آن گفت عالی تر است. اگر تمام بناها و آثار هنری را که یونانیان ساخته‌اند رویهم گذارند از حیث کار و قیمت از این بنای تودرتو کمتر بنظر خواهند رسید، در حالیکه معبد افز «3» و معبد ساموس «4» شایسته نقل و تعریف میباشند. حتی اهرام مصر بیش از آنچه درباره آنها گفته شده ارزش دارند و هریک از آنها بتنهائی با بسیاری از بناهای یونانی و حتی بناهای بزرگ یونانی برابر میباشند. ولی این بنای تودرتو از اهرام هم عالی‌تر است. این بنا عبارتست از دوازده صحن سرپوشیده که درهای آنها روبروی هم قرار دارد و شش تای آن رو بشمال و شش تای دیگر رو بجنوب است. این صحن‌ها بهم مربوطند و از خارج یک حصار واحد گرد آنها کشیده شده «5». در این بنا دو ردیف تالار مشاهده میشود که بعضی در زیرزمین قرار دارند و بعضی دیگر بر روی آنها و بالای زمین قرار دارند و جمعا سه هزار عدد میباشند که در هرردیف یکهزار و پانصد عدد است. ما خود تالارهائی که بر روی زمین قرار دارند بچشم دیده‌ایم و از آنها عبور کرده‌ایم و آنچه درباره آن خود بچشم دیده‌ایم شرح میدهیم. ولی درباره تالارهائی که در زیر زمین قرار دارند شفاها اطلاعاتی کسب کرده‌ایم. زیرا مصریانی که حفاظت آنها را بعهده دارند مطلقا

______________________________

(1)- این شهر در جنوب شهر معروف تب)Thebes( قرار داشت و سترابون نیز بدان اشاره کرده (رجوع شود به یادداشت بند 69).

(2)- بعضی از مورخین باستان عقیده دارند که این بنا یادگار یکی از پادشاهان سلسله دوازدهم مصر است که آمنم‌هات سوم)Amenemhat III( نام داشت و احداث دریاچه موریس نیز از عملیات او است بود.

(3)- افز)Ephese( از شهرهای یونی باستان واقع در ساحل آسیای صغیر که یکی از مراکز مهم نفوذ تمدن یونانی در آسیا بود.

(4)-Samos

(5)- اگر بگفته هردوت درهای این دوازده صحن بروی هم باز نمیشده قاعدة صحن‌ها باید در دو ردیف شش‌تائی قرار گرفته باشند و در اینصورت شش به شش باهم ارتباط داشته‌اند و بنابراین مقصود هردوت از قید قسمت اخیر این بند اینست که شش صحن شمالی و شش صحن جنوبی جداگانه باهم ارتباط داشته‌اند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 231

حاضر نشدند آنها را بما نشان دهند و دلیل آنها این بود که اجساد پادشاهانی که در آغاز کار این بنا را ساختند و همچنین اجساد تمساح‌های مقدس در داخل آن قرار دارد. از اینقرار، آنچه درباره تالارهای زیرزمینی نقل میکنیم منحصر به مسموعات ما است. ولی تالارهای فوقانی را که از حدود مصنوعات بشری تجاوز میکند بچشم دیدیم. راههائی که برای خروج از تالارها از آنها میگذشتیم و پیچ و خم‌هائی که هنگام عبور در صحن‌ها درپیش داشتیم بعلت پیچ‌درپیچی زیاد خود ما را دچار اعجاب و تحسین زیاد کرده بود، در حالیکه ما از یکی از صحن‌ها به تالارها میرفتیم و از تالارها به رواق‌ها قدم میگذاردیم و سپس از این رواق‌ها به تالارهای دیگری میرفتیم و از این تالارها به حیات‌های دیگری قدم میگذاردیم. سقف تمام این بناها و همچنین دیوارهای آن از سنگ است. دیوارها سراسر از تصویرهائی که بر روی آنها حک شده پوشیده‌اند.

اطراف هریک از صحن‌ها مجموعه‌ای از ستونهای سنگی سفید بسیار منظم قرار دارد. در گوشه‌ای که این بنای تودرتو ختم میشود هرمی بارتفاع چهل اورژی «1» قرار دارد که بر روی آن تصاویر بسیار بزرگی حک شده. راه ورود بآن از زیرزمین میگذرد.

149- چنین بود این بنای تودرتو. ولی دریاچه‌ای که موریس «2» نام دارد و این بنا در کنار آن ساخته شده بیشتر موجب تعجب و تحسین میشود. طول محیط آن به سه هزار و ششصد ستاد «3» یعنی شصت اسکن «4» میرسد و این طول برابر است با طول

______________________________

(1)- اورژی)Orgyie( واحد طول در یونان باستان و برابر 776 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(2)- دریاچه موریس)Moeris( که در حدود 1720 سال قبل از میلاد بوسیله یکی از پادشاهان مصر بنام موریس حفر شده و امروز مختصری از آن باقی مانده که به برکة- العروق معروف است.

(3)- ستاد)Stade( واحد طول در یونان باستان و برابر 177 متر و 6 سانتیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(4)- سکن)Skene( واحد طول در یونان باستان و برابر ده کیلومتر و 655 متر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 232

جبهه دریا در ساحل مصر. این دریاچه بطرف شمال و جنوب امتداد مییابد و عمق آن زیاد است و در عمیق‌ترین نقطه آن به پنجاه اورژی میرسد. مشاهده ظاهر آن نشان میدهد که این دریاچه را دست انسانی ساخته و بطور مصنوعی حفر شده. زیرا در نقطه‌ای که تقریبا در وسط آن قرار دارد دو هرم مشاهده میشود «1» که هردوی آنها بمقدار پنجاه اورژی از سطح آب بالاترند و در زیر آب نیز بهمین مقدار ساخته شده‌اند «2». بر روی هریک از آنها مجسمه‌ای بزرگ از سنگ بر روی تختی قرار دارد. از اینقرار، ارتفاع این اهرام به صد اورژی میرسد که جمعا برابر یک ستاد شش پلتری «3» است، زیرا اورژی برابر است با شش پا «4» یا چهار آرنج «5» و یا برابر است با چهار پالم «6» و آرنج برابر است با شش پالم. آب موجود در دریاچه از چشمه‌ای در محل خارج نمیشود (زیرا در این محل خاک مصر کاملا خشک و بیحاصل است) بلکه آنرا بوسیله مجرائی «7» از رود نیل باین محل آورده‌اند.

مدت شش ماه آب از این مجرا به دریاچه وارد میشود و در مدت شش ماه دیگر از

______________________________

(1)- ظاهرا این دو هرم پایه‌های مجسمه بزرگ آمنم‌هت سوم)Amenemhet III( میباشند که در زمان هردوت هنوز وجود داشته‌اند و شاید علت اینکه هردوت تصور کرده این دو مجسمه در میان آب قرار داشته آن بود که در موقع طغیان آب بتماشای این دریاچه مشغول بوده

(2)- معلوم نیست هردوت اندازه‌های قسمت زیر آب این پایه‌ها را چگونه تشخیص داده. بعلاوه ارتفاع خارجی هرمها را نیز مبالغه‌آمیز نقل کرده.

(3)- پلتر)Plethre( واحد طول در یونان باستان و برابر 29 متر و 6 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(4)- پا واحد طول در یونان باستان و برابر 296 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(5)- آرنج واحد طول در یونان باستان و برابر 444 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(6)- پالم)Palme( واحد طول در یونان باستان.

(7)- محتمل است مقصود هردوت از این مجرا دریاچه طویل بحر الیوسف باشد. استرابون (کتاب هفدهم- بند 1- 4- 35- 37) و دیودور (کتاب اول بند 52) معتقدند که این مجرا از شهر هراکله شروع میشد و در حدود هشتاد ستاد یعنی برابر طول امروز طول آن داشت.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 233

آن خارج میشود و بطرف نیل برمیگردد «1». در موقعی که آب مدت شش ماه از دریاچه خارج میشود صید ماهی در دریاچه روزی یک تالان «2» نقره و در موقع بازگشت روزی یک مین «3» نقره برای خزانه پادشاه عایدی دارد.

150- همچنین اهل محل برای من نقل کرده‌اند که این دریاچه که در جهت مغرب در داخل خشکی پیش رفته «4» و در طول کوهی که بالاتر از ممفیس قرار دارد امتداد مییابد، از مجرائی زیرزمینی به ناحیه سیرت «5» افریقا میرود. چون خاکی که از حفر دریاچه باید بدست آمده باشد در هیچ‌جا ندیدم و نسبت باین موضوع کنجکاو شدم از کسانی که در آن حوالی نزدیک سکونت داشتند پرسیدم که خاک این حفاری را کجا ریخته‌اند آنها برای من نقل کردند که آن خاک را به کجا برده‌اند و من برای قبول گفته آنها زیاد بخود زحمت ندادم زیرا من قبلا شنیده بودم و میدانستم که وضعی مشابه آن در نینوا شهر آشوریان پیش آمده بود. زمانی دزدان بفکر افتادند که به خزائن سارداناپال «6» پادشاه نینوا که بسیار زیاد و در

______________________________

(1)- مقصود دوره‌ایست که معمولا هرسال نیل طغیان میکند. هدف مصریان از حفر این دریاچه این بود که وسیله‌ای برای تنظیم آب نیل داشته باشند و این محوطه درحقیقت وسیله تنظیم آبهای زائد نیل بوده است.

(2)- تالان)Talent( واحد وزن و پول در یونان باستان و برابر 90/ 5560 فرانک طلا (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(3)- مین)Mine( واحد وزن و پول در یونان باستان و برابر 68/ 92 فرانک طلا (یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(4)- هردوت در بند قبل ضمن توصیف این دریاچه گفته بود که «بطرف شمال و جنوب امتداد مییابد» و در اینصورت معلوم نیست چگونه بادعای او در این بند ممکن است. در جهت مغرب نیز امتداد داشته باشد.

(5)- سیرت)Cyrte( نام قدیم ناحیه‌ای از شمال افریقا است که در مغرب مصر بین دو خلیج بزرگ قرار دارد و از مشرق به مصر و از مغرب به تونس امروز محدود میشود، در منتهی‌الیه شرقی این منطقه خلیجی وجود دارد که امروز خلیج سدر نامیده میشود و در منتهی‌الیه غربی آن در ساحل تونس خلیج دیگری است که امروز کابس)Cabes( نام دارد.

(6)- سارداناپال)Sardnapale( که معنای آن «آشور فرزندی بدنیا آورد» میباشد نام چند تن از پادشاهان معروف آشور است که تا 625 قبل از میلاد سلطنت کردند و معروفترین آنها سارداناپال سوم و چهارم و پنجم است. هردوت توضیح نمیدهد که مقصود او کدامیک از این پادشاهان است.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 234

انبارهای زیرزمینی حفاظت میشد دستبرد زنند. پس، از محل اقامت خود مجرائی زیرزمینی در جهت قصر شاهی حفر کردند و تا قصر شاهی رسیدند. مادام که بمقصود خود نرسیده بودند در موقع شب خاکی که از حفاری بدست میآمد در رود دجله که در نزدیکی نینوا جاری است میریختند. بطوریکه برای من نقل کرده‌اند گویا در موقعی نیز که این دریاچه را در مصر حفر میکرده‌اند همین کار را کرده‌اند، با این تفاوت که این کار در روز انجام میگرفت نه در شب. مصریان بتدریج که این مجرا را حفر میکردند خاک آنرا در رود نیل میریختند. چنین است بقسمی که نقل میکنند چگونگی حفر این دریاچه.

151- پادشاهان دوازده‌گانه با یکدیگر با عدل و انصاف رفتار میکردند. بعد از مدتی در موقعی که در معبد هفستوس «1» باهداء قربانی مشغول بودند و در آخرین روز جشن که میخواستند مراسم مذهبی انجام دهند کاهن بزرگ جامهای زرینی که معمولا در این مراسم بکار میبردند حاضر کرد. ولی او درباره تعداد پادشاهان اشتباه کرد و یازده جام بیش نیاورد، در حالیکه آنان دوازده نفر بودند. آنکس که نفر آخر ایستاده بود و پسامتیک «2» نام داشت کلاه فلزی خود را که از برونز بود برداشت و دست خود را بگسترد و مراسم مذهبی را با آن انجام داد. پادشاهان دیگر نیز همه کلاه فلزی بسر میگذاردند و در آن لحظه نیز کلاه فلزی بر سر داشتند و بنابراین پسامتیک بی‌قصد قبلی و تعمد کلاه خود را برای انجام مراسم مذهبی پیش برده بود. ولی پادشاهان دیگر عمل او را با آنچه هاتف برای آنها پیشگوئی کرده بود یعنی اینکه هرکس از بین آنها با جامی از برونز مراسم

______________________________

(1)-Hephaistos

(2)- پسامتیک)Psammetique( یا پسامتیکوس)Psammetikos( مؤسس بیست و هشتمین خاندان سلطنتی مصر باستان که ابتدا از طرف پادشاهان آشور در قسمتی از مصر حکومت میکرد (از سال 672 قبل از میلاد در زمان آسارادون‌Assarhadonمصر بدست آشوریها فتح شده بود و تا زمان پسامتیک تحت سلطه آنها بود) وی در این تاریخ سر بطغیان برداشت و بکمک ژیژس)Gyges( پادشاه لیدی پیروز شد و پس از جنگ بزرگی که در ممفیس رویداد به سلطنت سراسر مصر رسید و در سال 660 قبل از میلاد بیست و ششمین خاندان سلطنتی مصر را تأسیس کرد.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 235

مذهبی را انجام دهد پادشاه منحصر بفرد مصر خواهد شد در مخیله خود بهم نزدیک کردند و با توجه باین پیشگوئی صحیح ندانستند که پسامتیک را بقتل برسانند زیرا پس از اینکه از او در این مورد استفسار کردند احساس کردند که بی‌تعمد و نقشه قبلی چنین کرده است. ولی تصمیم گرفتند او را به منطقه باتلاقها تبعید کنند و قسمت مهمی از اختیارات او را سلب کنند و قدغن کنند که از منطقه باتلاقها خارج نشود و با بقیه خاک مصر روابطی نداشته باشد.

152- ساباکوس «1» پادشاه حبشه قبل از این زمان پدر این پسامتیک را که نکوس «2» نام داشت کشته و خود او را به سوریه تبعید کرده بود. ولی وقتی پادشاه حبشه بعلت خوابی که دیده بود مصر را ترک کرد، مصریان ساکن سائیس «3»او را به مصر بازگرداندند. او بعد از این واقعه در مصر مشغول سلطنت بود که ناگهان برای بار دوم به ناحیه باتلاقها تبعید شد و این بار پادشاهان دوازده‌گانه بودند که او را بعلت کلاه فلزیش تبعید کردند. ولی پسامتیک که تصور میکرد بناحق با او چنین کرده‌اند مصمم شد از کسانی که با او چنین کرده بودند انتقام گیرد. پس کس به شهر بوتو «4» به معبد لتو «5» که معتبرترین هاتف مصر در آن قرار دارد فرستاد.

______________________________

(1)- ساباکوس)Sabacos( یا ساباکون)Sabacon( پادشاه حبشه که در قرن هشتم قبل از میلاد مصر را فتح و بیست و پنجمین سلسله سلطنتی مصر را تأسیس کرد.

از این سلسله فقط سه پادشاه در مصر سلطنت کردند و پس از آن سلطنت بیست و ششمین خاندان سلطنتی که بوسیله پسامتیک تأسیس شده بود آغاز شد.

(2)- نکوس)Necos( یا نخائوی اول پادشاه مصر در اواخر قرن هشتم قبل از میلاد که بوسیله ساباکوس پادشاه حبشه مقتول شد. این پادشاه را نباید با نخائوی دوم که پسر پسامتیک بود و در اوائل قرن هفتم قبل از میلاد در مصر بسلطنت رسید اشتباه کرد.

(3)- سائیس)Sais( از شهرهای بزرگ مصر سفلی که مدتها پایتخت پادشاهان مصر بود. در این شهر معبد بزرگی در زمان آمازیس ساخته شده بود که هردوت جزئیات آنرا شرح داده است.

(4)- بوتو)Bouto( از الهه‌های مصر باستان است که مظهر حیات بود و در بسیاری از شهرهای مصر باستان و بخصوص در شهری که بنام او بوتو نام داشت و یکی از شهرهای بزرگ مصر سفلی در ساحل نیل بود پرستش میشد.

(5)-Leto

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 236

از هاتف باو جواب داده شد که انتقام او از راه دریا خواهد رسید و این در موقعی خواهد بود که مردانی از برونز بر او ظاهر شوند. پس او از روی ساده‌دلی فکر اینکه مردانی از برونز بکمک او خواهند آمد پذیرفت. ولی مدتی بعد سرنوشت چنین شد که یونی‌ها و کاری‌هائی که برای بچنگ آوردن غنیمت در دریا بسیر مشغول بودند به ساحل مصر شدند و در حالیکه سراسر از سلاح برونزی پوشیده بودند پای بر ساحل گذاردند یکی از مصریان که هرگز مردانی ملبس به سلاح برونزی ندیده بود «1» در ناحیه باتلاقها به حضور پسامتیک شتافت و باو خبر داد که مردانی از برونز که از راه دریا رسیده‌اند دهات را غارت میکنند. پسامتیک دریافت که پیشگوئی هاتف تحقق مییابد. پس با یونی‌ها و کاری‌ها رفتاری دوستانه درپیش گرفت و با وعده‌های زیاد آنها را باتحاد با خود مصمم کرد. و وقتی آنها را در این امر مصمم کرد با موافقت آنان و مصریانی که کاملا با او همراه بودند پادشاهان دیگر را سرنگون کرد.

153- پسامتیک بعد از آنکه فرمانروای مطلق سراسر مصر شد در ممفیس رواق‌هائی برای هفستوس «2» برپا کرد و این همان رواقهائی است که در جهت باد جنوب قرار دارند «3». و همچنین در مقابل این رواقها صحنه‌ای برای آپیس «4» ساخت تا در مواقعی

______________________________

(1)- ظاهرا مصریان تا آن زمان سلاح برونزی ندیده بودند زیرا تا آن زمان زره مصریان از کتان بود (هردوت- کتاب سوم- بند 47- کتاب هفتم- بند 89) و گاهی نیز پیراهنی از چرم که تیغه‌های فلزی بر آن نصب شده بود دربر میکردند.

(2)-Hephaistos

(3)- یونانیان باستان جهات چهارگانه را با بادهای چهارگانه تعیین میکردند (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(4)- آپیس)Apis( یا هاپیس)Hapis( الهه مصر باستان و مظهر زنده اوزیریس)Osiris( که بصورت گاوی سیاه با لکه چهارضلعی سفیدی در پیشانی و لکه سفید هلالی شکلی در طرف راست سر ظاهر میشد. این گاو را که معمولا در ممفیس از آن نگاهداری میکردند و کاهنان در خدمت آن بودند بعد از 25 سال در رود نیل غرق میکردند و بعد از تشییع جنازه باشکوهی که برای آن ترتیب میدادند در انتظار ظاهر شدن مجدد آن می- نشستند و هرگاه گاوی با مشخصات سابق مییافتند آن را بعنوان مظهر ازیریس بجای آپیس قبلی پرستش میکردند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 237

که ظهور میکند در آن صحن از آن نگهداری میشود. گرداگرد این صحن ستونهائی قرار داشت و دیوارهای آن از تصاویری مستور بود. بجای ستون مجسمه‌های بزرگی بطول دوازده آرنج «1» وجود داشت که تمام وزن بنا را تحمل میکرد. آپیس را در زبان یونانی اپافوس «2» میگویند.

154- پسامتیک برای سکونت یونی‌ها و کارهائی که باو کمک کرده بودند قطعه زمینهائی بآنها واگذار کرد. این زمین‌ها روبرویهم قرار دارند و رود نیل از میان آنها میگذرد و بعدها «اردوگاه» نامیده شد. پسامتیک این اراضی را بآنها واگذار کرد و از دیگر وعده‌هائی که داده بود شانه خالی کرد. و نیز بعضی از جوانان مصری را برای آموختن زبان یونانی بآنان سپرد. مترجمین یونانی که امروز در مصر وجود دارند از نسل همین جوانانند که زبان یونانی را آموختند. یونی‌ها و کاریها مدتها در اراضی که بآنها واگذار شده بود زندگی کردند. این اراضی در ساحل دریا کمی پائین‌تر از شهر بوباستیس «3» در کنار شعبه‌ای از نیل که به شعبه پلوز «4» معروف است واقع شده بود. بعدها آمازیس «5» آنها را مجبور کرد این نواحی را ترک کنند و در ممفیس اقامت کنند و بجای مصریان آنانرا بعنوان محافظ خود انتخاب کرد.

در نتیجه استقرار اینها در مصر و در اثر روابطی که ما با آنها داریم توانسته‌ایم در یونان بدرستی از آنچه از زمان پسامتیک در مصر روی داده بااطلاع باشیم، زیرا اینها نخستین کسانی هستند که متکلم بزبان خارجی بودند و در مصر ساکن شده

______________________________

(1)- آرنج واحد طول در یونان باستان و برابر با 444 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(2)-Epaphos

(3)-Boubastis

(4)-Peluse- از شهرهای معروف مصر باستان در سرحد شرقی این کشور که پیوسته پادگان نیرومندی برای حفاظت مرزهای شرقی در برابر مهاجمات اقوام آسیائی در آنجا ساخلو داشت. پلوز دروازه مصر باستان بود.

(5)- آمازیس)Amasis( پادشاه مصر از 570 تا 526 قبل از میلاد که در مدتی نزدیک به چهل سال با قدرت تمام در مصر سلطنت کرد و با سیاست و تدبیر مانع از حمله کوروش به مصر شد ولی با کمبوجیه جنگید و در اوائل لشگرکشی کمبوجیه به مصر درگذشت.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 238

بودند. در نواحی که آنها را از آنجا بیرون بردند در زمان من هنوز انبارهای کشتیهای آنها و ویرانه‌های خانه‌های آنها باقی بود. چنین بود چگونگی بسلطنت رسیدن پسامتیک در مصر.

155- من تاکنون مکرر از هاتف مصر سخن گفته‌ام «1». این هاتف شایسته آنست که کمی بیشتر درباره آن سخن گوئیم و من اکنون باین کار میپردازم. این هاتف مصر یکی از معابد لتو «2» است که در یک شهر بزرگ در کنار شعبه‌ای از نیل که به شعبه سبنی «3» معروف است ... «4» وقتی در داخل نیل در حال حرکت، از دریا بداخل خشگی پیش میرویم بنا شده. نام این شهر که هاتف در آن قرار دارد بوتو «5» است که من قبلا معبد را بهمین اسم نام برده‌ام. در این شهر بوتو معبدی از آپولون «6» و آرتمیس «7» وجود دارد. ولی معبد لتونیز که مقر هاتف است بزرگ است و رواقهائی بارتفاع ده‌ارژی «8» دارد. اکنون از چیزهائی که در آنجا میتوان دید آنچه بیشتر مرا دچار حیرت و شگفتی کرده شرح میدهم. در این محوطه که به لتو اختصاص داده شده معبدی وجود دارد که در جهت ارتفاع و طول از یک سنگ ساخته

______________________________

(1)- هردوت در اینجا طوری مقصود خود را بیان میکند که بنظر میرسد در مصر فقط یک هاتف وجود داشته، در حالیکه در بند 83 همین کتاب از معروفترین این هاتف‌ها سخن گفته و این مطلب خود دلیل آنست که در مصر چندین هاتف وجود داشته.

(2)-Leto

(3)-Sebennie.

(4)- دراینجا قسمتی از متن اصلی هردوت ناقص است و ظاهرا باید مؤلف در این قسمت وضع معبد را نسبت به رود نیل یا فاصله آنرا تا ساحل تعیین کرده باشد که از قلم افتاده.

(5)-Bouto

(6)- آپولون)Apollon( خدای روشنائی و هنرهای زیبا در یونان باستان، فرزند ژوپیتر و لاتون)Laton( .

(7)- آرتمیس)Artemis( یا دیان)Diane( رب النوع یونان باستان فرزند ژوپیتر و لاتون برادر آپولون.

(8)- اورژی)Orgye( واحد طول در یونان باستان و برابر یک متر و 776 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 239

شده «1»، هریک از دیوارها که بابعاد مساوی میباشند چهل آرنج «2» است. سقفی که این بنا را مستور کرده از قطعه سنگ یک پارچه است که روی آن قرار داده شده و برجستگی بطول چهار آرنج «2» در آن وجود دارد.

156- بنابراین، از چیزهائیکه در موقع تماشای این معبد بچشم میخورد این بنا بنظر من از همه شگفت‌آورتر است. از چیزهائیکه بعد دیده میشود شگفت‌انگیزتر از همه آنها جزیره‌ایست که کمیس «3» نام دارد و در دریاچه‌ای عمیق و وسیع در نزد یکی معبد بوتو «4» قرار دارد. بطوریکه مصریان نقل میکنند این جزیره مواج است.

ولی من شخصا هرگز ندیدم که این جزیره مواج باشد و یا کمترین تکانی بخورد و وقتی من چنین چیزی را میشنوم با کمال حیرت از خود سؤال میکنم آیا حقیقتة ممکن است جزیره‌ای بتواند مواج باشد. آنچه مسلم است اینکه در این جزیره معبد بزرگی برای آپولون بنا کرده‌اند که سه قربانگاه دارد و تعداد زیادی درخت خرما و درختان بسیار دیگری در آن روئیده که بعضی میوه دارند و بعضی ندارند «5».

مصریان برای اثبات مواج بودن جزیره کمیس این افسانه را نقل میکنند: لتو «6»

______________________________

(1)- وجود سنگ مکعب‌شکل یک پارچه که هریک از ابعاد آن چهل آرنج طول داشته باشد بعید بنظر میرسد و حتی وجود تخته سنگهائی باین ابعاد نیز بعید بنظر میآید. محتمل است یکی از استنساخ‌کنندگان بعد از هردوت عدد 24 را اشتباها 40 تحریر کرده و این غلط به نسخ بعدی منتقل شده باشد. معلوم نیست چرا هردوت فقط بذکر چگونگی دو بعد این بنا اکتفا کرده و بعد سوم یعنی عرض آنرا فراموش کرده. فقط در یک صورت ممکن است هردوت اشتباه نکرده و با این بیان مقصود خود را بطور کامل ادا کرده باشد و آن در صورتی است که این بنا بصورت مکعب متساوی الاضلاع بوده باشد که بتوان طول و عرض آنرا یکی دانست.

(2)- آرنج واحد طول در یونان باستان و برابر 444 میلیمتر (رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(3)-Chemmis

(4)-Bouto

(5)- ظاهرا مقصود هردوت از طرز بیان این عبارت اینست که وجود این بنای بزرگ و درختان ریشه‌دار در این جزیره دلیل آنست که قشر خاک آن ضخیم است و بنابراین نمیتواند مواج باشد.

(6)-Leto

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 240

که یکی از نخستین خدایان هشتگانه است و در شهر بوتو مقر هاتفی که ما از آن سخن گفتیم میزیست ظاهرا در این جزیره آپولون «1» را از ایزیس «2» بامانت گرفته و با پنهان کردن او در جزیره‌ای که تا آن زمان مواج نبوده و امروز میگویند مواج است در موقعی که تیفون «3» در جستجوی پسر ازیریس «4» سراسر جهان را طی میکرد جان او را نجات داده «5» است (بعقیده مصریان آپولون و آرتمیس فرزندان دیونیزوس «6» و ایزیس هستند و لتودایه و نگاهبان آنها بوده. در زبان مصری آپولون راهروس «7» و دمتر «8» را ایزیس و آرتمیس را بوباستیس «9» مینامند. اشیل «10» فرزند اوفوریون «11» نسبت بآنچه اکنون من نقل میکنم فقط

______________________________

(1)- آپولون)Apollon( در اینجا هروس)Horus( معروف فرزند ایزیس و ازیریس است که تیفون، خدای شر و بدی پس از قتل ازیریس در جستجوی او بود تا او را نیز بقتل برساند.

(2)- ایزیس)Isis( از کهن‌ترین خدایان مصر باستان، خواهر و زوجه ازیریس)Osiris(

(3)- تیفون)Typhon( از رب النوع‌های مصر باستان، خدای شر و ظلمت و نازائی برادر ازیریس که تمساح و اسب آبی و خر و عقرب مظهر او بودند. افسانه‌های مصریان باستان حاکی است که تیفون ازیریس را بقتل رسانید و خود نیز بدست هوروس)Horus( فرزند ایزیس که یونانیان آپولون مینامند بقتل رسید.

(4)- ازیریس)Osiris( خدای خیر و نیکوئی در مصر باستان و رقیب تیفون که با ایزیس زیبا ازدواج کرد و از او هروس)Horus( بدنیا آمد. افسانه‌های مصریان باستان حاکی است که وی بدست تیفون بقتل رسید.

(5)- استدلال مصریان برای مواج بودن جزیره در مورد این افسانه اینست که چون آپولون در این جزیره مخفی شده بود با اینکه تیفون در سراسر جهان در جستجوی او بود بعلت اینکه جزیره در حرکت بود از یافتن او عاجز شد.

(6)- دیونیزوس)Dioniysos( رب النوع یونان باستان، خدای عشق و شراب که نام دیگرش باکوس)Bacchus( است و با ازیریس مصریان تطبیق میکند.

(7)- هروس)Horus( فرزند ایزیس و ازیریس.

(8)- دمتر)Demeter( رب النوع یونان باستان و مظهر زمین که نام دیگر آن سرس)Ceres( است.

(9)-Boubastis

(10)- اشیل)Eschyle( قدیم‌ترین شاعر یونان که در قرن پنج قبل از میلاد میزیست و در جنگهای معروف ماراتون و سالامین شخصا شرکت داشت و نوشته‌های او بیشتر جنبه تاریخی دارد.

(11)-Euphorion

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 241

از این افسانه الهام گرفته نه از جای دیگر و از این حیث او تنها کسی است که با شعرای قبل از خود اختلاف دارد. وی آرتمیس را دختر دمتر معرفی میکند «1».

157- پسامتیک مدت پنجاه و چهار سال در مصر سلطنت کرد «2». از این پنجاه و چهار سال، مدت بیست و نه سال سپاهیان او گرد «3» آزوتوس که یکی از شهرهای بزرگ سوریه بود اقامت داشتند و این شهر را آنقدر محاصره کردند تا سقوط کرد و ویران شد. این شهر که آزوتوس نام دارد از تمام شهرهائی که ما میشناسیم مدت طولانی‌تری در برابر محاصره مقاومت کرده است.

158- فرزند پسامتیک نکوس «4» بود که در مصر سلطنت کرد «5». وی نخستین کسی بود که دست بکار حفر مجرائی شد که بدریای اریتره «6» میرفت و پس از او داریوش

______________________________

(1)- در حالیکه بموجب افسانه‌های یونان باستان آرتمیس یا دیان)Diane( دختر ژوپیتر و لاتون)Laton( است.

(2)- از 664 تا 610 قبل از میلاد.

(3)- آزوتوس)Azotos( یا آزودود)Azodod( پایتخت یکی از پنج ایالت اقوام قدیم سرزمین فلسطین در مغرب بیت المقدس که پس از بیست و نه سال محاصره بدست پسامتیک تسخیر و ویران شد.

(4)- نکوس)Necos( یا نخائوی دوم فرزند پسامتیک مشهور که از 617 تا 600 قبل از میلاد بجای پدر در مصر سلطنت کرد و بعد از فتوحات زیاد بدست بخت النصر دوم مغلوب شد.

(5)- بتدریج که بزمان معاصر با هردوت نزدیک میشویم اطلاعات مؤلف دقیق‌تر و صحیح‌تر میشود. بطوریکه ملاحظه خواهد شد فهرست پادشاهان مصر باستان از پسامتیک ببعد نقصی ندارد. بعد از نکوس یا نخائوی دوم پسامتیک دوم که هردوت پسامیس)Psammis( نامیده (بند 159 همین کتاب) مدت پنج سال سلطنت کرد و پس از او آپریس)Apries( در سال 589 قبل از میلاد بسلطنت رسید. شخص اخیر در سال 570 قبل از میلاد بدست آمازیس پادشاه معروف مصر از سلطنت برکنار شد. آمازیس نیز پس از یک دوره سلطنت طولانی و پرافتخار مقارن زمانی که کمبوجیه به مصر لشکر کشید در- گذشت. فتح مصر بدست کمبوجیه در 525 قبل از میلاد در زمان پسامتیک سوم اتفاق افتاد.

(6)- دریای اریتره)Erythree( در زمان مؤلف به مجموع اقیانوس هند و دریا- های منشعب از آن و از جمله دریای احمر اطلاق میشد. مجرائی که هردوت از آن سخن میگوید مجرائی بود که در زمان نخائوی دوم بین یکی از شعب نیل و دریای احمر حفر کردند و دریای احمر را از راه انشعابات نیل به دریای مدیترانه متصل کرد. بعدها داریوش کبیر این مجرا را تکمیل کرد.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 242

پارسی کار حفر آنرا ادامه داد «1». طول این مجرا باندازه چهار روز بحرپیمائی است. عرض آنرا آنقدر زیاد گرفتند که دو کشتی جنگی با سه ردیف پاروزن که از مقابل بهم برسند میتوانند در آن بحرپیمائی کنند. آب آن از نیل میرسد.

این مجرا از نقطه‌ای شروع میشود که کمی بالاتر از شهر بوباستیس «2» قرار دارد و از کنار پاتوموس «3» که از شهرهای عربستان است میگذرد و بدریای اریتره منتهی میشود. این مجرا ابتدا در قسمت دشت مصر که در جهت عربستان ادامه دارد حفر شده و این همان دشتی است که در جهت داخل با کوهی که در مقابل ممفیس قرار دارد و معادن سنگ در آن یافت میشود مجاور میباشد. بنابراین، این مجرا در مسیر پایه داخلی این کوه حفر شده و از سمت مغرب به مشرق میرود، آنگاه از گردنه‌ها میگذرد و سپس از کوهستان به جنوب و ناحیه‌ای که باد نوتوس «4» در آن میوزد متوجه میشود و به خلیج عربستان میرود. در نقطه‌ای که از دریای شمال تا دریای جنوب- همان دریائی که اریتره نام دارد- فاصله از همه‌جا کمتر و راه مستقیم‌تر است، از کوه کازیوس «5» که سرحد مصر و سوریه است، از این نقطه تا خلیج عربستان هزار ستاد فاصله است «6». این راه مستقیم‌ترین راه‌ها

______________________________

(1)- مؤید این مطلب کتیبه‌ایست به سه زبان که بین دریاچه‌های شور و خلیج سوئز یافت شده.

(2)-Boubastis

(3)- پاتوموس)Patoumos( یا پی‌تی‌مو)Pi -toumou( که امروز تل المسکوت نامیده میشود و در 17 کیلومتری مغرب اسمعیلیه قرار دارد.

(4)- باد نوتوس)Notos( در نظر مردم عهد عتیق باد جنوب بوده و جهت جنوب را با آن مشخص میکرده‌اند. (یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر و جهات در یونان باستان).

(5)-Casios

(6)- ستاد)Stade( واحد طول در یونان باستان و برابر 177 متر و 6 سانتیمتر (یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان)* با این حساب، هزار ستاد فاصله‌ای که هردوت مدعی است بین این دو نقطه وجود دارد تا حدی اغراق‌آمیز بنظر میرسد و باحتمال زیاد این فاصله 800 ستاد بوده و بعدها در استنساخ‌های نسخه اصلی اشتباها آنرا هزار ستاد نوشته‌اند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 243

است. ولی مجرا بسیار طویل‌تر است، زیرا پیچ‌وخم زیاد دارد. در زمان نکوس یکصد و بیست هزار مصری برای حفر آن تلف شدند. نکوس در ضمن عملیات حفاری دست از ادامه حفر آن کشید زیرا هاتفی با آن مخالفت کرد و مدعی شد که نکوس با این عمل از پیش بنفع اقوام وحشی کار میکند. مصریان تمام کسانی را که با آنها هم‌زبان نیستند وحشی مینامند «1».

159- وقتی نکوس از ادامه حفر مجری دست کشید متوجه لشگرکشی‌های نظامی شد. پس امر کرد کشتی‌های جنگی با سه ردیف پاروزن بسازند که بعضی برای دریای شمال «2» و بعضی برای خلیج عربستان و دریای اریتره درنظر گرفته شده بودند «3» و انبارهای آنها هنوز هم بچشم میخورد. نکوس این کشتی‌های جنگی را در موقعی که بآنها احتیاج داشت بکار میبرد. وی با اهالی سوریه در ماگدولوس «4» تلاقی کرد و در این جنگ پیروز شد و بعد از این نبرد شهر کادیتیس «5» را که یکی از شهرهای بزرگ سوریه است تسخیر کرد. وی لباسی که در حین انجام این اقدام بزرگ

______________________________

(1)- این نکته که هردوت بدان اشاره میکند درحقیقت بیشتر در مورد یونانیان و رومیان قدیم صادق است که غیر از خود جمیع اقوام دیگر را وحشی مینامیده‌اند. حتی هردوت خود یکی از کسانی است که غالبا در کتاب خود دیگر اقوام و از جمله پارسها را بربر و وحشی خطاب کرده (بند اول- کتاب اول)

(2)- مقصود از «دریای شمال» دریای مدیترانه است که نسبت به مصر در جهت شمال قرار دارد.

(3)- نکوس نخستین کسی است که عده‌ای از فلاحان فینیقی را مأمور گردش و سیاحت گرد قاره افریقا نمود (هردوت- کتاب چهارم- بند 42)

(4)-Magdolos

(5)- شهر کادیتیس)Cadytis( که هردوت مدعی است یکی از شهرهای بزرگ سوریه است ظاهرا باید بیت المقدس باشد (فرهنگ تاریخی و جغرافیائی)Louis Gregoire( چاپ پاریس 1888- صفحه 348) ولی مترجم نسخه‌Blles Lettresکه متن هردوت را از یونانی به فرانسه ترجمه کرده تصور کرده است این شهر غزه امروز است (هردوت ترجمه‌L .egrand- چاپ پاریس 1936- یادداشت 2 صفحه 180).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 244

دربر داشت به معبد برانشید «1» نزد اهالی ملط فرستاد تا به آپولون تخصیص داده شود «2». بعد از سلطنتی که جمعا شانزده سال طول کشید «3» درگذشت و حکومت به فرزندش پسامیس «4» رسید.

160- در موقعی که این پادشاه در مصر سلطنت میکرد نمایندگانی از جانب اهالی اله «5» نزد او آمدند. اهالی اله مدعی بودند که قواعد مسابقات المپی آنها منصفانه‌ترین و بهترین قواعد دنیا است و باین امر مباهات میکردند. و عقیده داشتند که حتی مصریان که داناترین مردمان میباشند بهتر از آن نمیتوانند تصور کنند. پس از آنکه نمایندگان اله به مصر آمدند و علت ورود خود را بیان کردند پادشاه امر کرد داناترین مصریان در محضر او حاضر شوند. پس از آنکه این مصریان جمع شدند، از نمایندگان اله خواستند که تمام قواعدی را که در مورد این مسابقه رعایت میکنند شرح دهند. و نمایندگان اله بعد از- آنکه خوب موضوع را بیان کردند اظهار داشتند که بآنجا آمده‌اند تا چیز بهتری بیاموزند و بدانند آیا مصریان میتوانند چیز منصفانه‌تری تصور کنند. مصریان، بعد از مشورت با یکدیگر، از نمایندگان اله پرسیدند آیا همشهریان آنها

______________________________

(1)- برانشید)Branchides( نام خانواده قدیمی از اهل ملط که در دیدم)Didyme( واقع در نزدیکی شهر ملط بخدمت در معبد خداوند آپولون مشغول بود و بعدها بوسیله خشایارشا به ناحیه سغدیان کوچ داده شد. این خانواده بانی و پایه‌گذار شهری بود که بنام آن برانشید نام گرفت و بعدها بوسیله اسکندر کبیر ویران شد.

(2)- از این مطلب معلوم میشود کسانی که هردوت را در جریان این وقایع گذارده‌اند درباره شکستی که نخائو از بخت النصر در کرکمیش)Karkhemish( خورد چیزی برای او نقل نکرده‌اند.

(3)- از 617 تا 600 قبل از میلاد (در حاشیه ترجمه فرانسه نسخه‌Belles Lellresاین تاریخ 610 تا 594 قید شده و ظاهرا باید صحیح نباشد زیرا برخلاف گفته هردوت نخائوی دوم از 617 تا 600 قبل از میلاد در مصر سلطنت کرده است).

(4)- پسامیس)Psammis( یا پسامتیک دوم فرزند و جانشین نخائو که از 610 تا 594 قبل از میلاد در مصر سلطنت کرد. از وقایع مهم زمان او جنگ مصر و حبشه است.

(5)- اله)Elee( از شهرهای قدیم آسیا واقع در ائولی)Eolie( - شهر دیگری بهمین نام در ایتالیای باستان وجود داشت که بوسیله مهاجرین شهر فوسه تأسیس شده بود و مکتب فلسفی معروفی بدان منسوب است.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 245

میتوانند در مسابقه شرکت کنند. نمایندگان اله پاسخ دادند که هرکس که مایل باشد، چه از همشهریان آنها و چه از دیگر یونانیان، میتواند در مسابقه شرکت کند. پس مصریان اظهار داشتند که آنها با قبول این قاعده کاملا برخلاف عدل و انصاف رفتار کرده‌اند، زیرا ممکن نیست که آنها مطلقا از همشهریان خود که در مسابقه شرکت دارند بضرر خارجیان طرفداری نکنند، و اگر مایلند که واقعا مسابقه از روی عدل و انصاف تنظیم شود و اگر باین قصد به مصر آمده‌اند بآنها توصیه میشود که این مسابقه را برای خارجیان ترتیب دهند و هیچیک از- اهالی اله حق نداشته باشند در آن شرکت کنند. چنین بود توصیه‌ای که مصریان به نمایندگان اله کردند.

161- پسامیس فقط مدت شش سال در مصر سلطنت کرد «1». وی در حبشه جنگی کرد و بلافاصله بعد از آن درگذشت و پسرش آپریس «2» جانشین او شد. این پادشاه بعد از جد دوم خود پسامتیک خوشبخت‌ترین پادشاهی بود که تا آن زمان بسلطنت رسیده بود. او مدت بیست و پنج سال سلطنت کرد و در این مدت به صیدون «3» لشگر کشید و در دریا با اهالی صور «4» جنگید. ولی مقدر چنین بود که با تیره‌بختی روبرو شود و این واقعه در جریان حوادثی روی داد که من ضمن نقل سرگذشت افریقا

______________________________

(1)- از 601 تا 594 قبل از میلاد (در حاشیه ترجمه فرانسه نسخه‌Legrendاشتباها از 595 تا 588 قبل از میلاد نوشته شده).

(2)- آپریس)Apries( فرزند پسامتیک دوم از 593 تا 569 قبل از میلاد در مصر سلطنت کرد و در سال 569 قبل از میلاد آمازیس)Amasis( او را از سلطنت خلع کرد.

(3)- صیدون)Sidone( بندر شمالی فینیقیه قدیم در شمال صور که از بنادر مهم دنیای باستان در ساحل شرقی مدیترانه بود. محل این بندر که امروز ویران است در نقطه‌ایست که سعیده نام دارد.

(4)- صور یا تیر)Tyr( شهر و بندر معروف فینیقیه باستان واقع در ساحل شرقی مدیترانه در جنوب شهر صیدون. این شهر در دنیای باستان از حیث تجارت و نیروی دریائی و صناعت از دیگر شهرهای مدیترانه شرقی معروف‌تر بود و در مدتی کوتاه شهرتی فراوان یافت.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 246

از آن مفصل‌تر سخن خواهم گفت «1» ولی اکنون بچند کلمه درباره آن اکتفا میکنم.

آپریس به لشگرکشی بزرگی بر ضد اهالی سیرن «2» دست زد ولی با شکستی بزرگ روبرو شد. مصریان از این شکست او آزرده شدند و بر او شوریدند. مصریان تصور می‌کردند که وی آنانرا عمدا باین بلیه قطعی سوق داده بود تا موجب تلف شدن آنان شود و خود با آسایش خاطر بیشتر بر بقیه مصریان سلطنت کند. آنهائی که از این جنگ بازگشتند و دوستان آنهائی که کشته شده بودند از این وضع خشمگین شدند و آشکارا بر او شوریدند.

162- آپریس برای گفتگو با شورشیان و خاموش کردن آنها آمازیس «3» را نزد آنان فرستاد. آمازیس بنزد آنان رفت و کوشید مصریان را سرگرم کند و شورش آنان را مانع شود. ولی در موقعی که او سخن میگفت یکی از مصریان که پشت او ایستاده بود کلاه‌خودی بر سر او گذارد و اعلام کرد که بر سر گذاردن این کلاه درحقیقت بمنزله انتخاب او به پادشاهی است «4». بطوریکه من حدس میزنم این واقعه بی رضایت آمازیس پیش نیامد و رفتار او این موضوع را ثابت کرد. چه، پس از- آنکه مصریان شورشی او را پادشاه خود کردند وی به تهیه تدارکات برای مقابله با آپریس پرداخت. بوصول این خبر، آپریس مرد محترمی از اطرافیان مصری خود را که پاتاربمیس «5» نام داشت نزد آمازیس فرستاد و بوی امر کرد

______________________________

(1)- اشاره هردوت به مطالب بند 159 از کتاب چهارم است. ولی تعجب در اینست که مؤلف در آنجا بجز مطالبی که در بند حاضر نقل میکند چیزی اضافه نکرده و معلوم نیست مقصود وی از «مفصل‌تر» چیست.

(2)- سیرن)Cyrene( پایتخت قدیم ناحیه سیرنائیک)Cyrenaique( که در اواخر قرن هفت قبل از میلاد بزرگترین رقیب کارتاژ در دریای مدیترانه محسوب میشد.

امروز از این شهر جز ویرانه‌هائی بیش باقی نیست.

(3)- آمازیس)Amasis( پادشاه معروف مصر معاصر با کوروش کبیر که پس از برکنار کردن آپریس خود جانشین او شد.

(4)- از مضمون بند 151 این کتاب نیز معلوم میشود که در مصر باستان بین سلطنت و کلاه‌خود فلزی ارتباطی بوده و این کلاه نشانه و علامت سلطنت شمرده میشده.

(5)-Patarbemis.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 247

آمازیس را زنده بنزد او برد. همینکه پاتاربمیس نزد آمازیس رسید او را دعوت به بازگشت کرد؛ آمازیس که در آن موقع بر اسب سوار بود ران خود را بلند کرد و بادی از خود خارج کرد و به پاتاربمیس گفت این جواب آمازیس است که میتواند به او برساند،. با این حال، پاتاربمیس او را دعوت کرد که بحضور پادشاهی که وی را بدنبال او فرستاده است برود. آمازیس باو پاسخ داد که مدتها است خود را برای این کار آماده میکند و آپریس نباید از این حیث از او گله‌مند باشد. زیرا او خود شخصا بحضور او خواهد رسید و دیگران را نیز با خود خواهد آورد. پاتاربمیس وقتی این سخن را شنید درباره قصد او تردید نکرد و چون تدارکات او را دید با شتاب حرکت کرد تا آنچه در شرف وقوع بود به پادشاه خود گزارش دهد. وقتی او بحضور آپریس رسید، چون آمازیس را همراه نداشت پادشاه تأمل جایز ندانست و در عین خشم و غضب امر کرد گوشها و بینی او را قطع کنند. وقتی دیگر مصریان و آنان که هنوز طرفدار او بودند مشاهده کردند که آن مرد محترم چنین بطرز خفت‌آور مثله شد بیدرنگ از او روی برگرداندند و بسوی دیگر روی آوردند و به آمازیس پیوستند «1».

______________________________

(1)- اطلاعاتی که هردوت درباره اوضاع جغرافیائی مصر در این قسمت از کتاب دوم خود تا اینجا برای ما نقل کرد شاید بتوان گفت بهترین نوع معرفی یک کشور باستان از لحاظ جغرافیائی تواند بود. لیکن آنچه هردوت بعنوان گریز از مطلب ضمن شرح تاریخ پارسها درباره تاریخ مصر نقل کرده برخلاف اطلاعات جغرافیائی او درباره این کشور با اشتباهات زیاد توأم است. بعضی از اشتباهات تاریخی هردوت در یادداشتهای بندهای قبل یادآوری شد. تاریخ مصر که هردوت در قسمت اول از کتاب دوم خود بطور خلاصه شرح داده از آنچه هردوت تصور میکند قدیم‌تر است. منس)Menes( که وحدت این کشور باستان را تأمین کرد در 5000 سال قبل از میلاد میزیست. وی شهر ممفیس را که بعدها پایتخت امپراتوری قدیم مصر شد بنا کرد. دوره امپراتوری قدیم مصر با- مرگ ملکه نیتوکریس)Nitocris( که آخرین پادشاه دهمین سلسله سلطنتی مصر بود بپایان میرسد (3500 سال قبل از میلاد). این قسمت از تاریخ قدیم مصر دوره درخشانی است که پادشاهان بزرگی از قبیل خئوپس)Kheops( یا خوفو)Khufu( ، خفرن)Kephren( یا خافرا)Khafra( و میکرینوس)Mykerinos( یا من کارا)Men -Ka -ra( بناکنندگان اهرام سه‌گانه در مصر سلطنت کردند. پس از انقراض

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 248

______________________________

دهمین سلسله سلطنتی مصر در 3500 سال قبل از میلاد، مدت پانصد سال تاریخ مصر تاریک است و وقایع آن روشن نیست. در 3000 سال قبل از میلاد پایتخت به شهر تب)Thebes( منتقل شد و از این زمان است که دوره «امپراطوری وسطی» آغاز میشود.

قدرت پادشاهان مصر در این دوره در زمان دوازدهمین سلسله سلطنتی رو بافزایش گذارد پادشاهان این سلسله بتقلید از اسلاف خود که اهرام مصر را بنا کردند ستونهای سنگی یک پارچه معروف را که اوبلیسک)Obelisque( نام دارند و از شاهکارهای حجاری باستان محسوب میشوند از خود باقی گذاردند. از این زمان ببعد مصر برای مدت چند قرن تحت سلطه خارجیان درآمد و اقوام هیکسوس)Hyksos( که از سوریه آمده بودند بر این کشور مستولی شدند. یهودیان در زمان سه سلسله سلطنتی از اقوام هیکسوس (سلسله پانزدهم و شانزدهم و هفدهم) در مصر اقامت گزیدند و پادشاهان این سه سلسله که از نژاد سامی بودند یهودیان را با آغوش باز پذیرفتند. ولی طولی نکشید که شورش و قیام ملی مردم مصر به دوران سلطه عناصر خارجی خاتمه داد. در سال 1703 قبل از میلاد هیجدهمین سلسله سلطنتی مصر دوران جدید تاریخ این کشور را که به «دوره امپراتوری جدید» معروف است افتتاح کرد. این دوره در تاریخ مصر بمنزله یک رستاخیز بزرگ ملی و تجدید حیات گذشته محسوب میشود. در همین زمان است که مصر به فتوحات بزرگی دست زد و اسرای خارجی بزور شلاق محافظین مصری بناهای تاریخی عظیمی برپا کردند. رامسس دوم پادشاه مقتدر و معروف مصر در این دوره سلطنت میکرد و در همین زمان است که قوم اسرائیل ناگزیر شد خاک مصر را که ترک گوید (1320 قبل از میلاد). ولی همینکه سلطنت به- بیستمین خاندان سلطنتی رسید جنگ داخلی در مصر آغاز شد و کشور از هرطرف در معرض مهاجمات خارجی قرار گرفت، و در این فاصله بعضی از پادشاهان حبشه نیز تحت عنوان بیست و پنجمین خاندان سلطنتی در مصر حکومت کردند. در همین زمان است که مصر بوسیله سوریان فتح شد (672 قبل از میلاد). در این زمان کشور مصر به دوازده ایالت تقسیم میشد و در همین ایالات دوازده‌گانه است که پادشاهان دوازده‌گانه که هردوت از آنها نام برده و ظاهرا حقوق و امتیازاتی مساوی داشته‌اند سلطنت کرده‌اند (بند 147 این کتاب) سرانجام پسامتیک توانست در سال 660 قبل از میلاد دست خارجیان را از مصر کوتاه کند و از این زمان است که هردوت بعنوان اولین مورخ دنیا دنباله وقایع مصر را خالی از اغراق و اشتباه تحریر کرده. در کتاب هردوت قسمت‌هائی از تاریخ مصر که مربوط است به زمانی معاصر با روی کار آمدن کوروش در پارس بحقیقت نزدیک‌تر است، چه مؤلف خود در این زمان میزیسته و علاوه بر آنکه از اطرافیان خود در این‌باره بدقت کسب خبر کرده خود به مصر سفر کرده و در این کشور به سیر و سیاحت پرداخته.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 249

163- وقتی آپریس از این خیانت مطلع شد، سربازان روزمزد را مسلح کرد و بجنگ با مصریان فرستاد. آپریس با خود سی هزار سرباز مزدور از اهالی کاری و یونی همراه برد. مقر سلطنتی او در شهر سائیس «1» بود. این شهر وسیع است و شایسته آنست که آنرا تماشا کرد. آپریس و همراهانش بجنگ مصریان رفتند و آمازیس و یارانش بجنگ سربازان خارجی شتافتند. وقتی هردو دسته به شهر موممفیس «2» رسیدند خود را برای زورآزمائی مهیا کردند.

164- در مصر هفت طبقه «3» مردمان وجود دارند که کاهنان، نظامیان، گاوداران، خوکداران، تجار، مترجمین و ملاحان نام دارند «4». چنین است تعداد طبقات در مصر؛ و نام هریک از آنها از حرفه‌ای اخذ شده که بدان مشغول هستند. آنهائی که طبقه نظامی را تشکیل میدهند کالازیری «5» و هرموتی‌بی «6» نام دارند و به «7» ایالات ذیل وابسته‌اند، زیرا سراسر مصر به ایالت‌هائی تقسیم میشود.

______________________________

(1)- سائیس)Sais( از شهرهای مصر سفلی که در عهد باستان پایتخت خاندان سلطنتی بهمین نام بود. در زمان آمازیس معبد بزرگی در آنجا بنا شده بود که هردوت شرح و تفصیل کاملی از آن داده است (بند 165 همین کتاب).

(2)-Momemphis

(3)- اصطلاح «طبقه» در مورد مصریان باستان باید بمعنائی تعبیر شود که در اصطلاح خارجی کاست)Caste( یعنی طبقه مسدود مینامند چه، از اهالی مصر آنها که در طبقه‌ای معین بودند از راه وراثت بآن طبقه تعلق مییافتند و در تمام مدت عمر نمیتوانستند طبقه خود را تغییر دهند.

(4)- طبقات هفتگانه‌ای که هردوت از مصریان باستان نقل میکند نباید خالی از نقص باشد زیرا با گفته بسیاری از مورخین باستان تطبیق نمیکند و بعلاوه از زارعین و پیشه‌وران که طبقات وسیعی از مردم مصر را تشکیل میداده‌اند ذکری نکرده.

(5)-Calasiries- ظاهرا در مصر باستان این اصطلاح را ابتدا به پیاده‌نظام مزدور حبشی اطلاق میکرده‌اند.

(6)-Hermotybies- این اصطلاح در آغاز برای ارابه‌چیان سپاه بکار میرفته

(7)- هریک از واحد تقسیمات اداری و کشوری مصر باستان را نوم)Nome( مینامیدند.

تعداد نوم‌ها در ناحیه دلتا و تب جمعا به چهل میرسید. علاوه بر آن پنج نوم هم در عربستان مصر و شش نوم دیگر در مشرق ناحیه مصب و هفت نوم در مغرب آن بود. این تقسیمات تا قرن چهار بعد از میلاد در مصر وجود داشت. بر هریک از نوم‌های مصر باستان حاکمی نیمه‌مستقل که عنوان پادشاه نوم داشت حکومت میکرد.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 250

165- و اما چنین است ایالت‌های هرموتی‌بی‌ها: بوزیری «1»، سائی «2»، کمی «3»، پاپرمی «4»، جزیره‌ای که پروزوپیتیس «5» نام دارد، نیمی از ناتو «6». هرموتی‌بی‌ها باین ایالت‌ها تعلق دارند و در موقعی که تعداد آنها به بزرگترین رقم رسید یکصد و شصت هزار نفر بودند «7». هیچیک از آنها هیچگونه حرفه‌ای از حرف پیشه‌وران را نیاموخته‌اند و همه خود را مخصوص نظام میدانند.

166- و اما ایالت‌های کالازیری چنین‌اند: تب «8»، بوباستی «9»، آفتی «10»، تانی، «11»، مندسی «12»، سبنی «13»، آتریبی «14»، فاربائی‌تی «15»، تموئی «16»، انوفی «17»، آنیزی «18» میکفوری «19» (این ایالت شامل جزیره‌ایست که در برابر شهر بوباستیس قرار دارد).

چنین است قبایل کالازیریها که در موقعی که تعداد آنها به بزرگترین رقم رسید دویست و پنجاه هزار نفر بودند. این اشخاص نیز نمیتوانند بهیچ حرفه‌ای

______________________________

(1)-Bousirie

(2)-Saie

(3)-Chemmie

(4)-Papremie

(5)-Prosopitis

(6)-Natho

(7)- در اینکه آیا واقعا این رقم و رقم 000 ر 250 که هردوت بعدا از آن صحبت میکند صحت دارد تردید است.

(8)-Thebes

(9)-Boubastie

(10)-Aphthie

(11)-Tanie

(12)-Mendesie

(13)-Sebennye

(14)-Athribie

(15)-Pharbaithie

(16)-Thmouie

(17)-Onoupbie

(18)-Anysie

(19)-Myecphorie

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 251

بپردازند، باستثنای حرفه جنگ که پدر در پسر در این حرفه جانشین هم میشوند.

167- در اینکه یونانیان این رسم «1» را مانند بعضی رسوم دیگر از مصریان گرفته‌اند من نمیتوانم با اطمینان خاطر تأییدی بکنم، زیرا می‌بینم که اهالی تراس «2» و سکاها «3» و پارس‌ها و لیدی‌ها و بطور کلی جمیع اقوام وحشی «4» برای آن دسته از همشهریان خود که به حرفه پیشه‌وری اشتغال دارند، برای خود آنها و فرزندان آنها از دیگر مردمان احترام کمتری قائلند و کسانی را که از حرفه‌های یدی جدا شده‌اند و بخصوص کسانی را که به حرفه جنگ اشتغال دارند اصیل و شریف میدانند. در هرصورت عموم یونانیان و بخصوص اهالی لاکدمون «5» این ترتیب را تقلید کرده‌اند و فقط اهالی کورنت «6» هستند که پیشه‌وران را کمتر تحقیر میکنند «7»

168- نظامیان باستثنای کاهنان «8» در مقابل دیگر مردم مصر امتیازات بزرگی داشتند.

که چنین است: بهریک از آنها دوازده آرور «9» زمین داده میشد که از مالیات

______________________________

(1)- مقصود مؤلف رسمی است که بموجب آن هرکس به حرفه یدی مشغول میشد مقام او در جامعه پست میشد و برای نظامیان و سربازان اشتغال بهرگونه حرفه یدی ممنوع شمرده میشد.

(2)-Thrace

(3)-Sythes

(4)- درباره این اصطلاح رجوع شود به یادداشت بند اول از کتاب اول هردوت.

(5)- در لاکدمون)Lachedemon( یعنی اسپارت هیچیک از کسانی که تابعیت شهر را داشتند نمیتوانستند غیر از حرفه نظام به دیگر حرف بپردازند و بطورکلی دیگر حرفه‌ها مخصوص خارجیان و کسانی بود که تابعیت اسپارت را نداشتند.

(6)-Corinthe

(7)- استرابون مدعی است که اقوام سیسیونی)Sicyonie( نیز از این لحاظ نظیر اهالی کورنت بوده‌اند (استرابون- جلد هشتم بند 7- 23).

(8)- درباره امتیازات کاهنان رجوع شود به بند 37 همین کتاب.

(9)- آرور)Aroure( بقسمی که هردوت شخصا در توضیح آن بیان میکند برابر بود با صد آرنج مصری و چون هرآرنج مصری برابر بود با آرنج ساموس و آرنج ساموس برابر بود با هفت پالم و هرپالم بواحد طول امروز برابر بود با 525 ر. متر بنابراین هریک از اضلاع اراضی مورد بحث 52 متر و 50 سانتیمتر و مساحت کل آن 25 ر 2756 متر مربع کمی بیش از ربع هکتار بوده است.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 252

معاف بود. آرور مربعی است که هرضلع آن یکصد آرنج مصری است. آرنج مصری با آرنج ساموس «1» برابر است. این امتیاز به همه آنها داده شده بود ولی امتیازات بعدی بنوبت بآنها داده میشد و نوبت کسانی که از آن منتفع شده‌اند هرگز تکرار نمیشد. هرسال، هزار تن از کالازیریها و هزار تن از هرموتی‌بی‌ها دسته محافظین شاه را تشکیل میدادند. باین اشخاص، علاوه بر آرور امتیازات زیر نیز داده میشد: روزانه بهر نفر بمقدار وزن پنج مین «2» گندم بریان «3» و دومین گوشت گاو و چهار آریستر «4» شراب میدادند و این جیره‌ای بود که به محافظین میدادند.

169- وقتی آپریس در رأس مزدوران و آمازیس در رأس تمام مصریان بمقابله هم رفتند و به شهر موممفیس «5» رسیدند باهم بنزاع پرداختند. خارجیان خوب جنگیدند، ولی آنها از حیث عده بسیار کمتر بودند و بهمین جهت شکست خوردند.

بطوریکه نقل میکنند، آپریس آنقدر به بنیاد قدرت خود معتقد بود که تصور میکرد هیچکس حتی خدا قادر نخواهد بود او را برکنار کند. با این حال، در این جنگ مغلوب شد. و چون زنده دستگیر شد او را به سائیس «6» در منزلی که

______________________________

(1)- آرنج ساموس)Samos( غیر از آرنجی است که در یونان باستان واحد طول محسوب میشد و برابر بود با 444 میلیمتر (رجوع شود به توضیح مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان)- ساموس از جزایر مجمع الجزایر یونان است.

(2)- مین)Mine( واحد وزن در یونان باستان و برابر بود به نیم کیلو گرام (یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان)- از اینقرار بهر نفر از محافظین روزانه دو کیلو و نیم گندم بریان یا نان داده میشد و این مقدار برای خوراک روزانه یک کارگر مصری نسبة کافی بنظر میرسد.

(3)- معلوم نیست مقصود هردوت از «گندم بریان» نان است یا دانه‌های کباب شده گندم و یا غذای دیگری که مصریان باستان با گندم تهیه میکرده‌اند.

(4)- آریستر)Arystere( ظاهرا قاشقی بود که مصریان باستان برای اندازه- گیری بکار میبرده‌اند و محتملا برابر بوده است با یک کوتیل یعنی 27 سانتی‌لیتر (درباره کوتیل)Cotyle( رجوع شود به یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان)

(5)-Momemphis

(6)- سائیس)Sais( از پایتخت‌های مصر باستان و مرکز قبیله سائی (رجوع شود به بند 166 و 167 همین کتاب).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 253

سابقا قصر او بود و از آن زمان قصر سلطنتی آمازیس شد انتقال دادند. در آنجا مدتی در قصر از او نگهداری شد و آمازیس با او خوشرفتاری کرد؛ ولی سرانجام چون مصریان آمازیس را سرزنش کردند که برخلاف عدل و انصاف بدترین دشمن شخص خود و آنها را در قصر نگهداری میکند، آمازیس ویرا به مصریان تسلیم کرد. مصریان او را خفه کردند و سپس در گور پدرانش که در معبد آتنا «1» است در نزدیکترین محل نمازگاه دفن کردند. در موقع ورود به معبد محل آن در طرف چپ است. سائی‌ها «2» تمام پادشاهانی را که از این نوم «3» بوده‌اند در داخل این معبد دفن کرده‌اند. زیرا، اگر قبر آمازیس از قبر آپریس و اجداد او از عبادتگاه دورتر است، در هرحال قبر او نیز در داخل صحن معبد قرار داد. این محل رواقی است سنگی و وسیع که با ستونهائی بشکل نخل و با دیگر تزیینات عالی مزین است. در داخل این رواق دو در بزرگ وجود دارد و مقبره آمازیس بین این دو در واقع شده.

170- در معبد آتنا در شهر سائیس قبر شخص دیگری نیز هست که من شرط زهد و تقوی نمیدانم که نام او را در این مقام بر زبان آورم «4». مقبره این شخص در عقب نمازگاه قرار دارد و در تمام طول دیوار آن ادامه مییابد. در محوطه مقدس دو

______________________________

(1)- آتنا)Athena( یا آتنه)Athenee( الهه فکر و اندیشه در یونان باستان که معبد بزرگی از او در سائیس وجود داشت.

(2)- سائی)Saie( از قبایل چهل‌گانه مصر باستان است که پایتخت آنها سائیس)Sais( بود (رجوع شود به بند 164 تا 167 همین کتاب).

(3)- درباره نوم)Nome( واحد تشکیلات مملکتی مصر باستان رجوع شود به یادداشت بند 164 همین کتاب).

(4)- مقصود مؤلف ازیریس)Osiris( برادر و زوج ایزیس)Isis( فرزند آسمان و زمین و پدر هروس)Horus( است که در زیر ضربات دشمن خود تیفون)Tython( جان سپرد ولی باز زنده شده تا بار دیگر مانند خورشید که هرروز طلوع و غروب میکند در زیر ضربات دشمن خود از پا درآید. زوجه‌اش ایزیس تکه‌پاره‌های پراکنده اندام شوهر را که بدست تیفون به چهارده پاره شده بود جمع‌آوری کرد و بخاک سپرد. هردوت ازیریس را با دیونیزوس)Dionysos( یونانیان یکی میداند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 254

ستون سنگی بزرگ برپا است و در کنار آن دریاچه‌ایست که گرداگرد آنرا حاشیه‌ای از سنگ که با ظرافت تمام ساخته شده احاطه میکند و این دریاچه آنطور که بنظر من آمد از حیث وسعت با دریاچه دلس «1» که دریاچه مدور نیز مینامند برابر است.

171- هنگام شب در کنار «2» این دریاچه سرگذشت شهادت او را که مصریان تشریفات مذهبی مینامند نمایش میدهند. من درباره جزئیات این نمایشات اطلاعات بیشتری دارم ولی بهتر است که در این‌باره سکوت اختیار کنم «3». همچنین درباره مراسم مذهبی دمتر «4» نیز که یونانیان تسموفوری «5» مینامند سکوت اختیار کنیم و فقط آنچه را که دستورات مذهبی اجازه میدهد فاش کنیم.

این مراسم مذهبی را دختران دانااوس «6» به مصر وارد کرده و به زنان قوم

______________________________

(1)- دلوس)Delos( از مجمع الجزایر یونان باستان که در عهد عتیق موطن آپولون و دیان)Diane( خدایان معروف بود و مورد احترام و پرستش جمیع ملل و اقوام یونانی نژاد و از مراکز مهم رفت‌وآمد دریای مدیترانه محسوب میشد.

(2)- در نسخه هانری برگن «روی این دریاچه» درج شده ولی چون در نسخ دیگر «کنار این دریاچه» ترجمه شده و بنظر میرسید که ترجمه اخیر صحیح‌تر باشد در ترجمه حاضر این اصطلاح انتخاب شد.

(3)- علت سکوت هردوت در این مورد معلوم نیست، حدس زده میشود که هردوت را در مراسم این نمایشات که فقط معدودی از مصریان حق حضور در آنرا داشته‌اند شرکت داده‌اند و هردوت اخلاقا تعهد کرده است که درباره آن چیزی در جائی نگوید.

(4)- دمتر)Demeter( یا سرس)Ceres( الهه فلاحت در یونان و رم باستان، دختر ساتورن و سی‌بل)Cybele( و زوجه ژوپیتر. افسانه ربوده شدن دخترش بدست پلوتون)Pluton( و چگونگی جستجوی او در انظار جهان یکی از عناوین نمایشات مذهبی دنیای قدیم بوده است.

(5)- تسموفوری)Thesmophories( نام مراسمی است که مدت سه روز در آتن و الوزی)Eleusis( بافتخار دمتر الهه فلاحت برگزار میشد. در این جشن فقط زنان حق شرکت داشتند و قبل از شروع جشن ناگزیر بودند مدت نه روز گوشه‌گیری اختیار کنند و از مردان دوری کنند. در روز اول جشن زنان از آتن به الوزی میرفتند و در روز دوم در- حالیکه مشعلهائی بدست میگرفتند در جستجوی دختر گمشده دمتر حرکت میکردند.

(6)- دانائوس)Danaos( یا دانااوس)Daneaus( برادر اژیپتوس)Egyptus( که بحکایت افسانه‌های کهن بر قسمتی از مصر سلطنت کرد و چون مورد تهدید داماد خود قرار گرفت از مصر گریخت و به آرگوس)Argos( در سرزمین یونان پناهنده شده و در آنجا اهالی آرگوس او را بپادشاهی برگزیدند. درباره این شخص افسانه‌های مختلف

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 255

پلازژ «1» آموخته‌اند. بعدها که ساکنان پلوپونز مجبور شدند در مقابل اقوام دری مهاجرت کنند این مراسم نیز از بین رفت. فقط آرکادی «2» ها یعنی آن دسته از اهالی پلوپونز که در محل ماندند و مهاجرت نکردند این مراسم را حفظ کردند.

172- وقتی آپریس شکست خورد آمازیس به سلطنت رسید. او از قوم سائیس بود و شهری که در آن متولد شده بود سیوف «3» نام داشت. در آغاز کار مصریان باو بی‌اعتنائی میکردند و چندان توجهی باو نداشتند زیرا او را از طبقه عوام و از خانواده‌ای گمنام میدانستند. ولی بعدها آمازیس بی‌شتاب و با کاردانی و مهارت آنها را با خود همراه کرد. بین هزاران چیزهای گرانبها که وی داشت حوضی زرین بود که خود و تمام مهمانانش در هرمورد و غالبا پای خود را در آن می‌شستند.

وی امر کرد این حوض را خرد کنند و با آن مجسمه‌ای از خداوند ساخت که در داخل شهر در نقطه‌ای مناسب قرار داد. مصریان دسته‌دسته بزیر مجسمه میرفتند و آنرا پرستش کامل میکردند. وقتی آمازیس از رفتار مردم شهر مطلع شد مصریان را دعوت کرد و ماهیت آن مجسمه را بر آنها فاش ساخت و گفت که این

______________________________

در عهد عتیق بر سر زبانها بود ولی یونانیان باستان بطورکلی او را مظهر ملت یونان میدانستند و هومر نیز در افسانه‌های خود از او چنین یاد کرده.

(1)- پلازژ)Pelasges( از اقوام قدیم یونان باستان که آثاری از تمدن آنها در ایتالیا و آسیای صغیر و اسپانیا نیز باقی مانده. پلازژها نخستین قومی بودند که در سرزمین یونان سکونت کردند و شبه‌جزیره پلوپونز بنام آنها به سرزمین پلازژی)Pelasgie( معروف شد. محل سکونت این قوم در پلوپونز آرگلی)Argolie( یا آرکادی)Arcadie( نام داشت. بعد از هجوم اقوام یونانی به سرزمین پلوپونز دسته‌ای از پلازژها گریختند و آن دسته که باقی ماندند باسارت درآمدند و قومیت آنها از بین رفت. پلازژی)Pelasgie( نام قدیم شبه‌جزیره پلوپونز است.

(2)- آرکادی)Arcadie( ناحیه‌ای از یونان باستان در مرکز شبه‌جزیره پلوپونز بین آکه)Achaie( و آرگوس. آرکادی‌ها بازماندگان قوم پلازژ بودند که بعد از هجوم اقوام دری به سرزمین یونان در برابر آنها مقاومت کردند و حاضر بترک وطن نشدند.

شهرهای مهم آرکادی که هردوت مکرر از آنها سخن گفته تژه)Tegec( و ارکومن)Orchomene( است.

(3)-Siouphe

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 256

مجسمه از حوضی ساخته شده که در گذشته در آن استفراغ و ادرار میکرده‌اند و پاهای خود را در آن شستشو میداده‌اند و اکنون آنها آنرا مورد پرستش قرار میدهند.

و سپس افزود که خود او «1» نیز سرنوشتی نظیر آن حوض دارد و اگر در گذشته از طبقه سوم بوده امروز پادشاه آنان است. و سپس از آنها دعوت کرد که نسبت باو احترام گذارند و رعایت احترام او را بنمایند. چنین بود راهی که وی برای همراه کردن مصریان با خود برگزید و آنانرا مجبور کرد که خود را رعیت او بدانند «2».

173- روش او در اداره امور کشور چنین بود: از بامداد تا ساعتی که در بازار شهر ازدحام بود تمام وقت خود را صرف رسیدگی باموری میکرد که بوی عرضه میشد.

از این ساعت ببعد به میگساری میپرداخت، با هم‌سفره‌های خود سربسر میگذارد و خود را سراسر بی‌قید و بی‌خیال جلوه میداد. دوستدارانش که از این رفتار او رنجیده بودند کسانی بنزد او فرستادند و چنین پیغام دادند: «تو چنانکه باید رفتار نمیکنی و خود را زیاد جلف و سبک جلوه میدهی. تو باید با شکوه و جلال تمام بر تختی باشکوه قرار گیری و در تمام مدت روز برسیدگی بامور بپردازی. اگر چنین کنی، مصریان خواهند دانست که رئیس آنها مردی است بزرگ و شهرت تو بهتر خواهد شد. آنچه تو در حال حاضر میکنی هرگز شایسته یک پادشاه نیست» ولی وی بآنها چنین پاسخ داد: «کسانی که کمانی دارند، وقتی محتاج به بکار بردن آن هستند آنرا میکشند، و بعد از آنکه از آن استفاده کردند آنرا بحال خود رها میکنند: زیرا اگر قرار باشد که کمان پیوسته کشیده باشد پاره خواهد شد و دیگر نخواهند توانست در صورت احتیاج آنرا بکار برند. وضع انسان نیز چنین است اگر قرار باشد انسان همیشه جدی باشد و در موقع مناسب به تفریح نپردازد بی آنکه خود متوجه شود یا دیوانه میشود یا خرفت. من از این موضوع با اطلاعم

______________________________

(1)- یعنی آمازیس

(2)- بسیاری از مطالبی که هردوت ضمن شرح این افسانه نقل میکند با عادات و رسوم مصریان باستان مغایرت دارد. از این جمله است بی‌احترامی مردم نسبت به فرعون، دعوت مردم عوام بحضور فرعون و سخنرانی فرعون برای آنان، شستشوی پای میزبانان و قرار دادن مجسمه خدایان در میادین شهر.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 257

و برای هریک از این دو عامل سهمی قائل میباشم.» چنین بود پاسخی که او به دوستان خود داد.

174- بطوریکه نقل میکنند وقتی آمازیس یک فرد ساده بود میگساری و مزاح را دوست میداشت و هرگز مردی جدی نبود. و اگر در نتیجه میگساری و خوشگذرانی بی‌پول میشد بچپ و راست میرفت و دزدی میکرد. آنهائی که مدعی میشدند که اموالشان را او ربوده چون با انکار او روبرو میشدند غالبا او را به حضور هاتفی که هرکس در نزدیکی خانه خود داشت میبردند. چه بسا که هاتف او را محکوم میکرد و چه بسا او را معاف میداشت «1». وقتی بعدا او بپادشاهی رسید چنین کرد: معبد تمام خدایانی که او را بیگناه و از دزدی مبری دانسته بودند از نظر دور داشت و برای تعمیر آنها چیزی نداد و خود برای اهداء قربانی بآنجا نرفت، زیرا معتقد بود که این خدایان هاتفی دروغگو دارند و شایسته هیچگونه توجهی نمیباشند. برعکس، برای آنها که او را دزد دانسته بودند بزرگترین احترامات را قائل شد و آنها را خدایان واقعی دانست که پیشگوئی آنها درست و حقیقی بوده.

175- در سائیس «2» برای آتنا «3» رواق‌هائی ساخت که بسیار شگفت‌انگیز و شایسته تحسین است، هم از حیث ظاهر و هم از حیث عظمت؛ زیرا ارتفاع و وسعت این بنا از تمام بناهائی که دیگران ساختند بیشتر بود و همچنین است جنس سنگهائی که در آن بکار رفته بود. و نیز مجسمه‌های بزرگ و ابو الهول «4» های عظیمی که سر مردانه

______________________________

(1)- بین مصریان باستان مشورت با خدایان برای کشف دزدیها معمول بوده.

در کتیبه‌ای که از مصر باستان باقی و ماسپرو)Maspero( خلاصه‌ای از آنرا ترجمه کرده

) Maspero: Au temps de Ramses et d'Assurbanipal, p. 68 (

مشاهده میشود که یکی از نظاری که بدزدی متهم شده بود به خداوند آمون مراجعه میکند و خداوند او را بیگناه می‌شناسد.

(2)-Sais

(3)-Athena

(4)- مصریان باستان ابو الهول مجسمه‌ای را مینامیدند که قسمتی از بدن آن بصورت انسان و قسمت دیگر بصورت حیوان بود. این مجسمه‌ها را که یونانیان باستان سفنکس)Sphimx( مینامیدند و امروز در سراسر مصر بتعداد زیادی از آن باقی است غالبا با چهره مرد میساختند و بسیار نادر بود که یکی از آنها چهره زن داشته باشد. بزرگترین آنها ابوالهولی است که در کنار اهرام ثلاثه در نزدیکی قاهره قرار دارد.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 258

داشتند به خداوند اهداء کرد و برای تعمیرات «1» امر کرد تخته سنگهای عظیم دیگری باندازه‌های شگفت‌انگیز حاضر کنند. بعضی از این تخته سنگها را از معادنی که در برابر ممفیس «2» قرار دارد استخراج کرد و بقیه را که از حیث عظمت بی‌نظیر بود از شهر الفانتین «3» که فاصله آن از شهر سائیس از بیست روز بحرپیمائی کمتر نیست بدست آورد. و اما آنچه از همه اینها بیشتر مرا دچار تحسین و شگفت کرده بنای یک پارچه‌ایست که وی از شهر الفانتین آورده. حمل این بنا سه سال طول کشیده. دو هزار نفر برای انجام این کار مشغول بوده‌اند و همه آنها ملاح بوده‌اند. طول این بنا از خارج بیست و یک آرنج «4» و عرض آن چهارده و ارتفاع آن هشت آرنج است «5». چنین است اندازه‌های خارجی این بنای یک پارچه «6».

______________________________

(1)- آمازیس بیشتر به تعمیر ابنیه و آثاری که قبل از او ساخته شده بود پرداخت و باین کار بیش از احداث بناهای جدید توجه داشت.

(2)-Memphis

(3)- الفانتین)Elephantine( جزیره‌ایست در نزدیکی آبشارهای بزرگ نیل در نزدیکی مرز کنونی مصر و حبشه که امروز اسوان نام دارد. در محل فعلی اسوان ویرانه های زیادی از شهر معروف باستان که بنام جزیره الفانتین نامیده میشد باقی است. این محل در عهد عتیق یکی از مراکز مهم استخراج سنگ بود و قسمت مهمی از سنگهای بناهای عظیم مصر باستان از معادن آن تأمین میشد.

(4)- آرنج واحد طول در یونان باستان و برابر یک پا و نیم یا 444 میلیمتر (یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(5)- هردوت این بنا را در حال واژگون بودن مشاهده کرده و بنابراین اندازه‌ای که از ارتفاع آن داده مربوط به پهنای آنست.

(6)- هردوت در بند 155 همین کتاب از بنای یک پارچه عظیم دیگری صحبت کرده که ابعاد آن از هرطرف بطور مساوی چهل آرنج بوده است. صرفنظر از اینکه تصور بنائی که ابعاد آن از هرطرف چهل آرنج باشد دشوار است، ظاهرا باید این بنا همان باشد که در بند 175 از آن سخن میگوید. در اینصورت ابعادی که در بند 155 نقل شده نباید صحت نداشته باشد.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 259

در داخل، طول آن هیجده آرنج و بیست انگشت «1»، عرض آن دوازده آرنج و ارتفاع آن پنج آرنج است. این بنادر کنار مدخل معبد قرار دارد «2». و اما علت اینکه آنرا بداخل معبد نبرده‌اند بطوریکه نقل میکنند چنین است: در موقعی که آنرا بداخل میکشیدند، گویا سردسته کارگران که از کاری باین طولانی خسته شده بود ناله‌ای حزین سرداد. آمازیس ظاهرا از این ناله دچار اضطراب شده و امر کرده است از کشیدن سنگ بجلوتر خودداری کنند. همچنین نقل میکنند که یکی از کسانی که سنگ را با اهرمها حرکت میداده در زیر سنگ خرد شده و در اثر این واقعه بود که از کشیدن آن بداخل معبد صرفنظر شد.

176- آمازیس در تمام معابد معروف دیگر نیز بناهائی احداث کرد که از حیث عظمت و بزرگی شایان تماشا هستند. بخصوص در ممفیس مجسمه عظیمی است که در مقابل معبد هفستوس «3» بر پشت خوابیده و هفتاد و پنج پا «4» طول دارد. بر روی همان پایه دو مجسمه بزرگ دیگر از سنگ حبشی برپا ایستاده‌اند که هریک بیست پا ارتفاع دارند و یکی از آنها در یک طرف مجسمه بزرگتر و دیگری در طرف دیگر آن قرار دارد «5». در سائیس «6» مجسمه بزرگ دیگری است که آن نیز مانند مجسمه ممفیس بر زمین خوابیده همچنین آمازیس بنای معبد بزرگی را که در ممفیس

______________________________

(1)- انگشت واحد طول در یونان باستان و برابر 18 میلیمتر (یادداشت مقدمه در- باره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(2)- این اظهار هردوت تردیدی باقی نمیگذارد که بنای مورد بحث همانست که مورخ در بند 155 بآن اشاره کرده و ابعاد آنرا اشتباها چهل آرنج نقل کرده.

(3)- هفستوس)Hephaistos( ، خدای آتش و آهن که و ولکن)Vulcain( نیز نامیده میشد.

(4)- پا واحد طول در یونان باستان و برابر 296 میلیمتر (یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(5)- از این عبارت معلوم نیست مقصود هردوت اینست که مجسمه بزرگ 75 پائی نیز بر روی همین پایه استوار شده و بعدها بر روی زمین افتاده بوده است، یا از ابتدا آنرا از پشت بر روی زمین نهاده و دو مجسمه دیگر را در دوسوی آن قرار داده‌اند.

(6)-Sais

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 260

قرار دارد و بسیار بزرگ و شایسته تماشا است و بافتخار ایزیس «1» ساخته شده تکمیل کرد.

177- بطوریکه نقل میکنند دوره سلطنت آمازیس دوره‌ایست که مصر بیش از هر موقع دیگر آباد بود، هم از حیث مزایائی که شط نیل برای دهات دربر داشت و هم از حیث ثروتی که در دهات برای مردم ایجاد میشد. ظاهرا در آن زمان در مصر جمعا بیست هزار شهر مسکونی وجود داشته «2».

از طرف دیگر آنکس نیز که قانون زیر را به مصریان تحمیل کرد آمازیس بود:

هریک از مصریان هرسال میبایست وسایل معیشت خود را به پادشاه نشان دهند و هرکس که این کار را نمیکرد و یا مشروع بودن منبع آنرا ثابت نمیکرد به- مجازات اعدام محکوم میشد. سولون «3» از اهل آتن این قانون را از مصر اخذ کرد تا در آتن اجرا کند «4». و آتنی‌ها آنرا پیوسته مانند یک قانون کامل و بی‌عیب اجراء میکنند.

178- آمازیس که دوستدار یونانیان بود به بعضی از آنان محبت خود را بوسائلی

______________________________

(1)- ایزیس)Isis( الهه مصر باستان: خواهر و زوجه ازیریس)Osiris( که فلاحت و ریسندگی و استخراج روغن زیتون را به مصریان آموخت و مظهر ماه و طبیعت که معابد زیادی بنام او در سراسر مصر باستان وجود داشت.

(2)- بعقیده دیودور)Diodore( از اهل سیسیل که از مورخان بعد از هردوت میباشد، در آن زمان در مصر 1800 شهر و آبادی کوچک وجود داشته و در زمان پتولمه)Ptolemee( این رقم به 3000 رسیده است.

(3)- سولون)Solon( مقنن معروف و یکی از هفت تن «عقلای» یونان باستان که در قرن 6 قبل از میلاد میزیست (640- 558 قبل از میلاد) و باطراف جهان به سیاحت پرداخت.

(4)- این ادعای هردوت نباید صحیح باشد زیرا آمازیس در سال 569 قبل از میلاد در مصر بسلطنت رسید، در حالیکه بیست سال قبل از این تاریخ سولون قوانین معروف خود را در آتن اجرا کرده بود. بعقیده پلوتارک (سولون- بند 17)، این قانون و مجازات اعدام آن منشائی قدیم‌تر دارد و به دراکون)Dracon( معروف میرسد و سولون در حقیقت با تغییراتی که در آن وارد کرد خشونت قانون دراکون را تا حدی کمتر کرد.

قانون دراکونی در اصطلاح حقوق به قانونی گفته میشود که مجازات آن نسبت به جرم شدید باشد.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 261

نشان داد «1». بخصوص بآنها که به مصر میآمدند شهر نوکراتیس «2» را اعطاء کرد تا در آن سکونت کنند «3». به کسانی که مایل نبودند در آنجا سکونت کنند ولی بعلت اینکه دریانورد بودند گذارشان به آنجا میافتاد محل‌هائی اختصاص داد تا برای خدایان خود قربانگاه و معبد بنا کنند. بزرگترین و معروفترین و پررفت‌وآمدترین این معابد که هلنیون «4» نام دارد مشترکا از طرف این شهرها که نام میبرم تأسیس شده بود: شهرهای یونی که عبارت بودند از کیوس «5»، تئوس «6»، فوسه «7»، و کلازومن «8»؛ شهرهای دری که عبارت بودند از شهرهای رودس «9»، کنید «10»،

______________________________

(1)- شاید علت رفتار ساده‌ای که وی در سلطنت درپیش گرفته بود و با رفتار سلاطین مستبد مصر مباینت داشت و موجب مخالفت و سرزنش دوستان مصری او شد همین امر یعنی علاقه او به اصول تمدن یونان و عناصر یونانی بوده است.

(2)- نوکراتیس)Naucratis( از بنادر مهم مصر باستان در ساحل نیل بود که در زمان آمازیس درهای آن بروی یونانیان گشوده شد و چندین مؤسسه تجارتی یونانی در آن بکار مشغول شد.

(3)- تا زمان آمازیس، غیر از یونانیانی که بعنوان روزمزد در مصر خدمت میکردند، دیگر یونانیان حق سکونت در مصر نداشتند و فقط میتوانستند بعنوان مسافر یا سیاح از آن بگذرند و مدتی محدود در آن کشور سکونت کنند. ولی از زمان آمازیس ببعد یونانیان در شهر نوکراتیس مستقر شدند. در این شهر که از دو تمدن مختلف برخوردار بود هم خدایان مصری پرستش میشد و هم خدایان یونانی. قوانین آن با قوانین شهرهای دیگر مصر فرق داشت و عمال دولتی بطریق معمول در آتن از طرف مردم انتخاب میشدند.

(4)-Hellenion

(5)-Chios

(6)-Theos

(7)-Phocee

(8)-Clazomene

(9)-Rodes- در جزیره رودس شهری که بنام جزیره ردس خوانده شود وجود نداشت، جمعا سه شهر در این جزیره وجود داشت بنام یالیزوس)Ialysos( ، کامئیروس)Cameiros( و لیندوس)Lindos( که از هیچیک از آنها هردوت اسمی نبرده.

(10)-Cnide

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 262

هالیکارناس، فازلیس «1»؛ و فقط یک شهر ائولی که می‌تی‌لن «2» نام داشت. این بود شهرهائی که معبد بآنها تعلق دارد و همانها هستند که مأمورین تجارتی «3» را تعیین میکنند. تمام شهرهای دیگری که مدعی مشارکت در آن هستند ادعائی میکنند که متکی بهیچ حقی نیست. اهالی اژین «4» از حساب شخص خود معبد جداگانه دیگری برای زوس برپا کرده‌اند. اهالی ساموس «5» معبد دیگری برای هرا «6» بنا کرده‌اند. اهالی ملط هم معبدی برای آپولون ساخته‌اند «7».

179- در گذشته، نوکراتیس تنها بندری بود که درهای آن برای تجارت باز بود و غیر از آن، بندر دیگری در مصر وجود نداشت. اگر کسی در یکی دیگر از دهانه‌های مصب نیل وارد میشد میبایست سوگند یاد کند که شخصا از روی میل بآنجا نیامده و پس از ادای این سوگند مجبور بود با کشتی خود بسوی دهانه کانوپ «8»

______________________________

(1)- فازلیس)Phaselis( از شهرهای لیسی باستان در نزدیکی خلیج پامفیلی در جنوب شرقی شبه‌جزیره آسیای صغیر.

(2)- میتی‌لن)Mytilene( یا)Mitylene( پایتخت قدیم جزیره لبوس)Lesbos( که امروز متلن)Metelin( نام دارد.

(3)- این مأمورین که از طرف این شهرها تعیین میشدند مأموریت داشتند از تجار شهر خود حمایت کنند و نظم را در کسب‌وکار مستقر سازند و در مواردی که اختلافی بین همشهریان آنان پیش آید بآن رسیدگی کنند.

(4)- اژین)Egine( از جزایر یونان باستان که در خلیج آتن قرار دارد و امروز انجیا)Enghia( نامیده میشود.

(5)- ساموس)Samos( از جزایر دریای اژه در برابر برجستگی کوه معروف میکال)Mycale( در آسیای صغیر.

(6)- هرا)Hera( یا ژونون)Junon( الهه یونان باستان، مظهر ازدواج و زوجه ژوپیتر.

(7)- حفاریهای مصر باستان حاکی است که غیر از این معابد، یونانیان معابد متعدد دیگری نیز در مصر بنا کرده بوده‌اند.

(8)- کانوپ)Canope( یا کانوپوس)Canopus( از شهرهای مصر باستان در مغرب مصب رود نیل. تمام این شهر بر روی شاخه‌ای از دهانه‌های مصب نیل که از کنار آن عبور میکرد بنا شده بود. شهر نوکراتیس که محل اقامت یونانیان بود در ساحل این شاخه نیل قرار داشت.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 263

حرکت کند و اگر باد مخالف مانع بحرپیمائی بآنسو بود، آن شخص مجبور بود کالای خود را بر روی قایق‌های بومی حمل کند و مصب را دور بزند تا به شهر نوکراتیس برسد. چنین بود امتیازات این شهر.

180- وقتی آمفیکتیون «1» ها ساختن معبدی را که امروز در دلف قرار دارد بقیمت سیصد تالان «2» قبول کردند (زیرا معبدی که قبلا در آنجا وجود داشت در اثر حادثه‌ای سوخته بود «3») قرار شد اهالی دلف یکربع این مبلغ را بپردازند. پس اهالی دلف برای جمع‌آوری پول از شهری به شهری رفتند و در موقع جمع‌آوری این پول در مصر بیش از هرنقطه دیگر پول جمع کردند؛ آمازیس خود هزار تالان زاج سفید بآنها اهداء کرد و یونانیانی که در مصر سکونت داشتند بیست مین «4» دادند «5».

181- آمازیس با اهالی سیرن «6» قرارداد دوستی و اتحاد بست «7» وی حتی میل کرد

______________________________

(1)- آمفیکیتون)Amphictyon( یا آمفیکتیونی)Amphictyonie( نوعی اتحاد مذهبی بین یونانیان باستان بود که وسیله اتحاد و اتفاق بعضی از شهرهای مجاور بود. از آمفیکتیون‌های معروف یونان باستان که درحقیقت نوعی «سازمان ملل» مذهبی محسوب میشد اتحادیه‌ای بود که بین شهرهای آتن و آرگوس و مگار)Megare( تأسیس شده بود و معروف‌تر از همه آنها آمفیکتیونی بود که از نمایندگان مذهبی دوازده شهر بزرگ در محل دلف تشکیل میشد. این اجتماع در حقیقت نوعی مجلس مذهبی بود که برای تسکین جنگهای داخلی شهرهای یونان تأسیس شده بود و جنبه سیاسی نداشت.

(2)- تالان)Talent( واحد وزن و پول در یونان باستان و برابر 39 ر 36 کیلوگرم (یادداشت مقدماتی درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(3)- هردوت برخلاف عده‌ای از معاصرین خود عقیده نداشت که آتش‌سوزی این معبد عمدی بوده و بدست خاندان پیزیسترات انجام گرفته است.

(4)- مین)Mine( واحد وزن در یونان باستان و برابر بود یک شصتم تالان (یادداشت مقدمه درباره اوزان و مقادیر در یونان باستان).

(5)- هردوت تصریح نمیکند که یونانیان بمقدار بیست مین پول دادند یا بمقدار بیست مین زاج سفید.

(6)- سیرن)Cyrene( ، پایتخت قدیم سیرنائیک که در سال 630 قبل از میلاد بوسیله مهاجرین یونانی در ساحل دریای مدیترانه تأسیس شد و مدتها از حیث تجارت و بحرپیمائی رقیب کارتاژ در دریای مدیترانه محسوب میشد. امروز ویرانه‌های این شهر در پانزده کیلومتری ساحل مدیترانه باقی است.

(7)- برخلاف سلف خود که با آنها از در ستیز برآمد (بند 161 همین کتاب).

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 264

از بین آنان برای خود زنی انتخاب کند. خواه بعلت اینکه مایل بزنی یونانی بود، خواه برای دوستی که بین او و اهالی سیرن وجود داشت. آنچه مسلم است وی با زنی ازدواج کرد که بعضی میگویند دختر باتوس «1» پسر آرکزیلاس «2» بود و برخی دیگر میگویند دختر مردی متشخص بنام کریتوبولوس «3» بود که لادیکه «4» نام داشت. وقتی آمازیس در کنار او میخوابید قادر بتملک او نمیشد، در حالیکه از دیگر زنان میتوانست لذت برد. چون این وضع مدتی بطول انجامید، آمازیس به لادیکه گفت: «ای زن، تو مرا جادو کرده‌ای و بهیچ وسیله‌ای نخواهی توانست از سخت‌ترین مرگی که زنی با آن روبرو میشود بگریزی.» لادیکه انکار کرد ولی خشم آمازیس بهیچوجه فروننشست. پس آن زن خود شخصا برای آفرودیت «5» نذری کرد باین ترتیب که اگر شب بعد آمازیس بتواند با او نزدیکی کند (امری که او را از تیره‌بختی میرهانید) وی مجسمه‌ای برای آفرودیت به سیرن خواهد فرستاد. بمحض اینکه این نذر را کرد آمازیس توانست او را تملک کند. از آن روز ببعد، هرروز که آمازیس بدیدن او میرفت با او نزدیک میشد و از آن ببعد او را با محبت تمام دوست داشت. لادیکه نذر خود را نسبت به الهه انجام داد و امر کرد مجسمه‌ای ساختند و آنرا به سیرن فرستاد. این مجسمه در زمان من هنوز باقی بود و در خارج شهر سیرن قرار داشت. و اما لادیکه، در موقعی که کمبوجیه بر مصر مسلط شد وقتی از زبان او شنید که چه کسی میباشد

______________________________

(1)- باتوس)Battos( ظاهرا پادشاهی است که در 574 قبل از میلاد در سیرنائیک بسلطنت رسیده و همان کسی است که سپاهیان آپریس را شکست داد و راه را برای تغییر خاندان سلطنتی مصر گشود (هردوت- کتاب چهارم- بند 159).

(2)-Arkesilas

(3)-Crithoboulos

(4)-Ladike

(5)- آفرودیت)Aphrodite( یا ونوس)Venus( الهه عشق و زیبائی در یونان باستان.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 265

بی‌آنکه آسیبی باو رساند وی را به سیرن فرستاد «1».

182- آمازیس نیز هدایائی به کشورهای یونانی فرستاده است «2». به شهر سیرن مجسمه‌ای پوشیده از طلا از آتنا «3» و تصویری از ود که نقاشی شده بود فرستاده است. در لیندوس «4» دو مجسمه سنگی از الهه آتنا و همچنین زرهی از کتان که تماشائی است به آتنا اهدا کرده. در ساموس «5»، دو تصویر چوبی از خود به خداوند هرا «6» اهدا کرد که در زمان من هنوز در معبد بزرگ و در پشت درهای آن قرار داشت. همچنین بعلت رابطه مهمان‌نوازی که بین او و پولیکرات «7» پسر اآکس «8» وجود داشت هدایائی به ساموس فرستاد. و نیز هدایائی به لیندوس فرستاد ولی نه بعلت رابطه مهمان‌نوازی و دوستی، بلکه بطوریکه میگویند بعلت آنکه

______________________________

(1)- زیرا شهر سیرن)Cyrene( بدون جنگ و خونریزی تسلیم سپاهیان پارس شده بود (هردوت، کتاب سوم- بند 13).

(2)- دلیل دیگری بر طرفداری او از یونان و علاقه او نسبت به یونانیان. تاریخ هردوت ج‌2 265 خلاصه تاریخ مصر ..... ص : 183

(3)- آتنا)Athena( یا آتنه)Athene( الهه فکر و اندیشه در یونان باستان و حامی شهر آتن.

(4)- لیندوس)Lindos( از شهرهای باستان جزیره رودس)Rhodes( واقع در در جنوب شرقی این جزیره.

(5)- ساموس)Samos( از جزایر دریای اژه در برابر کوه میکال در ساحل غربی آسیای صغیر.

(6)- هرا)Hera( یا ژونون)Junon( زوجه ژوپیتر و الهه ازدواج در یونان باستان.

(7)- پولیکرات)Pelycrate( حاکم خودمختار معروف ساموس که در 532 قبل از میلاد در این جزیره بحکومت رسید. مدتی با آمازیس پادشاه مصر متحد بود و همینکه کمبوجیه با آمازیس بجنگ پرداخت با او از در اتحاد درآمد و چهل کشتی برای لشکرکشی به مصر در اختیار پادشاه پارس گذارد. در سال 522 قبل از میلاد بدست یکی از ساتراپهای آسیای صغیر کشته شد.

(8)-Aiakes

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 266

معبد آتنا در این محل بوسیله دختران دانااوس «1» که در برابر پسران اژیپتوس «2» میگریختند و در حین فرار باین محل رسیده بودند تأسیس شده بود. این بود هدایائی که آمازیس اعطاء کرده بود.

وی در دنیا نخستین کسی است که جزیره قبرس را تسخیر و مجبور به پرداخت خراج کرد «3»

پایان جلد دوم

______________________________

(1)-Danaos- رجوع شود به یادداشت بند 171

(2)-Egyptos- رجوع شود به یادداشت همان بند

(3)- شاید مقصود مؤلف از «نخستین کس» «نخستین مصری در دنیا» است که بر جزیره قبرس مستولی شده است، زیرا مدتها قبل از آمازیس این جزیره بدست سارگون پادشاه معروف آشور فتح شده بود. جمعی از پادشاهان این جزیره که دست نشانده آشوریها بودند به پادشاهانی نظیر آسارادن)Assarhaddon( و آسوربانیپال خراج می‌پرداختند.

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 267

 

اسامی اشخاص و اماکن‌

 

آ

آباس: 177

آبتار: 130

آپریس: 50، 17: 91، 241، 245، 246، 247، 249، 252، 253، 255، 264

آپولون: 83، 157، 172، 189، 227، 237، 239، 240، 244، 254، 262

آپیس: 29، 121، 236

آتاربکیس: 141

آتریبی: 250

آتن: 5، 8، 9، 10، 15، 20، 33، 35، 61، 70، 111، 151، 152، 254، 260، 263، 265

آتنا: 31، 61، 73، 127، 157، 172، 253، 258، 265، 266

آتنه: 54، 127، 157، 172، 253، 265

آتیک: 152

آدس: 207

آرتمیز: 5

آرتمیس: 5، 31، 157، 158، 172، 220 238، 240، 241

آرخاندورس: 182، 183

آرس: 42، 45، 46، 157، 160، 172،

آرشیدیکه: 218،

آرکادی: 175، 255،

آرکزپلاس: 264

آرگوس: 114، 149، 150، 177، 182، 255، 263،

آریسنوفان: 2،

آریستید: 23،

آزوتوس: 241،

آزودود: 241،

آژنور: 145،

آسارادون: 266،

آستابوراس: 130،

آستارته: 193،

آستیاژ: 32،

آستیاژس: 32،

آسی‌شس: 85،

آسکاف: 218،

آسکلپیوس: 31،

آسوربانیپال: 266

آسماش: 130،

آسیا: 18، 19، 36، 53، 73، 118، 119، 120، 186، 189، 230، 244،

آسیای صغیر: 7، 8، 16، 19، 51، 104، 105، 135، 151، 159، 118، 230، 255، 262، 265،

آسیشیس: 85، 90، 218،

آشور: 11، 78، 82، 120، 219، 233، 266،

آشیل: 189، 201،

آفتی: 250،

آفرودیت: 31، 98، 141، 158، 193، 194، 263،

آکلائه: 150،

آکلوس: 114،

آکه: 201، 255،

آگارنانی: 114،

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 268

آگامدس: 203،

آگامنون: 195، 198،

آگوس: 201،

آلسه: 142،

آلفره‌کروآزه: 13،

آلکمن: 143،

آله اوس: 183،

آمازس: 23،

آمازیس: 39، 40، 42، 50، 58، 70، 73، 77، 81، 86، 88، 91، 98، 99، 104، 144، 172، 216، 228، 235 238، 241، 245، 246، 247، 249 252، 253، 255، 256، 257، 258 259، 260، 261، 263، 264، 265 266،

آمده اوت: 13،

آمفی‌تریون: 143، 144، 145،

آمفیلیتون: 73، 263،

آمن‌ام‌هات سوم: 185،

آمنم‌هات سوم: 230، 232،

آمنمت سوم: 75،

آمون: 52، 61، 93، 107، 121، 122، 130، 132، 136، 143، 155، 222

آموون: 155، 257،

آمیتون: 149،

آمیرتئوس: 91، 222،

آناکساگور: 98، 102، 123، 144،

آنتیلا: 172،

آنتینوش: 189،

آنوبیس: 173، 208،

آنتیزی: 250،

آنیزیس: 76، 90، 91، 219، 224،

الف

 اآکس: 265،

ائولی: 104، 144، 262،

اپافوس: 138، 237،

اپیر: 152، 155،

اتئارکوس: 132، 133، 134،

اتروسکها: 151،

اتوفی: 250،

اتین: 3، 5، 6،

احمر (دریای): 114، 185، 241،

اراتو: 27،

ارسطو: 2، 11،

ارفه: 154، 170، 171، 172،

ارکومن: 9، 255،

اروپا: 18، 119، 127، 134، 145، 186،

اروپه: 32، 145،

اریپید: 3،

اریتره- (دریای): 111، 112، 114، 185 241، 242، 243،

اریتره‌پولوس: 192،

ازمیر: 94، 104، 188،

ازیریس: 42، 69، 121، 130، 140، 142 147، 148، 159، 166، 273، 207 208، 214، 227، 240، 260،

ازیود: 153، 154، 172،

ازوپ: 92، 216، 217،

اژه: 82، 114، 145، 182، 188، 194، 262، 265،

اژیپتوس: 254، 266،

اژین: 262،

اسارادون: 234،

اسپارت: 17، 171، 194، 195، 198، 299، 251،

اسپانیا: 134، 158، 255،

استرابون: 129، 164، 232، 251،

اسرائیل: 248،

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 269

اسکندر: 194، 195، 196، 197، 198، 199، 201، 644،

اسکولاپ: 31،

اسمعیلیه: 242،

اسوان: 57، 71، 127، 165، 258،

اشیاند: 114،

اشیل: 2، 123،

افریقا: 43، 53، 61، 93، 115، 118، 119، 120، 121، 125، 126، 132، 134، 135، 151، 154، 155، 156، 180، 183، 194، 200، 209، 233 243، 245،

افز: 92، 113، 188، 230،

افلاطون: 2،

البو: 222،

الفانتین: 57، 58، 59، 71، 93، 113، 120، 122، 133، 127، 128، 129، 130، 131، 165، 258،

المپ: 10، 111، 145،

الکتریون: 144،

المپوس: 154،

اله: 73، 77، 89، 244، 245،

انجیا: 262،

الوزی: 254،

اوترپ: 26، 27، 103، 104،

اوتی‌منس: 123، 124،

اودیپ: 145،

اودیسه: 153، 193، 197، 198،

اوروپ: 31،

اورانی: 27،

اوزب: 3، 5، 6، 7، 54،

اوزیریس: 236،

اوفوریون: 240،

ایتالیا: 10، 111، 151، 255،

ایران: 21، 28،

ایستروس: 43، 45، 93،

ایستر: 127، 134، 135،

ایستریا: 134،

ایلیاد: 43، 50، 153، 156، 196، 197، 198، 199، 201،

ایزیس: 140، 142، 147، 157، 158، 159، 208، 213، 214، 227، 253 360،

ایلیون: 113، 199، 201،

ایناروس: 222،

اینافوس: 140،

ب

بابل: 92، 184،

باتوس: 265،

باکشوس: 148، 149، 171،

باکوس: 31، 208، 227، 240،

بئوسی: 150، 253،

بحر الغزال: 131،

بحر الیوسف: 232،

بحر یوسف: 60،

بخت النصر: 241، 244،

برانشید: 73، 244،

برکل (جبال): 130،

برکه العروق: 231،

بوباستی: 250،

بوباستیس: 42، 57، 84، 85، 157، 158، 220، 237، 240، 242، 250،

بوتو: 42، 56، 57، 84، 93، 157، 160، 163، 168، 172، 192، 215، 235، 238، 239، 240،

بوزیری: 250،

بوزیریس: 64، 157، 158،

بوکول: 21،

بوکوریس: 219،

بولبت: 121،

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 270

بولبی‌تین: 118، 121،

بیت المقدس: 241، 243،

بیروت: 144،

بیزانس: 3، 5، 6،

پاپرمی: 250،

پاپرمیس: 42، 69، 158، 160، 165، 166،

پاتاربمیس: 246، 247،

پاتوموس: 55، 56،

پارتینوس: 187،

پارس: 1، 5، 8، 18، 19، 20، 21، 22، 30، 37، 40، 51، 80، 92، 111، 131، 182، 183، 194، 248، 251، 265،

پاریس (شهر): 64، 243،

پاریس: 195، 197، 198، 201،

پامبلی: 147،

پامفیلی: 262،

پان: 43، 46، 147، 228، 229،

پانیازیس: 6، 7،

پتولمه: 260،

پرت سعید: 189،

پرتوس: 149، 150،

پرگام: 199،

پریام: 194، 197،

پروتی: 76،

پروته: 64، 75، 77، 90، 216، 193، 194، 195، 196، 200، 202،

پروزربین: 250،

پروسوبی‌تیس: 141،

پرسه: 60، 62، 118، 144، 177،

پرومنیا: 155،

پریکلس: 2،

پسامتیک: 42، 44، 49، 53، 55، 58، 72، 74، 76، 83، 87، 89، 90، 91، 105، 106، 119، 128، 130، 131، 159، 234، 235، 236، 237، 238، 241، 244، 245، 248،

پسامتیکوس: 234،

پسامنیس: 73، 77، 79، 91، 241، 244، 245،

پسامنیت: 91،

پلا: 6،

پلاته (جنک): 9، 20، 21،

پلازژ: 151، 152، 153، 155، 255،

پلنتی‌نت: 110،

پلوپونز: 11، 111، 155، 201، 255،

پلوز: 109، 110، 118، 120، 158،

پلوتارک: 2، 13، 64، 200، 260،

پلوتون: 31، 254،

پلوکس: 150،

پنلوب: 198،

پورنیر: 54،

پوزئیدون: 31، 73، 108، 144، 150، 151،

پولیدامن: 198،

پولیکرات: 73، 265،

پولیم‌نی: 27،

پی‌تی‌مو: 242،

پیرنه: 134،

پیز: 111،

پیزیسترات: 23، 263،

پینریندلیس: 5،

ت

تئودور: 5،

تئوس: 188، 261،

تئوگونی: 153،

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 271

تاریشه: 194،

تازوس: 145،

تاسوس: 92، 94،

تاسینوپ: 135،

تالس: 2، 102،

تالس ملطی: 2، 132، 166،

تالی: 26، 15،

تانوت آمون: 74،

تاهارک: 73،

تب: 42، 45، 52، 58، 59، 61، 62، 63، 67، 71، 78، 95، 106، 107، 108، 109 113، 128، 142، 143، 150، 154، 155، 156، 164، 166، 183، 204، 225، 230، 248، 250، 254،

تراس: 92، 145، 151، 152، 186، 197 216، 251،

ترپسیکور: 27،

ترساندورس: 9،

ترمودون: 187،

تزه: 5، 250، 255،

تروآ: 50، 61، 95، 105، 113، 116، 289، 194، 195، 197، 199، 200، 201، 202، 212،

تروآد: 92،

تروفی‌نیوس: 203،

تریپولی: 132،

تسالی: 201،

تسموفوری: 50،

تسپروتها: 155،

تل الحسن: 157،

تل المسکوت: 242،

تل بسته: 157،

تل دفنه: 130،

تلماک: 198،

تموئی: 250،

تمیس: 150،

تمیستوکل: 23،

تندار: 194،

توت: 221،

توترانی: 92، 113،

توریوم: 5، 6، 10، 11،

توسیدید: 2، 9، 10، 201،

تون: 198،

تونس: 233،

تونیس: 64، 132، 195، 198،

تهران: 28،

تیر: 144، 193، 245،

تی‌رنت: 143،

تیفون: 227، 240، 253،

تینون: 189،

تی‌مارنه: 156.

ح 

حبشه: 71، 75، 114، 123، 137، 128، 130، 131، 165، 191، 213، 223، 229، 235، 244، 248، 258،

ج 

جبل الطارق: 8، 15، 134،

جزیرة الاسوان: 313، 120،

خ 

خافرا: 211، 247،

خئوپس: 66، 69، 70، 76، 77، 81، 85، 87، 88، 89، 90، 100، 209، 211، 212، 247،

خشایارشا: 8، 9، 21، 23، 24، 35، 244،

خفرن: 69، 70، 76، 90، 100، 211، 212، 247،

خوفو: 209، 247،

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 272

د

دارئیوس: 32،

داریوس: 32،

داریوش: 20، 23، 30، 32، 35، 40، 41، 191، 192، 241،

دافنه: 189،

دانا: 60،

دانااوس: 60، 182، 253، 266،

دانوب: 43، 45، 94، 128، 134،

دانه: 177،

دئیوکس: 32،

دجله: 234،

ددفرا: 211،

درار: 129،

دراگون: 260،

دری (فوم): 6، 7، 201، 255، 261،

دریس: 150،

دریو: 5،

دریوپ: 146، 227،

دفنه: 130، 131،

دمتر: 31، 50، 86، 157، 207، 208، 240، 241، 254،

دلس: 254،

دلف (شهر): 73، 157، 216، 263،

دلف (معبد): 34، 154، 156، 217،

دموتیک: 137،

دوبروجه: 134،

دودون: 42، 43، 45، 61، 63، 95، 152، 153، 154، 155، 156،

دیان: 157، 220، 227، 238، 241،

دیدیم: 244،

دیوژن: 201، 102،

دیودور: 260،

دیوسس: 32،

دیوسکور: 144، 150،

دیومد: 197،

دیونیزوس: 31، 43، 45، 130، 142، 147، 148، 149، 150، 152، 171، 208، 227، 229، 240، 253،

ر

را: 107،

راریون: 186،

رامسس: 212،

رامسس دوم: 185، 248،

رامسس سوم: 76، 86، 138، 202،

رامپسی نیت: 77، 81، 85، 86، 86، 90، 76،

رامپسی نیتون: 202، 207، 208،

راولینسن: 21، 24، 25،

رودس: 73، 261، 265،

رودوپیس: 92، 95، 98، 216، 217،

روزت: 121،

رم: 157، 245،

ز

زاگازیک: 157،

زلیخا: 88،

زوس: 31، 42، 130، 142، 243، 145، 148، 150، 151، 152، 154، 145، 156، 157، 167، 171، 172، 197، 219، 225، 229، 262،

ژ

ژوپیتر: 31، 138، 140، 143، 145، 148، 150، 151، 157، 171، 172، 197، 219، 225، 227، 238، 241 262، 265،

ژولین: 108،

ژونون: 31، 150، 157، 172، 262،

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 273

ژیژس: 234،

س

سائی: 250، 252، 253،

سائیس: 42، 57، 58، 59، 61، 69، 71، 73، 82، 84، 85، 89، 105، 113، 121، 128، 157، 159، 213، 214 235، 249، 250، 253، 255، 257، 258، 259،

ساپو: 271، 218،

ساباکوس: 74، 80، 84، 85، 100، 219، 222، 235،

ساباکون: 235،

ساتورن: 150، 157، 254،

سارد: 19، 20، 188،

سارداناپال: 92، 233،

ساردنی: 188،

ساردیه: 94،

سارگن: 219،

سارگون: 266،

سالامین: 20، 22، 240،

ساموتراس: 92، 152،

ساموس (شهر): 5، 7، 8، 15، 73، 92، 216، 217، 230، 235، 252، 262، 265،

سانوسرت سوم: 75، 191، 193،

سانیت: 157،

سایس: 13، 23، 219،

سبنی: 250،

سبنیت: 121، 141،

سبنی‌توس: 121،

سترابون: 118، 156، 194، 230،

ستوس: 50، 76، 78، 80، 85، 89، 91،

سزیونیس: 110،

سرخ (دریای): 112،

سرس: 31، 157، 207، 208، 240.

سزوستریس: 50، 75، 76، 77، 80، 82، 84، 89، 94،

سسوستریس: 158، 186، 188، 189، 190 191،

سویس: 185،

سعیده: 298، 245،

سغدیان: 244،

سقراط: 2،

سکاها: 92، 94، 186، 251،

سناخریب: 75، 78، 82، 224،

سنار: 131،

سنگال: 123،

سوئز (خلیج): 114، 242،

سوئیداس: 3، 5، 6،

سودان: 113، 120،

سوردیل: 109،

سوریه: 51، 73، 94، 110، 114، 115، 123، 186، 188، 198، 241، 243، 248،

سوفوکل: 2، 9،

سولوئیس: 131،

سولون: 2، 70، 260،

سلت (اقوام): 134،

سیاگراز: 32،

سیاگرازس: 32،

سیاه (دریای)، 8، 135، 186، 187،

سی‌بل: 254،

سیپ سلوس: 32،

سیت (قوم): 20، 186،

سیتی: 186،

سیرن: 8، 17، 20، 73، 93، 132، 133، 180، 246، 263، 264، 265،

سیرنائیک: 73، 132، 180، 246، 263، 264،

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 274

سیروپدی: 104، 105،

سیروس: 32،

سیرت: 132، 133،

سیزیک: 35،

سیس: 107،

سیسیل: 10، 218، 260،

سیسیونی: 251،

سیلیسی: 120، 135،

سین: 58، 59،

سی‌ین: 127،

سینا: 93،

سیوف: 255،

ش

شاباکا: 219،

شاراکوس: 217، 218،

شارون: 15،

شیسگاف: 218،

ع

عربستان: 56، 57، 111، 112، 114، 115 122، 167، 168، 185، 242، 243، 249،

ص

صور: 92، 144، 145، 150، 193، 245،

صیدون: 193، 197، 198، 245،

ف

فاتو: 950،

فارناسپ: 104،

فاریائی‌تی: 250،

فاز (رود): 186،

فازلیس: 262،

فایوم: 109،

فیوس: 227،

فتیوس: 182،

فرانسه: 2، 134، 146، 198، 243، 244، 245،

فروس: 75، 77، 81، 84، 85، 86، 87، 90، 192،

فرون: 192،

فریژیه: 105، 106، 113، 151،

فدیم: 32،

فدیمه: 32،

فلسطین: 187، 188، 241،

فوجه: 188،

فوسه: 94، 188، 244، 261،

فوسید: 62،

فیثاغورث: 2، 171، 208، 116،

فیلون: 198،

فیله: 129،

فینیقی: 193، 197،

فینیقیه: 8، 68، 82، 143، 144، 145، 150، 170، 245،

ق

قاهره: 112، 157، 166، 258،

قبرس: 106، 170، 199، 266،

قفقاز: 186،

ک

کابری: 153،

کابس: 132، 133،

کادموس: 15، 145، 150، 225،

کادیتیس: 243،

کارتاژ: 132، 246، 263،

کارنک: 108،

کارناک: 155، 225،

کاری: 114، 151، 237، 249،

کازیوس: 110، 242،

کاساندان: 32، 104،

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 275

کاساندانه: 32

کالازیری: 249، 250، 252

کالییوپ: 27، 171

کامبیز: 32

کامبیزوس: 261،

کانتن (دماغه): 133،

کاندول: 5، 31،

کاندولس: 32

کانو: 261،

کانوبوس: 118، 194، 262،

کانوپ: 118، 120، 141، 182، 194،

کتزیاس: 2، 13

کرابل: 188

کراتیس: 182، 217

کرت: 1، 82

کرکاسور: 118، 120، 182

کرکمیش: 44،

کرزوس: 19، 30، 31، 34، 104،

کروزوس: 32،

کرون: 187،

کروفی: 58، 128،

کلئوپاتر: 23،

کلازومن: 261،

کلی‌یو: 26،

کمبوجیه: 30، 32، 37، 39، 40، 41، 104، 105، 144، 237، 241، 264، 265،

کمی: 250،

کمیس: 42، 53، 61، 62، 177، 239،

کنید: 261،

کور: 31،

کورش: 5،

کوروش: 19، 23، 30، 37، 38، 38، 39، 104، 105، 144، 172، 188، 216، 237، 245، 248،

کورنت (خلیج): 114، 251،

کولانی: 171،

کولشید: 50، 92، 97، 186، 187، 188،

کومیس: 128،

کیپ سلوس: 32،

کیروس: 30، 32،

کیمون: 91،

کیوس: 217،

گ

گزاس: 150،

گرانتس: 217،

گزانتوس: 217،

گزنفون: 20، 104، 105،

گدولوس: 242،

گورگون: 60، 177،

ل

لاتومدون: 201،

لاتون: 31، 157، 173، 238، 241،

لادیکه: 73، 264،

لاکدمون: 171، 251، 262،

لئو: 157، 172، 235، 238، 239،

لئوتیکدس: 17،

لئوتیداس: 17، 23،

لامپساک: 15،

لبنان: 110، 193،

لبوس: 217،

لدا: 194،

لوتر: 31،

لوکسور: 225،

لوکور: 108،

لوگران: 29،

لیبی: 112، 119، 120، 177، تاریخ هردوت ج‌2 275 اسامی اشخاص و اماکن ..... ص : 267

دی: 5، 8، 19، 30، 104، 114، 234

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 276

لیسی: 262،

لیکورگ: 2،

لیگدامیس: 5، 7،

لیگزس: 5، 6،

لیندس: 73، 261، 265،

لینسه: 177،

لینکوس: 177،

لینوس: 152، 154، 170،

م

مآندر: 92، 113، 129،

ماد (شهر): 8، 51،

ماراتون: 20، 240،

مارس: 31، 157، 160، 172،

مارسی: 123،

ماره‌آ: 99، 121، 130،

ماسپرو: 257،

مانتور: 75،

مانروس: 170،

مایسن: 143،

متیلن: 262،

مده: 18،

مدیترانه (دریای): 10، 15، 108، 114، 115، 118، 125، 132، 144، 150، 182، 188، 195، 197، 243، 245، 246، 254، 263،

مراوی: 130،

مردونیوس: 32،

مردونیه: 21،

مرکور: 31، 151،

مروئه: 130،

مصر: 20، 34، 37، 38، 39، 40، 41، 42، 43، 44، 46، 47، 48، 49، 50، 51، 52، 53، 54، 55، 56، 57، 58 59، 61، 62، 63، 64، 65، 66، 67 68، 69، 70، 71، 72، 73، 74، 75 76، 78، 79، 80، 81، 82، 84، 85 86، 87، 88، 89، 90، 91، 92، 93 94، 95، 97، 99، 100، 104، 105 107، 108، 109، 110، 111، 112 113، 114، 115، 116، 117، 118 119، 120، 131، 123، 224، 127 128، 131، 133، 135، 136، 137 138، 139، 140، 141، 143، 144 145، 146، 147، 148، 149، 150 254، 156، 157، 158، 159، 160 163، 164، 165، 166، 168، 170 172، 173، 174، 177، 180، 184 185، 186، 187، 188، 189، 190 191، 193، 194، 198، 100، 200 202، 204، 206، 207، 208، 209 212، 213، 214، 215، 216، 217 218، 219، 220، 222، 224، 225 226، 227، 229، 230، 231، 232 233، 234، 235، 236، 237، 238 240، 241، 242، 243، 245، 246 247، 248، 249، 251، 253، 254 257، 258، 260، 261، 262، 263 264، 265،

مکار: 262،

ملامپوس: 149، 150، 172،

ملپومن: 26،

ملط: 15، 16، 51، 114، 134، 159، 188، 225، 244، 262،

ممفیس: 39، 42، 57، 61، 63، 64، 67، 71، 85، 78، 84، 86، 90، 98، 105 106، 107، 109، 112، 113، 115 116، 117، 138، 183، 193، 195 200، 233، 234، 236، 237، 242 247، 249، 258، 259،

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 277

ممنون: 189،

منس: 108، 109، 183، 247،

مندس: 121، 142، 146، 147،

مندسی: 250،

منکارا: 89،

مندلیا: 104

منکااورا: 89، 212،

منکارا: 247،

ملاس: 61، 63، 64، 72، 77، 193، 194 195، 197، 198، 199، 200،

میندر: 114،

مورنیس: 84،

موریس: 42، 49، 56، 60، 75، 91، 108 109، 116، 164، 185، 224، 229 230، 231، 237،

موزه: 154،

موفی: 58، 128،

موواتالو: 94،

میترادات: 32،

میتراداتس: 32،

میتی‌لن: 15، 217، 218، 262،

میسرینوس: 32،

می‌سن: 1،

میکال: 20، 21، 262، 265

میکرینوس: 22، 44، 69، 70، 76، 77، 74، 85، 87، 89، 90، 98، 99، 211 213، 214، 215، 216، 218، 247

میکفوری: 250،

میلت: 20، 186،

میلتیاد: 20،

مین: 49، 76، 84، 108، 83، 224،

مینرو: 31، 157،

ن

نایاتا: 130،

نازامون: 42، 43،

ناسامون: 132، 133،

نئاپولیس: 62،

نبیره: 182،

نپتون: 31، 144، 150،

نخائو: 235، 241، 244،

نخب: 147،

نکوس: 42، 73، 91، 235، 241، 243،

نمه: 157،

نوتوس: 242،

نوکراتیس: 54، 57، 67، 73، 261، 262 263،

نیتاکاریت: 184،

نیتوکریس: 77، 86، 184، 247،

نینرا: 229،

نیکاندرا: 155،

نیموس: 217،

نیل: 10، 18، 42، 42، 44، 53، 55، 56 57، 58، 59، 60، 66، 67، 71، 84 87، 93، 97، 98، 99، 100، 101، 102، 105، 108، 112، 113، 114 115، 116، 117، 118، 119، 120 121، 122، 123، 125، 126، 127 128، 129، 130، 131، 132، 135 141، 142، 146، 164، 165، 166 168، 175، 180، 182، 183، 184 192، 194، 195، 198، 210، 212 219، 220، 232، 233، 234، 235 226، 237، 238، 241، 242، 258 261، 262،

نینوا: 233، 234،

و وستا: 31، 150،

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 278

ونوس: 31، 141، 193، 199، 264،

وولکن: 31، 106، 184، 190، 202، 218، 259،

هـ

هاپیس: 236،

هادس: 31، 207،

هارپاک: 32،

هارپاگوس: 32،

هالیکارناس: 5، 6، 7، 10، 11، 159، 188 262،

هانری برگن: 29، 254،

هخامنشی: 19، 37، 39، 40، 41، 80، 144، 216،

هرا: 31، 150، 262، 265،

هراکلس: 6، 8، 15، 17، 31، 42، 43، 44، 45، 53، 97، 134، 142، 143 144، 146، 172، 194، 227، 229

هراکلس نازوس: 145،

هراکله: 232،

هراکلیون: 194،

هرکول: 31، 142، 143، 172، 197، 227،

هرمر: 12، 63، 124، 153، 154، 196، 197، 198، 199، 201، 217، 255،

هرمس: 31، 146، 151، 152، 163، 221 227،

هرموپولیس: 163،

هرموتی‌بی: 249، 252،

هرودت: 1، 2، 3، 4، 5، 6، 7، 8، 9، 10، 11، 12، 13، 14، 16، 17، 18، 19 20، 21، 22، 23، 24، 25، 26، 27 28، 29، 30، 31، 33، 34، 36، 37 38، 39، 40، 41، 43، 45، 46، 47، 48، 49، 50، 51، 52، 53، 54، 55، 56، 57، 58، 59، 60، 61، 62، 63، 64 65، 66، 67، 68، 69، 70، 71، 72 73، 74، 75، 76، 77، 78، 79، 80 82، 83، 84، 85، 86، 87، 88، 89 91، 92، 93، 94، 95، 96، 97، 98 99، 100، 101، 104، 105، 106، 107، 109، 110، 111، 112، 113 115، 116، 117، 118، 119، 121 123، 125، 126، 129، 130، 134 135، 136، 137، 138، 139، 140 241، 145، 147، 149، 150، 151 152، 153، 156، 158، 159، 161 163، 164، 165، 166، 167، 168 170، 172، 175، 178، 182، 184 185، 189، 190، 191، 192، 198 200، 201، 202، 203، 207، 208 211، 212، 213، 214، 216، 218 219، 222، 224، 225، 226، 227 230، 232، 233، 235، 236، 238 239، 241، 242، 243، 246، 247 248، 249، 250، 251، 252، 253 254، 255، 256، 258، 259، 260 261، 263، 264، 265،

هروس: 240، 253،

هستیا: 31، 150،

هفسنوپولیس: 216،

هفستوس: 32، 82، 84، 90، 106، 152، 184، 185، 190، 191، 193، 202 218، 224، 237، 234، 336، 259

هکاته: 3، 15، 16، 17، 43، 51، 52، 53، 54، 55، 56، 63، 72، 93، 99، 102، 124، 225، 226،

هکتور: 201، 202،

هلانیکوس: 15،

تاریخ هردوت، ج‌2، ص: 279

هلن: 18، 43، 50، 61، 63، 64، 72، 77 95، 98، 194، 195، 196، 197، 198، 199، 200، 201، 202،

هلنیون: 216،

هلیوپولیس: 57، 58، 59، 85، 106، 107 111، 112، 113، 138، 157، 160 166، 193،

هلیوس: 157، 167،

هند (اقیانوس): 111، 114، 115، 132، 185، 241،

هوروس: 174، 227،

هونتس: 211،

هیروگلیف: 137،

هیستاسپ: 32،

هیستاسپس: 32،

هیپرمنستر: 177،

هیکسوس: 190، 212، 248،

ی

یادمون: 216، 217،

یانیزوس: 261،

یو: 18، 138، 140، 154،

یونان: 1، 2، 4، 6، 7، 8، 9، 13، 14، 15 20، 22، 25، 26، 27، 30، 33، 35 40، 51، 54، 63، 64، 67، 74، 72 73، 82، 93، 95، 97، 107، 108، 110، 111، 114، 116، 118، 119 125، 126، 129، 141، 143، 144 145، 147، 149، 150، 151، 152 154، 155، 156، 157، 163، 170 172، 178، 178، 181، 183، 184 185، 187، 188، 190، 191، 193 195، 196، 197، 199، 202، 203 207، 208، 209، 210، 211، 212 215، 216، 217، 218، 219، 220 221، 222، 225، 229، 231، 232 233، 237، 238، 239، 240، 241 242، 252، 253، 254، 255، 258 260، 261، 262، 263، 264، 265،

یونی: 6، 7، 16، 20، 42، 104، 114، 118، 119، 120، 188، 230، 237 249، 261،

   توجه:  زیاد نیاز به نقد و بررسی این کتاب نیست،  در باره دروغها و مطالب آن خیلی گفته و نوشته اند،  من فقط چند خط نقد و نظر و بررسی نوشتم،   همراه با فهرست جلد های تاریخ هرودوت در اینجا.

 

کلیک کنید:  تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2

تاریخ حبیب السیر جلد دوم برگ دوم

تاریخ حبیب السیر،  جلد دوم برگ دوم

منبع کپی پیس کتاب این برگه:  تارنمای کتابخانه دیجیتالی الکترونیکی قائمیه در اینجا.

 

   توجه:  مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب بررسی داستان تاریخ حبیب‌السیر فی اخبار افراد بشر در اینجا.

 

کلیک کنید:  مقدمه و فهرست و بررسی داستان تاریخ حبیب‌السیر فی اخبار افراد بشر

http://arqir.com/484

 

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 342

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم‌

 

جزو چهارم از مجلد دوم‌

 

اشاره

بعد از تمهید قواعد محامد پادشاهی که آیت (قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ) نشان بقا و ثبات مملکت اوست جل شأنه و عظم سلطانه و عم احسانه و پس از تاکید مبانی تسلیمات دین‌پناهی که کلمه کریمه (إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً) طراز کتابت رایت ظفر آیت او علیه صلوات اللّه و غفرانه نموده میشود که اول کسی که در زمان خلفاء بنی عباس طرح اساس استقلال انداخته نام خلیفه را از خطبه ساقط ساخت ابو الطیب طاهر بن حسین بن مصعب خزاعیست که ذو الیمینین لقب داشت و از طاهریان پنج کس در خراسان لواء عدل و احسان برافراشت قریب پنجاه و چهار سال حکومت خراسان در آن خاندان بود و یکی از شاعران اسامی ایشان را درین دو بیت نظم نمود نظم

در خراسان ز آل مصعب شاه‌طاهر و طلحه بود و عبد اللّه

باز طاهر دگر محمد آن‌کو بیعقوب داد تخت و کلاه

 

گفتار در بیان سلطنت طاهریان در ممالک خراسان‌

 

متصدیان تحقیق اخبار خلف و متکفلان تنسیق آثار سلف صحایف اوراق را باین شرف مشرف ساخته‌اند که چون مأمون بن هرون بعد از قتل امین در خطه بغداد علم تسلط بر افراخت طاهر بن حسین را که فتح دار السلام بسعی او تیسیر پذیرفته بود روزی‌چند منظورنظر عنایت ساخت اما بالاخره نسبت باو بدمزاج گشت و در آن اوقات در روزی که مأمون بشرب خمر اشتغال داشت طاهر بمجلس خلیفه درآمد و حسین شراب‌دار باشارت خلیفه کاسه چند بطاهر داد در ان اثنا سیلاب اشک از چشم مأمون روان شد طاهر گفت یا امیر المؤمنین از شرق تا غرب جهان در حیز تسخیر ملازمان تو قرار گرفته آیا سبب این گریه چیست مأمون سخنی مناسب وقت بر زبان آورد اما گریه چنان بر وی

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 343

غلبه کرد که ذو الیمینین را دیگر مجال سؤال نماند بنابرآن خایف و ترسان از سرای خلافت بیرون رفت روز دیگر یکی از مخصوصان حسین را طلبید و مبلغ دویست هزار درم باو داد که نزد حسین برد و او را بر آن دارد که از مأمون سبب گریه را معلوم نماید خادم حسین آن وجه را بنظر حسین رسانید و التماس ذو الیمینین تقریر کرد روز دیگر که مأمون از حسین شراب خواست گفت و اللّه که شراب ندهم تا امیر المؤمنین موجب گریه دیروزی را با من نگوید مأمون گفت ترا با این سؤال چه کار شرابدار اظهار کرد که این گستاخی بواسطه اندوهی است که از گریه خلیفه بر ضمیر من استیلا یافته مأمون بعد از وصیت در کتمان آن امر فرمود که هرگاه چشم من بر طاهر می‌افتد قتل برادرم محمد امین بخاطر میرسد و خود را از گریه نگاه نمیتوانم داشت و حسین کیفیت گفت‌وشنود را بذو الیمینین رسانیده طاهر با احمد بن ابی خالد وزیر که دوستش بود ملاقات نمود و صورت واقعه را با او در میان نهاد و گفت نوعی کن که حکومت خراسان تعلق بمن گیرد تا بآن حدود رفته از اثر غضب و سخط امیر المؤمنین مأمون مانم و وزیر انگشت قبول بر دیده نهاده چون بملازمت خلیفه رسید بعرض رسانید که احوال ممالک خراسان تعلق بویرانی دارد و غسان که والی آن مملکت هست از عهده ضبط و دارائی رعیت و سپاهی بیرون نمی‌تواند آمد مأمون گفت مصلحت چیست و شایسته آن منصب کیست احمد جوابداد که طاهر ذو الیمینین استحقاق آن کار دارد مأمون گفت که از وی ایمن توان بود وزیر گفت هرمخالفت که از طاهر ظاهر گردد من بتدارک آن مهم قیام نمایم آنگاه مأمون تجویز این معنی نمود و احمد بن ابی خالد منشور ایالت خراسانرا بنام طاهر قلمی کرد و ذو الیمینین بآن ولایت شتافته باندک زمانی داعیه استقلال در خاطرش رسوخ یافت کلثوم بن هدم گوید که من در ایام خلافت مأمون صاحب برید خراسان بودم و در جمعه از جمعات طاهر نام خلیفه را از خطبه افکنده بجای آن این دعا خواند که (اللهم اصلح امة محمد بما اصلحت به اولیائک و اکفها شر من بغی علیها و حسد بلم الشعث و حقن الدماء و اصلاح ذات البین) و من صورت حال را بی‌زیاده و نقصان در قلم آورده نوشته را همان لحظه ببغداد فرستادم و روز دیگر قبل از طلوع آفتاب از دار الاماره کس بطلب من آمد شهادت بر زبان راندم و روان شدم چه گمان بردم که طاهر از نامه من وقوف یافته و قصد قتل من نموده چون بدانجا رسیدم طلحة بن طاهر از خانه بیرون آمده گفت واقعه دی‌روز را نوشتی گفتم بلی گفت امروز خبر مرگ پدرم بنویس در حال بموجب فرموده عمل نمودم نقل است که چون خبر اول بمامون رسید احمد بن ابی خالد وزیر را گفت تو بمقتضای تقبلی که کرده بودی بجانب خراسان رفته دفع شر طاهر باید نمود و احمد بکارسازی لشکر مشغول شده ناگاه خبر فوت طاهر نیز رسید و احمد از آن تکلیف رهائی یافت در روضة الصفا مسطور است که چون طاهر نام خلیفه را از خطبه انداخته بمنزل خود مراجعت کرد همان لحظه او را تب گرفته بعد از غروب آفتاب حیاتش بمغرب فنا غروب نمود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 344

مدت حکومتش یکسال و شش ماه بود بنابرین که یک چشم ذو الیمینین از نور بینائی بهره نداشت یکی از شعرا این بیت را بر لوح بیان نگاشت شعر

یا ذو الیمینین و عین واحدةنقصان عین و یمین زایدة طلحة بن طاهر در شهور سنه تسع و مأتین بموجب فرمان مأمون در ولایت خراسان بر سریر حکومت نشست و در زمان ایالت او حمزه نامی در سیستان خروج کرده طلحه بدان جانب لشکر کشیده و حمزه را مغلوب گردانیده بخراسان بازگردید و در سنه ثلث عشر و مأتین طلحه وفات یافته پسرش علی قایم‌مقام شد و در نواحی نیشاپور با جمعی از خوارج محاربه نموده شهید گشت عبد اللّه بن طاهر در زمان وفات برادر در حدود دینور اقامت داشت و بعد از استماع آن خبر بموجب اشارت مأمون رایت عزیمت بجانب خراسان برافراشت و چون به نیشابور رسید استیصال طایفه را که بر برادرش خروج کرده بودند پیش‌نهاد همت ساخته باندک زمانی تخم ایشانرا برانداخت در روضة الصفا مسطور است که در وقت توجه عبد اللّه بن طاهر بطرف خراسان قحطی عظیم در آن مملکت واقع بود و پس از وصول او بنواحی نیشابور ابواب رحمت ملک غفور مفتوح شده باران بسیار بارید و بلاء غلاء بخصب و رفاهت مبدل گشته در ایام دولت او خراسان بکمال معموری رسید و عبد اللّه تا زمان خلافت الواثق باللّه در خراسان متصدی امر حکومت بود و در کمال عدالت و رعیت‌پروری و غایت سخاوت و مرحمت گستری با خلایق سلوک نمود و در سنه ثلثین از عالم انتقال فرمود مدت ایالتش هفده سال بود و اوقات حیاتش چهل و هشت سال طاهر بن عبد اللّه بن طاهر بعد از فوت پدر افسر امارت بر سر نهاد و ایام حکومتش تا زمان دولت المستعین باللّه امتداد یافت باجل طبیعی درگذشت محمد بن طاهر بن عبد اللّه چون پدرش وفات یافت بمقتضای حکم المستعین باللّه بجایش نشست و او بفضل و ادب معروف بوده بعیش و عشرت مشعوف و در ایام دولت او یعقوب بن لیث صفار در ولایت سیستان قوی شده لشگر بهرات کشید و عامل محمد را از آنجا بیرون کرد و محمد از فوشنج که دار الملک طاهریان بود به نیشابور گریخت در خلال آن احوال احمد بن فضل با برادران خود و بعضی دیگر از اعیان سیستان از یعقوب بن لیث گریخته التجا بدرگاه محمد بن طاهر بردند و یعقوب ایلچیان جهة طلب ایشان به نیشابور فرستاد و محمد آن جماعت را اجازت نداد و این معنی ضمیمه کدورت یعقوب شده در سنه تسع و خمسین و مأتین روی توجه بجانب نیشابور نهاد و احمد بن فضل این خبر شنوده بدار الاماره رفت تا محمد بن طاهر را از کیفیت حادثه آگاه گرداند حاجب گفت امیر در خوابست او را نمی‌توان دید احمد گفت کسی می‌آید امیر را بیدار کند آنگاه احمد باتفاق برادر خود نزد عبد اللّه سنجری رفته و شرایط مشورت بجای آورده احمد و برادر بصوب ری در حرکت آمدند و عبد اللّه بطبرستان شتافت و چون محمد بن طاهر از خواب غفلت درآمده خبر توجه یعقوب معلوم کرد کس نزد او فرستاد که بی‌حکم و نشان امیر المؤمنین بکجا می‌آئی قاصد محمد

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 345

این پیغام بیعقوب رسانیده او شمشیر از زیر مصلا بیرون آورد گفت حکم و نشان من این است و بعد از مراجعت قاصد مردم محمد بن طاهر متفرق گشته از خدمتش فرار نمودند و بروایتی بامان پیش یعقوب رفته با صد و شصت نفر از اقارب و عشایر در سیستان مقید شد و قولی آنکه محمد بعد از استعلاء لواء شوکت یعقوب به بغداد شتافت و تا آخر عمر در آن دیار بفراغ روزگار گذرانیده علی ای التقادیر در سنه مذکوره زمان دولت و اقبال طاهریه بنهایت انجامید و آفتاب استقلال صفاریه از افق ولایات خراسان طالع گردید و الحکم للّه الحمید المجید

 

گفتار در بیان مبادی احوال اولاد لیث صفار و ذکر عروج ایشان بر معارج سلطنت باراده حضرت آفریدگار

 

در هیچ‌یک از کتب متدواله در باب نسب لیث صفار روایتی صحیح بنظر این ذره احقر نرسیده اما نوبتی از شهریار مغفرت انتما ملکشاه یحیی که در زمان دولت سلطان سعید میرزا سلطان حسین سالها والی ولایت سیستان بود استماع افتاده که میگفت نسب من بلیث صفار می‌پیوندد و نسب لیث بانوشیروان عادل ملحق میگردد و حمد اللّه مستوفی در تاریخ گزیده آورده است که لیث درودگر بچه بود که در نفس خود نخوتی مشاهده نموده سر به آنکار فرود نیاورد و با بعضی از دزدان و عیاران متفق گشته آغاز قطع طریق کرد اما در آن امر طریق انصاف مسلوک داشتی و اموال تجار و مسافرانرا بتمام نبردی و در آن اوقات شبی نقبی زده بخزانه درهم بن نصر بن رافع بن لیث بن نصر بن سیار که بتغلب بر ولایت سیستان استیلا یافته بود رفت و زر و جواهر بی‌شمار و اقمشه و امتعه بسیار درهم بسته بوقت بیرون آمدن پایش بر چیزی خورد و لیث آنرا صلب و شفاف یافته گوهری پنداشت و برداشته جهة امتحان زبان بر آن زد آن خود نمک نیشابور بود آنگاه او را غایت حق نمک بر اخذ اموال غالب آمده و آنچه درهم بسته بود گذاشته بمنزل خود شتافت علی الصباح خزانه‌چی متحیر گردید و نزد درهم رفته او را بر صورت واقعه مطلع گردانید درهم فرمود تا در شهر منادی کردند که هرکس که این حرکت کرده است از ملک ایمن است باید که بملازمت شتابد تا باصناف الطاف اختصاص یابد و لیث صفار بدرگاه شهریار رفته درهم از وی سبب نابردن اموال خزانه را سؤال نمود جوابداد که رعایت حق نمک مرا از تصرف در آن جهات مانع آمد و این ملاحظه مستحسن افتاده درهم او را در سلک یساولان خاصه منتظم گردانید و روزبروز در رتبتش می‌افزود تا بمنصب امارت لشکر مشرف گردید و او را سه پسر بود یعقوب عمر و علی و بعد از فوت لیث پسر کلانترش یعقوب قائم‌مقام گشته بالاخره بدرجه سلطنت رسید

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 346

اما در روضة الصفا و بعضی دیگر از کتب ارباب اعتماد چنان مسطور است که تمامی اوقات حیات لیث بدرودگری مصروف بود و یعقوب نیز در مبادی ایام جوانی بهمان کار اشتغال داشت و هرچه پیدا می‌کرد بضیافت بعضی از صبیان خرج می‌نمود و چون بسن رشد و تمیز رسید قومی از جوانان جلد غاشیه متابعتش بر دوش گرفتند آنگاه یعقوب آغاز قطع طریق کرده در آن امر شرایط انصاف مرعی میداشت و باندک چیزی از تجار و مسافران قانع میگشت و حال او برین منوال گذران بود تا وقتی که بهمان سبب که حمد اللّه مستوفی بلیث نسبت کرده بخدمت درهم بن نصر پیوست و روزبروز کار یعقوب در ملازمت درهم ترقی می‌نمود تا بمنصب امارت لشکر سرافراز گشت و متجند بدست اخلاص کمر خدمتکاری یعقوب بر میان بسته درهم را در هیچ کار اختیار نماند و روایت کامل التواریخ آنکه در آن اوقات حاکم خراسان حیله برانگیخته درهم را بدست آورد و بجانب بغداد روان کرد و قولی آنکه درهم در اوایل دخل یعقوب در سرانجام امور ملک و مال وفات یافت و باتفاق جمهور مورخان یعقوب در غیبت درهم دم از استقلال زده زمام سلطنت بقبضه اقتدار او درآمد

 

ذکر یعقوب بن لیث‌

 

ارباب اخبار آورده‌اند که یعقوب پادشاهی بود باصابت رای و تدبیر معروف و بکمال سیاست و غایت سخاوت موصوف بمقتضاء رای خود مهمات ملک و مال بفیصل میرسانید و هرگز هیچ آفریده را بر اسرار خود مطلع نمی‌گردانید و چون پای بر مسند سروری نهاد داعیه استقلال پیدا کرده باندک زمانی ولایت سیستان و خراسان و طخارستان و فارس را بحیز تسخیر درآورد و او در ایام اقتدار از سپاه خود هزار سوار برگزیده هریک را چماقی زرین عنایت نمود و بهزار دیگر چماقهای سیمین داد و ایشان آنها را در اعیاد و روزهای طوی بر دوش می‌نهادند و در نظر مردم صورت شوکت و عظمت خود را جلوه میدادند و اکثر اسبان سپاهیان یعقوب ملک او بود و از دیوان خود علیق آنها را تب می‌نمود و مدت سلطنتش یازده سال امتداد یافت و در زمان معتمد خلیفه عزیمت بغداد کرد و در اثناء راه در چهاردهم شوال سنه خمس و ستین و مأتین برنج قولنج گرفتار گشته روی بعالم آخرت آورد

 

گفتار در بیان وقایعی که یعقوب را در اثناء جهانگیری دست داد و ذکر کیفیت وفات او در وقت مخالفت خلیفه بغداد

 

چون یعقوب بعد از غیبت درهم ولایت سیستان را مضبوط گردانید هوس تسخیر دیگر ممالک کرده لشکر بجانب خراسان کشید اما در سال اول چندان کاری از پیش نبرد و در سنه ثلث و خمسین و مأتین باز بدان طرف رفته

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 347

هرات و فوشنج را در حیز تسخیر آورد آنگاه از راه بیابان بکرمان شتافته بیک ناگاه داروغه آن مملکت را که نوکر والی شیراز بود بگرفت و از آنجا فی سنه خمس و خمسین و مأتین بفارس رفته حاکم شیراز را نیز اسیر کرد و ده باز سفید و ده باز ابلق و صد من مشک با بعضی از تحف دیگر بنزد معتمد خلیفه فرستاده بصوب سیستان بازگشت و در سنه سبع و خمسین و مأتین بار دیگر بفارس رفته درین نوبت معتمد قاصدی نزد او روان ساخت و پیغام داد که چون ما مملکت فارس را بتو عنایت نکرده‌ایم بچه سبب هرسال بدانجا می آئی و ابواب تعب بر روی متوطنان آن ولایت میگشائی و برادر معتمد موفق منشور ایالت بلخ و طخارستان و سیستانرا بنام یعقوب قلمی کرده ارسال داشت بعد از آن یعقوب مراجعت نموده خطه بلخرا بدست آورد و چنانچه مذکور شد در سنه تسع و خمسین و مأتین مهم محمد بن طاهر را بفیصل رسانید و در سنه ستین و مأتین لشکر بطبرستان کشیده والی آنجا حسن بن زید علوی را منهزم گردانید اما در طبرستان بارندگی و سرمائی مفرط روی نموده قرب چهل هزار کس از لشکریان او تلف شدند بعد از آن معتمد خلیفه جهة تصرف یعقوب در ولایت خراسان از وی رنجیده بحاجیان مملکت پیغام فرستاد که ما من قبل یعقوب ابن لیث را بایالت سیستان سرافراز ساخته بودیم اکنون که علامات عصیان و طغیان بر وجنات احوال او ظاهر گشته حکم میکنیم که بر وی لعنت نمائید و یعقوب بر فرمان معتمد مطلع شده در سنه احدی و ستین و مأتین کرت دیگر بصوب شیراز تاخت و بر ابن واصل که حاکم آن دیار بود غلبه کرد و تمامت مملکت فارس در تحت تصرف او قرار گرفت و موفق برادر معتمد با سپاهی مستعد قاصد محاربه یعقوب گشته در حلوان تلاقی فریقین دست داد و درین کرت انهزام بجانب یعقوب افتاد و بروایتی در آن روز محمد بن طاهر که در اردوی یعقوب مقید بود فرصت یافته روی بدار السلام بغداد نهاد و یعقوب بخوزستان گریخته آنجا لشکری جمع کرد و در سنه خمس و ستین و مأتین باز روی ببغداد آورد معتمد معتمدی برسالت نزد او فرستاد و پیغام داد که در آن نوبت کمال قدرت حضرت عزت و اعجاز حضرت رسالت را مشاهده کردی باید که از مخالفت ما توبه نموده روی بخراسان آوری و بسلطنت آن مملکت قناعت نمائی یعقوب چون این سخن از رسول خلیفه شنود جواب داد که من درودگر بچه‌ام و بقوت دولت زور و بازو کار خود باین درجه رسانیده‌ام و داعیه چنان دارم که تا خلیفه را مقهور نگردانم از پای ننشینم اگر این مطلوب تیسیر پذیرفت فبها والا نان کشگین و حرفه درودگری برقرار است و قاصد معتمد نومید مراجعت نموده در همان ایام یعقوب برنج قولنج گرفتار گشت و هرچند اطبا مبالغه کردند که علاج این مرض منحصر در حقنه است قبول نفرمود و والی طبیعتش دست از تصرف در امور بدن کوتاه ننمود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 348

 

ذکر سلطنت عمرو بن لیث‌

 

بعد از فوت یعقوب برادرش عمرو متکفل امر ایالت گشته ایلچی بدار الخلافه ارسال داشت و اظهار اطاعت و انقیاد نموده از جرأت یعقوب عذر خواست و معتمد معتقد عمرو شده منشور حکومت خراسان و فارس و اصفهان و سیستان را بنام او نوشته روان ساخت و عمرو علم پادشاهی افراخته بقزوین شتافت و از قزوین بری رفته از آنجا جهة مخالفت محمد بن لیث که در فارس نایب او بود بجانب آن ولایت مراجعت نمود و محمد بن لیث را گریزانیده مفتخر و سرافراز بدار الملک او درآمد و در سنه سبع و ستین و ماتین در تمامت مملکت فارس و اصفهان داروغکان نشاند و بطرف سیستان بازگشت و در سنه احدی و سبعین و مأتین بواسطه شکایت اهالی خراسان معتمد رقم عزل بر ناصیه حال عمرو کشید و صاعد بن مخلد را با لشکری بحرب او نامزد گردانید و عمرو باستقبال آن سپاه شتافته بعد از وقوع قتال منهزم بفارس رفت و موفق برادر معتمد جهة استیصال او متوجه شیراز گشت و عمرو از آنجا بکرمان شتافت و از کرمان عنان عزیمت بصوب سیستان تافت و حال آنکه در آن اوان رافع بن هرثمه در خراسان خروج کرده خطبه بنام محمد بن زید العلوی میخواند و میان عمرو و رافع محاربات اتفاق افتاد و در سنه ثمانین و مأتین رافع بدست عمرو گرفتار شد و عمرو او را با اصناف تحف و هدایا نزد معتضد فرستاد و از آن وقت معتضد بعمرو در مقام عنایت آمد و منشور امارت خراسان و ماوراء النهر و فارس و کرمان و سیستان را بنام او نوشته بر قافله حاجیان خراسان امیر خواند و در سنه سبع و ثمانین و مأتین امیر اسماعیل سامانی باشارت معتضد خلیفه یا بنابر اقتضای رای خود بمقاتله و مقابله عمرو اقدام نمود و عمرو بر دست او گرفتار گشت و امیر اسمعیل او را مقید ببغداد ارسال داشته معتضد عمرو را محبوس گردانید و اوقات حیات عمرو در آن حبس بپایان رسید زمان سلطنتش نزدیک به بیست و سه سال امتداد یافت و او یک چشم داشت و بغایت قتال و قهار بود و پیوسته در اموال مقربان خود طمع کرده آن طایفه را مؤاخذه می‌نمود

 

گفتار در بیان گرفتار شدن عمرو بدست امیر اسماعیل سامانی و ذکر کیفیت رحلت او از جهان فانی بعالم جاودانی‌

 

درین باب دو روایت در کتب اصحاب درایت سمت تحریر یافته و پرتو اهتمام فضلاء لازم الاحترام بر تبیین آن تافته اول آنکه چون عمرو بن لیث شنید که از موقف خلافت ایالت ماوراء النهر مفوض برای و رویت او شد محمد بن بشیر را که از جمله معتمدان خاص او بود و بمزید تقرب اختصاص داشت با سپاهی جرار باستخلاص آن دیار نامزد کرد و محمد بن بشیر بجانب بخارا نهضت نمود و امیر اسمعیل سامانی که در آن ولا بر مملکت ماوراء النهر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 349

استیلا یافته بود از جیحون گذشت و در برابر محمد بن بشیر صف قتال بیاراست و بعد از کر و فر محمد بن بشیر کشته گشته لشگرش انهزام یافت و عمرو بنفس خود متوجه حرب امیر اسمعیل شده چون ببلخ رسید اسمعیل سامانی باو پیغام داد که مالک الملک علی الاطلاق مملکتی وسیع بتو ارزانی داشته و من باین ولایت قناعت کرده طمع در آن نمیکنم نباید که تو نیز با من مقاومت نمائی و این طرف آب را بمن گذاری عمرو این سخن را بسمع رضا نشنود و از راه پنج آب روان شده اسمعیل نیز در حرکت آمده از جیحون عبور کرده در برابر خراسانیان بنشست و چون عمرو سپاه بسیار همراه داشت و معبرهای آنجا تنک بود نه پیش می‌توانست رفت و نه مراجعت میتوانست کرد مصراع

نی رای سفر کردن و نی روی اقامت

و باندک فرصتی سپاه او آغاز فرار کرده عمرو نیز عنان عزیمت بصوب خراسان انعطاف داد و در اثناء راه اسب او در گل‌زاری افتاده جمعی از سپاه ماوراء النهر بدانجا رسیدند و عمرو را گرفته نزد امیر اسماعیل بردند روایت ثانی آنکه اسماعیل سامانی بنابر مبالغه معتضد خلیفه که کینه عمرو در سینه داشت با ده هزار سوار که رکاب اکثر ایشان چوبین بود بجنگ عمرو لیث از آب آمویه عبور نمود و عمرو با هفتاد هزار سوار و استعداد بسیار در برابر او صف‌آرای گشته چون آواز نفیر و صدای کوس حربی برآمد اسب عمرو آغاز توسنی کرد و او را بی‌اختیار بصف اعدا رسانید و امیر اسماعیل بی‌استعمال سیف و سنان غالب گشته عمرو را بگرفت و در خیمه محبوس گردانید نقل است که در آنروز نظر عمرو بر یکی از شاگردپیشه‌گانش افتاد که براهی میرفت و او را طلبیده از گرسنگی شکایت نمود شاگردپیشه در حال قطعه گوشت بهمرسانیده بنابر فقدان دیک آن را در سطل اسب انداخت و آتش افروخته بطلب حوایج رفت اتفاقا سگی آمده سر در سطل کرد و دهانش از حرارت شور با سوخته بتعجیل سر برآورد و دسته سطل در گردنش افتاده بدوید و عمرو از مشاهده این صورت بدیع بخندید یکی از حارسان بر زبان آورده که چه جای خنده است عمرو جواب داد که امروز بامداد خوانسالار من شکایت میکرد که سیصد شتر و اسب مطبخ را بزحمت میکشند حالا ملاحظه میکنم که سگی آنرا بسهولت میبرد فاعتبروا یا اولی الابصار در تاریخ گزیده مسطور است که چون نسیم فتح و ظفر بر پرچم علم امیر اسمعیل و زید و عمرو لیث محبوس گردید امیر اسمعیل حاجبی جهة استمالت نزد عمرو فرستاد و پیغام داد که انشاء اللّه تعالی تو را پیش خلیفه ارسال خواهم داشت و سعی خواهم نمود که اثر غضب امیر المؤمنین بتو نرسد عمرو جواب داد که هرچند میدانم که مرا از سخط معتضد نجات ممکن نیست اما آنچه غایت مردیست امیر اسماعیل بجای می‌آورد و کاغذی درهم‌پیچیده از بازوی خود گشاده بحاجب گفت که این نسخه گنجهای من و برادر من است بنظر امیر اسماعیل رسان و از زبان من التماس نمای که این اموال را در مصالح لشکر خود صرف کند و چنانچه پیغام آورده دست از خون من نگاهداشته مرا نزد خلیفه فرستد و چون حاجب مفصل کنوز

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 350

اولاد لیث صفار را پیش اسماعیل برد و التماس او را عرض کرد امیر اسمعیل بانک بر وی زده گفت بازگرد و این نسخه را باو ده و بگوی که تو و برادرت را گنج از کجا باشد زیرا که شما درودگر بچگانید و دو سه روزی که دولت شما را مساعدت نمود دست بظلم و تعدی برآورده اموال رعایا و عجزه را بغیر حق تصرف کردید و حالا تو میخواهی که آن مظالم را که اندوخته‌ای در گردن من کنی و حال آنکه من همچنان کسی نیستم که بطمع مزخرفات دنیویه مظالم ترا بر گردن گیرم اما آن التماس دیگر مبذولست زیرا که مرا بر تو حق خون نیست که تو را قصاص کنم و چنانچه وعده کرده‌ام نزد خلیفه می‌فرستم حاجب بازگشته و مفصل گنجرا بعمرو بازداده سخنان امیر اسماعیل را بدو رسانید در روضة الصفا مسطور است که چون معتضد خلیفه از گرفتاری عمرو لیث وقوف یافت رسولان پیش امیر اسماعیل سامانی فرستاد و عمرو را طلبیده و اسماعیل او را بجانب بغداد گسیل کرده چون ایلچیان دار الخلافه عمرو را نزدیک بغداد رسانیدند بنابر فرمانی که از معتضد بدیشان رسید او را بر شتری نشاندند و بدار السلام درآوردند و چون چشم معتضد بر عمرو افتاد گفت شکر آن خدای را که ترا بدست من گرفتار ساخت و کفایت شغل تو کرد آنگاه فرمود که بمحبسی بردند و در نهایت کار عمرو میان مورخان اختلاف است عقیده زمره‌ای آنکه معتضد در وقتی که بسکرات موت گرفتار بود سرهنگی فرستاد تا او را بکشت و مذهب فرقه آنکه در وقت مرض معتضد هیچکس یاد عمرو نکرد و او در محبس از گرسنگی بمرد و طایفه‌ای گفته‌اند که معتضد در وقت وفات امیر حرس را بقتل عمرو مأمور گردانیده بود و چون او میدانست که همان لحظه میمیرد دامن عصمت خود را بخون او ملوث نساخت و بعد از آنکه مکتفی بر مسند ایالت نشست بنابر محبتی که با عمرو داشت پرسید که حالش چیست گفتند در قید حیاتست اظهار بشاشت نموده قاسم وزیر دانست که اگر عمرو زنده ماند منظورنظر عنایت خلیفه خواهد گشت و بنابر عداوتی که با وی داشت قاصد قتل او شده معتمدی فرستاد تا کارش را باتمام رسانید و بمکتفی گفت که ما می‌پنداشتیم که عمرو در زمره احیاء است اما حالا چنان ظاهر گشت که مهم او از وهم گذشته و اللّه اعلم بحقایق الامور و هو علیم بذات الصدور

 

ذکر سلطنت طاهر بن عمرو بن لیث صفار و بیان مجملی از اقبال و ادبار بعضی دیگر از آن حکام ذوی الاعتبار

 

چون اکابر و اعیان سیستان از گرفتاری عمرو بن لیث وقوف یافتند طاهر بن محمد بن عمرو را بر سریر پادشاهی نشاندند و او در سنه تسع و ثمانین و مأتین لشکر بفارس کشیده عامل خلیفه را از آن ولایت اخراج نمود و عزم تسخیر اهواز فرمود اما قبل از آنکه بر مملکت تمکن یابد بنابر مکتوبی که از نزد امیر اسماعیل سامانی بوی رسید بسیستان بازگشته بهمان ولایت قانع گردید و بروایت ابن جوزی خلیفه بغداد بنابر التماس اسماعیل

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 351

سامانی بعضی از ولایات موروثی طاهر بن محمد را بوی بازگذاشت و در سنه ثلث و تسعین و مأتین سنگری غلام عمرو بن لیث بر طاهر خروج نموده میان ایشان محاربه اتفاق افتاد و سنگری غالب آمده طاهر و برادرش یعقوب را اسیر ساخت و بدار الخلافه فرستاد و بعد از انقضاء ایام حکومت طاهر برادر دیگرش معدل و عم‌زاده‌اش لیث بن علی بن لیث چند روز کر و فری کردند اما هیچکدام بپادشاهی نرسیدند و حکومت ملک نیم‌روز بنواب درگاه سامانیان تعلق گرفت و در سنه ثلث مائه که احمد بن اسماعیل سامانی پادشاه بود عمرو بن یعقوب بن محمد بن عمرو بن لیث صفار باتفاق جمعی از خوارج سیستان خروج نمود و منصور بن اسحق سامانی را که داروغه آن ولایت بود گرفته مقید گردانید و احمد بن اسماعیل حسین بن علی مرورودی را بدفع او نامزد گردانید و حسین بر عمرو بن یعقوب غالب آمد و او با یکی از نوابش که ملقب بابن صفار بود گریخته ببخارا رفت و نوبت دیگر آن مملکت بحوزه دیوان سامانیان درآمد و تا زمان ظهور خلف بن احمد نوکران آن پادشاهان نافذ فرمان در ملک نیمروز رایت حکومت می‌افراختند اما خلف بن احمد بروایت ابن اثیر نبیره دختر عمرو بن لیث بود و مادرش بانو نام داشت و بعضی دیگر از مورخان او را نبیره یعقوب گفته‌اند و بدیع همدانی در قصیده لامیه خود خلف را بهر دو پادشاه یعنی یعقوب و عمرو لیث منسوب کرده و بر تقدیر صدق این اقوال باید که احمد پدر خلف پسر یعقوب بوده باشد و حال آنکه در هیچیک از کتب متداوله بنظر نرسیده که یعقوب پسر احمد نام داشته و جناب فضیلت شعاری مولانا معین الدین محمد اسفراری در تاریخ هرات نسب خلف را برینموجب در قلم آورده که خلف بن احمد بن محمد بن خلف بن ابی جعفر بن لیث بن فرقد بن سلیمان بن ماهان بن کیخسرو بن اردشیر بن قباد بن خسرو پرویز بن هرمز بن انوشیروان العادل و خلف در زمان سلطنت منصور بن نوح سامانی خروج نموده زمام ایالت ولایت نیمروز بقبضه اقتدار درآورد و او حاکمی بود بعدل و انصاف موصوف و بوفور علم و فضل معروف و در باب تربیت علما و فضلا مساعی جمیله مبذول میداشت و اصحاب شعر و انشاء را از مواید انعام و احسان خود محروم نمیگذاشت اما با وجود این صفات پسندیده بعدم رحم و قساوت قلب مشهور بود بمثابه‌ای که دو پسر خود را بدست خود در ایام حکومت قتل نمود و خلف در سنه خمسین و ثلثمائه بحج رفته طاهر بن حسین را در سیستان نایب خویش ساخت و شربت ریاست مزاج طاهر را خوشگوار آمده بعد از مراجعت خلف ببخارا رفته از منصور بن نوح سامانی استمداد فرمود و با لشکری جرار روی بسیستان آورده طاهر بن حسین بقلعه اسفزار گریخت و خلف بسیستان درآمده سپاه ماوراء النهر بمساکن خود بازگشتند و طاهر خبر مراجعت ایشان شنیده علم عزیمت بجانب سیستان برافراخت و خلف بار دیگر ببخارا رفته مدد طلبید و منصور طایفه از جنود بنصرت او مأمور گردانید و خلف مقضی المرام بازگشت و قبل از وصول او بحدود سیستان طاهر درگذشت و پسرش حسین قایم‌مقام شد و حسین از مراجعت خلف

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 352

خبر یافته در شهر تحصن نمود و خلف سیستان را محاصره کرده از طرفین جمعی کثیر کشته گشته و عاقبة الامر حسین آثار انکسار بر وجنات روزگار خود مشاهده نموده عرضه داشتی نزد منصور سامانی فرستاد و امان طلبید و نشان منصور در آن باب بخلف رسیده حسین از سیستان بیرون آمد و بصوب بخارا شتافت و خلف در آن ملک متمکن شد و بعد از وقایع مذکوره خلف را با سلاطین سامانی و ملوک دیالمه و غزنویه مخالفات و محادثات دست داد چنانچه در ضمن قضایاء آن پادشاهان نافذ فرمان اشارتی بآن خواهد رفت و خلف در اواخر ایام دولت بدست سلطان محمود غزنوی اسیر شده در قلعه جرجان محبوس گشت و چون مدت چهار سال در آن حصار اوقات گذرانید مکتوباتی که بایلک خان نوشته بود بدست سلطان افتاد خلف را از آن قلعه بقلعه دیگر فرستاد و اوقات حیات خلف در محبس ثانی بپایان رسید و بعد از گرفتاری خلف حکومت سیستان گاهی بگماشتگان درگاه ملوک با استقلال تعلق میداشت و احیانا در آن مملکت یکی از اولاد صفاریه رایت حکومت می‌افراشت و در تاریخ سنه ثمان و عشرین و تسعمائه که این مختصر محرر میگردد حضرت حکومت‌پناهی ملکشاه محمود بن عالیجناب مغفرت انتما ملکشاه یحیی که از ذریت آن خسروان عالیشان است در آن ولایت بایالت اشتغال دارد و نسبت بخدام درگاه عالم‌پناه شاهی شرایط اخلاص و دولتخواهی بجای میآورد و ذکر مجملی از احوال سایر حکام سیستان در ضمن وقایع آینده تحریر خواهد یافت و پرتو اهتمام بر چگونگی زمان حکومت ایشان خواهد تافت انشاء اللّه تعالی و تقدس‌

 

ذکر شمه از احوال مبادی ملوک سامانی تا زمان جلوس ایشان بر مسند جهان‌بانی‌

 

باتفاق مورخان نسب سامان که ملوک سامانیه بوی منسوب‌اند ببهرام چوبین می‌پیوست و پدر سامان بسبب نوایب روزگار و مصایب لیل و نهار چندگاه ساربان یکی از اعیان بود اما سامانرا بنابر علو همت سر بآن کار فرود نیامد و پای در وادی عیاری و قطع طریق نهاده چون اندک شوکتی پیدا کرد شهر شاش را در تحت تصرف آورد و در زمان مأمون خلیفه ولد سامان اسد با چهار پسر بمرو شتافته منظورنظر عنایت گشت و اسد در مرو فوت شده در وقتی که مأمون عزیمت دار السلام بغداد نمود ایالت ممالک خراسان و ماوراء النهر را بغسان بن عباد که عم‌زاده فضل بن سهل ذو الریاستین بود تفویض فرمود و او را گفت که اولاد اسد را بمناصب ارجمند سرافراز سازد غسان برطبق فرمان نوح بن اسد را والی سمرقند گردانید و احمد بن اسد را بامارت فرغانه فرستاد وشاش و اسروشنه را به یحیی بن اسد مسلم داشت و الیاس بن اسد را لباس حکومت هراة پوشانید و بعد از عزل غسان هرکس که حاکم خراسان شد اولاد اسد را از مناصب مذکوره معزول نکرد و در زمان امارت طلحة بن طاهر ذو الیمینین نوح بن اسد بچنگ گرک اجل

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 353

گرفتار گشته طلحه زمام سمرقند را در کف کفایت برادرانش یحیی و احمد نهاد و این احمد مردی بود بغایت پرهیزکار و عدالت‌شعار و هفت پسر داشت نصر یعقوب یحیی اسد اسمعیل اسحق حمید و چون احمد بن اسد روزی‌چند در سمرقند بلوازم ایالت پرداخت طریق انزوا اختیار کرده آن شغل را بولد خود نصر بازگذاشت و بعد از خروج یعقوب بن لیث صفار و انقضاء ایام اقبال طاهریه معتمد خلیفه مثال ریاست ولایت ماوراء النهر را بنام نصر بن احمد قلمی کرده ارسال داشت و نصر در سمرقند رحل اقامت انداخته برادر خود اسماعیل را در بخارا حاکم ساخت و در وقتی که اسماعیل بنیابت برادر در بخارا حکومت می‌نمود رافع بن هرثمه در خراسان خروج کرده میان او و اسماعیل بواسطه آمد شد سفرا اساس محبت مؤکد گشت خبیثی بسمع نصر رسانید که موجب دوستی اسماعیل و رافع بن هرثمه آنست که به امداد او ترا از ماوراء النهر اخراج نماید و نصر این سخن را باور کرده جهة محاربه برادر بترتیب اسباب لشکر مشغول گشت و اسماعیل برین معنی اطلاع یافته حمویه نامی را نزد رافع فرستاد و از او استمداد نموده رافع بنفس خود روی بماوراء النهر آورده چون از آب آمویه عبور نمود حمویه اندیشید که هرگاه رافع سمرقند را مستخلص گرداند احتمال قریب دارد که اسماعیل را نیز در بخارا نگذارد لاجرم در خلوتی با رافع گفت ای امیر مصلحت تو در آن است که بیمن اهتمام تو میان برادران طریقه صلح و صفا مرعی باشد چه اگر تو در مقام محاربه ثبات قدم نمائی امکان دارد که ایشان ضمنا باهم اتفاق نموده قصد تو کنند و این سخن مؤثر افتاده رافع ایلچیان پیش نصر و اسماعیل فرستاد او در باب مصالحه آنقدر مبالغه کرد که ایشان در مقام آشتی آمدند آنگاه رافع بخراسان بازگشته حمویه نزد اسماعیل رفت و تدبیری که اندیشیده بود معروض داشت و اسماعیل او را تحسین نموده بمناصب ارجمند سرافراز گردانید و بعد از مراجعت رافع روزی‌چند میان برادران طریق صلح و صفا مسلوک بوده نوبت دیگر بنابر افساد مفسدان غبار نزاع ارتفاع یافت و درین کرت مهم بمحاربه انجامید و اسماعیل غالب گردید و لشکریان بخارا نصر را اسیر کرده پیش او آوردند و اسماعیل از کمال سلامت نفس و غایت حسن خلق در احترام برادر بزرگتر کوشیده او را بر تخت نشاند و دستش را بوسیده آن مقدار تعظیم کرد که نصر گمان برد که اسماعیل با وی تمسخر میکند آنگاه برادر را یراق داده بطرف سمرقند گسیل فرمود و در وقت وداع بوی گفت که من بدستور پیشتر بنیابت تو در بخارا حاکم خواهم بود و در اواخر سنه تسع و سبعین و مأتین نصر وفات یافته سلطنت تمام بلاد ماوراء النهر از روی استقلال تعلق بامیر اسماعیل گرفت و امیر اسماعیل اول ملوک سامانیه است و ملوک سامانیه نه نفر بودند و مدت سلطنت ایشان صد و ده سال و کسری امتداد یافت چنانچه مبین می‌گردد

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 354

 

ذکر جهانبانی امیر اسماعیل سامانی‌

 

عارفان فضایل نفسانی و واقفان کمالات انسانی آورده‌اند که امیر اسماعیل سامانی بوفور عدل و احسان و شمول بذل و امتنان به اکثر سلاطین جلیل القدر شرف ترجیح و تفضیل داشت و در ایام سلطنت رایت نصفت و رعیت‌پروری و اعلام سخاوت و مرحمت‌گستری می‌افراشت و در رعایت خواطر دوستان قدیم شرایط اهتمام بتقدیم میرسانید و از ترفیه احوال اصحاب فضل و کمال در هیچ حال از خود بتقصیر راضی نمیگردید و امیر اسماعیل بعد از فوت برادر افسر استقلال بر سر نهاده در سنه ثمانین و مأتین با لشکر ظفراثر متوجه ترکستان گشت و پادشاه ترکانرا با خاتونش اسیر کرده در آن سفر چندان غنیمت بدست بخاریان افتاد که از حد و حساب و شمار درگذشت و در سنه سبع و ثمانین و مأتین چنانچه سبق ذکر یافت مهم عمرو لیث را بفیصل رسانید آنگاه منشور حکومت ولایات ماوراء النهر و خراسان و سیستان و مازندران و ری و اصفهان از دار الخلافه بوی رسید و امیر اسماعیل بعد از اسر عمرو لیث مدت هفت سال دیگر در غایت اقبال بسر برد و در منتصف صفر سنه خمس و تسعین و مأتین روی بعالم عقبی آورد مدت حیاتش شصت سال و وزیرش ابو الفضل البلعمی بود و کلک تقدیر بعد از فوت لقبش را امیر ماضی تحریر نمود

 

گفتار در بیان شمه از حالات امیر اسمعیل و ذکر بعضی از حکایات که مخبر است از وفور عدل آن پادشاه بی‌عدیل‌

 

حضرت مخدوم مغفرت انتما در کتاب افادت انتساب روضة الصفا آن روایت را که سابقا در باب گنج‌نامه عمرو لیث از تاریخ گزیده نقل کرده شد تضعیف نموده‌اند و در وقت اقامت دلیل بر ضعف آن قصه این حکایت را از وصایاء خواجه نظام الملک طوسی رحمه اللّه ثبت فرموده‌اند که چون عمرو بن لیث اسیر پنجه تقدیر شد امیر اسماعیل در تفحص خزاینی که همراه داشت شرایط مبالغه بجای آورد و چون مطلقا ندانست که آن اموال کجاست کس نزد عمرو فرستاده پرسید که خزاین تو چه شد عمرو جوابداد که یکی از خویشان من که سام نام دارد متعهد ضبط خزینه بود می‌تواند که آنرا بهرات برده باشد و امیر اسماعیل متوجه هرات گشته ساکنان آن بلده امان خواستند و امیر اسماعیل ایشانرا امان داده از حال سام و اموال عمرو استفسار نمود هرچند در آن باب اهتمام فرمود خبری نیافت و حال آنکه لشکریان او در کمال عسرت اوقات میگذرانیدند بنابر آن بعضی از مخصوصان معروض داشتند که در هرات و بلوکات بی‌تردد صد هزار نفر اقامت دارند اگر هرکس بیکمثقال یا دو مثقال زر لشکر را مدد کند آنقدر مال حاصل

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 355

شود که سپاه از فقر و فاقه نجات یابند امیر اسماعیل گفت که ما لوازم عهد و پیمان در میان آورده این مردم را امان داده‌ایم اکنون بکدام تأویل ازیشان چیزی طمع کنیم و بتعجیل تمام کوچ فرمود که مبادا بوساوس شیاطین جن و انس امری که مستلزم نقض میثاق باشد واقع شود و چون در منزل اول نزول کردند کرت دیگر امرا همان سخن را در میان آوردند امیر اسماعیل فرمود که خدائی که اسب عمرو لیث بتازیانه تقدیر پیش من دوانید قادر است براینکه بی‌شکستن عهد تهیه اسباب سپاه من کند در خلال این احوال کنیزکی از کنیزان خاصه شهریار عدالت‌شعار گردن‌بندی که مرصع بود بقطعهای لعل از گردن بیرون کرده بر موضعی مرتفع نهاد و بمهمی مشغول گشت غلیوازی قطعهای لعل را گوشت‌پارها پنداشته درربود و بعضی از ترکان سوار شده بهر جانب که موش‌گیر در پرواز بود می‌تاختند بحسب اتفاق حمایل از مخلب و چنکال غلیواز جدا شده در چاهی از چاههای کاریز افتاد و جهة بیرون آوردن آن کسی بچاه رفته از آنجا بچاهی دیگر راه بود و صندوقها می‌نمود و آن شخص نزدیک بآن صنادیق شتافته دید که همه مملو از زر و گوهر است آن خود خزانه عمرو لیث بود که سام در آن مکان پنهان ساخته بود بالجمله بواسطه رعایت حسن عهد و پیمان باضعاف مضاعف آنچه از متوطنان هرات بوصول رسیدی بدست لشگریان امیر اسماعیل درآمد بیت

از عهده عهد اگر برون آید مرداز هرچه گمان بری فزون آید مرد نقل است که امیر اسماعیل محمد بن هرون را بنیات خویش در جرجان و طبرستان حاکم گردانید و بعد از چندگاه او را طلبیده محمد اطاعت ننمود بلکه لواء مخالفت مرتفع ساخته روی بری آورد و گماشته مکتفی خلیفه را با برادر و پسرش قتل کرد امیر اسماعیل با سپاهی وافر بصوب ری در حرکت آمده محمد بن هرون بقزوین گریخت و امیر اسماعیل او را تعاقب نموده محمد روی بجانب طبرستان آورد بصحت رسیده که در وقتی که امیر اسماعیل بقزوین درآمد باغات از فواکه و انگور پر بود اما از غایت عدالت او هیچ لشکری دست تصرف بطرف میوه کسی دراز نتوانست کرد و امیر اسماعیل حکومت ری را ببرادرزاده خود ابو صالح منصور بن اسحق داد و او مدت شش سال در آن مملکت باقبال گذرانید و محمد بن زکریا طبیب کتاب منصوری را بنام او تمام کرد و امیر اسماعیل بعد از آنکه از عراق مراجعت نمود و ببخارا رسید لشکر بترکستان کشیده بعضی از آن ولایات را مفتوح گردانید و سالما غانما ببخارا بازگشت در روضة الصفا مسطور است که عدالت امیر اسماعیل آن درجه داشت که نوبتی شنود که سنک ری که زر خراج را بآن وزن میکنند از سنگهای دیگر زیاده است همان لحظه ایلچی بری فرستاد تا سنگهای آن مملکت را مهر کرده ببخارا آورد و چون تفحص نمود و دانست که آن سنک زیاده است اشارت فرمود تا زیادتیرا اسقاط نمودند و سنک معدل را بری ارسال داشت و گفت تا آنچه در سنوات سابقه بواسطه تفاوت سنک از رعایا زیاده بیرون آمده در مال سنوات آینده بریشان حساب نمایند

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 356

رحمة اللّه علیه رحمة واسعة وافرة

 

ذکر سلطنت ابو نصر احمد بن اسمعیل‌

 

احمد بعد از فوت پدر در بلده بخارا قدم بر مسند پادشاهی نهاد و مکتفی خلیفه جهة او عهد و لوا فرستاده تمامی ممالک اسماعیل را باو داد و خروج عمرو بن یعقوب بن محمد بن عمرو بن لیث در سیستان در ایام دولت احمد بوقوع انجامید و احمد چنانچه سابقا مسطور گشت حسین بن علی مرورودی را بدان جانب ارسال داشت تا خاطر از ممر عمرو فارغ گردانید آنگاه احمد سیمجور دواتی را بایالت آن مملکت نامزد کرد و در شهور سنه احدی و ثلثمائه روی توجه بصید و شکار آورد و در منزلی فرود آمده بعد از رحلت از آنجا فرمود تا آتش در آن مرحله زدند و همان لحظه از جانب جرجان خبر آمد که حسین بن علی الاطروش العلوی بر طبرستان استیلا یافته و صعلوک که در آن دیار نایب احمد بود فرار بر قرار اختیار کرده و احمد بشنودن این خبر برآشفته گفت الهی اگر تقدیر چنانست که آن مملکت از تصرف من بیرون رود مرا مرگ ده آنگاه بازگشته در همان موضع که سوخته بود نزول نمود و عقلا ازین معنی تطیر نموده بحسب اتفاق در همان‌شب احمد کشته گشت مبین این مقال آنکه احمد بن اسمعیل بصحبت ارباب فضل و کمال شعف تمام داشت و اکثر اوقات با آن زمره واجب التبجیل مجالست نموده غلامان را به پیرامن خود نمی‌گذاشت بنابران غلامان از سلطنتش متنفر شده قصد قتل او کردند و هرشب دو شیر بر در بارگاه پادشاه می‌بستند تا هیچکس دلیر بدانجا درنتواند رفت اتفاقا در شب پنج‌شنبه بیست و سیوم جمادی الاخری آن قاعده را مرعی نداشتند و غلامان فرصت یافتند و بخرگاه درآمدند و احمد را شربت فنا چشانیدند و بعد از آن او را امیر شهید خواندند و نعش او را ببخارا برده دفن کردند و مدت دولت امیر شهید شش سال و چهار ماه و چند روز بود و بوزارتش ابو عبد اللّه محمد بن احمد قیام مینمود

 

ذکر امیر سعید ابو الحسن نصر بن احمد بن اسماعیل‌

 

در آن وقت که امیر شهید احمد بن اسمعیل شربت شهادت چشید ولد ارشدش امیر نصر هشت‌ساله بود و شحنه بخارا احمد بن محمد بن لیث او را بر دوش گرفته مردم آن بلده بمبایعتش اقدام نمودند و ساکنان سایر بلاد ماوراء النهر بسلطنت عم پدرش اسحق که حاکم سمرقند بود میل کردند و با یکدیگر گفتند که با وجود اسحق که شیخ سامانیه است پیداست که ازین کودک چه آید اما عنایت الهی شامل حال امیر سعید گشته و سعادت نامتناهی مساعدت کرده مرتبه او از مراتب آباء بزرگوارش درگذشت و دست تقدیر ملک قدیر روزنامه دولت مخالفانش را باندک زمانی درنوشت و او پادشاهی بود بحلم و کرم معروف

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 357

و بعدل و سخا موصوف در ایام پادشاهی با وجود عنفوان اوان جوانی و حصول اصناف اسباب کامرانی علم زهد و تقوی برافراشت و در رفاهیت سپاهی و رعیت کوشیده همت عالی‌نهمت بر تعمیر بلاد و امصار مصروف داشت و در اوایل سنه احدی و ثلثین و ثلاث مائه زحمت سل عارض ذات خجسته‌صفات امیر نصر گشت و آن جناب در ایام مرض در دار العباده‌ای که بر در قصر خویش ساخته بود عبادت می‌نمود تا در ماه رجب سنه مذکوره درگذشت مدت عمر عزیزش سی و هشت سال بود و زمان سلطنتش سی سال‌

 

گفتار در بیان بعضی از وقایع که در ایام دولت امیر سعید در اطراف‌واکناف ولایات بوقوع انجامید

 

چون امیر نصر در صغر سن تخت سلطنت را بوجود شریف مشرف ساخت ابو عبد اللّه محمد بن احمد متکفل منصب وزارت گشته کما ینبغی بضبط مهمات ملک و مال پرداخت و بعد از آنکه حاکم سمرقند امیر اسحق سامانی از شهادت امیر احمد و جلوس امیر نصر خبر یافت با سپاه بسیار عنان اقتدار بصوب بلده بخارا تافت و حمویه درصدد مقابله او در آمده دو نوبت بین الجانبین محاربه دست داد و هربار حمویه بظفر و نصرت مخصوص شده در کرت اخیر اسحق در دار السلطنه سمرقند در گوشه‌ای مخفی گشت و حمویه بدان بلده درآمده در جست‌وجوی اسحق شرایط مبالغه بجای آورد و اسحق توهم نموده بپای عجز نزد حمویه رفت و بزبان نیاز امان خواست و حمویه او را بجان امان داده مقید ببخارا فرستاد و امیر نصر اسحق را محبوس ساخته زمان حیاتش در آن محبس بنهایت انجامید در روضة الصفا مسطور است که در آن اوان که حسین بن علی مرو رودی بر عمرو بن یعقوب غالب آمده ولایت سیستان را مستخلص گردانید حسین بن علی طمع میداشت که ایالت آن حدود بوی تفویض یابد و امیر شهید بخلاف تصور او آن منصب را بسیمجور دواتی ارزانی داشت بنابرآن نقد اخلاص حسین بشایبه نفاق مغشوش گشته نزد حاکم نیشاپور منصور بن اسحق سامانی رفت و او را بر مخالفت امیر احمد اغوا کرد و بحسب اتفاق مقارن آن حال احمد شهید شد و منصور اظهار مخالفت فرمود و خطبه بنام خویش خواند و چون این خبر ببخارا رسید امیر سعید حمویة بن علی را بدفع آن فتنه نامزد گردانید و حمویه متوجه نیشابور گشته پیش از وصول او بمقصد منصور وفات یافت و حسین بن علی از نیشابور بهرات شتافت در آن اثناء محمد بن جنید که شحنه بخارا بود از امیر نصر متوهم شده بحسین پیوست و حسین از او استظهار تمام پیدا کرده باز به نیشابور شتافت آنگاه احمد بن سهل که در سلک امراء عظام انتظام داشت و خود را از اولاد یزدجرد بن شهریار می‌پنداشت از بخارا متوجه حرب حسین مرو رودی و محمد بن جنید گشت و هردو را بدست آورده ببخارا فرستاد و امیر نصر حسین را

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 358

در بخارا محبوس ساخته محمد بن جنید را بخوارزم ارسال داشت و چون احمد بن سهل این نوع خدمتی بتقدیم رسانید و از آنچه در باب رعایت خود بخزانه خیال گذرانیده بود چیزی بظهور نرسید بمخالفت امیر جرئت کرده عرضه داشتی نزد مقتدر خلیفه فرستاد و التماس حکومت خراسان فرمود و این ملتمس درجه قبول یافته در نیشابور او را شوکت موفور پیدا شد و جرجانرا که در تصرف قراتکین بود در حیز تسخیر آورده عنان عزیمت بصوب مرو انعطاف داد و در گرد آن بلده سوری در کمال رضانت بنا نهاد و امیر حمویه را بامارت خراسان سرافراز ساخته بجنگ احمد بن سهل نامزد فرمود و حمویه با او جنگ کرده غالب آمد و احمد اسیر شد و حمویه او را مقید ببخارا ارسال داشت و احمد در حبس نصر بن احمد وفات یافت و مقارن این احوال لیلی بن نعمان که از امراء والی طبرستان اطروش علوی بود بعد از تسخیر جرجان و دامغان روی توجه بخراسان نهاده میان او و حمویه محاربه عظیم روی نموده نخست لشکر بخارا منهزم گشت و حمویه ثبات قدم نموده بالاخره ظفر یافت و لیلی بن نعمان اگرچه در آنروز از معرکه بیرون رفت اما عاقبت گرفتار گشته بقتل آمد در روضة الصفا مسطور است که حسین بن علی مرورودی بعد از آنکه چندگاه در زندان بخارا محبوس بود بشفاعت یکی از امراء خلاص شده باز ملازم بارگاه امیر نصر گشت و در آن اثنا روزی امیر نصر آب طلبید و رکابدار در کوزه که چندان صفائی نداشت آب آورد حسین بن علی علی بن حمویه را مخاطب ساخته گفت پدرت حاکم نیشابور است و در آن دیار کوزهای خوب میباشد چرا بدرگاه نمی‌فرستد علی بن حمویه جواب داد که تحفه که از خراسان بدانجانب فرستند باید که مثل تو و احمد بن سهل و لیلی بن نعمان باشد از کوزه و امثال آن‌که گوید حسین منفعل گشته از آن اعتراض ناموجه پشیمان شد و در شهور سنه ثلث عشر و ثلثمائه فاتک غلام یوسف بن ابی الساج با مقتدر خلیفه اظهار مخالفت نموده مملکت ری را مسخر کرد و مقتدر بامیر نصر پیغام نمود که ما ری را بتو ارزانی داشتیم باید که بنفس خود متوجه آن طرف شوی و امیر نصر بموجب فرموده بری رفت و فاتک بگوشه‌ای گریخت و امیر سعید بعد از دو ماه که در آن ولایت بسر برد سیمجور دواتی را والی ری ساخته بازگشت و چون ببخارا رسید سیمجور را طلبیده محمد بن علی صعلوک را بجایش فرستاد و صعلوک بحکومت ری مشغول بود تا در سنه عشر و ثلاثمائه پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و در اوان بیماری حسن بن قاسم بن حسن داعی و ماکان بن کاکی را از طبرستان طلبداشته حکومت ری را بایشان بازگذاشته خود متوجه خراسان شد و چون بدامغان رسید وفات یافت و بعد از روزی‌چند ازین صورت حسن بن قاسم نیز سفر آخرت پیش گرفته اسفار بن شیرویه بر ری و طبرستان مستولی شد و خطبه بنام امیر نصر خواند و اسفار در آن ولایت آغاز ظلم و تعدی نموده نسبت بمقتدر اظهار مخالفت نمود و امیر سعید این خبر شنیده مکتوبی نصیحت‌آمیز نزد او روان گردانید و اسفار بدان کتابت التفات نکرده بامیر نصر نیز یاغی شد و در شهور سنه سبع عشر و ثلثمائه نصر بن احمد از

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 359

بخارا بجانب ری روان گشته چون به نیشابور رسید میان او و اسفار سفراء آمد شد نموده سخن صلح در میان افتاد و امیر نصر خراج بر اسفار مقرر ساخته آن ولایت را بدو مسلم داشت و علم عزیمت بصوب بخارا برافراشت و در ماوراء النهر بدفع فتنه بعضی از برادران و خویشان خود که در غیبت او باشتعال آتش شر و فساد قیام نموده بودند اشتغال فرمود و نایره بیداد را بزلال معدلت تسکین داد چنانچه در تاریخ گزیده مسطور است که در شهور سنه تسع و ثلثین و ثلاث مائه ماکان بن کاکی که از مشاهیر امراء دیالمه بود از حکام آن دیار متوهم گشته با لشکری جرار متوجه خراسان گشت تا آن ولایت را بحیز تسخیر درآورد و نصر بن احمد یکی از سپهسالاران خود را که علی نام داشت بحرب ماکان نامزد کرد و بوقت رخصت او را بسخن نگاهداشته در باب مقابله و مقاتله وصیتها بر زبان میراند و در آن محل کژدمی بدرون پیراهن علی راه یافته او را نیش میزد و او تحمل نموده در برابر نصر بایستاد تا سخن تمام شد آنگاه بیرون شتافت و جامه از تن گشاده حاضران را معلوم گشت که هفده نوبت او را کژدم نیش زده و صورت حال بامیر نصر رسیده او را طلبید و پرسید که چرا در وقتی که احساس کژدم نمودی هیچ ظاهر نکردی علی عرض نمود که اگر در حضور امیر از زخم کژدمی اضطراب نموده سخن پادشاهرا ناتمام بگذارم چگونه باستقبال شمشیر و سنان رفته با اعدا قتال توانم کرد امیر نصر این جواب مستحسن شمرده او را بمزید عنایت و عاطفت سرافراز ساخت نقل است که چون علی بخراسان رسید بر ماکان بن کاکی ظفر یافته او را در معرکه بقتل رسانید و بکاتب خود گفت که حال ماکان را بلفظ اندک و معنی بسیار بحضرت امیر بنویس کاتب در قلم آورد که و اما ماکان صار کاسمه حمد اللّه مستوفی گوید که امیر نصر را در بلده هرات روزی نظر بر جوانی افتاد که گل‌کاری میکرد و آثار اقبال در ناصیه احوال او مشاهده نموده او را پیش خود طلبید و از نام و نسبش پرسید جواب داد که نام من احمد است و نسب من بنسب صفار می‌پیوندد و امیر نصر رقت فرموده آن جوانرا بنوازش بیکران اختصاص داد و یکی از اقربای خود را با او در سلک ازدواج کشیده منشور ایالت سیستان بنامش مسطور گردانید و تا غایت امارت ملک نیمروز در نسل آن جوان است بثبوت پیوسته که امیر نصر شعرا و فضلا را مشمول انعام و احسان بیکران می‌ساخت و با آن زمره عالیشان مصاحبت نموده کما ینبغی بترفیه حال ایشان می‌پرداخت و از جمله اعاظم شعرا رودکی با وی معاصر بود و در مدح آن پادشاه عالیجاه اشعار بلاغت‌شعار نظم میفرمود در بهارستان مذکور است که رودکی از بلاد ماوراء النهر است و نابینا از مادر متولد شده اما حدت طبع و جودت ذهن او بمثابه بود که در هشت سالگی قرآنرا بالتمام حفظ فرمود و آغاز شعر گفتن کرد و بواسطه حسن صوت متوجه مطربی گشته در نواختن عود ماهر شد و امیر نصر بمرتبه‌ای در تربیت او کوشید که ظاهرا بعد ازو هیچ پادشاهی شاعری را بآن درجه رعایت ننموده گویند که رودکی را دویست غلام خدمتکار و چهار صد شتر باربردار بود در ترجمه یمینی مسطور است که

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 360

عدد اشعار رودکی بهزار هزار و سیصد و بیست هزار رسید و این قطعه از جمله منظومات اوست که نظم

زمانه پندی آزاده‌وار داد مرازمانه را چو نکو بنگری همه پند است

ز روز نیک کسان گفت غم مخور زنهاربسا کسا که بروز تو آرزومند است در بسیاری از تواریخ مشهور مسطور است که نوبتی امیر نصر از بخارا که دار الملک او بود بمرو رفته مدتی مدید آنجا رحل اقامت انداخت و چون زمان توطن پادشاه در آن دیار امتداد یافت امرا و ارکان دولت که مایل بقصور و بساتین بخارا بودند از رودکی تقبلات نمودند که بیتی چند که موجب تشویق و ترغیب پادشاه شود بجانب بخارا در سلک نظم کشد و در مقامی مناسب بآهنگ عود بدان ابیات ترنم کند تا امیر نصر مایل بدار الملک گردد و رودکی در سحری که پادشاه صبوحی کرده بود این قصیده گفته بر آهنگ عود بخواند که نظم

یاد جوی مولیان آید همی‌بوی یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتیهای اوپای ما را پرنیان آید همی

آب جیحون و شگرفیهای اوخنک ما را تا میان آید همی

ای بخارا شاد باش و دیر زی‌شاه نزدت میهمان آید همی

شاه ماه است و بخارا آسمان‌ماه سوی آسمان آید همی گویند که استماع این اشعار آنمقدار در ضمیر امیر نصر تأثیر نمود که موزه ناکرده سوار شد و یک منزل بطرف بخارا طی مسافت فرمود

 

ذکر نوح بن نصر بن احمد

 

امیر نصر در ایام دولت و اقبال منصب ولایت‌عهد را به پسر بزرگتر خود اسماعیل تفویض نمود اما بحسب تقدیر اسمعیل پیش از پدر بعالم آخرت انتقال فرمود و چون اوقات زندگانی نصر نیز بسر آمد امرا و ارکان دولت پسر دیگرش نوح را که امیر حمید لقب داشت بر مسند ایالت نشاندند و امیر حمید روی بسرانجام مهام ملک و مال آورده ابو الفضل محمد بن احمد الحاکم را وزیر ساخت و آن وزیر بی‌تدبیر باندک چیزی با امراء عظام مناقشه می‌نمود بنابرآن ابو علی بن محمد بن محتاج و بعضی دیگر از اعیان ملک نسبت بامیر نوح در مقام مخالفت آمدند و میان امیر نوح و مخالفان محاربات اتفاق افتاده بالاخره امیر نوح غالب گشت و قرب سیزده سال پادشاهی کرده در ماه ربیع الآخر سنه ثلث و اربعین و ثلاث مائه وفات یافت‌

 

گفتار در بیان بعضی از وقایع که در زمان سلطنت امیر حمید بحیز ظهور رسید

 

در روضة الصفا مسطور است که امیر نوح در اواخر سنه ثلثین و ثلاث مائه استماع نمود که رکن الدوله دیلمی خروج کرده و مملکت ری را در حیز تسخیر آورده بنابرآن ابو علی ابن محمد بن محتاج را با سپاهی بلا انتها بدانجانب فرستاد و در سه فرسخی ری میان

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 361

رکن الدوله و ابو علی ملاقات اتفاق افتاد و جمعی از گردان که داخل لشکر خراسان بودند گریخته برکن الدوله پیوستند و ابو علی انهزام یافته تا نیشابور در هیچ مکان قرار نگرفت و در نیشابور وشمگیر بن زیار که پیش ازین بواسطه استیلاء حسن بن فیروزان از آن ولایت رخت بیرون کشیده و بجرجان رفته پناه بدرگاه امیر نوح برده بود باردوی ابو علی رسیده نشانی بدو رسانید مضمون آنکه لشکر بجرجان کشیده حسن بن فیروزان را از آن ولایت بیرون کشد و وشمگیر را بر مسند ایالت بنشاند و ابو علی اطاعت فرمان نموده بصوب جرجان روان شد و میان او و حسن حربی صعب اتفاق افتاد و ابو علی و وشمگیر فیروزی یافتند و حسن بن فیروزان جرجان بازگذاشته وشمگیر بر سریر ایالت نشست و در ماه صفر سنه ثلاث و ثلاثین و ثلاث مائه ابو علی بجانب ولایت نیشابور بازگشت و مقارن آن حال امیر نوح نیز بنیشابور رسیده لشکری عظیم ترتیب داد و در جمادی الاخری سنه مذکور کرت دیگر ابو علی را بجانب ری فرستاد و درین نوبت ابو علی بر رکن الدوله غالب شده آن مملکت را بتحت تصرف درآورد و عمال با عمال جبال روان کرده امیر نوح چند ماه در نیشابور بوده بخلاف متصور ابو علی را از حکومت خراسان معزول ساخت و زمام امارت آن ولایت را در کف ابراهیم بن سیمجور نهاد و باغواء ابو الفضل وزیر معتمدی جهة ضبط اموال بری فرستاد آنگاه عنان مراجعت بجانب بخارا انعطاف داد و چون ابو علی خبر عزل خود را از مملکت خراسان شنید و ضابط اموال ری بخدمتش رسید اظهار مخالفت امیر نوح کرده قاصدی بطلب امیر ابراهیم بن اسماعیل سامانی که در موصل در ملازمت ناصر الدوله بسر میبرد ارسال داشت و ابراهیم با نود سوار متوجه عراق شده در همدان بابو علی ملحق گشت و باتفاق یکدیگر بصوب خراسان توجه نمودند و چون اینخبر بامیر نوح رسید با سپاه ماوراء النهر از آب آمویه عبور کرده بمرو آمد و در آن بلده سران سپاه و مقربان درگاه معروض امیر نوح گردانیدند که بسبب حرکات ناشایسته ابو الفضل ابو علی کمر عصیان بر میان بسته است و وزیر از علوفات ما نیز مبلغی بازگرفته اگر پادشاه او را بما سپارد کوچ میدهیم و الا بملازمت عمش ابراهیم میرویم امیر نوح عاجز گشته در جمادی الاولی سنه خمس و ثلاثین و ثلاث مائه ابو الفضل را بامرا سپرد تا بقتل رسانیدند مقارن آن حال ابراهیم و ابو علی نزدیک بمرو رسیده اکثر سپاه بخارا بقدم بیوفائی از امیر نوح جدا گشته بابراهیم پیوستند و نوح در کشتی نشسته بطرف سمرقند گریخت و ابراهیم و ابو علی خراسانرا مضبوط ساخته ببخارا شتافتند و بعد از روزی چند که در آن بلده اقامت نمودند بواسطه سخن یکی از مفسدان ابو علی نسبت بابراهیم بدگمان شده بترکستان رفت و ابراهیم از تدبیر امور ملک عاجز آمد و نوح متوجه بخارا گشته بین الجانبین صلح اتفاق افتاد بر این جمله که نوح پادشاه باشد و ابراهیم لشکرکش آنگاه هردو امیر بهم پیوسته بموافقت یکدیگر روی بابو علی نهادند و ابو علی بضرب تیغ ایشانرا گریزانید و ببخارا رفت و امیر نوح بار دیگر بدار الملک مراجعت کرده عم خود ابراهیم و طغان حاجب را بقتل رسانید و دو برادر خویش ابو جعفر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 362

و محمد را میل کشید و ایالت ولایت خراسانرا بمنصور بن قراتکین مفوض گردانید و در سنه تسع و ثلثین و ثلاثمائه میان امیر نوح و امیر ابو علی رسل و رسایل آمد شد نموده امیر نوح از ابو علی عفو فرمود و ابو علی بخدمت شتافته مقارن آن حال خبر فوت منصور بن قراتکین شیوع یافت و ابو علی بموجب فرمان امیر نوح بخراسان رفته قائم‌مقام شد و در سنه اثنی و اربعین و ثلاث مائه ابو علی باتفاق وشمگیر بن زیار مدافعه رکن الدوله دیلمی را پیش گرفت و رایت عزیمت بصوب ری برافراخت و رکن الدوله در قلعه طبرک تحصن نموده وشمگیر و ابو علی آغاز محاصره نمودند و بعد از امتداد ایام در بندان بسعی عبد الرحمان خازن که در علوم ریاضی مصنفات دارد بین الجانبین صلح واقع شد برین جمله که رکن الدوله هرساله مبلغ دویست هزار دینار بخزانه امیر نوح رساند و ابو علی ترک محاصره داده روی بخراسان نهد و وشمگیر مکتوبی بامیر نوح نوشت مضمون آنکه ابو علی که بدفع رکن الدوله رفته بود قادر بود اما بنابر محبتی که با وی دارد صلح کرد بنابرآن امیر نوح از ابو علی رنجیده باز او را از حکومت خراسان معزول گردانید و ابو سعید نامی را بجایش فرستاد و ابو علی نزد رکن الدوله رفته باصناف الطاف اختصاص یافت و در ماه ربیع الآخر سنه ثلث و اربعین و ثلاثمائه امیر نوح بعالم باقی شتافت‌

 

ذکر ابو الفوارس عبد الملک‌

 

بعد از فوت امیر نوح بکر بن مالک کمر سعی و اهتمام بر میان بست تا امیر عبد الملک بر مسند سلطنت نشست و در اوایل ایام دولت عبد الملک در بلاد خراسان و قهستان وبائی عظیم روی نمود چنانکه اکثر خلایق وفات یافتند و عبد الملک در اوان جهانبانی البتکین را که از مرتبه رقیت بدرجه امارت رسیده بود بحکومت خراسان سرافراز ساخت و الپتکین در آن ولایت باندک زمانی مال و جهات بسیار و توابع و لواحق بیشمار پیدا کرد و در سنه خمسین و ثلاث مائه امیر عبد الملک در حین گوی باختن از اسب افتاده از مرکب حیات پیاده شد مدت سلطنتش هفت سال و کسری بود و او در زمان پادشاهی مؤید میگفتند و بعد از وفات سدید خواندند

 

ذکر ابو صالح منصور

 

اکثر ارباب اخبار منصور را ولد نوح بن نصر شمرده‌اند اما از کلام حمد اللّه مستوفی چنان مستفاد میگردد که امیر منصور پسر عبد الملک بن نوح بود و بر هرتقدیر چون امیر عبد الملک هلک بر ملک اختیار نمود امراء بخارا قاصدی پیش الپتکین که در خراسان مکنت بی‌نهایت پیدا کرده بود فرستادند تا استخراج نمایند که شایسته مسند سلطنت از اولاد سامان کیست الپتکین رسول را گفت که منصور نوجوانست و سزاوار این کار عم اوست و قبل از مراجعت قاصد امرا و ارکان دولت بر سلطنت امیر منصور اتفاق نمودند و چون منصور بر مسند فرمان

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 363

فرمائی متمکن گشت الپتکین را ببخارا طلبداشت و الپتکین از وی متوهم شده بقدم اطاعت پیش نیامد بلکه علم طغیان افراشته با سه هزار نفر از غلامان خاصه خویش بصوب غزنین نهضت نمود و آن ولایت را بضرب شمشیر مسخر ساخت و چون خبر خلو عرصه خراسان بسمع امیر منصور رسید ایالت آن مملکت را بابو الحسین محمد بن ابراهیم بن سیمجور ارزانی داشت و دو نوبت لشکر بحرب الپتکین فرستاد و هرکرت نصرت قرین روزگار الپتکین شده لشکر منصور مقهور گشتند و در سنه سته و خمسین و ثلاث مائه والی کرمان ابو علی بن الیاس از ملوک دیالمه گریخته ببخارا رفت و بعرض منصور رسانید که باندک اهتمامی ولایات دیالمه به حوزه دیوان اعلی درمی‌آید و قبل ازین وشمگیر نیز مثل این سخن بمنصور گفته بود بنابرآن امیر منصور نامه نوشت بوشمگیر مضمون آنکه خاطر بر این قرار یافته که لشکری بطرف ری روانه گردانیم باید که شما مستعد و مهیا باشید تا بآن سپاه همراهی نمائید بعد از آن امیر الجیوش خراسان ابو الحسین سیمجور را نامزد ری کرده با او مقرر فرمود که از استصواب وشمگیر تجاوز ننمایند و چون این خبر بسمع رکن الدوله رسید عیال و اطفال را از ری باصفهان فرستاده بپسر خود عضد الدوله بر سبیل علانیه گفت که بصوب خراسان توجه نمای که امیر الجیوش بطرف ری آمده و عرصه آن مملکت خالی مانده عضد الدوله بدانصوب حرکت نموده از حدود خراسان عنان مراجعت منعطف ساخت و از عقب وشمگیر و ابو الحسین سیمجور شتافته تا دامغان در هیچ مکان توقف نکرد و رکن الدوله نیز از ری متوجه خراسان گشت در آن اثنا وشمگیر فوت شد و بواسطه مساعی جمیله ابو الحسین میان امیر منصور و رکن الدوله مصالحه بوقوع انجامید مقرر آنکه رکن الدوله هرسال مبلغ صد و پنجاه هزار دینار بخزانه منصور رساند و جهة تشیید مبانی مصالحه دختر عضد الدوله بحباله نکاح امیر منصور درآمد و در یازدهم رجب سنه خمس و ستین و ثلاث مائه امیر منصور بجوار مغفرت ملک غفور پیوست مدت سلطنتش یازده سال بود و او را در حین حیات امیر مؤید میگفتند و پس از وفات از وی بامیر سدید تعبیر میکردند وزیر امیر سدید ابو علی محمد بن محمد بلعمی بود و تاریخ طبری را او ترجمه نمود

 

ذکر ابو القاسم نوح بن منصور

 

چون طایر روح منصور بن نوح بمرغزار عقبی پرواز کرد باتفاق اعیان بخارا نوح بن منصور روی بضبط حدود آن مملکت آورد منصب وزارت را بابو الحسین عتبی که باصناف فضل و هنر موصوف بود مسلم داشت و در اوایل ایام پادشاهی امیر نوح الپتکین در غزنین وفات یافت و غلامش امیر سبکتکین رایت سلطنت برافراشت و در سنه سته و ستین و ثلاث مائه ملک بیستون که بعد از وفات پدر خود وشمگیر در جرجان بر تخت ایالت نشسته بود فوت شده برادرش قابوس بسرانجام امور مملکت اشتغال نموده و در ایام سلطنت امیر نوح در اطراف ولایات ماوراء النهر و خراسان و سیستان و جرجان فتنها دست داد و ابو الحسین عتبی کشته گشته امیر نوح را با مخالفان چندین کرت محاربه و مقاومات اتفاق افتاد و آخر الامر بیمن شجاعت امیر سبکتکین و پسرش محمود بعضی از رفتن سمت تسکین پذیرفت و در ماه رجب

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 364

سنه سبع و ثمانین و ثلاث مائه امیر نوح راه سفر آخرت پیش گرفت لقبش امیر رضی بود و او قرب بیست و دو سال سلطنت نمود

 

گفتار در بیان مجملی از وقایع خراسان و ماوراء النهر در زمان سلطنت نوح بن منصور و ذکر استعلاء لواء دولت امیر سبکتکین در خراسان بسبب مخالفت اولاد سیمجور

 

چون مهم امیر نوح سمت استقامت یافت در اوایل سنه احدی و سبعین و ثلاث مائه ابو الحسین سیمجور را از امارت خراسان معزول کرده آن منصب بحسام الدوله ابو العباس تاش تعلق گرفت و مقرر ساخت که ابو الحسین بسیستان رفته بمحاصره خلف بن احمد قیام نماید زیرا که خلف خلف وعده نموده مال دستوریرا ببخارا نمی‌فرستاد و ابو الحسین حسب الحکم بسیستان شتافته خلف در قلعه درک متحصن گشت و ابو الحسین در گرد قلعه نشسته بمحاصره مشغول شد در خلال این احوال فخر الدوله دیلمی و قابوس بن وشمگیر بواسطه استیلاء مؤید الدوله بر ولایت جرجان از دار الفتح استراباد گریخته در نیشابور بحسام الدوله پیوستند و تاش بنابر فرموده نوح بن منصور بقدر مقدور در اعزاز و احترام آن دو مهمان عزیز کوشیده سپاه خراسان را جمع آورد و باتفاق ایشان بجانب استراباد نهضت کرد و مؤید الدوله در شهر متحصن گشته مدت دو ماه از جانبین باشتعال آتش قتال پرداختند آخر الامر در ماه رمضان سنه مذکوره مؤید الدوله و جرجانیان بهیأت اجتماعی از چهار دیوار شهر بیرون آمده بر سپاه خراسان تاختند و فایق که در سلک عظماء امراء امیر نوح انتظام داشت و از مؤید الدوله مبلغی بر سبیل رشوت گرفته بود پشت بر معرکه کرده تا بخارا عنان بازنکشید و سایر لشکریان نیز متعاقب فایق گریزان گشته حسام الدوله و فخر الدوله و قابوس تا نزدیک غروب در معرکه ایستادند و چون دیدند که کار از دست رفت ایشان نیز فرار بر قرار اختیار کرده بنیشابور شتافتند و خبر این واقعه منکر بامیر نوح رسیده مکتوبات در باب استمالت فخر الدوله و قابوس بنیشابور فرستاد و مقرر فرمود که ابو الحسین عتبی سپاه ماوراء النهر را مجتمع ساخته بنفس نفیس خویش متوجه نیشابور گردد و در تدارک آن خلل شرایط اهتمام بجای آورد و ابو الحسین انگشت قبول بر دیده نهاد و امیر نوح او را خلعت امارت پوشانید و ابو الحسین شعار امارت بمنصب وزارت جمع ساخت بمقتضای کلام صدق انجام (اذا انتهی الامر الی الکمال عاد الی الزوال) آن وزیر بی‌شبه و نظیر هم در آن ایام از دست ساقی اجل جام شهادت درکشید تبیین این مقال آنکه ابو الحسین سیمجور عزل خود را بسبب سعایت ابو الحسین عتبی میدانست و پیوسته در معایب او فصول بفایق می‌نوشت و فایق کینه وزیر در سینه جای داده جمعی از غلامان سدیدی را مواعید دلپذیر نمود تا قتل ابو الحسین را پیش‌نهاد

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 365

همت گردانیدند و منتهز فرصت بودند تا در شبی که وزیر از خانه خود متوجه دار الاماره گشت بزخمهای پیاپی آن جهان فضل و کمال را از پای درآوردند و عالمیان را از افاضه عدل و احسان همچنان وزیری که در هیچ مملکت مثل او روشن‌ضمیری نبود محروم کردند و چون این خبر به نیشابور رسید سلک جمعیت فخر الدوله و قابوس که انتظار مقدم شریف جناب اصفی میکشیدند از هم بگسیخت و حسام الدوله بموجب فرمان امیر نوح ببخارا شتافته بعضی از قاتلان ابو الحسین را بدست آورد و مثله کرد و ابو الحسین قرنی را متصدی منصب وزارت گردانید نقل است که چون ابو الحسین سیمجور در ظاهر قلعه درک شنید که حسام الدوله از خراسان ببخارا رفته خفیه بخلف بن احمد پیغام فرستاد که مصلحت آنست که تو ازین حصار بقلعه دیگر انتقال نمائی تا مرا در مراجعت بهانه باشد و خلف از ارک درک بحصار طاق رفته ابو الحسین بدرک درآمد و جزئیاتی که آنجا یافت تصرف نموده بخراسان بازگشت و از آن روز باز قصر اقبال سامانیان اختلال پذیرفته امرا کما ینبغی اطاعت ایشان ننمودند و بیگانگان در قلم روایشان طمع کردند و چون ابو الحسین سیمجور بخلاف حکم امیر نوح در خراسان رحل اقامت انداخته با فایق ابواب مکاتبات مفتوح گردانید و او را بر مخالفت حسام الدوله ترغیب نموده پیش خود طلبید و فایق بوی پیوسته آن دو سردار متفق گشته عمال حسام الدوله را که در خراسان بودند مؤاخذه نمودند و تاش لشکر فراهم آورده از ماوراء النهر متوجه خراسان گشت و از طرفین ایلچیان آغاز آمد شد کرده میان ایشان صلح گونه روی نمود برینجمله که سرداری سپاه و فرمان‌فرمائی نیشابور تاش را باشد و بلخ فایق را و هرات ابو الحسین را در روضة الصفا مسطور است که در وقتی که حسام الدوله از بخارا متوجه خراسان بود ابو الحسین قرنی را از وزارت معاف داشته عبد الرحمان فارسی را که ملازمش بود بجایش نصب نمود و چون تاش از آب آمویه عبور کرد نوح بن منصور رقم عزل بر ناصیه حال فارسی کشید و عبد اللّه عزیز را وزیر گردانید و بنابر آنکه عبد اللّه عزیز با حسام الدوله صفائی نداشت خاطرنشان امیر نوح کرد که مصلحت دولت و استقامت مملکت موقوف برآنست که تاش از حکومت خراسان معزول گشته ابو الحسین سیمجور منصوب شود و نوح برینموجب حکم فرموده ابو الحسین سیمجور متوجه نیشابور شد و تاش در مقام مخالفت آمد و قاصدی نزد فخر الدوله دیلمی که در آن زمان سلطنت عراق تعلق بوی میداشت فرستاد و استمداد نمود و فخر الدوله چهار هزار سوار بدو دفعه ارسال داشته میان ابو الحسین و حسام الدوله دو نوبت محاربت اتفاق افتاد و کرت اول تاش ظفر یافته نوبت ثانی عنایت یزدانی شامل حال ابو الحسین گشت و تاش فرار بر قرار اختیار کرده بجرجان شتافت و فخر الدوله که در آن وقت در جرجان بود بنابر رعایت حقوق تاش نسبت باو لوازم مروت و مراسم انسانیت مرعی داشت و سرای امارت را با تمامی جهات جهانبانی و اسباب کامرانی بوی بازگذاشت و خود بری رفت و از آنجا نیز تحف و تبرکات وافر متعاقب و متواتر نزد حسام الدوله فرستاد و تاش در آن ولایت در پناه دولت فخر الدوله معزز و محترم بسر می‌برد

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 366

تا در شهور سنه تسع و سبعین و ثلاث مائه روی بجهان جاودان آورد در کتب معتبره مسطور است که چون ابو الحسین سیمجور متصدی امارت خراسان گشت روزی بخیال تمهید بساط عیش و نشاط با یکی از کنیزکان بباغی رفته آغاز مباشرت نمود و در اثناء آن حالت مرغ روح از آشیانه بدنش رمیده آلت مباشرت از کار افتاد و بمقتضاء فرمان امیر نوح امارت نیشابور بپسرش ابو علی متعلق شده فایق در هرات رایت ایالت برافراشت و میان ابو علی و فایق مخالفت و محاربت اتفاق افتاده ابو علی ظفر یافت و فایق بمرو شتافته لشکری فراهم آورد و بی‌رخصت امیر نوح عنان عزیمت بجانب بخارا تافت و امیر نوح نسبت بفایق بدگمان شده اینانج و بکتوزون را بمدافعه او نامزد فرمود و ایشان با فایق مقاتله نموده ظفر یافتند و فایق ببلخ گریخت متوجه ترمذ گشت و مکتوبات بپادشاه ترکستان بوغرا خان فرستاده او را بر تسخیر ماوراء النهر ترغیب کرد و مقارن آن حال ابو علی در خراسان استقلال تمام یافته روی باشتعال نایره ظلم و بیداد آورده و جمیع اموال آن بلاد را تصرف نموده در وجه علوفه و انعام ملازمان خود مجری داشت و نوح ابن منصور رسولی نزد او فرستاده استدعا فرمود که بعضی از دیار خراسان را بگماشتگان خاصه بازگذارد و ابو علی باین سخن ملتفت نشد بلکه طغیان او سمت ازدیاد پذیرفته رسل و رسایل نزد بوغرا خان ارسال داشت و پیغام داد که اگر خان به جانب ماوراء النهر نهضت فرماید من نیز ازین طرف در حرکت آیم مشروط بآنکه بعد از دفع امیر نوح بماوراء النهر قناعت نموده حکومت خراسان من حیث الاستقلال بمن مفوض گردد و بوغرا خان بقصد تسخیر مملکت سامانیان روان شده امیر نوح اینانج را باستقبال او روان ساخت و اینانج با خان مقاتله کرده اسیر گشت و ازین جهة کار نوح بن منصور باضطراب انجامیده فایقرا از ترمذ طلبید و لشکری بوی داده بحکومت سمرقند روان گردانید و چون فایق بسمرقند رسید و شنید که بوغرا خان در آن حدود نزول فرموده با سپاهی که همراه داشت از شهر بیرون خرامید اما پیش از آنکه باستعمال سیف و سنان بپردازد بی‌جهتی گریخته ببخارا رفت تحیر و اضطراب نوح از پیشتر بیشتر شده در گوشه متواری گشت و فایق به استقبال خان شتافته در سلک مخصوصان انتظام یافت و منشور حکومت بلخ حاصل نموده عنان بدان صوب تافت پس امیر نوح هیأت خود را متغیر گردانیده و از جیحون گذشته بایل شط رفت و بعضی از لشکریان بوی پیوسته فی الجمله جمعیتی دست داد و مقارن آن حال بوغرا خان مریض گشته روی بترکستان نهاد و در اثناء راه سفر آخرت اختیار کرد و نوح بن منصور بعد از استماع اینخبر مبتهج و مسرور عنان بجانب بخارا منعطف گردانیده بار دیگر بدرجه بلند سلطنت رسید و ابو علی سیمجور از مشاهده اینحال در بحر تحیر افتاده غریق طوفان تفکر گشت و داعیه نمود که ایلچیان سخن‌دان ببخارا فرستد و بکشتی عواطف امیر نوح ملتجی شده از تقصیرات خویش مراسم اعتذار بجای آورد که ناگاه فایق منافق از صدمات لشکر امیر نوح گریخته بابو علی پیوست و چندان وسوسه کرد که ابو علی مضمون (سآوی الی جبل یعصمنی من الماء) بخاطر گذرانده نوبت دیگر در مقام عصیان آمد و امیر نوح بعد از تقدیم مشورت ابو نصر فارسی را بغزنین فرستاد و از امیر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 367

ناصر الدین سبکتکین مدد طلبید با حسن وجهی ملتمس پادشاهرا قبول فرموده ببخارا شتافت در تعظیم و تکریم امیر نوح بقدر امکان مبالغه نموده امیر نوح نیز دست بانعام و احسان بر گشاد امیر سبکتکین و مخصوصان او را خلع فاخره و تحف وافره داد و امیر سبکتکین متکفل دفع ابو علی و فایق گشته جهة یراق لشکر بجانب غزنین مراجعت نمود و چون این خبر بسمع ابو علی و فایق رسید چاره‌جوی شده ابو جعفر بن ذی القرنین را بعراق روان گردانیدند و از فخر الدوله دیلمی مدد طلبیدند و فخر الدوله سپاهی بخراسان ارسال داشته و ابو علی و فایق بوصول آن استظهار تمام پیدا کرده از هرات بجانب بخارا در حرکت آمدند و مقارن آن حال فی سنه اربع و ثمانین و ثلاث مائه امیر سبکتکین و پسرش محمود با لشکر ظفراثر و دویست زنجیر فیل کوه‌پیکر در بلخ نزول نمود و امیر نوح نیز با سپاه ماوراء النهر از آب گذشته و شار حاکم غرجستان و ابو الحارث فریغونی والی جرجان بدیشان پیوستند و بعد از تقارب فریقین امیر سبکتکین و پسرش محمود با لشکر ظفراثر میمنه و میسره سپاهرا بمردان جلادت انتما مضبوط گردانیدند و امیر سبکتکین بنفس با امیر نوح و محمود در قلب سپاه بایستادند ابو علی نیز مستعد قتال شده فایق را بمیمنه فرستاد و میسره را ببرادر خویش ابو القاسم سیمجور سپرد و چون آن دو گروه کینه‌جوی بهم رسیدند بصرصر حمله نیران ستیز و آویز تیز گردانیدند میمنه و میسره ابو علی بر جوانغار و برانغار امیر نوح تاخته ایشان را منهزم ساختند و نزدیک بود که چشم زخمی رسد در آن اثناء داراء بن قابوس بن وشمگیر از قلب لشکر ابو علی بر امیر نوح حمله کرد و بعد از وصول بمیان صفین سپر بر سر کشیده و بخدمت امیر نوح استسعاد یافته روی بجنگ ابو علی آورد بنابرآن خراسانیان دل‌شکسته گشته فرار بر قرار اختیار نمودند ابو علی و فایق بنیشابور رفته آنجا نیز توقف نتوانستند کرد و عنان بطرف جرجان انعطاف داده در سلک خواص فخر الدوله منتظم شدند و امیر نوح امیر سبکتکین را باصناف الطاف سرافراز ساخته ملقب بناصر الدین گردانید و سرداری سپاه امارت خراسان را بپسرش محمود ارزانی داشته او را سیف الدوله لقب نهاد و خود بجانب بخارا بازگشت و چون امیر ناصر الدین سبکتکین و سیف الدوله محمود روزی‌چند در بلده فاخره هرات آسایش نمودند ناصر الدین بغزنین خرامید و سیف الدوله متوجه نیشابور گردید و در سنه خمس و ثمانین ابو علی و فایق در جرجان لشکر فراوان جمع ساخته مانند بلای ناگهان در ظاهر نیشابور بر سر محمود غزنوی تاختند و او را منهزم گردانیده بار دیگر علم استقلال برافراختند و محمود بپدر پیوسته امیر ناصر الدین سبکتکین سپاهی افزون از مرتبه قیاس و تخمین بیرون فراهم آورد و باز متوجه خراسان گشته ابو علی و فایق او را استقبال نمودند و در نواحی طوس غبار معرکه پیکار بسپهر آبنوس رسیده نسیم نصرت بر پرچم علم ناصر الدین وزیده بسیاری از مخالفان کشته گشته ابو علی و فایق بقلعه کلاة پناه بردند و بعد از روزی‌چند از آنجا بیرون آمده در اطراف صحرا و بیابان سرگردان بودند عاقبت از هم جدا شده فایق بترکستان نزد ایلک خان رفت و ابو علی التجا بمأمون بن محمد فریغونی نموده راه جرجانیه پیش گرفت اما قبل از آنکه

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 368

بمأمون پیوندد ابو عبد اللّه خوارزمشاه در هزار اسب او را مقید گردانید و مأمون بجنگ ابو عبد اللّه شتافته و او را اسیر ساخته بقتل رسانید و ابو علی را تعظیم تمام کرده قاصدی نزد امیر نوح فرستاده التماس شفاعت جرایم ابو علی نمود و ملتمس او درجه قبول یافت اما پس از اندک‌زمانی امیر نوح ابو علی را طلب فرمود و ابو علی ببخارا شتافته محبوس گشت و امیر ناصر الدین سبکتکین که در آن زمان در حدود مرو بود از حبس ابو علی خبر یافته ایلچی ببخارا فرستاد و او را طلبداشت و نوح بن منصور ابو علی را بقاصد سبکتکین سپرد و آن کافرنعمت در محبس امیر ناصر الدین فوت شد اما فایق بوسوسه بسیار ایلکخان را بر آن داشت که بجانب ماوراء النهر نهضت فرمود و امیر سبکتکین بموجب التماس امیر نوح متوجه دفع او گشته امیر نوح بنفس خود از بخارا در حرکت نیامد بنابرآن غبار نقار بر حاشیه خاطر ناصر الدین نشسته در جنگ ایلکخان اهمال نمود و مهم بر صلح قرار یافت برینموجب که ایالت سمرقند را بفایق تفویض نمایند و دیگر از جانبین طریق مخالفت نه‌پیمایند و بعد ازین مصالحه امیر نوح بفراغبال روزگار میگذرانید تا در سیزدهم رجب سنه سبع و ثمانین و ثلاثمائه متوجه عالم عقبی گردید از جمله شعرا دقیقی معاصر امیر نوح بود و در مدح او اشعار نظم مینمود در تاریخ گزیده مسطور است که دقیقی از داستان گشتاسپ قریب هزار بیت در سلک نظم کشیده بود و فردوسی آن ابیات را داخل شاهنامه گردانیده و در نکوهش آن گفته که بیت

دهان گر بماند ز خوردی تهی‌از آن به که ناساز خوانی تهی و در بهارستان مذکور است که دو هزار بیت چیزی کم یا بیش از شاهنامه نتیجه طبع دقیقی است و این قطعه از جمله اشعار اوست قطعه

یاری گزیدم از همه مردم پری‌نژادزان شد ز پیش چشم من امروز چون پری

لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت‌هرگز مباد کس که دهد دل بلشکری

 

ذکر ابو الحارث منصور بن نوح بن منصور

 

جمهور اعیان بخارا بعد از وفات نوح بن منصور بر سلطنت منصور بن نوح متفق گشته او را بر تخت سلطنت و جهانبانی نشاندند و امیر منصور مال موفور بر متجنده قسمت کرده منصب سرداری سپاهرا به بکتوزون ارزانی داشت و چون ایلکخان خبر فوت نوح و سلطنت پسرش را شنود بطرف بخارا نهضت نمود و در حدود سمرقند فایق بدو پیوسته و رخصت حاصل نموده پیشتر بجانب بخارا روان شد و منصور بن نوح از شیوع این اخبار هراس بسیار بخود راه داده از آب آمویه بگذشت و فایق بشهر درآمده چنان ظاهر ساخت که من بنابر رعایت حقوق نمک سامانیه بمعاونت امیر منصور آمده‌ام اکابر و مشایخ بخارا درین باب از وی عهدنامه گرفته قاصدان نزد منصور فرستادند و او را طلب داشتند و منصور بدار الملک بازگشته فایق سرانجام جمیع مهام را از پیش خود گرفت و بکتوزون را بحکومت خراسان ارسال داشت در خلال این احوال امیر سبکتکین وفات یافته پسرش محمود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 369

رسولی نزد منصور فرستاده طلب منصب موروث نمود و رسول بی‌نیل مقصود بازگشته محمود نوبت دیگر ابو الحسن حمول را با تحف و تبرکات لا تعد و لا تحصی جهة سرانجام همان مهم نامزد کرد و چون ابو الحسن ببخارا رسید فایق و بعضی دیگر از ارکان دولت او را بمنصب وزارت نوید دادند و ابو الحسن بغرور موفور در آنکار دخل کرده از اداء رسالت یاد نیاورد و محمود از ملاحظه این امور بی‌تحمل گشته لشکر بنیشابور کشید و بکتوزون از آن بلده گریخته چون اینخبر بعرض امیر رسید بعزیمت محاربت سیف الدوله از بخارا بسرخس آمد و سیف الدوله از ملازمت مردم اندیشیده نیشابور را بازگذاشت و علم نهضت بطرف مرغاب برافراشت و مقارن آن حال بکتوزون و فایق از خشونت خلق امیر منصور با یکدیگر حکایت گفته جمعی را در مخالفتش با خود متفق ساختند و بکتوزون در بلده مرو فی اواسط صفر سنه سبع و ثمانین و ثلاثمائه طوئی طرح انداخته منصور را بخانه طلبید و بیک ناگاه آن شاهزاده ساده را گرفته میل کشید مدت سلطنتش یکسال و هفت ماه بود و بروایت صاحب گزیده بوزارتش ابو المظفر بن عیسی قیام می‌نمود

 

ذکر سلطنت عبد الملک بن نوح بن منصور سامانی و بیان انقراض ایام دولت آن طبقه بتقدیر حضرت سبحانی‌

 

چون دیده دولت منصور بمیل بی‌وفائی نابینا شد فایق و بکتوزون برادرش عبد الملک را که در صغر سن بود بپادشاهی برداشتند و محمود غزنوی از شنودن آن حرکت ناشایسته با سپاهی وافر عزم انتقام نمود و فایق و بکتوزون از عزیمت سیف الدوله خبر یافته رسولان چرب‌زبان پیش او فرستادند و اظهار اطاعت و انقیاد نموده از تقصیرات گذشته مراسم اعتذار بتقدیم رسانیدند و بنابر آنکه سیف الدوله غایت خدیعت ایشان را میدانست آن سخنان واهی را بسمع رضا نشنود و در سیر سرعت کرده در حدود مرو نزول فرمود و فایق و بکتوزون مضطر گشته عبد الملک را از شهر بیرون آوردند و در برابر معسکر محمود فرود آمدند اما چون یقین میدانستند که تاب مقاتله سیف الدوله ندارند شفعاء انگیخته بتضرع و نیاز تمام طالب مصالحه شدند و سلطان محمود ملتمس ایشانرا مبذول داشته رایت مراجعت برافراشت و جمعی از سپاه عبد الملک از عقب سیف الدوله درآمده دست بتاراج دراز کردند و اینخبر بسمع محمود رسیده عنان منعطف گردانید و مردمی را که بنابر حرص غالب و طمع کاذب پای جسارت پیش نهاده بودند بقتل رسانید و میمنه و میسره آراسته متوجه خصم گردید و مخالفان نیز بقدم اضطرار با حشری بیشمار مستعد پیکار گشتند و بعد از کشش و کوشش بسیار شئامت کفران نعمت شامل حال فایق و بکتوزون گشته محمود غزنوی ظفر یافت و عبد الملک و فایق بطرف بخارا رفته بکتوزون بنیشابور گریخت و ابو القاسم سیمجور روی بجانب قهستان نهاد و کواکب اقبال سیف الدوله بذروه کمال رسیده بلاد خراسانرا باستقلال متصرف شده و عبد الملک و فایق حدود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 370

ماوراء النهر را مضبوط ساخته نوبت دیگر فی الجمله جمعیتی پیدا کردند و بکتوزون نیز از نیشابور ببخارا رفت در آن اثنا فایق راه سفر آخرت پیش گرفت و ایلکخان از پریشانی و بیسامانی ملک عبد الملک سامانی خبر یافته از کاشغر با لشکری ظفراثر بطرف بخارا در حرکت آمد و بعبد الملک پیغام داد که چون بیگانگان طمع در مملکت ابن سامان نموده‌اند بنابر قرب جوار معاونت تو بر من لازم است لاجرم ببخارا می‌آیم باید که اصلا دغدغه بخاطر راه ندهی که غیر از شفقت و مرحمت از من امری مشاهده نخواهی نمود و بخارائیان این کلمات روی‌اندود را موافق واقع تصور کرده بکتوزون و ینالتکین با جمعی از قواد و امراء باستقبال خان شتافتند و چون ببارگاه پادشاه درآمدند همه ایشان مؤاخذ و مقید گشتند و عبد الملک از استماع این خبر سراسیمه شده در گوشه خزید و ایلک روز سه شنبه دهم ذی القعده سنه تسع و ثمانین و ثلاثمائه بدار الملک آل سامان درآمده جاسوسان برگماشت تا عبد الملک را بدست آوردند و او را بند کرده باوزکند فرستاد و آن شاهزاده در آن ولایت رخت هستی بباد فنا داد و ایلکخان باخذ و قید سایر اولاد سامان فرمان فرمود و برادر عبد الملک ابو ابراهیم اسمعیل بن نوح که به منتصر اشتهار یافته بود چادر کنیزکی بر سر کشید و از محبس گریخته بخانه عجوزه‌ای پنهان شد آنگاه در لباس فیوج بجانب خوارزم رفت و بعضی از امرا و لشکریان بخارا از حال او وقوف یافته بدانجانب شتافتند و منتصر بوجود ایشان مستظهر گشته بر زین ملک‌ستانی نشست و طمع در تسخیر ممالک موروثی بست و چند سال در اطراف دیار ماوراء النهر و خراسان تک‌وپوی می‌نمود و دو سه نوبت با لشکریان ایلکخان و حکام خراسان محاربات فرمود و در آن مقاتلات اکثر اوقات مغلوب گشت و در سنه اربع و تسعین و ثلاثمائه بواسطه دست‌برد خراسانیان بجانب ماوراء النهر روان شده از آب آمویه گذشت و خبر وصول او در آن دیار اشتهار یافته پسر علمدار که سپهسالار سمرقند بود با هزار مرد بخدمتش مبادرت نمود و اعیان سمرقند حقوق نعمت آل سامانرا رعایت کرده سیصد غلام ترک با مالی وافر نزد منتصر فرستادند و حشم غزان بدو پیوستند و ایلکخان از جمعیت سامانیان خبر یافته نوبت دیگر بعزم رزم منتصر پای در رکاب آورد و در ماه شعبان سال مذکور در حدود سمرقند بین الجانبین حرب صعب دست داده هزیمت بطرف ایلکخان افتاد و حشم غزان غنیمت بی‌نهایت گرفتند و روی باوطان خویش نهادند و پس از چندی ایلکخان در دار الملک خود از جدا شدن آن طایفه واقف شده بار دیگر متوجه منتصر گشت و بعد از تقارب فئتین و تساوی صفین ابو الحسن طاق که پنج هزار مرد در ظل رایت او مجتمع بودند با منتصر غدر نموده پیش ایلکخان رفت و منتصر بناچار فرار کرده خان تیغ انتقام از نیام برکشید و بسیاری از اتباع او را بقتل رسانید و منتصر بپل از آب آمویه گذشته در اطراف ممالک خراسان سرگردان گشت و روی بهرطرف که آورد کاری از پیش نتوانست برد آخر الامر در ماه ربیع الاولی سنه خمس و تسعین و ثلاثمائه بطرف بخارا در حرکت آمد و در خیل خانه ابن نهج اعرابی نزول

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 371

نموده ماه‌روی نامی که قبل از محمود غزنوی سرور آن طایفه بود از تهییج فتنه اندیشیده اجلاف اعراب را بر قتل آن شاهزاده بی‌سامان تحریض کرد و چون زمانه لباس سوگواری پوشید بعضی از اتباع ابن نهج منتصر را بقتل رسانیدند و اینخبر بعرض سیف الدوله رسیده آن طایفه را بغارتید و ماه‌روی را بتیغ تیز بگذرانید و از این واقعه آتش اقبال آل سامان بالکلیه بآب ادبار منطفی گشت و دست مشیت مالک الملک علی الاطلاق بیکبارگی بساط دولت آن طایفه را درنوشت فسبحان الملک الدایم الذی لا یزول ملکه‌

 

گفتار در بیان مبادی احوال ملوک غزنویه و ذکر رسیدن امیر سبکتکین باصناف سعادات دنیویه‌

 

بعقیده مورخان فضیلت قرین نسب تمامی سلاطین غزنین بامیر ناصر الدین سبکتکین غلام الپتکین میپیوندد و الپتکین در ایام دولت ملوک سامانی از مرتبه رقیت بدرجه امارت ترقی کرده در زمان دولت عبد الملک بن نوح بایالت ولایت خراسان سرافراز گشت و در اوان جهان‌بانی منصور بن عبد الملک بنابر توهمی که از وی داشت خراسان را باز گذاشته علم عزیمت بصوب غزنین برافراشت و بر آن مملکت استیلا یافت و بروایت حمد اللّه مستوفی مدت شانزده سال بدولت و اقبال گذرانید و چون الپتکین از جهان گذران انتقال نمود ولدش ابو اسحق بر مسند ایالت متمکن گردید و سرانجام امور ملک و مال را برأی صوابنمای امیر سبکتکین که بوفور شجاعت و سخاوت از سایر ارکان دولت الپتکین امتیاز داشت مفوض داشت و ایام حیات ابو اسحق پس از اندک‌زمانی بسر آمده در گذشت و اعیان غزنین آثار رشد و نجابت و انوار یمن و سعادت در ناصیه احوال امیر سبکتکین میدیدند و امیر در تمهید بساط عدل و انصاف مبالغه فرموده اساس ظلم و اعتساف را منهدم ساخت امر او لشکریان و اشراف و اعیان را باصناف الطاف و انواع اعطاف بنواخت چند نوبت سپاه بحدود هندوستان برد و از اموال کفار غنایم بسیار بدست آورد و در سنه سبع و ستین و ثلاثمائه او را فتح بست و قصدار دست داد و بعد از آن واقعه بسبب استدعاء امیر نوح سامانی توجه او بجانب خراسان اتفاق افتاد و امیر سبکتکین در شعبان سنه سبع و ثمانین و ثلاث مائه در بلده بلخ از عالم انتقال نمود و پس از فوت وی چهارده کس از اولاد او را صورت جلوس بر مسند سلطنة روی نمود مورخان ابتداء سلطنت غزنویان را از سال فتح بست اعتبار کرده‌اند و زمان اقبال ایشان را صد و هشتاد و هشت سال شمرده‌اند

 

ذکر کیفیت فتح بست و قصدار و بیان وصول آستان اقبال امیر سبکتکین باوج اقتدار

 

در روضة الصفا مرقوم خامه لطایف‌نگار حضرت مخدوم مغفرت دثار گشته که در

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 372

اوایل دولت امیر سبکتکین طغان نامی بر حصار بست مستولی شده بود و در آن زمان شخصی موسوم ببای‌توز کمر عداوت طغان بر میان بست و طغیان نموده او را از بست بیرون کرد و طغان التجا بدرگاه امیر سبکتکین آورده استمداد فرمود و مبلغی کلی متقبل گشته عرض نمود که اگر بمعاونت امیر قلعه بست را بار دیگر متصرف گردم غاشیه خدمتکاری و خراج گذاری بر دوش گرفته مدت العمر از جاده اطاعت انحراف ننمایم و امیر سبکتکین ملتمس او را مبذول داشته لشکر ببست کشید و بای‌توز را بضرب تیغ جانسوز و سنان آتش‌افروز منهزم گردانید و طغان بمقر دولت خویش رسیده در باب مواعیدی که بامیر ناصر الدین کرده بود تغافل و تساهل نمود و علامت مکر و خدیعت از حرکات و سکناتش ظاهر گشته روزی در سر سواری امیر سبکتکین بزبان خشونت وجوهی را که تقبل کرده بود از وی طلبید طغان زبان بجوابی ناصواب گردان کرده دست بقبضه شمشیر برد و دست امیر سبکتکین را مجروح گردانید ناصر الدین بهمان دست زخم رسیده تیغ بر طغان زده خواست که بضربت دیگر مهم او را باتمام رساند اما در آن حال ملازمان آن دو سردار درهم آویخته گرد و غبار بسیار ارتفاع یافت و طغان بطرف کرمان گریخته قلعه بست بتحت تصرف امیر سبکتکین قرار گرفت و از جمله فوایدی که از آن دیار شامل روزگار ناصر الدین گشت ابو الفتح بستی است که در انواع فنون خصوصا صنعت انشا و کتابت عدیل و نظیر نداشت و ابو الفتح دبیر بای‌توز بود و بعد از اخراج بای‌توز از بست در گوشه‌ای پنهان شده سبکتکین از حال او خبردار گشت و باحضار آن فاضل بلاغت‌شعار مثال داده قامت قابلیتش را بخلع اصناف الطاف و اعطاف بیاراست و فرمان فرمود که صاحب‌منصب انشا باشد و ابو الفتح چند روزی جهت مصلحت وقت از قبول آن مهم استعفا نموده بالاخره منشی و کاتب امیر سبکتکین شد و تا ابتداء ایام دولت سلطان محمود غزنوی بتکفل آن مهم پرداخته بعد از آن از محمود برنجید و بترکستان گریخت و در آن دیار روزگار حیاتش بنهایت انجامید القصه چون خاطر امیر سبکتکین از جانب بست فراغت یافت عنان عزیمت بطرف قصدار تافت و بیک ناگاه بآن موضع رسیده حاکمش اسیر سرپنجه تقدیر شد و امیر سبکتکین بمقتضاء مکرمت جبلی او را نوازش فرموده بار دیگر والی قصدار ساخت و مقرر کرد که هرسال چه مبلغ از مال آن دیار بخزانه عامره رساند آنگاه عزم غزو کفار هند نموده چند قلعه معتبر از قلاع آن مملکت بحیز تسخیر درآورد و جیپال که بزرک‌ترین حکام هندوستان بود از زوال ممالک موروث اندیشیده با لشکر بسیار روی بدیار اسلام نهاد و امیر ناصر الدین سبکتکین او را استقبال نموده بین الجانبین قتالی در غایت صعوبت اتفاق افتاد و در اثناء اشتعال نایره جدال امیر سبکتکین فرمود که در چشمه که قریب بمعسکر جیپال بود مقداری نجاست اندازند زیرا که خاصیت آب آن چشمه چنان بود که هرگاه که ملوث گردد رعد و برق ظاهر گشته برودتی عظیم بر جوهر هوا استیلا یابد و چون فرمان‌بران امیر ناصر الدین بموجب فرموده عمل نمودند خاصیت آن آب بر وجه اتم بحیز ظهور آمد و هندوان از مقاومت

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 373

عاجز گشتند و قاصدان نزد امیر ناصر الدین سبکتکین فرستاده زبان بقبول فدیه و جزیه بگشادند و امیر ناصر الدین بمصالحه راضی گشته پسرش محمود از تقبل این معنی امتناع نمود و چون فرستادن رسل و رسایل تکرار یافت او نیز تن بصلح درداده مقرر شد که جیپال بر سبیل استعجال هزارهزار درم و پنجاه زنجیر فیل برسم فدیه تسلیم نماید و بعد از آن چند شهر و قلعه از ولایات خود بتصرف گماشتگان امیر سبکتکین گذارد و برینجمله مراسم عهد و پیمان در میان آمده جیپال بعد از ارسال وجه مذکور و اقبال چند کس از معارف لشکر خود بنوا نزد سبکتکین فرستاد و سبکتکین نیز جمعی از اعیان آستان اقبال‌آشیان را همراه جیپال کرد تا در ولایتی که داخل سرکار غزنین سازد حکومت نمایند و چون جیپال مراجعت نموده بمیان مملکت خود رسید دفتر عهد و پیمان بر طاق نسیان نهاد و آن جماعت را مقید ساخت و گفت هرگاه سبکتکین طایفه‌ای را که بنوا برده بازفرستد من این مردم را مطلق العنان گردانم و الا فلا و این خبر بسمع امیر ناصر الدین رسیده بار دیگر بدیار هند تاخت و لغان را با چند موضع دیگر مسخر ساخت و جیپال از اطراف بلاد هندوستان لشکر فراوان جمع آورده با قرب صد هزار مرد روی بدیار اسلام نهاد و امیر ناصر الدین او را استقبال نموده بار دیگر بین الجانبین قتالی در کمال شدت دست داد و درین کرت جیپال شکستی فاحش یافته باقصی ولایات خود گریخت و معظم دیار هند در حیز تسخیر سبکتکین قرار گرفت و امیر ناصر الدین بعد از مراجعت از آن سفر بموجب استدعاء امیر ابو القاسم نوح بن منصور سامانی لشکر بخراسان کشید و آن بلاد را نیز مستخلص گردانید و بکام دل اوقات میگذرانید تا در شعبان سنه سبع و ثمانین و ثلاث مائه هادم اللذات دواسپه بر سرش تاخت و امیر سبکتکین پسر خود اسمعیل را که نبیره دختری الپ‌تکین بود ولیعهد کرده عالم آخرت را منزل ساخت وزیر امیر سبکتکین ابو العباس فضل بن احمد الاسفراینی بود و او در ضبط امور مملکت و سرانجام مهام سپاهی ید بیضا می‌نمود

 

ذکر اسماعیل بن ناصر الدین سبکتکین‌

 

چون امیر ناصر الدین سبکتکین رخت سفر آخرت بربست امیر اسماعیل بموجب وصیت در قبة الاسلام بلخ بر تخت نشست در باب جذب خواطر و استمالت ضمایر سعی موفور بتقدیم رسانید و ابواب خزاین امیر سبکتکین را گشاده زر وافر بلشکریان بخشید و این اخبار در ولایت نیشابور بسمع برادر بزرگترش سیف الدوله محمود رسیده مکتوبی پیش امیر اسمعیل فرستاد مضمون آنکه گرامی‌ترین مردم نزد من توئی هرانچه مطلوب تو باشد از ملک و مال دریغ نیست اما وقوف برد قایق امور مملکت و کبر سن و تجارب ایام در ثبات ملک و دوام دولت دخلی تمام دارد اگر ذات تو باین صفات موجود بودی هرآینه متابعت میکردم و آنچه پدر من در غیبت من در شان تو وصیت فرموده سبب بعد مسافت و توهم آفت بوده حالا صلاح در آنست که کما ینبغی تامل نمائی و جهات و متروکات پدر را بمقتضاء شریعت

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 374

غرا تقسیم فرمائی و دار الملک غزنین را بمن بازگذاری تا من ولایت بلخ و امارت سپاه خراسان را بتو مسلم دارم امیر اسمعیل بدین سخنان التفات نکرد و سیف الدوله محمود عم خویش بغراجق و نصر بن ناصر الدین سبکتکین را که برادرش بود با خود متفق ساخته از نیشابور علم عزیمت بجانب غزنین برافراخت و امیر اسمعیل نیز از بلخ بدان طریق حرکت کرده چون هردو فریق بیکدیگر نزدیک رسیدند سیف الدوله مساعی جمیله مبذول داشت که اسمعیل از مقام مقاتله تجاوز نماید و ابواب مصالحه بر روی خویش بگشاید اما بجائی نرسید و بعد از اشتعال نایره حرب و استعمال آلات طعن و ضرب امیر اسمعیل انهزام یافته در قلعه غزنین متحصن گشت و سلطان محمود او را بعهد و پیمان پایان آورده مفاتیح خزاین از وی بستد و عمال بر سر اعمال تعیین کرده بجانب بلخ مراجعت نمود نقل است که امیر اسمعیل چون روزی‌چند در مصاحبت برادر بسر برد نوبتی در مجلس انس سلطان محمود تقریبی انگیخته از وی پرسید که اگر ترا طالع مساعدت می‌نمود و من بر دست تو گرفتار میگشتم درباره من چه اندیشه میکردی اسمعیل جواب داد که خاطرم بران قرار یافته بود که اگر بر تو ظفر یابم ترا در یکی از قلاع محبوس گردانم و از اسباب فراغت و رفاهت آنچه مدعا داشته باشی ترتیب نمایم سلطان محمود بعد از اطلاع بر مکنون ضمیر برادر در آن مجلس دم درکشید اما پس از روزی‌چند بهانه پیدا کرده اسمعیل را بوالی جرجان سپرده و گفت تا او را در یکی از قلاع مضبوط سازد و از موجبات فراغ بال و رفاه حال هرچه طلب کند سرانجام نماید و امیر اسمعیل چنانچه اندیشیده بود در آن قلعه مقید شده اوقات حیاتش بپایان رسید

 

ذکر سلطان محمود غزنوی‌

 

حاویان فضایل صوری و معنوی باقلام خجسته ارقام مانوی بر صحایف مؤلفات مثبت گردانیده‌اند که سلطان محمود غزنوی پادشاهی بود باصناف سعادت دنیوی فایز گردیده وصیت عدالت و جهانبانی و آوازه شجاعت و کشورستانی از ایوان کیوان درگذرانیده بمیامن اجتهاد در امر غزا و جهاد اعلام دین اسلام را مرتفع ساخته و بمحاسن اهتمام در استیصال ارباب ضلال بنیان کفر و ظلام را برانداخته بهنگام عبور بر میدان حرب و پهلوانی مانند سیل از فرازونشیب نمی‌اندیشید و در ایام جلوس بر مسند سلطنت و کامرانی چون پرتو آفتاب انوار معدلتش بهمه کس میرسید رای او در لیالی حوادث بسان ستاره راه نمای و تیغ او در مفاصل مخالفت همچون دست قضا گره‌گشای بیت

همش هوش دل بود و هم زور دست‌بدین هردو بر تخت شاید نشست اما پادشاه عالیجاه باوجود این صفات حمیده در جمع اموال بغایت حریص بود و در طریقه ناستوده بخل و امساک مبالغه می‌نمود نظم

نبودش ز فضل سخاوت شرف‌نگه داشتی در بسان صدف

خزاین بسی داشت پر از گهرولی زان نشد مفلسی بهره‌ور و پدر سلطان

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 375

محمود امیر ناصر الدین سبکتکین است که شمه‌ای از حال او سابقا مرقوم کلک بیان گشت و مادرش در سلک بنات یکی از اعیان زابلستان انتظام داشت بنابرآن او را زابلی گویند لقبش در اوایل حال بموجب تعیین امیر نوح سامانی سیف الدوله بود و چون بدرجات استقلال صعود نمود القادر باللّه عباسی او را یمین الدوله و امین الملة لقب نهاد و در مبادی ایام سلطنت محمود لشکر بسیستان کشید و خلف را گرفته آن ملک را تسخیر فرمود و چندین نوبت در دیار هندوستان بمراسم غزا و جهاد قیام و اقدام نموده بسیاری از ولایت اهل ضلال را مفتوح و مسخر ساخت بلکه تا سومنات بتحت تصرف درآورده بنیاد بتخانهای آن مملکت را برانداخت و در آن اوقات چندگاهی میان سلطان محمود و ایلکخان قاعده موافقت بلکه مصاهرت مرعی بود اما عاقبت مخالفت و منازعت روی نموده بر ایلکخان ظفر یافت و پرتو عدالت و نصفتش بر حدود بلاد ماوراء النهر و ترکستان تافت و همچنین لشکر بخوارزم کشید و بعد از وقوع حرب و رزم آثار عنف و لطفش بساکنان آن مملکت رسید و در اواخر ایام زندگانی بصوب عراق عجم نهضت فرمود و آن بلاد را از تصرف مجد الدوله دیلمی بیرون آورد و بپسر خویش مسعود تفویض نمود و چون از آنجا مقضی المرام بجانب غزنین بازگشت بواسطه عرض مرض سل یا سوء القنیه در سنه احدی و عشرین و اربعمائه درگذشت اوقات حیاتش شصت و سه سال بود و مدت سلطنتش باستقلال سی و یک سال وزارتش در اوایل حال تعلق بوزیر پدرش ابو العباس فضل بن احمد اسفراینی میداشت و چون فضل مؤاخذ و معاقب گشت احمد بن حسن میمندی رایت وزارت برافراشت و یمین الدوله در اواخر ایام زندگانی از احمد رنجیده رقم عزل بر صحیفه حالش کشید و امیر حسنک میکال را منظورنظر اعتبار ساخته وزیر گردانید

 

گفتار در بیان مخالفت خلف بن احمد نسبت بسلطان محمود غزنوی و ذکر کوتاه شدن دست خلف از وصول بمزخرفات دنیوی‌

 

یمین الدوله محمود چون بر سریر خراسان و غزنین صعود نمود حکومت هرات و فوشنجرا بعم خود بغراجق تفویض فرمود و در وقتی که بغراجق در خدمت سلطان بود خلف بن احمد پسر خویش طاهر را بقهستان فرستاد و طاهر بعد از فراغ از ضبط آن ولایت بجانب فوشنج شتافته آن خطه را بتحت تصرف درآورد و اینخبر بسمع بغراجق رسیده و از سلطان محمود رخصت طلبیده بطرف مقر عز خویش حرکت کرد و چون بنواحی فوشنج نزول نمود طاهر از آن بلده بیرون شتافته دلیران هردو لشکر دست بسنان و خنجر بردند نخست شکست بر لشکر طاهر افتاد و بغراجق چند قدح شراب درکشید و بخار پندار بکاخ دماغ راه داد و بی ملاحظه از عقب سیستانیان می‌تاخت و غنیمت گرفته مردمی انداخت در آن اثنا طاهر عطف عنان کرده ببغراجق رسید و بیکضرب شمشیر او را از پشت زین بر روی زمین انداخته و

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 376

پیاده شد و سرش از مرکب تن جدا ساخت و بر اسب خویش نشسته روی بقهستان نهاد و یمین الدوله اینخبر شنیده از غم عم بیطاقت گشت و در شهور سنه تسعین و ثلاث مائه بجانب سیستان روان شد و خلف در حصن اصفهید که از سد سکندر محکمتر بود تحصن نموده سلطان محمود او را محاصره فرمود و در مضیق حصار کار خلف باضطرار انجامید و رسایل و شفعا انگیخت و بدست تضرع و نیاز در دامن لطف و مرحمت محمود آویخت و مبلغ صد هزار دینار با تحف و تبرکات بیشمار بنظر سلطان فرستاد و اظهار اطاعت و انقیاد کرده باداء باج و خراج وعده داد بنابراین یمین الدوله از سر جرایم او درگذشت و عنان مراجعت منعطف گردانیده متوجه هند گشت در ترجمه یمینی مسطور است که چون سلطان از سیستان بهندوستان لشکر کشید و مراسم جهاد بتقدیم رسانیده مظفر و منصور بازگردید خلف بن احمد طاهر را که خلف صدقش بود بر سریر پادشاهی نشاند و مفاتیح خزاین باو تسلیم کرده خود در گوشه‌ای نشست و روی بمحراب عبادت آورده از دخل در امور ملک و مال استعفا جست و چون چندگاهی باین حال بگذشت و طاهر در امور حکومت مستقل گشت خلف از کرده پشیمان شده تمارض نمود و طایفه‌ای از خواص در کمینگاه غدر بازداشته طاهر را ببهانه تجدید وصیت طلب فرمود و چون طاهر بسر بالین پدر حاضر شد اهل غدر از کمین بدر آمده دست و گردنش را محکم بسته محبوس گردانیدند و بعد از چند روز او را مرده از محبس بیرون آورده گفتند طاهر از کمال غیرت خود را هلاک ساخت طاهر بن زینب و بعضی دیگر از اعیان امراء سیستان که این حرکت شنیع از خلف مشاهده نمودند خاطر برخلاف او قرار داده عریضه نزد یمین الدوله فرستادند و استدعا نمودند که لواء ظفر انتما بدانصوب توجه نماید و سلطان محمود این ملتمس را بعز اجابت مقرون ساخته در سنه اربع و تسعین و ثلاث مائه بطرف سیستان روان شد و خلف بقلعه طاق که در متانت و حصانت غیرت‌افزای طاق حصار فیروزکار گردون بود تحصن نمود و سلطان ظاهر قلعه را مرکز رایت دولت کرده عساکر گردون تأثیر بیک روز آنمقدار درخت بریدند و در خندق حصار انداختند که با زمین هموار شد و فیول قتیول سلطانی بهدم حصن طاق نطاق بسته خلف در غایت اضطرار امان طلبید و یمین الدوله شمشیر انتقام در نیام کرده خلف از حصار بیرون دوید و خود را در پیش اسب محمود بر زمین افکند و محاسن سفید بر سم اسب مالیده او را بسلطان مخاطب ساخت و یمین الدوله او را این لفظ بغایت خوش آمده خلف را بجان امان داده کلمه سلطان را جزو نام خود گردانید و یمین الدوله خزاین و دفاین خلف را در حیطه ضبط آورده او را بقلعه‌ای از قلاع جوزجان فرستاد و مدت عمر خلف در محبس محمود بر وجهی که سابقا مسطور شد بپایان رسید

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 377

 

ذکر موافقت و مخالفت ایلکخان با سلطان محمود و بیان ظفر یافتن یمین الدوله بعنایت ملک معبود

 

در روضة الصفا مسطور است که چون ماوراء النهر در تحت تصرف ایلکخان قرار گرفت و لواء دولت سلطان محمود در مملکت خراسان سمت استعلا پذیرفت ایلکخان فتح‌نامه‌ای بسلطان فرستاده او را تهنیت سلطنت گفت و اظهار محبت و اتحاد نمود و سلطان نیز در برابر حکایات اخلاص‌آمیز پیغام داده مبانی اخلاص و اعتقاد بین الجانبین مؤکد شد آنگاه سلطان محمود ابو الطیب سهل بن سلیمان صعلوک را که یکی از اجله علماء حدیث است با تبرکات هندوستان و تنسوقات خراسان و زابلستان نزد ایلکخان فرستاد و کریمه‌ای از مخدرات شبستان خانی خطبه نمود و ابو الطیب بدیار ترکستان شتافته ایلکخان در تعظیم و تبجیل او شرایط مبالغه بجای آورد و امر مواصلت در اوزکند دست درهم داده ایلکخان دختر خود را بتجمل و حشمت هرچه تمامتر مصحوب ابو الطیب بخدمت سلطان ارسال داشت بناء علی هذا مدتها میان آن دو پادشاه عالیجاه بساط دوستی و یکجهتی ممهد بود و در سنه سته و تسعین و ثلاثمائه یمین الدوله لشکر بدیار هند کشیده بلده بهاتیه و شهر مولتان را مسخر و مفتوح ساخت و در آن سفر ملک ملوک هند جیپال و حاکم مولتان ابو الفتح را گریزانیده بنیاد حیات بسیاری از کافران را برانداخت و در آنوقت که نواحی ملتان مضرب اعلام نصرت‌نشان سلطان بود ایلکخان طریق طغیان مسلوک داشته صاحب جیش خویش سباشی تکین را بحکومت خراسان فرستاد و چغرتکین را بشحنگی بلخ موسوم گردانید و ارسلان جاذب که از قبل یمین الدوله بامارت بلده فاخره هرات سرافراز بود چون از توجه ترکان خبر یافت خراسان را بازگذاشته بغزنین شتافت و جهت ایصال اینخبر مسرعی بجانب مولتان روان ساخت و سلطان هم‌عنان برق و باد بغزنین آمده از آنجا عنان عزیمت بصوب قبة الاسلام بلخ تافت و سباشی‌تکین و چغرتکین مانند پشه ضعیف نهاد از پیش تندباد گریزان گشته جان بتک‌پا بیرون بردند آنگاه ایلکخان از پادشاه ختن قدر خان استمداد کرده والی ختن با پنجاه هزار مرد صف‌شکن بوی پیوست و هردو سردار با سپاهی بی‌شمار روی بحرب یمین الدوله آورده سلطان با لشکر ظفراثر و فیلان کوه‌پیکر چهار فرسخی بلخ را معسکر گردانید و چون ایلکخان و قدر خان از آب آمویه عبور نمودند سلطان پرتو التفات بر تعبیه لشکر انداخته قلب سپاه را ببرادر خود امیر نصر و حاکم جوزجان ابو نصر فریقونی و ابو عبد اللّه طائی سپرد و پانصد زنجیر فیل در پیش ایشان بازداشت و التون تاش حاجب را بمیمنه فرستاد و ضبط میسره را در عهده ارسلان جاذب کرد و ایلکخان نیز بترتیب جیش خویش قیام نموده جای خود را در قلب مقرر گردانید و قدر خان را در میمنه بازداشت و فرمود تا چغرتکین در میسره علم ابهت برافراشت آنگاه مردان هردو لشکر و گردان هردو کشور در میدان تاخته بباد حمله آتش ستیز تیز ساختند

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 378

و بآبیاری شمشیر آبدار و سنان شعله کردار خون یکدیگر را با خاک معرکه می‌آمیختند و چون سلطان کمال جلادت اتراک بیباک را مشاهده فرمود روی بدرگاه پادشاه بی‌نیاز آورده بر پشته برآمد و پیشانی خضوع و خشوع بر زمین سوده ظفر و نصرت مسألت نمود و نذور بر خود لازم گردانیده صدقات فرمود و بعد از ظهور اثر اجابت دعا بر فیل خاص سوار گشته بنفس نفیس بر قلب سپاه ایلکخان حمله کرد و فیل علم‌دار خانرا درربوده بهوا انداخت و جمعی دیگر را بزیر دست و پا درآورده هلاک ساخت پس از آن سپاه نصرت نشان بیکبار بر مخالفان تاخته آثار کمال تجلد و تهور ظاهر گردانیدند و لشکر ماوراء النهر فرار بر قرار اختیار کرده ایلکخان و قدر خان بمشقت فراوان جان از آن مهلکه بیرون بردند و از جیحون عبور نمودند و دیگر خیال تسخیر ممالک خراسان بخواطر نگذرانیدند و ایلکخان در سنه ثلث و اربعمائه درگذشت و برادرش طغان خان قایم‌مقام گشت بصحت پیوسته که نصرت یافتن سلطان محمود بر ایلکخان در شهور سنه سبع و تسعین و ثلاث مائه دست داد و هم درین سال سلطان روی توجه بدیار هندوستان نهاد تا نواسه شاهرا که بعد از اسلام مرتد گشته بود و نسبت بیمین الدوله بمقام عصیان آمده گوشمال دهد و بمجرد استماع خبر توجه سلطان نواسه شاه منهزم شده محمود عنان عزیمت بمستقر کرامت منعطف ساخت‌

 

ذکر بعضی از غزوات سلطان محمود در هندوستان و بیان شمه‌ای از وقایع غور و غرجستان‌

 

یمین الدوله و امین الملة محمود غزنوی چون روزی‌چند از مشقت سفر براسود جهة تقویت دین نبوی عزم غزو کفار هند نموده بدانجانب نهضت فرمود و پس از آنکه رایات ظفر آیات سایه وصول بر شط ویهند افکند رای بال بن اندپال که به افزونی اموال و انبوهی ابطال رجال از دیگر سلاطین هند ممتاز بود در برابر آمده قتالی شدید بوقوع انجامید و اعلام اسلام ارتفاع یافته الویه کفر و ظلام انحضاض پذیرفت و سلطان بنفس نفیس مشرکان را تکامشی نموده جمعی کثیر بتیغ تیز بگذرانید و بقلعه بهیم بغرا رسیده نواحی آنرا معسکر ظفراثر گردانید و آن قلعه بود بر قله کوهی بنا یافته و اهل هند آنرا مخزن صنم اعظم پنداشته و قرنا بعد قرن ذخایر و خزاین بدانجا نقل کرده آنرا بزر و گوهر پر گردانیده بودند و این معنی را سبب تقرب ببارگاه احدیت تصور نموده و چون محمود آن قلعه را محاصره فرمود رعب و هراس بر ضمایر ساکنان آن حصن آسمان محاس راه یافته فریاد الامان بایوان کیوان رسانیدند و در قلعه گشاده در پیش اسب سلطان بر خاک راه افتادند و یمین الدوله بهمراهی والی جوزجانان بآن حصار درآمده بضبط اموال فرمان داد و از جمله غنایم آنچه بحیطه ضبط درآمد هفتاد هزار درم بود و هفتصد هزار من آلات زرین و سیمین و جواهر و درر و اثواب و اجناس حد و قیاس نداشت و سلطان محمود آن قلعه را

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 379

بمعتمدی سپرده رایت مراجعت بصوب غزنین برافراشت و در سنه اربع مائه نوبت دیگر علم ظفرپیکر مرتفع گردانیده ببلاد هند شتافت و بعد از تعذیب کفار و تفریق اشرار عنان بصوب دار الملک غزنین تافت و در همین سال ملک ملوک هند تفرع‌نامه بسلطان فرستاده طالب مصالحه گشت و متقبل شد که پنجاه زنجیر فیل بفیل‌خانه سلطان فرستد و هرسال مبلغی زر بخزانه عامره رساند و بر سبیل مناوبت دو هزار سوار ملازم موکب نصرت‌شعار گرداند و اولاد خود را سوگند دهد که نسبت بذریات سلطانی همین قاعده مرعی دارند و سلطان بدین مصالحه رضا داده تجار آغاز آمدوشد کردند و در سنه احدی و اربعمائه سلطان محمود غزنوی جهة مصالح دنیوی لشکر بغور کشید و حاکم آن دیار محمود بن سوری با دو هزار سوار در برابر آمده اسیر سرپنجه تقدیر گشت و نگین زهرآلوده مکیده از عالم رحلت نمود و آنولایت بتحت تصرف گماشتگان سلطان درآمد در خلال این احوال شاه شار ملک غرجستان نسبت بسلطان اظهار عصیان کرده گرفتار شد تفصیل این مجمل آنکه غرجستانیان در آن زمان حاکم خود را شار می‌گفتند چنانکه هندیان رای میخواندند و در زمان نوح بن منصور سامانی شار غرجستان ابو نصر نامی بود و این ابو نصر از غایت سلامت نفس و میل بمصاحبت علماء زمام امور مملکت را بدست ولد خود محمد داده از آن امر استعفا نمود و چون کوکب اقبال یمین الدوله باوج شرف انتقال کرد یمینی را که مؤلف تاریخ یمینی است نزد شاران فرستاده ایشان را باطاعت و انقیاد خواند شاران اوامر و نواحی سلطان را قبول نموده پسر شار ابو نصر که او را شاه شار می‌گفتند بخدمت سلطان آمد و بخلع فاخره و الطاف وافره نوازش یافته بغرجستان بازگشت و بعد از چندگاه سلطانرا داعیه غزوی بخاطر گذشته باحضار شاه شار مثال داده و او بنابر تخیلات نفسانی و تسویلات شیطانی نشان جناب سلطانیرا امتثال ننمود و از بارگاه یمین الدوله التونتاش حاجب و ارسلان جاذب بدفع او نامزد گشته چون این دو سردار نزدیک بدار الملک شار رسیدند شار ابو نصر پناه بالتون تاش برد و از حرکات ناشایسته پسر ابراء نموده التونتاش او را بهراة فرستاد و شاه شار در حصاری متحصن گشته پس از روزی‌چند بامان بیرون آمد و امراء شاه شار را بصوب غزنین گسیل کردند و چون او بمجلس محمود رسید بتازیانه چند نوازش یافت و در یکی از قلاع محبوس گشت اما نواب دیوان سلطان حسب الحکم اسباب فراغت او را مرتب داشتند بعد از آن یمین الدوله شار ابو نصر را از هراة طلبید و منظورنظر عنایت گردانید و جمع مزارع و املاک شارانرا بزر نقد بخرید و خواجه احمد بن حسن میمندی شار ابو نصر را در ظل حمایت خویش جای داد و او در سنه سته و اربعمائه روی بعالم عقبی نهاد و در سنه خمس و اربعمائه سلطان محمود را کرت دیگر هوس جهاد در خاطر افتاده باقصی ممالک هند توجه فرمود و با یکی از اعاظم ملوک آن دیار محاربه نمود و بسیاری از اهل ضلال بدار البوار فرستاد و خطه ناردین را تسخیر کرد آنگاه روی توجه بصوب غزنین آورد و هم درین سال بنواحی تهانیسر که حاکم آنجا کافری بود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 380

بغایت مشهور و فیلان داشت که آنها را فیلان مسلمانان میخواندند لشکر کشید و بدستور معهود لوازم قتل و غارت بتقدیم رسانیده بازگردید

 

ذکر توجه سلطان محمود بجانب خوارزم و بیان قتل زمره‌ای از مخالفان در میدان رزم‌

 

در اوایل زمان سلطان محمود حکومت ولایت خوارزم متعلق بمأمون نامی بود و چون او از عالم انتقال نمود پسرش ابو علی والی آن خطه گشت و نسبت بیمین الدوله اظهار اخلاص کرده خواهرش را بعقد خویش درآورد و بعد از انقضاء ایام حیات ابو علی برادرش مأمون بن مأمون قایم‌مقام شد و مخلفه برادر را عقد فرمود و بدستور معهود شعار اطاعت سلطان محمود اظهار نمود و در اواخر ایام زندگانی مأمون امین الدوله قاصدی بخوارزم فرستاده مأمون را مأمور گردانید که خطبه بنام او خواند و مأمون درین باب با ارکان دولت مشورت کرده اکثری گفتند که اگر مملکت تو از وصمت مشارکت مصون باشد ما کمر انقیاد بر میان می‌بندیم و اگر تو محکوم دیگری خواهی شد ما عار نوکری ترا بر خود نمی‌پسندیم و ایلچی سلطان این سخنانرا شنیده بازگشت و کیفیت حال معروض گردانید بعد از آن صاحب جیش خوارزم ینالتکین و اعیان امراء مأمون از آن جرأت پشیمان شده از انتقام سلطان خایف و هراسان گشتند و در آن اثنا روزی بدستور معهود بخدمت مأمون رفته ناگاه خبر مرک او شیوع یافت و هیچکس بر حقیقت آن حالت مطلع نشد آنگاه ینالتکین پسر مأمون را بسلطنت برداشته با سایر امراء عاصی عهد و پیمان در میان آورد که اگر سلطان بدانجانب شتابد با یکدیگر متفق بوده حرب نمایند و یمین الدوله چون برین اخبار اطلاع یافت در سنه سبع و اربعمائه بعزم انتقام و رزم بصوب خوارزم شتافت و در حدود آن ولایت آتش محاربت در التهاب آمده بسیاری از خوارزمیان در میدان قتال کشته گشتند و پنج هزار مرد اسیر شدند و بقیه آن مفالیک روی بگریز نهاده و ینالتکین در کشتی نشست تا از جیحون عبور نماید و بواسطه قلت عقل با یکی از معارف سفینه آغاز سفاهت کرده مهم بدانجا انجامید که آن شخص ینالتکین را گرفته مضبوط گردانید و کشتی را بصوب خوارزم رانده آن حرام‌نمک را باردوی سلطان محمود رسانید و سلطان فرمان داد تا در برابر قبر مامون دارها زدند و ینالتکین را با بعضی دیگر از امراء عاصی از آنجا بحلق آویختند و حکومت خوارزم را بالتونتاش حاجب عنایت کرده روی توجه بصوب غزنین آورد

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 381

 

گفتار در ذکر غزوات سفر قنوج و فتوح سومنات و بیان درآمدن ولایت عراق بتحت تصرف سلطان حمیده‌صفات‌

 

در شهور سنه تسع و اربعمائه بهنگام بهار و اوان استوار لیل و نهار که سلطان نامیه سپاه سبزه و ریاحین بفضای صحرا و بساتین کشید و از اعتدال هوای اردی بهشتی و تنسیم نسیم فروردین قلاع غنچه سحری مفتوح و مسخر گردید یمین الدوله و امین الملة نوبت دیگر عزم غزو هندوستان کرده با سپاه خاصه و بیست هزار نفر مردم مطبوعه که جهة احراز مثوبت جهاد ملازم اردوی عالی شده بودند بجانب قنوج که از آنجا تا غزنین سه ماهه راهست روان گشت و در اثناء راه بقلعه منیع که مسکن پادشاهی ذو شوکت بود رسید چون آن شهریار کثرت انصار ملت سید ابرار را مشاهده کرد از حصار پایان آمده کلمه توحید بر زبان راند و سلطان از آنجا بقلعه که در تصرف کافری کل چند نام بود توجه فرمود و کل چند با اهل اسلام مقاتله نموده کفار مغلوب شدند و کل چند از غایت جهل خنجر کشیده نخست زن خود را بکشت آنگاه سینه خویش بدرید و بدوزخ واصل گردید و از قلم‌رو کل چند صد و هشتاد و پنج زنجیر فیل بدست ملازمان یمین الدوله افتاده سلطان از آنجا بشهری رفت که معبد اهالی دیار هند بود و در آن بلده از غرایب و عجایب آنمقدار مشاهده غزنویان گشت که شرح آن بگفتن و نوشتن تیسیر نپذیرد از آنجمله هزار قصر بود که از سنگان رخام و مرمر ساخته‌وپرداخته بودند و سلطان در صفت آن عمارات باشراف غزنین نوشته بود که اگر کسی خواهد که مثل این مواضع بنا نماید بعد از صرف صد هزار بار هزار دینار در مدت دویست سال بسعی استادان چابک‌دست باتمام نمیرسد دیگر آنکه پنج صنم یافتند از زر سرخ که در چشم خانه هریلک از آن اصنام دو یاقوت تعبیه کرده بودند و هریک از آن یواقیت به پنجاه هزار دینار می‌ارزید و بر صنمی دیگر قطعه یاقوت کبود بود بوزن چهار صد مثقال و عدد اصنام سیمین آن سرزمین از صد بیشتر بود القصه سلطان محمود بعد از ضبط آن غنایم آتش در بتخانها زده بجانب قنوج روان شد و جیپال که حاکم قنوج بود از توجه سلطان خبر یافته بصوب فرار شتافت و در هجدهم شعبان سنه مذکوره یمین الدوله بدان دیار رسید و در کنار آب گنک هفت قلعه خیبرصفت دید اما چون آن قلاع از ارباب جلادت خالی بود در یکروز مسخر گردید و غزنویان در آن حصون و توابع دو هزار بتخانه یافتند و چنان معلوم کردند که عقیده فاسده هندوان بی‌ایمان چنانست که از بناء آن عمارات سیصد چهار صد هزار سال گذشته است و سلطان محمود را در آن یورش بعد از فراغ از مهم قنوج دیگر فتوحات دست داد و بسیاری از عظماء کفار را بضرب شمشیر آبدار بدار البوار فرستاد و آن مقدار برده در اردوی کیهان پوی مجتمع گشت که بهاء نفری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 382

از ده درم درنمی‌گذشت و چون سلطان محمود از آن سفر منصور مظفر بدار الملک غزنین رسید مسجد جامع و مدرسه بنا کرد و آن بقاع را باوقاف نقاع معموره گردانید و بعد از این وقایع بچند سال سلطان حمیده خصال قصد فتح سومنات و قتل بت‌پرستان نکوهیده صفات کرده در عاشر شعبان سنه سته عشر و اربعمائه با سی هزار سوار غیر از جماعتی که جهة احراز مثوبه غزا بشوق خود متوجه بودند بطرف مولتان روان شد و در منتصف رمضان بدان بلده رسیده عزیمت نمود که براه بیابان آن مسافت را طی نماید لاجرم لشکریان چند روزه آب و علف بار کردند و سلطان بیست هزار شتر دیگر در زیر آب و آذوقه کشید تا ملازمان موکب اعلا اصلا تضئیق نیابند و چون از آن صحرای خونخوار بگذشتند بر کنار بیابان چند قلعه دیدند مشحون بمردان خنجرگذار و مملو از آلات و ادوات پیکار اما حضرت پروردگار رعبی در دل کفار انداخت تا بی‌استعمال سیف و سنان آن قلاع را تسلیم کردند و سلطان محمود از آن‌جا ببهیسواره روان گشته در اثناء راه بهر شهر که میرسید لوازم قتل و غارت بتقدیم میرسانید تا در ذی قعده سنه مذکوره بسومنات رسید و سومنات باتفاق ارباب تاریخ نام بتی است که هندوان آن را اعظم اصنام اعتقاد داشتند و لیکن از سخن شیخ فرید الدین عطار خلاف این معنی مستفاد میگردد آنجا که می‌فرماید بیت

لشگر محمود اندر سومنات‌یافتند آن بت که نامش بود لات و بنابر قول مورخان سومنات موضعی بود در بتخانه‌ای بر کنار دریا و جهلاء هند هرگاه که خسوف واقع میشد در آن بتخانه مجتمع میگشتند و در آن لیالی زیاده از صد هزار آدمی بدانجا می‌آمدند و از اقصاء ممالک هند نذورات بدان بتخانه می‌آوردند و قریب بدو هزار قریه معموره وقف سدنه آن خانه بود و چندان جواهر نفیسه آنجا موجود بود که عشر آن در خزانه هیچ پادشاهی باستقلال نمیگنجید و دو هزار نفر از براهمه در حوالی آن بتخانه پیوسته بعبادت مشغول بودند و زنجیری از طلا بوزن دویست من که جرسها بر اطراف آن بود از گوشه آن کنیسه آویخته بودند و در اوقات معینه آنرا حرکت میدادند تا از صدای آن براهمه را معلوم شود که وقت عبادت است و سیصد سرتراش و سیصد مغنی و پانصد کنیزک رقاص ملازمت آن بتخانه می‌نمودند و مایحتاج ایشان را سدنه از نذورات و موقوفات مرتب میساختند و نهر گنک جوئی است واقع بر شرقی قنوج و دهلی و زعم هندوان آنکه آب آن جوی از چشمه خلد جریان یافته و آن طایفه اموات خود را سوخته خاکسترشرا در آن آب اندازند و این حرکت را مزید ستایش دانند القصه چون سلطان در ظاهر آن مکان نزول نمود قلعه بزرگ دید بر کنار دریا چنانچه موج آب بخاک‌ریز حصار میرسید و خلایق بسیار بر سر باره آمده در مسلمانان می‌نگریستند و می‌پنداشتند که معبود باطل ایشان آن جماعت را همان‌شب هلاک خواهد ساخت نظم

روز دیگر کین جهان پرغروریافت از سرچشمه خورشید نور

ترک روز آخر ابا زرین سپرهندوی شب را بتیغ افکند سرلشکر جلادت‌آئین غزنین بپای قلعه رفته

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 383

بنوک پیکان دیده‌دوز هندوان را از بالای باره آواره ساختند و نردبانها نهاده بر آنجا صعود نمودند و بآواز بلند تکبیر گفتند هندوان بار دیگر آغاز محاربه کردند و آنروز از وقتی که خسرو خاوری بر حصار فیروزه‌فام گردون برآمد تا زمانی که بتان شبستان آسمان بجلوه‌گری درآمدند بین الجانبین حرب قایم بود و چون ظلمت لیل نور باصره را از رؤیت اشباح مانع گشت لشکر اسلام مراجعت نمودند و روز دیگر باز بر سر کار رفته باستعمال آلات پیکار پرداخته هندوان را مغلوب گردانیدند و آن جهلاء فوج‌فوج ببتخانه شتافته و سومنات را در بغل گرفته میگریستند و بیرون آمده جنگ میکردند تا کشته میشدند چنانچه زیاده بر پنجاه هزار مشرک بر گرد آن بتخانه بقتل رسیدند و بقیة السیف در کشتیها نشسته بگریختند و سلطان محمود به بتخانه درآمده منزلی دید بغایت طویل و عریض چنانچه پنجاه و شش ستون وقایه سقف آن کرده بودند و سومنات صنمی بود از سنگ تراشیده طولش مقدار پنج گز سه گز از آن ظاهر و دو گز در زیر زمین مختفی و یمین الدوله بدست خویش آن بترا درهم شکسته فرمود تا قطعه از آن سنگ بار کردند و بغزنین برده در آستانه مسجد جامع افکندند و آنچه از نفس بتخانه سومنات و اصل خزانه سلطان محمود شد زیاده بر بیست هزارهزار دینار بود زیرا که آن بتخانه بجواهر نفیسه ترصیع داشت و سلطان محمود بعد از آن فتح نامدار بجانب قلعه‌ای که حاکم بهیسواره در آنجا تحصن نموده بود شتافته آن قلعه را نیز مسخر گردانید آنگاه حکومت سومنات را بدابشلیم مرتاض داده متوجه غزنین گردید نقل است که سلطان محمود در وقت مراجعت از سومنات با ارکان دولت مشورت کرده گفت جهة ضبط این مملکت کسی که بحکومت مناسبت داشته باشد مقرر می‌باید ساخت ایشان جواب دادند که چون ما را دیگر برین ولایت عبور نخواهد افتاد از مردم همین دیار شخصی را حاکم می‌باید گردانید و سلطان در آن باب با بعضی از اهالی سومنات سخن کرده طایفه از ایشان گفتند که از ملوک این دیار بحسب و نسب هیچکس بدابشلیمیان برابری نمی‌تواند نمود و حالا از آن قوم جوانیست در لباس براهمه بریاضت مشغول اگر سلطان این مملکت را بدو مسلم دارد مناسب است و جمعی این سخن را مستحسن نداشته بر زبان آوردند که دابشلیم مرتاض مردی درشت خویست و بحسب ضرورت ریاضت اختیار کرده اما دابشلیمی که در فلان ولایت حاکم است بغایت خردمند و صحیح العهد است انسب آنکه سلطان او را والی سومنات سازد یمین الدوله فرمود که اگر او بملازمت آمده این التماس میکرد مقبول می‌افتاد اما مملکتی بدین وسعت را شخصی که بالفعل در یکی از ممالک هند پادشاه است و هرگز ما را ملازمت نکرده از مقتضاء رای رزین سلاطین مستبعد است آنگاه دابشلیم مرتاض را طلبیده حکومت سومنات را باو عنایت کرد و دابشلیم خراج قبول نموده بعرض رسانید که فلان دابشلیم نسبت بمن در مقام عداوتست چون از رفتن سلطان آگاه شود بی‌شک لشکر بدینجانب کشد و بنابر آنکه مرا قوت مقاومت نیست مغلوب گردم اگر پادشاه

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 384

شر او را از سر من دفع فرماید مهم من استقامت می‌یابد و الا بزودی عرضه هلاک خواهم شد سلطان فرمود که چون ما بنیت جهاد از غزنین بیرون آمده‌ایم مهم او را نیز فیصل دهیم آنگاه لشکر بولایت آن دابشلیم کشیده و او را اسیر کرده بدابشلیم مرتاض سپرد و او معروض داشت که در کیش ما قتل ملوک جایز نیست بلکه دستور چنانست که هرگاه پادشاهی بسر دیگری قدرت یابد در تحت تخت خود خانه تنک و تاریک ساخته و خصم را در آن محبس انداخته سوراخی بازگذارد و هرروز خوانی طعام بدانجا فرستد تا وقتی که زمان حیات یکی از آن دو حاکم غالب یا مغلوب باتمام رسد و چون مرا حالا استطاعت نیست که دشمن خود را بدین طریقه نگاه دارم توقع مینمایم که ملازمان سلطان او بدار الملک غزنین برند و هرگاه مرا مکنتی پیدا شود بازفرستند و یمین الدوله این ملتمس را نیز مبذول داشته رایت مراجعت بجانب غزنین برافراشت و دابشلیم مرتاض در حکومت سومنات استقلال یافته بعد از چند سال رسولان نزد سلطان فرستاد و خصم خود را طلب نمود و سلطان نخست در فرستادن آن جوان متردد گشت و آخر الامر بنابر اغواء بعضی از امراء آن دابشلیم را تسلیم فرستادگان دابشلیم مرتاض نمود و چون ایشان او را بحدود سومنات رسانیدند دابشلیم مرتاض فرمود که زندان معهود را ترتیب کردند و بنابر قاعده که در میان ایشان متعارف بود خود باستقبال آن جوان از شهر بیرون آمد تا طشت و آفتابه خاصه را بر سرش نهاده او را در رکاب خویش بدواند و بآن زندان رساند و در اثناء راه بشکار اشتغال نموده آن مقدار بهر جانب تاخت که حرارت هوا برو استیلا یافت بعد از آن در سایه درختی باستراحت مشغول شده رومالی سرخ بر رو پوشید درین حال بتقدیر ایزد متعال طایری سخت چنگال آن رومال را گوشت خیال کرده از هوا درآمد و چنگ در رومال زده اثر ناخن او بچشم دابشلیم مرتاض رسید بمثابه که کور شد و چون اعیان هندوستان معیوبان را اطاعت نمی‌نمایند شورشی در میان لشکریان افتاد درین اثناء آن دابشلیم دررسید و همه بر سلطنتش اتفاق کرده همان طشت و ابریق را بر سر دابشلیم مرتاض نهادند و او را تا زندان معهود دوانیدند و دابشلیم مرتاض آنچه درباره آن جوان اندیشیده بود خود گرفتار گردید و مضمون کلمه (من حفر بئر الاخیه وقع فیه) بظهور انجامید (تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْ‌ءٍ قَدِیرٌ) بثبوت پیوسته که سلطان محمود در سنه عشرین و اربعمائه خیال فتح عراق عجم کرده علم توجه بدانجانب مرتفع گردانید و چون بحدود مازندران رسید منوچهر بن قابوس بن وشمگیر بخدمت شتافته پیشکشهای مناسب کشید در آن اثناء حاکم عراق مجد الدولة بن فخر الدوله رسولی نزد یمین الدوله فرستاده از امراء خود شکایت نمود و سلطان سپاهی بطرف ری روان کرده مجد الدله بلشکر غزنین پیوست و امیر آن جنود مجد الدوله را گرفته سلطان محمود بنفس نفیس بری رفت و مجد الدوله را بمجلس خود طلبیده پرسید که شاهنامه خوانده و تاریخ

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 385

طبری مطالعه نموده جواب داد بلی آنگاه گفت شطرنج باخته گفت آری سلطان گفت در آن کتب هیچ‌جا نوشته‌اند که دو پادشاه در یک ملک سلطنت کرده‌اند و در بساط شطرنج در یک خانه دو شاه مشاهده فرموده‌ای گفت نی سلطان فرمود که پس ترا چه چیز بران داشت که زمام اختیار خود را بکسی دهی که از تو قوت بیشتر دارد آنگاه مجد الدوله را با پسر و نواب مقید بغزنین فرستاد و حکومت آن سرزمین را بولد خود مسعود داده عنان بصوب دار الملک انعطاف داد

 

ذکر شمه‌ای از معارضات مسعود با پدر و بیان انتقال محمود بعالم دیگر

 

مورخان حمیده‌آثار و مؤلفان سعادت شعار آورده‌اند که سلطان محمود ولد کهتر خود محمد را از مسعود دوستر میداشت بنابرآن منصب ولایت‌عهد را باو تفویض نمود و قبل از فتح عراق روزی از مسعود پرسید که بعد از فوت من با برادر خود چگونه معیشت خواهی کرد مسعود جواب داد که آن نوع که تو با برادر خود معاش کردی و قضیه محمود و برادرش اسمعیل سبق ذکر یافت احتیاج بتکرار نیست و غرض از عرض این سخن آنکه محمود چون آن سخن را از مسعود شنود بخاطرش خطور نمود که مسعود را از دار الملک غزنین دور اندازد تا بعد از فوت او بین الاخوین آتش جنگ و شین اشتعال نیابد بنابرآن مرتکب سفر عراق گردید و چون آن ولایت را بحیز تسخیر درآورد بمسعود عنایت کرد و او را گفت که ترا سوگند باید خورد که پس از فوت من متعرض برادر خود محمد نشوی مسعود گفت من وقتی این سوگند خورم که تو از من بیزار شوی محمود فرمود که ای فرزند چرا امثال این سخنان میگوئی مسعود جواب داد که اگر من فرزند تو باشم هرآینه در اموال و خزاین تو مرا حقی باشد محمود گفت که حقوق ترا برادرت بتو میرساند تو قسم یاد کن که با او در مقام مقاتله نیائی و خصومت و لجاج ننمائی مسعود گفت اگر او بیاید و سوگند خورد که متروکات تو و حقوق مرا برحسب شریعت غرا بمن رساند من نیز سوگند خورم که با او مخالفت نکنم اکنون او در غزنین و من در ری این امر چگونه تمشیت پذیرد و مسعود از غایت جبروت و حرص باحراز مزخرفات دنیوی جسارت نموده با پدر مانند این درشتیها کرد و سلطان او را وداع فرموده روی بجانب غزنین آورد و بعد از وصول بمرض سل یا سوء القنیه علی اختلاف القولین گرفتار گشت و پهلو بر بستر ناتوانی نهاده در روز پنج‌شنبه بیست و سیم ربیع الاخری سنه احدی و عشرین و اربعمائه درگذشت جنازه او را در شبی که باران می‌بارید برداشتند و در قصر فیروزه غزنین مدفون گردانیدند

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 386

 

گفتار در بیان مجملی از حال جمعی که وزارت سلطان محمود غزنوی نمودند و ذکر زمره‌ای از فضلاء و شعرا که با آن پادشاه مظفرلوا معاصر بودند

 

باتفاق مورخان نخستین کسی که وزارت سلطان محمود بن سبکتکین کرد ابو العباس فضل بن احمد الاسفراینی بود و ابو العباس در اوایل حال بکتابت و نیابت فایق که در سلک امراء سلاطین سامانی انتظام داشت قیام مینمود و چون آفتاب اقبال از فایق بسرحد زوال رسید خود را بملازمت امیر سبکتکین رسانید و بر مسند وزارت نشسته پس از فوت سبکتکین سلطان محمود نیز آن منصب را بوی مسلم داشت و جمال حال ابو العباس اگر چه از حلیه فضل و ادب و تبحر در لغت عرب عاری بود اما در ضبط امور مملکت و سرانجام مهام سپاهی و رعیت ید بیضا می‌نمود و چون مدت دهسال از وزارت ابو العباس درگذشت اختر طالعش از اوج اقبال بحضیض وبال انتقال کرده معزول گشت بعضی از مورخان سبب عزل او را چنین گفته‌اند که سلطان محمود را بغلامان زهره‌جبین میل تمام بود و فضل بن احمد درین معنی بمقتضای کلمه (الناس علی دین ملوکهم) عمل مینمود و فضل در ناحیتی از ولایات ترکستان خبر غلامی پری‌پیکر شنیده یکی از معتمدان را بدان صوب گسیل کرد تا آن غلام را خریده در کسوت عورات بغزنین رسانید و سلطان کیفیت واقعه را از غمازی شنوده کس نزد وزیر فرستاد و غلام ترکستان را طلب نمود و ابو العباس زبان بانکار گشود و یمین الدوله بهانه برانگیخت و ناخبر بخانه وزیر تشریف برد و فضل بلوازم نیاز و نثار پرداخته در آن اثنا آن مشتری سیما بنظر محمود غزنوی درآمد و محمود آغاز عربده کرده باخذ و نهب اموال وزیر فرمان فرمود و مقارن آن حال رایات ظفرمآل بجانب هندوستان در حرکت آمد و بعضی از امراء بدسگال بطمع اخذ مال ابو العباس را آن مقدار شکنجه کردند که بجوار مغفرت ایزد متعال انتقال نمود در جامع التواریخ جلالی مسطور است که ابو العباس اسفراینی پسری داشت حجاج نام که در کسب فضایل نفسانی سرآمد افاضل آن زمان بود و اشعار عربی در غایت بلاغت نظم میفرمود و دختری نیز داشت که در علم حدیث مهارت بی‌نهایت پیدا کرد چنانچه بعضی از محدثان از وی حدیث روایت نموده‌اند و اللّه تعالی اعلم بصحته

احمد بن حسن میمندی بعد از فوت ابو العباس وزیر سلطان محمود غزنوی گشت و احمد برادر رضاعی و هم سبق سلطان بود و پدرش حسن در زمان امیر سبکتکین در قصبه بست بضبط اموال دیوانی قیام مینمود و آنکه بین الناس اشتهار یافته که حسن در سلک وزراء سلطان محمود انتظام داشته عین غلط و محض خطاست و نزد علماء فن تاریخ این خبر بی‌اصل و نامعتبر القصه چون احمد بن حسن بحسن خط و جودت عبادت و کثرت فضیلت اتصاف داشت در اوایل حال صاحب دیوان انشا و رسالت گشت و جذبات التفات سلطان

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 387

او را از درجه بدرجه ترقی میداد تا منصب استیفاء ممالک و شغل عرض عساکر ضمیمه مهم مذکوره شد و بعد از چندگاه ضبط اموال بلاد خراسان باشتغال سابقه انضمام یافت و آن جناب کما ینبغی از عهده سرانجام آن مهام بیرون آمد و چون مشرب عذب سلطان بابو العباس اسفراینی سمت تکدر پذیرفت زمام امور وزارت من حیث الاستقلال در کف کفایت آن خواجه ستوده‌خصال قرار گرفت و مدت هیجده سال بتمشیت مهمات ملک و مال پرداخت و بعد از آن جمعی از امراء بزرگ مانند التونتاش حاجب و امیر علی خویشاوند در مجلس سلطانی زبان بغیبت و بهتان آن منبع فضل و احسان گشادند و آن سخنان مؤثر افتاده محمود رقم عزل بر ناصیه احوال احمد کشید و او را بیکی از قلاع بلاد هند فرستاده محبوس گردانید و چون سلطان محمود بجهان جاودان خرامید و پسرش سلطان مسعود بر مسند سلطنت غزنین متمکن گردید احمد بن حسن را از آن قلعه بیرون آورده بار دیگر وزیر ساخت و آن وزیر صایب تدبیر بسرانجام مهام ملک و مال میپرداخت تا در شهور سنه اربع و عشرین و اربعمائه بعالم آخرت شتافت

ابو علی حسن بن محمد بحسنک میکال اشتهار داشت و او از مبادی ایام صبی و اوایل اوقات نشوونما در ملازمت سلطان محمود غزنوی بسر میبرد و بحدت طبع و جودت ذهن و طلاقت گفتار و محاسن کردار موصوف و معروف بود و سلطان محمود بعد از عزل احمد بن حسن او را به منصب وزارت تعیین فرمود و حسن تا آخر اوقات حیات سلطان بدان امر اشتغال داشت و در ایام دخل خود نقش درایت و کفایت بر صفحات روزگار مینگاشت مورخان سخن‌دان از حسنک نکات شیرین روایت کرده‌اند و حکایات رنگین بقلم درآورده از جمله آنکه در روضة الصفا مسطور است که در آن زمان که سلطان محمود در ملازمت امیر سبکتکین متوجه دفع ابو علی سیمجور بود در یکی از منازل شنود که درین نواحی درویشی است بصفت زهد و عبادت موصوف و باظهار کرامات و خوارق عادات معروف و او را زاهد آهوپوش میگویند و چون سلطان نسبت بدرویشان و گوشه‌نشینان ارادت بی‌نهایت داشت میل ملاقات زاهد نمود و با حسنک میکال که منکر آن طایفه بود گفت که هرچند میدانم که ترا بصوفیه و ارباب ریاضت الفتی نیست میخواهم که در زیارت زاهد آهوپوش با من موافقت کنی حسنک انگشت قبول بر دیده نهاده در رکاب سلطان روا نشد و سلطان بنیاز تمام با زاهد ملاقات نموده درویش زبان به بیان سخنان تصوف‌آمیز گشاد و از استماع آن سخنان عقیده سلطان نسبت بزاهد زاید شده گفت از نقد و جنس هرچه مطلوب خدام باشد خازنان تسلیم نمایند زاهد دست در هوا برده مشتی زر مسکوک بر کف سلطان نهاده گفت هرکه از خزانه غیب امثال این نقود تواند گرفت بمال مخلوق چه احتیاج داشته باشد محمود آن معنی را حمل بر کرامات کرده تنگجات را بدست حسنک میکال داد و حسنک در آنها نگریسته دید که همه مسکوک بسکه ابو علی سیمجور است و چون از نزد زاهد بیرون آمدند سلطان حسنک را گفت که امثال این خوارق عادات را انکار نتوان نمود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 388

حسنک جواب داد که بنده منکر کرامات اولیا نیستم اما مناسب نمی‌نماید که شما بحرب کسی روید که در غیب سکه بنام او میزنند و سلطان از حقیقت این سخن پرسیده حسنک تنگجات مذکوره را بوی نمود و سلطان محمود را نظر بر سکه ابو علی افتاده منفعل گشت و مآل حال امیر حسنک در اثناء ذکر سلطان مسعود مذکور خواهد شد لاجرم درین مقام عنان بیان بصوب ذکر شمه از احوال بعضی از فضلاء شعرا که معاصر آن پادشاه سعادت انتما بودند انعطاف یافته سمت تحریر می‌یابد که از جمله اکابر زمان سلطان سلطان محمود یکی یمینی است که تاریخ یمینی در ذکر آثار آل سبکتکین از مؤلفات اوست و آن کتاب را ابو الشرف ناصر بن ظفر بن سعد المنشی الجربادقانی ترجمه نموده و حالا آن ترجمه در میان مردم اشتهار دارد و دیگری از افاضل آن زمان عنصریست و او مقدم شعراء عصر خود بوده و او پیوسته در مدح سلطان محمود قصاید و قطعات نظم مینمود و این قطعه از آن جمله است که قطعه

تو آن شاهی که اندر شرق و در غرب‌جهود و گبر و ترسا و مسلمان

همی‌گویند در تسبیح و تهلیل‌که یا رب عاقبت محمود گردان گویند که عنصری را مثنویات در مدح سلطان محمود بسیار بوده است و از جمله کتبی که بنام سلطان محمود تمام کرده یکی کتاب وامق و عذراست و حالا از آن اثری پیدا نیست و دیگری از شعرا که در سلک مداحان سلطان محمود منتظم بود عسجدی است و عسجدی در اصل از مرو است و در وقت فتح سومنات قصیده در مدح سلطان حمیده‌صفات گفته که مطلعش اینست مطلع

تا شاه خورده بین سفر سومنات کردکردار خویش را علم معجزات کرد و دیگری از شعراء زمان سلطان محمود فرخی است از فواضل انعامات سلطان مال فراوان جمع آورده عزیمت سمرقند نمود و چون نزدیک بدان بلده رسید قطّاع الطریق سر راه بر وی گرفته هرچه داشت غارتیدند و او بسمرقند درآمده خود را بر کسی ظاهر نساخت و بعد از روزی‌چند این قطعه گفته علم مراجعت برافراخت قطعه

همه نعیم سمرقند سربسر دیدم‌نظاره کردم در باغ و راغ و وادی و دشت

چو بود کیسه و جیب من از درم خالی‌دلم ز صحن امل فرش خرمی بنوشت

بسی ز اهل هنر بارها بهرشهری‌شنیده بودم کوثر یکست و جنت هشت

هزار کوثر دیدم هزار جنت بیش‌ولی چه سود چو لب تشنه باز خواهم گشت

چو دیده نعمت بیند بکف درم نبودچو سر بریده بود در میان زرین طشت و از جمله شعراء زمان سلطان محمود دیگری فردوسی بود و هو ابو القاسم حسن بن علی الطوسی حکایت مشهور است و در کتب فضلا مسطور که فردوسی در اوایل حال بدهقنت اشتغال مینمود نوبتی بر وی تعدی رفته بقصد تظلم روی بغزنین که دار الملک سلطان محمود بود آورد و چون بظاهر آن بلده رسید در باغی سه کس دید که با یکدیگر نشسته‌اند و بعشرت مشغولی دارند دانست که از ملازمان آستان سلطان‌اند با خود گفت که پیش ایشان روم و شمه‌ای از مهم خود بگویم شاید فایده بر آن مترتب شود چون بآن منزل که عنصری و عسجدی و فرخی نشسته بودند رسید آن

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 389

جماعت از وی متوحش شدند که مجلس ما را منغص خواهد ساخت و باهم گفتند مناسب آنست که چون این شخص بباید گوئیم که ما شاعران سلطانیم و با کسی که شاعر نباشد صحبت نمی‌داریم و سه مصراع بگوئیم که رابع نداشته باشد اگر رابع را بگوید با وی مصاحبت نمائیم و الا فلا و چون فردوسی بمجلس ایشان درآمد آنچه با خود مخمر ساخته بودند باو ظاهر نمودند گفت مصراعهای خود را بخوانید عنصری گفت چون عارض تو ماه نباشد روشن عسجدی گفت مانند رخت گل نبود در گلشن فرخی گفت مژگانت گذر همی‌کند از جوشن و چون فردوسی این مصراع شنید بر بدیهه گفت مانند سنان کیو در جنگ پشن شعرا از وی متعجب شدند و از قصه گیو و پشن استفسار نمودند فردوسی آن حکایت را شرح کرد و بآن ترتیب بمجلس سلطان رسیده منظور عنایت نظر گشت و محمود او را گفت که مجلس ما را فردوس ساختی بدانجهت فردوسی تخلص نمود و بعد از چندگاه بنظم شاهنامه مأمور شده هزار بیت گفت و نزد سلطان محمود برد و سلطان زبان بتحسین او گشاده هزار دینار صله داد و چون فردوسی از نظم فارغ گشت آن کتابرا که شصت هزار بیت است بنظر سلطان رسانید و بدستور اول در برابر هربیتی یکدینار طمع داشت بعضی از حاسدان دون‌همت آغاز خباثت کرده بعرض رسانید که شاعری چه‌قدر آن دارد که باین عطیه فراوان سرافراز گردد و صله او را بر شصت هزار درم قرار دادند و در وقتی که فردوسی از حمام بیرون آمده بود آن دراهم را پیش او آوردند از این معنی بغایت برنجید و بیست هزار درم را بفقاعی داد که جهة او فقاع آورده بود و بیست هزار دیگر را بهمان کسان که حامل زر بودند ارزانی فرمود و قرب چهل بیت در مذمت سلطان گفته در اول یا آخر شاهنامه نوشته از غزنین به طرف طوس گریخت و چون چندگاه برین قضیه بگذشت روزی در شکارگاه احمد بن حسن میمندی تقریبی یافته بیتی چند از شاهنامه بخواند سلطانرا آن ابیات بغایت مستحسن نموده پرسید که این اشعار کیست جواب داد که نتیجه طبع فردوسی است و سلطان از تقصیری که درباره آن شاعر بی نظیر کرده بود پشیمان شده فرمان فرمود تا شصت هزار دینار با خلعتهای خاص بطوس برند و فردوسی را عذرخواهی نمایند در بهارستان مسطور است که چون آن عطیه را از یک دروازه طوس درآوردند از دروازه دیگر تابوت فردوسی را بیرون بردند و از وی وارث یک دختر مانده بود پس فرستادگان سلطان آن مال خطیر را بر وی عرض کردند از غایت علو همت قبول ننمود و گفت مرا آنقدر نعمت هست که تا آخر عمر کفایت باشد احتیاج باین زر ندارم و گماشتگان سلطان از آن وجه رباطی در نواحی طوس تعمیر نمودند افضل الانامی مولانا نور الدین عبد الرحمن جامی در آخر این حکایت نوشته که قطعه

خوش است قدر شناسی که چون خمیده سپهرسهام حادثه را کرد عاقبت قوسی

برفت شوکت محمود و در زمانه نماندجز این فسانه که نشناخت قدر فردوسی وفات فردوسی بقول صاحب گزیده در سنه سته عشر و اربعمائه واقع بود و العلم عند اللّه الودود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 390

 

ذکر سلطنت محمد بن سلطان محمود غزنوی‌

 

چون دست یمین الدوله محمود از تصرف در امور دنیوی کوتاه گشت پسرش محمد بموجب وصیت افسر سلطنت بر سر نهاد و بدستور زمان محمود منصب وزارترا بامیر حسنک میکال داد و سلطان مسعود در همدان از رحلت پدر وقوف یافته بصوب خراسان شتافت و نامه ببرادر نوشت مضمون آنکه من بدان ولایت که پدر بتو عنایت کرد طمع ندارم اما باید که نام من در خطبه مقدم مذکور شود و محمد جوابی درشت گفته بتهیه اسباب قتال اشتغال نمود و هرچند جمعی از دولت‌خواهان سعی کردند که میان برادران صلح بوقوع پیوندد بجائی نرسیده محمد اصلا تنزل نکرد و عم خود یوسف بن سبکتکین را مقدمه سپاه گردانیده روی براه آورد و در غره ماه مبارک رمضان سنه احدی و عشرین و اربعمائه در تکیناباد که بحقیقت نکبت‌آباد بود فرود آمده ماه صیام را در آنمقام بپایان رسانید و در روز عید بیجهتی کلاه از سر پادشاه افتاده مردم این صورترا بفال بد داشتند و در شب سیوم شوال امیر علی خویشاوند و یوسف بن امیر سبکتکین با جمعی اتفاق نموده رایت مخالفت برافراختند و بهواداری مسعود گرد خرگاه محمد را فروگرفته او را از آنجا بیرون آوردند و بقلعه تکیناباد برده محبوس کردند آنگاه ارکان دولت محمودی باستقبال مسعود شتافتند و امیر حسنک در نیشابور بدرگاه مسعود رسیده چون چشم پادشاه بر وی افتاد فرمود تا از حلقش آویختند زیرا که بسمع مسعود رسانیده بودند که حسنک روزی بر سر دیوان سلطان محمد گفته بود که هرگاه مسعود پادشاه شود حسنک را بر دار باید کشید و علی خویشاوند و یوسف بن سبکتکین در بلده هراة بملازمت سلطان مسعود رسیده یوسف محبوس و علی خویشاوند مقتول گردید و مسعود بر جناح استعجال بغزنین رفته محمد را که در قلعه تکیناباد محبوس بود میل کشید و از تاریخ گزیده بخلاف روایتی که مرقوم شد چنان مستفاد میگردد که قبل از آنکه دیده دولت محمد بمیل جفای برادر کور شود چهار سال پادشاهی کرد و در زمان استیلاء مسعود بر مملکت نه سال در حبس اوقات گذرانیده بعد از قتل مسعود یکسال دیگر فرمان‌فرما بود و در سنه اربع و ثلاثین و اربعمائه بحکم مودود بن مسعود کشته گشت‌

 

ذکر سلطان مسعود بن یمین الدوله محمود

 

لقب سلطان مسعود بقول بعضی از مورخان ناصر الدین بود و بزعم حمد اللّه مستوفی نصیر الدوله و او بعد از میل کشیدن برادر در دار الملک غزنین افسر پادشاهی بر سر نهاده منصب وزارت را باحمد بن حسن میمندی داد و بتمهید مبانی عدل و انصاف پرداخته ابواب انعام و احسان بروی روزگار علما و فضلا بازگشاد در ایام دولت مسعود در اطراف ممالک بقاع خیر مانند مساجد و مدارس و خوانق بنا یافت و او هرسال غزو کفار هند را پیش‌نهاد همت بلندنهمت ساخته بدان دیار می‌شتافت بنابرآن سلجوقیان فرصت یافته از آب آمویه

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 391

عبور کردند و قوی‌حال شده باندک زمانی خطه خراسانرا در حیز تسخیر آوردند و مسعود در اوقات کامرانی کرت دیگر عزم بلاد هند کرده در وقتی که از آب سند بگذشت بسبب مخالفت نوشتکین و پسر علی خویشاوند و ولد یوسف بن سبکتکین بر دست برادر خود محمد مکحول گرفتار گشت و در قلعه‌گیری محبوس شده در سنه ثلاث و ثلاثین و اربعمائه بقتل رسید مدت سلطنتش نزدیک بدوازده سال کشید

 

گفتار در بیان مجملی از وقایع ایام سلطنت سلطان مسعود و بیان آنکه اسر و قتل او بر چه نهج روی نمود

 

در شهور سنه اثنی و عشرین و اربعمائه که مسعود بن محمود غزنوی بر مسند فرمان فرمائی متمکن گشت ابو سهل حمدومی؟؟؟ را بضبط ولایات عراق نامزد فرمود و منشوری نوشته حکومت اصفهانرا بعلاء الدوله جعفر بن کاکویه تفویض نمود و این علاء الدوله پسر خال مجد الدوله بن فخر الدوله دیلمی بود و بلغت دیلم خال را کاکویه گویند و این کاکویه در بدایت حال بنیابت مسعود در حکومت عراق دخل فرمود و آخر الامر دم از استقلال زد و در سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه التونتاش حاجب بموجب فرموده مسعود بکین علی تکین که بر سمرقند و بخارا استیلا یافته بود از خوارزم عزیمت ماوراء النهر نمود و در حدود بلخ پانزده هزار نفر از لشگر غزنین بوی پیوسته التونتاش از آب آمویه عبور کرد و نخست بجانب بخارا رفته بعد از تسخیر آن بلده روی بسمرقند نهاد و علی تکین بعزم رزم و کین از شهر بیرون آمده موضعی را لشگرگاه ساخت که در یک طرفش روداب بود و درخت بسیار و بر دیگر جانبش کوهی در رفعت مانند سپهر دوار و چون التونتاش بدانجا رسید آتش پرخاش اشتعال یافته در اثناء گیرودار جمعی از مردم علی تکین از منزلی که در کمین نشسته بودند بیرون آمدند و بر سپاه خوارزم تاخته زخمی گران بر دست التونتاش زدند و آن پهلوان کیفیت حال را نهان داشته آنمقدار تجلد نمود که بسیاری از لشگریان علی تکین کشته گشته بقیة السیف را بجنگل گریزانید و چون شب شد التونتاش امرا و سرداران سپاه را طلبید و زخم خود را ظاهر گردانید و گفت نجات من از این جراحت ممکن نیست اکنون شما چاره کار خود کنید و آنجماعت همانشب قاصدی نزد علی تکین فرستاده مصالحه نمودند و بجانب خراسان بازگشته روز دیگر التونتاش وفات یافت و پسرش هارون قایم مقام شد و در سنه اربع و عشرین و اربعمائه خواجه حمیده‌صفات احمد بن حسن میمندی بعالم آخرت انتقال نمود و مسعود ابو نصر احمد بن محمد بن عبد الصمد را که صاحب دیوان هارون بن التونتاش بود از خوارزم طلبیده امر وزارت را باو تفویض فرمود و احمد بن محمد تا آخر ایام حیات مسعود بلوازم آن منصب اشتغال داشت و در خلال این احوال سلجوقیان از جیحون گذشته در نواحی؟؟؟ و ابیورد منزل گزیدند و پس از انقضاء اندک زمانی قوت یافته آغاز مخالفت مسعود کردند و در سنه ست و عشرین و اربعمائه سلطان

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 392

مسعود لشکر بطرف جرجان و طبرستان کشید و بدانجهت عمال او که در عراق بر سر اعمال بودند مستظهر گشته ابو سهل حمدوی که حاکم ری بود سپاهی فرستاد تا اهالی قم و ساوه را که پای در میدان عصیان نهاده بودند باطاعت و فرمان‌برداری درآوردند و سلطان مسعود از جرجان بغزنین مراجعت نموده عزیمت دیار هند فرمود بعضی از امرا و ارکان دولت عرضه داشتند که مناسب آنست که نخست بخراسان رفته دفع سلجوقیان کنیم مسعود این سخن را بسمع رضا نشنود و بجانب هندوستان شتافته در مدت غیبت او سلجوقیان مکنت تمام پیدا کرده و علاء الدولة بن کاکویه نیز یاغی شده ابو سهل حمدوییرا از ری بیرون تاخت و مسعود در سنه ثمان و عشرین و اربعمائه از آن سفر بازآمده چون از استیلاء اعدا وقوف یافت از یورش هندوستان پشیمان شد و بعد از تهیه اسباب قتال ببلخ رفته مردم آنجائی عرضه داشتند که بورتکین در غیبت رایت ظفرقرین چندین کرت از آب گذشته است و دست بقتل و غارت دراز کرده مسعود گفت در این زمستان دفع او کنیم و در اوایل فصل بهار باستیصال سلجوقیان پردازیم امرا و نواب در فغان آمده گفتند مدت دو سالست که سلجوقیان از ولایت خراسان مال میستانند و مردم دل بر حکومت ایشان نهاده‌اند اول بدفع آنجماعت باید پرداخت آنگاه سرانجام مهام دیگر را پیش‌نهاد همت ساخت و یکی از شعراء در آن ولا این قطعه در سلک نظم کشیده و بعرض سلطان مسعود رسانید قطعه

مخالفان تو موران بدند و مار شدندبرآر از سر موران مار گشته دمار

مده زمان‌شان زین پیش و روزگار مبرکه اژدها شود ار روزگار یابد مار و چون کوکب طالع مسعود بحدود نحوس رسیده بود بدان سخنان التفات ننمود و از آب گذشته متوجه جانب بورتکین شد و در آن زمستان در ماوراء النهر برف و باران فراوان باریده مشقت بی‌پایان شامل حال غزنویان گشت و در خلال آن احوال داود سلجوقی بخیال جدال از سرخس بصوب بلخ توجه نمود لاجرم مسعود طبل مراجعت کوفته بورتکین از عقب سپاه غزنین درآمد و اسبان و شتران خاصه مسعود را بغارت برده بی‌ناموسی تمام بغزنویان رسید و مسعود بعد از وصول بدار الملک خود بتدارک اختلال احوال ابطال رجال پرداخته متوجه سلجوقیان گردید و چند نوبت بین الجانبین محاربت دست داد و بالاخره مسعود منهزم بغزنین رفت و در آن سرزمین بعضی از امرا و ارکان دولت را ببهانه آنکه در جنگ سستی کرده‌اند بقتل رسانیده پسر خویش مودود را با فوجی از لشکر ببلخ فرستاد و خود با محمد مکحول و اولاد او احمد و عبد الرحمن و عبد الرحیم بطرف هندوستان در حرکت آمد بخیال آنکه زمستان آنجا بسر برد و در بهار متوجه دفع سلجوقیان گردد و چون مسعود از آب سند عبور نمود و هنوز احمال و اثقال او در این طرف رود بود نوشتکین باتفاق جمعی از غلامان خاصه خزانه را غارت کرده محمد مکحول را بپادشاهی برداشتند و بر روایت حمد اللّه مستوفی او را بر فیلی نشانده گرد معسکر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 393

برآورده‌اند «1» و مسعود بعد از استماع این خبر گریخته پناه برباطی برد و جمعی از عاصیان او را گرفته بنظر محمد آوردند و محمد برادر را با متعلقان در قلعه‌گیری بازداشته امر سلطنت را به پسر خود احمد گذاشت آنگاه احمد که دماغش مخبط بود بیرخصت پدر در مصاحبت ولد یوسف بن سبکتکین و پسر علی خویشاوند بقلعه رفته در سنه ثلث و ثلثین و اربعمائه آن پادشاه افاضل‌پناه را بقتل رسانید و از جمله فضلاء شیخ ابو ریحان محمد بن احمد خوارزمی منجم که کتاب التفهیم فی التنجیم و قانون مسعودی از جمله مولفات اوست و قاضی ابو محمد ناصحی مصنف کتاب مسعودی در فقه مذهب امام ابو حنیفه رحمه اللّه با سلطان مسعود معاصر بودند و بنام او آن کتب را تألیف نمودند

 

ذکر سلطنت شهاب الدوله مودود بن مسعود بن سلطان محمود

 

تاریخ حبیب السیر ج‌2 393 ذکر سلطنت شهاب الدوله مودود بن مسعود بن سلطان محمود ..... ص : 393

ن مودود که در قبة الاسلام بلخ بود خبر قتل مسعود شنود با جنود ظفرورود متوجه دار الملک غزنین گشت و محمد نیز از حدود سند بنواحی آن ولایت شتافته میان عم و برادرزاده نایره قتال اشتعال یافت و نسیم نصرت بر پرچم علم مودود وزیده محمد با اولاد و پسر علی خویشاوند و نوشتکین بلخی که سرمایه فتنه و فساد بود در پنجه تقدیر اسیر گردید و تمامی ایشان بقتل رسیدند مگر عبد الرحیم بن محمد سبب نجاتش آنکه در آن زمان که مسعود محبوس بود روزی عبد الرحیم با برادر خود عبد الرحمن نزد مسعود رفت و عبد الرحمن بدست بی‌ادبی کلاه از سر مسعود برگرفت و عبد الرحیم آنرا از دست برادر ستانده بر سر عم نهاد و عبد الرحمن را سرزنش کرده زبان بدشنامش بگشاد القصه چون مودود از قاتلان پدر انتقام کشید در آنموضع که او را صورت نصرت روی نموده بود قریه و رباطی ساخته آنرا موسوم بفتح‌آباد گردانید و بغزنین شتافته بساط عدل و داد مبسوط ساخت و در ممالک غزنین و قندهار و بعضی از بلاد هند رایت ایالت برافراخت اما در ایام دولت محمود ممالک خراسان همچنان در تصرف سلجوقیان بود و او را پیکر ظفر بر آن طایفه روی ننمود و مودود چون هفت سال پادشاهی کرد در عشرین رجب سنه احدی و اربعین و اربعمائه روی بعالم عقبی آورد وزارتش در اوایل تعلق بوزیر پدرش احمد بن محمد بن عبد الصمد میداشت و در اواخر عبد الرزاق بن احمد میمندی علم وزارت برافراشت

______________________________

(1) واضح باد که از تاریخ مرات مستفاد میگردد که مسعود در هندوستان فی سنه احدی و ثلثین و اربع مائه بدست احمد بن محمد مکحول کشته گردید و در تاریخ دیگر بنظر درآمده که مسعود فی سنه اثنی و ثلثین و اربعمائه بقتل رسید و العلم عند اللّه الحمید المجید حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 394

 

گفتار در بیان مخالفت محدود با مودود و ذکر مجملی از وقایع که در آن ایام روی نمود

 

روات اخبار آورده‌اند که سلطان مسعود در اواخر ایام دولت پسر خود مجدود را بفتح بعضی از بلاد سند مامور گردانیده بود و او ملتان و چند شهر دیگر را بحیز تسخیر درآورده لشکری قوی داشت و چون مسعود بقتل رسید و مجدود از آن واقعه آگاه گردید داعیه استقلال کرده بخار پندار بکاخ دماغش تصاعد نمود و مودود آنخبر شنوده لشکری جهت اطفاء آتش فتنه مجدود نامزد فرمود و مجدود نیز با سپاهی نامحدود از موضع خود در حرکت آمده قریب بعید بلاهور رسید و در آن منزل بمراسم عید اضحی قیام نموده صباح سیم عید مقربان درگاه او را در خرگاه مرده یافته و حقیقت آن حال بوضوح نه پیوست و بعد ازین واقعه از بلاد هند آن‌قدر که بمسعود متعلق بود بحوزه دیوان مودود درآمد و ملوک ماوراء النهر نیز نسبت باو اظهار انقیاد کردند اما سلجوقیان بدستور معهود دم از خلاف و عناد میزدند و در سنه خمس و ثلثین و اربعمائه مودود سپاه رزم‌خواه با حاجب خویش بجانب خراسان فرستاد و از طرف سلجوقیان سلطان الپ‌ارسلان در برابر آمده غزنویانرا منهزم گردانید و هم در این سال فوجی از تراکمه سلجوقی تاخت بنواحی گرمسیر آوردند و مودود لشکری بدفع ایشان نامزد کرده بین الجانبین حربی صعب روی نمود و غزنویان ظفر یافته بسیاری از سلجوقیان اسیر و دستگیر گشتند و در همین سال بعضی از حکام حدود هندوستان با پنج هزار سوار پیاده بلاهور آمده آن بلده را محاصره نمودند و مسلمانان که در آن شهر بودند قاصدی نزد مودود فرستاده استمداد فرمودند لاجرم مودود لشکری بدانجانب گسیل کرد اما قبل از وصول آن سپاه بلاهور اختلاف در میان کفار پیدا شده بعزم دیار خود روی نهادند و مردم لاهور ایشانرا تعاقب نموده هندوان پناه بکوهی رفیع وسیع بردند و سپاه لاهور آن جبل را احاطه کرده بعد از اظهار آثار تجلد و اقتدار هندوان امان طلبیدند و لاهوریان ایشانرا ایمن کردند بدان شرط که هرقلعه که در بلاد هند در تصرف ایشان باشد بمسلمانان باز گذارند و بواسطه وقوع این فتح مبین سایر حکام بلاد هند مجددا نسبت بمودود در مقام فرمان برداری آمدند نقلست که چون مدت دو سال از سلطنت مودود درگذشت ابو نصر احمد بن محمد الوزیر بنابر قصد بعضی از ارکان دولت مؤاخذ و مقید گشت و در محبس شربتی مسموم خورده فوت شد آنگاه طاهر مستوفی «1» بر مسند امارت نشسته بسبب ضعف رای

______________________________

(1) در تاریخ فرشته بنظر رسیده که خواجه طاهر وزیر فی سنه سته و ثلاثین و اربعمائه وفات یافت و پس از فوت وی خواجه ابو الفتح عبد الرزاق بمنصب وزارت رسید حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 395

و سوء تدبیر بعد از دو ماه از آن مهم استعفا نمود و عبد الرزاق بن احمد میمندی از غایت دولتمندی بتعهد آن منصب سرافراز شد و تا آخر ایام مودود بدان امر اشتغال داشت و در اواسط رجب سنه احدی و اربعین و اربع مائه مودود با جنود نامعدود بعزم رزم سلجوقیان از غزنین بیرون آمده در منزل اول برنج قولنج گرفتار گشت و عبد الرزاق بن احمد را با لشکر بیکران بصوب سیستان که در تصرف سلجوقیان بود فرستاده بغزنین مراجعت نمود و هم در آن ایام از عالم رحلت فرمود

 

ذکر سلطنت مسعود بن مودود و علی بن مسعود و عبد الرشید و بیان آنچه از طغرل کافرنعمت نسبت بغزنویان بوقوع انجامید

 

چون مودود رخت سفر آخرت بربست پسرش مسعود بموجب وصیت پدر بر تخت سلطنت نشست اما چون او در صغر سن بود از عهده امر پادشاهی بیرون نتوانست آمد و ارکان دولت بعد از انقضاء یک ماه مسعود را خلع نموده بر حکومت عمش علی بن مسعود بن محمود اتفاق کردند و او را بهاء الدوله لقب نهادند و مدت فرمان‌فرمائی علی قرب دو سال امتداد یافته بعد از آن بواسطه خروج عبد الرشید از غزنین فرار نمود و این عبد الرشید بروایت روضة الصفا پسر مسعود بن سلطان محمود بود و بقول صاحب گزیده ولد سلطان محمود بن سبکتکین و ابو منصور کنیت داشت او را بحسب لقب مجد الدوله میگفتند و عبد الرشید بفرمان مودود در قلعه که در میان بست و غزنین است محبوس بود و عبد الرزاق وزیر بعد از استماع خبر فوت مودود عزیمت سیستان نمود چون بنواحی آن قلعه که عبد الرشید در آن محبوس بود رسید بدان قلعه شتافت و عبد الرشید را بسلطنت برداشته سران سپاه را فرمان‌بردار او گردانید آنگاه عبد الرشید متوجه غزنین گشته علی بی‌ستیز و آویز روی بوادی گریز آورد و چون عبد الرشید در دار الملک غزنین فی‌الجمله مکنتی پیدا کرد طغرل حاجب را که برادر زن مودود بود و اعتباری تمام داشت با هزار سوار جرار بصوب سیستان ارسال نمود و طغرل در آن ولایت بر ابو الفضل و بیغوی سلجوقی غلبه کرده باندک زمانی در حکومت آن مملکت مستقل گشت و بخیال قلع نهال اقبال عبد الرشید متوجه غزنین شد و چون به پنج فرسخی شهر رسید نزد عبد الرشید غایت مکر و خدیعت او بوضوح پیوسته بقلعه غزنین گریخت و طغرل بغزنین درآمده رسل و رسایل نزد کوتوال آن حصار فرستاد و در باب وعید و تهدید آن مقدار مبالغه نمود که آنجماعت متوهم گشته عبد الرشید را با سایر اولاد محمود غزنوی بوی سپردند و طغرل تمامی شاهزادگان را بقتل رسانیده دختر مسعود بن سلطان محمود را باکراه تمام در حباله نکاح کشید لاجرم بطغرل کافرنعمت ملقب شد و چون خیر خبیر که

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 396

از کبار امراء غزنویان بود و در حدود هندوستان اقامت مینمود از این وقایع شنیعه آگاه گشت همت بر دفع آن غدار کافرنعمت مقصور داشته بدختر سلطان مسعود و اعیان غزنین مکتوبات نوشت و ایشانرا بر اغماض از اعمال قبیحه طغرل ملامت و سرزنش کرد جمعی که کینه طغرل در سینه داشتند از مطالعه آن مکاتیب دلیر شده چند پهلوان خنجرگذار در روزی که آن بو الفضول غدار بر تخت نشسته بود بپای جلادت پیش رفتند و بزخم تیغ تیز پیکر او را ریزریز کردند و بعد ازین حادثه خیر خبیر بغزنین رسیده فرخ‌زاد را که بروایت روضة الصفا ولد مسعود بن سلطان محمود و بقول حمد اللّه مستوفی پسر عبد الرشید بود و در زندان طغرل بسر میبرد از محبس بیرون آورد و پادشاه کرد

 

ذکر سلطنت جمال الدوله فرخ‌زاد و انچه در ایام دولت او دست داد

 

چون فرخ‌زاد افسر سروری بر سر نهاد و زمام امور ملک و مال را بدست خیر خبیر داد مقارن آن حال داود سلجوقی از انقلاب دولت غزنویه خبر یافته بصوب غزنین شتافت و خیر خبیر با سپاهی در برابر رفته بعد از استعمال تیغ و تیر داود را منهزم گردانید و غنیمت بسیار بدست غزنویان افتاده بعد از آن فرخ‌زاد با یراق تمام و سپاهی نصرت انجام اعلام ظفر اعلام بصوب خراسان برافراشت و از قبل سلجوقیان کل سارق او را استقبال نموده پس از اشتعال نایره قتال کل سارق با چند کس دیگر اسیر سرپنجه تقدیر شد و چون این خبر بچقری بیک سلجوقی رسید ولد خود الپ‌ارسلان را بجنگ فرخ‌زاد روان گردانید و در این نوبت سلجوقیانرا صورت فتح روی نموده بعضی از اعیان غزنویانرا بگرفتند و فرخ‌زاد این حال مشاهده کرده کلسارق را خلعت پوشانیده بگذاشت و سلجوقیان نیز اسیران غزنین را مطلق العنان گردانیدند «1» و فرخ‌زاد مدت شش سال پادشاهی کرده فی سنه خمسین و اربعمائه بواسطه عارضه قولنج روی بعالم آخرت آورد وزیرش در اوایل حسن بن مهران بود و در اواخر ابو بکر بن صالح‌

 

ذکر ظهیر الدوله ابو المظفر ابراهیم بن مسعود بن سلطان محمود

 

بعد از آنکه فرخ‌زاد مقیم کوی فنا شد سلطان ابراهیم مسند ایالت را بوجود ذی جود خود بیاراست و او پادشاهی بود در غایت زهد و تقوی چنانچه رجب و شعبان را با ماه مبارک رمضان انضمام داده در سالی سه ماه بصیام میگذرانید و در ایام دولت بتمهید بساط معدلت و رعیت‌پروری قیام نموده در اشاعه خیرات و مبرات مبالغه فرمود و سلطان ابراهیم

______________________________

(1) هویدا باد که وفات فرخ‌زاد را در تاریخ مرآت الصفا فی سنه سبع و اربعین و اربعمائه نگاشته حرره محمد تقی شوشتری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 397

را با سلجوقیان مصالحه اتفاق افتاد برین جمله که هیچیک از فریقین قصد مملکت یکدیگر نکنند و سلطان ملکشاه سلجوقی دختر خود را با پسر ابراهیم که مسعود نام داشت در سلک ازدواج کشید و بعد از تمهید قواعد مصالحت و مواصلت سلطان ابراهیم با سپاهی عظیم چند نوبت بغزو دیار هند رفته هرنوبت بر بسیاری از کفار هند ظفر یافت و مظفر و منصور عنان بصوب غزنین تافت وفات سلطان ابراهیم بروایت بناکتی و حمد اللّه مستوفی در شهور سنه اثنی و تسعین و اربعمائه روی نمود و بدین روایت مدت سلطنتش چهل و دو سال بود و بعضی دیگر از مورخان گفته‌اند که وفات ابراهیم در سنه احدی و ثمانین و اربعمائه دست داد و العلم عند اللّه تعالی وزارتش در اوایل ایام پادشاهی تعلق بابو سهل الخجندی میداشت و در اواخر عبد الحمید بن احمد بن محمد بن عبد الصمد رایت وزارت برافراشت و از جمله شعرا استاد ابو الفرج رونی و ازرقی معاصر سلطان ابراهیم بودند و از جمله اشعار ابو الفرج قصیده‌ایست که مطلعش اینست مطلع

ترتیب فضل و قاعده جود و رسم داد

عبد الحمید احمد عبد الصمد نهاد اما ازرقی فضل الدین لقب داشت و اصل او از هراتست و کتاب الفیه و شلفیه از منظومات اوست در بهارستان مذکور است که سبب نظم آن کتاب آن بود که از ممدوح «1» ازرقی بجهة عارضه‌ای قوت مباشرت ساقط شد چنانچه اطبا از معالجه عاجز آمدند و ازرقی متعهد علاج آن مرض گشته آن کتاب را بنظم آورد و مصور کرد آنگاه غلامی از خواص پادشاهیرا با کنیزکی عقد بست و ایشانرا در حرمسرای پادشاه در خانه که میان ایشان و سلطان شبکه بیش حایل نبود جای داد و آن کتاب را پیش ایشان نهاده فرمود که بآن صور مختلفه با یکدیگر مباشرت نمایند و پادشاهرا فرمود که از قفای شبکه بی وقوف ایشان مشاهده آن حال کند و چون آن حال مشاهده تکرار یافت حرارت غریزی قوی شده ماده را که مانع قیام آلت بود مجتمع ساخت و بشکل پنیرمایه منجمد منیرا از منفذ احلیل بیرون انداخت و مقصود بحصول پیوست و این قطعه در صفت شراب نتیجه طبع ازرقی است قطعه

ساقی بیار لعل مئی کز خیال آن‌اندیشه لاله‌زار شود دیده گلستان

گر بگذرد پری بشب اندر شعاع آن‌از چشم آدمی نتواند شدن نهان

خوشبوی‌تر ز عنبر و رنگین‌تر از عقیق‌روشن‌تر از ستاره و صافی‌تر از روان

 

ذکر مسعود بن ابراهیم‌

 

لقبش بقول حمد اللّه مستوفی علاء الدوله بود و بروایتی که در روضة الصفا مسطور است جلال الدوله و باتفاق مورخان مسعود بعد از پدر شانزده سال پادشاهی نمود چنانچه در تاریخ گزیده مزبور است در سنه ثمان و خمس مائه بدار بقا پیوست و ایضا در تاریخ مذکور در قلم آمده که بعد از فوت مسعود ولدش کمال الدوله شیرزاد قدم بر مسند سروری نهاد و چون یکسال از سلطنتش بگذشت در سنه تسع و خمسمائه بر دست برادر خود ارسلان

______________________________

(1) هویدا باد که مقصود از ممدوح حکیم ازرقی طغان شاه است که کتاب مذکور را بجهة آن پادشاه عالیجاه نوشته حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 398

شاه کشته گشت اما دیگر مورخان از عقب ذکر مسعود بی‌واسطه ارسلان شاهرا مذکور ساخته‌اند و اللّه تعالی اعلم‌

 

ذکر پادشاهی سلطان الدوله ارسلانشاه بن مسعود و بیان منازعتی که میان او و برادرش روی نمود

 

چون ارسلان شاه در غزنین پادشاه گشت منصب وزارت را بعبد الحمید بن احمد مفوض ساخت و برادران خود را گرفته در محبس انداخت و از جمله اخوان بهرامشاه مجال فرار یافته پیش خال خود سلطان سنجر شتافت و در آن وقت سنجر از قبل برادر خود محمد بن ملکشاه در خراسان فرمان‌فرما بود و سلطان سنجر درصدد مدد خواهرزاده آمده علم توجه بصوب غزنین برافراخت و چون ببست رسید والی سیستان ابو الفضل باردوی عالی ملحق گردید و ارسلانشاه سپاهی کثرت دستگاه بحرب سلطان فرستاده بسیاری از غزنویان بر دست لشگر خراسان کشته شدند و بقیة السیف با قبح وجهی بغزنین گریختند و ارسلان شاه ابواب خضوع و خشوع مفتوح گردانیده مادر خود را که خواهر سلطان بود با دویست هزار دینار و تحف بسیار نزد سلطان سنجر فرستاد و طلب مصالحه نمود و سلطان عزم مراجعت کرده بهرامشاه بدان معنی رضا نداد و آن مقدار مبالغه فرمود که سنجر روی توجه بغزنین نهاد و چون یک فرسخی غزنین مضرب خیام سپاه ظفرقرین گشت ارسلان شاه با سی هزار سوار و پیاده بسیار و صد و شصت زنجیر فیل در مقابل پادشاه خراسان صف قتال بیاراست و از جانبین ابطال رجال باستعمال سیف و سنان پرداخته بیمن جلادت ابو الفضل ملک سیستان غزنویان منهزم گشتند و سلطان سنجر در بیستم شوال سنه عشر و خمس مائه بغزنین درآمده جنود ظفرورود را از غارت و تاراج منع فرمود و چهل روز در غزنین توقف کرده و خزاین آل سبکتکین را بقضه تصرف درآورد و سلطنت آن مملکت را ببهرام شاه گذاشت و بنفس نفیس رایت توجه بجانب خراسان برافراشت و چون ارسلانشاه از معاودت سلطان سنجر آگاه شد لشکر فراوان از حدود هندوستان درهم کشیده متوجه غزنین گردید و بهرامشاه تاب مقاومت نیاورده ببامیان شتافت و در آنجا بمدد سلطان سنجر مستظهر گشته بار دیگر عنان بصوب غزنین تافت و ارسلانشاه مرکز دولت خالی گذاشته بطرفی بیرون رفت و لشگر سنجر او را تعاقب نموده بگرفتند و نزد بهرامشاه بردند و بهرامشاه در سنه اثنی عشر و خمس مائه برادر را بخبه هلاک ساخته در سلطنت مستقل گشت مدت ملک ارسلانشاه سه سال یا چهار سال بود و العلم عند اللّه الودود

 

گفتار در ذکر سلطنت علاء الدوله بهرام شاه و بیان مجملی از وقایع ایام دولت آن پادشاه عالیجاه‌

 

لقب بهرامشاه غزنوی بعقیده حمد اللّه مستوفی یمین الدوله بود و بروایتی که در

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 399

روضة الصفا مسطور است معز الدوله و او پادشاهی ذو شوکت صاحب حشمت بود و همواره با علماء و فضلاء مصاحبت می‌فرمود در ایام دولت خود چند کرت بغزو کفار هند توجه نمود و بسیاری از قلاع و بلاد آن مملکت را گشود و در اواخر ایام سلطنتش علاء الدین حسین غوری لشگری بغزنین کشیده بهرامشاه را بجانب هندوستان منهزم گردانید و برادر خود را که بروایتی سوری و بقولی سام نام داشت در آن بلده حاکم ساخت و بعد از مراجعت علاء الدین حسین بصوب غور بهرامشاه کرت دیگر بدار الملک غزنین شتافته بر برادر علاء الدین حسین ظفر یافت و او را بر گاوی نشانده گرد شهر گردانید و علاء الدین حسین چون این خبر شنید بعزم انتقام متوجه غزنین گشت اما قبل از رسیدن او دست قضا طومار حیوة بهرامشاه را درنوشت فوت بهرامشاه بروایتی که در روضة الصفا مسطور است در سنه سبع و اربعین و خمس مائه دست داد و بقول حمد اللّه مستوفی آن واقعه در سنه اربع و خمسمائه اتفاق افتاد مدت سلطنتش بروایت اول سی و پنجسال بود و بقول ثانی سی و دو سال وزارت بهرامشاه در اوایل حال تعلق بعبد الحمید بن احمد میداشت و چون آن وزیر صایب تدبیر بنابر سعایت بعضی از اهل مکر و تزویر شهید شد ابو محمد حسن بن ابی منصور القاینی علم وزارت برافراشت و یکی از جمله افاضل عرفا و اعاظم شعرا که معاصر سلطان بهرامشاه غزنوی بود شیخ سنائی است و هو ابو المجد مجدود بن آدم الغزنوی در نفحات «1» مسطور است که سبب توبه شیخ سنائی آن شد که در زمستانی که سلطان محمود جهت تسخیر بعضی از دیار کفار از غزنین بیرون رفته بود سنائی در مدح محمود قصیده در سلک نظم کشیده متوجه اردوی وی شد تا بعرض رساند در اثناء راه بدر گلخنی رسید که یکی از مجذوبان مشهور بلای خوار ساقی خود را می‌گفت قدحی پر کن بکوری محمودک سبکتکین ساقی گفت محمود پادشاهی است مسلمان و بامر جهاد مشغولی می‌نماید لای‌خوار گفت مرد کیست بسیار ناخوشنود آنچه در تحت حکم وی درآمده است ضبط نمی‌تواند کرد میرود که مملکت دیگر گیرد و آن قدح را درکشید و بازگفت قدحی دیگر پر کن بکوری سنائیک شاعر ساقی گفت سنائی شاعریست فاضل و لطیف‌طبع لای‌خوار گفت اگر وی از لطف طبع بهره‌ور بودی بکاری اشتغال نمودی که وی را بکار آمدی گزافی چند در کاغذی نوشته که بهیچ کار وی نمی‌آید و نمیداند که او را برای چه آفریده‌اند سنائی از شنیدن آن سخن متغیر گشته از شراب غفلت هشیار شد و بسلوک مشغول گشت و بر خرد خورده‌دان و ملاذ ارباب فضیلت و عرفان پوشیده و پنهان نماند که از مضمون این حکایت چنان بوضوح می‌پیوندد که اشتهار شیخ سنائی بنظم اشعار در زمان سلطان محمود غزنوی بوده باشد و حال آنکه از کتاب حدیقة الحقیقه که در سلک منظومات حقیقت آیات آن جناب انتظام دارد چنان ظاهر میشود

______________________________

(1) مخفی نماناد که کیفیت توبه حکیم سنائی و حکایت لای‌خوار در زمان سلطان ابو اسحق ابراهیم غزنوی اتفاق افتاده نه در زمان سلطان محمود که مؤلف از نفحات نگاشته حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 400

که شیخ سنائی معاصر سلطان بهرام شاه بوده و آن کتابرا بنام نامی آن پادشاه عالیجاه تصنیف نموده و سلطان محمود غزنوی در سنه احدی و عشرین و اربع مائه وفات یافته و نظم حدیقه چنانچه هم از آن کتاب بتحقیق می‌انجامد در سنه خمس و عشرین و خمس مائه باتمام پیوسته و از ملاحظه این دو تاریخ که متفق اهل خبر است نزد ازکیا صفت وضوح می‌یابد که صحت حکایت مجذوب لای‌خوار بغایت مستبعد است و العلم عند اللّه تعالی وفات شیخ سنائی بعقیده صاحب گزیده در زمان سلطان بهرام شاه دست داده و بقول بعضی از فضلا آن واقعه در سنه خمس و عشرین و خمس مائه که تاریخ اتمام حدیقه است اتفاق افتاده و ایضا از فصحاء سخن‌آرا و شعراء بلاغت‌انتما نصر اللّه بن عبد الحمید بن ابی المعالی و سید حسن غزنوی معاصر بهرام شاه بودند و نصر اللّه کتاب کلیله و دمنه را بعبارتی که حالا در میان فرق برایا موجود است بنام نامی آن پادشاه عالیجاه در سلک تحریر کشیده و سید حسن در روز جلوسش قصیده منظوم گردانید که بیت اولش این است بیت

ندائی برآمد ز هفت آسمان‌که بهرام شاه است شاه جهان در تاریخ گزیده مزبور است که در وقتی که سید حسن بزیارت روضه مطهره حضرت خیر البریه علیه السّلام و التحیه سرافراز گشت ترجیعی در نعت آن حضرت گفته در روضه منوره آن ابیات را بخواند و چون بدین بیت رسید که بیت

لاف فرزندی نیارم زد و لیکن ای حبیب‌مدحتی گفتم ز حضرت خلعتی بیرون فرست دستی از قبه بیرون آمد با حله‌ای و آوازی مسموع شد که (خذ یا بنی) و العلم عند اللّه تعالی‌

 

ذکر پادشاهی خسرو شاه بن بهرام شاه‌

 

چون بهرام شاه وفات یافت خسرو شاه باتفاق امرا بر مسند حکومت نشست اما هم در آن ایام خبر توجه علاء الدین حسین شنیده خسرو شاه بلاهور گریخت و علاء الدین حسین غوری بغزنین درآمده از مراسم قتل و غارت و سوختن و کندن عمارت دقیقه نامرعی نگذاشت آنگاه برادرزادگان خود سلطان غیاث الدین و سلطان شهاب الدین را بحکومت آن سرزمین مقرر گردانیده بجانب غور بازگشت و بروایت حمد اللّه مستوفی و بعضی دیگر از مورخان این دو سلطان بلطایف الحیل خسرو شاه را بدست آورده در قلعه محبوس ساختند و او در آن محبس فی سنه خمس و خمسین و خمس مائه وفات یافت و دولت غزنویه بنهایت رسید اما در روضة الصفا مسطور است که خسرو شاه بعد از فرار در بلده لاهور بر تخت پادشاهی قرار گرفت و چون او فوت شد پسرش خسرو ملک قایم‌مقام گردید و در سنه ثلث و ثمانین و خمس مائه سلطان غیاث الدین بر لاهور استیلا یافته خسرو ملک را بدست آورد و او را بغزنین فرستاده محبوس کرد و بعد از او آنچه سایر اولاد ملوک غزنوی بدست غوریان افتاد همه را شربت فنا چشانیدند و لواء دولت و زندگانی آن سلاطین عدالت‌آئین را منخفض گردانیدند

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 401

 

گفتار در بیان مبادی احوال ملوک طبرستان‌

 

سید ظهیر الدین بن سید نصیر الدین بن سید کمال الدین بن سید قوام الدین المرعشی که تاریخ طبرستان تصنیف اوست از مؤلف مولانا اولیاء اللّه آملی چنین نقل نموده که در آن زمان که اسکندر ذو القرنین ممالک عجم را بر ملوک طوایف تقسیم میفرمود حکومت مملکت طبرستان را مفوض برای و رویت یکی از اولاد ملوک فرس فرمود و آن شخص و اولاد او دویست سال در آن ولایت بدولت و اقبال گذرانیدند و چون اردشیر بابکان ملوک طوایف را مقهور گردانیده رایت کشورستانی ارتفاع داد زمام ایالت آن ولایت را در قبضه اختیار خفن‌شاه نامی که در سلک احفاد همان شخص منتظم بود نهاد و خفن‌شاه و فرزندان او بطنا بعد بطن دویست و شصت و پنج سال دیگر در طبرستان فرمان‌فرما بودند و بعد از آنکه قباد بن فیروز مالک ممالک عجم گشت سلطنت آن دیار را بپسر بزرگتر خود کیوس ارزانی داشت و کیوس اولاد خفن‌شاهرا مستاصل ساخته مدت هفت سال حکومت کرد آنگاه میان او و برادرش انوشیروان مخالفت اتفاق افتاد و کیوس بر دست برادر اسیر گشت و بقتل رسید و از وی پسری ماند شاپور نام و شاپور ملازمت نوشیروانرا اختیار نموده ایالت طبرستان تعلق باولاد سوخرا گرفت و از آنجماعت پنج کس در آن مملکت کامرانی کردند و مدت دولت ایشان صد و ده سال امتداد یافت و اسامی ایشان این است زر مهر و آذر مهر ولاش مهرین و ولاش و آذر ولاش و ملک از آذر ولاش به جیل بن جیلان شاه که مشهور است بکاوباره منتقل گشت و تمامی ملوک رستمدار که داخل ممالک طبرستان است از نسل گاو باره‌اند چنانچه از سیاق کلام آینده بوضوع خواهد پیوست‌

 

ذکر ابتداء کار جیل که مشهور است بگاو باره و رسیدن او بسلطنت طبرستان از اقتضاء روش سبعه سیاره‌

 

این داستان بقلم راستان در تاریخ طبرستان بدینسان در سلک بیان انتظام دارد که در آن اوانکه قباد بن فیروز بمدد ملک هیاطله مالک ممالک عجم گشت و برادرش جاماسپ دست تشرف از مملکت کوتاه کرده از سر ملک و مال درگذشت قباد زمام ایالت ولایت ری و دربند و شروان و ارمنیه را در قبضه اختیار جاماسپ نهاد و جاماسپ تا آخر ایام حیات در آن حدود بفرمان‌فرمائی قیام می‌نمود و چون او بعالم آخرت رحلت فرمود ازو سه پسر یادگار ماند نرسی و وهسودان و سرخاب که جد ملوک شروان است اما نرسی قائم‌مقام پدر گشته بعضی از بلاد را که در آن نواحی بود بضرب شمشیر بر ممالک موروثی افزود و در وقتی که کوکب اقبال انوشیروان بدرجه کمال رسید نرسی خود را منظورنظر کسری گردانیده در بعضی از معارک آثار شجاعت بظهور رسانید بنابرآن

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 402

کسری بیشتر از پیشتر در تربیتش کوشید و نرسی در آن ایام دربند و شروانرا بنا کرد و چونروی بعالم آخرت آورد پسرش فیروز که در غایت صباحت و ملاحت و نهایت جلادت و شجاعت بود تاج ایالت بر سر نهاد و در ایام دولت خود چند نوبت لشکر بگیلانکشیده آخر الامر آن مملکترا مسخر ساخت و دختر یکی از ملکزادگان آن ملک را در حباله نکاح آورده او را از آنمستوره پسری متولد گشت و فیروز آنمولود عاقبت محمود را جیلانشاه نام نهاده منجمانرا فرمود تا نظر بر زایجه طالع جیلانشاه اندازند و آنجماعت بعد از تامل در اوضاع کواکب عرض کردند که از صلب شاهزاده دولتمندی در وجود خواهد آمد که باستقلال بر مسند جاه و جلال متمکن گردد فیروز را از استماع این بشارت مبتهج و مسرور شده چون او نیز راه سفر آخرت پیش گرفت مملکتش بجیلانشاه تعلق پذیرفت و از جیلانشاه پسری قمرمنظر در وجود آمده موسوم بجیل گشت و جیل بعد از فوت پدر افسر سروری بر سر نهاده تمامی بلاد جیل و دیلم را مسخر نمود در آن اثناء بعضی از منجمان بوی گفتند که از علم تنجیم نزد ما بوضوح پیوسته که ممالک طبرستان بالتمام بتحت تصرف تو درخواهد آمد بنابرآن سوداء تسخیر آن مملکت در دماغ جیل پیدا شده یکی از اهل اعتماد را در گیلان نایب خود گردانید و تغییر لباس فرموده چند سر گاو بار کرد و در پیش انداخت مانند شخصی که بواسطه تعدی حکام جلاء وطن اختیار نموده باشد پیاده متوجه طبرستان گشت و چون بدان ولایت رسید با حکام و اشراف طریق اختلاط و ارتباط مسلوک داشته بواسطه علو همت و وفور بذل و سخاوت محبتش در دل همگنانقرار گرفت و او را گاوباره لقب نهادند و در آن وقت از جانب کسری آذر ولاش در آن مملکت حکومت می‌نمود و آذر ولاش شمه از اوصاف پسندیده گاوباره شنیده او را پیش خود طلبید و ملازم گردانید و بعد از چندگاهی که گاوباره ملازمت آذر ولاش کرد و مداخل و مخارج آن مملکت را بنظر احتیاط درآورد رخصت انصراف حاصل فرموده بگیلان بازگشت و لشکر فراوان جمع ساخته بعزم پرخاش آذر ولاش رایت جلادت برافراخت و آذر ولاش بر حقیقت حال گاوباره وقوف یافته کیفیت حادثه را بیزدجرد بن شهریار که در آنزمانحاکم مملکت عجم بود عرضه داشت نمود یزدجرد در جواب نوشت که معلوم نمای این شخص از کدام قوم است و بچه تدبیر مالک ممالک جیلان شده است آذر ولاش نوبت دیگر پیغام داد که پدران او از مردم ارمنیه بوده‌اند بگیلان رفته بتغلب زمام ایالت بدست آورده‌اند کسری باین سخن التفات ننمود و از مؤبدان فضیلت‌مآل و بعضی از پیران کهن‌سال تفتیش احوال گاوباره فرمود آن جماعت بعد از تحقیق معروض داشتند که نسب این شخص بجاماسپ بن فیروز منتهی میشود و چون در آن ولا سپاه اسلام بحدود ولایات عراق درآمده بودند یزدجرد را مناسب ننمود که با شخصی که از بنی اعمام او باشد بجهة ولایت طبرستان مخاصمت نماید لاجرم بآذر ولاش نوشت که میان ما و گاوباره قرابت قریبه واقع است مناسب نمیدانیم که بجهة طبرستان او را از خود برنجانیم باید که زمام حل و عقد آن ولایت را بکف کفایت او دهی و غاشیه متابعتش

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 403

بر دوش گیری و آذر ولاش بموجب فرموده عمل نموده بلده رویانرا که بنا کرده منوچهر و دار الملک رستمدار بود بگاوباره بازگذاشت و خود را یکی از ملازمان او نگاشت مقارن آن حال بتقدیر ایزد متعال آذر ولاش در میدان گوی‌بازی از اسب افتاده رخت هستی بباد فنا داد و جمیع جهات و متملکات او بتحت تصرف گاوباره درآمده رایت دولتش سمت استعلا پذیرفت و تمامی مملکت طبرستان و گیلان در حیز تسخیر او قرار گرفت اما بدستور سابق تختگاه او در گیلان بود و در سایر ممالک گماشتگان تعیین نمود و باستمالت عباد و تعمیر بلاد پرداخته قلاع متین طرح انداخت و چون مدت پانزده سال از زمان استقلال او در گذشت در سنه اربعین هجری مطموره خاک منزلش گشت و ازو دو پسر ماند دابویه و بادوسبان و دابویه قایم‌مقام پدر بود و از ملوک دابوی در طبرستان پنج نفر حکومت نمودند و زمان دولت ایشان صد و چهل سال امتداد یافت‌

 

ذکر حکومت دابویه و الملوک المنتسبین الیه‌

 

مورخان گیلان آورده‌اند که چون گاوباره در چنگ گرگ اجل بیچاره گشت پسر بزرگترش دابویه قایم‌مقام شد و چون او بدرشت‌خوئی و ظلم نفس و سفک دماء اتصاف داشت برادرش بادوسبان از صحبتش متنفر شده از گیلان برویان رفت و در آن بلده توطن نموده بخلاف برادر در استمالت خواطر و دلجوئی اکابر و اصاغر مساعی جمیله بتقدیم رسانید و بعد از آنکه دابویه شانزده سال حکومت کرد از تخت سلطنت بزاویه لحد شتافت و پسرش فرخان بزرگ که ذو المناقب و سپهبد از جمله القاب اوست بجای پدر نشست و ابواب عدل بر روی خلایق گشاده درهای جور و ظلم بربست و او را برادری بود سارویه نام و سارویه بموجب فرموده فرخان شهر ساری را بنا نهاد و لشگر کشیدن مصقلة بن هبیرة الشیبانی بطرف طبرستان در ایام جهانبانی فرخان بوقوع پیوست و او هفده سال باقبال گذرانیده متوجه ملک باقی گردید آنگاه پسرش آذرمهر دوازده سال سلطنت کرد و چون بمقتضای روش سپهر آذرمهر پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و پسرش اسپهبد خورشید بحد بلغا نرسیده بود وصیت فرمود که بعد از فوت او عمش سارویه قایم‌مقام گردد و پس از بلوغ خورشید بدرجه کمال ملک و مال را بدو سپارد لاجرم سارویه پس از فوت آذرمهر بیست سال افسر اقبال بر سر نهاد آنگاه اسپهبد خورشید را بر سریر دولت نشاند و مدت ملک اسپهبد خورشید پنجاه و یکسال امتداد یافته اکثر خویشان او غاشیه متابعتش بر دوش گرفتند و سنباد مجوسی در آن وقت که از دست‌برد سپاه ابو جعفر دوانیقی فرار نمود التجا بدو کرد و اسپهبد سنباد را به بئس المهاد فرستاده خزاین و جهاتش را بتحت تصرف درآورد و این معنی موجب زیادتی حشمت و شوکت او شد و مقارن آن حال مهدی بن منصور بری رفته قاصدی نزد اسپهبد خورشید فرستاد و پیغام داد که پسر خود هرمز را برسم نوا پیش ما فرست اسپهبد جواب گفت که پسر من خوردسال است و تحمل مشقت سفر ندارد و مهدی کیفیت عدم اطاعت اسپهبد را بپدر نوشته منصور فرمان فرمود که مهدی از سر آن

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 404

التماس درگذرد و باستمالت اسپهبد پردازد و مهدی بموجب فرموده عمل نموده بعد از آن رسولی پیش اسپهبد ارسال داشت و التماس فرمود که شرف رخصت ارزانی دارد که سپاه عرب براه کنار دریا روی بصوب خراسان آورند و خورشید بواسطه عدم تدبیر تجویز این معنی کرده مهدی ابو الخصیب مرزوق مسندی را براه دارم و شاکر روانه کرد و ابو عون بن عبد الملک را بصوب گرگان فرستاد و ایشانرا فرمود که بوقت حاجت بیک دیگر پیوندند و اسپهبد ساکنان صحرا و بیابان را گفت که از شوارع کوچ نموده بقلل جبال روند تا از لشگر بیگانه متضرر نشوند و چون سپاه اسلام بجیلانات درآمدند عمرو بن العلاء باشارت ابو الخصیب با ده هزار مرد بطرف آمل تاخت و مرزبان که از قبل اسپهبد در آن ملک بود بمقاتله او اقدام نموده در معرکه بقتل رسید و رایت دولت عمرو بن العلاء سمت استعلاء پذیرفته فتح آمل او را میسر گشت و مردم را بعدل و داد نوید داده باسلام دعوت فرمود گیلانیان که از جور و طغیان اسپهبد بتنک آمده بودند این معنی را فوزی عظیم دانسته فوج‌فوج بملازمت عمرو می‌شتافتند و سعادت ایمان درمی‌یافتند خورشید چون این حال مشاهده فرمود عظیم بترسید و با اولاد و ازواج و عبید و مواشی و اموال و ذخایر ببالاء دربند کولا براه دارم بیرون رفت و در غاری که آنرا غاشیه کرکیلی ذر میگویند و دوساله آذوقه آنجا مجتمع بود عیال و اطفال و اموال را مضبوط ساخت و دری که بزعم گیلانیان پانصد کس از حمل آن عاجز بودند بر آن غار استوار کرده خود با چند خروار زر از راه لارجان بدیلمان شتافت و لشکر اسلام او را تعاقب نموده بعضی از خزاین بازستدند و اسپهبد بگیلان رفته سپاه عرب بمحاصره غاشیه کرکیلی مشغول شدند و چون مدت محاصره بدو سال و هفت ماه کشید و با در میان محصوران پیدا شده در چند روز چهار صد نفر بمردند و بنابر آنکه آن طایفه را مجال آن نبود که مردگان را از غار بیرون برده دفن کنند همه را در یکموضع جمع آوردند و آن اجساد متعفن گشته از بوی بد مردم غار را کار بجان و کارد باستخوان رسید لاجرم فریاد الامان باوج آسمان رسانیدند و مسلمانان ایشانرا امان داده عورات و بنات اسپهبد را اسیر گرفتند و در هفت شبانه‌روز اموال غاشیه کرکیلی را نقل فرمودند و چون این خبر بسمع اسپهبد خورشید رسید از غایت غصه زهر خورد و بمرد و دیگر کسی از اولاد دابویه سلطنت نکرد

 

ذکر سلطنت بادوسبان بن جیل در مملکت رستمدار و بیان کمیت و زمان جهانبانی آن خسرو نامدار

 

سابقا مسطور شد که چون دابویه بعد از پدر خویش جیل که بکاوباره اشتهار یافته بود در ولایت جیلان پادشاه شد بارتکاب افعال ناشایست و اعمال نابایست قیام نمود بنابر آن برادرش بادوسبان در سنه اربعین هجری از وی جدا گشته برویان رفت و بخلاف برادر در طریق عدل و انصاف سلوک فرمود لاجرم صغار و کبار رستمدار سر بر خط اطاعتش

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 405

نهادند و او سی و پنجسال باقبال گذرانیده متوجه عالم آخرت گردید و بعد از وی از اولادش تا شهور سنه احدی و ثمانین و ثمان مأء که تاریخ سید ظهیر سمت اختتام یافته سی و پنج کس مالک تاج و سریر گشتند و اگرچه در ایام دولت آن طایفه گاهی سادات عالی‌نژاد و گماشتگان خلفاء بغداد بر طبرستان استیلامی یافتند اما هرگز ولایت رستمدار از وجود یکی از اولاد ملوک کاوپاره خالی نبود و هیچکس از سلاطین ایشانرا یکباره از رویان آواره نتوانست نمود چنانچه از سیاق کلام آینده این معنی بوضوح خواهد پیوست انشاء اللّه تعالی و تقدس و مدت دولت بادوسبان و اولاد او بنابر تاریخ مذکور ششصد و چهل و یکسال بود زیرا که بادوسبان در سنه اربعین بضبط ملک و مال قیام نمود

 

ذکر حکومت اولاد بادوسبان تا زمان ظهور حسن بن زید علیهما الرحمة و الرضوان‌

 

مورخان طبرستان آورده‌اند که چون بادوسبان بن کاوباره در چنگ گرگ اجل بیچاره گشت پسرش اسپهبد خورزاد مدت سی سال در رستمدار فرمان‌فرما بود و با رعیت بر نهج عدالت سلوک مینمود و پس از وی ولدش بادوسبان ابن خورزاد چهلسال تاج ایالت بر سر نهاد و او بصفت عقل و کرایم اخلاق و محاسن آداب اتصاف داشت و همواره همت بر اشاعه بذل و سخا و جود و عطا و اطعام مساکین و فقرا می‌گماشت و بیمن شجاعت و فرط جلادت با بعضی از سرداران مازندران اتفاق نموده لشکر عرب را از جیلانات و رستمدار اخراج کرد و تمامی مملکت موروث را بحیطه ضبط درآورد و چون او فوت شد ولدش شهریار در آن ملک سی سال کامکار بود آنگاه زمان شهریار بسر آمده پسرش وندا امید شهریار گشت و پس از سی و دو سال نامه اقبال او را نیز فلک درنوشت اسپهبد عبد اللّه بن وندا امید بن شهریار بعد از انتقال پدر از دار الملک روی بنظم امور ملک و مال آورد و در ایام دولت او حسن بن زید علوی در طبرستان خروج کرد و عبد اللّه دست بیعت بحسن داده سی و چهار سال تاج حکومت بر سر نهاد و بعد از آن بجوار حق پیوست‌

 

گفتار در بیان آمدشد نواب خلفاء بمملکت طبرستان و ذکر خروج حسن بن زید بسبب تعدی بعضی از ایشان‌

 

واقفان اخبار طبرستان آورده‌اند که نخستین کسی که در زمان ارتفاع اعلام اسلام بنیت غزو و جهاد قدم در اراضی آن ولایت نهاد امام ثانی ابو محمد حسن بن امیر المؤمنین علی علیهما السلام بود و این صورت در اوقات خلافت امیر المؤمنین عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه روی نمود و قثم بن العباس و عبد اللّه بن عمر و مالک اشتر در آنسفر غاشیه متابعت آن امام عالی‌گهر بر دوش داشتند و چنانچه در ضمن حکایات جزو چهارم از مجلد

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 406

اول سبق ذکر یافت مهم مجاهدان دین سید المرسلین با متوطنان آن بلدان در آن نوبت بصلح انجامیده امام حسن علیه السّلام مقضی المرام مراجعت فرمود و در ایام خلافت امیر المؤمنین علی رضوان اللّه علیه بنو ناحیه که در سلک اهل اسلام انتظام یافته بودند مرتد گشته بترسایانی که در ناحیه از نواحی طبرستان بسر میبردند پیوستند و این معنی بر ضمیر منیر حضرت امیر واضح شده مصقلة بن هبیرة الشیبانی را بتأدیب بنی ناحیه نامزد فرمود و مصقله شیبانی با جمعی از سالکان مسالک پهلوانی بدانجانب شتافته بنی ناحیه از ضرب تیغ فرقه ناجیه نجات نیافتند و عیال و اطفال ایشان در چنگ اسار گرفتار گشته مصقله سالما غانما باز گردید و چون در آن یورش مصقله بر مداخل و مخارج آن مملکت وقوف یافته بود در زمان تسلط معاویة بن ابی سفیان متعهد فتح طبرستان شد و با چهار هزار کس بدانجانب شتافته مدت دو سال میان او و فرخان بزرگ نایره جدال و قتال اشتغال داشت و بالاخره فرخان ظفر یافته مصقله در کجور کشته شد و در قریه چهارسو مدفون گشت و قبر او بمزار کیامصقله در آن ولایت سمت شهرت پذیرفت بعد از آن یزید بن مهلب بن ابی صفره در زمان استیلاء بنی مروان لشگر به طبرستان کشید چنانچه در جزو دوم ازین مجلد مجملی از آن حکایت مذکور گردید و در وقت ایالت ابو جعفر منصور دوانیقی که اسپهبد خورشید حاکم طبرستان بود بر وجهی که سبق ذکر یافت ابو الخصیب و عمرو بن العلاء بر آن مملکت استیلا یافتند و ابو الخصیب در ساری ساکن گشته مردم آنجائی را باسلام درآورد و در آن بلده مسجد جمعه بنا کرد و بعد از ابو الخصیب خزیمه نامی بحکم ابو جعفر بدان ولایت شتافته در جرجان بسیاری از اعیان را بقتل آورد و دو سال باقبال گذرانیده عازم سفر آخرت گردید آنگاه ابو العباس نامی بدانجا آمده و یکسال حکومت کرده معزول گشت و روح بن حاتم بن قیصر بن المهلب بجایش منصوب شده پس از یکسال که بظلم پرداخت خالد بن برمک عوض او بمازندران شتافت و چهار سال آنجا بوده در آمل قصری ساخت و بعد از آن منصور او را طلبیده عمرو بن العلاء را که پس از استخلاص طبرستان بآستان خلافت آشیان شتافته بود باز بحکومت فرستاد و مهدی بن ابی جعفر در ایام دولت خود عمرو را عزل کرد و سعید بن علج بدان ولایت آمد و سعید سه سال آنجا بوده سعیدآباد را بنا نمود و پس از آن او نیز معزول شده بار دیگر عمرو بن العلاء فرمان‌فرما شد و در حدود آمل قریه عمرو کلاته را طرح انداخته قصری و بازاری نیز ساخت و در عمارت سعیدآباد که ناتمام بود اهتمام فرمود آنگاه مازندرانی موسوم بونداد بن هرمز خروج کرده باتفاق بادوسبان بن خورزاد تمامی اتباع خلیفه بغداد را از طبرستان اخراج نمود و بعقیده خواجه علی رویانی که یکی از مورخان طبرستان است عمرو بن علا متابع بادوسبان شده در سعیدآباد روی بجهان جاودان نهاد و در وقتی که مازیار بن قارن مازندرانی که از اولاد ونداد بود بر دست حسن بن حسین بن مصعب خزاعی گرفتار گشت نوبتی دیگر گماشتگان خلفا بر آن ولایت استیلا یافتند و از طاهریان هرکس که حاکم

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 407

خراسان میبود یکی از قرابتان خود را بحکومت طبرستان نصب می‌نمود و چون نوبت ایالت آن ولایت بشخصی رسید که او را محمد بن اوس میگفتند آغاز ظلم و تعدی کرد و مردم را مصادره نموده دود از دودمانهای قدیم برآورد بنابرآن اعیان طبرستان نزد بعضی از سادات عظام که از بیم عباسیان بحدود آن مملکت آرام گرفته بودند رفته از کثرت بیداد محمد بن اوس استغاثه نمودند و بزبان اخلاص بعرض محمد بن ابراهیم بن علی بن عبد الرحمن بن ابو القاسم بن حسن بن زید بن حسن بن امیر المؤمنین علی علیهم السلام که در کجور ساکن بود و بوفور زهد و عبادت از سایر سادات صاحب سعادات ممتاز و مستثنی می‌نمود رسانیدند که چون منصب امامت و خلافت بحسب حقیقت بخاندان عالیشان شما اختصاص دارد مظلومان این ولایت امیدوارند که همت بر استیصال اهل ظلم و ضلال گمارید تا همگنان دست در دامان متابعت ملازمان این آستان زده جهة دفع شر اعدا قدم در میدان قتال نهند سید جواب داد که تکفل این امر خطیر مناسب بحال من نیست اما اگر شما بعهد خود وفا خواهید نمود من کس بری فرستاده حسن بن زید بن اسماعیل را که شوهرخواهر منست و تمشیت این مهم بحسن اهتمام او میسر می‌شود بدینجا طلب دارم و زمام امری را که پیش گرفته‌اید بقبضه اختیار او سپارم طبرستانیان سوگندان یاد کردند که چون حسن بدین ولایت تشریف آرد از صمیم القلب همه دست بیعت بدو دهیم و مال و جان خود را در راه رضاء او نهیم آنگاه سید محمد که بکیا نیز اشتهار داشت درین باب نامه نزد حسن بن زید رضی اللّه عنه فرستاد و حسن ملتمس طبرستانیانرا اجابت فرموده از ری روی بدانجانب نهاد و حسن ولد زید بن اسماعیل بن الحسن بن زید بن امام حسن بن امیر المؤمنین علی بن ابی طالب رضی اللّه عنهم بود و جمال حالش باصناف کمالات و فضایل اتصاف داشت و از غایت کرم و سخاوت حاصل بحروکانرا با خاک راه یکسان می‌پنداشت القصه حسن بن زید چون بسعادت و اقبال بسعید آباد رسید عبد اللّه بن سعید و محمد بن عبد الکریم که از اعیان طبرستان بودند با رؤساء کلار و کلارستان روز سه‌شنبه بیست و پنجم ماه رمضان سنه خمسین و ماتین با وی بیعت نمودند و حسن بن زید که طبرستانیان او را داعی کبیر گویند و داعی الخلق الی الحق نیز نامند آن روز در خانه عبد اللّه بن سعید بسر برده روز دیگر در ساحل بحر بموضع کورشید رستاق خرامید و داعیان باطراف ولایت طبرستان روان گردانید و مردم بسیار از اقطار امصار روی بموکب همایونش آوردند و حسن رضی اللّه عنه روز پنجشنبه بیست و هفتم ماه مذکور بکجور شتافته روز عید قرین سعادت و تائید بعیدگاه خرامید و امامت نماز عید کرده خطبه فصیح بلیغ بر زبان گذرانید و بعد از روزی‌چند که اکثر حکام و اشراف طبرستان در ظل رایت آن جناب جمع آمدند روی بجانب محمد بن اوس نهاد و از کجور بآمل رفته در مقدمه سپاه محمد بن رستم بن وندا امید را که برادرزاده اسپهبد عبد اللّه بن وندا امید بود بفرستاد و محمد بن اوس محمد بن خورشید را در برابر محمد بن رستم ارسال داشت و دو لشکر در پای دشت بهمرسیده

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 408

محمد بن رستم بیک حمله جمله صفوف سپاه محمد بن خورشید را از هم بردرید و او را از پشت زین بروی زمین افکنده سرش ببرید و نزد داعی روان گردانید و دشمنانرا تعاقب نموده تا آمل بتاخت و سالما غانما بازگشته در پای دشت بموکب عالی داعی ملحق گشت و در آن منزل اسپهبدان طبرستان بحسن بن زید پیوسته جمعیتی تمام دست داد و محمد بن اوس از غایت خوف مازندران بازگذاشته روی بجرجان نهاد و در خلال این احوال اسپهبد عبد اللّه بن وندا امید وفات یافته افریدون بن قارن بن سهراب بن تامور بن بادوسبان ثانی در رویان بر مسند ریاست نشست و بعد از اندک‌زمانی او نیز رخت سفر آخرت بربست و پسرش بادوسبان قائم‌مقام گردید و در زمان او حسن بن زید سلیمان بن طاهر را منهزم گردانید مدت دولت بادوسبان بن فریدون به روایت سید ظهیر هیجده سال بود و العلم عند اللّه الودود

 

ذکر ظفر یافتن داعی کبیر بر دشمنان دون بواسطه امداد بادوسبان بن افریدون‌

 

در آن اوان که منزل پای دشت بیمن مقدم شریف حسن بن زید مشرف گشت و مردم بسیار در ظل رایت نصرت آیتش جمع آمدند محمد بن اوس عزیمت جرجان کرده بسلیمان بن عبد اللّه بن طاهر پیوست و سلیمان مستعد قتال و جدال گشته داعی کبیر قاصدی بنزد بادوسبان فرستاد و از وی مدد طلبید و اسپهبد جمعی از ابطال رجال با اسلحه فراوان باردوی عالی روان گردانید و داعی بآنجماعت مستظهر گشته سه نوبت با سلیمان در حدود مازندران حرب کرد و کرت اول داعی ظفر یافته نوبت ثانی سلیمان او را منهزم ساخت اما سیم بار در موضع خمبو سلیمان شکستی فاحش خورده تا استرآباد عنان یکران بازنکشید و حسن بن زید رضی اللّه عنه در ضمان عنایت حضرت باری بساری رفته خزاین سلیمان را بباد غارت و تاراج داد و عیال و اطفال او را اسیر ساخت و سلیمان تضرع‌نامه نزد برادر داعی محمد بن زید رضی اللّه عنه ارسال داشته التماس مخلص فرزندان فرمود و حسن این ملتمس را مبذول داشت و ایشانرا یراق داده نزد سلیمان فرستاد و چون اسپهبد قارن که حاکم کوهستان مازندران بود و سلیمان را امداد می نمود ازین فتح خبر یافت متوسطان انگیخته با حسن بن زید طریق مصالحه مسلوک داشت و پسران خود سرخاب و مازیار را بنوا نزد آنجناب فرستاد و این وقایع در سنه اثنین و خمسین و مأتین روی نمود و داعی کبیر باستقلال هرچه تمامتر در آمل روزی‌چند رحل اقامت انداخت و باطراف طبرستان و گیلان مثالها نوشته روان ساخت مضمون امثله آنکه ما امر میکنیم شما را که بمقتضای فحوای کتاب خدا و سنت رسول صلی اللّه علیه و سلم عمل نمائید و آنچه در باب اصول و فروع دین مبین از امیر المؤمنین و امام المتقین اسد اللّه الغالب علی بن ابی طالب علیه السّلام بصحت پیوسته معتبر دانید و آن حضرت را فاضلترین

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 409

جمیع امت شناسید و نهی میکنیم شما را سخت‌ترین نهی از قول بجبر و تشبیه و مکابره با موحدین و قائلین بعدل و توحید و می‌فرمائیم شما را که در نماز بسم اللّه الرحمن الرحیم بآواز بلند بخوانید و در نماز بامداد قرائت دعاء قنوت بجای آورید و بر میت بپنج تکبیر نماز گذارید و مسح موزه را ترک نمائید و لفظ حی علی خیر العمل در اذان و اقامت افزائید و تمامی ساکنان بلدان طبرستان بعد از مطالعه آن مکتوب هدایت‌نشان بقدم اطاعت و اذعان پیش آمدند و از صمیم القلب حلقه فرمان‌برداری داعی در گوش کشیدند و داعی حکومت ولایت ساری را بیکی از بنی اعمام خود که موسوم و منسوب بسید حسن عقیقی بود ارزانی داشت و سلیمان بن عبد اللّه بن طاهر لشکری فراهم آورده بر سر سید حسن آمد و آن جناب پای ثبات فشرده سلیمان را منهزم ساخت و تا جرجان تعاقب نمود و سلیمان در جرجان نیز مجال توقف نیافته بجانب خراسان شتافت و در سنه ستین و مأتین یعقوب بن لیث صفار که بساط حکومت آل طاهر را بدست جلادت درنوردیده بود با جنود نامعدود بجانب طبرستان حرکت نمود و چون بساری رسید حسن عقیقی از ضرب تیغ زمردفام او اندیشیده روی بملازمت داعی آورده و در آمل بآن جناب پیوسته یعقوب متعاقب دررسید و حسن بن زید بموجب کلمه (الفرار مما لا یطاق) عمل فرموده به طرف رستمدار بیرون رفت و یعقوب نیز بدان ولایات درآمده چون دانست که بدست آوردن داعی متعذر است روزی‌چند در کجور بنشست و خراج دوساله از رعایای بیچاره بگرفت و چون در آن ولایت بلای قحط و غلا شیوع یافت عنان بصوب آمل تافت و از آمل بساری رفته از قتل و غارت و خرابی شهر و ولایت دقیقه‌ای نامرعی نگذاشت و نوبت دیگر بکجور مراجعت کرد اما درین کرت بسیاری از شتران او را مگس هلاک ساخت و بجهت وفور بارندگی و صاعقه پریشانی تمام بحال عساکر خراسان راه یافت و یعقوب بعد از آنکه چهار ماه در طبرستان حکومت کرد براه قومس بازگشت و حسن بن زید رضی اللّه عنه برستمدار شتافته و سپاه خود را درهم کشیده از عقب یعقوب روان شد و در اثناء راه در شوره دهستان بجمعی از کافران بازخورد و هزار نفر از آن قوم بداختر بکشت و غنیمت بسیار گرفته حکومت جرجان را ببرادر خود محمد بن زید ارزانی داشت و بنفس نفیس بآمل شتافته رایت اقامت برافراشت و در خلال این احوال سید حسن عقیقی آغاز مخالفت کرده مردم ساری و آن نواحی را به بیعت خویش دعوت نمود و محمد بن زید این خبر شنیده از استرآباد بساری تاخت و بیکناگاه سید حسن را گرفته و دست و گردن بسته نزد برادر فرستاد و داعی بضرب عنق او فرمان داد و بعد ازین واقعه حسن بن زید رضی اللّه عنه در طبرستان بکام دل روزگار میگذرانید تا روز دوشنبه بیست و سیم ماه رجب سنه سبعین و مأتین بجوار مغفرت الهی واصل گردید مدت سلطنتش نزدیک به بیست سال بود و از جمله شعراء عرب ابو مقاتل ضریر آن زیبنده تاج و سریر را ملازمت می‌نمود و ابو مقاتل نوبتی قصیده در مدح آنجناب در سلک نظم کشید که مصراع اولش اینست مصراع

اللّه فرد و ابن زید فرد

و چون داعی کبیر این مصراع شنید بانک

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 410

بر شاعر زده خود را از مسند بیفکند و سربرهنه کرده روی بر خاک نهاد و ابو مقاتل را گفت چرا چنین نگفتی که (اللّه فرد و ابن زید عبد) و چند کرت این مصراع را برین منوال خواند و فرمود تا شاعر را از مجلس بیرون کردند و ابو مقاتل بدین‌سبب مدتی مدید منظورنظر اشفاق داعی کبیر نگردید تا در یکی از ایام مهرجان بملازمت شتافته قصیده بر آن جناب خواند که مطلعش اینست مطلع

لا تقل بشری و لکن بشریان

غرة الداعی و یوم المهرجان حسن بن زید رضی اللّه باز بر زبان اعتراض فرمود که درین مطلع بایستی که مصراع ثانی مقدم خوانده شدی تا افتتاح به لاء نهی وقوع نیافتی ابو مقاتل گفت ایها السید افضل الذکر لا اله الا اللّه و اوله حرف النفی داعی فرمود که احسنت احسنت و او را بصله کرامند نوازش نمود

 

ذکر محمد بن زید بن اسماعیل علیهم الرضوان من الملک الجلیل‌

 

بزعم بعضی از مورخان طبرستان محمد بن زید ملقب بداعی الصغیر بود اما به اعتقاد سید ظهیر داعی صغیر حسن بن قاسم حسینی است که ذکر شمه از احوال او بعد ازین مذکور خواهد شد انشاء اللّه تعالی و باتفاق ارباب اخبار محمد بن زید بدشت گرگان صاحب تاج و سریر گشته سید حسین نامی که داماد داعی کبیر حسن بن زید بود در ساری آغاز مخالفت نمود و بعضی از اسپهبدان باو بیعت کردند و محمد بن زید با سپاه گرگان بجانب ساری روان شده سید حسین بجالوس گریخت و محمد رضی اللّه عنه در غره جمادی الاخری سنه احدی و سبعین و مأتین بآمل رسیده بی‌توقف از عقب سید حسین ایلغار فرمود و روز دیگر چاشتگاه بیک ناگاه ماهیچه رایت نصرت آیتش بر تو وصول بر چالوس انداخته سید حسین با لیشام دیلمی و سایر رؤسا و اصحاب خود گرفتار گشت و محمد بن زید سید حسین را بند کرده بجانب آمل مراجعت نمود و بعد از وصول فرمان داد که هرکس در ذمه سید حسین حقی داشته باشد بحسب شرع شریف ثابت ساخته از وی بستاند و بند از پای وی برگرفت آملیان و غیر ایشان در مجلس قضاة و فقها هزارهزار درم بر وی ثابت کرده بستاندند آنگاه محمد بن زید بار دیگر سید حسین را بند نهاده با لیشام بطرف ساری فرستاد و دیگر هیچکس از آن دو عزیز خبری نداد و بعد ازین وقایع اکثر حکام طبرستان سر بر خط فرمان محمد بن زید نهادند مگر اسپهبد رستم بن قارن که حاکم جبال مازندران بود و اسپهبد رستم رافع بن هرثمه را که در آن زمان بر خراسان استیلا داشت بمازندران طلبیده مدتها میان او و محمد بن زید غبار معرکه جدال در هیجان بود و بالاخره مصالحه روی نموده محمد بن زید جرجان را برافع بازگذاشت آنگاه رافع با محمد بیعت کرده بجنک عمرو بن لیث صفار خرامید و شکست یافته بصوب خوارزم شتافت و خوارزمیان چون ظلم و تعدی رافع را میدانستند او را از میان برداشتند و بعد ازین واقعه تمامی طبرستان و جرجان در حیز تسخیر محمد بن زید قرار گرفت و در سنه سبع و ثمانین و مأتین امیر اسمعیل سامانی به اغوای معتضد خلیفه محمد بن

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 411

هرون را با سپاه فراوان متوجه طبرستان گردانید و محمد بآهستگی در حرکت آمد اما محمد بن زید در غایت استعجال او را استقبال نمود و در شوال سال مذکور در نیم فرسخی استراباد تلاقی فریقین دست داد محمد بن زید بنفس نفیس بر قلب سپاه محمد بن هرون تاخت و متهوری از لشکر بخارا در برابر آمده آن جناب را از پشت زین بر روی زمین انداخت مدت سلطنت محمد بن زید شانزده سال و کسری بود و بعد از وی محمد بن هرون یکسال و نیم در مازندران حکومت نمود

 

ذکر اسپهبد شهریار بن بادوسبان بن افریدون بن قارن و بیان خروج ناصر کبیر ابو محمد حسن بن علی بن حسن‌

 

از تاریخ سید ظهیر چنان مستفاد میگردد که در زمان استیلاء محمد بن زید اسپهبد بادوسبان بن افریدون بجوار مغفرت قادر بیچون پیوسته پسرش شهریار در رویان بر مسند حکومت نشست و مدت پانزده سال باقبال گذرانید و خروج ناصر کبیر بطلب خون محمد بن زید در ایام دولت او بوقوع انجامید تفصیل این اجمال آنکه در همان سال که محمد بن زید رضی اللّه عنه در محاربه محمد بن هرون شهید شد ابو محمد حسن بن علی بن حسن بن علی بن عمر الاشراف بن امام زین العابدین علی بن امام حسین بن امیر المؤمنین علی ابن ابیطالب علیهم السلام که در سلک اتباع محمد بن زید انتظام داشت و در میان مردم گیلان و طبرستان بناصر الحق و ناصر کبیر مشهور است بجیلان شتافته مردم را بطلب خون آن جناب دعوت کرد و خلق بسیار از متوطنان آن دیار دست بیعت بابو محمد داده جمعی کثیر از مجوسیان دیلم بیمن انفاس متبرکه آن حضرت دین اسلام قبول نمودند و در ظل رایت فتح آیتش جمعیتی عظیم دست داده سید حسن با مردان شمشیرزن و گردان صف‌شکن روی بطبرستان نهاد و این خبر باحمد بن اسمعیل سامانی که در آن اوان در بخارا و خراسان بانی مبانی جهانبانی بود رسیده متوجه مازندران شده با سپاه بی‌قیاس بموضع فلاس که در نیم‌فرسخی آمل است منزل گزیده ناصر الحق بدان موضع شتافته بین الجانبین حربی صعب دست داد و احمد بن اسمعیل ظفر یافته هزیمت بجانب ناصر کبیر افتاد و سامانیان در طبرستان فرمان فرما شده اسپهبد شهریار و سایر حکام آن دیار غاشیه متابعت ایشان بر دوش گرفتند و بعد از آن محمد بن هرون از احمد بن اسمعیل گریخته بناصر کبیر پیوست و آنجناب کرت دیگر عزم استخلاص طبرستان کرده اسپهبد شهریار و ملک الجبال اسپهبد شروین بن رستم بهم پیوستند و سر راه بر جناب سیادت‌پناه گرفته در منزل نمیکا تقارب فریقین بتلاقی انجامید و مقابله و مقاتله جانبین مدت چهل روز امتداد یافت آخرالامر نسیم فتح و ظفر بر پرچم علم ناصر الحق وزید و آن جناب چند ماه در طبرستان بفرمان‌فرمائی قیام نموده بجانب گیلان بازگشت و در آن ولایت روی بافاده علوم دینی آورده مدت چهارده سال بفراغ بال روزگار گذرانید

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 412

 

ذکر اسپهبد هروسندان بن بندار بن شیرزاد و بیان آنچه در زمان حکومت او ناصر الحق را دست داد

 

مورخان فضیلت‌نهاد باقلام واسطی‌نژاد مرقوم کلک بیان گردانیده‌اند که بعد از آنکه مدت پانزده سال از حکومت اسپهبد شهریار بگذشت وفات یافت و پسر عمش هروسندان بن بندار بن شیرزاد بن فریدون قایم‌مقام گشت و او مدت دوازده سال در رویان افسر اقبال بر سر نهاد و آمدن ناصر الحق ابو محمد الحسن بجانب طبرستان کرت ثانیه در ایام دولتش اتفاق افتاد سبب این قضیه آنکه چون چهارده سال ناصر کبیر در گیلان بسعادت و اقبال اوقات گذرانید شخصی که او را محمد بن صعلوک می‌گفتند از قبل سامانیان بامارت طبرستان شتافته در آن ولایت بر وجه حسن زندگانی نکرد بنابرآن بعضی از اشراف و اعیان گیلان و دیلمان ناصر الحق را بر آن آوردند که بار دیگر بطبرستان شتابد و معاندان را گوشمالی دهد و آن جناب با جنود نامعدود بدانجانب خرامیده در موضع نور میان او و محمد بن صعلوک قتال بوقوع انجامید و بیمن جلادت سید حسن بن قاسم که داعی صغیر عبارت از اوست بر داعی کبیر ظفر یافته محمد بن صعلوک با چند مفلوک در وادی فرار سلوک نمود و ناصر الحق در آمل نزول اجلال فرموده ابواب عدل و انصاف برگشاد و اعیان طبرستان و گیلان و دیلم بدان جناب پیوسته شوکت و مکنتش روی در ازدیاد نهاد آنگاه ناصر کبیر سید حسن بن قاسم را منظورنظر تربیت گردانید و منصب ولایت‌عهد خود باو مفوض ساخت و فرمود که بطرف گیلان و دیلمان رود و باستمالت سپاهی و رعیت قیام نماید و سید حسن بن قاسم با فوجی از اعاظم بدانجانب روان شده چون برویان رسید حرص حکومت او را بر آن داشت که علم مخالفت ناصر الحق برافراشت و اسپهبد هروسندان و خسرو بن فیروز بن چستان با سید حسن بیعت کرده آن جناب بجانب آمل بازگشت و بعظمت هرچه تمامتر در عیدگاه آن بلده نزول اجلال فرمود و ناصر کبیر بر ما فی الضمیر او اطلاع یافته عنان فرار بجانب پای دشت تافت و سید حسن آن جناب را تعاقب نموده بگرفت و دست‌بسته بقلعه لارجان فرستاد و اموال و جهات او را بباد غارت و تاراج برداد لیلی بن نعمان که در آن زمان ببلده ساری از قبل ناصر کبیر بحکومت اشتغال داشت چون این خبر شنود فی الحال بآمل شتافت و بخانه سید حسن رفته ابواب ملامت بر وی بگشاد و در مخلص ناصر الحق الحاح و مبالغه از حد اعتدال درگذرانیده بعنف خاتم سید حسن را از انگشت او بیرون آورد و نزد کوتوال لارجان فرستاد تا ناصر کبیر را بجانب آمل گسیل نماید و چون آن نشان بنظر کوتوال رسید ناصر الحق را از حبس نجات داد باعزاز و اکرام هرچه تمامتر بجانب آمل روان ساخت و سید حسن بن قاسم تا قریه میله که در سه فرسخی آمل است آن جناب را استقبال نمود و چون چشم ناصر کبیر بر سید حسن افتاد فرمود که ما رقم عفو بر جراید جرایم تو کشیدیم باید که بگیلان روی و من‌بعد گرد فضولی نگردی و سید

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 413

حسن حسب الفرموده بتقدیم رسانیده بعد از چندگاه پسر بزرگتر ناصر الحق که مکنی و موسوم به ابو الحسن احمد و ملقب بصاحب الجیش بود از پدر درخواست نمود که سید حسن را طلب دارد و زمام امور ولایت جرجان را بدو سپارد و ناصر الحق برحسب مدعاء پسر حکم فرموده ابو الحسین کس بجیلان فرستاد تا سید حسن را بمازندران آورد و دختر خود را با وی عقد نموده منشور حکومت جرجان بنام نامی او از پدر بستد و سید حسن بجرجان شتافته بر مسند ایالت نشست و بعد از آن ناصر الحق دامن از امر سلطنت درچیده پسر خود ابو الحسین احمد را ولیعهد گردانید و بنفس نفیس روی بمحراب‌گاه طاعت و عبادت آورد در آن اثنا بعضی از ترکان در گرگان با سید حسن یاغی شدند و آن جناب از مقاومت عاجز گشته بجیلان مراجعت کرد و ناصر الحق فی سنه اربع و ثلث مائه وفات یافته ابو الحسین کس بجیلان فرستاد و سید حسن را بآمل طلبیده تاج سلطنت بر سرش نهاد

 

ذکر استیلاء سید حسن بن قاسم بر طبرستان و بیان حکومت شهریار بن جمشید و کشته شدن هروسندان‌

 

نسب سید حسن بن قاسم بامام حسن علیه السّلام می‌پیوست برینموجب که حسن بن قاسم بن حسن بن علی بن عبد الرحمن بن الشجری بن قاسم بن حسن بن زید بن الامام حسن بن امیر المؤمنین علیهم السلام و آن جناب در میان مردم گیلان و طبرستان مشهور است بداعی صغیر و داعی صغیر بعد از فوت ناصر کبیر فی سنه اربع و ثلث مائه بموجب استدعاء ابو الحسین احمد صاحب الجیوش از گیلان بآمل شتافت و ابو الحسین زمام امور ملک و مال را در قبضه اختیار او نهاد و خود عزلت گزید اما پسر صغیر ناصر کبیر ابو القاسم جعفر برین معنی انکار نموده بری رفت و از حاکم آن دیار محمد بن صعلوک لشکری ستانده روی بمازندران نهاد و داعی صغیر از وی انهزام یافته بگیلان شتافت و در آن ولایت سپاهی از گیلان و دیلم فراهم آورده نوبت دیگر متوجه آمل شد و درین کرت انهزام بطرف ابو القاسم افتاده عوض سید حسن بجیلان خرامید و سید حسن در آمل متمکن گشته اسپهبد شهریار که ملک الجبال بود با او صلح نمود و بعد از آن میان ابو الحسین احمد و داعی صغیر مخالفت اتفاق افتاد و ابو الحسین بگیلان رفته ببرادر پیوست و هردو برادر باتفاق یکدیگر قاصد آمل شدند و از جانب خراسان نیز سپاهی عازم طبرستان گشت بنابرآن داعی صغیر سلوک طریق فرار اختیار کرده از آمل برستمدار گریخت و حال آنکه در آن زمان اسپهبد هروسندان طوعا و کرها دست از تمشیت امور شهریاری بازداشته بود و اسپهبد شهریار بن جمشید بن بندار بن شیرزاد در رویان سلطنت می‌نمود و شهریار بخلاف تصور داعی صغیر را گرفته بند نهاده و بری نزد علی بن وهودان فرستاد و این علی بن وهودان در آن ملک نایب المقتدر باللّه عباسی بود بنابرآن داعی را در قلعه الموت محبوس گردانید اما مقارن آن حال علی بن وهسودان بغدر بعضی از دشمنان کشته گشته داعی صغیر از حبس نجات یافته بار دیگر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 414

بگیلان شتافت و ابو الحسین احمد و ابو القاسم جعفر ولدی ناصر کبیر که ایشانرا طبرستانیان ناصران گویند آن مملکت را بوی بازگذاشته باتفاق اسپهبد هروسندان بن بندار بجرجان رفتند و داعی صغیر ایشان را تعاقب نموده عازم ساری شد و از آنجا ایلغار کرده شبیخون بر برادران زد و بسیاری از اتباع ایشانرا بکشت و از جمله قتیلان یکی اسپهبد هروسندان بود و بعد ازین واقعه ابو القاسم از راه دامغان بگیلان رفت و ابو الحسین احمد در حدود جرجان توقف نمود و داعی صغیر باو پیغام فرستاد که تو مرا بجای پدر و مخدومی زیرا که صبیه تو در خانه منست لاجرم با تو اصلا خصومت و نزاع ندارم و گردن بطوق متابعت تو درمی‌آرم اما برادرت مرا تشویش می‌دهد و بالضروره بدفع او مشغول می‌شوم اکنون صلاح جانبین در آنست که با من طریق موافقت و مرافقت مسلوک داری و ابو الحسین احمد باین معنی رضا داده بداعی پیوست و آن دو سید بزرگوار روزی‌چند در جرجان باهم بسر برده آنگاه ابو الحسین درین ولایت توقف نمود و سید حسن بجانب آمل نهضت فرمود و در آن مملکت بر مسند دولت قرار گرفته روزی بمباحثه علمی و نشر مسائل دینی پرداختی و روزی در دیوان مظالم نشسته طریقه پسندیده عدالت شایع ساختی و روز دیگر بتدبیر امور ملک مشغولی کردی و در استمالت سپاه و وصول مرسومات شرایط اهتمام بجای می‌آورد و در ایام جمعه بتفتیش احوال محبوسان پرداختی و بعضی از ایشان را مطلق العنان گردانیده از سر جرایم ایشان درگذشتی و آن جناب هرگز از مزروعات علما و فضلاء مال و خراج نطلبیدی و در تعظیم اصحاب خاندان‌های قدیم بقدر مقدور کوشیدی و چون چندگاه برین منوال بگذشت چنانکه بگذرد باد بدشت نوبت دیگر ناصران بمخالفت داعی صغیر باهم موافقت نمودند و ابو القاسم جعفر از جانب گیلان و ابو الحسین احمد از طرف جرجان متوجه او شدند و در محصل آمل میان برادران و داعی نایره قتال مشتعل گشته سید حسن بصوب هزیمت شتافت و عنان‌یکران بجانب رویان تافت و ابو القاسم بآمل درآمده باستمالت سپاهی و رعیت پرداختند و ابو الحسین طریق عدل و احسان شایع ساختند و سید ابو القاسم بعد از چند روز بگیلان بازگشته ابو الحسین احمد در آمل مقیم شد و در اواخر ماه رجب سنه احدی عشر و ثلاث مائه بملک سرمد انتقال نمود و در شهور سنه اثنی عشر و ثلث مائه ابو القاسم نیز از عقب برادر بعالم ابد توجه فرمود

 

ذکر ابو علی محمد بن ابو الحسین احمد

 

ابو علی بعد از فوت پدر در آمل علم حکومت برافراشت و ماکان بن کاکی که در سلک امراء گیلان منتظم بود و دخترش در حرمسرای ابو القاسم جعفر بسر میبرد دخترزاده خود اسمعیل بن ابی القاسم را با وجود خردسالی بپادشاهی برداشته بیک ناگاه بآمل درآمد و ابو علی را گرفته نزد برادر خود علی بن حسین کاکی بگرگان فرستاده و علی بن حسین ابو علی را احترام تمام نموده شبها با وی صحبت داشتی و بساط نشاط مبسوط ساختی

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 415

در آن اثنا شبی ابو علی کاردی بر پهلوی علی بن حسین فروبرده او را بمطموره خاکی فرستاد و خود در معموره جرجان تاج ایالت بر سر نهاد و روی بمازندران آورده آن مملکت را نیز مسخر گردانید و عاقبة الامر در میدان گوی‌بازی از اسب افتاده متوجه ملک باقی گردید

 

ذکر ابو جعفر حسن بن ابو الحسین احمد

 

که صاحب القلنسوه لقب داشت بعد از فوت برادر همت بر آبادانی مملکت گماشت اما مقارن این حال ماکان بن کاکی برویان شتافت و با داعی صغیر موافقت نمود و داعی با پانصد مرد جرار روی بآمل نهاد و ابو جعفر بگرگان رفته اسپهبدان بیاری اسفار بن شیرویه که بنیابت ابو جعفر در ساری حکومت می‌نمود در حرکت آمدند و اسفار باستظهار آنجماعت متوجه آمل گشته در ظاهر شهر با داعی حرب کرد و سید حسن مغلوب شده بطرف شهر گریخت در اثناء راه مرداویج بن زیار که خواهرزاده اسپهبد هروسندان بود بداعی رسیده بزخم ژوبینی او را بعالم عقبی فرستاد و از اسب فرود آمده بانتقام خال خود سر مبارکش را از تن جدا کرد و بعد از آن میان ابو جعفر و ماکان در لارجان مقاتله واقع شده در موضع ولاره رود ابو جعفر کشته گشته ملک مازندران بتحت تصرف اسمعیل بن ابی القاسم که نبیره ماکان بود درآمد اما در آن نزدیکی مادر ابو جعفر دو نفر کنیزک اسمعیل را بفریفت تا زهر در طعام آن غنچه گلبن ولایت کردند و نهال قامت او را قبل از آنکه بر جویبار بالا کشد از پای درآوردند رباعی

گل صبحدمی بخود برآشفت و بریخت‌با باد صبا حکایتی گفت و بریخت

بدعهدی دهر بین که گل در ده روزسر برزد و غنچه کرد و بشکفت و بریخت و بعد ازین واقعه از اولاد داعیان ناصر را در طبرستان سلطنت میسر نگشت و فلک ستیزه‌کار از مقام رعایت آن طبقه درگذشت‌

 

ذکر ایالت ابو الفضل محمد بن شهریار و تشریف آوردن الثائر بالله علوی برستمدار

 

بثبوت پیوسته که چون اسپهبد شهریار بن جمشید بن بندار بن شیرزاد مدت دوازده سال در رستمدار تاج حکومت بر سر نهاد وفات یافته فرمان‌فرمائی آن دیار بر پسرش ابو الفضل محمد قرار گرفت و مدت سلطنت او چهارده سال امتداد پذیرفت و در آن ایام الثائر باللّه ابو الفضل جعفر بن محمد بن الحسین المحدث بن علی بن الحسین بن علی بن عمر الاشرف بن الامام زین العابدین علی بن الامام حسین بن امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیهم السلام که ملقب بود بسید ابیض در گیلان خروج کرد و بعضی از حدود آن ولایت را بحیطه ضبط درآورد و مقارن آن حال میان ابو الفضل محمد بن شهریار و اسپهبد شهریار بن دارا که حاکم جبال مازندران بود صورت منازعت روی نمود و بعد از وقوع مقاتله اسپهبد شهریار

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 416

از ابو الفضل گریخته نزد رکن الدوله حسن بن بویه بری رفت و از وی لشکری ستانده و بازگشته بر اکثر طبرستان مستولی گشت و ابو الفضل محمد چون این حال مشاهده کرد قاصدی نزد الثائر باللّه فرستاد و استدعاء حضور شریف نمود و آنجناب با سپاه بی‌حساب برستمدار شتافت و ابو الفضل بموکب اعلی پیوست و دست بیعت بخدمت سیادت پناهی داده باتفاق عازم مازندران گشتند و از آنجانب ابن عمید که وزیر رکن الدوله بود در مصاحبت اسپهبد شهریار متوجه میدان پیکار شد و در موضع نمیکا بین الجانبین مصاف روی نموده ابن عمید منهزم گردید و سید ثایر مظفر و منصور بآمل درآمده ابو الفضل محمد بحرمه زرکه در بالاء آمل است منزل گزید و بعد از روزی‌چند میان الثائر باللّه و ابو الفضل محمد نیز غبار نقار ارتفاع یافته سید بجانب گیلان بازگشت و در ولایت شاه کلمه رود بقریه میان ده ساکن شده بقاع خیر طرح انداخت و بوقت حلول اجل طبیعی داعی حق را لبیک اجابت گفته بجنات عدن منزل ساخت و بعد از صعود الثائر باللّه علوی بدرجات بلند اخروی تا زمان ظهور سید قوام الدین هیچکس از سادات صاحب سعادات در طبرستان مالک تاج و نگین نگشت و بقاعده مستمره از آن تاریخ تا شهور سنه احدی و ثمانین و ثمان مائه که تاریخ سید ظهیر باتمام پیوسته اولاد گاوباره من حیث الاستقلال یکی بعد از دیگری در مملکت رستمدار بر مسند دولت و اقبال می‌نشست و چون اکثر آن طایفه با چنگیزخانیان و تیمور کورکانیان معاصر بودند و نسبت بآنسلاطین عالی‌شان گاهی موافقت و احیانا مخالفت می نمودند ذکر ایشان در مجلد ثالث سمت تحریر خواهد یافت و در اثناء بیان احوال خواقین چنگیزخانی دیگرباره پرتو اندیشه بر تبیین وقایع حکام گاوباره خواهد تافت تافت انشاء اللّه تعالی اکنون وقت آنست که عنان جواد خوش‌خرام خامه بصوب ذکر ملوک مازندران منعطف گردد و شمه‌ای از حال خجسته مآل آل باوند از نهانخانه ضمیر بعرصه وضوح و ظهور پیوندد (و من اللّه الاعانة و المدد)

 

ذکر کمیت زمان سلطنت ملوک باوند که ایشان را ملوک الجبال گویند

 

سید ظهیر در تاریخ طبرستان در سخن را بدین‌سان در سلک بیان کشیده که ملوک مازندران سه طبقه بوده‌اند و از سنه خمس و اربعین هجری تا سنه خمسین و سبعمائه در آن مملکت سلطنت نموده‌اند لیکن در اثناء سنوات مذکوره احیانا سادات و نقبا و گماشتگان ملوک و خلفا و حکام و امرا در آن ولایت لواء استیلا می‌افراختند و آن طایفه را چند گاهی از نعمت حکومت محروم می‌ساختند اما طبقه اول چهارده نفر بودند و ابتداء دولت ایشان در سنه خمس و اربعین بود و انتهاء حکومت آن حکام عالیشان در سنه سبع و تسعین و ثلاث مائه روی نمود پس زمان اقبال آنطبقه سیصد و پنجاه و دو سال بوده

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 417

باشد و اول این پادشاهان باو بن شاپور بن کیوس بن قباد بن فیروز است و آخر ایشان شهریار بن دارا (و العلم عند اللّه)

 

ذکر حکومت طبقه اول از ملوک مازندران و مجملی از آنچه وقوع یافت در ایام دولت ایشان‌

 

بر خرد خرده‌دان پوشیده و پنهان نخواهد بود که چنانچه در ابتداء ذکر ملوک طبرستان مرقوم کلک بیان گشت که چون کیوس بن قباد روی بجهان جاودان نهاد پسرش شاپور ملازمت عم خویش اختیار کرد و او در زمان هرمز فوت شده از وی پسری ماند باو نام و باو ملازمت خسرو پرویز می‌نمود بنابرآن در وقتی که خسرو پادشاه عجم گشت ایالت اصطخر و آذربیجان و عراق و طبرستانرا بوی داد و او در آن ملک تا زمان سلطنت آزرمی دخت بفرمان‌فرمائی اشتغال داشت و چون آزرمی دخت کیانی بر سر نهاد قاصدی جهت طلب باو بطبرستانفرستاد باو جواب داد که سر من بخدمت ضعفا فرود نمی آید و ترک حکومت کرده بآتشکده رفت و عبادت آتش پیش گرفت و بعد از قتل یزدجرد بن شهریار فی سنه خمس و اربعین اعیان طبرستان اتفاق نموده باو را از آتشکده بیرون آوردند و بر خود پادشاه کردند و او پانزده سال باقبال گذرانیده ناگاه ولاش نامی بدست غدر خشتی بر پشتش زد و او بآن زخم درگذشت ولاش در طبرستان پادشاه گشت و باز باو کودکی ماند سرخاب نام و مادر آن کودک او را بخانه باغبانی گریزانیده بتربیتش مشغول گردید و بعد از هشت سال آفتاب اقبال ولاش بسرحد زوال رسیده یکی از مردم کولا در خانه باغبان سرخاب را دیده بشناخت و او را با مادر بکولا برد و مردم آن نواحی و ساکنان کوه قارن را جمع ساخت و بیک ناگاه شبیخونی بر ولاش زده و او را گرفته دو نیم زد و سرخاب را بفریم برده پادشاه کرد و از آن تاریخ تا زمان قتل فخر الدوله حسن که در سنه خمسین و سبعمائه روی نمود هیچ پادشاهی قدرت نیافت که آل باو را بکلی مستأصل سازد و اگرچه چندگاه ایالت دشت مازندران از ایشان نبود انادر اکثر احوال جبال آندیار را در تصرف داشتند بنابرآن ایشانرا ملک الجبال میگفتند و چون سرخاب بن باو سی سال در مازندران باقبال گذرانید وفات یافته پسرش مردان چهل سال مالک تخت و تاج گردید آنگاه سرخاب بن مردان در آن بیست سال پادشاه گشت و چوندست قضا بساط حیاتش درنوشت اسپهبد شروین بن سرخاب بن مردان بیست و پنج سال بامر جهانبانی مشغولی نمود و با یکی از امراء جبال که او را ونداد بن هرمز می‌گفتند اتفاق کرده از ملوک رستمدار استمداد فرمود و امراء عرب را از طبرستان بزخم تیغ و سنان اخراج نمود و بعد از وی شهریار بن قارن بن شیروین مالک تاج و نگین گشت و پس از بیست و هشت سال در گذشت آنگاه جعفر بن شهریار بن قارن دوازده سال پادشاهی کرد و در ایام دولت او خروج داعی کبیر اتفاق افتاد و پس از آن قارن بن شهریار که برادر جعفر بود سی سال باقبال

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 418

گذرانید و اول کسیکه ازین طبقه اسلام قبول فرمود قارن بود و او دو پسر داشت سرخاب و مازیار رستم بن سرخاب بن قارن بعد از فوت جد خود بیست و نه سال بر مسند ایالت منزل گزید و در ایام دولت او رافع بن هرثمه بنابر استصوابش لشکر بطبرستان کشید و رستم بدو پیوسته بعد از چندگاه مزاج رافع بر وی متغیر شد و روزی در وقت کشیدن آش او را بگرفت و در یکی از قلاع مقید ساخت و رستم در آنقلعه بسر میبرد تا عالم را بدرود کرد شروین بن رستم بعد از قید پدر بمعاونت سامانیان بر ملک موروث استیلا یافت و بعد از سی و پنج سال بعالم آخرت شتافت اسپهبد شهریار بن شروین معاصر رکن الدوله حسن بن بویه بود و سی و هفت سال حکومت نمود و دارا بن رستم بعد از شهریار ملک الجبال شد و شصت سال کامرانی کرده روی بعالم آخرت آورد اسپهبد شهریار بن دارا پس از فوت پدر سی و پنج سال در آن ملک فرمانفرما بود و قابوس بن وشمگیر در ثانی الحال بمساعی جمیله او حاکم جرجانگشت اما عاقبة الامر اسپهبد از سر موافقت قابوس درگذشت و قابوس او را گرفته چندگاهی محبوس گردانید و بالاخره بقتلش حکم کرد و ایام دولت طبقه اول از ملوک باوند را بنهایت رسانید و این واقعه در سنه سته و تسعین و ثلاث مائه روی نمود و بعد از آن چندگاهی بلدان جبال و تمامی مازندرانرا قابوس ضبط فرمود

 

ذکر طبقه دوم از ملوک جبال و بیان شمه از احوال ایشان بطریق اجمال‌

 

چنانچه سید ظهیر در سلک تحریر کشیده طبقه ثانیه از سلاطین باوند هشت نفر بودند و زمان دولت ایشان صد و چهل سال امتداد یافت زیرا که حسام الدوله شهریار بن قارن بن سرخاب بن شهریار بن دارا که اول این طایفه است در شهور سنه سته و تسعین و اربعمائه خروج نمود و آخر این طبقه شمس الملوک رستم بن شاه اردشیر است که در سنه سته و ستمائه عالم را بدرود فرمود چنانچه مبین میگردد و کیفیت این اجمال بتفصیل می‌پیوندد اسپهبد حسام الدوله شهریار بن قارن باستظهار طایفه‌ای از مردان صف‌شکن در شهور سنه سته و ستین و اربعمائه سلجوقیان در اطراف عالم نافذ فرمان بودند خروج کرده روی بضبط مملکت موروث آورد و چون سلطان ملکشاه سلجوقی در سنه خمس و ثمانین و اربعمامائه وفات یافت و در میان اولاد او مخالفت و نزاع بوقوع انجامید قوت و شوکت حسام الدوله روی در ازدیاد نهاد و بعد از آنکه سلطان محمد در عراق من حیث الاستقلال بر مسند اقبال نشست میان او و حسام الدوله مخالفت بوقوع پیوست و سلطان محمد سنقر بخاری را با پنجهزار سوار جلادت آثار بجانب مازندران ارسال داشت و حسام الدوله در ساری متحصن گشته چون سنقر با شجعان پرتهور بظاهر آن بلده رسید و بمحاصره و محاربه مشغول گردید روزی اسپهبد تاجی سیاه بر سر نهاده بر دروازه ساری ایستاده و بآواز بلند گفت

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 419

که منصب ولایت‌عهد من تعلق بکسی خواهد گرفت که امروز در میدان مبارزت و تفاخر تازد و مهم سپاه سنقر را برطبق دلخواه سازد نجم الدوله قارن که پسر بزرگتر حسام الدوله بود گفت منم آنکس که بتیغ تیز پیکر دشمنانرا ریزریز خواهم کرد و از دروازه بیرون تاخته روی بحرب سنقر آورد و ایضا پسرش فخر الدوله رستم بمیدان ستیز خرامیده از آنجانب نیز طالبان نام و ننگ آغاز جنگ نمودند نظم

ز هرسو طبل جنگی شد خروشان‌بجوش آمد دل پولادپوشان

خروش کوس و بانک نای برخاست‌زمین چون آسمان از جای برخاست قضا را در آنحین مرغابیانی که در آبگیری که در پس پشت معسکر سنقر بود آرام داشتند جوش‌وخروش مروان صف‌شکن و غریو کوس و ستوران شنوده رم کردند و بیکبار در پرواز آمدند و چون آنصدا بگوش سنقر رسید تصور کرد که بمدد اهل ساری مردان کارزاری از عقب لشکر او حمله آوردند لاجرم انهزام یافت و نجم الدوله او را تعاقب نموده فوجی از هزیمتیانرا بکشت و بسیاری اسیر گردانید و سنقر در اصفهان بسلطان محمد پیوسته کیفیت حال عرض کرد بعد از آن سلطان محمد به اسپهبد ترک مجادله داده پیغام فرستاد که ما سنقر را نگفته بودیم که با تو قتال نماید مضی ما مضی مناسب آنکه حالا یکی از اولاد خود را بنوا نزد ما فرستی تا عنایت پادشاهانه شامل حال او گردد حسام الدوله جواب گفت که وقتی این التماس شرف اجابت می‌یابد که سلطان سوگند یاد کند که در حق پسر من بدی نیندیشد و یکی از حجله‌نشینان تتق سلجوقی را با او در سلک ازدواج کشد و سلطان برینموجب عهد و پیمان در میان آورده حسام الدوله پسر کهتر خود علاء الدوله علی را با ده هزار سواره و پیاده نزد سلطان فرستاد و علاء الدوله چند گاهی در خدمت پادشاه بسر برد و خواهر سلطانرا جهة برادر خود نجم الدوله قارن بخواست و بحشمت هرچه تمامتر بجانب مازندران ارسال داشت و چون علاء الدوله از اردوی سلطان محمد بخدمت پدر بازگشت میان او و برادرش نجم الدوله مخالفت و منازعت روی نمود و علاء الدوله بخراسان شتافته خود را منظورنظر سلطان سنجر گردانید و سلطان سنجر در مقام استمالت اسپهبدزاده آمده خواست که لشکری بدو دهد تا ملک مازندرانرا از تصرف پدر و برادر برآورد و نجم الدوله قارن این خبر شنیده با سپاهی صف‌شکن در ملازمت حسام الدوله تمیشه را لشکرگاه ساخت و در انتظار مقدم برادر لواء اقامت برافراخت و در آن منزل حسام الدوله شهریار بدار القرار انتقال فرمود مدت سلطنتش سی و هفت سال بود و اوقات حیاتش زیاده بر هشتاد سال نجم الدوله قارن بن شهریار بعد از فوت پدر بزرگوار بطریق استقلال متصدی سرانجام امور ملک و مال گشت و بواسطه شرارت نفس و قلت عقل اکثر خواص و مقربان حسام الدوله را به‌کشت لاجرم شآمت سفک دماء شامل حالش گشته پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و چون هشت سال از ایام اقبالش بگذشت نقد بقا بقابض ارواح داد آنگاه شمس الملوک رستم بن نجم الدوله قارن در مملکت مازندران بر تخت کامرانی نشست و بخلاف پدر ابواب ظلم و بیداد بربست اما علاء الدوله علی بن

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 420

حسام الدوله بعد از فوت پدر و برادر چند کرت از سلطان سنجر اجازت انصراف طلبید و سلطان مصلحت در محافظتش دانسته او را مرخص نکرد و علاء الدوله چندگاه بناکام در خراسان اوقات گذرانیده بوقت فرصت فرار بر قرار اختیار کرد و نزد سلطان محمد رفته شمه‌ای از سرگردانی خویش معروضداشت و سلطان محمد درصدد تربیت علاء الدوله شده قاصدی پیش رستم فرستاد که مناسب آنست که بملازمت مبادرت نمائی تا ملک موروث میان تو و علاء الدوله تقسیم یابد و رستم نخست از ملازمت سلطان محمد تقاعد نمود و سلطان محمد در غضب شده لشگر باران عدد مصحوب علاء الدوله متوجه مازندران گردانید و رستم را چون با آن سپاه طاقت مقاومت نبود بدرگاه پادشاه شتافت و خواهر سلطان که منکوحه پدرش بود بواسطه میلی که نسبت بعلاء الدوله داشت او را زهر داد و مدت سلطنتش چهار سال امتداد داشت علاء الدوله علی بن حسام الدوله شهریار بعد از فوت برادرزاده داعیه کرد که روی بجانب ملک موروث آورد اما بخلاف متصور سلطان محمد او را رخصت نداد و بلکه بند بر پایش نهاد و مقارن آن احوال سلطان محمد بملک سرمد انتقال فرموده پسرش سلطان محمود علاء الدوله را منظورنظر عنایت گردانید و عمه خود را که بزهر دادن رستم متهم بود بحباله نکاحش درآورده اجازت توجه بصوب مازندران ارزانی داشت و علاء الدوله قدم بر مسند استقلال نهاد و باندک زمانی تمامت آن مملکترا مسخر ساخت و مدت بیست و یکسال علم سلطنت برافراخت و چون عمرش از شصت تجاوز نمود بعلت نقرس مبتلا گشته زمام امور سلطنت را به پسر خود شاه غازی رستم سپرد و خود در گوشه‌ای نشسته روی بمحراب طاعت و عبادت آورد شاه غازی رستم بن علاء الدوله علی بن رستم چون تاج ایالت بر سر نهاد ابواب عدل و انصاف بر روی رعایا برگشاد و او پادشاهی بود در غایت شجاعت و مردانگی و نهایت سخاوت و فرزانگی و مدت بیست و چهار سال بدولت و اقبال بسر برده چون سن شریفش بشصت رسید فی سنه ثمان و خمسین و خمس مائه متوجه ریاض عقبی گردید این دو بیت از مرثیه که جهة او گفته بودند در تاریخ طبرستان مسطور بود ثبت افتاد نظم

دیو سپید سر ز دماوند کن برون‌کاندر زمانه رستم مازندران نماند

گو پرده‌دار پرده فروهل که بار نیست‌بر تخت رستم بن علی شهریار نیست علاء الدوله حسن بن رستم قائم‌مقام پدر خود بود و چون پادشاه شد در باب ریختن خون بی گناهان غلو نموده از هرکس اندک جریمه در وجود می‌آمد میفرمود تا او را فی الحال بقتل میرسانیدند و عمش حسام الدوله شهریار بن علاء الدوله علی و کیکاوس بن ناصر الملک که ابا عن جد در سلک اعاظم امراء مازندران انتظام داشتند از جمله مردمی بودند که در اوایل سلطنت حسن مقتول گردیدند تادیبش در اکثر اوقات بضرب چوب بودی و در آن امر آن‌قدر مبالغه فرمودی که در مازندران چوب حسنی مثل گشت و چون حسن نزدیک به نه سال حکومت کرد دست قضا سجل حیاتش درنوشت سید ظهیر در تاریخ طبرستان آورده که حسن سیصد چهار صد غلام صاحب حسن داشت و هرگاه یکی از آن جماعت بگوشه چشم در دیگری نگریستی در ساعت بقتل رسیدی بنابرآن غلامان قاصد جان علاء الدوله

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 421

گشته در شبی که شراب بسیار خورده بود و در قلعه برزم خواب کرده آن جماعت که پیوسته بحراستش قیام می‌نمودند بیک ناگاه شمشیرها برکشیدند و بخوابگاه پادشاه شتافته او را بقتل رسانیدند و بر اسبان خود سوار گشته متفرق گردیدند شاه اردشیر بن علاء الدوله حسن بصفات حمیده و سمات پسندیده آراسته بود و در ایام دولت خود در بذل و عطا بقدر مقدور مبالغه نمود شجاعتش درجه کمال داشت و عدالتش اوراق حکایت نوشیروان را بر طاق نسیان گذاشت بیت

گه بزم سیم و گه رزم تیغ‌ز جوینده هرگز نکردی دریغ و او بعد از فوت پدر افسر سروری بر سر نهاده بحسن تدبیر قاتلان حسن را بدست آورده اکثر ایشانرا بقتل رسانید و مدت سی و چهار سال و هشت ماه حکومت کرده در شهور سنه اثنی و ستمائه متوجه عالم عقبی گردید شمس الملوک رستم بن شاه اردشیر در زمان وفات پدر در قلعه دارا مقید بود و چون اردشیر از عالم انتقال نمود اعیان و اشراف مازندران او را از حبس بیرون آورده بر تخت سلطنت نشاندند و زر بسیار نثار کردند و در ایام دولت شمس الملوک که چهار سال بود ملاحده در وادی طغیان سلوک نموده پیوسته مشوش اوقات مازندرانیان بودند و فدائیان در قتل ساکنان آن حدود تقصیر نمی فرمودند و شمس الملوک را در ماه شوال سال ششصد و شش سید ابو الرضا حسین بن ابی رضاء العلوی بغدر هلاک ساخت و در مملکت مازندران علم استیلا برافراخت و در ایام دولت جناب سیادت‌مآب دولت خوارزم شاهیان بنهایت رسید و تمامت مملکت ایران جولانگاه یکران مغولان گردید و مآل حال طبقه سیم از ملوک باوند که معاصر چنگیزخانیان بودند در جزو ثانی از مجلد ثالث سمت تحریر خواهد یافت و درین مقام بجهت شدت مناسبت فارس خوش‌خرام عنان بیان بصوب ذکر ملوک دیالمه خواهد تافت و من اللّه العصمة و التوفیق‌

 

گفتار در ایراد مبادی احوال آل بویه که ایشانرا ملوک دیالمه گویند

 

در نسخ معتبره از کتاب التاج صابی مرویست که نسب بویه ببهرام گور اتصال می‌یابد و حمد اللّه مستوفی نام آباء و اجداد او را تا بهرام در قلم آورده و ابو علی مسکویه در تجارب الامم مرقوم کلک صحت رقم گردانیده که ملوک دیالمه از اولاد یزدجرد بن شهریارند و پدران ایشان در اوایل ظهور اسلام از سپاه عرب گریخته بگیلان رفتند و هم آنجا سکنی نمودند و بعضی دیگر از مورخان بر آن رفته‌اند که از نسل بویه را بدان واسطه از دیالمه شمرده‌اند که مدتی ممتد در میان ایشان اوقات گذرانیده بودند از شهریار بن رستم دیلمی منقولست که گفت که ابو شجاع بویه مردی متوسط الحال بود با والده فرزندان خود محبت بی‌نهایت داشت و آن عورت فوت شده قوافل حزن و اندوه بر ضمیر بویه استیلا یافت و من روزی بخانه او رفتم و او را بوفور ملالت ملامت کردم و بسرای خود آوردم تا زنک حزن بصیقل نصیحت از آینه خاطرش بزدایم در آن اثنا شخصی که دعوی علم نجوم

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 422

و تعبیر خواب میکرد بوثاق من درآمد بویه بوی گفت که درین شبها بخواب دیدم که از سر قضیب من آتشی عظیم بیرون آمد و بر بعضی از بلاد تافته هرلحظه نورش بیشتر میشد تا بآسمان رسید آنگاه منقسم بسه قسم گشت و عباد بلاد پیش آن آتش خضوع و خشوع می نمودند منجم گفت این خواب در غایت غرابت است مرا تا اسب و جامه ندهی زبان بتعبیر نگشایم بویه اظهار افلاس کرده منجم ده دینار طلبید بویه از ادای آن وجه نیز عاجز آمد پس از آن منجم گفت ترا سه فرزند باشد که در آن بلاد که از آن آتش روشن گشته حکومت کنند و نایره اقبال ایشان در اطراف جهان اشتعال یابد و چون از اولاد بویه علی و حسن و احمد در آن مجلس بودند بویه با منجم گفت که فرزندان من اینانند که می‌بینی من مردی فقیرم اینجماعت بکدام استطاعت پادشاه توانند شد ظاهرا با من استهزا میکنی منجم گفت لا و اللّه اوقات ولادت اولاد خود را بیان فرمای تا من در زایجه طالع ایشان نظر کنم بویه ساعت تولد آن سه دولتمند را باز نموده منجم بعد از تأمل و اندیشه دست پسر بزرگترش علی را که در ایام حکومت بعماد الدوله ملقب گشت ببوسید و گفت نخست پادشاهیت باین فرزند تو رسد آنگاه دست حسن و احمد را بوسه داده فرمود که این جوانان نیز بسلطنت میرسند القصه در آنروز سودای سروری در سر آل بویه پیدا شد و در شهور سنه اثنی عشر و ثلاث مائه که سید ابو القاسم جعفر بن ناصر الحق در گیلان وفات یافت چنانچه سابقا مذکور گشت ماکان بن کاکی نبیره دختر خود اسمعیل بن ابی القاسم بیعت نموده بر حدود طبرستان استیلا یافت ابو شجاع با هرسه پسر در سلک ملازمانش منتظم شد در آن اثنا اسفار بن شیرویه که از جمله ارکان دولت ابو علی محمد بن ابو الحسین احمد بن ناصر الحق بود بر ماکان خروج کرده چند نوبت بین الجانبین محاربت واقع گردید و آخر الامر ماکان بطرف خراسان گریخت و اسفار بر مسند اقبال نشسته بروایتی که در تواریخ مشهوره مسطور است بعد از یکسال از دست‌برد قرامطه سفر آخرت اختیار نمود و بقولی که در تاریخ سید ظهیر مزبور است در اثناء بعضی از اسفار میان اسفار و مرداویج بن زیار که از جمله اعیان امرایش بود مخالفت روی نمود و مرداویج ازو جدا شده برنکان که اقطاعش بود رفت و از آنجا با لشکر جرار بر سر اسفار تاخت و اسفار ازو منهزم گشته از راه قهستان بطبس شتافت و ماکان بن کاکی در خراسان این خبر شنیده بعزم رزم او در حرکت آمد و اسفار باز فرار نموده خواست که خود را در قلعه الموت اندازد اما مرداویج سر راه بر وی گرفته در حدود طالقان اسفار در چنگ اسار گرفتار گشت و بقتل رسید و این صورت در شهور سنه تسع عشر و ثلاث مائه بوقوع انجامید و علی کلا التقدیرین بعد از قتل اسفار مرداویج بر سلطنت مستقل گردید و ماکان بن کاکی بجنک مرداویج مبادرت نموده شکست یافت و عنان انهزام بصوب خراسان تافت و مرداویج برستمدار و مازندران و ری و قزوین و ابهر و زنجان مستولی شده در باب استخلاص دیگر بلاد عراق سعی نموده در همدان قتل‌عام کرده در آن امر بمرتبه مبالغه فرمود که بعقیده صاحب گزیده قاتلان دو خروار بند ابریشمین از مقتولان

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 423

جدا ساختند آنگاه مرداویج علی بن بویه و برادران او را که در خلال وقایع مذکوره از ماکان مفارقت نموده باو پیوسته بودند بکرج فرستاد و خود عزیمت تسخیر اصفهان فرمود و مظفر بن یاقوت که از قبل مقتدر خلیفه حاکم آن ناحیه بود با مرداویج حرب کرده شکست یافت و نزد پدر خود بشیراز رفت و یاقوت با جنود فارس فارس گشت و روی بمرداویج آورد اما بعد از محاربه انهزام یافت و با دو هزار کس از هزیمتیان بطرف لرستان که مضرب خیام آل بویه بود توجه نمود و چند نفر از لشکریان دیلم از آن جماعت گریخته بیاقوت پیوستند و یاقوت آن مردمرا گردن زده بقیه سپاهیان دیلمی دل بر جنگ نهادند و در روزی که آتش قتال اشتعال یافت یاقوت جمعی از پیادگان سپاهرا فرمود که پیش رفته آتش در قاروره‌های نفت زدند و نسیم عنایت الهی بر پرچم علم آل بویه وزیده بروی پیادگان یاقوت در جنبش آمد و آتش در جامهای پیادگان افتاده بازگشتند و این معنی موجب فرار سواران نیز گشت و یاقوت بطرفی بیرونرفت و علی بن بویه و برادران او غنیمت فراوانگرفته کامران و سرفراز بدار الملک شیراز خرامیدند مقارن آنحال مرداویج در حمام بدست غلامانخود کشته شد و علی بن بویه پادشاه فارس گردید و از آل بویه در فارس و عراق و بغداد هفده نفر بر مسند ایالت نشستند و مدت دولت ایشان صد و بیست و هشت سال امتداد یافت‌

 

ذکر سلطنت عماد الدوله علی بن بویه‌

 

چون بلاد فارس در حیز تسخیر علی بن بویه قرار گرفت برادر خود حسن را که رکن الدوله لقب یافته بود باستخلاص عراق نام‌زد نمود و برادر خوردتر احمد را بصوب کرمان گسیل فرمود و خود در دار الملک شیراز در سرای یاقوت فرود آمده روی بتمشیت مهمات سلطنت آورد در آن اثناء لشکریان جهت طلب مرسومات آغاز گفت‌وشنود کردند و در خزانه چیزی موجود نبود لاجرم عماد الدوله متأمل گشته ناگاه چشمش بر سقف خانه افتاده دید که ماری سر از سوراخ بیرون می‌آورد و بازپس می‌برد لاجرم متوهم شده فرمانداد تا سقف را بشکافتند و مار را بکشتند و بعد از بازکردن سقف خانه نقود معدود و اجناس نفیسه یافتند که یاقوت آنجا پنهانکرده بود و عماد الدوله نقود را بر جنود قسمت نموده خیاطی طلب داشت تا جهت او جامه ببرد و چون خیاط حاضر گشت لفظ چوب گز بر زبان عماد الدوله بگذشت درزی بنابرآنکه کر بود پنداشت که پادشاه چوب می‌طلبد که از وی بضرب لت اقرار کشد که اموال یاقوت کجاست و فی‌الحال بر زبان آورد که ای خداوند چه حاجت بچوب است و اللّه که بیش از هفده صندوق از جهات یاقوت پیش من نیست عماد الدوله بخندید و اهل مجلس متعجب گردیدند در تاریخ گزیده مسطور است که چون یاقوت از آل بویه انهزام یافت بدار الخلافه شتافت و امراء بغداد لشکری گران بصوب شیراز فرستادند عماد الدوله آن سپاه را استقبال نموده در منزل فیروزان تلاقی عسکرین دست داده مدت صد روز مقاتله اتفاق افتاد و هیچ‌یک از آن دو سپاه را

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 424

صورت نصرت روی ننمود و شبی عماد الدوله بخاطر گذرانید که اگر روز دیگر پیکر ظفر جلوه‌گر نیاید راه انهزام پیش گیرد و چون بخواب رفت در عالم رؤیا مشاهده نمود که بر اسبی که فیروزه نام داشت سوار شده براهی میرود و در آن اثنا بشارت فیروزی میشنود و چون از خواب درآمد بفتح و نصرت امیدوار گشته صباح که خسرو خاور بر خنک فیروزه‌رنک سپهر سوار گشت عماد الدوله بر اسب فیروزه خویش نشست و عازم صحرای نبرد شده در اثناء راه انگشتری فیروزه یافت و مقارن آن حال بتحقیق پیوست که لشکر بغداد گریختند آنگاه عماد الدوله رسولان بدار الخلافه ارسال داشته قبول نمود که هرسال مبلغ سیصد هزار دینار از اموال فارس و عراق بخزانه خلیفه فرستد بنابرآن خلیفه در مقام عنایت آمده جهت او خلعت و منشور پادشاهی فرستاد و لقبش را عماد الدوله قرار داد و او چند سال آن مال را ادا کرده عاقبت دم از استقلال زد و مدت شانزده سال و نیم بدولت و اقبال گذرانید و در جمادی الاولی سنه ثمان و ثلثین و ثلاث مائه متوجه عالم آخرت گردید و بموجب وصیتی که کرد برادرزاده‌اش عضد الدوله روی بتمشیت مهمات مملکت آورد

 

ذکر سلطنت رکن الدوله حسن بن بویه‌

 

ارباب اخبار مرقوم خامه گوهر نثار گردانیده‌اند که همدران اوان که عماد الدوله در شیراز پادشاه شد رکن الدوله را بحکومت عراق نامزد کرد و رکن الدوله بموجب فرموده برادر روی بتسخیر آن مملکت آورد و مدتی مدید میان او و امراء سامانی نایره قتال و جدال اشتعال داشت و عاقبت الامر حکومت آن ولایت بر رکن الدوله قرار گرفته استقلال یافت و در سنه ثمان ثلثین و ثلاث مائه خبر فوت عماد الدوله را شنوده بشیراز شتافت و مدت نه ماه در مصاحبت عضد الدوله که پسرش بود بسر برده بار دیگر روی بصوب عراق آورد و رکن الدوله در اواخر اوقات حیات استماع نمود که عضد الدوله از شیراز لشکر ببغداد کشیده و پسرعم خویش عز الدوله بختیار را مقید گردانیده بنابر آن اغراض نفسانی بر مزاجش استقلال یافته مهموم گشت و پهلو بر بستر ناتوانی نهاده با وجود شدت مرض از ری باصفهان رفت و عضد الدوله خبر غضب و بیماری رکن الدوله را شنیده اندیشناک شد که مبادا پدر در وقت فوت از وی نارضا باشد و بعد از تأمل بابن عمید که وزیر رکن الدوله بود نامه نوشت مضمون آنکه تدبیری نمای که پدر مرا طلب دارد تا بخدمت شتابم و رفع غبار خاطر عاطرش نمایم و ابن عمید در آن باب مساعی جمیله بتقدیم رسانیده رکن الدوله کس بطلب پسر فرستاد و عضد الدوله باصفهان شتافته رکن الدوله سایر اولاد خود را نیز باصفهان طلبید و پس از اجتماع ذراری سپهر نامداری ابن عمید طوئی سنگین ترتیب داد و رکن الدوله با اولاد امجاد و اعیان و اشراف عراقین و فارس بخانه وزیر تشریف برد و بعد از طعام بخاص و عام آغاز وصیت کرده تمامت

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 425

ولایت فارس و کرمان و اهواز را تا سرحد بغداد بعضد الدوله ارزانی داشت و حکومت همدان و اعمال جبال و ری و طبرستانرا بفخر الدوله تفویض نمود و مؤید الدوله را بر اصفهان و توابع آن والی گردانید و آن دو برادر را فرمود که نسبت بعضد الدوله شرط اطاعت بجای آورده از حکم و نشان او تجاوز جایز ندارند و چون رکن الدوله از امثال این وصایا فارغ گشت در محرم الحرام سنه ست و ستین و ثلاث مائه درگذشت مدت سلطنتش چهل و چهار سال بود شانزده سال و نیم در ایام دولت عماد الدوله و بیست و هفت سال و نیم بعد از آن و او پادشاهی نیکوسیرت پاکیزه سریرت بود و در تعظیم سادات و علماء سعی و اهتمام تمام مینمود وزارتش چنانچه از سوق کلام سابق مستفاد میگردد تعلق بابن عمید میداشت و نام ابن عمید علی است و کنیتش بعقیده صاحب گزیده ابو الفضل و بروایت روضة الصفا ابو الفتح و آن وزیر صائب تدبیر بغایت عالی‌قدر و عظیم‌الشان بود چنانچه صاحب عباد در مدح او ابیات نظم می‌نمود و از جمله افاضل ابو حنیفه دینوری منجم با رکن الدوله معاصر بود و بنابر فرمان او فی سنه خمس و ثلثین و ثلاث مائه در اصفهان رصد بست و زیج ترتیب کرد

 

ذکر معز الدوله ابو الحسین احمد بن بویه‌

 

در سنه اثنی و عشرین و ثلاث مائه معز الدوله بموجب اشارت برادر بزرگتر خویش عماد الدوله از شیراز بعزیمت تسخیر کرمان در اهتزاز آمد و نخست بلده سیرجانرا فتح نموده از آنجا بنفس کرمان شتافت و پسر الیاس که بروایت روضة الصفا محمد و بعقیده صاحب گزیده علی نام داشت در آن بلده متحصن شده معز الدوله آغاز محاصره کرد حمد اللّه مستوفی گوید که در اوقات محاصره امیر علی بن الیاس هرروز لباس جنگ پوشیده بقدر امکان در مدافعه ایشان مراسم اجتهاد بجای می‌آورد و هرشب نزلی مناسب ترتیب کرده بمعسکر معز الدوله میفرستاد دیلمیان ازین دو صورت متناقض متعجب شده پرسیدند که با وجود مخالفت و محاربت سبب ارسال نزل و ساوری چه‌چیز است امیر علی جواب داد که روز بنابرآن محاربه می‌نمایم که شر شما را که با من در مقام عداوت آمده‌اید از سر باز کنم و چون شما درین مملکت میهمان منید مروت چنان اقتضا می‌نماید که شب نزل میفرستم معز الدوله از استماع این سخن منفعل گشته بین الجانبین قواعد مصالحه استحکام یافت و چون امیر علی فوت پسرش الیسع بجایش نشست میان او و معز الدوله بکرات محاربات دست داد و عاقبت معز الدوله آن مملکت را مسخر ساخته آنگاه رایت عزیمت بصوب اهواز برافراشت و آن حدود را بیشتر از گماشتگان خلیفه بغداد انتزاع نمود و در سنه اثنی و ثلثین و ثلاث مائه بواسط رفت و از بغداد توزون که امیر الامراء خلیفه بود بجنک او شتافته دوازده روز متعاقب غبار معرکه هیجا در هیجان بود و عاقبت توزون منهزم گشته معز الدوله باهواز مراجعت نمود و در سنه ثلث و ثلثین و ثلاث مائه کرت دیگر بواسط شتافته مستکفی خلیفه و توزون با سپاهی از حیز حساب بیرون در

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 426

برابر او رفتند و معز الدوله صلاح در جنگ ندیده باهواز بازگشت و در سنه اربع و ثلثین و ثلاث مائه که توزون فوت شد بار دیگر معز الدوله بر مسند جهانگیری نشسته تا بغداد عنان بازنکشید و ابن شیرزاد که بعد از وفات توزون امیر الامرا شده بود از وی گریخت و معز الدوله در جمادی الاولی سنه مذکوره بباب الشماسیه نزول اجلال فرمود در روز دیگر بمجلس مستکفی رفته با وی بیعت نمود و در آن روز خلیفه او را معز الدوله لقب داد و معز الدوله از روی استقلال در سرانجام امور ملک و مال دخل کرده مبلغ پنج هزار درم هرروز جهة اخراجات خلیفه مقرر ساخت و بعد از روزی‌چند مستکفی را از خلافت خلع نموده المطیع باللّه را قایم‌مقام گردانید بعد از آن میان ناصر الدوله بن حمدان که باغواء ابن شیرزاد لشکر بدار السلام بغداد کشید و با معز الدوله محاربات روی نمود و در محرم سنه خمس و ثلثین و ثلاث مائه مهم بمصالحه انجامید و ناصر الدوله بطرف موصل بازگردید و در سنه سته و ثلثین ثلاثمائه معز الدوله بصره را مسخر گردانید و در سنه سبع و ثلثین و ثلاث مائه بموصل رفته ناصر الدوله بجانب نصیبین گریخت و معز الدوله جهة قطع ماده انتعاش ناصر الدوله در آن دیار ظلم بسیار کرد و بالاخره ناصر الدوله قاصدی فرستاد و از وی قبول کرد که هرسال هشت بار هزارهزار درم از قلمرو خویش بخانه بغداد فرستد و معز الدوله باین معنی راضی گشته عنان مراجعت انعطاف داد و در سنه خمس و اربعین و ثلاث مائه نوبت دیگر بین الجانبین آتش نزاع ارتفاع یافت و معز الدوله عازم موصل شده ناصر الدوله بار دیگر بنصیبین رفت و معز الدوله او را آنمقدار تعاقب نمود که ببلاد شام درآمد آنگاه بنابر عرض مرض ببغداد معاودت کرد و فرمود تا بر درهای مساجد کندند که لعن اللّه علی معاویة بن ابی سفیان و لعن من غصب عن فاطمه رضی اللّه عنها فدکا و لعن من منع ان یدفن الحسن عند قبر جده علیه السّلام و من نفی ابا ذر الغفاری و من اخراج ابو العباس عن الشوری و بدین‌واسطه شورشی در میان سنیان پیدا شده شب بعضی ازین منقورات را حک کردند و معز الدوله روز دیگر فرمود تا باز نقر کردند و بالاخره وزیر معز الدوله حسن بن محمد المهلبی مصلحت چنان دید که در لعن غیر معاویه کسی را نام نبرند و بجای سایر کلمات مذکور بنویسند که لعن اللّه الظالمین لآل رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم و بدین تدبیر آن غوغا تسکین یافت و وفات معز الدوله در سنه سته و خمسین و ثلاث مائه دست داد مدت عمرش بعقیده صاحب گزیده پنجاه و چهار سال بود و زمان سلطنتش بیست و یکسال سه سال در زمان عماد الدوله و هژده سال در عهد رکن الدوله ابو جعفر محمد الضمیری و حسن بن محمد المهلبی در سلک وزراء معز الدوله انتظام داشتند و حسن بن محمد که بصفت جود و سخاوت موصوف بود در سنه اثنی و خمسین و ثلث مائه از عالم انتقال نمود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 427

 

ذکر ابو شجاع عضد الدوله فنا خسرو بن رکن الدوله‌

 

باتفاق مورخان فضیلت شیم عضد الدوله خلاصه ملوک دیلم بلکه نقاوه سلاطین عالم بود و ذات خجسته‌صفاتش بزیور دیانت و حسن اعتقاد موصوف و وجود فایض الجودش بگوهر عدالت و یمن رشاد معروف و عضد الدوله در سنه ثمان و ثلثین و ثلاث مائه در بلده شیراز بحکم وصیت عم خود عماد الدوله پای بر مسند سروری نهاده و عالمیانرا بوفور انعام و احسان مسرور ساخته بعدل و داد نوید داد و در ایام دولت چند نوبت بجانب بغداد نهضت نمود کرت اول جهة امداد عز الدوله بختیار که پسر عمش بود و کرت ثانی بعزم پیکار عز الدوله بختیار و درین کرت فی سنه سبع و ستین و ثلاث مائه بختیار را گرفته بقتل رسانید و جمیع قلاع و بقاع حدود موصل را مسخر و مضبوط گردانید و در سنه ثمان و ستین و ثلث مائه از موصل ببغداد شتافته خرابهای آن خطه را بحال عمارت بازآورد و جهة پیش نمازان و مؤذنان مساجد وظایف تعیین کرد و ایتام و فقرا و ضعفا را رعایتها فرمود و اخراجاتی را که در راه مکه از حاجیان میستاندند تخفیف نمود و فقهاء و محدثان و فضلا و شعرا و اطبا را از مواید انعام و احسان خویش محفوظ و بهره‌ور ساخت و عضد الدوله در ایام سلطنت عمارات عالی و بقاع نقاع طرح انداخت از آنجمله عمارتیست که در نجف بر سر مرقد معطر امیر المؤمنین حیدر علی خیر البشر و علیه سلام اللّه الاکبر بنا کرد و دیگر دار الشفائیست که در بغداد در باب تعمیر و ترویج آن لوازم اهتمام بجای آورده و همچنین در شیراز نیز دار الشفا ساخت و بر آب کربندی بست که مانند آن بند در عالم عمارتی نتوان یافت و ایضا برکه ترتیب داد که آنرا هفت پایه بود که اگر از هرپایه هرروز هزار کس آب میخوردند تا بیکسال کفایت می‌نمود و در ایام جهانبانی عضد الدوله وزیرش نصر بن هرون نصرانی حکم حاصل کرده در باب تعمیر و ترویج کلیساها و معابد نصاری سعی بلیغ نمود در روضة الصفا مسطور است که در آخر عمر عضد الدوله بدعتی چند احداث کرد که مناسب شیم مرضیه او نبود از جمله آنکه در مساحت زمینها چیزی چند درافزود و بر آنچه در بیع دواب و مواشی میستاندند اضافه فرمود و عمل ثلج را مخصوص بدیوان اعلی ساخت چنانچه گماشتگان دیوان از کوه برف می‌آوردند و بفقاعیان می‌فروختند و عضد الدوله در هشتم شوال سنه اثنی و سبعین و ثلاث مائه بعلت صرع درگذشت و در روز وفات غیر از این آیت چیزی بر زبانش جاری نمیگشت که (ما اغنی عنی مالیه و هلک عنی سلطانیه) مدفن عضد الدوله نجف است در پایان روضه مقدسه حضرت شاه مردان و بر صندوق مرقد او این آیت کنده‌اند که (وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالْوَصِیدِ) مدت حکومت عضد الدوله سی و چهار سال بود و از جمله فضلاء ابو الحسن ابراهیم بن بلال که مشهور است بصابی و در فن انشاء و بلاغت شبیه و عدیل نداشت معاصر عضد الدوله بود و کتاب التاج را که مبنی است از مناقب و مآثر آل بویه بنام نامی او تصنیف نمود وفات صابی بروایت صاحب گزیده در

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 428

یازدهم شوال سنه اربع و ثمانین و ثلاث مائه دست داد (و العلم عند اللّه الهادی الی سبیل الرشاد)

 

ذکر ایالت عز الدوله بختیار و بیان کشته شدن او بتقدیر قادر مختار

 

معز الدوله در وقتی که بمرض موت گرفتار بود ولد ارشد خود عز الدوله بختیار را ولی‌عهد کرد و او را وصیت نمود که در تمشیت امور سلطنت از مقتضای رأی عم خود رکن الدوله بیرون نرود و پسرش عضد الدوله را بر خود مقدم دانسته نسبت بدو مراسم تعظیم و تبجیل بجای آورد و ابو الفضل عباس بن الحسین و ابو الفرج محمد بن العباس را لباس وزارت پوشاند و سبکتکین حاجب و سایر امراء ترک را بعنایت خویش امیدوار گرداند و عز الدوله بعد از فوت پدر در بغداد متصدی امر جهانبانی گشته از سر غرور جوانی بلهو و لعب مشغول شد و با مسخرگان و مغنیان آغاز مصاحبت و مجالست کرده بهیچیک از وصایای معز الدوله عمل ننمود بنابرآن سبکتکین که در آن زمان بمزید تهور و وفور اتباع از سایر امرا امتیاز داشت اتراک بی‌باک را با خود متفق ساخت و نسبت بعز الدوله در مقام مخالفت آمد و میان ایشان منازعت بتطویل انجامیده بختیار در عراق عرب بی‌اختیار گشت و چون سبکتکین فوت شد ترکان الپتکین را بحکومت اختیار نموده بجانب واسط که معسکر عز الدوله بختیار بود رفتند و در برابر لشکر او فرود آمده مدت پنج ماه بین الجانبین غبار معرکه هیجا هیجان داشت و در اکثر ایام ترکان ظفر می‌یافتند و چون این اخبار بسمع عضد الدوله رسید با سپاه فارس عزم رزم مخالفان کرده در واسط بعز الدوله پیوست و بضرب تیغ و سنان ترکانرا ببغداد گریزانید و باتفاق عز الدوله آن طایفه را تعاقب نموده خود بجانب شرقی دار السلام فرود آمد و بختیار را بطرف غربی فرستاد و اتراک چند روز جنگهای مردانه کرده آخر الامر در ملازمت طایع خلیفه بجانب تکریت گریختند و عضد الدوله در بغداد متمکن شده کس فرستاد تا خلیفه را بمقر عز او رسانیدند و با او بیعت کرده عز الدوله و برادرانش را مقید ساخت و چون این خبر برکن الدوله رسید اضطرابی عظیم نموده عزم جزم کرد که ببغداد رود و عضد الدوله را منزجر گرداند و عضد الدوله ازین معنی خبر یافته بختیار را باز صاحب‌اختیار ساخت و علم عزیمت بصوب شیراز برافراشت اما بعد از فوت رکن الدوله بار دیگر بعراق عرب شتافت و عز الدوله با سپاه فراوان از بغداد بیرون رفته در حدود تکریت میان ایشان جنگ واقع شد و بختیار اسیر گشته بفرموده عضد الدوله همانروز بقتل رسید مدت حیاتش سی و شش سال بود و اوقات حکومتش یازده سال و کسری وزیر عز الدوله بعقیده صاحب گزیده ابن عمید بود و او نیز در آن معرکه گرفتار گشته بفرمان عضد الدوله کشته شد

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 429

 

ذکر سلطنت مؤید الدوله ابو منصور بویة بن رکن الدوله‌

 

چون رکن الدوله حسن بن بویه وفات یافت مؤید الدوله رسولی نزد برادر بزرگتر خود عضد الدوله فرستاده پیغام داد که زمام امور ملک و مال در قبضه اقتدار آن حضرتست اگر اجازت باشد در حکومت اصفهان و توابع آن‌که پدر مرحوم نامزد من کرده دخل نمایم و الا آنچه مقتضای رای ممالک آرای باشد بتقدیم رسانم و عضد الدوله را این استجازه موافق مزاج افتاده در تأیید و تعوید مؤید الدوله مساعی جمیله مبذول داشت اما فخر الدوله از برادر بزرگتر حسابی برنگرفت و بی‌رخصت متصدی امر سلطنت گشت و این معنی بر خاطر عضد الدوله گران آمده مؤید الدوله را بر مخالفت برادر باعث شد و فخر الدوله از مقاومت عاجز گشته پناه بقابوس بن وشمگیر که شوهر خاله و پدر زنش بود برد و قابوس مقدم داماد را گرامی داشته هرچند عضد الدوله و مؤید الدوله کس فرستاده فخر الدوله را طلبیدند التفات بسخن ایشان نکرد و در اوایل سنه احدی و سبعین و ثلاث مائه مؤید الدوله لشکر بجرجان کشیده بعد از وقوع محاربه قابوس و فخر الدوله بجانب خراسان گریختند و التجا بحسام الدوله ابو العباس تاش که از قبل امیر نوح والی ولایت نیشابور و توابع آن بود نمودند و تاش در تعظیم و تکریم آن دو مهمان عزیز مهما امکن لوازم سعی و اهتمام بجای آورد و باشارت امیر نوح با لشکری بیکران متوجه جرجان شد و مؤید الدوله در شهر متحصن گشته پس از روزی‌چند در ماه رمضان سنه مذکوره شبیخون بر خراسانیان زد و آن هرسه سردار طریق فرار پیش گرفته تا نیشابور عنان‌یکران بازنکشیدند و بعد ازین فتح مؤید الدوله بفراغ بال روزگار میگذرانید تا در سنه ثلث و سبعین و ثلاث مائه متوجه ملک بقا گردید مدت سلطنتش هفت سال بود و بوزراتش صاحب سعید اسمعیل بن عباد قیام مینمود

 

ذکر سلطنت فخر الدوله ابو الحسن علی بن رکن الدوله‌

 

بعد از فوت مؤید الدوله امرا و اعیان دیلم قرعه مشورت در میان انداختند که زمام امر سلطنت را در قبضه اقتدار کدام‌یک از آل بویه نهند صاحب کافی اسمعیل بن عباد گفت که فخر الدوله مهتر و بهتر ملوک دیالمه است او را از خراسان باید طلبید و متقلد قلاده ایالت گردانید و همگنان این رای را استحسان کرده مسرعان بجانب خراسان روان ساختند و فخر الدوله بعد از آنکه مدت سه سال در این مملکت پریشان‌حال گذرانیده بود چون این خبر بهجت‌اثر شنود هم‌عنان برق و باد بعراق شتافته تاج سلطنت بر سر نهاد و زمام امور وزارت من حیث الاستقلال بقبضه اختیار صاحب عباد داد و در سنه سبع و سبعین و ثلاث مائه فخر الدوله آن وزیر صاحب تدبیر را بضبط اموال طبرستان ارسال داشت و جناب صاحبی آن مملکترا کما ینبغی بحیطه ضبط درآورده چند قلعه مفتوح و مسخر ساخت و هم

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 430

در آنسال خاطر از آن مهام بازپرداخته لواء معاودت برافراخت و در سنه تسع و سبعین و ثلاث مائه هوس تسخیر بغداد در خاطر فخر الدوله پیدا شده بدانجانب نهضت نمود و بهاء الدولة بن عضد الدوله که در آن زمان امیر الامراء دار السلام بود او را استقبال نموده در اهواز تقارب فریقین دست داد و هردو لشکر در برابر یکدیگر فرود آمده بحسب اتفاق شبی آب اهواز طغیان کرده بمعسکر فخر الدوله رسید و لشکریان اینمعنی را بر خدیعت بغدادیان حمل نمودند و آب‌روی فخر الدوله را بر خاک ریخته راه گریز پیش گرفتند و فخر الدوله بری بازگشته از آنجا بهمدان رفت و بهاء الدوله قاصدان نزد عم فرستاده اظهار وفاق نمود و فخر الدوله از برادرزاده راضی گشته از مقام تسخیر دار السلام درگذشت و در سنه خمس و ثمانین و ثلاث مائه وزیر فضیلت نهاد والانژاد یعنی صاحب عباد مریض گشته پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و فخر الدوله بعیادت او رفته صاحب بعرض رسانید که درین مدت که زمام تمشیت امور وزارت در کف کفایت بنده بود بقدر وسع و طاقت در فراغت سپاهی و رعیت کوشیدم و بیمن دولت قاهره ممالک محروسه را معمور و آبادان گردانیدم و بعد از فوت من اگر پادشاه تغییر بقواعدی که من وضع کرده‌ام راه ندهند و بهمین شیوه طریقه عدالت مرعی دارند برکات آن بروزگار همایون‌آثار واصل گردد و مرا نامی نباشد و اگر برخلاف دستور معهود عمل نمایند مردم بساط عدل و احسان را بمن نسبت کنند و از این جهة اختلال بامور ملک و مال راه یابد فخر الدوله قبول نمود که بهمان منوال سلوک نماید اما پس از وفات صاحب خجسته‌صفات خزاین او را تصرف کرد و از اولاد و متعلقانش اموال فراوان حاصل فرمود در تاریخ مسطور است که چون نعش صاحب عباد را بنمازگاه بردند از غایت جلالتی که داشت اعیان دیلم پیش تابوتش زمین بوس کردند و نعش او را از سقف خانه آویخته پس از مدتی باصفهان نقل نمودند و در روضة الصفا مذکور است که صاحب عباد در فضل و هنر و کفایت و کیاست یگانه روزگار و وحید اعصار بود و در اصابت رای و تدبیر شبیه و نظیر نداشت و آنمقدار کتب نفیسه که او جمع ساخت هرگز هیچ وزیر بلکه هیچ صاحب تاج و سریر را میسر نشده بود چنانچه گویند که در یکی از اسفار چهار صد شتر باربردار کتابخانه او را می‌کشید مدت وزارتش هجده سال بود حمد اللّه مستوفی گوید که چون صاحب عباد روی بریاض جنت نهاد ابو العباس البضی و ابو علی بن حمویه اصفهانی ده هزار دینار پیشکش فخر الدوله کرده وزیر شدند و ایشان دست بظلم و تعدی برآورده متمولانرا مصادره نمودند و از جمله مردمی که در زمان وزارت آن دو عزیز مؤاخذ گشتند یکی قاضی ری عبد الجبار بود و او در فروع متابعت شافعیه مینمود و در اصول در سلک مشایخ معتزله انتظام داشت و سبب گرفتن قاضی آن شد که بنابر مذهب اعتزال روزی گفت که من بر صاحب عباد ترحم نکنم زیرا که مرا توبه او معلوم نیست وزراء فخر الدوله بدین جریمه سه بار هزارهزار درم از قاضی گرفته رقم عزل بر سجل احوالش کشیدند

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 431

طرفه آنکه معتقد معتزله آنست که هرکس که یکدانک و نیم بناحق از کسی بستاند ابد الآباد در دوزخ بماند و خدمت اقضوی این‌همه اموال از رشوت دار القضا اندوخته بود و مع ذالک بتوهم آنکه شاید صاحب عباد در زمان وزارت از کسی رشوت گرفته باشد می گفت که بر وی رحمت نفرستم که نزد من توبه او محقق نیست نعوذ باللّه من شرور انفسنا و سیآت اعمالنا بثبوت پیوسته که در شهور سنه سبع و ثمانین و ثلاث مائه روزی در قلعه طبرک فخر الدوله کباب گوشت گاو و انگور خورده درد معده بر وی مستولی شد و همانروز وفات یافت و در آن محل کلید خزاین پیش پسرش مجد الدوله بود بنابران ارکان دولت هرچند سعی نمودند که از خزانه کفن بدست آرند میسر نشد و حال آنکه در آن وقت سه هزار خروار جامه در خزانه موجود بود آخر الامر قیم مسجد جامع طبرک جنسی که شایسته کفن بود بخدام بارگاه سلطنت فروخت تا او را برداشتند مدت سلطنت فخر الدوله چهارده سال بود اموال و جهاتی که از وی ماند بیش از آنست که تعداد توان نمود و از جمله افاضل آن عصر ابو بکر خوارزمی مملکت فخر الدوله را بوجود خود مشرف داشت و ابو بکر پیوسته با صاحب عباد مصاحبت فرموده بین الجانبین مشاعرات و مطایبات واقع می‌شد از جمله آنکه ابو بکر روزی بی‌رخصت بمجلس صاحب درآمد و این معنی بطبع صاحبی گران آمده ببدیهه گفت شعر

(کلما قلنا فلا مجلسنا بعث اللّه بقتلا فجلس)

ابو بکر نیز بدیهه در جواب نظم نمود که شعر

(من یقل انی بقتل انه‌جرها او ذبیع من باب طبس) و فی‌الحال از مجلس بیرون رفت گویند که وفات ابو بکر قبل از وفات صاحب اتفاق افتاد

 

ذکر سلطنت شرف الدوله ابو الفوارس شیرذیل عضد الدوله‌

 

شرف الدوله در وقت وفات پدر کرمانرا بوجود خود مشرف داشت و چون این خبر شنید بصوب شیراز رایت توجه افراشت و پس از آنکه بدان ولایت رسید بنابر آنکه از وزیر عضد الدوله نصر بن هرون نصرانی آزرده‌خاطر بود او را بکشت و بعد از ضبط مملکت فارس در اوایل سنه خمس و سبعین و ثلاث مائه لشکر باهواز کشیده برادر خود ابو الحسن احمد را که از قبل صمصام الدوله بن عضد الدوله حاکم آن سرزمین بود بگریزانید آنگاه ببصره رفته در ماه رجب سنه مذکوره آن بلده را نیز بتحت تصرف درآورد و در اوایل سنه ست و سبعین و ثلاث مائه متوجه بغداد گشت و برادرش صمصام الدوله که در دار السلام امیر الامرا بود بامید مرحمت نزد او رفت و شرف الدوله نخست برادر را تعظیم و تکریم نمود و چون از مجلس بیرون رفت باخذ و قیدش حکم فرمود و از روی استقلال بضبط ملک و مال مشغول گشت و قرب دو سال دیگر بدولت و اقبال گذرانیده فی سنه تسع و سبعین و ثلاث مائه متوجه عالم بقا گردید

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 432

 

ذکر حکومت صمصام الدوله ابو کالیجار مرزبان بن عضد الدوله‌

 

عضد الدوله چون رخت بقا بباد فنا داد صمصام الدوله در بغداد قدم بر مسند امیر الامرائی نهاد و پس از آنکه مدت چهار سال و شش ماه بتمشیت امور ملک و مال پرداخت شرف الدوله بدار السلام شتافته او را مقید بیکی از قلاع فارس فرستاد و صمصام الدوله پس از وفات برادر بسعی جمعی از اتراک از محبس بیرون آمده با سپاهی جرار متوجه بغداد گشت و بهاء الدوله بن عضد الدوله که پس از فوت برادر حاکم دار السلام شده بود او را استقبال نمود و بین الجانبین نایره قتال اشتعال یافته عاقبت الامر مهم بصلح انجامیده برینجمله که ایالت بلاد فارس و ارجان متعلق بصمصام الدوله باشد و در عراق عرب و خوزستان بهاء الدوله پادشاهی نماید آنگاه هریک از آن دو پادشاه بمقر عز خود باز گشتند و در سنة ثلث و ثمانین و ثلاث مائه شش نفر از اولاد عز الدوله بختیار بن معز الدوله که در یکی از قلاع فارس محبوس بودند بنابر موافقت موکلان از قید نجات یافته خروج کردند و صمصام الدوله ابو علی بن استاد هرمز را بدفع ایشان نامزد فرمود و ابو علی آن شش دولتمند را اسیر کرده نزد صمصام الدوله برد و صمصام دو نفر ایشان را بصمصام انتقام از پای در آورده چهار کس دیگر را محبوس گردانید در خلال این احوال بناء مصالحه میان صمصام الدوله و بهاء الدوله انهدام یافته کرت دیگر غبار منازعت ارتفاع یافت و صمصام الدوله ابو علی بن استاد هرمز را بصوب بغداد فرستاد و بهاء الدوله نیز فوجی از سپاه در برابر ارسال داشت و مدتها بین الجانبین آتش جنگ و شین مشتعل بود و در اکثر معارک ابو علی را صورت نصرت روی مینمود و چون مهم بهاء الدوله باستیصال نزدیک رسید ناگاه خبر قتل صمصام الدوله در عراق منتشر گردید و کیفیت آن واقعه چنان بود که در سنه ثمان و ثمانین و ثلاث مائه صمصام الدوله در عراق عرب بعرض لشکر مشغولی فرمود و نام هر کس را که نسبش بدیلم نمی‌پیوست از دفتر حک نمود و چون آن سپاهیان از حصول مرسوم و علوفه نومید شدند مستحفظان اولاد بختیار را فریفته ایشانرا از بند بیرون آوردند و جمعی کثیر از رنود و اوباش بدیشان پیوسته چون صمصام الدوله از کیفیت حادثه خبر یافت قصد نمود که در یکی از قلاع فارس متحصن گردد تا سپاه او از بغداد مراجعت نماید اما کوتوال آن قلعه او را راه نداد و صمصام الدوله با سیصد نفر از لشکر در دودمان که موضعی است در دو فرسخی شیراز فرود آمد و طاهر نامی که رئیس آن منزل بود او را گرفته پیش ابو نصر بن بختیار برد و ابو نصر در ذی حجه حجه مذکوره صمصام الدوله را بقتل آورد و مادرش را نیز بکشت و آن دو قتیل را بر دکانچه از سرای امارت دفن کردند و چون بهاء الدوله بفارس شتافت ایشانرا از آن مدفن بمقبره آل بویه نقل نمود مدت حکومت صمصام الدوله در فارس نه سال و هشت ماه بود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 433

 

ذکر ایالت بهاء الدوله ابو نصر خسرو بن فیروز بن عضد الدوله‌

 

در همان روز که شرف الدوله وفات یافت فرق انام در دار السلام بهاء الدوله را بر مسند امارت نشاندند و چنانچه سبق ذکر یافت میان بهاء الدوله و ابو علی بن استاد هرمز غبار معرکه هیجا در هیجان بود که خبر قتل صمصام الدوله شایع شد آنگاه ابو علی حسام انتقام در نیام کرده باتفاق سایر امراء فارس از بهاء الدوله امان طلبید و بهاء الدوله ملتمس او را بحسن قبول تلقی نمود ابو علی با اتباع در سلک هواخواهانش منتظم گشت و مملکت اهواز بحوزه تصرف بهاء الدوله آمده ابو علی را بجانب فارس فرستاد تا شر اولاد عز الدوله را دفع نماید و ابو علی بر آن جماعت غالب گشته ابو نصر بن بختیار سلوک طریق فرار اختیار نمود و این اخبار بسمع بهاء الدوله رسیده کامران و سرافراز بدار الملک شیراز خرامید و بعضی از اولاد و اتباع بختیار را که در آن ولایت مانده بودند بقصاص برادر بقتل رسانیده و موفق بن اسماعیل را باستیصال ابو نصر بن بختیار که بطرف جیرفت گریخته بود نامزد نمود و موفق بدان جانب ایلغار کرد و ابو نصر چون قوت ستیز نداشت راه گریز پیش گرفت و موفق بجیرفت رسیده چنان شنید که از آنجا تا منزلی که ابو نصر است از هفت فرسخ مسافت بیش نیست بنابران با سیصد مرد جلد از عقبش روان شد و بعد از وصول بدان موضع بوضوح پیوست که پسر بختیار از آنجا نیز فرار نموده و موفق در سیر بیشتر از پیشتر سرعت فرموده ناگاه بسروقت ابو نصر رسید و هردو فریق تیغ و خنجر در یکدیگر نهاده باز فرار بجانب ابو نصر افتاد و در اثنای گریز یکی از لشکریان او که از شبگیر و ایوار و فرار و پیکار بتنگ آمده بود بیک ضرب سر ابن بختیار را بر زمین افکند و دیگری آن سر را برداشته پیش موفق برد و موفق بر وفق دل‌خواه بخدمت بهاء الدوله بازگشته منظورنظر اشفاق شد و بعد از این وقایع بهاء الدوله بکام دل روزگار میگذرانید تا در سنه ثلاث و اربعمائه در ارجان بمرض صرع درگذشت و بموجبی که وصیت کرده بود امراء دیلم جسدش را به نجف برده دفن کردند تا زمان حیات بهاء الدوله چهل و نه سال و دو ماه بود و مدت سلطنتش بیست و چهار سال و فخر الملک ابو غالب محمد بن علی بوزارتش قیام مینمود

 

ذکر پادشاهی مجد الدوله ابو طالب رستم بن فخر الدوله‌

 

چون فخر الدوله فوت شد ولدش مجد الدوله با وجود صغر سن باتفاق علما و امرا و اعیان بر تخت جهانبانی برآمد و مادرش سیده که ضعیفه عادله عاقله بود بانتظام مهام ملک و مال قیام نمود و پس از آنکه مجد الدوله بحد بلوغ رسید در فیصل مهمات با مادر آغاز خلاف کرده بیرضای او منصب وزارت را بخطیر ابو علی داد و سیده از پسر رنجیده بقلعه طبرک رفت و نیم‌شبی از آن حصار فرار نموده بکردستان شتافت و حاکم آنجا

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 434

بدر بن حسنویه شرط استقبال بجای آورده با فوجی از ابطال رجال در ملازمت سیده روی توجه بری نهاد و مجد الدوله بمقاتله مادر اقدام نموده باتفاق وزیر اسیر و دستگیر شد و سیده پای بر مسند استقلال نهاده بدر بن حسنویه را خشنود و شاکر اجازت مراجعت داد و در باب معموری بلاد و رفاهیت عباد کوشیده از لوازم نصفت دقیقه‌ای نامرعی نگذاشت روز باز در پس پرده رقیق نشستی و با وزیر و عارض بیواسطه سخن گفتی و در جواب ایلچیان ملوک عالیشأن کلمات سنجیده بر زبان آوردی نقل است که در آن اوقات سلطان محمود غزنوی قاصدی نزد سیده فرستاده پیغام داد که در مملکت عراق خطبه و سکه بنام من موشح ساز و الا مستعد میدان قتال باش سیده چون اینسخن از ایلچی سلطان شنید فرمود که تا شوهر من در حیات بود پیوسته اندیشه‌مند بودم که اگر حضرت سلطان برین موجب اشاره فرماید چه چاره توان کرد اما حالا ازین دغدغه فراغت یافته‌ام زیرا که سلطان پادشاهیست بکمال عقل و فراست موصوف میداند که کار جنگ در غیب است اگر بر من ظفر یابد او را چندان نامی نبود چه بر بیوه‌زنی غالب گشته باشد و اگر از من منهزم شود رقم این عار تا دامن روزگار بر صحیفه حال او باقی ماند زیرا که مردم گویند که پادشاهی بدین قوت با ضعیفه مقاومت نتوانست کرد و چون ایلچی بخدمت سلطان بازگشته این جواب را عرض کرد محمود تأمل نموده از سر آن عزیمت درگذشت و پس از آنکه سیده روزی‌چند باستقلال حکومت فرمود از سر جریمه پسر تجاوز کرد و بار دیگر مجد الدوله افسر ایالت بر سر نهاد اما عنان اختیار بدستور پیشتر در قبضه اقتدار سیده بود و سیده برادر مجد الدوله شمس الدوله را حاکم همدان ساخت و ابو جعفر کاکویه را بریاست اصفهان فرستاد تا او در حیات بود ممالک مجد الدوله رونقی تمام داشت و چون سیده فوت شد هرج‌ومرج بقواعد امور مملکت راه یافته در اوایل سنه عشرین و اربعمائه سلطان محمود غزنوی بعراق شتافت و آنولایات را مسخر گردانید و مجد الدوله و پسرش را با خواص گرفته مقید بغزنین فرستاد در روضة الصفا مسطور است که در وقتی که دست اقتدار محمود غزنوی بساط حکومت مجد الدوله دیلمی را درنوشت مکتوبی بقادر خلیفه نوشت مضمون آنکه چون ما بری رسیده مجد الدوله را مقید گردانیدیم در حرمسرای او پنجاه زن آزاد یافتیم و از آنجمله سی و چند زن مادر فرزند شده بودند از وی پرسیدم که با این عورات بکدام مذهب مصاحبت میکردی جواب داد که عادت اسلاف ما چنین بوده بنابرآن او را با جمعی از نزدیکان بغزنین فرستادیم و طایفه‌ای از بدباطنان را که ملازمش بودند بر دار اعتبار کشیدیم و معتزله ری را بطرف خراسان کوچانیدیم القصه چون سلطان محمود بر وجهی که سابقا مسطور شد بعد از فتح بلاد عجم عرب پسر خود مسعود را آنجا گذاشته رایت مراجعت برافراشت مدت سلطنت مجد الدوله و مادرش قرب سی و نه سال بود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 435

 

ذکر سلطنت سلطان الدوله ابو شجاع بن بهاء الدوله‌

 

سلطان الدوله پس از فوت پدر در ارجان باستصواب اکابر و اعیان تاج سلطنت بر سر نهاد و از جمله برادران خود جلال الدوله را ببصره فرستاد و کرمانرا بابو الفوارس داد و چون ابو الفوارس در کرمان مکنتی پیدا کرد روی بمخالفت سلطان الدوله آورد و بولایت فارس رفته بر شیراز مستولی شد و سلطان الدوله برین حادثه مطلع گشته بمحاربه برادر توجه نمود و ابو الفوارس شکست یافته بکرمان شتافت و از آنجا بجانب خراسان گریخته بسلطان محمود غزنوی پیوست و یمین الدوله مقدم او را گرامی داشته در مجلسی که بسیاری از شاهزادگان حاضر بود ابو الفوارس را بر دار ابن قابوس بن وشمگیر مقدم نشاند و این معنی بر خاطر دارا گران آمده هم در آن مجلس بعرض سلطان محمود رسانید که پدران ابو الفوارس در خدمت آباء ما میبوده‌اند و مرادش ازینسخن آن بود که عماد الدوله و برادرانش در اول حال نوکری عم قابوس مرداویج بن زیار مینمودند سلطان محمود جوابداد که ابو الفوارس بر تو رتبه تقدم دارد زیرا که پدران او ملک را بضرب شمشیر تسخیر کرده‌اند و بعد از آن یمین الدوله ابو سعید طائی را با فوجی از سپاه مظفرلوا مصحوب ابو الفوارس بجانب فارس فرستاد و ایشان نخست بکرمان شتافته آن مملکت را بتصرف درآورده مضبوط ساختند و چون سلطان الدوله در بغداد بود بر شیراز نیز استیلا یافتند در آن اثنا ابو سعید نیز از ابو الفوارس رنجیده متوجه ملازمت سلطان محمود گشت و سلطان الدوله از مراجعت او خبر یافته از بغداد بجانب شیراز روان شد و ابو الفوارس فارس را گذاشته بکرمان رفت و سلطان الدوله لشکر فراوان متوجه کرمان گردانید و ابو الفوارس بهمدان شتافت و از آنجا ببطایح گریخته در سلک اصحاب مهذب الدوله انتظام یافت بعد از آن رسل و رسایل آغاز آمدوشد نمود و بهرگونه وسایل میان سلطان الدوله و ابو الفوارس قواعد مصالحه تأکید پذیرفت برینموجب که کرمان بدستور سابق بابو الفوارس متعلق باشد و دیگر با سلطان الدوله مخالفت نکنند و در سنه احدی عشر و اربعمائه مشرف الدولة بن بهاء الدوله با سلطان الدوله در مقام خلاف آمده اکثر لشکر بجانب او میل کردند و بین الجانبین در حدود واسط آتش قتال اشتعال یافته عاقبة الامر مهم بمصالحه انجامید برینموجب که مشرف الدوله بنیابت برادر در عراق عرب امارت نماید و سلطان الدوله در اهواز و فارس اقامت فرماید و هیچیک از برادران ابن سهلان را که خمیرمایه فتنه و فساد بود وزیر نسازند آنگاه سلطان الدوله بطرف اهواز در اهتزاز آمد چون بتستر رسید بخلاف مقرر امر وزارت را بابن سهلان تفویض نمود و لشکری باو داده بدفع مشرف الدوله فرستاد و چندگاه دیگر میان برادران غبار نزاع در هیجان بوده آخر الامر بدستور پیشتر صلح اتفاق افتاد و در سنه خمس عشر و اربعمائه سلطان الدوله در شیراز بجوار مغفرت پادشاه بی‌انباز انتقال نمود مدت سلطنتش دوازده سال و کسری بود و وزارت سلطان الدوله در اکثر اوقات تعلق بوزیر پدرش فخر الملک ابو غالب محمد بن

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 436

علی می‌داشت و او بوفور فضیلت و علو همت موصوف بود و در ایام اختیار در کمال عدالت و رعیت‌پروری سلوک فرمود در تربیت علما و فضلا مراسم اهتمام بجای آورد و ابن جاماسب کتاب فخری در جبر و مقابله بنام نامی او تصنیف کرد در تاریخ یافعی مسطور است که فخر الملک در سنه سبع و اربعمائه باجل طبیعی درگذشت اما در روضة الصفا مذکور است که در آن وقت که مشرف الدوله در بغداد اظهار مخالفت برادر مینمود ابو غالب وزیر او بود و در آن ایام جمعی از امراء دیلم که محبت سلطان الدوله در ضمیر داشتند از مشرف الدوله رخصت طلبیدند که باهواز رفته متعلقان خود را ببغداد رسانند و مشرف الدوله دستوری داد و ابو غالب را مصاحب ایشان گردانید که خلف وعده نکنند و چون دیالمه ببغداد رسیدند در هواداری سلطان الدوله ظاهر گشته فخر الملک را شهید گردانیدند

 

ذکر مشرف الدوله ابو علی حسن بن بهاء الدوله‌

 

در سنه احدی عشر و اربعمائه مشرف الدوله در بغداد لواء مخالفت برادر ارتفاع داد و خطبه بنام خود خوانده مدت پنجسال و بیست روز حکومت کرد و در سنه عشر و اربعمائه روی بعالم عقبی آورد

 

ابو کالیجار مرزبان بن سلطان الدوله‌

 

- لقب ابو کالیجار بزعم ارباب اخبار عز الملوک بود و برخی از مورخان عماد لدین اللّه و حسام الدوله گفته‌اند و او در زمان فوت پدر در اهواز اقامت داشت و بعد از استماع آن خبر بشیراز توجه نموده میان او و عمش ابو الفوارس که حاکم کرمان بود آتش جنگ و نزاع مشتعل گشت و مدت مخالفت ایشان امتداد یافته گاهی غلبه از جانب ابو کالیجار بود و گاهی از طرف ابو الفوارس و ابو الفوارس در سنه تسع عشر و اربعمائه فوت شد و زمام ایالت فارس و کرمان من حیث الاستقلال بقبضه اقتدار ابو کالیجار درآمده نسبت بجلال الدوله که امیر الامراء بود چنگ مخالفت ساز داد و قرب دو سال مواد نزاع بین الجانبین هیجان داشت تا در سنه اثنی و عشرین و اربعمائه مصالحه اتفاق افتاد و هردو سردار سوگند خوردند که دیگر قصد یک‌دیگر نکنند و در سنه خمس و ثلثین و اربعمائه جلال الدوله وفات یافته در بغداد خطبه بنام ابو کلیجار خواندند اما در همان اوقات علم اقتدار سلجوقیان سمت ارتفاع گرفته رایت شوکت دیلمیان میل بانخفاض نمود و در سنه اربع و اربعین و اربعمائه ابو کالیجار رخت بدار القرار کشید مدت حکومتش بیست و پنجسال بود و وزارتش تعلق بصاحب عادل می‌داشت‌

 

ذکر جلال الدوله ابو طاهر بن بهاء الدوله‌

 

جلال الدوله بعد از فوت مشرف الدوله روزی‌چند فی سنه اربع و عشرین و اربعمائه

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 437

در بغداد مسند امارت را بوجود خود مشرف ساخت و مدت شانزده سال و یازده ماه متکفل آن مهم بود و در آن اوقات بکرات و مرات میان او و اتراک بغداد محاربه و مقاتله روی نمود و جلال الدوله در ماه شعبان سنه خمس و ثلاثین و اربعمائه بعالم عقبی انتقال فرمود وزیرش ابو علی بن ماکولا بود

 

ذکر الملک الرحیم خسرو فیروز بن ابو کالیجار

 

ملک رحیم بعد از فوت پدر در بغداد پای بر مسند امیر الامرائی نهاد و میان او و برادرش ابو منصور فولاد ستون که در شیراز بر سریر سرافرازی اقامت داشت جنگ و نزاع قایم گشته در اوایل سنه سبع و اربعین و اربعمائه ابو منصور شیراز را گذاشت و آن مملکت بتصرف ملک رحیم درآمد اما در بیست و پنجم شهر رمضان همانسال طغرل بیک سلجوقی ببغداد رسید و چنانچه سابقا مذکور شد ملک رحیم را در یکی از قلاع مقید و محبوس گردانید و تا زمان وفات در آن حصار اوقات میگذرانید مدت امارتش هفت سال بود

 

ذکر ابو منصور فولاد ستون ولد ابو کالیجار

 

چون ابو کالنجار بدار القرار انتقال کرد ولدش ابو منصور روی بانتظام مهام ولایت فارس آورد و ابو سعید خسرو شاه بن ابو کالیجار نسبت ببرادر در مقام عصیان آمده میان ایشان بکرات محاربات روی نمود و عاقبت ابو سعید کشته گشته ابو منصور را سعادت استقلال دست داد و بنابر اغواء مادر صاحب عادل را که وزیر پدرش بود قتل نمود و بدان واسطه فضل بن حسن که مصاحب یکدل صاحب عادل بود لواء مخالفت ابو منصور برافراشت و اعیان ملک فارس را با خود موافق ساخت و فولاد ستون در سنه ثمان و اربعین و اربعمائه بیک ناگاه در دست ایشان گرفتار شد و در یکی از قلاع مقید گشت و فضل بن حسن که در میان مورخان بفضلویه شبانکاره مشهور است بعد از روزی‌چند از قید ابو منصور بخدمت سلطان آلپ‌ارسلان شتافت و منشور حکومت شیراز حاصل نموده مراجعت کرد مدت ملک ابو منصور نزدیک بهشت سال بود

 

ذکر ابو علی کیخسرو بن ابو کالیجار

 

باتفاق ارباب اخبار کیخسرو بن ابو کالیجار بعد از واقعه برادران خود بخدمت سلطان الپ‌ارسلان شتافت و سلطان بویندجانرا باقطاع بوی داد و ابو علی در آن ولایت در غایت فراغت و رفاهیت روزگار می‌گذرانید تا در سنه سبع و ثمانین و اربعمائه بملک باقی منزل گزید و دیگر از آن طبقه در هیچ دیار دیار نماند (کل شیی‌ء هالک الا وجهه له الحکم و الیه ترجعون)

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 438

 

ذکر حکومت حسنویه و اولاد او در میان اکراد

 

حسنویة بن حسین کرد در ایام فرمان‌فرمائی آل بویه حاکم جمعیتی از مردم کردستان بود و خالوان اووند او عالم در میان طایفه دیگر از اکراد رتبه امارت داشتند و ایشان قرب پنجاه سال در حدود نواحی دینور و همدان و نهاوند تا در شهر زور اعلام تغلب و تسلط افراشتند و ندا در سنه تسع و اربعین و ثلاثمائه و عالم در سنه خمسین و ثلاث مائه بعالم آخرت رفته روزی‌چند اولاد ایشان قائم‌مقام پدران خود گشتند اما از عهده دارائی رعیت و سپاهی بیرون نتوانستند آمد و مواضع ایشان اضافه قلم‌رو حسنویه شد و حسنویه بحسن سیرت موصوف بود و هرسال مبلغی کثیر برسم نذر بحرمین شریفین ارسال مینمود و در ایام دولت خود در دینور مسجد جامع بنا کرده و در تعمیر قلعه سرماج لوازم اهتمام بجای آورد و او هرگز کما ینبغی نسبت بملوک دیلم مراسم اطاعت مرعی نمیداشت بلکه پیوسته نقش مخالفت و منازعت بر لوح خاطر مینگاشت فوتش در سنه تسع و ستین و ثلاث‌مائه روی نمود و او را هفت پسر بود ابو العلاء و ابو عدنان و عبد الرزاق و بدر و عاصم و بختیار و عبد الملک و بعد از فوت حسنویه عضد الدوله که در آن زمان بر بلدان فارس و عراقین استیلا داشت بقصد اولاد او متوجه کردستان شد و ایشان چون از مقاومت عاجز بودند بملازمتش توجه نمودند و عضد الدوله ابو العلاء عبد الرزاق و ابو عدنان و بختیار را مؤاخذه و مصادره کرد و نسبت ببدر و عاصم و عبد الملک شرایط انعام و احسان بجای آورد و از جمله اخوان بدر را به مزید اعتبار امتیاز داده بانعام اسب و خلعت و کمر و شمشیر و منشور ایالت اکراد سرافراز گردانید و هلال اقبال بدر بمرتبه بدریت رسیده پرتو معدلت بر کردستان انداخت و مقارن آن حال عاصم با برادر در مقام طغیان آمده بدر کیفیت حال را بعضد الدوله عرضه داشت کرد عضد الدوله فوجی از متجنده ارسال داشت تا عاصم را بدست آوردند و او را بر شتری نشانده و جامه سرخ پوشانیده بهمدان بردند و بنوعی که معلوم نشد بزندانبان عالم عقبی سپردند بعد از آن بدر سایر برادران را از عقب عاصم فرستاد و پایه قدرش بیشتر از پیشتر صفت ارتفاع پذیرفت و در سنه ثمان و ثمانین و ثلاث مائه از دار الخلافه ناصر الدین و الدوله لقب یافت و ناصر الدین و الدوله اکراد را از قطع طریق و سلوک سبیل فساد و مانع آمده هرسال نذورات به حرمین شریفین میفرستاد و او را پسری بود موسوم بهلال و بدر محقر ولایتی که مبلغ دویست هزار درم از آنجا بحصول می‌پیوست بوی داده بود و چون مبلغ مذکور بخرج هلال وفا نمی‌کرد پیوسته متعرض متوطنان شهر زور میشد و غلات نواحی آن بلده را میچرانید و ابن الماضی که حاکم شهر زور بود التجا بپدر کرد و او بپسر نوشت که دست تعرض از دامن عرض اهالی شهر زور کوتاه کند هلال بآن نوشته التفات نفرمود و ابن الماضی مضطر گشته قبول نمود که هرسال صد هزار درم دهد تا متعرض ناحیه او نگردد این معنی نیز مفید نیفتاد و هلال بزور شهر زور را گرفته ابن الماضی را با برادر و خواصش بکشت و

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 439

ازین جهة میان پدر و پسر غبار نقار ارتفاع یافته مهم بجائی انجامید که هریک لشکری فراهم آورده متوجه میدان مقاتله گشتند و در سنه اربعمائه نزدیک بدینور آن دو صفدر بهم رسیده دست باستعمال آلت قتال بردند و هلال غالب آمده پدر را دستگیر کرد و بیکی از قلاع کردستان فرستاد و بدر آن قلعه را محکم کرده ایلچیان نزد حاکم حلوان ابو الفتح بن غبار روانه ساخت و او را بر مخالفت هلال تحریض نمود و ابو الفتح غبار خلاف بلند گردانیده بعضی از نواحی کردستان را غارتید و چون هلال متوجه او گشت بنهاوند رفت و هلال متعاقب از افق نهاوند طالع شده ابو الفتح راه فرار پیش گرفت و هلال هفتاد کس از متعینان ملازمان او را بدست آورده گردن زد و آنروز از مردم دیلم نیز چهارصد نفر را بهواداری ابو الفتح متهم داشته بکشت و بهاء الدوله که در آن زمان امیر الامراء بغداد بود اینخبر شنیده وزیر خود فخر الملک ابو غالب را با فوجی از سپاه ضارب بدفع شر هلال نامزد کرد و ماهچه لواء فخر الملک با پدر مقارنه کرده در سنه احدی و اربعمائه بجانب هلال در حرکت آمدند و مهم بحرب و قتال انجامیده کوکب شرف و اقبال هلال بحضیض وبال انتقال کرد و در معرکه گرفتار شد و ابو غالب از ذخایر قلاع کردستان هفت هزار بدره ببدر گذاشته تتمه را تصرف کرد و روی بدار السلام بغداد آورد و در سنه خمس و اربعمائه بدر لشکر بسر حسین بن مسعود کردی کشید و حسین در قلعه متین متحصن گشته بدر آغاز محاصره نمود و مدتی مدید در نواحی آنحصار بترتیب اسباب قلعه‌گیری پرداخته فتح میسر نشد و فصل زمستان درآمده حریف برد بنیاد دست‌برد کرد امرا و سران سپاه بعرض پدر رسانیدند که تسخیر این قلعه بجنگ میسرپذیر نیست و لشکریان از شدت سرمای زمستان متنفرند لایق آنکه عنان مراجعت معطوف گردانیم و در موسم تابستان کرت دیگر بدینجا آمده آثار جهانگیری بظهور رسانیم بدر این سخنان را بسمع رضا نشنود و اکراد از لجاج او تنگ آمده جمعی قتل او را وجهه همت ساختند و بضرب شمشیر آتشبار اختر بخت او را در محاق احتراق انداختند و همدران اوان پسرش هلال نیز بر دست دیلمیان کشته گشت و سرپنجه زمانه غدار بساط حکومت آل حسنویه را درنوشت‌

 

گفتار در بیان رسیدن زیار بمرتبه حکومت و اقتدار

 

از آثار اقلام لطایف‌نگار مورخان کبار چنان بوضوح می‌پیوندد که نسبت زیار بارغش که در زمان کیخسرو والی گیلان بود ملحق میشود و او در سلک اعاظم امراء طبرستان انتظام داشت و اول کسیکه از اولاد زیار بسلطنت رسید مرداویج است که بعد از قتل اسفار بن شیرویه در طبرستان و بعضی از بلاد عراق چندگاه باستقلال حکومت نمود و آخرین ایشان گیلان شاه است که ولد کیکاوس بن قابوس بود و جمعی که از آل زیار پادشاه شدند هشت نفر بودند و مدت دولت ایشان بصد و پنجاه و یکسال رسیده است زیرا

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 440

که مرداویج در سنه تسع و عشر و ثلاث‌مائه مستقل گشت و دست قضا بساط حیات گیلان‌شاه را در سنه سبعین و اربعمائه درنوشت و چون مجملی از احوال مرداویج بنابر شدت مناسبت و ملاحظه ارتباط سخن در اوایل ذکر احوال آل بویه مرقوم شده است درین مقام پرتو اهتمام بر تبیین حالات سایر اولاد زیار میتابد و عنان بیان نخست بصوب ذکر وشمگیر بن زیار انعطاف می‌یابد

 

وشمگیر بن زیار

 

بعد از قتل برادر خود مرداویج در ری مالک تاج و سریر گشته میان او و رکن الدوله حسن بن بویه که از قبل عماد الدوله متوجه آن ملک بود محاربه روی نمود و وشمگیر ظفر یافته رکن الدوله عنان عزیمت بصوب اصفهان تافت و وشمگیر بعظمتی هرچه تمامتر در نواحی دماوند مقام کرده ماکان بن کاکی از مازندران بوی پیوست و مقارن آنحال ابو علی که صاحب جیش امیر نوح بن نصر سامانی بود با جنود نامعدود بحدود دامغان رسید و وشمگیر و ماکان بمقابله و مقاتله او اقدام نمودند و در روز پنجشنبه بیست و یکم ربیع الاولی سنه تسع و عشرین و ثلاث‌مائه بصحراء اسحق‌آباد از هردو جانب مصراع دلیران بمیدان کین تاختند و خاک معرکه را بخون یکدیگر گل ساختند و ابو علی بدیدن پیکر فتح و ظفر اختصاص یافته وشمگیر منهزم گشت و مهم ماکان بن کاکی با هزار و چهارصد نفر از لشکر در آن معرکه از هم گذشت و وشمگیر بمازندران رفته حسن بن فیروزان که پسرعم ماکان بود و از قبل او در جرجان حکومت مینمود با وی مخالفت کرد و چند سال میان ایشان آتش قتال اشتعال داشت آخر الامر حسن در جرجان استقلال یافته وشمگیر در اواخر سنه اثنی و ثلثین ثلاث مائه به نیشابور شتافت و از آنجا بمرو رفته بامیر نوح بن نصر سامانی ملحق شد و نوح مقدمش را گرامی داشته لشکری بوی داد تا بجرجان خرامید و آن ولایت را از دست حسن بن فیروزان انتزاع نموده بر مسند ایالت قرار گرفت اما پیوسته میان او و آل بویه غبار نزاع هیجان داشت و در محرم الحرام سنه سبع و خمسین و ثلاث مائه روزی وشمگیر میل سواری نمود و بعضی از اهل نجوم که در مجلس بودند عرض کردند که بحسب اقتضاء اوضاع کواکب امروز شما را سواری مناسب نیست بنابرآن توقف کرد و در نماز پیشین همانروز جهة نظاره اسبان خاصه بطویله رفت و اسبی سیاه در نظرش مستحسن نموده بر آن سوار شد و بعد از طی اندک مسافتی منع منجمان بیادش آمده بازگشت و گرازی از میان نیستانی برجسته خود را بر شکم اسب وشمگیر زد چنانچه وشمگیر از پشت زین بر روی زمین افتاد و از گوش و بینی او خون میرفت تا وقتی که رخت بقا بباد فنا داد آنگاه پسرش بیستون رایت حکومت مرتفع گردانید و چون بناء حیات بیستون فی سنه سته و ستین و ثلاث مائه منهدم گردید برادرش شمس المعالی قابوس پای بر مسند ایالت نهاد و اهالی

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 441

مملکت جرجان را بعدل و داد نوید داد و قابوس پادشاهی بود بمکارم ذات و محاسن صفات و شرف نفس و زیور عقل از امثال و اقران ممتاز و مستثنی و از اکثر افعال ناشایست و اعمال نابایست و ارتکاب ملاهی و مناهی منزه و مبرا صورت خطش خط نسخ بر اوراق خوش‌نویسان آفاق کشیده و کمال فصاحت و بلاغتش در اطراف و اکناف عالم مشهور گردیده هرگاه چشم صاحب عباد بر سطری از خط او افتادی گفتی (هذا خط قابوس ام جناح طاوس) بیت

ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی‌منشی فلک داده برین قول گواهی القصه چون مدت چهار سال از سلطنت قابوس گذشت فخر الدوله دیلمی از برادر خود مؤید الدوله انهزام یافته پناه بشمس المعالی قابوس برد و قابوس درصدد مدد فخر الدوله درآمده مؤید الدوله لشکری بجرجان کشید و قابوس از مقابله و مقاتله عاجز گشته بخراسان رفت و قرب هیجده سال در ظل رعایت سامانیان بکام و ناکام اوقات گذرانید و در آن مدت اصلا شایبه نقصان بعلو همتش نرسید و از اشراف و اعیان خراسان هیچکس نماند که از فواید انعام و احسانش بهره‌ور نشود و با وجود آنکه قابوس بسبب حمایت فخر الدوله از نعمت حکومت محروم گشته بود بعد از فوت مؤید الدوله چون فخر الدوله بری رفته بر مسند سلطنت قرار گرفت مملکت جرجان را داخل قلمرو خویش گردانید و رقم عدم التفات بر ناصیه حال شمس المعالی کشید و پس از آنکه فخر الدوله نیز متوجه عالم آخرت گردید فی سنه ثمان و ثمانین و ثلاثمائه بسعی اسپهبد شهریار که نسبش به باو بن شاپور بن کیوس بن قباد بن فیروز می‌پیوندد و ابا عن جد والی کوهستان مازندران بود در خطه جرجان خطبه و سکه بنام قابوس زیب و زینت پذیرفت و آن پادشاه فضیلت پناه از نیشابور بدانصوب شتافته پای بر تخت فرمان‌فرمائی نهاد و روزبروز نهال اقبال شمس المعالی سر ببالا می‌کشید تا سایه تسخیر بر ممالک طبرستان و گیلان انداخت و پسر خود منوچهر را بحکومت گیلان بازگذاشته یکی از غلامان را در طبرستان والی ساخت و قابوس اگرچه بفضایل و کمالاتی که مذکور شد مشهور بود اما نسبت بامرا و لشکریان بسیار درشتی مینمود و باندک جریمه بقتل بیچاره‌ای حکم میفرمود تادیبش جز بتحریک شمشیر روی ننمودی و محبس او غیر از لحد تنک نبودی بنابرآن امرا و اعیان جرجان از ایالتش متنفر گشته خاطر بر قلع او قرار داند و در وقتیکه قابوس در ظاهر جرجان منزل گزیده بود شبی بیک ناگاه گرد سراپرده پادشاهی را فرو گرفتند و بعضی از خواص در مقام مقاتله آمده اهل عصیان بشهر شتافتند و آن بلده را بحیطه ضبط درآورده جهت طلب منوچهر قاصدی بگیلان فرستادند و شمس المعالی دل از ملک و مال برکنده با فوجی از خدام بطرف بسطام رفت و چون منوچهر بجرجانرسید امرا و اعیان بموقف عرض رسانیدند که اگر در خلع پدر با ما اتفاق نمائی سر بر خط

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 442

انقیاد نهاده پای از دایره اطاعت تو بیرون ننهیم و الا دست بیعت بدیگری داده ترا نیز از میان برگیریم منوچهر طوعا و کرها با ایشان همداستان گشته متوجه بسطام شد و بعد از وصول بدان بلده بملازمت پدر شتافته زمین خدمت ببوسید و معروض گردانید که اگر اجازه فرمائی در مدافعت عاصیان سر دربازم و نقش خویش را فدای ذات شریف تو سازم شمس المعالی جواب داد که غایت کار و نهایت حال من اینست و سلطنت حق تست آنگاه چنین مقرر شد که قابوس در قلعه جناسک محبوس بوده بقیه ایام حیات را بوظایف عبادات بگذراند و یکی از امرا در خدمت شمس المعالی بجانب آن قلعه روان شد که در اثناء راه قابوس از آن شخص پرسید که سبب خروج شما چه بود جواب داد که چون تو در قتل مردم افراط مینمودی من و پنج کس دیگر اتفاق نموده ترا از درجه سلطنت افکندیم قابوس گفت این سخن غلط است بلکه این بلیه بواسطه قلت خون ریختن پیش آمده زیرا که اگر ترا و آن پنجکس دیگر را می‌کشتم بدین‌روز گرفتار نمیگشتم و چون شمس المعالی در حصار جناسک قرار گرفت هم در آن ایام که بروایت سید ظهیر داخل شهور سنه تسع و اربعمائه بود امرا از بیم انتقام چند کس فرستادند تا او را شربت شهادت چشانیدند مدفن قابوس گنبدی است نزدیک استراباد که بناکرده همت آن پادشاه دین‌آراست و از افاضل جهان ابو منصور ثعالبی معاصر قابوس بود و نام ابو منصور عبد الملک بن محمد بن اسمعیل است و کتاب غرر و سیر الملوک از جمله تصنیفات او است‌

 

ذکر حکومت منوچهر بن قابوس‌

 

چون منوچهر بنابر مساعدت سپهر فی سنه ثلث عشر و اربعمائه بعد از خلع پدر در ولایت جرجان جهانبان شد القادر باللّه عباسی منشور حکومت تمامت بلادی را که تعلق بقابوس میداشت نزد منوچهر فرستاد و او را فلک المعالی لقب داد و فلک المعالی بالهام هاتف غیبی در ایام ایالت نسبت بسلطان محمود غزنوی در مقام اطاعت و انقیاد آمده در قلم‌رو خود خطبه و سکه باسم و لقب یمین الدوله بیاراست و مخدره‌ای از مخدرات شبستان سلطان را در حباله نکاح کشید و بنابرآن وصلت مملکت او استقامت یافت آنگاه همت بر قتل قتله پدر گماشته اکثر آن مردم را بحسن تدبیر از میان برداشت و در غایت فراغت و رفاهیت حکومت میکرد تا در سنه اربع و عشرین و اربعمائه روی بعالم عقبی آورد آنگاه پسرش امیر باکالنجار قائم‌مقام شد و نسبت با سلطان مسعود غزنوی اظهار اطاعت و انقیاد نمود اما در وقتی که سلطان بحدود جرجان رسید با کلنجار بتکلیفات ما لا یطاق مکلف گردید بنابرآن جرجان را بازگذاشته در بعضی از قلاع متحصن گردید و همانجا روزگار میگذرانید تا در سنه احدی و اربعین و اربعمائه بملک آخرت نقل کرد امیر کیکاوس بن اسکندر بن قابوس بعد از فوت عمزاده در آن کوهستان حاکم گشت و او مؤلف کتاب قابوس‌نامه است وفاتش در سنه اثنی و ستین و اربعمائه اتفاق افتاد و بعد از آن

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 443

پسرش گیلان شاه تاج ایالت بر سر نهاد و آن کوهستان در سنه سبعین و اربعمائه از وی بحسن صباح منتقل گردید و پس از وی از آن قوم کسی بمرتبه سلطنت نرسید و دست قضا بساط رایت ایالت آل وشمگیر را درنوردید (یفعل اللّه ما یشاء و یحکم ما یرید)

 

ذکر شمه از احوال شیخ ابو علی سینا

 

چون اعلم علماء حکمت انتما شیخ ابو علی سینا با قابوس بن وشمگیر و سلاطین آل بویه معاصر بود و در ایام دولت آن طبقه بر معارج وزارت و جلالت عروج نمود خامه مشکین شمامه فوایح بعضی از حالات آن حکیم علامه را درین محل بمشام مطالعه‌کنندگان این اوراق پریشان میرساند و فضای این صفحات را از رشحات سحاب اخبار آن قدوه علماء و اخیار ناضر و سیراب میگرداند (و من اللّه الاعانة و التوفیق) ارباب تاریخ در مؤلفات خود آورده‌اند که پدر شیخ ابو علی عبد اللّه ابن سینا نام داشت و از عمله عمال و کفات بلخ بود و در زمان امیر نوح بن منصور سامانی ببخارا رفته وزراء امیر نوح او را جهة عملی بقریه افشنه فرستادند و عبد اللّه در آن قریه عورتی ستاره نام بعقد خویش درآورد و شیخ ابو علی در شهر صفر ثلاث و سبعین و ثلاث مائه از آن ضعیفه متولد شد و چون مدت پنج سال از عمر شیخ درگذشت پدرش از افشنه ببخارا شتافته ابو علی را بمعلمی سپرد و شیخ بواسطه کمال رشد قوت قابلیت در مدت پنج سال علم اصول ادب و قواعد عربیت را کما یجب و ینبغی ضبط نمود آنگاه پیش محمود مساح که بقالی بود در فن حساب مهارتی تمام داشت علم حساب را مطالعه فرمود و بعد از آن پدر شیخ ابو عبد اللّه الباهلی را که در سلک حکمای زمان خود منتظم بود بخانه برده ابواب انعام و احسان بر روی وی برگشاد و ابو علی منطق و اقلیدس و مجسطی ازو کسب کرد و علم فقه نزد اسمعیل الزاهد خواند بعد از آن بمطالعه علوم طبیعی و الهی مشغول گشته مسائل آن فنون را تحقیق فرموده بعلم طب رغبت نمود و باندک زمانی در آن فن بمرتبه‌ای رسید که فوق آن درجه متصور نبود و شیخ ابو علی در اوقات تحصیل هرگز شبی تمام بخواب نرفتی و در روز نیز غیر از مطالعه بامری دیگر نپرداختی و در میان کاغذها و کتب نشستی و در هرمسئله مقدمات قیاسی آنرا کتابت کردی و شرایط قواعد منطق رعایت نمودی تا معلوم شود که آن مقدمات منتج است یا عقیم و چون در مسئله متردد گشتی بعد از طهارت بمسجد جامع رفتی و دوگانه بتخشع بگذاردی و بدعا و استغاثه اشتغال نمودی تا حقیقت آن مسئله بر وی ظاهر شدی و در شبها هرگاه خواب بر وی غلبه کردی یا ضعفی در مزاج احساس فرمودی قدحی شراب آشامیدی و باتفاق مورخین شیخ ابو علی در سن هیجده سالگی از تکمیل جمیع فنون علوم معقول و منقول فراغت یافته بود و در میدان فصاحت و بلاغت گوی مسابقت از علماء اعصار و فضلاء ادوار میر بود و در بعضی از نسخ معتبره مسطور است که در آن ولا که شیخ در بخارا بمطالعه اشتغال داشت امیر نوح را مرضی صعب روی نمود و تمامی اطباء از معالجه عاجز گشته چون از شیخ استعلاج کردند باندک زمانی مزاج

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 444

پادشاهرا بحالت صحت آورد و ملازم درگاه سلطنت‌پناه شد و در ایام مراجعت برخصت امیر نوح در کتابخانه بخارا که در آن زمان کتب متقدمین و متاخرین در آنجا جمع بود میرفت و آن کتب غریبه نفیسه را بنظر درمی‌آورد اتفاقا در آن اوان آتش در کتابخانه افتاد و آنچه در آنجا بود سوخته و نابود شد و جمعی از منازعان ابو علی گفتند که شیخ عمدا آتش در دار الکتب زد تا آن علوم را بخود نسبت نماید و بعد از آن ابو علی بتصنیف مشغول گشت و چون سن ابو علی به بیست و دو رسید پدرش وفات کرد و پریشانی تمام باحوال ملوک سامانی راه یافته ابو علی بخوارزم نزد علی بن مأمون بن محمد که در آن زمان خوارزم شاه بود رفت و خوارزمشاه جهة او وظیفه کافی تعیین کرد و در آن ایام ابو سهل مسیحی و ابو ریحان بیرونی و ابو نصر عراق و ابو الخیر خمار در خوارزم بودند و خوارزم شاه همه را کما ینبغی رعایت میفرمود بصحت پیوسته که در آن اوان که کوکب دولت سلطان محمود غزنوی بدرجه استقلال رسید بعضی از اهل شر و فساد بعرض رسانیدند که شیخ ابو علی بدمذهبست و سلطان محمود از غایت عصبیت قصد شیخ فرموده ابو الفضل حسن بن میکال را نزد خوارزمشاه ارسال داشت و پیغام داد که چنان معلوم شد که در آن دیار جمعی از افاضل عدیم المثل توطن دارند باید که ایشان را بپایه سریر اعلی فرستی تا بشرف جلوس مجلس همایون مشرف گردند و بنابر آنکه خوارزم شاه بر غرض سلطان اطلاع داشت قبل از ملاقات حسن بن میکال جماعت مذکوره را طلب داشته صورت حال ایشان در میان نهاد و گفت نمیخواهم که شما را بتکلیف پیش سلطان محمود فرستم اگر میل ملاقات سلطان ندارید قبل از آنکه حسن میکال شما را در خوارزم بازیابد تدبیر خود کنید ابو ریحان و ابو الخیر ملازمت سلطان اختیار کردند و ابو علی و ابو سهل بتعجیل از خوارزم بیرون آمده راه فرار پیش گرفتند و در بیابانی که میان خوارزم و ابیورد است سرگردانی بسیار کشیده ابو سهل در آن صحرا از وفور تشنگی و گرما فوت شد و ابو علی بدحال و بیمار بابیورد رسید و از آنجا باستوا و از استو بجرجان رفت و در کاروانسرائی فرود آمده بطبابت مشغول گردید و چون معالجاتش بر نهج صواب وقوع می‌یافت شهرت تمام گرفت و در خلال آن احوال خواهرزاده قابوس بن وشمگیر که در جرجان صاحب تاج و سریر بود پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و اطباء زمان از تشخیص مرض آن جوان عاجز گشته کیفیت مهارت ابو علی در آن فن بعرض قابوس رسید و حکم شد که او را بسر بالین مریض برند و چون شیخ بخانه خواهرزاده قابوس رفته نظر خجسته‌اثر بر اوضاع و احوال وی افکند گفت این شخص غیر از عشق مرضی ندارد و مریض انکار نموده ابو علی فرمود کسی را که اسامی تمامی محلات استراباد داند حاضر سازید خدام بارگاه سلطنت عسسی را که متصف بدان صفت بود طلب نمودند و شیخ انگشت بر نبض مریض نهاده عسس را گفت که محلات شهر را تعداد نمای و عسس موجب فرموده عمل نموده چون نام محله‌ای که مطلوب مریض آنجا بود مذکور گشت نبض او اختلاف پیدا کرد آنگاه گفت کوچهای آن محله را بترتیب بر زبان

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 445

آورد و برین قیاس چون بکوچه مخصوص رسید نبض مختلف گردید بعد از آن سراهاء آن کوچه مذکور گشته در محل ذکر یک سرا نوبت دیگر اختلاف در نبض پدید آمد پس شیخ فرمود کسی را که اسامی تمام ساکنان آن سرا معلوم داشته باشد بحضور آورید و چون بموجب فرموده عمل نمودند آن شخص حسب الاشاره ابو علی نامهای متوطنان آنخانه را آغاز تعداد کرد چون بنام مطلوب مریض رسید آن مقدار تغییر در حال او ظاهر گشت که مجال انکار نماند بیت

بلاء عشق مه‌رویان عجب خاصیتی داردکه ظاهر تر شود هرچند داری بیشتر پنهان آنگاه شیخ بعرض قابوس رسانید که خواهرزاده شما بر فلانکس که در فلان محله و فلان سرا متوطن است عاشق شده است و علاج او منحصر در وصال معشوق است قابوس از کمال حدس و مهارت ابو علی تعجب نمود و او را رعایت بسیار فرموده آورده‌اند که ابو الفضل حسن میکال که جهت طلب افاضل علوم نزد خوارزم شاه رفته بود بغزنین معاودت کرد سلطان محمود فرمود که صورت ابو علی را بر تختها و کاغذ پارها کشیدند و هریک از آن صور را بقطری از اقطار ممالک فرستاد و بحکام آن نواحی پیغام داد که هرگاه شخصی باین هیئت در آن ولایت پیدا شود او را گرفته بپایه سریر سلطنت مصیر ارسال دارید و صورتی پیش قابوس نیز فرستاده بود بنابرآن چون چشم قابوس بر روی ابو علی افتاد او را بشناخت و بتعظیم او قیام نمود و بر زبر مسند خود جای داد و کما ینبغی درصدد رعایت شیخ ابو علی آمد اما مقارن آن صورت اختلال باحوال آن ملک راه یافته شیخ ابو علی از استراباد بولایت ری رفت و بمجلس سیده و مجد الدوله رسید و چون ایشان صفت کمال شیخ را شنیده بودند درصدد استرضاء خاطر خطیرش سعی موفور بتقدیم رسانیدند و در آن ایام مجد الدوله را مرض مالیخولیا پیدا شده شیخ در معالجه ید بیضا نمود و آثار انفاس مسیحا ظاهر فرمود و در آن سال که سلطان محمود رایات اقبال بعزم تسخیر عراق برافراخت شیخ از ری بغزنین رفت و از قزوین بهمدان شتافت و در وقت وصول شیخ بهمدان حاکم آندیار شمس الدولة بن فخر الدوله را مرض قولنج روی نمود و بیمن اهتمام شیخ از آن مرض شفا یافت و منصب وزارت بدان جناب تفویض فرمود و چون ابو علی روزی‌چند بر مسند وزارت نشست آشوبی در میان دیلمیان افتاده بعضی از لشکریان سرای شیخ را غارت کردند و قصد قتل آن جناب نمودند و شیخ از ایشان گریخته چهل روز در خانه شیخ ابو سعید نامی متواری گشت و در آن ایام زحمت شمس الدوله نکس کرد و ابو علی را پس از جدوجهد بسیار بازیافته مراسم اعتذار بتقدیم رسانیدند و بار دیگر شیخ آن عارضه را علاج نمود و شمس الدوله کرت ثانیه منصب وزارت را بابو علی مفوض ساخت و در آن اوان فقیه ابو عبید از آن جناب التماس شرح کتب ارسطو کرد شیخ جواب داد که مجال آن کار ندارم اما اگر راضی شوی در علم مناضره و مجادله خصوم از آن‌چه معلوم من شده است درین ترددات کتابی تصنیف نمایم و فقیه ابو عبید برین معنی رضا داده شیخ تالیف طبیعیات کتاب شفا را در آن

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 446

ولا ابتدا کرد و ایضا تصنیف مجلد اول از قانون هم در آن اوان وقوع یافت و چون ابو علی در همدان روزی‌چند بسرانجام امور وزارت اشتغال داشت هرشب جمعی کثیر از علماء و طلبه علوم در سرایش جمع میشدند و شیخ در اول شب بدرس قیام می‌نمود و بعد از آن مغنیان و اهل ساز را احضار میکرده و بشرب شراب ناب مشغولی می‌فرمود و در آن اثناء میان شمس الدوله و بهاء الدوله مخالفت روی نموده شمس الدوله متوجه بغداد شد و بسبب عدم سوء تدبیر مرض قولنج عود کرد و لشکریان او را بجانب همدان بازگردانیده شمس الدوله در راه عازم سفر آخرت گشت و مردم همدان پسرش را بحکومت برداشته کس بطلب شیخ فرستادند که بوزارت آن پسر اشتغال نماید ابو علی از قبول آن امر امتناع نموده در سرای ابو علی بن عطار متواری شد و در ایام انزوا بی‌آنکه کتابی در نظر داشته باشد جمع طبیعیات و الهیات کتاب شفا را در سلک انشا کشید و ابتدا بمنطق کتاب شفا کرد درین اثناء تاج الملک که از جمله ارکان دولت پسر شمس الدوله بود شیخ را گرفته بمحبت علاء الدوله کاکویه که در اصفهان بحکومت اشتغال داشت متهم ساخته در یکی از قلاع آن حدود محبوس گردانید و ابو علی کتاب منطق شفا را در آن حصار بپایان رسانید و در خلال آن احوال علاء الدوله از اصفهان لشگر بهمدان کشید و شمس الدوله و تاج الملک چون قوت مقاومت نداشتند پناه بهمان قلعه محبس شیخ بوده بردند و بعد از آنکه ابن کاکویه از همدان بازگشت شیخ را بمصحوب خود بهمدان آورد و ابو علی در منزل علوی فرود آمده ادویه قلبیه را در آن ولا تألیف کرد آنگاه در کسوت اهل تصوف بهمراهی برادر خویش محمود و فقیه ابو عبید و دو غلام بصوب اصفهان حرکت فرمود و چون بقریه طیران رسیده خواص علاء الدوله با مرکب رهوار و خلعت خاصه شهریار بمراسم استقبال استعجال نمودند و آن جناب را در منزل مناسب فرود آوردند و شیخ در لیالی جمعه به مجلس علاء الدوله حاضر گشتی و آن محفل بوجود علمای اعلام مشحون بودی و شیخ هرگاه در تکلم آمدی همه استفاده کردندی و تتمیم کتاب شفا در آن ولا بوقوع انجامید و در سنه عشرین و اربع مائه که سلطان محمود غزنوی و پسرش سلطان مسعود ببلاد عراق درآمدند شیخ ابو علی بوزارت علاء الدوله اشتغال داشت پادشاه و وزیر از صولت سلطان محمود متوهم گشته بجانب ری شتافتند و پس از آنکه سلطان مخمود ایالت آن مملکت را بمسعود باز گذاشته مراجعت نمود علاء الدوله پسر خود را با تحف و هدایا نزد سلطان مسعود فرستاد و این معنی موافق مزاج سلطان مسعود افتاده حکومت اصفهانرا بدستور معهود باو داد و چون چندگاه علاء الدوله به نیابت سلطان مسعود حکومت اصفهان نمود داعیه استقلال پیدا کرد و سلطان مسعود بر ما فی الضمیر او اطلاع یافته روی توجه باصفهان آورده و علاء الدوله گریخته خواهرش بدست سلطان مسعود افتاد شیخ ابو علی بملاحظه آنکه بی ناموسی بعلاء الدوله نرسد بسلطان مسعود نوشت که خواهر علاء الدوله کفو تست اگر او را بحباله نکاح خویش درآوری ولایت اصفهان را بتو بازگذارد سلطان مسعود این

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 447

سخن را بوفور اخلاص حمل کرده آن ضعیفه را عقد کرد بعد از آن شنید که علاء الدوله بتهیه اسباب مقاتله اشتغال دارد خشمناک شده پیغام فرستاد که خواهر ترا به رنود و اوباش لشکر خواهم داد علاء الدوله شیخ را گفت جواب این سخن بنویس شیخ بسلطان مسعود نوشت که اگر آن عورت خواهر علاء الدوله است منکوحه تست و اگر طلاق دهی مطلقه تو باشد و غیرت ضعفا بر ازواج است نه بر اخوان و این جواب مؤثر افتاده سلطان مسعود خواهر علاء الدوله را در مهد عزت و حرمت نزد برادر فرستاد و بعد از فوت سلطان محمود سلطان مسعود بطرف غزنین رفته ابو سهل حمدوی را والی عراق گردانید و میان علاء الدوله و ابو سهل محاربه روی نموده علاء الدوله منهزم گشت و ابو سهل باصفهان آمده امتعه نفیسه و کتب شیخ بغارت رفت و پس از روزی‌چند علاء الدوله باصفهان عود نموده بر مسند ایالت نشست نقل است که حرص مجامعت بر مزاج شیخ غالب بود و بآن امر بسیار مشغولی میفرمود بنابرآن قوت ضعیف شده و ضعف قوت گرفته در سفری زحمت قولنج عارض ذات او گشت و در یکی روز هفت نوبت حقنه کرد و در آن ایام بحسب ضرورت کوج واقع میشد و شیخ را علت صرع نیز روی نموده نوبت دیگر خدام را فرمود که به ترتیب حقنه قیام نمایند و دو دانک تخم کرفس داخل آن کنند و شخصی که مرتب حقنه بود بسهو یا عمد پنج درم بزر کرفس با سایر ادویه ضم نمود و بدان واسطه مرض سجح ضمیمه امراض دیگر گشت و دیگری از خدام که در مال شیخ از وی خیانتی صادر شده بود در معجون مترودیطوس که جهة دفع صرع میخورند افیون خلط نمود لاجرم مرض اشتداد یافته شیخ از آن سفر در محفه باصفهان آمد و آن‌روز که باصفهان رسید قوت قیام نداشت و باوجود این حال در معالجه سعی بلیغ بجای آورده فی‌الجمله صحتی دست داد و یکنوبت بمجلس علاء الدوله تشریف برد بعد از آن علاء الدوله عزیمت همدان کرده شیخ را همراه گردانید و در راه رنج قولنج عود نموده چون بهمدان رسیدند ابو علی دانست که صحت ممکن نیست دست از معالجه بازداشته غسلی کرد و از جمیع منهیات توبه فرمود و آنچه داشت صدقه کرد و غلامان را خط آزادی داده بقرائت کلام اللّه مشغول گشت و پس از تمام شدن ختم قرآن بسه روز در جمعه‌ای از جمعات شهر رمضان سنه سبع و عشرین و اربعمائه وفات یافت و ازین قطعه که نوشته میشود سال تولد و تکمیل علوم و فوت ابو علی بوضوح می‌پیوندند قطعه حجة الحق ابو علی سینا

در شجع آمد از عدم بوجوددر شصا کشف کرد جمله علوم

در تکز کرد این جهان بدرود

و بدین روایت مدت عمر شیخ پنجاه و چهار سال بوده باشد «1»

______________________________

(1) مخفی نماناد که محمد بن یوسف الطبیب الهروی در بحر الجواهر تولد شیخ ابو علی حسین را فی سنه سبعین و ثلاث مائه نگاشته و وفات شیخ را فی یوم الجمعه الاولی من رمضان سنه ثمان و عشرین و اربعمائه و بدین روایت اوقات حیات شیخ در دار ملال پنجاه و هشت سال بوده و اللّه اعلم بحقیقة الحال حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 448

و قولی آنکه اوقات حیاتش شصت و سه سال شمسی و هفت ماه بوده و جمعی که این قول را قبول کرده‌اند گویند که ولادت ابو علی در سنه خمس و ستین و ثلاث مائه بوده و فوتش در سنه ثمان و عشرین و اربعمائه روی نموده از شیخ ابو علی حالات غریبه و امور عجیبه بسیار ظاهر گشته چنانچه بعضی از آن در میان طوایف انسان اشتهار دارد نقل است که چون کتاب منطق شیخ بشیراز رسید علماء فارس بمطالعه آن اشتغال نموده یکی از ایشان که اعلم قوم بود در آن رساله چند شبهه کرده آن سخنان را بر جزوی نوشت و آنرا مصحوب ابو القاسم کرمانی نزد شیخ فرستاد و ابو القاسم نزدیک بغروب آفتاب در بلده اصفهان بملازمت ابو علی رسید و آن جزو را بعرض رسانید و شیخ تا وقت اداء نماز خفتن با ابو القاسم صحبت داشته بعد از آن بمطالعه آن شبهات پرداخت و آغاز نوشتن جواب کرد و در آن شب که داخل لیالی تابستان بود پنج جزو ده ورقی در آن باب کتابت نموده آنگاه بخواب رفت و چون نماز بامداد بگذارد آن اجزا را که مشتمل بر حل مشکلات و جواب شبهات عالم شیرازی بود بابو القاسم داده گفت (استعجلت فی الجواب حتی لا یمکث القاصد) و اکابر شیراز چون اجزا را دیدند و کیفیت تحریر آن را شنیدند متعجب گردیدند آورده‌اند که روزی در مجلس علاء الدوله مسئله‌ای از علم لغت مذکور شد و شیخ بقدر وقوف در آن باب سخن گفت ابو منصور که یکی از دانشمندان اصفهان بود و در آن انجمن تشریف داشت شیخ را گفت که در حکمت و فطانت شما هیچکس را سخن نیست اما لغت تعلق بسماع دارد و شما تتبع این فن نکرده‌اید شیخ ابو علی ازین سخن متأثر گشته آغاز درس کتب لغت کرده نسخ معتبره که در آن فن نوشته شده بود بدست آورد تا در علم لغت بمرتبه‌ای رسید که فوق آن درجه متصور نبود و بعد از آن سه قصیده مشتمل بالفاظ غریبه در سلک نظم کشیده فرمود تا آن قصاید را نوشته جلد کردند و او را کهنه ساخته در خلوتی نزد علاء الدوله برده گفت چون ابو منصور بملازمت آید این قصاید را بوی نموده بگوئید که این رساله را روز شکار در صحرا یافتم و میخواهم که مضمون ابیات آنرا معلوم کنم و علاء الدوله بر آن موجب بتقدیم رسانیده ابو منصور هرچند در مطالعه آن اشعار اهتمام کرد هیچ معلوم نتوانست فرمود و استکشافی نشد و معترف بعجز و قصور شده دم درکشید بعد از آن شیخ به مجلس حاضر گشته هر لغتی که ابو منصور را مشکل بود معنی آن بیان فرمود و فرمود که این لغت در کدام کتاب است و در کدام فصل ابو منصور بنور فراست دانست که این قصاید خاصه شیخ ابو علی است لاجرم رسم عذرخواهی بجای آورد و شیخ کتاب لسان العرب در آن ایام تألیف کرد و مفصل دیگر از بعض مؤلفات شیخ این است که مسطور میگردد مختصر اوسط در منطق مبداء و معاد و ارصاد کلیه قانون در چهار مجلد مختصر مجسطی حاصل و محصول در بیست مجلد اتصاف در بیست مجلد کتاب النجاة هدایه اشارات برد اسم مجلدین شفا هژده مجلد علائی فوایح ادویه قلبیه حکمت مشرقیه حکمت عرشیه بیان جواب رساله قضا و قدر رساله اجرام علویه رساله آلات رصد

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 449

رساله در شعر مختصر اقلیدس رساله در نبض رساله در حدود اقسام حکمت رساله در ابعاد و اجرام (اللّهم ارحمه و جمیع علماء المؤمنین و صل علی سیدنا محمد الامین و آله و اصحابه الهادین)

 

گفتار در بیان طلوع صبح دولت و اقبال اخشیذ از افق ولایت مصر و شام و ذکر وصول خورشید طالع او و اتباعش باوج عظمة و احتشام‌

 

ولادت اخشیذ در روز شنبه منتصف رجب سنه ثمان و ستین و مأتین در دار السلام بغداد دست داد و نام اخشیذ محمد بود و پدرش طغج نام داشت «1»

و طغج ترکی بود از اولاد ملوک فرغانه منتظم در سلک امراء خلفاء بنی عباس و چون محمد بن طغج بسن رشد و تمیز رسید و آثار شجاعت و فرزانگی از ناصیه احوالش لایح گردید المقتدر باللّه ایالت ولایت دمشق را برأی و رویت او مفوض گردانید و محمد آن مملکت را بانوار عدالت و نصفت روشن ساخت و در ترفیه احوال رعایا اهتمام فرموده رایت حکومت و رأفت برافراخت و پس از آنکه القاهر باللّه پای بر مسند خلافت نهاد حکومت مصر را نیز باو داد و محمد در ماه رمضان در سنه احدی و ثلاث مائه بآن بلده شتافته ابواب انعام و احسان بر روی طبقات انسان بازگشاد و چون الراضی باللّه متقلد قلاده خلافت شد بیشتر از خلفاء سابق در استرضاء خاطر محمد کوشیده زمام امارت حرمین شریفین و مملکت جزیره را نیز در قبضه اقتدار او نهاد و او را اخشیذ لقب داد و در آنزمان اهالی فرغانه پادشاه خود را اخشیذ میگفتند چنانچه فارسیان والی خود را کسری می‌نامیدند (قال امام الیافعی رحمة اللّه علیه الاخشیذ بکسر الهمزة و بالخاء و الشین و الذال المعجمات و الیاء المثناة من تحت بعد الشین و معناه فی لسان الترک ملک الملوک) و محمد بن طغج باین لقب اشتهار یافته در ایام حکومتش خطبا بر منابر اسلام ازو باخشیذ تعبیر نموده دعا میکردند و در وقتی که المتقی باللّه مالک مسند خلافت گشت امارت تمامی ولایت شام را ضمیمه سایر مناصب اخشیذ ساخت و او قدم بر مسند عظمت و ابهت نهاده حشمت و مکنتش بجائی رسید که هشت هزار غلام زرخرید پیدا کرد و فرمود که هرشب دو هزار از آن غلامان بحراستش قیام نمایند و اخشیذ بفراغ بال و کمال استقلال اوقات میگذرانید تا در ساعت چهارم از روز جمعه بیست و دوم ذی الحجه سنه اربع و ثلثین در دمشق وفات یافت و نعش او را به بیت المقدس برده مدفون ساختند مدت عمر اخشیذ شصت و شش سال و پنجاه و چند روز بود و دو پسر صغیر السن ازو یادگار ماند ابو القاسم و ابو الحسن اما بعد از وفاتش

______________________________

(1) بضم طاء مهمله و سکون غین معجمه و جیم مخففه و بعض بضم غین معجمه و تشدید جیم تصحیح گردد و معنی آنرا در عربی عبد الرحمن تفسیر نموده حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 450

ابو المسک کافور که غلامی بود شدید السواد و حبشی الاصل و اخشیذ او را بهیجده هزار دینار تربیت کرده بود و به منصب اتابکی ابو القاسم سرافراز ساخته در مملکت مصر متصدی سرانجام امور ملک و مال شد و ابو القاسم را بر تخت سلطنت نشانده و چون کافور بوفور عقل و شجاعت و عدل و کیاست اتصاف داشت سایر امرا غاشیه اطاعتش بر دوش گرفتند و کافور از قبل ابو القاسم کما ینبغی باستمالت سپاهی و رعیت می‌پرداخت تا در سنه تسع و اربعین و ثلاث مائه ابو القاسم عالم بقا را منزل ساخت آنگاه کافور مخد و مزاده دیگر خود را که مکنی بابو الحسن بود بپادشاهی برگرفته بدستور سابق کامرانی میکرد و در سنه اربع و خمسین و ثلاثمائه و قیل سنه خمس و ثلاث مائه ابو الحسن نیز وفات یافته کافور «1»

در حکومت مستقل گشت چنانچه امام یافعی روایت نموده در بلده مصر و شام و حجاز چندگاه بر منابر اسلام دعاء او بر زبان خطبا میگذشت و او در کمال جاه و جلال روزگار میگذرانید تا در روز سه‌شنبه بیستم جمادی الاولی سنه سته و خمسین و ثلاث مائه بقول صحیح در مصر زمان حیاتش بنهایت رسید و در قرافه مدفون گردید مدت عمرش شصت و چند سال بود و بوزارت او ابو الفضل جعفر بن فرات و ابو الفرج یعقوب بن یوسف بن ابراهیم قیام مینمودند و بعد از فوت کافور باندک زمانی حکومة مملکت مصر بخلفاء اسمعیلیه انتقال یافت چنانچه از سیاق کلام آینده بوضوع خواهد انجامید (و التائید من اللّه الکریم المجید)

 

گفتار در ذکر فرمان‌فرمائی طبقه اول اسمعیلیه در ممالک مصر و افریقیه‌

 

طبقه نخستین از اسمعیلیه که در مغرب و مصر بعز سلطنت معزز گشتند چهارده نفر بودند و مدت دولت ایشان بعقیده مؤلف مرآت الجنان دویست و شصت و شش سال امتداد یافت و ازین جمله مدت دویست و هشت سال خطه مصر دار الملک ایشان بود و اول کسی که ازین طایفه ظهور نمود و مالک زمام امور جهانبانی شده ابو القاسم محمد بن عبد اللّه است که او را مهدی می‌گفتند و مهدی بقول اکثر و اشهر از نسل اسمعیل بن جعفر الصادق رضوان اللّه علیه بود و حمد اللّه مستوفی از عیون التواریخ که مؤلف ابو طالب علی بغدادی است اسامی اباء او را برینموجب نقل نموده که المهدی محمد بن الرضی عبد اللّه بن التقی قاسم بن الوفی احمد بن الوصی محمد بن اسمعیل بن جعفر الصادق علیه السّلام و بعضی از اهل سنت و جماعت و مغربیان مهدی را از ذریه عبد اللّه بن سالم بصری شمرده‌اند و زمره‌ای از عراقیان او را از اولاد عبد اللّه بن میمون قداح اعتقاد کرده‌اند و زعم اسماعیلیان

______________________________

(1) واضح باد که سیوطی در تاریخ حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره وفات کافور را فی جمادی الاولی سنه سبع و خمسین و ثلاث مائه نگاشته حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 451

آنست که مهدی آخر الزمان که احادیث و اخبار از ظهور او اخبار مینماید عبارت از محمد بن عبد اللّه است و از حضرت خاتم الانبیاء علیه من الصلواة اتمها و انماها روایت کنند که فرمود (علی راس ثلاث مائه تطلع الشمس من مغربها) و گویند لفظ شمس درین حدیث کنایه از محمد بن عبد اللّه است و مهدی بقول امام یافعی در ذی حجه سنه تسع و تسعین و مأتین و بروایتی که در روضة الصفا و تاریخ گزیده مسطور است در سنه ست و تسعین و مأتین بمعاونت ابو عبد اللّه صوفی در افریقیه خروج کرد و گماشتگان مقتدر خلیفه را از آن ولایت اخراج نموده متقلد قلاده ایالت گشت و روزبروز مهم او در ترقی بوده ممالک اندلس و قیروان و طرابلس بلکه اکثر بلاد مغرب را مسخر ساخت و در حدود قیروان قلعه‌ای در غایت حصانت و رضانت طرح انداخت و آن حصن حصین را بمهدیه موسوم گردانید و چون مدت بیست و شش سال بدولت و اقبال گذرانید فی سنه اثنی و عشرین و ثلاث مائه در قلعه مهدیه بعالم آخرت توجه نمود و اوقات حیاتش شصت و دو سال بود

 

القائم بامر اللّه احمد بن محمد المهدی‌

 

بعد از فوت پدر بحکم ولایت‌عهد قایم‌مقام گشته افسر حکومت بر سر نهاد و در ایام دولت او مکتب‌داری ابو یزید نام جمعی از اهل سنت و جماعت را با خود متفق ساخت و رایت مخالفت قایم برافراخت و قایم بمحاربه او قیام نموده منهزم بقلعه مهدیه رفت و ابو یزید بدر حصار شتافته شرط محاصره بجای آورد در تاریخ گزیده مسطور است که اسمعیلیه را اعتقاد آنست که دجال کنایه از ابو یزید است و حدیثی روایت کنند که دجال بر مهدی یا قایم خروج خواهد کرد القصه قبل از آنکه فتنه ابو یرید مندفع گردد قائم در شوال سنه ثلثین و ثلاث مائه فوت شد امرا و ارکان دولت وفاتش را پنهان داشته با پسرش اسمعیل بیعت نمودند مدت دولت قائم دوازده سال بود

 

المنصور بقوة اللّه اسمعیل بن القائم بامر اللّه‌

 

باصابت رای و تدبیر و وفور جلادت و صفاء ضمیر اتصاف داشت و چون علم حکومت برافراشت قبل از آنکه خبر فوت پدرش اشتهار یابد ابو یزید را منهزم گردانید و جمعی از اهل شجاعت را بتعاقب او نامزد کرده آنجماعت ابو یزید را بدست آوردند و بپای تخت رسانیدند منصور او را در قفسی آهنین با بوزینه‌ای قرین ساخته بعد از روزی‌چند بنیاد حیاتش را برانداخت و منصور در سلخ شوال سال سیصد و چهل و یک وفات یافت مدت حیاتش سی و نه سال بود و زمان خلافتش هفت سال‌

 

المعز لدین اللّه ابو تمیم بن المنصور بقوة اللّه‌

 

در روز وفات پدر بر تخت سلطنت نشست و او پادشاهی صایب‌رای کشورگشای بود و در ایام خلافت خود بسیاری از بلاد مغرب را تسخیر نمود و بعد از انتشار خبر فوت

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 452

کافور اخشیذی دولت او از افق مملکت مصر طلوع کرد و جوهر خادم بدانجانب شتافته بلاد شام را نیز در تحت تصرف آورد و المعز لدین اللّه در سنه احدی و ستین و ثلاث مائه از افریقیه بمصر رفته آنخطه را دار الملک ساخت و در روز جمعه نوزدهم ربیع الآخر سنه خمس ستین و ثلاث مائه علم عزیمت بصوب عالم آخرت برافراشت مدت سلطنتش بیست و سه سال و پنجماه بود و اوقات حیاتش چهل و پنجسال‌

 

گفتار در بیان تسخیر مصر و شام و حجاز بسعی جوهر خادم و ذکر ارتفاع لواء دولت و اقبال معز بن منصور بن قائم‌

 

اعاظم علماء اخبار باقلام صحت آثار بر صفحات لیل و نهار مرقوم گردانیده‌اند که چون خاطر المعز لدین اللّه از ضبط ممالک موروثی فراغت یافت ابو الحسن جوهر بن عبد اللّه را که در سلک غلامانش منتظم بود و به کاتب رومی اشتهار داشت در سنه سبع و اربعین و ثلاث مائه بغایت تربیت و رعایت سرافراز ساخته با لشگری گران بصوب اقصی بلاد مغرب فرستاد و جوهر تا ساحل دریای اوقیانوس و جزایر خالدات رفته آنولایات را بتحت تصرف درآورد و مظفر و منصور با غنایم موفور بخدمت المعز لدین اللّه بازگشت بعد از آن خبر فوت کافور اخشیذی و قحط و غلائی که در ولایت مصر وقوع یافته بود بسمع او رسید و بوضوح انجامید که اگر یکی از اصحاب فرمان با اطعمه فراوان بدانجانب شتابد متوطنان آندیار بقدم اطاعت پیش آمده غاشیه ملازمت بر دوش میگیرند بنابرآن معز جوهر خادم را با فوجی از سپاه ظفر عطیه و اصناف اطعمه و اغذیه بجانب فرستاد و جوهر در شهور سنه سبع و خمسین و ثلاث مائه بحشمتی هرچه تمامتر بدان مملکت رسید و تمامی آن طعامها را بمساکین و فقرا تصدق نمود لاجرم صورت جوع که در درون مصریان شیوع داشت تسکین گرفت و محبت جوهر مانند دوستی سیم و زر در دلها راه یافته جمیع ساکنان آندیار اظهار اخلاص و هواداری نمودند و جوهر در بستان اخشیذی نزول اجلال فرموده ابواب نصفت و احسان بر روی روزگار طوایف انسان بازگشاد و البسه سیاه را که شعار عباسیان بود باثواب سفید تبدیل داده در روز جمعه بمسجد جامع شتافت و نام عباسیه را از خطبه افکنده رؤس منبر و وجوه زر را باسم و لقب المعز لدین اللّه مزین و منور ساخت و این کلمات را بر خطبه افزود که (اللهم صل علی محمد المصطفی و علی علی المرتضی و علی فاطمة البتول و علی الحسن و الحسین سبطی الرسول الذین اذهب اللّه عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا و آللهم صل علی الائمة الطاهرین ابا امیر المؤمنین) و در جمعه ثانیه مؤذنان بفرموده جوهر در اثناء اذان زبان بکلمه حی علی خیر العمل گشادند و در آن روز خطیب در آخر خطبه جوهر را دعا کرد و این صورت در نظر او مستحسن ننمود و گفت (هذا لیس رسم موالینا) و هم درین سال جوهر بموجب اشارت المعز لدین اللّه در میان فسطاط و مصر و عین الشمس شهری بنا نهاد و آنرا موسوم بقاهره معزیه گردانید و باطراف و جوانب

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 453

لشگرها فرستاد و باندک زمانی اسکندریه و سعیدیه و دمیاط و مکه و مدینه را از تصرف عباسیه بیرون آورد و در آن ممالک شعار علویه ظاهر کرد آنگاه سرداری جلادت‌آثار جنود خنجرگذار بصوب فلسطین ارسال داشت و آن قاید فلسطین را فتح فرموده بر دمشق نیز مستولی گشت و جمعی کثیر از قرمطیان را که در شام بودند و باظلال خلایق اشتغال مینمودند گرفته بسیاست رسانید و در شوال سنه احدی و ستین و ثلاث مائه المعز الدین اللّه از افریقیه بقاهره معزیه رفته آن بلده را که حالا موسوم بمصر شده دار الملک ساخت و بنوعی آثار عدالت و سخاوت ظاهر فرمود که مزیدی بر آن متصور نبود در روضة الصفا مسطور است که المعز لدین اللّه پانزده هزار اشتر و ده هزار استر که بار همه زر بود از افریقیه همراه خود بقاهره معزیه آورد و خزانه‌چیان بفرمان او هرروز چند صندوق پرزر در پیش بارگاه پادشاه می‌نهادند و محتاجانرا رخصت می‌دادند تا هرکدام یک کف از صنادیق برمیداشتند و چون المعز لدین اللّه مدت چهار سال در آن دیار بدولت و اقبال گذرانید مریض گشته پسر خود نزار را ولی‌عهد ساخت و او را العزیز باللّه لقب داده روی بصوب جهان جاودان نهاد و ارکان دولت بنابر مصلحت مملکت هفت ماه فوت او را پنهان داشتند آنگاه العزیز باللّه را بر مسند ایالت نشانده نقش اطاعتش بر الواح خواطر و صحایف ضمایر نگاشتند

 

العزیز بالله ابو منصور نزار بن المعز لدین اللّه‌

 

پس از فوت پدر بهفت ماه در قاهره معزیه بر سریر سلطنت نشست و مصریان با وی بیعت کردند و عمش حیدر و عم پدرش ابو الفرات و عم جدش از بیعتیان بودند و غیر از عزیز و هرون الرشید هیچکس را از خلفاء این معنی اتفاق نیفتاده و العزیز باللّه پادشاهی حلیم نیکواخلاق بود و در ایام دولت او الپتکین که در سلک موالی آل بویه انتظام داشت از بغداد علم توجه بصوب شام برافراشت و حسن بن احمد قرمطی بوی پیوسته مقابله و مقاتله عزیز را پیش‌نهاد همت ساخت و این خبر بسمع عزیز رسیده از مصر متوجه شام گردید و چون طلاقی عسکرین روی نمود و چشم الپ‌تکین بر عزیز افتاد خوفی تمام بر باطنش مستولی شد و از اسب پیاده گشته به نیاز هرچه تمامتر پیش رفته رکاب عزیز را بوسید و مراسم اعتذار بتقدیم رسانید و عزیز رقم عفو بر جریده جریمه الپتکین کشیده او را بلکه سایر سرداران سپاه دیلم را بخلع فاخره و انعامات وافره نوازش فرمود و رخصت انصراف ارزانی داشت بعد از آن میان عزیز و عضد الدوله دیلمی ابواب مکاتبات مفتوح گشته طریق مودت در میان آمد نقل است که عزیز ایالت شام را بمیشاء یهودی و ریاست مصر را بعیسی نصرانی تفویض فرمود و ایشان بر مسلمانان ظلم فراوان میکردند بنابرآن روزی عورتی رقعه بعزیز داد که ای امیر بدان خدای که جهودانرا بمیشا و ترسایانرا بعیسی عزیز ساخت و مسلمانانرا بواسطه تو ذلیل گردانید نظری بحال من افکن و عزیز از ملاحظه این نوشته بغایت متأثر گشته رقم عزل بر صحیفه حال هردو کشید و از

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 454

ایشان مال فراوان استانده رد مظالم کرد و در سنه احدی و ثمانین و ثلاث مائه جوهر خادم درگذشت و جوهر آنکسی است که مصر باهتمام او مفتوح گشت و در ماه رمضان سنه سته و ثمانین و ثلاثمائه العزیز باللّه نیز از عالم انتقال نمود مدت عمرش چهل و دو سال و اوقات خلافتش بیست و یکسال بود در مرآة الجنان چنان مذکور است که وزارت العزیز باللّه متعلق بابو الفرج یعقوب بن یوسف بن ابراهیم بود و نسب ابو الفرج بقول بعضی از مورخان بهرون بن عمران علیه السّلام می‌پیوست و او در اوایل حال بملت یهودیه بود اما انوار دیانت و کیاست از ناصیه احوالش میدرخشید بنابرآن کافور اخشیدی وزارت خود بوی تفویض فرمود و مقارن آن حال بمحض عنایت کریم ذو الجلال دل یعقوب بتقلید دین اسلام راغب گشته کلمه طیبه توحید بر زبان راند و باقامت صلوة مکنونه و درس قرآن قیام نمود و کما ینبغی بتربیت علماء دین‌دار و رعایت مشایخ بزرگوار اقدام فرموده و پس از فوت کافور یعقوب هم در آن دیار معزز و محترم روزگار گذرانید تا آن زمان که العزیز باللّه بر مسند خلافت نشست و او را منظورنظر عنایت گردانیده بار دیگر زمام منصب وزارت مصر را بقبضه درایت او نهاد و یعقوب درین نوبت بیشتر از پیشتر بتمهید بساط عدل و احسان پرداخته شعرا و فضلا را مشمول انعام و اکرام فراوان ساخت و یعقوب در سنه سبع و سبعین و ثلاث مائه بمرض طبیعی درگذشت و العزیز باللّه بنفس نفیس بر جنازه او نماز کرد و فرمود تا او را در خانه که در قاهره معزیه بنا کرده بود و بدار الوزارة موسوم گردانیده دفن نمودند

 

الحاکم بامر اللّه ابو علی منصور بن العزیز بالله‌

 

در بیست و ششم ماه ربیع الاولی سال سیصد و پنجاه از هجرت حضرت رسالت‌پناه الحاکم بامر اللّه در قاهره معزیه متولد شد و او نخستین خلیفه‌ایست از خلفاء اسمعیلیه که در قاهره تولد نمود در تاریخ گزیده مسطور است که چون حاکم بر تخت حکومت نشست اظهار عدل و خداپرستی فرموده بی‌کوکبه بر حمار سوار شدی و در کوچه بازار سیر کردی و گفتی من مانند موسی بر کوه طور با حضرت حق سبحانه تعالی مناجات میکنم و در امر معروف و نهی منکر مبالغه تمام نمودی بمرتبه که مردم از خوردن خمر چون متقاعد نشدند به تخریب باغات حکم فرمود بجهت آنکه زنان از خانه بیرون نروند موزه‌دوزانرا گفت که موزه زنانه ندوزند و ایضا فرمان فرمود که یهود و ترسا بر اسب سوار نشوند و چون بر استر یا خر سواری کنند از رکاب آهنین احتراز نمایند و پیوسته زنگی چند قلاده سازند و در حمام بخلخال درآیند تا از اهل اسلام امتیاز داشته باشند و همچنین حاکم در اوایل اوقات خلافت خویش حکم کرد که شب دروازه‌های مصر را نبندند و بجهة بیع و شری ابواب دکانها بازگذارند و بر در خانه‌ها و سر کوچه‌ها شموع و مشاعل برافروزند و در آن اوان شب همه‌شب در اسواق و محلات مردم آمدوشد میکردند و حاکم نیز با عامه خلق در سیر موافقت مینمود و هرکس سخنی داشت باو میگفت حمد اللّه مستوفی گوید که حاکم با وجود اظهار زهد و ورع هر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 455

فسق و ظلم که از خواص او در خفیه واقع شدی بازخواست نکردی و بعد از چند سال از حکومت حاکم مصریان تمثالی بصورت عورتی بر سر راه او راست کرده رقعه در دست آن پیکر نهادند و چون حاکم بدانجا رسید آن رقعه را بستد و مطالعه فرمود در آنجا دشنام خود و آبا و اجداد مشاهده نمود لاجرم متغیر گشته بنهب و حرق مصر اشارت کرد و بدان جهة نصف شهر ویران شد و در سنه اثنی و تسعین و ثلاث مائه حاکم در قاهره معزیه مسجد جامع طرح انداخت و در ایام خلافت خویش مدارس بنا کرده علما و فقها را از موقوفات آن بقاع محظوظ و بهره‌ور ساخت و در زمان حاکم بموجب فرموده وی تمام سگان قلم‌رو او را کشتند مگر کلاب اهل صید را و یکی از عادات حاکم آن بود که رقعها نوشته و مهر بر آن نهاده در روز بار برافشاندی مضمون بعضی از آن نوشتها آنکه حامل رقعه را باین مبلغ و مقدار انعام دهند و فحوای برخی آنکه دارنده را چنین عقوبت کنند و هرکس رقعه خود را با مهر نزد امیر باز بردی با وی بمضمون آن عمل کردی در روضة الصفا مسطور است که در زمان خلافت حاکم شخصی که خود را در نسب بهشام بن عبد الملک بن مروان میرسانید خروج کرد و میان او و حاکم محاربات دست داده خارجی روی بوادی فرار نهاد و یکی از امراء عرب او را گرفته نزد حاکم فرستاد و حاکم فرمود تا آنشخص را دست و پای بسته بر شتری نشاندند و حمدونه را ردیف او ساختند که هرلحظه سیلی بر فقایش میزد و باین طریق او را گرد مصر برآورده چون خواستند که خارجی را از شتر فرود آورند مرده بود نقل است که حاکم در اواخر اوقات حیات خواهر خود را بامیر الجیوش متهم کرده خواست که هردو را سیاست کند و امیر الجیوش بر ما فی الضمیر حاکم وقوف یافته جمعی را بر آن داشت که او را بقتل رسانیدند و کان ذلک فی سنه احدی عشر و اربعمائه گویند که حاکم در علم نجوم بغایت ماهر بود و پیوسته می‌گفت که اگر فلان شب بمن آسیبی نرسد عمر من از هشتاد سال تجاوز نماید و او هرسحری بر خری نشسته بطرف کوهی که در ظاهر مصر بود میرفت و در سحر شب موعود نیز عزیمت آن کوه کرده مادرش درخواست نمود که امشب از خانه بیرون مرو و حاکم لحظه‌ای بفرموده مادر تأمل نمود و بعد از آن بی‌تحمل شد و مادر را گفت اگر مرا از رفتن مانع شوی روح از بدنم مفارقت میکند آنگاه از قصر خلافت بیرون خرامید و چون نزدیک بآن جبل رسید خیلی که امیر الجیوش در کمین نشانده بود او را از پای درآوردند اوقات حیاتش شصت و یکسال بود و زمان حکومتش بیست و پنجسال‌

 

الظاهر لدین اللّه ابو الحسن علی بن الحاکم بامر اللّه‌

 

بعد از قتل پدر باتفاق اعیان مصر افسر سروری بر سر نهاد و از غایت حسن سیرت ابواب معدلت بر روی سپاهی و رعیت بازگشاد در اوایل حال امیر الجیوش را بدستور معهود صاحب‌منصب امارت گردانیده و چون فی الجمله تمکنی پیدا کرد او را با عمه خود بقتل رسانید و در سنه خمس عشر و اربعمائه در مصر قحط و غلائی عظیم روی نمود و مدت دو سال

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 456

آن عسرت امتداد یافت و در سنه عشرین و اربعمائه جهان‌بین ظاهر بدیدار فرزندی سعادت یار روشن گشت و او را سعد نام نهاده المستنصر باللّه لقب داد و در سنه احدی و عشرین و اربعمائه قیصر روم با ششصد هزار مرد بعزم نبرد متوجه شام شد و در حدود حلب بواسطه کثرت حرارت هوا عطش بر آن جماعت غلبه کرده بیتاب گشتند و حلبیان بر ایشان شبیخون زده بعنایت الهی فتحی عظیم روی نمود و در منتصف شوال سنه سبع و عشرین و اربعمائه ظاهر بعلت استسقا از منزل فنا رخت بدار بقا کشید مدت عمرش سی و سه سال بود و زمان ملکش شانزده سال‌

 

المستنصر باللّه ابو تمیم سعد بن الظاهر لدین اللّه‌

 

در سن هفت سالگی متصدی امر جهانبانی گشت و در ایام دولت او اهل حلب اظهار عصیان نموده مستنصر سپاه وافر بدانجانب فرستاد تا کرة بعد اخری آن بلده را بحیز تسخیر درآوردند و روزبروز دولت و اقبال مستنصر در ترقی بود تا کار بجائی رسید که بساسیری بر بغداد استیلا یافته قایم عباسی را محبوس کرد و قریب یکسال در دار السلام بغداد خطبه بنام او خواندند و در سنه سته و اربعین و اربعمائه در مصر شبی ستاره‌ای نمودار شد که از پرتو آن تمام شهر سمت روشنی گرفت و زمانی ممتد آنحالت واقع بود و مقارن آنحال عسرتی عظیم اتفاق افتاد و چنانچه هرروز قرب صد هزار کس از فقدان نان جان میدادند و در دوازدهم جمادی الاولی یا رجب سنه ستین و اربعمائه در مصر و سایر ممالک مستنصر زلزله‌ای قوی بوقوع انجامید بمرتبه‌ای که از صعوبت آن ماهیان در قعر دریا مضطرب گشتند و مستنصر با وجود وفور بخل و خست اموال بینهایت صدقه کرد تا آن بلیه دفع شد در تاریخ گزیده مسطور است که مستنصر از نشئه جنون بهره تمام داشت چنانچه بیجهتی جواهر نفیسه در هاون سوده در آب میریخت و از غایت امساک علوفات متجنده را بازمیگرفت و جماعتی نوبتی هجوم نموده بدار الخلافه رفتند و او را گرفته مقرری خود را طلبیدند و بالاخره بر بعضی از آنچه باقی بود صلح کرده مستنصر را بگذاشتند و در ایام دولت مستنصر حسن صباح که ذکر او عنقریب مشروح مسطور خواهد گشت بمصر رفت و یکسال در آن دیار روزگار گذرانید و بعد از آن بعراق عجم بازگشته خلق را بمذهب اسمعیلیه دعوت کرده وفات مستنصر در سنه سبع و ثمانین و اربعمائه اتفاق افتاد مدت عمرش شصت و هفت سال بود و اوقات خلافتش شصت سال و از خلفا هیچ‌کس برابر او حکومت ننمود و از جمله افاضل شعرا امیر ناصرخسرو معاصر مستنصر بود ولادت امیر در سنه ثمان و خمسین و ثلاث مائه روی نمود و چون او بسن رشد و تمیز رسید و آوازه حسن سیرت اسمعیلیه را شنید در زمان خلافت مستنصر از خراسان بمصر شتافت و مدت هفت سال آنجا توطن نموده هرسال بحج میرفت و بازمی‌آمد و در نوبت آخر که بمکه رفت از راه بصره بازگشته عزیمت خراسان فرمود و در بلخ ساکن شد مردمرا بخلافت مستنصر و قبول روش اسمعیلیه دعوت کرد و جمعی از دشمنان قصد جان امیر ناصر نموده خوف و هراس بی‌قیاس بر او استیلا یافت و در جبلی از جبال بدخشان پنهان گشته مدت

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 457

بیست سال بآب و گیاه قناعت نمود اوقات حیات امیر ناصر بعقیده صاحب گزیده از صد سال متجاوز بود و از جمله منظومات او یکی کتاب روشنائی‌نامه است و دیگری سفرنامه که مشتمل است بر وقایعی که در اثناء سیر در معموره ربع مسکون آن جناب را پیش آمده و محاوراتی که او را با افاضل هربلده اتفاق افتاده و این قطعه در آن نسخه مندرجست قطعه

همه جور من از بلغاریانست‌که مادامم همی‌باید کشیدن

گنه بلغاریانرا نیز هم نیست‌بگویم گر تو بتوانی شنیدن

خدایا این بلا و فتنه از تست‌و لیکن کس نمی‌آرد چخیدن

همی آرند ترکانرا ز بلغارز بهر پرده مردم دریدن

لب و دندان آن خوبان چون ماه‌بدین خوبی نباید آفریدن

که از عشق لب و دندان ایشان‌بدندان لب همی‌باید گزیدن بثبوت پیوسته که مستنصر نخست پسر بزرگتر خود المصطفی لدین اللّه نزار را ولی‌عهد گردانیده بود و بعد از چندگاه از وی رنجیده وصیت فرمود که نزار پیرامن امر خلافت نگردد و برادرش المستعلی باللّه احمد قایم‌مقام من باشد بنابرآن بعد از فوت مستنصر اسمعیلیه دو فرقه شدند زمره‌ای بنابر اصل مذهب که اعتبار نص اول دارد بامامت نزار قایل گشتند و بنام او خلق را دعوت کردند و حسن صباح و اقران او از آن جمله‌اند و شیخ نزاری قهستانی نیز آن مذهب داشته بنابرآن نزاری تخلص میکرد و طایفه‌ای جانب خلاف گرفته بر خلافت المستعلی باللّه اتفاق نمودند

 

المستعلی بالله ابو القاسم احمد بن المستنصر بالله‌

 

چون برطبق وصیت پدر بر تخت خلافت نشست میان بقصد برادر خود نزار بست و نزار فرار بر قرار اختیار کرده باسکندریه رفت و حاکم آن بلده که مملوک مستنصر بود مراسم تعظیم و تبجیل بجای آورده مخدومزاده را بر سریر فرماندهی نشاند و اینخبر بعرض مستعلی رسیده لشگری بدانصوب روان گردانید تا والی اسکندریه را کشتند و نزار را اسیر ساخته بمصر آوردند آنگاه مستعلی او را در قاهره معزیه حبس نمود تا وفات یافت و در سنه خمس و تسعین و اربعمائه مستعلی نیز بعالم آخرت شتافت و از تاریخ گزیده چنان معلوم میشود که مستعلی باجل طبیعی درگذشت و از روضة الصفا چنین مستفاد میگردد که بر دست یکی از هواداران نزار کشته گشته مدت سلطنت مستعلی هفت سال و دو ماه بود و زمان حیاتش بیست و هشت سال وزارت المستعلی باللّه چنانچه امام یافعی تصریح نموده تعلق بملک افضل شاهنشاه امیر الجیوش بدر الجمال الارمنی میداشت‌

 

الآمر باحکام اللّه ابو علی منصور بن المستعلی بالله‌

 

بقول حافظابرو در وقتی که مدت پنج سال و یکماه و چند روز از عمرش گذشته بود بر تخت خلافت صعود نمود و در ایام دولت او اهل فرنک با جمعی کثیر از طالبان جنگ بحدود ممالک مصر درآمده والی عسقلان شمس الخلافه با آنجماعت متفق گشت و امیر الجیوش

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 458

ملک افضل که خسر آمر و راتق و فاتق امور سلطنت او بود متوجه مخالفان شده بین الجانبین مقابله و مقاتله روی نمود و آفتاب حیات شمس الخلافه بمغرب فنا غروب کرده فرنگیان منهزم گشتند و در زمان آمرا میر حسن صباح و نزاریه قوی گشته در سنه خمس عشر و خمسمائه بیک ناگاه امیر الجیوش را کشتند و اقسنقر را نیز که در سلک ارکان دولت و امرا انتظام داشت در جامع موصل بزخم کاردی از پای درآوردند در تاریخ امام یافعی مسطور است که از نفایس اموال آنمقدار که ملک افضل امیر الجیوش را جمع آمده بود هرگز هیچ‌یک از وزراء سلاطین را دست نداده بود و از جمله متروکات او ششصد هزار دینار سرخ بود و دویست و پنجاه اردب مملو از نقره و هفتاد و پنجهزار جامه اطلس و دواتی از طلاء احمر که مرصع بود بدر و گوهر و مقومان ذو البصیرة آنرا دوازده هزار دینار قیمت کردند و صد مسمار طلا که هریک صد مثقال وزن داشت و پانصد صندوق که از لباسهای فاخره مالامال بود و اسب و اشتر و استر و عوامل آنمقدار از وی بازماند که تعداد آن سمت تیسیر نپذیرفت و از گاو شیردار و گاومیش و گوسفند آنمقدار جمع آمده بود که شخصی شیر آنها را هرسال بسی هزار دینار اجاره کرده بود القصه بعد از قتل امیر الجیوش به نه سال فی رابع ذی قعده سنه أربع و عشرین و خمس مائه فدائیه کار آمر را نیز آخر کردند زمان امر و نهی آمر باتفاق مورخان بیست و نه سال بود و اوقات حیاتش بقول حافظابرو سی و چهار سال و کسری و بعقیده صاحب گزیده چهل سال و اللّه اعلم بحقیقة الحال‌

 

الحافظ لدین اللّه ابو میمون عبد المجید بن المستنصر بالله‌

 

بعد از وفات آمر باتفاق امرا و اکابر پای بر تخت خلافت نهاد و منصب وزارت را باحمد بن افضل امیر الجیوش داد و احمد در مبدأ شهریاری حافظ بر دست فدائیان نزاری کشته گشته دیگری متصدی آن منصب شد و او نیز بزخم تیغ ملاحده از عقب احمد شتافته حافظ پسر خویش حسن را بجای وزیر ثانی تعیین فرمود و حسن از غایت حرص بخون ریختن در یکشب چهل کس از امراء مصر را بقتل آورد حافظ از پسر متوهم گشته جمعی را بر آن داشت که قصد او نمایند و حسن ازینمعنی وقوف یافته آن زمره را نیز بسیاست رسانید آنگاه بقیه امرا و لشگریان حافظ را گفتند که اگر پسر خود را بما نسپاری ترا از میان برمیداریم و دیگریرا بر سریر خلافت می‌نشانیم و حافظ مضطر گشته یکی از اطباء یهود را فرمود تا حسن را زهر داد وفات الحافظ لدین اللّه در جمادی الاخری سنه اربع و اربعین و خمس مائه اتفاق افتاد اوقات حیاتش هشتاد سال بود و مدت خلافتش بیست سال

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 459

 

الظافر بالله ابو المنصور محمد بن الحافظ لدین اللّه‌

 

باتفاق اکابر و اشراف مصر بعد از فوت پدر مالک تخت و افسر گشت و در ایام دولت او کفار فرنک بر عسقلان استیلا یافتند نقل است که ظافر را با نصر پسر عباس بن تمیم که وزیرش بود محبتی مفرط پیدا شد چنانچه لحظه‌ای از وی مفارقت نمی‌نمود و در آخر ایام دولت قریه معموره بوی بخشید ظرفاء مصر که پی بتعشق خلیفه و پسر وزیر بردند بر زبان آوردند که مهر نصر پیش ازین میشود و عرق غیرت و حمیت وزیر از شنیدن امثال این سخنان در حرکت آمده فی سنه تسع و اربعین و خمسمائه جمعی را در خانه خویش در کمین نشاند و ظافر را بمهمانی طلبیده بضرب شمشیر و خنجر مراسم ضیافت بجای آورد و مدت ایالت ظافر پنجسال و کسری بود

 

الفائز بنصر اللّه ابو القاسم عیسی بن الظافر بالله‌

 

در روز قتل پدر باتفاق امرا و اعیان مصر جهان‌بان شد و زمام امور وزارت را در قبضه اقتدار ملک صالح نهاده باخذ عباس اشارت فرمود و عباس ازین معنی وقوف یافته با اموال بیقیاس از مصر بیرون رفت و در اثناء راه فوجی از فرنگان او را غارتیدند و دست و پا بسته در صحرا گذاشتند تا بمرد و فایز بعقیده بعضی از مورخان جوانی خوش‌طبع و فاضل بود و در شهر صفر سنه خمس و خمسین و خمس مائه درگذشت مدت خلافتش باین روایت پنجسال باشد و بروایت اول شش سال و چند ماه اوقات حیوة فایز بقول جعفری بیست و یکسال بود

 

العاضد لدین اللّه ابو عبد اللّه محمد بن الفایز بنصر اللّه‌

 

بمعاضدت ارکان دولت و مساعدت اعیان حضرت بعد از فوت فایز بوصول مرتبه خلافت فایز گشت و او بمکارم اخلاق و محاسن آداب موصوف بود و بصفت جود و نصفت و وفور عدل و مکرمت معروف و در ایام دولت عاضد کفار فرنک قاصد تسخیر مملکت مصر گشتند و خوف تمام بر ضمایر اهل اسلام استیلا یافته طالب صلح شدند و بعد از آمدشد رسولان مصریان قبول نمودند که مبلغ هزارهزار دینار تسلیم فرنگیان نمایند تا بازگردند و محصلان کافران جهة تحصیل آن وجه بشهر رفته این معنی بر خواطر ارباب ملت گران آمده اتفاق نمودند که از نور الدین محمود بن عماد الدین زنگی که در آن زمان والی شام بود استمداد نمایند و شاپور که وزیر عاضد بود نامه‌ای بنور الدین نوشته از تسلط کفار فرنک استغاثه نمود و نور الدین اسد الدین شیرکوه را با هشتاد هزار سوار خنجرگذار بدان جانب فرستاد و چون فرنگیان از توجه شیرکوه خبر یافتند روباه‌مثال بصوب هزیمت شتافتند و بدین قیاس لشگر کشیدن فرنگیان بصوب مصر و توجه اسد الدین تکرار یافته در نوبت سیوم فی شهر ربیع الاخر سنه اربع و ستین و خمسمائه شیرکوه بقاهره معزیه درآمد و سرانجام

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 460

امور ملک و مال را از پیش خود گرفت و عاضد جهت او خلع گرانمایه فرستاده عهدنامه بخط خویش در قلم آورد و چون در آن ایام شاپور که منصب وزارت داشت گاهی بی‌مشورت خلیفه مهمات را فیصل میداد خاطر عاضد از وی برنجید و اسد الدین این معنی را فهم کرده در روزی که وزیر بوثاقش رفت او را بگرفت و عاضد سر وزیر را طلبیده شیرکوه وزیر را کشت و چون اسد الدین شصت و پنج روز در باب سرانجام امور وزارت اهتمام نمود از عالم انتقال فرمود و عاضد صلاح الدین یوسف بن نجم الدین ایوب را که برادرزاده اسد الدین بود قایم‌مقامش گردانید و صلاح الدین باندک زمانی در خطه مصر استقلال یافت ارکان خلیفه را بی‌اختیار ساخت و چون این خبر بسمع نور الدین محمود رسید بصلاح الدین پیغام فرستاد که خطبه و سکه را باسم المستضی‌ء بنور اللّه عباسی مزین ساز و نام عاضد را از درجه خلافت بیند از صلاح الدین نخست صلاح در قبول آن سخن ندید اما بعد از تکرار نامه و پیغام بروایتی در ماه محرم الحرام سنه سبع و ستین و خمسمائه که عاضد پهلو بر بستر ناتوانی داشت فرمود تا خطبه بنام مستضی‌ء عباسی خواندند و عاضد قبل از آنکه این خبر ناخوش بشنود عازم عالم عقبی گردید و زمان دولت و اقبال خلفا علویه اسمعیلیه بنهایت انجامید بعد از آن صلاح الدین بر مملکت مصر مستولی شده مدتی مدید سلطنت آن دیار در میان اولاد او بماند و بالاخره فلک بمقتضاء عادت خود آن عطیه را نیز از ایشان بازستاند چنانچه شمه‌ای ازین حکایت سمت تحریر خواهد یافت انشاء اللّه تعالی و چون خامه فصیح بیان مجملی از حالات خلفای اسمعیلیه را در حیز تحریر آورد مناسب چنان نمود که بعضی از اخبار حسن صباح و اتباع او که از جمله داعیان اسماعیلیان بودند و در بلاد رودبار و قهستان حکومت نمودند بی‌فاصله مابین مذکور گردد (و من اللّه الاعانة و المدد)

 

گفتار در بیان ابتداء حال حسن صباح حمیری و ذکر وصول او بمرتبه حکومت و سروری‌

 

در میان ارباب اخبار اشتهار دارد که نسب حسن بمحمد بن صباح حمیری می‌پیوندد اما از سخن خواجه نظام الملک طوسی که معاصر حسن بوده خلاف این معنی ظاهر میگردد و مجملی از آنچه خواجه در وصایاء خویش در باب مبادی حالات حسن مرقوم قلم خجسته رقم گردانیده آنست که در وقتی که من نزد امام موفق نیشاپوری بتحصیل علوم مشغول بودم حکیم عمر خیام و مخذول بن صباح که دو نورسیده بودند هم‌سال من و بجودت طبع وحدت ذهن اتصاف داشتند در حوزه درس من نشسته سبق مرا می‌شنودند و چون از مجلس موفق بیرون می‌آمدم ایشان نیز موافقت کرده بمرافقت یکدیگر بگوشه‌ای میرفتیم و درس گذشته را اعاده مینمودیم و حکیم عمر نیشابوری الاصل بود و پدر حسن صباح علی نام داشت و شخصی متشید متزهد بدمذهب خبیث العقیده بود و در مملکت ری بسر میبرد و حاکم آن ولایت ابو مسلم رازی بواسطه حسن سیرت و صفای سریرت با آن مفسد عداوت میورزید

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 461

و او همواره نزدیک ابو مسلم رفته بقول کاذب و یمین فاجر از هذیانات قولی و فعلی برائت ساحت خویش باز مینمود و چون امام موفق نیشابوری از اکابر علماء خراسان بود و بسیار معزز و متبرک و سن شریفش از هفتاد و پنج متجاوز و شهرت تمام داشت که هرفرزندی که نزد امام بقرائت قرآن و حدیث اشتغال نماید البته بدولت و اقبال رسد و پدر حسن جهة رفع مظنه مردم پسر خود را بنیشابور آورده در مجلس امام موفق باستفاده مشغول گردانید و خود بطریقه زاهدان در زاویه‌ای نشست گاهی سخنان اصحاب اعتزال و الحاد از وی روایت میکردند و احیانا او را بزندقه و کفر منسوب میساختند و او نسب خود را بعرب رسانیده میگفت من از اولاد صباح حمیری‌ام و پدر من از یمن بکوفه و از کوفه بقم و از قم بری آمده و لیکن خرساانیان خصوصا ساکنان ولایت طوس بر این سخن انکار کرده می‌گفتند که پدران او از روستائیان این ولایت بودند القصه روزی آن مخذول با من و خیام گفت بغایت مشهور است که شاگردان امام موفق بدولت میرسند اکنون شک نیست که اگر ما همه باین مرتبه نرسیم یک کس از ما خواهد رسید شرط و پیمان میان ما چگونه است گفتم بهر وجهی که فرمائی معاهده نمائیم گفت عهد میکنیم که هریک را از ما دولتی میسر گردد علی السویه مشترک باشد و صاحب آن دولت خود را مرجح نداند گفتیم چنین باشد و برینجمله عهد و میثاق در میان آمد و چون روزگاری برین قیل‌وقال بگذشت و من از خراسان بماوراء النهر و غزنین و کابل افتادم و پس از آنکه معاودت نموده بمنصب وزارت رسیدم در ایام پادشاهی سلطان الپ ارسلان حکیم عمر خیام نزد من آمد و آنچه از لوازم حسن عهد و مراسم حفظ وفا تواند بود بجای آوردم و مقدم او را گرامی داشته گفتم للّه الحمد که جمال حال تو بحلیه فضل و کمال آراسته مناسب آنکه ملازمت سلطان اختیار نمائی چه بنابر معاهده که در میان ماست منصب وزارت صفت مشارکت دارد و شرح فضایل و کمالات ترا بنوعی در خاطر خطیر صاحب تاج و سریر متمکن گردانم که مثل من بدرجه اعتمادرسی حکیم گفت مکارم ذات و محاسن صفات ترا بر اظهار این سخنان باعث میشود والا چون من ضعیفی را چه حد آنکه وزیر مشرق و مغرب نسبت بوی این‌همه ملاطفت کند اکنون مرا تمنا آنست که همیشه با تو در مقام اخلاص باشم و مشارکت در منصب متقاضی خلاف این مدعاست توقع آنکه نوعی بحال من پردازی که بفراغ بال در گوشه‌ای نشینم و بنشر فواید علمی مشغولی کنم چون دانستم که ما فی الضمیر خود بی‌تکلف بیان می‌کند هرساله جهة مدد معیشت او هزار و دویست مثقال طلا بر املاک نیشابور نوشتم و او را اجازت مراجعت دادم و حکیم عمر بعد از آن تکمیل علوم کرده در علم حکمت بدرجات رفیعه ترقی نمود اما ابن صباح در ایام سلطنت الپ‌ارسلان گم‌نام بود و در اوقات دولت سلطان ملکشاه در سالی که سلطان از مهم قاورد بن چقری بیک فراغ بال حال کرد در نیشابور بحضور آمد آنچه در وسع محافظان عهد و وفا و مراقبان صدق و صفا گنجد تا نسبت باو ظاهر ساختم و یوما فیوما لطفی مجدد و تفقدی ممهد بوقوع می‌پیوست در آن اثنا روزی گفت ای خواجه تو از اهل تحقیق و اصحاب یقینی میدانی که دنیا متاعیست قلیل

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 462

روا باشد که از جهة وجاهت و محبت ریاست نقض میثاق نمائی و خود را در زمره (الذین ینقضون عهد اللّه) داخل گردانی بیت

دست وفا در کمر عهد کن‌تا نشوی عهدشکن جهد کن گفتم حاشا که از من نقض پیمان صادر گردد گفت آری مکارم بی‌غایت و عواطف بی‌نهایت تو درباره من مبذول میداری و لیکن بر تو ظاهر است که معاهده بین الجانبین نه این بود گفتم سمعا و طاعة جاه و منصب بل تمامی موروث و مکتسب مشترکست بعد از آن او را به مجلس سلطان درآوردم و در محل مناسب تعریفات کردم و احوال گذشته که میان ما واقع بود بعرض رسانیدم و چندان از وفور فراست و کیاستش بسلطان گفتم که چون من بدرجه اعتماد رسید اما به مقتضاء کلمه الولد سرابیه او نیز مانند پدر شخصی مشعبد مزور و محیل و مدبر بود و خود را در لباس دیانت و صیانت مینمود تا در اندک فرصتی در مزاج سلطان تصرف بسیار کرد و بدان مرتبه رسید که در بسی از امور خطیره و مهمات جلیه سلطان بنابر سخن او نهاد غرض از عرض این مقدمات آنکه من او را بدین درجات رسانیدم و عاقبت از قبح سیرت او فسادات پیدا آمد و نزدیک بدان رسید که ناموس چندین‌ساله صفت هباا منثورا گیرد بیان این سخن آنکه حسن با من آغاز نفاق کرده محقر سهوی و جزئی خللی که در دیوان واقع شدی بانواع تصنفاف و حیل صورتی انگیختی که بعرض سلطان رسانیدی و انگیز کردی تا از وی کیفیت آن استفسار نمودندی و بتوجیه موجه و تقریر دلپذیر معقول فساد آن در خاطر سلطان نشاندی و از جمله قصدهای حسن نسبت بمن یکی آن بود که در حلب نوعی از رخام میباشد که از آن ظروف و اوانی سازند وقتی در آن بلده بر زبان سلطان گذشت که مقداری از آن باصفهان نقل باید نمود و شخصی از اهالی اردو بازار برین سخن اطلاع یافته بعد از مراجعت دو کس از مکاریان عرب را گفته بود که اگر پانصد من رخام باصفهان رسانید کرایه دستوری را مضاعف تسلیم نمایم و یکی از مکاریان را شش شتر بود و دیگری را چهار شتر و هریک پانصد من بار خاصه خود داشتند و این پانصد من رخام را اضافه بارها و خاصه خود کرده بر شتران مذکوره مساوی قسمت نمودند و آن سنگها را باصفهان رسانیدند و چون اردو بازاری این سخن عرضه داشت نمود سلطان شادمان گشته سوقی را خلعت پوشانید و مکاریانرا هزار دینار انعام فرمود مکاریان مرا گفتند این وجه را میان ما تقسیم نمای صاحب شش شتر را ششصد دینار دادم و مالک چهار شتر را چهارصد دینار خبر این قسمت بدان مخذول رسید گفت در تقسیم خطا کرده است و مال سلطان را بناواجب داده و حق مستحق در ذمه سلطان گذاشته هشتصد دینار بمالک شش شتر بایست داد و دویست دینار بصاحب چهار شتر و همان روز این سخن را بعرض سلطان رسانیدند سلطان مرا طلب فرمود پیش رفتم آن مخذول ایستاده بود سلطان مرا بدید و خندان شده قضیه پرسید مخذول روی درهم کشیده این سخن آغاز کرد که مال سلطان را بناواجب داده‌اند و حق مستحق باقی گذاشته‌اند من و حضار مجلس گفتیم بیان کن گفت تمامی بار این ده شتر سه حصه است هریک پانصد من و عدد شتر ده سه در ده سی باشد چهار آن یک تن در سه دوازده

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 463

میشود و شش این یک تن در سه هجده پس هرحصه را ده قسم کافی باشد و باقی فاضل اکنون صاحب هجده قسم را که مالک شش شتر است هشت قسم فاضل باشد و صاحب دوازده قسم را که خداوند چهار شتر است دو قسم و این هردو فاضل حصه رخام پادشاه است و چون هزار دینار بدین قسم منقسم گردد هشتصد بهشت قسم رسد و دویست بدو قسم القصه چون این‌همه تعمیه و الغاز بعناد من و تعجیز دیگران بیان کرد سلطان گفت چنان بگوی که من فهم کنم گفت ده شتر است و هزار و پانصد من بار هرشتری را صد و پنجاه من چهار شتر یککس را ششصد من باشد و او پانصد من خاصه خود دارد و صد من رخام سلطان و شش شتر آن دیگری نهصد من او نیز پانصد من بار خاصه خود دارد و چهارصد من رخام سلطان از هزار دینار هرصد من را دویست دینار رسد هشتصد دینار باین باید داد و دویست دینار بآن اگر از روی حساب است دستور غیر ازین نیست و اگر انعام است ملاحظه بار نمی‌باید نمود و مناصفه قسمت باید فرمود و چون آن مخذول این فصل تقریر کرد سلطان جهة مراقبت جانب من ظاهرا بمطایبه بیرون برد اما دانستم که باطنا متاثر گشت و از این‌گونه خباثت بسیار ازو صادر میشد و اعظم مفاسد التزام دفاتر دخل و خروج ممالک بود بعشر آن مدت که من مهلت خواستم و فی الواقع در آن باب ید بیضا نمود و کاری چنان خطیر در زمانی پشیز کفایت کرد و لیکن در آن امر چون مبنی بر وفور حقد و حسد بود و نقض عهد و خلف میثاق تائید نیافت و در وقت عرض آن دفتر خجالتی بدو رسید که دیگر او را بر آن آستان مجال اقامت نماند و اگر آن مخذول در آن مجلس منفعل نگشتی تدارک آن مهم بغیر آنچه وی در آخر اختیار کرد هیچ‌چیز نبودی راقم حروف گوید که ملخص سخن خواجه نظام الملک در باب حسن صباح این بود که مسطور گشت و آنچه مورخان در ذکر قضیه مذکوره آورده‌اند آنست که در آن زمان که حسن صباح ملازم درگاه سلطان ملکشاه بود سلطانرا از ممر خواجه نظام الملک اندک غباری بر حاشیه ضمیر نشسته روزی از وی استفسار نمود که بچندگاه دفتری منقح که محتوی باشد بر جمع و خرج ممالک ترتیب توان داد خواجه جواب گفت که در دو سال همچنان دفتری میتوان نوشت سلطان فرمود که دیر میشود حسن صباح از سلطان متعهد شد که در عرض چهل روز آن مهم سرانجام نماید مشروط بر آنکه در مدت مذکور جمیع نویسندگان در ملازمت او باشند و سلطانرا این تعهد مستحسن افتاده حسن بوعده وفا نمود و در چهل روز دفتری مشتمل بر جمع و خرج ممالک در غایت تنفیح ترتیب داد و خواجه از استماع این خبر مضطر گشته بروایتی یکی از غلامان خود را که با خادم حسن دوستی می‌ورزید گفت اگر تو حیله اندیشی که اوراق دفتر حسن از هم فروریخته و ابتر گردد من ترا آزاد کنم و هزار دینار دهم غلام خواجه با خادم حسن ببهانه در گوشه رفته و او را غافل ساخته دفتر را ابتر گردانید و طایفه‌ای گفته‌اند در صباح که حسن صباح دفتر بدیوان آورده بود که عرض کند خواجه نظام الملک در بیرون بارگاه سلطان ملکشاه چهره حسن را که اوراق مذکور در دست داشت گفت که این اوراق بمن نمای تا به‌بینم که

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 464

چگونه دفتری مرتب ساخته است و چهره را از التماس خواجه حیا مانع آمده دفتر بدستش داد و نظام الملک در آن اوراق نگریسته و بر تنقیح و تهذیب آن وقوع یافته آنرا بزمین زد چنانچه از هم فروریخت و گفت مهملی چند درین دفتر نوشته شده و چهره آن اوراق را بی ملاحظه ترتیب فراهم آورده از وهم آن صورت را با حسن نگفت و در وقت عرض دفتر را ابتر یافته اوراق را برهم نهاد و سلطان از جمع و خرج حاصل ولایات سؤالات کرده حسن در جواب هان‌وهون میگفت سلطان چون جواب مطابق سؤال نیافت متغیر گشت و خواجه نظام الملک فرصت یافته گفت دانایان در اتمام امری که دو سال مهلت خواهند و جاهلی دعوی نماید که در عرض چهل روز آن مهم کفایت کند جواب او جز هان‌وهون نخواهد بود و بعضی دیگر از مستحفظان اخبار گویند که چون حسن در پیش سلطان دفتر ابتر یافت بتنظیم و ترتیب آن مشغول گشت و سلطان تعجیل نموده سخنان میپرسید و حسن جواب نمیتوانست گفت تا سلطان از طول مکث ملول شده فرمود که موجب این‌همه تعلل چیست حسن گفت که دفتر ابتر شده است آنگاه خواجه بعرض رسانید که من سابقا معروض داشته بودم که در طبیعت او طیشی تمام است و سخنان او اعتماد را نشاید لاجرم سلطان رنجیده قصد کرد که حسن را گوشمالی دهد اما چون مربی دولت او بود در امضاء آنعزیمت تاخیر فرمود و چون مهم حسن صباح در بارگاه سلطانملکشاه از پیش نرفت فرار بر قرار اختیار کرده در شهور سنه اربع و ستین و اربعمائه بدیار ری شتافت و در آن ولایت با عبد الملک عطاش که داعی اسمعیلیه بود ملاقات کرده از مذهب علیه اثنی عشریه بروش اسمعیلیه درآمد و از آنجا باصفهان رفته از بیم سلطان ملکشاه و خواجه نظام الملک در خانه رئیس ابو الفضل پنهان شد و روزی در اثناء محاوره بر زبان آورد که اگر دو یار موافق می‌یافتم ملک این ترک و روستائیرا برهم میزدم رئیس ابو الفضل که خود را از جمله عقلا میشمرد این سخن را حمل بر خبط دماغ نمود و بی از آنکه این معنی بر حسن ظاهر کند بوقت کشیدن طعام اشربه و اغذیه که تعلق بتقویت دماغ می‌دارد حاضر ساخت و حسن از کمال فراست بر ما فی الضمیر رئیس اطلاع یافته از آنجا بجای دیگر شتافت و بعد از آنکه بر قلعه الموت مستولی گشت و رئیس ابو الفضل نزد او آمد حسن رئیس را گفت دماغ من مخبط شده یا از آن تردیدی که چون دو یار موافق یافتم چگونه بمدعاء خویش رسیدیم القصه حسن صباح بنابر توهمی که از سلطان ملکشاه و خواجه نظام الملک داشت در سنه احدی و سبعین و اربعمائه از ولایت عراق و آذربیجان بمصر رفت و مستنصر علوی که در آن زمان بر مسند خلافت متمکن بود او را منظورنظر الطاف و اعطاف گردانید و حسن یکسال و نیم در پناه دولت مستنصر بسر برده بعد از آن میان او و امیر الجیوش بساط خصومت ممهد شد سبب آنکه مستنصر پسر خود نزار را از ولایت‌عهد خلع نموده آن منصب را به پسر دیگر احمد که المستعلی باللّه لقب داشت تفویض فرمود و امیر الجیوش بدین‌معنی همداستان شده حسن گفت که اعتبار نص اول دارد و مردم را بامامت نزار دعوت کرد و امیر الجیوش او را از آن گفت‌وشنود منع نموده حسن بسخن او ممتنع نشد لاجرم امیر الجیوش

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 465

بر وی خشم گرفت و باتفاق بعضی از امراء بعرض مستنصر رسانید که حسن را در قلعه دمیاط محبوس باید گردانید و مستنصر در آن تعلل نموده ناگاه برجی از بروج آن قلعه که در کمال متانت بود بیفتاد مردم آن صورت را بر کرامت حسن حمل نمودند اما آخر الامر امیر الجیوش بر حسن غالب آمده او را با طایفه از فرنگیان در کشتی نشانده بجانب مغرب گسیل کرد و چون سفینه بمیان دریا رسید بادی تند در وزیدن آمده آب متموج گشت و ساکنان کشتی آغاز اضطراب نمودند و حسن همچنان بر حال خود بود در آن اثنا یکی از آن مسافران از حسن پرسید که سبب چیست که ترا مضطرب نمی‌بینم جواب داد که مولانا مرا خبر داده که آسیبی بساکنان این کشتی نخواهد رسید و بحسب اتفاق همان لحظه شورش بحر تسکین یافته مردم محبت حسن را در دل جای دادند و بار دیگر بادی صعب در اهتزاز آمده کشتی حسن را بشهری از شهرهای نصاری انداخت و حسن از آنجا باز در کشتی نشسته در حدود شام از سفینه بیرون آمد و بحلب شتافته از آنجا عازم بغداد شد و از بغداد بخوزستان شتافته از آن ولایت باصفهان رفت و بدین قیاس پوشیده و پنهان در ولایت عراق و آذربیجان سیر کرده مردم را بروش اسمعیلیه و امامت نزار دعوت مینمود و داعیان بقلعه الموت و دیگر قلاع و بلاد رودبار و قهستان فرستاد تا خلایق را بآن مذهب دعوت نمایند و باندک روزگاری مردم بسیار آن کیش قبول کردند و چون نزدیک بدان رسید که مهم حسن تمشیت پذیرد در قصبه که در نواحی قلعه الموت بود ساکن گشته خود را در کمال زهد و تقوی بمتوطنان آن نواحی نمود و آن جماعت مرید و معتقد حسن شده با وی بیعت کردند و در ماه رجب سنه ثلث و ثمانین و اربعمائه شبی فوجی از سکان حصار الموت او را بآن قلعه درآوردند مشهور است که در قدیم الایام حصار الموت را آله آموت می‌گفتند و آله آموت کنایه از آشیانه عقاب است و عدد حروف آن کلمه بحساب جمل از تاریخ صعود حسن بر آن حصن خبر میدهد بالجمله چون حسن بقلعه الموت درآمد علوی مهدی نام را که از قبل سلطان ملکشاه حاکم آن سرزمین بود بی‌اختیار گردانید و بنابر آنکه مدار کار حسن مبنی بر زرق و تعبد و تشید و تزهد بود هم در آن دو سه روز مهدی را گفت که ازین قلعه آنقدر زمین که پوست گاوی محیط آن تواند شد بمبلغ سه‌هزار دینار بمن فروش و مهدی در مقام مبایعه آمده حسن پوست گاویرا بتسمه‌ها باریک ساخت و آنها را بر سر یکدیگر دوخته بر گرد قلعه کشید و برئیس مظفر که در گرد کوه دامغان بحکومت اشتغال داشت و متابعتش را قبول نموده بود رقعه نوشت باین عبارت که رئیس مظفر حفظه اللّه مبلغ سه‌هزار دینار بهاء دژ الموت بعلوی مهدی رساند علی النبی المصطفی و آله السلام و حسبنا اللّه و نعم الوکیل و آن نوشته را بمهدی داده او را از قلعه بیرون کرد و بعد از مدتی از وقوع این صورت مهدی بدامغان رسیده بواسطه فقر و احتیاج آن رقعه را نزد رئیس مظفر بر دو رئیس آنرا بوسیده فی الحال سه‌هزار دینار سرخ بر وی شمرد القصه کار حسن صباح بعد از صعود بر حصار الموت بالا گرفت و باندک زمانی تمامی دیار رودبار و قهستان بتحت تصرفش درآمد و مدت سی و پنج سال بدولت و اقبال گذرانید و بعد از وی هفت کس

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 466

دیگر را از اتباع او در آن دیار حکومت میسر گشت و مدت دولت این طبقه صد و هفتاد و یکسال امتداد یافت و حسن بحسب ظاهر در کمال صلاح و ورع بسر میبرد و مبالغه او در ترویج شرع شریف بمرتبه‌ای رسید که شخصی در الموت نی نواخت از قلعه بیرون کرد و هر چند مردم درخواست نمودند دیگر او را بقلعه نگذاشت و در اوقات حکومت دو نوبت زیاده ببام خانه که می‌نشست بالا نرفت و هرگز از حصار بیرون نیامد و همواره بتدبیر امور ملک و تلقین مسائل اعتقادیه که موافق مذهبش بود اشتغال میفرمود و در ایام دولت او فدائیان ملاحده بسیاری از اکابر و اشراف اکناف را بقتل آوردند و در هربلده فتنه انگیخته در تهییج غبار فساد تقصیر نکردند وفات حسن در ماه ربیع الآخر سنه ثمان عشر و خمسمائه روی نمود و ولی‌عهد و قایم‌مقامش کیا بزرگ امید بود

 

گفتار در ذکر مجملی از وقایع ایام حکومت حسن صباح و بیان کشته شدن طایفه‌ای از اصحاب فضل و صلاح‌

 

چون تباشیر صبح اقبال حسن صباح از مطلع آمال طلوع نمود اهالی ولایت رودبار بعضی بلطف و بعضی بعنف غاشیه اطاعتش بر دوش گرفتند و او در قلعه الموت بر مسند حکومت نشسته حسین قاینی را که یکی از کبار اصحابش بود با طایفه از رفیقان بدعوت ساکنان قهستان فرستاد و ایشان بدانجانب رفته باندک زمانی آن ولایت را در حیطه ضبط و تسخیر آوردند در خلال آن احوال یکی از امراء ملکشاهی را که دیار رودبار و سیور غال او بود عرق حمیت در حرکت آمده چند نوبت نواحی الموت را تاخت کرده مراسم قتل و غارت مرعی داشت چنانچه کار سکان آن حصار باضطرار انجامید و خواستند که قدم در وادی فرار نهند اما حسن ایشانرا بصبر و ثباب وصیت نموده گفت امام یعنی مستنصر مرا گفته است که الموتیان باید که از الموت بهیچ طرف نروند که در آن موضع اقبالی بدیشان خواهد رسید و این سخن در خواطر آن گروه مؤثر افتاده آن قلعه را بلدة الاقبال نام نهادند و پای در دامن اصطبار کشیده بر شداید و مقاسات شکیبائی نمودند و هم در آن ایام بحسب اقتضاء قضا آن شخص بعالم عقبی شتافت و حسن صباح از تضیق و تشویش او نجات یافت و در اوایل سنه خمس و ثمانین و اربعمائه امیر ارسلان تاش بفرموده سلطان ملکشاه لشکر بالموت کشید و بمحاصره مشغول گردید و چون کار اهل قلعه باضطرار انجامید دهدار ابو علی که از جمله اتباع حسن صباح بود و در قزوین بسر میبرد سیصد مرد مکمل بمدد فرستاد و آن گروه انتهاز فرصت نموده شبی خود را در قلعه افکندند آنگاه شبیخون بر ارسلان تاش زده او را منهزم گردانیدند و غنیمت بی‌نهایت بدست آوردند و چون گریختگان باردوی سلطان رسیدند قزل سارقرا با سپاه فراوان بدفع حسین قاینی نامزد فرمود و قزل بقهستان رفته حسین قاینی با رفیقان در قلعه مؤمن آباد

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 467

متحصن گشت و قزل بلوازم محاصره پرداخت و چون نزدیک بآن رسید که پیکر ظفر جلوه‌گر آید ناگاه خبر شهادت خواجه نظام الملک بر دست ابو طاهر اوانی که از جمله فدائیان حسن صباح بود انتشار یافت و متعاقب آن واقعه خبر فوت سلطان ملکشاه نیز بتواتر پیوست لاجرم آن لشکر از هم فروریخت و هرکس بطرفی گریخت و نزاع سلطان بر کیارق و سلطان محمد مدد علت شده کار اسمعیلیه ترقی تمام گرفت و قلعه گرد کوه و لامیر نیز بتحت تصرف حسن درآمد آنگاه فدائیان جهة قتل علماء و فقها و جماعتی که با ملاحده تعصب داشتند در اطراف آفاق متفرق گشتند و بسیاری از آن طایفه را بزخم کارد و خنجر کشتند از آنجمله در شهور سنه ثمان و ثمانین و اربعمائه امیر ارغش ملکشاهی را عبد الرحمن خراسانی بقتل رسانید و هم درین سال ابو مسلم که رئیس ری بود بسعی خداداد رازی مقتول گردید و همدرین سال رفیق قهستانی امیر ترسن ملکشاهی را بجوار رحمت جاودانی فرستاد و در ماه محرم سنه تسع و ثمانین و اربعمائه امیر اترک ملکشاهی بزخم تیغ حسین خوارزمی رخت هستی بباد فنا داد و مقارن آن حال امیر سیاه‌پوش نیز کشته گشت و کجش که قایم‌مقام ارغش بود بسبب اصابت زخم ابراهیم دماوندی درگذشت و در بیست و سیوم رجب سنه تسعین و اربعمائه هادی کیاعلوی که در گیلان دعوی امامت میکرد بر دست ابراهیم و محمد روی بعالم عقبی آورد و در بیست و هشتم ماه مذکور ابو الفتح دردانه دهستانی که وزیر بر کیارق بود بزخم کارد غلام رومی جهان فانی را بدرود کرد و در شوال همان سال امیر بیرزن ملکشاهی بر دست ابراهیم خراسانی بقتل رسید و در بیست و چهارم شعبان سنه احدی و تسعین و اربعمائه اسکندر صوفی قزوینی بزخم خنجر رفیق قهستانی شهید گردید و در همین ماه ابو المظفر خجندی مفتی که فاضل‌ترین واعظان اصفهان بود و نسبش بمهلب بن ابی صفره میرسید بر دست ابو الفتح سنجری کشته گشت و در سنه مذکوره والی دهستان سنقرچه در آمل بزخم تیغ محمد دهستانی درگذشت و در یازدهم محرم سنه اثنی و تسعین و اربعمائه ابو القاسم کرخی مفتی بسعی حسن دماوندی راه عالم ابدی پیش گرفت و در بیست و هفتم رمضان سنه مذکوره رشته حیات ابو الفرج قراتکین بتحریک شمشیر دیگری از ملاحده سمت انقطاع پذیرفت و هم درین سال حاکم دیاربکر و شام امیر اسپهسالار که باتابک مودود ملقب بود قصر حیات را بدرود نمود و در همین سال ابو عبیده مستوفی بر دست رستم دماوندی رخت بقا بباد فنا داد و در همین سال ابو جعفر شاطبی رازی بضرب تیغ محمد دماوندی از پای درافتاد و در ماه محرم سنه ثلث و تسعین و اربعمائه قاضی کرمان از ضرب تیغ حسن سراج روی بجهان جاودان آورد و در صفر همین سال قاضی عبد اللّه اصفهانی باهتمام ابو العباس نقیب مشهدی بعالم ابدی انتقال کرد و در روز عاشورا سنه خمسین و خمسمائه فخر الملک بن نظام الملک که وزیر سلطان سنجر بود در نیشاپور بضرب خنجر دیگری از اهل فجور از عالم انتقال نمود و در ماه ربیع الاخر سال مذکور ابو احمد کیسان قزوینی بر دست رفیق قهستانی از جهان فانی نقل فرمود و در ماه محرم سنه عشر و خمسمائه احمد کردی بضرب خنجر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 468

عبد الملک رازی با چهار رفیق حلبی بقتل رسید و در ماه مبارک رمضان همین سال کرشاسف جربادقانی شهید گردید و ایضا در سنوات مذکور عبد الرحمن قزوینی و مفتی اصفهانی و ابو العلا و امیر زاهد خواجه‌سرای و سلطان العلماء ابو القاسم اسفزاری و غیرهم بسعی و اهتمام رفیق خراسانی و محمد صیاد و بعضی از اهل شر و فساد بقتل رسیدند و بواسطه صدور آن افعال سایر علما و فقها و امرا و وزرا از ملاحده بغایت متوهم گردیدند و چون سلطان بر کیارق بن ملکشاه وفات یافت و پرتو انوار دولت و اقبال از مطلع حشمت و استقلال بر وجنات احوال سلطان محمد تافت احمد بن نظام الملک را با سپاه ظفر انتما بولایت رودبار فرستاد و احمد بدان ولایت شتافته با اهل قلعه الموت محاصره و محاربه آغاز نهاد و سلطان محمد در اوایل سنه احدی عشر و خمسمائه اتابک نوشتکین شیرگیر را بمدد وزیر ارسال نمود و اتابک باحمد ملحق گشته قریب یکسال میان لشگر سلطان و اسمعیلیان جنگ و جدال قایم بود و چون قریب بآن رسید که صورت فتح و ظفر در آئینه مراد جلوه‌گر آید خبر فوت سلطان محمد در معسکر اتابک شایع گشت بنابرآن لشگریان پشت بر قلعه کرده روی ببادیه گریز آوردند و بعد از آنکه سلطان سنجر افسر سلطنت بر سر نهاد و چند نوبت سپاه بمحاربه اسمعیلیه فرستاد و مدتها بین الجانبین غبار نزاع در هیجان بود در آن اثناء حسن صباح مکری اندیشیده یکی از خادمان سلطانرا بفریفت تا کاردی بر زبر سرش فروبرد و چون سلطان سنجر از خواب درآمد و آن کارد را دید بغایت خائف گردید و در اخفاء آن امر کوشیده پس از روزی‌چند رسول حسن صباح بملازمت رسید و از زبان حسن معروض گردانید که اگر ما را نسبت بسلطان ارادت خیر نبودی آن کارد که در فلان شب بر زمین سخت فروبردند در سینه نرم سلطان می‌توانستند نشاند از استماع این سخن توهم سنجر بیشتر از پیشتر شده با ملاحده صلح کرد مشروط بآنکه دیگر قلعه بنا نکنند و آلات محاربه نخرند و مردم را بقبول ملت خود دعوت ننمایند و باین سبب کار حسن قوی‌تر گشت و در خلال این احوال حسین قاینی بقتل رسیده بعضی از مردم قتل او را اسناد باستاد حسین پسر حسن صباح کردند و حسن حکم نمود که پسرش را بقصاص کشتند و مقارن آن حال پسر دیگرش بشرب خمر اشتغال نموده بفرمان پدر از عقب برادر شربت مرک چشیده و غرض حسن از ارتکاب این حرکت آن بود که مردم چنان اعتقاد کنند که مقصودش از امر دعوت کسب ثواب آخرتست نی طلب جاه و سلطنت و حسن صباح در سنه ثمان عشر و خمسمائه بمرض موت مبتلا گشته کیا بزرگ امید را ولی‌عهد گردانید و منصب وزارت را بدهدار ابو علی تفویض نمود و این دو شخص را وصیت کرد که در سوانح امور از صواب‌دید حسن قصرانی بیرون نروند و چون از امثال این وصایا فارغ گشت در بیست و ششم ربیع الاخر سنه مذکوره درگذشت

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 469

 

ذکر کیا بزرگ امید

 

چون کیا بزرگ امید که در اصل از ولایت رودبار بود بر تخت حکومت صعود نمود بدستور حسن صباح بحسب ظاهر در رواج شریعت غرا کوشید و باطنا قواعد مبانی الحاد را مشید گردانید و چندین نوبت میان او و سلاطین سلجوقی محاربات و مکاوحات اتفاق افتاد و در اکثر اوقات کیا را ظفر و نصرت دست داد و در ایام دولت بزرگ امید نیز فدائیان جمعی کثیر از اشراف و اعیان را بقتل رسانیدند و در هرکشوری فتنه انگیخته آثار اقتدار ظاهر گردانیدند نقل کیا بزرگ امید بعالم عقبی در بیست و ششم جمادی الاخر سنه اثنی و ثلثین و خمسمائه روی نمود و مدت حکومتش چهارده سال و دو ماه و بیست روز بود

 

گفتار در بیان مجملی از وقایع حکومت کیا بزرگ امید ملحد و ذکر کشته شدن زمره‌ای از اکابر و اماجد

 

در روضة الصفا مسطور است که در ماه شعبان سنه عشرین و خمسمائه برادرزاده اتابک شیرگیر بفرمان سلطان محمود سلجوقی که در عراق صاحب تاج و سریر بود با لشگری جرار بصوب رودبار توجه نمود و کیا بزرگ امید طایفه‌ای از ابطال رجال بحرب او نامزد کرده شکست بر جانب برادرزاده اتابک افتاد و ملاحده غنیمت بسیار گرفتند و در سنه احدی و عشرین و خمسمائه کیا بزرگ امید بنابر التماس سلطان محمود خواجه احمد ناصحی شهرستانیرا باصفهان فرستاد تا بین الجانبین به تمهید بساط مصالحه قیام نمایند و چون خواجه شرف دستبوس پادشاه حاصل کرده از مجلس بیرون رفت عوام الناس هجوم نموده او را با رفیقی که همراه داشت بکشتند و سلطان رسولی بالموت فرستاده بزرگ امید را عذرخواهی نمود که ما را قضیه احمد ناصحی اختیاری نبود اما کیا این عذر نپذیرفت و قاصد را گفت بسلطان بگوی که خواجه بعهد و سوگند دروغ شما فریفته شده بقتل رسید اگر راست میگوئید که قتل او برضاء ما اقتران نداشته کشندگان او را بقتل آرید والا مترصد انتقام باشید و قاصد این سخن بعرض سلطان رسانیده محمود از شنیدن آن مقوله متأثر نشد و طریقه حزم مرعی نداشت و کیا بزرگ امید فوجی از رفیقان را بناحیه قزوین نامزد کرد و آن مردم در غره ماه رمضان سنه ثلث و عشرین و خمسمائه بیک ناگاه بنواحی آن بلده رسیدند و چهارصد گوسفند و دویست سر اسب و استر و دویست گاو بطرف الموت براندند و در سنه اربع و عشرین و خمسمائه سلطان محمود از عالم فانی انتقال نمود و رفیقان بار دیکر نواحی قزوین را تاخته دویست و پنجاه سر اسب و چهار هزار گوسفند و بیست استر باردار بردند و صد ترکمان و بیست قزوینی را بقتل آوردند و هم در این سال هفت نفر از رفیقان آمر ابن المستعلی باللّه را در مصر بکشتند و در همین سال با عمر و محمد دهستانی پسر والی دمشق را بجهان جاودانی فرستادند و در سنه سته و عشرین و خمس‌مائه طایفه‌ای از الموتیان بقصد ابو هاشم زیدی علوی که دعوت امامت میکرد روی بگیلان آورده و در دیلمان

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 470

باو رسیده میان ایشان محاربه بوقوع انجامید و ابو هاشم منهزم گشته رفیقان او را تعاقب نمودند و در جمادی الاخر سنه مذکوره خدمتش را گرفته بسوختند و در شعبان همین سال قاضی شرق و غرب ابو سعید هروی در همدان بدست محمد رازی و عمر دامغانی بقتل رسید و در جمادی الاولی سنه خمس و عشرین و خمسمائه حسن گردکانی بر دست ابو منصور و ابراهیم خسرآبادی متوجه عالم ابدی گردید و در جمادی الاخری سنه ثمان و عشرین و خمس‌مائه رئیس اصفهان شهید دولتشاه علوی از ضرب تیغ ابو عبد اللّه از متنزهات دنیوی بمستلذات اخروی پیوست و در ذی القعده این سال بناء حیات حاکم مراغه اقسنقر بر دست علی و ابو عبیده محمد دهستانی درهم‌شکست و در ذی حجه حجه مذکوره بسعی ابو سعید قاینی و ابو الحسن قرمانی شمس تبریزی شهید گشت و در هفدهم ذیقعده سنه تسع و عشرین و خمسمائه در ظاهر مراغه مسترشد عباسی بر دست چهارده رفیق بقتل رسید چنانچه شمه‌ای ازین معنی گذشت و در ذی حجه حجه مذکوره حسن بن ابی القاسم کرخی مفتی بزخم خنجر محمد کرخی و سلیمان قزوینی راه سفر آخرت پیش گرفت و در اواخر جمادی الاخری سنه اثنی و ثلثین و خمسمائه بزرگ امید پسر خود را محمد ولی‌عهد کرده رشته حیاتش سمت انقطاع پذیرفت‌

 

ذکر محمد بن بزرگ امید

 

در اوایل ایام دولت محمد الراشد باللّه عباسی بر دست جمعی از فدائیان کشته گشت و چون اینخبر بالموت رسید مدت هفت شبانه‌روز نقاره بشارت زدند و از آن زمان باز خلفا از ضرب تیغ الموتیان ترسیده روی از مردم نهان کردند و محمد نیز تتبع روش حسن صباح و پدر خویش نموده بحسب ظاهر تقویت ارکان شریعت میفرمود و در ایام حکومت او نیز رفیقان بسیاری از اشراف و اعیان را بقتل رسانیدند وفات کیا محمد در ثالث ربیع الاول سنه خمس و خمسین و خمسمائه روی نمود و مدت حکومتش بیست و چهار سال و هشت ماه و هفت روز بود

 

گفتار در ایراد اسامی جماعتی که اوقات حیات ایشان در زمان حکومت محمد بن بزرگ امید بسعی فدائیان بنهایت رسید

 

در ماه محرم الحرام سنه ثلث و ثلثین و خمسمائه قاضی قهستان که پیوسته فتوی بقتل رفیقان می‌نوشت بضرب تیغ ابراهیم دامغانی کشته گشت و هم در آن سال ابراهیم دامغانی قاضی تفلیس را نیز بجهان جاودانی فرستاد و در محرم سنه اربع و ثلثین و خمس مائه قاضی همدان که چند رفیق را کشته و سوخته بود از ضرب تیغ اسماعیل خوارزمی رخت بقا بر باد فنا داد و در منتصف جمادی الاولی همین سال یمین الدوله که خوارزمشاه بود در معسکر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 471

سنجر از زخم خنجر دیگری از فدائیان بجهان جاودان انتقال نمود و در سلخ محرم سنه خمس و ثلثین و ثلاثمائه ناصر الدولة بن مهلهل در کرمان بر دست حسین کرمانی عالم فانیرا وداع کرد و در شوال همین سال مقرب الدین جوهر خادم در مرو روی بسفر آخرت آورد و هم درین سال محمود دانشمند که از بر کشیدگان دولت مقرب الدین جوهر بود از ضرب خنجر ابو القاسم خوارزمی از عالم انتقال نمود و در محرم الحرام سنه سبع و ثلثین و خمس‌مائه پادشاه مازندران امیر گردبار و ولد علی شهریار از جهان ناپایدار رخت بربست و هم درین سال سلطان داود بن سلطان محمود سلجوقی بر دست چهار رفیق شامی بعالم عقبی پیوست و در ذی حجه حجه مذکوره والی کرمان امیر گرشاسف بقتل رسید و در ماه رمضان سنه اربعین و خمس مائه والی ترشیز آقسنقر که غلام سلطان سنجر بود و با وی عصیان میورزید بر دست دو رفیق رخت بزاویه لحد کشید و در سنه احدی و اربعین و خمس‌مائه والی ری امیر پیر عباس از بغداد متوجه سفر آخرت گردید و الحکم للّه الحمید المجید

 

ذکر حسن بن محمد که مشهور است بین الانام بعلی ذکره السلام‌

 

در روضة الصفا مسطور است که چون حسن بمبادی سن رشد و تمیز رسید هوس تحصیل علوم و تعلیم اقاویل مذهب اسماعیلیه کرده بتعلم و تلمذ مسائل عقلی و نقلی مشغول گردید و بعد از آنکه فی الجمله فضیلتی کسب کرد بفریب مردم پرداخته معلومات خود را در قلم آورد و بنابر آنکه پدرش محمد بغایت عامی بود الموتیان حسن را عالمی متبحر تصور مینمودند و روزبروز رفیقان در مطاوعت مجدتر گشته عاقبت کار بجائی رسید که او را امام تصور می‌فرمودند و او نیز بایما و اشارت چنان ظاهر میکرد که امام زمان منم و نسب من بنزار بن مستنصر متصل میشود و چون محمد بن بزرگ امید ازین حالات وقوف یافت مردم را مجتمع ساخته بر اقوال پسر انکار بلیغ نمود و بر سر انجمن گفت که حسن پسر منست و امامت بمن نسبتی ندارد بلکه من داعی‌ام از دعاة حضرت امام و هرکس خلاف این اعتقاد دارد کافر است و دویست و پنجاه کس از مردمی که بامامت پسرش قایل شده بودند بکشت و دویست و پنجاه کس دیگر را از قلعه بیرون کرد و حسن از پدر خائف گشته ترک دعوی امامت نمود و بر اثبات روش پدر خود مبالغه فرمود و در آن باب رسایل در قلم آورد تا آن صورت از لوح خاطر محمد محو گشت و منصب ولایت‌عهد را بوی مسلم داشت و چون محمد بن بزرگ امید فوت شد و حسن بر مسند حکومت نشست بار دیگر زبان بدعوی امامت گشاده خود را از جمله اولاد نزار بن مستنصر علوی شمرد و بحسب ظاهر در تهاون شرع شریف کوشیده مردم را بر ارتکاب محرمات ترغیب کرد و در ایام تسلط آن ملعون در ولایت رودبار و قهستان رسم فسق و فساد و کفر و الحاد آشکار گشته از آن زمان بازهم ملاحده بر اسماعیلیه اطلاق یافت و الموتیان او را بعلی ذکره السلام ملقب گردانیده شعراء ملحدپیشه در مدح او قصاید گفتند

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 472

از آنجمله این بیت در بعضی از کتب تواریخ مسطور است بیت

برداشت غل شرع بتأبید ایزدی‌مخدوم روزگار علی ذکره السلام و چون فضایح اعمال و قبایح افعال علی ذکره السلام درجه کمال یافت حسن نامور که بحسب باطن بر دین سید المرسلین صلی اللّه علیه و آله و سلم راسخ‌دم و ثابت‌قدم بود و خواهرش در حباله آن لعین بسر میبرد در سنه احدی و ستین و خمس‌مائه در قلعه لامبسر کاردی برو زد که تا سقر در هیچ مقر آرام نگرفت مدت حکومت علی ذکره السلام چهار سال بود

 

گفتار در بیان عقیده فاسده ملاحده در باب نسب علی ذکره السلام و ذکر مجملی از هذیانات که بر زبانش جریان یافت در روز عید القیام‌

 

ملاحده رودبار و قهستان در باب انتساب علی ذکره السلام به نزار بن مستنصر اسمعیلی دو روایت حکایت می‌نمایند اول آنکه میگویند که در ایام دولت سیدنا یعنی حسن صباح شخصی از اهل اعتماد موسوم و ملقب بابو الحسن صعیدی بعد از فوت مستنصر علوی بیکسال از مصر بالموت آمده کودکی را از اولاد نزار که شایسته مسند امامت بود همراه خود آورد و غیر حسن صباح هیچکس برین سر مطلع نشد و سید نادر تعظیم و تبجیل ابو الحسن باقصی الغایت کوشیده امام را در قریه که پایان قلعه بود متوطن گردانید و بعد از انقضاء شش ماه ابو الحسن را اجازت انصراف داد و در آن قریه امام مستوره را بعقد خود درآورد و در زمان حکومت محمد بن بزرگ امید دیده امید او بطلعت پسری که عبارتست از علی ذکره السلام سمت روشنی پذیرفت و اتفاقا در همانروز محمد بن بزرگ امید را نیز پسری در وجود آمده و عورتی علی ذکره السلام را از آن قریه که در پایان قلعه بود در زیر چادر کشیده بالموت برد و در وقتیکه در خانه که فرزند محمد آنجا بود کسی حاضر نبود آن عورت علی ذکره السلام را در آن خانه گذاشته پسر محمد را از حصار بیرون آورد راقم حروف گوید که هرکس را که از خرد اندک بهره باشد میداند که محال است که ضعیفه را این معنی میسر شود که کودکی را بخانه پادشاهی برد و پسر او را دزدیده آن کودک را عوض گذارد و هیچکس برین سر اطلاع نیابد اما روایت ثانیه آنکه زمره از اسمعیلیه گویند که چون هرفعلی که از امام صدور یابد مجوز بلکه مستحسن است آن پسر نزار که ابو الحسن صعیدی او را بالموت آورده بود چون بدرجه بلوغ صعود نمود با منکوحه محمد بن بزرگ امید مباشرت فرمود علی ذکره السلام از وی حاصل شد در تاریخ گزیده مسطور است که علی ذکره السلام نسب خود را برینموجب بالمستنصر باللّه میرساند که القاهر بقوة اللّه حسن بن المهدی بن الهادی بن نزار بن مستنصر القصه ملاحده اسماعیلیه امثال این مزخرفات در باب مذهب و نسب حسن بن محمد بسیار گفته‌اند و او را امام بحق تصور کرده قایم قیامت خوانده‌اند و دعوتش را دعوت قیامت نامیده‌اند زیرا که اعتقاد فاسده

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 473

ایشان چنانست که قیامت وقتی قایم گردد که مردم بخدا رسند و تکالیف شرعیه ارتفاع یابد گویند که او در زمان امامت خود خلایق را بخالق واصل ساخته رسوم شریعت را بر انداخت نعوذ باللّه من الفساد و الالحاد در بسیاری از کتب اصحاب رشد و رشاد مرقوم قلم واسطی‌نژاد گشته که چون حسن بن محمد اعتقاد مردم قهستان و رودبار را بفساد آورد و طریقه الحاد و زندقه ظاهر و آشکار کرد و دانست که سکان آن ولایت او را مرید و معتقد شده‌اند در سنه تسع و خمسین و خمسمائه اشراف و اعیان قلم‌رو خود را در الموت جمع ساخته فرمود تا منبری در عیدگاه آنقلعه روی بجانب قبله نصب کردند و چهار علم بزرگ که یکی سرخ و دیگری سبز و سیم زرد و چهارم سفید بود بر چهار طرف منبر نهادند و در روز هفدهم ماه مبارک رمضان سنه مذکوره بر منبر آمده چنانچه در تاریخ گزیده مسطور است زبان بدعوی امامت گشاد و گفت که من امام زمانم و تکلیف امر و نهی از جهانیان برداشتم و احکام شرعیه را نابوده انگاشتم حالا زمان قیام است باید که خلایق باطنا با خدا باشند و ظاهرا هرنوع که خواهند با خود معاش کنند آنگاه از منبر فرود آمده افطار کرد و فرمود تا بدستور ایام عید مردم بلهو و لعب مشغولی نموده بانواع ملاهی و مناهی پرداختند و الموتیان آنروز را عید القیام نام نهاده تاریخ ساختند عجب آنکه علی ذکره السلام خود را از اولاد امیر المؤمنین علی علیه السّلام میشمرد و روزی را که بعقیده اکثر مورخان در آنروز آن حضرت زخم خورد عید اعتبار کرده بترتیب اسباب فرح و سرور مبالغه موفور بجای آورد حمد اللّه مستوفی گوید که اعتقاد محمد بن حسن آن بود که عالم قدیم است و زمان نامتناهی و معاد روحانی و بهشت و دوزخ معنوی و قیامت هرکسی مرک اوست القصه چون کفر و الحاد الموتیان بسعی حسن بن محمد باین مرتبه رسید حسن بن نامور که از آل بویه بود در قلعه لامبسر فی سادس ربیع الاولی سنه احدی و ستین و خمسمائه بزخم کاردی جسدش را متوجه دوزخ گردانید و روح خبیث او را باسفل السافلین رسانید

 

ذکر محمد بن علی ذکره السلام‌

 

چون حسن بن محمد از زخم تیغ حسن نامور بنار سقر پیوست ولدش محمد در الموت بر سریر حکومت نشست و او در اظهار کیش ظلالت از پدر عالی‌تر بود و در دعوی امامت بجدتر در زمان دولت او فدائیان در اطراف عالم خون بسیاری از مسلمانان ریختند و هرجا رسیدند فسادات کرده فتنه‌ها انگیختند و او اولاد متعدده داشت اما جلال الدین حسن که از همه اسن بود بر شیوه ناستوده پدر و جد انکاری بلیغ مینمود و بدین سبب حسن از وی رنجیده او نیز از پدر خائف گردید و بین الجانبین ملاقات کمتر اتفاق می‌افتاد تا وقتی که محمد بن علی ذکره السلام روی ببئس المهاد نهاد و قولی آنکه جلال الدین حسن پدر را بزهر از میان برداشت و خود قایم‌مقام شده رایت حکومت برافراشت و این واقعه در سنه سبع و ستمائه روی نمود مدت ملک محمد چهل و شش سال بود حکایت

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 474

در روضة الصفا مسطور است که قدوة المتبحرین فخر الملة و الدین الرازی در ایام دولت محمد بن علی ذکره السلام در بلده ری ساکن گشته بافاده مشغولی مینمود و بعضی از اهل حسد بر زبان آوردند که امام فخر الدین دعوت ملاحده را قبول فرموده و ابواب فساد اعتقاد بر روی خود گشوده و فخر الدین این سخن شنوده از غایت اضطراب بر منبر رفت و زبان بطعن و لعن الموتیان بگشاد و چون خبر بسمع محمد بن حسن رسید فدائی را بری فرستاد تا کلمه چند بعرض امام فخر الدین رساند و فدائی در ری با آنجناب ملاقات نموده گفت من در سلک طلبه علوم انتظام دارم و میخواهم که در ملازمت شما تحصیل نمایم و علامه رازی تجویز این معنی کرده فدائی بتلمذ مشغول شد و منتظر فرصت میبود تا آنچه در ضمیر داشت بعرض استاد رساند و بعد از انقضاء مدت هفت ماه روزی فخر الدین را در خانقاه تنها یافته در خانه را بربست و خنجری از میان کشیده او را بر پشت انداخت و بر سینه‌اش نشست فخر الدین پرسید که چه داعیه داری گفت میخواهم که از ناف تا سینه تو بردرم باز سؤال کرد که بچه جهة خون مرا حلال میدانی جواب داد که بدان جهة که تو ما را بر سر منبر لعنت نموده‌ای علامه رازی در مقام نیازمندی آمده گفت توبه کردم که دیگر زبان بطعن و لعن اسمعیلیان نگشایم و در این باب سوگندان مغلظه بر زبان آورد فدائی گفت همین لحظه که از چنگ من نجات یابی سوگندان را تأویل کرده یا کفارت داده بر سر کار خود خواهی رفت امام فخر الدین باز ایمان بی‌کفارت بر زبان آورده خاطر فدائی را جمع نمود آنگاه فدائی او را گذاشته گفت بکشتن شما مأمور نبودم و الا تقصیر جایز نمیداشتم اکنون بدانید که مولانا یعنی محمد بن حسن شما را سلام میرساند و میگوید که بقلعه تشریف آورید تا حاکم مطلق بوده ما غاشیه متابعت شما بر دوش گیریم و می‌فرماید که ما از سخنی که عوام گویند باک نداریم اما سخنان امثال شما دانشمندان در لوح دل طوایف انسان کالنقش فی الحجر ارتسام می‌یابد مناسب آنست که شما دیگر زبان قدح و طعن از ما کوتاه سازید امام فخر الدین گفت آمدن من بقلعه میسر نمی‌شود اما قبول نمودم که من بعد از من امری که مرضی خاطر الموتیان نباشد صدور نیابد آنگاه فدائی مبلغ سیصد و شصت مثقال طلا نزد امام فخر الدین نهاده گفت این وظیفه یکساله شماست و از دیوان اعلی مقرر شده که هرساله موازی این مبلغ رئیس ابو الفضل بشما رساند و دو برد یمانی در وثاق منست باید که چون من بروم آنها را تصرف نمائید که خلعت مولاناست که بجهة شما فرستاده و فدائی بعد از اداء این کلمات غایب گشته علامه رازی زر و خلعت را متصرف گشت و چند سال از رئیس ابو الفضل وظیفه معین را ستانده صاحب ثروت شد آورده‌اند که پیش از وقوع این قضیه هرگاه که در اثناء درس امام فخر الدین بمسئله خلافی رسیدی گفتی (خلافا للملاحده لعنهم اللّه و مرهم اللّه و خذ لهم اللّه) و بعد از ملاقات با فدائی در وقت ذکر خلافات زیاده ازین نگفتی که خلافا للاسماعیلیه و روزی یکی از شاگردان گستاخ سبب آن اطناب و موجب این اختصار از وی پرسید جواب داد که اسماعیلیه را چگونه لعن کنم که ایشان برهان قاطع دارند

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 475

 

ذکر جلال الدین حسن بن محمد بن علی ذکره السلام‌

 

ولادت جلال الدین حسن فی سنه اثنی و خمسین و خمس‌مائه اتفاق افتاد و او بعد از فوت پدر در سنه سبع و ستمائه تاج حکومت بر سر نهاد و بخلاف آبا و اجداد در تمهید مبانی ملت بیضا و تشئید قواعد شریعت غرا سعی و اهتمام نمود و از مراسم کیش الحاد و لوازم سوء اعتقاد بقدر وسع و امکان اجتناب و احتراز فرمود و اتباع و ملازمان خود را بر ارتکاب ملاهی و مناهی زجر کرد و رسم اذان قامت و اقامت نماز جمعه و جماعت پدید آورد و در هرقصبه از قصبات ولایت رودبار حمامی و مسجدی بنا نهاد و ایلچیان بناصر خلیفه و سلطان محمد خوارزمشاه و دیگر ملوک اسلام فرستاده از حسن اعتقاد خویش خبر داد و خلفا و سلاطین او را درین امر تصدیق نموده ابواب مکاتبات و مراسلات مفتوح ساختند و ائمه دین و علماء ملت سید المرسلین در باب صحت اسلامش فتاوی نوشته او را جلال الدین حسن نومسلمان خواندند و جلال الدین حسن روزی در حضور فقها و مفتیان قزوین که در باب اسلام او سخن داشتند آبا و اجداد خود را لعن کرد و مصنفات حسن صباح را که مشتمل بود بر فروع و اصول مذهب اسماعیلیه بسوخت و بعد از وقوع این حرکت آن جماعت نیز معتقد جلال الدین حسن شده بکمال دیانتش اعتراف نمودند و مادر حسن نومسلمان در ایام دولت پسر عازم گذاردن حج اسلام گشته جلال الدین بدستور دیگر سلاطین رایت و سبیل مصحوب والده گردانید و چون ببغداد رسید ناصر خلیفه آن ضعیفه را تعظیم کرده رایت جلال الدین حسن را بر علم سلطان محمد خوارزمشاه تقدیم داد و سلطان ازینمعنی رنجیده کینه ناصر در دل گرفت و پس از آنکه حسن نومسلمان یازده سال و نیم بدولت و اقبال بگذرانید در ماه رمضان سنه ثمان عشر و ستمائه بعلت اسهال متوجه عالم عقبی گردید

 

ذکر علاء الدین محمد بن جلال الدین حسن‌

 

مادر علاء الدین محمد در سلک بنات بعضی از حکام گیلان انتظام داشت و او در سن نه سالگی قایم‌مقام پدر شده جمعی کثیر را بتهمت آنکه جلال الدین حسن را زهر داده‌اند بکشت و شیوه ناستوده اجداد خویش پیش گرفته بر روش پسندیده پدر انکار نمود لاجرم بار دیگر در ولایت رودبار و قهستان رسم فسق و فساد و زندقه و الحاد آشکار گشت و قواعد مبانی دین مسلمانی روی بانهدام نهاد و چون مدت پنجسال از حکومت علاء الدین در گذشت بی‌مشورت طبیبی فصد کرده خون بسیار برداشت و باین سبب خلل فاحش بدماغش راه یافته منجر بعلت مالیخولیا شد و هیچ آفریده را زهره نبود که لفظی در باب پرهیز و دوا باو بگوید و هرکس سخنی از مهمات ملکی و مالی بعرض او رسانیدی که موافق طبع شومش نبودی فی الحال آنکس را بکشتی لاجرم حالات ولایات را از وی پوشیده می داشتند و در زمان علاء الدین محمد ناصر الدین محتشم که حاکم قهستان بود و اخلاق ناصری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 476

بنام اوست خواجه نصیر الدین محمد طوسی را بر سبیل کره بقلعه الموت برد و خواجه تا ایام استیلاء هلاکو خان بر قلاع ملاحده در آن حصار ماند و علاء الدین در اوایل حال پسر خود رکن الدین خورشاهرا بولایت عهد معین گردانید و در اواخر از رکن الدین رنجیده گفت ولیعهد پسر دیگر منست اما اسمعیلیه التفات باین سخن نکردند و گفتند اعتبار نص اول دارد بناء علی هذا میان پدر و پسر منازعت روی نموده رکن الدین از علاء الدین متوهم شد و حسن مازندرانیرا بر آن داشت که او را بکشت در روضة الصفا این عبارت مسطور است که چون اسباب هلاکت علاء الدین مرتب شد حسن مازندرانی که مردی مسلمان بود و با وجود آثار شیب علاء الدین با وی تعلق و محبت میورزید و بلکه امری که زبان خامه بجهة حیا از تقریر آن گنگ و لال است با او بجای می‌آورد باستصواب رکن الدین قاصد جان آن نابکار شده انتهاز فرصت مینمود تا بحسب اتفاق روزی علاء الدین شراب خورده در خانه که از چوب و نی متصل باسطبل گوسفندان ساخته بودند بخواب رفت و در نیمشب تبری بر گردن او زدند که دیگر سر برنیاورد و کان ذلک فی شوال سنه ثلث و خمسین و ستمائه مدت سلطنت علاء الدین سی و پنجسال بود و اوقات حیاتش چهل و چهار سال و کسری از جمله شعرا مولانا شمس الدین ایوب طاوسی معاصر علاء الدین بود و در مرثیه او بر سبیل مزاح این دو بیت نظم نمود نظم

چون بوقت قبض‌روحش یافت عزرائیل مست‌برد سوی قمطریران تا خمارش بشکند

کاسه‌داران جهنم آمدندش پیش‌بازتا نشاط دوستکامی در کنارش بشکند و از جمله مشایخ روزگار شیخ جمال الدین کیلی در عصر علاء الدین محمد در قزوین بارشاد خلایق اشتغال داشت و علاء الدین را بشیخ جمال الدین ارادت تمام بود چنانچه روزی در وقت مستی شخصی مکتوب شیخ بدست او داد علاء الدین در غضب رفته فرمود تا آنکس را صد چوب زدند و گفت ای شقی جاهل در زمان مستی رقعه شیخ را بمن می‌دهی صبر می‌بایست کرد تا من هشیار شده بحمام روم و غسل بجا آورده بیرون آیم و دایم علاء الدین بر مردم قزوین منت نهاده میگفت اگر حضرت شیخ در آن بلده نبودی من خاک قزوین را در توبره کرده به الموت میبردم و هرساله علاء الدین مبلغ پانصد دینار زر سرخ برسم نذر نزد شیخ جمال الدین میفرستاد و شیخ آن وجه را گرفته بمایحتاج خود مصروف می‌داشت و ازین جهة بعضی از اهل حسد زبان سرزنش بر شیخ گشاده گفتند ادرارات پادشاه فارس را بمردم می‌دهد و مال ملاحده را میخورد و شیخ این سخن شنیده گفت ائمه دین چون مال این جماعت را بعنف میگیرند حلال می‌دانند و برین تقدیر ایشان هرچه بارادت خود بکسی میدهند حلیت آن بطریق اولی لازم می‌آید وفات شیخ جمال الدین در قزوین روی نمود و یکی از شعرا در تاریخ آن واقعه این قطعه نظم فرمود قطعه

جمال ملت و دین قطب اولیاء خداکه آستانه او بود قبله ابدال

بسال ششصد و پنجاه و یک بحضرت رفت‌شب دوشنبه روز چهارم شوال

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 477

 

ذکر رکن الدین خورشاه بن علاء الدین محمد

 

چون علاء الدین محمد از مسند حکومت بزاویه لحد انتقال نمود رکن الدین خورشاه در الموت پادشاه شد و حسن مازندرانی را با اولادش بکشت و اجساد ایشانرا بسوخت و مع ذلک رکن الدین هرگاه از وی برنجیدی او را بقتل پدر متهم گردانیدی و در اوایل ایام دولت رکن الدین هلاکو خان از جانب توران بایران خرامیده تمامی آن بلدانرا جولانگاه یکران ساخت و متوجه تسخیر قلاع ملاحده گشته رکن الدین نخست بعضی از برادرانرا بملازمت خان فرستاد و بالاخره خود نیز بملازمت شتافته بعد از روزی چند از هلاکو درخواست نمود که او را بدرگاه منکوقاآن روان گرداند و خان این التماس را مبذول داشته مدت حیات رکن الدین در آن سفر بپایان رسید و ایام سلطنتش زیاده بر یکسال ممتد نگردید

 

گفتار در بیان انقضاء اوقات اقبال ملاحده بی‌ایمان بواسطه استیلاء هلاکو خان بر ممالک ایران‌

 

مورخان سخن‌دان این حکایت را بدین‌سان بیان کرده‌اند که در ماه ذی حجة سنه ثلث و خمسین و ستمائه هلاکو خان بن تولی خان بن چنگیز خان با سپاه فراوان بحکم برادر خود منکوقاآن بعزم تخریب قلاع بلاد رودبار و تسخیر بلاد و امصار از جیحون عبور نمود و چون رکن الدین خورشاه اینخبر شنود چاره‌جوی گشته قاصدی نزد میسیور نوئین که از قبل قاآن حاکم همدان بود ارسال داشت و اظهار ایلی و انقیاد کرد میسور پیغام داد که وصول هلاکو خان نزدیک است مناسب آنکه خورشاه بملازمت درگاه عالم‌پناه شتابد تا از سخط لشکر مغول امان یابد و رکن الدین از غایت وهم این سخن را بسمع قبول جای داد اما برادر خود شهنشاهرا بهمراهی پسر میسور نزد هلاکو فرستاد و چون شهنشاه بآستان جلالت‌آشیان رسید هلاکو او را گفت که با برادر خود بگوی که ما رقم عفو بر جراید جرایم آباء تو کشیده‌ایم و از تو تا غایت امری که مخالف دولت قاهره باشد صدور نیافته می‌باید که قلاع رودبار را ویران ساخته بخدمت مبادرت نمائی و شهنشاه این پیغام را برکن الدین رسانیده خورشاه بعضی از کنگرهای حصار را بینداخت اما از کمال خوف بملازمت خان نرفت و مقارن آن حال ایلچی بطلب او رسیده و رکن الدین بمعاذیر دلپذیر متمسک شد و شمس الدین گیلکی را که وزیرش بود با پسرعم خود سیف الدین سلطان ملک بن کیامنصور همراه ایلچی بدرگاه پاشاه ارسال داشت و مثالی فرستاد که گماشتگان او از گرد کوه و قهستان بآستان سلطنت‌آشیان شتابند و چون هلاکو بدماوند رسید شمس الدین گیلکی را بگرد کوه روانه کرد تا کوتوال قلعه را همراه باردو آورد و یکی از مصاحبان وزیر را برفتن قهستان جهة مثل این مهمی نامزد گردانیده سلطان ملک با چند ایلچی بجانب میمون دژ بازگشته بخورشاه گفت که پادشاه بدماوند

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 478

رسید دیگر مجال توقف نیست و اگر بمصلحت ترتیب پیشکش دو سه روزی در توجه اهمال خواهی نمود باید که پسر خود بدرگاه فرستی و رکن الدین متحیر گشته باستصواب بعضی از مردم کوته‌نظر کودکی را که در سن قریب بولد او بود همراه ایلچیان نزد هلاکو خان روان کرد و چون ماهچه رایات عالیات پرتو وصول بر دیار رودبار انداخت تلبیس رکن الدین ظاهر شده پسر دروغی را بازفرستاد و پیغام داد که این پسر قابلیت خدمت ندارد باید که برادر خود بدرگاه فرستی در آن اثناء شمس الدین وزیر کوتوال گرد کوه تاج الدین مروان شاهرا باردو رسانید و هلاکو خان در هفدهم شوال بنواحی میمون دژ که در آن زمان مکان رکن الدین بود رسیده بمحاصره مشغول گردید و در بیست و پنجم ماه مذکور جنگ سلطانی انداخته رعب و هراس بیقیاس بر ضمیر خورشاه استیلا یافت و روز دیگر پسر خود را با ایرانشاه که برادرش بود نزد هلاکو ارسال نمود و اظهار عجز و نیاز کرده امان طلبید و در بیست و نهم شوال بهمراهی خواجه نصیر الدین طوسی که در آن زمان در آن قلعه بود و جمعی دیگر از اعیان بآستان سلطنت‌آشیان رفته نقود ما معدود و اجناس بیقیاس پیشکش کرد و هلاکو خورشاهرا بطایفه از محافظان هشیار سپرده سپاه جرار بتسخیر و تخریب قلاع رودبار مامور گشتند و باندک روزگاری چهل و اندی حصار بتصرف لشکر تتار درآمده مانند خاک راه هموار شد اما سکان قلعه الموت و لامیسر و گردکوه روزی‌چند سرکشی کرده هلاکو خان خود بنواحی الموت رفت و رکن الدین را بپای حصار فرستاد تا با متوطنان آن مکان از وعد و وعید سخن گفت و الموتیان التفات بدان سخنان نکردند و هلاکو خان فوجی از لشکریان را بمحاصره آن قلعه بازداشته خود متوجه لامیسر شد و مردم لامیسر بقدم اطاعت پیش آمده چون این خبر بالموت رسید ایشان نیز قاصدی نزد رکن الدین فرستادند و امان طلبیدند و هلاکو خان خون ساکنان آن دو قلعه را بخشیده ایشانرا سه روز مهلت داد که بنقل اموال و جهات خود پردازند و بعد از انقضاء آن ایام سپاه بهرام انتقام بالموت و لامیسر بالا رفته دست بغارت و تاراج بر آوردند و آن دو قلعه را نیز مانند سایر قلاع ویران کردند در تاریخ گزیده مسطور است که حصار الموترا در زمان متوکل عباسی حسن بن زید العلوی صاحب طبرستان بنا کرده بود و آن قلعه چهارصد و دو سال معمور ماند و در روضة الصفا مزبور است که در الموت چند حوض از سنک کنده بودند و آن حیاضرا از سرکه و عسل پر گردانیده و مغولان آن اشیاء و سایر ذخایری را که در زمان حسن صباح ترتیب یافته بود غیر متغیر یافته تعجب نمودند و ملحدان آن معنی را بر کرامت حسن حمل کردند و ایضا در کتاب مذکوره مسطور است که چون رکن الدین چند روزی در اردوی هلاکو خان بسر برد عاشق دختر یکی از ارزال مغولان شد و این حدیث را هلاکو خان شنیده فرمود تا دختر را باو دادند و خورشاه بعد از وصول بسعادت مواصلت معشوقه از خان التماس نمود که او را نزد منکوقاآن فرستد و هلاکو خان ازین ملتمس ابلهانه تعجب کرده خورشاهرا در مصاحبت جمعی از لشکریان متوجه ترکستان گردانید و رکن الدین نخست بظاهر قلعه گردکوه

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 479

رفته متوطنان آن مکانرا که تا غایت سر بچنبر اطاعت نیاورده بودند بحسب ظاهر بمتابعت دلالت نمود و نهانی کس نزد ایشان فرستاده گفت زنهار که از حصار بیرون نیائید و بر عهد و پیمان مغولان اعتماد ننمائید آنگاه از آنجا روی براه آورده چون از آب آمویه بگذشت بواسطه قلت خرد با نوکران هلاکو خان که همراهش بودند خصومت آغاز نهاد و مهم بجنک مشت سرایت کرد و بعد از آنکه رکن الدین بقراقرم رسید ایلچی از پیش منکوقاآن آمده گفت پادشاه میفرماید که چون تو دعوی ایلی مینمائی بچه جهت قلعه گرد کوهرا تسلیم گماشتگان برادرم ننمودی باید که بازگردی و پس از تخریب آنقلعه بار دیگر بملازمت شتابی و محصلان آن ملحد نادان را بازگردانیده چون بکنار جیحون رسیدند بنار تیغ آبدار غریق بحر ادبارش ساختند و هلاکو خان نیز بعد از توجه خورشاه بجانب ترکستان از نسل کیا بزرگ امید هرکس را که یافت بزخم تیغ بیدریغ بگذرانید و دود از دودمان ملاحده بی‌ایمان برآورده مجموع خیل و حشم ایشانرا بقتل رسانید و برین قیاس ملازمان موکب گردون اساس در قهستان بسیاری از ملحدانرا کشته در هیچ دیار از آن طایفه دیاری بازنگذاشتند و بواسطه این سیاست خواطر مسلمانان را از دست‌برد فدائیان مطمئن ساخته اعلام امن‌وامان در ممالک ایران افراشتند و چون خامه شکسته‌زبان حالات طبقه ثانیه اسماعیلیه را باتمام رسانید عنان بیان بصوب ذکر احوال سلجوقیه معطوف گردانید (و التایید من اللّه الحمید المجید)

 

گفتار در مبادی احوال اولاد سلجوق و رسیدن منجوق دولت ایشان باوج عیوق‌

 

حمد اللّه مستوفی در تاریخ گزیده از مؤلف ابو العلاء احول نقل نموده که سلجوق از نسل افراسیاب بود و میان او و افراسیاب سی و چهار کس واسطه بوده‌اند و در روضة الصفا از ناظم کتاب ملک نامه منقولست که پدر سلجوق دقاق نام داشت و از جمله امراء معتبر بیغو بود و بیغو حکومت اتراک دشت خزر می‌نمود و دقاقرا از غایت شجاعت مردم آن دیار تمرمالیغ می‌گفتند یعنی سخت‌کمان و چون او فوت شد پسرش سلجوق را که در سن رشد و تمیز بود بیغو منظورنظر تربیت و عاطفت گردانیده او را سباشی لقب داد یعنی مقدمة الجیش و روزبروز عظمت و تقرب سلجوق سمت تضاعف میپذیرفت تا مهم بدانجا انجامید که روزی بحرم پادشاه درآمده بر خواتین و اولاد مقدم نشست و این جراترا یکی از عورات بیغو نپسندیده پادشاهرا بر آنداشت که بتادیب سلجوق مشغولی نماید و سلجوق تغییر مزاج شهریار را نسبت بخود فهم نموده با صد سوار جرار فرار اختیار کرد و اموال خود را که هزار و پانصد شتر و پنجاه هزار گوسفند بود بجانب سمرقند راند و چون بنواحی جند رسید فضاء سینه او بانوار توحید روشنی پذیرفته با جمیع اقربا و ملازمان مسلمان شد

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 480

و بآموختن قرآن و تعلیم قواعد ملت نبی آخر الزمان اشتغال نموده روزی‌چند در جند رحل اقامت انداخت در آن اثنا ایلچی از کفار بجند رسیده و خراجی که مقرر داشت از حاکم آن بلده طلبید و ملک جند در مقام اداء مال آمده چون سلجوق بر کیفیت حال وقوف یافت گفت چگونه تجویز این معنی توان کرد که مسلمانان خراج‌گذار کفار باشند و قاصد را بناخوشی تمام بازگردانیده بتهیه اسباب جدال اشتغال نمود و جمعی از ترکان آن حدود که میل جهاد داشتند بسلجوق پیوستند و فوجی از کافران بدان بیابان تاخته شتران سلجوق را از چراگاه راندند و سلجوق آن جماعت را تعاقب نموده و بر ایشان ظفر یافته شتران خود را بازگردانید و بدین‌واسطه آوازه سطوت سلجوق بمسامع اقاصی و ادانی رسیده علم دولت وی ارتفاع یافت و ملوک اطراف ترکستان و ماوراء النهر از وی حسابها گرفتند و امیر ابراهیم سامانی در وقتی که از ایلک خان منهزم گشت پناه بامیر سلجوق برد و سلجوق ابراهیم را بمرد و سلاح مدد کرد تا با ایلک خان محاربه نموده او را بگریزانید آنگاه سلجوق از جند با ابهتی افزون از چندوچون حرکت فرموده در نواحی بخارا منزل گزید و او را ایزد تعالی چهار پسر نیک‌اختر کرامت کرد میکائیل و اسرائیل و موسی «1» واضح باد که محمد و بیغو که ارسلان لقب داشت و میکائیل در ایام جوانی در حین محاصره قلعه‌ای از قلاع ترکستان بزخم تیری کشته شد و از او دو پسر ماند طغرل بیک محمد و چغر بیک داود سلجوق همت بر تربیت این دو نبیره دولتمند مصروف گردانیده ایشانرا ولیعهد ساخت و بعد از وفات سلجوق این دو برادر دولت‌اثر که بفکر ثاقب و رای صائب از امثال و اقران امتیاز فراوان داشتند سرور خیل و حشم شده جمعی کثیر از تراکمه دشت خزر و دیگر مردم نامور در ظل رایت ظفرپیکر ایشان مجتمع گشتند و ایلک خان که در آن زمان حاکم سمرقند بود از استیلای سلجوقیان اندیشناک شده دفع ایشانرا پیش‌نهاد همت گردانید و باجتماع سپاه ماوراء النهر و ترکستان مشغول گردید طغرل بیک و چغر بیک بعد از تقدیم مراسم استشاره التجا ببوغرا خان که حاکم حدود چین و ختا بود نمودند و متوجه انصوب گشته ایلچی جهة اعلام وصول خویش از پیش فرستادند و بوغرا خان قاصد سلجوقیانرا نوازش نموده پیغام داد که از ملک و مال آنچه مطلوب طغرل بیک و چغر بیک باشد دریغ نخواهیم داشت و ایلچی بازآمده آنچه از خان دیده بود و شنیده بعرض طغرل بیک و چغر بیک رسانید چغربیک به برادر خود گفت هرچند بوغرا خان اظهار محبت و مودت مینمایند مصلحت نیست که ما بهیئت اجتماعی با وی ملاقات نمائیم بلکه طریقه حزم مقتضی آنست که در هرهفته یکی از ما دو برادر باردوی خان رفته سه روز کمر ملازمتش بر میان بندد و طغرل بیک این رای را استحسان نموده چون قریب بمعسکر بوغرا خان رسیدند جهة اقامت منزلی مناسب پیدا کرده بموجب مقرر به تقدیم رسانیدند و در هرهفته یک برادر

______________________________

(1) علی بن محمد صادق الحسینی در تاریخ مرآت الصفا بجای موسی و بیغو اسرافیل و پر غو نگاشته و در تاریخ نگارستان اسامی پنج نفر از اولاد سلجوق بنظر رسیده و اسم پسر پنجم را یوزن رقم نموده حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 481

بملازمت رفته سه روز شرایط خدمت بجای می‌آورد و چون او مراجعت می‌نمود برادر دیگر باردو میرفت و مدتی بوغرا خان منتهز فرصت می‌بود تا هردو برادر را در یکجا مجتمع یافته ایشانرا مقید گرداند و اینمعنی تیسیر نمی‌پذیرفت آخر الامر بی‌تحمل شد و طغرل بیک را گرفته بجمعی از مردم خود سپرد و فوجی از شجعان جهة اخذ چغر بیک باردوی سلجوقیان روان کرد و چون چغر بیک از کیفیت حادثه آگاهی یافت با جمعی از ابطال رجال روی بمعرکه قتال آورده بسیاری از سپاه بوغرا خان را بتیغ بیدریغ بگذرانید و صد و سی نفر از متعینان را بذل اسر مقید گردانید و بقیة السیف باقبح وجهی نزد بوغرا خان رفته صورت حال بعرض رسانیدند بوغرا خان از آن حرکت پشیمان شده فی الحال طغرل بیک را بمجلس طلبیده ده هزار دینار و چهل غلام و کنیزک خوب‌صورت و بعضی از نفایس اثواب چین و ختا بوی بخشید و رخصت انصراف ارزانی داشته التماس اطلاق اسیران فرمود و طغرل بیک بمیان مردم خود رفته نوکران بوغرا خان را مطلق العنان گردانید آنگاه سلجوقیان متوجه سمرقند گشته در اثناء راه شنیدند که ایلک خان سپاه فراوان فراهم آورده و عزم استیصال ایشان با خود جزم کرده طغرل بیک و چغر بیک بعد از تحقیق آن خبر صلاح در آن دانستند که طغرل بیک به بیابانی که عبور سپاه بر آن متعین بود رود و چغر بیک با سی سوار که هریک خود را ثالث رستم و اسفندیار میپنداشتند از آب آمویه عبور نموده بخراسان درآمده مانند برق و باد از میان مملکت سلطان محمود غزنوی گذشته بملک ری شتافت و از آنجا بطرف روم نهضت کرد و در اثناء راه طایفه از تراکمه بوی پیوستند و چغر بیک در حدود روم لوازم غزا و جهاد بتقدیم رسانید و غنایم موفور و اموال نامحصور بچنک آورده سالما غانما بصوب خراسان بازگشت و چون بنواحی مرو رسید از خوف حکام خراسان که طلبکار او بودند ملازمان خود را متفرق گردانید و متلبس بلباس تجار بمرو درآمد و از آنجا ببخارا شتافته رسولی نزد طغرل بیک فرستاد و او را از قدوم خود اعلام داد و طغرل بیک مبتهج و مسرور شده ببرادر پیوست و دیگرباره آل سلجوق را جمعیتی دست داده ایشانرا با ملوک ماوراء النهر چند نوبت و محاربات و مکاوحات اتفاق افتاد وصیت شوکت و حشمت طغرل بیک و چغر بیک در اطراف آفاق شهرت تمام یافت در بعضی از کتب معتبره مسطور است که چون سلطان محمود غزنوی بر حال آل سلجوق مطلع شد ایلچی فرستاده التماس حضور یکی از ایشان نمود و اسرائیل بن سلجوق نزد سلطان رفته محمود او را اعزاز و اکرام تمام فرمود و بقولی اسرائیل را با خود بر تخت نشاند و در اثناء محاوره از وی پرسید که اگر ما را بلشکر احتیاج افتد چند سوار از خیل شما بمدد توانند آمد اسرائیل دو چوبه تیر و کمانی با خود داشت یک تیر را پیش سلطان بر زمین نهاد و گفت اگر این تیر را بمیان قوم ما فرستی صدهزار سوار بملازمت آیند سلطان گفت اگر زیاده باید اسرائیل تیر دیگر بسلطان داده گفت اگر این را ببلخان فرستید پنجاه هزار مرد بمدد توجه نمایند سلطان بر زبان آورد که اگر بیش‌تر باید

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 482

اسرائیل کمانرا تسلیم کرده گفت اگر اینرا بترکستان فرستی قرب دویست هزار سوار بدینجانب شتابند بنابرآن سلطان از کثرت سلجوقیان اندیشه‌مند گشته در وقتی که اسرائیل مست و بی‌شعور بود او را مقید گردانید و بقلعه کالنجار فرستاد و اسرائیل در آن قلعه میبود تا زمانی که عزرائیل روح او را قبض نمود القصه چون نزدیک بدان رسید که اختر اقبال آل سلجوق بدرجه کمال رسد سلجوقیان از آب‌آمویه عبور کرده در بعضی از ولایات خراسان رحل اقامت انداختند و بروایت حمد اللّه مستوفی این صورت در زمان سلطان محمود غزنوی بوقوع انجامید اما حضرت مخدومی مرحومی در روضة الصفا این روایت را تضعیف نموده و مرقوم قلم خجسته شیم گردانیده که طغرل بیک و چغر بیک در ایام دولت سلطان مسعود از آمویه گذشته در حدود نسا و ابیورد بر سر بیابان بلخان ساکن گشتند و بعد از چند روز رسولی چرب‌زبان نزد سلطان مسعود فرستاده از تاکید مبانی وفاق و اتفاق سخن گفتند مسعود را آنکلمات موافق مزاج نیفتاد و در برابر سخنان وحشت‌انگیز گفته پیغام داد که صلاح حال آل سلجوق منحصر در آنست که ازین مملکت بیرون روند تا اثر سخط من بدیشان نرسد و چون طغرل بیک و چغر بیک اینخبر شنیدند از توجه سپاه غزنین اندیشیده عیال و اطفال خود را در مواضع حصین مضبوط ساختند و دست بنهب و تاراج اموال رعایا دراز کرده صداء مخالفت در خراسان انداختند و باندک زمانی جمیع آن ولایات سلجوقیانرا مسخر و مفتوح گشته بدرجه بلند سلطنت رسیدند و از ایشان سه طبقه بدان مرتبه علیه فایز گردیدند طبقه اول در خراسان و عراقین و فارس و آذربیجان پادشاهی کردند و طبقه دوم در کرمان لوازم جهانبانی بجای آوردند و طبقه سیوم در روم علم اقتدار برافراشتند و در آن مرزوبوم بساط حکومت مبسوط ساختند اما طبقه اول چهارده نفر بودند و مدت صد و شصت و یکسال ایالت نمودند و اول ایشان طغرل بیک محمد بود و آخر ایشان سلطان طغرل بن ارسلان‌

 

ذکر رسیدن سلطنت ممالک خراسان و عراق بطغرل بیک محمد بن میکائیل بن سلجوق بن دقاق‌

 

چون بعنایت مالک الملک علی الاطلاق رایت اقبال آل سلجوق در دیار خراسان ارتفاع یافت سلطان مسعود غزنوی سپاه جرار با آلات و اسباب حرب و پیکار یراق کرده امارت آن لشکر را ببکتغدی که سرداری وافر الاستحقاق بود تفویض نمود و بکتغدی بغرور موفور متوجه سلجوقیان شده در نواحی نسا بدیشان رسید و از هردو جانب طالبان نام‌وننک در میدان جنگ تاخته خلقی را بر خاک هلاک انداختند و آخر الامر نسیم فتح و فیروزی بر پرچم علم آل سلجوق در وزیدن آمده بکتغدی با اتباع روی از معرکه برتافت و چون گریختگان بمسعود پیوستند بنفس خویش بصوب خراسان روانشد و بعد از وصول به نیشابور بنابر استصواب اصحاب رای و تجربه ایلچی نزد سلاجقه فرستاده طالب مصالحه گشت و طغرل

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 483

بیک و چغر بیک نخست بقبول این ملتمس زبان گشادند و عاقبت بر پیمان غزنویان اعتماد نکرده علم طغیان مرتفع گردانیدند و سلطان مسعود سباشی را که از عظماء امراء بود و بمزید شوکت و مکنت و اطلاع بر مکاید حروب امتیاز تمام داشت و در مرو حکومت مینمود بدفع سلجوقیان نامزد کرده خود بجانب غزنین مراجعت فرمود و سیاشی بی‌تحاشی با جیشی جلادت‌اثر متوجه سلجوقیان گشت و چون آن جماعت از توجه او خبر یافتند مستعد جنک‌وجدال شدند و بموجب کلمه (الحرب خدعه) عمل نموده هرگاه سیاشی نزدیک معسکر ایشان میرسید مرکز خالی گذاشته در برابر او نمی‌آمدند و در لیالی حوالی لشگرگاه او را تاخته از اسب و شتر و امتعه و اسلحه آنچه می‌یافتند میبردند و مدت سه سال حال برینمنوال جاری بود و اکثر ولایات خراسان بدان جهة ویران شد و سلطان مسعود از استماع این اخبار در بحر حیرت افتاده نوبتی قصد کرد که بنفس خود در مقام مقاتله سلجوقیان آید اما بسبت نصیحت بعضی از مردم عاقبت طلب ترک آن عزیمت داده مجلس بزم را بر میدان رزم ترجیح فرمود و در سنه سبع و عشرین و اربعمائه سیاشی از ستیز و گریز آل سلجوق بتنک آمده از حدود نسا بجانب هرات رفت و چغر بیک متوجه مرو گشته آتش نهب و غارت در حوالی آن ولایت زد و چون اینخبر بگوش سیاشی رسید بار دیگر نایره غضب او مشتعل گردید و در سه شبانه‌روز خود را از هرات بظاهر مرو رسانید و چغر بیک در برابر او صف قتال بیاراست و سیاشی خوف و هراس بخود راه داده قبل از استعمال سیف و سنان مانند پهلوان روی از معرکه برتافت و در چهار دیوار مرو خزیده لشگر او متفرق گردیدند آنگاه سیاشی حاکم جوزجانان را که سرداری صاحب وجود بود بر حرب سلاجقه تحریض نموده جمعی کثیر بمدد او تعیین فرمود و والی جوزجانان متوجه اردوی سلجوقیان گشته چغر بیک مقاتله او را پیش‌نهاد همت ساخت و بعد از تسویه صفوف و استعمال سیوف حاکم جوزجانان در آن معرکه جان داده هزار نفر از اعیان لشکریان او اسیر شدند و بسیاری کشته گشته اندکی نجات یافتند و امراء سلجوقی علم اقتدار افراشته در اطراف خراسان آغاز قتل و غارت نمودند و سباشی جهة تدارک این اختلال در غایت خوف و ملال از مرو به نیشابور شتافت و آن ولایت را بمرتبه پریشان یافت که از سرانجام علیق الاغان عاجز گشت و از آنجا بدهستان رفته صورت قضیه را بغزنین عرضه داشت کرد و چون آل سلجوق دانستند که سیاشی مرو را خالی گذاشته است عنان عزیمت بدان طرف انعطاف دادند و روزی‌چند بمحاصره پرداخته فتح مرو بمصالحه تیسیر پذیرفت و سباشی در دهستان نوبت دیگر سپاهی فراهم آورده بجانب مرو نهضت کرد و طغرل بیک و چغر بیک مرو را بیکی از امرا که بصفت نصفت اتصاف داشت سپرده بعزم رزم سباشی از شهر بیرون رفتند و بعد از تلاقی فریقین پردلان آن دو لشگر تیغ و خنجر در یکدیگر نهاده از وقتی که جمشید خورشید از افق شرقی رایت نورانی برافراخت تا زمانی که از جولان در معرکه سپهر ملول شده نهانخانه مغرب را منزل ساخت سفیر تیر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 484

بین الجانبین آمد شد می‌نمود و تیغ تیز بقطع رشته حیات دلیران میپرداخت و چون آفتاب دولت غزنویان بسرحد زوال رسیده بود بار دیگر سلجوقیان ظفر یافته سباشی با معدودی چند بطرف هراة گریخت و آنجا نیز مجال توطن نیافته عنان انهزام بصوب غزنین تافت و طغرل بیک و چغر بیک فتح نامها باطراف و جوانب فرستادند و از عنایت ملک ملک‌بخش که بتجدید شامل حال ایشان شده بود متوطنان بلدان خراسان را اعلام دادند و چون اینخبر به نیشابور که در آن زمان دار الملک خراسان بود رسید اشراف و اعیان آن بلده تحف و هدایای فراوان ترتیب نموده باردوی سلجوقیان شتافتند و اظهار اطاعت و انقیاد کرده باصناف عواطف اختصاص یافتند و آل سلجوق بنیشابور رفته در اوایل محرم الحرام سنه تسع و عشرین و اربعمائه طغرل بیک باتفاق امرا و ارکان دولت قدم بر سریر سلطنت نهاد و خطبه و سکه بنام و لقب خویش زیب و زینت داد و بعد از ده روز چغر بیک را به تسخیر هراة مامور گردانید و چغر بیک بدان بلده خرامیده اهالی هراة بقدم متابعت پیش آمدند و چغر بیک عم خود را والی هرات ساخته بمرو رفت و رایت انصاف افراخته رسوم اعتیساف برانداخت و چون سیاشی بغزنین رسید و کیفیت استیلاء سلجوقیان بعرض سلطان مسعود رسانید سلطان ابواب خزاین و دفاین بازگشاده اموال فراوان بلشکریان پخش کرد و با سپاهی فیل‌تن و شصت زنجیر فیل مردافکن روی توجه ببلخ آورد و از غایت سرعت در مدت هفت شبانروز خود را از غزنین بدان ولایت رسانید و برج و باروی قبة الاسلام را مرمت فرموده قراولان بر سر راه‌ها بازداشت و چغر بیک ازینمعنی خبر یافته متشمر جنگ و پیکار گشت و پیوسته تاخت باطراف و جوانب بلخ میبرد و اموال و چهارپایان غزنویانرا الجه کرده بمرو می‌آورد و سلطان مسعود در کار خود حیران مانده بود و بعد از آنکه مدت یکسال و نیم در بلخ بنشست با هفتادهزار سوار و سی‌هزار پیاده کمر محاربه سلجوقیان بربست و عازم مرو گشته چغر بیک صلاح در توقف ندید و بسرخس شتافته طغرل بیک بوی پیوست و در ماه رمضان سنه احدی و ثلاثین و اربعمائه در موضع دندانقان میان غزنویه و سلجوقیه مقاتله روی نموده بهادران طرفین دندان بخون یکدیگر تیز کردند و در میدان ستیز آنچه غایت جلادت تواند بود بجای آوردند و بار دیگر غزنویان انهزام یافته سلطان مسعود با خواص اصحاب خویش لحظه‌ای در معرکه بایستاد و چون دید که فایده بر توقف مترتب نمی‌شود بر فیلی کوه‌پیکر عفریت‌منظر سوار شده روی بگریز نهاد و سلجوقیان غنیمت فراوان گرفته چغر بیک با سپاه منصور متوجه بلخ گشت و شخصی که از قبل سلطان مسعود در آن ولایت بحکومت اشتغال داشت برج و باره را استحکام داده در شهر تحصن نمود و چغر بیک آغاز محاصره فرمود در آن اثنا شنود که مودود بن مسعود با جنود نامعدود متوجه آن حدود است و دوهزار کس از لشکر او برسم قراولی نزدیک رسیده‌اند لاجرم فوجی از تراکمه را بدفع ایشان مأمور گردانید و آن جماعت قراولان سپاه غزنین را منهزم ساخته و چون گریختگان بمودود رسیدند او نیز عنان عزیمت بطرف مملکت پدر خویش انعطاف

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 485

داد و مقارن آن حال خبر فوت سلطان مسعود شیوع یافت بنابرآن حاکم بلخ از چغر بیک امان طلبیده شهر را تسلیم نمود و چغر بیک ظل عاطفت بر مفارق خلایق آن خطه مبسوط ساخته علم توجه بکنار آب آمویه برافراخت و در آن مقام خوارزمشاه بموکب چغر بیک پیوسته عرضه داشت که شاه ملک نامی از تربیت‌یافتگان من در مقام سرکشی آمده و دست تصرف مرا از ولایت موروث کوتاه کرده چغر بیک خوارزمشاهرا بمواعید دلپذیر مستظهر گردانیده بصوب خوارزم نهضت فرمود و شاه ملک در قلعه‌ای از قلاع آن مملکت متحصن گشته چغر بیک تا وقت دستبرد سپاه برداه را محاصره کرد و چون فتح تیسیر نپذیرفت مراجعت نموده راه خراسان پیش گرفت و بعد از آنکه آن زمستان بپایان رسید و سلطان فروردین سپاه سبزه و ریاحین بفضاء صحرا و بساتین کشید طغرل بیک و چغر بیک بمرافقت یکدیگر با لشکر ظفراثر متوجه خوارزم گشتند و روزی‌چند شاه ملک را محاصره کرده آخر الامر بجهت فریب یکدو کوچ بازپس نشستند و شاه ملک این معنی را بر گریز حمل نموده از حصار بیرون آمد و از عقب سلجوقیان روانشد طغرل بیک و چغر بیک عنان مراجعت انعطاف داده ابواب جنگ و جدال بر روی خوارزمیان برگشادند و در آن معرکه از اتباع شاه ملک بسیاری بقتل رسیدند و چهل نفر از خویشان او را اسیر کردند و شاه ملک گریز بر ستیز اختیار کرده خواست که بغزنین رود و از حاکم آنجا استمداد نماید اما در اثناء راه سفر ناگزیر عالم عقبی او را از آنکار مانع گشت و چون صورت فتح خوارزم سلجوقیان را دست داد چغر بیک بخراسان شتافته طغرل بیک بدهستان خرامید و از آنجا بجرجان رفته پس از ضبط آنولایت لشکر بری کشید و در کمتر از یکسال تمامی بلاد عراق عجم را بحوزه تصرف درآورد و در سنه سته و اربعین و اربعمائه آذربیجان را نیز فتح نموده روی بغزو روم نهاد و چون از آن مرزوبوم مظفر و منصور بازآمد در سنه سبع و اربعین و اربعمائه بدار السلام بغداد شتافت و با قایم عباسی بیعت کرده خلیفه او را سلطان رکن الدین یمین امیر المؤمنین لقب داد و طغرل بیک بموجبی که در ضمن وقایع خلفاء عباسیه و ذکر ملوک دیالمه گذشت دست ملک رحیم دیلمی را از تصرف در بغداد کوتاه ساخته علم استقلال در سر انجام امور ملک و مال برافراخت و در سنه خمسین و اربعمائه ابراهیم ینال که برادر مادری طغرل بیک بود و با او مخالفت مینمود از عراق عرب بهمدان نهضت فرمود و طغرل بیک از عقب ابراهیم روان گشته بعد از آنکه قریب بهمدان رسید شنید که لشکر بسیار در ظل رایت ابراهیم جمع آمده‌اند لاجرم خود را بیک جانب کشید و از اقربا و خویشان مدد طلبید و حال آنکه در آن اوان چغر بیک در خراسان فوت شده بود و پسرش الپ‌ارسلان بجای پدر بر مسند ایالت تکیه زده چون الپ‌ارسلان از حال عم خود خبر یافت سپاه خراسانرا فراهم آورده بطرف عراق عرب شتافت و در مملکت ری بطغرل بیک پیوسته عم و برادر زاده باتفاق یکدیگر متوجه همدان شدند و با ابراهیم ینال قتال کرده او را گریزانیدند و بعضی از لشکریان از عقب ابراهیم رفته او را گرفتند و باشارت طغرل بیک بزه کمان بکشتند و بنابر آنکه در غیبت طغرل بیک بساسیری بر بغداد استیلا یافته و قایم خلیفه را

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 486

محبوس گردانیده و خطبه بنام مستنصر علوی خوانده بود طغرل بیک بعد از فراغ از قضیه ابراهیم نوبت دیگر بدار السلام بغداد شتافت و نایره فتنه بساسیری را بآب‌یاری تیغ تیز تسکین داد و در ذیقعده سنه احدی و خمسین و اربعمائه قایم خلیفه را بار دیگر بر مسند خلافت نشاند و در سنه اربع و خمسین و اربعمائه طغرل بیک یکی از مخدرات خلیفه را خطبه فرموده و قایم نخست از قبول آن وصلت سرباز زده آخر الامر بسعی عمید الملک کندری که وزیر طغرل بیک بود راضی شد و بعد از انعقاد عقد نکاح بچندگاه طغرل بیک دختر خلیفه را مصحوب گردانیده متوجه ری گشت بخیال آنکه در آنولایت بامر زفاف پردازد اما قبل از وقوع آنصورت در هشتم «1» شهر رمضان سنه خمس و خمسین و اربعمائه بعلت رعاف در گذشت و آنسور بماتم مبدل گشت زمان حیات طغرل بیک هفتاد سال بود و ایام سلطنتش بیست و شش سال صاحب کتاب ویس و رامین که موسوم بود بفخر الدین در عصر طغرل بیک بترتیب آن نسخه اشتغال نمود و بوزارت طغرل بیک عمید الملک کندری مشغولی میفرمود و عمید الملک بوفور عقل و فراست و صقوف فضل و ردایت اتصاف داشت و در صنعت انشا و کتابت و فن استیفا و سیاقت علم مهارت می‌افراشت و در زمان سلطنت طغرل بیک مدت بیست سال در کمال استقلال امور ملک و مال را بسرانجام مقرون میگردانید و در اوایل «2» ایام پادشاهی الپ‌ارسلان مؤاخذ و مقید گشته بحکم سلطان و سعی خواجه نظام الملک بمرتبه شهادت رسید نقلست که در آن زمان که عمید الملک دست از جان شسته بود بجلاد گفت که چون ازین کار فارغ گردی از زبان من بسلطان رسان که بسبب عنایت عمت طغرل بیک بمنصب وزارت و حکومت رسیدم و بجهة عدم شفقت تو بدرجه شهادت و نعمت جنت فایز گردیدم پس بواسطه شما مرا سعادت دینی و دنیوی و دولت صوری و معنوی حاصل

______________________________

(1) در تاریخ وفیات الاعیان بنظر رسیده که طغرل روز جمعه شانزدهم شهر رمضان سنه خمس و خمسین و اربعمائه بسن هفتاد سالگی در ری وفات یافت نعش او را بمرو نقل نموده نزدیک قبر برادر وی داود دفن کردند و بروایتی در ری مدفون شد حرره محمد تقی التستری

(2) شهادت عمید الملک در اوایل ایام سلطنت الپ‌ارسلان بسعایت نظام الملک روز یکشنبه شانزدهم ذیحجه سنه ست و خمسین و اربعمائه اتفاق افتاد و از عجایبات آنکه آلت تناسل او را در خوارزم دفن کردند در اوانیکه سلطان الب‌ارسلان عمید الملک را نزد خوارزم شاه فرستاده بود بجهة خطبه دختر او زمره از مفسدان شهرت دادند که وزیر دختر شاه را از برای خود خواستگاری نمود و چون اینخبر باو رسید ریش خویش را تراشید و آلت رجولیت را برید و این حرکت باعث نجات او گردیده خون او را در مرو ریختند و جسد او را در کندر مدفون گردانیدند و سر و دماغ او را به نیشابور برده دفن نموده و پوست او را پر کاه کرده بکرمان نقل فرمودند محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 487

شده باشد و با وزیر صایب تدبیر بگوی که در دودمان سلجوقیان بدبدعتی و زشت سنتی پدید آوردی زود باشد که آنچه درباره من اندیشیدی در حق اعقاب و اسلاف تو بوقوع انجامد و آخر الامر آنچه بر زبان عمید الملک گذشت نسبت بذریت خواجه نظام الملک واقع گشت بیت

ایدوست بر جنازه دشمن چه بگذری‌شادی مکن که بر تو همین ماجرا رود

 

ذکر سلطان الپ‌ارسلان بن چغر بیک‌

 

ولادت الپ‌ارسلان در شب جمعه دوم محرم سنه احدی و عشرین و اربعمائه دست داد و بموجب وصیت عم خود طغرل بیک در ماه رمضان سنه خمس و خمسین و اربعمائه قدم بر مسند سلطنت نهاد لقبش باشارت قایم خلیفه بعضد الدین برهان امیر المؤمنین قرار گرفت و بیمن عدالتش از کنار دجله بغداد تا جیحون صفت آبادانی پذیرفت عظمت و شوکتش بجائی رسید که نوبتی هزار و دویست کس از حکام اسلام در پیش تختش صف زده ایستاده بودند و بالتفات ضمیر منیرش و توجه خاطر اقبال تأثیرش اظهار مفاخرت و مباهات مینمودند و سلطان الپ‌ارسلان در زمان جهانبانی رایت نصفت و سخاوت برافراخت و او هیأتی در غایت مهابت و محاسن کشیده داشت و طاقیه طولانی بر سر میگذاشت چنانچه بیننده از بدایت طاقیه تا نهایت لحیه او دو گز می‌پنداشت و پیوسته مجلس او بوجود علما و فضلا مشحون بودی و از غزوات امیر المؤمنین حیدر علیه السّلام و حالات اسکندر سخن بسیار فرمودی از معظمات وقایع زمان سلطنتش یکی آن بود که قیصر لشکر بدیار اسلام کشید و الپ ارسلان با ملک روم محاربه کرده او را اسیر گردانید و شهادتش در ماه ربیع الاولی سنه خمس و ستین و اربعمائه در کنار آب آمویه بر دست کوتوال قلعه برزم که یوسف نام داشت اتفاق افتاد و او باستقلال قرب ده سال تاج شاهی بر سر نهاد مدت حیاتش چهل و پنج سال بود و بوزارتش خواجه نظام الملک حسن طوسی قیام مینمود

 

گفتار در بیان لشکر کشیدن قیصر بدیار اسلام و ذکر بعضی دیگر از وقایع شهور و ایام‌

 

دانندگان حقایق سخن و خوانندگان اخبار نو و کهن آورده‌اند که در شهور سنه ثلث و ستین و اربعمائه که سلطان الپ‌ارسلان اکثر معموره عالم را در حیطه ضبط و تسخیر داشت و بجانب عراق عرب میرفت در حدود خوی خبر متواتر شد که پادشاه روم ارمانوس نام سیصد هزار یا دویست هزار مرد شمشیرزن پیاده و سوار از دیار فرنک و روس و ارمن فراهم آورده متوجه بلاد اسلام است و از بطارقه و اساقفه آن مقدار در ظل رایت او مجتمع گشته‌اند که محاسب و هم از تعداد ایشان بعجز و قصور اعتراف می‌نماید و قیصر و علماء نصاری خاطر بر آن قرار داده‌اند که بعد از فتح بغداد جاثلیقی بجای خلیفه بنشانند و تا

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 488

سمرقند بلاد اسلام را لگدکوب مراکب ضلالت و طغیان گردانند و صحایف قرآن را سوخته متابعان رسول آخر الزمان را بکشند و شعار ملت مسیحا ظاهر ساخته خط بطلان بر احکام فرقان کشند سلطان الپ‌ارسلان بعد از استماع این سخنان عزم رزم رومیان جزم کرده خواجه نظام الملک را با احمال و اثقال ببعضی از حدود ولایات فرستاد و بنفس نفیس با پانزده هزار یا دوازده هزار مرد جرار که در آن زمان در موکب نصرت‌شعار بودند باستقبال قیصر روان شد و بعد از تقارب فریقین ساونگین که رکن رکین دولت الپ ارسلان بود جهة طلب مصالحه قاصدی نزد قیصر فرستاد قیصر اینمعنی را بر ضعف حمل کرده بباد نخوت آتش خصومتش تیزتر گشت و در ملاذجرد روز جمعه که خطباء ملت خیر الانام علیه الصوة و السلام بر منابر اسلام زبان بدعاء (اللهم انصر جیوش المسلمین و سر ایاهم) گشاده بودند اصحاب هدایت و ارباب ضلالت به تسویه صفوف قیام نمودند محمدیان غلغله تکبیر و صلوات از اوج سموات گذرانیدند و عیسویان صدای کوس و ناقوس بذروه فلک آبنوس رسانیدند و ارمانوس نیزه بدست گرفته در پیش صف بجولان درآمد و بهادران روم و ارمن را بمحاربه گردان صف‌شکن تحریض نمود و سلطان الپ‌ارسلان نیز زبان باستمالت جنود ظفر ورود گشاده میفرمود که اگر اندک سستی در جنگ واقع شود ذریه اهل اسلامرا ارباب کفر و ظلام اسیر گردانند و چون بباد جمله ابطال رجال غبار معرکه هیجا در هیجان آمد و نیران قتال التهاب یافته روی زمین از خون مردان شجاعت‌آئین رنگین شد سلطان الپ‌ارسلان دستار از سر برداشته و کمر از میان گشاده پیشانی مسکنت بر خاک نهاد و از پادشاه علی الاطلاق ظفر و نصرت مسألت کرده در تضرع و زاری آنقدر مبالغه نمود که هرکس آوازش شنود بجای اشک جوی خون از دیده گشوده و همان لحظه اثر اجابت دعا ظاهر گشته صرصر نکبت بجانب لشکر شقاوت‌اثر قیصر در اهتراز آمد و سلطان الپ‌ارسلان باستظهار فراوان بر بارگیر قمر مسیر سوار گشته باتفاق جمعی از فارسان میدان نبرد بر رومیان حمله کرد و قیصر ساعتی در مقام مقابله و مقاتله ایستاده بالاخره تزلزل باقدام ثباب و قرار او راه یافته بهنگام غروب آفتاب عنان عزیمت بصوب بادیه فرار تافت و سلطان در معسکر ارمانوس نزول اجلال فرموده سریر او را بعز وجود همایون زیب و زینت داد و گوهر آئین را که در سلک امراء عظام انتظام داشت بتکامشی قیصر مامور گردانید و او از عقب رومیان شتافته یکی از غلامانش بقیصر رسید و او را اسیر کرده بنظر خواجه خود رسانید و از غرایب آنکه در وقت عرض لشکر و ثبت اسامی بهادران در دفتر عارض آنغلام را بغایت حقیرجثه دیده از نوشتن نام او اعراض نمود و سلطان الپ ارسلان یا سعد الدوله شحنه علی اختلاف الروایتین عارض را گفت که در تحریر نام این غلام تقصیر منمای چه شاید که قیصر بر دست او گرفتار گردد و عاقبت آنچه بر زبان آن دولتمند گذشته بود از حیز قوت بفعل آمده القصه چون گوهر آئین ارمانوس را بنظر الپ‌ارسلان رسانید سلطان او را سخنان درشت گفت و بقول امام یافعی سلطان بدست خود سه بار تازیانه بر سرش زد و او را بر عدم قبول مصالحه سرزنش نمود و قیصر مراسم

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 489

اعتذار به تقدیم رسانیده هزارهزار و پانصد هزار دینار جهة فدای نفس خود و سایر اسیران روم قبول نمود و سلطان پوزش‌پذیر رقم عفو بر جریده جریمه‌اش کشید و این آیه بر زبان گذرانید که (حَتَّی یُعْطُوا الْجِزْیَةَ عَنْ یَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ) و همان لحظه اشارت فرمود تا نزدیک بسریر سلطنت مصیر کرسی نهادند و قیصر را بر آن نشاندند و بعد از آن دختر ارمانوس را با پسر خود ملک ارسلان در سلک ازدواج منتظم گردانید و او را با عظماء بطارقه خلع فاخره پوشانید و رخصت انصراف بجانب روم ارزانی داشت و یک فرسخ بمشایعت قیصر قدم‌رنجه فرمود و ده هزار دینار باو عطا نمود و چون سلطان از مهم رومیان بازپرداخت عنان عزیمت بجانب اصفهان معطوف ساخت و پس از وصول بدان بلده شنود که برادرش قاورد که والی کرمان بود خیال مخالفت دارد لاجرم بدان صوب نهضت فرمود و قاورد بمجرد استماع خبر توجه سلطان مضطرب گشته رسولان سخندان بآستان معدلت آشیان فرستاد تا بزلال معاذیر دل‌پذیر نایره غضب صاحب تاج و سریر را منطفی گردانیدند و سلطان از برادر راضی شده به تجدید سلطنت آن ممالک را بوی مسلم داشت و رایت مراجعت بصوب نیشابور که دار الملکش بود برافراشت و چون بدان بلده رسید طو؟؟؟

بزرگ ترتیب کرده ولد ارشد خود ملک‌شاهرا ولیعهد گردانید و در ایام دولت سلطان الپ‌ارسلان جازغ نامی در حدود خوارزم لواء مخالفت مرتفع ساخت و سلطان از نیشابور بعزم رزم او در حرکت آمده براه و طی مسافت نمود و جازغ در نواحی خوارزم با سی هزار سوار اسفندیارآثار در برابر آمده بین الجانبین محاربتی در غایت صعوبت وقوع یافت و سلطان الپ‌ارسلان بفتح و ظفر مخصوص شده جازغ روی از معرکه برتافت آنگاه پادشاه نصرت‌پناه حکومت خوارزم را بولد خود ارسلانشاه تفویض کرده از آن دیار بجانب خراسان بازگشت و چون بولایت طوس رسید بشرف طواف مزار فایض الانوار امام عالی‌مقدار علی بن موسی الرضا سلام اللّه علیهما مشرف گردید و از آنجا بفضاء راحت‌افزای رادکان شتافت و روزی‌چند در آن مرغزار جنت‌آثار قبه بارگاه باوج مهر و ماه افراشته مسرعان باطراف اقطار بلاد و امصار ارسال داشت و باحضار حکام و اشراف و اعیان بلدان فرمان داد و بعد از اجتماع خلایق تختی مجسم از طلاء احمر منصوب ساخته سلطان ملکشاه را گفت که آن سریر را بعز وجود بیاراست و اشارت علیه صدور یافت که طبقات انام بار دیگر بولایت‌عهد آن شاه‌زاده واجب الاحترام بیعت کردند و لوازم تهنیت و نثار و پیشکش بجای آوردند و سلطان الپ‌ارسلان چون ازین مهم فراغت یافت بنیشابور رفته انوار معدلتش بر وجنات احوال ساکنان آن ولایت تافت‌

 

ذکر کیفیت شهادت آن پادشاه صاحب سعادت‌

 

مستخبران اخبار ملوک ذوی الاقتدار و مستحفظان آثار سلاطین حیرت دثار بر صحایف روزگار و اوراق لیل و نهار مرقوم اقلام بلاغت‌شعار گردانیده‌اند که سلطان الپ ارسلان در اواخر ایام سلطنت و کامرانی بعزم کشورگیری و گیتی‌ستانی متوجه ماوراء

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 490

النهر گشت و چون کنار آب آمویه از یمن مقدم همایونش بر تبت از سپهر برین درگذشت فی شهور سنه خمس و ستین و اربعمائه عساکر نصرت عطیه قلعه بزرم را که بر کنار آب واقع بود فتح کردند و یوسف نامی را که کوتوال آن حصار بود بنظر سلطان ستوده خصال آوردند الپ‌ارسلان از وی استفسار احوال نموده یوسف بسخنان پریشان متکلم شد و از موقف جلال م حکم لازم الامتثال بقتل آن متهور صادر گشت و محصلان قصد کردند که او را از بارگاه عالم‌پناه بیرون برند یوسف خود را از دست ایشان خلاص ساخته کاردی از ساق موزه بیرون کشید و بجانب سلطان دوید حجاب و یساولان خواستند که گرک‌صفت چنگ در یوسف زنند اما آن عزیز مصر معدلت ایشانرا منع فرمود و بنابر اعتمادی که بر تیر انداختن خویش داشت تیر در کمان نهاده بطرف یوسف انداخت و تیر جناب سلطانی که پیوسته بر هدف مراد آمدی بتقدیر سبحانی در آنروز خطا شد و یوسف خود را بالپ‌ارسلان رسانید و بزخم کاردی جان‌گزای آن پادشاه عالیجاهرا بدرجه شهادت رسانید و قرب دو هزار غلام که در آن زمان بر آستان سلطنت‌آشیان ایستاده بودند متفرق گشته یوسف کوتوال کارد در دست میدوید و میخواست که جان بتک پا بیرون برد که ناگاه جامع فراش سر آن منکوب را بزخم میخ‌کوب پریشان ساخت از جمله افاضل جهان ابو بکر عتیق بن محمد الهروی مشهور بسورآبادی معاصر سلطان الپ‌ارسلان بود و در ایام دولت او تفسیری بلغت فارسی تالیف نمود و دیگری از اعیان زمان الپ‌ارسلان ابو علی حسان بن سعید است و او رئیس مرو رود بود و بصفت علو همت و وفور بذل و سخاوت اتصاف داشت و پیوسته بذر بذل و احسان در اراضی قلوب اهل خراسان میکاشت در تاریخ امام یافعی مسطور است که حسان بن سعید در هرسال هزار کس را جامه می‌پوشانید و او در شهور سنه ثلاث و ستین و اربعمائه کسوت ممات پوشید

 

ذکر سلطان معز الدین ملکشاه بن عضد الدین الپ‌ارسلان‌

 

بعد از شهادت سلطان الپ‌ارسلان بواسطه حسن اهتمام خواجه نظام الملک حسن طوسی امرا و ارکان دولت سلجوقی بر سلطنت سلطان ملکشاه اتفاق کردند و او را باعزاز و احترام هرچه تمامتر بر سریر جهانداری نشاندند و مراسم اطاعت و چاکری بجای آوردند و خلیفه بغداد ملکشاه را جلال الدوله یمین امیر المؤمنین لقب داد و جهة او خلع فاخره و منشور ایالت فرستاد و سلطان ملکشاه پادشاهی فرخنده‌سیرت پاکیزه‌سریرت بود و در ایام دولت خود در غایت عدالت سلوک مینمود و پیوسته در آبادانی بلاد و قلاع و نزاهت باغات و بقاع سعی و اهتمام مبذول میداشت و همواره همت عالی‌نهمت بر ترفیه حال علما و فضلا و افزونی وظایف فصحا و شعرا میگماشت و بامر صید و شکار شعف بسیار اظهار میکرد و در اکثر اوقات در اطراف بلاد و امصار مراسم آنکار بجای می‌آورد و بعدد هرصیدی که بضرب دست او از پای درمی‌افتاد یکدینار صدقه میداد و همچنین بسیر در اقطار آفاق بغایت راغب بود چنانچه در مدت سلطنت دو

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 491

نوبت از انطاکیه شام تا اوزکند سیر فرمود و دایم الاوقات در سفر و حضر چهل و هفت هزار سوار جلادت‌آثار در ملازمتش بسر میبردند و مانند عرض که لازم جوهر است در هیچ‌وقتی از درگاه عالم‌پناهش هجران اختیار نمیکردند و سلطان ملکشاه در ایام سلطنت خویش پایه قدر و منزلت بیگانه و خویش را بلند گردانیده مملکت روم را بداود بن سلیمان بن قتلمسش بن اسرائیل ارزانی داشت و کرمانرا بسلطان قاورد بن چغر بیک و بعضی از بلاد شام را ببرادر خود تتش و خوارزم را بنوشتکین غرچه و حلب را بقسیم الدوله آقسنقر و موصل را بچکرمش و حصن کنیفی را بارتق و ماردین را بآقتیمور و فارس را برکن الدوله خمارتکین و سالهای بسیار حکومت آن ولایات و امصار بر آن جماعت و اولاد و احفاد ایشان مسلم بود و مدت مدید هیچکس آن منصب را از ایشان انتزاع نتوانست نمود تاریخ جلالی که تا غایت در تواریخ و تقاویم مرقوم میگردانند منسوب بسلطان جلال الدوله ملکشاه است و معزی شاعر نیز بروایتی خود را بآن پادشاه عزت پناه نسبت نموده معزی تخلص میکرد وفات سلطان ملکشاه در شوال سنه خمس و ثمانین و اربعمائه در دار السلام بغداد اتفاق افتاد و امرا و اعیان جسد او را باصفهان که دار الملکش بود برده مدفون ساختند اوقات حیاتش سی و هشت سال بود و زمان سلطنتش بیست سال وزارت سلطان ملکشاه تعلق بوزیر پدرش خواجه نظام الملک میداشت اما در اواخر ایام زندگانی ازو رنجیده تاج الملک ابو الغنایم رایت وزارت برافراشت‌

 

گفتار در بیان مجملی از وقایع زمان جهانبانی ملکشاه و ذکر سبب رنجش او از وزیر صائب‌تدبیر عالیجاه‌

 

در اوایل ایام دولت سلطان ملکشاه عمش قاورد بن چغر بیک که والی مملکت کرمان بود سپاه رزم‌خواه فراهم آورده در وادی مخالفت سلوک نمود و سلطان با لشکریان خراسان متوجه عراق گشته در حدود کرخ میان او و قاورد نبرد اتفاق افتاد و مدت مقابله و مقاتله سه روز امتداد یافته در آن ایام بسیاری از هرطرف سر بباد فنا داد و عاقبت از مهب وَ مَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ* ریاح نصرت بر شقه رایت سلطان ملکشاه وزید و قاورد در سرپنجه تقدیر اسیر شده مقید و محبوس گردید امرا و ارکان دولت چون مانند قاورد دشمنی را بذل اسیری گرفتار ساخته بودند در باب تزاید مرسوم و علوفه با خواجه نظام الملک سخن گفتند و بزبان آوردند که اگر سلطان در تضاعف انعام و مقرری ما طریق اهمال مسلوک دارد سعادت قاورد باد و خواجه آغاز ملایمت نموده گفت امشب ملتمسات شما را بعرض سلطان رسانم و علوفات شما را برطبق مدعا زیاده گردانم و چون خواجه سخن امرا و اعیان را معروض داشت همان‌شب قاورد مسموم شده عزم ملک آخرت کرد و روز دیگر طالبان سیم و زر جهة تقاضاء نزد خواجه رفتند خواجه فرمود که سلطان در شب گذشته از غم عم خویش که در محبس نگین زهرآلوده مکیده و مرده بغایت محزون بود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 492

بنابرآن مصلحت ننمود که سخن شما را عرض کنم معذور دارید امرا که این سخن شنیدند متوهم شده دم درکشیدند و دیگر از آن باب هیچ نگفتند و در سنه سبع و ستین و اربعمائه امیر عز الدوله محمود بن نصر بن صالح الکلابی که مدت ده سال بحکم عباسیه در حلب حاکم بود و بصفت سخاوت و شجاعت اتصاف داشت وفات یافت و پسرش نصر قایم‌مقام شد و نصر بعد از آنکه یکسال حکومت کرد بر دست بعضی از اتراک کشته گشت و در آن اوان که خبر فوت عز الدوله بسمع سلطان ملکشاه رسید برادر خویش تتش را بتسخیر بلاد شام نامزد فرمود و تتش بدانصوب شتافته بفتح بلاد و امصار قیام مینمود تا در سنه احدی و سبعین و اربعمائه بلده حلب و دمشق را فتح فرمود و هم درین سال سلطان ملکشاه تسخیر سمرقند را پیش‌نهاد همت ساخته حاکم آن دیار سلیمان خان در شهر متحصن شد و سپاه منصور قهرا قسرا سمرقند را گرفته و سلیمان خان را بدست آورده پیاده پیش اسب پادشاه رسانیدند تا رخ بر خاک نهاد و سلطان او را مقید باصفهان فرستاد منقول است که در وقت مراجعت از ماوراء النهر خواجه نظام الملک اجرت ملاحان جیحون را بر مال انطاکیه شام نوشت و ملاحان برسم دادخواهان نزد سلطان رفته کیفیت حال عرضه داشت کردند پادشاه از وزیر پرسید که حکمت درین امر چیست خواجه جواب داد که خواستم که بعد از ما سالها از بسطت مملکت سلطان بازگویند و ملکشاهرا این معنی مستحسن نموده نظام الملک بروات ملاحان را بزر نقد بخرید و هم درین سفر سلطان بحر و بر ترکان خاتون بنت طمغاج خان بن بوغرا خان را بحباله نکاح درآورد و در سنه تسع و سبعین و اربعمائه سلطان ملکشاه از اصفهان متوجه شام شد و تنش از صولت برادر بترسید و منهزم گردید و سلطان روزی‌چند در آن مملکت بسر برده بدار السلام بغداد شتافت و در بیست و پنجم رجب سنه مذکوره در موضع سنجار حضرت آفریدگار سلطان ملکشاهرا پسری ارزانی داشته آن مولود عاقبت محمود موسوم بسنجر گشت و در سنه احدی و ثمانین و اربعمائه سلطان ملکشاه بجهة گذاردن حج اسلام بمکه مبارکه رفت و در آن راه خیر موفور ازو صدور یافت و خراجاتی که از حاجیان میستاندند برانداخته در بادیه رباطها و برکها ساخت در تاریخ گزیده مسطور است که در نوبت دوم که سلطان ملکشاه در ممالک خویش سیر میفرمود قیصر روم بخیال تسخیر بلاد اسلام از دار الملک خود در حرکت آمد و سلطان ملکشاه بمقابله و مقاتله رومیان متوجه شده چون هردو پادشاه در برابر یکدیگر نزول کردند روزی سلطان با اندک نفری از غلامان خاص از اردو بیرون رفته بشکار اشتغال نمود در آن اثنا فوجی از سپاه روم او را شکاری‌وار در میان گرفتند و دستگیر کردند و سلطان غلامانرا گفت زینهار مرا تعظیم مکنید و یکی از خیل خود شمرید و از ملازمان موکب سلطانی شخصی گریخته اینخبر بخواجه نظام الملک رسانید و خواجه همت عالی‌نهمت بر تخلیص سلطان گماشته شب‌هنگام بعضی از مردم معتمد را بر در سراپرده فرود آورد و آوازه درانداخت که سلطان از شکار بازآمد و دیگر روز برسم رسالت پیش ملک روم رفته قیصر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 493

از وی التماس مصالحه نمود و خواجه اینمعنی را قبول فرمود و قیصر در اثناء گفت و شنید بر زبان آورد که جمعی از مردم شما بر دست لشکریان گرفتار شده‌اند خواجه جوابداد که در اردوی ما اینخبر نبود ظاهرا مجهولی چندند قیصر اسیرانرا طلبیده بخواجه سپرد و خواجه نظام الملک در آن مجلس ایشانرا بسخنان درشت رنجانیده بطرف اردوی خود روان گشت و چون مقداری مسافت طی نمود از اسب پیاده شده رکاب پادشاه را ببوسید و رخ بر خاک سوده از بی‌ادبی که بجهة مصلحت ازو صدور یافته بود عذر خواست و سلطان آن وزیر صایب‌تدبیر را نوازشها کرده بسپاه خویش پیوست و بعد از آن میان ملکشاه و قیصر مهم باستعمال شمشیر و خنجر منجر شده ملک روم شکست یافته اسیر گشت و چون او را ببارگاه ملکشاه درآوردند پادشاه را بشناخت و گفت اگر پادشاهی مرا ببخش و اگر بازرگانی بفروش و اگر قصابی بکش ملکشاه گفت پادشاهم و قیصر را یراق داده بجانب روم فرستاد و همدر آن نزدیکی قیصر فوت شد و سلطان ایالت آن مملکت را بسلیمان بن قیلمش بن اسرائیل ارزانی داشت نقلست که در اواخر ایام دولت سلطان ملکشاه میان ترکان خاتون بنت طغماج و خواجه نظام الملک غبار کدورت و نزاع در هیجان آمد زیرا که ترکان خاتون میخواست که پسرش محمود با وجود صغر سن ولیعهد باشد و سلطان را خواجه بر آن میداشت که برکیارق را بولایت‌عهد تعیین نماید بنابرین ترکان در خلوت تقریبات انگیخته زبان بغیبت خواجه نظام الملک میگشاد و محاسن اعمال آنخواجه ستوده خصال را در لباس ناخوشی فرامینمود از جمله روزی گفت که نظام الملک دوازده پسر دارد که ایشانرا مانند ائمه اثنی عشر در نظر معشر بشر عزیز گردانیده و حکومت و منفعت ممالک را بریشان بخش کرده و ابواب منافع خواص و مقربانرا مسدود ساخته از شنیدن امثال این مقالات مزاج سلطان نسبت بآن وزیر عالیشأن متغیر گشت و روزی بخواجه پیغام فرستاد که اگر ترا در ملک با ما شرکتی است باز نمای و الا از چه جهة بی‌حکم و فرمان ما اولاد خود را بایالت ولایات نامزد کرده و بر سبیل استقلال در سرانجام امور ملک و مال دخل میکنی اگر من‌بعد ترک این طریقه ندهی بفرمایم تا دستار از سر و دوات از پیش دست تو بردارند خواجه جوابداد که کارپردازان قضا و قدر دستار و دوات مرا با تاج و تخت تو درهم بسته‌اند و استقامت این چهار جنس مختلف با یکدیگر منوط و متعلق ساخته ناقلان جهة خاطر ترکان کلمات موحش برین افزوده بعرض سلطان رسانیدند و سلطان از جواب خواجه در غضب شده فرمان داد که تاج الملک ابو الغنایم قمی که صاحب دیوان ترکان خاتون بود و با نظام الملک در غایت عداوت زندگانی مینمود تحقیق مهمات خواجه کند و مقارن اینحال سلطان ملکشاه از اصفهان بصوب بغداد در حرکت آمده خواجه نظام الملک نیز از عقب روان شد و چون بنهاوند رسید یکی از فدائیان حسن صباح که او را ابو طاهر اوانی میگفتند باشارت حسن و استصواب تاج الملک در ماه رمضان سنه خمس و ثمانین و اربعمائه کاردی بخواجه رسانید و روز دیگر آن وزیر عالی‌گهر بروضه رضوان

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 494

خرامید جسد آنجناب را باصفهان برده بخاک سپردند و این اول خونی بود که رفیقان ملاحده کردند نقلست که نظام الملک بعد از خوردن زخم کارد این قطعه در سلک نظم کشید و نزد سلطان روان گردانید قطعه

یک چند باقبال تو ای شاه جهان‌دارگرد ستم از چهره ایام ستردم

طغرای نکونامی و منشور سعادت‌پیش ملک العرش بتوقیع تو بردم

آمد ز قضا مدت عمرم نود و سه‌و اندر سفر از ضربت یک کارد بمردم

بگذاشتم آنخدمت دیرینه بفرزنداو را بخدا و بخداوند سپردم

 

ذکر انتقال سلطان ملکشاه بن الپ‌ارسلان از جهان گذران‌

 

در کتب معتبره مسطور است که سلطان ملکشاه بعد از عزل خواجه نظام الملک و نصب تاج الملک ابو الغنایم از اصفهان بجانب بغداد نهضت نمود و در بیست و چهارم رمضان سنه خمس و ثمانین و اربعمائه بدار السلام رسیده از آنجا بعزم صید و شکار سوار شد و در سیوم شوال در شکارگاه بمرضی صعب مبتلا گشته معاودت نمود و فصد کرده خون کمتر برداشت بنابرآن مرض سمت ازدیاد پذیرفت و در منصف همان ماه راه سفر آخرت پیش گرفت و اینواقعه بعد از شهادت خواجه نظام الملک بهژده روز روی نمود و معزی شاعر این قطعه در باب نظم فرموده قطعه

رفت در یک مه بفردوس برین دستور پیرشاه برنا از پی او رفت در ماه دگر

کرد ناگه قهر یزدان عجز سلطان آشکارقهر یزدانی به‌بین و عجز سلطانی نگر و بنابر آنکه سلطان ملکشاه در اواخر ایام حیات خواجه نظام الملک را که ابو علی کنیت داشت عزل کرده منصب وزارت را بتاج المک ابو الغنایم عنایت فرمود و شرف الملک ابو سعد کاتب را بمجد الملک ابو الفضل قمی بدل نمود و منصب کمال الدوله ابو رضاء عارض را بسدید الدوله ابو المعالی داد و این تغییر و تبدیل بر وی مبارک نیامد ابو المعالی نحاس این قطعه در سلک انشا کشید که قطعه

ز بو علی بدو از بو رضاء و از بو سعدشها که شیر به پیش تو همچو میش آمد

در آن زمانه ز هرچه آمدی بخدمت تومبشر ظفر و فتح‌نامه بیش آمد

ز بو الغنایم و بو الفضل و بو المعالی باززمین مملکتت را نبات نیش آمد

گر از نظام و کمال و شرف تو سیر شدی‌ز تاج و مجد و سدیدت نگر چه پیش آمد

 

ذکر خواجه نظام الملک ابو علی حسن طوسی‌

 

باتفاق اکثر ارباب اخبار پدر بزرگوار آنخواجه عالی‌مقدار موسوم بعلی بن اسحق الطوسی بوده اما صاحب جامع التواریخ جلالی گوید که والد خواجه نظام الملک محمد نام داشته و راقم حروف تتبع جمهور مورخین کرده معروض میدارد که علی بن اسحق طوسی یکی از عمّال دیوان سلجوقیان بود و بوفور جود و سخاوت و فرط کرم و مروت از امثال و اقتران ممتاز و مستثنی مینمود و چون جهان بینش بطلعت جهان‌آرای آن جهان دانش و بینش روشنی

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 495

پذیرفت همگی همت بر تربیت او مقصور گردانید و در مبادی سن رشد و تمیز آن ولد ارشد را بمؤدب مناسب سپرد و نظام الملک در یازده سالگی از حفظ کلام اللّه فارغ گشت آنگاه بخدمت علما و فضلا مبادرت نموده بتحصیل کمالات و اکتساب فضایل مشغولی فرمود و بعد از تکمیل اقسام فضل و هنر بغربت افتاده با اهل سیاق و ارباب قلم درآمیخت و در آن فن نیز قصب السبق از امثال و اقران درربود آنگاه چندگاه با ابن شاذان عمید بلخی روزگار گذرانید و عمید هروقت گمان میبرد که خواجه را از امتعه دنیویه چیزی جمع گشته میگفت حسن فربه شده و هرچه داشت از وی میستاند و چون اینحرکت ناپسند که شیوه لئیمانست چند نوبت از ابن شاذان سر برزد خواجه نظام الملک از صحبتش متنفر گشته بمرو گریخت و عز بساطبوسی چغر بیک سلجوقی حاصل کرده شمه از احوال خود معروض داشت و چغر بیک را حسن تقریر نظام الملک دلپذیر افتاده و در ناصیه او آثار دولت و اقبال مشاهده نموده خواجه را بالپ‌ارسلان سپرد و گفت باید که این شخص کاتب و مشیر و صاحب تدبیر مهمات تو باشد و مقارن آنحال عرضه داشتی از ابن شاذان بنظر چغر بیک رسید مضمون آنکه درینولا نویسنده بلخ گریخته است و بخدمت پیوسته و مهام این ولایت معطل و مهمل مانده اگر رای عالی اقتضا فرماید او را بازگردانند چغر بیک فرمود که نظام الملک پیش الپ ارسلان میباشد ابن شاذان را با او سخن باید گفت لاجرم قاصد عمید بلخی بی‌نیل مقصود مراجعت نمود از انوشیروان بن خالد مرویست که گفت من از لفظ مبارک خواجه نظام الملک شنودم که فرمود که در بدایت حال بنابر امری که در تفصیل آن فایده مقصور نبود محصلان مرا از جائی بجائی میبردند و من بر اسب لاغر بدرفتار سوار بودم و از غایت پریشانی و بی سامانی روز روشن در چشم من حکم شب تاریک داشت و در کمال حزن و ملال قطع مسافت میکردم که ناگاه در آن صحرا شخصی که بر اسب فربه راهوار سوار بود پیش آمد و چون نزدیک بمن رسید گفت ای حسن میخواهی که اسب خود را با اسب تو بدل کنم گفتم ای جوان چه محل تمسخر و استهزاست گفت و اللّه که هزل نمیکنم و علی الفور پیاده شده زین بگردانید و مرا بر اسب خود سوار کرد و خود بر اسبم نشست و از نظرم غایب گشت و چون من و موکلان او را نمی‌شناختیم همه در تعجب افتادیم و من در ایام اختیار چشم میداشتم که آن شخص را بازیافته عذرخواهی کنم اما دیگر هرگز بنظرم درنیامد روایتست که قبل از آنکه خواجه نظام الملک در امور وزارت دخل نماید سلطان الپ ارسلان را سفری پیش آمد و مقرر شد که خواجه در آن یورش ملازم باشد و حال آنکه او را در آن وقت دستگاهی نبود که یراق سفر نماید لاجرم در تفکر افتاد و در آن اندیشه وضو ساخته بمسجدی که بر در سرایش بود رفت و بعرض نیاز بر در کریم بنده‌نواز مشغول گشت ناگاه نابینائی بدان بقعه درآمد و گفت درین مسجد کیست خواجه جواب نداد و نابینا بعصا گرد مسجد برآمده احتیاط بجای آورد و چون او را مطلقا محسوس نشد که کسی در مسجد است بمحراب رفته زمین را بشکافت و کوزه مملو از تنکجات مسکو که

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 496

بیرون آورد و زرها را فروریخت و لحظه بآن بازی کرده چند درم دیگر بآن منضم ساخت و باز همه را در کوزه انداخته همانجا بخاک سپرد و چون نابینا از مسجد بیرون رفت خواجه بفراغ بال آن زرها را برداشته در بهاء اسباب سفر خرج نمود و در خدمت سلطان روان شد و بعد از آنکه بمرتبه بلند وزارت رسید روزی با کوکبه عظیم در بازار میراند ناگاه نظرش بر آن نابینا افتاده او را بشناخت و بیکی از ملازمان گفت این اعمی را بوثاق من رسانیده نگاه دار و چون خواجه بخانه رفت نابینا را پیش خود طلبیده آهسته بوی گفت که آن کوزه زر را که در محراب فلان مسجد مدفون ساخته بودی و گم شد بازیافتی نابینا دست دراز کرده دامن خواجه بگرفت و گفت یافتم خواجه فرمود که این چه سخن است که میگوئی نابینا گفت تا وجوه مفقود گشته بهیچکس نگفته‌ام و اکنون که از خواجه این لفظ شنودم دانستم که کیفیت حال چیست خواجه در خنده افتاده فرمود تا اضعف آن زر باعمی دادند و ایضا قریه معموره از متملکات خویش بوی بخشید خواجه نظام الملک در وصایاء خویش آورده است که در آن اوان که سلطان ملکشاه مخدره از مخدرات المقتدی باللّه را خطبه فرمود و خلیفه آن مواصلت و مصاهرت را قبول نمود از موقف خلافت فرمان واجب الاذعان صدور یافت که روز عقد باید که جمیع اکابر و اشراف که در اطراف و اکناف بلاد عجم و عرب باشند در بغداد مجتمع شوند پس بتمامی ممالک محروسه از مکه معظمه و مدینه مکرمه و بلاد شام و روم و فارس و عراق و خراسان و ماوراء النهر و ترکستان ایلچیان رفتند و اعیان آن بلدانرا ببغداد احضار کردند جانب غربی بغداد مخیم سلطان بود و طرف شرقی مسکن خلیفه و چون رسم تراکمه چنانست که کسان داماد در وقت خطبه والدین عروس را خضوع و خشوع نمایند در روزی که جهة عقد ساعت اختیار کرده بودند سلطان ملکشاه حکم فرمود که مجموع اکابر عالم و اعاظم دیار عرب و عجم برای رضای خاطر المقتدی باللّه پیاده متوجه دار الخلافه شوند و خلیفه ازین معنی وقوف یافته در محلی که اشراف و بزرگان روان شدند کسی را باستقبال فرستاد و پیغام داد که نظام الملک سواره و سایر اکابر پیاده بدار الخلافه آیند آنگاه من بر اسب مراد سوار گشته جمیع اعیان جهان پیاده در رکاب من روان شدند و چون بسده خلافت رسیدم مسندی در غایت عظمت و زیب و زینت نهاده مرا بر آن نشاندند و بزرگان و متعینان بر یمین و یسار من قرار گرفتند و بعدد هرکسی از سادات و علما و عظما خلعتی از دار الخلافه بیرون آوردند و خلعت من مطرز بود باین طراز که باسم الوزیر العالم العادل نظام الملک رضی امیر المؤمنین و از ابتداء ظهور اسلام تا آن غایت کسی را از وزراء بامیر المؤمنین منسوب نگردانیده بودند غرض از شرح این حال آنکه شیطان در آن زمان در نفس من تهییج تعظیم و تکریم میکرد و من در بیوفائی و کم‌بقائی دنیا تأمل می‌نمودم و عجز و ضعف خود با وجود چنان دولتی مشاهده میکردم و یقین میدانستم که آن مرتبه و امثال آن صد هزار درجه بیک تب و صداع می‌نشیند و کلمه لا حول و لا قوة الا باللّه بر زبان میراندم و چون از عتبه خلافت باز

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 497

گشتم و شب درآمد بخواب دیدم که همان مسند بر مقامی بس رفیع بود و من بر آن نشسته و همان خلعت پوشیده اما از تنهائی خوف و وحشتی تمام داشتم ناگاه شخصی بشکل زشت و لقای کریه و بوی بد پیدا شده نزدیک من بنشست چنانچه از رایحه منکر او متوهم گشتم که هلاک شوم و متعاقب دیگری بصد کراهت و ردائت آن پدید آمد و بر همان مسند قرار گرفت و همچنین از عقب یکدیگر مردم عفریت‌منظر هریک از دیگری قبیح‌تر می‌آمدند و می‌نشستند تا جای بر من مضیق شده نزدیک بآن رسید که از مسند نگونسار کردم و از روایح ناخوش ایشان روح از بدن من مفارقت کند از غایت اضطراب بیدار گشتم و خدایرا شکرها کردم و بامداد تصدقها نمودم و این حال با هیچکس نگفتم شب دیگر بعینه همان واقعه دیدم و این کرت چنان مضطرب شدم که لرزه بر اعضاء من افتاد بمثابه‌ای که اگر بیدار نمی‌گردیدم بیم آن بود که بخواب ابدی روم و شب سیوم تا نزدیک صبح از وهم سلطان منام پیرامن سرادقات دیده من نگشت و در آخر شب مصراع

دلم ز درد سبک شد سرم ز خواب گران

و چون چشم گرم کردم باز همان جماعت بدهیأت را دیدم که آمدند و بنشستند و نزدیک بآن رسید که از تنفر صحبت ایشان نفس من منقطع گردد و در آن حال طایفه خوبروی خوشبوی و نورانی طلعت روحانی هیأت پیدا شدند و چون یکنفر ازین جماعت آمدی و بر من سلام کردی و بنشستی یکتن از آن زمره نامقبول غایب گشتی تا تمامی طبقه اولی نابود شدند و از مجالست فرقه ثانیه راحتی یافتم که زبان بیان از توصیف آن قاصر است در آن اثنا پرسیدم که شما چه کسانید و آن گروه چه نوع مردم بودند جواب دادند که ما اخلاق حمیده توئیم و آن طایفه اوصاف ذمیمه تو مدت مقاربت ما و مقارنت ایشان غایت و نهایت ندارد چه قرب ایشان با تو مؤید خواهد بود و اقتران ما مخلد اگر طاقت مجالست آن جمع‌داری ما را بگذار و اگر میل همنشینی ما دامن‌گیر تست ترک ایشان کن بالجمله از مکالمه و محاوره فرقه ثانیه بهجت و لذتی یافتم که شرح آن نتوان کرد و هرگز حالتی ناملایمتر از آن مشاهده ننمودم که مرا بیدار ساختند و خواجه در ذیل این حکایت نوشته که پس سزاوار آنست که خداوند این مسند یعنی منصب وزارت اکتساب سیر مرضیه را از لوازم داند و اجتناب از اعمال سیئه بر خود واجب گرداند یکی از فضلاء زمان سلطان ملکشاه حکایت کرده است که در آن زمان که سلطان در بغداد بود بر خاطر عاطر خواجه نظام الملک اندیشه گذاردن حج اسلام و طواف روضه مقدسه خیر الانام علیه الصلوة و السلام استیلا یافته بمبالغه تمام از سلطان دستوری خواست و سلطان رخصت فرموده خدام خواجه عالیمقام احمال و اثقال آنجناب را بجانب غربی دار السلام کشیدند و آن موضع روزی‌چند مضرب خیام وزیر آصف احتشام گشت و من نوبتی بملازمت خواجه شتافته چون نزدیک بآستان ولایت آشیان رسیدم شخصی که سیمای صلحاء داشت با من ملاقات نموده رقعه بمن داد و گفت این امانتی است از وزیر لطف کرده بدو رسان و من آن کاغذپاره را گرفته بخیمه خواجه درآمدم و بی‌آنکه مطالعه

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 498

نمایم بدست خواجه دادم خواجه نظر بر آن رقعه انداخته آغاز گریستن کرد و گریه خواجه آنمقدار امتداد یافت که من از ایصال آن نوشته پشیمان شدم و چون اشک از چشم خواجه بازایستاد مرا گفت صاحب این رقعه را بمجلس درآورد و من فی الحال بطلب آنشخص از خیمه بیرون آمدم فاما هرچند او را جستم نیافتم تا بالضرورة بازگشتم و از عدم وجدان درویش خواجه را اعلام نموده بعد از آن نظام الملک رقعه را بمن نمود و در آن مرقوم بود که دوش حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم را بخواب دیدم که فرمود نزد حسن رو و با او بگوی که حج تو هم اینجاست بمکه چرا میروی نه من ترا گفته‌ام که بر درگاه این ترک ملازم باش و مطالب ارباب حاجات را بانجاح و اسعاف مقرون گردان و بفریاد درماندگان امت رس را وی گوید که خواجه بدین‌سبب فسخ عزیمت حج کرده بمن گفت که هرگاه صاحب این خواب را به بینی البته او را بمن رسانی و من بعد از مدتی آن شخص را یافته گفتم وزیر مشتاق لقای تست اگر رنجه شوی غایت لطف باشد جواب داد که وزیر را امانتی نزد من بود بوی رسانیدم بعد ازین مرا با او و او را با من هیچ مهمی نیست سدید الدین محمد بخاری در مؤلف خود آورده است که خواجه نظام الملک در هراة و بغداد و بصره و اصفهان و دیگر بلدان بقاع خیر و ابواب بر طرح انداخته باتمام رسانید و از آنجمله در بغداد مدرسه ساخت که آنرا نظامیه میگفتند و آن مدرسه شریفه در غایت یمن و برکت بود چه هیچکس از طلبه در آن بقعه تحصیل ننمود که از فنون علوم بهره‌ور نگشت و بسیاری از اعاظم علماء در آن مدرسه ساکن گشته بدرس و افاده قیام فرمودند مثل حجة الاسلام غزالی و ابو اسحق شیرازی منقولست که چون خواجه از عمارت نظامیه فراعت یافت کتابخانه را بشیخ ابو زکریاء خطیب تبریزی سپرد و او هرشب بشرب شراب و مصاحبت احباب قیام و اقدام مینمود دربان مدرسه نوبتی شمه ازین معنی بعرض خواجه رسانید و آنجناب جواب داد که مرا بشیخ ابو زکریا اعتقاد بسیار است و هرگز این سخن درباره او باور ندارم اما دغدغه در خاطر عاطرش پیدا شد و در شبی از شبها تنها بمدرسه رفته و بر بام کتابخانه شتافته از روزن مشاهده حال شیخ ابو زکریا نمود و آنچه شنیده بود بعین الیقین ملاحظه فرمود و فی الحال بمنزل شریف بازگشته روز دیگر وقفیه را طلب داشت و وظیفه شیخ ابو زکریا را مضاعف گردانید و بروات نوشته یکی از نواب را فرمود که این براتها را نزد شیخ برده سلام من بایشان رسان و بگو که نظام الملک میگوید بخدا سوگند که من در ابتدا نمی‌دانستم که آن جناب را از اینگونه اخراجات ضروریه واقع میشود و الا در آن زمان که تعیین وظایف مینمودم باین محقر وظیفه که در وقفیه بنام شیخ قلمی شده رضا نمیدادم و چون فرستاده خواجه این پیغامرا بشیخ ابو زکریا رسانید شیخ دانست که وزیر بر اسرار نهانی او وقوف یافته است لاجرم خجل و منفعل شده دست در دامان توبه و استغفار زد و مدت العمر پیرامن شرب خمر و سایر منهیات نگشت در روضة الصفا مسطور است که در زمان خلافت الناصر لدین اللّه بعضی از مردم نمام بعرض خلیفه

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 499

انام رسانیدند که طلبه مدرسه نظامیه همواره مرتکب نامشروعات میشوند و اکثر اوقات خود را بصحبت جوانان ساده‌عذار مصروف می‌دارند و خلیفه از جواب این سخن اعراض کرده بخاطر گذرانید که بنفس خویش طلبه نظامیه را امتحان نماید و چون در آن اوان از بیم خنجر فدائیان خلفا خود را بمردم نمینمودند و کسی ایشانرا نمی‌شناخت ناصر که بغایت صبیح الوجه بود روزی بوقت استوا جامهاء سفید موصلی پوشیده تنها بآن مدرسه رفت و در صحن آن بقعه در سیر آمد طالب عالمی را صباحت خدو اعتدال قد ناصر مقبول افتاد و فی الحال از خانه بیرون دویده اظهار تعلق و تعشق کرد خلیفه چون حقیقت طالب علم را مشاهده نمود پنداشت که آنچه در باب طلبه نظامیه بوی گفته‌اند راستست لاجرم بدار الخلافه بازگشته روز دیگر حکم کرد که طلبه را از مدرسه نظامیه اخراج نمایند و جماعت استربانانرا بجای ایشان بنشانند بعد از آن باندک زمانی شبی ناصر حضرت رسالت‌مآب را با خواجه نظام الملک در آن مدرسه بخواب دید و بآداب تمام نزدیک خیر الانام علیه الصلوة و السلام رفته مراسم تحنیت و سلام بتقدیم رسانید و رسول از جواب سلام اعراض نموده روی مبارک بطرف دیگر گردانید و ناصر خود را از آنجانب بنظر انور خیر البشر رسانید و همین صورت بوقوع انجامید و در کرت سیوم ناصر خلیفه بزبان تضرع و ابتهال معروض داشت که یا رسول اللّه از من چه جریمه صدور یافته که موافق مزاج همایون نیفتاده رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم فرمود که تا نظام الملک را از خود راضی نسازی سلام ترا جواب نمیدهم و بحال تو نمی‌پردازم آنگاه ناصر نزد خواجه رفته از حقیقت رنجش خاطر او استفسار نمود خواجه جواب داد که من جهة طلبه علوم دینیه مدرسه ساختم تا در آنجا متوطن بوده تحصیل نمایند و مثوبات آن سبب علو درجه من شود و تو بواسطه خطائیکه یکی از متوطنان آن بقعه مرتکب شده رسم تعلیم و تعلم از آن مقام برانداختی و آنرا طویله استران ساختی ناصر با نیاز وافر بر زبان آورد که من عهد کردم که آن مدرسه را برواج و رونق اول برده در اوقاف آن بیفزایم و کتابخانه متصل بآن بقعه بنا کرده کتب نفیسه بر آن مکان خجسته وقف نمایم آنگاه خواجه بسر رضا آمده حضرت مصطفی ناصر خلیفه را در آغوش کشید و نسبت باو عنایت و مرحمت ظاهر گردانید و چون ناصر از آن حال بحالت یقظه و انتباه آمد همان‌شب حکم کرد که استربانان از مدرسه نظامیه بیرون روند و فراشان بصفاء آن بقعه روح‌افزا پردازند و مقتضاء عهدی را که در خواب کرده بود کاربند شده روز دیگر به بناء کتابخانه و وقف کردن کتب نفیسه اشتغال نمود مصراع

زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست

و ایضا در کتاب مذکور مزبور است که خواجه نظام الملک از غایت غلو خلوص عقیدت در ایام دولت غم آخرت بیش از اندوه دنیا داشت بنابرآن روزی بخاطرش رسید که در باب حسن معاش خود نسبت برعایا و زیردستان محضری نویسد و آنرا بخطوط مشایخ و اکابر موشح سازد تا آن محضر را با او در قبر نهند و هرچند این صورت معهود نبود علماء

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 500

دین و سالکان طریق یقین بنابر التماس خواجه اسامی خویش بر آن کاغذ نوشتند و چون آن محضر بنظر مدرس نظامیه بغداد شیخ ابو اسحق شیرازی رسید بر آنجا نوشت که خیر الظلمه حسن کتبه ابو اسحق و خواجه توقیع شیخ را بر آن نهج دیده بسیار بگریست و گفت سخن راست آنست که شیخ ابو اسحق در قلم آورده بزرگی بعد از شهادت نظام الملک او را در خواب دید و از کیفیت حالش پرسید جواب داد که ایزد تعالی بنابرآن کلمه مطابق واقع که شیخ ابو اسحق نوشته بود بر من رحمت فرمود انتقال آن خواجه ستوده خصال از این دار ملال بر وجهی که سابقا مذکور شد در ماه رمضان سنه خمس و ثمانین و اربعمائه اتفاق افتاد و حکیم انوری در مرثیه آن جناب این رباعی را در سلک نظم انتظام داد رباعی

حامی جهان ز جور افلاک برفت‌بنیاد نظام عالم خاک برفت

آن زهر زمانه را چو تریاک برفت‌او رفت و سعادت از جهان پاک برفت

 

ذکر سلطان ابو المظفر رکن الدین برکیارق قسیم امیر المؤمنین‌

 

در چمن دولت آل سلجوق سلطان برکیارق گلی بود در غایت طراوت نفحات استحقاق جهانبانی از احوالش فایح و بر سپهر مملکت ملکشاهی اختری بود در نهایت سعادت انوار استعداد کامرانی از افعالش لایح منصب ولایت‌عهد پدر بسعی خواجه عالی گهر نظام الملک تعلق بوی گرفته بود لاجرم بعد از استماع واقعه سلطان ملکشاه در اصفهان بر تخت حکومت نشسته بسرانجام مهام ملک و مال اشتغال نمود و در اوایل ایام ایالت او برادرانش محمود و محمد و اعمامش تتش و ارسلانشاه در مقام مخالفت آمده محمود بسبب تقدیر بمرض آبله درگذشت و تتش در جنگ بچنک اسار گرفتار شده کشته گشت و مهم ارسلان شاه بزخم کارد پسری تمشیت پذیرفت و مهم محمد بعد از محاربات بسیار بصلح قرار گرفت نظم

مخالفان ترا هریکی بنوع دگرزمانه در ستم آخر الزمان افکند

یکی بمرد و یکیرا فلک بخنجر تیزگلو برید و یکی را ز خانمان افکند وفات برکیارق در جمادی الاخری سنه ثمان و تسعین و اربعمائه روی نمود و اوقات حیاتش بیست و پنجسال و زمان سلطنتش سیزده سال بود و مؤید الملک و فخر الملک ابنای نظام الملک در سلک وزرای برکیارق انتظام داشتند و نقش تدبیر و کفایت بر لوح خواطر مینگاشتند.

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 501

 

گفتار در بیان وقایع ایام پادشاهی سلطان رکن الدین برکیارق و ذکر مخالفتی که میان او و برادران واقع شد بارادت قادر مطلق‌

 

سلطان برکیارق بوقت وفات پدر در اصفهان اقامت داشت و چون آنخبر شنود افسر سلطنت بر سر نهاده رایت عظمت برافراشت اما ترکان بنت طمغاج با پسر خود محمود در بغداد بود و چون از تعزیت سلطان ملکشاه بازپرداخت از خلیفه التماس نمود که محمود را قایم‌مقام پدر گرداند خلیفه بسبب صغر سن محمود نخست باین امر همداستان نشد و ترکان در آن باب مبالغه و الحاح از حد اعتدال درگذرانید و خلیفه و ارکان دولت او را بایثار درم و دینار بسیار خشنود گردانید تا نام پادشاهی بر محمود اطلاق گرداند آنگاه ترکان خاتون سرهنگی باصفهان روان ساخت تا سلطان برکیارق را بدست آورد و برکیارق بنابر مصلحت وقت بامداد بعضی از غلامان خواجه نظام الملک از اصفهان گریخته نزد تکش تکین که حاکم ری و اتابک او بود رفت و در ساوه بدو پیوسته تکش تکین برکیارق را بری برد و صاحب تخت و نگین گردانید و چون ترکان خاتون استماع نمود که عرصه اصفهان از وجود برکیارق خالیست از بغداد بدان بلده رفته محمود را بر سریر جهانبانی نشاند و برکیارق بیست هزار سوار فراهم آورده عازم اصفهان گشت و سفرا آغاز آمدشد نموده مهم بر مصالحه قرار یافت برین موجب که ترکان پانصد هزار دینار از متروکات سلطان ملکشاه تسلیم سلطان برکیارق نماید و او ترک محاصره اصفهان داده بازگردد و برکیارق بعد از اخذ آن وجه بطرف همدان رفته ترکان خاتون خال برکیارق امیر اسمعیل یاقوتی را بوعده مناکحت و مواصلت فریب داد تا با سپاه اصفهان روی بحرب برکیارق نهاد و در ماه رمضان سنه سته و ثمانین و اربعمائه میان خال و خواهرزاده قتالی صعب روی نموده اسمعیل اسیر و قتیل گشت و در شوال همین سال تتش بن الپ‌ارسلان که سلطان ملکشاه او را میل کشیده بود خروج کرده با سپاه فراوان قصد برکیارق فرمود و سلطان از مقاتله او محترز گردیده بجانب اصفهان خرامید زیرا که ترکان خاتون وفات یافته بود و چون نزدیک بدان بلده رسید محمود رسم استقبال بجای آورد و هردو برادر بمرافقت و موافقت یکدیگر بشهر درآمدند و مقارن آن حال اتروملکایک و غیرهما از امراء حلقه هواداری محمود در گوش کشیده برکیارق را محبوس کردند و میل نمودند که میل کشند اما پیش از آنکه این اندیشه از حیز قوة بفعل رسد محمود آبله برآورده عزیمت ملک آخرت کرد و امرا بقدم اعتذار نزد برکیارق رفته او را بر تخت سلطنت نشاندند و سلطان برکیارق همت بر انتظام امور مملکت مقصور داشته زمام امور وزارت را در کف کفایت مؤید الملک ابو بکر بن نظام الملک نهاد و چون مؤید الملک چند روزی بتمشیت آن مهم پرداخت

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 502

برادرش فخر الملک بخدمت برکیارق رسید و سلطان مؤید الملک را معزول گردانیده فخر الملک را بمرتبه وزارت رسانید بعد از آن با سپاه فراوان متوجه دفع تتش گشته در صفر سنه ثمان و ثمانین و اربعمائه در نواحی همدان میان ایشان مقاتله اتفاق افتاد و تتش گرفتار شده در قلعه تکریت محبوس گشت و هم در آن محبس درگذشت و چون برکیارق از مهم تتش بازپرداخت رایات فتح آیات بصوب خراسان برافراخت زیرا که عم دیگرش ارسلان شاه در آنولایت در طریق مخالفت سلوک مینمود و قبل از آنکه برکیارق بخراسان درآمد ارسلانشاه بر دست پسری که قصد مباشرتش کرده بود بقتل رسید و برکیارق از مبشر اقبال این خبر شنیده بر سبیل استعجال بخراسان درآمد و بی‌شایبه دغدغه بر سریر کامرانی نشسته در سنه تسعین و اربعمائه زمام ایالت آنولایت را در قبضه اقتدار برادر خود سنجر بن ملکشاه نهاد و عنان مراجعت بجانب عراق انعطاف داد نقلست که در آن اوان که برکیارق در خراسان اقامت داشت مؤید الملک معزول در مقام هیجان غبار فتنه گشت و باترا که از جمله بندگان خاص سلطان ملکشاه بمزید استعداد ممتاز و مستثنی بود آغاز اختلاط و انبساط کرد و او را بر مخالفت برکیارق باعث شده باترا از عراق عازم خراسان گردید اما در ساوه بزخم کارد یکی از ملاحده سفر آخرت اختیار کرد و مؤید الملک بگنجه رفته سلطان محمد بن ملکشاه که والی آنخطه بود او را منظورنظر عنایت گردانید و مؤید الملک سلطان محمد را بر مخالفت برادر دلیر ساخت تا لشکر فراهم آورده در شوال سنه اثنی و تسعین و اربعمائه از گنجه بخیال قتال بیرون آمد و برکیارق نیز متوجه برادر گشته در اثناء راه اعاظم امرا قصد قتل مجد الملک قمی که منصب استیفا داشت نمودند بسبب آنکه مجد الملک درصدد کفایت اموال دیوانی شده ابواب منافع مقربان بارگاه سلطانیرا مسدود گردانیده بود و مجد الملک چون سیل بلا را متوجه خود دید بکشتی عاطفت برکیارق پناه برد و از امرا گریخته خود را در دولت خانه پادشاه انداخت و امرا او را تعاقب نموده در حوالی سرا پرده عالی صف زدند و کس نزد برکیارق فرستاده مجد الملک را طلبیدند و سلطان دست رد بر سینه ملتمس ایشان نهاد و امراء لواء بی‌حرمتی برافراختند و بمنزل پادشاه درآمده مجد الملک را پاره‌پاره کردند و برکیارق ازین جهة هراس بیقیاس بخود راه داده دامن خیمه برداشت و از راه قهستان بدار الملک ری شتافت و سلطان محمد بی‌ارتکاب کلفت محاربه بر سریر سلطنت متمکن شد و منصب وزارت را بمؤید الملک داد و برکیارق در ری مسرعان باطراف و جوانب قلم‌رو خود فرستاده باحضار شیران بیشه پیکار فرمان فرمود و پس از اجتماع سپاه متوجه سلطان محمد گشته در ماه رجب سنه ثلاث و تسعین و اربعمائه لشکر هردو برادر تیغ و خنجر در یکدیگر نهادند و شحنه بغداد گوهر آئین در آن معرکه کشته شد و نسیم نصرت و فیروزی بر پرچم علم سلطان محمد وزید و برکیارق بخوزستان گریخته در آن ولایت امیر ایاز غلام سلطان ملکشاه بدو پیوست و برکیارق باز بعراق رفته در جمادی الاخری سنه اربع و تسعین و اربعمائه کرة بعد اخری میان برادران

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 503

مقاتله واقع شد و درین نوبت برکیارق ظفر یافته بحسب تقدیر مؤید الملک اسیر گشت و سلطان او را محبوس گردانید و مؤید الملک در آن محبس همت بر استرضاء خواطر امرا مصروف داشت و از مقربان تقبلات کرد تا سلطانرا بر آن آوردند که رقم عفو بر ورق جرایمش کشید و او را بوعده منصب وزارت مسرور گردانید در آن اثنا روزی بوقت استوا که حرارت بر هوا استیلا داشت طشت‌داری بتصور آنکه سلطان در خوابست با دیگری گفت که سلجوقیان بغایت مردم بی‌حمیت‌اند و غیرت ندارند شخصی را که این همه کفران نعمت از وی صدور یافته و مدتی بشآمت عصیان او سلطان از دار الملک دور افتاد اکنون وزیر میسازند و معتمد می‌پندارند سلطان از شنیدن اینسخنان بی‌تحمل شده نایره غضب او برافروخت و باحضار مؤید الملک فرمان داده شمشیری در دست از خرگاه بیرون آمده بیکضربت گردن او را از بار سر سبک ساخت و طشت‌دار را گفت دیدی که غیرت و حمیت سلجوقیان در چه درجه است و بعد از وقایع مذکوره دو سه نوبت دیگر میان سلطان برکیارق و سلطان محمد قتال و جدال دست داده در جمادی الاخری سنه سته و تسعین و اربعمائه منازعت بمصالحت مبدل گشت مقرر آنکه شام و دیاربکر و آذربایجان و موغان و ارمن و گرجستان از سلطان محمد باشد و سایر ممالک از سلطان برکیارق بود و هیچ یک از برادران در قلم‌رو خود نام دیگری را در خطبه مذکور نسازند و تا آخر ایام حیات برکیارق مبانی مصالحه ممهد بوده انهدام بقواعد آن راه نیافت و در سنه ثمان و تسعین و اربعمائه برکیارق در راه بغداد مریض گشته در منزل بروجرد عالم را وداع نمود و منصب ولایت‌عهد را به پسر خود ملکشاه داده امیر ایاز را باتابکی او تعیین فرمود.

 

ذکر سلطان محمد بن ملکشاه‌

 

ابو شجاع غیاث الدین محمد پادشاهی بود بتائید ربانی مؤید نصفتی کامل و مرحمتی شامل داشت و در ایام جهانبانی اعلام عدل و رعیت‌پروری برافراشت بصفت زهد و عفت و ثبات عهد و صدق سخن موصوف بود و در اعلام مبانی اسلام و انهدام قواعد ملت ملاحده بدنام مساعی مشکوره ظاهر فرمود و در مبادی جلوس آنخسرو بناموس ایاز و صدقه غلامان سلطان ملکشاه بن برکیارق را بپادشاهی برداشته لشکر بسیار فراهم کشیدند و لواء مخالفت ارتفاع داده مستعد تهیج غبار جنگ و نزاع گردیدند و سلطان محمد با سپاه کثیر العدد متوجه ایشان شده در حین تلاقی فریقین و تساوی صفین ابرپاره بهیأت اژدهائی که آتش از دهانش می‌بارید بر زبر لشکر ایاز و صدقه نمودار گشت بنابرآن مخالفان ترسیده فریاد الامان برآوردند و سلاح افکنده بموکب سلطان محمد پیوستند و سلطان ایاز و صدقه را گرفته و کشته ملکشاه را محبوس ساخت آنگاه بعنایت الهی مستظهر شده ببغداد خرامید و از مستظهر خلیفه قسیم امیر المؤمنین لقب یافته در سلطنت مستقل گردید

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 504

در تاریخ امام یافعی مسطور است که در روز جمعه سلخ جمادی الاخری سنه احدی و خمسمائه میان سلطان محمد بن ملکشاه و سیف الدوله صدقة بن منصور که امارت مکه و بعضی از بلاد عرب تعلق بوی میداشت حربی صعب اتفاق افتاد و صدقه با سه هزار سوار از لشکریان خود در روز معرکه کشته گشته رخت هستی بباد فنا داد و صدقه شیعی‌مذهب بود و مدت بیست و دو سال امارت نمود و در آن اوان که سلطان محمد در بغداد اقامت داشت احمد بن عبد الملک عطاش بر دژکوه اصفهان استیلا یافته رایت عصیان برافراشت بنابرآن سلطان بدانجانب شتافت و بعد از محاصره دژکوه بر احمد مظفر گشته او را بکشت و سلطان محمد در اوایل سنه احدی عشر و خمس‌مائه باجل طبیعی درگذشت اوقات حیاتش سی و هفت سال بود و زمان سلطنتش سیزده سال سعد الملک آوجی و فخر الملک و ضیاء الملک احمد بن نظام الملک در سلک وزراء سلطان محمد منتظم بودند و هریک از ایشان در اشاعت عدل و انصاف و رفع رسوم جور و اعتساف ید بیضا مینمودند

 

   توجه:  مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب بررسی داستان تاریخ حبیب‌السیر فی اخبار افراد بشر در اینجا.

 

کلیک کنید:  مقدمه و فهرست و بررسی داستان تاریخ حبیب‌السیر فی اخبار افراد بشر

http://arqir.com/484

 

 کلیک کنید:  تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2

 

گفتار در ذکر دفع شر احمد بن عبد الملک باهتمام آن پادشاه عالی‌گهر و بیان بعضی از وقایع و حکایات دیگر

 

در روضة الصفا مرقوم قلم صحت اثر گشته که سلطان ملکشاه در ایام پادشاهی خود در ولایت اصفهان قلعه‌ای در غایت حصانت بنا نهاد و آن حصار موسوم بدژکوه گشته طایفه از دیالمه که بر جانب ایشان اعتماد بود بمحافظت آن قیام می‌نمودند و احمد بن عبد الملک عطاش که از جمله داعیان ملاحده رودبار و قهستان بود ببهانه معلمی صبیان بآن قلعه رفت و با دیالمه آغاز اختلاط و انبساط کرد و در خلوات آنجماعت را بمذهب اسمعیلیه دعوت کردن گرفت و باندک روزگاری اکثر مردم قلعه مطیع احمد شده و او در ظاهر اصفهان دعوت‌خانه مرتب ساخت و هرشب آنجا بوده طایفه‌ی از اصفهانیان بدان مکان میرفتند و مذهب باطلش را می‌پذیرفتند تا عدد متابعان او بسی هزار رسید و در آن اوقات که سلطان محمد بن ملکشاه در بغداد بود احمد بران قلعه استیلاء تمام یافته ذخیره بسیار جمع گردانید و سلطان بعد از تحقیق اینخبر از بغداد باصفهان شتافته بمحاصره دژکوه مشغول گشت و بعد از چندگاه که قوت محصوران نزدیک باتمام رسید احمد عطاش قاصدی نزد سعد الملک آوجی که در آن زمان وزارت سلطان تعلق بوی میداشت و در خفیه دعوت ملاحده را قبول کرده بود فرستاد و پیغام داد که اهل قلعه را ذخیره نمانده لاجرم داعیه دارم که امان طلبیده قلعه را بسپارم سعد الملک در جواب گفت که یکهفته دیگر تحمل باید نمود تا من این سک یعنی سلطانرا بقتل رسانم آنگاه فصاد پادشاهرا بانعام هزار دینار و خلعتی فریفته با وی مقرر نمود که سلطانرا به نیشتر زهرآلود فصد کند و حال آن که سلطانمحمد بنابر غایت دمویة مزاج در هرماه یکنوبت فصد میکرد و چون وقت آنکار

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 505

نزدیک رسید حاجب سعد الملک از تزویر وزیر آگاه شده آنراز را با منکوحه خویش در میان نهاد و زن حاجب کیفیت حال را با شخصی که متعلق او بود بازگفت و بمقتضاء کلمه (کل سرجاوز الاثنین شاع) این حدیث بگوش پادشاه رسیده تمارضی کرد و فصاد را حاضر گردانید و چون فصاد بازوی او را بسته دست به نیشتر برد سلطان از روی قهر و غضب در وی نگریست فصاد را لرزه بر اعضاء افتاده کیفیت واقعه را بر سبیل راستی معروض داشت آنگاه سلطان فرمود که بهمان نیشتر فصاد را رک زدند تا جان بقابض ارواح سپرد و سعد الملک را با متعلقان هلاک ساخته زن حاجب را عقد بست و چون ملاحده ازین صورت آگاهی یافتند قلعه را تسلیم کردند و احمد عطاش اسیر گشته محصلان بموجب فرموده سلطان او را دست‌وپابسته بر شتری نشاندند و باصفهان درآوردند و بعد از چند روز آن ملحد باطل را بتیغ قاتل گذرانیده سوختند در تاریخ گزیده مسطور است که در زمان طغیان احمد عطاش نابینائی که موسوم و ملقب بعلوی مدنی بود در اصفهان پیدا شد و آخرهای روز بر سر کوچه عصائی بدست گرفته می‌ایستاد و میگفت خدایش بیامرزاد که این پیر فقیر را بمنزلش رساند و مردم جهة ملاحظه کسب مثوبت پیر نابینا را گرفته بسرای او که در اقصای آن کوچه بود میبردند و حال آنکه آن کورباطن با جمعی از ملاحده در آن سرا که مبتنی بود بر سردابها توطن داشت و هرکس که او را بدر سرا می‌رسانید جمعی از سرا بیرون میجستند و آنشخص را گرفته در سردابه می‌کشیدند و بانواع عقوبت می‌کشتند و در آن اوقات اصفهانیان عزیزان خود را گم کرده بازنمی‌یافتند و نمیدانستند که حقیقت حال چیست تا روزی ضعیفه گدا بدر آنخانه رسید و زبان بسؤال گشاده در آن اثنا آواز ناله شنید و تصور کرد که بیماریست لاجرم گفت به نیت شفاء بیمار خویش مرا چیزی دهید ملاحده پنداشتند که آن زن گدا بافعال ایشان پی‌برده تمسخر می کند لاجرم قصد گرفتنش کردند و ضعیفه فرصت یافته خود را بسر کوچه رسانید و کیفیت حادثه را با مردم تقریر کرد اصفهانیان خود درپی جست‌وجوی گم‌شده‌گان خویش بودند و چون این حدیث را از آن پیره‌زن گدا شنودند فی الحال بآنخانه شتافتند و علوی مدنی و معاونانش را گرفته در آنمنزل چاههای و سردابها یافتند مملو از کشته و خسته و بر دیوارها چهارمیخ کرده از مشاهده آنصورت فریاد از نهاد خلایق برآمده ملاحده را بخواری هر چه تمامتر کشته و سوخته اجساد اموات خود را بگورستان بردند و دفن کردند و ایضا در کتاب مذبور مذکور است که سلطان محمد در اواخر حیات بغزو هندوستان رفته بسیاری از هندوان بی‌ایمانرا بقتل رسانید و در آن دیار بتی سنگین که قریب دو هزار من وزن داشت بدست سلطان افتاد و هندوان کس بدرگاه پادشاه فرستاده پیغام داند که اگر آن صنم را بما بازدهند هم سنک آنمروارید تسلیم نمائیم سلطان محمد این ملتمس را قبول نفرمود و فرمود که اگر همچنین کنم مردم مرا محمد بت‌فروش گویند همچنانکه آذر را بت‌تراش گویند آنگاه آن بت را باصفهان نقل کرده در آستانه مدرسه که حالا مقبره اوست انداخت

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 506

نقلست که وزارت سلطان محمد چندگاه تعلق بفخر الملک مظفر بن نظام الملک می‌داشت چون او بسببی از اسباب بخدمت سلطان سنجر پیوسته و بزخم خنجر یکی از فدائیان ملحد کشته گشت برادرش ضیاء الملک احمد رایت وزارت برافراشت و ضیاء الملک نسبت بسید ابو هاشم همدانی که بوفور مال و استعداد از اکثر اغنیا ممتاز و مستثنی بود پیوسته اظهار عداوت مینمو و امور واقع و غیرواقع از وی بسلطان میرسانید تا مزاج پادشاه برسید متغیر گردید وزیر از سلطان قبول نمود که اگر سید را بدو سپارند مبلغ پانصد هزار دینار بخزانه عامره رساند و ابو هاشم از صورت واقعه خبر یافته از راهی که معروف نبود بیک هفته خود را از همدان باصفهان رسانید و در شب بیکی از خواص پادشاه که او را قراتکین می‌گفتند ملاقات فرمود و مبلغ ده هزار دینار باو بخشید و التماس نمود که همان‌شب او را بمجلس پادشاه برد تا دو سه کلمه عرضه دارد و قراتکین چون بغایت مقرب بود فی الحال بملازمت سلطان محمد رفته رخصت حاصل کرده سید را بمجلس پادشاه برد و سید ابو هاشم زبان باداء دعا و ثنا گشاده در دانه که مقومان ذو البصیره از دانستن قیمت آن عاجز بودند پیشکش کرد و عرضه داشت نمود که مدت مدید است که احمد کمر عداوت من بر میان بسته و در این ایام چنان مشهور گشته که بنده را به پانصد هزار دینار از سلطان کامکار خریده و حال آنکه لایق نیست که پادشاه مسلمان فرزندزاده پیغمبر خود را بعرض بیع درآورد و اکنون اگر جهة اخراجات لشگر محقری ضرورت باشد من هشتصد هزار دینار تسلیم مینمایم بشرط آنکه سلطان وزیر را بمن سپارد و چون حب مال بر حفظ وزیر غلبه کرد التماس ابو هاشم درجه قبول یافت و سید مبتهج و مسرور از اصفهان بصوب همدان روانشد و غلامی از خازنان سلطان جهت اخذ آن زر از عقب ابو هاشم در حرکت آمد و چون بهمدانرسید قصد نمود که در منزل سید فرود آید و روزی‌چند باخذ قوللقه و مهلتانه قیام نماید سید باو گفت منزل تو کاروانسرا یا فضاء صحراست و مقام تو در این ولایت چندان خواهد بود که زر شمرده شود و آنچه ترا از مأکول و علیق الاغ ضرورت باشد از خاصه خود بهم خواهی رسانید غلام چون این سخن بشنید خواست که قدم در وادی بی‌ادبی نهد ابو هاشم گفت اندیشه باطل مکن و الا فرمایم که ترا از این در سرا بیاویزند و صد هزار دینار دیگر بخزانه فرود آرم تا هزار غلام که هریک از تو بهتر باشد بخرند و غلام ترسیده از خانه سید بیرون رفت و آنجناب در عرض یکهفته بی از آنکه چیزی قرض کند یا متاعی فروشد مبلغ هشتصد هزار دینار بر غلام شمرد و فلسی زیاده از آن بغلام نداد و غلام باصفهان بازگشته کیفیت حال بعرض پادشاه رسانید سلطان از وفور مال ابو هاشم تعجب کرده فرمود که احمد بن نظام الملک را بوی سپارند بعضی از مورخان گفته‌اند که سید ابو هاشم بر ضیاء الملک منت نهاده او را مطلق العنان گردانید و زمره بر آن رفته‌اند که در مقام انتقام شده بنیاد حیاتش را برانداخت در روضة الصفا مسطور است که چون محمد بن ملکشاه بسکرات گرفتار گشت پسر ولی‌عهد خود محمود را گفت تاج بر سر نهاده بر تخت باید نشست محمود عرض کرد که امروز روز نیک نیست سلطان

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 507

فرمود که بر پدرت نیک نیست اما بر تو نیک است از نتایج طبع سلطان محمد این سه بیت اشتهار دارد ابیات

بزخم تیغ جهانگیر و گرز قلعه گشای‌جهان مسخر من شد چو تن مسخر رای

بسی بلاد گرفتم بیک اشارت دست‌بسی قلاع گشودم بیک فشردن پای

چو مرک تاختن آورد هیچ سود نداشت‌بقا بقای خدایست و ملک ملک خدای

 

ذکر سلطان السلاطین سنجر بن ملک شاه برهان امیر المؤمنین‌

 

پادشاه عالی‌گهر معز الدنیا و الدین سنجر بطول عمر و طیب عیش و فتح بلاد و قمع اهل عنان موصوف و معروف بود و در تمهید بساط عدالت و رعیت‌پروری و تشئید اساس عبادت و پرهیزکاری مبالغه تمام مینمود مراسم لشگرکشی و کشورگشائی نیکو دانستی و لوازم خسروی و فرمانفرمائی کما ینبغی توانستی اگرچه در ادراک جزئیات امور چندان غوری نمی‌کرد اما در فیصل قضایاء کلیه بر نهج عقل و سداد شرایط اهتمام بجای می آورد و در تعظیم و تبجیل سادات عظام و اعزاز و احترام علماء اعلام و فضلاء کرام بقدر امکان می‌کوشید و در ترویج احکام دین اسلام و تمشیت مهام شریعت حضرت خیر الانام علیه الصلوة و السلام همواره شرط سعی و اجتهاد بتقدیم میرسانید سالها به نیابت برادرن خویش سلطان برکیارق و سلطان محمد در خراسان رایت ایالت برافراشت و چهل و یکسال در کمال استقلال در بسیاری از معموره ربع مسکون ظلال معدلت مبسوط داشت با سلاطین عراق و آذربایجان و حکام غزنین و غور و خوارزم و ترکستان او را نوزده مصاف معتبر روی نمود و در هفده معرکه از آن معارک ظفر و نصرت او را بود اما در غزو گور خان و جنگ حشم غزان شکست یافت و از غصه بیداد غزان مریض شده بعالم عقبی شتافت ولادت باسعادتش در سنجار از ولایات شام فی سنه تسع و سبعین و اربعمائه اتفاق افتاد و در سنه احدی عشر و خمسمائه باستقلال تاج سلطنت بر سر نهاد و در بیست و ششم ربیع الاولی سنه اثنین و خمسین و خمسمائه از دار غرور بسرای سرور انتقال فرمود اوقات حیاتش هفتاد و دو سال و چند ماه بود و اسامی وزراء سلطان سنجر در ذیل وقایع ایام دولت او سمت تحریر خواهد یافت و پرتو اهتمام بر ذکر شمه از اسباب نصب و عزل آن طایفه خواهد تافت‌

 

گفتار در بیان مجملی از وقایع اوایل ایام سلطنت سنجر بن ملکشاه بن الپ ارسلان و ذکر شکست یافتن آن پادشاه عالیشان از حاکم قراختای کور خان‌

 

چون سلطان محمد بن ملکشاه در عراق فوت شد پسرش سلطان محمود بجای پدر نشست و بحال سلطان سنجر که عمش بود التفات ننمود بنابرآن سلطان سنجر تأدیب برادرزاده را پیش‌نهاد همت عالی‌نهمت ساخته رایت آفتاب اشراق بجانب آذربایجان و عراق برافراخت و آن دو نیر اوج اقبال در میدان قتال باستعمال آلات جنگ؟؟؟ سلطان محمود شکست یافت و

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 508

بساوه شتافت و چون بدیده بصیرت وفور قوت و مکنت سنجری را مشاهده نمود بپای عجز و اضطرار نزد عم بزرگوار رفت و زبان اعتذار و استغفار برگشاد و سلطان سنجر از سر جریمه برادرزاده درگذشت و ایالت عراق عرب و عجم را بوی مسلم داشت مشروط بآنکه در خطبه نام سلطان را بر نام محمود مقدم مذکور سازند و چند موضع از امهات بلاد عراقین مخصوص بدیوان سنجر باشد و چون خاطر خطیر خسرو جهانگیر از آن مهم فراغت یافت عنان‌یکران بجانب خراسان تافت و در سنه خمس عشر و خمس‌مائه والده سلطان سنجر فوت شده افاضل علما و اعاظم فضلا جهت اداء نماز بجنازه مهدعلیا حاضر گشته سلطان بآنجماعت گفت باید که از شما کسی پیش‌نمازی کند که مدة العمر عمدا ترک فریضه نکرده باشد و تمامی آن طایفه توقف نموده سلطان سنجر بنفس نفیس پیش رفت و سایر ارکان بآن پادشاه سعادت انتما اقتدا کرده نماز کردند و در سنه اربع و عشرین و خمسمائه حاکم سمرقند احمد بن سلیمان نسبت بسلطان در مقام عصیان آمده رایات فیروزی شعار سنجری از آب آمویه عبور فرمود و سایه وصول بر حدود سمرقند انداخته احمد در شهر متحصن شد و بعد از امتداد ایام محاصره و وقوع قحط و غلا امان طلبیده از شهر بیرون آمد و سلطان یکی از غلامان خاصه را بحکومت سمرقند بازداشت و احمد خائن را مصحوب خود گردانیده رایت مراجعت برافراشت و پس از چندگاه از احمد عفو کرده بار دیگر او را بسمرقند فرستاد و در سنه سته و عشرین و خمسمائه سلطان سنجر بعزم رزم برادرزاده خود سلطان مسعود با صد و شصت هزار مرد از جنود ظفر ورود متوجه عراق گشت و سلطان مسعود با سی هزار نفر در برابر آمده بنواحی دینور محاربه از هرچه تصور توان کرد صعب‌تر اتفاق افتاد و قرب چهل هزار کس از جانبین کشته گشته نسیم نصرت و برتری بر پرچم علم سنجری در وزیدن آمده سلطان مسعود غایت اقتدار عم بزرگوار و نهایت عجز و انکسار خود مشاهده نموده هم در آن معرکه نزد سلطان رفت و چون سلطانرا چشم بر برادرزاده افتاد عرق شفقت در حرکت آمده سلطنت عراق عجم و آذربایجان بر وی مسلم داشت و امارت بغداد و عراق عرب را ببرادرش طغرلبیک بن محمد داده بجانب خراسان بازگشت و در سنه ثلثین و خمسمائه سلطان سنجر شنید که خواهر زاده‌اش سلطان بهرام شاه غزنوی که بمعاونت ملازمان آن پادشاه با داد و دین بر سریر سلطنت آبا و اجداد تکیه زده خیال استقلال دارد و از اداء خراجی که بر گردن گرفته بود سر می‌پیچد بنابرآن رایات ظفرقرین بصوب غزنین در حرکت آمده حال بهرام شاه از استماع توجه خال تغییر یافته قاصدان سخن‌دان بآستان سلطنت‌آشیان ارسال داشت و مراسم عذرخواهی بتقدیم رسانیده خراج گذشته ادا کرد لاجرم سلطان رقم عفو بر جریده جریمه بهرامشاه کشیده بطرف مرو بازگردید و در سنه خمس و ثلثین و خمسمائه بار دیگر از والی سمرقند مخالفت‌گونه فهم شد و ثانیا سلطان سنجر لشکر بدان طرف کشیده احمد خان که بعلت لغوه و فالج مبتلا بود در شهر تحصن نمود و بعد از انقضاء ششماه کار او بجان

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 509

رسیده ابواب شهر بازگشاد و ملازمان آستان سلطنت‌آشیان او را در محفه نهاده پیش سلطان آوردند در حالی که دهانش کج شده بود و لعاب از آن میرفت و سلطان سنجر احمد را از امر ایالت معاف داشته پسرش نصر خان را والی سمرقند گردانید و در آن اثنا بعضی از امرا بنابر اغراض فاسده خویش بعرض رسانیدند که مردم قراختای که در حدود این مملکت توطن دارند مکنت تمام و تجمل مالا کلام پیدا کرده‌اند مناسب آنکه موکب همایون بقصد تادیب ایشان در حرکت آید و الا امکان دارد که فتنه روی نماید که تدارک پذیر نباشد و این سخن در ضمیر آفتاب تأثیر پادشاه کشورگیر مؤثر افتاد و حکم عالی از موقف غضب شرف نفاذ یافت که مراعی و مواشی آن جماعت را بتازیانه تاراج بجانب مرو رانند و بعضی از آن طایفه بدرگاه عالم‌پناه آمده معروض داشتند که پنجهزار اسب و پنجهزار شتر و پنجهزار گوسفند بطیب نفس پیشکش مینمائیم مشروط بآنکه سلطان طریق عنایت و التفات مسلوک دارد و امرا باین مصالحه راضی شده در آن اثنا جمعی از مردم شریر نزد گور خان که پادشاه قراختای بود و بمزید شوکت و حشمت از سایر سلاطین ترکستان امتیاز داشت رفتند و او را بر مقابله و مقاتله سلطان سنجر اغوا نمودند و گور خان سپاهی بیکران فراهم کشیده متوجه سلطان گشت و سلطان سنجر و امرای خراسان بغرور فراوان در برابر قراختائیان رفته بباد حمله مبارزان نایره قتال سمت التهاب گرفت و از تحرک سم بادپایان غبار معرکه کارزار صفت هیجان پذیرفت و لشکر سلطان سنجر بخلاف معهود و مقصود شکستی فاحش یافته قرب سی هزار کس کشته شدند و سلطان سنجر متحیر گشته تاج الدین ابو الفضل که والی سیستان بود عرض نمود که ای خداوند جهد باید کرد که بسرعت هرچه تمامتر خود را از این گرداب مهلک بساحل نجات کشیم که زیاده از این ثبات و قرار مستلزم ازدیاد نکال و خسارت خواهد بود و سلطان با سیصد سوار اسفندیار آثار بر صفوف کفار حمله کرده با ده پانزده کس جان بکنار کشید و بحصار ترمذ شتافت و تاج الدین ابو الفضل با منکوحه سلطان ترکان خاتون گرفتار گشت و گور خان او را حریف مجلس بزم خود ساخت و سایر اسیران را رخصت انصراف داد و از این شکست شکوه سلطان سنجر در ضمایر نقصان یافته اموال و خزاینی که اندوخته بود تلف گردید و فرید الدین کاتب در آن واقعه این رباعی بر لوح بیان مرتسم گردانیده رباعی

شاها ز سنان تو جهانی شد راست‌تیغ تو چهل سال ز اعدا کین خواست

گر چشم بدی رسید آن هم ز قضاست

کانکس که بیک حال بماندست خداست و در سنه ثلاث و اربعین و خمسمائه سلطان سنجر بعراق خرامیده سلطان مسعود بملازمت عم مبادرت نمود و لوازم خدمت و اخلاص بتقدیم رسانید و در خلال آن احوال بهرامشاه غزنوی فتح نامه غور و خبر فوت سام و سرسوری را که از جمله حکام آن دیار بودند نزد سلطان فرستاد و فخر الدین خالد هروی این رباعی در سلک نظم انتظام داد که رباعی

آنانکه بخدمتت نفاق آوردندسرمایه عمر خویش طاق آوردند

دور از تو سرسام بسرسام نماندوینک سرسوری بعراق آوردند و در سنه اربع و اربعین و خمسمائه علاء الدین حسین

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 510

غوری بانتقام برادر خود سوری از غور بغزنین رفت و بهرامشاه را منهزم گردانیده روی توجه بخراسان نهاد و علی چتری که سلطان سنجر او را از مرتبه مسخرگی بدرجه امارت رسانیده بود بوی پیوسته علم مخالفت سلطان ارتفاع دادند و چون این خبر بعرض سنجر رسید متعرض محاربه ایشان گردید و در حدود قصبه او به از ولایت هراةرود بین الجانبین مقابله و مقاتله روی نمود و بعد از کشش و کوشش بسیار علاء الدین غوری و علی چتری شکست یافته گرفتار شدند و سلطان سنجر علاء الدین حسین را بخواجه مثقال سپرده اشارت کرد تا علی چتری را در زیر علم دونیم زدند و از وقوع این فتح نامدار بار دیگر هیبت و شوکت سلطان سنجر در خواطر اکابر و اصاغر قرار گرفت و اساطین سلاطین رسل و رسایل بدرگاه عالم‌پناه فرستاده عرصه مملکت مجدد رواج و رونق پذیرفت و علاء الدین حسین چندگاهی در اردوی سلطان سنجر مقید بوده چون لطف طبعش بر ضمیر جناب سلطانی ظاهر شد نوبت دیگر ایالت ولایت غور را بوی ارزانی داشت و علاء الدین بوطن اصلی بازگشته همت بر تعمیر آن مملکت گماشت‌

 

گفتار در بیان عصیان حشم غز و کشته شدن والی بلخ و ذکر مقاتله سلطان سنجر با آن قوم بداختر و گرفتار گشتن بزندگانی تلخ‌

 

در زمان جهانبانی سلطان سنجر چهل هزار خانه‌وار ترکمانان که مشهور بودند بحشم غز در ولایت ختلان و چغانیان و حدود بلخ و قندز و بقلان اقامت می‌نمودند و هرسال بیست و چهار هزار گوسفند جهت شیلان سلطان تسلیم خان‌سالاران کرده بفراغت روزگار میگذرانیدند نوبتی بطریق معهود نوکر خوانسالار شهریار کامکار بمیان آن قوم رفته طلب گوسفند نمود و بخلاف فرستادگان سابق در غث و سمن گوسفندان با ایشان مناقشه آغاز نهاد و حشم غز تحمل آنمعنی نیاورده آن شخص را هلاک کردند و دیگر از ارسال گوسفندان یاد نیاوردند خوانسالار از بیم سیاست سلطانی این قضیه را پنهان داشته مدتی گوسفند شیلانرا از خاصه خود سرانجام مینمود در آن اثنا والی بلخ امیر قماج بمرو آمد خوانسالار کیفیت احوال بعرض او رسانید و قماج کلمه چند در باب تسلط و تغلب غزان با سلطان در میان نهاد و نشان داروغگی ایشان بنام خود حاصل کرد و چون ببلخ مراجعت نمود کس نزد حشم غز فرستاده گوسفندان باقی را طلب داشت آنقوم گفتند ما بندگان خاص سلطانیم و غیر از وی کسی را حاکم خود نمیدانیم و فرستاده قماج را در کمال اهانت و اذلال از میان خود بیرون کردند و قماج از این معنی در خشم شده متوجه محاربه ایشان گردید و با پسر خود ملک الشرف در معرکه بقتل رسید و روایت حمد اللّه مستوفی آنکه قماج و ملک الشرف در نواحی منازل غزان شکار میکردند و ایشان چون پدر و پسر را باهم دیدند هردو را شکاری‌وار در میان گرفته معروض حسام انتقام گردانیدند بر هرتقدیر بعد

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 511

از آنکه سلطان سنجر از قتل قماج و ملک الشرف خبر یافت باستصواب امرا عنان عزیمت بحرب ایشان تافت و چون حشم غزان استماع نمودند که سلطان سنجر بعزم غزو ایشان متوجه است قاصدی بدرگاه عالم‌پناه روان ساختند و زبان اعتذار گشاده پیغام دادند که اگر سلطان مراجعت نماید برسم جرمانه و خون‌بهاء امیر قماج مبلغ صد هزار دینار و صد غلام ماه‌پیکر تسلیم می‌کنیم سلطان خواست که عذر غزانرا بسمع قبول جای دهد و عنان عزیمت بمستقر دولت معطوف گرداند اما امرا بر این معنی انکار نموده عرضه داشتند که اگر غزان گوشمالی بسزا نیابند در ساحت مملکت فتنه پدید آید که تدارک‌پذیر نباشد بنابرآن سلطان بجانب منازل غزان کوچ فرمود و چون نزدیک بدیشان رسید آنقوم تضرع و نیازمندی بسیار اظهار کرده گفتند که اگر سلطان از سر جریمه ما بندگان درگذرد از هرخانه یکمن نقره با آنچه سابقا قبول نموده بودیم منضم میگردانیم پادشاه عالیجاه را بر آن قوم رحم آمده بیت

خواست تا از مصاف کردن غزمرکب خویش را عنان تابد لیکن بنابر کمال مبالغه امیر مؤید بزرگ و بر نقش مروی صف قتال برآراست و حشم غزان دل از جان برگرفته فدائی‌وار بمقام مدافعه آمدند و شمشیر و خنجر از غلاف خلاف برکشیده آغاز کارزار کردند و اکثر اعیان سپاه سلطان بسبب نزاعی که با مؤید و بر نقش داشتند در جنگ سستی نموده غزان غالب گشتند و سلطان عنان بطرف مرو گردانیده غزان متعاقب روان شدند و یکی از حواشی را که موسوم بود بمودود بن یوسف و با سلطان بحسب صورت مشابهت داشت بگرفتند و او را سنجر تصور نموده بر تخت نشاندند و زمین خدمت ببوسیدند و مودود هرچند گفت که من سلطان نیستم باور نکردند تا یکی او را بشناخت و گفت این شخص مطبخی‌زاده سلطانست بعد از آن غزان انبانی پرآرد کرده و از گردن مودود آویخت و او را باهانت تمام از میان خود بیرون تاختند و عنان عزیمت از عقب سلطان معطوف ساختند و سلطانرا در اثناء راه دیده یا در مرو گرفته بر سریر جهانبانی نشاندند و شرط زمین‌بوس بجای آورده بلده فاخره مرو را که در نهایت معموری بود سه شبانروز غارت نمودند آنگاه جهت طلب مخفیات اشراف و اعیانرا مؤاخذه کرده در تعذیب و شکنجه کشیدند و چون خاطر شوم ایشان از مهم مرو فراغت یافت به نیشابور و دیگر بلاد خراسان شتافتند و در هرجا هرچیز دیدند متصرف گردیدند و مسلمانانرا بخاک و نمک شکنجه کرده از ایشان مخزونات و مدفونات می‌طلبیدند و بسیاری از علما و مشایخ بتعذیب آن ملاعین شهید شدند از آنجمله یکی شیخ فاضل عالم متقی محمد بن یحیی بود که در حین شکنجه بخاک شهد شهادت چشیده بعالم پاک پیوست خاقانی در حق او گوید نظم

در ملت محمد مرسل نداشت کس‌فاضلتر از محمد یحیی فنای خاک

آن کردگاه مهلکه دندان فدای سنک‌وین کرد روز قتل دهانرا فدای خاک القصه در تمامی بلاد خراسان منزلی نماند که از ظلم و بیداد غزان ویران نشد و سلطان سنجر مدت چهار سال در دست ایشان اسیر بوده شب آنجناب را در قفس آهنین میکردند و روز

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 512

بر تخت سلطنت می‌نشاندند و بحسب تمنای خود مناشیر می‌نوشتند و بتکلیف سلطانرا بر آن میداشتند که آن احکام را مهر میکرد و چون حرم سلطان ترکان خاتون در دست آن قوم گرفتار بود شهریار نامدار تدبیر فرار نمی‌نمود و در سنه احدی و خمسین و خمسمائه ترکان فوت شده سلطان اندیشه مخلص خود کرد و بامیر احمد قماج که حاکم ترمذ بود پیغام داد که کشتیها در کنار آب آمویه معد و مهیا سازد و روزی امیر الیاس غز را که موکلش بود بفریفت تا برسم شکار او را بکنار جیحون برد و در حین اشتغال مردم بصید و شکار امیر احمد قماج ناخبر از کمینگاه بیرون تاخته سلطانرا از میانه غزان درربود و در کشتی نشانده بقلعه ترمذ رساند و سلطان چند روزی در ترمذ ساکن بود تا بعضی از غلامان و لشکریان که در اطراف و جوانب پریشان بودند بوی پیوستند آنگاه بمرو شتافت و آن بلده را در کمال خرابی دیده و رعیت را در نهایت بدحالی یافته غم و اندوه بر مزاج شریفش مستولی گشت و این معنی منجر بمرض شده سلطان سنجر در بیست و پنجم ماه ربیع الاولی سنه اثنین و خمس و خمسمائه درگذشت قطعه

جهاندار سنجر که در باغ ملک‌سرافراز بودی بکردار سرو

چو در مرو میبود آنجا بمردبجو سال فوت وی از شاه مرو در روضة الصفا مسطور است که بعد از وفات سلطان سنجر خواهرزاده‌اش محمود خان بن محمد خان که از جانب پدر نسبش ببقرا خان می‌پیوست در خراسان پادشاه شد چون پنجسال و ششماه باقبال گذرانید یکی از خواص سلطان خروج نموده محمود خان را بدست آورده میل کشید و بعد از آن بعضی از ولایات خراسان بحیز تسخیر خوارزمشاهیان درآمد و برخی تعلق بدیوان غوریان گرفت‌

 

گفتار در بیان شمه‌ای از حال بعضی از وزراء سلطان سنجر و ذکر افاضلی که معاصر بودند با آن پادشاه عالی‌گهر

 

در اوایل ایام دولت سنجر کیا عبد المجید بر مسند وزارت نشست و ملقب بمجیر الملک گردید و او در تدبیر امور وزارت و معرفت ابواب کفایت بی‌شبه و نظیر بود و در اکتساب مجد و معالی و تحصیل اسباب حشمت و بزرگی بمرتبه بلند ترقی نمود و در ایام وزارت او فخر الملک مظفر بن نظام الملک از عراق بخدمت سلطان سنجر شتافته بوسیله انواع خدمات پسندیده خاطر والده سلطان و امیر ارغوش بجانب خود مایل دید و ایشان مجیر الملک را نزد سلطان بمعایب واقع و غیرواقع متهم ساختند تا سلطان بمؤاخذه و مصادره او مثال داد و چون نواب درگاه سلطانی هرچه مجیر الملک در تحت تصرف داشت از وی بستدند او را ببهانه رسالت بغزنین فرستادند و مجیر الملک بآن ولایت رفته در خدمت بهرامشاه غزنوی اوقات میگذرانید تا متوجه عالم عقبی گردید فخر الملک مظفر بن نظام الملک بعد از عزل مجیر الملک وزیر سلطان سنجر شد و چندگاه در تمهید قواعد عدل

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 513

و انصاف و تربیت علما و فضلا و اشراف کوشیده چون اجل موعود رسید بزخم کارد یکی از فدائیان شربت شهادت چشید و پسرش صدر الدین محمد قایم‌مقام شده صفت تکبر و نخوت شعار خود ساخت و در اخذ اموال سلطانی دلیری نمود و در آن ایام که سنجر دار الملک غزنین را مسخر گردانید دست تصرف بقبض جواهر گرانمایه که در خزاین آل سبکتکین موجود بود دراز کرد و این معنی بعرض سلطان رسیده حکم عالی بقتل او صدور یافته بعضی از متجنده صدر الدین را بضرب گرز و چماق هلاک ساختند شهاب الاسلام عبد الرزاق طوسی از جمله قرابتان خواجه نظام الملک بود و در اوایل حال بتحصیل علوم دینی مشغول مینمود و سلطان سنجر او را از خانه مدرسه بیرون آورد و متعهد امر وزارت کرد و شهاب الاسلام با وجود انتظام در سلک علماء عظام در وقت اشتغال بسرانجام امور ملک و مال بخار غرور و پندار بکاخ دماغ جای داده در مجلس سلطانی بشرب شراب ارغوانی قیام می‌نمود و در آنسال که سلطان در عراق عجم بود از عالم انتقال فرمود شرف الدین ابو ظاهر سعد بن علی القمی در شهور سنه احدی و ثمانین و اربعمائه بموجب پروانچه خواجه نظام الملک ضابط و عامل سرکار مرو شد و ملقب بوجیه الملک گشت و بعد از آنکه مدتی مدید بسرانجام آن مهم پرداخت وزارت والده سلطان سنجر تعلق بوی گرفت و چون آفتاب حیات شهاب الاسلام بسرحد زوال انتقال یافت کوکب وجیه الملک بدرجه کمال رسیده بر مسند وزارت سلطان سنجر نشست اما بموجب (اذا تم امردنا نقصه) پس از آنکه سه ماه بدان امر مشغولی کرد روی بجهان جاودان آورد صاحب جامع التواریخ گوید که مرقد شرف الدین در جوار روضه طیبه رضویه علی راقدها تحف السلام و التحیة واقع است و در نواحی مشهد مقدسه قریه معتبر وقف مرقد اوست و اللّه تعالی اعلم بصحته تغار بیک محمد بن سلیمان الکاشغری در اوایل حال در بلاد ترکستان بامر تجارت اشتغال داشت و در خلال آن احوال نزدیکی از خانان راه سخن یافت و علم وزارت برافراشت و اندک‌زمانی بتکفیل آن مهم پرداخته بسبب عدم قابلیت معزول شد و از ترکستان بمرو شاهجهان رفته در سلک ملازمان درگاه سنجری انتظام یافت و بسبب دانستن لغت ترکی و صرف امتعه دنیوی پرتو التفات سلطانی بر وجنات احوالش تافت و محمد بن سلیمان بعد از چندگاه که در مرو اقامت نمود از سلطان اجازت طلبیده بحج رفت و چون از آنسفر باز آمد بضبط اموال ولایت بلخ منصوب شد و در آن اوقات نسبت بامیر قماج خدمات پسندیده بجای آورده مقارن آن حال شرف الدین ابو طاهر وفات یافت و امیر قماج هزارهزار دینار از سلطان تقبل نموده تا منصب وزارت را بمحمد بن سلیمان مفوض ساخت و تغار بیک خلعت وزارت پوشیده امیر معزی در تهنیت او این قطعه در سلک نظم کشید

صدر نیک‌اختر محمد بن سلیمان آنکه هست‌چون محمد دین‌پرست و چون سلیمان ملک‌دار

از نظام امر او شد شغل گیتی با نظام‌وز نگار کلک او شد کار عالم چون نگار

باغ ملت را ز رسم او پدید آمد درخت‌سال دولت را بعهد او پدید آمد بهار در جامع التواریخ جلالی مسطور است که محمد بن سلیمان از فضایل نفسانی بغایت عاری بود و

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 514

در وقت شروع بمنصب وزارت تقلید خواجه نظام الملک نموده در نگین خود نقش فرمود که (احمد اللّه علی نعمه) بعد از آن روزی از وی پرسید که نه محمد و احمد بحسب عربیت یک معنی دارد و هردو نام رسولست صلی اللّه علیه و آله و سلم جواب دادند که بلی گفت پس من توقیع خود را تغییر داده (محمد اللّه علی نعمه) میسازم حضار مجلس بر آن تحریف تحسین کردند و معین الدین اصم که از کبار فضلا و منشی دیوان سلطان بود آغاز هزل نموده خندان شد و محمد بن سلیمان با معین الدین سفاهت کرده او را غرزن دشنام داد و معین الدین رنجیده چند روز از خانه بیرون نیامد و چون کیفیت واقعه بعرض سلطان رسید وزیر را مخاطب ساخته فرمود که معین الدین را عذرخواهی نماید محمد بن سلیمان با وجود عدم استحقاق و قلت قابلیت بسبب مساعدت طالع روزی‌چند در کمال استقلال بسرانجام امور ملک و مال قیام نمود و چون آفتاب دولت او بنقطه زوال انتقال کرد فخر الدین طغان بیک که از نزد سلطان محمود برسم رسالت آمده بود در خلوتی حقیقت حال محمد بن سلیمان را بعرض سلطان رسانید حکم عالی باخذ و قید او صدور یافته ملازمان آستان سلطنت‌آشیان هرچه در تحت تصرف تغار بیک بود از وی بستدند بعد از آن ضبط بعضی از بلاد ترکستان بوی مفوض گشت و چون محمد ضعفی داشت کجاوه بر شتر بسته و در آنجا نشسته متوجه آن دیار شد اما در اثناء راه دست قضا مرکب حیات او را پی کرد و محمد رخت بقا بباد فنا داده روی بعالم عقبی آورد معین الدین ابو نصر بن احمد الکاشانی در اوایل حال منشی دیوان سلطان محمود بن محمد بن ملکشاه و مستوفی ممالک عراق و آذربایجان بود و در آن اوقات که سلطان سنجر جهت تأدیب سلطان محمود در عراق رایت آفتاب اشراق برافراخت زیور فضایل و کمالات معین الدین بر ضمیر انور سلطان معدلت‌آئین ظاهر گشته حکومت بلده ری را بوی تفویض فرمود و بعد از عزل تغار بیک او را از ری بمرو طلبیده خلعت وزارت پوشانید و بانعام دوات زرین و طبل سیمین و علم مفتخر و مباهی گردانید و معین الدین کماینبغی در تنظیم امور ملک و مال سعی نموده در ارتفاع اعلام عدل و انصاف و انتساخ ارقام ظلم و اعتساف غایت جد و اهتمام بجای آورد و در اقطار بلاد و اطراف امصار مدارس و خوانق و اربطه و بقاع نقاع بنا کرد و قری معمور و مستقلات موفور از خالص اموال خویش خریده وقف فرمود و چون ایام حیات او نزدیک باتمام رسید برد مظالم ملهم گشته قاصدان باکناف ممالک فرستاد تا منادی کردند که هرکس بمعین الدین وزیر بر سبیل رشوت و خدمت و هرجهت نقدی یا جنسی داده باشد بوکلاء او رجوع نموده عوض ستاند و از قضاة و اکابر ولایات التماس فرمود که سعی نمایند که حقوق مردم بدیشان رسد و چون معین الدین بر جاده شریعت سید المرسلین ثابت‌قدم بود پیوسته سلطانرا بر قلع و قمع ملاحده باعث می‌گشت و اسمعیلیه از صولت پادشاه و تدبیر وزیر خائف شده دو فدائی را به طویله معین الدین فرستادند تا بلوازم سایسی اقدام نمایند و بوقت فرصت او را بعز شهادت رسانند و آن دو ملعون چندگاه در اصطبل جناب وزارت پناه بسر میبردند تا معتمد گشتند و در روز نوروزی که وزیر جهت پیشکش سلطان تحفه و تبرکات

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 515

ترتیب می‌نمود اختاچیانرا فرمود که جمیع اسبان خاصه را بنظر آورند تا هرکدام را مناسب داند به طویله سلطان فرستد و آن دو ملعون دو اسب ایغر سرکش پیش آوردند و آن اسبان با یکدیگر جنک کرده خدام وزیر بجدا ساختن آن اسبان مشغول شدند و فدائیان فرصت یافته بیک ضربت کارد آن خواجه نصفت نهاد را بدرجه شهادت رسانیدند نصیر الدین محمود بن مظفر الخوارزمی در فنون علوم عقلی و نقلی خصوصا فقه شافعی بغایت متبحر بود و بدانستن سایر اقسام فضیلت و فن استیفا و سیاقت مباهی و مفتخر پیوسته برعایت اهل فضل و کمال اقدام مینمود و قاضی عمر بن سهلان الساوجی کتاب بصایر نصیری در علم حکمت و منطق بنام او تصنیف فرمود در جامع التواریخ مسطور است که نصیر الدین محمود در اوایل حال بامر اشراف مطبخ و اسطبل سلطان سنجر می‌پرداخت و چون از عهده آن مهم کماینبغی بیرون آمد سلطان او را مشرف جمع و خرج ممالکساخت بعد از آن متقلد منصب جلیلة المراتب وزارت گشت اما بواسطه جبن و مشرب طالب علمی مهام وزارت را متمشی نتوانست ساخت و سلطان او را معاف داشته حکم شد که بار دیگر بامر اشراف پردازد و نصیر الدین محمود از مسند وزارت برخاسته منصب اشراف را به پسر خود شمس الدین علی بازگذاشت در آن اثنا میان نصیر الدین و مقرب الدین جوهر خادم که در سلک اعاظم خواص سنجری منتطم بود غبار نقار ارتفاع یافته نصیر الدین زبان بتقریر جوهر گشاده این معنی بعرض سلطانرسید و حکم عالی نافد گردید که امراء عظام مجمعی ساخته پرسش آنمهم نمایند و بعد از انعقاد مجلس نصیر الدین بعضی از تصرفات جوهر خادم را تقریر کرد و ثقة الدین ابو جعفر که وزیر نایب جوهر بود در صدد جواب آمده گفت که ده هزار غلام در تا بین مخدوم من بسر میبردند و او را بحسب ضرورت جهت مایحتاج آنجماعت از هرممر آنچه میسر گردد چیزی میباید گرفت چه تاخیر و تعویق در سرانجام مهام غلامان موجب اختلال احوال مملکتست و تو که دوات زرین مرصع در پیش و پشت بر مسند وزارت نهاده بودی بایستی بر وجهی ضبط اموال ولایت کردی که کسی را مجال تصرف و تقصیر نماندی نصیر الدین گفت من در وقت وزارت حکمی نافد نداشتم ثقة الدین جواب داد که بی‌وقوفی که در ایام وزارت کردی در وقت اشراف تلافی نتوان نمود و در آن روز بین الجانبین انواع قیل‌وقال و جواب و سؤال واقع شد و چون کیفیت بعرض سلطان رسید فرمود که من بنفس خود این قضیه را فیصل خواهم داد تا حقیقت بظهور پیوند دو جوهر از استماع این سخن مانند ماهی در شبکه مضطرب گشت و بامیر علی چتری که منصب حجابت داشت و بواسطه مزاح و مطایبه نزد سلطان بغایت گستاخ شده بود توسل جست و امیر علی تدبیری اندیشیده بلطایف الحیل سلطان سنجر را بخانه مقرب الدین جوهر برد و مقرب الدین بزمی بهشت‌آئین ترتیب نموده آنچه توانست و مناسب دانست بنظر انور سلطان رسانید و پیشکش کرد از آنجمله هشتاد کنیزک مشکله مغنیه بود که از رشک‌ساز و آواز ایشان ناهید خنیاگر بر سپهر کبود صعود مینمود و سلطان از جوهر خادم راضی گشته بنصیر الدین محمود پیغام فرمود که ما را معلوم شد آنچه تو درباره

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 516

جوهر میگفتی مطابق واقع بوده اما علو همت پادشاهانه اقتضا نمی‌کند که خدمتکاران قدیم را بسبب جزئیات مخاطب و معاتب گردانند اکنون باید که با جوهر در مقام صلح و صفا بوده دیگر پیرامن مخاصمت و منازعت نگردی لاجرم نصیر الدین زبان در کام خاموشی کشید و جوهر بعد از انقضاء اندک‌زمانی شمس الدین علی ولد نصیر الدین را بتردد نزد بعضی از روی‌پوشان سراپرده سلطنت متهم گردانید و بدان واسطه پدر و پسر در قید بلا افتاده محبوس گشتند و شمس الدین علی در آن محبس این رباعی نظم نمود رباعی

دی بد پدرم صدر و خداوند و وزیرو امروز من و پدر ذلیلیم و اسیر

من بنده جوانم و جوانی کم‌گیریا رب تو ببخشای بر آن پیر فقیر القصه اوقات حیات پدر و پسر در زندان بپایان رسید و الحکم للّه العلی الحمید قوام الدین ابو القاسم بن حسن الدرکوتی بعلو همت و تهور و وفور شجاعت و سخاوت و تکبر موصوف و معروف بود و از بعضی فضایل مثل شعر و انشا وقوف داشت در مبادی احوال به نیابت یکی از حجاب سلطان محمد بن ملکشاه قیام مینمود و در زمان سلطان محمود بن محمد وزارت مملکت عراق بر وی مقرر گشت و بعد از عزل نصیر الدین سنجر او را از عراق طلبیده خلعت وزارت پوشانید و فرمان قوام الدین در شرق و غرب عالم مانند حکم قضا نفاذ یافت و فضلا و شعرا در مدح او اشعار غرا گفته پرتو انعام و احسانش بر وجنات احوال این طایفه تافت در جامع التواریخ مذکور است که قوام الدین ابو القاسم بر قتل اکابر و اعاظم بغایت دلیر بود و باندک زلتی و جزئی خطیتی در کشتن مردم سعی و اهتمام می‌نمود چنانچه روزی در سر دیوان میان او و عز الدین اصفهانی که در ممالک سلطانی منصب استیفا تعلق بوی می‌داشت اندک گفت و شنیدی واقع شد قوام الدین در حال بحبس و قید عز الدین مثال داد و آن بیچاره بمحبس شتافته بر سبیل اعتذار این رباعی در سلک نظم کشید و نزد وزیر فرستاد رباعی

گر تو ز گناه من خبر داشتئی‌چون گرک عزیز مصر پنداشتئی

من گرک عزیز مصرم ای صدر بکن‌با گرک عزیز مصر گرک آشتئی و قوام الدین این رباعی در جواب نوشت که رباعی

گر ز آنکه تو تخم کینه کم کاشتئی‌در جنگ نصیب صلح بگذاشتئی

اکنون که زمانه پایدار است مرابی‌بهره نماندای و گرک آشتئی و عز الدین اصفهانی هم در آن حبس از جهان فانی انتقال نمود و همچنین قوام الدین وزیر عین القضاة همدانی را که اعلم علماء زمان خود بود بسبب اندک سخنی که در باب فساد اعتقاد از وی نقل کردند و سلطان فرمود تا بر در مدرسه که آنجا درس میگفت از حلق آویختند بالاخره شآمت خونهای ناحق شامل روزگار قوام الدین گشته سلطان سنجر او را معزول گردانید طغرل بن محمد بن ملکشاه بقتلش رسانید ناصر الدین طاهر بن فخر الملک بن نظام الملک بعد از عزل قوام الدین وزیر سلطان سنجر گشت و در ایام وزارت او سلطان بدست حشم غزان گرفتار شده ناصر الدین در وقت وقوع واقعه درگذشت و از جمله شعراء فضیلت‌پرور امیر معزی ملازم سلطان سنجر بود و معزی ملازمت پدر سلطان سنجر سلطان معز الدین ملکشاه نیز مینمود و بروایتی خود را بوی

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 517

نسبت کرده معزی تخلص میفرمود و قولی آنکه در تخلص منسوب بسلطان معز الدین سنجر بود و باتفاق مورخان آن‌چه معزی را از دولت و اقبال در زمان سلجوقیان میسر گشت کم شاعری را دست داده باشد در تاریخ گزیده مسطور است که نوبتی سلطان سنجر بگوی باختن اشتغال داشت ناگاه اسب سلطان خطا کرده او را بینداخت و معزی بدیهه این رباعی منظوم ساخت رباعی

شاها ادبی کن فلک بدخو راکو چشم رسانید رخ نیکو را

گر گوی خطا کرد بچوگانش زن‌ور اسب خطا کرد بمن بخش او را سلطان اسب را بوی بخشید و معزی این رباعی دیگر در سلک نظم کشید رباعی

رفتم بر اسب تا بجرمش بکشم‌گفتا که نخست بشنو این عذر خوشم

نی گاو زمینم که جهان برگیرم‌یا چرخ چهارمم که خورشید کشم گویند که سبب فوت معزی آنشد که روزی سلطان سنجر از درون خرگاه تیری انداخت و او در بیرون بود ناگاه تیر خطا شده بمقتلش رسید و در حال متوجه عالم عقبی گردید دیگر از جمله اعاظم فارسان میدان سخنوری و اکابر دیوان مدح گسترح حکیم انوری معاصر سلطان سنجر بود و او ملقب است با باوحد الدین الخاوری و حکیم انوری از اصناف علوم و فنون بهره تمام داشت و این قطعه که زاده طبع نقاد اوست مصداق این دعوی است قطعه

گرچه در بستم در مدح و غزل یکبارگی‌ظن مبر کز نظم و الفاظ معانی قاصرم

بلکه بر هر علم کز اقران من داند کسی‌خواه جزئی گیر آنرا خواه کلی بگذرم

منطق و موسیقی و هیأت شناسم اندکی‌راستی باید بگویم با نصیبی وافرم

وز الهی آنچه تصدیقش کند عقل صریح‌گر تو تصدیقش کنی بر شرح و بستش ماهرم

وز طبیعی رمز چند از چند بی‌تشویر نیست‌کشف دانم کرد اگر حاسد نباشد ناظرم

نیستم بیگانه از اعمال و احکام نجوم‌ورهمی باور نداری رنجه شو من حاضرم

این‌همه بگذار با شعر مجرد آمدم‌چون سنائی هستم آخر گرنه هم‌چون صابرم مشهور است که قوت حافظه معزی بمرتبه بود که قصیده که یکبار می‌شنود یاد میگرفت و پسری داشت که هرشعری را که دو بار استماع مینمود از بر میکرد و غلامش چون سه کرت می‌شنود حفظ مینمود بنابرآن هر شاعری که نزد سلطان سنجر قصیده میگذرانید چون اشعار را بتمام میخواند اگر مطبوع می‌بود معزی میگفت این قصیده را من گفته‌ام و یاد دارم و از مطلع تا مقطع میخواند آنگاه بر زبان میراند که پسر من نیز یاد دارد و او را نیز اشاره می‌کرد تا قصیده را می خواند آنگاه بر زبان میراند که غلام من نیز این ابیات را از بر دارد و غلام را نیز می گفت اشعار را میخواند بنابرآن شعراء زمان در بحر حیرت افتاده نمی‌دانستند که بچه طریقه شعری بر سلطان سنجر عرض کنند که او را باور آید که آن نظم نتیجه طبع معزی نیست و انوری همت بر حل این عقده گماشته و تدبیری صائب کرده جامهای کهنه در بر افکنده و سرپیچی غریب بر سر بسته بصورت مجانین نزد معزی رفت و گفت مردی شاعرم و در مدح سلطان سنجر بیتی چند گفته‌ام توقع آنکه شعر مرا گذرانیده جهت من صله

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 518

کرامند بستانید معزی گفت آن‌چه گفته‌ای بخوان انوری بر زبان آورد که شعر

زهی شاه و زهی شاه و زهی شاه‌زهی میر و زهی میر و زهی میر معزی گفت اگر مصراع آخر را چنان خوانی که

زهی ماه و زهی ماه و زهی ماه

تا این بیت مطلع شود بهتر است انوری گفت ظاهرا تو آن را ندانسته‌ای که شاه را میری ضرورتست و امثال این سخنان هزل‌آمیز گفته معزی انوری را مسخره تصور کرد و گفت فردا صباح بر درگاه پادشاه حاضر شو تا من حال ترا بسلطان عرض نموده رخصت ملازمت حاصل کنم روز دیگر انوری جامهای نفیس پوشیده و دستاری موقر بر سر بسته در وقتی که معزی در پیش سلطان بود بدرگاه پادشاه رفت و همان لحظه کسی بیرون آمده او را طلبید زیرا که معزی عرض کرده بود که مسخره که اوحد الدین نام دارد و ابیات غریب میگوید بر آستان سلطنت آشیانحاضر است و چون انوری بمجلس عالی رفت معزی دید که لباس و هیأت او تغییر یافته دانست که آنچه دیروز ظاهر کرده بود فریب و تزویر بوده اما تدبیری نتوانست کرد و گفت قصیده که در مدح سلطان گفته بخوان انوری این دو بیت را خواند که قصیده

گر دل و دست بحر و کان باشددل و دست خدایگان باشد

شاه سنجر که کمترین خدمش‌در جهان پادشه نشان باشد آنگاه رو بجانب معزی کرده گفت اگر این قصیده را شما نظم فرموده‌اید باقی ابیاتش را بخوانید و الا اعتراف نمایند که نتیجه فکر بکر منست تا من تتمه اشعار را عرض کنم معزی خجل شده سلطان دانست که معزی با سایر شاعران چه معامله میکرده و انوری آن قصیده را تمام خوانده پرتو التفات سلطان بر صفحات احوالش تافت و در سلک فضلا و ندمای مجلس اشرف اعلی انتظام یافت در تاریخ گزیده مسطور است که حکیم انوری در آخر ایام حیات تائب گشته از ملازمت درگاه عالم‌پناه احتراز نمود و چون سلطان او را طلبید این قطعه روان گردانید قطعه

کلبه کاندرو بروز و بشب‌جای آرام و خورد و خواب منست

حالتی دارم اندران که از آن‌چرخ در عین رشک و تاب منست

آن سپهرم درو که گوی سپهرذره نور آفتاب منست

وان جهانم درو که بحر محیطواله لمعه سراب منست

هرچه در مجلس ملوک بودهمه در کلبه خراب منست

رحل اجزا و نان خشک بروگرد خوان من و کباب منست

شیشه صبر من که بادا پرپیش من شیشه شراب منست

قلم کوته و صریر خوشش‌زخمه نغمه رباب منست

خرقه صوفیان ازرق‌پوش‌از هزار اطلس انتخاب منست

هرچه بیرون ازین بود کم‌وبیش‌حاش للّه معین عذاب منست

کنده پیر جهان جنب فکندهمتی را که در جناب منست

خدمت پادشه که باقی بادنه ببازوی خاک و آب منست

زین قدر راه رجعتم بستست‌آنکه او مرجع و مآب منست

وین طریق از نمایشست خطاچکنم این خطا ثواب منست

گرچه پیغام روح‌پرور اوهمه تسکین اضطراب منست

نیست مربنده را زبان جواب‌خانه و جای من جواب منست دیگری از شعراء زمان سلطان سنجر ادیب صابر ترمذی است و ادیب در سلک فضلاء شعرا انتظام

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 519

داشت و اشعار فصاحت شعار بر صفحات روزگار می‌نگاشت و مهارت او درین فن بمرتبه‌ای بود که حکیم انوری او را بر خود ترجیح کرده در آن قطعه که در باب تعداد فضایل خود بنظم آورده چنانچه سابقا مسطور شد و این قطعه از منظومات اوست قطعه

دوات ای پسر آلت دولتست‌بدو دولت تند را رام کن

چو خواهی که دولت کنی از دوات‌الف را تو پیوند بالام کن و در آن ایام که اتسز پسر قطب الدین محمد بن نوشتکین که حاکم خوارزم بود و با سلطان سنجر اظهار مخالفت نمود سلطان ادیب را برسم رسالت نزد آتسز فرستاد و سخنان مشفقانه پیغام داد و اتسز کلمات پسندیده سلطان بسمع رضا اصغا ننمود و ادیب را در خوارزم توقیف فرمود و دو سفاک بی‌باک را فریفته بمرو فرستاد تا فرصت جسته سلطان را بقتل رسانند ادیب بر این مکیدت اطلاع یافته صبر نتوانست کرد لاجرم عریضه مشتمل بر خیال آن مختال نزد سلطان باستقلال فرستاد و سلطان سنجر بعضی از منهیان را بوجدان آن دو بداختر مأمور گردانیده آن جماعت فدائیانرا در خرابات یافتند و حسب الحکم هردو را بقتل رسانیدند و چون این خبر باتسز رسید فرمود تا ادیب صابر را در جیحون انداختند و دیگری از شعراء زمان سلطان سنجر سوزنی است و کنیت سوزنی ابو بکر سلمانی بود در بهارستان مسطور است که سوزنی نسفی الاصل است و در سن رشد و تمیز به نیت تحصیل ببخارا آمده عاشق شاگرد سوزن‌گیری شد و بشاگردی استاد وی رفت بنابرآن تخلص خود را بر سوزنی قرار داد و چون او بمزاح میل تمام داشت در اکثر اوقات ابیات هزل‌آمیز بر لوح بیان می‌نگاشت اما در جد نیز اشعار نیک دارد و این دو بیت از اول قصیده‌ایست که در باب اعتذار از اشعار هزل آثار گفته قصیده

تا کی ز گردش فلک آبگینه رنگ‌بر آبگینه خانه طاعت زنیم سنگ

بر آبگینه سنگ زدن کار ما و ماتهمت نهیم بر فلک آبگینه رنگ

در تاریخ گزیده مسطور است که سوزنی‌به این بیت بخشید نیست چار چیز آورده‌ام

شاها که در گنج تو نیست‌نیستی و حاجت و عجز و نیاز آورده‌ام و دیگری از شعراء زمان سنجر عبد الواسع جبلی است حمد اللّه مستوفی گوید که عبد الواسع پسر گردهقانی بود و سلطان سنجر او را در پنبه‌زاری دید که میگفت

اشتر دراز و کرد نادانم خواهی کردناگردن‌درازی کردنا پنبه بخواهی خوردنا و سلطان از آن گفتار استشمام لطف طبع کرده عبد الواسع را ملازم ساخت و بواسطه خاصیت تربیت سلطانی کار او بجائی رسید که سرآمد شعراء زمان خود گردید در بهارستان مذکور است که شعرا را اتفاقست که هیچکس از عهده جواب قصیده مشهور وی که مصراع مطلع اولش اینست مصراع

که دارد چون تو معشوقی نگار و چابک و دلبر

چنانچه می‌باید بیرون نیامده است و این سه بیت در اوایل بعضی از قصاید او مندرجست ابیات

در دهر نیست از تو دل‌افروزتر نگاردر شهر نیست از تو جگرسوزتر پسر

تا کرده‌ام بلاله سیراب تو نگاه‌تا کرده‌ام به نرگس پرخواب تو نظر

گاهی چو لاله‌ام ز وصالت شکفته‌روگاهی چو نرگسم ز فراقت فکنده سر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 520

 

ذکر سلطان مغیث الدین محمود بن محمد بن ملکشاه یمین امیر المؤمنین‌

 

سلطان محمود پادشاهی بود زیباصورت نیکوسیرت بلطف طبع و جودت ذهن اشتهار داشت و بمصاحبت و معاشرت نسوان بسیار میل نموده اکثر اوقات همت بر مجالست ایشان میگماشت مع ذلک جمع و خرج ممالک بقلم او محفوظ و مضبوط بود و بدفترستان و واجب و تعین مرسومات و مواجب‌گاه و بیگاه توجه می‌فرمود و بجمع ساختن طیور شکاری و کلاب معلم شعف تمام اظهار میکرد چنانچه چهار صد سگ با قلادهای مرصع و جلهای زربفت جمع آورد و در سنه احدی عشر و خمسمائه در عراق بر مسند سلطنت نشست و بدو دختر داماد سلطان سنجر گشته کمر خدمتکاری عم بر میان بست و چون زمان سلطنتش بچهارده سال نزدیک رسید در پانزدهم شوال سنه خمس و عشرین و خمسمائه در همدان متوجه عالم عقبی گردید اوقات حیاتش بیست و هفت سال بود و او در وقت مرض پسر خود داود را بولایت‌عهد تعیین نمود وزارت سلطان محمود در اوایل حال تعلق به کمال الدین علی الثمیری داشت و او بصفت عقل و کیاست و فهم و فراست موصوف و معروف بود و در زمان دولت تخم نصفت میکاشت نقلست در آن اوان که سلطان محمود از سلطان سنجر بساوه گریخت و از مخالفت عم بزرگوار پشیمان شده بدست نیاز در دامن اعتذار آویخت نخست کمال الدین را نزد سلطان سنجر فرستاد و چون چشم سلطان بر آنوزیر عالیشأن افتاد پرسید که فرزند محمود کجاست جواب داد که (انا آتیک به قبل ان تقوم من مقامک) باز سؤال کرد که سردار لشکرش علی با او بکدام طرف است وزیر گفت (انا اتیک به قبل ان یرتد الیک طرفک) سلطان را تقریر وزیر دلپذیر افتاده او را باصناف الطاف مخصوص گردانید و از جریمه محمود گذشته بار دیگر او را بمرتبه سلطنت رسانید اما بحسب تقدیر هم در آن ایام کمال الدین بزخم خنجر یکی از فدائیان لعین روی بعالم آخرت آورد سلطان محمود خطیر الملک ابو منصور النوری را وزیر کرد و خطیر الملک از حلیه فضایل نفسانی و زیور کمالات انسانی عاری و عاطل بود و از تدبیر ملک و ترتیب امور دولت بغایت ذاهل و غافل در جامع التواریخ مذکور است که خطیر الملک در ایام وزارت روزی در دار السلام بغداد با جمعی کثیر از فضلاء بلاغت نهاد سوار گشته در غایت عظمت اسب میراند در آن اثنا از خواجه ابو العلا که در سلک صنادید افاضل عالم انتظام داشت پرسید که لواطه رسم قدیم است یا نو پیدا شده خواجه جواب داد که رسم قدیم است و قوم لوط پیغمبر علیه السّلام مرتکب این امر شنیع می‌شده‌اند وزیر باز سؤال کرد که لوط مقدم بوده است یا پیغمبر ما صلی اللّه علیه و آله و سلم خواجه گفت اللّه اللّه اید اللّه الوزیر پیغمبر ما صلی اللّه علیه و سلم خاتم النبیین است خطیر گفت که ایزد تعالی در حق امت لوط چه فرموده است ابو العلا این آیه بر زبان راند که (لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ*

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 521

مُسْرِفُونَ)* خطیر گفت این سهل وعید و تهدید است القصه این قیل‌وقال در میان اهل فضل و کمال اشتهار یافته سبب عزل خطیر الملک گشت و آن وزیر بی‌قابلیت در وقت حرمان از منصب وزارت درگذشت بعد از آن شمس الدین عثمان بن نظام الملک وزیر سلطان محمود شد و او در جمع اموال و مصادره توانگران بغایت حریص بود و از طریقه ناپسندیده ظلم و بیداد اجتناب و احتراز نمی‌نمود و چون خبر شیوه غیرمرضیه او بعرض سلطان سنجر رسید برادرزاده را بدفع شر او مأمور گردانید و سلطان محمود شمس الدین عثمان را کشته سرش بخراسان فرستاد و رعایا را از جور و اعتساف او نجات داد آنگاه ناصر بن علی بوزارت سلطان محمود اشتغال نمود و تا زمان وفات آن پادشاه عالیجاه بر مسند وزارت متمکن بود در جامع التواریخ جلالی مسطور است که دلقک و امیر احمد پسر خطیب گنجه و مهستی معاصر سلطان محمود بودند و به ندیمی او اشتغال مینمودند و صاحب تاریخ گزیده جماعت مذکوره را از جمله ندیمان سلطان محمود غزنوی شمرده و ظاهرا او سهو کرده یا کاتب غلط نوشته و مناظرات امیر احمد و مهستی بغایت مشهور است و در آن باب رساله علیحده مسطور حمد اللّه مستوفی گوید که قبل از آنکه مهستی بحباله نکاح امیر احمد درآید امیر احمد کس بنزد او فرستاد و اظهار تعشق نموده طلب مباشرت کرد مهستی این رباعی را بوی نوشت که رباعی

تن با تو بخواری ای صنم در ندهم‌با آنکه ز تو به است هم در ندهم

یک تای سر زلف بخم در ندهم‌بر آب بخسبم خوش و نم در ندهم پسر خطیب او را فریب داده بنام دیگری بگوشه برد و بعد از حصول مقصود این رباعی نظم کرد رباعی

تن زود بخواری ای جلب بنهادی‌وز گفته خویش نیک بازاستادی

گفتی خسبم براب و نم در ندهم‌بر خاک بخفتی و نم اندر دادی

 

ذکر سلطنت رکن الدین طغرل بن ملکشاه یمین امیر المؤمنین‌

 

چون سلطان محمود بملک عقبی توجه فرمود ناصر وزیر خواست که بموجب وصیت محمود پسرش داود را بر مسند سلطنت نشاند اما سران سپاه برطبق اشارت سلطان سنجر عروس مملکت عراق را با طغرل بیک عقد بستند و مراسم مبایعت و متابعت بجای آورده دل داود را بخار عدم التفات خستند و طغرل پادشاهی بود بعدل و سیاست مشهور و از ارتکاب مناهی و ملاهی بغایت مهجور بکرم و شجاعت موصوف و بحیا و مروت معروف اما زمان کامرانیش مانند گل اندک بقا بود و چون سه سال و چند ماه باقبال گذرانید در همدان بریاض جنت توجه نمود و این صورت در ماه محرم سنه تسع و عشرین و خمسمائه بوقوع انجامید و مدت حیاتش در بیست و پنجسالگی بنهایت رسید بامروز ارتش شرف الدین علی بن رجا مشغولی میکرد و او در آخر عمر بدست فوجی از لشکر خوارزم افتاده روی بعالم عقبی آورد

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 522

 

ذکر سلطان غیاث الدین مسعود بن محمد بن ملکشاه قسیم امیر المؤمنین‌

 

در وقتی که سلطان طغرل از اقامت در منزل آب و گل دل برگرفت سلطان مسعود در بغداد بود و بعضی از امرا مسرعی بدانجا فرستاده او را طلب داشتند و طایفه‌ای قاصدی بآذربایجان ارسال نموده داود بن محمود را طلبیدند اما مسعود بر داود سبقت گرفته ناگاه بهمدان رسید فرقه‌ای از ارکان دولت بطوع و رغبت و زمره‌ای بکراهت و ضرورت کمر مطاوعت و متابعتش بر میان بستند و چنانچه در ضمن وقایع ایام دولت عباسیه مذکور شد در اوایل اوقات جهانبانی مسعود را بامستر شد عباسی محاربات اتفاق افتاد و چون مهم آندو خلیفه از هم گذشت سلطان مسعود در سلطنت عراقین و آذربایجان و فارس مستقل گشت و بعد از آن میان او و بعضی از اخوان و خویشان منازعت روی نمود و در جمیع وقایع فتح و فیروزی مسعود را بود و سلطان مسعود بصفت شجاعت و سمت مروت و فتوت اتصاف داشت و در زمان جهانبانی همت بر احیاء مراسم خیرات و اشاعه لوازم مبرات میگماشت از وفور بذل و ایثار همواره خزانه او از درم و دینار خالی بودی و از غایت محبت بسلوک درویشان پیوسته با شکستگان و گوشه نشینان مصاحبت نمودی چون مدت هجده سال بسلطنت و اقبال اوقات گذرانید در غره ماه رجب سنه سبع و اربعین و خمسمائه در ظاهر همدان بجهان جاودان خرامید مدت عمرش چهل و پنج سال بود حال وزرایش را در ذیل وقایع ایام دولتش قلم شرح خواهد نمود

 

گفتار در بیان مخالفت بعضی از امرا و اعیان حضرت و استسعاد یافتن سلطان مسعود بفیروزی و نصرت‌

 

مورخان صاحب فضیلت مرقوم قلم فصاحت صفت گردانیده‌اند که چون خاطر مسعود از جانب مسترشد و راشد عباسی فراغت یافت در کمال عظمت و استقلال بدار السلام بغداد شتافت و المقتفی لامر اللّه را بر مسند خلافت نشانده بصوب همدان مراجعت نمود آنگاه شنود که والی فارس سالک مسالک خلاف گشته و علم طغیان برافراشته است بنابر آن برادر خود سلجوقشاه و اتابک قراسنقر را بدفع آن حادثه نامزد کرد و قراسنقر بکمال دلاوری و تهور شیراز را مسخر ساخته تسلیم سلجوقشاه نمود و خود بملازمت سلطان مسعود مراجعت فرمود و هم در آن اوقات پهلو بر بستر ناتوانی نهاده رخت بقا بباد فنا داد سلطان اتابک ایلدگز و اتابک جاولی را بجای وی تربیت کرده حکومت آذربیجانرا بایلدکز مسلم داشت و بعد از چندگاه که سلجوقشاه وفات یافت جاولی در شیراز علم ایالت برافراشت نقلست که در آن زمانکه کوکب سلطان مسعود بدرجه جاه و جلال صعود نمود فرمان‌فرمائی ولایت ری از قبل سلطان سنجر تعلق بعباس نامی داشت و

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 523

بسببی از اسباب سلطان از عباس رنجیده مسعود را بگرفتن او مامور گردانید و سلطان مسعود از همدان روی بری آورد و عباس بلوازم استقبال استعجال نمود و پیشکشهای لایق کشیده چندان اظهار عبودیت کرد که سلطان مسعود از سرگرفتن او در گذشت بلکه درباره او الطاف پادشاهانه مبذول داشته بجانب همدان بازگشت آنگاه جهة آنکه با خلیفه عهد ملاقات تازه کند بصوب بغداد شتافت و عباس حق‌ناشناس در غیبت آن پادشاه عالیجاه بکفران نعمت دلیری کرده سلیمانشاه برادر مسعود را بپادشاهی برداشت و با عبد الرحمن و بوزابه که میخواستند محمد و ملکشاه پسران محمود بن محمد بن ملکشاه را بسلطنت بردارند متفق شد و بین الجانبین قواعد عهد و پیمان بغلاظ ایمان تاکید یافته در اصفهان کووس مخالفت سلطان فروکوفتند و سلطان مسعود از اتفاق دشمنان مردود خبردار شده بعد از اجتماع جنود ظفر ورود در قلب زمستان از بغداد بصوب اصفهان توجه نمود و چون بحلوان رسید سپاه برف و سرما بمرتبه‌ای هجوم کرد که دست سواران از کار و پای ستوران از رفتار بازماند بنابرآن سلطان بدار السلام مراجعت فرمود و در اول فصل بهار که لشگر سبزه و ازهار بر اطراف دشت و کوهسار استیلا یافت سلطانمسعود با سپاهی نامعدود عنان عزیمت بجانب تبریز تافت و در آنوقت سلیمانشاه و عباس و محمد و ملکشاه و عبد الرحمن و بوزابه در ناحیه اعلم از توابع همدان علم اقامت منصوب ساخته بودند و انتظار سلطان مسعود میکشیدند تا آن مهم فیصل یابد از اتفاقات حسنه آنکه در شبی که صباحش وعده محاربه بود بی‌جهتی ظاهر سلیمانشاه بجانب ری در حرکت آمد و عباس نیز از عقب وی شتافته پای ثبات و قرار بوزابه و عبد الرحمن از مشاهده آنحالت از جای رفت و طبل رحیل کوفته روی باصفهان آوردند سلطان مسعود بعد از استماع این خبر بهجت‌اثر بعنایت ملک اکبر مستظهر و امیدوار گشته بر اثر برادر بری رفت و سلیمانشاه بملازمت شتافته بنابر استصواب امرا محبوس شد آنگاه عباس و عبد الرحمن و بوزابه متعاقب یکدیگر از سلطان مرحمت‌گستر امان طلبیده بملازمت شتافتند و بانواع تربیت و رعایت اختصاص یافتند و در خلال این احوال اتابک جابلی که حاکم شیراز و امیر الامراء سلطان واجب الاذعان بود روزی فصد کرد و همان لحظه به تیر انداختن مشغول شد و نیشتر قضاء الهی رک دستش را گسیخته در ساعت رشته حیاتش انقطاع یافت و این خبر بعرض سلطان رسیده منصب او را بعبد الرحمن عنایت فرمود و بنابر بعضی از مصالح ملکی مقرر فرمود که علی الفور بجانب اران رود و چون او از خاص بک و بهاء الدین قیصر و بعضی دیگر از خواص امرا دغدغه داشت که مبادا او را نزد سلطان غیبت کنند بعرض رسانید که التماس چنانست که جماعت مذکوره درین سفر با من مرافقت نمایند و سلطان ملتمس او را مبذول داشته بنفس نفیس متوجه دار السلام گشت و پس از رسیدن عبد الرحمن باران یاران علامات نفاق و امارات شقاق در ناصیه احوالش مشاهده نموده بوقت فرصت او را عازم سفر آخرت گردانیدند و این خبر در بغداد بسمع سلطان مسعود رسید و بغایت مبتهج و مسرور

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 524

گردید و چون عباس که دوست جانی و هم‌سوگند عبد الرحمن بود شنود که او را چگونه از پای درآوردند با مقتفی خلیفه قرار داد که روز عید که سلطان بمصلی رود تیغ کین از نیام کشیده او را از میان بردارند و بحسب اتفاق در آن روز طغیان باران بمرتبه رسید که شاه و سپاه را مجال رفتن بعیدگاه نشد و سلطان معدلت شعار بسبب فیضان ابر موهبت پروردگار از گزند تیغ آتش بار نجات یافت و بعد از چند روز جوانی از متعلقان طشت‌دار خلیفه با غلام یکی از رکابداران جناب سلطانی بشرب می ارغوانی مشغول شد و چون بخار شراب بکاخ دماغ آن جوان تصاعد نمود بر زبانش جاری گشت که قد استولی الوسواس علی العباس من مطر یوم العید غلام بفراستی که داشت دانست که این کلام متضمن امری کلی است لاجرم گفت ای جوان یکی از متعلقان عباس این کیفیت واقعه را بتفصیل با من تقریر کرده آیا تو چنانچه میباید صورت حال را میدانی یا نی جوان گفت بلی می‌دانم و حقیقت قصد عباس را بشرح بازگفت و غلام آن قضیه را بعرض سلطان رسانیده همانروز عباس بر کنار دجله مصلوب گشت و چون بوزابه که حاکم فارس و ثالث عبد الرحمن و عباس بود قضیه قتل دوستان خود را شنود لشگری فراهم آورده خاطر بر مخالفت سلطان مسعود قرار داد و سلطان از استماع اینخبر عنان شکیبائی از دست داده بتعجیل بسیار و گروهی اندک از بغداد بهمدان شتافت و در آن بلده خاصبک و اتابک ایلدکز و شیرزاد از اران و آذربیجان با سپاه فراوان بملازمت سلطان رسیده رایت فتح آیت بصوب اصفهان که در آن اوان معسکر بوزابه بود نهضت نمود و بوزابه سلطانرا استقبال کرده در مرغزار قراتکین آن دو سپاه پرخشم و کین بهم رسیدند و بباد حمله ابطال آتش قتال اشتعال یافته نسیم و فتح و فیروزی بر پرچم علم سلطان مسعود وزیده غلامی حبشی از ممالیک حسن جاندار بوزابه را گرفته خواجه خود را از صورت حال آگاهی داد و حسن او را نزد سلطان برده خاصبک حسب الحکم بوزابه را از میان دونیم زد و بعد از این فتح مبین سلطان ظفرقرین بکام دل روزگار می‌گذرانید تا در غره ماه رجب سنه سبع و اربعین و خمسمائه متوجه ملک عقبی گردید و در نفس شهر همدان مدفون گشت وزارت سلطان مسعود در اوایل حال به عماد الدین ابو البرکات که نسبش از طرف پدر به بنی سکمه می‌پیوست و از جانب مادر نبیره قوام الدین ابو القاسم در گزینی بود تعلق داشت و عماد الدین بسبب منازعت کمال الدین ثابت بن محمد القمی و مؤید الدین مرزبان منشی که از جمله ملازمان قدیمی سلطان مسعود بودند بعد از انقضاء اندک‌زمانی از دخل در امور وزارت معزول گشته آن منصب بکمال الدین محمد خازن که بصفت درایة و کاردانی اتصاف داشت مفوض شده کمال الدین کماینبغی در ضبط و ربط مهمات سرکار سلطانی کوشیده امور دیوانی را بنوعی سرانجام نمود که بعد از خواجه نظام الملک هیچ وزیریرا آنمعنی تیسیر نپذیرفته بود اما در باب کفایت مبالغه از حد اعتدال درگذرانیده ابواب منافع امرا و ارکان دولت را مسدود گردانید و آنجماعت کمر عداوت وزیر صایب‌تدبیر بر میان بستند و در کمینگاه غدر منتهز فرصت نشستند و در

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 525

آن وقت که اتابک آق‌سنقر بهمراهی سلجوقشاه جهت دفع شر حاکم فارس از اردوی سلطان مسعود جدا شد در یکمنزلی سلطان قرار گرفته قاصدی بدرگاه فرستاد و پیغام داد که تا پادشاه سر و دست محمد؟؟؟ نزد من نفرستد محالست که قدمی ازین موضع پیشتر نهم و میترسم که اگر این ملتمس شرف اجابت نیابد بعیب عصیان منسوب گردم و هرچند سلطان معاذ دیر دلپذیر گفته خواست که آق‌سنقر را از سر قتل وزیر درگذراند بجائی نرسید لاجرم آخر الامر برطبق مدعاء اتابک حکم فرمود و چون سر آن سردفتر اهل هنر بنظر آق‌سنقر رسید از سلطان خشنود شده روی بجانب فارس آورد عز الملک مجد الدین البروجردی از کمال حرص و شرارت نفس در سن هفتاد سال وزارت سلطان مسعود را تکفل نمود و در تشیید قواعد ظلم و جور اهتمام فرمود بنابرآن کمال الدین ثابت قمی کمر عداوت عز الملک بر میان بسته خواست که او را خوار گرداند عریضه نزد سلطان سنجر فرستاد مضمون آنکه پیوسته تعیین وزراء ممالک عراق مفوض برای نواب کامیاب سلطان میبود اما حال اتابکان باختیار و اعتبار خود مغرور شده بی‌استجازه از آنحضرت وزیر نشان میکنند و مضمون این عریضه بسمع اتابک آقسنقر رسیده کمال الدین ثابت را در قلعه همدان بقتل رسانید و این صورت موجب ازدیاد عزت عز الملک شده بیشتر از پیشتر باندوختن مظلمه مشغول گشت اما مقارن آن حال اتابک آقسنقر وفات یافت و سلطان مسعود باخذ و قید عز الملک اشارتفرمود و محصلان تعیین شدند که آنچه وزیر پرتزویر از اموال حرام جمع آورده بود از وی گرفتند آنگاه او را بزندان فراموشان فرستادند و بعد از عزل عز الملک مؤید الدین مرزبان منشی بر مسند وزارت مسعودی نشست و بعد از دو سال که بضبط امور ملک و مال پرداخت سلطان مسعود او را بسعی اتابک بوزابه معزول ساخت و آن شغل بتاج الدین ابو طالب شیرازی که از اکابر بزرگ‌زادگان فارس بود سمت تعلق پذیرفت و چون تاج الدین از صفت عقل و کیاست بهره نداشت بعد از قتل بوزابه معزول گشته راه شیراز پیش گرفت شرف الدین انوشیروان بن خالد الکاشی در اقسام فضل و ادب و تبحر در لغات عرب یگانه روزگار بود و بسیاری از اوقات بمطالعه علوم معقول و منقول صرف نموده بر جاده تقوی و امانت مدت العمر ثبات قدم ورزیده و با وجود علوشان هرگز پیرامن عجب و نخوت نگردید چندگاه بوزارت سلطان محمود و المستر شد باللّه عباسی اشتغال داشت و بعد از شهادت مستر شد بخدمت سلطان مسعود پیوسته مدت هفت سال علم وزارت برافراشت اما بواسطه بخل و خست ریاض جاه و جلال او هرگز برشحات شوکت و استقلال نضارت نپذیرفت و وفور خفت و عدم وقارش بمثابه بود که در صدر دیوان و مسند وزارت از برای همه‌کس بی‌کلفت قیام می‌نمود بنابرآن یکی از فضلاء در آن زمان این دو بیت در سلک انشا کشید بیتین

مرا پیریست بی‌شرم و معاندولی را بازنشناسد ز؟؟؟

برای هرکسی بر پای خیزدتو گوئی هست نوشروان خالد کتاب نفثة الصدور از جمله مصنفات انوشروانست و مقامات حریری بنام نامی او تزئین دارد نقلست که روزی

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 526

جمعی با آن وزیر صافی‌ضمیر سفاهت بی‌نهایت کردند و او از کمال تواضع و سلامت نفس چنانچه باید جوابی نداد نواب درگاه وزارت در خلوت بوی گفتند که ما را دیگر طاقت این بی‌حمیتی نیست جواب گفت که من چهل سال است که در پناه این بی‌حمیتی بسر میبرم القصه انوشروان بجهة کمال بردباری و کم‌آزاری در غایت فراغت روزگار میگذرانید تا وقتی که متوجه عالم عقبی گردید نظم

چون خاک باش در همه احوال بردبارتا چون هوات بر همه کس قادری رسد

چون آب نفع خویش بهرکس همی رسان‌تا همچو آتشت ز جهان برتری رسد

 

ذکر سلطان مغیث الدین ملکشاه بن محمود یمین امیر المؤمنین‌

 

سلطان ملکشاه بن محمود بشجاعت و سخاوت مشهور بود و بحسن خلق و لطف طبع بر السنه و افواه مذکور بعد از فوت عم خویش سلطان مسعود بر معارج سلطنت صعود نمود اما چون بعیش و طرب شعف تمام داشت ابواب اختلاط را بر امرا و ارکان دولت بربست و با جمعی از ندیمان شیرین‌گفتار و فوجی از مطربان خورشیدرخسار در بزم عشرت نشسته صبوح را بغبوق و غبوق را بصبوح درپیوست مع ذلک گرفتن خاص بک را که سرآمد خواص و مقربان سلطان مسعود بود با خود مخمر گردانید بناء علی هذا خاص بک و اکثر امرا در باب خلع او متفق اللفظ و المعنی شدند و در شوال سال مذکور حسن جاندار ببهانه ضیافت ملکشاه را بخانه برد و مدت سه روز بساط نشاط بگسترد آنگاه عظماء امراء آن پادشاه ساده‌لوح را گرفته در برجی از قلعه همدان محبوس کردند و کس بطلب برادرش محمد فرستاده چون او بهمدان رسید باتفاق اشراف و اعیان بر تخت سلطنت متمکن گردید و ملکشاه چند روز در آن محبس بسر برده آخر الامر محافظانرا بفریفت تا شبی ریسمانی بر میانش بستند و او را از راه آبریز بزیر گذاشتند و ملکشاه بر اسبی تیزرفتار که غلامش در پایان آن برج آماده کرده بود سوار شده بخوزستان گریخت و مدتی در آن ولایات گذرانید و بعد از فوت برادر فی سنه خمس و خمسین و خمسمائه باصفهان شتافت تا عروس مملکت را بی‌مزاحمت اغیار در کنار کشد که ناگاه هادم اللذات دو اسبه بر سرش تاخت و ملکشاه در پانزدهم ربیع الاول سنه مذکوره حجله آخرت را منزل ساخت مدت عمرش سی و دو سال بود و ایام سلطنتش سه ماه و چند روز

 

ذکر سلطان عیاث الدین محمد بن محمود قسیم امیر المؤمنین‌

 

پادشاه امجد سلطان غیاث الدین محمد بوفور عقل و کمال فضل و اصابت رای و تدبیر موصوف بود و در ایام سلطنت بقدر مقدور رعایت احکام شریعت مطهره کرده علما و صلحا را کما ینبغی تعظیم و تبجیل نمود و در اوایل محرم الحرام سنه ثمان و اربعین و خمس مائه بنابر استدعاء امرا بهمدان رسیده تاج سلطنت بر سر نهاد و در همان‌ماه خاصبک را

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 527

کشته ابواب فتنه و تشویش بر روی خود گشاد زیرا که بعد از استماع قتل خاص بک امراء آذربایجان سلیمانشاه بن محمد بن ملکشاه را بپادشاهی برداشتند و بدانجهت تفرقه بسیار بروزگار سلطان محمد رسید اما بالاخره بفتح و فیروزی اختصاص یافته مدت هفت سال در سلطنت اوقات گذرانید وفاتش در ماه ذی الحجة سنه اربع و خمسین و خمسمائه روی نمود و اوقات حیاتش سی و دو سال بود

 

گفتار در بیان کشته شدن خاص بک و مخالفت امراء آذربایجان و ذکر لشکر کشیدن سلطان محمد بجانب بغداد بجهة دفع فتنه مخالفان‌

 

چون ملکشاه مخلوع و محبوس گشت خاص بک جمال الدین بن قیماز را بخوزستان فرستاد تا سلطان محمد را بهمدان رساند و ابن قیماز در اثناء راه بسلطان محمد گفت مناسب آنست که پادشاه بعد از جلوس بر سریر سلطنت و استقلال در دفع خاصبک اصلا اغفال و اهمال ننمایند و الا مهم ملازمان این آستان بسان قضیه ملکشاه فیصل خواهد یافت و سلطان محمد اینسخن را کالنقش فی الحجر بر لوح دل مرتسم گردانید و چون بهمدان رسید و بر مسند پادشاهی متمکن گردید روزی خاصبک در کوشک مرغزار همدان غرایب اقمشه و نفایس امتعه و اسلحه گوناگون و اثواب قیمتی برسم پیشکش بنظر آن شهریار جمشیدوش رسانید و بعد از آنکه اهل مجلس متفرق شدند بزانوی ادب درآمده در باب تمشیت امور جهانداری سخنان بعرض جناب شهریاری میرسانید در آن اثنا ابن قیماز عزرائیل‌وار گریبانش بگرفت و گفت برخیز که این جای موعظه نیست و همانساعت صارم و محمد بن یونس خاصبک و زنگی جاندار که از جمله مخصوصان وی بود بگوشه بردند و سر آن دو بیگناه را از تن جدا کردند دوستان و ملازمان آستان خاص بک از استماع این واقعه بفریاد و فغان آمده بگرد کوشک پادشاه رفتند و خدام بارگاه سلطنت سرهاء کشتگان را از بام قصر بزیر انداختند و آن جماعت چون آنحال دیدند متفرق گردیدند پوشیده نماند که خاصبک در اصل از حشم غز بود و در میدان جلادت از امثال و اقران قصب السبق میر بود بوفور فراست و کیاست اتصاف داشت و در ایام اختیار نقش عدل و انصاف بر صحایف خواطر مینگاشت بنابرآن سلطان مسعود او را از جمیع اعیان امرا بخود نزدیکتر گردانیده بود و در سوانح وقایع و حالات بمقتضاء رای صوابنمایش عمل می‌فرمود نظم

چه نیکو متاعیست کار آگهی‌کزین نقد عالم مبادا تهی

بعالم کسی سر برآرد بلند

که در کار عالم بود هوشمند و چون خاص بک بقتل رسید خواص و مقربان سلطان محمد بضبط خزاین و اموال او پرداختند و از جمله نفایس اجناس سیزده هزار اطلس سرخ یافتند باقی اشیاء را برین قیاس باید کرد القصه بعد از آنکه خبر کشته شدن خاص بک در آذربایجان بسمع شمس الدین اتابک ایلدکز و نصرة الدین اقسنقر بن خاص بک رسید

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 528

رایت خلاف افراشته سلیمان شاه بن محمد بن ملکشاه را بپادشاهی برداشتند و با سپاه فراوان متوجه همدان گشتند و سلطان محمد بنابر قلت لشکر و بیوفائی ملازمان دل از ملک و مال برگرفته بطرف اصفهان گریخت و سلیمانشاه بتختگاه رسیده در کمال استقلال بر چهار بالش حکومت نشست درین اثنا امرا بعرض رسانیدند که مناسب آنست که منصب حجابت بمظفر الدین الپ ارغو مفوض گردد و شمس الدین ابو النجیب وزیر باشد و حال آنکه در آن زمان خوارزمشاه نامی حاجب بود و امر وزارت تعلق بفخر الدین کاشی می‌داشت و چون خوارزمشاه خبر عزل خود شنود با خواهر خود که منکوحه سلیمانشاه بود گفت امرا بر سلطنت سلطان محمد اتفاق کرده میخواهند که امشب سلیمانشاه را بگیرند و آن عورت این حدیث را بسمع شوهر رسانید و سلیمانشاه از غایت وهم همانشب با فوجی از خواص روی بمازندران نهاد و روز دیگر امرا ازین حرکت ناهنجار وقوف یافته در بحر تحیر افتادند و لشکر دست بفتنه و فساد برآورده آنچه در خزانه و اصطبل سلیمانشاه دیدند بجاروب غارت و تاراج پاک گردانیدند و منهی اینخبر بسلطان محمد رسانیده پادشاه عنان بصوب همدان انعطاف داد و نوبت دیگر بر مسند استقلال نشسته تاج اقبال بر سر نهاد آنگاه سلیمانشاه از مقتفی خلیفه استمداد نموده ملتمس او مبذول افتاد و اتابک ایلدکز نیز بسلیمانشاه پیوسته در کنار آب ارس میان ایشان و سلطان محمد محاربه صعب وقوع یافت و سلیمانشاه منهزم گشته بموصل رفت و بعد از آن سلطان محمد لشکر ببغداد کشید و مقتفی در شهر متحصن گردید و سلجوقیان در امر محاصره غایت اهتمام بظهور رسانیده چون نزدیک بدان رسید که صورت فتح و ظفر جلوه‌گر گردد این خبر در اردو شایع گشت که ملکشاه باتفاق بعضی از امراء شجاعت پناه در خوزستان خروج نموده و قصد همدان دارد بنابرآن سلطان محمد طبل مراجعت فروکوفت و در وقت عبور لشکر بر دجله جسر ویران گشته رنود و اوباش بغداد در اردوی سلطان آغاز تاراج و غارت نمودند و هرطایفه از سپاه روی براهی نهاده سلطان بتشویش بسیار خود را بلشکریان رسانید و چون به پنج منزلی همدان رسید اندک جمعیتی که ملکشاه را میسر شده بود به پریشانی تبدیل یافت و آن پادشاه بیسر و سامان بار دیگر بصوب خوزستان شتافت و بعد از اینواقعه سلطان محمد ترک مخاصمت و محاربت داده تابستان در ییلاق همدان بسر میبرد و زمستان در ساوه قشلاق میکرد تا وقتی که بسبب حلول اجل طبیعی روی بوادی خاموشان آورد از جمله فضلا قاضی ابو بکر طرسوسی معاصر سلطان محمد بود و کتاب شکر و شکایت را در آن اوان تصنیف نمود و از زمره وزراء جلال الدین ابو القاسم در گزینی در زمان سلطان محمد بر مسند وزارت تکیه زد و جلال الدین بعلو همت و سمو مرتبت و لطف گفتار و حسن کردار و صورت خوب و سیرت مرغوب اتصاف داشت و همواره بوفور انعام و احسان تخم مهر و محبت در زمین دل علما و فضلا و شعرای کاشت و چون جلال الدین چندگاهی به تمشیت آن مهم پرداخت شمس الدین ابو النجیب

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 529

الدر گزینی امرا و ارکان دولت سلطانی را بانواع خدمات لایقه و اصناف تنسوقات رایقه ممنون ساخت تا جلال الدین را معزول گردانیده او را بر مسند وزارت نشاندند و شمس الدین با وجود عدم استحقاق و قابلیت تا اواخر ایام دولت سلطان محمد بآن امر اشتغال داشت و فوت او و سلطان در عرض یکهفته روی نموده نقلست که در آن ایام که شمس الدین خواطر اکابر و اصاغر را بوزارت خود مایل گردانید و جلال الدین این قطعه گفته نزد سلطان روانساخت قطعه

خصمم ز بهر تربیت خویش و عزل من‌بفریفت خلق را بزر و سیم بیکران

خصمم اگر بسیم و زر خویش واثقست‌من بنده واثقم بخدا و خدایگان اما هیچ فایده بر آن مترتب نگشت و جلال الدین معزول شده این قطعه دیگر بخاطرش گذشت قطعه

عشوه دادی مرا و بخریدم‌لاجرم باد دارم اندر دست

در تو بستم دل و ندانستم‌که دل اندر خدای باید بست و قاضی شروان بعد از عزل جلال الدین در باب مدح و تسلی خاطر او این ابیات گفته نزد وی فرستاد ابیات

در خواب دوش مسند صدر جهانیان‌با بنده گفت خواجه مرا یاد می‌کند

گفتم که شاد باش که فردا بکام دل‌پشت مبارکش دل تو شاد می‌کند و جلال الدین در کنج انزوا می‌بود تا آنزمان که از عالم رحلت نمود

 

ذکر سلطان معز الدین سلیمانشاه بن محمد بن ملکشاه برهان امیر المؤمنین‌

 

چون سلطان محمد بن محمود عزیمت عالم آخرت نمود امرا و ارکان دولت بر سلطنت سلیمانشاه بن محمد اتفاق کرده قاصدی بموصل فرستادند تا او را بهمدان آورد و سلیمانشاه در ماه ربیع الاول سنه خمس و خمسین و خمسمائه بدار الملک رسیده لواء پادشاهی مرتفع گردانید و جهت جذب خاطر اتابک ایلدگز ملک ارسلان بن طغرل بن محمد بن ملکشاه را که پسر سببی اتابک بود ولی‌عهد خویش ساخت آنگاه ببسط نشاط عیش اشارت کرده در صباح و رواح بشرب راح و مشاهده عارض صباح و ملاح مشغولی نموده از ضبط مملکت و استمالت سپاهی و رعیت فراغت ورزید و باغواء عز الدین قیماز و نصرة الدین آقسنقر قصد گرفتن موفق گرد بازو که از جمله اعیان امرا بود فرمود و موفق بر ما فی الضمیر صاحب تاج و سریر مطلع شده باتابک ایلدگز پیغام داد که مناسب آنست که ملک ارسلان تخت مملکت را بوجود خود بیاراید تا فتنه‌ها آرام یافته دست ستم روزگار ابواب فساد نگشاید و اتابک باین امر همداستان گشته از آذربایجان در مرافقت ملک ارسلان روی بجانب همدان نهاد و چون نزدیک بدان بلدان رسید سایر ارکان دولت که بسبب شرب مدام سلیمانشاه از ملازمتش متنفر شده بودند با زمانه یار گشتند و آن پادشاه ساده را گرفته در قلعه همدان محبوس کردند و سلیمانشاه در آن محبس فی سنه سته و خمسین و خمس مائه وفات یافت اوقات حیاتش چهل و پنجسال بود و زمان سلطنتش ششماه و کسری وزارتش تعلق بشهاب الدین حامدی داشت و شهاب الدین در آخر عمر بنابر قصد بعضی از امرا شهید شد

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 530

 

ذکر سلطان ابو المظفر رکن الدین ملک ارسلان بن طغرل بن محمد بن ملکشاه‌

 

چون ملک ارسلان هم‌عنان بخت و دولت بهمدان رسید باتفاق اشراف و اعیان بر سریر عدل و احسان متمکن گردید و او پادشاهی حلیم صبور صاحب سخاوت بود و از غایت علو همت بتحقیق جمع و خرج ممالک التفاتی نمیفرمود طریق عفو و اغماز دوست داشتی و جرایم و آثام اهل عصیان را نابوده انگاشتی و در تکلف مأکولات و ملبوسات کوشیدی و زبان او و ملازمانش هرگز بلفظ فحش گویا نگردیدی اطراف مملکت و اکناف ولایتش بیمن اهتمام و حسن اجتهاد پدر سببی او اتابک ایلدگز معمور بود و هرکس قصد مملکتش میکرد بسبب وفور شجاعت و جلادت برادران مادری او جهان‌پهلوان محمد و قزل ارسلان منهزم مراجعت می‌نمود وفاتش در منتصف جمادی الاخری سنه احدی و سبعین و خمسمائه اتفاق افتاد و او در چهل و سه‌سالگی رخت بقا بباد فنا داد و سلطان ارسلان مدت پانزده سال و هشت ماه و کسری بامر سلطنت و جهانبانی اشتغال نمود و در آن اوقات وزارتش بر سبیل بدلیت مفوض بفخر الدین طاهر الکاشی و قوام الدین ابو القاسم الدر گزینی و کمال الدین ابو شجاع زاکانی می‌بود

 

گفتار در بیان عصیان حاکم ری و ظفر یافتن ملک ارسلان بر وی و ذکر انهزام والی آنجا از ضرب تیغ مجاهدان دین و فتح بعضی از قلاع حدود قزوین‌

 

روات اخبار سلاطین و ثقات اخیار مورخین چنین آورده‌اند که در مبادی سرافرازی ملک ارسلان عز الدین قیماز والی اصفهان و حاکم ری حسام الدین اینانج عصابه عصیان بر پیشانی بسته و ابواب فتنه بر روی بانی مبانی جهانبانی گشاده محمد بن سلجوقشاه را بپادشاهی برداشتند و متوجه همدان گشته رایات جنگ و جدال برافراشتند و ملک ارسلان باتفاق اتابک ایلدگز مخالفانرا استقبال نموده در نواحی کره رود آن دو لشکر بیکدیگر رسیدند و مانند بحر اخضر در جوش‌وخروش آمدند و بعد از تقدیم کشش و کوشش فراوان سلطان ارسلان ظفر یافته محمد بن سلجوقشاه پناه بخوزستان برد و قیماز و اینانج بجانب ری و مازندران گریختند و در خلال این احوال ملک ابخاز که کافری متهور بود قصد خون و مال مسلمانان را پیش‌نهاد همت ساخته بصوب آذربایجان در حرکت آمد و سلطان ارسلان با سپاه فراوان متوجه دفع کافران گشته در نواحی قلعه کاک جنگی سهمناک واقع شد و بسیاری از کفار بر خاک هلاک افتاده فرمان‌فرمای ایشان فرار بر قرار اختیار کرد و غنیمت بسیار بدست سپاه پادشاه ظفر شعار درآمد بعد از آن سلطان ارسلان بقصد تخریب قلاع ملاحده بی‌دین که در حدود قزوین ساخته بودند و بدان واسطه پیوسته اموال

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 531

و جهات قزوینیان را غارت مینمودند کمر بست و باندک زمانی چهار صفه استوار را مسخر گردانیده فرمود تا مانند خاک راه هموار ساختند و در آخر سنه تسع و خمسین و خمسمائه حسام الدین اینانج که سابقا بطرف مازندران گریخته بود بملازمت سلطان تکش که در خوارزم حکومت مینمود رفته و از وی لشکری ستانده بولایت عراق شتافت و در نواحی قزوین و ابهر از روی غلبه و قهر دست بقتل و غارت برآورد و سلطان ارسلان بمرافقت اتابک ایلدگز متوجه مخالفان گشته اینانج کرت دیگر بمازندران گریخت و در سنه ثلث و ستین و خمسمائه باز بملکت ری درآمد و سلطان برادر مادری خود اتابک نصرة الدین محمد بن ایلدگز را بجنگ او فرستاد و اتابک منهزم بازگشت آنگاه اتابک ایلدگز متوجه مخالفان شده سخن صلح در میان افتاد برینجمله که اینانج در مصاحبت اتابک بملازمت سلطان شتابد و ارسلان از سر جرایمش گذشته پرتو انعام و احسان بر وجنات احوال اینانج تابد و بحسب تقدیر در شبی که صباحش موعد ملاقات بود اینانج را در منزلش کشته یافتند و هیچکس ندانست که آن امر از که صادر شده و سلطان ارسلان بعد از استماع این خبر مملکت ری را بجهان پهلوان نصرة الدین محمد بن ایلدگز عنایت کرد و محمد دختر اینانج را بعقد خود درآورد و قتلغ اینانج از وی متولد گشت و در سنه ثمان و ستین و خمسمائه والده سلطان ارسلان که در خانه اتابک ایلدگز بسر میبرد و باتفاق ارباب اخبار قابله دهر هرگز بعفت و دیانت و دینداری و رعیت‌پروری او مولودی در مهد عزت نپرورده بود از عالم انتقال نمود و بعد از یکماه از این واقعه ایلدگز نیز از عقب خاتون روان شد قاضی رکن الدین در آن باب گوید رباعی

دردا که زمانه را نکو خواهی رفت‌و اندر پی او چو شمس دین شاهی رفت

وز گردش چرخ کس ندادست نشان‌در پانصد و اند آنچه در ماهی رفت و سلطان ارسلان منصب اتابک ایلدگز را علاوه حکومت ری کرده بجهان پهلوان محمد ارزانی داشت اما از فوت والده مرحومه و اتابک بغایت متأثر گشته پهلو بر بستر ناتوانی نهاد و در منتصف جمادی الاخری سنه احدی و سبعین و خمسمائه نقد بقا بقابض ارواح داد و از جمله افاضلی که معاصر سلطان ارسلان بودند یکی شرف الدین اصفهانی است و شرف الدین بجودت طبع و سلامت نظم موصوف بود و این مطلع از جمله منظومات اوست که مطلع

گر توانی ای صبا بگذر شبی در کوی اوور دلت خواهد ببر از من سلامی سوی او

 

ذکر سلطان رکن الدین طغرل بن ارسلان قسیم امیر المؤمنین‌

 

سلطان طغرل بوفور شجاعت و رعیت‌پروری نقاوه اساطین سلاطین عادل بود و از کمال بلاغت و فصاحت گستری زبده اعاظم افاضل می‌نمود صورت خوب و سیرت مرغوب داشت هرگز نقش اعمال دنیه و افعال نکوهیده بر صحیفه ضمیر منیر نمی‌نگاشت با سپاهی و رعایا لوازم انعام و احسان بجای می‌آورد و گاهی بنظم اشعار لطایف شعار مشغولی میکرد این رباعی از جمله منظومات اوست که رباعی

دی‌روز چنان وصال جان‌افروزی تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 532 و امروز چنین فراق عالمسوزی‌حیفست که در دفتر عمرم ایام

آنرا روزی نویسد این را روزی

و سلطان طغرل بعد از فوت پدر افسر سلطنت بر سر نهاد و زمام ملک و مال را بکف کفایت و قبضه درایت عم خود جهان‌پهلوان محمد بن ایلدگز داد و در مبداء پادشاهی او ملک ابخاز قصد آذربایجان نمود و محمد بن طغرل بن سلطان محمد بن ملکشاه نیز خروج کرده بجانب عراق توجه فرمود و جهان‌پهلوان محمد و برادرش قزل ارسلان در عرض یکماه مرتکب دو یورش گشته بدفع دشمنان پرداختند و بموجب دلخواه دوستان مهم هردو گروه را ساختند و تا اتابک محمد بن ایلدگز در قید حیات بود عرصه مملکت سلطان طغرل در غایت نضارت طراوت روضه رضوان داشت و هرکس خیال مخالفت آن پادشاه عادل نمود دست تقدیر نقش وجود او را بر لوح هستی باقی نگذاشت و اتابک محمد در شهور سنه احدی و ثمانین و خمسمائه بعالم مخلد انتقال نمود و بعد از آن نظام امور سلطنت از هم بگسیخت و از هرطرف نایره فتنه اشتعال یافته باد قضا خاک ادبار بر مفارق سلجوقیه بیخت و در سنه مذکوره سبعه سیاره در سوم درجه نیران که از بروج هوائیست قران کردند و منجمان گفتند که درین سال بادی پیدا شود که تمامی عمارات را نیست و نابود سازد بلکه جبال راسیات را از زمین براندازد و حکیم انوری درین حکم از سایر ارباب نجوم بیشتر مبالغه نمود مردم از بیم جان و حفظ متاع خان‌ومان در زیر زمین سردابها ساختند و اجناس و اموال خود را بدانجا نقل کرده از روی زمین بازپرداختند اما بنابر مشیت حضرت عزت در آن ایام که اوقات حکم ایشان بود چندان باد نوزید که دهقانان کاه را از دانه جدا توانند کرد یکی از فضلا در این معنی گوید نظم

گفت انوری که از سبب بادهای سخت‌ویران شود سراچه و کاخ سکندری

در روز حکم او نوزید است هیچ بادیا مرسل الریاح تو دانی و انوری ارباب تحقیق گفته‌اند که اگرچه درین صورت کذب اهل تنجیم ظاهر گشت اما در سنه مذکوره چنگیز خان در بلاد توران سردار ایل و الوس خود شده باندک زمانی استقلال یافت و بسبب مخالفت سلطان محمد خوارزمشاه روی بممالک ایران آورده باد بی‌نیازی بمرتبه در اهتزاز آمد که در اکثر ولایات ترکستان و ماوراء النهر و خراسان ساکن‌داری و نافخ‌ناری نماند و هم در این سال میان سلطان طغرل و عمش قزل ارسلان نیران خلاف اشتعال پذیرفت و تزلزل بارکان قصر جاه و جلال سلطان راه یافت و بعد از ارتحال قزل ارسلان از دار ملال قتلغ اینانج بمددگاری سلطان تکش خوارزمشاه کرة بعد اخری لشکر بعراق کشید و در نوبت اخیر بر سلطان طغرل مستولی گشته او را بقتل رسانید و این واقعه در ماه ربیع الاخری سنه تسعین و خمسمائه اتفاق افتاد و سلطانطغرل قرب نوزده سال افسر اقبال بر سر نهاد وزارتش مدتی مدید بکمال الدین ابو عمر الابهری تعلق میداشت و او بعلو اصل و نسب و زیور فضل و ادب موصوف بود و پیوسته نقش زهد و عبادت بر لوح خاطر مینگاشت و در آن اوقات که هرج‌ومرج بمملکت سلطان طغرل راه یافت ابو عمر از اعدا توهم نموده و محاسن خود را تراشیده و در لباس صوفیان بعربستان شتافت و در بادیه حجاز این رباعی در سلک

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 533

نظم انتظام داده بابهر فرستاد رباعی

بیچاره دلم چو محرم راز نیافت‌وندر قفس جهان هم‌آواز نیافت

در سایه زلف خوبروئی گمشدتاریک شبی بود کسش بازنیافت و بعد از غیبت ابو عمر عز الدین الکاشی بمنصب وزارت معزز گشت و او بغایت عالی‌همت بود و در ایام دولت بقاع خیر بنا فرمود و چون عز الدین نسبت بقزل ارسلان قاعده اخلاص مرعی داشت در آنوقت که قزل ارسلان مخالفت طغرل نمود سلطان اساس حیات او را منهدم ساخت و آن منصب بمعین الدین بن الوزیر فخر الدین تعلق گرفت و در وقت وزارت او ایام حکومت سلجوقیه در عراق سمت انقطاع پذیرفت و از جمله اعاظم و مشایخ و افاضل جناب افصح الانامی شیخ «1» نظامی معاصر سلطان طغرل بود و آن جناب از علوم ظاهری و مصطلحات علماء رسمی بهره تمام داشت اما بتوفیق ازلی تمامی امور دنیوی را باز گذاشت و روی بکسب درجات اخروی آورده و این ابیات بر لوح بیان نگاشت ابیات

هرچه هست از دقیقهای نجوم‌با یکایک نهفتهای علوم

خواندم و سر هرورق جستم‌چون ترا یافتم ورق شستم و شیخ نظامی عمر عزیز را از بدایت ایام شباب تا نهایت اوقات شیب بقناعت و عزلت گذرانید و هرگز چون سائر شعرا بسبب غلبه مشتهیات نفس و هوا پیرامن درگاه سلاطین و اصحاب جاه نگردید بلکه پیوسته ارباب حکم و فرمان بملازمتش میرفته‌اند و بصحبت کیمیا اثرش تبرک می‌جسته و این ابیات که از نتایج طبع نقاد اوست مشعر باین معنی است ابیات

چون بعهد جوانی از بر توبدر کس نرفتم از در تو

همه را بر درم فرستادی‌من نمی‌خواستم تو می‌دادی

چونکه بر درگه تو گشتم پیرپیر افتاده‌ام تو دستم گیر و آنشیخ صافی ضمیر خمسه دلپذیر خود را که در روی زمین شبیه و نظیر ندارد باستدعاء اصحاب تاج و سریر نظم نموده و سلاطین حشمت‌آئین بامیدواری آنکه بوسیله آن اشعار معارف آثار نام ایشان بر صحیفه روزگار پایدار بماند از آنجناب التماس ترتیب کتب مینموده‌اند تاریخ اتمام سکندرنامه که آخرین کتابهای پنج گنج است سنه اثنین و تسعین و خمسمائه بوده است و در آن وقت عمر عزیز شیخ «2»

______________________________

(1) واضح باد که در سنه وفات شیخ نظامی اقوال مختلفه بنظر رسیده اصح آنست که شیخ سکندر نامه را فی سنه سبع و تسعین و خمسمائه باتمام رسانیده چنانچه این بیت خاتمه کتاب مذکور است که بیت

بتاریخ پانصد نود هفت سال‌که خواننده را زو نگیرد ملال بر آن دال است و بعد از اتمام آن پنجسال دیگر زیسته چنانچه صاحب تذکره و نتایج الافکار از صبح صادق نقل نمود پس در این صورت وفات شیخ در سنه اثنین و ستمائه اتفاق افتاده و اللّه اعلم بحقیقت الحال حرره محمد تقی التستری

(2) ظاهر باد که در تذکره خزانه عامره تالیف میر غلامعلی آزاد بلکرامی بنظر رسیده که بعضی نظامی عروضی را ملازم سلطان طغرل سلجوقی دانند و عروضی در چهار مقاله خود را ملازم سلطان علاء الدین جهانسوز غوری نوشته و در روز عید فطر در مجلس سلطان نظمی که در متن تحریر یافته گفته و ابیات مزبور باندک تغییری در آن تذکره مسطور است

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 534

از شصت سال متجاوز بود و معلوم نیست که بعد از چند وقت دیگر زندگانی نمود و العلم عند اللّه الودود دیگر از شعراء سلطان طغرل نظامی عروضی بود و او کتاب مجمع النوادر را در آن اوان نظم فرمود گویند نوبتی سلطان از وی پرسید که نظامی غیر تو کیست جواب داد که نظم

سه نظامیم در جهان ای شاه‌که جهانی ز ما بافغانند

زان یکی بنده‌ام بخدمت شاه‌و آن دو در مرو پیش سلطانند

گرچه هم‌چون روان سخن گویندورچه هم‌چون خرد سخن رانند

من شرابم که شان چو دریابم‌هردو در کار خود فرومانند

 

گفتار در بیان مخالفت قزل ارسلان طغرل و ذکر وقایع اواخر ایام حکومت آن پادشاه شیردل‌

 

بعد از فوت جهان‌پهلوان اتابک محمد بن ایلدگز که عم سلطان طغرل بود برادرش قزل ارسلان جملة الملک سلطانشده بسرانجام مهام ملک و مال قیام نمود و هم در آنسال سبب افساد مردم نمام و شریر میان قزل ارسلان و صاحب‌تاج و سریر غبار خلاف و نزاع ارتفاع یافت و قزل ارسلان در تبریز لشگر خونریز فراهم آورده بعزم ستیزرو بسوی همدان نهاد و چونسلطان طغرل قوت مقابله و مقاتله نداشت فرار نموده ملک بازگذاشت و قزل ارسلان چند روزی در همدان بوده بآذربیجان بازگشت و نوبت دیگر سلطان بهمدان آمد آنگاه امراء عراق بنابر اشارت اتابک طریق نفاق مسلوک داشته متوجه بهمدان شدند و چون نزدیک بآن بلده رسیدند بسلطان پیغام کردند که ما از کار ناهنجار خود پشیمانیم و بملازمت شتافته میخواهیم که از تقصیرات گذشته لوازم اعتذار بتقدیم رسانیم سلطان طغرل ساده‌دل اینسخن باور نموده جواب داد که فردا در میدانگوی بازی با امرا ملاقات کنیم و بتجدید قواعد عهد و پیمان قیام نمائیم و روز دیگر آنجمع بداختر در میدان بملازمت سلطان رسیده فی الحال او را مقید گردانیدند و مصحوب جمعی از معتمدان بقلعه النجق فرستادند و قزل ارسلان در آذربیجان این خبر شنیده باز بهمدان رفت و قصد نمود که سنجر بن سلیمانشاه را بپادشاهی بردارد در این اثنا ایلچی از دار الخلافه بخدمت اتابک آمده از زبان خلیفه پیغام رسانید که انسب آنست که اتابک به نفس شریف متصدی امر سلطنت گردد قزل ارسلان از استماع اینسخن مبتهج و شادمان گشته علم استقلال برافراشت و اسم خود را بر دراهم و دنانیز نگاشت. فخر الدین قتلغ و دیگر امراء عراق که هریک خود را در نسب و استحقاق صد برابر اتابک می‌پنداشتند تاب این معنی نیاورده در همان هفته شبی بمنزل اتابک رفتند و پیکر او را بتیغ تیز ریزریز کردند و ملک عراق

______________________________

و این یک شعر نیز اضافه آن اشعار مذکور

بحقیقت که در سخن امروزبیسخن مفخر خراسانند و جایزه این اشعار کان سرب از آن عید تا عید دیگر یافته و در آنسال دوازده هزار من سرب حاصل کرده حرره محمد تقی التستر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 535

در میان هم تقسیم نمودند و روایت حمد اللّه مستوفی آنکه در شبی که قزل ارسلان با خود قرار داد که صباح مانند خورشید عالم‌گیر پای بر سریر جهانبانی نهد او را بقتل رسانیدند و آن حرکت را بفدائیان ملاحده منسوب گردانیدند و این واقعه در شوال سنه سبع و ثمانین و خمسمائه بوقوع انجامید و هم در آن ایام سلطان طغرل بسبب اهتمام حسام الدین سپهسالار و سیف الدین محمود و غیرهما از محبس بیرون آمده لشکر جرار در ظل رایتش مجتمع گشت و سلطان متوجه اهل عصیان شده در نواحی قزوین بین الجابین حربی صعب اتفاق افتاد و امراء عاصی بجزاء اعمال سیئه خویش رسیده کرت دیگر رایت اقبال پادشاه عالی‌گهر سر بچرخ اخضر کشید بیت

دشمن آتش‌پرست بادپیما را بگوخاک بر سر کن که آب‌رفته بازآمد بجو و در سنه ثمان و ثمانین و خمسمائه تیبه خاتون که مادر قلتغ اینانج و زوجه جهان‌پهلوان محمد بود سلطان او را جهت جذب خاطر پسر در حرم خویش جای داده بود قصد نمود که شربت مسموم بسلطاندهد و طغرل بر این مکیدت اطلاع یافته همان شربت بآنمکاره داد تا بمرد و قتلغ اینانج را محبوس ساخته بعد از روزی‌چند قلم عفو بر جریده جریمه او کشیده با طلاقش حکم فرمود و قتلغ اینانج از غایت خبث باطن از سلطانگریخته رسولی نزد سلطان علاء الدین تکش خوارزمشاه فرستاد و او را بر تسخیر مملکت عراق ترغیب نمود و تکش بدانجانب خرامیده قتلغ اینانج بوی پیوست و خوارزمشاه قلعه طبرک را مفتوح ساخته روزی‌چند در حوالی ری رحل اقامت انداخت آنگاه رسولان در تردد آمده میان طغرل و تکش صلح واقع شد بر این موجب که سلطان ملک ری را بدیوان خوارزمشاه باز گذارد و تکش متعرض سایر ولایات نشود پس از آن تکش طمغاج نامی را والی ری گردانیده روی بصوب خوارزم آورد در سنه تسع و ثمانین و خمسمائه سلطان طغرل بری رفته قلعه طبرک را از طمغاج بستد و او را بقتل رسانید و در محرم سنه تسعین و خمسمائه قتلغ اینانج بسبب امداد خوارزمشاه با سپاه کثرت دستگاه بصوب عراق شتافته در خوار ری میان سلطان طغرل و خوارزمیان رزمی قوی روی نمود و سلطان بظفر و نصرت اختصاص یافته قتلغ اینانج عنان عزیمت بصوب خوارزم تافت و یکی از شعرا در مدح سلطان مظفرلوا این رباعی در سلک نظم کشید که رباعی

ای پیش عزیزان تو خوارزمی خواروز خنجر بران تو خوارزمی خوار

زین بیش نیارند که بینند بخواب‌در عرصه سمنان تو خوارزمی خوار و سلطان طغرل بعد از این فتح مبین در عرصه ری بساط نشاط گسترده این رباعی نظم کرد که رباعی

مائیم در این جهان خرابیم و چمان‌بخشیم و خوریم یاد ناریم غمان

نی مال بما ماند و نی خان و نه مان‌چون عمر نمی‌ماند گو هیچ ممان و سلطان عالی مقام در آن ایام بآشامیدن اقداح مدام و دیدن رخسار خوبان گل‌اندام افراط فرموده در آن اثنا خبر وصول سپاه خوارزم بعزم رزم متواتر شد و ارکان دولت هرچند سعی نمودند آنشهریار عشرت شعار را از خواب غفلت بیدار نتوانستند ساخت لاجرم عریضها

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 536

نزد تکش ارسال داشته او را بر سرعت سیر باعث گشتند و یکی از وزرا در آن ولا این رباعی در حق طغرل نظم نمود که رباعی

گر ملک فریدونت پس‌اندوز بودروزت ز خوشی چو عید نوروز بود

در کار خود ار بخواب غفلت باشی‌ترسم که چو بیدار شوی روز بود القصه چونخوارزمشاه بنواحی ری رسید سلطان طغرل بمیدان قتال خرامید و در ماه ربیع الآخر سال مذکور میان آن دو پادشاه غیور محاربه اتفاق افتاد و در آن روز طغرل از غایت غرور جوانی و عدم شعور بجهة شرب می ارغوانی در برابر قتلغ اینانج رفت و اسب پیش رانده این ابیات از شاهنامه برخواند ابیات

چو زان لشگر گشن برخواست گردرخ نامداران ما گشت زرد

من آنگرز یکزخمه برداشتم‌سپه را همانجای بگذاشتم

خروشی خروشیدم از پشت زین‌که چون آسیا شد بر ایشانزمین در آن اثنا از وفور مستی گرزی را که بآن مینازید بر دست اسب خویش زد و ستور از پای درآمده سلطان از پشت زین بروی زمین افتاد و قتلغ اینانج خود را بوی رسانید و طغرل از وی امانطلبید قتلغ اینانج گفت مقصود ازین همه تک‌وپوی و جست‌جوی توئی بوقت مردن بزرگی مطلب آنگاه حربه بر سینه آن پادشا عالیجاه زده او را شهید ساخت و جسدش را بر شتری افکنده نزد تکش برد خوارزم شاه چون دشمن را بدان ساندید از اسب بیاده شده سجده شکر بتقدیم رسانید و سر طغرل را ببغداد پیش ناصر خلیفه فرستاد و فرمود تا جثه‌اش را در بازار ری بر دار کردند فاضلی در آن باب گفته که رباعی

شاها ز غمت زمانه چون دلتنگیست‌فیروزه چرخ هرزمان در رنگیست

دی از سر تو تا بفلک یک گز بودامروز سرت تا به تنت فرسنگیست نقلست که در روز جنگ کمال الدین شاعر را که یکی از ندما و مداحانسلطان طغرل بود خوارزمی اسیر کرده نزد نظام الملک مسعود که در سلک وزراء تکش خان انتظام داشت برد و وزیر بکمال الدین گفت که این‌همه آوازه شوکت و صولت و شجاعت و جلادت طغرل همین بود که تاب یک حمله مقدمه لشگر ما نیاورد کمال الدین در جواب گفت که فرد

ز بیژن فزون بود هومان بزورهنر عیب گردد چو برگشت هور آفتاب دولت سلجوقیان که سالها فراوان از افق ولایات عراق و آذربیجان طالع بود بمغرب فنا و وبال غروب نمود و ماه جاه و جلال خوارزم شاهیانکه فی الحقیقه غلامان ایشان بودند از مطلع حصول امانی و آمال طلوع فرمود نظم

چنین است کردار گردونسپهرگهش زهر قهر است و گه نوش مهر

بناز ار کسی پرورد در کناربخاک افکند آخرش خوار و زار

نشاید ازو داشت چشم وفاکه خویش بود جور و عادت جفا

نکرداست هرگز وفا با کسی‌نه آزرم از آزار دارد بسی

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 537

 

گفتار در بیان حکومت طبقه دوم از سلجوقیان در ولایت کرمان‌

 

چنانچه حمد اللّه مستوفی در تاریخ گزیده مرقوم کلک بیان گردانیده از سلجوقیان یازده نفر در کرمان زمام امور حکومت بقبضه اقتدار درآوردند و ایام اقبال ایشان صد و پنجاه سال امتداد یافت اول این طبقه قاورد بن چغر بیک بن میکائیل بن سلجوقست و او در سنه ثلث و ثلثین و اربعمائه از قبل عم خویش حاکم کرمانشد و در سنه خمس و خمسین و اربعمائه فارس را نیز بتحت تصرف درآورد و در سنه خمس و ستین و اربعمائه با برادرزاده خویش سلطانملکشاه مخالفت نموده در جنگ اسیر شد و مسموم گشت چنانچه شمه ازین واقعه گذشت مدت حکومتش سی و دو سال بود سلطانشاه بن قادرد بعد از فوت پدر بفرمان عم خود ملکشاه پادشاه کرمانشد و بقول صاحب گزیده قرب دوازده سال حکومت کرده در سنه ست و سبعین و اربعمائه روی بملک عقبی آورد تورانشاه بن قاورد بفرمان عم خود قایم‌مقام برادر بود و در عدل و داد و تعمیر بقاع و بلاد سعی و اهتمام تمام فرمود وفاتش در سنه تسع و ثمانین و اربعمائه اتفاق افتاد و او مدت سیزده سال تاج اقبال بر سر نهاد ایرانشاه بن تورانشاه بعد از فوت پدر پادشاه شده اکثر اوقات را بفسق و فساد و ظلم و بیداد مصروف داشت بنابرآن کرمانیان در سنه اربع و تسعین و اربعمائه او را بقتل آوردند مدت ملکش پنجسال بود ارسلانشاه بن کرمانشاه بن قاورد در وقت تسلط ایرانشاه از غایت خوف در دکانکفش‌گری بسر میبرد بعد از قتل او باتفاق امرا و اعیانکرمان بمرتبه بلند سلطنت رسیده چهل و دو سال در کامرانی گذرانید و در سنه ست و ثلاثین و خمسمائه متوجه عالم عقبی گردید ملک مغیث الدین محمد بن ارسلانشاه بعد از فوت پدر افسر ایالت بر سر نهاد و بعضی از برادران خود را میل کشید و برخی را بقتل رسانید و او را به تعلیم علم نجوم و تعمیر بقاع خیر میل بسیار بود و مدت حکومتش چهارده سال امتداد یافته فی سنه احدی و خمسین و خمسمائه بجانب عالم آخرت توجه نمود محیی الدین طغرل شاه بن محمد بحکم وصیت پدر مالک تخت و افسر گشته مدت دوازده سال حکومت کرد و در سنه اثنین ستین و خمسمائه وفات یافته میان اولادش بهرام شاه و ارسلانشاه و تورانشاه مدت بیست سال آتش جنگ و نزاع مشتعل بود و در هر چندگاه یکی از ایشان غالب گشته حکومت مینمود و بدین‌سبب اختلال تمام باحوال کرمانیانراه یافت محمد شاه بن بهرام شاه بعد از فوت پدر و اعمام بر تخت سلطنت مقام کرد و مبارک شاه سلجوقی بر وی بیرون آمده محمد شاه پناه بارسلانشاه بن طغرل برد و سلطان او را بلشگر مدد نموده مبارک شاه بغور گریخت و بقول صاحب گزیده در سنه ثلث و ثمانین و خمسمائه ملک دینار که از قوم غزان بود بر کرمان مستولی گردید و دولت قاوردیان بنهایت انجامید

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 538

 

گفتار در بیان ایالت طبقه سیم از سلجوقیه در مملکت روم و قونیه‌

 

طبقه سیم از سلاجقه که در خطه روم بر مسند سلطنت نشسته چهارده نفر بودند و مدت دولت ایشان دویست و بیست سال امتداد یافت و کیفیت استیلاء سلجوقیان بر آن مملکت چنان بود که در آن اوان که قتلمش بن اسرائیل سلجوقی در جنگ الپ‌ارسلان بن چغر بیک بن میکائیل بچنک عزرائیل گرفتار گشت سلطان الپ‌ارسلان قصد استیصال اولاد او کرد اما خواجه نظام الملک سلطانرا ازین حرکت مانع آمده گفت مناسب آنست که اسم شاهزادگی را از اولاد قتلمش سلب کرده ایشانرا بنام سپه‌سالاری موسوم گردانی و آنجماعت را لشگری داده بفتح بعضی از بلاد مشغول سازید و سلطان تدبیر وزیر صافی ضمیر را پسندیده فرمانی داد که سلیمانشاه بن قتلمش بشام رود و بضبط آنولایت قیام نماید و سلیمان بموجب حکم راه شام پیش گرفته اکثر آن بلاد را در حیز تسخیر کشید و در آن اوان حاکم انطاکیه که کافری بوده خراج‌گذار سلجوقیان بسبب بعضی از اسباب بمکه رفت و سلیمان فرصت را غنیمت شمرده در سنه سبع و سبعین و اربعمائه انطاکیه را فتح کرد و حال آنکه آن بلده مدت صد و بیست سال در تصرف نصاری بود و بعد از این فتح شرف الدین علی که از قبل سلطان ملکشاه والی حلب و محصل خراج انطاکیه بود کس پیش سلیمان فرستاده خراج معهود طلب نمود سلیمان جوابداد که چون این ولایت داخل حوزه اسلام شده از آنجا خراج طلبیدن معقول نیست و شرف الدین علی بر طلب اسرار نمود و با لشگری از حلب بیرون آمده عازم حرب سلیمان گشت و بین الجانبین مقاتله اتفاق افتاده شرف الدین علی در جنگ کشته شد و سلیمان ایلچی بیایه سریر سلطنت ملکشاه فرستاده کیفیت حال عرضه داشت کرد و قبل از مراجعت قاصد تاج الدوله تتش بن الپ‌ارسلان بعزیمت قتال سلیمان از دمشق توجه فرمود و امراء او را فریب داد تا سلیمان را تنها گذاشته و سلیمان از خوف عذاب و نکال خود را هلاک ساخت اما ایلچی سلیمان چون بخدمت سلطانرسیده ملکشاه را استخلاص انطاکیه موافق مزاج افتاده فرمان فرمود تا منشور حکومت آنولایت را باسم سلیمان نوشتند و رسول بر وفق مدعا بازگشته در اثناء راه خبر هلاکت ولی‌نعمت خود استماع نمود لاجرم بخدمت سلطان ملک شاه مراجعت کرد و آنچه شنیده بود معروض داشت و ملکشاه از تتش رنجیده داود بن سلیمانرا قایم مقام پدر ساخت و در خلال آن احوال قیصر قصد توقات و قادسیه و سایر بلادی که دانشمند نامی بر آن مستولی بود نمود و دانشمند از سلاطین اسلام استمداد فرموده داود بمدد دانشمند توجه کرد و بر قیصر ظفر یافته فی سنه ثمانین و اربعمائه در قونیه بر تخت سلطنت نشست و بیست سال حاکم بوده رخت سفر آخرت بربست قلیچ ارسلان بن سلیمان بعد از فوت برادر افسر ایالت بر سر نهاد و مدت چهل سال بدولت و اقبال گذرانیده در اواخر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 539

ایام دولت باغواء امراء بغداد پسر خود مسعود را در روم قایم‌مقام ساخته بنفس خویش متوجه عراق شد و چون در کنار آب خابور منزل گزید اتابک جاولی که از عظماء اعیان دولت مسعود بن محمد بن ملکشاه بود متوجه دفع او گشته در کنار آب خابور آتش قتال التهاب یافت و جاولی خود در هنگام هیجان معرکه پیکار علمدار ارسلان را از پای در آورد و سایر عراقیان بر رومیان تاخته سپاه ارسلان منهزم گشتند و ارسلان تنها مانده در آن اثنا اسبش آغاز اچالیقی کرد و عنان تمالک و تماسک از دست قلیچ ارسلان بیرون رفته اسب خود را در نهر خابور افکند و شعله حیات راکب و مرکوب فرونشست و روایتی آنکه جاولی امراء قلیچ ارسلانرا بفریفت تا او را در آب خابور افکندند و بر هرتقدیر این واقعه در سنه تسع و ثمانین و خمسمائه دست داد سلطان مسعود بن قلیچ ارسلان چون واقعه پدر را شنود با دانشمندیان وصلت کرده مدت نوزده سال فرمانفرمائی نمود و در سنه ثمان و خمسین و خمسمائه بعالم دیگر خرامید عز الدین قلیچ ارسلان بن مسعود قائم‌مقام پدر بود و او را ایزد تعالی ده پسر عنایت فرمود بدین‌ترتیب رکن الدین سلیمان ناصر الدین برکیارق قطب الدین ملکشاه نور الدین محمود معز الدین قیصر شاه محیی الدین مسعود شاه مغیث الدین طغرل نظام الدین ارغونشاه سنجر شاه غیاث الدین کیخسرو و ارکان ملک عز الدین قلیچ ارسلان بوجود این اولاد امجاد بسان ایوان سبع شداد استحکام یافته طمع در قلم‌رو حکام دانشمندی کرد و سیواس و قیصریه را بحیز تسخیر آورد و ذو النون دانشمندی از نور الدین محمود که والی شام بود استمداد نمود و او فخر الدین عبد المسیح را با سپاهی بلا انتها بجانب روم فرستاد ذو النون باستظهار آن لشگر سیواس و قیصریه را بازستد اما هم در آن اوقات نور الدین محمود بعالم دیگر انتقال نمود و نوبت دیگر سیواس و قیصریه به تحت تصرف قلیچ ارسلان درآمد مقارن آنحال ذو النون نیز فوت شد و سایر ولایات او قلیچ ارسلان را مسلم گشت و قلیچ ارسلان رایت استقلال ارتفاع داده ممالک روم را بر اولاد خود قسمت نمود و هریک از پسران او بضبط و ربط ناحیه که پدر نامزد او کرده بود پرداخته تمامت اموال آنولایت را در مصالح خویش مصروف میداشتند و فلسی بپدر نمی‌دادند اما در سالی یکبار بقونیه که دار الملک قلیچ ارسلان بود رفته شرط ملازمت بجای می‌آوردند و چون قلیچ ارسلان مدت بیست سال بدولت و اقبال گذرانید ولد کهتر خود غیاث الدین کیخسرو را ولیعهد کرده در سنه ثمان و سبعین و خمسمائه متوجه ملک عقبی گردید غیاث الدین کیخسرو بعد از پدر در قونیه بر سریر پادشاهی نشست و برادر بزرگ ترش رکن الدین سلیمانکه حاکم توقات بود علم مخالفت مرتفع گردانیده اکثر برادران را با خود متفق ساخت و با لشگر فراوان متوجه قونیه گشت و غیاث الدین کیخسرو در شهر متحصن شد و رکن الدین سلیمان آن بلده را محاصره کرده بالاخره مهم بمصالحه انجامید و غیاث الدین کیخسرو امان طلبیده باربلستان شتافت و بنابر آنکه بر جانب برادر اعتماد نداشت از آنجا نیز عنان‌یکران بصوب فرنگستان تافت رکن الدین سلیمانچون در سلطنت مستقل شد از دار الخلافه السلطان القاهر لقب یافت

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 540

و مدت بیست و چهار سال در کمال اقبال پادشاهی کرده در آخر عمر لشگر بابخاز و گرجستان کشید و از گرجستان شکست یافته منهزم بروم بازگشت و در سنه اثنی و ستمائه زمان حیاتش بپایانرسید عز الدین قلیچ ارسلان بن رکن الدین سلیمان در زمان وفات پدر در سن طفولیت بود و مع ذلک بعضی از امرا او را بر تخت سلطنت نشاندند و زمره جانب نقیض گرفته اتابک مر نقش را جهة طلب غیاث الدین کیخسرو بدیار فرنک فرستادند و کیخسرو بسرعت برق و باد روی بقونیه آورده قلیچ ارسلان ملک بدو باز گذاشت و کیخسرو برادرزاده را در قلعه محبوس گردانیده مدت شش سال رایت سلطنت برافراشت و در سنه تسع و ستمائه لشگر بحدود لارنقیه کشیده در معرکه کفار شهادت یافت.

عز الدین کیکاوس بن غیاث الدین کیخسرو بعد از واقعه پدر یکسال پادشاه بود و بزحمت سل از عالم رحلت نمود.

علاء الدین کیقباد بن غیاث الدین کیخسرو خلاصه آنخاندان و نقاوه آندودمان بود و او پس از فوت برادر مالک تخت و افسر گشته میان او و برادر دیگرش رکن الدین سلیمان مخالفت اتفاق افتاد و بعد از وقوع محاربات رکن الدین سلیمان گرفتار شده کیقباد او را در قلعه هوشیار حبس فرمود و اوقات حیوة سلیمان در آنحصار بپایانرسید آنگاه چند نوبت میان علاء الدین و سلطان جلال الدین مینک بر نی مقابله و مقاتله روی نمود و در اکثر آن معارک کیقباد را صورت نصرت دست داد و چون مدت بیست و شش سال از سلطنت کیقباد بگذشت در سنه سته و ثلاثین و ستمائه بفرموده پسر خود کیخسرو مسموم گشت.

غیاث الدین کیخسرو بن کیقباد بعد از فوت پدر تاج اقبال بر سر نهاد و در ایام دولت او تایجو نامی از امراء چنگیزی لشگر بروم کشیده کیقباد منهزم گردید و در سنه اربع و اربعین و ستمائه وفات یافت مدت سلطنتش هشت سال بود.

رکن الدین سلیمان بن کیخسرو چون متصدی امر پادشاهی گشت برادر خود علاء الدین کیقباد را بخدمت قاآن فرستاد و اظهار ایلی و انقیاد نمود کیقباد مهمات برادر را برحسب دلخواه سرانجام کرده مقضی المرام بجانب روم بازگشت و رکن الدین سلیمان بتوهم آن‌که مبادا کیقباد بر او تفوق جوید شخصی را بر آنداشت تا آن بیگناه را در اثناء راه زهر داد و او نیز بفرمان اباقا خان در سنه اربع و ستین و ستمائه از همان شربت جرعه‌ای چشید مدت سلطنتش بیست سال بود.

کیخسرو بن سلیمان در سن طفولیت قایم‌مقام پدر شد و بموجب حکم اباقا خان خواجه معین الدین پروانه کاشی راتق و فانق اموران مملکت گشته مادر کیخسرو را بحباله نکاح درآورد و چون مدت هژده سال اسم پادشاهی بر کیخسرو اطلاق یافت در سنه اثنین و ستمائه در ولایت آذربایجان بفرمان احمد خان کشته گشت غیاث الدین مسعود بن کیکاوس در زمان ارغون خان نشانحکومت روم حاصل کرده روی بدان مرزوبوم آورد و در ایام دولت او اختلال تمام باحوال آن مملکت راه یافته بر هرناحیه‌ای متغلبی مستولی شد و ارغونخان

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 541

کیخاتو و هولاجو را بدفع متغلبه نامزد کرده وزارت آنولایت بعمزاده حمد اللّه مستوفی خواجه فخر الدین محمد المستوفی مفوض گشت و بیمن شجاعت شاه‌زادگان و حسن تدبیر وزیر مهمات آنحدود فی الجمله استقامت یافت و در سنه سبع و تسعین و ستمائه غیاث الدین مسعود عنان عزیمت بعالم آخرت تافت.

کیقباد بن فرامرز برادرزاده غیاث الدین مسعود بود و بعد از فوت او بحکم غازانخان بر سریر حکومت روم صعود نمود و چون چندگاهی بامر و نهی سپاهی و رعیت پرداخت بخار پندار بکاخ دماغ راه داده نسبت بغازان در مقام عصیان آمد و غازان سپاه فراوان بروم فرستاد تا دود از دودمان کیقباد برآوردند و او را گرفته رسم سلطنت سلجوقیانرا در آن دیار منسوخ کردند بیت

چنین است کردار گردنده دهرگهش نوش مهر است و که زهر قهر

 

ذکر مجملی از احوال آل مزید که در زمان خلافت بنی العباس حکومت حله بدیشان رسید

 

زبان حقایق بیان مورخان سخندان در اظهار این اخبار بدین‌سان گویا شده که در آن اوانکه سلطان الدوله دیلمی امیر الامراء بغداد بود

سیف الدوله ابو الحسن علی بن مزید الاسدی را بمزید تربیت مخصوص گردانیده ایالت حله را بوی تفویض نمود و در سنه ثلث و اربعمائه بآن بلده شتافته پرتو معدلتش بر وجنات احوال رعایا یافت و در ذیقعده سنه ثمان و اربعمائه وفات یافت

نور الدوله ابو الاغر دبیس بن سیف الدوله قایم‌مقام پدر بود و در سنه اربع و عشرین و اربعمائه برادرش ثابت بر وی خروج کرد و بین الجانبین محاربه واقع شده ثابت غالب گشت و دبیس پیش بعضی از حکام عراق عرب رفته جمعی کثیر بمدد آورده کرت دیگر با برادر در مقام مقابله و مقاتله آمد و درین نوبت جنگ بصلح تبدیل یافته مقرر شد که دبیس بدستور پیشتر امیر حله باشد و اقطاعی مناسب بثابت دهد در سنه اربع و سبعین و اربعمائه حلیه نور الدوله از نور حیات طاری گشته درگذشت اوقات زندگانی او هشتاد سال بود و مدت اقبالش پنجاه و هفت سال در تحفة الملکیه مسطور است که نور الدوله بصفت شجاعت و سخاوت اتصاف داشت و در ایام دولت همواره نقش رعایت فضلا و شعرا بر صحیفه خاطر مینگاشت

بهاء الدوله ابو کامل منصور بن دبیس بعد از فوت پدر افسر ایالت بر سر نهاد و او بغایت فاضل بود و اشعار نظم مینمود وفاتش در سنه تسع و سبعین و اربعمائه اتفاق افتاد و پسرش سیف الدوله صدقه را حکومت آندیار دست داد و سیف الدوله صدقه چون مدت ده سال بلوازم امر سروری اقدام فرمود اعراب خفاجه حدود ولایت او را غارت کردند و از آنجا بکربلا رفته در روضه مقدسه امام حسین رضی اللّه عنه دست بفتنه و فساد برآوردند

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 542

و صدقه سپاهی بدفع شر آنجماعت نامزد فرمود تا بکربلا رفته ابواب کرب و بلا بر روی ایشان گشودند و جمعی کثیر را بتیغ بیدریغ کشتند و در سنه اربع و تسعین و اربعمائه سیف الدوله با سلطان برکیارق اظهار خلاف کرده خطبه بنام برادرش سلطان محمد خواند و نایب برکیارق را از کوفه براند و در سنه خمس و تسعین و اربعمائه شهر حله را تعمیر نمود و منازل پادشاهانه بنا فرمود و در سنه ست و تسعین و اربعمائه یکی از امراء برکیارق ببغداد رفته ایلغازی بن ارتق را که از قبل سلطان محمد حاکم بود عذر خواست و ایلغاری التجا بسیف الدوله کرده سیف الدوله در مقام امداد آمد و ایلغار کرده در نواحی بغداد دست بغارت و تاراج برآورد و ساکنان دار السلام در دجله حیرت و لجه حسرت افتاده خلیفه قاصدی نزد صدقه فرستاد و التماس کرد که دست از اضرار خلایق بازدارد و صدقه جوابداد که ملتمس امیر المؤمنین مبذولست مشروط باینکه گماشته برکیارقرا از دار الخلافه اخراج فرمایند و آنشخص طوعا و کرها در دوازدهم ربیع الاخری سنه مذکوره از بغداد بیرون رفته آنگاه سیف الدوله پسر خود منصور را مصحوب ایلغاری بملازمت مستظهر باللّه ارسال داشت و از حرکات سابقه عذر خواست و در سنه ست و تسعین و اربعمائه سیف الدوله سیب را تسخیر نمود و در سنه تسع و تسعین و اربعمائه بصره را تملک فرمود و در سنه خمسمائه بر قلعه تکریت استیلا یافت و در سنه احدی و خمسمائه ابو دلف سرخاب بن کیخسرو که سلطان محمد او را حاکم ساوه ساخته بود از وی توهم نموده بگریخت و پناه بصدقه برد و سلطان جهة طلب او قاصدی نزد صدقه فرستاد و او عذری گفته ابو دلف را بایلچی سلطان نداد بنابرین بین الجانبین مواد خلاف در هیجان آمد و سلطان در همانسال ببغداد شتافته کرت دیگر ایلچیان بحله ارسال داست و بصدقه پیغام داد که داعیه غزو روم در خاطر رسوخ یافته مناسب آنست که او نیز با جمعی از اهل ستیز طریق مرافقت مسلوک دارد صدقه جوابداد که چون تغییر مزاج سلطان را نسبت بخود معلوم کرده‌ام از مرشد عقل رخصت ملازمتش نمی‌یابم هرگاه اعلام ظفرپناه از بغداد نهضت نماید آنچه فرمایند از اموال و رجال بموکب نصرت مآل میفرستم سلطان این سخنان را بسمع قبول نشنید و فوجی از سپاه را بتاخت حدود حله امر فرمود و عاقبت کار بجائی رسید که بنفس نفیس در هشتم رجب سنه مذکور از بغداد بصوب حله در حرکت آمد و خود در کناره دجله منزل گزیده اکثر امرا و لشگریان را از آب گذرانید و صدقه در نوزدهم ماه مذکور در برابر آنسپاه آمده ثابت بن سلطان علی بن مزید از وی بگریخت و نزد سلطانرفته در دامن دولت او آویخت لاجرم جنود صدقه دل‌شکسته شدند و اندک محاربه کرده روی بمیدان فرار آوردند و صدقه بقتل رسیده ولدش دبیس و سرخاب که باعث التهاب نایره آن فتنه بودند گرفتار گشتند و سلطان محمد بموجب کلمه (العفو عند الاقتدار من علو الاقدار) جرایم ایشانرا بعفو و اغماض مقابل گردانید بلکه دبیس را منظورنظر مرحمت ساخته بمرتبه آباء و اجداد رسانید در تحفة الملکیه مسطور است که صدقه بصفت جود و حلم و نوازش فقرا و اهل علم موصوف بود و بمرتبه عفت داشت که هرگز بغیر منکوحه خود نزدیکی نفرمود و بمصادره نواب و عمال سر کار خویش مدة العمر اقدام

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 543

نکرد و از غایت لطف طبع اشعار فصاحت شعار بنظم می‌آورد مدت حیاتش پنجاه نه سال بود و زمان اقبالش بیست و یک سال

دبیس بن صدقه بیمن عنایت سلطانمحمد قدم بر مسند ایالت نهاد و ابواب عدالت بر روی روزگار رعیت برگشاد و چندسال میان دبیس و بعضی از حکام سلجوقی مخالفت و منازعت واقع بوده گاهی دبیس از معرکه قتال میگریخت و احیانا طالب امان گشته بدست نیاز در دامن لطف ایشان می‌آویخت و در سنه سبع عشر و خمسمائه بسلطان طغرل سلجوقی پیوسته به المستر شد باللّه آغاز خلاف کرد چنانچه شمه از آنحکایت در ضمن وقایع ایام خلافت مستر شد مذکور گشت بعد از آن دبیس بملازمت سلطان سنجر شتافت و منظورنظر مرحمت گشته اعزاز و احترام تمام یافت و سلطان او را بملازمت برادرزاده خود محمود سپرد و وصیت فرمود که حکومت حله را از خلیفة بجهة او بستاند و در محرم سنه ثلث و عشرین و خمسمائه سلطان محمود دبیس را مصحوب خود ببغداد برده قصد کرد که منشور ایالت حله را بمهر خلیفه بستاند مستر شد باینمعنی راضی نشد دبیس بعد از توجه سلطان از بغداد بیرون رفته و لشکری فراهم آورد و در ماه رمضان سال مذکور بحله رفته حاکم آنجا را بگریزانید و سلطان محمود اینخبر شنوده در ذی قعده سنه مذکوره بجانب دار السلام بازگشت و دبیس ایلچی نزد سلطان فرستاده تقبل نمود که اگر حکومت حله را باو گذارند دویست‌هزار دینار و سیصد سر اسب پیشکش نماید و سلطان بنابر رضاء خاطر خلیفه این ملتمس را قبول نفرمود و دبیس ببصره رفته آنچه از اموال سلطان محمود و مستر شد در آنجا بود تصرف نمود آنگاه رایت عزیمت بصوب دمشق برافراخت و در شعبان سنه خمس و عشرین و خمسمائه حاکم آن بلده تاج الملوک بوری او را دستگیر کرد و باتابک عماد الدین زنگی بن آقسنقر سپرد و اتابک زنگی با دبیس در طریق یکرنگی سلوک نمود و طریقه انعام و احسان مرعی داشت و در سنه تسع و عشرین و خمسمائه دبیس التجا بسلطان مسعود سلجوقی کرد و روزی در گوشه نشسته و سر در پیش انداخته متفکر بود که ناگاه غلامی از غلامان سلطان بنابر فرمان آن پادشاه عالیشان او را گردن زد و بعد از قتل دبیس اولاد او صدقه و علی چندگاهی در حدود حله ستیز و گریز می‌نمودند و نسبت بسلاطین سلجوقی احیانا طریق موافقت مسلوک می‌داشتند و گاهی علم مخالفت می‌افراشتند و نخست صدقه فوت شده علی نیز در سنه خمس و اربعین و خمسمائه راه سفر آخرت پیش گرفت و پس از فوت وی دولت آنقوم بالکلیه سمت انقراض پذیرفت‌

 

ذکر حکام بطیحه‌

 

در تحفة الملکیه مسطور است که عمران بن شاهین السلمی بواسطه خیانتی که ازو صدور یافت از میان قبیله خویش بیرون آمده بجنگل بطیحه شتافت و مدتی بصید مرغ و ماهی قیام نموده از آن ممر بدل ما یتحلل حاصل میفرمود و بالاخره جمعی از اوباش ناس را متفق گردانیده آغاز قطع طریق کرد و در طلب ریاست غایت سعی و اجتهاد بجای آورده

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 544

در اندک‌زمانی بر بطیحه مستولی شد و معز الدوله دیلمی که در آنزمان امیر الامراء بغداد بود همت بر دفع شر او گماشت وزیر خود ابو جعفر الضمیری را با لشکری بجانب بطیحه فرستاد و عمران از آن سپاه شکست یافته بجنگل گریخت و در آن اثنا خبر فوت عماد الدوله بن بویه بابو جعفر رسید و او متوجه شیراز گردید و عمران بار دیگر ببطیحه خرامیده علم حکومت مرتفع گردانید و در سنه ثمان و ثلاثین و ثلاث‌مائه معز الدوله روزبهان دیلمی را بمقاتله عمران نامزد کرد و روزبهان را در معرکه قتال روز بد پیش آمده روی بصوب هزیمت آورد آنگاه چندی معز الدوله در بحر تحیر افتاده عاقبت الامر بعضی از متعلقان عمران را که ابو جعفر اسیر کرده بود مطلق العنان گردانید و نشان حکومت بطیحه را بمهر خلیفه نزد عمران فرستاد و عمران بفراغبال پای بر مسند کامرانی نهاد و در سنه تسع و ثلثین و ثلاث‌مائه عز الدوله بختیار بن معز الدوله عازم مقاتله عمران گشته بعد از وصول ببطیحه عمران بجنگلی که از کمال تشابک اشجار باد را در آن مجال گذار نبود تحصن نمود و بختیار از فتح و ظفر مأیوس گشته اختیار مصالحه فرمود و عمران قبول کرد که چون بختیار بازگردد مبلغ دو هزارهزار درم بدل صلح ارسال دارد اما بعد از مراجعت نقض عهد نموده از عقب او ایلغار کرد و خود را بر بعضی از سپاه بغداد زده مراسم غارت بجای آورد و در سنه سته و ستین و ثلاث‌مائه که عز الدوله از عضد الدوله بگریخت نزد عمران رفته در دامن دولت او آویخت و عمران عز الدوله را معزز و محترم داشته هدایاء نفیسه نزد او فرستاد و در محرم سنه تسع ستین و ثلاث‌مائه مرغ روح عمران بن شاهین بمخلب شاهین اجل گرفتار شده درگذشت و پسرش حسن قائم‌مقام گشت

حسن بن عمران بصفت شجاعت و احسان موصوف بود و عضد الدوله بعد از تمکن بر سریر حکومت بغداد وزیر خود مطهر بن عبد اللّه را بجنگ حسن فرستاد و حسن بر وزیر غالب آمده مطهر از غایت قهر بقطع رشته حیات خویش اقدام نمود آنگاه میان عضد الدوله و حسن مصالحه واقع شد و در سنه اثنی و سبعین و ثلاث‌مائه ابو الفرج محمد بن عمران با برادر در مقام عصیان آمده او را بقتل رسانید و بر بطیحه مستولی گردید و جمعی را که با او در کشتن حسن اتفاق کرده بودند تربیت کرده سایر سرداران را منظورنظر عنایت نگردانید بنابرآن مظفر بن علی الحاجب فوجی از اقارب و اجانب را با خود متفق ساخته در سنه ثلث و سبعین و ثلاث‌مائه ابو الفرج را بشدت قتل مبتلا کرد و ابو المعالی ولد حسن را که که در صغر سن بود بحکومت نامزد کرده زمام اختیار ملک و مال را بقبضه اقتدار درآورد و از هرکس اندیشه داشت چشمه حیاتش را بخاک ممات بینباشت و بالاخره از ابو المعالی نیز توهم نموده او را بواسط فرستاد و بیواسطه قدم بر تخت ایالت نهاد و در سنه ست و سبعین و ثلاث‌مائه هادم اللذات اساس زندگانی مظفر بن علی را نیز برانداخت و خواهر زاده او ابو الحسن علی بن نصر لواء حکومت مرتفع ساخت

ابو الحسن علی بن نصر بصفت عدل و بذل متصف بود و نسبت بطوایف انسان کثیر الاحسان و متصف لاجرم مرتبه او از سایر حکام بطیحه درگذشت و از دار الخلافة

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 545

بتشریف منشور حکومت مشرف و معزز شده ملقب بمهذب الدوله گشت و شوکت و مکنت مهذب الدوله بجائی رسید که القادر باللّه عباسی پناه باو برد و تا وقتی که او را از بغداد بجهة خلافت طلب کردند در سایه حمایتش اوقات گذرانید وفات مهذب الدوله در جمادی الاولی سنه ثمان و اربعمائه اتفاق افتاد و مدت حیاتش هفتاد و سه سال بود

ابو محمد عبد اللّه که خواهرزاده مهذب الدوله بود بعد از فوت خال فوجی از ابطال رجال با خود متفق گردانید تا ولد مهذب الدوله احمد را که منصب ولایت‌عهد داشت گرفته بدو سپردند و ابو محمد بر مسند ایالت نشسته احمد را در مصادره کشید و آن مقدار چوب زد که پهلو بر بستر ناتوانی نهاده بعد از سه روز جهان فانی را بدرود کرد و اینمعنی بروی مبارک نیامد و در منتصف شعبان همانسال روی بعالم عقبی آورد

ابو عبد اللّه حسین بن بکر الشرابی در سلک خواص مهذب الدوله انتظام داشت و پس از فوت ابو محمد در بطیحه رایت حکومت برافراشت و در سنه عشر و اربعمائه سلطان الدوله دیلمی صدقة بن فارس را لشکری داده ببطیحه فرستاد و او ابو عبد اللّه را گرفته متکفل ایالت آنولایت گشت و ابو عبد اللّه در محبس صدقه بود تا وقتی که صدقه درگذشت و در سنه اثنی عشر و اربعمائه صدقه مریض شده در آن اثنا شنید که ابو الهیجا محمد بن عمران بن شاهین شهباز همت در هوای صید بطیحه پرواز داده با لشکری متوجه است و صدقه قبل از وفات بسه روز در ماه صفر سنه مذکور شاپور بن المرزبان را با فوجی از شجعان بدفع او نامزد گردانید و شاپور مظفر و منصور گشته ابو الهیجا اسیر شد و معروض تیغ تیز گردید لاجرم مردم بطیحه بعد از فوت صدقه از روی صدق سر بمتابعت او درآوردند و شاپور بمشرف الدوله عریضه نوشته مالی قبول نمود که هرسال بخزانه بغداد فرستد و همدران اوان ابو نصر شیرزاد بن حسن بن مروان بر تقبل او چیزی مسترد کرد و زمام حکومت بطیحه بدست آورد و حسین شرابی که از حبس نجات یافته بود بر شیرزاد خروج نمود و او روباه مثال بسوراخی گریخت و ابو کالنجار دیلمی در وقت استیلاء حسین شرابی وزیر خود ابو محمد را بطمع اخذ مال و خراج ببطیحه فرستاد و حسین چند روزی اظهار اطاعت نموده چون دید که وزیر بر رعایا تحمیلات نامقدور مینماید او را از آن دیار عذر خواست و مدتی دم از استقلال زده بالاخره از بغداد سپاهی بقصد او در حرکت آمد و حسین طاقت مقاومت در حیز مکنت ندید و از بطیحه بطریق هزیمت پیش دبیس بن مزید رفت و در سنه اثنین و سبعین و اربعمائه ابو نصر بن هیثم که والی بطیحه بود با سپاه دیلم که در حدود آن مملکت بودند محاربه نموده قرب صد نفر بقتل رسانید و در حکومت مستقل گردید و در سنه تسع و سبعین و اربعمائه ابو الغنایم بن ابو السعادات که وزیر بعضی از ملوک دیلم بود لشکر ببطیحه کشید و ابن هیثم متحصن شده مدت محاصره امتداد یافت و در صفر سنه ثمانین و اربعمائه بین الجانبین جنگ سلطانی واقع شده ابو الغنایم را ظفر میسر گشت و ابن هیثم گریخته بسیاری از اتباع او را بتیغ بیدریغ رشته حیات بگسیخت اسمعیل و محمد پسران

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 546

عبید اللّه بن محمد بن حسین بن ابی الخیر اللیثی بعد از فرار ابن هثیم باشارت ابو الغنایم تملک بطیحه نمودند و چون اسمعیل که مصطع لقب داشت فوت شد پسرش ابو سعید مظفر قایم‌مقام پدر گشت و پس از وفات محمد نیز ولدش مهذب الدوله ابو سعید جانشین پدر گردید و چندگاه میان ایشان و ابو نصر مواد نزاع در هیجان بود آخر الامر مهذب الدوله بحمایت گوهر آئین که شحنه بغداد بود در امر ایالت آنولایت استقلال یافت و در سنه خمس و ثمانین و اربعمائه گوهر آئین از مهذب الدوله مخالفت گونه فهم کرده روی ببطیحه آورد و بصلح بازگشت و بعد از وفات گوهر آئین حماد بن مصطع بر مهذب الدوله خروج کرد و مهذب الدوله پسر خود نفیس را بجنگ حماد فرستاد و حماد از سیف الدوله بن مزید کومک طلبیده باستظهار سپاه او نفیس را منهزم ساخت و نفیس باشارت پدر نزد سیف الدوله رفت و اظهار اخلاص و اطاعت نمود تا در سنه خمسمائه مهم جهاد را بر صلح قرار داد و بعد از آن مدتی مدید و عهدی بعید حکومت بطایح در میان آل مصطع بماند و در زمانی که سلطان اویس بن امیر شیخ حسن ایلکانی در بغداد و آذربایجان بر مسند جهانبانی نشست یکی از امراء خود را که موسوم بود بقرامحمد بحکومت واسط و بطایح نامزد نمود و قرامحمد بدانجانب شتافته بر امیر نامی که در آن ایام حاکم بطیحه بود غالب گشت و ابواب لطف و اصطناع را مسدود گردانیده امیر را با سایر آل مصطع مستأصل ساخت و ذخایر آن طایفه را متصرف گشته لواء امارت برافراخت بیت

ز اول دور چرح تا اکنون‌اینچنین است شیوه گردون

 

ذکر آل حمدان که در زمان عباسیان ایشان را حکومت موصل و شام دست داد و بیان کیفیت استیلاء سلجوقیان بر آن دیار و بلاد

 

از جمله امراء شجاعت اقتباس که در ایام خلافت بنی العباس اقبال ایشان بطراز استقلال مطرز گشت و ماهیچه لواء ظلمت‌زدای ایشان از افق حصول آمال طالع شده از فرق فرقدین درگذشت آل خجسته مآل حمدان‌اند و حمدان ولد حمدون بن الحارث از بنی تغلب و بنی تغلب داخل قبیله ربیعه‌اند و حمدان در زمان عباسیان در سلک امراء عالیشان نتظام یافت و در سنه اثنی و تسعین و مأتین فروغ عنایت و التفات المکتفی باللّه بر وجنات حالات ابو الهیجا عبد اللّه بن حمدان تافت و ابو الهیجا در موصل لواء ایالت مرتفع گردانیده جمعی از اکراد را که در آن دیار بهیجان غبار فتنه و فساد اشتعال داشتند معروض تیغ سیاست گردانید و چون بقیة السیف امان خواستند رقم بر جراید جرایم ایشان کشید و مهام ملک او بسرانجام اقتران یافت و مدتی مدید بدولت و اقبال گذرانید و در سنه احدی و ثلثمائه ابو الهیجا با مقتدر خلیفه در مقام خلاف آمده چون لشگر بغداد متوجه او گشتند دانست که با ایشان طاقت مقاومت ندارد لاجرم ابواب مصالحه مفتوح نموده تحف و هدایا

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 547

ببغداد فرستاد و مقارن آنحال برادرش حسین بن حمدان که حاکم قم و کاشان بود با خلیفه مخالفت نمود مقتدر لشگری فرستاد تا او را با اولاد و اصحاب گرفته بدار السلام آوردند و محبوس کردند بدانجهت ابو الهیجا نیز مقید شد و در اواخر ایام خلافت القاهر باللّه کشته گشت

ناصر الدوله ابو الحسن بن ابی الهیجا در ایام خلافت المقتدر باللّه در بلاد موصل رایت خلافت برافراشت و او بصفت بخل و امساک اتصاف داشت اما در میدانشجاعت گوی مسابقت از امثال و اقران میربود و چند نوبت میان او و معز الدوله دیلمی محاربات روی نمود

سیف الدوله علی بن ابو الهیجا در سنه ثلث و ثلاث‌مائه قدم از کتم عدم بعالم وجود نهاد و او نیز در ایام خلافت مقتدر در ولایت شام اعلام اقتدار ارتفاع داد و سیف الدوله بخلافت برادر ابواب جود و عطا بر روی روزگار فرق برایا برگشاد و در تربیت علما و شعرا و فضلا و ادبا مهما امکن لوازم اهتمام بجای آورد و بیمن معدلت و رعیت‌پروری اکثر بلاد شام را معمور و آبادان کرد طبعی نقاد و ذهنی وقاد داشت و گاهی بنظم اشعار اشتغال نموده ابیات بلاغت آیات بر صحایف خواطر مینگاشت و در سنه ثلث و ثلثین و ثلاثمائه والی مصر اخشیذ لشگر بجانب حلب کشید و میان او و سیف الدوله حربی صعب اتفاق افتاده اخشیذ منهزم گردید سیف الدوله جمعی از مصریانرا بتیغ بیدریغ گذرانیده از بقیة السیف هزار کس اسیر کرد و روی توجه بصوب دمشق آورد و بعد از نزول در آن بلده بعضی از لشکریان ازو گریخته از عقب اخشیذ بطبریه رفتند و اخشیذ بفتح و نصرت امیدوار شده بار دیگر متوجه حلب گشت و آن بلده بتحت تصرفش درآمد و در سنه اربع و ثلثین و ثلاث‌مائه مخالفت سیف الدوله و اخشیذ بموافقت و مصاهرت تبدیل یافت و حلب و حمص و انطاکیه بسیف الدوله تعلق گرفته سایر بلاد شامرا اخشیذ متصرف گشت اما همدر آن سال زمانحیات اخشیذ بنهایت رسیده سیف الدوله در تمامی بلاد شام حاکم گردید و تا آخر عمر بدولت و اقبال گذرانید در تحفة الملکیه مذکور است که سیف الدوله را با حکام روم و فرنک چندین نوبت حرب و جنگ اتفاق افتاد و از گرد و غباری که در آن معارک بر وی مینشست آنمقدار جمع کرد که از آن خشتی کوچک ساخت و وصیت نمود که آن خشت را در قبر بزیر سر او نهند وفاتش در ماه صفر سنه ست و خمسین و ثلاث‌مائه دست داد و امرا و ارکان دولت جسدش را بمیافارقین بردند و بخاک سپردند و چون خبر فوت سیف الدوله ببرادرش ناصر الدوله رسید بواسطه شدت مودتی که نسبت باو داشت بمرتبه متالم و محزون شد که دماغش بریشان گشته اختلال باحوال او راه یافت بنابرآن پسرش ابو التغلب که بعمدة الدوله ملقب بود و غضنفر نام داشت در شب شنبه بیست و چهارم جمادی الاولی سنه مذکوره پدر را بگرفت و در حصن السلامه محبوس گردانید و زمان حیات ناصر الدوله در آنحصار فی ربیع الاولی سنه

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 548

ثمان و خمسین و ثلاث‌مائه بپایان رسید و در سنه تسع و خمسین و ثلاثمائه ناصر الدوله در رحبه خروج نموده برادر خود ابو البرکات را که در آندیار شهریار بود بکشت و ابو التغلب برادر دیگر ابو الفراس را بجنک حمدان نامزد فرمود و چون ابو الفراس بار دیگر نزد برادر کلانتر رفته محبوس گردید و بعد از آن برادران دیگر ابراهیم و حسین از ابو التغلب گریخته در دامن دولت حمدان آویختند و حمدان باستظهار ایشان سنجار را گرفته ابو التغلب متوجه ایشان گشت و حمدان همعنان اخوان برحبه بازگشته ابو التغلب مخالفان را تعاقب نمود و آنجماعت از آنجا نیز گریخته رحبه بتصرفش درآمد و حمدان ببغداد رفته بعز الدوله بختیار بن معز الدوله التجا کرد و در سنه ستین و ثلاث‌مائه ابو التغلب دختر عز الدوله را بحباله نکاح آورد و چون عضد الدوله بختیار را بی‌اختیار گردانیده بر بلاد موصل استیلا یافت ابو التغلب طریق هزیمت پیش گرفته ببلاد شام شتافت اما در آن دیار مهمی نتوانست ساخت و در سنه تسع و ستین و ثلاث‌مائه حاکم طبریه او را بدست آورده بنیاد حیاتش را برانداخت

سعد الدوله ابو المعالی شریف بن سیف الدوله بعد از فوت پدر در حلب قدم بر مسند حکومت نهاد و در ربیع الآخر سنه سبع و خمسین و ثلاث‌مائه لشگر بسر ابو فراس حارث بن سعید بن حمدان کشید و حارث بفرمان سیف الدوله در سنجار و حران حاکم بود و پس از تلاقی فریقین و ارتفاع غبار جنگ و شین کوکب طالع سعد الدوله با اختر فتح و ظفر مقارن افتاده حارث کشته گشت و در سنه ثمان و خمسین و ثلاثمائه قرعویه که غلام سیف الدوله بود در حلب خروج نموده سعد الدوله بجانب حران گریخت اما او را در آن بلده راه ندادند لاجرم بحماة رفت و در ربیع الاولی سنه تسع و خمسین میان سعد الدوله و قرعویه مصالحه روی نموده بار دیگر در حلب خطبه بنام سعد الدوله خؤاندند و در سنه ست و ستین و ثلاثمائه بیکجور غلام قرعویه او را گرفته در یکی از قلاع محبوس گردانید و مدت شش سال زمان اقبال بیکجور امتداد یافته جمعی از هواداران قرعویه مکاتبات نزد سعد الدوله فرستادند و عرضه داشت نمودند که اگر موکب عالی بدین حوالی آید کمر خدمت بر میان بندیم و ابواب شهر بگشائیم و سعد الدوله بدانجانب شتافته آن طایفه بوعده وفا نمودند و بیکجور در قلعه متحصن گشت و پس از چند روز امان طلبیده بیرون خرامید و سعد الدوله حکومت حمص را بدو تفویض فرموده بیکجور قلعه آن بلده را معمور گردانید و در سنه ثمانین و ثلاثمائه یاغی شده بخلیفه مصر العزیز باللّه اسماعیلی توصل جست و عزیز لشگری بمدد او فرستاده بیکجور باستظهار آن سپاه قصد سعد الدوله نمود و از میدان پیکار فرار کرده بجمعی از اعراب پناه برد و در سنه احدی و ثمانین و ثلاث‌مائه عربان او را گرفته نزد سعد الدوله آوردند تا بقتل رسانید آنگاه بصوب رقه که در تحت تصرف گماشتگان بیکجور بود توجه نمود اولاد بیکجور و ابو الحسن مغربی که وزیرش بود چون طاقت مقاومت نداشتند طلب عهد و پیمان کرده از شهر بیرون آمدند و سعد الدوله قصد اخذ اموال ایشان فرمود اما میترسید که مردم او را بنقض میثاق

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 549

منسوب گردانند قاضی ابو الحصین که از صفت دیانت بهره نداشت بوی گفت که بیکجور غلام تو بود (و العبد و ما فی یده کان لمولاه) لاجرم سعد الدوله اموال آنجماعت را در تحت تصرف درآورد و این معنی بر وی مبارک نیامد زیرا که همدران ایام مفلوج شده توجه بعالم آخرت کرد و بعد از وی کسی از آل حمدان بمرتبه سلطنت نرسید و الملک و البقاء للّه الحمید المجید از جمله شعراء سخن‌آرا متنبی معاصر آل حمدان بود پیوسته قصاید غرا در مدح سیف الدوله و اخوان نطم مینمود متنبی در سلک اعاظم فصحاء عرب انتظام داشت و در سنه اربع و ستین و ثلاثمائه دست زمانه پربهانه چشمه حیات او را بخاک ممات بینباشت القصه چون منشور حکومت آل حمدان منطومی گشت بعضی از ولایات ایشان تعلق بسلجوقیان گرفت و برخی بدیوان خلفاء اسماعیلیه و عباسیه سمت انتساب پذیرفت و چنانچه سابقا مسطور شد در سنه احدی و سبعین و اربعمائه تاج الدوله تنش بن الب‌ارسلان حلب و دمشق را فتح کرد و از جانب مصر اقسیس خوارزمی بحرب تنش مبادرت نموده تنش بر وی ظفر یافت و سپاه مصر منهزم گشته اقسیس بملازمت تتش شتافت و پس از روزی‌چند تتش آثار نفاق در حرکات و سکنات اقسیس مشاهده کرده در چاشتگاه عید او را بقتل رسانید و در سنه تسع و سبعین و اربعمائه سلطان ملکشاه بحلب شتافته تتش از صولت برادر توهم نموده روی گریز بوادی آورد و سلطان ملک شاه قسیم الدوله را در حلب حاکم ساخته بطرف بغداد نهضت کرد و تتش بعد از فوت سلطان ملکشاه فی سنه ست و ثمانین و اربعمائه نوبت دیگر بدیار شام شتافت و قسیم الدوله از حلب پیش تتش رفته غاشیه اطاعتش بر دوش گرفت و چون خاطر تنش از ضبط بلاد شام فارغ گردید لشگر بنصیبین کشید و آن بلده را قهرا قسرا گرفته دست بقتل و غارت برآورد آنگاه بموصل شتافته ابراهیم عقیلی که در آن اوان از قبل عباسیان حاکم موصل شده بود با سی هزار کس بمقابله و مقاتله تتش قیام نمود و بعد از استعمال آلات پیکار لشکر ابراهیم روی بصوب فرار آورده خدمتش بر دست تتش اسیر شد و تتش او را حبس کرد و مدت حیات ابراهیم در آن محبس بنهایت انجامید و بعد ازین فتوحات تتش وفات یافته ایالت مصر و دمشق به پسر خورد ترین او دقاق تعلق گرفت و پسر دیگرش رضوان در حلب حاکم گشت و در سنه تسعین و اربعمائه میان برادران مخالفت و محاربت دست داده شکست بجانب دقاق افتاد آنگاه مهم بصلح انجامیده مقرر شد که دقاق در دمشق نام رضوان را در خطبه بر نام خود تقدیم دهد و در سنه احدی و تسعین و اربعمائه سپاه فرنک بیت المقدس را بجنگ از گماشتگان خلفاء اسمعیلیه گرفتند و در روز جمعه بیست و سیم شعبان سنه مذکوره بقول ابن اثیر قرب هفتاد هزار کس از اهل اسلام را بنواحی مسجد اقصی بقتل رسانیدند و در سنه سبع و خمس مائه رضوان بن تتش در حلب فوت شده پسرش الب‌ارسلان الاخرس قایم‌مقام گشت و در سنه ثمان و خمسمائه الب‌ارسلان را که بغایت سفاک و بیباک بود الباب نامی بکشت و پسرش را که در سن طفولیت بود بجایش نصب نمود و در سنه عشر و خمسمائه الباب نیز از

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 550

عقب الب‌ارسلان بجهان جاودان رفته شخصی که مشهور بابن بهرام بود بر آن ملک مستولی شد و در سنه ثمان عشر و خمسمائه میان ابن بهرام و لشکر فرنک جنگ واقع شد و فرنگیان از ابن بهرام انهزام یافتند و ابن بهرام مظفر و منصور در منبج نزول نمود اما همدران منزل از شست قضا تیری بمقتل او رسید و پسر عمش که در ماردین حاکم بود جسد او را بظاهر حلب برده دفن کرد و آن بلده را در حیز تسخیر آورد و درین سال کفار فرنک بلده صور را بامان گرفتند و تا شهور سنه تسعین و ستمائه آن شهر در تصرف آنجماعت ماند و در خلال احوال گذشته اوقات حیات دقاق «1» که حاکم دمشق بود سپری گشت طغتکین که در سلک ممالیک تاج الدولة تتش انتظام داشت در آن ولایت رایت ایالت برافراشت و چون زمانه او را نیز بر مسند حکومت سالم نگذاشت بوری که ملقب بود بتاج الملوک همت بر استمالت سپاهی و رعیت گماشت و در ایام دولت بوری بهرام اسدآبادی که از جمله داعیان اسمعیلیان بود بدمشق آمده مردم را بمذهب ایشان دعوت نمود و باندک زمانی خلق بسیار آن ملت را قبول کرده حلقه متابعت بهرام در گوش کشیدند و بوری مضطر و بی‌اختیار گشته بهرام قاصدی نزد فرنگیانی که در صور بودند ارسال داشت و پیغام داد که اگر شما جمعی از سپاه بدین جانب فرستید من دمشق را تسلیم میکنم مشروط بآنکه صور را عوض بمن گذارید و کفار فرنگ این معنی را قبول نموده مقرر چنان شد که در روز جمعه منتصف رمضان سنه ثلث و عشرین و خمسمائه در وقتی که دمشقیان در مسجد جامع بنماز مشغول باشند اسمعیلیه ابواب مسجد را محفوظ سازند تا کسی بیرون نتواند آمد و فرنگیان هجوم نموده خود را در شهر اندازند و بوری ازین مواضعه وقوف یافته در آنروز بمسجد نرفت و بیکناگاه بر سر بهرام تاخته نام او را بضرب تیغ تیز از صفحه هستی محو گردانید آنگاه شمشیر انتقام در اتباع بهرام نهاده قرب شش‌هزار کس از آن طایفه بقتل رسانید و در سنه ست و عشرین و خمسمائه بوری وفات یافته پسرش اسمعیل که شمس الملوک لقب داشت رایت حکومت برافراشت و شمس الملوک بصفت شجاعت و سخاوت موصوف بود و در مدت ریاست خود چند قلعه معتبر از دست کفار فرنک انتزاع نمود اما خلایق را بظلم و ایذاء بسیار میرنجانید و در باب مصادره اغنیا از خود بتقصیر راضی نمیگردید بنابر آن مادرش زمرد خاتون جمعی را برانگیخت تا بیک ناگاه در قلعه دمشق در آن ظالم آویخته خونش را بر خاک هلاک ریختند و این واقعه در سنه تسع و عشرین و خمسمائه روی نمود مدت دولت اسمعیل سه سال بود و بعد از قتل اسمعیل برادرش محمود والی دمشق شده با لحافظ لدین اللّه اسمعیل اظهار اطاعت و انقیاد نمود و چون او نیز مانند برادر باشتعال آتش ظلم و ضلال مشغولی کرد بعد از انقضای سه سال لشکری از مصر بدمشق آمده او را گرفته نزد الحافظ لدین اللّه بردند و محمود در آن ملک مسموم شده حکومت دمشق بگماشتگان اسمعیلیه

______________________________

(1) در تاریخ ابو الفدا وفات دقاق را در ماه رمضان فی سنه سبع و تسعین و اربعمائه نگاشته حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 551

تعلق گرفت و در سنه تسع و اربعین و خمسمائه سلطنت آن دیار من حیث الاستقلال بنور الدین محمود بن اتابک زنگی سمت انتساب پذیرفت چنانچه مشروح میگردد و کیفیت این اجمال بتفصیل می‌پیوندد

 

گفتار در بیان ارتفاع رایت دولت و اقبال اولاد اتابک آقسنقر و ذکر استیلاء ایشان در ولایت موصل و شام بواسطه وفور شجاعت و تهور

 

زمره از فضلاء مورخین متقدمین و متأخرین چنین آورده‌اند که اعاظم سلاطین سلجوقی اولاد امجاد خود را بامراء کبار میسپردند و آن ملکزادگان از امیرانی که مربی ایشان بودند باتابک یعنی اتابیک تعبیر میکردند و از اتابکان چند فرقه بمرتبه سلطنت رسیدند و بدرجات عالیه ترقی فرموده بر ممالک اسلام مستولی گردیدند فرقه اول از ایشان جماعتی‌اند که در موصل و بلاد شام و دیاربکر پادشاهی نمودند و ایشان نه نفر بودند و زمان دولت آن طبقه از سنه احدی و عشرین و خمسمائه امتداد یافت و اتابک آقسنقر که پدر این طایفه بود در زمان سلطان محمود سلجوقی قدم بر مسند امارت بغداد نهاد و بموجب فرموده سلطان محمود استعداد قتال سپاه فرنک که قصد تسخیر بلاد شام داشتند کرد و طایفه از فرنگیان را که بمحاصره حلب مشغول بودند دفع نموده بموصل بازگشت و در روز جمعه نهم ذیقعده سنه عشرین و خمسمائه در مسجد جمعه آن بلده بر دست یکی از فدائیان ملاحده شهید شد و پسرش عماد الدین زنگی بجای وی نشست و عماد الدین زنگی بن آقسنقر باتفاق مورخان نخستین کسی است از آن طایفه که اسم سلطنت بر وی اطلاق کردند و او بغایت مهیب خلقه و عظیم الراس بود و در میدان شجاعت گوی مسابقت از امثال و اقران میربود در سنه احدی و عشرین و خمسمائه بموجب فرموده المستر شد باللّه عباسی و سلطان مغیث الدین محمود سلجوقی در موصل قدم بر سریر ایالت نهاد و در سنه ثلث و عشرین و خمسمائه متوجه شام شده حماة و حمص را در سلک قلمرو خویش انخراط داد و در سنه اربع و عشرین و خمسمائه حلب را نیز مفتوح ساخت و در سنه اربع و ثلثین و خمسمائه در دیاربکر و کردستان رایت ایالت برافراشت و بروایت امام یافعی در سنه احدی و اربعین و خمسمائه همت بر فتح قلعه جعبر مصروف داشته آغاز محاصره آنحصار نمود و چون نزدیک بدان رسید که صورت نصرت در آئینه مراد روی نماید شبی سیصد نفر از غلامان زنگی اتفاق کرده او را بقتل رسانیدند و بعد از آن اعراب آن پادشاه عدالت‌مآب را باتابک شهید ملقب گردانیدند سیف الدین الغازی بن عماد الدین زنگی بعد از شهادت پدر در موصل بر سریر ایالت نشسته حکومت حلب و حمص و حماة را ببرادر خود نور الدین محمود بازگذاشت و سیف الدین غازی بخیر و صلاح بغایت راغب بود و با علماء و فضلا طریق اختلاط مسلوک داشته جهة آن طایفه در موصل مدرسه که معروف است بعتیقه بنا فرمود و در ماه ربیع الاولی سنه ثلث و اربعین و خمسمائه از فرنگ ده هزار سوار و شصت‌هزار پیاده بدمشق آمده شهر را مرکز

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 552

وار در میان گرفتند و آغاز محاصره و محاربه کردند و از دمشق صد و سی هزار پیاده تیغ جهاد آخته از شهر بیرون آمدند در روز اول قرب دویست کس شربت شهادت چشیدند و در روز دوم دمشقیان جمعی کثیر از کفار بقتل رسانیدند و از ایشان نیز طایفه کشته شدند و همچنین هرروز میان اصحاب هدایت و ارباب غوایت نایره قتال اشتعال داشت تا روز پنجم این خبر شیوع یافت که سیف الدین غازی و نور الدین محمود با بیست هزار کس از جنود ظفر ورود جهة حمایت اهل اسلام آمده‌اند لاجرم اقدام ثبات کفار فرنگ تزلزل یافت و در آنروز دمشقیان بهیأت اجتماعی متوجه دفع نصاری شده عورات ایشان سرهای خویش برهنه کردند و بتضرع و زاری از حضرت باری طلب نصرت نمودند و اطفال بگریه و افغان در آمدند و صلحای مسلمانان بزبان خضوع و خشوع دفع اعداء دین مسألت فرمودند و در آن وقت قسیسی که معتقد فرنگیان بود صلیبی در دست گرفته بر حماری سوار شده بمیان هردو صف رفته قوم خود را بر جنگ تحریض کرد و گفت مسیح مرا وعده فرموده که دمشق مفتوح خواهد شد و مسلمانان برو حمله برده بقتلش رسانیدند و حمار او را نیز کشته سایر کلاب فرنگ را بزخم تیر و سنگ منهزم گردانیدند و بسیاری از آنقوم را بتیغ بیدریغ بگذرانیدند وفات سیف الدین غازی در سنه اربع و اربعین و خمسمائه روی نمود و برادرش قطب الدین مودود قایم‌مقامش بود.

 

ذکر نور الدین محمود بن عماد الدین زنگی‌

 

نور الدین محمود از اعاظم سلاطین اسلام بود بعدل و زهد موصوف و بصلاح و سداد معروف از جاده شریعت غرا هرگز تجاوز ننمودی و در اعطای صلات و صدقات پیوسته مبالغه فرمودی ولادت باسعادتش در سنه احدی عشر و خمسمائه دست داده بود و او بعد از فوت پدر در حلب و حمص و حماة حاکم گشته باندک زمانی دمشق و بعلبک و منبج را فتح نموده و در مدت سلطنت چندین نوبت بغزو کفار فرنگ شتافته بسیاری از قلاع و حصون ایشان را در حیز تسخیر کشید و سه نوبت نایب خود اسد الدین شیر کوه را بمصر فرستاد تا آن مملکت را نیز داخل قلمرو او گردانید و نور الدین در ایام دولت خویش در دمشق و حلب و بعلبک مدارس ساخت و در موصل مسجد جامع که بجامع نوری مشهور است طرح انداخت و همچنین در حماة بر کنار نهر عاصی و در بلده رها و منبج مساجد جامع بنا نمود و در دمشق دار الشفاء و دار الحدیث تعمیر فرمود وفاتش در سنه تسع و ستین و خمسمائه اتفاق افتاد و او مدت نوزده سال افسر اقبال بر سر نهاد و مدت عمرش پنجاه سال و کسری بود و فوتش بعلت خناق روی نمود

 

گفتار در بیان وقایع زمان سلطنت نور الدین و ذکر مجملی از فتوحات که او را روی نمود

 

در تاریخ امام یافعی مسطور است که نور الدین چون از ضبط ممالک موروثی فارغ گردید لشکر بدمشق کشید و در ثالث صفر سنه تسع و اربعین و خمسمائه در ظاهر آن

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 553

بلده منزل گزید و اتابک دقاق بن تتش بن الب‌ارسلان سلجوقی که مجیر الدین نام داشت و در آن زمان حاکم دمشق بود در شهر متحصن شد و نور الدین بقدر مقدور در تضییق محصوران کوشید و در روز یکشنبه نهم شهر مذکور مجیر الدین امان طلبید و بیرون آمد و نور الدین دمشق را دار الملک ساخته رایت عدالت و احسان برافراخت و همدرین سال بغزو کفار فرنک اقدام نموده بین الجانبین جنگی صعب اتفاق افتاد و اهل اسلام ظفر یافته حاکم انطاکیه و صاحب طرابلس بدست نور الدین اسیر شدند و همدرین سال نور الدین اسد الدین شیر کوه را که مقدم سپاهش بود با جنود نامعدود بصوب مصر فرستاد تا شر فرنگان را که قصد مصر داشتند کفایت نماید و اسد الدین بدانجانب شتافته و مهم کفار را برحسب دلخواه ساخته سالما غانما بدمشق بازگشت و در سنه اثنین و ستین و خمسمائه نوبت دیگر اسد الدین جهة دفع کفار فرنک و تلاش نام و ننک بجانب مصر لشکر کشید و کرة بعد اخری بر فرنگان ظفر یافته و غنیمت فراوان گرفته عنان مراجعت بصوب دمشق منعطف گردانید و در سنه اربع و ستین و خمسمائه کفار خاکسار کرت دیگر بحدود مصر آمده و بعضی از بلاد اسلام را گرفته بمحاصره قاهره اشتغال نمودند و عاضد اسمعیلی قاصدی نزد نور الدین فرستاده استمداد فرمود و نور الدین باز اسد الدین را نامزد دفع کفار کرد و او با هفتاد هزار پیاده و سوار روی بمصر آورد چون فرنگان ازین معنی وقوف یافتند عنان هزیمت بطرف مساکن خود تافتند و اسد الدین در غایت حشمت و عظمت بمصر درآمده عاضد خلیفه منصب وزارت را بوی تفویض کرد و اسد الدین از روی استقلال بسرانجام امور ملک و مال اشتغال نموده شاپور را که سابقا وزیر عاضد بود و نسبش بقبیله بنی سعد بن بکر می پیوست به قتل رسانید و چون مدت دو ماه ازین واقعه درگذشت شیر کوه بچنک گرک اجل افتاده برادرزاده‌اش صلاح الدین یوسف بن نجم الدین ایوب قایم‌مقام گشت و در سنه سبع و ستین و خمسمائه صلاح الدین یوسف بموجب اشارت نور الدین محمود نام عاضد اسمعیلی را در مصر از خطبه ساقط ساخته بنام المستضی‌ء بنور اللّه عباسی خطبه خواند و همدر آن هفته عاضد وفات یافته ایالت مصر من حیث الاستقلال بر صلاح الدین قرار گرفت و ملقب بملک ناصر شد وقایع ایام دولت ملک ناصر و اولادش عنقریب سمت گذارش خواهد یافت انشاء اللّه تعالی و در سنه تسع و ستین و خمسمائه نور الدین محمود بمرض خناق گرفتار گشت و هرچند اطبا بفصد اشارت کردند بسمع قبول نشنود و علت مستولی شده آن پادشاه عدالت انتما بملک عقبی توجه فرمود و نخست در خانه که در قلعه دمشق مسکنش بود مدفون گشت و بعد از آن جسد او را بمدرسه که نزدیک بدروازه سوق الخواعین ساخته بود نقل نمودند (و قال الیافعی روی عن جماعة ان الدعاء عند قبره مستجاب و اللّه اعلم بالصواب)

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 554

 

ذکر ملک صالح اسمعیل بن نور الدین محمود

 

ملک صالح در روز فوت پدر یازده‌ساله بود و مع ذلک اهالی دمشق او را بسلطنت برداشتند و حاکم مصر صلاح الدین یوسف نیز اظهار اطاعت نموده در چند جمعه خطبه بنام او خواندند اما عاقبت قصد تسخیر دمشق کرده ملک صالح مرکز دولت خالی گذاشت و روی بصوب حلب آورد و صلاح الدین دار الملک شام را متصرف گشت و بحلب رفته روزی‌چند آن بلده را محاصره نمود اما بی‌آنکه فتح میسر شود بمصر مراجعت فرمود وفات اسمعیل در سنه سبع و سبعین و خمسمائه اتفاق افتاد و او مدت هشت سال تاج اقبال بر سر نهاد و اوقات عمر عزیزش نوزده سال بود و از فوت او در حلب مصیبت عظیم روی نمود چنانچه مردم بآواز بلند در اسواق نوحه و زاری میکردند و خاکستر بر سر افشانده دریغ و افسوس میخوردند.

 

ذکر قطب الدین مودود بن عماد الدین زنگی‌

 

قطب الدین بعد از فوت برادر بزرگ‌تر خود سیف الدین در موصل پادشاه شد و نسبت ببرادر دیگر خود نور الدین محمود طریق محبت و اتحاد مسلوک داشت و در سنه خمس و ستین و خمسمائه علم عزیمت بصوب آخرت برافراشت.

 

ذکر سیف الدین غازی ابن قطب الدین مودود

 

سیف الدین غازی بعد از فوت پدر در موصل بر مسند سرافرازی نشست و این خبر بنور الدین محمود رسیده کمر سعی و اجتهاد بقصد فتح موصل بر میان بست و از دمشق بدانجانب نهضت نموده در ماه محرم الحرام سنه ست و ستین و خمسمائه رحبه و نصیبین را در تحت تصرف آورد و ربیع الاخری سنه مذکوره سنجار را نیز فتح کرد و بعد از آن میان او و سیف الدین غازی رسل و رسایل آمد شد نموده مهم بر صلح قرار گرفت و نور الدین بموصل شتافته دختر خود را بسیف الدین داد و حکومت سنجار را ببرادرش عماد الدین زنگی مسلم داشت و علم مراجعت بصوب دمشق برافراشت و بعد از فوت نور الدین چون صلاح الدین از مصر بشام شتافته دمشق را بگرفت و بمحاصره حلب مشغولشد سیف الدین برادر خود عز الدین مسعود را با جنود نامعدود بحمایت ملک صالح نامزد فرمود و میان عز الدین و صلاح الدین در حدود حماة مقابله روی نموده شکست بجانب عز الدین افتاد آنگاه سیف الدین بنفس خود متوجه دفع صلاح الدین گشت و برمل سلطان که منزلیست میان حلب و حماة بین الجانبین مقاتله واقع شده مظفر الدین بن زین الدین که در میمنه سیف الدین بود میسره صلاح الدین را منهزم گردانید آنگاه صلاح الدین بنفس خود بر سیف الدین حمله کرده او را از پیش برداشت و صلاح الدین غنیمت بسیار گرفته روی

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 555

بصوب مصر نهاد و سیف الدین بموصل رفته در سنه سته و سبعین و خمسمائه رخت بقا بباد فنا داد.

 

ذکر عز الدین مسعود بن قطب الدین مودود

 

ولایت‌عهد سیف الدین غازی متعلق ببرادرش عز الدین مسعود بود لاجرم بعد از فوت او در موصل بر سریر سلطنت صعود نمود و چون ابن عم مسعود ملک صالح در حلب بسکرات موت گرفتار شد وصیت فرمود که ایالت آن مملکت نیز تعلق بعز الدین داشته باشد و بعد از فوت او حلبیان خطبه بنام مسعود خوانده مجاهد الدین نامی از موصل بداروغگی حلب رفته و در سنه ثمان و سبعین و خمسمائه صلاح الدین از مصر بر زین ملک ستانی نشسته حران و سروج و سنجار و نصیبین ورقه را مسخر گردانید و بظاهر موصل رفته روزی‌چند آن بلده را محاصره کرد و چون دانست که فتح موصل بواسطه کمال حصانت در غایت اشکال است با عز الدین صلح نموده حلب را ازو گرفت و در عوض سنجار را باز گذاشت آنگاه بدار الملک خود بازگشت و در سنه احدی و ثمانین و خمسمائه نوبت دیگر صلاح الدین لشکر بموصل کشید و دختر نور الدین محمود که زوجه عز الدین مسعود بود بخدمت صلاح الدین شتافته حقوق پدر خود را بخاطرش داد و در غایت خشوع و خضوع التماس نمود که مراجعت نماید و متعرض موصلیان نشود و صلاح الدین سخنان آن مستوره را بسمع رضا نشنود و روزی‌چند بجد هرچه تمامتر موصل را محاصره فرمود و اهالی موصل چون از مصالحه نومید شدند دل بر قتال نهاده بقدر امکان در مدافعه مصریان مراسم جلادت بتقدیم رسانیدند لاجرم صلاح الدین از عدم قبول ملتمس دختر نور الدین پشیمان شده از ظاهر موصل بجانب میافارقین نهضت نمود و آن بلده را بامان گرفته بار دیگر بموصل شتافته و چند روز دیگر محاصره کرده عاقبت مصالحه فرمود برین موجب که عز الدین در موصل خطبه بنام او خواند و شهر زور را باو باز گذارد آنگاه طبل رحیل فروکوفت و در سنه تسع و ثمانین و خمسمائه عز الدین مسعود پهلو بر بستر ناتوانی نهاده وفات یافت و او پادشاهی بود در کمال علم و حیا و نهایت جود و سخا پیوسته با علما و صلحا صحبت میداشت و هرگز اندیشه فساد و بیداد پیرامن صحیفه ضمیر نمیگذاشت و در اواخر ایام حیات که بسکرات موت گرفتار بود مدت ده روز بغیر از کلمه طیبه شهادت و تلاوت بهیچ سخن دیگر تکلم ننمود رحمة اللّه علیه رحمة واسعة کاملة

 

ذکر نور الدین ارسلان شاه بن عز الدین مسعود

 

بعد از فوت عز الدین ولدش نور الدین در موصل مالک تاج و نگین شد و در زمان سلطنت او فی سنه اربع و تسعین و خمسمائه والی سنجار عماد الدین زنگی بن مودود بعالم باقی توجه نمود و پسرش قطب الدین محمد قایم‌مقام شد و در سنه ستمائه میان نور الدین و قطب الدین مخالفت اتفاق افتاده قطب الدین از ملک اشرف که از قبل سلطان مصر حاکم

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 556

حران بود مدد طلبید و ملک اشرف بدو پیوسته هردو سردار بعزم رزم و پیکار از سنجار متوجه نور الدین گشتند و بعد از اشتعال نایره خشم و کین نور الدین شکست یافت و از آن معرکه جان‌کسل بصوب موصل شتافت آنگاه آن سه پادشاه با یکدیگر صلح نمودند و ملک اشرف دختر نور الدین را بحباله نکاح درآورده بعد از آن طریق نزاع نه پیمودند و در سنه سبع و ستمائه نور الدین ارسلانشاه مریض شده در منزل شباره که بظاهر موصل است از عالم آب و گل رحلت فرمود امرا و ارکان دولت فوت او را پنهان داشتند تا وقتی که بموصل درآمدند و ارسلانشاه در مدرسه که بنا کرده معمار همتش بود و در زینت و زیب بهترین مدارس عالم می‌نمود مدفون شد و نور الدین پادشاهی بود بشجاعت و سخاوت موصوف و بسفک دماء و سیاست مشعوف اما باشاعه خیرات میل تمام داشت و او دو پسر یادگار گذاشت الملک القاهر مسعود و الملک المنصور زنگی و بوزارت نور الدین ارسلان شاه مجد الدین ابو السعادات مبارک بن محمد بن محمد الشیبانی الجزری قیام مینمود و او نیز مانند برادر خود عز الدین علی بابن اثیر الجزری مشهور بود و مجد الدین ابو السعادات را مورخان فضیلت انتما در سلک اعاظم علما شمرده‌اند و تصنیفات او را تعریف و توصیف بسیار کرده‌اند منها جامع الاصول فی احادیث الرسول صلی اللّه علیه و آله و سلم و آن کتاب جامع احادیث صحاح سته است و منها کتاب النهایت فی غریب الحدیث فی خمس مجلدات و منها کتاب الانصاف فی الجمع بین الکشف و الکشاف و منها کتاب المصطفی و المختار فی الادعیة و الاذکار و له کتاب البدیع فی شرح الفصول فی النحو و دیوان رسایل و کتاب الشافی فی شرح مسند الشافعی و غیر ذلک من المنشآت و مجد الدین ابو السعادات را در اواخر ایام حیات مرض فالج عارض گشته دست و پای او از کار بازماند لاجرم در زاویه ساکن شده رباطی بنا نمود و تمامی املاک خود را بر آن وقف فرمود و در سنه سته و ستمائه درگذشت و در موصل که منشاء و مولدش بود مدفون گشت‌

 

ذکر الملک القاهر عز الدین مسعود بن ارسلان شاه‌

 

نور الدین ارسلان شاه در مرض موت پسر بزرگتر خود ملک قاهر را ولیعهد ساخت و پسر خوردتر عماد الدین زنگی را بضبط بعضی از قلاع نامزد فرمود و بدر الدین لؤلؤ ارمنی را که مملوکش بود و در تدبیر امور مملکت و دفع معاندان دولت ید بیضا مینمود باتابکی عز الدین مسعود مقرر ساخت و عز الدین قرب هشت سال مالک تاج و نگین بوده در سنه خمس عشر و ستمائه بعالم آخرت شتافت و بدر الدین لؤلؤ ملقب بملک رحیم شده در سلطنت موصل استقلال یافت و مدت دولت ملک رحیم بعنایت قادر کریم سمت امتداد پذیرفت و در سنه سبع و خمسین و ستمائه راه سفر آخرت پیش گرفت

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 557

 

گفتار در بیان حالات اتابکان آذربایجان‌

 

مورخان سخن‌دان آورده‌اند که در ازمنه سابقه در ولایت قبچاق معهود چنان بود که هرتاجری که چهل غلام بیک بیع خریدی بایع بهای یک غلام را وضع نموده از مشتری نطلبیدی و در ایام دولت سلطان مسعود سلجوقی بازرگانی در آن ولایت مثل این سودائی کرده بایع بهای ایلاگز را که بحقارت جثه و بکراهت منظر آراسته بود از وی طلب نداشت و بازرگان غلامان را در ارابها نشانده بجانب عراق عجم در حرکت آمد اتفاقا شبی بواسطه استیلاء خواب ایلاگز دو نوبت از ارابه افتاده تاجر فرمود که او را سوار کردند و چون کرت سیم بیفتاد هیچ‌کس پروای او نکرد و روز دیگر که ایلدکز از خواب درآمد و خود را در صحرا تنها دید پی کاروان گرفته شب هنگام خود را بیاران رسانید و خواجه او ازین معنی تعجب نموده چون بمقصد نزول فرمود وزیر سلطان مسعود سلجوقی سی و نه غلام او را جهة پادشاه بخرید و ایلاگز را که کریه شکل بود بیع ننمود و او در گریه افتاده گفت اگر وزیر این غلامان را برای هوای دل خرید بایستی که مرا خالصا للّه بخریدی و این سخن بسمع وزیر رسیده او را نیز بیع نمود و سلطان ازین گفت‌وشنود آگاه شده ایلاگز را بعد از چندگاه بامیر نصر سپرد تا آداب اسب تاختن و تیر انداختن بیاموزد و باندک زمانی آنغلام دولتمند در آن فن مهارت تمام پیدا کرد و بعد از آن در خیل شخصی که بر سر بکاولان بود انتظام یافت و در آن امر بواجبی دخل نموده از کله و پاچه و احشاء گوسفند که بکاولان از آن حسابی برنمی گرفتند طعامهای لذیذ ترتیب داد و بنظر سلطان مسعود فرستاد و سلطان مسعود بچشم التفات در ایلاگز نگریسته روزبروز کارش بالا میگرفت تا در سلک امراء عظام انتظام یافت و سلطان مسعود مخلفه برادر خود سلطان طغرل را بحباله نکاحش درآورده حکومت ولایت آذربایجان را بوی تفویض کرد و اتابک اطراف آن مملکت را بحسن معدلت معهود گردانیده امراء آفاق سر بر خط اطاعتش نهادند و در سنه خمس و خمسین و خمسمائه که امراء عراق سلطان سلیمان شاه بن محمد بن ملکشاه را در قلعه همدان محبوس ساختند اتابک پسر سببی خود سلطان ارسلان بن طغرل را بپادشاهی برداشت بنابرآن فرمان او در ولایات عراق نیز نفاذ یافته رایت استقلال برافراشت و تا آخر ایام حیات بدولت و اقبال گذرانید و در سنه ثمان و ستین و خمسمائه متوجه عالم عقبی گردید

اتابک محمد بن ایلاگز پس از فوت سلطان ارسلان بن طغرل پسرش طغرل بن ارسلان را که بروایتی هفت‌ساله بود بر تخت سلطنت نشانده در کمال استقلال بضبط امور ملک و مال پرداخت و اطراف ممالک عراق و آذربایجان را چنان محفوظ و مضبوط ساخت که ملوک شرق و غرب از وی حسابها برگرفتند و رسل و رسایل بآستان معدلت‌آشیانش ارسال داشتند و اظهار مودت و محبت نمودند و چون اتابک محمد

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 558

مدت ده سال فرمان‌فرمای ولایات عراق و آذربایجان بود و در ذی حجه سنه احدی و ثمانین و خمسمائه بعالم بقا توجه فرمود و از وی چهار پسر ماند ابو بکر- قتلغ اینانج- میر میران- اوزبک پهلوان مادر ابو بکر و اوزبک ام ولد بود و والده قتلغ اینانج و میرمیران قپته خاتون بنت امیر اینانج اتابک قزل ارسلان بن ایلدکز در زمان حیات اتابک محمد بحکومت آذربایجان مشغول بود و بعد از وفاتش بخدمت سلطان طغرل شتافته منصب امیر الامرائی بر وی قرار گرفت و قپته خاتون قبل از وصول قزل ارسلان بهمدان داعیه داشت که پسر خود قتلغ اینانج را قایم‌مقام پدرش گرداند اما بعد از وصول قزل ارسلان بی اختیار شده بنکاحش درآمد و چون قزل ارسلان مایل بصحبت غلامان ساده عذار بود زیاده از یکشب با خاتون بر بستر معاشرت تکیه نفرمود و باندک زمانی میان طغرل و قزل غبار نزاع در هیجان آمده چند نوبت با یکدیگر محاربه کردند چنانچه مجملی از آن وقایع در ضمن حکایات سلاطین سلجوقی گذشت و در شوال سال پانصد و هشتاد و هفت قزل ارسلان بموجب اشارت ناصر خلیفه بر تخت سلطنت تکیه زده همدران ایام به تیغ امراء حسود یا بزخم فدائیان عاقبت نامحمود کشته گشت مصراع

تکیه بر جای بزرگان نتوانزد بگزاف

اتابک نصرة الدین ابو بکر بن اتابک محمد بعد از قتل عم خویش قزل ارسلان در تبریز بر مسند حکومت نشست و قتلغ اینانج متصدی ایالت عراق گشت و مقارن آنحال چنانچه سبق ذکر یافت سلطان طغرل از محبس قزل مخلص یافته بعراق شتافت و قپته خاتون را بحباله نکاح خود درآورد و بعد از آن میان اتابک ابو بکر و قتلغ اینانج منازعت روی نموده در یکماه چهار کرت آن دو برادر را با یکدیگر قتال دست داد و در جمیع آن معارک اتابک ابو بکر غالب آمد و در خلال این احوال چنانچه در ضمن قضایاء سلطان طغرل مذکور شد قپته باشارت پسر قصد کرد که سلطان را شربتی مسموم دهد و سلطان بر آن کید اطلاع یافته همان شربت بآن عیاره داد تا روی بحجله لحد نهاد و بعد از اینواقعه قتلغ اینانج از طغرل گریخته خوارزم شاه را بعراق آورد و طغرل را در معرکه قتال شهید کرد و پس از مراجعت خوارزم شاه شآمت کفران نعمت شامل حال قتلغ اینانج گشته میاجق که یکی از امراء تکش خان بود او را بجهان جاودان فرستاد و اتابک ابو بکر در سنه سبع و ستمائه بملک عقبی توجه فرمود مدت حکومتش بیست سال بود

اتابک مظفر الدین اوزبک بن اتابک محمد پس از فوت برادر در ولایت آذر بایجان پادشاه شد و چون مدت پانزده سال از سلطنتش درگذشت در شهور سنه اثنی و عشرین و ستمائه سلطان جلال الدین مینکبرنی قصد آذربایجان نموده اتابک بقلعه النجق گریخت و منکوحه او بدست سلطان جلال الدین افتاده اتابک بعد از استماع اینخبر محنت اثر بعلت فجأة رخت بقا بباد فنا داد از جمله افاضل شعراء ظهیر الدین فاریابی که

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 559

طاهر بن محمد نام داشت با اتابکان آذربایجان معاصر بود اتابک ابو بکر در تربیتش بیشتر از دیگران اهتمام مینمود گویند که ظهیر شبی در مجلس اتابک این رباعی در سلک نظم کشید که رباعی

ای ورد ملایکه دعای سر توسر نیست زمانه را بجای سر تو

با دشمن تو نیام شمشیر تو گفت‌سر دل من باد قضای سر تو اتابک فرمود تا هزار دینار نثار او کردند ظهیر متعاقب این رباعی دیگر گفت که رباعی

شاها ز تو کار ملک و دین با نسق است‌وز عدل تو جان فتنه‌جو بی‌رمق است

در عهد تو را فضی و سنی باهم‌کردند موافقت که بو بکر حق است وفات ظهیر در سنه ثمان و تسعین و خمسمائه اتفاق افتاد و در مقبرة الشعراء سرخاب مدفونگشت «1»

 

ذکر وصول اتابکان سلغری بدرجه بلند سلطنت و سروری‌

 

اکابر مورخین آورده‌اند که در زمان پیشین بنابر تصاریف چرخ برین بلکه بحسب اقتضاء قضاء رب العالمین پنجاه هزار سوار از تراکمه جلادت‌آئین جلاء وطن اختیار کرده در اطراف جهان پریشان گشتند از آنجمله سلغر نامی با اولاد و اتباع بخراسان آمده در حدود آنولایات فتنه و فساد آغاز نهاد و چون سلجوقیان که در ایران اعلام اقتدار ارتفاع دادند بخدمت ایشان شتافته منصب حجابت یافت اولاد و خدم و حشم وی بجانب فارس رفته در نواحی خوزستان و لرستان و کوه‌کیلویه خیمه اقامت نصب نمودند چنانچه از مطالعه حکایات سابقه بوضوح می‌پیوندد که حکومت مملکت فارس در سنه احدی و عشرین و ثلاثمائه از گماشتگان خلیفه بغداد بملوک دیالمه منتقل شد و در سنه ثمان و خمسین و اربعمائه سلطان الپ‌ارسلان سلجوقی آنولایات را از تصرف دیلمیان بیرون آورد مدت هشتاد و پنج سال در فارس آل سلجوق ماه منجوق از اوج عیوق گذرانیدند و در آن سنوات شش کس را از قبل خویش در آن مملکت حاکم گردانیدند و اول فضلویه شبانکاره دوم رکن الدین خمارتکین و او در ایام دولت خود در خوار ری رباطی بنا کرد سیوم اتابک جاولی چهارم اتابک قراچه و او در شیراز مدرسه ساخته اسباب و املاک فراوان بر آن وقف نمود و در جعفرآباد کوشکی و تختی بر قله کوهی ساخت و آنعمارت بتخت قراچه مشهور است و قراچه در همدان کشته گشت پنجم اتابک منکو ترس و او در جوار مزار ام کلثوم مدرسه بنا فرموده و در آنجا مدفون شد ششم اتابک بوزابه که بر دست سلطان ملک شاه بن محمد بن محمود سلجوقی بقتل رسید و ملکشاه مدت یکسال در شیراز بدولت و اقبال گذرانیده ناگاه اتابک سنقر بن مودود السلغری بر وی خروج نمود و ملک شاه طاقت مقاومت نیاورده فرار فرمود و مورخان سنقر و اولاد او را که در شیراز پادشاهی نموده

______________________________

(1) وفات ظهیر صاحب تذکره نتایج الافکار فی سنه اثنین و تسعین و خمسمائه مرقوم نموده حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 560

اند اتابکان فارس گویند و اتابکان فارس یازده نفر بودند و اوقات جهانبانی ایشان صد و بیست سال امتداد یافت برینموجب که تفصیل می‌یابد

اتابک مظفر الدین سنقر بن مودود السلغری چون ملکشاه را منهزم گردانید در بلده شیراز حفت بالاعزاز بر مسند سلطنت متمکن گردید و در ایام دولت ابواب خیر و سعادت بر روی سپاهی و رعیت برگشاد و در آن بلده فاخره خانقاهی و مسجدی و مناره بنا نهاده مدت سیزده سال پادشاهی کرد و در سنه سبع و خمسین و خمسمائه روی بعالم عقبی آورد بوزارتش خواجه تاج الدین شیرازی قیام مینمود و تاج الدین چندگاهی وزارت سلطان مسعود سلجوقی نیز کرده بود

اتابک مظفر الدین زنگی بن مودود منصب ولایت‌عهد برادر تعلق بوی میداشت اما در وقت وفات سنقر از شیراز غایب بود بنابرآن شوهرخواهرش سابق که رباط سابقی بیضا منسوب باوست باتفاق الپ‌ارسلان نامی از سلغریان در ملک طمع کرد و میان ایشان و زنگی مهم بمحاربه انجامیده نسیم نصرت بر پرچم علم زنگی وزید و آن هردو خام‌طمع را گرفته بقتل رسانید و زنگی مفتخر و سرافراز بشهر شیراز درآمده در طریق عدل و داد سلوک نمود خانقاه شیخ ابو عبد اللّه خفیف را که جائی مختصر بود وسیع گردانیده در موقوفات آن افزود و چون چهارده سال بدولت و اقبال گذرانید در شهور سنه احدی و سبعین و خمسمائه متوجه عالم عقبی گردید

اتابک مظفر الدین تکلة بن زنگی وارث تاج و نگین پدر بود و به شیوه آباء گرام خویش مدت بیست سال حکومت نمود و در تمهید بساط عدالت از خود بتقصیر راضی نگشت و در سنه احدی و تسعین و خمسمائه درگذشت و در ایام دولت او خواجه امین الدین کازرونی پرتو اهتمام بر سرانجام امور وزارت انداخت و از وفور جود و سخا روح حاتم طائی و معن زائده را منفعل ساخت و در ترفیه حال علما و اهل صلاح و تقوی داد سعی و اهتمام داد و قریب بمسجد عتیق شیراز مدرسه و خانقاهی رفیع و وسیع بنا نهاد اهالی شیراز آنخواجه سرافراز را در سلک اولیا شمرده‌اند و از وی کرامات و خوارق عادات نقل کرده‌اند

اتابک قطب الدین طغرل بن سنقر پادشاهی هنرپرور معدلت‌گستر بود و در بعضی از حدود عراق حکومت مینمود اما تائیدی نداشت زیرا که چند نوبت بجنک تکله مبادرت نموده هربار انهزام یافت و آخر الامر گرفتار شده بقتل رسید

اتابک مظفر الدین ابو شجاع سعد بن زنگی در مجلس بزم ابری بود گوهربار و در میدان رزم هژبری خنجرگذار نسمات عدالت از صادرات افعالش در وزیدن و لمعات جلادت از واردات اعمالش در درخشیدن در ایام دولت خود در شیراز باروئی در غایت حصانت برافراخت و مسجد جامع جدید را مانند همت خود رفیع ساخته از خشت پخته و گچ طرح انداخت و در سنه اربع عشر و ستمائه بتقدیر مالک الملک علی الاطلاق بدست

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 561

سلطان محمد خوارزمشاه گرفتار گردید و سلطان او را منظورنظر عاطفت ساخته بار دیگر حکومت شیراز را بوی مفوض گردانید و اتابک سعد زنگی در یکی از دو جمادی سنه ثلث و عشرین و ستمائه بعالم آخرت توجه نمود مدت سلطنتش بیست و نه سال بود مورخان رکن الدین صلاح کرمانی و ابو نصر اسعد را در سلک وزرایش میشمارند و شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی را در تخلص بوی منسوب میدارند

 

گفتار در بیان گرفتاری اتابک سعد بر دست سلطان محمد و ذکر شمه از حال عمید الدین ابو نصر اسعد

 

اتابک سعد بسیر بلاد و امصار میل بسیار داشت و همواره هوای سفر کرده عرصه شیراز را خالی میگذاشت بنابرآن گاهی اعدا از کمین‌گاه غدر بصوب فارس میتاختند و آتش نهب و تاراج در شهر شیراز می‌انداختند و در سنه اربع عشر و ستمائه هوس تسخیر عراق در ضمیر آفتاب اشراق اتابک پیدا شده روی بصوب آن مملکت آورد و با هفتصد سوار جرار ایلغار فرموده تاری عنان‌یکران بازنکشید و در آن ایام بحسب اتفاق سلطان محمد خوارزمشاه با سپاهی که محاسب و هم از تعداد آن عاجز بود بحدود آن ولایت رسید و اتابک با وجود قلت جنود خوارزم حمله نمود و سه صف از صفوف سلطان محمد را منهزم ساخته بسیاری از خوارزمیان را مجروح و بیروح کرد و سلطان محمد از مشاهده آنجرأت و جسارت انگشت تعجب و حیرت بدندان گرفته حکم فرمود که شجعان موکب همایون دست بخون اتابک نیالایند و او را دستگیر نمایند لاجرم لشگریان از اطراف و جوانب اتابک درآمده او را مانند مرکز در میان گرفتند در آن اثناء اتابک از اسب جدا شده اسیر سرپنجه تقدیر گشت و چون به مجلس سلطان محمد رسید سلطان از وی پرسید که سبب اظهار اینمقدار دلیری چه بود اتابک معروض داشت که برین معنی مطلع نبودم که سلطان عالمیان در میان این مردم حاضر است و در حرکات بی‌سامان و افعال ناهنجار این خاکسار ناظر سلطان محمد را صورت و سیرت اتابک مستحسن افتاده خرگاهی خاص بوی عنایت فرمود و جمعی از مردم هوشیار را بمحافظتش تعیین نمود و همدران ایام خاطر خطیر سلطان کما ینبغی متوجه رعایت اتابک شده خیمه و خرگاه و سراپرده و بارگاه و مطبخ و فراشخانه و سایر اسباب عظمت و آلات مجلس عیش و عشرت انعام کرد و اتابک آن اشیا را نادیده ببعضی از مقربان سلطان بخشید و اینخبر بعرض خوارزم شاه رسیده از علو همت حاکم شیراز معتجب گردید و او را در مجلس بزم طلبید و حرکات و سکناتش را سنجیده و پسندیده بوسیله ملک زوزن بار دیگر ایالت ولایت شیراز بوی مفوض گردانید بشرط آنکه اتابک دختر خود ملک خاتون را در سلک ازدواج سلطان جلال الدین منک برنی انتظام دهد و پسر خویش زنگی را برسم نوانزد خوارزم شاه فرستد و قلعه اصطخر و اشکنوان را بتصرف گماشتگان

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 562

سلطان بازگذارد و هرسال از ارتفاعات مملکت فارس ثلثی بخزانه عامره رساند بعد از آن اتابک رخصت یافته با جمعی از لشگریان خوارزم روی بشیراز آورد و چون پسرش اتابک ابو بکر از التزامات پدر مطلع شد گردن از طوق اطاعت پیچیده با جمعی از مخصوصان خود در دامان عقبه مابین سر راه بر پدر گرفت و از نوکران سلطان محمد هرکس پای از عقبه پایان مینهاد از دست‌برد شیرازیان بر خاک هلاک می‌افتاد و قریب صد نفر از آن لشگر کشته گشته بقیة السیف اینمعنی را از انگیز اتابک پنداشتند و فغان الامان بایوان کیوان رسانیدند اتابک در تسکین ایشان کوشید و بنفس نفیس روی بجانب ابو بکر آورد و او بی‌تحاشی بر پدر حمله کرد و زخمی بر وی زد و همدر آن گرمی اتابک سعد گرزی بسر پسر رسانیده او را از پشت زین بر روی زمین انداخت و در قلعه اصطخر مقید ساخت پس بدار الملک خویش درآمده فرستادگان خوارزم شاه را خوشدل و شاکر بازگردانید و مواعیدی که کرده بود بوفا رسانید وزیر اتابک سعد در اوایل حال رکن الدین صلاح کرمانی بود و بعد از چندگاه او را عزل کرده آن منصب را بعمید الدین ابو نصر اسعد تفویض فرمود و اسعد بوفور علم و فضیلت و جودت ذهن و طبیعت اتصاف داشت و گاهی اشعار بلاغت آثار بر الواح روزگار مینگاشت در تاریخ وصاف مسطور است که نوبتی اتابک سعد اسعد را برسم رسالت نزد سلطان محمد خوارزم شاه فرستاد و سلطان بر لطف طبع آن وزیر صافی ضمیر اطلاع یافته او را حریف مجلس بزم خود ساخت و روزی در اثناء اشتغال بتجرع اقداح مالامال این بیت بر وزن رباعی در سلک نظم کشید که بیت

در رزم چو آهنیم و در بزم چو موم‌بر دوست مبارکیم و بر دشمن شوم و اسعد را گفت که بیت دیگر را تو بگوی اسعد گفت که بیت

از حضرت ما برند انصاف بشام‌وز هیبت ما برند زنار بروم و سلطان زبان بتحسین اسعد گشاده آنروز بر ساز این ترانه شراب آشامید و بنوید وزارت خود اسعد را سرافراز گردانید و اسعد بین الرد و القبول متردد بوده بشیراز بازگشت و چون اتابک سعد عوض سریر سلطنت بر مفرش خاک تیره تکیه انداخت و پسرش اتابک ابو بکر قایم مقام پدر شده بتفحص حال پرداخت بعضی از اهل حسد بعرض رسانیدند که عمید الدین اسعد پیوسته مکتوبات مشتمل بر تفصیل حالات نزد خوارزمشاه میفرستد و ابو بکر این سخن را باور کرده اسعد با پسر تاج الدین محمد در قلعه اشکنوان مقید شد و در آن مجلس این رباعی نظم فرموده بنزد اتابک ارسال نمود رباعی

ای وارث تاج و ملکت افسر سعدبخشای خدایرا بجان و سر سعد

بر من که چو نام خویشتن تا هستم‌همچون الف ایستاده‌ام بر سر سعد لیکن بمجرد این التماس اسعد را صورت مخلص روی ننمود و ابو بکر او را محبوس میداشت تا بعالم عقبی توجه فرمود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 563

 

ذکر اتابک مظفر الدین ابو بکر بن سعد

 

باتفاق فارسان میدان سخن‌وری اتابک ابو بکر چراغ دودمان سلغری و مهر سپهر رعیت‌پروری بود و او بعد از فوت پدر در شیراز مالک تاج و نگین گشت و علو شأنش از مراتب آباواجداد درگذشت در تقویت ملت محمدی و اظهار شعار شریعت احمدی سعی و کوشش او تا بدان حد بود که حکمیات و فنون منطقیات و مصطلحات فلاسفه در ایام دولت او هیچ آفریده شروع نمی‌توانست نمود و در تعظیم عباد و زهاد جد و اهتمام تمام داشت و جانب ایشانرا بر علما و فضلا و اهالی درس و فتوی مرجح می‌پنداشت خوانق و مدارس و مساجد شیراز را که رو بویرانی آورده بود معمور گردانید و دار الشفائی در غایت آراستگی طرح انداخته باتمام رسانید غمام انعام او پیوسته بر همکنان فایض بود اوکدای قاآن لقب او را قتلغ خان مقرر فرمود منشیان آستان اقبال‌آشیان طغرای فرامین او را باین آئین می‌نوشتند که وارث ملک سلیمان سلغر سلطان مظفر الدنیاء والدین تهمتن ابو بکر بن اتابک سعد بن زنگی ناصر امیر المؤمنین و توقیعش این لفظ بود که اللّه بس و اتابک ابو بکر کلی و جزئی اعمال و اشغال قلمرو خود را بعمال و نویسندگان خاصه خود تفویض نمودی و در وقت افراغ محاسبات بنقیر و قطمیر جمع و خرج رسیدی و هیچ وزیر و نایب را قدرت آن نبودی که بی‌رخصت او باتمام مهمی پردازد و اگرچه اتابک بنفس خویش مرتکب شرب خمر نمی‌گشت اما نواب در بارگاه او شراب خوردندی و مطربان خوش‌آواز بگفتن سرود و نواختن ساز مشغولی کردندی و بسیاری از جزایر و مواضع سواحل چون قطیف و بحرین و غیر ذلک بسعی ملازمان اتابک ابو بکر بحیز تسخیرش درآمد و در بعضی از بلاد هند نام او در خطبه مندرج گشت و چون چنگیز خان در اطراف بلاد ایران نافذ فرمان شد اتابک ابو بکر از غایت دوراندیشی جهة اظهار ایلی و انقیاد تبرکات لایقه و تنسوقات رایقه در صحبت برادرزاده خویش تهمتن بخدمت اوکدای قاآن فرستاد و قاآن او را سیور غامیشی عنایت فرموده بر لیغ سلطنت فارس و لقب قتلع خانی داد و چون هلاکو خان دار السلام بغداد را فتح کرد اتابک ابو بکر پسر خود سعد را جهة تهنیت باردوی ایلخان روان فرمود و سعد از هلاکو خان التفات و نوازش یافته بصوب دار الملک شیراز بازگشت و در اثناء راه مریض شده ناگاه خبر فوت پدر و وارث تاج و افسر استماع نمود و مرض او از الم مفارقت حضرت ابوی سمت اشتداد پذیرفته بعد از وفات اتابک ابو بکر بعد از ده روز راه سفر آخرت پیش گرفت وفات اتابک ابو بکر در پنجم جمادی الاخری سنه ثمان و خمسین و ستمائه اتفاق افتاد و او مدت سی و پنجسال تاج دولت و اقبال بر سر نهاد و از جمله سعادات که اتابک ابو بکر را میسر شد یکی آنکه جناب معارف شعاری حقایق دثاری فارس میدان نکته‌پردازی شیخ مشرف الدین مصلح بن عبد اللّه سعدی شیرازی رحمه اللّه با وی معاصر بود و در مؤلفات بلاغت آیات خویش مانند بوستان و گلستان نام نامی او را درج فرمود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 564

و شیخ سعدی در سلک افاضل صوفیه انتظام داشت و از علوم ظاهری و باطنی بهره‌ور بود همواره همت بر سیر بلاد و امصار میگماشت بکرات پیاده بحرمین شریفین رفته بگذاردن حج اسلام فایز گردید و بطریقه که در بوستان نظم فرموده بسومنات رسید و کلانتر آن بتخانه را هلاک گردانید و در بغداد با شیخ شهاب الدین سهروردی مصاحبت نمود چنانچه در نفحات مسطور است و در بلاد شام چندگاهی سقائی فرمود تا بصحبت حضرت خضر علیه السّلام مشرف شده از زلال افضالش سیراب گشت و بدان واسطه صیت فصاحت و بلاغتش از ایوان کیوان درگذشت شیوه غزل را از شعرا برابر وی هیچکس ننوردیده و در سایر اقسام شعر سرآمد شعرای متقدمین و متأخرین گردیده در تاریخ گزیده مسطور است که وفات شیخ سعدی در هفتم ذی حجه سنه تسعین و ستمائه اتفاق افتاد و بروایت نفحات اینصورت در شوال سال ششصد و نود و یک دست داد و دیگری از شعرای زمان اتابک ابو بکر همام الدین تبریزیست و او نیز اشعار دلاویز و سخنان شورانگیز دارد و میان شیخ سعدی و همام الدین تبریزی ملاقات واقع بوده و مشهور چنانست که شیخ نسبت به پسر همام الدین اظهار تعلق مینمود و چون در آن زمان طبقات انسان بغزلیات شیخ سعدی بغایت مشعوف بودند و بخواندن شعر دیگری چندان التفات نمیفرمودند همام الدین در غزلی که مطلعش اینست که بیت

بیک کرشمه توانی که کار ما سازی‌ولی بچاره بیچارگان نپردازی این مقطع در سلک نظم کشید که بیت

همام را سخنی دلفریب و شیرین است‌ولی چه سود که بیچاره نیست شیرازی

 

ذکر اتابک محمد بن سعد بن ابی بکر

 

چون اتابک سعد بن ابی بکر پیش از آنکه از ساغر پادشاهی جرعه نوشد و بر سریر دولت نشسته خلعت سلطنت پوشد از دست ساقی اجل شراب فنا آشامید و از جامه خانه قضا کسوت ممات در پوشید اکابر شیراز پسرش اتابک محمد را که در صغر سن بود بپادشاهی پذیرفتند و غاشیه اطاعت مادرش را که زنی بود پرمکر و فن بر دوش گرفتند و آنعورت ترکان نام داشت و همشیره اتابک علاء الدوله یزدی بود و در تدبیر امور ملک ید بیضا مینمود و ترکان چون پسر خود را بر تخت سلطنت نشاند خواجه نظام الدین ابی بکر وزیر را با تحف و تبرکات باردوی هلاکو خان فرستاد و اظهار اطاعت و انقیاد نمود و ایلخان بنظر عنایت در خواجه نظام الدین نگریسته بر لیغ ایالت فارس را بنام اتابک محمد قلمی فرمود و چون مدت دو سال و هفت ماه از زمان دولت محمد درگذشت در ماه ذی حجه سنه ستین و ستمائه از بام قصر افتاده متوجه منزل آخرت گشت و ترکان از الم این مصیبت گیسوی مشکبوی باز کرده قطرات اشک لعل گون بر خاک ریخت و از سیلاب چشم درر بار هر ساعت طوفان دیگر برانگیخت و بعد از اقامت مراسم تعزیت جهة تعیین پادشاهی قرعه مشورت در میان انداخت و بنابر استصواب امرا و اعیان محمد شاه بن سلغر شاه را حاکم ساخت

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 565

محمد شاه بن سلغرشاه بن اتابک سعد بن زنگی بن مودود السلغری چون بر چهار بالش رعیت‌پروری نشست و دختر ترکان خاتون را با خود عقد بست اما التفات بسخن ترکان نکرد و روی بتمهید بساط عیش و نشاط آورد و از غایت بیباکی و شرارت نفس خون بی‌گناهان را بسان می در قدح میریخت و بیجهتی در مخالفت ترکان کوشیده در هرطرف غبار عداوت می‌انگیخت در خلال آن احوال فرمان هلاکو خان رسید که محمد شاه و دختر ترکان باید که باردوی اعلی آیند تا در باب تنظیم امور مملکت فارس با ایشان شرط مشورت بتقدیم رسد و محمد شاه در باب رفتن طریق اهمال مسلوک داشته ترکان خاتون از حرکات شنیعه او ملول و متنفر گشت و با امرای شول و تراکمه اتفاق نموده جمعی را در کمین نشاند تا در وقتی که محمد شاه بحرم در می‌آمد او را گرفتند و ترکان محمد شاه را نزد هلاکو خان فرستاده عرضه داشت کرد که چون محمد شاه از عهده دارائی رعیت و سپاهی بیرون نمی‌توانست آمد و بر سفک دماء که موجب ویرانی مملکت است اقدام مینمود او را بدرگاه عالم‌پناه ارسال داشتم تا بمقتضای فرمان واجب الاذعان عمل نماید مدت پادشاهی محمد شاه هشت ماه بود

 

ذکر سلطنت سلجوقشاه بن سلغرشاه و بیان انقضاء ایام دولت آن سلاطین عالیجاه‌

 

نسب سلجوقشاه از جانب مادر بسلاطین سلجوقی میرسد و او بحسن صورت و وفور تهور و شجاعت اتصاف داشت و بواسطه تهتک و خفتی که در جبلتش مرکوز بود در زمان سلطنت اتابک محمد بن سعد در قلعه اصطخر محبوس گشت و در وقتی که برادرش محمد شاه پادشاه شد تضرع نامه نزد او فرستاد و این رباعی در آن مندرج گردانید رباعی

درد و غم و بند من درازی داردعیش و طرب تو سرفرازی دارد

بر هردو مکن تکیه که دوران فلک‌در پرده هزار گونه بازی دارد و از حبسیات جمال الدین مسعود خجندی این رباعی دیگر اضافت ساخت که رباعی

کی باشد ازین سنگ برون آمدنم‌نامیست ازین ننگ برون آمدنم

گوئی مگر از سنگ برون می‌آیدپروانه از سنگ برون آمدنم محمد شاه نامه مهر اخوت درنوشت و در جواب سطری چند فریب آمیز نوشت و چون محمد شاه گرفتار گشت ترکان جمعی از امراء شول را بقلعه اصطخر ارسال داشت تا سلجوقشاه را بشیراز آورده بر مسند سلطنت نشاندند و او در مبداء جلوس بعضی از اعیان را که منشاء فتنه و فساد میدانست از میان برداشت و ترکان را بحباله نکاح کشید و بساط عیش و نشاط گسترده در شبی که تجاویف دماغش از بخار شراب ممتلی بود ناگاه اندیشه ملامت بدگویان جهة خواستن ترکان خاتون بر خاطرش گذشت و با آنکه مشعوف جمال و شیفته وصال او بود عنان شکیبائی از دست داده زنگی را که رنگی داشت مانند خال ترکان مشک‌فشان و قامتی بسان شب عاشقان بپایان بریختن خون ترکان مأمور

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 566

گردانید و آن دیو بدنژاد فی الحال سر ترکان پری‌زاد را بریده در طشتی نهاد و نزد سلجوقشاه آورد سلجوقشاه دو در دانه قیمتی را که در گوش ترکان بود بدست خویش با گوش از سرش برکنده پیش مطرب مجلس انداخت و روز دیگر اوغلی بیک و قتلق تبکچی که بحکم هلاکو خان باسقاقان شیراز بودند ازین قضیه نامرضیه وقوف یافته بر سلجوقشاه انکاری عظیم نمودند و بدار الاماره رفته او را نوعی دیگر دیدند لاجرم توهم نموده بیرخصت از شهر بیرون رفتند و سلجوقشاه ازینمعنی وقوف یافته از غایت طیش و خفت گرزی بدست گرفته توی پیراهن پای در رکاب آورد و از عقب باسقاقان شتافته اول باوغلی بیک رسید و آن گرز را چنان بر سرش زد که نقش وجود او از لوح بقا محو گشت و عوام الناس باشارت پادشاه مهم قتلق تبکچی و ملازمان باسقاقان را بزخم سنگ فلاخن فیصل دادند و آتش نهب و تاراج در منازل ایشان زدند و شمس الدین نامی که از خواص غلامان اتابکی بمزید حسن و ملاحت ممتاز بود و ترکان خاتون را بتعشق او متهم میداشتند بعد از وقوع این حوادث از برق و باد سرعت سیر استعاره کرده خود را باردوی هلاکو خان رسانید و کیفیت عصیان و طغیان سلجوقشاه را مشروح معروض گردانید ایلخان چون ازین قضیه وقوف یافت در ساعت اشارت فرمود تا محمد شاه را بتیغ سیاست گذرانیدند و فرمان واجب الاذعان سمت نفاذ پذیرفت که التاجو و تیمور با سپاهی پرتهور بشیراز بروند و نایره فتنه و فساد سلجوقشاه را بآب حسام خون‌آشام فرونشانند و التاجو لشکر اصفهان و یزد و کرمان را بخود ملحق گردانیده حسب الحکم روی بشیراز آورد و سلجوق شاه از رهگذر سیل بلا برخواسته متوجه ساحل بحر عمان شد چون التاجو بظاهر شیراز رسید امیر مقرب الدین مسعود وزیر باتفاق سادات و علما و قضات بمراسم استقبال استعجال نموده ساوری و پیشکش کشیدند و از حرکات ناشایست سلجوقشاه ابراء ذمه کرده بلطف و عنایت مخصوص گردیدند و التاجو از عقب سلجوقشاه ایلغار نموده در کازرون بوی رسید و سلجوقشاه بمقتضاء این بیت که بیت

وقت ضرورت چو نماند گریزدست بگیرد سر شمشیر تیز با لشکر مغول آغاز جنگ و ستیز نمود و حاکم ایک که در شجاعت ضرب المثل بود بر والی شیراز تاخته سلجوقشاه بیک ضرب شمشیر شخص حیات او را از مرکب بدن پیاده ساخت و لشکر مغول از غایت شجاعت سلجوقشاه تعجب نموده بیکبار برو حمله کردند و سلجوقشاه تاب مقاومت نیاورده با خواص خود پناه بمسجد شیخ ابو اسحق کازرونی برد و درهای مسجد را بست و لشکر مغول آن بقعه را مرکزوار در میان گرفتند و از اندرون و بیرون تیر و سنگ چون باران و ژاله از ابر نیسان ریزان گشت و بنابر آنکه اهالی فارس نقل می نمودند که شیخ ابو اسحق وصیت فرموده بود که هرگاه شما را حادثه پیش آید تعرض بصندوق تربت من کنید تا آن بلیه مندفع گردد سلجوقشاه بسر قبر شیخ رفته بیک صدمه صندوق را درهم شکست و گفت شیخا کار بتنگ آمده و نام بننگ تبدیل یافته وقت اعانت است اما در آن حالت روح شیخ نیز موافق اقضاء قضاء گشته اثر معاونت بظهور نه پیوست

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 567

و منکلی بیک که از خواص امراء سلجوقشاه بود و بوفور شجاعت و جلادت اتصاف داشت او را گفت که دیگر توقف نمی‌یابد کرد و با چند سوار جلد خود را بر سپاه مغول زده از طرف دیگر بیرون می‌باید رفت سلجوقشاه گفت مرا بواسطه ضخامت جثه این معنی میسر نمی‌شود تو بهرطرف که توجه میتوانی کرد مانعی نیست و منکلی بیک از خزانه آنچه توانست برگرفته با پسر و چند نوکر خود را مانند شیر خشمناک بر لشکر مغول زد و از میان ایشان بسلامت بیرون رفت علاء الدوله که اتابک یزد و برادر ترکان بود او را تعاقب نمود چون نزدیک بوی رسید منکلی بیک آواز برآورد که در چنین روزی مردان را آسان باز نتوان گردانید مصلحت تو در مراجعتست اتابک چون بکثرت عدد مغرور بود این سخن را بسمع قبول نشنود و منکلی بیک عنان منعطف ساخته بیک تیر او را از پشت زین بر روی زمین انداخت و سالما غانما ببصره رفته از آنجا بمصر شتافت و مدت العمر در آنولایت معزز و محترم اوقات گذرانید اما چون منکلی بیک از سلجوقشاه جدا شد مغولان فی الحال در مسجد ریخته سلجوقشاه را گرفتند و بپایان قلعه سفید برده روز روشن در پیش چشمش چون شب سیاه ساختند و اینواقعه در شهور سنه اثنی و ستین و ستمائه دست داد و بعد از قتل سلجوقشاه چون در دودمان اتابکان مردی که شایسته حکومت شیراز باشد نمانده بود بحکم هلاکو خان ایالت فارس بدختر اتابک سعد بن ابی بکر که ابش نام داشت تعلق گرفت و ابش بروایتی که در روضة الصفا مسطور است در آنزمان در حباله نکاح منکو تیمور ولد هلاکو خان بسر میبرد و عقیده صاحب گزیده آنکه چون ابش مدت یکسال در شیراز حکومت کرد در سنه ثلت و ستین و ستمائه منکو تیمور او را بعقد خود درآورد و با تفاق ارباب اخبار در سنه مذکوره ضبطوربط خطه فارس متعلق بدیوان هلاکو خان شد و دیگر ابش را اختیار نماند و ابش در سنه ست و ثمانین و ستمائه متوجه عالم عقبی گردید و پس از وی هیچکس از قوم سلغری بسلطنت نرسید الملک و البقاء للّه الحمید الکریم المجید

 

ذکر شمه‌ای از حال ملوک بنی مروان که در ممالک اندلس نافذ فرمان بوده‌اند

 

نزد مورخان سخن‌شناس بروایت علماء خبرت اقتباس بصحت پیوسته که در آن ایام که اعلام شوکت آل عباس صفت ارتفاع گرفت و اساس دولت بنی امیه و مروانیه سمت انهدام پذیرفت عبد الرحمن بن معویة بن هشام بن عبد الملک بن مروان از بیم فقدان جان بجانب افریقیه گریخت و چون متوطنان مملکت آندلس از قدوم عبد الرحمن خبر یافتند بمطاوعتش مایل گشته قاصدی بافریقیه فرستادند و اظهار اخلاص و متابعت نمودند و عبد الرحمن متوجه آنجانب شد و یوسف بن عبد الرحمن الفهری که در آن زمان در اندلس مرتبه سروری داشت از شهر بیرون رفت و بروایت مؤلف تحفة الملکیه عبد الرحمن در ربیع الاولی سنه ثمان و ثلثین و مائه باندلس درآمد و میان او و یوسف فهری دو نوبت اتفاق

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 568

بمحاربت افتاد و هربار نسیم ظفر و برتری بر پرچم علم عبد الرحمن اموی وزیده یوسف در سنه اربعین و مائه بچنگ گرگ اجل گرفتار گشت و عبد الرحمن از روی استقلال بر سریر اقبال تمکن یافته در ایام دولت خود چند نوبت لشکر ببلاد فرنگ کشید و نسبت بنصاری لوازم قتل و نهب بتقدیم رسانید وفاتش در سنه احدی و سبعین و مائه روی نمود و مدت سلطنتش سی و سه سال و چند ماه بود

هشام بن عبد الرحمن در وقت واقعه پدر در ملطیه اقامت داشت و چون آن خبر بگوش او رسید بطرف قرطبه که دار الملک عبد الرحمن بود متوجه گردید و بعد از وصول بر تخت فرمانفرمائی نشسته بدفع برادران خود سلیمان و عبد اللّه که در مقام خلاف بودند قیام نمود و در سنه اربع و سبعین و مائه «1» خاطر از آن ممر جمع کرده بغزو فرنگ پرداخت و در صفر سنه ثمانین و مائه عالم آخرت را منزل ساخت مدت حکومتش هفت سال و هفت ماه و چند روز بود و ایام حیاتش سی و نه سال و چهار ماه و العلم عند اللّه تعالی

حکم بن هشام بصفت فصاحت موصوف بود و بنظم اشعار اشتغال مینمود و حکم بعد از فوت پدر افسر حکومت بر سر نهاده اعمامش سلیمان و عبد اللّه بر وی خروج کردند و هریک روی توجه بناحیه آوردند و حکم نخست بجانب سلیمان لشکر کشید و بدیدن پیکر فتح و ظفر فایز شده بقتلش رسانید و در سنه ست و ثمانین و مائه با عبد اللّه مصالحه نمود آنگاه بفراغ بال بساط عشرت گسترده از دست ساقیان صاحب جمال جامهای مالامال درکشید و در این امر بمرتبه مبالغه کرد که ارباب و کلانتران قرطبه خواطر بر خلع او قرار دادند و نزد محمد بن قاسم مروانی رفته گفتند که مناسب چنانست که پرتو اهتمام بر انتظام امور جهانبانی اندازی و خلایق را از تعدی این ظالم فاسق خلاص سازی و محمد مهلتی طلبیده بهنگام فرصت شمه از آن صورت بعرض حکم رسانید و او هفتاد و دو نفر از بداندیشان را گرفته بحلق برکشید لاجرم عداوت او در ضمیر برنا و پیر جایگیر شد و در سنه احدی و تسعین و مائه اهل قرطبه باظهار شعار خلاف جسارت نمودند و حکم با ایشان حرب کرده پنجهزار نفر از آنقوم را معروض تیغ انتقام گردانید و بیشتر از پیشتر در فسق و فساد و شرب خمر و بیداد مبالغه نمود تا کار بجائی رسید که هرصبح مؤذنان بعد از اذان افغان باوج آسمان میرسانیدند که الصبوح یا محمود و او از ازدحام خواص و عوام اندیشیده در قلعه قرطبه تحصن نمود و پنجهزار غلام جمع آورده هرشب جمعی را بحراست خود بازمیداشت در آن اثنا ده کس از کلانتران قرطبه را گرفته بزندان فراموشان فرستاد و بعضی از غلامان او نیز یکی از متعینان را بقتل آوردند بنابرآن متوطنان آن بلده هجوم کرده متوجه قلعه گشتند و حکم با غلامان و متابعان در مقام محاربه آمده حربی در غایت صعوبت روی نمود و اهل

______________________________

(1) در تاریخ ابو الفدا بنظر رسیده که قتل عبد اللّه فی سنه اربع و ثمانین و مائه اتفاق افتاده حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 569

قرطبه از مقاومت عاجز گشته جمعی کثیر اسیر و دستگیر شدند و حکم سیصد نفر از آنجماعت را سرنگون از دار آویخت تا رشته حیات ایشان از هم بگسیخت و سه روز در قرطبه قتل و غارت کرده بعد از آن بقیة السیف را امان داد و در ذی الحجة سنه ست و ماتین روی بعالم آخرت نهاد و مدت عمرش پنجاه و دو سال بود

عبد الرحمن بن حکم بحکم وصیت پدر در قرطبه مالک تخت و افسر گشت و در ماه ربیع الاخری سنه ثمان و ثلثین و ماتین درگذشت مدت حکومتش سی و یکسال و سه ماه بود و زمان حیاتش شصت و چهار سال

محمد بن عبد الرحمن بصفت نصفت اتصاف داشت و او را ایزد سبحانه و تعالی صد فرزند کرامت فرمود و همه پسر و در صفر سنه ثلث و سبعین و ماتین در شصت و پنجسالگی مدت عمرش بسر آمد

منذر بن محمد بعد از فوت پدر یکسال و یازده ماه و ده روز مدیر امور ملک بود و در سنه خمس و سبعین و ماتین اختیار سفر آخرت فرمود مدت حیاتش را چهل و شش سال گفته‌اند

عبد الرحمان بن محمد ولی‌عهد برادر بود و بیست و پنجسال و یازده ماه بامر جهانبانی قیام نمود فوتش در سنه ثلاث مائه اتفاق افتاد و او در چهل‌سالگی رخت بقا بباد فنا داد

عبد الرحمن بن محمد بن عبد اللّه بن محمد بن عبد الرحمن بن حکم پس از فوت جد قدم بر مسند حکومت نهاد و ملقب بالناصر لدین اللّه گشت و در سنه خمسین و ثلاث مائه درگذشت اوقات حیاتش هفتاد و سه سال بود و او پنجاه سال و ششماه پادشاهی نمود

حکم بن عبد الرحمن قایم‌مقام پدر بود و منتصر لقب داشت چون منتصر پانزده سال و پنج ماه بدولت و اقبال گذرانید و در سنه ست و ستین و ثلاث مائه متوجه عالم عقبی گردید و منتصر در اوقات حیات کتاب بسیار جمع کرد و نسبت بعلما لوازم انعام و اکرام بجا می‌آورد

هشام بن حکم در سن ده‌سالگی بر او رنگ پادشاهی نشست و المؤید باللّه لقب یافت و چون او بسبب صغر سن بتمشیت امور ملک قیام نمی‌توانست نمود ابو عامر منصور المعافری باتفاق دو پسر خود مظفر و ناصر متکفل سرانجام فرق انام گشت و مؤید را از نظر خلایق محجوب ساخت و ابو عامر بتمهید بساط عدل و داد و رفع اسباب جور و فساد قیام نمود در مدت بیست و هفت سال که زمان اقبال او بود پنجاه و شش غزو کرد و در فتح بلاد کفار لوازم جهاد و مراسم اجتهاد بجای آورد و در سنه ثلاث و تسعین و ثلاث مائه وفات یافت پسر بزرگترش عبد الملک که مظفر لقب داشت بجای پدر رایت ریاست برافراشت و در سنه تسع و تسعین و ثلاث مائه برادرش ناصر که موسوم بعبد الرحمن بود او را زهر داد و متصدی امر حکومت گشت و او بخلاف طریقه پدر و برادر بشرب خمر و ارتکاب دیگر فسوق جسارت

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 570

نمود و او در اواخر اوقات حیات «1» بعزم غزو ملک طلیطله در حرکت آمد و چون آن ملک را با او طاقت مقاومت نبود در حصن تحصن نمود و ناصر از راه مراجعت فرموده در آن اثنا فی جمادی الاخری سال مذکور محمد بن هشام بن عبد الجبار الملقب بالناصر لدین اللّه در قرطبه خروج کرده گماشته ناصر را بدست آورد و محبوس گردانید و اینخبر بمعسکر عبد الرحمن رسیده لشکریان متفرق شدند و عبد الرحمن با معدودی چند بجانب قرطبه رفته محمد بن هشام او را دستگیر کرده بحلق برکشید و محمد بن هشام چون بر قرطبه مستولی شد المهدی باللّه لقب یافت و در آن اثنا شخصی نصرانی که بحسب صورت مشابه مؤید بود از عالم انتقال نمود و مهدی آن میت را بنظر مردم درآورد و گفت این مؤید است که باجل طبیعی فوت شده خلایق مرگ مؤید را راست پنداشته بعضی دل بر متابعت محمد نهادند و جمعی خیال خلاف کردند و در بیست و ششم شوال سال سیصد و نود و نه مردم با هشام بن سلیمان بن عبد الرحمن الناصر بیعت نمودند و او را الراشد باللّه لقب دادند و محمد بن هشام با هشام بن سلیمان جنگ کرده او را بگرفت و بکشت آنگاه اصحاب هشام گردن بمبایعت سلیمان بن الحکم بن سلیمان الناصر درآوردند و او را المستعین باللّه لقب نهادند و پس از چند روز آن لقب را بالظافر باللّه تبدیل نمودند و میان ظافر و محمد بن هشام محاربه دست داد و در آن معرکه صبح حیات سی و پنجهزار کس بشام ممات مبدل کشت و محمد بن هشام انهزام یافته در قصر سلطنت متحصن شد و ظافر بمحاصره پرداخته چون مهم محمد باضطرار انجامید مؤید را ظاهر ساخته از مردم استدعا نمود که او را بار دیگر پادشاه سازند و این حدیث هیچکس را باور نیامده محمد بطلیطله گریخت و در طلیطله واضح عامری بمحمد پیوسته از نصاری نیز جمعی بمدد وی آمدند لاجرم عنان مراجعت بقرطبه انعطاف داد و کرت دیگر میان او و سلیمان محاربه وقوع یافته درین نوبت انهزام بطرف سلیمان افتاد و محمد کرة بعد اخری قدم بر مسند سلطنت نهاد اما مقارن آنحال عامریان بر وی خروج کردند و ناگهان بقصر درآمده بناء حیاتش را منهزم گردانیدند و مؤید را از محبس بیرون آورده بر سریر جهان‌بانی نشاندند مدت عمر محمد بن هشام سی و سه سال بود در تحفة الملکیه مذکور است که بعد از قتل محمد واضح عامری که مشید بناء سلطنت مؤید بود بلشگر بربر که غاشیه اطاعت سلیمان بن الحکم بر دوش داشتند مکتوبی نوشته آنطایفه را بمتابعت مؤید دعوت کرد اما این ملتمس درجه قبول نیافت و سلیمان باستظهار بربریان بظاهر قرطبه آمده مدت چهل و پنجروز بامر محاصره پرداخت و چون فتح میسر نشد اطراف ولایات اندلس را تاخت و از لوازم قتل و غارت و تخریب شهر و ولایت دقیقه‌ای نامرعی نگذاشت درین اثناء واضح عامری بخدمت سلیمان مایل گشته درین باب عریضه نزد او

______________________________

(1) فوت عبد الملک را ابو الفدا در تاریخ خود فی سنه اربعمائه مرقوم نموده حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 571

فرستاد و کیفیت حال بر مؤید واضح گشته واضح را با اکثر متابعان بکشت و سلیمان کرت دیگر با بربریان بقرطبه آمده بجد تمام و جهد مالا کلام در تضییق محصوران کوشید و بعد از کوشش بسیار در منتصف شوال سال چهار صد و سه قهرا قسرا آن بلده را تسخیر کرد و جمعی کثیر بقتل آورد مقارن آنحال علی بن حمود بتحریک یکی از اعیان قرطبه بر سلیمان بیرون آمده بین الجانبین غبار جنگ و شین ارتفاع یافت و سلیمان دستگیر شده در هفدهم محرم سنه سبع و اربعمائه مقتول گشت و در آنروز مؤید را نیز کشته یافتند و قاتل او معلوم نشد و همدران سال شخصی که محرک علی بن حمود بود از وی رنجیده از قرطبه بیرون رفته با عبد الرحمن بن محمد بن عبد الملک بن عبد الرحمن الناصر بیعت کرد و او را مرتضی لقب نهاد و مرتضی لشگری فراهم آورده بقرطبه رفت و شکست یافته در وقت فرار رخت بدار القرار کشید مدت عمرش چهل سال بود

 

ذکر عبد الرحمن بن هشام بن عبد الجبار بن عبد الرحمن الناصر

 

در ماه رمضان سنه اربع عشر و اربعمائه باتفاق اهالی قرطبه مدبر امور ملک شد و المستظهر باللّه لقب یافت و او بفصاحت بیان و طلاقت لسان اتصاف داشت و در اوایل ایام حکومت خود بعضی از اکابر قرطبه را بتوهم آنکه میل بجانب محمد بن عبد الرحمن بن عبید اللّه الاموی دارند محبوس گردانید دیگران بر وی بی‌اعتماد شده در ذی قعده همین سال بقتلش پرداختند و محمد بن عبد الرحمن بن عبید اللّه را پادشاه ساختند مدت ملک عبد الرحمن یکماه و هفده روز بود و زمان عمرش بیست و دو سال

محمد بن عبد الرحمن بن عبید اللّه بن عبد الرحمن الناصر بعد از قتل مستظهر باستظهار اشراف قرطبه افسر سروری بر سر نهاد و المستکفی باللّه لقب یافت و چون پانزده ماه و چند روز بلوازم امر حکومت پرداخت در ماه ربیع الاولی سنه سته عشر و اربعمائه امرا و ارکان دولت خلع او را پیش‌نهاد همت ساختند و محمد از قرطبه بیرون رفته در ربیع الاخر همان سال مسموم شد مدت عمرش پنجاه سال بود و هشام بن محمد بن عبد الملک بن عبد الرحمن الناصر در وقت قتل برادر خود عبد الرحمن بن محمد ببعضی از اقطار امصار اندلس گریخته بود و در ربیع الاولی سنه ثمان عشر و اربعمائه بنابر استدعاء اهالی قرطبه بدانجا شتافته بر سریر ملک نشست و ملقب بالمقتدر باللّه شد و مقتدر در دوم ذی حجه حجه چهار صد و بیست و دو مخلوع شده امیة بن عبد الرحمن بن هشام بن عبد الجبار بن الناصر خلایق را بخلافت خود دعوت کرد و جمعی کثیر از جنود قرطبه مبایعت او را پذیرفتند و غاشیه متابعت بر دوش گرفتند مع ذلک اشراف و اعیان آنولایت هجوم نموده مقتدر و امیه را از شهر بیرون کردند و مقتدر در خانه سلیمان الخرامی فی صفر سنه ثمان و عشرین و اربعمائه وفات یافت و امیه بعد از مدتی که اطراف اندلس سر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 572

گردان بود بار دیگر بقرطبه آمد و روایتی آنکه اهالی آنملک او را نگذاشتند که بشهر درآید و قولی آنکه چون بقرطبه آمد بخنبه کشته گشت و دست قضا بساط جهانبانی حکام مروانی را از آن بلاد نیز درنوشت نظم چنین است

پیوسته رسم جهان بود مهر و کین فلک توامان‌یقین است نزدیک ارباب حال

که اقبال جاوید باشد محال

 

ذکر معتضد لخمی که از نسل نعمان بن منذر بود و بیان شمه از حال پسرش که در امر جهانبانی بذروه کمال ترقی نمود

 

اکابر مورخین در مؤلفات چنین آورده‌اند که چون کوکب اقبال بنی مروان از اوج شرف بحضیض و بال انتقال کرد و از ایشان کسی که شایسته تکفل امر ایالت باشد در بلاد اندلس نماند سرپنجه قدرت مالک الملک علی الاطلاق ابواب عنایت بر روی روزگار شخصی که نسبش بقول امام عبد اللّه یافعی بنعمان بن منذر می‌پیوست برگشاد و اکابر و اعیان اندلس زمام سلطنت آندبار را در قبضه اقتدار آن عزیز نهادند و او را معتقد شده معتضد لقب دادند و چون روزی‌چند معتضد کمیت دولت و اقبال در میدان حصول امانی و آمال راند فلک سریع الانتقال آن عطیه را از وی نیز بستاند آنگاه ولدش ابو القاسم محمد که ملقب بود بالمعتمد باللّه قایم‌مقام پدر گشت و معتمد پادشاهی بود بجلالت قدر و بناهت شان موصوف و بفصاحت بیان و فضیلت فراوان معروف در شجاعت و جلادت ضرب المثل و در سخاوت و عدالت بی‌شبه و بدل اشعار لطافت شعارش در جودت مانند جوهر آبدار و نتایج طبع افادت آثارش رونق بخش مؤلفات علماء روزگار آستان سعادت‌آشیانش پناه فضلاء عظام و درگاه کعبه اشتباهش ملاذ شعراء گرام چنانچه در مرآة الجنان مسطور است صد و سی بلده و قلعه در حیز تسخیر او قرار گرفت وصیت عدالت و نصفتش در اطراف بلاد و امصار سمت اشتهار پذیرفت و بعد از آنکه بیست و چند سال در کمال دولت و اقبال گذرانید بدست یوسف بن تاشفین گرفتار گردید و یوسف او را در یکی از قلاع آن ممالک محبوس و مقید ساخت و معتمد چهار سال در آن محبس ماند و در سنه ثمان و ثمانین و اربعمائه علم عزیمت بصوب عالم آخرت برافراشت و او را هشتصد سریه و صد و هفتاد و سه فرزند بود و هرروز هشتصد وطل گوشت در شیلان خود و اهل و عیال صرف مینمود امام یافعی گوید که اما کثرت الاولاد فقد نقل عن غیره ما کان اکثر منه اولادا و اما سراری فما سمعت ان احدا من الخلفاء بلغ فی کثر تهن الی هذه العدة المذکور و العلم عند اللّه العفو الغفور

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 573

 

گفتار در بیان ظهور امیر المسلمین یوسف بن تاشفین و ذکر اسباب استیلاء او بر بلاد مغرب‌زمین‌

 

در مرآة الجنان سمت تحریر و تبیین پذیرفته که در قدیم الایام در جنوب اراضی مغرب قبیله از ابطال رجال عرب توطن داشتند و ایشان را ملثمین میگفتند بجهة آنکه پیوسته وجوه خود را بنقاب می‌پوشیدند و لثام عبارتست از نقاب و در باب التثام آن قبیله دو وجه گفته‌اند اول آنکه بواسطه شدت حرارت هوا در اوایل حال خواص آن طبقه نقاب می‌بستند و در اواخر آن امر تعمیم یافت و جمیع مردم لثام را شعار خود ساختند وجه دوم آنکه حافظ عز الدین ابن الاثیر در تاریخ کبیر آورده که نوبتی مردان آن قبیله جهة مقاتله دشمنان از منازل خویش بیرون رفتند چنانچه غیر از شیوخ و صبیان و نسوان کسی در خانه ایشان نماند و اعدا ازین معنی وقوف یافته از راه دیگر روی بخیلخانه ایشان آوردند و پیران آنقوم چاره جوی گشته تمامی زنان را فرمودند که جامهای مردانه پوشند و نقاب بر روی بسته سلاح بدست گیرند و بر در خانهای خود بایستند و ایشان برینموجب عمل نموده پیران و کودکان نیز نقاب بستند و در پیش نسوان صف کشیدند و چون دشمنان سیاهی آنجماعت را دیدند تصور کردند که تمامی آنطایفه در سلک ابطال رجال انتظام دارند لاجرم متوهم گشته باهم گفتند که مناسب آنست که ما اغنام و مواشی این مردم را برانیم و اگر ایشان ما را تعاقب نمایند مقاتله کنیم آنگاه جهة جمع ساختن چهارپایان متفق گشتند و در آن اثنا مردم آنقبیله که در راه کیفیت آنواقعه را شنوده مراجعت نموده بودند در رسیدند و اکثر اعدا را بتیغ بیدریغ گذرانیدند و چون بسبب بستن لثام ایشان را این نوع فتحی بوقوع انجامید بفال نیک گرفته لثام را شعار خود ساختند و باین لقب اشتهار یافتند غرض از عرض این مقدمه آنکه نوبتی ابو بکر بن عمر الصنهاجی که از جمله شجعان جنوب مغرب و اعیان بلاد آنجانب بود قبیله ملثمین را با خود متفق گردانیده لشگر بحدود مراکش کشید و چون در آن ایام حکام دیار مغرب بغایت ضعیف بودند و قوت مقاومت آن سپاه نداشتند ابو بکر باندک زمانی از باب تلمسان تا ساحل بحر محیط بتصرف درآورد و در آن بلاد متمکن شده بتمهید بساط سلطنت مشغولی کرد در آن اثنا روزی استماع نمود که عجوزه میگریست و میگفت ضایع ساخت ما را ابو بکر بن عمر و ابو بکر از این سخن متأثر گشته ابو یعقوب یوسف بن تاشفین بربری را در آن بلاد بنیابت خود تعیین نمود و بجانب وطن مالوف و مسکن معهود توجه فرمود و یوسف بصفت شجاعت و عدالت اتصاف داشت و مراکش را دار الملک ساخته رایت رعیت‌پروری برافراشت و بعد از چندگاه متوجه اندلس گشته آنخطه را نیز در حیز تسخیر درآورد و معتمد را گرفته در قلعه محبوس کرد و مهم یوسف در سلطنت بجائی رسید که یافعی تصریح کرده که در زمان دولت او در ربع مسکون ازو پادشاهی بزرگتر نبود و مع ذلک با اهل علم و کمال پیوسته مصاحبت کرده

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 574

از استصواب ایشان تجاوز نمی‌فرمود و در اواخر ایام حیات در ممالک خود نام المستظهر باللّه عباسی را در خطبه مندرج ساخت و در باب سلطنت جمیع بلاد مغرب نشان مستظهر حاصل گردانیده لواء استظهار برافراخت بغایت عفو دوست بود و از گناهان عظیم تجاوز مینمود مصدق این مقال آنکه روزی منهی بعرض یوسف رسانید که سه کس باهم نشسته سخن میکردند در آن اثنا یکی از ایشان هزار دینار تمنا کرد و دیگری گفت که من آرزو دارم که امیر المسلمین یوسف بن تاشفین مرا بعملی از اعمال خاصه خود نصب فرماید و سیم بر زبان آورد که من شنیده‌ام که زوجه یوسف مانند زلیخا خوب صورت‌ترین نسوان عالم است لاجرم هوای وصال او دارم و یوسف فی الحال باحضار آن سه کس فرمان داد و آن دو شخص را که زر و عمل تمنا نموده بودند بمقصود رسانید و عزیزی را که آرزوی مواصلت زوجه او داشت مخاطب ساخته گفت ای جاهل چرا امری را تمنا می‌نمائی که حصول آن از حیز قدرت تو بیرون است بعد از آن فرمود که آن خام‌طمع را سه روز در خیمه نشاندند و در آن ایام از یک جنس طعام باو خوردنی دادند و در اطباق گوناگون پس او را طلبیده پرسید که درین روزها چه خوردی جواب داد که درین سه روز غیر از یکنوع طعام چیزی نخوردم گفت برین قیاس صحبت جمیع نسوان یک مزه دارد آنگاه او را بانعام خلعت و زر سرافراز گردانیده رخصت داد که بهر جانب که خواهد رود و مدت سلطنت یوسف سی و چند سال بود و او در سنه خمسمائه بعالم آخرت توجه فرمود

ابو الحسن علی بن یوسف «1» بعد از فوت پدر در بلده مراکش افسر سلطنت بر سر نهاد و خروج عبد المؤمن قیسی در ایام سلطنت او اتفاق افتاد و علی بن یوسف اگرچه در اوایل حال بوجه احسن با رعایا معاش نمیکرد و لوازم رعایت شریعت غرا بجای نمی‌آورد اما در اواخر از افعال ذمیمه انابت نمود و در تمهید بساط عدل‌وداد و تقویت ملت خیر العباد اهتمام تمام فرمود و اکثر اوقات خود را بعبادت مصروف میداشت و همت بر تکریم و تعظیم اهل علم و فضل میگماشت لیکن حجة الاسلام ابو حامد محمد الغزالی را بغایت منکر بود بنابرآن بسوختن مصنفاتش امر فرمود و ابو الحسن در سنه سبع و ثلثین و خمسمائه بماه رجب رخت سفر آخرت بربست و پسرش تاشفین بن علی بجای پدر نشست اما زمان دولت او اندک بقا بود و در اوایل ایام اقبالش لواء سلطنت عبد المؤمن ارتفاع یافته قصد مملکتش نمود و در سنه تسع و ثلثین و خمس‌مائه بین الجانبین محاربه دست داده چون نزدیک بآن رسید که

______________________________

(1) واضح باد که در تاریخ ابو الفدا وفات علی بن یوسف را فی سنه احدی و اربعین و خمسمائه مرقوم نموده و بعد از انقراض ایام ریاست تاشفین بن علی برادر وی اسحق بن علی را نام برده که در صغر سن بجای وی منصوب شد و اسحق فی سنه اثنین و اربعین ازین جهان درگذشت و ایام دولت ایشان منقرض گشت حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 575

تاشفین اسیر شود اسب در دریا راند و غریق گرداب فنا شده از وی نام و نشان نماند

 

ذکر بعضی از ملوک و حکام افریقیه‌

 

ایالت ولایت افریقیه سالهای فراوان تعلق بگماشتگان حکام بنی امیه و بنی عباس میداشت چنانچه سابقا مسطور شد و در شهور سنه ست و تسعین و مأتین آن مملکت بتحت تصرف اسمعیلیه درآمد و در سنه احدی و در ستین و ثلاث مائه که المعز لدین اللّه از دیار مغرب بصوب مصر حرکت نمود امیر ابو الفتح صنهاجی را بنیابت خویش در آن بلاد تعیین فرمود و او قیروان را دار الملک ساخته مدت دوازده سال رایت اقبال برافراشت و بسبب بذل درم و دینار در فضای دل متوطنان آن بلدان بذر مهر و محبت کاشت از غرایب آنکه امیر ابو الفتح را چهارصد سریت بود و در یکروز بخشنده بی‌منت او را هفده پسر عنایت فرمود وفاتش در سنه ثلث و سبعین و ثلاث مائه اتفاق افتاد و بعد از وی دیگری از امراء صنهاج تاج ایالت بر سر نهاد و همچنین صنهاجیه در آن سرزمین مالک تاج و نگین میشدند تا نوبت بسلطان ابو یحیی الحمیری رسید و او در افریقیه رایت عدالت مرتفع گردانید و سلطنت آندیار از وی بپسرش معز منتقل گردید و چون معز نیز رخت سفر آخرت بربست ولدش ابو علی تمیم بر سریر پادشاهی نشست و ابو علی پادشاهی عظیم الشأن عالی‌مکان بود و در محبت علما و تعظیم فضلا مبالغه تمام میفرمود شجاعتی کامل و عدالتی شامل داشت و مدت پنجاه و شش سال علم دولت و اقبال برافراشت زمان حیاتش را مورخان هفتاد و نه سال شمرده‌اند و اولاد ذکورش را زیاده از صد نفر تعداد کرده‌اند ابن شداد که مؤلف تاریخ قیروان است گوید که تمیم را شصت دختر نیز بود «1» و او در سنه احدی و خمسمائه بعالم عقبی توجه نمود و یحیی بن تمیم در زمان حیات پدر در بلده مهدیه بحکومت مشغولی میکرد و چون تمیم وفات یافت تمامی قلمرو او را بتحت تصرف درآورد و سلطنت بلاد افریقیه از وی بعبد المؤمن منتقل گشت و دست قضا بساط سلطنت امراء صنهاجی را درنوشت‌

 

ذکر مجملی از حال عبد المؤمن القیسی الکومی که پادشاه بود در مغرب زمین و ملقب گشت بامیر المؤمنین‌

 

در تاریخ امام یافعی مسطور است که عبد المؤمن منسوبست بقبیله کومیه بضم کاف و سکون و او و فتح میم و یا آخر حروف و آنقبیله اندک مردمی بودند و در ساحل بحر از اعمال تلمسان اقامت مینمودند و پدر عبد المؤمن که علی نام داشت مردی بود متوسط

______________________________

(1) در تاریخ ابو الفدا اولاد ذکور ابو علی را چهل نفر و اناث را شصت نفر تعداد نموده حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 576

الحال و اوقاتش بکاسه‌گری میگذشت و عبد المؤمن در سن صبی روزی نزدیک بپدر در خواب بود و علی بساختن کاسه اشتغال مینمود که ناگاه از جانب آسمان آوازی مهیب شنید و بالا نگریسته قطعه ابری سیاه بنظرش درآمد که بسرای او پایان می‌آمد و چون امعان نظر بجای آورد دید که لشکر زنبور عسل است و آن زنبوران بر زبر عبد المؤمن نزول نموده تمامی جسد او را پوشیدند و مادر عبد المؤمن آنحال مشاهده نموده و بر پسر خود ترسیده افغان برآورد و علی در تسکین منکوحه کوشیده گفت (لا باس علیه بل انی متعجب مما بدل علیه ذلک) و بعد از لحظه سپاه نحل بتمام پرواز کرده از آن ممر مطلقا ضرری بعبد المؤمن نرسید بلکه از خواب نیز بیدار نشد و علی دست خود را از گل شسته و جامه پاک پوشیده نزد شخصی رفت که معروف بود بزاجر و نزدیک باو نشست و کیفیت آنحال که مشاهده کرده بود بازگفت زاجر جوابداد که گمان من آنست که پسر تو را شانی عظیم است و عنقریب اهل مغرب رقبه در رقبه اطاعت او درخواهند آورد و چون عبد المؤمن بسن رشد و تمیز رسید به نیت تحصیل از بلاد مغرب متوجه دیار مشرق گردید و در قریه ملاله محمد بن تومرت او را دیده از نامش پرسید جوابداد که عبد المؤمن و حال آنکه محمد بن تومرت که در سلک اعاظم اهل زهد و علم منتظم بود و مطالعه صحف جفر نموده او را معلوم شده بود که پس از تجاوز سنین هجرت از مائه خامسه شخصی موصوف بصفات کذا که مفردات حروف اسم ا و ع ب د ا ل م و م ن باشد بر بلاد مغرب استیلا خواهد یافت و ملهم شده بود که مرتب اسباب سلطنت عبد المؤمن او خواهد بود لاجرم پیوسته در قری و قصبات مغرب‌زمین سیر کرده عبد المؤمن را طلب مینمود و چون او را دید و نام و صفتش را بآنچه از جفر معلوم فرموده بود موافق یافت تکبیر گفت و او را بسلطنت نوید داد و مصحوب خود گردانیده در اطراف بلاد طواف میکرد تا بکوهستان تنملیل رسید و مردم انجائی را مرید و معتقد خود ساخته چندان سعی نمود که عبد المؤمن را بپادشاهی برداشتند چنانچه تفصیل اینحکایت عنقریب سمت تحریر خواهد یافت و عبد المؤمن چون بکثرت جنود مستظهر گشت باندک زمانی بلاد مغرب‌زمین را بحیطه ضبط و تصرف درآورد و ملقب بامیر المؤمنین شد وصیت عظمت و شوکت او بشرق و غرب عالم رسیده از ایوان کیوان درگذشت و او پادشاهی عادل مهیب هیأت عالی‌همت صاحب دیانت بود و در اداء فرایض و نوافل و رعایت حال عالم و جاهل مبالغه تمام مینمود و از غایت عذوبت گفتار و محاسن اخلاق هرکس را که چشم بر وی می‌افتاد علی الفور سلطان مهر و محبتش را در دل جای میداد هرگز لباس حریر نمی‌پوشید و هرهفته یکبار ختم کلام اللّه بتقدیم میرسانید و پیوسته روز دوشنبه و پنجشنبه روزه میداشت و بنفس نفیس همت بر انتظام مهام دین و دولت میگماشت در سنه ثمان و خمسین و خمسمائه در بلده سلابجوار مغفرت ایزد تعالی پیوست و بعد از وی پسرش ابو عبد اللّه محمد بر تخت سلطنت نشست

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 577

 

گفتار در بیان شمه از حال محمد بن عبد اللّه بن تومرت البربری و ذکر کیفیت وصول عبد المؤمن بسبب مساعی جمیله او بمرتبه سلطنت و برتری‌

 

در تاریخ امام یافعی مسطور است که محمد از قوم هرغه بود و آنقوم داخل قبایل مصامده بودند که در جبل سوس اقامت مینمودند و خود را بامام عالی‌مقام حسن بن امیر المؤمنین علی علیهما السلام منسوب میگردانیدند و این محمد مردی بود بصفت ورع و تقوی موصوف و بوفور عقل و تدبیر معروف و در فصاحت و بلاغت از اعیان زمان منفرد و در امر معروف و نهی منکر بغایت مجد همواره همت بر سیر بلاد و امصار میگماشت و هرگز از امتعه دنیوی غیر عصاور کوه همراه نداشت و هرروز یک رغیف با اندک روغنی میخورد و آن قوت را خواهرش از چرخه ریستن ترتیب میکرد و او در اوایل ایام شباب بجهة تحصیل علوم از وطن مالوف بصوب بلاد مشرق شتافته با حجة الاسلام ابو حامد الغزالی ملاقات نمود و در علم اصول و کلام و حدیث مهارت کامل حاصل فرمود آنگاه بمکه رفته بگذاردن حج اسلام فایز گشت و مدتی مدید در آن مقام متبرک ساکن بوده از حریم حرم بمصر خرامید و از مصر عنان عزیمت بصوب اسکندریه تافت و از اسکندریه براه دریا متوجه مسکن اصلی شده در سنه خمس و خمسمائه ببلده مهدیه که داخل امصار افریقیه است رسید و در یکی از مساجد آنشهر اقامت نموده روزها در غرفه که بر بازار مشرف بود می‌نشست و در آینده و رونده نگریسته هرمنکریکه بنظرش درمی‌آمد منع میفرمود و اوانی خمور و آلات مباهی را که میدید از مسجد بیرون دویده می‌شکست لاجرم مردم آن بلده مرید و معتقد او گشته طلبه علوم بخدمتش رفتند و آغاز تلمذ کردند و در آنزمان پادشاه مهدیه امیر یحیی بن تمیم بن المعز الصنهاجی بود که شمه از حال او مذکور شد و چون امیر یحیی از قدوم امیر محمد تومرت خبر یافت کس فرستاده استدعای حضور فرمود و محمد ملتمس ملک را اجابت کرده با جماعتی از فقها بصحبتش رفت و یحیی مراسم تعظیم و تکریم بتقدیم رسانیده التماس دعا فرمود محمد گفت اصلحک اللّه لرعیتک و از مجلس بیرون رفته در همان ایام از مهدیه بملاله شتافت و در ملاله عبد المؤمن بن علی القیسی را بازیافت و بنابر سببی که سابقا در قلم آمد او را مصحوب خود گردانیده در آن اثنا شخصی که بصفت علم و فصاحت و وفور فضل و بلاغت موصوف بود و بعبد اللّه الونشریسی معروف بخدمت محمد تومرت و عبد المؤمن رسید و محمد او را بر ما فی الضمیر خود اطلاع داد و گفت مناسب آنست که تو دانش بسیار و لطافت گفتار خود را پنهان داشته در پیش مردم مانند کسی که الکن و امی و اعجمی باشد سخنگوئی تا هرگاه که ما را باظهار خارق عادتی احتیاج شود بیکبار فضایل خویش ظاهرسازی و عبد اللّه اینمعنی را قبول نموده محمد باتفاق عبد المؤمن و عبد اللّه و شش کس دیگر که دست بیعت باو داده بودند بمراکش رفت و بدستور معهود در امر معروف و نهی منکر مبالغه فرمود و گاهی در باب تغییر دولت و پادشاهی سلطان مراکش

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 578

ابو الحسن علی بن یوسف بن تاشفین سخنان میگفت و چون کیفیت حال شمه از مقال محمد بعرض آن پادشاه باستقلال رسید در باب مهم او با ملک بن وهیب که بصفت علم و صلاح اتصاف داشت و در خدمتش بسر میبرد مشورت کرد ملک گفت مناسب آنست که علماء مراکش را جمع آورده محمد را بمجلس طلب نمائیم و ما فی الضمیرش را معلوم فرمائیم آنگاه درباره آنچه مصلحت دانیم بتقدیم رسانیم و برینموجب عمل نموده چون مجلس انعقاد یافت ابو الحسن علی بن یوسف روی بعلماء آورده گفت بپرسید ازین شخص که از ما چه می‌طلبد و محمد بن اسود که قاضی مراکش بود محمد تومرت را مخاطب ساخت گفت این چه سخنانست که نسبت باین پادشاه عادل که منقاد حکم شریعت است و اطاعت ایزدی را بر هوای نفس اختیار کرده از تو نقل میکنند محمد تومرت جوابداد که آنچه در باب ملک از من نقل نموده‌اند موافق واقعست و از تو غریبست که با وجود علم و دانش و تکفل منصب قضا پادشاه را بمدح دروغ مغرور ساخته منقاد حضرت حق و مؤثر طاعت او بر هوای نفس عادل میگوئی و حال آنکه درین شهر بر علانیه شراب میخورند و میفروشند و اموال یتیمان را بناحق میگیرند و خنازیر در میان اهل اسلام میگردند و محمد تومرت امثال این سخنان چندان بر زبان آورد که ابو الحسن رقت نموده اشک از چشمش در سیلان آمد و حاضران فهم کردند که محمد خیال تسخیر آن مملکت دارد ملک بن وهیب گفت ایها الملک مرا نصیحتی است که در قبول آن محمدت عاقبت مقرر است و در ترک آن مداهنت بینهایت متصور ابو الحسن پرسید که چیست آن نصیحت ملک جوابداد که مناسب چنانست که این شخص را با اصحاب مقید گردانی و هرروز یکدینار جهة مایحتاج عنایت فرمائی تا شر ایشان مندفع گردد و الا مهم بجائی خواهد رسید که تمامی خزاین تو صرف شود و فایده بر آن ترتب نیابد و ملک این سخن را بسمع رضا شنوده وزیرش گفت روا باشد که درباره شخصی که موعظه او ترا بگریه آورد در همین مجلس بداندیشی و با وجود بسطت ممالک و و کثرت ارباب جلادت از مردی که بقوت لایموت قادر نیست بترسی و سخنان وزیر در ضمیر صاحب تاج و سریر ثاثیر کرده محمد تومرت را رخصت معاودت داد و محمد از قصد ملک بن وهیب اندیشه‌مند شده دیگر در مهدیه توقف ننموده بمدینه اغمات رفت و در آن بلده با یکی از دوستان خود که موسوم بود بعبد الحق بن ابراهیم و در سلک فقهاء مصامده انتظام داشت ملاقات کرد و مقالاتی که در مجلس سلطان مراکش گذشته بود با وی در میان نهاد و پرسید که صلاح کار ما چیست عبد الحق جوابداد که مناسب آنست که بکوهستان تینملیل روی که مواضع حصین دارد و ساکنان آن مکان را مرید و معتقد خودسازی تا بوسیله ایشان بمطلوب فایز گردی چون محمد نام تینملیل شنید بخاطرش گذشت که در جفر بمطالعه او رسیده بود که در موضعی که تینملیل نام داشته باشد مهم او صورت خواهد یافت لاجرم با اصحاب در عرض یکروز از اغمات بدانجا رفته و ساکنان تینملیل آنجماعت را از جمله طلبه علوم پنداشته مراسم تعظیم و تکریم بتقدیم رسانیدند و جهة سکنی ایشان منزلی مناسب خالی گردانیدند و بعد از روزی‌چند که وفور زهد و عبادت و قلت اکل و شرب

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 579

و کثرت طاعت محمد در تینملیل شیوع یافت مردم بسیاری از اطراف و جوانب بملازمتش مبادرت نمودند و لوازم نیاز و ارادت بجای آوردند و محمد با بعضی از مردم آندیار آنچه در خاطر داشت اظهار کرده هرکس سر بحلقه متابعتش درمی‌آورد او را در سلک خواص اصحاب انتظام میداد و بعضی از اهل عقل و تدبیر که بر ما فی الضمیر محمد اطلاع یافتند مردم خود را از موافقت او نهی کرده از سطوت و سیاست پادشاه تخویف نمودند در آن اثنا نظر محمد بر بعضی از اولاد متوطنان تینملیل افتاد که رنگ رخسارشان اشقر و چشمهای ایشان ازرق بود و حال آنکه آباء آنصبیان گندم‌گون بودند و سبب اینمعنی را سؤال فرمود جوابدادند که ما رعیت این پادشاهیم و هرسال طایفه از غلامان او جهة اخذ خراج آمده در خانهای ما نزول مینمایند و با زوجات ما مصاحبت میفرمایند و چون ما را قوت منع نیست نسوان ما حامله شده اولاد باین رنک متولد میشوند محمد گفت و اللّه که موت بر حیات شما ترجیح دارد و شما چگونه این تعدی را تحمل مینمائید و حال آنکه استطاعت استعمال آلات کارزار بیش از ابناء روزگار دارید جوابدادند که ما نمیدانیم که بچه طریق این ظلم شنیع را از خود مندفع گردانیم محمد گفت اگر شما را ناصری پیدا شود که باستظهار او باعدا در مقام مقاتله توانید آمد چه میکنید جوابدادند که در پیش او جنگ میکنیم تا کشته شویم یا ظفر یابیم اکنون بگوی که کیست آنکس که ما را درین امر معاونت نماید محمد تومرت گفت مهمان شما و آن مردم برغبت هرچه تمامتر متابعتش را قبول کرده بین الجانبین قواعد عهد و پیمان بغلاظ ایمان تاکید پذیرفت آنگاه محمد تومرت اتباع خود را بتهیه اسباب قتال مأمور گردانید و در خلال آن احوال غلامان سلطان جهة حصول خراج بتینملیل آمده بدستور معهود در خانهای رعایا نزول نمودند و در شبی که آن گمراهان مست و بیهوش بودند و با زنان آن بیچارگان دست در آغوش داشتند محمد تومرت بقتل ایشان اشارت کرد و در کمتر از یکساعت همه غلامان کشته گشتند مگر یکنفر که در بیرون خانه بود و آنغلام جان را بتک‌پا بیرون برده خود را بمراکش رسانید و کیفیت واقعه را در پایه سریر پادشاهی تقریر کرد و ابو الحسن دانست که تدبیر ملک بن وهیب در باب محمد تومرت متضمن مصلحت مملکت بوده و بر فوت فرصت متأسف گشته لشگری متوجه تینملیل گردانید و محمد از توجه آن سپاه آگاه شده مردم آن کوهستان را گفت که بدره که در غایت تنگی بود و جنود مراکش را که بالضرورت از آنجا عبور میبایست نمود باید رفت و در کمرهای دو طرف آندره کمین کرده بنشینند و هرگاه که اعدا بدانجا رسند دست بانداختن تیر و سنگ برآورند و آن مردم حسب فرموده بتقدیم رسانیده لشکر مراکش بدل ناخوش و حال مشوش انهزام یافتند و بعد ازین وقایع محمد تومرت عبد اللّه الونشریسی را گفت اکنون وقت آنشد که بطریق کرامت اظهار علم و فصاحت خود نمائی تا این معنی موجب مزید عقیده مردم شود و بعضی از ساکنان این دیار که تا غایت غاشیه اطاعت ما بر دوش نگرفته‌اند گردن در حلقه متابعت درآورند و عبد اللّه انگشت قبول بر دیده نهاده صباحی بعد از اداء نماز بامداد در مسجد محمد تومرت بر پای خواست و بزبان

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 580

عربی فصیح گفت که دوش در خواب دیدم که دو فرشته از آسمان نزول نمودند دل مرا بشکافتند و مملو از علم و حکمت گردانیدند و مرا بمعانی کتاب الهی و احادیث حضرت رسالت‌پناهی دانا ساختند و بر چگونگی حال و کیفیت مآل مقتداء شما اطلاع دادند حضار مجلس که تا آن غایت از وی لغت عربی نشنیده بودند و او را عامی می‌پنداشتند چون امثال این کلمات را بلسان عربی فصیح از وی استماع نمودند متعجب گشتند محمد تومرت او را گفت زودتر بگوی که ما در سلک سعدا انتظام داریم یا در زمره اشقیا و نشریسی گفت اما (انت فانک المهدی القایم بامر اللّه و من تبعک سعد و من خالفک هلک) بنابرآن محمد بمهدی ملقب شد و در آن مجلس و نشریسی محمد را گفت عرض کن اصحاب خود را بر من تا اهل بهشت را از دوزخیان ممتاز گردانم و محمد باحضار مردم آن دیار فرمان داده و نشریسی از هرکس شایبه مخالفت تفرس نمود بقتلش رسانید و بدین تدبیر متوطنان تینملیل عن صمیم القلب در سلک اتباع محمد منتظم گشتند و چون اتباع او بده هزار رسید عبد المؤمن را بر ایشان سرور ساخته بفتح مراکش مأمور گردانید و عبد المؤمن بظاهر مراکش رفته میان او و ابو الحسن علی بن یوسف محاربه دست داد و شکست بر جانب عبد المؤمن افتاده عبد اللّه و نشریسی با بسیاری از لشکریان کشته گشت و محمد تومرت در وقتی که بسکرات موت گرفتار بود اینخبر موحش استماع نموده اصحاب خود را طلبیده گفت که چون عبد المؤمن و گریختگان معرکه مراکش بدینجا رسند بگوئید که از انکسار و انهزام دغدغه بخواطر راه ندهید و یقین دانید که عاقبت فتح و نصرت قرین روزگار شما خواهد گشت و عنقریب تمامی بلاد مغرب بحیز تسخیر درآمده صیت شوکت شما از اقصای مشرق در خواهد گذشت و محمد تومرت بعد از اتمام وصیت وفات یافت و همدر آن جبل که محل اقامتش بود مدفون شد و اینواقعه در شهور سنه اربع و عشرین و خمسمائه روی نمود و تولدش در روز عاشورا سنه خمس و ثمانین و اربعمائه دست داده بود اما عبد المؤمن چون در تینملیل نزول نمود و وصایاء محمد تومرت را شنود بعد از اقامت مراسم تعزیت او باستمالت سپاهی و رعیت بر زین ملک ستانی نشست و با سپاهی بسیار متوجه بلاد و امصار شده اول بلده و هرانرا فتح کرد آنگاه تلمسان و فاس و سلا و اقادیر را بحیز تسخیر درآورد پس بمراکش رفته تاشفین بن علی بن یوسف بن تاشفین را که بعد از فوت پدر در آن شهر افسر جهانبانی بر سر نهاده بود مدت یازده ماه محاصره نمود و چون کار تاشفین در درون حصار دشوار شد بعزم رزم و پیکار از شهر بیرون آمد انهزام یافته اسب در دریا راند و غریق بحر فنا گشت و عبد المؤمن بدولت و اقبال بمراکش درآمده رایت استقلال او سمت ارتفاع پذیرفت و از مراکش تا نهایت دیار مغرب و بلاد افریقیه در تحت تصرفش قرار گرفت و بدین قیاس در امصار و بلدان اندلس نیز فرمان او نفاذ یافت و پرتو انوار دولتش با حسن وجهی از افق عدالت طالع شده بر وجنات احوال طبقات خلایق تافت و چون هرکمالی را ز والی مقرر است و هربدایتی را نهایتی مقدر در شهور سنه ثمان و خمسین و خمسمائه در وقتی که عبد المؤمن از دار الملک مراکش متوجه مدینه سلا بود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 581

در اثناء راه بمرض صعب مبتلا گشت و خود را بهزار حیله ببلده مذکوره رسانیده درگذشت ارکان دولت و اعیان حضرت بعد از اقامت مراسم تعزیت بموجبی که وصیت کرده بود پسر بزرگترش ابو عبد اللّه محمد را قایم‌مقام پدر گردانیدند و چون ابو عبد اللّه در شرب شراب و ارتکاب دیگر معاصی از هرباب مبالغه نمود اتقیاء امرا و عظماء نواب او را بعد از روزی‌چندار آن امر معاف داشتند و شعار اطاعت و انقیاد برادرش یوسف بن عبد المؤمن ظاهر ساخته همت بر سلطنت او گماشتند

 

ذکر ابو یعقوب یوسف بن عبد المؤمن القیسی‌

 

یوسف بیشایبه تکلف پادشاهی بود که جمال حالش بحلیه فضل و کمال آراسته و ذات ملکی ملکاتش از خصال ظلم و ضلال پیراسته در تحصیل فنون فلسفه و حکمت میل بسیار اظهار مینمود و در علم حدیث آنمقدار مهارت داشت که یکی از صحیحین را حفظ نمود و در وقت تکلم کمال فصاحت و بلاغت ظاهر میکرد و بنفس نفیس در ضبط حراج مملکت شرایط سعی و اهتمام بجای می‌آورد سایر اطوار آثار او بغایت مرغوب بود و دنانیر یوسفی در دیار مغرب بوی منسوب گردید و از تاریخ امام یافعی مبین گشته که چون ابو یعقوب مبانی دولت خود را مشید گردانید با صد هزار سوار متوجه جزیره اندلس گردید و حدود آنولایت را که از تصرف کفار فرنک بیرون آورد و در سنه خمس و سبعین و خمسمائه بجانب افریقیه شتافت و مدینه افریقیه را در حیز تسخیر کشیده پرتو انوار معدلتش بر متوطنان آندیار تافت و در اوایل سنه ثمانین و خمسمائه بار دیگر بجزیره اندلس درآمده یکی از بلاد غربی آنسرزمین را در حیز تسخیر اعداء دین بود مدت چند ماه محاصره نمود و در آن اوان بمرض صعب گرفتار گشته در ماه ربیع الاولی سنه مذکوره بجانب ملک جاوید توجه فرمود

 

ذکر ابو یوسف یعقوب بن یوسف بن عبد المؤمن‌

 

چون پیراهن حیات یوسف بن عبد المؤمن که عزیز مصر سلطنت و عدالت بود در چنگ گرک اجل چاک شد اکابر موحدین و اعاظم امرا دولت قرین ولدش یعقوب را بر سریر جهان‌بانی نشاندند و دست بیعت بوی داده او را مانند پدر و جدش امیر المؤمنین خواندند و ایضا او را منصور لقب نهادند و عن صمیم القلب مطیع و منقادش گشته ابواب امن‌وامان برگشادند و منصور باحسن وجهی بلوازم جهانبانی و مراسم گیتی‌ستانی پرداخته رایت غزو آنها مرتفع گردانید و تقویت ملت محمدی را مطمح نظر همت داشته در امر معروف و نهی منکر غایت سعی و اجتهاد تقدیم رسانید در اقامت حدود شرع شریف خویش و بیگانه پیش او یکسان بود و اصلا در آن امر تجویز میل و مداهنه نمیفرمود و وفور محبّت او با علما و شمول احسانش نسبت بفضلا نه در آن مرتبه بود که شرح آن تیسیر پذیرد و بسطت مملکت و نهایت عدالت نه آن مشابه که تبیین آن بر زبان قلم

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 582

سمت سهولت گیرد بکرات میان او و کفار فرنک جنگ دست داد و آخر الامر بین الجانبین صلح اتفاق افتاد و دنانیر یعقوبیه در بلاد مغرب منسوب بیعقوب بود و اختتام عمر و دولتش در سنه خمس و تسعین و خمسمائه روی نمود و در ذکر مآل حال او ارباب فضل و کمال اختلاف کرده‌اند و در آن باب چند وجه در قلم آورده چنانچه سمت تحریر مییابد و پرتو اهتمام بر تفصیل آن میتابد

 

گفتار در بیان محاربه یعقوب با لشگر فرنک و ذکر مآل حال آن زیبنده افسر و اورنک‌

 

در تاریخ امام یافعی مسطور است که در سنه احدی و تسعین و خمسمائه یعقوب با صد هزار کس از سپاه اسلام سوای جمعی که جهة احراز مثوبت ثواب جهاد بوی پیوسته بودند متوجه دفع شر کفار فرنک شد و ملک فرنگستان با دویست و چهل هزار نفر در برابر آمده بموضع زلاقه میان اصحاب بدایت و ارباب ضلالت مقاتله دست داد و برطبق آیه کریمه (وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ) یعقوب نصرت یافته ملک فرنک از معرکه جنگ روی بصوب فرار نهاد و بروایت ابو ثمامه و بعضی دیگر از اهل عمامه صد و چهل و شش‌هزار کس از کافران بتیغ جهاد مسلمانان بقتل رسیدند و لشگر اسلام دست بنهب و تاراج برآورده از غنایم بسیار مستظهر گردیدند کثرت اموال در اردوی یعقوب بمرتبه‌ای رسید که شمشیری به نیمدرم و درازگوشی بیکدرم میفروختند و کسی نمیخرید و بعد ازین واقعه چند نوبت دیگر یعقوب میان بجنک کافران بربست و عاقبت بین الجانبین صلح بوقوع پیوست آنگاه یعقوب بمدینه سلا رفته نزدیک بآن بلده بهیأت اسکندریه شهری طرح انداخت و آن را رباط الفتح نام نهاده باندک زمانی تمام ساخت بعد از آن بدار الملک مراکش شتافت و بروایتی در سنه خمس و تسعین و خمسمائه آنجا وفات یافت و قولی دیگر آنکه یعقوب در اواخر ایام زندگانی ترک تاج‌وتخت جهانبانی گفته در لباس فقر راه دیار مشرق پیش گرفت و در آنحدود آفتاب حیاتش بمغرب فنا سمت غروب پذیرفت در نفحات مسطور است که یعقوب که امیر المؤمنین مغرب‌زمین بود جهة مصلحت مملکت بقتل برادر خود اشارت فرمود و بعد از وقوع آن امر پشیمان شده توبه فرمود و طالب شیخی گشت که خود را بوی تسلیم نماید جمعی او را بشیخ ابو مدین شعیب بن حسن نشان دادند و یعقوب قاصدی بجانب بتخانه که در آن زمان مقام شیخ بود ارسال نمود و استدعاء حضورش فرمود و شیخ زبان بقبول آن ملتمس گشوده گفت فرمان‌برداری اولو الامر واجبست اما من بوی نمیرسم زیرا که حکم الهی چنانست که در تلمسان فوت شوم و همراه قاصد یعقوب روانشده چون بتلمسان رسید مریض گشت و رسول یعقوب را گفت که سلام من بصاحب خود برسان و بگوی که شفای تو در دست ابو العباس مریسی است و همانجا وفات یافت و قاصد یعقوب نزد او رفته وصیت شیخ بازگفت و یعقوب کس نزد ابو العباس فرستاده التماس حضور کرد و ابو العباس از بارگاه علام الغیوب برفتن نزد یعقوب مأمور

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 583

شده بمراکش که دار الملکش بود رفت و در روز ملاقات یعقوب جهة امتحان فرمود که خروس بچه را بنحبه هلاک ساختند و دیگریرا بکشند و هردو را پخته نزد شیخ نهادند شیخ خادم را گفت که این یکی را بردار که مردار است و آن دیگر را بخورد و این کرامت سبب ارادت یعقوب گشته زمام امور مملکت را بقبضه اختیار پسر خود نهاد و دست در دامن متابعت شیخ زده بواسطه تربیت ابو العباس او را ترقی تمام روی نموده بلکه بمرتبه ولایت رسید و مستجاب الدعوة گردید از جمله سالکان مسالک سخنوری ابو العباس خبر وی معاصر یعقوب بود و کتاب صفوة الادب و دیوان العرب را بنام نامی او تصنیف نمود

 

ذکر ابو عبد اللّه محمد بن یعقوب «1» که ملقب بود بناصر و بیان انتقال دولت از خاندان عبد المؤمن بارادت پادشاه قادر

 

تاریخ حبیب السیر ج‌2 583 ذکر ابو عبد الله محمد بن یعقوب که ملقب بود بناصر و بیان انتقال دولت از خاندان عبد المؤمن بارادت پادشاه قادر ..... ص : 583

تاریخ امام یافعی مسطور است که چون یعقوب بجوار مغفرت علام الغیوب پیوست باتفاق امر او ارکان دولت ولدش محمد که ابو عبد اللّه کنیت داشت بر تخت سلطنت نشست ابو عبد اللّه در سنه ست عشر و ستمائه روی بعالم عقبی نموده دیگری هم از آنقوم قایم‌مقام گردید و در سنه عشرین و ستمائه نوبت ایالت آنوقت بعبد الواحد بن یوسف بن عبد المؤمن رسید و او ابواب ظلم تعدی بر روی رعایا برگشاد لاجرم در ایام دولتش اختلال باحوال ممالک راه یافته در هر ناحیه یکی

______________________________

(1) واضح باد که در تاریخ ابو الفدا چنان بنظر رسیده که ناصر فی سنه 610 وفات یافت و بعد از فوت او پسرش ابو یعقوب یوسف که ملقب بمستنصر گردید بجایش نشست و او در سنه 620 وفات یافت و چون لاولد بود عم پدرش عبد الواحد که ملقب به مستنصر گردید بجایش نشست و بعد از نه ماه مردم او را خلع کرده بقتل رسانیدند و پس از او برادر زاده‌اش عبد اللّه را که ملقب بعادل گردید منصوب شد و عبد اللّه فی سنه 624 مخلوع نموده خبه کردند و بعد از او یحیی بن محمد الناصر بجایش نشست و در ایام دولت او ادریس بن یعقوب که ملقب بمامون گردید خروج کرد و یحیی بقتل رسید و مامون مستقل گردید و هم در آن ایام متوکل بن بنود خروج کرد و آخرالامر مامون ما بین سبته و مراکش وفات یافت و پس ازو عبد الواحد بن ادریس که ملقب برشید گردید منصوب شد و رشید فی سنه 240 در صهریجی که در بستان مراکش بود غرق شد و بمرد و بعد از او علی بن ادریس که ملقب بمعتضد گردید منصوب شد و معتضد در ماه صفر سنه 646 بقتل رسید و پس از وی ابو حفص عمر بن ابراهیم بن یوسف که ملقب بمرتضی گردید بجایش نشست و در یازدهم محرم 665 ابو العلا ادریس المعروف بابی دبوس که ملقب بواثق بود بر وی خروج کرد و مرتضی را در موضع کتامه در دهه آخر ربیع الآخر سنه مذکوره بقتل رسانید و ایام دولت بنی عبد المؤمن منقرض گردید حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 584

از اقربایش خروج کرد و دست بفتنه و فساد برآورد از آنجمله برادرزاده عبد الواحد عبد اللّه بن یعقوب که عادل لقب داشت در مملکت اندلس لواء استیلا برافراشت و میان او و فرنگیان مقاتله روی نمود و عبد اللّه شکست یافت و با قبح وجهی منهزم بمراکش شتافت و عبد الواحد او را گرفته بقتل رسانید و در شهور سنه احدی و عشرین و ستمائه در وقتی که نه ماه از پادشاهی عبد الواحد گذشته بود امراء موحدین از سلطنتش متنفر گشته او را خلع نمودند و بخبه هلاک ساخته یحیی بن محمد بن یعقوب بن یوسف را بپادشاهی برداشتند و در بلاد اندلس بعد از فرار عبد اللّه بن یعقوب برادرش ادریس حاکم شد و در ایام دولت او محمد بن یوسف بن هود الخرامی خروج کرده مردم را بخلافت آل عباس دعوت نمود و جمعی کثیر غاشیه متابعت محمد برادرش را گرفته ادریس با لشگر خویش متوجه مراکش گشت و یحیی از مقاومت عاجز آمده منهزم گردید و ادریس که مأمون لقب داشت و بصفت شجاعت و مهابت موصوف بود و نام محمد تومرت را که تا آنغایت بنو عبد المؤمن در خطبه مندرج میگردانیدند او ساقط ساخت و در سنه ثلثین و ستمائه رایت عزیمت بصوب عالم آخرت برافراخت

ابو محمد رشید بن المأمون بعد از فوت پدر در مراکش بر تخت سلطنت نشست و در سنه اربعین و ستمائه رخت سفر آخرت بربست

ابو الحسن علی بن مأمون قائم‌مقام برادر بود و معتضد لقب داشت و او را سعید نیز می‌گفتند و سعید در سنه ست و اربعین و ستمائه در وقتی که محاصره یکی از قلاع حدود قهستان می‌نمود بضرب تیغ بعضی از امرا بر پشت اسب بقتل رسید و برادر زاده‌اش ابو حفص عمر بن ابی ابراهیم متصدی امر سلطنت گردید و او مرتضی لقب داشت و قرب بیست سال علم پادشاهی برافراشت و در سنه خمس و ستین و ستمائه پسر عم مرتضی ادریس که ملقب بود بالواثق باللّه خروج نموده قصد مراکش فرمود و مرتضی فرار بر قرار اختیار کرده یکی از اعوان ادریس بوی بازخورد و مرتضی بحسب ضرورت در مقام محاربه آمده کشته گشت و ادریس مدت سه سال باقبال گذرانیده دولت بنی عبد المؤمن از وی بجماعتی منتقل شد که امام عبد اللّه الیافعی نوبتی از ایشان به بنی مریم تعبیر کرده و کرتی نام آن طایفه را بنی مرین در قلم آورده و همچنین در مراة الجنان در ضمن بیان واقعه سنه خمس و ستین و خمسمائه کنیت ادریس ابو العلا مذکور گشته و در سنه خمس و ستین و ستمائه ابو دبوس مزبور شده و چون اسامی و حالات طایفه که بعد از انقراض ایام دولت بنی عبد المؤمن که در مغرب حکومت نموده‌اند از کتبی که در وقت تالیف این اجزا در نظر بود بوضوح نه پیوسته خامه سخندان در تحریر بیان احوال ملوک مصر و سلاطین آل ایوب کمر بست و من اللّه الاعانت و التوفیق‌

 

ذکر طلوع اختر اقبال آل ایوب از مطلع مقصود و مطلوب‌

 

والیان مصر خبر و حامیان ملک سیر ولایت شرح اینحکایت را بدین روایت فتح نموده‌اند که جد ملوک مصر شاذی در سلک اعاظم اعیان اکراد انتظام داشت و نسبش

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 585

بقول بعضی از مورخان بعدنان میرسد و در زمان سلطان مسعود سلجوقی یکی از نواب مسعود که مجاهد الدین نیکروز نام داشت شاذی را کوتوال قلعه تکریت ساخت و چون شاذی در تکریت بمرض موت غمگین گشت و جیب حیاتش بچنگ گرک اجل چاک شده درگذشت ولد بزرگترش نجم الدین ایوب بجای پدر نشست و نجم الدین ایوب در ایام حکومت روزی باتفاق برادر خود اسد الدین شیرکوه براهی میرفت که ناگاه زنی گریان بدیشان رسید و معروض گردانید که فلان کس بی‌جهتی متعرض من گردید اسد الدین فی الحال آنشخص را پیدا کرد و حربه که در دست داشت از وی ستانده بر مقتلش زد و نجم الدین اسد الدین را مقید و محبوس ساخته کیفیت واقعه را بنایب سلطان مسعود عرضه داشت فرمود مجاهد الدین در جواب نوشت که میان من و آنشخص مقتول اساس محبت و مودت استحکام تمام داشت و هرگاه با شما ملاقات کنم میتواند بود که خون او را طلب دارم پس مناسب آنست که از شهر من بیرون روید تا من بعد یکدیگر را نه‌بینیم و چون اینجواب بنجم الدین رسید باتفاق اسد الدین بصوب موصل در حرکت آمد و پس از وصول بدان منزل اتابک عماد الدین زنگی با ایشان در طریق یکرنگی سلوک نموده چون بعلبک را مفتوح ساخت زمام ایالتش را در قبضه اختیار نجم الدین نهاد و نجم الدین امیری بود بغایت نیکوسیرت و پاکیزه سریرت بصفت عقل و دیانت موصوف و بزیور عدل و امانت معروف و در ایام حکومت بعلبک از برای طبقه صوفیه خانقاهی بنا کرده آنرا موسوم بنجمیه گردانید و در آنولایت آثار نصفت و رعیت‌پروری بظهور رسانید و بعد از فوت عماد الدین زنگی باتفاق برادر خود اسد الدین شیرکوه نزد نور الدین محمود رفت و هردو برادر منظور نظر در تربیت نور الدین شده منصب سرداری سپاه و لشگرکشی تعلق باسد الدین گرفت چنانچه در ضمن بیان احوال نور الدین محمود سبق ذکر یافت و اسد الدین بفرمان نور الدین محمود سه نوبت لشکر بمصر کشید و در کرت اخیر وزیر عاضد اسمعیلی شد و بعد از دو ماه که در منصب وزارت دخل داشت رایت عزیمت بصوب عالم آخرت برافراشت و برادر زاده‌اش صلاح الدین یوسف بن نجم الدین ایوب متکفل آنمنصب گشته از غایت وقوف و کاردانی باندک زمانی تمامی ارکان دولت را بی‌اختیار ساخت و ملک ناصر لقب یافت و بعد از تمکن در مصر قاصدی نزد نور الدین محمود فرستاد و التماس نمود که پدر او را رخصت فرماید تا بمصر آید و با پسر بسر برد و نور الدین محمود این ملتمس را بعز اجابت مقرون گردانیده نجم الدین ایوب بسان یعقوب در آرزوی وصال یوسف از شام متوجه مصر گردید و در بیست و چهارم رجب سنه خمس و ستین و خمسمائه بظاهر آن خطه رسید و عاضد خلیفه او را استقبال نمود و نجم الدین ایوب دیده را که در بیت الاحزان هجران صفت (و ابیضت عیناه من الحزن) گرفته بود بدیدار صلاح الدین یوسف روشن کرد و صلاح الدین در تعظیم و تکریم پدر بزرگوار شرایط مبالغه بجای آورده خواست که منصب وزارت را بوی بازگذارد اما نجم الدین قبول ننمود و صلاح الدین بتمشیت مهمات مصر اقدام فرمود و در اوایل محرم الحرام سنه سبع و ستین و خمسمائه مزاج عاضد فاسد شده در روز عاشورا

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 586

قاصد سفر آخرت گشت و صلاح الدین خزاین اسمعیلیه را که از نقود نامعدود و جواهر زواهر و اقمشه نفیسه مالامال بود تصرف نمود و من حیث الاستقلال بضبط امور ملک و مال پرداخته رعیت و سپاهی را مستمال گردانید در تاریخ امام یافعی مسطور است که از جمله تنسوقات که از خزانه عاضد بدست صلاح الدین افتاد عصائی بود از زمرد و از کتب نفیسه بخطوط جیده صد هزار مجلد و هم در مبادی ایام دولت صلاح الدین بنابر بعضی اسباب نور الدین محمود از وی رنجیده قصد نمود که بمصر رود و دیگریرا عوض صلاح الدین یوسف بعزت سلطنت مصر رساند و اینخبر بعرض صلاح الدین رسیده پدر و خال و سایر اقرباء و امراء خود را مجتمع ساخت و جهة دفع آنواقعه قرعه مشورت در میان انداخت تقی الدین که برادرزاده صلاح الدین بود برپای خاسته گفت صلاح دولت در آنست که هرگاه نور الدین محمود بدین جانب شتابد با جنود نامعدود روی بمیدان کارزار آوریم و زمام اختیار این مملکت را بقبضه اقتدار او باز نگذاریم نجم الدین ایوب زبان بدشنام نبیره گشاده برین سخن انکاری بلیغ فرمود و صلاح الدین را مخاطب ساخته گفت که من پدر توام و شهاب الدین که خال تست با آنکه از تمامی اینجماعت با تو محبت بیشتر داریم هرگاه نور الدین محمود را به‌بینیم امکان ندارد که بدستور سابق بساط جلالت مناط سلطنت را تقبل نمائیم و اگر ما را بضرب عنق تو اشاره فرماید البته حسب فرموده بتقدیم رسانیم حال پدر و خال تو که این‌چنین باشد نسبت بدیگر امرا و ارکان دولت چه گمان میبری این مملکت در سلک سایر ممالک محروسه نور الدین محمود انتظام دارد و ما بحقیقت ممالیک اوئیم و هروقت نور الدین تو را عزل کند غیر اطاعت و انقیاد چاره نداریم اکنون صلاح دولت در آنستکه بنور الدین عریضه‌نویسی مبنی از آنکه چنان استماع افتاده که خاطر همایون بر آن قرار یافته که رایات نصرت آیات جهة استخلاص این ولایات نهضت فرماید و حال آنکه حاجت بآن نیست که آنحضرت بواسطه این مهم مرتکب این سفر صعب شوند زیرا که من قدم از جاده عبودیت ملازمان پایه سریر سلطنت بیرون ننهاده‌ام و هرحکمی که از موقف عدالت صدور یابد قبول دارم مصراع

بهرچه حکم کنی بر وجود من حکمی

و اگر غباری از ممر این بنده بر ضمیر انور نشسته مناسب آنکه یکی از غلامان خاصه را ارسال فرمایند تا مندیلی در گردن بنده انداخته بجانب درگاه عالم‌پناه کشید مصراع

چکند بنده که گردن ننهد فرمان را

و صلاح الدین نصیحت حضرت ابوی را بسمع رضا اصغا فرموده مردم متفرق گشتند و بعضی از منهیان نور الدین کیفیت این قال‌وقیل بتفصیل بوی نوشتند آنگاه نجم الدین با پسر خود خلوت کرده گفت تو بواسطه غرور جوانی و عدم تجربه بر صلاح و فساد امور اطلاع نداری زیرا که اگر این جماعت بر ما فی الضمیر تو وقوف می‌یافتند و نور الدین را اعلام مینمودند که تو میخواهی که او را از دخول در مصر مانع آئی نور الدین بهمگی همت متوجه دفع ما گشته تمامی سپاه شام و موصل را مجتمع میساخت و رایت نهضت بدین طرف می‌افراشت حالا که خبر این مجلس بشنود و گمان برد که ما مطیع و منقاد اوئیم خاطر جمع کرده بمهمی دیگر مشغولی نماید و ما از قصد او

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 587

فارغ‌بال باشیم و فی الواقع این تدبیر نجم الدین موافق تقدیر افتاده چون عرضه داشت صلاح الدین و کیفیت گفت‌وشنود مجلس مذکور بعرض نور الدین رسید بار دیگر نسبت بصلاح الدین در مقام عنایت آمده صلاح در آن دانست که او را بحال خود گذارد و بهیچ نوع نیازارد و در سنه ثمان و ستین و خمسمائه نجم الدین ایوب که ملک افضل لقب داشت از اسب افتاد و چند روز متالم بوده بقضاء اجل گرفتار گشت و صلاح الدین یوسف بر نهج سنت سید المرسلین صلی اللّه علیه و سلم او را تجهیز و تکفین کرده در موضع مناسب مدفون ساخت و کما ینبغی بلوازم تعزیت پرداخت و از نجم الدین شش پسر و دو دختر ماند بدین‌ترتیب ملک ناصر صلاح الدین یوسف ملک عادل سیف الدین محمد شمس الدوله توران شاه سیف الاسلام طغتکین شاهنشاه تاج الملوک بوری ست الشام ربیعه خاتون و در سنه تسع و ستین و خمسمائه نور الدین محمود فوت شده صلاح الدین استقلال تمام یافت و باندک زمانی مملکت شام را نیز بتحت تصرف درآورده پرتو انوار عدالتش بر متوطنان آن بلده تافت و صلاح الدین در ایام سلطنت چندین نوبت با کفار فرنک محاربه نموده بسیاری از قلاع بلاد ایشان را تسخیر کرد و بیت المقدس و قدس خلیل را از تصرف نصاری بیرون آورد و او پادشاهی بود بصفت نصفت موصوف و بوفور سخاوت معروف علما و افاضل را دوست داشتی و همواره همت بر ترفیه احوال ایشان گماشتی و همانسال که در مصر پادشاه گشت توبه کرد و از شرب خمر و سایر منهیات درگذشت و در ایام دولت بقاع خیر در بلاد مصر و شام بسیار طرح انداخت و مستقلات خوب و مزروعات مرغوب بر آن ابنیه رفیعه وقف ساخت تفصیل بعضی از عمارات او این است که نوشته میشود مدرسه قرافه صغری که نزدیک بقبر امام شافعی واقعست و مدرسه قاهره معزیه قریب بمزاری که منسوب است بامام حسین علیه السّلام و خانقاهی که بجای سعید السعدا که از جمله خدام خلفاء اسمعیلی بود بنا نمود و مدرسه حنفیه که بموضع سرای عباس بن سلار است تعمیر فرمود و مدرسه شافعیه که در مصر معروفست بزین التجار و مدرسه مالکیه در قاهره معزیه دار الشفائی که داخل قصر او بود و مدرسه خانقاه قدس خلیل و وفات صلاح الدین بسیت و هفتم شهر صفر سنه تسع و ثمانین و خمسمائه در دمشق اتفاق افتاد و نخست در مقابر شهداء ناحیه شمالیه دمشق مدفون شد و بعد از آن در روز پنج‌شنبه دهم شهر محرم الحرام در سنه اثنین و تسعین و خمسمائه جسد او را از آنجا بعمارتی که در بستان ساخته بود نقل نمودند و در صفه غربیه آن منزل دفن فرمودند

 

گفتار در بیان مجملی از وقایع ایام سلطنت ابو المظفر صلاح الدین یوسف از وقت جلوس در مصر تا زمان رحلت از جهان پرتاسف‌

 

در تاریخ امام یافعی مسطور است که در سنه ثمان و ستین و خمسمائه صلاح الدین

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 588

یوسف برادرزاده خود قراقوش را بفتح بعضی از بلاد مغرب مأمور گردانید و قراقوش لشکر بدانجا کشیده بلده طرابلس که در تصرف فرنگیان بود باهتمام او مفتوح گردید و همدرین سال آفتاب اقبال برادر صلاح الدین شمس الدوله از افق مملکت یمن طالع شد و زندیقی که عبد النبی نام داشت و به تغلب بر آنولایت استیلا یافته بود در برابر شمس الدوله آمده بعد از مقاتله گرفتار گشت و بقتل رسید و در سنه سبعین و خمسمائه بلده دمشق با اکثر بلاد شام در حیز تسخیر سلطان صلاح الدین درآمد و ملک صالح اسمعیل بن نور الدین محمود بر حکومت حلب قناعت نمود و در سنه اثنین و سبعین و خمسمائه صلاح الدین فرمان داد که سوری بطول بیست و نه‌هزار و سیصد ذراع از جانب بیابان در گرد مصر و قاهره بنا نمایند و استادان بنیاد کار کرده تا اواخر ایام حیات صلاح الدین بآن عمارت مشغول بودند و در سنه ثلث و سبعین و خمسمائه صلاح الدین لشکر بعسقلان کشیده بسببی ذریات نصاری و اخذ اموال ایشان قیام نمود و از آنجا بطرف رمله رفت ناگاه سپاهی از فرنک بدانجا رسید و مقاتله صعب دست داده شکست بجانب اهل اسلام افتاد و پسر تقی الدین که نبیره برادر صلاح الدین بود در سن بیست سالگی با بسیاری از لشکریان مصر بدرجه شهادت رسید و سلطان در کمال پریشانی بمصر شتافته نصاری بحماة رفتند و مدت چهار ماه آن بلده را محاصره نمودند و در اواخر همین سال قلعه حلب بی‌تعب بحیز تسخیر صلاح الدین درآمد و ایالت آن مملکت را بولد خود ملک ظاهر ارزانی داشت و در سنه اربع و سبعین و خمسمائه فرخ شاه که برادرزاده صلاح الدین بود و از قبل او در دمشق حکومت مینمود بجنگ جمعی از اهل فرنک که ببلاد شام درآمده بودند رفت و ایشان را منهزم ساخته سپهدار لشکر کفار را از پشت زین بر روی زمین انداخت و درین سال خال صلاح الدین شهاب الدین که در حماة علم حکومت می‌افراشت وفات یافته ملک مظفر تقی الدین عمر بن شاهنشاه بن نجم الدین ایوب قایم‌مقام او شد و تا سنه سبع و ثمانین و خمسمائه در آنولایت بدولت گذرانیده وفات یافت و در سنه ست و سبعین و خمسمائه شمس الدولة الملک المعظم تورانشاه بن نجم الدین ایوب که برادر بزرگتر صلاح الدین بود و سابقا یمن را بضرب شمشیر در حیز تسخیر درآورده باسکندریه رفته بود از عالم رحلت نمود و جسد او را بشام نقل کرده در مدرسه که خواهرش ست الشام در ظاهر دمشق ساخته است مدفون گردانیدند و پس از فوت شمس الدوله ایالت یمن ببرادر دیگر صلاح الدین سیف الاسلام تعلق گرفت و در روز جمعه از ایام ربیع الاولی سنه ثلث و ثمانین و خمسمائه در سطح طبریه میان سلطان صلاح الدین و فرنگیان بی‌دین محاربه عظیم اتفاق افتاد و عنایت الهی شامل حال امت حضرت رسالت‌پناهی گشته کلانتر نصاری اسیر شد و بسیاری از لشکریان او بقتل رسیدند آنگاه سلطان نصرت پناه بقلعه رفته آن قلعه را از تصرف نصاری بیرون آورد و قرب چهار هزار کس از مسلمانان را که اسیر کافران بودند مطلق العنان گردانید و برین قیاس در فتح دیگر بلاد و قلاع که در دست فرنگیان بود مراسم سعی و اجتهاد مرعی داشته نابلس و عکا و قیساریه و ناصره و عسقلانرا مفتوح ساخت آنگاه لشکر به بیت المقدس کشیده بر جانب

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 589

غربی آن بلده نزول اجلال فرمود و بعد از چند روز از آنجا بطرف شرقی شتافته آغاز محاصره و محاربه کرد و در آن زمان از نصاری زیاده بر شصت هزار مرد جرار در آن شهر اقامت داشتند و در باب مدافعه و مقاتله مسلمانان علم جد و اهتمام می‌افراشتند و در روز جمعه بیست و هفتم ماه رجب سنه مذکوره صلاح الدین بزخم سنک منجنیق در تضییق نصاری کوشیده آثار فتح و نصرت بر صفحات احوال اهل اسلام ظاهر گشت و خوف و رعب تمام در قلوب اصحاب کفر و ظلام افتاده فریاد الامان بایوان کیوان رسانیدند و صلاح الدین فرنگیانرا از قتل و اسر ایمن گردانیده فتح بیت المقدس دست داد و مسلمانان صلیبی را که نصاری بر قبه حجره مسجد اقصی نصب کرده بودند درهم شکسته و همان روز در مسجد نماز جمعه قایم شد و غلغله تکبیر صغیر و کبیر بچرخ اثیر رسید و حال آنکه آن بلده از شهور سنه اثنین و سبعین و اربعمائه تا آن غایت در تصرف ارباب ضلالت بود و قاعده صلح میان سلطان صلاح الدین و فرنگیان بیدین در آنروز برین وجه مقرر شد که هریک از رجال کفار بیست دینار و هرفرد از نسوان ایشان پنج دینار صوری تسلیم متابعان ملت محمدی نمایند و جهة هریک از اطفال خود یکدینار دهند و هرکس از عهده آنچه او را باید داد بیرون نتواند آمد در دست اهل اسلام اسیر باشد و صلاح الدین این اموال را مستخلص گردانیده در میان لشکریان و علما و زهاد تقسیم کرد و روی بجانب صور آورد و بسبب آنکه صور در غایت استحکام بود صورت فتح روی ننمود و لشکریان از سرما و بارندگی دست بیداد برآورده امراء صلاح در مراجعت دیدند و سلطان باستصواب نیک‌اندیشان از آنجا کوچ کرده بطرف طرطوس شتافت و آن بلده را قهرا قسرا فتح کرد و جمیع اموال فرنگیان را غنیمت گرفت و هرکس از نصاری که آنجا بود اسیر ساخت و آتش غضب در طرطوس زده متوجه دیگر بلاد اهل ضلال شد و بلده بعد از بلده مسخر گردانید تا بظاهر بزریه رسید و باوجود آنکه آنحصار در حصانت ضرب المثل بود و ارتفاع دیوارش از پانصد و هفتاد ذراع زیاده بضرب شمشیر و تیر در حیز تسخیر مصریان درآمده آنگاه صلاح الدین بانطاکیه شتافته مهم مردم آنجا بر مصالحه قرار گرفت و کافران اسیر مسلمانان را که در شهر داشتند گذاشتند و صلاح الدین بنابر التماس ولد خود ملک ظاهر از انطاکیه بحلب رفت و مدت سه روز آنجا توقف نمود و ملک ظاهر چنانچه باید و شاید بمراسم ضیافت و پیشکش قیام نمود و سلطان صلاح الدین از حلب بحماة رفت حاکم آنجا تقی الدین بدانچه در حیز قدرت او بود لوازم خدمت بجا آورد و صلاح الدین برادرزاده را نواخته حلب و یکدو قصبه دیگر اضافه اولکاه او گشت پس صلاح الدین بدمشق رفته چند روزی در آن بلده باستراحت پرداخت و از دمشق بصیداء شتافته آن بلده را بصلح مفتوح ساخت آنگاه کرک و شوکب را نیز بمصالحه گرفته از آنجا بقدس خرامید و نماز عید اضحی در آن مقام متبرکه گذارده بعسقلان رفت و آن خطه را از برادر خود عادل ستانده کرک را عوض داد پس بمکه منزل گزیده بعمارت سور آن بلده فرمان فرمود و بعد از آن بنفس نفیس شریف بشقیق تشریف برد و آنقلعه را که در کمال متانت و حصانت بود محاصره نمود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 590

و چون حاکم آنجا شقیق که در سلک عقلا و اعیان فرنک انتظام داشت علامات فتح و ظفر در جانب اهل اسلام مشاهده کرد تنها از قلعه پایان آمده ناگاه بدر خرگاه آن پادشاه عالیجاه رسید و سلطان او را بار داده باعزاز و احترام نزدیک خود بنشاند و بنابر آنکه آن مهمان عزیز بلغت عربی دانا بود و از فن تاریخ وقوف داشت سلطان متوجه سرانجام مهام او شده والی شقیق بعرض رسانید که غرض من از تصدیع ملازمان آستان سلطنت آشیان آنست که اشارت صدور یابد که بنده بدمشق رفته آنجا ساکن باشم و از دیوان اعلی سال‌بسال مرا آن مقدار زر و غله دهند که با اهل و عیال بفراغت بگذرانم و هرگاه که این التماس من درجه قبول یابد قلعه را تسلیم خدام عالی‌مقام نمایم و سلطان ملتمس او را بعز اجابت اقتران داده حاکم شقیق بقلعه بازگشت و لشکر اسلام ترک محاصره و محاربه داده دل بر مصالحه نهادند و بعد از چند روز بوضوح پیوست که آنکافر بقدم خدیعت و فریب از قلعه بیرون آمده بود و غرضش از آن سخنان آن بوده که مصریان دست از تضییق اهل شهر بازدارند تا او مرمت برج و باره نموده ذخیره بقلعه درآرد لاجرم سلطان در غضب رفته کرت دیگر سپاه ظفرپناه آغاز کارزار کردند و روی بترتیب اسباب قلعه‌گیری برآوردند و در خلال این احوال خبر رسید که لشکری بیکران و حشری فراوان از فرنگان بعکه آمده آن بلده را محاصره مینمایند و ملک عادل بدان راضی گشته که با کافران مصالحه نماید برین موجب که شهر را با تمامی آلات و اسلحه و مراکب و دویست هزار دینار زر بدیشان دهد و صد نفر از آن اسیران متعین و پانصد کس از مجاهیل اساری را مطلق العنان گرداند تا ایشان مسلمانان را رها کنند که بسلامت از آنجا بیرون روند و سلطان از شنیدن این سخنان بغایت متاثر گشته برین صلح انکار بلیغ نمود آنگاه باستصواب ارباب رای ترک محاصره شقیق داده بتخریب عسقلان اشارت فرمود زیرا که ترسید که در غیبت رایت ظفرآیت کفار فرنک برآنجا استیلا یابند و باستظهار اموال عسقلانیان بیت المقدس را در حوزه تسخیر آورند و ملک افضل که در سلک اولاد امجاد صلاح الدین انتظام داشت و حاکم دمشق بود متصدی تخریب آن بلده گشته حکم فرمود که متوطنان عسقلان روی بسایر بلاد آوردند و ازین جهة خوف تمام و مصیبت مالا کلام شامل حال عسقلانیان گشته و به بیع چیزهائیکه قابل نقل نبود شروع نمودند و چیزیکه بده درم می‌ارزید بیکدرم میفروختند و کسی نمیخرید در مراة الجنان مسطور است که در آن ایام عسقلانی دوازده مرغ بیکدرم فروخت و ارزانی سایر اشیا را برین قیاس باید کرد القصه از بیستم ماه شعبان تا سلخ ماه مذکور جمعی کثیر بتخریب آن بلده پرداختند و بالاخره آتش در بیوتاتش انداختند و همچنین بلده و قلعه رمله را ویران کردند مقارن آنحال از نزد ملک عادل خبر آمد که مردم فرنگ باین معنی راضی شده‌اند که اگر بلاد سواحل را بدیشان گذاریم با ما مصالحه نمایند و دیگر طریق تعرض ببلاد اسلام نپیمایند و سلطان او را رخصت صلح داده قواعد عهد و پیمان میان مسلمانان و فرنگیان بغلاظ ایمان تاکید یافت و از جانبین محاربه آغاز آمد شد کردند آنگاه سلطان دین‌پناه به بیت المقدس شتافته ملک

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 591

ظاهر و ملک افضل را اجازت داد که ببلاد خود روند و بنفس نفیس روزی‌چند در بیت المقدس اقامت نموده پس از آن بدمشق شتافت و در روز بیست و هفتم شوال سنه ثمان و ثمانین و خمسمائه بدار الملک شام رسید و جمیع اولاد او با سایر حکام بلاد شام در خدمتش مجتمع گشتند و چندگاه بسور و سرور اوقات گذرانیدند و در روز جمعه شانزدهم صفر سنه تسع و ثمانین و خمسمائه سلطان جهة ملاقات قافله حاج سوار شده چون از نزد حاجیان مراجعت نمود به تب محرق گرفتار گشت و در بیست و هفتم همان ماه بجوار رحمت الهی پیوست فرق انام از خواص و عوام آغاز فغان و زاری و ناله و بیقراری کردند و در وقتی که چشم خلایق بر جنازه آن پادشاه عادل افتاد آنمقدار آواز بگریه و ناله بلند گردید که زیاده بر آن تصور نتوان نمود نقلست که سخاوت سلطان صلاح الدین بمثابه بود که با وجود بسطت مملکت و فسحت ولایت و وفور مداخل و حصول غنایم در روز وفات در خزانه او زیاده از چهل و هفت درم موجود نبود و بروایت تحفة الملکیه او را هفده پسر بود و العلم عند اللّه الودود

 

ذکر سلطنت ملک عزیز ابو الفتح عثمان بن صلاح الدین یوسف‌

 

سلطان صلاح الدین «1» در زمان حیات ایالت ولایت مصر را به پسر بزرگتر خود عثمان تفویض نمود و او را ملقب بملک عزیز گردانیده بود و چون خبر فوت آنعزیز مصر معدلت بعزیز مصر رسید قدم بر مسند سلطنت نهاده اکابر و اشراف آن بلده بتجدید بیعتش پرداختند و ملک عزیز بعد از آنکه خاطر از ضبط آن مملکت فارغ گردانید قصد برادر خود ملک افضل نموده باتفاق عم خویش ملک عادل سه نوبت لشکر بدمشق کشید و در رجب سنه اثنین و تسعین و خمسمائه آن بلده را بعد از محاصره و محاربه گرفته ملک افضل فرار بر قرار اختیار کرد و عزیز سلطنت دمشق را بملک عادل تفویض نمود خود بجانب مصر بازگشت و در سنه ثلث و تسعین و خمسمائه سیف الاسلام طغتکین بن نجم الدین بن ایوب که حاکم یمن بود از عالم رحلت نمود و او بصفت کرم و شجاعت اتصاف داشت و بعد از وفات سیف الاسلام پسرش فتح الدین اسمعیل که او را ملک معز میگفتند در یمن پادشاه شد و در سنه خمس و تسعین و خمسمائه ملک عزیز در مصر وفات یافت و مدت حیاتش را بیست و هفت سال و سه ماه و هفده روز گفته‌اند و او جوانی بود در غایت حلم و حیا و نهایت عفت و سخا و بعد از فوت او مصریان متفرق بدو فرقه شدند طبقه بر سلطنت پسر عزیز که موسوم بعلی و ملقب به منصور بود اتفاق نمودند و زمره‌ای کس بطلب ملک افضل فرستاده ابواب اطاعت بر روی او گشودند

______________________________

(1) در تاریخ ابو الفدا پسر بزرگ صلاح الدین یوسف را ملک افضل نگاشته و سن عزیز را بقدر دو سال از افضل کوچکتر نگاشته حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 592

 

ذکر ملک افضل نور الدین علی بن صلاح الدین یوسف‌

 

چنانچه از سیاق کلام گذشته بوضوح می‌پیوندد ملک افضل در زمان حیات پدر حاکم دمشق بود و چون صلاح الدین یوسف بعالم آخرت انتقال نمود برادرش عزیز باتفاق عم خود ملک عادل سه کرت لشکر بدمشق کشیده آن ملک را از ملک افضل انتزاع فرمود و صرخد را بوی داد و او در صرخد میبود تا وقتی که عزیز وفات یافت آنگاه بمصر شتافت و روزی‌چند بر مسند عزت تکیه زد ناگاه عمش ملک عادل با سپاه پردل بمصر رسید و بلده سیمساط را بملک افضل ارزانی داشته سلطنت مملکت مصر بر عادل قرار یافت و ملک افضل بسمیساط رفته مدت حیاتش در سنه اثنین و عشرین و ستمائه در آن شهر نهایت پذیرفت در تاریخ امام یافعی مسطور است که ملک افضل را فضل و کمال بسیار بود و از علماء زمان خود استماع حدیث فرمود در جودت کتابت یدبیضا مینمود و در تعظیم و تکریم اصحاب دانش مراسم مبالغه بتقدیم میرسانید و در تاکید قواعد عدل و حلم و کرم از خود بتقصیر راضی نمیگردید و از انشاء رسائل و مکاتیب وقوف تمام داشت و در نظم اشعار رایت مهارت می‌افراشت در آن اوان که برادرش عزیز که موسوم بعثمان بود و عمش عادل که او را ابو بکر می‌گفتند ولایت دمشق را از وی گرفتند این چند بیت نظم کرده نزد ناصر خلیفه فرستاد که شعر

مولای ان ابا بکر و صاحبه عثمان‌قد غصبا بالسیف حق علی

و هو الذی کان قد ولاه والده‌علیهما فاستقام الامر حین ولی

فخالفاه و حلا عقد بیعته‌و الامر بینهما و النص فیه جلی

فانظر الی خط هذا الاسم کیف لقی‌من الاواخر ما لاقی

من الاول و ناصر خلیفه

این سه بیت در جواب قلمی کرد که شعر

واتی کتابک یا بن یوسف ناطقابالصدق یخبران اصلک طاهر

غصبوا علیا حقه اذلم یکن‌بعد النبی له بیثرب ناصر

فاصبر فان غدا علیه حسابهم‌و البشر فنا صرک الامام الناصر وزیر ملک افضل ابو الفتح نصر اللّه بن ابی الکریم محمد بن عبد الکریم الشیبانی الجزری بود و نصر اللّه نیز مانند برادران خود مجد الدین ابو السعادات و عز الدین علی مشهور است بابن اثیر جزری و ابن اثیر در فنون فضایل و صنوف علوم سرآمد علما و فضلاء زمان خود بود و در فن انشا و نوشتن رسایل آنقدر مهارت داشت که فوق آن مرتبه تصور نتوان نمود و او در جزیره ابن عمر متولد شد و همانجا نشوونما یافت و در اوایل ایام صبی بحفظ کلام ایزد متعال فایز گشت و قوت حافظه‌اش بمثابه بود که تمام دیوان ابی تمام و بحتری و متنبی را یاد گرفت در تاریخ امام یافعی از ابن خلکان مرویست که چون ابن اثیر از کسب فضایل بازپرداخت بملازمت سلطان صلاح الدین شتافت و منظورنظر تربیت سلطانی گشته وزارت ملک افضل بوی تعلق پذیرفت و ابن اثیر من حیث الاستقلال بدان امر مشغولی مینمود تا وقتی که عزیز و عادل دمشق را از افضل انتزاع کردند آنگاه ابن اثیر بنابر توهمی که از آن دو عزیز داشت در گوشه مختفی گردید و یکی از حجاب ملک افضل او را در صندوقی نشانده و در صندوقرا مقفل ساخته بر شتری بار کرد و از دمشق بیرون آورده

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 593

همراه خود بجانب مصر برد و ابن اثیر در آندیار بنیابت و وزارت ولد عزیز منصور قیام نمود و چون عادل مصر را تسخیر فرمود ابن اثیر از آنجا نیز گریخته بحلب رفت و روزی چند بخدمت ملک ظاهر پرداخته از حلب روی بموصل آورد و از موصل بسنجار شتافته باز بموصل معاودت کرد و تا آخر ایام حیات آنجا مقیم بود از تصانیف داله بر وفور فضیلت ابن اثیر یکی کتاب مثل السایر است و آن نسخه اشتمال دارد برآدابی که شعرا و کتاب و اهل انشا را ضرورتست و ایضا کتاب الوشی المرقوم فی حل المنظوم و کتاب المعانی المخترعة فی صناعة الانشاء از جمله منشآت آن وزیر فضیلت انتماست وفاتش در سنه سبع و ثلثین و ستمائه روی نمود و او از برادران خود مجد الدین ابو السعادات و عز الدین علی بسال خوردتر بود

 

ذکر ملک عادل ابو بکر سیف الدین محمد ابن نجم الدین ایوب‌

 

در تاریخ امام یافعی مسطور است که ملک عادل بصفت عقل و تدبیر موصوف بود بنابرآن در سوانح امور برادرش صلاح الدین یوسف با وی مشورت میفرمود بصیام نهار و قیام لیل میل بسیار داشت و در زمان سلطنت برادر در بعضی از بلدان شام مثل عکه و کرک رایت حکومت برافراشت و بعد از فوت برادرزاده خود ملک عزیز برمملکت مصر و شام مستولی شده ولد عزیز علی را که ملقب بمنصور بود بمدینه رها فرستاد و زمام رتق و فتق و قبض و بسط مهمات مصر را بقبضه اختیار ولد خود ملک کامل داد و حکومت دمشق رامع توابع بپسر دیگر خود ملک معظم تفویض نمود و جزیره را بولد دیگر خود ملک اشرف ارزانی فرمود و ایالت اخلاط را به پسر چهارم خویش ملک اوحد که ایوب نام داشت مفوض گردانید و بفراغ بال در مصر نشسته رایت سلطنت بایوان کیوان رسانید و در ماه رجب سنه ثمان و تسعین و خمسمائه ملک معز اسمعیل بن سیف الاسلام طغتکین بن نجم الدین ایوب که در مملکت یمن باظهار شعار ظلم و ضلال میپرداخت و بشرب مدام اشتغال نموده دعوی میکرد که نسب من به بنی امیه می‌پیوندد در موضع زبید بر دست امراء خود بقتل رسید و پسرش ملک ناصر که در صغر سن بود قایم‌مقام شد از جمله افاضل ابو الغنایم مسلم بن محمود الشیرازی با ملک معز معاصر بود و کتاب عجایب الاسفار و غرایب الاخبار را بنام او تصنیف نمود و در سنه تسع و ستمائه ملک اوحد ایوب بن ملک عادل که حاکم خلاط بود و بظلم و سفک دماء اشتغال مینمود وفات یافت و حکومت اخلاط ببرادرش ملک اشرف متعلق شد و در سنه اثنی عشر و ستمائه ملک عادل نبیره خود ملک مسعود بن ملک کامل را بایالت ولایت یمن سرافراز ساخته بدانجانب ارسال داشت و چون ملک مسعود بحدود آن مملکت رسید اعیان امرا و اشراف در طریق اطاعت سلوک نموده مراسم استقبال بجای آوردند و او را بیمن برده بیمن و سعادت بر تخت سلطنت نشاندند و در سنه خمس عشر و ستمائه ملک

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 594

عادل از منزل آب و گل دل برکنده بعالم آخرت پیوست و نوزده «1» پسر یادگار گذاشت از آنجمله پنج نفر بسلطنت رسیدند کامل و معظم و اشرف و صالح و شهاب الدین غازی‌

 

ذکر ملک اشرف موسی بن ملک عادل‌

 

در زمان سلطنت ملک عادل پسرش ملک اشرف که موسوم بود بموسی در مدینه رها بحکومت مشغولی مینمود و بعد از چندگاه ایالت حران نیز بوی تعلق گرفت و چون ملک اوحد فوت شد حکم اشرف در اخلاط نیز سمت نفاذ پذیرفت و در سنه خمس و عشرین و ستمائه ملک معظم شرف الدین عیسی که در دمشق علم سلطنت مرتفع گردانیده بود وفات یافته پسرش ملک ناصر که داود نام داشت قایم‌مقام شد و در سنه ست و عشرین و ستمائه ملک کامل از مصر بعزیمت فتح دمشق نهضت نمود و ملک اشرف درصدد مدد برادرآمده ملک ناصر طالب صلح گشت و بعد از ارسال رسل و رسایل مهم بر آن قرار یافت که ملک ناصر بایالت کرک و شوبک و طرابلس قناعت نماید و ملک اشرف در دمشق بر تخت سلطنت نشسته حران و رها و رقه و راس العین را بملک کامل بازگذارد آنگاه ملک کامل بجانب مصر بازگشت و ملک اشرف دمشق را بیمن مقدم شریف مشرف ساخت و باستمالت سپاهی و رعیت پرداخته رایت عدالت برافراخت و او پادشاهی بود در غایت حلم و کرم رافع اساس عدل و قامع بناء ستم بصحبت اهل خیر و صلاح بسیار مایل و الطاف عمیمش اصحاب علم و فضل را شامل در زمان دولت خود در دمشق دار الحدیثی بنا نهاد و تدریس آن بقعه را بشیخ ابی عمرو بن صلاح داد ولادت ملک اشرف در سنه ثمان و سبعین و خمسمائه اتفاق افتاده بود وفاتش در سنه خمس و ثلثین و ستمائه روی نمود امرا و ارکان دولت جسدش را بعد از تقدیم مراسم تجهیز و تکفین نخست در قلعه دمشق دفن کردند و پس از چندگاه او را از آن قبر بیرون آورده بعمارتی که در شمالی مسجد جامع دمشق ساخته بود بخاک سپردند

 

ذکر ملک کامل ابو المعالی محمد بن ملک عادل‌

 

ملک کامل پادشاهی بود بجلالت قدر و نباهت شان موصوف و باشاعه عدل و لطافت طبع معروف ذکر جمیلش بر السنه و افواه مذکور و حسن تدبیرش نزد اقاصی و ادانی مشهور بر جاده سنن سنیه نبویه ثابت‌قدم و در محبت مقویان مذهب علیه مصطفویه راسخ دم در لیالی جمعه مجلس شریفش بوجود علما و فضلا مشحون بودی و بنفس نفیس با آنطایفه مباحثه نموده تفتیش مسائل فرمودی در ایام دولت در قاهره معزیه دار الحدیثی در کمال فسحت طرح انداخت و بر سر قبر امام شافعی قبه‌ای در غایت رفعت بنا کرده تمام ساخت و ملک کامل در ایام پدر متعهد حل و عقد و رتق‌وفتق مهمات ممالک مصر بود و بعد از فوت ملک عادل در سنه خمس عشر و ستمائه استقلال یافته باندک زمانی یمن و حجاز و شام را تسخیر

______________________________

(1) در تاریخ ابو الفدا اولاد ذکور ملک عادل شانزده نفر مذکور شده حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 595

فرمود بنابرآن خطبا هرگاه بنام آن پادشاه عالی‌شان میرسیدند میگفتند که (صاحب مکه و عبیدها و الیمن و زبیدها و مصر و صعیدها و الشام و الصنادیدها و الجزیره و ولیدها سلطان القبلتین و رب العامتین و خادم الحرمین الشریفین ابو المعالی محمد بن الملک العادل ناصر الدین خلیل امیر المؤمنین) وفات ملک کامل در آخر روز چهارشنبه بیست و یکم ماه رجب سنه خمس و ثلثین و ستمائه در قلعه دمشق روی نمود مدت عمرش نزدیک بچهل سال بود

 

گفتار در بیان وفات بعضی از امرا و حکام ولایت یمن و مصر و شام‌

 

در تاریخ امام یافعی مسطور است که در سنه ست و عشرین و ستمائه ملک مسعود یوسف بن ملک کامل که در سنه اثنی عشر و ستمائه بموجب فرموده جد خود ملک عادل لشکر بیمن کشیده آن مملکت را بتحت تصرف درآورده بود و بلاد حجاز را نیز مسخر کرده حکومت می‌نمود در مکه شریفه وفات یافت و در وقت مرض وصیت فرمود که از متملکاتش چیزی در تجهیز و تکفین او صرف نکنند و جسدش را بشیخ صدیق که در سلک اعاظم صلحا انتظام داشت تسلیم نمایند تا از وجه حلال برنهج سنت حضرت رسالت صلی اللّه علیه و سلم تجهیز و تکفین کند امرا و ارکان دولت او بموجب وصیت عمل نموده شیخ صدیق کفن آن پادشاه نیکو اعتقاد را از رداء و ازاری که بآن حج و عمره گذارده بود ترتیب کرد و او را در میان قبور مسلمانان مدفون گردانید و چنانچه وصیت کرده بود فرمود تا بر قبرش نوشتند که (هذا قبر المفتقر الی رحمة اللّه تعالی یوسف بن کامل بن ابی بکر بن ایوب) و چون خبر فوت ملک مسعود بمصر رسید ملک کامل بغایت محزون و غمگین گشته بمراسم تعزیت قیام نمود و در سنه اثنین و ثلثین و ستمائه مقدمة الجیش ملک کامل صواب خادم که در شجاعت ضرب المثل بود وفات یافت و ازو صد غلام ماند که جمعی از آن بمرتبه امارت رسیدند و همدرین سال ملک زاهد بن السلطان صلاح الدین یوسف که مکنی و موسوم بابو سلیمان داود بود و در قلعه بیره حکومت مینمود بعالم آخرت توجه فرمود و او بعد از فوت ملک عزیز بن ملک ظاهر که برادرزاده ملک زاهد بود آنقلعه را متصرف گشت و در سنه ثلث و ثلثین و ستمائه ملک محسن احمد بن السلطان صلاح الدین یوسف درگذشت و او در علم حدیث و سایر علوم معقول و منقول بغایت ماهر بود و در تواضع و تزهد مبالغه میفرمود و در سنه اربع و ثلثین و ستمائه ملک غیاث الدین محمد بن ملک ظاهر غازی بن صلاح الدین یوسف در حلب بعالم آخرت توجه نمود و او بعد از فوت پدر خویش ملک ظاهر در سن چهار سالگی بر سریر فرماندهی نشسته بود و اتابک او بسرانجام امور پادشاهی مشغولی میکرد و در سنه خمس و ثلثین و ستمائه ملک اشرف در دمشق وفات یافته برادرش ملک صالح که اسمعیل نام داشت قایم‌مقام شد و ملک کامل لشکر بدمشق کشید و اسمعیل در شهر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 596

متحصن گشت و ملک کامل آغاز محاصره نموده بالاخره بین الجانبین مصالحه بوقوع انجامید و اسمعیل دمشق را بملک کامل بازگذاشته ببعلبک رفت و ملک کامل چون مدت دو ماه در دمشق بدولت و اقبال بگذرانید مریض گشته در روز چهارشنبه بیست و یکم رجب سنه مذکوره رخت بعالم بقا کشید و در روز پنجشنبه بیست و دوم در قلعه دمشق مدفون گشت و تا وقت صلوة روز جمعه بیست و سیوم فوت او مخفی بود و در آن روز در جامع دمشق قبل از صعود خطیب بر منبر ناگاه شخصی برخاست و گفت (اللهم ارحم علی الملک الکامل و خلد ظلال سلطنة الملک العادل) از استماع این کلام بیکبار مردم در خروش آمده آغاز گریه و افغان کردند و امرا و ارکان دولت چنان مصلحت دیدند که برادرزاده ملک کامل مظفر الدین یونس که ملقب بود بملک جواد در دمشق بنیابت ولد ملک کامل ملک عادل حاکم باشد بعد از آن در جوار مسجد جامع جهة ملک کامل مقبره ترتیب نموده جسد او را از قلعه بدانجا نقل کردند

 

ذکر سایر سلاطین آن دودمان عالیشان و بیان انتقال دولت اقبال از آن خاندان‌

 

در تاریخ امام یافعی مذکور است که بعد از فوت ملک کامل پسرش ملک عادل در مصر بر مسند سلطنت نشسته ملک جواد در دمشق بنیابت او کمر حکومت بر میان بست و در سنه سبع و ثلثین و ستمائه امرا و اعیان مصر از اطاعت ملک عادل متنفر گشته برادرش ملک صالح را که ایوب نام داشت بپادشاهی برگرفتند و ملک عادل را در محفه نشانده از قصر بیرون آوردند و جمعی کثیر از لشکریان بگرد آن محفه درآمده او را بقلعه بردند و محبوس کردند و ملک صالح بعد از قید و حبس برادر از روی استقلال افسر اقبال بر سر نهاد و بدست مرحمت بساط نصفت بگسترد و مساجد و بقاع خیر را معمور ساخته با کافه برایا بر وجه احسن زندگانی کرد و چون از ضبط ملک مصر فارغ گردید لشکر بدمشق کشید و جواد را از حکومت آندیار معزول گردانید و امارت اسکندریه را بوی تفویض نموده سوار شد و فرمود تا جواد غاشیه او را بر دوش افکند و بعد از آن از این بیحرمتی پشیمان گشته بطرف غور توجه کرد و عم خود اسمعیل را که ایضا ملقب بملک صالح بود از بعلبک طلبداشت و اسمعیل مصلحت در اطاعت برادرزاده ندیده از مجاهد که حاکم حمص بود استعانت جست و بامداد او مستظهر گشته از راه غیرمعهود متوجه دمشق شد و بیکناگاه خود را در آن بلده افکند امرا و ملازمان ملک صالح چون اینخبر شنودند او را تنها گذاشته روی بملازمت اسمعیل آوردند و جمعی از لشکریان حاکم کرک ملک ناصر بملک صالح بازخورده فی الحال او را گرفتند و نزد پادشاه خود برده قلعه بند کردند و چون اینخبر بسمع ملک عادل که در غیبت برادر از قلعه بیرون آمده بار دیگر در مصر پادشاه شده بود رسید قاصدی نزد ملک ناصر فرستاد و صد هزار دینار تقبل نمود که ملک صالح را بوی سپارد ملک ناصر اینمعنی را قبول نکرد و دست بیعت بملک صالح داده بمرافقت او

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 597

روی بجانب مصر درآورد و بعد از وصول بحدود آن مملکت امراء کاملیه مایل بسلطنت صالح گشته نوبت دیگر عادل را گرفتند و در قلعه محبوس کردند آنگاه بدار الملک مصر درآمده ملک ناصر بصوب کرک مراجعت فرمود و در سنه ثمان و ثلثین و ستمائه پادشاه دمشق اسمعیل بنابر غرضی که داشت قلعه شقیق را بکفار فرنک بازگذاشت و عز الدین عبد السلام و جمال الدین ابو عمرو بن الحاجب را بزندان فرستاد و در سنه احدی و اربعین و ستمائه ملک جواد که بعد از کامل روزی‌چند حکومت دمشق نموده بود بعالم آخرت توجه فرمود در سنه خمس و اربعین و ستمائه مدت حیات ملک عادل بن کامل در محبس بنهایت رسید و از وی پسری ماند موسوم بعمر و ملقب بمغیث و ملک مغیث را بعد از فوت پدر در قلعه کرک محبوس کردند و پس از وقایع مذکوره چند کرت میان ملک صالح ایوب که در دمشق سلطنت مینمود و ملک اسمعیل که در کرک اقامت داشت محاربات اتفاق افتاد و در اکثر اوقات اسمعیل مغلوب گشته در دمشق قحط و غلائی عظیم دست داد و در منتصف شعبان سنه سبع و اربعین و ستمائه ملک صالح ایوب در منصوره وفات یافت قطایا که مملوک ملک صالح بود باتفاق دیگر امرا مدت سه ماه موت او را پنهان داشته کس بطلب ولدش ملک معظم که در بعضی از بلاد شام بود فرستادند و تا زمان وصول ملک معظم بمصر بدستور سابق هرجمعه خطبه بنام ملک صالح میخواندند و چون ملک معظم بقاهره معزیه رسید فوت پدرش ظاهر شده خطبه و سکه باسم و لقبش موشح گشت و در سنه ثمان و اربعین و ستمائه کفار فرنک قصد مصر نموده ملک معظم بمقاتله ایشان توجه فرمود و در منزل منصوره محاربه عظیم دست داده نسیم نصرت بر پرچم علم معظم وزید و معظم سپاه فرنک گریزان گشته هفت هزار کس از ایشان عرضه تیغ بیدریغ شدند و ملک فرنج باسیری افتاده در قلعه منصوره مقید گردید آنگاه ملک معظم آغاز خفت و طیش نموده غلامان پدرش ملک صالح بر وی خروج کردند و او را گرفته و کشته عز الدین ترکمان را که هم از ایشان بود مقدم سپاه ساختند و از منصوره علم عزیمت بصوب قاهره معزیه برافراختند و ملک فرنج خون خود را بپانصد هزار دینار بازخریده و بلده دمیاط را نیز بمسلمانان گذاشته مطلق العنان شد و در خلال این احوال ملک ناصر که حاکم کرک بود بجانب دمشق لشکر کشید و آن بلده را مفتوح گردانید آنگاه سپاه شام را فراهم آورده بطرف مصر نهضت کرد و امراء مصر او را استقبال نموده در منزل عباسیه تلاقی فریقین دست داد و انهزام بجانب مصریان افتاده شامیان بقاهره معزیه درآمدند و خطبه بنام ناصر خواندند و عز الدین و قطایا با سیصد سوار جرار از غلامان صالحیه بطرف شام گریخته در اثناء راه بطایفه از لشکر ملک ناصر که خزانه و طبل و علم او را همراه داشتند بازخوردند و بضرب تیغ و تیر ایشانرا منهزم گردانیده شمس الدین لؤلؤ را که نایب ناصر بود اسیر گرفته و بسان گوسفند ذبح کرده طبل ملک ناصر را درهم شکستند و خزانه او را بباد نهب و تاراج بردادند و تا غزه رانده ولد سلطان صلاح الدین یوسف بن ایوب و ملک اشرف موسی بن عادل که حاکم حمص بود و ملک صالح اسمعیل بن عادل را که شمه از حال او سبق ذکر یافت با زمره

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 598

از امرا اسیر کرده همه را از میان برداشتند و چون این اخبار محنت آثار بسمع ملک ناصر رسید در مصر مجال اقامتش نماند لاجرم عروس مملکت را بر وجهی که رجعت امکان نداشت طلاق داده بحدود بعضی از ولایات شام شتافت و این وقایع در سنه ثمان و اربعین و ستمائه سمت صدور پذیرفت و در سنه تسع و اربعین و ستمائه طواشی که از قبل ملک ناصر داود والی کرک بود ملک مغیث عمرو بن ملک عادل بن ملک کامل را از محبس بیرون آورده بپادشاهی برداشت و حقوق نعمت ولی نعمت را نابوده انگاشت و در سنه احدی و خمسین و ستمائه ملک صالح صلاح الدین بن ملک ظاهر غازی بن ملک ناصر بن صلاح الدین یوسف ابن ایوب وفات یافت و در سنه اثنین و خمسین و ستمائه امرا و اعیان مصر عز الدین ترکمان که مملوک ملک صالح ایوب بود بسلطنت برداشته او را ملک معز لقب دادند و از آن تاریخ باز پادشاهی مصر تعلق بغلامان گرفت و نفاذ فرمان آل ایوب از آندیار صفت انقطاع پذیرفت و چون عز الدین و غلامانی که بعد از وی در مصر بر سریر عزت و حکومت نشستند با سلاطین چنگیز خانی معاصر بودند و دایم الاوقات با هلاکو خان و اولاد او مقاتله و محاربه مینمودند ذکر ایشان در جزو دوم از مجلد ثالث مذکور خواهد شد انشاء اللّه تعالی اما ملک ناصر داود بن معظم بن عادل که از وهم عز الدین هرروز در یکمنزل بسر میبرد در سنه ست و خمسین و ستمائه عالم را بدرود کرد و او طبعی نقاد و ذهنی وقاد داشت و مدتی بتحصیل علوم اشتغال نمود و از مؤید طوسی استماع حدیث فرموده بود شعر در کمال جودت میگفت و جواهر معانی بدیهه بالماس افکار میسفت و ملک مغیث عمرو بن عادل بعد از آن‌که چند سال در کرک بحکومت گذرانید فی سنه اثنی و تسعین و ستمائه لشکری از مصر به تسخیر آن بلده مامور گشت و ملک مغیث در شهر تحصن نموده بعد از امتداد ایام محاصره کارش باضطرار انجامید لاجرم امان طلبیده نزد سلطان مصر شتافت و بخبه هلاک شد و پس از وی هیچکس را از آل ایوب سلطنت میسر نگردید و دست تقدیر مالک الملک علی الاطلاق عظم سلطانه بساط حکومت آنطبقه را در نوردید یفعل اللّه ما یشاء و یحکم ما یرید

 

ذکر شرفاء حرمین شریفین زاد هما اللّه شرفا

 

اول کسی از سادات صاحب سعادات که در مکه فایض البرکات رایات عمارت بر افراشت ابو محمد حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابی طالب بود رضی اللّه عنهم و آنجناب از قبل ابو جعفر منصور دوانیقی بدان امر قیام نمود چنانچه در ضمن احوال عباسیان شمه ازین معنی مذکور شد و در زمان مأمون عبد اللّه بن حسن بن عبد اللّه بن عباس بن امیر المؤمنین علی چندگاه بایالت حرم اقدام فرمود در تحفة الملکیة مسطور است که در آن اوان که العزیز باللّه اسمعیلی در مصر بر مسند عزت تمکن داشت شخصی را که موسوم به بیکجور

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 599

بود والی مکه گردانید و ابو محمد «1» جعفر بن محمد بن الحسن بن محمد بن موسی بن عبد اللّه ابن موسی بن عبد اللّه بن الحسن بن امیر المؤمنین علی رضی اللّه عنهم خروج کرده بیکجور را بقتل آورد و مدت بیست و دو سال در آن بلده فاخره باقبال گذرانید و بعد از فوتش ولد او عیسی حاکم گردید ابو الفتوح حسن بن جعفر پس از انتقال برادر افسر ایالت بر سر نهاد و او بصفت شجاعت و سخاوت و فصاحت بیان و طلاقت لسان موصوف بود و ابو القاسم مغربی که در سلک اعیان و وزراء اسمعیلیان انتظام داشت با آل جراح که از جمله امراء شام بودند قرار داد که ابو الفتوح را بخلافت نصب کنند و در زمان الحاکم بامر اللّه آنجناب را از مکه بدانولایت برد و امیر المؤمنین خوانده الراشد باللّه لقب نهاد و اینخبر بحاکم رسیده بغایت مضطرب گردید و ابواب خزاین را گشاده اموال بسیار بآل جراح انعام نمود تا از سر هواخواهی ابو الفتوح درگذشتند و آنجناب ازین معنی متوهم شده بمکه باز گشت و چون دست قضا سجل عمر او را درنوشت پسرش تاج المعالی والی شد و در سنه اربع و ستین و اربعمائه وفات یافت آنگاه حمزة بن دهاش بن داود بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن داود بن سلیمان بن عبد اللّه الثانی بن موسی بر مکه مستولی گشت و مدت هفت سال میان سلیمان بن عبد اللّه بن موسی بن عبد اللّه نایره خلاف و جدال اشتعال داشت عاقبت حکومت آن بلده بر محمد بن جعفر بن ابی هاشم بن عبد اللّه بن ابی هاشم محمد بن الحسن بن محمد بن موسی الثانی قرار گرفت و پس از انتقال محمد بملک سرمد ولدش ابو فلیته قاسم حاکم شد و چون قاسم نیز حیات را بدرود نمود پسرش فلیته قایم‌مقام گشت و بعد از اولواء دولت پسرش هاشم بن فلیته سمت استعلا پذیرفت و چون او نیز راه سفر آخرت پیش گرفت ولدش قاسم زمام حکومت بدست آورد و پس از قاسم بن هاشم عمش قطب الدین عیسی بن فلیته بامر ایالت مشغولی کرد و داود بن عیسی بعد از فوت پدر افسر اقبال بر سر نهاد و فوتش بروایت امام یافعی در سنه تسع و ثمانین و خمسمائه دست داد و منصور بن داود بعد از انتقال پدر چندگاه حاکم بود و در ایام دولت او فی سنه سبع و تسعین و خمسمائه قتادة بن ادریس بن مطاعن بن عبد الکریم ابن عیسی بن حسین بن سلیمان بن علی بن سلمة بن عبد اللّه بن محمد بن عبد اللّه بن محمد بن موسی الثانی بداعیه جهانبانی خروج نمود و زمام ایالت مکه را بدست‌آورده نهال اقبال آل فلیته را استیصال کرد و حسن بن قتاده بعد از فوت پدر مدتی فرمان‌فرما بود و چون بعالم عقبی انتقال نمود برادرش راجح بر سایر امثال و اقران تکفل امر ایالت رحجان یافت و در زمان حکومت او مسعود بن کامل بن ایوب بخیال حکومت بجانب مکه شتافت و راجح در مقام مدافعه آمده او را بدان بلده راه نداد و ابو سعید حسن بن علی بن قتاده بعد از

______________________________

(1) هویداباد که ابو محمد جعفر بن محمد فی سنه سبعین و ثلاث مائه وفات یافته و وفات محمد بن جعفر فی سنه سبع و ثمانین و اربعمائه اتفاق افتاد در مجالس المؤمنین بنظر احقر رسیده که بعد از فوت قطب الدین عیسی امیر مکثر بن عیسی بجای پدر نشست و فی سنه احدی و سبعین و خمسمائه از لشکر مستضی عباسی بگریخت و برادرش داود بن عیسی بجایش منصوب شد حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 600

فوت عم بمساعدت طالع سعد حاکم گشت و چون او نیز درگذشت پسرش نجم الدین محمد پای بر مسند اقبال نهاد و او را حق سبحانه و تعالی سی پسر داد از آنجمله ابو الغیث قایم‌مقام پدر بود و چون او بدست قاید موت گرفتار شد برادرش حمیصه لواء امارت برافراشت و با ملک ناصر که سلطان مصر بود در مقام خلاف آمده سلطان رقم عزل بر صحیفه حال حمیصه کشید و برادرش عطیفه را والی گردانید و حمیصه از مکه بیرون رفته یکی از لشکریان سلطان او را در بریه در خواب یافت و بدرجه شهادت رسانید و سلطان ازین امر وقوف یافته بقتل آنشخص حکم فرمود اسد الدین رمسة بن نجم الدین پس از فوت برادر حاکم مکه گشت و چون او درگذشت میان اولادش احمد و عجلان و مبارک و غیرهم چندگاه مواد خلاف و نزاع در هیجان بود عاقبت عجلان بر اخوان غالب آمده زمام امر ایالت را بدست آورد و در ایام حیات آن منصب را بولد خود احمد تفویض کرد و احمد بن عجلان بعلو شان از امثال و اقران امتیاز داشت و بعد از فوت وی در میان اعمامش مدتی نایره نزاع مشتعل بود بدر الدین حسن بن عجلان بعد از اتفاق اکثر اقربا بر خلافتش قایم‌مقام پدر شد و برادرزاده‌اش رمسة بن محمد بن عجلان باظهار شعار خلافتش تعجیل کرد و مآل حال عم و برادرزاده و احوال سایر شرفاء مکه از کتبی که در وقت تحریر این وقایع در نظر بود بوضوح نپیوست بنابرآن مرقوم نگشت و آنچه از السنه و افواه مسافران آگاه استماع می‌افتد آنست که تا غایت ایالت آن بقعه متبرکه متعلق بسادات حسنی است اما در خطبه اول نام سلطان مصر مذکور میگردد و در تحفة الملکیه مسطور است که در ایام دولت سلطان محمد خدابنده ابو سلیمان شهاب الدین احمد بن رمسه نزد سلطان محمد آمد و منظورنظر اعتبار گشته امارت قافله حاجیان بوی تفویض یافت و محمل سلطان را پیش از پادشاه مصر بعرفات برد و تنگجاتی که بنام سلطان محمد زده بود خرج نمود و چون از آن سفر مراجعت فرمود سلطان زمام ایالت عراق عرب را بوی عنایت کرد و آنسید عالیشان در اوقات حیات سلطان کما ینبغی بدان امر اشتغال داشت و بعد از فوت سلطان محمد بحله رفت و آن بلده را محکم گردانید و امیر شیخ حسن ایلکانی در زمانی که در بغداد بر مسند جهانبانی نشست بحیله که داشت آنجناب را گرفته بعز شهادت رسانید و از سید شهاب الدین احمد دو پسر ماند احمد و محمود احمد عقب نداشت و محمود ولدی داشت محمد نام و سید محمد در سنه ثمان و ثمانمائه وفات یافت در وقتیکه زوجه‌اش حامله بود و از آن عفیفه پسری تولد نمود موسوم بمحمود شد اما شرفاء مدینه طیبه از نسل ابو القاسم طاهر بن یحیی السایر بن حسن بن جعفر الحجة بن عبید اللّه الاعرج بن حسین الاصغر بن علی زین العابدین ابن حسین بن امیر المؤمنین علی بن ابیطالب علیه السّلام‌اند و اول کسی که از ایشان در آن بقعه عالیشان عمارت کرد ابو احمد قاسم بن عبد اللّه بن الطاهر بود و آنجناب در سنه اربع و مائه زمام امارت بدست آورد و چون فوت شد ولدش ابو هاشم قایم‌مقام گشت و ابو هاشم بصفت فضل و لطف طبع اتصاف داشت و اشعار فصاحت شعار بر صحیفه روزگار مینگاشت و بعد ازو پسرش ابو عماره حمزه که بمهنا ملقب است فرمانفرما شد و بنابر آنکه از احوال

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 601

خجسته مآل آن سادات صاحب سعادات از مؤلفات مورخان پسندیده‌صفات چیزی معلوم نمی‌شود و بمجرد تعداد اسامی جماعتی که در آن بلده طیبه قدم بر مسند امارت نهاده‌اند اکتفا میرود شهاب الدین حسین بن مهنا مالک و مهنا پسران حسین بن مهنا داود بن حسن بن ابو هاشم داود حسن بن طاهر بن مسلم بن عبد اللّه بن طاهر که در سنه ماتین وفات یافت حسین محیط ولد احمد بن حسین بن حمزة المهنا که سید عابد متورع بود و هفت ماه بامارت مدینه قیام نمود سبع بن مهنا بن سبع بن حمزة المهنا حسین و عبد اللّه و قاسم اولاد مهناء الاعرج ولد حسین بن حمزة المهنا هاشم و حماد پسران قاسم بن مهناء الاعرج و اولاد هاشم را مورخان هواشمیه خوانند و ذریه حماد را حمادیه و از هواشمیه شنجة بن هاشم و ابو سید و حماد و عیسی الحرون و منیف اولاد شنجه و منصور بن حماد بن شنجه و عطیة بن منصور بن محمد بن عطیه در مدینه طیبه نایب واهب العطیه بموهبت امارت اختصاص یافتند و از حمادیه ابو فلتیه قاسم بن حماد و پسرانش عمیر و یعمر و حماد و ثابت بن یعمر و هیبة بن حماد بن منصور بن حماد بن شنجه و پسرش سازع بدان عطیه سرافراز گشتند و اسامی باقی شرفاء آنخطه مکرمه از کتب تاریخ معلوم نشد لاجرم مرقوم نگشت و العلم عند اللّه تعالی‌

 

ذکر مبادی احوال سلاطین غور

 

مورخان سخندان در تحقیق احوال ملوک غور چنین غور کرده‌اند که در آن اوقات که فریدون در میدان سرافرازی بر ضحاک تازی غالب گشت جمعی از اولاد ضحاک طالب مامنی شدند که آن را مستحکم سازند و از دست‌برد سپاه فریدون محفوظ و مصون مانند بعد از جست‌وجوی و تک‌وپوی بجبال غور رسیدند و در آن موضع قلاع حصین متین ساختند و چندگاه باستظهار آن رایت مقاومت با لشکر فریدون افراختند آخر الامر بین الجانبین صلح واقع شده اولاد ضحاک خراج بر گردن گرفتند و جنود فریدون دست تعرض از دامان عرض ایشان کوتاه کردند و در آنولایت ذریه ضحاک یکی بعد از دیگری بر مسند ایالت می‌نشست تا نوبت بسوری رسید و سوری با سلطان محمود غزنوی معاصر بود و در وقتی که سلطان محمود لشکر بغور کشید سوری گرفتار شد و کشته گردید و نبیره او از بیم سلطان بهندوستان شتافته چون فضای سینه او از نور توحید روشنی نداشت در یکی از بتخانهای آن مملکت متوطن شد و او را پسری بود سام نام و سام بعد از فوت پدر در سلک اهل اسلام انتظام یافته آغاز تجارت کرد و در اواخر ایام حیات با اهل و عیال در کشتی نشسته بخیال جبال غور در حرکت آمد ناگاه باد مخالف بشدت هرچه تمامتر بجنبید و غیر از حسین بن سام تمام اصحاب سفینه را غریق گرداب فنا گردانید و حسین بعد از سه شبانه‌روز که برزبر تخته پاره رفیق ببری بود بساحل نجات رسید بشهر در رفت و برد کانچه بختفه چون شب درآمد عسسی او را دزد پنداشته بزندان برد و هفت سال در آن محبس مانده بعد از آن حاکم شهر را مرضی عارض شد و باطلاق زندانیان فرمان فرمود و حسین روی

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 602

بجانب غزنین آورده در اثناء راه بجمعی از قطّاع الطریق بازخورد و دزدان او را جوانی بلندبالای تنومند یافتند اسب و صلاح داده مصحوب خویش گردانیدند اتفاقا در آنشب فوجی از سپاه سلطان ابراهیم غزنوی بسروقت آنجماعت رسیده همه را اسیر ساخته و و دست و گردن بسته نزد سلطان ابراهیم بردند و از موقف غضب سلطان حکم بقتل دزدان صادر شد و در وقتی که جلاد چشم حسین را بربست فریاد از نهاد او برآمده گفت الهی میدانم که بر تو غلط روا نیست سبب چیست که من بیگناه کشته میشوم و این سخن مؤثر افتاد جلاد بوسیله یکی از نواب بعرض سلطان رسانید آنگاه ابراهیم حسین را طلبید و کیفیت حال پرسید حسین سرگذشت خویش معروض داشته پادشاه بر وی ترحم فرمود و او را حاجب خویش ساخت و چون سلطان مسعود بن ابراهیم در غزنین بر سریر جهانبانی نشست حسین را بتفویض ایالت غور سرافراز ساخت و بعد از فوت حسین اولادش نسبت بسلطان بهرام شاه که بحسب ارث مالک غزنین گشته بود در مقام مخالفت آمدند و چند نوبت بین الجانبین جنگ روی نموده در کرت اخیر پسران حسین علاء الدین و سام و سوری بهرام شاه را از غزنین بجانب هندوستان گریزانیدند و سوری در دار الملک محمود سبکتکین بر مسند حکومت برآمد و علاء الدین و سام بفیروز کوه غور مراجعت فرمودند در اثناء راه سام بعلت سرسام درگذشت و علاء الدین در حکومت غور مستقل گشت و مورخان از غوریان اول کسی را که در سلک سلاطین شمرده‌اند علاء الدین است و ملوک غور پنج نفر بودند و مدت شصت و چهار سال سلطنت نمودند

 

ذکر پادشاهی علاء الدین بن حسین‌

 

زمره‌ای از مورخان گفته‌اند که نام علاء الدین حسین است و طایفه‌ای بر آن رفته‌اند که او را حسن نام بوده و جدش نیز حسن نام داشته نه سام و فرقه اول این بیت او را باستشهاد آورده‌اند که بیت

گر غزنین را ز بیخ و بن بر نکنم‌من خود نه حسین بن حسین حسنم و طبقه ثانیه که نامش را حسن عقیده کرده‌اند بیت مذکور را چنین خوانده‌اند که مصراع

من خود نه حسن ابن حسین حسنم

و جمعی که نام جدش را سام پنداشته گفته‌اند که علاء الدین در غور صاحب تاج و سریر گشت و بعد از آن باندک زمانی در زمستان که بواسطه کثرت برف و باران خروج از جبال غور متعسر بلکه متعذر بود سلطان بهرامشاه از هندوستان با سپاه فراوان و فیلان گردون توان بغزنین شتافت و میان او و سوری قتال واقع شده بهرامشاه غالب آمد و سوری را اسیر کرده بر گاوی نشاند و گرد غزنین برآورده بقتل رساند و چون اینخبر بعلاء الدین رسید با سپاه موفور از شجعان غور بعزم انتقام در حرکت آمد و روایتی آنکه قبل از وصول علاء الدین بغزنین بهرامشاه مرده بود و قول اصح آنکه بین الجانبین چند کرت مقاتله روی نمود و آخر الامر علاء الدین ظفر یافت و علی کلا التقدیرین چون علاء الدین بغزنین درآمد بقتل و غارت و کندن و سوختن عمارت فرمان داد و غوریان هفت شبانه‌روز در غزنین آتش بیداد برافروخته هرکس از

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 603

توابع غزنویه را یافتند بکشتند و عمارات آن پادشاهان نافذ فرمان را بسوختند و قبور آل سبکتکین را سوای قبر سلطان محمود شکافته آتش در ایشان زدند بنابراین جهة علاء الدین بجهان سوز ملقب شد و چون علاء الدین جهان‌سوز از لوازم انتقام فراغت یافت بساط عشرت ممهد ساخته بایوان بزم شتافت و در شب هشتم اقداح باده بیغش از کف ساقیان مهوش درکشید و این چند بیت که ثبت میشود در سلک نظم منتظم گردانید غزل

جهان داند که من شاه جهانم‌چراغ دوده عباسیانم

علاء الدین حسین بن حسینم‌که دایم باد ملک خاندانم

چو بر گلگون دولت برنشینم‌یکی باشد زمین و آسمانم

همه عالم بگردم چون سکندربهرشهری دگر شاهی نشانم

در آن بودم که از اوباش غزنین‌چو رود نیل جوی خون برانم

و لیکن کنده پیرانند و طفلان‌شفاعت میکند بخت جوانم

ببخشیدم بدیشان جان ایشان‌که بادا جانشان پیوند جانم و بعد از آن سپاه را از قتل و غارت منع کرده خون سایر غزنویان را بخشید و جهة برادران خود سام و سوری تعزیت داشته عنان عزیمت بصوب غور معطوف گردانید آنگاه لواء نخوت و غرور برافراخت و با علی چتری موافقت نموده مخالفت سلطان سنجر را پیش‌نهاد همت ساخت و چنانچه در ضمن وقایع سلجوقیان مذکور شد و سلطان سنجر در صحرای هراةرود با ایشان قتال کرد و علاء الدین حسین گرفتار گشته مقید گردید و چون روزی‌چند در محبس اوقات گذرانید نزد سلطان بوضوح انجامید که والی غور بجودت طبع وحدت ذهن اتصاف دارد بنابرآن رقم عفو بر جراید جرایمش کشید و او را ندیم مجلس خاص و انیس بزم اختصاص گردانیده روزی طبقی مملو از لآلی شاه‌وار بوی بخشید و علاء الدین بدیهة این رباعی نظم نموده بعرض رسانید رباعی

بگرفت و نکشت شه مرا در صف کین‌با آنکه بودم کشتنی از روی یقین

وانگه بطبق میدهدم در ثمین‌بخشایش و بخششم چنان کرد و چنین و در مجلس دیگر چشم علاء الدین بر خالی که سلطان سنجر بر کف پای خود داشت افتاد بعد از استجازه آن را ببوسید و این رباعی در سلک نظم کشید رباعی

ایخاک سم مرکب تو افسر من‌وی حلقه بندگی تو زیور من

تا خال کف پای تو را بوسه زدم‌اقبال همی بوسه زند بر سر من آنگاه سلطان سنجر علاء الدین جهان‌سوز را طبل و علم عنایت کرده بسلطنت ولایت غور فرستاد منهاج سراج جوزجانی در طبقات ناصری بقلم سخن‌دانی مرقوم گردانیده که در آن اوان که علاء الدین حسین جهانسوز در اردوی سلطان سنجر بسر میبرد اشراف و اعیان غور برادرزاده علاء الدین ملک ناصر الدین محمد را بر تخت حکومت نشاندند و جمعی از اوباش مفسد و اشرار متمرد در هیجان غبار فتنه و فساد جسارت نموده خزاین جهان‌سوز را ببهانه علوفه و انعام از ناصر الدین ستاندند و چون علاء الدین از سلطان سنجر منشور سلطنت غور حاصل کرده متوجه تختگاه خود گشت و خبر وصول او بمقر سریر جهانبانی بتواتر پیوست بعضی از امرا و اعیان از اطاعت ناصر الدین پشیمان شده کنیزکان حرم‌سرای علاء الدین را که بتحت تصرف ناصر الدین

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 604

درآمده بودند بفریفتند تا در شبی که ناصر الدین بر بستر استراحت بخواب رفته بود بالشی بر دهانش نهادند و اطراف و جوانب آن را بقوت فروگرفتند تا نقش انقطاع یافت و بعد از آنکه علاء الدین بفیروز کوه که دار الملک او بود رسید کرت دیگر لواء جهانگیری مرتفع گردانید و بلاد بامیان و زمین داور و بست و تولک و ساخر را بحیز تسخیر کشید آنگاه متوجه غرجستان گشته با ابراهیم شاه بن اردشیر که شاه آنولایت بود صلح کرد و دختر او خورملک را بحباله نکاح درآورد و چون از آن سفر مراجعت فرمود داعی حق را لبیک اجابت گفته در سنه احدی و خمسین و خمسمائه بملک آخرت انتقال نمود مدت سلطنتش بروایت روضة الصفا شش سال است و از سیاق کلام طبقات ناصری خلاف اینمعنی مستفاد میشود و العلم عند اللّه تعالی‌

 

ذکر ملک سیف الدین محمد بن علاء الدین جهان‌سوز

 

جمهور اعیان و اشراف غور بعد از علاء الدین پسرش سیف الدین را مالک تاج و نگین ساختند و دست بیعت بوی داده اعلام تفاخر و مباهات افراختند و ملک سیف الدین بحسن صورت و سیرت موصوف بود و با رعیت در کمال عدالت سلوک مینمود و در تقویت ارکان شریعت مساعی جمیله مبذول میداشت و از غایت سخاوت حاصل بحر و کان را نابوده می‌انگاشت با همه‌کس طریقه احسان بجای می‌آورد و در استرضاء خواطر دور و نزدیک اهتمام می‌کرد و از جمله اطوار پسندیده او یکی آنکه عم‌زادگان خود سلطان غیاث الدین و معز الدین را که پدرش بیجهة حبس فرموده بود از قید غم نجات داد و آن دو برادر را مصاحب خود ساخته ابواب الطاف بر روی روزگار ایشان بگشاد اما زمان سلطنت ملک سیف الدین زود بنهایت انجامید و در وقتی که بجنک حشم غزان میرفت شهید گردید سبب این قضیه آنکه در آن اوان که علاء الدین جهان‌سوز در دست سلطان سنجر اسیر بود ملک ناصر الدین محمد که داعیه سلطنت نمود سوار حرم ملک سیف الدین محمد را غصب کرده بدرمش که در سلک سپهسالاران غور انتظام داشت بخشیده بود و چون ملک سیف الدین مالک تاج و نگین شد آندست برنجن را در دست درمش دیده او را بقتل رسانید و برادر درمش ابو العباس کینه سیف الدین را در سینه جای داده در روزیکه ملک سیف الدین در برابر غزان صف قتال می‌افراشت نیزه بر پهلویش زد و ملک از اسب افتاده لشکر غور منهزم گشتند و غزی بسر وقت ملک سیف الدین رسیده او را نشناخت و کمر پادشاهانه بر میانش دیده دست در کمر ملک زد و خواست که آنچه مطلوب اوست بدست آورد و چون بند کمر دیرتر باز شد غز کاردی بر کمربند او نهاده خواست که آنرا ببرد و آن کارد بر شکم ملک سیف الدین خورده بآن زخم درگذشت مدت سلطنتش یکسال و کسری بود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 605

 

ذکر سلطان غیاث الدین ابو الفتح محمد بن سام‌

 

پادشاه عالی‌مقام و خسرو جمشید احتشام غیاث الدین محمد بن سام از سایر سلاطین غور بوفور اسباب حشمت و ازدیاد موجبات عظمت امتیاز داشت و با وجود بسطت مملکت و اشتغال بلوازم امر سلطنت همواره همت عالی‌نهمت باداء وظایف طاعات و عبادات میگماشت در تقویت ارکان شریعت غرا از خود بتقصیر راضی نمیگردید و در تمشیت مهام ملت بیضا مراسم سعی و اجتهاد بتقدیم میرسانید از عدل شاملش عامه رعایا بل کافه برایا در مهاد امن‌وامان آسوده بودند و از جود کاملش اصحاب فضل و کمال در ظلال فراغت و رفاهیت زندگانی مینمودند و سلطان غیاث الدین محمد بن سام قبل از تکفل مهام فرق انام ملقب بشمس الدین بود و بعد از شهادت ملک سیف الدین در ولایت غور نافذ فرمان شده باندک زمانی بلاد زمین داور و قندهار و غزنین و خراسان و غرجستان را تسخیر فرمود مسجد جامع هراة که فی الواقع مهبط انواع فیوض و برکاتست از جمله ابنیه رفیعه آن پادشاه خجسته‌صفات است و سلطان غیاث الدین در شهور سنه تسع و تسعین و خمسمائه در دار السلطنه هراة درگذشت و بگنبدی که در بقعه مذکوره بهمین معنی ساخته بود مدفون گشت زمان حیاتش شصت سال بود و مدت سلطنتش چهل و سه سال‌

 

گفتار در بیان بعضی از وقایع ایام سلطنت سلطان غیاث الدین و ذکر کیفیت جهانگیری آن پادشاه عدالت‌آئین‌

 

مورخان فضیلت اقتباس آورده‌اند که چون ابو العباس ملک سیف الدین محمد را زخم زده بغور بازگشت باتفاق اشراف و اعیان آنولایت سلطان غیاث الدین را بر تخت سلطنت نشاند و باستقلال در سرانجام امور ملک و مال دخل نموده از سلطان چندان حسابی برنمی داشت بنابرآن آن پادشاه عالیشان همت بر دفع او مقصور گردانید و یکی از غلامان ترک را گفت که چون فردا ابو العباس پیش ما آید هرگاه که برادرم شهاب الدین دست بر سر نهد تو گردنش را از بار سر سبک گردان و در روز دیگر چون ابو العباس در غایت غفلت و غرور بپایه سریر سلطنت مصر رسید سلطان او را بسخن مشغول داشته در آن اثنا سلطان شهاب الدین غوری دست بر سر نهاد و فی‌الحال آن ترک بیکضرب شمشیر سرش را از بدن دور انداخت بعد از آن سلطان غیاث الدین محمد در ولایت غور بنفاذ فرمان اتصاف یافت و چون اینخبر بعمش ملک فخر الدین مسعود که حاکم بامیان بود رسید از والی هراة و حاکم بلخ استمداد کرده قصد نمود که مملکت غور را از تصرف برادرزاده بیرون آورد و آن دو سردار از موضع خویش بجانب غور در حرکت آمده ملک فخر الدین مسعود نیز از عقب متوجه گشت و سلطان لشکری بمقابله و مقاتله ایشان نامزد کرده لشکر غور بظفر و نصرت اختصاص یافتند و سر پسر قماج که حاکم بلخ بود نزد سلطان غیاث الدین آوردند

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 606

و سلطان آن سر را باستقبال فخر الدین مسعود فرستاد و ملک از یورش خود پشیمان شد و عزم مراجعت فرمود در آن اثنا افواج سپاه غور در رسیده ملک را احاطه کردند و متعاقب سلطان غیاث الدین با برادر خود سلطان شهاب الدین بسپاه خویش ملحق گشته چون عم بزرگوار را گرفتار دید پیاده شده پیش رفت و رکابش را ببوسید و گفت خداوند را بلشکرگاه باید آمد و فخر الدین طوعا او کرها بمعسکر برادرزاده رفته سلطان غیاث الدین او را بر تخت سلطنت نشاند و دست بر کمر زده در جرگه نوکران بایستاد و ملک فخر الدین از غایت انفعال سراسیمه شده سلطان غیاث الدین را سخنان درشت گفت و از تخت برخواست و بر زبان آورد که شما با من تمسخر می‌کنید و سلطان غیاث الدین معذرت نموده او را بجانب بامیان گسیل کرد و یکمنزل مشایعت فرمود بعد از آن سلطان ولایت گرمسیر و زمین داور را مسخر ساخت آنگاه ببادغیس شتافته رایت استیلا در آن جلگاه برافراخت و در شهور سنه تسع و ستین و خمسمائه غزنین را بتحت تصرف درآورده حکومت آن ولایت را ببرادر خود سلطان شهاب الدین مسلم داشت و در سنه احدی و سبعین و خمس مائه با لشکر بسیار علم توجه بجانب دار الملک هراة برافراشت بهاء الدین طغرل که یکی از غلامان سنجری بود و در آن وقت در هراة حکومت مینمود دانست که با سلطان غیاث الدین مقاتله نمی‌تواند کرد لاجرم گریخته روی بدرگاه خوارزم شاه آورد و سلطان هراة را متصرف گشته در سنه ثلث و سبعین و خمسمائه فوشنج را نیز فتح نمود و برین قیاس اساس دولت سلطان غیاث الدین روزبروز مرتفع‌تر بود تا در سنه سبع و تسعین و خمسمائه لشکر بشاد باخ نیشابور کشید و حاکم آنخطه علیشاه بن تکش خان در شهر متحصن گردید و سلطان غیاث الدین بحسب اتفاق در برابر برجی که مسکن علیشاه بود رسیده با بعضی از نزدیکان گفت که ازین برج بسنک منجنیق رخنه میتوان کرد و از اثر دولت او فی الحال آن مقدار دیوار که مشارالیه گشته بود فرود آمده شهر مسخر گشت در تاریخ گزیده مسطور است که چون سلطان غیاث الدین بنیشابور درآمد علیشاه بن تکش خان را دست بسته پیش او آوردند و دایه سلطان این معنی را ملاحظه نموده او را فرمود تا اشارت کرد که دست علیشاه را بگشادند و او را در پهلوی خود بر تخت نشانده درباره وی اصناف و الطاف مبذول داشت و رخصت داد که بخوارزم رود و سلطان غیاث الدین ضیاء الدین نامی را از خواص خویش بحکومت نیشابور نصب نموده سال دیگر لشکر بمرو کشید و آن دو بلده را نیز مسخر گردانید و چون فرمان سلطان غیاث الدین در تمامت مملکت خراسان سمت نفاذ پذیرفت فی سنه تسع و خمسمائه بحکم پادشاهی که ملک او زوال نپذیرد راه سفر آخرت پیش گرفت نظم

دو در دارد این باغ آراسته‌درو پند از هردو برخواسته

درای از در باغ و بنگر تمام‌زدیگر در باغ بیرون خرام از جمله شعرا مبارکشاه غوری که مدخل منظوم در علم نجوم از جمله نتایج طبع اوست معاصر سلطان غیاث الدین بود و در مدح او اشعار بلاغت آثار نظم مینمود و شمس الملک

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 607

عبد الجبار گیلانی و ظهیر الملک عبد اللّه سنجری در سلک وزراء سلطان غیاث الدین انتظام داشتند و همواره همت بر ترفیه حال سپاهی و رعیت میگماشتند

 

ذکر سلطان شهاب الدین ابو المظفر بن سام‌

 

برادر اعیانی سلطان غیاث الدین بود و مادر ایشان در سلک بنات بدر الدین گیلانی انتظام داشت و شهاب الدین در زمان سلطنت معز الدین لقب یافت و در شهور سنه تسع و ستین و خمسمائه بنیابت برادر بر سریر ایالت غزنین صعود نمود و در سنه احدی و سبعین و خمسمائه لشگر بهندوستان کشیده ملتان را مسخر گردانید و بعد از آن بتدریج سپاه بدیار هند میبرد و بلاد و قلاع میگرفت تا دهلی را که دار الملک آنولایاتست بحیز تسخیر آورد و یکی از غلامان خود را که قطب الدین ایبک نام داشت در آن مملکت قائم‌مقام ساخته علم عزیمت بصوب خراسان برافراخت و چون بمیان طوس و سرخس رسید خبر فوت برادر شنیده متوجه بادغیس گردید و در آن مقام بمراسم تعزیت پرداخته بلاد خراسان را بر اقرباء خود قسمت نمود برین نهج که تخت فیروزکوه را بعمزاده خویش ملک ضیاء الدین که داماد سلطان غیاث الدین بود ارزانی داشت و زمام ایالت بست و فراه و اسفزار را در کف کفایت سلطان غیاث الدین نهاد و ریاست هراة را بخواهر زاده خود ناصر الدین غازی داد و بنفس نفیس بغزنین بازگشته جنود آن حدود را فراهم آورد و بعزم رزم سلطان محمد خوارزمشاه در حرکت آمده از معرکه سلطان محمد انهزام یافت و بعد از وصول بفیروز کوه یا غزنین علی اختلاف الروایتین از نزد سلطان محمد رسولی به پیش سلطان شهاب الدین آمده پیغام آورد که برهمکنان روشنست که غبار وحشت و نقار نخست از آن جانب ارتفاع یافته لاجرم برطبق کلمه البادی اظلم آنجناب را صورت انهزام روی نمود اکنون باید که در مقام موافقت ثابت‌قدم بوده دیگر وادی مخالفت نه پیمایند و سلطان شهاب الدین سخنان مناسب در جواب گفته بین الجانبین قواعد مصالحه تاکید یافت و بعد از آن سلطان شهاب الدین فرمان فرمود که لشگر غور و غزنین باستعداد سفر سه‌ساله ترکستان مشغولی نمایند و در آن اثناء شنود که طایفه از ساکنان کوه جود سالک طریق عصیان گشته‌اند و دفع ایشان را اهم و اولی دانسته بدانطرف شتافته و بسیاری از دشمنان را بتیغ انتقام گذرانید و در وقت مراجعت بمنزل دمنک بزخم خنجر یکی از فدائیان ملاحده شهادت یافت نظم

شهادت ملک بحر و بر معز الدین‌کز ابتداء جهان مثل او نیامد یک

سیوم ز غره شعبان بسال ششصد و دو

فتاده در ره غزنین بمنزل دمنک و شمس الملک عبد الجبار گیلانی و مؤید الملک محمد بن عبد اللّه سنجری بوزارت سلطان معز الدین قیام مینمودند و ابواب کاردانی بر روی ملازمان استان سلطنت و جهانبانی میگشودند

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 608

 

ذکر سلطان غیاث الدین محمود بن سلطان غیاث الدین محمد

 

چون خبر شهادت سلطان شهاب الدین بمملکت غور رسید امراء اعیان سر بر خط فرمان برادرزاده‌اش سلطان محمود نهادند و او بفیروزکوه رفته بتمهید بساط معدلت قیام نمود امراء اطراف مانند حاکم غزنین تاج الدین یلدز و والی دهلی قطب الدین ایبک رسل و رسایل بدرگاه سلطان محمود فرستاده اظهار اطاعت و انقیاد کردند و سلطان محمود شیوه ستوده پدر و برادر خود را مرعی داشته عمارت مسجد جامع هراة را که ناتمام مانده بود باتمام رسانید و در ایام دولت او علیشاه بن تکش از برادر خود سلطان محمد خوارزم‌شاه گریخته بفیروزکوه رفت و سلطان محمد عهدنامه را که سلطان شهاب الدین پیش او فرستاده بود مبنی بر آنکه با دوست او دوست و با دشمن او دشمن باشد نزد سلطان محمود ارسال کرد و پیغام داد که علیشاه با وجود نسبت اخوت دشمن منست باید که بموجب این معاهده او را مقید گردانید بنابرآن سلطان غیاث الدین محمود علیشاه را بند کرد و طایفه از مردم عراق و خراسان که از غایت خصوصیت در فیروزکوه همراه علیشاه بودند بسلطان محمود پیغام نمودند که علی شاه و ما که اتباع اوئیم پناه باین درگاه آورده‌ایم و آزار زینهاری در مذهب اهل مروت جایز نیست اگر پادشاه علیشاه را مطلق العنان نگرداند از ما امری صدور خواهد یافت که تدارک‌پذیر نباشد و چون اراده ازلی متعلق بقتل سلطان محمود شده بود این سخنان در وی تأثیر ننمود و آنقوم موضع خواب او را معلوم کرده در شب سه‌شنبه سیوم ماه صفر سنه سبع و ستمائه بسان دزدان ببام قصر سلطان برآمدند و او را کشته بازگشتند و صباح خدام بارگاه سلطنت سلطان غیاث الدین محمود را کشته یافته نخست او را در همان قصر دفن کردند و بعد از آن جسدش را بهراة برده در کازر گاه مدفون ساختند در روضة الصفا مسطور است که بعد از شهادت غیاث الدین محمود امراء غور و سرهنگان ترک باتفاق پسر بزرگترش بهاء الدین سام را که چهارده‌ساله بود بر تخت سلطنت نشاندند و بدستور معهود علیشاه را مقید نگاه داشته بعضی از اهل فتنه را کشتند و چون اتباع علیشاه مشاهده نمودند که قتل سلطان محمود ایشان را نفعی نرسانید تدبیری اندیشیدند و جمعی را در صندوقها نشانده خواستند که بشهر درآورند و خروج نموده علیشاه را خلاص سازند و هم از میان ایشان شخصی امراء غور را برین حادثه اطلاع داده آنجماعت طایفه از شجعان را فرستادند تا آن صنادیق را بر در دروازه بگرفتند و از اصحاب غدر چهل و پنج تن بدست افتاده هریک بنوعی بقتل رسیدند و چون سه ماه از حکومت سام بگذشت اتسز بن علاء الدین جهان‌سوز که ملازمت خوارزم شاه مینمود از خوارزم با لشگری جویان رزم متوجه فیروزه‌کوه گشت و غوریان بنابر جذب خواطر سپاه خوارزم علیشاه را از محبس بیرون آوردند و اطراف شهر را مضبوط کردند اما هیچ فایده بر آن ترتب نیافت و در جمعه منتصف

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 609

جمادی الاولی سنه سبع و ستمائه خوارزمیان فیروزه‌کوه را بگرفتند و بهاء الدین سام با برادر و مادر تابوت پدر را همراه گرفته جانب هراة روان شد و علیشاه روی براه غزنین نهاد و داروغه هراة سام و برادرش را بخوارزم فرستاد و آن دو ملک‌زاده را خوارزمیان در وقت خروج چنگیز خان در آب انداختند اما اتسز بن علاء الدین جهان‌سوز مدت چهار سال از قبل سلطان محمد خوارزمشاه در فیروزه‌کوه حاکم بود و در اواخر ایام حیات میان او و تاج الدین یلدز نایره خلاف اشتعال یافته مهم بجنک و جدال سرایت کرد و اتسز در معرکه کشته گشته دیگر هیچکس از آن طبقه بحکومت نرسید

 

ذکر ملوک بامیان‌

 

اول این طبقه ملک فخر الدین مسعود است که عم سلطان غیاث الدین محمد بن سام بود و او مدتی مدید بامر حکومت بامیان و حدود طخارستان قیام مینمود و سه پسر شایسته داشت شمس الدین محمد و تاج الدین زنگی و حسام الدین علی

ملک شمس الدین محمد بن فخر الدین مسعود قایم‌مقام پدر بود و سلطان غیاث الدین پیوسته درباره او الطاف میفرمود

بهاء الدین سام بن شمس الدین محمد بعد از فوت پدر افسر حکومت بر سر نهاد و او پادشاه فاضل عادل عالم‌پرور بود و پیوسته با اهل فضل و دانش مصاحبت مینمود و افضل المتاخرین امام فخر الدین الرازی رساله بهائیه بنام آن پادشاه عالی‌مقام در سلک تحریر کشید و بهاء الدین بعد از شهادت سلطان شهاب الدین بنوزده روز متوجه عالم آخرت گردید مدت حکومتش چهارده سال امتداد داشت از اهل علم و تقوی قاضی تاج الدین زوزنی با بهاء الدین سام معاصر بود و او در بامیان بمواعظ خلایق مشغولی مینمود و بر سر منبر زبان بتوصیف بهاء الدین سام میگشود

ملک جلال الدین علی بن بهاء الدین سام پس از انتقال پدر از دار ملال مدت هفت سال در بامیان بدولت و اقبال گذرانید و در آن سال که سلطان محمد خوارزم شاه در ماوراء النهر بود بیک ناگاه بجانب بامیان ایلغار کرده بی‌خبر بسر جلال الدین علی رسید و او را بتیغ تیز گذرانیده قلمروشرا مضبوط گردانید

 

ذکر بعضی از غلامان سلاطین غور که بمرتبه پادشاهی فایض شدند

 

ارباب اخبار آورده‌اند که سلطان شهاب الدین محمد بن سام بخریدن غلامان ترک و تربیت کردن ایشان شعفی تمام داشت و بنابر آنکه او را بغیر از یک دختر فرزندی نبود روزی یکی از مقربان جرات نموده معروض گردانید که چه بودی سلطان را بخشنده بی‌منت پسران عنایت فرمودی تا بعد از حلول واقعه ناگزیر صاحب افسر و سریر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 610

گشتندی سلطان جوابداد که اگرچه پادشاهان را چند فرزند معدود می‌باشد مرا چندین هزار فرزند است که بعد از فوت من ممالک را بنام من نگاه خواهند داشت و عاقبت چنان شد که بر لفظ مبارک آن پادشاه عالی جاه گذشته بود و یکی از جمله غلامان سلطان شهاب الدین که مالک تاج و نگین گشت تاج الدین یلدز است و سلطان شهاب الدین او را در صغر سن خرید و چون آثار اقبال از ناصیه احوال او لایح گردید حکومت بلاد کرمان و شیروان که در حدود آب سند است باو ارزانی داشت و پس از شهادت سلطان شهاب الدین و رسیدن نعش او بغزنین علاء الدین محمد و جلال الدین علی ابناء سلطان بهاء الدین سام بنابر استدعاء امراء و اعیان از بامیان بدان بلده خرامیدند و خزاین سلطان معز الدین را متصرف شده علاء الدین محمد که برادر بزرگتر بود بر تخت سلطنت سلطان محمد صعود نمود و متروکات سلطان شهاب الدین میان برادران تقسیم یافت در طبقات ناصری مذکور است که جلال الدین علی دویست و پنجاه شتر زر و جوهر و اوانی مرصعه و دیگر نفایس متنوعه بار کرده ببامیان برد القصه چون روزی‌چند از حکومت ملک علاء الدین محمد درگذشت مؤید الملک وزیر باتفاق طایفه از امراء ترک بمتابعت ملک علاء الدین داده عریضه نزد تاج الدین یلدز فرستادند و اظهار اطاعت و انقیاد کرده استدعاء حضور نمودند و یلدز با سپاه موفور متوجه تختگاه سلطان مغفور گشته ملک علاء الدین محمد او را استقبال فرمود و بعد از وقوع قتال با طایفه از امرا و اقربا گرفتار شد و تاج الدین طریق مروت مسلوک داشته تمامی آنجماعت را اجازت داده تا ببامیان رفتند و بغزنین درآمده مالک تاج و نگین گشت و چون علاء الدین محمد در بامیان ببرادر پیوست ملک جلال الدین علی با جمعی کثیر از شیران بیشه یکدلی عزم رزم یلدز جزم کرده روی بغزنین آورد و تاب مقاومت آن سپاه نیاورده بکرمان رفت و جلال الدین علی کرت دیگر سلطنت دار الملک محمود سبکتکین را بعلاء الدین محمد گذاشته رایت مراجعت بصوب بامیان برافراشت و علاء الدین طایفه از امراء غور را باستیصال تاج الدین مأمور گردانیده یلدز یکی از ارکان دولت خود را باستیصال فرستاد و ایلغار کرده بیکناگاه بسر وقت غوریان رسید و جمعی کثیر از ایشان را بتیغ کین بگذرانید و چون تاج الدین بشارت فتح استماع نمود با بقیه لشکر ظفرقرین بظاهر غزنین شتافت و علاء الدین متحصن شده مدت محاصره چهار ماه امتداد یافت بعد از آن کرت دیگر جلال الدین علی بمدد برادر متوجه گشت و تاج الدین یلدز سر راه بر وی گرفت و جلال الدین علی مغلوب شده بدست یکی از لشکریان یلدز افتاد و یلدز او را بپای حصار غزنین برده علاء الدین چون حال بر آن منوال دید امان طلبیده بیرون آمد و تاج الدین یلدز روزی‌چند برادران را محبوس داشته آخر الامر رخصت داد تا ببامیان رفتند آنگاه تاج الدین باستقلال متصدی سرانجام مهام ملک و مال شده طریقه عدل و انصاف پیش گرفت و پس از چندگاه میان او و حاکم دهلی قطب الدین ایبک در حدود پنجاب آتش محاربه التهاب یافت و نسیم ظفر بر پرچم علم قطب الدین وزیده تاج الدین بجانب کرمان گریخت و ایبک مدت چهل روز

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 611

در غزنین بعیش و طرب گذرانیده از راه سنک سوراخ بهندوستان بازگشت و ماهچه رایت یلدز بار دیگر از افق دار الملک غزنین طالع شده بتدارک اختلال احوال ملک و مال اشتغال نمود آنگاه لشکر بسیستان کشید و میان او و ملک سیستان تاج الدین حرب صلح بوقوع انجامید و یلدز بجانب غزنین مراجعت کرده در اثناء راه ملک نصیر الدین حسین میرشکار سلوک طریق خلاف آشکار ساخت و بین الجانبین غبار پیکار ارتفاع یافته ملک نصیر الدین بطرف خوارزم گریخت و بعد از مدتی بغزنین بازآمده بدست نیاز در دامن لطف و مرحمت یلدز آویخت و تاج الدین رقم عفو بر جریده جریمه او کشید و مقارن آن حال سلطان محمد خوارزم‌شاه از طرف طخارستان بجانب غزنین ایلغار کرده مغافصة بحدود آن مملکت درآمد و تاج الدین از مقاومت عاجز گشته از راه سنک سوراخ متوجه هندوستان شد و در آن سفر امراء ترک متفق شده نصیر الدین حسین را با مؤید الملک وزیر بقتل رسانیدند و تاج الدین یلدز در سنه اثنی عشر و ستمائه در نواحی بهار با سلطان شمس الدین التمش که در آنوقت فرمانفرمای دهلی بود جنگ صعب روی نمود و کوکب دولت یلدز بمغرب فنا غروب کرده گرفتار گشت و سلطان شمس الدین او را بخطه بداون ارسال داشت و آنجا روز حیاتش بشام ممات تبدیل یافت مدت سلطنت ملک یلدز نه سال بود و او دو دختر داشت یکی بحباله نکاح قطب الدین ایبک بسر میبرد و دیگری در سلک ازدواج ناصر الدین قباچه و قطب الدین ایبک در وقتی که در صغر سن بود تاجری او را از ترکستان به نیشابور برده بقاضی فخر الدین عبد العزیز کوفی فروخت و ایبک در خدمت اولاد قاضی قرآن‌خوان شده بعد از آن بآموختن آداب فروسیت و تیراندازی اشتغال نموده در آن فن مهارت پیدا کرد آنگاه بازرگانی او را از قاضی خریده بغزنین برد و بسلطان شهاب الدین فروخت و سلطان ایبک را باوصاف نیک موصوف دیده متوجه تربیتش گشت و نخست او را میرآخور ساخت و چون دهلی بحیز تسخیر شهاب الدین درآمد حکومت آن مملکت را بوی تفویض نمود و ایبک در هندوستان علم اقتدار افراخته در شهور سنه تسعین و خمسمائه که سلطان متوجه غزو بنارس بود او را با عز الدین حسین خرمیل مقدمه لشکر گردانید و ایبک بیکناگاه برای آن مملکت که جیچند نام داشت رسیده بضرب تیغ و سنان او را منهزم ساخت و در شهور سنه ثلث و تسعین و خمسمائه کرت دیگر لواء جهاد افراخته بطرف نهرواله شتافت و بر رای آن ولایت نیز ظفر یافت و بعد از فوت شهاب الدین نیز در کشور هند غزوات کرد و از جانب مشرق تا حدود یارچین بتحت تصرف درآورد چنانچه سابقا مسطور شد در زمان حکومت تاج الدین یلدز بر غزنین نیز مستولی شد و چهل روز در آن بلده بعیش و نشاط گذرانیده از سر ایالت آن درگذشت و سالما غانما بدهلی مراجعت نموده در شهور سنه سبع و ستمائه در میدان چوکان‌بازی از اسب درافتاد و نقد بقا بباد فنا داد و سلطان قطب الدین در شجاعت و سخاوت مانند رستم و حاتم ضرب المثل بوده مدت بیست سال در هندوستان سلطنت نمود و از آن جمله چهارده سال خطبه بنام خود خواند کتاب تاج المآثر در ذکر احوال و

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 612

آثار آن شهریار کامکار اشتمال دارد و چون در وقت تحریر این جزو آن کتاب در نظر این ذره احقر نبود در تفصیل آن حالات شروع ننمود

آرامشاه بن قطب الدین ایبک بعد از فوت پدر باتفاق امراء دهلی بر تخت سلطنت نشست اما بسبب عدم قابلیت او را بر مسند دولت آرامش میسر نشد و امراء آرامشاه را شایسته سریر جهانبانی ندیده کس نزد سلطان شمس الدین التمش فرستادند و او را بدهلی طلبیده پادشاه ساختند و ممالک هند در آن ایام بچهار قسم انقسام یافت دار الملک دهلی تعلق بشمس الدین التمش گرفت و در اوچهه و ملتان فرمان ناصر الدین قباچه سمت نفاذ پذیرفت و لکهنوتی را ملوک خلج بحیطه ضبط درآوردند و لاهور و توابع را گماشتگان تاج الدین یلدز تسخیر کردند

ملک ناصر الدین قباچه ایضا در سلک ممالیک زرخرید سلطان شهاب الدین منتظم بود و فراست تمام و کیاست مالا کلام داشت تدبیر امور شهریاری و قواعد ملک‌داری نیکو میدانست و بامر لشکرکشی و دشمن‌کشی کما ینبغی قیام میتوانست و او بعد از فوت سلطان شهاب الدین در اوچهه و ملتان استقلال یافته بعضی از قصبات سواحل سند نیز بتصرف او درآمد و در سنه احدی و عشرین و ستمائه یکی از امراء چنگیز خان با سپاه فراوان متوجه تسخیر ملتان شد و چون ناصر الدین را تاب مقاومت آن لشکر نبود در شهر تحصن نمود و مغولان مدت چهل روز ملتان را محاصره کرده چون فتح میسر نشد لواء مراجعت افراختند و در آخر سنه ثلث و عشرین و ستمائه ملکخان خلجی و اتباع او بر بلاد سیستان مستولی شدند و ملک ناصر الدین متوجه دفع شر آنجماعت گشته بین الجانبین حربی صعب وقوع یافت ملکخان بقتل رسیده سپاهش سر خویش گرفتند و راه گریز در پیش و چون آفتاب اقبال ملک ناصر الدین قباچه بسر حد زوال رسید سلطان شمس الدین التمش فی سنه اربع و عشرین و ستمائه لشکر باوچهه کشید و ناصر الدین فرار بر قرار اختیار کرده بقلعه بکهر شتافت و سلطان وزیر خود نظام الملک محمد بن ابی سعید را بمحاصره اوچهه تعیین فرموده خود بدهلی مراجعت نمود و نظام الملک در روز سه‌شنبه ششم جمادی الاولی سنه خمس عشرین و ستمائه اوچهه را بصلح گرفته متوجه قلعه بکهر شد و ناصر الدین از آنجا نیز عزم گریز کرده در کشتی نشست و چون سفینه بمیان دریا رسید غریق بحر فنا گردید مدت سلطنتش بیست و دو سال بود

 

ذکر ابتداء حال محمد بختیار که اول ملوک خلج است‌

 

در طبقات ناصری مرقوم خامه سخنوری گشته که در زمان سلطان معز الدین از خلج غور جوانی بود در غایت شجاعت و پهلوانی اما بکراهت هیأت اتصاف داشت و چون بر پای ایستاده دستها فرومیگذاشت دستش از سر زانو مقدار یکدست درمیگذشت و این شخص موسوم بود بمحمد بختیار و او بهوس اعتبار و اختیار بدرگاه سلطان شهاب الدین رفته عارض لشکر جهة غرابت منظر علوفه او را کمتر مقرر گردانید و محمد بختیار از غزنین

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 613

بدهلی شتافته در دیوان سلطان قطب الدین نیز مهمی نتوانست ساخت بنابرآن از آنجا بطرف بداون خرامید و حاکم آنولایت هزبر الدین حسن او را بنوکری قبول نموده برای سرانجام مهمی باوده فرستاده محمد بختیار در آندیار مال بسیار حاصل کرده اسباب حرب و ادوات طعن و ضرب بهم رسانید و حدود آن ولایت را تاخته آثار شجاعت و مردانگی ظاهر گردانید وصیت شجاعت و سخاوت او بر السنه و افواه دایر گشته شمه ازین معنی بعرض قطب الدین ایبک رسید و جهة او تشریف و خلعت فرستاد و محمد بختیار بآن التفات استظهار تمام پیدا کرده مملکت بهار را از صرصر تاراج مانند باغ و بستان در موسم خزان بی‌برک و برگردانید و غنیمت بسیار بچنک آورده نزد قطب الدین ایبک برد و قطب الدین آیبک او را برتبت تربیت سرافراز ساخته در آن امر بمرتبه مبالغه فرمود که امرا و ارکان دولت را بر حال محمد بختیار رشک آمده و قاصد جان او گشته بعرض ایبک رسانیدند که محمد بختیار داعیه دارد که در نظر پادشاه با فیل جنگ کند و قطب الدین نخست از هلاک محمد اندیشیده عاقبت بنابر مبالغه مقربان بآن امر همداستان شد و فرمود تا فیل سفید را که مست گشته بود بمیدان آوردند و محمد بختیار بجنک پیل توجه کرده چون نزدیک بوی رسید بقوت هرچه تمامتر گرزی بر خرطومش زد و فیل از آن ضربت مضطرب شده روی بگریز آورد و قطب الدین بتجدید همت بر رعایت محمد بختیار گماشته همدران مجلس از نقد و ملبوس آنمقدار باو بخشید که شرح آن بر زبان قلم تیسیرپذیر نیست و فرمان فرمود که هریک از امرا فراخور حال درباره محمد بختیار لوازم انعام و احسان بجای آوردند و محمد بختیار از غایت علو همت هرچه در آنروز باو دادند بر حاضران تقسیم نموده بلکه چیزی دیگر بر آن اضافه فرمود و خلعت پادشاهانه پوشیده سرخ‌روی و دوست کام بمنزل خویش بازگشت و بعد از آن بشرقی ولایت بهار لشکر کشید و مملکت رای لکهمیر را «1» مسخر گردانید

 

گفتار در بیان شمه‌ای از مآل حال رای لکهمیر و درآوردن محمد بختیار مملکت او را در حیز تسخیر

 

مورخان دانش‌پذیر بخامه پاکیزه تحریر بر صحایف اوراق نگاشته‌اند که در هندوستان بر شرقی ولایت بهار مملکتی است بغایت عریض و بسیط که دار الملک آنرا نوهب گویند و یکی از ملوک هند در آن سرزمین مالک تاج و نگین بود و آن ملک منکوحه عاقله بافطنت داشت و آنعورت از آن رای حامله گشته ناگاه شوهرش فوت شد و چون ازو فرزندی نماند امرا و ارکان دولت تاج پادشاهی را بر شکمش نهاده بدستور معهود

______________________________

(1) صاحب تاریخ فرشته بجای رای لکهمیر راجه لکهمن نگاشته حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 614

مهام ملک را سرانجام می‌نمودند و چون آن ضعیفه احساس الم وضع حمل کرد منجمان و برهمنان را احضار فرمود و از ساعت سعد و نحوست زمان تولد لوازم تفتیش بجای آورد و آنجماعت بعد از نظر در زایجه طالع وقت بعرض رسانیدند که اگر این فرزند درین ساعت متولد شود ظاهرا در شقاوت و ادبار روزگار خواهد گذرانید و اگر پس از انقضاء دو ساعت تولد نماید بمرتبه سلطنت رسد و مدتی مدید بر مسند اقبال متمکن گردد و او چون این سخن شنید فرمود تا هردو پایش را برهم بسته او را تا زمان دخول آنساعت سرنگون آویختند آنگاه بازکردند تا آن فرزند که مشهور است برای لکهمیر در وجود آمد و همان لحظه آن ضعیفه وفات یافت چند قابله مشفقه متعهد تربیت رای لکهمیر گشتند و چون بسن رشد و تمیز رسید تمامی اشراف کمر بخدمتش بستند و او مدت هشتاد سال در کمال دولت و اقبال اوقات گذرانیده هرگز بر هیچکس تجویز ظلم و جور نفرمود و چندان سخاوت داشت که انعامش از یک لک کمتر نبود روایت است که چون محمد بختیار مملکت بهار و لکهنوتی را فتح نمود و ذکر تهور و مردانگی او در آن دیار اشتهار یافت جمعی از حکما و براهمه بخدمت رای لکهمیر شتافتند و معروض داشتند که ما را از کتب سلف چنان معلوم شده که این مملکت در تحت تصرف اتراک در خواهد آمد و حالا محمد بختیار در بهار علم اقتدار افراخته و یمکن که سال دیگر بدینجانب توجه نماید رای صواب آنست که رای با ما موافقت فرماید تا از نودهیا کوچ کرده در بعضی از قلاع سپهر ارتفاع متحصن شویم رای لکهمیر پرسید که شخصی را که برین بلاد استیلا خواهد یافت هیچ علامتی هست گفتند که یکی از علامات او آنست که چون راست بایستد و دستها فروگذارد هردو دست او از سر زانویش بگذرد چنانچه انگشتانش بساق پای او رسد رای گفت پس صواب چنان مینماید که جاسوسی ببهار فرستیم تا تفحص حلیه و حال محمد بختیار نماید اگر این علامت را در ذات او مشاهده کند بنابر اقتضاء رای شما بهرطرف که مصلحت باشد توجه نمائیم آنگاه جهة تحقیق اینمعنی منهی بجانب بهار ارسال داشتند و چون آن شخص بازآمد و کیفیت هیأت محمد بختیار را چنانچه واقع بود تقریر نمود اکثر منجمان نودهیا متفرق گشتند و رای لکهمیر همانجا توقف کرد و سال دیگر محمد بختیار با سپاه جرار بدانجانب ایلغار کرد و همچنان تند راند که بی از آنکه در نودهیا خبر توجه او اشتهار یابد در وقتی که پیش رای لکهمیر طعام نهاده بودند بدر قصرش رسید و رای پای برهنه از در دیگر بگریخت و آن مملکت معموره بتصرف محمد بختیار درآمد و خزاینی که در مدت هشتاد سال مجتمع گشته بود بدستش افتاد و رای لکهمیر ببلاد جکناتهه رفته در آن ایام اوقات حیاتش بنهایت انجامید و محمد بختیار نودهیا را ویران کرده در یکی از مداین لکهنوتی که در سرحد تبت بود رحل اقامت انداخت و آن بلده را دار الملک ساخته و بقاع خیر بنا نهاده خطبه بنام خود خواند و بعد از چندگاه سوداء تسخیر کوهستان تبت در دماغ او پیدا شده با ده هزار سوار جرار عازم آنصوب گشته شخصی که او را غلی منهچ گفتندی و از مردم آن

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 615

دیار بود راهبری سپاه را قبول نمود و بعد از طی چند منزل محمد بختیار را بشهری رسانید که نزدیک بآن نهری عظیم جریان داشت و نام آن بلغت هندی سمندر «1» بود آنگاه ده روز دیگر بجانب بالای آب طی مسافت نمود تا بموضعی رسیدند که در قدیم الایام بر آن نهر از سنگ تراشیده جسری بسته بودند مشتمل بر بیست و اند طاق و محمد بختیار با شیران بیشه پیکار از آن جسر گذشته دو نفر از امراء خود را جهة محافظت آن پل بازگذاشت و رای کامرود از عبور جنود اسلام وقوف یافته ایلچی نزد محمد بختیار فرستاد و پیغام داد که مصلحت نیست که ملک درین سال بجانب تبت روند مناسب آنکه ازین مرحله مراجعت فرمایند و استعداد تمام کرده سال دیگر متوجه گردند تا من نیز بیراق لایق غاشیه متابعت بر دوش گیرم و در تسخیر آن بلاد مساعی جمیله بتقدیم رسانم و محمد بختیار باین سخن التفات نفرموده بدستور در جبال سخت و عقبات پردرخت طی مسافت می‌نمود تا بصحرائی مسطح که در اراضی تبت بود درآمد و در آنجا شهری دید معمور و آبادان سپاه را اجازت داد که قری و قصبات آن نواحی را غارت و تاراج کنند در آن اثنا از حصاری که در آن دیار سربفلک دوار افراشته بود سپاهی مستعد پیکار بقدم مقابله و مقاتله بیرون شتافتند و آنروز حربی در غایت صعوبت وقوع یافته جمعی کثیر از لشکر محمد بختیار بدرجه شهادت رسیدند و محمد بختیار از آن سفر پشیمان گشته در ظلام لیل عنان فرار بجانب لکهنوتی انعطاف داد و حال آنکه مردمی که در حوالی آنراه اقامت داشتند آتش در کوه و هامون زده بودند چنانچه لشکریان در یازده شبانه‌روز هرچند سعی نمودند یکبرک کاه و یکشاخ هیزم نیافتند تا بغله چه رسد لاجرم الاغ بسیار تلف شد و چون بسر جسر رسیدند دو طاق را ویران دیدند که آن دو امیر که بمحافظت آن پل مامور بودند با یکدیگر خصومت نموده هریک بطرفی رفته بودند و هندوان پل را ویران کرده لاجرم محمد بختیار و اتباع او غریق بحر حیرت گشتند و طلبکار منزلی شدند که روزی‌چند آنجا باشند و کشتی تراشند و در آن حدود بتخانه یافتند در کمال ارتفاع و حصانت و در آنجا بتی بزرگ دیدند که مجسم از طلاء احمر بود بوزن قرب دو هزار من و دیگر بتان زرین و سیمین نزدیک بآن بت نهاده بودند القصه محمد بختیار از غایت اضطرار در آن بتخانه منزل گزیده لشکریانرا بترتیب کشتی مامور گردانید در آن اثنا رای کامرود از ضعف جنود اسلام آگاهی یافته رعایا و سپاه خود را فرمود تا از نیزه و نی در گرد بتخانه دیواری مرتفع سازند و هندوان بی‌ایمان آغاز انکار کرده امراء محمد بختیار معروض داشتند که اگر درین مقام پیش ازین توقف نمائیم مجموع اسیر کفار شویم مناسب آنکه توکل بر کرم الهی کرده خود را برین هندوان زنیم شاید نجات میسر گردد و محمد بختیار این رای را صواب شمرده

______________________________

(1) واضح باد که بزبان هندی دریای شور را سمندر گویند و نهر را ندی خوانند در تاریخ فرشته نام نهری که در متن مذکور است تمکیری بنظر رسیده حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 616

همگنان مکمل شدند و بیکناگاه از بیت الاصنام بیرون تاخته بر آن هندوان حمله کردند و اکثر بسلامت بیرون رفته خود را بکنار آب رسانیدند یکی از لشکریان اسب در آب رانده تا یک تیر پرتاب پایاب بود و سایر مردم که آنحال مشاهده نمودند پنداشتند که آنطرف رود آب تنگست بنابرآن همه بآب درآمدند و چون بمیان دریا رسیدند محمد بختیار با صد نفر بساحل نجات رسیده بقیه طعمه ماهیان گشتند و چون محمد بختیار بدار الملک خود نزول فرمود از غایت حزن و وفور اندوه رنجور شده در شهور سنه اثنی و ستمائه وفات یافت

محمد شیران خلجی بعد از فوت محمد بختیار امرا و اشراف خلج او را بسلطنت اختیار کردند و محمد شیران را در اواخر اوقات حیات با بعضی از هندوان مقاتله اتفاق افتاده بعز شهادت رسید

علاء الدین مردان خلجی بفرمان سلطان قطب الدین پس از واقعه محمد شیران در لکهنوتی بر مسند ایالت نشست و او بصفت جلادت موصوف بود و بعدم عقل و تمیز معروف در روز بار زبان بگزاف گشاده بقسمت ممالک عراق و خراسان پرداختی و اگر کسی بخلاف رای او سخنی گفتی در ساعت بناء حیاتش را منهدم ساختی در طبقات ناصری مسطور است که در ایام حکومت علاء الدین مردان بازرگانی بولایتش رسیده اموال او تلف شد و جمعی از نواب آن تاجر را ببارگاهش درآورده شمه از حال او معروض داشتند پرسید که این مرد از کدام شهر است گفتند از اصفهان فرمود که نشان حکومت اصفهان را بنام او بنویسند و هیچکس را زهره آن نبود که بگوید که این چه نامعقول است که میگوئی و روز دیگر یکی از مقربان که بصفت کیاست اتصاف داشت باو گفت که این تاجری که حکومت اصفهان را بوی تفویض فرموده‌اند مالی میخواهد که استعداد سپاه نماید و آن ابله این سخن را بسمع قبول شنوده مالی خطیر بآن تاجر داد و چون قوم خلج از حرکات ناپسندیده علاء الدین مردان بجان رسیدند باهم اتفاق نموده او را بقتل رسانیدند و عوض او حسام الدین عوض را پادشاه گردانیدند

 

ذکر حسام الدین عوض خلجی‌

 

در طبقات ناصری مسطور است که حسام الدین عوض در سلک خلجیان گرمسیر عوض انتظام داشت و بغایت نیکوسیرت و پسندیده‌اخلاق بود و در اوایل حال روزی فی الجمله متاعی بر درازگوشی بار کرده از موضعی بموضعی میبرد و در اثناء راه به پشته که آنرا پشت‌افروز میگفتند رسید زمره از درویشان که سیماء صلحا از بشره ایشان لایح بود بوی بازخوردند و سؤال کردند که هیچ طعام همراه داری جوابداد که بلی و فی الحال بار از درازگوش فروگرفته یکدو قرص نان و فی‌الجمله نانخورشی نزد درویشان نهاد و ایشان از آن طعام سیر خورده با یکدیگر گفتند این مردما را خدمتی پسندیده کرد لایق آنکه ما را نیز مکرمتی نسبت باو بظهور یابد آنگاه روی بحسام الدین آورده بر زبان راندند

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 617

که بهندوستان توجه نمای که تا آنجا که نهایت بلاد اسلام است بتو ارزانی داشتم و حسام الدین انگشت قبول بر دیده نهاده عنان عزیمت بدانصوب انعطاف داد و بعد از وصول بمحمد بختیار پیوسته روزبروز مهم او در ترقی بود تا بدرجه علیه سلطنت صعود نمود و در بلده لکهنوتی خطبه بنام خود خوانده سلطان غیاث الدین لقب یافت و در عدالت و سخاوت کوشیده در ایام دولت بقاع خیر طرح انداخت و در اشاعه خیرات و مبرات مراسم اهتمام بجای آورده قلم‌رو خود را معمور و آبادان ساخت و در شهور سنه اثنی و عشرین و ستمائه سلطان شمس الدین التمش عزم رزم غیاث الدین عوض جزم کرده اعلام نهضت بصوب لکهنوتی برافراخت و غیاث الدین در مقام استرضاء سلطان آمده خطبه بنام آنجناب خواند و سی و هشت زنجیر فیل و هشتاد لک زر برسم پیشکش ارسال نمود و سلطان شمس الدین از وی راضی شده بصوب دهلی مراجعت فرموده مملکت بهار را بملک عز الدین کبیر خانی عنایت کرد و بعد از روزی‌چند بار دیگر حسام الدین عوض بخیال استقلال با جمعی کثیر از ابطال رجال روی به بهار آورد و عز الدین کبیر خانی چون تاب مقاومت نداشت رایت هزیمت برافراشت بناء علی هذا در شهور سنه اربع و عشرین و ستمائه که غیاث الدین عوض بطرف بلاد کامرود رفته بود ملک ناصر الدین محمود بن ملک شمس الدین التمش بلکهنوتی شتافت و آن بلده را تسخیر نمود و اینخبر بسمع حسام الدین عوض رسیده بصوب دار الملک خود بازگشت و میان او و ملک ناصر الدین محمود محاربه روی نمود و حسام الدین بضرب حسام یکی از لشگریان ناصر الدین کشته شد و اکثر امراء خلج باسیری افتادند مدت سلطنت ملک حسام الدین عوض دوازده سال بود

 

ذکر سلطان شمس الدین التمش‌

 

کلک بلاغت نتاج منهاج سراج این داستان و افرا بتهاج را در کتاب طبقات ناصری برین موجب مرقوم گردانیده که نام پدر شمس الدین التمش ایلم خان بود و ایلم خان در سلک حکام ترکستان انتظام داشت و التمش در مبادی سن صبی و ابتداء ایام نشوونما روزی مصحوب جمعی از ابناء عم بتماشاء صحرا بیرون رفته آنجماعت مانند اخوان یوسف در طریق غدر سلوک نمودند و آنعزیز مصر مکرمت را بدراهم معدوده بیکی از تجار فروختند و آن تاجر او را ببخارا برده شخصی از قرابتان صدر جهان بیع کرد و التمش چندگاه در آن دودمان عالیشان بوده باصناف اوصاف پسندیده موصوف شد بعد از آن او را حاجی بخاری خریده بجمال الدین محمد چست قبا فروخت و چست قبا التمش را در لباس اعزاز بغزنین برده سلطان شهاب الدین بخریدنش رغبت فرمود دلالان او را هزار دینار رکنی بها کردند صاحبش مضایقه نموده سلطان فرمان داد که هیچکس در غزنین این غلام را نخرد و التمش در کسوت رقیت جمال الدین محمد ماند تا وقتی که قطب الدین ایبک از هندوستان بآستان سلطان شهاب الدین آمده او را بخرید و منظورنظر تربیت گردانیده فرزند خواند و چون پیک اجل بخدمت ایبک

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 618

رسید و پسرش آرامشاه از سرانجام مهام انام عاجز گشت امرا و اعیان بر سلطنت التمش که در آن زمان حاکم بداوان بود اتفاق نمودند و او را بدار الملک دهلی طلبیده در شهور سنه تسع و ستمائه بر مسند سروری نشاندند و سلطان شمس الدین التمش خواندند و سلطان شمس الدین بصفت نصفت و رعیت‌پروری اتصاف داشت و پیوسته همت عالی‌نهمت بر تقویت شریعت بیضا و تربیت علما و فضلا می‌گماشت لاجرم در اوقات استیلاء چنگیز بر ممالک عراق و خراسان بسیاری از سادات و افاضل بآستان اقبال‌آشیان آن پادشاه عادل التجا نمودند و از تاب آفتاب حوادث در ظلال رعایت و افضالش آسودند و در شهور سنه سته عشر و ستمائه سلطان شمس الدین را با ملک ناصر الدین قباچه محاربه دست داد و التمش ظفر یافته انهزام بجانب قباچه افتاد و در سنه اثنی و عشرین و ستمائه سلطان شمس الدین لشگر بجانب لکهنوتی کشید و مهم حسام الدین عوض را چنانچه سابقا مسطور شد بفیصل رسانید و در سنه ثلث و عشرین و ستمائه عزم تسخیر قبه رنتهپور نمود و با آنکه آنحصار در غایت متانت بود دست تقدیر ایزدی ابواب فتح بر روی روزگارش گشود و در سنه اربع و عشرین و ستمائه متوجه بلاد اوچهه و ملتان گشت و مهم سلطان ناصر الدین قباچه بموجبی که سابقا سمت تحریر یافت از هم گذشت و آن خسرو منصور در سنه تسع و عشرین و ستمائه بجانب قلعه کوالیار شتافت و کوتوال آنحصار متحصن شده سلطان در ظاهر آن حصن حصین قبه بارگاه باوج سپهر برین افراشته آغاز محاصره فرمود و چون آنقلعه در کمال استواری بود در مدت یازده ماه پیکر فتح و ظفر روی ننمود و در سه‌شنبه بیست و ششم صفر سنه ثلثین و ستمائه کوتوال کوالیار گریخته سپاه منصور بر آن حصار استیلا یافتند و سلطان هفتصد کس را بر در بارگاه نصرت پناه گردن زده از سر خون بقیه هندوان درگذشت و حکومت آن سرزمین را برشید الدین علی که در سلک اعاظم امرا انتظام داشت تفویض نموده بجانب دهلی بازگشت و در سنه ثلث و ثلثین و ستمائه بطرف ملتان لشگر کشید و در آن سفر مزاج شریفش از نهج اعتدال منحرف گردید و چون بجانب دهلی مراجعت کرد در روز دوشنبه بیست و ششم شعبان سنه مذکوره روی بملک باقی آورد مدت سلطنتش بیست سال بود و به وزارتش نظام الملک محمد بن ابی سعید الجندی قیام مینمود و از جمله افاضل نور الدین محمد العوفی در زمان سلطان شمس الدین التمش در دهلی اقامت داشت و کتاب جامع الحکایات را بنام آن وزیر صافی ضمیر بر صحیفه انشا نگاشت سلطان شمس الدین را هفت پسر و یک دختر بود بر این موجب رکن الدین فیروز شاه غیاث الدین محمد شاه ناصر الدین محمود معز الدین بهرام شاه قطب الدین محمد جلال الدین مسعود بهاء الدین محمد سلطان رضیه

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 619

 

ذکر سلطان رکن الدین فیروز شاه‌

 

سلطان فیروز شاه باستصواب امراء درگاه بعد از فوت پدر بر سریر فرماندهی نشسته ابواب خزاین بگشاد و روان حاتم را منفعل ساخته زر وافر بخاص و عام داد آنگاه ببسط بساط عشرت پرداخته در آن باب افراط نمود چنانچه در ماهی هفته هشیار نبود بنابرآن اختلال بقواعد ملک راه یافته مادرش شاه ترکان صاحب‌اختیار گشته به بعضی از حرمهای سلطان شمس الدین که از ایشان آزار در خاطر داشت مضرت بسیار رسانید و یک پسر صلبی خود قطب الدین محمد را بکشتن داد بناء علی هذا اعاظم امرا لواء خلاف مادر و پسر ارتفاع دادند در آن اثناء سلطان فیروز شاه جهة بعضی از مصالح مملکت از دهلی بیرون رفته در غیبتش میان شاه ترکان و سلطان رضیه نایره نزاع ملتهب گشت و شاه ترکان قصد رضیه نموده مردم دهلی هجوم نموده شاه ترکان را گرفته دست بیعت برضیه دادند و رضیه جمعی از معتمدان را ارسال داشت تا رکن الدین فیروز شاه را گرفته بدهلی آوردند و حبس کردند مدت سلطنت ملک فیروز شاه هفت ماه بود و او در محبس رضیه داعی یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلی رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً را لبیک اجابت گفته بجهان جاودان توجه فرمود

 

ذکر رضیه بنت شمس الدین التمش‌

 

سلطان رضیه بواسطه اخلاق مرضیه در زمان حیات پدر در سرانجام امور ملک و مال دخل مینمود و سلطان شمس الدین با وجود اولاد ذکور منصب ولایت‌عهد را باو تفویض فرموده بود نقلست که در روزی که التمش رضیه را قایم‌مقام خود میساخت بعضی از خواص معروض داشتند که با وجود چندین پسر که هریک شایسته تخت و افسر گشته سلطان بچه جهت دختری را ولی‌عهد میکند جوابداد که این دختر قابلیت جهان بانی از پسران بیشتر دارد و فی الواقع جمال حال رضیه بجمیع صفاتی که در سلطان عادل میباشد آرایش داشت و غیر از آنکه در صورت نسوان مخلوق شده بود عیبی در جبلت او نمی‌نمود و سلطان رضیه بر سریر سلطنت نشست از لباس عورات بیرون آمده قبا پوشید و تاج بر سر نهاده در میان خلق ظاهر گشت چنانچه در روزهای بار همه کس او را میدید و بهنگام رکوب بر فیل سوار شده سیر میفرمود و در اوایل دولت سلطان رضیه نظام الملک وزیر و ملک علاء الدین شیرخانی و ملک سیف الدین کوچی و ملک عز الدین کبیر خانی و ملک عز الدین سالار در طریق خلاف سلوک کرده لشگری جمع آوردند و نواحی دار الملک دهلی را معسکر کردند و سلطان رضیه بمقابله و مقاتله مخالفان قیام فرموده بعد از تکرار حرب و پیکار امرا از مقاومت عاجز گشتند و اظهار اطاعت و انقیاد کرده باردوی سلطان رضیه پیوستند اما خواطر بر آن قرار داده بودند که بهنگام فرصت دست بردی نمایند و ملک عز الدین سالار و ملک عز الدین کبیر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 620

خانی عن صمیم القلب غاشیه اطاعت و اخلاص سلطان رضیه بر دوش گرفته شمه از خیال بداندیشان را بعرض رسانیدند و شبی بر در سراپرده سلطان مجتمع گشته ملک سیف الدین کوچی و ملک علاء الدین شیرخانی و نظام الملک را طلب نمودند تا مؤاخذ و مقید گردانند و ایشان سبب طلب را دانسته هریک بطرفی گریختند و بالاخره هردو ملک گرفتار شده بقتل رسیدند و نظام الملک ببعضی از جبال صعب المسالک پناه برده همانجا عالم را بدرود کرد آنگاه سلطان رضیه منصب وزارت را بخواجه مهذب الدین محمد تفویض نمود و سیف الدین ایبک را ملقب بقتلقخان گردانیده امر سرداری سپاه را باو عنایت فرمود و کبیر خان را بحکومت لاهور فرستاد و بحسب تقدیر همدر آن ایام ملک سیف الدین فوت شده منصب او تعلق بملک قطب الدین حسن گرفت و جمال الدین یاقوت امیر الامرا شده در نهایت تقریب لواء دولت او سمت استعلا پذیرفت و بدین‌واسطه نایره حسد سایر امراء اتراک مشتعل گشته کینه رضیه در دل گرفتند و در سنه سبع و ثلثین و ستمائه کبیر خان در لاهور سالک طریق عصیان شده سلطان رضیه لشگر بدان صوب کشید و کبیر خان بقدم اعتذار پیش آمده سلطان از وی عفو نمود و ولایت ملتان را نیز بوی تفویض فرمود و عنان‌یکران بصوب دهلی انعطاف داده در روز پنجشنبه نوزدهم شعبان سنه مذکوره بمقصد رسید و در روز چهارشنبه نهم رمضان همین سال بجانب قلعه تپهنده که کوتوال آنملک التونیه بود دم از خلاف میزد متوجه گردید و چون در نواحی آنحصار نزول اجلال اتفاق افتاد بعضی از اعاظم اتراک بجهة کمال اقتدار و اختیار جمال الدین یاقوت حبشی با ملک التونیه موافق بودند خروج نمودند و یاقوت را شهید کرده رضیه را مقید بهمان قلعه فرستادند و چون در در صدف محبوس گردانیدند و ملک التونیه رضیه را راضیه ساخته در سلک ازدواج کشید و روی بتسخیر دهلی آورد و حال آنکه معز الدین بهرامشاه بن التمش در غیبت رضیه برضاء امراء دهلی بر تخت سلطنت تمکن یافته بود

 

ذکر سلطان معز الدین بهرامشاه بن التمش‌

 

چون خبر گرفتاری سلطان رضیه بدهلی رسید امرا و اشراف متفق گشته در روز دوشنبه بیست و هشتم ماه رمضان سنه سبع و ثلثین و ستمائه معز الدین بهرامشاه را پادشاه ساختند و در روز یکشنبه یازدهم شوال جمعی از اعیان و لشکریان که بعد از واقعه رضیه متوجه دهلی شده بودند بمقصد رسیده ایشان نیز بشرط نیابت ملک اختیار الدین الپتکین دست بیعت بمعز الدین دادند و در آن روز منهاج سراج جوزجانی قصیده که در تهنیت بهرامشاه گفته بود بعرض رسانید بعضی از ابیات آن قصیده اینست که نوشته میشود قصیده

زهی در شأن تو منزل ز نو آیات سلطانی‌خهی در طالعت منظم علامات جهانبانی

معز الدین و الدنیا مغیث الحق بالحقی‌سلیمان سانت در فرمانت هم انسی و هم جانی

اگر سلطانی هند است ارث دوده شمسی‌بحمد اللّه ز فرزندان توئی آن التمش نانی؟؟؟

چو دیدندت همه عالم که بر حق وارث ملکی‌درت را قبله گه کردند

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 621 هم قاصی و هم دانی‌چو منهاج سراج اینست خلقان را دعای تو

که یا رب بر سریر ملک عالم جاودان مانی‌بعهدت راست چون زهره چنان گردد همه گیتی

که جز در طره پرخم نه‌بیند کس پریشانی

القصه چون اختیار الدین الپتکین در قبض‌وبسط و حل و عقد امور مملکت مطلق العنان شد باستصواب مهذب الدین محمد وزیر تمامی مهمات ملکی و مالی را فیصل میداد و سلطان بهرامشاه را از پادشاهی جز نامی نماند لاجرم در خفیه دو غلام ترک را بقتل او مامور گردانید و ایشان در روز دوشنبه هشتم محرم سنه ثمان و ثلثین و ستمائه در مجلسی که منهاج سراج وعظ میگفت بیکناگاه خود را بالپتکین رسانیدند و بزخم سنگین او را از پای درآوردند و مهذب الدین را نیز دو زخم زدند اما کاری نبود آنگاه ملک بدر الدین سنقر راتق و فاتق مهمات پادشاهی گشت و چون رضیه و ملک التونیه نزدیک بدهلی رسیدند سلطان معز الدین باستقبال شتافته ایشانرا منهزم گردانید و رضیه و ملک التونیه در اثناء فرار بزخم تیغ بعضی از کفار شهادت یافتند در طبقات ناصری مسطور است که چون روزی‌چند بدر الدین سنقر در کمال اختیار و اعتبار اوقات گذرانید و استقلال مهذب الدین در امر وزارت نقصان پذیرفت وزیر پرتزویر در خلوت زبان بغیبت بدر الدین بگشاد و آن سخنان در ضمیر صاحب تاج و سریر جایگیر شده بر بدر الدین متغیر شد و سنقر تغییر مزاج سلطانرا فهم کرده داعیه نمود که معز الدین را از عزت سلطنت بذلت عزلت مبتلا گرداند و یکی از برادران او را بر مسند ایالت بنشاند و جهت مشورت این قضیه در روز دوشنبه هفدهم صفر سنه تسع و ثلثین و ستمائه در وثاق صدر الملک علی الموسوی که مشرف ممالک بود جمعی را که باو اتفاق داشتند مجتمع گردانید و صدر الملک را بطلب مهذب الدین وزیر فرستاد تا او را نیز با خود متفق سازد قضا را صدر الملک که بدیوانخانه وزیر آمد یکی از خواص سلطان در خانه دیگر نزد وزیر بود و چون مهذب الدین دانست که صدر الملک بچه مهم قدم رنجه فرموده آن معتمد سلطان را در نهانخانه که متصل بآن منزل بود نشاند و صدر الملک را بار داد و صدر الملک خانه را از اغیار خالی دیده بعرض وزیر رسانید که بدر الدین سنقر جهت خلع معز الدین و تعیین پادشاهی که شایسته امر خطیر سلطنت باشد قاضی جلال الدین کاشانی و قاضی شمس الدین و شیخ محمد ساوجی و بعضی از امرا و اعیان را در بنده خانه جمع ساخته و انتظار مقدم شریف شما می‌کشد مهذب الدین جوابداد که شما بسعادت بازگردید تا من تجدید وضو کرده بخدمت مبادرت نمایم و صدر الملک از دار الوزارة بیرون رفته وزیر مقرب سلطانرا طلبیده پرسید که دانستی که صدر الملک بچه مهم آمده بود گفت بلی فرمود که بسرعت هرچه تمامتر سلطانرا سوار باید شد و پیش از آنکه مفسدان متفرق شوند مهم ایشانرا فیصل می‌باید داد آن شخص در ساعت نزد سلطان رفته کیفیت حال را تقریر کرد و معز الدین بهرامشاه متوجه تأدیب بداندیشان شد و آن مردم از توجه پادشاه خبر یافته بدر الدین سنقر از غایت تهور بخدمت سلطان شتافته زبان اعتذار بگشاد و سلطان او را

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 622

از نیابت معاف داشته همانروز بحکومت بداون فرستاد و قاضی جلال الدین کاشانی معزول شده قاضی شمس الدین و شیخ محمد ساوجی فرار بر قرار اختیار کردند و بعد ازین قضیه بچهار ماه بدر الدین سنقر بیجهتی بدهلی بازآمد و سلطان از وی خایف شده بحبس آنکامل عقل و سید تاج الدین موسی که از موافقانش بود فرمان فرمود و هردو در محبس کشته گشتند و بواسطه این سیاست سایر امرا و اعیان را بر سلطان اعتماد نماند و درین اثنا خبر رسید که زمره از لشکر تاتار از آب سند گذشته بمحاصره لاهور پرداخته‌اند و پس از روزی‌چند بر آن بلده مستولی شده مراسم قتل و غارت پیش‌نهاد همت ساخته‌اند و بالفعل بتعذیب عباد و تخریب بلاد مشغول‌اند بنابرآن سلطان امیر قطب الدین حسن و خواجه مهذب الدین را با جمعی از امراء ترک و فوجی کثیر از جنود سترک بدفع چنگیزخانیان نامزد فرمود و آنجماعت بلاهور رفته از مخالفان کسی نیافتند زیرا که قبل از وصول مراجعت نموده بودند و چون خواجه مهذب الدین بسبب زخمی که در روز قتل الپتکین خورده بود کینه معز الدین در سینه داشت در خلال این احوال تدبیری اندیشیده بسلطان عرضه داشت کرد که امراء ترک هرگز بدل راست بسلطان کوچ نخواهند داد اگر حکم همایون نفاذ یابد که بنده قطب الدین حسن و سایر اهل فتن را از میان برگیرم مناسب دولت خواهد بود و بهرامشاه بواسطه غفلت و عدم وقوف در ساعت نشانی موافق مدعاء مهذب الدین در قلم آورده ارسال داشت و وزیر پرتزویر آن مثال را بخبس نزد امرا برده گفت سلطان درباره شما این نوع فرمان فرستاده صلاح چیست و آنجماعت در مخالفت بهرامشاه با یکدیگر موافقت نمودند و چون این قضیه بعرض پادشاه رسید متوهم گردید و سید قطب الدین نامی را که شیخ الاسلام دهلی بود بجانب مخالفان فرستاد تا آبی بر آتش فتنه ایشان زند اما جناب شیخ الاسلام بدم گرم نایره مخالفت را تیزتر گردانیده بدهلی مراجعت فرمود و امرا از عقب در رسیده بهرامشاه در شهر تحصن نمود و امرا آغاز محاصره کرده از نوزدهم شعبان تا اوایل ذی قعده سنه مذکوره بهرامشاه دهلی را نگاهداشته بعد از آن مخالفان قهرا قسرا آن خطه را مفتوح و مسخر ساختند و بهرامشاه را گرفته بدرجه شهادت رسانیدند مدت حکومتش دو سال و چهل و پنجروز بود

 

ذکر سلطان علاء الدین مسعود شاه بن رکن الدین فیروزشاه‌

 

چون مهم سلطان معز الدین بهرامشاه فیصل یافت امرا و اشراف سلطان ناصر الدین محمود و ملک جلال الدین ابناء سلطان شمس الدین التمش و سلطان علاء الدین مسعود شاه ولد رکن الدین فیروزشاه را که محبوس بودند از قید نجات داده بر سلطنت علاء الدین مسعود اتفاق کردند و در هشتم ذیقعده سنه تسع و ثلثین و ستمائه سلطان مسعود شاه که بغایت کریم‌طبع و نیکوسیرت بود سریر سلطنت دهلی را بوجود خود مشرف گردانیده امر وزارت را من حیث الاستقلال بخواجه مهذب الدین تفویض نمود و حکومت بهرایج را بعم خود ناصر الدین محمود رجوع فرمود و عم دیگر ملک جلال الدین را بایالت قنوج

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 623

فرستاد و ملک قطب الدین حسن را منصب نیابت داد و ایالت بلاد تاکور و سور بملک عز الدین بلبن بزرگ تعلق گرفت و خطه بداون بتاج الدین سنجر سمت اختصاص پذیرفت و خواجه مهذب الدین در غایت اختیار و اعتبار در سرانجام امور ملک و مال دخل کرد امرا از متابعت او عار داشتند و در روز چهارشنبه دوم جمادی الاولی سنه اربعین و ستمائه او را کشته صدر الملک نجم الدین ابو بکر را بر مسند وزارت نشاند و قراقوش را از حجابت معاف داشته آن منصب را بامیر غیاث الدین بلین خرد دادند و او را الغ خان خواندند و سلطان مسعود شاه در شهور سنه اثنی و اربعین و ستمائه قرابیک تیمور خان را بحکومت لکهنوتی سرافراز ساخته تیمور خان با سپاه فراوان بدانجانب شتافت و نخست طغان خان که حاکم آن مملکت بود در مقام مناقشه آمده بالاخره در هشتم ذی حجه حجة مذکوره آن منصب را به تیمور خان بازگذاشت و خود متوجه دهلی گشته در روز دوشنبه چهاردهم شهر صفر سنه ثلث و اربعین و ستمائه بپایه سریر سلطنت مصیر رسید مقارن آنحال اینخبر شایع شد که لشکر مغول از جانب قندهار و طالقان بنواحی سند آمده اوچهه را محاصره کرده مسعود شاه باسباب کثرت دستگاه متوجه دفع اعدا گشته چون اعدا از توجه پادشاه خبر یافتند از ظاهر اوچهه برخاسته بخراسان شتافتند و در آن اوان بعضی از حریفان عیش پیشه و ظریفان عشرت اندیشه در مجلس مسعود شاه راه یافته او را بر بسط بساط نشاط تحریض نمودند و او خود فی نفس الامر بشرب مدام و صحبت گلرخان سیم‌اندام مشعوف بود بنابر آن در آن باب افراط فرمود و اختلال در احوال مملکت پدید آمده امرا در خفیه قاصدی نزد عمش سلطان ناصر الدین محمود که در بهرایج بود فرستاده التماس حضور نمودند و ناصر الدین بسرعت هرچه تمامتر بصوب دهلی در حرکت آمده بعد از وصول بمقصد و صعود بر سریر مقصود مسعود شاه را گرفته محبوس گردانید و زمان حیات «1» مسعود شاه را در محبس بپایان رسانید

 

ذکر سلطنت ناصر الدین محمود بن سلطان شمس الدین التمش‌

 

ولادت سلطان ناصر الدین محمود در قصر سفید باغ دهلی در شهور سنه ست و عشرین و ستمائه دست داد و جلوس او بر سریر سلطنت دهلی در روز یکشنبه بیست و سیوم محرم سنه اربع و اربعین و ستمائه اتفاق افتاده و در روز شنبه بیست و پنجم در قصر فیروزه بار عام وقوع یافت امرا و اشراف کمر خدمت بر میان بسته زبان باداء تهنیت گشادند و در آن مجلس منهاج سراج قصیده گذرانید که مطلعش اینست مطلع

آنخداوندی که حاتم بذل و رستم کوشش است‌ناصر دنیا و دین محمود بن التمش است و سلطان ناصر الدین همدران سال که بر مسند استقلال تکیه زد بجانب بهرایج نهضت

______________________________

(1) در تاریخ فرشته بنظر رسیده که مسعود شاه بتاریخ بیست و ششم محرم سنه اربع و اربعین و ستمائه بزندان شتافته زمان حیاتش بپایان انجامید مدت سلطنتش چهار سال و یکماه و یکروز بود و العلم عند اللّه الودود حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 624

فرمود و جمعی را که خیال عصیان کرده بودند عرضه تیغ تیز گردانیده بطرف دهلی باز گشت و در ماه رجب همین سال بجانب کنار آب سند در حرکت آمده در روز یکشنبه غره ذی قعده از آب لاهور عبور کرده جنود منصور را بنهب و تاراج کوه جود مامور گردانید و الغ خان که بحسب اقتدار و اعتبار از سایر امراء کبار امتیاز یافته بود سردار سپاه شده بطرف کوه جود شتافت و بسیاری از رنود را بدوزخ فرستاده سالما غانما مراجعت نمود آنگاه ناصر الدین محمود عزم دار الملک خود فرمود و در روز پنجشنبه دوم محرم سنه خمس و اربعین و ستمائه بمقصد رسیده مدت ششماه در آن دیار ساکن بود و در ماه شعبان سنه مذکوره لشکر بجانب قنوج کشید و قلعه‌ای را که طایفه از اشرار کفار مضبوط ساخته بودند مفتوح گردانیده تمامی آن مفسدان را بقتل رسانیدند آنگاه بطرف ولایات میان دو آب نهضت نمود و قلعه نرتهه را گرفته روزی‌چند باستیصال متمردان آن نواحی پرداخت و غنیمت بسیار بدست آورده در روز پنجشنبه یازدهم ذی حجه حجه مذکوره رایت مراجعت برافراخت و درین سفر ملک جلال الدین علی بن التمش که حاکم قنوج بود بملازمت برادر مبادرت نمود و سلطان ناصر الدین محمود ایالت کهتل را باو تفویض فرمود اما جلال الدین علی توهم بی‌جایگاه بخود راه داده از راه کوهستان بجانب لاهور گریخت و سلطان در هشتم شعبان سنه سته و اربعین و ستمائه از عقب برادر نهضت نموده چند ماه در جبال و صحاری سرگردان بود و بی‌آنکه بذروه کوه مطلوب رسید در روز چهارشنبه نهم ذی حجه حجه مذکوره بدهلی بازآمد و در روز دوشنبه سیوم ربیع الآخر سنه تسع و اربعین و ستمائه آن سلطان عاقبت محمود بطرف قلعه ترور و چندیری نهضت کرد و رای آن مملکت را که پنجهزار سوار و دو لک پیاده داشت منهزم گردانید و قلعه ترور را که برافراخته او بود مفتوح ساخته بدهلی بازگشت و در روز دوشنبه بیست و سیم ربیع الاول سنه خمسین و ستمائه در دولتخانه آن بلده نزول اجلال فرمود و در روز دوشنبه بیست و دوم شوال همین سال رایت عزیمت بجانب لاهور و اوچهه و ملتان برافراخت و بواسطه سعایت عماد الدین ریحان مزاج سلطان بر الغ خان متغیر شده حکومت بلاد کوه سوالک و هانسی را بوی عنایت کرد و الغ خان بدان حدود رفت سلطان در اوایل سنه احدی و خمسین و ستمائه روی بدار الملک خود آورد و در جمادی الاولی همین سال منصب وزارت را من حیث الاستقلال بعین الملک بن نظام الملک محمد بن ابو سعید جندی تفویض نمود و ملک کشلیخان را امیر حاجب کرد و در خلال آن احوال الغ بیک که برادر الغ خان بود متوجه بهانسی گشت و الغ خان بناکور گریخت و سلطان در شهر شعبان بشهر دهلی بازآمده در شوال همین سال بجانب اوچهه و ملتان روان شد و در ذی حجه حجه مذکوره آن ممالک را که در تصرف گماشتگان شیر خان بود بحیز تسخیر آورد و حکومت اوچهه و ملتان بارسلان خان سنجر تعلق پذیرفته سلطان مراجعت فرمود و در روز پنجشنبه سیزدهم محرم سنه اثنی و خمسین و ستمائه از آب گنک گذشته براه کوهستان تا لب آب رهت رفت و غزوات کرده راه بداون

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 625

پیش گرفت و در روز پنجشنبه نوزدهم صفر بدانجا رسیده پس از نه روز بجانب دهلی باز گشت و در روز یکشنبه ششم ربیع الاول عین الملک از وزارت معزول شده بدستور سابق صدر الملک نجم الدین ابو بکر وزیر شد و روز دوشنبه بیست و ششم ماه مذکور لواء منصور در دهلی نزول اجلال فرمود و پنج ماه در آن بلده بود بعد از آن خبر متواتر گشت که الغ خان و ارسلان خان و ایبک ختائی بملک جلال الدین علی پیوسته در حدود تپهنده رایت مخالفت مرتفع گردانیده‌اند بنابرآن در ماه شعبان سلطان ناصر الدین محمود متوجه آنجانب شد و مخالفان از نهضت سلطان خبر یافته بنواحی کهرام و کهتل شتافتند آنگاه مصلحان در میان افتاده میان برادران مصالحه بوقوع انجامید و سلطان عماد الدین را که خمیرمایه آن فتنه بود بحکومت بداون فرستاده ایالت لاهور را بجلال الدین علی داد و الغ خان هم‌عنان سایر ملوک و امرا بپایه سریر اعلی آمد و سلطان ناصر الدین عنان مراجعت منعطف ساخته در روز عرفه دهلی را بیمن مقدم شریف مشرف گردانید و در سنه ثلث و خمسین و ستمائه از والی اوده قتلقخان مخالفت گونه ظاهر شده ملک بکتم باستیصال او مامور گشت و در حدود بداون بین الجانبین آتش جنگ و شین اشتعال یافته ملک بکتم بملک عدم شتافت و سلطان ناصر الدین محمود بنفس نفیس جهة تدارک آنحادثه نهضت فرمود و قتلق خان بصوب کالنجر گریخت و الغ خان او را تعاقب نموده و بدو رسیده سالما غانما بازگشت و بعد از آن سلطان عنان‌یکران بجانب دهلی انعطاف داد و در روز سه شنبه چهارم ربیع الآخر سنه اربع و خمسین و ستمائه قتلق خان از مراجعت رایت نصرت نشان خبر یافته از حدود کالنجر بکوه مانکپور شتافت و از حاکم آنولایت ارسلان خان منهزم گشته پناه بجبال ریتهور برد و در سنه خمس و خمسین و ستمائه سلطان ظفرقرین روی بآن مملکت آورده بسیاری از کفار کوه‌پایه را از سرمایه حیات بی‌بهره ساخت و غنیمت بینهایت گرفته بنیاد جمعیت قتلق خان و متابعان او را برانداخت و در روز یکشنبه بیست و سیوم ربیع الاخری سنه مذکوره بدار الملک دهلی بازآمد بعد از آن خبر رسید که کشلو خان بلین با سپاه صف‌شکن از اوچهه و ملتان حرکت کرده و در کنار آب بیاه منزل گزیده و قتلق خان بوی پیوسته و هردو سردار همعنان یکدیگر از آن منزل بجانب منصور پور و سامانه روان گشته‌اند و الغ خان بدفع شر ایشان مامور شده در روز پنجشنبه پانزدهم جمادی الاولی سال مذکور با سپاه منصور روی بمخالفان آورد درین اثنا بعضی از اعیان دهلی مانند سید قطب الدین که شیخ الاسلام بود و قاضی شمس الدین بهرایجی مکتوبی نزد قتلقخان و کشلوخان ارسال داشتند مضمون آنکه معظم سپاه مصحوب الغخان رفته‌اند و سلطان با کس اندک در شهر مانده اگر شما بدینجانب توجه نمائید ما سعی میکنیم که بحصول مقصود فایز شوید بعضی از منهیان الغخان ازین مراسله وقوف یافته کیفیت حال را عرضه داشت کردند و الغخان این عریضه را نزد سلطان فرستاده پیغام داد که مناسب آنست که اینجماعت در دار الخلافه اقامت ننمایند بنابرآن سلطان فرمان فرمود که جناب شیخ الاسلامی

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 626

و خدمت اقضومی از دهلی بیرون رفته در مواضعی که سیورغال ایشانست ساکن شوند و مشار الیهما طوعا او کرها حسب الحکم عمل نمودند و چون مکتوبات ایشان بقتلق خان و کشلوخان رسید در روز دوشنبه سیوم جمادی الاخری از سامانه متوجه دهلی گشتند و چنان بتعجیل راندند که در دو روز قرب صد کروه را مطوی شده در روز پنجشنبه ششم ماه مذکور بحوالی شهر رسیدند و حال آنکه پیش از وصول ایشان بدو روز شیخ الاسلام و قاضی از دهلی بیرون رفته بودند لاجرم ابواب مراد بر روی روزگار ایشان باز نشد و سلطان دروازه‌ها را بمردم کاردان سپرده متحصن گشت و مخالفان دو روز در ظاهر شهر بوده چون دیدند که مهمی از پیش نمیتوانند برد عازم جبال سوالک شدند و در روز سه شنبه چهاردهم ماه مذکور الغخان که از فرار مخالفان خبر یافته متوجه دهلی گشته بود در آن بلده نزول نمود و در همان اوقات صدر الملک از وزارت معزول شده تاج الدین ضیاء الملک بر مسند صاحب دیوانی نشست و در آخر سنه مذکوره خبر بدهلی رسید که طایفه از سپاه مغول از جانب خراسان باوچهه و ملتان آمده‌اند و کشلوخان بدیشان پیوسته بنابرآن در روز یکشنبه ششم محرم سنه ست و خمسین و ستمائه رایت ظفرنشان بعزم حرب مخالفان از دهلی نهضت فرمود و در اثناء راه خبر مراجعت مغولان مسموع شده بمستقر سریر سلطنت بازگشت و در هیجدهم ذیقعده سال مذکور سلطان ناصر الدین ایالت مملکت لکهنوتی را بملک مسعود ارزانی داشت و در روز یکشنبه بیست و یکم صفر سنه سبع و خمسین و خمسمائه شیر خان به حسب فرمان در ولایت بیانه و کوالیار علم حکومت بر افراشت و بر ضمیر «1» مطالعه‌کنندگان این اوراق پوشیده و پنهان نماند که از احوال سلطان ناصر الدین محمود بن سلطان شمس الدین التمش آنچه سمت تحریر یافت منقول از طبقات ناصری است که منهاج سراج جوزجانی مرقوم قلم سخن‌دانی گردانیده و مآل حال آنخسرو عاقبت محمود در کتاب مذکور مزبور نیست و از تاریخ و صاف و بناکتی چنان مستفاد میگردد که چون آفتاب اقبال ناصر الدین بسر حد زوال رسید و میان او و غلام پدرش بلبن که الغخان لقب یافته بود و از سایر امرا و ارکان دولت بتضاعف مواد قدرت و مکنت ممتاز و مستثنا می‌نمود اتفاق مخالفت افتاد و بلبن بشمشیر غدر ناصر الدین را ببهشت برین فرستاده قدم بر مسند اجلال نهاد و چون بلبن و جمعی دیگر که بعد از وی در دهلی جهانبانی نمودند معاصر خواقین چنگیز خان بودند ذکر ایشان در جزو ثانی از مجلد ثالث در سلک تحریر انتظام خواهد یافت انشاء اللّه تعالی

______________________________

(1) در تاریخ فرشته بنظر رسیده که در سنه ثلث و ستین و ستمائه سلطان ناصر الدین مریض گشت و در یازدهم جمادی الاولی سنه اربع و ستین و ستمائه از دار دنیا بدار آخرت انتقال نمود مدت سلطنتش بیست سال و چند ماه بود و مولانا عبد القادر بداونی در منتخب التواریخ نگاشته‌اند که از او وارثی نماند لهذا باتفاق امرا سلطان غیاث الدین بلبن که مخاطب بالغ خان بود بر تخت سلطنت دهلی صعود نمود حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 627

 

ذکر بعضی از حکام سیستان‌

 

مورخان سخندان آورده‌اند که بعد از انقراض ایام دولت خلف بن احمد آن ملک نیمروز را گماشتگان غزنویان ضبط میکردند و چون سلطنت از آن خاندان بسلجوقیان انتقال یافت در زمان سلطان سنجر طاهر بن محمد که بروایتی از اولاد طاهر بن خلف بن احمد بود و بقولی در سلک احفاد ملوک عجم انتظام داشت در آنولایت بنیابت سلطان سنجر لواء حکومت برافراشت و پس از فوت وی پسرش تاج الدین ابو الفضل در آن مملکت حاکم شد و او بصفت شجاعت و فضیلت و سخاوت موصوف بود و باصابت رای و تدبیر سرآمد حکام زمان می‌نمود بنابرآن در سلک مخصوصان سلطان سنجر انتظام یافت و در معارک سلطان با مخالفان آثار جلادت بظهور رسانیده پرتو انوار عنایت سلطانی بر وجناب حالش تافت و چون تاج الدین ابو الفضل درگذشت پسر بزرگترش ملک شمس الدین محمد پادشاه گشت و او بغایت متهور و بیباک و ظالم و سفاک بود و یک برادر خود را که عز الملک نام داشت میل کشیده دیگران را بقتل رسانید و در امر سیاست بمرتبه مبالغه نمود که سیستانیان خانه او را دار السیاستة میگفتند و در آن ایام که دولت و اقبال سنجری انقراض یافته حشم غزان در حدود ولایت خراسان دست بفتنه و فساد برآوردند ملک شمس الدین سپر ممانعت در روی کشیده نگذاشت که آن قوم ناپاک در ولایت او خرابی کنند و چون سیستانیان از جور و تعدی ملک شمس الدین بتنگ آمدند باتفاق خواهرش که بکثرت تبع و استعداد اتصاف داشت بر وی خروج کرده بقتلش آوردند و برادرزاده او ملک تاج الدین حرب بن عز الملک را پادشاه ساختند و او بصفت نصفت و احسان و سمت سخاوت و ایثار درم و دینار موصوف و معروف بود لاجرم اهالی سیستان عن صمیم القلب شرایط متابعتش مرعی میداشتند و چون در ایام دولت تاج الدین حرب غوریان در بلاد خراسان نافذ فرمان شدند ملک «1» تاج الدین خطبه بنام ایشان خواند و مدت شصت سال بدولت و اقبال گذرانیده مساجد و معابد و خوانق را معمور و آبادان ساخت و چون او نیز علم توجه بعالم آخرت برافراخت ولدش یمین الدین بهرامشاه که حاکم شجاع قاهر بود آن مملکت را کما ینبغی ضبط نمود نقلست که از قدیم الایام در سیستان این قاعده استمرار داشت که قبایل آن مملکت پیوسته باهم در مقام عداوت می‌بودند و هرگاه فرصت میافتند بقتل یکدیگر مبادرت مینمودند و بهرامشاه جهة دفع آن قاعده مذمومه فرمان فرمود تا از هرقبیله جمعی بگرو ستاندند و محبوس گردانیدند و در هرمحله که خونی واقع میشد مهتر آن محله را مواخذه میکرد و باین تدبیر امنیت تمام در قلمرو او پیدا شد و بهرامشاه در ایام دولت خویش دو نوبت لشکر بقهستان کشیده با ملاحده مقاتله نمود لاجرم فدائیان اسمعیلیه کمر

______________________________

(1) در روضة الصفا وفات تاج الدین حرب فی شهور سنه اثنی عشر و ستمائه بنظر رسیده حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 628

عداوتش بر میان بستند و در کمین فرصت نشسته در وقتی که بهرامشاه بمسجد جامع میرفت چهار ملحد در میان بازار از اطراف و جوانبش درآمدند و بیک ناگاه آن جوان بی‌گناه را شهید کردند از جمله افاضل ابو نصر فراهی که ناظم نصاب الصبیان است معاصر بهرامشاه بود و این چند بیت را که ثبت میشود در مدح او نظم نمود قطعه

همایون و فرخنده بر اهل گیتی‌مبارک رخ شاه فرخ‌نژاد است

شه نیم روزی و در روز ملکت‌خجسته هنوز اول بامداد است

ازین حرب کاندر قهستان نمودی‌جهانی پر از عدل و انصاف و داد است

جهان کز تو شاد است حرب محمدروان محمد ازین حرب شاد است

بمان در جهان تا جهان را طراوت‌ز آب و ز نار و ز خاک و ز باد است

نماند فراموش بر یاد خسروثنای فراهی اگر هیچ یاد است و ابو نصر فراهی نابینای مادر زاد بود و آن مقدار فراست و کیاست داشت که زیاده بر آن تصور نتوان نمود

نصرت الدین بن بهرامشاه بعد از قتل پدر باستصواب اشراف سیستان متصدی امر حکومت گشت و برادر بزرگتر خود رکن الدین را در یکی از قلاع مقید ساخت و چون روزی‌چند از ایالت ملک نصرت درگذشت طایفه از هواخواهان رکن الدین او را از محبس بیرون آورده طریق مخالفت ملک نصرت مسلوک داشتند و میان برادران محاربه روی نموده رکن الدین نصرت یافت و نصرت بطرف خراسان و غور شتافت و از ملوک آنولایات مدد ستانده بار دیگر روی بوطن مألوف آورد و در این کرت او را نصرت دست داده رکن الدین بکوستر بیرون رفت و ملک نصرت تا وقت استیلاء سپاه تاتار در سیستان شهریار بود آنگاه بضرب تیغ کفار تاتار کشته گشت رکن الدین بهرامشاه بغایت متهتک و خونریز و سفاک و فتنه‌انگیز بود و بعد از فرار برادر چندگاهی در سیستان بظلم و عدوان قیام نمود و چون ملک نصرت بمدد غوریان مستظهر گشته ثانیا بر سیستان استیلا یافت ملک رکن الدین مفلوک و بدحال روزگار میگذرانید تا وقتی که در دست کفار تاتار شربت شهادت چشید

شهاب الدین محمود بن تاج الدین حرب در زمانیکه مغولان در سیستان بقتل و غارت و خرابی شهر و ولایت اشتغال داشتند در گوشه پنهان شد و چون آنجماعت از آن مملکت مراجعت نمودند خروج کرده در ملک موروث حاکم گشت اما بسبب قلت مردم و کثرت حوادث مهم او رونق و رواج نیافت یکی از خویشانش که موسوم بود بشاه عثمان بمدد براق حاجب که در کرمان سلطنت مینمود لشکر بسیستان کشید و شهاب الدین را بقتل رسانید اما ملک تاج الدین ینالتکین که سرکرده لشگر براق حاجب و پسر عم سلطان محمد خوارزم‌شاه بود شاه عثمان را در حکومت سیستان دخل نداد و پای بر مسند ایالت نهاد و در سنه ثلث و عشرین و ستمائه قلعه اسفزار و تولک را فتح کرد و در سنه خمس و عشرین و ستمائه کرت دیگر لشکر قیامت اثر تاتار بسیستان رفتند و ینالتکین در قلعه درک محصور گشته قرب دو سال محاصره امتداد یافت و اکثر لشگر ینالتکین در

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 629

قلعه هلاک شدند و از شست قضا تیری بر چشم ملک آمده باصره‌اش نقصان یافت بعد از آن مغولان آنقلعه را گرفته هرکس را در آنجا یافتند بقتل رسانیدند و ملک را بقلعه سپهبد برده از همان شربت چشانیدند آنگاه حکومت مملکت نیم روز بحکام چنگیزی انتقال نمود و دیگر کسی از آن طبقه در سیستان باستقلال بر سریر اقبال صعود نفرمود

 

گفتار در بیان مبادی احوال ملوک خوارزم شاهی و ذکر اختصاص یافتن آنطبقه باصناف الطاف الهی‌

 

باتفاق ارباب اخبار جد سلطان خوارزم را نوشتگین غرچه میگفتند و او غلامی بود ترک‌نژاد مملوک بلکاتکین که در سلک ممالیک سلطان ملکشاه بن الپ‌ارسلان سلجوقی انتظام داشت و بلوازم مهم طشت‌داری قیام مینمود و چون بلکاتکین فوت شد سلطان ملکشاه آثار دولت در بشره نوشتکین مشاهده فرموده او را طشت‌دار ساخت و بنابر آنکه خراج خوارزم متعلق باخراجات طشت خانه میبود شحنکی آنولایت نیز تعلق بنوشتکین گرفت و نوشتکین تا آخر ایام حیات معزز بوده چون وفات یافت نه نفر از اولاد و احفاد او بایالت خوارزم سرافراز گشتند و مدت حکومت ایشان صد و سی و هشت سال امتداد پذیرفت برین موجب که تفصیل مییابد

قطب الدین محمد بن نوشتکین در سنه احدی «1» و تسعین و اربعمائه از قبل سلطان سنجر که بحکم برادر خود برکیارق والی ولایات خراسان بود حاکم خوارزم گشت و خوارزمشاه لقب یافت و قطب الدین محمد بصفات حمیده و سمات پسندیده موصوف و معروف بود و درباره اهل فضل و کمال انعام و احسان بسیار می‌نمود و مدت سی سال در دولت و اقبال گذرانیده در آن اوقات یکسال خود بدرگاه سلطان سنجر می‌آمد و سال دیگر اتسز را که پسرش بود میفرستاد و هرگز در خدمت حضرت سلطانی از خود بتقصیر راضی نشد و دامن عصمت خویش را بلوث عصیان نساخت وفاتش در سنه احدی و عشرین و خمسمائه اتفاق افتاد و بعد از وی پسرش اتسز تاج پادشاهی بر سر نهاد و اتسز خسرو «2» فاضل خوش طبع بود و بوفور علم و دانش سرآمد افاضل سلاطین مینمود و چون او نیز مانند پدر بلکه بیشتر در ذمه سلطان سنجر حقوق خدمت داشت و سلطان در تربیت

______________________________

(1) در تاریخ ابو الفدا ابتداء دولت قطب الدین محمد را فی سنه تسعین و ستمائه مرقوم نموده حرره محمد تقی التستری

(2) مؤلف برهان قاطع نام پادشاه خوارزم را اتسز بکسر اول نگاشته و معنی ترکیبی آنرا بلغت ترکی بی‌گوشت که عبارت از لاغر باشد تحریر نمود اما در فرهنگ لغات ترکی تالیف فضل اللّه خان که مولوی عبد الرحیم تصحیح نموده نام پادشاهی خوارزم را اتسز بفتح یکم و کسر سیوم رقم نمود لکن در تواریخ آنچه را بنظر رسیده اتسز بود حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 630

و رعایتش بمرتبه‌ای سعی فرمود که محسود اماثل و اقران گشت و از جمله اسباب صعود اتسز بدرجه تقرب سلطانی یکی آنکه در آن ولا که سلطان سنجر بجهة عصیان والی ماوراء النهر در نواحی بخارا لواء اقامت افراشته بود روزی سوار شده خیال شکار فرمود و در صیدگاه طایفه از ملازمان بارگاه بنابر مواضعه که با یکدیگر داشتند از اطراف و جوانب درآمده سلطان را شکاری‌وار در میان گرفتند و اتسز که در خیمه خویش در خواب بود در نیمروز گرم بیکبار برجسته سوار شد و بسرعت هرچه تمامتر از عقب سلطان سنجر در حرکت آمد و چون بشکارگاه رسید دید که مهم نزدیک بآن انجامیده که مخالفان سلطان را دستگیر کنند و علی الفور بر آن طایفه حمله کرده آنجناب را از دست برد مخالفان نجات داد سلطان سنجر از وی پرسید که سبب حرکت تو از عقب ما چه بود جواب گفت که در خواب چنان دیدم که خدام موکب همایون را در اثناء شکار واقعه هولناک پیش آمده و در مهلکه عظیم افتاده‌اند لاجرم متنبه گشته به تعجیل تمام بخدمت شتافتم القصه چون این نیکو خدمتی از اتسز سر برزد الطاف و عواطف خسروانه درباره او سمت ازدیاد پذیرفت امرا و ارکان دولت از غایت رشک و حسد قاصد جان اتسز گشته او را بر فساد ضمیر حساد اطلاع افتاد و بلطایف الحیل از سلطان رخصت حاصل نموده عازم خوارزم شد گویند که در وقتی که اتسز مراسم وداع بجای آورده از پایه سریر سلطنت مسیر روان گردید سلطان سنجر با خواص گفت که این پشتی است که دیگر روی او نتوان دید طایفه‌ای گفتند که چون این معنی بر ضمیر انور سلطانی ظاهر است سبب نوازش و موجب فرستادن او بخوارزم چیست سلطان سنجر گفت حقوق خدمت اتسز در ذمه ما بسیار است و آزار خاطر او در مذهب مروت مجوز نیست و چون اتسز بخوارزم رسید شیوه تمرد و عصیان پیش گرفته لواء خلاف مرتفع گردانید و بدان سبب سلطان سنجر چند نوبت لشکر بخوارزم کشید و کرت اخیر بین الجانبین گرگ آشتی واقع شده سلطان عنان مراجعت معطوف ساخت و اتسز بیست و نه سال بدولت و اقبال گذرانیده از آن جمله شانزده سال دم از استقلال زد و در جمادی الاخری سنه احدی و خمسین و خمسمائه از عالم انتقال نمود و مدت حیاتش شصت و یکسال بود از جمله افاضل «1» رشید وطواط که در سلک شعراء ماوراء النهر انتظام داشت و کتاب حدایق السحر فی دقائق الشعر و ترجمه صد کلمه امیر المؤمنین علی کرم اللّه وجهه از مصنفات و منظومات اوست در ملازمت اتسز بسر میبرد و پیوسته در مدح او اشعار سحر آثار نظم می‌کرد

______________________________

(1) در تذکرة نتایج الافکار بنظر احقر رسیده مولانا رشید الدین وطواط اصلش از بلخ بوده و نامش عبد الجلیل است و در سن نود و هفت‌سالگی فی سنه ثمان و سبعین و خمسمائه وفات یافت و در جرجانیه خوارزم مدفون گشت حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 631

 

گفتار در بیان مخالفت اتسز با سلطان سنجر بن ملکشاه و ذکر منازعتی که واقع شد میان آن دو پادشاه عالی جاه‌

 

چون ملک اتسز در ملک خوارزم بر مسند کامکاری متمکن گشت نسبت بسلطان سنجر اظهار مخالفت نموده بساط حقوق تربیت سلطانی را درنوشت و اینخبر بعرض سلطان سنجر رسیده در محرم الحرام سنه ثلث و ثلثین و خمسمائه لشکر بخوارزم کشید و اتسز نخست خیال مقاتله کرده آخر الامر دانست که

(گوزن جوان گرچه باشد دلیرنیارد زدن پنجه با نره شیر) لاجرم ترک ستیز نموده روی بوادی گریز آورد و لشکر سلطان سنجر اتسز را تعاقب نموده پسرش ایل قتلغ را گرفتند و بموجب فرموده سلطان آنجوان را از میان دونیم زدند آنگاه پادشاه ظفرپناه برادرزاده خود سلیمان شاه را در خوارزم گذاشته بجانب مرو بازگشت و بعد از اندک فرصتی اتسز بسر سلیمانشاه آمده او را منهزم گردانید و در سنه ست و ثلثین و خمسمائه که سلطان سنجر در مصاف قراختای شکست یافت اتسز بیشتر از پیشتر اظهار تمرد و تکبر نموده در غیاب سلطان بمرو رفت و در آن ولایت لوازم ظلم و بیداد بتقدیم رسانیده بمقر عز خود بازگردید و در آنولا رشید وطواط قصیده در مدح اتسز گفت که مطلعش اینست مطلع

چون ملک اتسز بتخت ملک برآمددولت سلجوق و آل او بسر آمد و در شهور سنه ثمان و ثلثین و خمسمائه سلطان عالیمقام بعزم انتقام متوجه خوارزم گشته اتسز در شهر متحصن شد و سلطان آغاز محاصره کرده چون نزدیک بآن رسید که فتح و ظفر میسر گردد اتسز دست در دامان اعتذار و استغفار زده بارسال تحف و هدایا مبادرت نموده التماس صلح فرمود و سلطان از غایت کرم جبلی نوبت دیگر ترک رزم کرده خوارزم را باو گذاشته بازگشت و اتسز پس از وصول سلطان سنجر بدار الملک خویش بار دیگر طریق خلاف مسلوک داشته ادیب صابر را که از نزد سلطان جهة رسالت بخوارزم رفته بود در جیحون انداخت و اینخبر بعرض سلطان سنجر رسیده کرت دیگر علم عزیمت بصوب خوارزم برافراخت و در سنه اثنی و اربعین و خمسمائه بظاهر هزار اسب نزول اجلال فرموده آن بلده را محاصره کرد و حکیم انوری که در آن یورش ملازم آن مهر سپهر سروری بود این رباعی بنظم آورد رباعی

ایشاه جهان ملک جهان حسب تراست‌وز دولت اقبال شهی کسب تراست

امروز بیک حمله هزار اسب بگیرفردا خوارزم و صدهزار اسب تراست و رشید وطواط که در هزار اسب بود چون این رباعی شنود این بیت گفته بر تیری نوشت و در اردوی سلطان افکند بیت

گر دشمنت ایشاه شود رستم کردیک خر ز هزار اسب نتواند برد و سلطان سنجر ازین جهة عظیم غضبناک شده فرمود که چون شهر مفتوح شود رشید را گرفته هفت پاره کنند و همدران روز هزار اسب بدست درآمده رشید پنهان شد و بخواص و مقربان سلطان توسل جست یکی از ایشان در محلی مناسب معروض داشت که وطواط مرغکی

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 632

ضعیف است و قابلیت آن ندارد که او را هفت پاره کنند اگر حکم همایون صدور یابد دو پاره‌اش سازیم سلطان خندان شده از سر خون رشید درگذشت و سلطان سنجر بعد از فتح هزار اسب در ظاهر خوارزم منزل گزیده در تضییق محصوران لوازم اهتمام بتقدیم رسانید درین اثنا زاهدی که او را آهوپوش می‌گفتند بخدمت سلطان شتافته در باب مصالحه سخن گفت و اتسز پیشکشهای لایق بیرون فرستاده مقرر بر آن شد که اتسز بکنار جیحون آمده در برابر پادشاه از اسب پیاده شده رخ بر زبر خاک نهد تا سلطان از سر جریمه او درگذرد و چون اتسز برحسب وعده بکنار آب آمد و در برابر سلطان بحر و بر رسید هم از بالای اسب سر فرود آورده پیش از سلطان عنان بازگردانید هرچند این بی‌ادبی بر مزاج اشرف سلطانی گران آمد اما از کمال مرحمت اصلی بطرف مرو معاودت فرموده دیگر بر سر جنگ و جدال نرفت و چون خاطر اتسز از مهم سلطان سنجر فراغت یافت چند نوبت تاخت بترکستان برده منصور و مظفر بخوارزم بازگشت و در محرم سنه سبع و اربعین و خمسمائه اتسز بطرف سقناق لشگر کشید و چون بنواحی جند رسید حاکم آنولایت کمال الدین که قبل ازین سالی چند نسبت باتسز طریق اخلاص مسلوک میداشت و هم بخاطر راه داده فرار نمود و اتسز جمعی از اعیان ملازمانرا ارسال داشت تا کمال الدین را از سطوت او ایمن گردانیده بخدمت آوردند و کمال الدین همانروز مقید شده در مجلس اتسز زمان حیاتش بسر آمد و بنابر آنکه میان حاکم جند و رشید وطواط قواعد محبت و اتحاد مرعی بود بعضی از حساد بعرض اتسز رسانیدند که رشید از مخالفت کمال الدین خبر داشته و عرضه داشت ننموده بنابرآن خوارزمشاه چندگاه رشید را از صحبت خویش محروم گردانید و رشید در ایام حرمان قطعات و قصاید عذریه در سلک نظم کشید و یکی از آنجمله این قطعه است قطعه

شاها چو دست حشمت تو بر سرم ندیددر زیر پای قهر تنم را بسود چرخ

بی‌حسن اصطناع و بر وجود و لطف توعیشم بکاست عالم و رنجم فزود چرخ

به زین نگر بمن که اگر حالتی بودو اللّه که مثل من به نخواهد نمود چرخ القصه اتسز بعد از فتح جند پسر خود ایل ارسلانرا آنجا والی گردانیده بجانب خوارزم بازگشت و در همین سال سلطان سنجر بدست حشم غزان گرفتار شد و بعد از امتداد ایام حبس سلطان اتسز بخراسان رفته با رکن الدین محمود که خواهرزاده سنجر بود ملاقات نمود و مدت سه ماه آن دو پادشاه در نواحی نسا با یکدیگر بسر برده در باب نظم امور مملکت رایها زدند اما چون مقارن آنحال سلطان سنجر از تعدی غزان نجات یافت فایده بر تدبیرات ایشان مترتب نشد و در سنه احدی و خمسین و خمسمائه اتسز بیمار گشته در اوقات مرض آواز شخصی بگوش او رسید که قرآن میخواند و چون گوش کشید شنید که این آیه بر زبان قاری جریان دارد که (وَ ما تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ) و این معنی را بفال بد گرفته مرض سمت ازدیاد پذیرفت و در جمادی الاخری سال مذکور از عالم انتقال نمود گویند که رشید وطواط بر سر جنازه اتسز میگریست و این رباعی میخواند که رباعی

شاها فلک از سیاستت می‌لرزیدپیش توبه طبع بندگی

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 633 میورزیدصاحب‌نظری کجاست تا در نگرد

تا آن‌همه مملکت باین می‌ارزید

 

ذکر ایل ارسلان بن اتسز

 

ایل ارسلان که در زمان حیات پدر حاکم جند و سقناق بود چون خبر فوت اتسز شنود از برق و باد سرعت سیر استعاره نموده بجانب خوارزم شتافت و در سیوم ماه رجب سنه احدی و خمسین و خمسمائه بدار الملک آباء خود رسیده پرتو انعام و احسانش بر وجنات احوال همگنان تافت و در ایام دولت ایل ارسلان بعضی از غلامان سنجری که ریاست و سروری داشتند ملک مؤید را پیشوای خود ساخته رکن الدین محمود خان را که خواهر زاده سلطان و قایم‌مقام او بود در نیشابور گرفتند و میل کشیدند و ایل ارسلان متوجه تأدیب غلامان گشته بشادیاخ نیشابور شتافت و عاصیانرا در آن بلده محاصره کرد و بالاخره مصالحه نمود و بخوارزم مراجعت فرمود بعد از آن ایل ارسلان در ارسال تحف و هدایا که هرسال پدرش نزد خان قراختای میفرستاد تا ایشان متعرض دیار اسلام نشوند تغافل ورزید بنابر آن قراختائیان جمعیتی ساخته متوجه ممالک ایران گشتند و خوارزم شاه این خبر استماع نموده مستعد مقاتله کفار شد و عیار بیک را با سپاهی آراسته در مقدمه روانه ساخت و عیار بیک در رفتار تعجیل کرده پیش از وصول ایل ارسلان با قراختائیان حرب نمود و اسیر سرپنجه تقدیر شد و مقارن آنحال خوارزم شاه بر بستر ناتوانی افتاده عنان مراجعت بصوب خوارزم منعطف گردانید و چون بدار الملک خویش رسید مرض اشتداد یافته در نوزدهم رجب سنه سبع و ستین «1» و خمسمائه بسرای عقبی شتافت مدت سلطنتش قریب هفت سال بود

 

ذکر سلطان شاه بن ایل ارسلان‌

 

سلطان شاه بعد از فوت پدر در مملکت خوارزم تاج سلطنت بر سر نهاد و مادرش ملکه ترکان بتدبیر امور ملک مشغول گشته مادر و پسر از تکش خان که پسر بزرگتر ارسلان بود و در ولایت جند حکومت مینمود حساب برنگرفتند و چون تکش از صورت واقعه آگاهی یافت قاصدی نزد برادر فرستاده سلطنت بعضی از ممالک موروثی را طلب فرمود سلطان شاه که بلطف طبع اتصاف داشت این رباعی را در جواب نوشت رباعی

هرگه که سمند عزم من پویه کنددشمن ز نهیب تیغ من مویه کند

اینجا برسول و نامه برناید کارشمشیر دورویه کار یک‌رویه کند تکش خان را پسری بود ملکشاه نام در برابر عم این رباعی نظم نمود و ارسال فرمود رباعی

صد گنج ترا خنجر بران ماراکاشانه ترا مرکب و میدان ما را

خواهی که خصومت از میان برخیزدخوارزم ترا

______________________________

(1) در تاریخ ابو الفدا وفات ایل ارسلان فی سنه ثمان و ستین و خمسمائه بنظر رسیده حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 634 ملک خراسان ما را

سلطان در جواب برادرزاده این رباعی دیگر گفته بجند فرستاد رباعی

ایجان عم این غم ره سودا گیرداین قصه نه در شما نه در ما گیرد

تا قبضه شمشیر که پالاید خون‌تا آتش اقبال که بالا گیرد بعد از آن میان برادران نیران نزاع اشتعال یافته سلطان شاه با جمعی کثیر از ابطال رجال بقصد تکش در حرکت آمد و تکش خان بپادشاه قراختای که در آن زمان عورتی بود پناه برده بعرض او رسانید که اگر خوارزم بمدد ملکه مفتوح گردد هرسال مال خطیر بخزانه‌اش رساند بنابرآن ملکه قراختای شوهر خویش قرما را با سپاه بلاانتها مصحوب تکش خان گردانید و تکش خان بعزم رزم برادر متوجه خوارزم گشته چون سلطان شاه و ملکه ترکان از هجوم لشکر قراختای خبر یافتند بصوب نیشابور شتافتند و تکش خان در روز دوشنبه بیست و دوم ربیع الآخر سنه ثمان و ستین و خمسمائه بخوارزم درآمده بر تخت سلطنت نشست و بعد ازین واقعه قرب ده سال میان برادران مواد نزاع در هیجان بود و سلطان شاه در هرچندگاه بیکی از سلاطین التجا نموده بامداد ایشان با تکش خان در مقام مقابله و مقاتله می‌آمد و آخر الامر بین الجانبین مصالحه اتفاق افتاده بعضی از بلاد خراسان تعلق بسلطان شاه گرفت و سلطان شاه بعد از سالی چند که در آن سرزمین حکومت نمود در سلخ رمضان سنه تسع و ثمانین و خمسمائه درگذشت و تکش خان در سلطنت مستقل گشت‌

 

گفتار در بیان کشته شدن ملک مؤید و ملکه ترکان و ذکر بعضی از منازعات سلطان شاه و تکش خان‌

 

چون سلطان شاه و ملکه ترکان از دست‌برد تکش خان و قراختائیان توهم نموده از خوارزم به نیشابور رفته و مؤید را که حاکم نیشابور بود با خود موفق ساخته لشکرهای پراکنده را جمع کردند و روی توجه بصوب خوارزم نهادند تکش خان ایشان را استقبال نموده در سر بیابان خوارزم منزل گزید و بنابر آنکه در آنصحرا آب نایاب بود سپاه ملک مؤید که از محل اقامت خوارزم شاه وقوف نداشتند فوج‌فوج به بیابان درآمده متعاقب یکدیگر طی مسافت مینمودند و هرفوجی که قدم از بیابان بیرون مینهادند بضرب تیغ لشکر خوارزم سر بباد فنا میدادند و عاقبت خوارزمیان ملک مؤید را گرفته پیش تکش خان بردند و بموجب فرمان واجب الاذعان بر در بارگاه او را از میان دونیم زدند ملکه ترکان و سلطان شاه مجال فرار یافته بدهستان شتافتند و تکش خان از عقب ایشان ایلغار کرده ملکه را بدست آورده بکشت و بخوارزم بازگشت و سلطان شاه از دهستان بشاد یاخ رفت و چون دید که طغانشاه بن ملک مؤید که در آن ملک حاکم بود از عهده تائید او بیرون نمی‌تواند آمد عازم غور گشت و ملوک غور اگرچه نسبت بسلطانشاه مراسم تعظیم و تبجیل مرعی داشتند اما در باب امداد اهمال نمودند و تکش خان از

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 635

دهستان بخوارزم رفت عظمت و حشمت او سمت ازدیاد گرفته عرصه مملکت صفت رونق و رواج پذیرفت و در آن اوان ایلچیان قراختای متعاقب و متواتر بخوارزم می‌آمدند و سوای مال مقرر از تکش خان تحف و تبرکات میطلبیدند و خوارزم شاه را تکلیفات نامعقول نموده آداب درگاه پادشاه را مرعی نمیداشتند لاجرم تکش خان بی‌تحمل شده یکی از معارف آن طایفه را بقتل رسانید و بدان واسطه میان او و قراختائیان دوستی بدشمنی مبدل گردید و اینخبر بگوش سلطانشاه رسیده از غور بمیان قراختائیانرفت و ملکه آنقوم را ملازمت کرده چنان ظاهر ساخت که میلان خواطر خوارزمیان نسبت بمن فراوانست و بمجرد توجه فوجی از عساکر منصوره آن مملکت بتصرف من در می آید و ملکه قراختای چون از تکش رنجیده بود بعد از آن‌که از سلطان شاه اینسخن شنید شوهر خود قرما را با سپاهی آراسته بامداد سلطانشاه تعیین فرمود و ایشان بحدود خوارزم شتافته تکش خان فرمان داد که آب جیحون را بر ممر مخالفان انداختند و آمد شد قراختائیان تعذر تمام پیدا کرده خوارزم شاه بتهیه اسباب قتال اشتغال نمود و درین اثنا قرما بیقین دانست که آنچه سلطان شاه از میل خواطر خوارزمیان نسبت بخود گفته بود بصدق اقتران نداشته لاجرم عزم مراجعت جزم کرده سلطانشاه از او التماس نمود که فوجی از لشکریان را همراه او گرداند تا بسرخس رود و باستظهار ایشان مهمی از پیش برد قرما این ملتمس را مبذول داشته عنان مراجعت معطوف گردانید و سلطانشاه عازم سرخس گردید و چون بلای ناگهان بسر ملک دینار که یکی از امراء غز بود و از قبل طغانشاه در سرخس حکومت مینمود فرود آمد چنانچه ملک همان‌قدر مجال یافت که خود را در خندق قلعه که نزدیک بمعسکرش بود انداخت و اهل حصار او را برسن بالا کشیده سلطان شاه محاصره آنقلعه را موقوف ساخت و بمرو رفته لشکر قراختای را اجازت مراجعت داد و بنفس نفیس خویش چند نوبت بنواحی قلعه سرخس تاخت برد و اکثر اتباع ملک دینار را متفرق گردانید و ملک دینار مانند درم ناسر درین صره تنها مانده از طغانشاه التماس نمود که عوض سرخس بسطام را باو دهد و طغانشاه ملتمس او را مبذول داشته ملک دینار روی ببسطام آورد و سلطان شاه در شهور سنه سته و سبعین و خمسمائه ده هزار سوار فراهم آورده بجانب نیشابور نهضت فرمود و طغانشاه بن ملک مؤید بمقابله و مقاتله او اقدام نموده منهزم بمقر عز خود شتافت و لشکر سلطانشاه غنیمت بسیار گرفته اقتدار تمام پیدا کردند و علی التعاقب و التوالی در حوالی نیشابور مراسم نهب و تاراج بجای می‌آوردند و اکثر امراء طغانشاه ازینمعنی بتنگ آمده خود را از مضیق حصار بیرون انداختند و بسلطان پیوستند و در محرم سنه احدی و ثمانین و خمسمائه طغانشاه ازین غصه جانگداز فوت شده پسرش سنجر شاه قایم‌مقام گشت و منکلی بیک که اتابک او بود زمام اختیار آن مملکت را بدست آورده بمصادره و مطالبه رعایاء بیچاره پرداخت و در اوایل سنه اثنین و ثمانین و خمسمائه تکش خان با سپاه فراوان از

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 636

خوارزم بصوب خراسان در حرکت آمد و سلطان شاه از راه دیگر بخوارزم شتافت و خوارزمیان بخلاف تصور او دروازه‌ها را بسته ابواب مخاصمت و محاربت برگشادند و سلطان شاه از تسخیر آن مملکت مأیوس گشته در آن اثنا شنود که تکش در ظاهر مرو رفته بارگاه باوج مهر و ماه برافراشته و همت بر فتح آن بلده گماشته بنابراین مصلحت در مراجعت دانست و چون بکنار جیحون رسید با پنجاه مرد جرار که هریک خود را ثالث رستم و اسفندیار می‌پنداشتند ایلغار کرده در شب از میان اردوی تکش بشهر درآمد و روز دیگر پرتو شعور تکش بر وصول برادر افتاد و عنان بصوب شادیاخ تافته در ربیع الاول سنه مذکوره در ظاهر شهر نزول کرد و بعد از دو ماه که سنجر شاه و منکلی بیک را محاصره نمود صلح گونه کرده بخوارزم مراجعت فرمود و از ارکان دولت شهاب الدین مسعود و سیف الدین مردانشاه خوانسالار و بهاء الدین محمد کاتب بغدادی را جهة اتمام امر مصالحه و تحصیل وجه مهادنه پیش سنجر شاه و منکلی بیک فرستاد و ایشان اینجماعت را گرفته پیش سلطانشاه ارسال نمودند و این سه کس تا زمان آشتی برادران محبوس بودند و در خلال احوال سابقه مولانا برهان الدین ابو سعید بن فخر الدین عبد العزیز کوفی که از کبار علماء خراسان و بوفور زهد و تقوی امتیاز داشت و پیوسته سلاطین در تعظیم او میکوشیدند و منصب قضاء شیخ الاسلامی آنولایت را بوی تفویض مینمودند بشادیاخ رفت منکلی بیک بوساوس شیطانی آن عالم ربانی را گرفته بکشت آنگاه سلطانشاه بار دیگر بشادیاخ لشکر کشید و چون فتح میسر نشد بطرف سبزوار رفت و در تضییق اهل شهر کوشیده کار سبزواریان باضطرار انجامید بنابرآن بشیخ احمد بدیلی که جمال حالش بعلوم ظاهری و باطنی آراسته بود توسل جستند و شیخ بمجلس سلطانشاه رفته زبان بشفاعت اهل سبزوار بگشاد و سلطان شیخ را تعظیم نموده قبول فرمود که چون بشهر درآمد مطلقا متعرض رعایا نشود بنابرآن سبزواریان ابواب شهر باز کردند و سلطانشاه بدان بلده درآمد و لحظه‌ای توقف نموده بسرخس بازگشت و در روز جمعه چهاردهم محرم سنه ثلث و ثمانین و خمسمائه سلطان تکش بار دیگر ظاهر شادیاخ را مخیم سرادقات جلال ساخت و عرابه و منجنیق نصب کرده محاصره و محاربه آغاز نهاد و کار سنجرشاه و منکلی بیک باضطرار انجامیده سادات و علما را بشفاعت از شهر بیرون فرستادند تا از تکش خان بجهة ایشان امان بستانند و تکش سخن آنجماعت را بعز قبول اقتران داده در هشتم ربیع الاول سنه مذکوره سنجر شاه و منکلی بیک از شادیاخ بیرون خرامیدند و تکش آنخطه را بیمن مقدم شریف مشرف گردانیده درباره سنجر شاه که شوهرخواهرش بود انواع لطف و احسان نمود و موکلان بر منکلی بیک گماشت تا هر چه بناحق از مردم ستانده بود از وی گرفته بصاحبان مال رسانیدند و چون منکلی بیک آنچه بتحت تصرف داشت فرود آورد او را به فخر الدین عبد العزیز کوفی دادند تا بقصاص

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 637

پسر خویش بکشت آنگاه تکشخان پسر بزرگتر خود ناصر الدین ملکشاه را والی نیشابور گردانیده بخوارزم رفت و سلطان شاه غیبت برادر را مغتنم دانسته لشکر بشاد- یاخ کشید و بمحاصره برادرزاده مشغول گشت و ملکشاه مسرعان نزد پدر فرستاده کیفیت حال باز نمود و تکش خان بی‌توقف روی بصوب خراسان آورده چون بنیشابور رسید سلطان شاه ترک محاصره داده از نیشابور بمرو رفت و تکش خان بنیشابور رسیده و بتدارک اختلال متوطنان آن بلده پرداخته زمستان بقشلاق مازندران شتافت و او در اول فصل بهار بالنک رادکان آمده لواء عظمت و حشمت مرتفع گردانید و حاجات و ملتمسات خلایق را باسعاف و انجاح اقتران داده فضلا و شعرا را صلات گرانمایه بخشید درین اثنا بواسطه مساعی جمیله نیک‌اندیشان تکش خان و سلطان شاه با یکدیگر آشتی کرده روزی‌چند ترک جنگ و نزاع دادند اما بعد از آنکه تکش خان بخوارزم رفت از سلطان شاه بعضی امور که دلالت بر نقض میثاق میکرد سر برزد و مدتی دیگر بین الاخوین آتش خلاف و شین مشتعل بوده در اوایل سنه تسع و ثمانین و خمسمائه تکش خان بهمگی همت متوجه استیصال نهال اقبال سلطانشاه گشت و کوتوال قلعه سرخس که در آن ایام از سلطان شاه خوفی داشت عریضه بدرگاه تکش خان فرستاده اظهار اطاعت و انقیاد نمود و سلطان تکش مانند برق و باد خود را بسرخس رسانید و کوتوال برحسب وعده مفاتیح قلعه و خزینه را بنواب پادشاه عالیجناب سپرد و صورت اینواقعه بعرض سلطان شاه رسیده از غایت غم و الم در سلخ رمضان سنه مذکوره بعالم آخرت انتقال فرمود

 

ذکر علاء الدین تکش خان بن ایل ارسلان‌

 

تکش خان بعظم شأن و رفعت مکان و وفور شجاعت و شمول سخاوت موصوف و معروف بود و بواسطه وسعت ولایت و بسطت مملکت مرتبه او از مراتب پدرانش تجاوز نمود بلاد خراسان و عراق را بضرب شمشیر گرفته بممالک موروث منظم ساخت و سلطان طغرل را از میان برداشته در اکثر قلمرو آل سلجوق رایت استیلا برافراخت صلات و انعامات او پیوسته بفضلا و شعرا میرسید و از مواید انعام و احسانش همه‌کس محظوظ و بهرور میگردید و تکش خان بعد از فرار سلطان شاه از خوارزم در روز دوشنبه بیست و دوم ربیع الآخر سنه ثمان و ستین و خمسمائه بدار الملک آباء خویش درآمده قدم بر تخت سلطنت نهاد و خلایق را بعدل و داد نوید داده ابواب انعام و احسان بر روی روزگار طبقات انسان برگشاد گویند در آنروز رشید وطواط را که در ملازمت خوارزمشاهیان سنش از هشتاد تجاوز نموده بود و ضعف شیخوخیت در او اثر کرده در محفه نشانده پیش تکش بردند و رشید معروض گردانید که امروز هرکس بقدر استطاعت خویش رساله یا قصیده در تهنیت جلوس پادشاه در سلک تحریر و عقد تقریر انتظام داده و بنده بنابر کبر سن و ضعف دماغ بردو بیت قناعت کرده آنگاه این رباعی عرض نمود که رباعی

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 638 جدت ورق زمانه از ظلم بشست‌عدل پدرت شکستها کرد درست

ای برتو قبای سلطنت آمده چست‌هان تا چه کنی که نوبت دولت تست وفات تکش خان در منزل چاه عرب در وقتی که بمقاتله ملاحده توجه داشت بسبب عرض مرض خناق روی نمود و آنحادثه در نوزدهم رمضان سنه ست و تسعین و خمسمائه واقع بود مورخان مدت سلطنتش را بیست و هشت سال تعیین کرده‌اند و اوقات حیاتش را پنجاه و دو سال شمرده‌اند

 

گفتار در بیان بعضی از وقایع زمان سلطنت پادشاه عالی‌مکان تکش خان بن ایل ارسلان‌

 

بر ضمیر دانش‌پذیر والیان ممالک سخن و خاطر مهر تنویر واقفان حکایات نو و کهن مخفی نخواهد بود که بعضی از حالات تکش خان در ضمن وقایع سابقه بقید کتابت درآمده و اصرار بر تکرار مرضی طباع ابناء روزگار نیست بنابرآن درین گفتار خامه بدیع آثار متعرض حالاتی که سبق ذکر یافته نمیشود و بتحریر آنچه تا غایت مذکور نگشته مبادرت مینماید و من اللّه الاعانة و التوفیق ارباب اخبار آورده‌اند که چون تمامت مملکت خراسان در حیز تسخیر تکش خان قرار گرفت قصد نمود که ولایت مرو و سرخس را بولد ارشد خود سلطان محمد دهد اما پسر بزرگترش ناصر الدین ملکشاه که پادشاه نیشابور بود التماس نمود که نیشابور را بسلطان محمد دهند و سرخس و مرو را باو ارزانی دارند و تکش برطبق مدعاء ناصر الدین ملکشاه فرمان فرموده بجانب خوارزم بازگشت و بعد از چندگاه سلطان محمد حکومت نیشابور را نیز ببرادر باز گذاشته بخدمت پدر شتافت و چون تکش خان از تسخیر ملک خراسان فارغ گردید ماه منجوق باوج عیوق رسانیده استیصال آل سلجوق پیش نهاد همت گردانید و در سنه تسعین و خمسمائه لشکر بعراق کشیده بر وجهی که سابقا مسطور شد مهم سلطان طغرل سلجوقی را در حدود ری فیصل داد و تمام قلمرو او را بتحت تصرف درآورده ابواب نصفت و رعیت‌پروری در آن دیار برگشاد و در خلال این احوال الناصر لدین عباسی بطمع آنکه بعضی از ممالک عراق تعلق بدیوان او گیرد وزیر خویش مؤید الدین بن قصاب را با خلع و تشریفات گران‌مایه نامزد ملازمت تکش خان کرد و مؤید الدین چون باسدآباد رسید و دید که قرب دو هزار کس از اکراد و اجناد عرب در اردوی او مجتمع گشته‌اند بخار غرور و پندار بکاخ دماغ راه داده کس نزد تکش خان فرستاد و پیغام داد که از موقف خلافت منشور حکومت و خلعت سلطنت مبذول افتاده و کفیل مصالح امم و اعاظم مهام بنی آدم یعنی جناب وزارت‌مآب جهة ایصال آن عوارف تا بدین مقام قدم‌رنجه فرموده و مقتضی اداء شکر چنین موهبتی آنست که خوارزمشاه با عدد اندک و تواضع بسیار باستقبال آید و در رکاب وزیر قدمی چند سیر فرماید تکش چون این سخن شنود برکمال بلاهت وزیر بی‌تدبیر اطلاع یافته فوجی از ابطال رجال را

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 639

بتأدیب او نامزد فرمود و آنجماعت متوجه اسدآباد گشته در حمله اول ابن قصاب را منهزم ساختند و تا دینور تعاقب نموده رایت مراجعت برافراختند آنگاه تکش زمام ایالت ولایت ری را در قبضه اقتدار پسر خویش یونس خان نهاد و میاجق را باتابکی او مقرر فرمود و حکومت اصفهان را بقتلغ اینانج بن اتابک محمد بن ایلدگز داده سایر امراء عراق را در تا بین او کرد و چون از سرانجام این مهام فراغت یافت عنان عزیمت بمستقر سریر سلطنت تافت و آن زمستان در خوارزم قشلاق فرموده در فصل بهار با سپاه بسیار متوجه تسخیر سقناق شد و خان آنولایت خاطر برفرار قرار داده جمعی از امرا که نسبت بخوارزم شاه بشیوه نفاق سلوک مینمودند بحاکم سقناق پیغام فرستادند که پای ثبات استوار دار که ما طریق دولتخواهی تو مسلوک خواهیم داشت و خان باین وعده مستظهر گشته در برابر خوارزمشاه صف قتال بیار است و چون در آن معرکه طالبان نام و ننگ آغاز حرب و جنگ نمودند امراء منافق از عقب اردوی تکشخان درآمده دست بغارت و تاراج برآوردند لاجرم لشگر اسلام شکست یافته کفار بسیاری از خوارزمیانرا بتیغ بیدریغ گذرانیدند و تکش خان بعد از هژده روز پریشان‌حال بخوارزم رسیده ناصر الدین ملکشاه ولد ارسلان شاه را در خراسان قایم‌مقام ساخته جهت پرسش پدر بخوارزم رفت و در غیبت او سنجر شاه مرکز دولت خالی دیده باغواء طایفه از اهل فتنه اندیشه خروج کرد و پیش از آنکه این معنی از حیز قوه بفعل آید کیفیت حال بعرض تکش رسیده سنجر شاه را طلب نمود و آنساده دل بی‌تامل بخوارزم رفته تکش خان جهان بینش را میل کشید و این رباعی‌از جمله منظومات سنجر شاه است که در آنواقعه نظم نموده رباعی

تا چرخ کهن ببدگمانی برخواست‌دل از سر کار این جهانی برخواست

چون دست قضا چشم مرا میل کشیدفریاد ز عالم جوانی برخواست و تکش بعد از چند روز که سنجر شاه را محبوس نگاه داشت بنابر درخواست خواهر خویش که منکوحه او بود با طلاقش حکم فرمود و علوفه و انعام او را بدستور پیشتر مقرر کرد و مقارن این حال یونس خان را ضعفی در باصره پیدا شده در ولایت ری آن مرض علاج نپذیرفت بنابرآن میاجق را بنیابت خود تعیین کرده روی توجه بخراسان نهاد و در غیبت یونس خان وزیر خلیفه ابن قصاب بعزم تسخیر عراق از بغداد در حرکت آمد و قتلغ اینانج از اصفهان بمیاجق پیوست تا باتفاق دفع مؤید الدین را پیش‌نهاد همت سازند در آن اثنا میاجق بی‌جهتی قتلغ اینانج را کشته سرش را نزد تکش خان فرستاد و پیغام داد که قتلغ اینانج خیال مخالفت خان داشت بنابرآن جان بباد فنا داد و تکش خان هرچند دانست که کشتن قتلغ اینانج علامت عصیان میاجق است اما بحسب مصلحت وقت ظاهر نکرد و روی توجه بعراق آورد و چون بمزدقان رسید ابن قصاب «1» بقضاء اجل گرفتار گردید اما سپاه بغداد این معنی را اظهار ننمودند و در

______________________________

(1) در تاریخ ابو الفدا بنظر رسیده که ابن قصاب در اوائل شعبان سنه اثنین و تسعین و خمسمائه وفات یافته حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 640

برابر تکش آمده عزم رزم فرمودند و عاقبت از ستیز و آویز عاجز گشته راه گریز پیش گرفتند و تکش پس از مشاهده صورت فتح و ظفر از غایت غضب فرمان فرمود تا ابن قصاب را از گور بیرون کشیده سرش را از تن جدا کردند و بخوارزم بردند بعد از آن تکشخان باصفهان رفته یکی از ابناء خود را بحکومت آن مملکت تعیین فرمود و بصوب خوارزم معاودت نمود و در ماه ربیع الاول سنه ثلث و تسعین و خمسمائه ناصر الدین ملکشاه در خراسان وفات یافت و چون خبر آن مصیبت بعرض تکشخان رسید لوازم تعزیت بجای آورده حکومت آن مملکت را بسلطان محمد ارزانی داشت و نظام الملک و سعد الدین مسعود وزیر را جهة ضبط اموال دیوانی بدانجانب روانساخت مقارن آن حال میان خان ترکستان و خواهرزاده او الپ درک وحشتی روی نموده الپ درک بجند آمد و قاصدی بخوارزم فرستاده بخوارزمشاه پیغام داد که اگر اینجانب مدد یابم خال خود را در حال از میان برداشته مملکتش را تسلیم گماشتگان دیوان اعلی نمایم و تکشخان سلطان محمد را از خراسان بازطلبیده سپاه فراوان مجتمع ساخت و بجانب ترکستان رایت عزیمت برافراخت و بعد از وصول بحدود جند سلطان محمد را با فوجی از بهادران پیل‌تن و دلیران صف‌شکن در مقدمه روان فرمود و سلطان محمد بالپ درک پیوسته روی بجنگ خان ترکستان نهاد و در معرکه خانرا اسیر کرده بخدمت پدر رسانید و تکشخان ترکستانرا مقید بخوارزم برد و مملکتش را بالپ درک ارزانی داشت و چون الپ درک بکثرت اعوان و انصار مستظهر گشت با تکشخان در مقام تمرد آمده خوارزم شاه خان ترکستانرا از محبس بیرون آورد و با او عهد و پیمان نموده بر سر الپ درک فرستاد و بنفس نفیس متوجه شادیاخ شده در ذی حجه سنه اربع و تسعین و خمسمائه در آندیار نزول اجلال فرمود و بعد از سه روز جهة دفع فتنه میاجق که دم از عصیان میزد بجانب عراق نهضت نمود و اقدام ثبات و قرار میاجق از استماع خبر توجه خوارزم شاه متزلزل گشت و عساکر خوارزم سر در پی او نهاده میاجق مدتی در گرد ولایت عراق هرروز بمنزلی و هرشب جائی میگذرانید و آخر الامر خود را در قلعه فیروزکوه انداخته سپاه تکشخان آنقلعه را بجنگ گرفتند و میاجق را اسیر کرده در نواحی قزوین باردوی پادشاه ظفرقرین رسانیدند و تکشخان او را ببرادرش آقچه که هرگز از وی جز وی جریمه در وجود نیامده بود بخشید اما مقرر شد که یکسال در زندان باشد آنگاه بجند رفته بقیه ایام حیات را آنجا بگذراند و چون خاطر تکشخان از دغدغه میاجق فراغت یافت قلاع ملاحده را پیش‌نهاد همت ساخته بظاهر قلعه ارسلان کشای که در نواحی قزوین بود شتافت و بعد از آنکه مدت چهار ماه آن قلعه را محاصره نمود مهم بمصالحه انجامیده اسماعیلیه ارسلان کشای را تسلیم خوارزم شاه کردند و بحصار الموت رفتند و تکش خان ایالت ولایت عراق را بپسر خود تاج الدین علیشاه تفویض فرموده روی توجه بخوارزم نهاد مقارن آنحال نظام الملک سعد الدین مسعود وزیر بر دست یکی از فدائیان شهید شده و تکش خان از استماع قتل وزیر بغایت متأثر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 641

گشته فرمان داد که سلطان محمد با سپاه باران عدد بعزم تخریب قلاع و بلاد ملاحده توجه نماید و ابتدا از ترشیز کندو شاه‌زاده بموجب فرموده بمحاصره آنحصار استوار اشتغال نمود و در آن اوقات بی‌سببی ظاهر علمش بشکست و این معنی را بفال بد گرفته ناگاه خبر فوت پدر بوی رسید و کیفیت فوت تکش خان چنان بود که در شهور سنه سته و تسعین و خمسمائه مرض خناق عارض ذات عدالت صفاتش گشت و بسعی اطباء حاذق آن مرض زایل شده سلطان تکش در ایام نقاهت بخیال استیصال ملاحده از خوارزم نهضت فرمود و هرچند طبیبان و نیک‌اندیشان گفتند که چند روز دیگر حرکت نمی‌باید نمود تا صحت کامل شامل وجود شریف پادشاه عادل شود بسمع رضا نشنود و چون بمنزل چاه عرب رسید مرض نکس کرد و پادشاه طبیعت دست تصرف از تدبیر امور بدن کوتاه ساخته تکش خان روی بجهان جاودان آورد وزارت تکش خان سالهای فراوان تعلق بنظام الملک سعد الدین مسعود بن علی الابهری میداشت و او باصابت رای و تدبیر سرآمد وزراء صافی ضمیر بود و در ایام اختیار در تمهید بساط عدل و انصاف مساعی جمیله مبذول داشته در تقویت احکام شریعت اهتمام نمود و پیوسته تکش خان را باستیصال ملاحده ترغیب میکرد بنابر آن ملاحده جمعی از فدائیانرا برقتل وزیر مامور گردانیدند و آنجماعت در سالی که تکش خان از فتح قلعه ارسلان کشای فراغت یافت بملازمت آستان وزارت آشیان شتافته در وقتی که سعد الدین مسعود بر در سرای خویش ایستاده بود بزخم کاردی او را از پای درآوردند در روضة الصفا مسطور است که از نوادر اتفاقات آنکه سعد الدین مسعود وزیر بنابر عداوتی که با حاجب کبیر شهاب الدین مسعود خوارزمی و حمید الدین عارض داشت در مجلس تکش خان ایشانرا بامور ناشایست و اعمال نابایست منسوب ساخت و رخصت قتل مشارالیهما حاصل کرده فرمود تا حمید الدین را بر در سرایش گردن زدند و میخواست که حاجب را نیز از عقب او روان سازد که ناگاه باقتضاء قضا خون وزیر بر زیر خون عارض ریخت و حاجب از آنحادثه نجات یافته بگریخت یفعل اللّه ما یشاء و یحکم ما یرید و بعد از شهادت سعد الدین مسعود ولدش صدر الدین علی قایم‌مقام گردید و او تا آخر ایام حیات تکش بآن امر مشغول بود و در رعایت و تربیت اصحاب فضلیت سعی بلیغ مینمود از جمله حاویان فضایل نفسانی سید اسمعیل بن حسین بن محمد الجرجانی زمان تکشخانرا بوجود خود مشرف داشت و بنام نامی آنپادشاه عالیشان ذخیره خوارزم‌شاهی و کتاب اعراض الطیب و خفی علائی را بر صحایف روزگار نگاشت و از شعراء آنزمان یکی عماد زوزنی است و در آنسال که تکشخان از قشلاق مازندران بالنک رادکانشتافت و بر مسند حشمت و شوکت نشسته پرتو انوار عنایتش بر وجنات احوال اهالی روزگار تافت عماد بملازمت آنپادشاه فضیلت نهاد رسید و قصیده گذرانید که چهار بیت اولش این است قصیده

بحمد اللّه از شرق تا غرب عالم‌بشمشیر شاه جهان شد مسلم

سپهدار اعظم شهنشاه دنیانگین بخش شاهان خداوند عالم

تکش خان ایل ارسلان بن اتسزپدر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 642 بر پدر پادشه تا بآدم‌خرامید بر تخت فیروز بختی

چو خورشید بر تخت فیروزه طارم

و دیگری از آنجمله خاقانی شروانیست صاحب گزیده نام و لقب خاقانی را ابراهیم بن علی نوشته و در نفحات افضل الدین در قلم آمده و باتفاق ناظمان اشعار و اصحاب اخبار خاقانی سرآمد شعراء روزگار بود و در نظم قصیده گوی بلاغت از امثال و اقران می‌ربود بنابرآن او را حسان العجم می‌گفتند و رشید وطواط در مدح وی گوید که مثنوی

ای سپهر قدر را خورشید و ماه‌وی جهان فضل را دستور و شاه

افضل الدین بو الفضایل بحر فضل‌فیلسوف دین‌فزای و کفرکاه و خاقانی را مثنویست تحفة العراقین نام و این سه بیت از آنکتابست مثنوی

وقتست که وقت بر سر آیدسیلاب بلا ز در درآید

وقتست که مرکبان انجم‌هم نعل بیفکنند و هم سم

وقتست که این چهار حمال‌بنهند محفه مه و سال و آنچه حمد اللّه مستوفی نوشته که وفات خاقانی «1» در سنه اثنی و ثمانین و خمسمائه در تبریز اتفاق افتاد و در مقبره سرخاب مدفون شد ظاهرا سهوا ترقیم نموده بنابر آنکه باتفاق مورخان تکش خان در سنه تسعین خمسمائه عراق و اصفهان را فتح کرد و خاقانی قصیده در مدحش بنظم آورد که دو بیت اولش این است قصیده

مژده که خوارزم شاه ملک صفاها نگرفت‌ملک عراقین را همچو خراسان گرفت

ماهچه چتر او قلعه گردون گشادمورچه تیغ او ملک سلیمان گرفت

 

ذکر سلطان محمد بن تکش خان‌

 

لقب سلطان محمد بزعم اکثر ارباب خبر قطب الدین بود و بعقیده طایفه علاء الدین و باتفاق مورخان آفاق آنخسرو با استحقاق بصفت نصفت و رعیت‌پروری و همت سخاوت و معدلت گستری موصوف بود و بوفور جاه و جلال و حصول اسباب امانی و آمال معروف بسطت مملکتش از هرچه در حوصله گنجد افزون و کثرت شوکتش از احاطه قوت احتمال بیرون همواره در تقویت شریعت بیضا میکوشید و هرگز در تربیت علما و افاضل از خود بتقصیر راضی نمیگردید و او بعد از استماع خبر فوت پدر خود تکش خان از ترشیز بخوارزم رفته در روز پنجشنبه هشتم شوال سنه سته و تسعین و خمسمائه قدم بر مسند سلطنت نهاد و جهة ایصال این بشارت مسرعان باطراف و اکناف مملکت فرستاد و در اوایل سلطنت سلطان محمد سلطان غیاث الدین غوری لشکر بخراسان کشید و بر وجهی که سبق ذکر یافت اکثر آنولایات را بحیز تسخیر درآورد و لواء استیلا بقبه جوزا رسانیده خیال فتح سایر ممالک خوارزم شاهی با خود مخمر کرد و چون اینخبر بسمع سلطان محمد رسید بعزم رزم غوریان از دار الملک خوارزم متوجه خراسانگشته مدتها

______________________________

(1) واضح باد که در نتایج الافکار بنظر احقر رسیده که خاقانی فی سنه خمس و تسعین و خمسمائه ازین جهان فانی بسرای جاودانی نقل نمود و العلم عند اللّه الودود حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 643

در میان آن دو پادشاه عظیم الشان آتش خلاف و نزاع مشتعل گردید و در اکثر معارک صورت فتح و نصرت خوارزم شاه را روی نمود و چون در شهور سنه تسع و تسعین و خمسمائه رشته حیات سلطان غیاث الدین سمت انقطاع پذیرفت باندک زمانی اکثر ولایات خراسان بحوزه دیوان سلطان محمد خوارزم شاه قرار گرفت و سلطان شهاب الدین از این غصه بی‌آرام شده با سپاهی که روز رزم بر شب بزم پیش آنها ترجیح داشت بصوب خوارزم علم عزیمت برافراشت و سلطان بعد از استماع اینخبر از خان قراختای مدد طلبیده با هفتادهزار سوار جرار نیزه‌گذار شط نور را معسکر ساخت و سلطان شهاب الدین بکنار آب آمده در جانب شرقی رایات عالیات برافراخت و فرمان داد که معبری پیدا کنند تا روز دیگر از آب عبور نماید و ابواب جنگ و رزم بر روی سپاه خوارزم بگشاید مقارن آنحال تا نیکو طراز با لشگر قراختای و حاکم سمرقند سلطان عثمان با سپاه فراوان بمدد خوارزم شاهیان رسیدند و اینمعنی غوریانرا معلوم شده در نیم‌شب عنان بصوب خراسان منعطف گردانیدند و سلطانمحمد روز دیگر مخالفانرا تعاقب نموده در حدود هزار اسب ایشانرا دریافت و از جانبین صف قتال آراسته بعد از ستیز و آویز سلطان شهاب الدین روی از معرکه برتافت و سلطانمحمد با عروس فتح و ظفر دست در آغوش کرده بزم پادشاهانه ترتیب داد و در آن مجلس مطربه فردوس نام که از سمرقند بود زبان باداء این رباعی بگشود رباعی

شاها ز تو غوری بلباسات بجست‌ماننده موزه از کف پات بجست

از اسب پیاده گشت و رخ پنهانکردپیلان بتو شاه داد و از مات بجست بعد از آن میان سلطانمحمد و سلطان شهاب الدین مصالحه بوقوع انجامید و بعضی از ولایات خراسان بدیوان خوارزم شاه و برخی بجانب سلطان شهاب الدین متعلق گردید و چون سلطان شهاب الدین در سنه اثنی و ستمائه روی بعالم عقبی آورد سلطان محمد تمامت بلدان خراسان را تصرف کرد و پس از فوت سلطان محمود غوری و تاج الدین یلدز مملکت غور و غزنین نیز خوارزم شاه را مسلم گشت بلکه باندک زمانی آن پادشاه کامران از سرحد ترکستان تا همدان مسخر ساخته صیت عظمتش از ایوان کیوان درگذشت ظهور چنگیز خان و لشکر کشیدن او از ایران بتوران در زمان سلطان محمد بوقوع پیوست و بسبب هجوم مغولان در اکثر ولایات ماوراء النهر و خراسان قتل عام وقوع یافته متنفسی از صعوبت آنحادثه فارغ ننشست وفات سلطان محمد در وقت فرار از صولت سپاه تاتار فی سنه سبع عشر و ستمائه در جزیره از جزایر آبسکون روی نمود و مدت سلطنتش باستقلال بیست و یکسال بود

 

گفتار در بیان فتح سمرقند و بخارا و ذکر محاربات خوارزم شاه با خان قراختا

 

در اوایل سنه ستمائه که خاطر سلطان محمد از ضبط دیار خراسان بل اکثر ممالک ایران فراغت یافت به نیت تسخیر بلاد توران عنان‌یکران بصوب ماوراء النهر

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 644

تافت و نخست ببخارا رفته پسر بادمجان‌فروشی را که بتغلب بر آن بلده مستولی شده بود بسیاست رسانید آنگاه بسمرقند شتافته حاکم آنولایت سلطان عثمانکه او را سلطان السلاطین میگفتند باستقبال موکب خوارزم شاهی استعجال نمود و مشمول عواطف بیدریغ گشت و چون در آن اوان خوارزم شاه از تحکمات قراختائیان بتنگ آمده بود بعد از فتح سمرقند و بخارا بعزم رزم پادشاه قراختای که بگور خان اشتهار داشت لواء کشورگشا افراشت کور خان تا نیکو طراز را که سرخیل امرا و مقربان او بود با سپاهی نامحدود بجنگ سلطان محمد روان فرمود و در روز جمعه از جمعات ماه ربیع الاول سال مذکور تلاقی فریقین اتفاق افتاد خوارزمشاه سرداران سپاه را گفت که مناسب آنست که دست از استعمال تیغ و تیر کشیده دارید تا وقتی که خطباء اسلام پای بر منابر نهاده زبان بدعاء (اللهم انصر جیوش المسلمین و سرایا هم) بگشایند بعد از آن بیکبار حمله آورید و بنابر اشارت پادشاه اسلام لشگر نصرت انجام در میدان مردان جولان میکردند تا زمان معهود دررسید آنگاه بیکبار بر کفار تاخته اساس زندگانی طایفه را منهدم ساختند و قراختائیان نیز بقدم ممانعت پیش آمده نایره جدال بمثابه برافراخت که بهرام خون‌آشام را بر کشتگان قضاء معرکه دل بسوخت آخر الامر بحسب وعده (وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ) نسیم فتح و فیروزی بر شقه علم سلطان محمد در اهتزاز آمده قراختائیان آغاز گریز کردند و تا نیکو طراز زخمی خورده از پشت زین بر روی زمین افتاد یکی از لشکریان او را اسیر گردانیده بنظر سلطان سرافراز رسانید و سلطان محمد از مشاهده صورت فتح و نصرت مبتهج و مسرور گشته و لوازم شکر و سپاس کریم ملک‌بخش بجای آورد و منشیان عطاردفطنت فتح نامها قلمی کرده بدستور معهود لقب جناب سلطانی را اسکندر ثانی نوشتند سلطان محمد فرمود که چون امتداد ملک سنجری زیاده از مدت دولت اسکندری بوده مناسب آنست که لفظ سنجر اضافه القاب همایون شود آنگاه پادشاه ظفرپناه تا نیکو طراز را با فتح‌نامه بخوارزم فرستاد و بنفس نفیس روی بجنگ حاکم اترار که سالک طریق عصیان بود نهاد و آوازه وصول چتر ملک فرسای خوارزمشاهی در آن دیار شیوع یافته حاکم اترار دانست که بیت

چو گنجشک با باز بازی کندبخون ریز خود ترک تازی کند لاجرم لطف پادشاهی را شفیع جرایم خود ساخته با تیغ و کفن ببارگاه سلطان زمن شتافت و روی عجز و نیاز بر زمین سوده زبان اعتذار و استغفار بگشاد خوارزمشاه چون او را بدانسان دید از سر خونش درگذشت و چنان مقرر گشت که با عیال و اطفال و امتعه و اموال از اترار بولایت نسا انتقال نماید و بقیه ایام حیات را آنجا بگذراند آنگاه یکی از ملازمان درگاه بحکومت اترار متعین شده شهریار فلک‌اقتدار بجانب خوارزم بازگشت و سلطان عثمان را مصحوب خود بآن دیار برده یکی از حجله‌نشینان سراپرده خوارزم شاهی را بنکاح او درآورد و همدر آن ایام که خوارزم شاه بدار الملک خود رسید تا نیکو طراز بقتل آمده

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 645

جثه او طعمه ماهیان دریا گردید مقارن این احوال منهیان بارگاه سلطنت و استقلال بمسامع جاه و جلال رسانیدند که مفتنی چند در شهر جند قدم در وادی عصیان نهاده و ابواب فتنه و فساد بر روی رعایا و صحرانشینان گشاده بنابرآن سلطان کامران بدانجانب شتافته مواد طغیان بداندیشان را چنانچه می‌باید منقطع گردانید و در آن اثنا شنید که کفار قراختا بمحاصره سمرقند اشتغال دارند و هفتاد نوبت میان ایشان و مسلمانان جنگ واقع شده و بیش از یکنوبت قراختائیان را غلبه دست نداده لاجرم عنان‌یکران بدان طرف منعطف ساخت و بمجرد آوازه توجه موکب سلطانی مردم قراختای طالب مصالحه گشته از ظاهر سمرقند برخواستند و خوارزمشاه از فر وصول همایون سمرقند را فردوس مانند ساخته باجتماع عساکر نصرت مآثر فرمان فرمود درین اثنا ایلچیان کوشلک که یکی از شاهزادگان ترکستان بود و نسبت بگور خان در وادی مخالفت سیر مینمود بآستان سلطنت‌آشیان رسانیدند و اظهار اخلاص نموده قاعده شرط و پیمانرا برین موجب مؤکد گردانیدند که اگر خوارزمشاه پیش از کوشلوک گور خان را مستاصل گرداند بلاد ترکستان تا کاشغر و ختن تعلق بدیوان اعلی داشته باشد و اگر کوشلوک در این امر پیش دستی نماید تا آب بناکت بر وی مسلم بود بعد ازین مواضعه یکنوبت کوشلوک بر گور خان غالب آمده بار دیگر مغلوب شد و چون جنود نامعدود در ظل رایت سلطان محمد مجتمع گشتند روی توجه بحرب گور خان نهاد و در وقت تسویه صفوف و استعمال سیوف اسپهبد کبودجامه که از خوارزم شاه رنجیده بود عنان بصوب فرار انعطاف داد گردان هردو کشور و مردان هردو لشگر برهم تاخته گرد و غبار عظیم شایع شد بمثابه که غالب از مغلوب متمیز نگشت و لشگریان هردو طرف آغاز تاراج نموده هرطایفه بطرفی گریختند و خوارزمشاه با جمعی از خواص باردوی قراختای افتاد و بنابر آنکه طریقه سلطان محمد چنان بود که در روز جنگ متلبس بلباس مخالفان میگشت و در آنروز نیز بدستور معهود جامه قراختائی دربرداشت هیچکس او را نشناخت لاجرم از تعرض کافران ایمن ماند و بعد از چند روز مجال فرار یافت و در کنار آب بناکت بسپاه خود پیوسته مبشران باطراف ممالک ارسال داشت تا مردم را از سلامتی ذات شریف آگاهی دادند آنگاه بخوارزم رفته باصلاح حال سپاه اشتغال نمود

 

ذکر درآمدن غزنین بتصرف سلطان محمد خوارزمشاه و بیان منازعت او با خلیفه بغداد الناصر لدین اللّه‌

 

در سنه احدی عشر و ستمائه بعرض سلطان محمد رسید که تاج الدین یلدز که بعد از فوت سلطان شهاب الدین غوری در غزنین مالک تاج و نگین گشته بود بعالم آخرت انتقال نموده و یکی از غلامان او قایم‌مقام شده از استماع اینخبر هوس تسخیر دار الملک سلطان محمود سبکتکین برضمیر خوارزم‌شاه استیلا یافته بدانصوب شتافت و حاکم غزنین از

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 646

صولت سپاه ظفرقرین ترسیده بی‌استعمال سیف و سنان آن بلده را باز گذاشت و خوارزم شاه در کمال حشمت و استقلال بغزنین درآمده اعلام اقتدار برافراشت در تاریخ گزیده مسطور است که سلطان محمد بعد از فتح غزنین فرمود تا منشیان فصاحت قرین لفظ اسکندر ثانی در القابش افزایند و بیست و هفت خروار طبل زرین ترتیب داده در روز اول اشارت کرد که بیست و هفت ملکزاده که در ملازمت آستان سلطنت‌آشیان بودند آن نقارها را بنوازش درآوردند بیت

فلک گفت کارش بغایت رسیدچو طبلک زنش از شهان شد پدید و در روضة الصفا مسطور است که در وقتی که سلطان محمد بتفحص خزاین سلطان شهاب الدین پرداخت مناشیر ناصر ظاهر شد که بشهاب الدین در قلم آورده او را بر مخالفت و محاربت خوارزم شاه تحریص نموده بود و اینمعنی ضمیمه آزاری شد که سلطان محمد از ناصر در خاطر داشت و اسباب رنجش خوارزم شاه از ناصر لدین اللّه بسیار است از آنجمله یکی آنکه در وقتی که جلال الدین حسن نومسلمان که از کیش الحاد که شیوه آبا و اجدادش بود تبرا نموده بدستور سلاطین اسلام رایت بحج فرستاد ناصر لواء او را بر علم سلطان محمد تقدیم داد دیگر آنکه ناصر چند نفر از فدائیان اسمعیلی را از جلال الدین حسن طلبیده در بغداد نگاه داشته بود و از هرکس میرنجید آن متهورانرا بقتلش مأمور میگردانید و او غلمش که تربیت‌یافته خوارزم شاه بود و در عراق بسر میبرد بزخم تیغ آنجماعت بقتل آمد بنابراین جهات سلطان محمد خاطر بران قرارداد که بطرف بغداد رفته بساط خلافت آل عباس را در نوردد و اما میخواست که ببهانه تمسک جوید که در آن امر نزدیک و دور او را معذور داشته نگویند که پادشاه اسلام بطمع ملک و مال قصد امام انام مینماید بحسب اتفاق در آن اوان ناصر خلیفه از شریف مکه رنجیده فدائیان الموتی را بحرم فرستاد که مهم شریف را کفایت کنند و فدائیان در عرفات غلط کرده برادر شریف را در عوض او کشتند و چون سلطان محمد اینخبر شنود از علماء اسلام استفسار نمود که هرامامی که بر امثال این حرکات ناپسندیده اقدام نماید و قصد پادشاهی که همت او بر اعلاء اعلام اسلام مقصور باشد امر بکشتن او فرماید آن پادشاه را جایز بود که آن خلیفه را خلع نموده کسیرا که شایسته سجاده امامت داند بجایش نصب کند خصوصا که استحقاق امامت و خلافت سادات حسینی دارند و آل عباس بتغلب و تسلط آن منصب را غصب نموده اند و چون این فتوی تکمیل یافت خوارزمشاه نام ناصر را در قلمرو خویش از خطبه افکنده با سید علاء الملک ترمذی که در سلک اجله سادات منتظم بود بیعت فرمود و با سپاهی افزون از ریگ صحراء خوارزم متوجه بغداد گشت و چون بعقبه حلوان رسید در اوایل فصل خریف حریف برف و سرما بمرتبه هجوم نمود که برف از سر خیام عساکر نصرت انجام درگذشت و دست و پای لشگریان از شدت برودت از کار و رفتار بازماند و بسیاری از چهارپایان روی بچراگاه عدم نهادند بنابرآن سلطان عنان بکران بجانب خوارزم انعطاف داد تا سال دیگر بیشتر از پیشتر یراق سفر کرده متوجه دار السلام شود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 647

اما بواسطه توجه چنگیز خان از توران بایران مهم نوعی دیگر گشت و فساد مزاج روزگار بمرتبه انجامید که از سرحد اصلاح درگذشت‌

 

ذکر شمه از مآل حال شیخ مجد الدین بغدادی و بیان انطفاء شعله حیات او بآبیاری تیغ ستم و بیدادی‌

 

کنیت شیخ مجد الدین ابو سعید است و اسم شریفش شرف بن المؤید بن محمد بن ابو الفتح و آنجناب بروایتی از بغداد بود و بقولی از بغدادک که از جمله قرای خوارزم است و شیخ مجد الدین در ایام جوانی بملازمت شیخ نجم الدین کبری که افضل مشایخ عصر بود رسید و در سلک مریدان آنحضرت انتظام یافت و شیخ نجم الدین در اول حال او را بخدمت مستراح بازداشت والده شیخ مجد الدین که از فن طبابت صاحب وقوف بود کس بملازمت شیخ نجم الدین فرستاده پیغام داد که مجد الدین مردی نازک‌مزاج است و سر انجام مهمی که بدو رجوع شده خالی از صعوبتی نیست اگر شیخ رخصت فرماید من ده غلام ترک فرستم تا آنخدمت را بجای آورند شیخ جوابداد که چون تو از علم طب وقوف داری عجب است که این سخن میگوئی اگر پسر ترا تب صفراوی عارض شود و من دارو بغلام ترک دهم پسر تو چگونه صحت یابد و باندک زمانی شیخ مجد الدین را در ظل تربیت شیخ نجم الدین ترقی تمام دست داده روزی سکر بروی غلبه کرد روی بجمعی که در گرد وی نشسته بودند آورده گفت ما بیضه بط بودیم بر کنار دریا و شیخ نجم الدین مرغی بوده ما را در زیر جناح تربیت گرفت تا از بیضه بیرون آمدیم ما چون بچه بط بودیم بدریا در رفتیم و شیخ بر کنار ماند و این معنی بر شیخ نجم الدین ظاهر گشته فرمود که در دریا میراد و شیخ مجد الدین سخن شیخ را شنیده بترسید و چند روز انتظار کشیده در وقتی که حال شیخ نجم الدین خوش بود طشتی پر آتش بر سروپای برهنه بمجلس شیخ رفت و در کفش‌گاه بایستاد و شیخ نظر بر وی افکنده گفت چون بطریق درویشان عذر سخن پریشان میخواهی ایمان بسلامت بری اما سرت برود در دریا و ما نیز در سر تو شویم و سرهای سروران ملک خوارزم بر سر تو شود و عالم خراب گردد و باندک زمانی آنچه بر زبان شیخ نجم الدین گذشت واقع شد چنانچه از سیاق کلام آینده ظاهر خواهد گشت نقلست که شیخ مجد الدین در خوارزم بموعظه خلایق مشغولی میفرمود و مادر سلطان محمد که ضعیفه جمیله بود بمجلس وعظ شیخ میرفت گاه‌گاه بخانه وی نیز تشریف میفرمود بنابرآن جمعی از اهل حسد فرصت یافته در وقتی که خوارزم شاه در غلواء مستی بود گفتند که مادر تو بمذهب ابو حنیفه کوفی در حباله نکاح شیخ مجد الدین درآمده است شعله غضب سلطانی از استماع این سخن سر کشیده فرمود که همان‌شب شیخ مجد الدین را در جیحون انداختند و اینخبر بعرض شیخ نجم الدین رسیده زمانی نیک سر بسجده نهاد پس سر برآورده گفت که از

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 648

ایزد تعالی مسألت نمودم که جهة خونبهای فرزندم مجد الدین ملک از سلطان محمد باز ستاند اجابت فرمود و سلطانسخن شیخ را شنوده از آنحرکت پشیمان گشت و با طشتی پر زر و شمشیر و کفن بملازمت شیخ رفت و سر برهنه کرده در صف نعال بایستاد و مضمون این رباعی ادا فرمود که رباعی

سیمابی شد هوا و زنگاری دشت‌ایدوست بیا و بگذر از هرچه گذشت

گر میل وفا داری اینک دل و دین‌ور عزم جفا داری اینک سر و طشت شیخ جوابداد که کان ذلک فی الکتاب مسطورا دیت مجد الدین زر نیست بلکه سر و ملک تست و سر ما و سر بسیاری از خلایق نیز درین قضیه بباد فنا رود لاجرم سلطان محمد نومید مراجعت فرمود و این واقعه در سنه ست عشر و ستمائه روی نمود و بعد از آن بیک سال چنگیز خان بمملکت ماوراء النهر واقع بود

 

گفتار در بیان انقراص ایام اقبال سلطانی بسبب هجوم جنود ظفر مآل چنگیز خانی‌

 

سالکان مسالک نکته‌دانی و ناظمان مناظم سخن‌رانی آورده‌اند که در اواخر ایام دولت سلطان محمد خوارزم شاه فراغت خلایق و امنیت شوارع درجه کمال یافته بود و جهة مظنه اندک منفعتی تجار بفراغبال از اقصای دیار مغرب تا انتهای بلاد مشرق آمد شد می‌نمودند و چون در آن زمان در اردوی چنگیز خان که بر اکثر قبایل و صحرا نشینان مغولستان فرمانفرما شده بود ملبوسات بهای تمام داشت احمد خجندی باتفاق جمعی از تجار رخوت و اقمشه باردوی چنگیز خان برد و خان نسبت بدیشان در طریق لطف و احسان سلوک نموده در وقتی که اجازت مراجعت میطلبیدند فرمانداد که هریک از پسران و امرا دو کس از ملازمان خویش را برگزیده سرمایه بایشان دهند تا برسم تجارت متوجه ایران گردند و حسب الحکم چهار صد و پنجاه مرد مسلمان مجتمع گشته با اموال بیقیاس روانشدند و چنگیز خان سخنان محبت‌آمیز و کلمات مودت‌انگیز بسلطان محمد پیغام داد و طالب آنشد که وحشت و بیگانگی بالفت و یگانگی مبدل گردد و چون این جماعت باترار رسیدند و بخدمت حاکم آنجا ینالجق که غایر خان لقب یافته بود رفتند یکی از ایشان که بوی آشنائی قدیم داشت در اثنای قیل‌وقال او را بینال جق گفت و اینمعنی بر خاطر آن کم سعادت گران آمده قاصد مال و جان بازرگانان گشت و ایشانرا محبوس گردانید و ایلچی بدرگاه خوارزم شاه که از عقبه حلوان مراجعت نموده در عراق عجم بود ارسال داشت و پیغام داد که جاسوسان چنگیز خان با اموال فراوان بدین ولایت آمده‌اند فرمان چیست خوارزم شاه بی‌تأمل بقتل آنجماعت حکم فرمود و غایر خان بریختن خون بیچارگان جسارت کرده یکی از ایشان بگریخت و کیفیت حادثه را بعرض چنگیز خان رسانید و خان ببازخواست این حرکت شنیع قاصدی

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 649

نزد سلطان محمد ارسال داشته غایر خانرا طلب فرمود تا بقصاص رساند خوارزم شاه را چوندولت برگشته بود ایلچی را نیز بکشت و چنگیز خان قتل ایلچی را هم شنوده آتش غضب او اشتعال یافت و بر زبر پشته رفته و کمر از میان گشاده سر برهنه کرد و از درگاه پادشاه بی‌نیاز بیت

آنکه بر لوح زبانها حرف اول نام اوست‌آن همی‌گوید آله آن ایزد و وان تنکری ظفر و برتری مسألت نمود و بعد از سه شبانه‌روز آوازی که بر حصول مقصودش مشعر بود شنود از پشته پایان آمد و بعزم رزم سلطانمحمد نهضت فرمود و ایلچی نزد سلطان فرستاده از توجه خویش اعلام داد و آن قاصد در عراق بملازمت رسیده خوارزمشاه بعد از وقوف بر مضمون رسالتش پسر خود سلطان رکن الدین را بایالت عراق بازداشت و بنفس نفیس علم عزیمت بصوب ماوراء النهر برافراشت و چون به نیشابور رسید بخلاف عادت معهود بساط نشاط گسترده مدت یکماه بتجرع شراب ارغوانی و استماع الحان و اغانی اشتغال نمود آنگاه ببخارا رفته در بعضی از متنزهات آنولایت نیز چندگاه بشرب مدام و مصاحبت خوبان گل‌اندام بگذرانید بعد از آن بسمرقند شتافته در آن بلده فردوس‌مانند نیز بسان نرگس و لاله چند روز همنشین قدح و پیاله بود گوئیا در آن ایام مضمون این رباعی بر خاطرش خطور مینمود که رباعی

ایدل چو زمانه میکند غمناکت‌ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزیچندزان پیش که سبزه بردمد از خاکت و در آن ایام سلطانعالی مقام فرصت غنیمت میشمرد و بغیر تجرع باده خوشگوار و مشاهده پریرویان ساده عذار کاری نمیکرد شنود که یکی از سرداران ترکستان موسوم بتوقتغان بجانب قنغلیان که در حدود جند اقامت داشتند در حرکت آمده بنابرآن فوجی از شجعانرا مصحوب خویش گردانیده بطرف جند توجه فرمود و در اثناء راه اینخبر متواتر شد که جوجی خان بن چنگیز خان با سپاه فراوان از عقب توقتغان طی مسافت مینماید رعایت حزم کرده بسمرقند بازگشت و بقیه لشکرها را بخود ملحق ساخته بار دیگر روی بصوب جند آورد و در ضمان عافیت بجند رسیده چون از آنسر زمین بگذشت در میان دو رودخانه کشته بسیار بر زبر خاک افتاده دید و در میان ایشان نیم جانی یافته استفسار احوال نمود جوابداد که لشکر چنگیز خان با سپاه توقتغان جنگ کرده بسیاری از ایشانرا کشتند و بسوی اردوی خود بازگشتند و سلطان بی‌توقف از عقب چنگیز خان در حرکت آمده روز دیگر بایشانرسیده بتعبیه سپاه مشغول گردید جوجیخان و اعیان مغولان پیغام نمودند که ما از جانب خان بمقاتله خوارزم شاه مامور نیستیم اما اگر سلطان ابتدا بحرب نماید گریز بر ستیز اختیار نخواهیم کرد بیت

برآشفت سلطان ز گفتارشان‌برانگیخت لشکر به پیکارشان و چنگیزخانیان پای ثبات فشرده از آنوقت که خسرو خاور علم نور گستر از افق مشرق برافراخت یا آن زمان که بهرام خون‌آشام جهة نظاره آن معرکه بر بام سپهر فیروزه‌فام منزل ساخت دلیران هردو لشکر باستعمال تیغ و خنجر مشغولی میکردند و از جانبین غایت جلادت و مردانگی بجای می‌آوردند نوبتی لشکر مغول

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 650

غلبه کرده قلب خوارزم شاه را از جای برداشتند اما سلطان جلال الدین مینکبرنی از میمنه که موقف او بود بر کفار تاتار حمله فرموده کوششهای بهادرانه نمود و نگذاشت که دست استیلاء چنگیز خانیان بر مسلمانان دراز شود و چون بسبب غیبت جمشید خورشید زمانه کسوت سیاه پوشید سپاه مغول در معسکر خود آتش بسیار برافروخته باردوی چنگیز خان رفتند و کیفیت حادثه را بازگفتند اشتعال نایره غضب خان بواسطه اهتزار نسیم اینخبر از پیشتر بیشتر شده از کمال خشم و قهر بجانب ماوراء النهر در حرکت آمد و سلطان محمد چوندست بردی چنان از مخالفان مشاهده نموده بود در غایت خوف و خشیت بسمرقند معاودت فرمود و در آن بلده جمعی از منجمان معروض داشتند که اوضاع کواکب مقتضی آنست که سلطان امسال از قتال اهل ضلال اجتناب و احتراز فرماید و از شنیدن این سخن پریشانی خاطر جناب سلطانی متزاید گشته مصراع

برو بسته شد راه رای صواب

و با آنکه در آنزمان قرب چهار صد هزار سوار جرار در ملازمتش بودند ترک مقاتله و مقابله کرده اکثر آن لشکر را بمحافظت قلاع و بلاد ماوراء النهر و ترکستان نامزد فرمود و عنان مراجعت بصوب خراسان انعطاف داد چون از کنار خندق سمرقند بگذشت بر زبانش جاری گشت که لشکری که قصد ما دارند اگر تازیانهای خویش در این خندق اندازند پر میشود لشکری و رعیت را از شنیدن این سخن دل بشکست و سلطان براه نخشب روانشده مسرعان بخوارزم فرستاد تا مادرش ترکان خاتونرا با سایر خواتین و اولاد صغار بجانب مازندران بردند و ترکان جمعی از ملک زادگانرا که در خوارزم بودند در جیحون انداخته روی بمازندران آوردند و سلطان محمد را ساعت بساعت دغدغه خاطر بیشتر میشد و در آن ایام با ارکان دولت و امرا مشورت فرموده میگفت چاره این کار چیست و دفع این حادثه بکدام تدبیر تیسیر پذیرد و هرکس باندازه کیاست خویش در آن باب رائی میزد و مصلحتی می‌اندیشید طایفه که در امور ملک بصیرتی داشتند بعرض رسانیدند که مناسب آنست که ترک ضبط ماوراء النهر داده تمامی سپاه را جمع آوریم و حفظ خراسان و عراق را پیش‌نهاد همت ساخته بدفع دشمنان پردازیم و فرقه‌ای گفتند که اولی چنان مینماید که بطرف غزنین و هندوستان شتابیم و خود را از دغدغه پیکار کفار فارغ یابیم سلطان رای ثانی را اختیار کرده تا بلخ عنان باز نکشید درین اثنا عماد الملک ساوجی از نزد سلطان رکن الدین که حاکم عراق بود بدرگاه خوارزم شاه رسید و بنابر حب وطن خاطرنشان سلطان نمود که انسب چنانست که رایت آفتاب اشراق بجانب عراق نهضت نماید تا نکابت دشمنان بما نرسد و در آن مملکت جنود نصرت ورود را جمع آوریم و از سر تمکن و استظهار روی بدفع کفار تاتار آوریم و سلطان آهنگ راه عراق ساز داده ولد ارشدش سلطان جلال الدین مینکبرنی برین تدبیر انکار بلیغ نمود و فرمود که رای صواب منحصر در آنست که هم اینجا باجتماع لشگرها فرمان داده خصمان را نگذاریم که از جیحون عبور نمایند و اگر سلطان البته بطرف

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 651

عراق نهضت خواهند فرمود سپاه را تابع من گردانند تا بدلی قوی و املی فسیح بیت

روم خیمه بر طرف جیحون زنم‌ابا دشمنان دست در خون زنم خوارزمشاه از غایت خوف بدانسخنان التفات نفرمود و گفت امسال بسبب ضعف طالع مصلحت مقاتله نیست بیت

ندانست کین نیز کو مانع است‌پسر راهم از سستی طالع است آنگاه بنابر استصواب عماد الملک از قبة الاسلام بلخ بصوب عراق کوچ کرد و در اثناء راه شنود که مغولان بر بخارا استیلا یافتند لاجرم در طی مسافت سرعت نمود و در راه امراء قنغلی قصد قتل آن سلطان حشمت‌آئین کردند سبب آنکه در خلال احوال گذشته بدر الدین عمید که در سلک نویسندگان دیوان خوارزم شاه انتظام داشت از سلطان متوهم شده باردوی چنگیز خان گریخت و آغاز مکر و تزویر نموده از زبان امرا عرضه داشتها مشتمل بر اظهار تنفر از ملازمت خوارزم شاه و میل بخدمت خان عالیجاه در قلم آورده بظهر آن از قبل چنگیز خان جوابی که مناسب بود تحریر نمود و آن نوشتها را بجاسوسی سپرده او را گفت بنهجی باردوی خوارزمشاه درای که خواص او ترا گرفته پیش او برند و جاسوس بموجب فرموده عمل نموده بعضی از مقربان سلطان او را بگرفتند و مکاتیبی که با خود داشت یافته بنظر سلطان رسانیدند بنابرآن خوارزمشاه و امراء او بر یکدیگر بی‌اعتماد شدند و شبی فوجی از آنجماعت قصد خوابگاه پادشاه کردند و او برین کید اطلاع یافته بخرگاه دیگر رفته بود و امرا آنمقدار تیر بر آن خرگاه زدند که بسان غربال در نظر بینندگان درآمد و چون دانستند که سلطان آنجا نیست از جیحون عبور نموده بچنگیز خان پیوستند و ازین جهة هراس خوارزمشاه سمت تضاعف پذیرفته بیشتر از پیشتر در رفتار تعجیل فرمود تا در ماه صفر سنه سبع عشر و ستمائه به نیشابور درآمد و چون آفتاب حیاتش بمغرب فنا نزدیک رسیده بود مضمون این رباعی در خاطرش خطور نمود که رباعی

ایام گلست و بس نماند میخورگل خود چه که تا نفس نماند میخور

از گردش ایام درین دیر خراب‌بس زود نه دیر کس نماند میخور لاجرم دفتر مصلحت مملکت را بر طاق غفلت نهاده آغاز تجرع اقداح مالامال کرد و با جمعی از اهل سازوآواز روی بشرب مدام آورد و همدران ایام که مشعوف معشوق و باده گلفام بود خبر رسید که جبه‌نویان و سوبنای بهادر با سی هزار سوار از ابطال رجال تاتار از آب آمویه گذشته خوارزمشاه سراسیمه شده مصراع

بلرزید از ترس بر خود چو بید

و براه اسفراین در حرکت آمده فرمان داد که مادرش با مخدرات سراپرده سلطنت بقارون دژ یا قلعه ایلان روند و چون در حدود ری نزول فرمود شنود که سپاه مغول نزدیکست لاجرم از آمدن بعراق پشیمان شده بطرف قلعه قزوین روان گشت و بعد از وصول بپایان آنحصار استماع فرمود که ری را جبه زیر وزبر کرده آنگاه عزیمت قارون دژ کرد در آن اثنا جمعی که ملازم رکابش بودند بهر طرف رفتند و فوجی از مغولان بسلطان دوچار خورده بین الجانبین جنگ واقع شد و با آنکه تیری باسب خوارزمشاه رسید جان از چنگ کفار بیرون برد و خود را بقارون

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 652

دژ رسانیده از آنجا متوجه گیلان گشت بیت

ز هرجا که او رو نهادی براه‌ز ترکان بدانجا رسیدی سپاه و خوارزمشاه هفت روز در گیلان توقف نموده عازم استراباد گشت و از استراباد بقصبه که از اعمال آمل بود شتافته از آنجا بجزیره آبسکون پناه برد و چون خبر اقامتش در آن جزیره اشتهار یافت جهة رعایت حزم بجزیره دیگر از جزایر آبسکون گریخت و مقارن فرار سلطان از آبسکون جمعی از مغولان دون بدانجا رسیده مأیوس بطرف قارون دژ بازگشتند و قهرا قسرا قلعه را گرفته با خاک یکسان کردند و فرزندان کوچک خوارزمشاه را بدست آوردند آنگاه متوجه فتح قلعه ایلان که بروایتی والده سلطان و حرمهای او آنجا بودند شدند و آغاز محاصره کرده بحسب تقدیر در آن ایام اصلا باران نبارید و با آنکه در هیچ زمان کسی نشان نداده بود که ساکنان آنحصار از قلت آب بتنگ آمده باشند باندک زمانی در برکهای ایلان آب نماند لاجرم ترکان خاتون و ناصر الدین وزیر با سایر لب تشنگان از آنقلعه پایان شتافتند و همان لحظه چندان باران بارید که آب از آستان حصار در سیلان آمد که مغولان در آنحصار ده هزار مثقال طلا و هزار خروار جنس ابریشمین و جواهر بسیار یافتند و آن اموال را با ناصر الدین وزیر و مادر و عیال و اطفال خوارزم شاه بنزد چنگیز خان فرستادند و خان اکثر ایشانرا بقتل رسانید و چون سلطان «1» محمد این اخبار موحش شنید نظم

ز جانش برآمد نفیر و خروش‌بیفتاد زار و ازو رفت هوش

چو آمد دگرباره با خویشتن‌همی کند موی و همی خست تن

چنان دست غم حلق جانش فشردکزان درد نادیده درمان بمرد إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ ملازمان موکب خوارزمشاهی هرچند جهد کردند کفن نیافتند لاجرم سلطانرا در همان جامه که پوشیده بود دفن نمودند وزارت سلطان محمد در اوایل حال مدت ده سال تعلق بوزیر پدرش نظام الملک سعد الدین مسعود بن علی ابهری میداشت و چون ثبات و دوام مخصوص بحضرت ذو الجلال و الاکرام است عاقبت الامر مزاج صاحب تخت و تاج بر صدر الدین علی متغیر شده او را معزول و مؤاخذ ساخت و قلاده وزارت را در گردن نظام الملک محمد بن صالح که از غلام‌زادگان ترکان خاتون بود انداخت و محمد بن صالح در حسن خط ید بیضا مینمود اما از سایر فضایل انسانی بغایت بی‌بهره بود مع ذلک مدت هفت سال باستقلال در سرانجام امور ملک و مال دخل داشت آنگاه بتصرف در اموال دیوانی متهم گشته معزول شد و از اردوی همایون بجانب خوارزم گریخته ترکان

______________________________

(1) در تاریخ ابو الفدا بنظر احقر رسیده که محمد بن احمد بن علی المنشی النسوی در تاریخ ظهور التتر مرقوم نموده که فی شهور سنه سبع عشر و ستمائه سلطان محمد بمرض ذات الجنب ازین جهان درگذشت و ازو چهار پسر نیک‌اختر بیادگار ماند ولد ارشدش جلال الدین منکبرنی بود و قطب الدین ازلاغ شاه که در اوایل حال ولی‌عهد بود و در اواخر او را عزل کرده جلال الدین را بولایت‌عهد مقرر نمود و غیاث الدین تترشاه و رکن الدین غورشاه و تمامت مملکت را بر ایشان قسمت نموده بود که هریک باستقلال در ناحیتی حکومت مینمود حرره محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 653

منصب وزارت خود بوی تفویض نمود و اینمعنی بر خاطر اشرف سلطانی بغایب گران آمده داعیه داشت که نوبت دیگر محمد بن صالح را گرفته در شکنجه و تعذیب کشد اما فرصت نیافت و بعد از عزل محمد بن صالح وزارت خوارزمشاه متعلق بناصر الدین وزیر گشت و ناصر الدین و محمد بن صالح در قلعه ایلان مصحوب ترکان خاتون بودند و با عیال و اطفال سلطان محمد بدست مغولان افتادند و هردو بفرمان چنگیز خان کشته گشتند اما از فضلاء زمان سلطان محمد یکی علامه کرمانی است و علامه در نظم اشعار ماهر بود و نوبتی از نزد خوارزم شاه برسم رسالت پیش سلطان محمد غوری رفت و در روزی که بمجلس سلطان درآمد قصیده‌ای در مدحش گذرانید که دو بیت از آن اینست قصیده

شاهی که هست بر همه شاهان شرق زین‌کشور گشای گیتی و دستور عالمین

سلطان مشرقین و شهنشاه مغربین‌محمود بن محمد بن سام بن حسین و دیگر از آنجمله امام ضیاء الدین است و او پیوسته ملازم بارگاه سلطانی بود و در آنوقت که خوارزمشاه حکم فرمود که لفظ سنجر اضافه القاب او نمایند امام ضیاء الدین قصیده نظم نمود که سه بیت از آن اینست قصیده

سلطان علاء دنیا سنجر که ذو الجلال‌از خلق برگزیدش و جاه و جلال داد

شاه عجم سکندر ثانی که رای اوبر فتح ملک ترک حشم را مثال داد

خورشید وار تیغ تو از مشرق صواب‌آمد پدید و ملک ختا را زوال داد و از آنجمله دیگری نور الدین منشی است و جمال حال نور الدین بزیور اصناف فضایل و کمالات آراسته بود اما بشرب مدام شعف تمام داشت چنانچه در ماهی روزی هشیار بسر نمیبرد بنابرآن شاعری این رباعی در حق او نظم کرد که رباعی

فضل تو و این باده‌پرستی باهم‌مانند بلندی است و پستی باهم

حال تو بچشم خوبرویان ماندکانجاست همیشه نور و مستی باهم و از جمله اشعار نور الدین این قطعه که در مدح سلطان محمد در سلک نظم کشیده مشهور است قطعه

شهنشاها جهان بخشا توئی آنک‌توان از رفعتت خواهد فلک قرض

بجنب قدر تو کمتر نمایدز یکذره جهان در طول و در عرض

همه پاکان کروبی بعهدت‌پس از تقدیم و ترو سنت و فرض

همی‌گویند بهر حرز و وردت‌که السلطان ظل اللّه فی الارض و بروایت صاحب گزیده از سلطان محمد خوارزمشاه هفت پسر ماند از آنجمله بین المورخین سلطان جلال الدین و سلطان غیاث الدین و سلطان رکن الدین مشهورند لاجرم بر ذکر ایشان اختصار نموده میشود و هریک که پیشتر فوت شده در ذکر تقدیم می‌یابد

 

ذکر سلطان رکن الدین غوریانی‌

 

چنانچه سابقا مرقوم کلک بیان گشت سلطان محمد در وقت مراجعت از عراق ایالت آنولایت را بسلطان رکن الدین عنایت کرد و چون طبیعت رکن الدین بر لطف و کرم مجبول بود باندک زمانی جمیع گردن‌کشان عراق سر بر خط متابعتش نهادند و در

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 654

آن اوان که سلطان محمد بقلعه قارون دژ رسید رکن الدین بشرف ملازمت پدر مشرف گردید و پیشکش کشید و چون خوارزمشاه از آنجا عزیمت گیلان نمود رکن الدین بکرمان رفت و خزاین ملک زوزن را بدست آورده بر لشکریان بخش کرد آنگاه باصفهان شتافت و قاضی اصفهان که در آن ملک عنان اختیار در قبضه اقتدار داشت از ملازمت سلطان تخلف نمود و از آن جهة رکن الدین خائف شده از شهر بیرون خرامیده بر ظاهر اصفهان خیمه اقامت نصب کرد و اصفهانیان باشارت جناب اقضوی متعرض رکن الدین گشته بین الجانبین غبار نزاع و شین ارتفاع یافت و هزار کس از سپاه خوارزمشاه مقتول شده از اصفهانیان نیز جمعی بقتل رسیدند آنگاه رکن الدین بری رفته چون مدت دو ماه در آنحدود توقف نمود خبر وصول سپاه چنگیز خان شنود لاجرم با جنود غم و اندوه بقلعه فیروزکوه پناه برد و سپاه تاتار متعاقب بپای آنقلعه رسیده پس از آنکه ششماه بامر محاصره پرداختند فیروز کوه را مفتوح ساختند و رکن الدین را گرفته پیش امیر لشگر بردند و تکلیف نمودند که زانو زند و رکن الدین چون میدانست که اگر زانو زند و اگر زند و اگر نزد او را خواهند کشت تن بآن مذلت در نداد و مغولان در همان ایام که داخل شهور سنه تسع عشر و ستمائه بود رکن الدین را با تمامت متعلقان شهید گردانیدند

 

ذکر سلطان غیاث الدین تترشاه‌

 

سلطان محمد خوارزم شاه در زمان حیات خویش ایالت کرمانرا نامزد سلطان غیاث الدین کرده بود لاجرم سلطان غیاث الدین بعد از وفات پدر متوجه آن مملکت گشت اما شجاع الدین ابو القاسم زوزنی که در آنولا حاکم کرمان بود شاهزاده را در شهر نگذاشت و سلطان غیاث الدین نومید و حیران از کرمان بازگشته در بعضی از حدود عراق ساکن شد در آن اثنا براق حاجب که در اصل از قراختای بود و ملازمت سلطان محمد می نمود با فوجی از لشگر بسلطان غیاث الدین پیوست و سلطان غیاث الدین باستظهار براق نواحی فارس را تاخت کرد و فی الجمله مالی از آن ممر بدست آورد و در وقت مراجعت براق عازم هندوستان شده سلطان غیاث الدین بولایت ری رفت و باستمالت متوطنان آندیار اشتغال نمود در آن اوان برادر بزرگترش سلطان جلال الدین مینکبرنی از جانب هندوستان رسیده خانه سلطان غیاث الدین را از فر نزول همایون رشک سپهر برین گردانید و غیاث الدین امر پادشاهی را بدو باز گذاشته روزی‌چند میان برادران طریق وفاق و اتفاق مسلوک بود و عاقبت مهم بخلاف و نفاق انجامیده غیاث الدین از برادر مفارقت نمود سبب این معنی آنکه در آن اوقات که سلطان غیاث الدین در خدمت برادر بسر میبرد یکی از سرهنگان او پیش ملک نصرت که در سلک خواص و ندماء سلطان جلال الدین منتظم بود رفت و سلطان غیاث الدین روزی در مجلس شراب بزبان اعتراض ملک نصرت را گفت که چرا نوکر مرا در پیش خود راه داده ملک نصرت بر سبیل مزاح گفت که سرهنگ را نان می‌باید داد تا خدمت دیگری نکند و غیاث الدین ازین سخن برآشفت سلطان جلال

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 655

الدین ملک نصرت را اشارت کرد تا از صحبت بیرون رفت و بعد از زمانی که سکر بر سلطان غیاث الدین غالب گشت بعزم وثاق خود سوار شد گذر او بر در سرای ملک نصرت افتاده بدو پیغام فرستاد که مهمان رسید و ملک علی الفور از خانه بیرون دوید و شاه‌زاده را فرود آورد و ما حضری کشید و چون سلطان غیاث الدین کاسه چند تجرع نمود سوار شد و ملک برسم مشایعه پیش پیش او پیاده میرفت که ناگاه غیاث الدین کاردی در میان دو کتف ملک نصرت فروبرد و مردم آواز برآوردند که ملک را کشتند بنابرآن سنگ و کلوخ از بامها بجانب غیاث الدین روانشد و غیاث الدین تازیانه بر اسب زده خود را از آنمهلکه بگوشه رسانید و روز دیگر سلطان جلال الدین بعیادت ملک نصرت رفته جراحانرا بمعالجه او امر فرمود اما چون آنزخم کارگر افتاده بود فایده بر علاج مترتب نگشت و غیاث الدین از غایت خجالت مدت یکهفته بملازمت سلطان جلال الدین نرفت و بعد از آن بدر بارگاه شتافت حجاب او را از دخول مانع آمدند و امراء از زبان سلطان سخنان درشت بوی گفتند آنگاه جمعی از معتبران شفیع شده غیاث الدین را بمجلس درآوردند و مقارن این احوال یکی از امراء مغول لشکر بعراق کشیده سلطان جلال الدین در برابر وی صف آرای گشت و در حین محاربه سلطان غیاث الدین پشت بر معرکه کرده روی بخوزستان آورد و از خوزستان ببغداد رفته منظورنظر عاطفت خلیفه شد و از دار السلام بی‌جهتی ظاهر بالموت رفت و علاء الدین محمد که در آنزمان حاکم ملحدان بود خوان ضیافت گسترده آنشاهزاده سرگردانرا فراخور حال رعایت نمود اما غیاث الدین آنجا نیز توقف ننمود و نوبت دیگر بخوزستان شتافت و رسولی نزد براق حاجب که در آنزمان بر کرمان استیلا یافته بود فرستاد و رخصت دخول بکرمان طلبید براق ایلچی شاه‌زاده را نواخته گفت مصراع

قدم بر چشم من نه خیرمقدم

و مراسم عهد و پیمان در میان آورد که در خدمت کاری تقصیر ننماید و چون قاصد بازگشت سلطان غیاث الدین بکرمان خرامید و براق بعد از اقامت لوازم مهمانداری آغاز تعظم و دل‌آزاری کرده با سلطان غیاث الدین بریک توشک نشست و مادر او را بکره در حباله نکاح کشید و در آن اوقات روزی شاهزاده از وی پرسید که این‌همه نخوت و عظمت که بتو داد براق گفت آنکس که سلطنت از سامانیان ستاند و غلامان ایشانرا که غزنویان بودند بر تخت نشاند و ملک را از سلجوقیان نیز انتزاع نموده بخوارزمشاهیان که مملوک ایشان بودند ارزانی داشت و چون تکبر براق از حد اعتدال درگذشت جمعی از خویشان براق بخدمت سلطان غیاث الدین آمده بعرض رسانیدند که بعهد و پیمان براق اعتماد نتوان کرد اکنون ما را اجازت فرمای تا او را بکشیم و کمر عبودیت تو بر میان بندیم سلطان غیاث الدین از غایت سلامت نفس باین امر همداستان نگشت و براق کیفیت آنقیل‌وقال شنوده اول قرابتان خود را بکشت و بعد از آن سلطان غیاث الدین را بخبه هلاک ساخت و چون مادر در مفارقت پسر آغاز جزع و فزع نمود آنضعیفه

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 656

را نیز از میان برداشت و اینواقعه بقول حمد اللّه مستوفی در شهور سنه عشرین و ستمائه بوقوع انجامید و العلم عند اللّه الحمید المجید

 

ذکر سلطان جلال الدین مینکبرنی‌

 

مهر سپهر پهلوانی سلطان جلال الدین مینکبرنی بغایت جلادت و مردانگی موصوف بود و بکمال شجاعت و فرزانگی معروف در میدان رزم چون سیلاب از فرازونشیب نمی اندیشید و در مجلس بزم مانند ابر از بخشندگی ملول نمیگردید در صحرای وغاتیغ تیزش میغی بود خونبار و در دریای هیجاسنان خونریزش نهنگی بود مردم خوار و بعد از فوت پدر از جزیره آبسکون حرکت بر سکون اختیار کرده بسان شیر ژیان و ببردمان قدم در بیشه مردانگی نهاد و چند نوبت در حدود بارانی سپاه چنگیزخانی را منهزم گردانیده داد پهلوانی داد و چون چنگیز خان بنفس خود متوجه دفع او گشت در کنار آب سند با وی مقاتله نمود در وقت اضطرار نهنک‌آسا از دریا بگذشت و مدت دو سال در هندوستان غزوات کرده بسیاری از کفار را بتیغ جهاد بگذرانید و چندین قلعه و بلده معتبر در آنولایت مسخر گردانید آنگاه بجانب عراق شتافت و پرتو دولتش بر وجنات اهالی آنمملکت تافت و چند سال دیگر در عراق و آذربایجان و گرجستان باملوک نافذ فرمان بمقابله و مقاتله اقدام نموده در اکثر معارک بظفر و نصرت مخصوص گشت وصیت شجاعت جهانگیری او در اقطار آفاق شایع شده دست زمانه کار اسفندیار و داستان رستم را درنوشت مع ذلک چون زمان اقبالش بنهایت رسید در شهور سنه ثمان و عشرین و ستمائه از جرماغون نوئین منهزم گردید و تنها بکردستان شتافته دیگر چشم هیچیک از ابناء زمان او را ندید و گوش هیچکس از وی خبری نشنید

 

گفتار در بیان توجه سلطان جلال الدین از جزیره آبسکون بخوارزم و از آنجا بغزنین و ذکر مغلوب شدن سپاه چنگیز خانی در منزل بارانی از ضرب تیغ آن شهریار شجاعت دثار

 

سلطان جلال الدین که منصب ولایت‌عهد خوارزم شاهی تعلق بوی میداشت بعد از فوت پدر خاطر بر آن قرار داد که در میدان مبارزت بر اسب جلادت سوار شده بخت آزمائی کند تا اگر سعادت مساعدت نماید غبار فتنه را که از سم ستور بیگانه در هیجان آمده بآبیاری شمشیر تیز فرونشاند و اگر مهمی از پیش نرود باری مانند سلطان محمد ملوم و مطعون نگردد و بدین عزیمت از جزیره آبسکون در حرکت آمده بمن قشلاق رفت و مبشران نزد برادر خود آق‌سلطان و ازراق سلطان که با نود هزار سوار قنغلیان در

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 657

نفس خوارزم بودند فرستاد و از آمدن خویش اعلام داد بعضی از امرا که بر مرکب جهل و حماقت نشسته آب بی‌لجام خورده بودند با خود اندیشیدند که اگر سلطان جلال الدین بر مسند خوارزمشاهی متمکن گردد اختیار و اعتبار ما سمت نقصان پذیرد بدین‌سبب غبار خلاف در حواشی ضمیر آنطایفه متراکم شد و چون سلطان در خوارزم نزول اجلال فرمود بعضی از سران سپاه که از تجارب ایام بهرور بودند بدست اخلاص کمر عبودیت بر میان بسته زبان دعا و ثنا گشادند و سلطان برادران خود را منظور اشفاق و مرحمت گردانیده بین الجانبین مبانی عهد و پیمان بغلاظ ایمان مؤکد گردید و در آن اثنا بمسامع جلال پیوست که امراء بداندیش باهم مواضعه کرده میخواهند که کیدی اندیشند بنابر آن سلطان پردل از صحبت آنقوم جاهل اجتناب واجب دانسته با طایفه از خواص براه نسا عازم شادیاخ شد و در راه فوجی از سپاه تاتار بوی رسیده نایره حرب مشتعل گردانیدند و سلطان بآب تیغ آتشبار در مدافعه آن جمع خاکسار کوشید و چون زمانه بسبب غیبت خورشید مانند درون کفار تاریک گردید بر جناح استعجال خود را بشادباخ رسانید و سه روز در آن بلده توقف نموده از آنجا بدار الملک غزنین که پدر نامزد او کرده بود نهضت فرمود و آق‌سلطان و ارزاق سلطان متعاقب برادر نام‌دار از خوارزم بیرون آمده خواستند که بوی ملحق گردند و آنجماعت از سپاه تاتار که با سلطان شجاعت شعار مقاتله نموده بودند بایشان بازخورده همه را طعمه حسام خون‌آشام ساختند اما سلطان جلال الدین بصحت و عافیت بغزنین رسیده امرا و لشکریان اطراف آستان اقبال آشیانش را کعبه آمال دانستند و احرام بسته جمعی کثیر بموکب همایونش پیوستند از جمله سیف الدین اعراق با چهل هزار از مردم قنغلی و خلج و ترکان بغزنین رسید و یمین الملک که ملک بلده هراة بود با جنود نامعدود بآنسعادت فایض گردید بیت

سپه شد بدرگاه شاه انجمن‌که هم با گهر بود و هم تیغ‌زن و سلطان جلال الدین از اجتماع عساکر جلادت‌آئین به فتح و ظفر امیدوار گشته در وقتیکه سپاه برد از دست برد نسیم فروردین انهزام یافت از غزنین بیرون خرامیده پرتو ماهچه رایتش بر منزل بارانی تافت و در آنمنزل بسمع شریف سلطان رسید که ببکچیک و بیغور با فوجی از لشکر پرتهور بمحاصره حصار والیان اشتغال دارند و کار ساکنان آن مکان باضطرار انجامیده میخواهند که قلعه را بسپارند سلطان چون اینخبر شنید بر سر آنقوم بدکردار ایلغار کرد و قرب هزار سوار از مقدمه ایشان بتیغ گذرانیده بقیة السیف را منهزم ساخت و بموضع بارانی مراجعت نموده لواء اقامت برافراخت و چون خبر جمعیت موکب سلطان و هزیمت بیکچیک و بیغور بعرض چنگیزخانرسید دو کس از امراء معتبر با سی هزار سوار قیامت اثر بحرب سلطان روان گردانید و خود نیز از عقب ایشان بحرکت آمد و میان آن دو امیر و سلطان جلال الدین در منزل بارانی دو روز متعاقب حرب واقع شده در روز دوم کفار تاتار انهزام یافتند و بسیاری از ایشان بضرب تیغ مسلمانان کشته گشته و سرداران با اندک

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 658

مردمی در طالقان بچنگیز خان پیوستند و خان بغایت غضبناک شده رایت نهضت بر افراخت و بطرف بارانی روانشده مقاتله سلطان جلال الدین را پیش‌نهاد همت ساخت‌

 

ذکر ویرانی سلطان جلال الدین مینکبرنی در منزل بارانی و بیان وصول چنگیز خان در کنار آب سند و مقابله او با آن سالک مسالک پهلوانی‌

 

در آن روز که در منزل بارانی از سحاب عنایت ربانی باران فتح و ظفر بر مفارق سپاه سلطان شجاعت اثر فایز بود میان سیف الدین و ملک هراة بر سر اسبی نزاع روی داد و ملک هراة تازیانه بر اسب سیف الدین زد و سلطان بر مصلحت وقت ملک را بازخواست نکرد و این معنی موجب رنجش خاطر سیف الدین گشته چون شب درآمد با سپاه قنغلی و ترکان و خلج روی بطرف قنقرات آورد و از این جهة ضعفی تمام بحال سلطانعالی مقام راه یافت و عنان عزیمت از بارانی بجانب غزنین تافت و چنگیز خان از کیفیت حادثه آگاه گشته بتعجیل هرچه تمامتر از راه کابل متوجه غزنین شد و بعد از وصول شنید که سلطان جلال الدین قبل از آن بپانزده روز متوجه هندوستان گشته است و او بی‌توقف از عقب سلطان ایلغار نموده فی شهر رجب سنه ثمان عشر و ستمائه در معبر آب سند بدو رسید و بعزم اشتعال آتش جنگ بی‌تأمل و درنک بیت

درآورد لشکر بگردش چنان‌که زه بود رود و سپاهش کمان چونسلطانجلال الدین دید که از یک طرف تیغ آتش بار خرمن حیات میسوزد و از دیگر جانب دریای خونخوار کشتی زندگانی را غریق آب فنا میسازد دل بر جنک نهاده طالب نام و ننک شد و صف قتال آراسته سپاه تاتار چون بغایت بسیار بودند بحمله اول برانغار و جوانغار سلطان جلادت آثار را از پیش برداشتند اما سلطان جلال الدین از قلب لشکر با هفتصد مرد شجاعت اثر بر دشمنان تاخته کارزاری نمود که اگر رستم دستان زنده بودی غاشیه متابعتش بر دوش گرفتی و اگر اسفندیار روئین‌تن آنکرو فرد مشاهده کردی ملازمتش را عن صمیم القلب پذیرفتی لیکن لشکر چنگیز خان که از عدد قطرات باران بیشتر بودند ساعت بساعت عرصه جولانرا بر سلطان تنگ‌تر میساختند و بنابر آنکه میخواستند که آنشهریار شیرشکار را دستگیر کنند به نیزه و شمشیر حرب نموده تیر بطرفش نمی‌انداختند و سلطان جلال الدین چونحال بدین منوال دید عنان به طرف قیتول خود گردانید و عیال و اطفال را وداع کرده بر اسب آسوده سوار شد و بسان شیر خشمناک بر آنقوم بیباک حمله نموده ایشانرا بازپس نشاند آنگاه بازگشته و چتر خود را برداشته اسب در آب راند و از لشکریان جمعی که باقی مانده بودند با وی موافقت نمودند چنگیز خان بکنار آب آمده مغولان دست بانداختن تیر برآوردند و از خون کشتگان آب سند را گلگون کردند و سلطان جلال الدین نهنگ آئین از آن دریار

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 659

جان بسلامت بیرون برد کنار کنار آب میرفت تا در برابر دشمن رسید آنگاه از اسب پیاده شد و زین برداشته جامها و تیرهای خود را در آفتاب پهن کرد و غلاف شمشیر را سرنگون ساخت تا آب آن بریخت و چتر را بر زمین زده در سایه آن تنها نشست و به طرف اردوی خود نگاه میکرد که مغولان بچه طریق غارت و تاراج مینمایند و چنگیز خان در کنار آب ایستاده نظاره مینمود که آن پادشاه شیرشکار چکار میکند و از کمال تهور و تجلد او تعجب کرده گریبان جامه بدندانگرفت و فرزندان خود را گفت از پدر پسر چنین باید مثنوی

بگیتی کسی مرد زینسان ندیدنه از نامداران پیشین شنید

بصحرا چو شیر است فیروز چنگ‌بدریا دلیر است همچون نهنگ

 

ذکر ارتفاع رایت دولت سلطان جلال الدین بعد از عبور از سند و بیان وقایعیکه او را دست داد

 

در حدود ولایت هند در آنروز که سلطان جلال الدین از دریای هیجا خود را در آب سند انداخت و نهنک‌آسا بساحل نجات افتاده هفت کس از مردمی که در اجل ایشان تاخیری بود بوی ملحق گشتند و سلطان با ایشان هنگام غروب آفتاب روی براه نهاد و دو روز در پیشه که در آن نزدیکی بود توقف نمود تا عدد ملازمتش به پنجاه رسید آنگاه از آن جنگل چوبها بریده بر سر جماعتی از هندوان کافر پیشه که نزدیک بآن بیشه به فتنه و فساد مشغول بودند شبیخون برد و اکثر آن فرقه را کشته اسلحه و موکب ایشانرا بر همراهان قسمت نمود و عدد ملازمانش بصد و بیست رسیده متوجه منزلی که چهار هزار کس از هنود در آنحدود اقامت داشتند شد و بر ایشان نیز غالب گشته پانصد سوار در ظل رایاتش جمع آمدند در آن اثناء شش‌هزار سوار کوه بلاله و بنگاله بعزم مقابله و مقاتله سلطان جلال الدین توجه کردند و سلطان آنجماعت را را نیز مغلوب گردانیده ضیت شجاعتش در دیار هند اشتهار یافت و از هرطرف اصحاب جلادت متوجه خدمتش کشته چون سه هزار کس در موکب ظفر شعار مجتمع شدند روی بجانب دهلی نهاد و قاصدی نزد سلطان شمس الدین التمش فرستاده پیغام داد که چون بین الجانبین حق مجاورت بثبوت پیوسته صفت مروت و انسانیت چنان تقاضا میکند که در حالت سراء و ضراء و شدت و رخا از هردو طرف معاونت و مظاهرت وقوع یابد التماس منزلی کرد که روزی‌چند آنجا تواند بود و بنابر آنکه شمس الدین از وفور صولت و تهور سلطان اندیشه تمام داشت در جواب این سخنان مدتی تامل کرده آخر الامر ایلچی را زهر داد و یکی از نوکران خود را با تحف شایسته نزد سلطان جلال الدین فرستاده در باب تعیین منزل و جوابی که موافق مزاج خوارزم شاهی نبود پیغام نمود بنابرآن سلطان از آنجا مراجعت کرده بکوه بلاله و بنگاله رفت و تاج الدین خلج را بجبل جود

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 660

ارسال فرمود تا آنحدود را غارتیده غنیمت بینهایت آورد و چون ده هزار سوار در سایه رایت ظفر شعار جمع آمدند سلطان کامکار رسولی سخن‌گذار نزد رای کوکار فرستاده دختر او را بخواست و رای رای بر اجابت ملتمس پادشاه کشورگشا قرار یافته پسر را با فوجی از لشکر بملازمتش ارسال داشت و در آن اوان میان رای کوکار و حاکم ولایت سند قباچه مخالفت روی نمود و رای بمعاونت سلطان بر قباچه غالب گشت و بر این قیاس آنسرو گلزار جاه و جلال مدت دو سال در کشور هند بدولت و اقبال گذرانید آنگاه شنید که برادرش سلطان غیاث الدین در عراق بر سریر سلطنت تمکن دارد یاد یار و دیار خود فرموده از هندوستان براه کچ و مکران در حرکت آمد و چون بنواحی کرمان رسید براق حاجب بترتیب ساوری و پیشکش اقدام نموده بقدوم سلطانی اظهار شادمانی کرد و سلطان بکرمان درآمده دختر براق را در حباله نکاح کشید و دو سه روزی شرایط دامادی بجای آورده بعزم شکار سوار شد و براق ببهانه درد پا تخلف نموده در صیدگاه تمارض او بر ضمیر انور سلطان ظاهر گشت و جهة امتحان کس نزد او فرستاده پیغام داد که عزم عراق تصمیم یافته چون امیر مردی صاحب تجربه است باید که بدینجا شتابد تا لوازم مشورت بتقدیم رسد براق جوابداد که مناسب آنست که سلطان بسرعت هرچه تمامتر بدانجانب تشریف برد که این عرصه گنجایش حشم و خدم آنحضرت را ندارد و کرمانرا از داروغه گریز نیست و جهة تمشیت آنمهم هیچ کس از بنده سزاوارتر نی و اگر خواهد بار دیگر بشهر درآید میسر نخواهد شد و رسول را بازگردانید و بقایاء متعلقان سلطانرا از قلعه بیرون کرد و در ضبط دروازها لوازم اهتمام بجای آورد

 

ذکر رفتن سلطان جلال الدین بجانب عراق و بیان بعضی از محاربات او با ملوک آفاق‌

 

چون سلطان باستحقاق از اطاعت براق نومید شد و محل مقتضی انتقام نبود براه شیراز متوجه عراق گشت و بعد از نزول در نواحی دار الملک فارس اتابک سعد بن زنگی پسر خود سلغر شاه را با تحف و تنسوقات پادشاهانه بخدمت فرستاده یکی از مخدرات را در سلک ازدواج آن مهر سپهر سروری انتظام داد و سلطان از آنجا باصفهان رفته اهالی آندیار اتابک علاء الدولة بن اتابک سام یزدی که نسبش بآل بویه میرسد از میبد بخدمت موکب خوارزم شاهی مبادرت نمود و سلطان بنابر کبر سن او را پدرخوانده پهلوی خود نشاند و امارت اصفهان را بدستور معهود بوی ارزانی داشت بعد از آن سلطان از اصفهان بری شتافته سلطان غیاث الدین طوعا او کرها امر پادشاهی را بوی گذاشت و سلطان جلال الدین کما ینبغی باستمالت سپاهی و رعیت پرداخته استقامتی در مهم ملک و دولت پدید آمد و نور الدین منشی در آن ایام قصیده در سلک نظم انتظام داد که مطلعش اینست بیت

بیا جانا که عالم شد دگرباره خوش و رنگین‌بفر خسرو

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 661 اعظم الغ سلطان جلال الدین

بعد از آن سلطان بتسمیر شتافته آنجا قشلاق نمود و در اوایل بهار بخیال استمداد متوجه دار الملک بغداد گشت و ناصر خلیفه بنابر کینه دیرینه که از خوارزمشاه در سینه داشت قوشتمور را با بیست هزار سوار نامزد فرمود که سلطانرا از نواحی بغداد براند سلطان جلال الدین از قشون او آگاه شده با وجود عدد اندک از غایت تهور پای ثبات فشرده پانصد کس در کمین نشانده بطریق فریب عنان بصوب هزیمت تافت و بغدادیان بی‌تحاشی او را تعاقب نموده بیکناگاه بهادران که در کمین بودند بدیشان تاختند و سلطان نیز عنان‌یکران انعطاف داد بیکساعت کار قوشتمور را بموجب دلخواه ساختند آنگاه سلطان ظفرپناه علم عزیمت بجانب تبریز برافراخت و اتابک ازبک ولد جهان‌پهلوان محمد که در آنزمان حاکم آذربایجان بود از سطوت سلطان اندیشیده و تبریز را بملکه بنت طغرل سلجوقی که زوجه‌اش بود سپرده بنفس نفیس بقلعه التجق گریخت سلطان جلال الدین در شهور سنه اثنی و عشرین و ستمائه در ظاهر تبریز نزول اجلال فرموده بمحاصره مشغول گشت و در آن اوان روزی ملکه بباروی درآمد چشمش بر سلطان جلال الدین افتاد سلطان عشقش را در شهرستان دل جای داده بامید ازدواج خوارزمشاه دعوی کرد که شوهر مرا طلاق داده است قاضی قوام الدین بغدادی چون میدانست که این دعوی بیمعنی است التفات بسخن ملکه نکرده اما یکی از اهل دیانت موسوم بعز الدین قزوینی گفت اگر ملکه منصب قضاء تبریز بمن عنایت فرماید من این مواصلت را بهمرسانم ملکه علی الفور منشور قضاء تبریز را باسم عز الدین قلمی کرده عقد مناکحت میان ملکه و سلطان انعقاد یافت و سلطان از ظاهر تبریز بحجله ملکه خرامید چون اینخبر بگوش اتابک ازبک رسید از غایت اندوه در ساعت بمرد سلطان کامران با سی هزار از شجاعان بجانب گرجستان لشکر کشید شکوه و ایوانی را که در کافر مشهور بودند اسیر کرد و عنان بصوب آذربایجان منعطف گردانیده و جهت مصلحت تسخیر گرجستان آن دو سردار گرجی را منظورنظر تربیت ساخته مرند و سلماس بدیشان ارزانی داشت و بار دیگر عزیمت گرجستان نموده در اثناء راه از شکوه و ایوانی امارات نفاق بوقوع انجامیده پادشاه غازی بدست خود شکوه را از میان دونیم زد و ملازمان موکب سلطانی کار ایوانی را نیز بضرب تیغ بمقطع رسانیدند و اتباع ایشانرا نیز همان شربت چشانیدند و سلطان جلال الدین در یورش چند نوبت با گرجستان محاربه نموده و در جمیع معارک مظفر و منصور شده و کنایس کافران را ویران ساخته و بجای آن مساجد و معابد طرح انداخت درین اثناء میهنان بعرض رسانیدند که براق رقبه از ربقه طاعت بیرون آورده خیال تسخیر عراق نموده بنابرآن خسرو با استحقاق از برق و باد سرعت گرفته با سیصد سوار در عرض سیزده روز خود را از تفلیس بحدود کرمان رسانیده و براق از وصول موکب سلطانی خبر یافته بارسال تحف و هدایا مبادرت نموده زبان باعتذار و استغفار گشاد سلطان عذر او پذیرفته راه اصفهان پیش گرفت و بدولت و اقبال در آن بلده چند روز رحل اقامت انداخته گردنکشان آفاق روی بعتبه علیه‌اش آوردند و

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 662

به کشیدن پیشکش و اظهار اخلاص مبادرت نموده منظورنظر التفات گشتند در خلال این احوال بمسامع جاه و جلال رسید که حاکم شام ملک اشرف نام حاجب علی را که در سلک امراء او انتظام دارد به اخلاط فرستاده و او حدود آذربایجان را تاخته متعرض رعایا میگردد و ملکه از تبریز باخلاط رفته با حاجب اختلاط مینماید سلطان جلال الدین از شنیدن این سخن عنان صبر و تمکن از دست داده بعظم انتقام اعلام ظفر انجام برافراخت و اطراف اخلاط را غارتیده چون در ظاهر شهر نزول فرمود شنود که جمعی از سپاه مغول متوجه عراق گشته‌اند بنابرآن از در اخلاط برخواسته روی بدان جانب آورد و میان سلطان و مغولان حرب صعب دست داده در آنمعرکه سلطان غیاث الدین از برادر روی‌گردان شده عازم لرستان شد لاجرم لشگر تاتار غالب گشته سلطان منهزم باصفهان رفت و جمعی را که در جنگ سستی کرده بودند معجر پوشانید و پردلانرا بدرجه امارت رسانید و در شهور سنه خمس و عشرین و ستمائه سلطان جلال الدین نوبت دیگر عزم رزم گرجستان کرده با وجود قلت سپاه اسلام و کثرت اهل کفر و ظلام بگرجستان درآمد و ملک آن بلده با بسیاری از اهل عناد در برابر سلطان عالی‌گهر صف قتال آراسته چون آنجماعت باضعاف مضاعف ملازمان موکب همایون بودند دغدغه تمام بر ضمیر منیر سلطانی راه یافت و به پشته برآمد مشاهده کافران مینمود در آن اثناء نظرش بر بیست هزار کس از قوم قیچاق افتاد که در میمنه سپاه کرج ایستاده بودند و حال آنکه نوبتی سلطان محمد قصد استیصال آنجماعت کرده بود و بجهت شفاعت سلطان جلال الدین از سر جریمه ایشان گذشته بنابرین سلطان جلال الدین قاصدی با یکتای نان و قدری نمک نزد قبچاقان فرستاد و پیغام داد که ظاهرا حقوق سابق که درباره شما ثابت دارم اقتضا نموده که در روی من شمشیر می‌کشید قوم قبچاق از شنیدن این سخن منفعل شده مرکز خالی گذاشته آنگاه پادشاه صایب تدبیر بسردار گرجیان خبر فرستاد که امروز الاغان ما مانده‌اند اگر مصلحت باشد از طرفین دلاوران یک‌یک بمیدان آمده حرب کنند و فردا بجنگ سلطانی اقدام نمائیم حاکم گرجستان این ملتمس را مبذول داشته پهلوانی از میان آیشان بمیدان آمد و ازین جانب سلطان جلال الدین متنکروار بیت

ز لشگر برون تاخت بر سان شیربنزد جوان اندرآمد دلیر و هم از گرد راه نیزه بر مقتل آنکافر زد که از پشت زین بر روی زمین افتاد و سه پسر آن لعین متعاقب هم بمحاربت سلطان مبادرت نموده بر اثر پدر راه دوزخ پیش گرفتند و بعد از ایشان از ناور که بغایت عظیم الجثه بود در برابر سلطان جلال الدین آمد و سلطان حملات او را بچابک دستی رد فرمود بارگیر سلطان از کثرت جولان بیتاب و توانشده بود نزدیک بآن رسید که پادشاه دین‌پرور بزخم تیغ از ناور از پای درآید اما در کرت آخر که آنکافر حمله کرد سلطان خود را از اسب پایان انداخت و تبری بر سر از ناور زد که از شدت آن تا اسفل السافلین در هیچ مکان آرام نیافت دوست و دشمن از مشاهده آنحالت آواز تحسین باوج علیین رسانیدند و گرجیان دلشکسته گشته سلطان

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 663

اشارت فرمود تا بیکبار مجاهدان دین بر کافران لعین تاختند و اقدام ثبات و قرار گرجیان تزلزل پذیرفته انهزام یافتند و پادشاه اسلام بسیاری از اهل ظلام را کشته و غنیمت فراوان گرفته عنان‌یکران بطرف اخلاط انعطاف و اخلاطیان در شهر تحصن نموده سلطان آغاز محاصره و محاربه کرد و بعد از چند روز قهرا و قسرا آن بلده را گرفته از غایت غضب حکم فرمود که جنود ظفر ورود از مبدء طلوع آفتاب که وقت زوال دولت مخالفان بود تا هنگام چاشت بقتل و غارت قیام و اقدام نمودند آنگاه رقم عفو بر جریده جریمه سایر ساکنان اخلاط کشید و چون عروسان شبستان آسمان نقاب حجاب از چهره گشودند سلطان عالی‌جناب بمکافات ملکه با زوجه حاجب علی خلوت گزید و بعد از وقوع این فتح نامدار بتجدید آوازه هیبت و شوکت سلطان ملک اقتدار در خواطر صغار و کبار قرار گرفت و هنوز پادشاه گیتی‌فروز در اخلاط به بسط بساط نشاط اشتغال داشت که پادشاه روم و ملک شام با یکدیگر موافقت نموده علم مخالفت سلطان مرتفع گردانیدند و این خبر بعرض سلطان جلال الدین رسیده با وجود آنکه اندک ضعفی عارض ذات او بود بعزم رزم مخالفان توجه فرمود و در بیابان مونش ششهزار از شامیان بسلطان بازخورده هیچیک در معرکه جنگ از زخم گربه اجل جان نبردند بعد از آن میان سلطان انام و فرمانفرمای روم و شام مقابله و مقاتله دست داده در وقت هیجان غبار معرکه کارزار سلطان جلال الدین از محفه بیرون آمد و در خانه زین نشست و بنابر استیلاء ضعف عنان تماسک از دست داد و در آنوقت اسب گامی چند بازپس نهاد خواص بعرض رسانیدند که مناسب چنان می‌نماید که خدام لحظه استراحت فرمایند و سلطان بموجب صوابدید نیک خواهان متوجه گوشه شده اعلام خاصه متعاقب در حرکت آمد میمنه و میسره لشگر از مشاهده اینحال تصور نمودند که شهریار عالی‌مقدار فرار مینماید بنابرآن پشت بر معرکه کرده روی بوادی گریز آوردند و سلطان نیز بحسب ضرورت بطرف اخلاط در حرکت آمد اما شامیان گمان بردند که سلطان حیله انگیخته میخواهد که ایشانرا به کمینگاه کشد لاجرم از معسکر خویش قدم در پیش ننهادند و چون سلطان جلال الدین باخلاط رسید قبل از آنکه تدارک آن اختلال نماید خبر متواتر شد که جرماغون نوئین با سپاهی از مغولان جلادت‌آئین متوجه عراق است بنابرآن سلطان بصوب آذربایجان نهضت نمود و یکی از اعیانرا برسم زبان گیری از پیش فرستاد و آنشخص به تبریز رفته بمجرد ارجوفه که شنود بازگشت و بعرض رسانید که در آذربایجان اصلا از مغولان خبری نیست و سلطان شادمانشده مجلس عیش و طرب بیاراست و اکثر ارکان دولت طریق متابعت مسلوک داشته بشرب دوام و مشاهده دیدار گلرخان سیم‌اندام مشغول گشتند و در آن ایام یکی از فضلاء عظام این رباعی در سلک نظم انتظام داد رباعی

شاها ز می گران چه خواهد برخواست‌وز مستی بیکران چه خواهد برخواست

شه مست و جهان خراب و دشمن پس‌وپیش‌پیداست کزین میان چه خواهد برخواست القصه بعد از روزی‌چند که آنطایفه دولتمند بخواب غفلت و مستی

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 664

فرورفتند در شهور سنه ثمان و عشرین و ستمائه لشگر تتار بعدد اقطار امطار در رسیدند داور خان که در سلک مقربان درگاه سلطان جلال الدین منتظم بود کیفیت واقعه را دانسته ببالین سلطان جلال الدین شتافت و او را بسعی بسیار بیدار کرد که حال چیست و متوجه سپاه معسکر همایون کیست و سلطان جهة کسر صورت سکر مقداری آب سرد بر سر ریخته روی بوادی گریز نهاد و داور خان لحظه‌ای بجای خوارزم شاه بایستاد و تا مسافتی میان او و مخالفان پدید آمد آنگاه او نیز گریزان شد و مغولان داور خان را سلطان جلال الدین پنداشتند و از عقب او رایت عزیمت برافراشتند و پس از آنکه دانستند که سلطان بطرف دیگر گریخته بمعسکر خوارزم شاهی بازگشتند و از توابع و لواحق خوارزم شاه هرکه را دیدند بتیغ بیداد کشتند روز اقبال خوارزم شاهی بنهایت رسید و ایام استقلال خواقین شوکت آئین باختنام انجامید نظم

سربسر نوش این جهان نیش است‌آنچه مرهم نمایدت ریشست

دل منه بر جهان پیچاپیچ‌وکال آخرش بود همه هیچ افاضل مورخین «1» در مآل حال سلطان جلال الدین اختلاف کرده‌اند بعضی گفته‌اند که چون از ترکان گریخته بمیان کوهستان درآمد کردی بطمع اسب و جامه او را هلاک ساخت و جمعی روایت کرده‌اند که بلباس اهل تصوف متلبس گشته سیاحت اختیار فرموده بلکه بسلوک طریق ارباب هدایت اشتغال نمود و در سلک اصحاب کشف و کرامات انتظام یافت ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ* وزارت سلطان جلال الدین بعد از مراجعت از بلاد هندوستان بشرف الملک فخر الدین علی الجندی متعلق بود و شرف الملک اگرچه از تحصیل فضایل و اکتساب کمالات بهره نداشت اما در حل و عقد و رتق و فتق امور دیوانی ید بیضا مینمود و در اداء لغت ترکی مهارت تمام داشت و در اوان وزارت و اختیار در بذل درم و دینار علم اسراف برافراشت رقت قلبش بمثابه بود که در حین قرائت قرآن قطرات اشک از دیده میگشود و در جامع التواریخ جلالی مسطور است که چون آفتاب اقبال فخر الدین بدرجه کمال رسید برطبق کلمه (إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغی أَنْ رَآهُ اسْتَغْنی) بخار عجب و پندار بکاخ دماغ راه داد و اکثر امرا و ارکاندولت را رنجانیده با ایشان دشمنی آغاز نهاد و آنجماعت نزد سلطان زبان بغیبت وزیر گشودند فخر الدین از سیاست سلطان بترسید و بیکی از قلاع گریخته متحصن گردید و سلطان جلال الدین رسل و رسایل نزد وزیر فرستاد او را از سطوت خویش ایمن ساخت و فخر الدین بملازمت شتافته بعد از چهار روز همدر آن قلعه محبوس شد و در آن محبس مقتول گشت رباعی

هر کس که مقیم شد درین دیر فناشد عازم آنسرای جاوید بقا

باقی نبود کسی بعالم ابدا ______________________________

(1) در تاریخ ابو الفدا بنظر احقر رسیده که سلطان جلال الدین را در منتصف شوال سنه ثمان و عشرین و ستمائه کردی در عوض برادر خود که سلطان او را در اخلاط کشته بود بقصاص رسانید محمد تقی التستری

تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 665 غیر از احدی که نیست او را همتا

و از جمله افاضل شعرا کمال الدین اسمعیل اصفهانی با سلطان جلال الدین مینکبرنی معاصر بود و او در نظم اشعار مهارت کامل حاصل داشت و از بسیاری معانی رشیقه که در منظومات خویش مندرج میگردانید خلاق المعانی لقب یافت و در آن اوان که سلطان از سفر گرجستان بسبب استماع مخالفت براق حاجب باز گشته در سیزده روز از تفلیس بحدود کرمان شتافت و از آنجا باصفهانرفت کمال اسماعیل در مدح خوارزم شاه قصیده در سلک نظم کشید که سه بیت آن اینست نظم

حجاب ظلم تو برداشتی ز چهره عدل‌نقاب کفر تو بگشادی از رخ ایمان

براق علم تو گامی که بر گرفت ز هندنهاد گام دگر بر اقاصی ایران

که بود جز تو ز شاهان روزگار که دادقصیل اسب به تفلیس و آب در عمان و در تاریخ گزیده مسطور است که در زمانی که مغولان باصفهان استیلا یافتند کمال اسمعیل شهید شد و در وقت جاندادن این دو رباعی میگفت و بر دیوار نوشت رباعی

دل نیست که تا بر وطن خود گریدبر حال خود و واقعه بد گرید

دی بر سر مرده دوصد شیون بودامروز یکی نیست که بر صد گرید رباعی

دل خونشد و شرط جانگذاری اینست‌در مذهب ما کمینه بازی این است

با این‌همه هم هیچ نمی‌یارم گفت‌شاید که اگر بنده‌نوازی اینست راقم حروف گوید که چون خامه دو زبان حد سخن بذکر چنگیز خانیان رسانیده درخور استطاعت حکایات غرایب آیات سلاطین مبین گردانید وقت آنشد که عنان بیان بصوب مجلد ثالث که مصدر است بذکر خانان ترکستان انعطاف یابد و بیمن همت سالکان از منه مکرمت پرتو اندیشد بر ذکر حالات چنگیز خانیان تابد لاجرم طبع دوراندیش بمقتضای عادت خویش ذیل این مجلد را باظهار محامد الهی می‌آراید و بیتی چند در دعای دوام دولت حضرت ملکت آصف‌جاهی ثبت مینماید نظم

بحمد اللّه که از توفیق سرمدبپایان آمد این زیبا مجلد

مشید شد چو برج آسمانی‌اساس قصر ثانی زین مبانی

چو صورتخانه مانی منقش‌شد از فیض قلم این قصر دلکش

بود هربیت او چون بیت معموربصفحش جمع گشته مشک و کافور

سطورش هریکی چون نخل پرگل‌بهم آمیخته نسرین و سنبل

حکایاتش ز عیب کذب مأمون‌روایاتش بصحت گشته مقرون

حروف نثر او چونعقد پروین‌عقود نظم او چون خط مشکین

اگرچه وصف او از حد برونست‌قلم از هرچه اندیشد فزونست

باوصافش مدان زین نکته احسن‌که گردیده است عنوانش مزین

بنام نامی آصف پناهی‌عطارد حشمتی خورشید جاهی

کواکب موکبی گردون جنابی‌سپهر مکرمت را آفتابی

بصورت اهل معنی را حبیبی‌بسیرت دردمندان را طبیبی

ز عدلش گشته اقلیم چهارم‌مزین چون فلک از نور انجم

کفش چندان زر و گوهر فشانده‌که کس را آرزو در دل نمانده

دلش پرنور از انوار بینش‌زبانش مظهر آثار دانش

ضمیرش از فروغ فضل روشن‌جهان از رشح کلک اوست گلشن

بگاه بزم ابر درفشانست‌بوقت رزم چونشیر ژیانست

ز فیض خامه‌اش خرم جهانی تاریخ حبیب السیر، ج‌2، ص: 666 سنانش اژدهای جان‌ستانی‌از آن جان محبانش فرح‌ناک

و زین جسم عدو افتاده بر خاک‌بود قدرش فزون از هرچه گویم

نمیدانم دلا دیگر چه گویم‌افاضل پرورا آصف پناها

ملاذا سرورا امید گاهاچگویم شکر این کز اهتمامت

بلطف خاص و از انعام عامت‌میسر شد مرا این کامرانی

کزین اوراق اجزا جلد ثانی‌مرتب شد بسان عقد گوهر

لباس اختتام افکند در بربنزد عقل بود این کار دشوار

ولی چونفیض فضلت شد مددکارسخن‌رانی قلم را گشت آسان

رسانید این مجلد را بپایان‌کنون ای مهر اوج کامکاری

چنانخواهم که همت برگماری‌که گردد جلد ثالث هم مبین

بالفاظ فرح‌افزا مزین‌بیمن همتت یابد تمامی

بنام نامیت گردد گرامی‌الهی باز

کلک اهل انشاشود زینت فزا اوراق اجزا

بنام سرور آصف خصایل‌مشرف باد عنوانرسایل

ز عدل او جهان پیوسته آبادز بذلش اهل عالم گشته دلشاد

کفش باد ابسان ابر نیسان‌بر اصحاب فضایل گوهرافشان

ظلال دولتش پاینده بادافلک پیوسته او را بنده بادا تمام شد جزو چهارم از جلد دوم حبیب السیر

 

   توجه:  مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب بررسی داستان تاریخ حبیب‌السیر فی اخبار افراد بشر در اینجا.

 

کلیک کنید:  مقدمه و فهرست و بررسی داستان تاریخ حبیب‌السیر فی اخبار افراد بشر

http://arqir.com/484

 

 کلیک کنید:  تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2

داستان تاریخ طبری جلد چهارم

داستان تاریخ طبری جلد چهارم

 

توجه

بررسی و نقد و نظر،  انوش راوید درباره تاریخ طبری

فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری

نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری 

کلیک کنید:  همه در اینجا   http://arqir.com/391

 

 

 

آنگاه سال نهم هجرت در آمد

 

اشاره

. در این سال فرستادگان بنی اسد پیش پیمبر آمدند و گفتند: «ای پیمبر خدا، پیش از آنکه کس پیش ما فرستی آمدیم.» و خدا عز و جل این آیه را نازل فرمود:

«یَمُنُّونَ عَلَیْکَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَیَّ إِسْلامَکُمْ» [1] یعنی: به تو منت می‌نهند که که مسلمان شده‌اند، بگو: منت اسلام خویش بر من منهید.

در ربیع الاول همین سال فرستادگان قبیله بلی آمدند و پیش رویفع بن ثابت بلوی منزل گرفتند.

و هم در این سال فرستادگان داریان لخم آمدند که ده کس بودند.

به گفته واقدی در این سال عروة بن مسعود ثقفی پیش پیمبر آمد و مسلمان شد.

محمد بن اسحاق گوید: وقتی پیمبر از محاصره طائف بازگشت، عروة بن مسعود از دنبال بیامد و پیش از آنکه پیمبر به مدینه درآید، به او رسید و اسلام آورد و گفت که با مسلمانی سوی قوم خویش باز می‌رود.

پیمبر گفت: «آنها ترا می‌کشند.» که او صلی الله علیه و سلم دانسته بود که قوم وی

______________________________

[1] سوره حجرات آیه 17

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1228

از مقاومت طائف مغرور شده‌اند.

عروه گفت: «ای پیمبر خدا، مرا از چشمان خویش بیشتر دوست دارند.» و چنان بود که وی محبوب و مطاع قوم خویش بود 96) و رفت تا آنها را به اسلام دعوت کند، و امید داشت که به سبب حرمتی که داشت مخالفت وی نکنند، و چون از بالا خانه خویش کسانرا به اسلام خواند و دین خود را آشکار کرد، از هر سو به او تیر انداختند و تیری بدو رسید و کشته شد.

به پندار بنی مالک قاتل عروه یکی از آنها بود که اوس بن عوف نام داشت و قبایل هم پیمان پنداشتند یکی از آنها از طایفه بنی عتاب به نام وهب بن جابر او را کشته است.

به عروه گفتند: «در باره خونبهای خویش چه گویی؟» گفت: «این کرامت و شهادت است که خدا به من داده است و من نیز چون شهیدانی هستم که همراه پیمبر، وقتی اینجا بود، کشته شدند، مرا نیز با آنها به خاک سپارید.» و چنان کردند.

گویند: پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم گفته بود که وی همانند رسول شهیدی است که در سوره یس از او یاد شده است.

در همین سال فرستادگان طائف پیش پیمبر آمدند، گویند: این به ماه رمضان بود.

محمد بن اسحاق گوید: چند ماه پس از کشته شدن عروة بن مسعود طائفیان با همدیگر سخن کردند که تاب جنگ با عربان اطراف خویش ندارند و بیعت کردند و اسلام آوردند.

یعقوب بن عتبة بن مغیره گوید: عمرو بن امیه علاجی از عبد یالیل بن عمرو، بریده بود که بدی در میان رفته بود، عمرو که از زرنگترین مردم عرب بود روزی به خانه عبد یالیل رفت و پیغام داد که عمرو بن امیه می‌گوید: «پیش من آی.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1229

عبد یالیل به فرستاده گفت: «راستی عمرو ترا فرستاده است؟» گفت: «آری و هم اکنون در خانه تو ایستاده است.» عبد یالیل گفت: «هرگز چنین چیزی انتظار نداشتم.» که عمرو مردی منیع النفس بود. و چون او را بدید خوش آمد گفت. عمرو گفت: «کار چنان شد که قهر نماند، این مرد چنان شده که می‌بینی و همه عربان مسلمان شده‌اند و شما تاب جنگ آنها ندارید، در کار خود بنگرید.» ثقفیان در کار خویش به مشورت پرداختند و با همدیگر گفتند: «مگر نمی‌بینید که هیچکس از شما ایمن نیست و هر که برون شود راه او را می‌زنند» و همسخن شدند که یکی را پیش پیمبر فرستند، چنانکه از پیش عروه را فرستاده بودند و با عبد یالیل که سن وی چون عروه بود سخن کردند که پیش پیمبر رود، اما او نپذیرفت که بیم داشت به هنگام بازگشت با وی همان کنند که با عروه کرده بودند و گفت: «این کار نمی‌کنم، مگر آنکه کسانی را با من بفرستید.» و قوم همسخن شدند که از قبایل هم پیمان حکم بن عمرو و شرحبیل بن عیلان و از قوم بنی مالک عثمان بن ابی العاص و اوس بن عوف و نمیر بن خرشه را با وی بفرستند، و جمع فرستادگان شش تن شد، و عبد یالیل با آنها روان شد و او سر و سالار گروه بود و آنها را همراه برد که از سرنوشت عروه بیمناک شده بود و می‌خواست وقتی به طائف بازگشتند هر کدامشان طایفه خویش را از خشونت باز دارند.

و چون فرستادگان ثقیف نزدیک مدینه رسیدند بر کنار قناتی فرود آمدند و مغیرة بن شعبه را آنجا دیدند که به نوبت خود مراکب یاران پیمبر را می‌چرانید که چرای مرکب‌ها در میان یاران پیمبر به نوبت بود، و چون مغیره آنها را بدید مرکبها را رها کرد و دوان رفت تا بشارت ورودشان را به پیمبر برساند و پیش از آنکه به نزد پیمبر رود ابو بکر او را بدید و مغیره با او گفت که فرستادگان ثقیف آمده‌اند بیعت کنند و مسلمان شوند و می‌خواهند شرایطی برای آنها منظور شود و در باره

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1230

قوم و دیار و اموال خویش مکتوبی از پیمبر بگیرند.

ابو بکر گفت: «ترا بخدا پیش از من به نزد پیمبر مرو تا من این خبر را به او برسانم.» مغیره گفته ابو بکر را پذیرفت، و او پیش پیمبر رفت و از آمدن فرستادگان ثقیف خبر داد، و مغیره پیش کسان قوم خود بازگشت و به آنها یاد داد که پیمبر را چگونه درود باید گفت، اما آنها به رسم جاهلیت درود گفتند.

و چون به نزد پیمبر شدند، در یک طرف مسجد خیمه‌ای برایشان به پا شد و خالد بن سعید بن عاص میان آنها و پیمبر خدا رفت و آمد کرد تا مکتوبی که میخواستند نوشته شد، و خالد این مکتوب را نوشت، و چنان بود که به غذایی که پیمبر فرستاده بود دست نمی‌زدند تا خالد از آن بخورد تا وقتی که اسلام آوردند و بیعت کردند و مکتوب نوشته شد.

از جمله چیزها که از پیمبر خواسته بودند این بود که لات، بت ثقیف را سه سال به جای بدارد و ویران نکند، ولی پیمبر نپذیرفت، یک سال کم کردند که پذیرفته نشد و عاقبت به یک ماه راضی شدند و پیمبر رضایت نداد. چنانکه می‌گفتند منظورشان این بود که با بقای لات از تعرض سفیهان و زنان و فرزندان خویش مصون مانند و قوم از ویرانی آن آشفته نشوند تا اسلام در دلشان نفوذ یابد. اما پیمبر نپذیرفت و مصرانه گفت که ابو سفیان بن حرب و مغیرة بن شعبه را برای ویرانی لات می‌فرستند.

و نیز خواسته بودند که از نماز معاف باشند و بتانشان را به دست خودشان بشکنند.

پیمبر گفت: «می‌پذیریم که بتان را به دست خودشان بشکنند، ولی در مورد نماز دینی که نماز نداشته باشد نکو نباشد.» گفتند: «ای محمد، نماز می‌خوانیم اگر چه مایه زبونی است.» و چون مسلمان شدند و مکتوبی که می‌خواستند نوشته شد پیمبر عثمان بن-

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1231

ابی العاص را که از همه‌شان جوانتر بود سالارشان کرد، که وی به آموختن اسلام و قرآن راغبتر از همه بود و ابو بکر این مطلب را با پیمبر گفته بود.

ابن اسحاق گوید: وقتی از پیش پیمبر برون می‌شدند و آهنگ دیار خویش داشتند پیمبر ابو سفیان و مغیره را برای ویرانی لات فرستاد که با جماعت همراه شدند و چون به طائف رسیدند مغیره می‌خواست ابو سفیان را پیش اندازد، اما نپذیرفت و گفت: «تو، به قوم خویش درآی.» و ابو سفیان در ذی الهرم بماند. و چون مغیره وارد شد لات را با کلنگ کوفتن گرفت و بنی معتب طایفه وی، اطرافش بودند مبادا تیر بیندازند یا خونش را بریزند، چنانکه عروه را کشته بودند، و زنان ثقیف سربرهنه برون شدند و بر بت خویش می‌گریستند.

هنگامی که مغیره بت را با تیشه می‌زد ابو سفیان آفرین و مرحبا می‌گفت و چون از ویرانی لات فراغت یافت مال و زیور آنرا که از طلا و جزع بود برگرفت و پیش ابو سفیان فرستاد. پیمبر به ابو سفیان گفته بود قرض عروه و اسود پسران مسعود را از مال لات بپردازد، و او چنان کرد.

در همین سال پیمبر به غزای تبوک رفت.

 

سخن از غزای تبوک‌

 

ابن اسحاق گوید: وقتی پیمبر از طایف بازگشت از ذی حجه تا رجب را در مدینه به سر برد، آنگاه بگفت تا کسان برای غزای روم آماده شوند.

ابن حمید گوید: پیمبر بگفت تا آماده غزای رومیان شوند، و چون هنگام سختی و گرما و خشکسالی بود و میوه‌ها رسیده بود و سایه مطلوب بود، مردم اقامت در سایه و باغ را خوش داشتند و از حرکت بیزار بودند.

و چنان بود که پیمبر چون به غزا می‌رفت آشکار نمی‌گفت و جایی جز آنچه را

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1232

منظور داشت یاد می‌کرد، مگر در غزای تبوک که راه دور بود و آشکارا به مردم گفت تا لوازم سفر فراهم آرند و مردم آماده می‌شدند اما از رفتن بیزار بودند که کار غزای رومیان را سخت بزرگ می‌دانستند.

یک روز پیمبر که برای غزا آماده می‌شد به جد بن قیس سلیمی گفت: «امسال به جنگ بنی الاصفر می‌آیی؟» جد گفت: «ای پیمبر، به من اجازه ماندن ده و مفتونم مکن. مردم می‌دانند که هیچکس از من به زنان دلبسته‌تر نیست، و بیم دارم اگر زنان بنی الاصفر را ببینم صبوری از آنها نتوانم.» پیمبر از او روی بگردانید و گفت: «اجازه دادم.» و این آیه در باره وی نازل شد:

«وَ مِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ ائْذَنْ لِی وَ لا تَفْتِنِّی، أَلا فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُوا وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِیطَةٌ بِالْکافِرِینَ» [1].

یعنی: از جمله آنها کسی است که گوید به من اجازه بده و مرا به گناه مینداز بدانید که به گناه افتاده‌اند و جهنم فراگیر کافران است.

بعضی منافقان به کسان گفتند: «در این گرما حرکات نکنید.» که به جهاد رغبت نداشتند و در کار حق شک داشتند و بر ضد پیمبر تحریک کردند و این آیه در باره آنها نازل شد:

«وَ قالُوا لا تَنْفِرُوا فِی الْحَرِّ قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا لَوْ کانُوا یَفْقَهُونَ. فَلْیَضْحَکُوا قَلِیلًا وَ لْیَبْکُوا کَثِیراً جَزاءً بِما کانُوا یَکْسِبُونَ» [2].

یعنی: گفتند در این گرما بیرون مروید، بگو گرمای آتش جهنم سختتر است اگر می‌فهمیدند. به سزای اعمالی که کرده‌اند باید کم بخندند و باید بسیار بگریند.

______________________________

[1] توبه: 49

[2] توبه: 82 و 83

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1233

پیمبر در کار سفر کوشا بود، و بفرمود تا مردم آماده شوند و توانگران را ترغیب کرد که در راه خدا نفقه و مرکب به کسان دهند و گروهی از توانگران به قصد ثواب چنین کردند. عثمان بن عفان در این راه خرج سنگینی کرد که هیچکس بیشتر از او نکرد.

و چنان شد که هفت تن از انصار که عنوان گریه کنان یافتند پیش پیمبر آمدند و مرکب خواستند و بحکایت قرآن پیمبر گفت:

«لا أَجِدُ ما أَحْمِلُکُمْ عَلَیْهِ» و آنها «تَوَلَّوْا وَ أَعْیُنُهُمْ تَفِیضُ مِنَ الدَّمْعِ حَزَناً أَلَّا یَجِدُوا ما یُنْفِقُونَ» [1] یعنی: چیزی ندارم که شما را بر آن سوار کنم. و آنها برفتند و دیدگانشان از اشک پر بود از غم اینکه چیزی برای خرج کردن ندارند.

گوید: شنیدم یامین بن عمیر نضری، ابو لیلی عبد الرحمن بن کعب و عبد الله بن مغفل را دید که گریان بودند و گفت: «گریه شما از چیست؟» گفتند: «پیش پیمبر رفتیم که مرکبی به ما دهد و نداشت و وسیله رفتن نداریم.» یامین یک شتر با مقداری خرما به آنها داد که با پیمبر روان شدند.

گوید: «عذرجویان عرب آمدند، اما خدا عذرشان را نپذیرفت.» چنانکه بمن گفته‌اند اینان از بنی غفار بودند و یکیشان خفاف بن ایماء بود.

آنگاه کار پیمبر سر گرفت و آماده حرکت شد و تنی چند از مسلمانان و از جمله کعب بن مالک سلمی و مرارة بن ربیع از بنی عمر و بن عوف و هلال بن امیه بنی واقفی و ابو خیثمه از بنی سالم ابن عوف، که مسلمانان پاک اعتقاد بودند از همراهی باز ماندند و چون پیمبر بر ثنیة الوداع اردو زد عبد الله بن ابی پایین‌تر از آنجا اردو زد و چنانکه گویند، اردوی وی کوچکتر از آن پیمبر نبود.

______________________________

[1] توبه: 92

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1234

و چون پیمبر حرکت کرد عبد الله بن ابی با جماعت منافقان و دودلان و از جمله عبد الله بن نبتل و رفاعة بن زید بن تابوت که از منافقان بزرگ بودند و بر ضد اسلام و مسلمانان حیله می‌کردند به جای ماندند.

حسن بصری گوید: خدای تعالی در باره آن گروه این آیه را نازل فرمود:

«لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَ قَلَّبُوا لَکَ الْأُمُورَ حَتَّی جاءَ الْحَقُّ وَ ظَهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَ هُمْ کارِهُونَ» [1] یعنی: از پیش نیز فتنه‌جو بودند و کارها را بر تو می‌آشفتند تا حق بیامد و فرمان خدا با وجود اینکه کراهت داشتند آشکار شد.

ابن اسحاق گوید: پیمبر علی بن ابی طالب را به سرپرستی خانواده خود در مدینه به جای گذاشت و گفت با آنها بماند و سباع بن عرفطه غفاری را در مدینه جانشین خویش کرد و منافقان شایعه انداختند که علی بن ابی طالب را به جا گذاشت از آن رو که همراهی وی را خوش نداشت.

و چون منافقان این سخن بگفتند، علی سلاح برگرفت و بیرون شد و در جرف به پیمبر رسید و گفت: «ای پیمبر خدا، منافقان پنداشته‌اند که مرا به جای گذاشتی از این رو که همراهی مرا خوش نداشتی.» گفت: «دروغ گفته‌اند، ترا برای کارهای اینجا واگذاشتم برگرد و مراقب خانه خویش و خانه من باش، مگر خوش نداری که برای من چنان باشی که هارون برای موسی بود، جز اینکه از پی من پیمبری نیست.» علی سوی مدینه بازگشت و پیمبر راه سفر پیش گرفت.

و چنان شد که ابو خیثمه بنی سالمی به یک روز بسیار گرم به منزل خود رفت و دید که دو زن وی در باغ هر کدام سایبانی را آب زده‌اند و آب خنک و غذا فراهم کرده‌اند و چون بر در سایبانها ایستاد و زنان خویش را با غذا و آب آماده دید با خود

______________________________

[1] توبه: 48

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1235

گفت: «پیمبر در آفتاب و باد است و انصاف نیست که ابو خیثمه در سایه خنک و آب خنک و غذای مهیا با زن زیبا در باغ خود سر کند.» و به زنان گفت: «به سایبان شما در نیایم و به دنبال پیمبر روم، توشه‌ای برای من فراهم کنید.» و زنان چنان کردند، و او بر شتر خویش نشست و به دنبال پیمبر رفت و وقتی بدو رسید که در تبوک فرود آمده بود.

ابو خیثمه در راه به عمیر بن وهب جمحی برخورد که او نیز پیش پیمبر می‌رفت و رفیق راه شدند و چون به نزدیک تبوک رسیدند ابو خیثمه به عمیر گفت: «من گناهی دارم و چه بهتر که تو عقبتر از من بیایی.» و عمیر چنان کرد و ابو خیثمه برفت تا به نزدیک پیمبر رسید که در تبوک فرود آمده بود و کسان گفتند: «ای پیمبر خدای سواری از راه می‌آید.» پیمبر گفت: «چه خوب است ابو خیثمه باشد.» گفتند: «بخدا ابو خیثمه است.» و چون شتر بخوابانید بیامد و پیمبر را درود گفت.

پیمبر گفت: «ابو خیثمه خطر بتو نزدیک بود.» پس از آن ابو خیثمه قصه خویش را با پیمبر بگفت که با او سخن نیک گفت و دعای خیر کرد.

و چنان بود که وقتی پیمبر به حجر رسید آنجا فرود آمد و مردم از چاه آن آب گرفتند و چون شب آمد پیمبر گفت: «از آب اینجا ننوشید و وضو نکنید و اگر خمیر کرده‌اید به شتران دهید و از آن نخورید و هیچکس از شما امشب تنها از اردوگاه برون نشود.» و کسان چنان کردند که پیمبر گفته بود، مگر دو تن از بنی ساعده که یکی به حاجت رفت و دیگری شتر گمشده خود را می‌جست. آنکه به حاجت رفته بود مخرجش بسته شد کرد، و آنکه به جستجوی شتر رفته بود باد او را ببرد و به کوهستان طی افکند. و چون

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1236

قضیه را به پیمبر خبر دادند گفت: «مگر نگفتم تنها از اردوگاه برون نشوید.» و برای آنکه مخرجش بسته بود دعا کرد تا شفا یافت و آنکه به کوهستان طی افتاده بود به وسیله فرستادگان طی که به مدینه آمدند به پیمبر هدیه شد.

ابو جعفر گوید: «قصه این دو مرد در روایت ابن اسحاق هست.

و چون صبح شد مردم از بی آبی شکایت به پیمبر خدا بردند و او دعا کرد و خدا ابری فرستاد که ببارید و مردم سیراب شدند و به اندازه حاجت خویش آب گرفتند.

عاصم بن عمرو بن قتاده گوید: از محمود بن لبید پرسیدم: «آیا مردم منافقان را می‌شناختند؟» گفت: «آری، کس بود که می‌دانست برادرش یا پدرش یا عمویش یا خویشاوندش منافق است و از همدیگر نهان میداشتند. کسانی از قوم من از یک منافق سخن کردند که به نفاق شهره بود و همه جا همراه پیمبر می‌رفت و چون قصه بی آبی حجر و دعای پیمبر و باریدن ابر رخ داد بدو گفتیم: «دیگر چه می‌گویی؟» گفت: «ابری بود که اتفاقا از اینجا می‌گذشت.» و چون پیمبر خدا از آنجا حرکت کرد در راه شتر وی گم شد و کسانی از یاران پیمبر بجستجوی شتر رفتند و یکی از یاران به نام عمارة بن حزم که در عقبه و بدر حضور داشته بود پیش پیمبر بود، و زید بن نصیب قینقاعی که منافق بود در اردو پیش با روی بود و گفت: «محمد گوید که پیمبر است و از آسمان به شما خبر می‌دهد، اما نمی‌داند شترش کجاست؟» پیمبر به عماره که پیش او بود گفت: «یکی گفته است که محمد گوید پیمبر است و از آسمان به شما خبر می‌دهد، اما نمی‌داند شترش کجاست. به خدا من جز آنچه خدا به من بگوید نمی‌دانم، اینک شتر را به من نشان داد که در فلان دره است و مهار آن به درختی گیر کرده است، بروید آنرا بیارید.» و برفتند و شتر را

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1237

بیاوردند.

و چون عمارة بن حزم پیش یار خویش برگشت گفت: «چیز عجیبی است، همین دم پیمبر از یکی سخن آورد که چنین و چنان گفته بود او سخنان زید بن نصیب را بگفت- و خدایش خبر داده بود.» و یکی از آنها که پیش یار عماره بود و پیش پیمبر نبوده بود گفت: «بخدا پیش از آنکه بیایی زید این سخنان گفت.» عماره گردن زید را بگرفت و بفشرد و بانگ زد که ای بندگان خدا بخدا بلیه‌ای همراه من بود و نمی‌دانستم، ای دشمن خدا برو و همراه من مباش.

گویند: زید از پس این حادثه توبه کرد، و به قولی همچنان بد دل بود تا بمرد.

پس از آن پیمبر به راه می‌رفت و چون کسی به جای می‌ماند می‌گفتند: «ای پیمبر فلان نیامد.» می‌گفت: «کاری با او نداشته باشید اگر خیری در او باشد به شما ملحق می‌شود و اگر جز این باشد خدا شما را از وی آسوده کرد.» و چنان شد که ابو ذر به جا ماند که شترش از رفتار مانده بود و پیمبر همان سخنان گفت. و چون ابو ذر کندی شتر را بدید لوازم خویش را به پشت کشید و پیاده به دنبال پیمبر به راه افتاد و در یکی از منزلها بدو رسید و یکی از مسلمانان که از دور او را دید گفت: «ای پیمبر خدا، یکی تنها به راه می‌آید.» گفت: «چه خوش است ابو ذر باشد» و چون نیک نگریستند گفتند: «ای پیمبر خدا اینک ابو ذر است.» گفت: «خدا ابو ذر را رحمت کند، تنها راه می‌سپرد و تنها می‌میرد و تنها محشور می‌شود.» محمد بن کعب قرظی گوید: وقتی عثمان ابو ذر را به اقامت ربذه مجبور کرد و آنجا بمرد هیچکس جز زن و غلامش با وی نبود و به آنها گفت: «مرا غسل دهید و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1238

کفن کنید و بر کنار راه بگذارید و نخستین کاروانی که بیاید بگویید: این ابو ذر یار پیمبر خداست و ما را به دفن وی کمک کنید.» و چون ابو ذر بمرد زن و غلام چنان کردند که او گفته بود و جثه کفن شده او را بر کنار راه نهادند و عبد الله بن مسعود و جمعی از مردم عراق که به قصد عمره می‌رفتند ناگهان جنازه‌ای بر کنار راه دیدند که نزدیک بود شتر آنرا لگدمال کند، و غلام از کنار راه برخاست و گفت: «این ابو ذر یار پیمبر خداست، کمک کنید تا وی را به خاک کنیم.» گوید: و عبد الله بن مسعود از دیدن جنازه گریستن آغاز کرد و گفت: «حقا که پیمبر خدا راست گفت که تنها راه می‌سپری و تنها می‌میری و تنها محشور می‌شوی».

آنگاه قصه به جا ماندن ابو ذر را در راه تبوک و آن سخنان که پیمبر خدای در باره وی گفته بود برای همراهان خویش نقل کرد.

گوید: تنی چند از منافقان و از جمله ودیعة بن ثابت و مخشی بن حمیر در راه تبوک همراه پیمبر بودند و یکیشان با دیگری گفت: «پندارید که جنگ با بنی الاصفر چون جنگهای دیگر است، بخدا گویی می‌بینم که فردا به ریسمانها بسته‌اید.» و این سخنان را برای ترسانیدن مؤمنان می‌گفت.

مخشی بن حمیر گفت: «بخدا خوشتر دارم که هر یک از ما را صد تازیانه بزنند اما برای این سخن که می‌گویید قرآنی در باره ما نازل نشود.» پیمبر به عمار بن یاسر گفت: «پیش این گروه برو که سخنان ناروا گفتند و بپرس چه گفته‌اند، اگر انکار کردند بگو چنین و چنان گفتید.» و سخنان آنها را بگفت.

عمار برفت و با آنها سخن کرد و به عذرخواهی پیش پیمبر آمدند، و ودیعة بن ثابت در آن حال که پیمبر کنار شتر خویش ایستاده بود مهار شتر او را گرفته بود و می‌گفت: «ای پیمبر خدا حرف می‌زدیم و تفریح می‌کردیم.» و خدای عز و جل این آیه را نازل کرد:

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1239

«وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَیَقُولُنَّ إِنَّما کُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ، قُلْ أَ بِاللَّهِ وَ آیاتِهِ وَ رَسُولِهِ کُنْتُمْ تَسْتَهْزِؤُنَ» [1] یعنی: «اگر از آنها بپرسی، گویند: حرف می‌زدیم و تفریح می‌کردیم، بگو:

چطور خدا و آیه‌های او و پیغمبرش را مسخره می‌کردید؟

مخشی بن حمیر گفت: «ای پیمبر خدا نام من و نام پدرم مرا از حق باز داشت.» و این سخن به تحقیر خویش می‌گفت که مخشی به معنی ترسان و حمیر به معنی خران است و آنکه در آیه از بخشودن وی سخن هست مخشی بود و نامش تغییر یافت و عبد الرحمن شد و از خدا خواست که او را به شهادت برساند و جای او معلوم نباشد و در ایام ابو بکر در جنگ یمامه کشته شد و اثری از او به دست نیامد.

وقتی پیمبر به تبوک رسید یحنة بن روبه فرمانروای ایله بیامد و با پیمبر صلح کرد و جزیه داد، مردم جرباء و اذرح نیز جزیه دادند و پیمبر برای هر کدام مکتوبی نوشت که اکنون به نزدشان هست.

پس از آن پیمبر خدای خالد بن ولید را سوی اکیدر بن عبد الملک شاه دومه فرستاد، وی از قوم کنده بود و مسیحی بود. پیمبر به خالد گفت: «وقتی او را می‌بینی که به شکار گاو مشغول است.» خالد بن ولید برفت و شبانگاهی روشن و مهتابی به نزدیک قلعه وی رسید.

اکیدر با زن خویش بر بام بود و گاوان شاخ خود را به در قصر می‌کشید، زن اکیدر گفت: «تا کنون چنین گاوانی دیده‌ای؟» گفت «نه بخدا» زن گفت: «کی چنین گاوانی را رها می‌کند؟» اکیدر فرود آمد و بگفت تا اسب وی را زین کنند و تنی چند از خاندانش و از جمله برادرش حسان با وی سوار شدند و به تعقیب گاوان پرداختند، و در آن حال

______________________________

[1] توبه: 62

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1240

به سواران پیمبر برخوردند که اکیدر اسیر شد و برادرش حسان به قتل رسید و قبایی از دیبای مزین به طلا به تن اکیدر بود که خالد برگرفت و پیش از آنکه به مدینه باز گردد برای پیمبر خدا فرستاد.

انس بن مالک گوید: وقتی قبای اکیدر را پیش پیمبر آوردند، مسلمانان به آن دست می‌زدند و شگفتی می‌کردند.

پیمبر گفت: «از این شگفتی می‌کنید، بخدایی که جان محمد به فرمان اوست مندیل سعد بن معاذ در بهشت از این بهتر است.» ابن اسحاق گوید: پس از آن خالد اکیدر را پیش پیمبر آورد که از خون وی درگذشت و با او صلح کرد به شرط آنکه جزیه بپردازد و رها شد و به محل خویش بازگشت.

یزید بن رومان گوید: پیمبر ده و چند روز در تبوک بود و از آنجا پیش‌تر نرفت. آنگاه سوی مدینه بازگشت. در یکی از دره‌های راه بنام مشقق آبی از سنگ برون می‌شد که برای یک یا دو سه کس بس بود.» پیمبر گفت: «هر که زودتر از ما به این آب رسد از آن ننوشد تا ما برسیم.» گوید: و چنان شد که تنی چند از منافقان پیش از پیمبر آنجا رسیدند و همه آب را بنوشیدند و چون پیمبر آنجا رسید آبی ندید و گفت: «کی پیش از ما اینجا رسیده است؟» گفتند: «فلان و فلان.» گفت: «مگر نگفته بودم که از آن ننوشید تا ما برسیم.» آنگاه پیمبر خدا لعنت و نفرینشان کرد، سپس فرود آمد و دست خود را زیر سنگ گرفت که مقداری آب در آن جمع شد که به سنگ زد و دست بدان مالید و دعایی خواند و آب فراوان از سنگ روان شد و کسی که شنیده بود می‌گفت: «صدای آن چون صاعقه بود.» و کسان بیاشامیدند و به اندازه حاجت برگرفتند و پیمبر گفت: «هر کس از شما عمر دراز

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1241

داشته باشد خواهد شنید که این دره از همه دره‌های اطراف سرسبزتر است.» پس از آن پیمبر برفت تا به ذی اوان رسید که تا مدینه یک ساعت راه بود، و چنان بود که وقتی پیمبر برای سفر تبوک آماده می‌شد بنیانگزاران مسجد ضرار پیش وی آمدند و گفتند: «ای پیمبر خدا، ما برای علیل و محتاج و شب بارانی و زمستان مسجدی ساخته‌ایم و دوست داریم که بیایی و آنجا نماز کنی.» پیمبر گفت: «من اکنون سر سفرم و فرصت نیست، إن شاء الله اگر بازگشتیم بیاییم و آنجا نماز کنیم.» و چون پیمبر در ذی اوان فرود آمد از کار مسجد خبر یافت و مالک بن دخشم بنی سالمی و معن بن عدی عجلی را پیش خواند و گفت: «بروید این مسجد را که بنیانگزارانش ستمگرانند ویران کنید و بسوزید» و آن دو کس شتابان برفتند تا به محله بنی سالم، قوم مالک بن دخشم، رسیدند و او به معن گفت: «باش تا آتشی از خانه بیارم.» و به خانه خود رفت و شاخه خرمایی برگرفت و آتش در آن زد و دوان برفتند تا به مسجد در آمدند که کسان در آن بودند و مسجد را بسوختند و به ویرانی دادند و کسانی که در مسجد بودند پراکنده شدند و این آیات قرآن در باره آنها نازل شد:

«وَ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَ کُفْراً وَ تَفْرِیقاً بَیْنَ الْمُؤْمِنِینَ وَ إِرْصاداً لِمَنْ حارَبَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَیَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنا إِلَّا الْحُسْنی وَ اللَّهُ یَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَکاذِبُونَ. لا تَقُمْ فِیهِ أَبَداً، لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَی التَّقْوی مِنْ أَوَّلِ یَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِیهِ، فِیهِ رِجالٌ یُحِبُّونَ أَنْ یَتَطَهَّرُوا وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُطَّهِّرِینَ. أَ فَمَنْ أَسَّسَ بُنْیانَهُ عَلی تَقْوی مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٍ خَیْرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْیانَهُ عَلی شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانْهارَ بِهِ فِی نارِ جَهَنَّمَ وَ اللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ» [1] یعنی: و کسانی که مسجدی برای ضرر زدن و (تقویت) کفر و تفرقه مؤمنان به

______________________________

[1] سوره توبه آیه 107 تا 109

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1242

انتظار کسی که از پیش با خدا و پیغمبر ستیزه کرده ساخته‌اند و قسم می‌خورند که جز نیکی نمی‌خواستیم، خدا گواهی می‌دهد که آنها دروغگویانند. هیچوقت در آن مایست. مسجدی که از نخستین روز، بنیان آن با پرهیزکاری نهاده شده سزاوارتر است که در آن بایستی. در آنجا مردانی هستند که دوست دارند پاکیزه‌خوئی کنند و خدا پاکیزه‌خویان را دوست دارد. آنکه بنای خویش بر پرهیزکاری خدا و رضای او پایه نهاده بهتر است یا آنکه بنای خویش بر لب سیلگاهی نهاده که فرو ریختنی است که با وی در آتش جهنم سقوط کند؟ و خدا قوم ستمکاران را هدایت نمی‌کند.

بنیانگزاران مسجد دوازده کس بودند:

خدام بن خالد، از بنی عمرو بن عوف که مسجد نفاق را از خانه او برون انداخته بودند.

ثعلبة بن حاطب از بنی عبید و ابو حبیبة بن ازعر هردوان از بنی ضبیعه عباد بن حنیف، برادر سهل بن حنیف از بنی عمرو بن عوف.

جاریة بن عامر با دو پسرش مجمع بن جاریه و زید بن جاریه نبتل بن حارث و بحزج وابسته بنی ضبیعه بجاد بن عثمان ضبیعی و ودیعة بن ثابت وابسته بنی امیه طایفه ابو لبابه گوید: و چون پیمبر بمدینه آمد گروهی از منافقان در آنجا مانده بودند کعب، بن مالک و مرارة بن ربیع و هلال بن امیه نیز که شک و نفاق نداشتند مانده بودند و پیمبر گفت: «هیچکس با این سه تن سخن نکند.» منافقان به جا مانده، پیش پیمبر صلی الله علیه و آله و سلم آمدند و قسم خوردند و عذر تراشیدند و پیمبر از آنها چشم پوشید اما خدا عز و جل و پیمبر وی عذرشان را نپذیرفتند.

و چنان شد که مسلمانان از سخن کردن با آن سه کس دریغ کردند تا خدا عز و جل این آیه را در باره آنها نازل فرمود:

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1243

«لَقَدْ تابَ اللَّهُ عَلَی النَّبِیِّ وَ الْمُهاجِرِینَ وَ الْأَنْصارِ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُ فِی ساعَةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ ما کادَ یَزِیغُ قُلُوبُ فَرِیقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تابَ عَلَیْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَؤُفٌ رَحِیمٌ. وَ عَلَی- الثَّلاثَةِ الَّذِینَ خُلِّفُوا حَتَّی إِذا ضاقَتْ عَلَیْهِمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ وَ ضاقَتْ عَلَیْهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَ ظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَیْهِ ثُمَّ تابَ عَلَیْهِمْ لِیَتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ.» [1] یعنی: خدا پیغمبر و مهاجران و انصار را بخشید، همان کسان که در موقع سختی از پس آنکه نزدیک بود دلهای گروهی از ایشان بگردد، ویرا پیروی کردند، باز آنها را ببخشید که خدا با آنها مهربان و رحیم است. و نیز آن سه تن را که جا مانده بودند تا وقتی که زمین با همه فراخی بر آنها تنگ شد و از خویش به تنگ آمدند و بدانستند که از خدا جز به سوی او پناهی نیست ایشان را بخشید تا به خدا باز گردند که خدا بخشنده و رحیم است. و توبه آنها پذیرفته شد.

گوید: پیمبر در ماه رمضان از تبوک به مدینه آمد.

در همین ماه فرستادگان ثقیف پیش وی آمدند که خبرشان را از پیش یاد کرده‌ایم.

گوید: در ربیع الاول همین سال، یعنی سال نهم هجرت، پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم علی بن ابی طالب رضی الله عنه را با گروهی به دیار طی فرستاد که به آنها حمله برد و اسیر گرفت و دو شمشیر را که در بتخانه آنجا بود و یکی رسوب و دیگری مخدم نام داشت و شهره بود و حارث بن ابی شمر برای آنجا نذر کرده بود بیاورد و از جمله اسیران وی خواهر عدی بن حاتم بود.

ابو جعفر گوید: خبرها که در باره عدی بن حاتم به ما رسیده وقت معین ندارد و جز آن است که واقدی در باره حادثه خواهر وی آورده است.

عباد بن حبیش گوید: شنیدم که عدی بن حاتم می‌گفت: «سواران پیمبر بیامدند» یا گفت: «فرستادگان پیمبر بیامدند و عمه مرا با کسان دیگر گرفتند و پیش پیمبر بردند

______________________________

[1] سوره توبه آیه 117 و 118

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1244

که پیش وی صف کشیدند.» عمه‌ام گوید: به پیمبر گفتم: «ای پیمبر خدای، کس من دور است و فرزند، نیست و من پیری فرتوت و شکسته‌ام، بر من منت گزار که خدا بر تو منت نهد.» پیمبر گفت: «کس تو کیست؟» گفتم: «عدی بن حاتم.» گفت: «همان که از خدا و پیمبر او گریزان است.» گوید: پیمبر بر من منت نهاد و یکی که پهلوی وی بود و گویا علی بود گفت: «مرکبی از او بخواه» عدی گوید: مرکب خواست، که پیمبر گفت بدهند و پیش من آمد و گفت:

: «کاری کردی که پدرت نمی‌کرد، پیش پیمبر برو که فلانی رفت و خیر از او گرفت و فلانی رفت و خیر گرفت.» گوید: من پیش پیمبر رفتم و یک زن و چند کودک نزدیک وی بود و بدانستم که شاهی کسری و قیصر نیست.

پیمبر با من گفت: «چرا از گفتن لا اله الا الله می‌گریزی، مگر خدایی جز خدای یگانه هست؟ چرا از گفتن الله اکبر می‌گریزی، مگر بزرگتر از خدا کسی هست؟» و من مسلمان شدم و آثار خرسندی را در چهره او دیدم.

شیبان بن سعد طایی از گفتار عدی بن حاتم نقل می‌کند که هیچکس از مردان عرب پیمبر خدا را چون من ناخوش نداشتند، من سالار قوم بودم و دین مسیح داشتم و از قوم خویش یک چهارم می‌گرفتم و چون ظهور پیمبر را شنیدم او را ناخوش داشتم و به غلام عرب خویش که چوپان شترانم بود گفتم: «چند شتر آرام و چاق و کامل نزدیک من نگهدار و هر وقت شنیدی که سپاه محمد به این دیار آمد به من خبر بده.» و او چنان کرد و شتران را بداشت.

صبحگاهی غلام پیش من آمد و گفت: «هر کار که به وقت آمدن سپاه محمد

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1245

خواهی کرد بکن که من پرچمها دیدم و در باره آن پرسش کردم و گفتند: این سپاه محمد است».

به غلام گفتم: «شتران مرا بیار» و چون بیاورد زن و فرزند را برداشتم و گفتم در شام به همکیشان مسیحی خویش می‌پیوندم و به راه حوشیه رفتم و دختر حاتم را به جای گذاشتم و چون به شام رسیدم آنجا مقیم شدم، پس از آن سپاه پیمبر به دیار طی رسید و دختر حاتم را با کسان دیگر اسیر کرد و پیش پیمبر خدای برد که از گریز من به شام خبر یافته بود.

گوید: و چنان بود که دختر حاتم در چهار دیواری نزدیک مسجد بود که اسیران را آنجا نگه می‌داشتند و پیمبر بر او گذشت و او زنی زبان آور بود و گفت:

«ای پیمبر خدای پدرم مرده، و کس من غایب است بر من منت گزار که خدای بر تو منت نهد.» پیمبر گفت: «کس تو کیست؟» گفت: «عدی بن حاتم.» گفت: «همان گریزان از خدا و پیمبر او؟» دختر حاتم گوید: پیمبر خدا برفت و مرا واگذاشت و روز دیگر بر من گذشت و من نومید شده بودم و مردی که دنبال وی بود به من اشاره کرد که برخیز و با او سخن کن.» گوید: برخاستم و گفتم: «ای پیمبر خدا پدرم مرده و کس من غایب است بر من منت گزار خدای بر تو منت نهد.» پیمبر گفت: «چنین باشد، در رفتن شتاب مکن تا معتمدی از قوم خویش بیابی که ترا سوی دیارت برد و به من خبر بده.» گوید: پرسیدم این مرد که به من اشاره کرد با او سخن کنم کیست؟

گفتند: «علی بن ابی طالب است.» گوید: همچنان ببودم تا کاروانی از طایفه بلی یا قضاعه بیامد و من که

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1246

می‌خواستم سوی شام روم و به برادرم ملحق شوم به نزد پیمبر رفتم و گفتم: «ای پیمبر خدای گروهی از قوم من آمده‌اند که معتمدند و مرا می‌رسانند.» گوید: پیمبر جامه به من داد و مرکب و خرجی داد و با کاروان روان شدم تا به شام رسیدم عدی گوید: من با کسان خود نشسته بودم که دیدم زنی سوی ما می‌آید و گفتم: «دختر حاتم است» و همو بود.

و چون خواهرم به نزدیک من ایستاد گفت: «ای ستمگر بری از خویشاوند، زن و فرزند خویش را بیاوردی و دختران پدرت را رها کردی!» گفتم: «خواهر جان سخن نیک بگوی، حقا که عذری ندارم و چنان کردم که گویی.» گوید: آنگاه خواهرم فرود آمد و پیش من اقامت گرفت و به او که زنی دوراندیش بود گفتم: «در باره این مرد رای تو چیست؟» گفت: «رای من اینست که هر چه زودتر به او ملحق شوی که اگر پیمبر باشد هر که زودتر بدو گرود بهتر است و اگر پادشاهست با عزت و برکت وی زبون نشوی.» گفتم: «بخدا رای درست همین است.» گوید: رفتم تا به مدینه رسیدم و پیش پیمبر رفتم که در مسجد بود و سلام گفتم.

پیمبر گفت: «کیستی؟» گفتم: «عدی بن حاتم.» گوید: پیمبر برخاست و مرا سوی خانه خویش برد و در اثنای رفتن زنی شکسته و فرتوت او را نگهداشت و مدتی بایستاد که آن زن حاجت خویش با وی می‌گفت، در دل گفتم بخدا این پادشاه نیست، پس از آن مرا ببرد تا به خانه رسیدیم و متکایی چرمین پر از برگ خرما به سوی من انداخت و گفت. «بر این بنشین.» گفتم: «نه، تو بنشین»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1247

گفت: «نه، تو بنشین.» گوید: و من نشستم و پیمبر بر زمین نشست و با خویش گفتم: «بخدا کار پادشاه چنین نیست.» آنگاه گفت: «ای عدی مگر تو از فرقه رکوسی نیستی؟» گفتم: «چرا» گفت: «مگر از قوم خود چهار یک نمی‌گرفتی؟» گفتم: «چرا.» گفت: «مطابق دینت این بر تو حلال نیست.» گفتم: «آری بخدا چنین است» و بدانستم که او پیمبر مرسل است و از چیزهای ندانسته خبر دارد.

آنگاه پیمبر گفت: «ای عدی شاید مانع مسلمانی تو اینست که می‌بینی مسلمانان فقیرند، بخدا میان آنها چندان مال فراوان شود که کس برای گرفتن آن نباشد. شاید مانع مسلمانی تو اینست که می‌بینی دشمن مسلمانان بسیار است و شمارشان اندک است بخدا چنان شود که زنی بر شتر خود از قادسیه درآید و به زیارت کعبه رود و جز خدا از هیچکس بیم نداشته باشد. شاید مانع مسلمانی تو اینست که می‌بینی قدرت و ملک به دست دیگران است، بخدا خواهی شنید که مسلمانان قصرهای سپید سرزمین بابل را گشوده‌اند.» گوید: و من مسلمان شدم، اینک دو قضیه انجام شده و یکی به جای مانده است، بخدا قصرهای سپید سرزمین بابل را دیده‌ام که گشوده شد و دیدم که زنی بر شتر خویش از قادسیه برون می‌شود و از چیزی بیم ندارد و کعبه را زیارت می‌کند، بخدا سومی نیز می‌شود و مال چندان فراوان شود که کس برای گرفتن آن نباشد.

واقدی گوید: و هم در این سال فرستادگان قبیله تمیم پیش پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم آمدند.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1248

عاصم بن عمرو بن قتاده گوید: عطارد بن حاجب بن زراره تمیمی با جمعی از سران بنی تمیم و از جمله اقرع بن حابس و زبرقان بن بدر تمیمی سعدی و عمرو بن اهتم و حتات بن فلان و نعیم بن زید و قیس بن عاصم سعدی و گروهی فراوان از تمیمیان پیش پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم آمدند عیینه بن حصن فزاری نیز با آنها بود.

و چنان بود که اقرع بن حابس و عیینة بن حصن در فتح مکه و حصار طایف همراه پیمبر بودند و چون فرستادگان تمیم بیامدند همراه آنها آمده بودند و چون تمیمیان به مسجد در آمدند از پشت اطاقها به نام پیمبر خدا بانگ زدند که ای محمد بیرون بیا.

و بانگشان مایه آزار پیمبر خدا شد و پیش آنها آمد و گفتند: «ای محمد آمده‌ایم با تو مفاخره کنیم به شاعر و خطیب ما اجازه سخن بده.» پیمبر گفت: «خطیب شما اجازه دارد که سخن کند» عطارد بن حاجب برخاست و گفت: «ستایش خدا را که بر ما منت دارد و ما را شاهان کرده و مال بسیار بخشیده که با آن کار نیک کنیم و ما را از همه مردم مشرق عزیزتر و فزونتر و پر سلاح‌تر کرده، هیچکس مانند ما نیست که ما سران و بزرگانیم و هر که با ما سر مفاخره دارد باید نظیر آنچه ما بر شمردیم بر شمارد و اگر بخواهیم سخن از این بیشتر کنیم ولی از بسیار گفتن در باره عطایای خدا شرم داریم و پیش کسان شناخته شده‌ایم این را می‌گویم تا سخنی همانند ما بیارید و چیزی برتر بنمایید.» این سخنان بگفت و بنشست.

پیمبر خدای صلی الله علیه و آله و سلم به ثابت بن قیس بن شماس خزرجی گفت:

«برخیز و خطبه این مرد را پاسخ گوی.» ثابت برخاست و گفت: «ستایش خدایی را که آسمانها و زمین مخلوق اوست که فرمان خویش را در باره آن انجام داده و علم او به همه چیز رسا است و هر چه هست از کرم اوست و نشان قدرت وی اینست که ما را شاهان کرد و از بهترین مخلوق

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1249

خویش پیمبری برگزید که به نسب از همه معتبرتر و به سخن از همه راستگوتر و به فضیلت از همه برتر بود و کتاب خویش را سوی او فرستاد و او را امین همه مخلوق خویش کرد که او را از همه جهانیان اختیار کرده بود و پیمبر برگزیده وی مردم را به ایمان خواند و مهاجران قوم و خویشاوندان پیمبر که به نسب از همه کسان برتر و به صورت از همه نکوتر به عمل از همه بهترند بدو ایمان آوردند. پس از آن نخستین کسانی که دعوت پیمبر خدا را پذیرفتند ما بودیم که انصار خدا و یاران پیمبر اوییم و با کسان جنگ می‌کنیم تا به خدای تبارک و تعالی ایمان بیارند و هر که به خدا و پیمبر منتخب وی ایمان آرد مال و خونش محفوظ ماند و هر که کافری کند و انکار ورزد پیوسته در راه خدا با وی جنگ کنیم و کشتن وی برای ما آسان باشد، این سخن می‌گویم و برای زنان و مردان مؤمن آمرزش می‌خواهم و درود بر شما باد.» آنگاه تمیمیان گفتند: «ای محمد به شاعر ما اجازه سخن بده» پیمبر گفت: «چنین باشد.» زبرقان بن بدر برخاست و شعری خواند که مضمون آن ذکر مفاخر تمیم بود.

حسان بن ثابت آنجا نبود و پیمبر کس به طلب وی فرستاد و چون زبرقان بن بدر شعر خویش به سر برد پیمبر به حسان گفت: «برخیز و جواب این مرد را بگوی.» حسان به پا خاست و شعری مفصل در ستایش پیمبر و فضیلت مسلمانان بخواند و چون سخن به سر برد اقرع بن حابس گفت: «به مرگ پدرم که این مرد موهبت یافته است که خطیب وی از خطیب ما سخنورتر و شاعرش از شاعر ما سخن‌پردازتر است و صوتشان از صوت ما بلندتر است.» آنگاه همه فرستادگان تمیم مسلمان شدند و پیمبر به آنها جایزه‌های نکو داد.

و چنان بود که قوم، عمرو بن اهتم را پیش بارهای خود به جا گذاشته بودند و قیس بن عاصم که با عمرو بن اهتم دشمنی داشت گفت: «ای پیمبر خدا یکی از ما پیش

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1250

بارهایمان هست که جوانی نوسال است.» و او را تحقیر کرد اما پیمبر برای او نیز مانند دیگر تمیمیان جایزه مقرر کرد.

و چون سخن قیس به عمرو بن اهتم رسید شعری در هجای او بگفت.

ابن اسحاق گوید: و این آیه در باره فرستادگان تمیم نازل شد:

«إِنَّ الَّذِینَ یُنادُونَکَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ أَکْثَرُهُمْ لا یَعْقِلُونَ» [1] یعنی: کسانی که از پشت اطاقها ترا ندا می‌کنند بیشترشان فهم نمی‌کنند واقدی گوید: و هم در این سال عبد الله بن ابی بن سلول سر منافقان بمرد که در چند روز آخر شوال بیمار بود و بیماری وی بیست روز طول کشید و در ماه ذی قعده جان داد.

گوید: و هم در این سال در ماه رمضان فرستاده پادشاهان حمیر حارث بن عبد- کلال و نعیم بن عبد کلال و نعمان، امیر ذی رعین پیش پیمبر آمدند و نامه آنها را همراه داشت که به اسلام مقر شده بودند.

محمد بن اسحاق گوید: فرستاده پادشاهان حمیر پس از بازگشت پیمبر از تبوک پیش وی آمد و نامه حارث بن عبد کلال و نعیم بن عبد کلال و نعمان شاه ذی رعین و همدان و مغافر را همراه داشت که اسلام آورده بودند و زرعه ذو یزن، مالک بن مره رهاوی را به این رسالت فرستاده بود و پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم به جواب آنها نوشت:

«بسم الله الرحمن الرحیم، از محمد پیمبر و فرستاده خدا به حارث» «ابن عبد کلال و نعیم بن عبد کلال و نعمان امیر ذی رعین و همدان» «و مغافر!» «اما بعد، به هنگام بازگشت از سرزمین روم فرستاده شما در مدینه» «ما را بدید و نامه شما را رسانید و خبر شما را بگفت و اعلام کرد که اسلام» «آورده‌اید و مشرکان را کشته‌اید، و خدا شما را هدایت کرده بشرط آنکه»

______________________________

[1] سوره 49 آیه 4

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1251

«پارسایی کنید و مطیع خدا و پیمبر وی باشید و نماز کنید و زکات دهید و «خمس خدا و سهم پیمبر وی را در غنیمت ادا کنید، و زکات مقرر بر مؤمنان «را بدهید. از حاصلی که با چشمه یا باران آبیاری شود ده یک و از آنچه با «چاه آبیاری شود نیم ده یک، از چهل شتر یک بچه شتر شیری ماده و از سی «شتر یک بچه شتر شیری نر و از هر پنج شتر یک بز و از هر ده شتر دو بز «و از چهل گاو یک گاو و از سی گاو گوساله‌ای نر یا ماده و از چهل گوسفند «یک بز.

«این زکاتیست که خدا بر مؤمنان مقرر داشته.

«و هر که بیشتر دهد برای او بهتر است و هر که همین را ادا کند و «اسلام ظاهر کند و مؤمنان را یاری کند جزو مؤمنان است و از حقوق آنها «بهره‌ور است و تکالیفشان را بعهده دارد و در حمایت خدا و پیمبر اوست و «هر کس از یهود و نصاری مسلمان شود از حقوق مسلمانان بهره‌ور است «و تکالیفشان را به عهده دارد و هر که بر دین یهود و نصاری بماند وی را از «دینش نگردانند و باید جزیه دهد که برای زن و مرد بالغ یک دینار کامل یا «معادل آنست و هر که بدهد در پناه خدا و پیمبر است و هر که ندهد دشمن «خدا و پیمبر است.» «اما بعد، پیمبر خدا، محمد، به زرعه ذو یزن پیام می‌دهد که وقتی «فرستادگان من، معاذ بن جبل و عبد الله بن زید و مالک بن عباده و عقبة بن نمر و «مالک بن مره و یارانشان، پیش شما آمدند با آنها نیکی کنید و صدقه و جزیه «ولایت خویش را فراهم کنید و به فرستادگان من تسلیم کنید. سالار «فرستادگان من معاذ بن جبل است و باید راضی باز گردند.» «اما بعد، محمد شهادت می‌دهد که خدایی جز «خدای یگانه نیست «و او بنده و فرستاده خداست، مالک بن مره رهاوی به من گفت که تو پیش از

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1252

«همه حمیریان اسلام آورده‌ای و مشرکان را کشته‌ای، ترا به نیکی مژده باد.

«با حمیریان نیکی کن و خیانت مکنید و زبون مشوید که پیمبر خدا دوست «توانگر و مستمند شماست. زکات بر محمد و خاندان وی حلال نیست، این «زکات برای مؤمنان فقیر و به راه ماندگان است، مالک خبر آورد و حفظ- «الغیب کرد، با او نیکی کنید و من از صلحا و عالمان خاندانم و اهل دینم «کس سوی شما فرستادم، با آنها نیکی کنید که مورد نظرند و السلام علیکم و «رحمة الله و برکاته.» واقدی گوید: در همین سال فرستادگان طایفه بهرا که سیزده کس بودند پیش پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم آمدند و پیش مقداد بن عمرو منزل گرفتند.

گوید: در همین سال فرستادگان بنی بکا پیش پیمبر خدا آمدند.

گوید: در همین سال پیمبر خدای وفات نجاشی پادشاه حبشه را به مسلمانان خبر داد و او در رجب سال نهم هجرت مرده بود.

گوید: در همین سال ابو بکر با کسان حج کرد و با سیصد کس از مدینه درآمد و پیمبر بیست قربانی با او فرستاد. ابو بکر نیز پنج قربانی همراه داشت. عبد الرحمن- بن عوف نیز در این سال به حج رفت و قربانی کرد.

و چنان شد که پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم علی بن ابی طالب رضی الله عنه را به دنبال ابو بکر فرستاد که در عرج بدو رسید و به روز عید قربان آیات سوره برائت را به نزدیک عقبه برای کسان خواند.

سدی گوید: وقتی آیات سوره برائت تا آیه چهلم نازل شد پیمبر آنرا با ابو بکر فرستاد و او را سالار حج کرد و او برفت و چون به درخت ذی الحلیفه رسید به گفته پیمبر علی از دنبال بیامد و آیات را از ابو بکر گرفت و ابو بکر پیش پیمبر صلی الله علیه و سلم بازگشت و گفت: «ای پیمبر خدا پدر و مادرم فدای تو باد آیا چیزی در باره من نازل شده؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1253

پیمبر گفت: «نه، ولی هیچکس جز من یا کسی از من عهده‌دار بلاغ نشود مگر خشنود نیستی که با من در غار بوده‌ای و بر لب حوض رفیق من باشی؟» ابو بکر گفت: «چرا، ای پیمبر خدای.» و برفت و کار حج با وی بود و علی عهده دار اعلام برائت بود و به روز قربان برخاست و اعلام کرد که پس از این سال مشرکی به مسجد الحرام نزدیک نشود و برهنه‌ای بر خانه طواف نبرد و هر که با پیمبر خدا پیمانی دارد پیمان وی تا آخر مدت بجاست و اینک روزهای خوردن و نوشیدن است و خدا هر که را مسلمان نباشد به بهشت در نیارد.» مشرکان گفتند: «ما از پیمان تو و پسر عمویت بیزاریم و جز طعنه و ضربت چیزی در میان نیست.» و چون برفتند همدیگر را ملامت کردند و گفتند: «اکنون که قرشیان مسلمان شده‌اند شما چه می‌کنید.» و همه مسلمان شدند.

محمد بن کعب قرظی گوید: پیمبر به سال نهم هجرت ابو بکر را سالار حج کرد و سی یا چهل آیه سوره برائت را با علی بن ابی طالب فرستاد که برای کسان خواند و چهار ماه به مشرکان مهلت داد که در زمین بگردند، و پس از این سال مشرکی به حج نیاید و برهنه‌ای بر کعبه طواف نبرد آیات را به روز عرفه خواند و در منزل کسان نیز خواند.

ابو جعفر گوید: در همین سال زکات مقرر شد و پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم عمال خود را برای گرفتن زکات فرستاد.

گوید: در همین سال این آیه نازل شد:

«خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ» [1] یعنی: از اموالشان زکاتی بگیر تا آنها را پاکیزه کنی.

و سبب آن، چنانکه ابو امامه باهلی گوید، قصه ثعلبة بن حاطب بود.

واقدی گوید: در ماه شعبان همین سال ام کلثوم دختر پیمبر خدا صلی الله علیه

______________________________

[1] سوره توبه آیه 104

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1254

و سلم درگذشت و اسماء دختر عمیس و صفیه دختر عبد المطلب او را غسل دادند و به قولی غسل دختر پیمبر به وسیله تنی چند از زنان انصار انجام گرفت که زنی به نام ام عطیه از آن جمله بود و ابو طلحه در گور وی قدم نهاد.

گوید: در همین سال فرستادگان طایفه سعد هذیم پیش پیمبر خدای آمدند.

عبد الله بن عباس گوید: بنی سعد بن بکر، ضمام بن ثعلبه را پیش پیمبر فرستادند و او شتر خویش را بر در مسجد خوابانید و زانوی آنرا بست و به مسجد در آمد که پیمبر با یاران خود آنجا نشسته بود. ضمام مردی چابک و پرموی بود و دو رشته موی وی از دو طرف سر آویخته بود و بیامد و پیش روی پیمبر خدا ایستاد و گفت: «کدامتان پسر عبد المطلب است؟» پیمبر گفت: «من پسر عبد المطلبم.» ضمام گفت: «محمد؟» پیمبر گفت: «آری.» گفت: «ای پسر عبد المطلب، من پرسشها دارم که در کار آن خشونت می‌کنم، از من مرنج.» پیمبر گفت: «نمی‌رنجم هر چه می‌خواهی بپرس.» گفت: «ترا بخدایت و خدای گذشتگان و خدای آیندگان قسم می‌دهم، خدا به تو فرمان داده به ما بگویی که تنها او را بپرستیم و کسی را شریک او نکنیم و مثالهایی را که پدران ما به جز او می‌پرستیده‌اند انکار کنیم؟» پیمبر گفت: «آری.» گفت: «ترا بخدایت و خدای گذشتگان و خدای آیندگان قسم می‌دهم آیا خدا به

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1255

تو فرمان داده که به ما بگویی پنج نماز کنیم؟» پیمبر گفت: «آری.» گوید: یکایک واجبات مسلمانی را چون زکات و روزه و حج و دیگر مقررات اسلام یاد کرد و در هر مورد او را قسم داد. و چون سخن به سر برد گفت: «شهادت می‌دهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و شهادت می‌دهم که محمد فرستاده اوست و این واجبات را انجام می‌دهم و از آنچه ممنوع داشته‌ای اجتناب می‌کنم و چیزی کم و زیاد نمی‌کنم.» و چون این سخنان بگفت سوی شتر خویش رفت و پیمبر گفت: «اگر راست بگوید ببهشت می‌رود.» گوید: زانوی شتر را بگشود و برفت تا پیش قوم خود رسید که به دور او فراهم آمدند و نخستین سخنی که گفت این بود: «لات و عزی بد است» قوم وی گفتند: «ای ضمام خاموش باش، از برص بترس، از جذام بترس، از جنون بترس.» گفت: «بخدا، لات و عزی سود نمی‌دهد و زیان نمی‌رساند، خدا پیمبری فرستاده و کتابی به او نازل کرده و به وسیله آن شما را از بت‌پرستی نجات داده و من شهادت می‌دهم که خدایی جز خدای یگانه و بی شریک نیست و محمد بنده و فرستاده اوست و اکنون از پیش وی آمده‌ام و او امر و نواهی وی را آورده‌ام.» گوید همان روز همه مردان و زنان قوم مسلمان شدند و هیچ فرستاده‌ای برای قوم خویش بهتر از ضمام بن ثعلبه نبود.

 

آنگاه سال دهم هجرت در آمد

 

اشاره

 

. ابو جعفر گوید: در ماه ربیع الاخر و به قولی ماه ربیع الاول و به قولی جمادی-

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1256

الاول این سال پیمبر خدای خالد بن ولید را با چهارصد کس سوی طایفه بنی الحارث ابن کعب فرستاد.

عبد الله بن ابی بکر گوید: پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم در ماه ربیع الاخر یا جمادی الاول سال دهم هجرت خالد بن ولید را سوی طایفه بنی الحارث بن کعب فرستاد که در نجران بودند و گفت که پیش از آنکه جنگ آغازد سه روز آنها را به اسلام بخواند و اگر پذیرفتند از آنها بپذیرد و آنجا اقامت گیرد و کتاب خدا و سنت پیمبر و آداب مسلمانی را به آنها تعلیم دهد و اگر نپذیرفتند با آنها جنگ کند.

خالد برفت تا به آن قوم رسید و کسان به هر سو فرستاد که کسان را به اسلام بخوانند و بگویند ای مردم اسلام بیارید تا به سلامت مانید، و قوم اسلام آوردند و دعوت خالد را پذیرفتند و خالد آنجا مقیم شد که آداب مسلمانی و کتاب خدا و سنت پیمبر را تعلیمشان دهد.

آنگاه خالد به پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم نوشت:

«بسم الله الرحمن الرحیم، سوی محمد پیمبر و فرستاده خدا صلی الله «علیه و سلم، از خالد بن ولید.

«ای پیمبر خدا درود و رحمت و برکت خدا بر تو باد و من ستایش «خدای یگانه می‌کنم.

«اما بعد، ای پیمبر خدا، که خدایت درود فرستد، مرا سوی بنی- «الحارث بن کعب فرستادی و فرمان دادی که چون پیش آنها رسیدم جنگ «نکنم و به اسلام دعوتشان کنم و اگر مسلمان شدند بپذیرم و آداب مسلمانی «و کتاب خدا و سنت پیمبر را تعلیمشان دهم، و اگر اسلام نیاوردند با آنها «جنگ کنم، و من سوی آنها شدم و چنانکه پیمبر خدا فرمان داده بود سه روز «به اسلامشان خواندم و سواران به هر سو فرستادم که ای بنی الحارث اسلام «بیارید تا به سلامت مانید، و قوم اسلام آوردند و جنگ نکردند و اینک میان

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1257

«آنها هستم و اوامر و نواهی خدا را روان می‌کنم و آداب اسلام و سنت «پیمبر خدا را تعلیمشان می‌دهم تا پیمبر به من نامه نویسد» و پیمبر خدا به خالد بن ولید چنین نوشت:

«بسم الله الرحمن الرحیم، از محمد پیمبر خدا به خالد بن ولید درود «بر تو و من ستایش خدای یگانه می‌کنم.

«اما بعد، فرستاده تو نامه‌ات را آورد و معلوم شد که بنی الحارث «بی جنگ اسلام آورده‌اند و دعوت ترا پذیرفته‌اند و مسلمان شده‌اند و به خدای «یگانه گرویده‌اند که محمد بنده و فرستاده اوست و خدایشان هدایت «کرده است. بشارتشان ده و بیمشان ده و بیا و فرستادگان قوم با تو بیایند «و درود و رحمت و برکات خدای بر تو باد» آنگاه خالد بن ولید پیش پیمبر آمد و فرستادگان بنی الحارث بن کعب و از جمله قیس بن حصین و یزید بن عبد المدان و یزید بن محجل و عبد الله بن قریظ زیادی و شداد- بن عبد الله قنانی و عمرو بن عبد الله ضبابی نیز همراه او بودند، و چون پیش پیمبر آمدند بر او سلام کردند و گفتند: «شهادت می‌دهم که تو فرستاده خدایی و خدایی جز خدای یگانه نیست.» پیمبر نیز گفت: «من نیز شهادت می‌دهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و من فرستاده خدایم.» آنگاه پیمبر گفت: «شمایید که به مانع اعتنا نکنید؟» و هیچکس از آنها جواب نداد و پیمبر خدا این سخن را تکرار کرد، اما هیچکس از آنها جواب نداد، و بار سوم همین سخن گفت و هیچکس از آنها جواب نگفت، و چون بار چهارم این سخن گفت یزید بن عبد المدان گفت: «بله ماییم که به مانع اعتنا نکنیم و این سخن را چهار بار گفت.» پیمبر گفت: «اگر خالد ننوشته بود که اسلام آورده‌اید و به جنگ ما نیامده‌اید،

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1258

سرهایتان را زیر پایتان می‌انداختم.» یزید بن عبد المدان گفت: «بخدا ای پیمبر خدا نه ستایش تو می‌کنیم و نه ستایش خالد می‌کنیم.» پیمبر گفت: «پس ستایش که می‌کنید؟» گفت: «ستایش خدا می‌کنیم که ما را به وسیله تو هدایت کرد.» پیمبر گفت: «سخن درست آورید» آنگاه پیمبر پرسید: «در جاهلیت به چه وسیله بر دشمنان خود غالب می‌شدید؟» گفتند: «ما بر کسی غالب نمی‌شدیم.» پیمبر گفت: «چرا، بر کسانی که به جنگ شما می‌آمدند غالب می‌شدید.» گفتند: «ای پیمبر خدا سبب غلبه مان چنان بود که همدل بودیم و پراکنده نبودیم و هرگز ستم آغاز نمی‌کردیم.» پیمبر گفت: «سخن راست گفتید.» آنگاه پیمبر سالاری بنی الحارث بن کعب را به قیس بن حصین داد و در اواخر شوال یا اوایل ذی حجه فرستادگان سوی قوم خویش بازگشتند و چهار ماه بیشتر نگذشت که پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم درگذشت.

عبد الله بن ابی بکر گوید: وقتی فرستادگان بنی الحارث بن کعب برفتند پیمبر خدای عمرو بن حزم انصاری را سوی آنها فرستاد که فقه دین و سنت پیمبر و آداب مسلمانی را به آنها تعلیم دهد و زکات بگیرد و نامه دستور العمل او را چنین نوشت:

بسم الله الرحمن الرحیم، این بیان خدا و پیمبر اوست، ای کسانی «که ایمان آورده‌اید به پیمانها وفا کنید، از محمد پیمبر به عمرو بن حزم، «هنگامی که او را به یمن می‌فرستد. فرمان می‌دهد که در هر کار از خدا «بترسد که خدا پشتیبان مردم خدا ترس و نکوکار است و فرمان می‌دهد که

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1259

«حق را مطابق دستور خدا بگیرد و مردم را بشارت نیک دهد و به نیکی وا- «دارد و کسان را قرآن و فقه دین آموزد و از بدی باز دارد و هیچ ناپاک به «قرآن دست نزند، و حقوق تکالیف مردم را به آنها بگوید و در کار حق با «مردم مدارا کند و در کار ظلم با آنها خشونت کند که خدا عز و جل از ظلم «بیزار است و از آن منع کرده و گفته لعنت خدا بر گروه ستمگران باد.» «و باید که مردم را مژده بهشت دهد تا عمل بهشتیان کنند و از جهنم «بترساند تا عمل جهنمیان نکنند و مردمداری کند تا در کار دین بینا و دانا «شوند و آداب و سنت و واجبات حج به کسان آموزد و اوامر خدا را در باره «حج اکبر و حج اصغر یعنی عمره بگوید و نگذارد کسی در یک جامه «کوچک نماز کند، مگر جامه‌ای فراخ باشد که گوشه‌های آنرا بر دوش خویش «افکند، و نگذارد که کس در یک جامه باشد که عورت او نمایان باشد و «نگذارد کسی موی دراز خویش را ببافد و از پشت سر بیاویزد، و هنگامی «که مردم در هیجان باشند نگذارد که از قبایل و عشایر سخن آرند و کسان «را بدان خوانند، باید همه سخن از دعوت خدای یگانه باشد و هر که به خدا «نخواند و به قبایل و عشایر بخواند او را به شمشیر بزنید تا همه دعوت به «خدای یگانه بی شریک باشد، و باید بگوید تا مردم وضو کنند و صورت و «دستها را تا مرفق و پاها را تا پاشنه بشویند و سر را مسح کنند چنانکه خدای «عز و جل فرمان داده است.» «و باید وقت نماز نگهدارد، و رکوع و خشوع کامل کند و صبحدم «و نیمروز به وقت زوال خورشید و پسینگاه که خورشید رو به غروب دارد «و مغرب که شب می‌رسد از آن پیش که ستارگان در آسمان نمایان شود و «عشا، در اول شب، نماز کند و چون ندای نماز جمعه دهند به نماز جمعه «رود و هنگام رفتن غسل کند.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1260

«و باید که خمس خدا را از غنایم بگیرد و زکات مقرر مؤمنان را «دریافت دارد از حاصل آبی ده یک و از حاصل دیم و مشروب چاه نیم ده «یک و از هر ده شتر دو بز و از هر بیست شتر چهار بز و از هر چهل گاو یک «گاو و از هر سی گاو یک گوساله نر یا ماده و از هر چهل گوسفند یک بز» «خدای در کار زکات بر مؤمنان چنین مقرر داشته. و هر که نیکی «افزاید برای او نیک باشد و هر یهودی و نصرانی که به اعتقاد خالص مسلمان «شود و دین اسلام گیرد جزو مؤمنان است و حقوق و تکالیف ایشان دارد و «هر که بر نصرانیگری یا یهودیگری خویش بماند او را از دینش نگردانند «و بر هر بالغ زن یا مرد یابنده یک دینار کامل یا معادل آن جامه، مقرر است، «و هر که بپردازد در پناه خدا و پناه پیمبر خدا باشد و هر که نپردازد دشمن «خدا و پیمبر خدا و همه مؤمنان است.» واقدی گوید: هنگامی که پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم درگذشت، عمرو بن حزم عامل وی در نجران بود.

گوید: در همین سال در ماه شوال فرستادگان قوم سلامان که هفت کس بودند به سالاری حبیب سلامانی پیش پیمبر خدای آمدند.

و هم در این سال، در ماه رمضان، فرستادگان قبیله غسان بیامدند.

و هم در این سال، در ماه رمضان، فرستادگان طایفه غامد بیامدند.

و هم در این سال فرستادگان قبیله ازد که ده و چند کس بودند به سالاری صرد بن عبد الله ازدی با گروهی از ازدیان پیش پیمبر خدا آمد و اسلام آورد و مسلمانی پاک اعتقاد شد و پیمبر خدا سالاری مسلمانان قوم را بدو داد و گفت به کمک مسلمانان خاندان خود با مشرکان قبایل یمن جهاد کند و صرد بن عبد الله به فرمان پیمبر با سپاهی برفت و نزدیک جرش فرود آمد که شهری محصور بود و قبایل یمن آنجا بودند و قبیله خثعم نیز هنگام اطلاع از آمدن مسلمانان به آنها پیوسته و به شهر رفته بودند.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1261

نزدیک به یک ماه جرش را محاصره کرد و دشمن، حصاری بود و بدان دست نیافت و به ناچار بازگشت و چون به نزدیک کوه کشر رسید جرشیان پنداشتند که وی به هزیمت رفته است و به تعقیب وی برون شدند و چون به او رسیدند بازگشت و بسیار کس از آنها بکشت.

و چنان بود که مردم جرش دو کس را به مدینه پیش پیمبر خدا فرستاده بودند که مراقب باشند و سر شبی که پیش پیمبر بودند گفت: «شکر در کدام دیار خداست.» دو تن جرشی برخاستند و گفتند: «ای پیمبر خدا به دیار ما کوهی هست که کشر نام دارد و مردم جرش آنرا چنین می‌خوانند» پیمبر گفت: «کشر نیست، شکر است.» گفتند: «ای پیمبر خدا چه شده است؟» گفت: «اکنون قربانی‌های خدا را آنجا می‌کشند.» گوید: و آن دو کس پیش ابو بکر یا عثمان نشستند که به آنها گفت: «پیمبر از بلیه قومتان سخن کرد، برخیزید و از او بخواهید تا دعا کند و خدا بلیه از قوم شما بردارد» و آنها برخاستند و از پیمبر چنان خواستند و او گفت: «خدایا بلیه از آنها بردار.» سپس آن دو مرد جرشی از پیش پیمبر سوی قوم خویش رفتند و بدانستند که روزی که صرد بن عبد الله آنها را کشتار می‌کرد همان روز و همان ساعت بود که پیمبر خدا آن سخنان را گفته بود.

وقتی فرستادگان جرش پیش پیمبر آمدند و به اسلام گرویدند پیمبر به دور دهکده‌شان قرقی معین کرد و برای چرای اسب و مرکب و زراعت نشانه‌ها نهاد و تجاوز از آن حدود ممنوع شد.

گوید: «در همین سال، در ماه رمضان، پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم علی بن ابی-

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1262

طالب را با گروهی به غزای یمن فرستاد.

براء بن عازب گوید: پیمبر خالد بن ولید را سوی مردم یمن فرستاد که به اسلام دعوتشان کند و من جزو همراهان وی بودم، شش ماه آنجا مقیم بود و کس دعوت وی را نپذیرفت و پیمبر خدای علی بن ابی طالب را فرستاد و گفت: «خالد بن ولید و همراهان او را پس بفرستد و اگر کسی از همراهان خالد بخواهد با وی بماند.» براء گوید: من از آنها بودم که با علی ماندند و چون به اوایل یمن رسیدیم، قوم خبر یافتند و فراهم شدند و علی با ما نماز صبحگاه کرد و چون نماز به سر رفت ما را به یک صف کرد و پیش روی ما بایستاد و حمد و ثنای خدا گفت آنگاه نامه پیمبر خدا را برای کسان خواند و همه مردم قبیله همدان به یک روز مسلمان شدند و علی ماوقع را برای پیمبر نوشت که چون نامه علی را بخواند به سجده افتاد آنگاه بنشست و گفت: «درود بر قبیله همدان، درود بر قبیله همدان.» پس از آن مردم یمن به اسلام روی آورند.

ابو جعفر گوید: هم در این سال فرستادگان طایفه زبید به اطاعت پیش پیمبر خدا آمدند.

عبد الله بن ابی بکر گوید: عمرو بن معدیکرب با جمعی از مردم بنی زبید پیش پیمبر خدا آمد و به مسلمانی گروید.

و چنان بود که وقتی زبیدیان از کار پیمبر خدای خبر یافتند عمرو بن معدیکرب به قیس بن مکشوح مرادی گفت: «ای قیس تو سالار قوم خویش هستی، می‌گویند یکی از قریش به نام محمد در حجاز خروج کرده و می‌گوید پیمبر خداست، بیا برویم و کار او را بدانیم، اگر چنان که می‌گوید پیمبر خداست، چون او را ببینیم بر تو مخفی نمی‌ماند و پیرو او می‌شویم و اگر جز این باشد از کار او بی‌خبر نمانیم.» و قیس بن مکشوح گفته او را نپذیرفت و رأی او را سفیهانه شمرد.

اما عمرو بن معدیکرب بر نشست و پیش پیمبر خدا آمد و تصدیق او کرد و ایمان

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1263

آورد و چون قیس خبر یافت عمرو را تهدید کرد و کینه او را به دل گرفت و گفت:

«با من مخالفت کرد و رای مرا کار نبست».

گوید: عمرو بن معدیکرب در بنی زبید ببود و سالار قوم فروة بن مسیک مرادی بود و چون پیمبر از جهان درگذشت، وی مرتد شد.

در همین سال دهم هجرت پیش از آنکه عمرو بن معدیکرب با زبیدیان پیش پیمبر آید، فروة بن مسیک مرادی از شاهان کنده بریده بود و در مدینه پیش پیمبر خدای آمده بود.

عبد الله بن ابی بکر گوید: فروة بن مسیک مرادی از پادشاهان کنده ببرید و به دشمنی آنها برخاست و پیش پیمبر آمد و چنان بود که پیش از اسلام میان قبیله مراد و همدان جنگی رخ داده بود و در جنگی که آنرا رزم نامیدند، همدانیان بر قبیله مراد غالب شده بودند و بسیار کس از آنها کشته بودند و آنکه همدانیان را به جنگ مرادیان کشانیده بود اجدع بن مالک بود که مایه رسوایی قوم شد و فروة بن مسیک در این باب شعری گفت و عذر شکست قبیله خویش را ضمن آن آورد و از جمله گفت:

«اگر شاهان جاوید می‌ماندند ما نیز می‌ماندیم.» «و اگر بزرگان همیشه بقا داشتند ما نیز داشتیم.» و چون فروه رو سوی پیمبر خدا کرد شعری بدین مضمون گفت:

«وقتی ملوک کنده» «چون پایی که بیماری عرق النسا دارد» «از کار بماندند» «مرکب سوی محمد راندم» «که از او امیدها دارم» و چون به حضور پیمبر رسید بدو گفت: «ای فروه، از حادثه‌ای که بروز رزم به قوم تو رسید غمین هستی؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1264

گفت: «ای پیمبر خدا، هر که قوم وی حادثه‌ای بیند چنانکه قوم من بروز رزم دید، غمین شود.» پیمبر گفت: «ولی این حادثه در اسلام برای قوم تو مایه فزونی خیر می‌شود» آنگاه پیمبر خدا وی را عامل قبیله مراد و زبید و مذحج کرد و خالد بن سعید ابن عاص را با وی فرستاد که کار زکات گرفتن با وی بود و آنجا ببود تا پیمبر خدا درگذشت.

در همین سال دهم هجرت جارود بن عمرو با فرستادگان طایفه عبد القیس پیش پیمبر آمد، جارود نصرانی بود.

ابن اسحاق گوید: وقتی جارود به حضور پیمبر رسید با او سخن کرد و اسلام بر او عرضه داشت و او را به مسلمانی ترغیب کرد.

جارود گفت: «ای محمد من تا کنون بر دین خویش بوده‌ام و دین خودم را ترک می‌کنم و به دین تو می‌گروم آیا دین مرا ضمانت می‌کنی؟» پیمبر گفت: «آری ضمانت می‌کنم که خدا عز و جل ترا به دین بهتری هدایت کرده است.» گوید: جارود مسلمان شد و یارانش نیز به اسلام گرویدند و از پیمبر مرکب خواستند که گفت: «مرکوبی ندارم که به شما دهم.» گفتند: «در راه مرکبهای گمشده هست توانیم که بر آن نشینیم و سوی دیار خویش شویم؟» پیمبر گفت: «مبادا به آن دست بزنید که آتش است.» گوید: جارود از پیش پیمبر سوی قوم خویش رفت و مسلمانی پاک اعتقاد شد و در کار دین استوار بود تا بمرد. در ایام ارتداد زنده بود و چون قوم وی از اسلام بگشتند و به دین قدیم بازگشتند و منذر بن نعمان بن منذر موسوم به غرور نیز چنین کرد، جارود به پا خاست و شهادت حق بر زبان راند و دعوت اسلام کرد و گفت: «ای

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1265

مردم! شهادت می‌دهم که خدایی جز خدای یگانه و بی‌شریک نیست و محمد بنده و فرستاده اوست» و از دین گشتگان را ملامت کرد.

و چنان بود که پیمبر خدای پیش از فتح مکه علاء بن حضرمی را به رسالت سوی منذر بن ساوی عبدی فرستاد که اسلام آورد و مسلمانی پاک اعتقاد شد و پس از وفات پیمبر خدا و پیش از آنکه مردم بحرین از مسلمانی بگردند درگذشت و علاء به نزد وی از جانب پیمبر امارت بحرین داشت.

و هم در این سال دهم، فرستادگان طایفه بنی حنیفه پیش پیمبر خدای آمدند.

ابن اسحاق گوید: فرستادگان طایفه بنی حنیفه پیش پیمبر آمدند، مسیلمه کذاب پسر حبیب نیز همراه آنها بود و در خانه دختر حارث که زنی از انصار بود منزل گرفتند. مسیلمه را پیش پیمبر آوردند و او را در جامه‌ها پوشانیده بودند. پیمبر با جمعی از یاران خود در مسجد نشسته بود و یک شاخه نورس نخل پیش وی بود که چند برگ داشت و چون پیش پیمبر آمد با او سخن کرد و پیمبر گفت: «بخدا اگر این شاخ را که به دست دارم بخواهی به تو نمی‌دهم.» یکی از پیران بنی حنیفه که از اهل یمامه بود گوید: قصه مسیلمه جز این بود، وقتی فرستادگان بنی حنیفه پیش پیمبر آمدند مسیلمه را پیش بارهای خود گذاشتند و چون مسلمان شدند از او سخن کردند و گفتند: «ای پیمبر خدای یکی از یاران خویش را پیش بارها و مرکبهای خودمان نهاده‌ایم که مراقب آن باشد.» پیمبر بفرمود تا هر چه به آنها داده‌اند به مسیلمه نیز بدهند و گفت: «او بدتر از شما نیست.» منظورش این بود که لوازم یاران خویش را مراقبت می‌کرد.

گوید: آنگاه از پیش پیمبر برفتند و عطیه وی را به مسیلمه دادند، و دشمن خدای چون به یمامه رسید از مسلمانی بگشت و دعوی پیمبری کرد و با قوم خویش دروغ گفت، می‌گفت: «من در کار پیمبری با محمد شریکم» و به فرستادگان گفت:

«مگر وقتی نام مرا پیش محمد یاد کردید نگفت که وی بدتر از شما نیست این سخن از

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1266

آن رو گفت که می‌دانست من شریک پیمبری او هستم.» مسیلمه کلمات مسجع می‌گفت و از جمله این کلمات را به تقلید قرآن گفت که لقد انعم الله علی الحبلی، اخرج منها نسمه تسعی، من بین صفاق وحشی» یعنی: خداوند به زن باردار نعمت داد و موجودی زنده و روان از او در آورد، از میان برده و احشاء.

و هم او نماز را از پیروان خود برداشت و شراب و زنا را بر آنها حلال کرد و احکامی نظیر این آورد و به نبوت پیمبر خدای شهادت داد و بدین سبب مردم بنی حنیفه پیرو او شدند.

و خدا داند که حقیقت حال چگونه بود.

ابو جعفر گوید: و هم در این سال فرستادگان قبیله کنده پیش پیمبر خدا آمدند و سالارشان اشعث بن قیس کندی بود.

از ابن شهاب زهری روایت کرده‌اند که اشعث بن قیس با شصت سوار از مردم کنده بیامد و وارد مسجد شد که موها آویخته بودند و جبه‌های سیاه و سپید به تن داشتند که کنار آن با حریر زینت شده بود و چون به نزد پیمبر در آمدند گفت: «مگر مسلمان نشده‌اید؟» گفتند: «چرا، مسلمان شده‌ایم.» گفت: «پس این حریر چیست که به گردن دارید؟» و کندیان حریر از پوشش خویش بکندند و بیفکندند.

آنگاه اشعث گفت: «ای پیمبر خدای ما فرزندان آکل المراریم و تو فرزند آکل المراری.» و پیمبر بخندید و گفت: «عباس بن عبد المطلب و ربیعة بن حارث را بدین نسب منتسب دارید.» گوید: و چنان بود که ربیعه و عباس تجارت پیشه بودند و چون در سرزمین عرب

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1267

سفر می‌کردند به پاسخ کسان می‌گفتند ما ابنای آکل المراریم و به این نسب بزرگی می‌کردند که (این عنوان یکی از پادشاهان کنده بود که او را آکل المرار (علفخوار) می‌گفتند. و گویی کنایه از قوت و غریمت بود) آنگاه پیمبر گفت: «ما بنی عضریم، مادر خود را بدنام نمی‌کنیم و پدر خویش را انکار نمی‌کنیم.» اشعث بن قیس گفت: «ای مردم کنده این سخن را دانستید، بخدا هر که پس از این نسب «آکل المرار» گیرد وی را هشتاد تازیانه حد می‌زنم.» واقدی گوید: و هم در این سال فرستادگان قبیله محارب پیش پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم آمدند.

و هم در این سال فرستادگان رهاویان پیش پیمبر آمدند.

و هم در این سال عاقب و سید از نجران به نزد پیمبر آمدند و پیمبر برای آنها نامه صلح نوشت.

و هم در این سال فرستادگان قوم عبس به نزد پیمبر آمدند.

گوید: و هم در این سال، در ماه رمضان، عدی بن حاتم طایی پیش پیمبر آمد.

و هم در این سال ابو عامر راهب به در هرقل بمرد و کنانة بن عبد یالیل و علقمة بن علاثه درباره میراث وی اختلاف کردند که به نفع کنانه نظر داد و گفت آنها شهرنشین هستند و تو صحرانشینی.

گوید: و هم در این سال فرستادگان طایفه خولان پیش پیمبر آمدند که ده کس بودند.

یزید بن ابی حبیب گوید: پس از صلح حدیبیه و پیش از جنگ خیبر رفاعة بن- زید جذامی ضبیبی بیامد و غلامی به پیمبر خدا هدیه کرد و به اسلام گروید و مسلمانی پاک اعتقاد شد و پیمبر برای وی نامه‌ای به قومش نوشت که مضمون آن چنین بود.

«بسم الله الرحمن الرحیم، این نامه محمد پیمبر خداست برای»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1268

«رفاعة بن زید که من او را سوی همه قومش و وابستگانشان فرستاده‌ام که «آنها را به خدا و پیمبر خدا دعوت کند و هر که بپذیرد از گروه خداست و» «هر که انکار کند، دو ماه امان دارد.» و چون رفاعه پیش قوم خود رفت دعوت او را پذیرفتند و اسلام آوردند و راه حره رجلا پیش گرفتند و آنجا مقیم شدند.

ابن اسحاق گوید: وقتی رفاعة بن زید از پیش پیمبر خدا بیامد و نامه وی را پیش قوم آورد دعوت او را پذیرفتند و چیزی نگذشت که دحیة بن خلیفه کلبی از پیش قیصر فرمانروای روم باز می‌گشت که پیمبر او را فرستاده بود و کالای بازرگانی همراه داشت و چون به دره شنار رسید هنید بن عوص و پسرش که هر دو از تیره ضلیع جذام بودند بدو حمله بردند و هر چه داشت بگرفتند و چون مردم بنی ضبیب، کسان رفاعه، که مسلمان شده بودند خبر یافتند، سوی هنید رفتند، و نعمان بن ابی جعال از آن جمله بود، و چون رو به رو شدند جنگ انداختند و اموال دحیه را بگرفتند و پس دادند. و دحیه پیش پیمبر آمد و حکایت را نقل کرد و گفت: «باید از هنید انتقام گرفت.» و پیمبر زید بن حارثه را بفرستاد و سپاهی همراه وی کرد و او سوی غطفان و وایل و سلامان و سعد بن هذیم رفت که پس از مسلمانی در حره رجلا مقیم شده بودند.

در آن هنگام رفاعة بن زید در کراع ربه بود و خبر نداشت و جمعی از بنی ضبیب با وی بودند و دیگر مردم بنی ضبیب در حره در مسیل شرقی بودند.

سپاه زید بن حارثه از طرف اولاج آمد و از جانب حره حمله برد و هر چه مال و مرد به دست آوردند بگرفتند و هنید را با پسرش و دو تن از بنی احنف و یک تن از بنی ضبیب کشتند.

و چون بنی ضبیب خبر یافتند و سپاه در صحرای مدان بود حسان بن مله بر اسب سوید بن زید نشست که عجاجه نام داشت و انیف بن مله بر اسب پدرش نشست که رغال نام داشت و ابو زید بن عمرو بر اسبی شمر نام نشست و برفتند تا به سپاه زید نزدیک شدند

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1269

و ابو زید به انیف بن مله گفت: «بس کن و برو که ما از زبان تو بیم داریم.» و انیف بماند و آنها کمی پیش‌تر رفتند و اسب وی دست به زمین می‌زد که آهنگ رفتن داشت انیف گفت: «تو می‌خواهی به دو اسب برسی و من بیشتر دوست دارم که به دو مرد برسم.» و عنان اسب را رها کرد و به آنها رسید که بدو گفتند: «اکنون که آمدی زبان خود را نگهدار و شتاب مکن» و قرار شد که جز حسان بن مله کس سخن نکند و از روزگار جاهلیت کلمه‌ای در میان بود که وقتی یکیشان می‌خواست با شمشیر ضربت بزند می‌گفت: «ثوری» و چون این کسان به سپاه نزدیک شدند یکی پیش آمد که بر اسب بود و نیزه به دست داشت و آنها را پیش راند و انیف گفت: «ثوری» اما حسان گفت «آرام باش» و چون پیش زید بن حارثه رسیدند، حسان گفت: «ما مردمی مسلمانیم» زید گفت: «سوره حمد را بخوان» و حسان سوره حمد را که در ایام پیش از دحیه کلبی آموخته بود بخواند.

زید بن حارثه گفت: «در سپاه ندا دهند که ناحیه‌ای که این کسان از آنجا آمده‌اند بر ما حرام است مگر آنکه کسی خیانت کند و حسان بن مله خواهر خود را که زن ابی و بر بن عدی ضبیبی بود در میان اسیران بدید و زید بن حارثه گفت: «او را ببر.» و او بند خواهر خویش بگرفت و ام فزر ضلیعی گفت: «دخترانتان را می‌برید و مادرانتان را می‌گذارید» و یکی از بنی ضبیب گفت: «این جادوی زنان بنی ضبیب است» و یکی از سپاهیان این سخن بشنید و به زید بن حارثه خبر داد و او بفرمود تا بند از دو دست خواهر حسان گشودند و گفت: «با عمه‌زادگان خود بنشین تا خدا حکم خویش را درباره شما بگوید.» و سپاه را گفت به دره‌ای که آن سه تن آمده بودند نروند و آنها شبانگاه پیش کسان خود رسیدند و شیر بنوشیدند و با چند کس دیگر سوی رفاعة بن زید رفتند و از جمله کسان که آن شب سوی رفاعه رفتند ابو زید بن عمرو بود و ابو شماس بن عمرو و سوید بن زید و بعجة بن زید و برذع بن زید و ثعلبة بن عمرو و مخربة بن عدی و انیف بن مله و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1270

حسان بن مله.

صبحگاهان پیش رفاعه رسیدند و حسان بدو گفت: «تو نشسته‌ای و بز می‌دوشی و زنان جذام به اسیری رفته‌اند که از نامه‌ای که آورده بودی فریب خورده‌اند.» رفاعة بن زید شتر خویش را بخواست و آنرا برای حرکت آماده می‌کرد و با خود می‌گفت: «تو زنده‌ای یا نام زنده داری!» آنگاه به امیة بن ضفاره برادر ضبیبی مقتول برخوردند و سوی مدینه روان شدند، سه روز در راه بودند و چون به مدینه رسیدند سوی مسجد رفتند و یکی آنها را بدید و گفت: «شتران خویش را اینجا نخوابانید که دستهای آن قطع می‌شود» و همچنان که شتران ایستاده بود از آن فرود آمدند و چون پیش پیمبر خدا رفتند و آنها را بدید با دست اشاره کرد که پیشتر روند و چون رفاعه سخن آغاز کرد یکی از میان مردم برخاست و گفت: «ای پیمبر خدا اینان جادوگرند.» و این سخن را دو بار گفت.

رفاعه گفت: «خدا بیامرزد کسی را که امروز با ما جز نیکی نکند.» این بگفت و نامه‌ای را که پیمبر برای او نوشته بود بدو داد و گفت: «بگیر ای پیمبر خدا که نامه‌اش کهن است و خیانتش تازه است.» پیمبر گفت: «ای پسر بخوان و بگو چیست؟» وقتی نامه خوانده شد از آنها پرسش کرد و ما وقع را بگفتند.

پیمبر گفت: «با کشتگان چکنم؟» و این را سه بار گفت.

رفاعه گفت: «ای پیمبر خدا تو بهتر دانی که ما حلال ترا حرام نمی‌کنیم.» ابو زید بن عمرو گفت: «ای پیمبر خدا زندگان را رها کن و ما خون کشتگان را ندیده می‌گیریم.» پیمبر گفت: «ابو زید سخن درست آورد، ای علی با آنها برو» علی گفت: «ای پیمبر خدا، زید اطاعت من نمی‌کند.» پیمبر گفت: «شمشیر مرا ببر» و شمشیر خویش را به او داد.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1271

علی گفت: «ای پیمبر خدا، مرکبی ندارم که بر آن سوار شوم» پیمبر، شتر ثعلبة بن عمرو را که مکحال نام داشت بدو داد و چون قوم برون شدند فرستاده زید بن حارثه که سوار یکی از شتران ابی وبر بود در رسید و او را پیاده کردند.

فرستاده گفت: «ای علی، من چکاره‌ام؟» علی گفت: «مالشان را شناختند و گرفتند.» آنگاه برفتند تا به سپاه رسیدند و هر چه از اموال خویش به دست آنها دیدند برگرفتند تا آنجا که نمد را از زیر بار می‌کشیدند.

 

فرستادگان بنی عامر بن صعصعه‌

 

ابن اسحاق گوید: فرستادگان بنی عامر با عامر بن طفیل و اربد بن قیس بن مالک و جباره سلمی که سران و زرنگان قوم بودند، پیش پیمبر خدا آمدند و عامر بن طفیل سر خیانت داشت.

و چنان بود که قومش به او گفته بودند: «ای عامر! کسان مسلمان شده‌اند، تو نیز مسلمان شو.» عامر گفته بود: «بخدا من قسم خورده‌ام که از پا ننشینم تا عربان پیرو من شوند، اکنون دنباله رو این جوان قرشی شوم؟» و چون پیش پیمبر می‌آمدند با اربد گفت «وقتی پیش این مرد رسیدیم من مشغولش می‌کنم و تو با شمشیر وی را بزن» همینکه به حضور پیمبر آمدند عامر بن طفیل گفت: «ای محمد، مرا عطا ده» پیمبر گفت: «نه، مگر آنکه به خدای یگانه بی شریک ایمان بیاری» بار دیگر گفت: «ای محمد مرا عطا ده.» و همچنان با پیمبر سخن می‌کرد و منتظر

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1272

بود اربد کاری را که گفته بود انجام دهد، اما اربد تکان نمی‌خورد و چون رفتار وی را بدید باز گفت: «ای محمد مرا عطا ده» و پیمبر گفت: «نه، مگر آنکه به خدای یگانه بی شریک ایمان بیاری.» و چون پیمبر از عطا دادن به وی دریغ کرد گفت: «بخدا مدینه را از سواران سرخ و پیادگان پر می‌کنم» و چون برفت پیمبر گفت: «خدایا شر عامر بن طفیل را از من بگردان.» همینکه فرستادگان بنی عامر از پیش پیمبر برفتند، عامر به اربد گفت: «پس آن سفارش که به تو کردم چه شد، بخدا از تو بیشتر از همه مردم زمین بیمناک بودم، اما دیگر از تو باک ندارم.» اربد گفت: «بی پدر! شتاب مکن، هر بار که می‌خواستم سفارش ترا انجام دهم میان من و او حایل می‌شدی و جز تو کسی را نمی‌دیدم، می‌خواستی ترا به شمشیر بزنم؟» پس از آن بنی عامریان سوی دیار خویش روان شدند و در راه، خدا عز و جل عامر بن طفیل را به طاعون مبتلا کرد که به گردنش زد و او را بکشت و این حادثه در خانه زنی از بنی سلول رخ داد و او به هنگام مرگ می‌گفت: «ای بنی عامر، غده‌ای چون غده شتر و مرک در خانه زن سلولی.» یاران عامر پس از دفن وی برفتند و چون به سرزمین بنی عامر رسیدند قوم پیش آمدند و از اربد پرسیدند: «چه خبر بود؟» اربد گفت: «خبری نبود، ما را به پرستش چیزی دعوت کرد که دلم می‌خواست اینجا بود و او را با تیر میزدم و می‌کشتم» و یک یا دو روز پس از گفتن این سخن می‌رفت که شتر خویش را بفروشد و خدا صاعقه‌ای فرستاد که او را با شتر بسوخت.

اربد، برادر مادری لبید بن ربیعه بود.

فرستادگان قبیله طی نیز پیش پیمبر آمدند که زید الخیل سالارشان بود و چون

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1273

به حضور پیمبر رسیدند با وی سخن کردند و به اسلام دعوتشان کرد و به مسلمانی گرویدند و مسلمانانی پاک اعتقاد شدند.

ابن اسحاق گوید: پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم درباره زید الخیل گفت: «هر یک از مردم را به فضیلتی ستودند چون پیش من آمد او را کمتر از آن دیدم که گفته بودند، مگر زیدالخیل که بیشتر از آن بود که درباره او گفته بودند» و او را زیدالخیر نامید، و فید و زمینهای دیگر را به تیول او داد و در این باره مکتوبی نوشت، و زید راه دیار خویش گرفت و پیمبر گفت: «ای کاش زید از تب مدینه جان سالم به در برد» اما نام تب و کنایه آنرا نیاورد.

و چون زید به دیار نجد رسید و بر سر آبی به نام قرده فرود آمد تب او را بگرفت و جان داد و پس از مرگ او زنش نامه‌هایی را که پیمبر برای او نوشته بود بسوزانید.

در همین سال دهم هجرت، مسیلمه کذاب نامه به پیمبر خدا نوشت و دعوی داشت که در پیمبری با او شریک است.

عبد الله بن ابی بکر گوید: مسیلمه کذاب پسر حبیب به پیمبر خدا نامه‌ای نوشت به این مضمون:

«از مسیلمه پیمبر خدا به محمد پیمبر خدا، درود بر تو که مرا در کار پیمبری شریک تو کرده‌اند که نیم سرزمین از ما باشد و نیم سرزمین از قریش باشد ولی قریش قومی متجاوزند» و دو فرستاده این نامه را برای پیمبر آوردند.

نعیم بن مسعود اشجعی گوید: شنیدم که پیمبر وقتی نامه مسیلمه را خواند به فرستادگان گفت: «شما چه می‌گویید؟» فرستادگان گفتند: «ما همان می‌گوییم که او می‌گوید.» پیمبر گفت: «اگر کشتن فرستادگان زشت نبود گردنتان را می‌زدم.» آنگاه نامه‌ای

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1274

به مسیلمه نوشت به این مضمون:

بسم الله الرحمن الرحیم، از محمد پیمبر خدا، به مسیلمه کذاب، درود بر آنکه از هدایت تبعیت کند، اما بعد، زمین از آن خداست که به هر کس از بندگان خویش که خواهد دهد، و سرانجام با پرهیزکارانست.» گوید: و این در آخر سال دهم هجرت بود.

ابو جعفر گوید: به قولی دعوی مسیلمه و دیگر دروغزنان که به روزگار پیمبر رخ داد پس از آن بود که از حجة الوداع برگشت و به بیماری‌ای که از آن درگذشت دچار شد.

ابو مویهبه وابسته پیمبر گوید: وقتی پیمبر از حجة الوداع فراغت یافت و سوی مدینه بازگشت به زحمت راه می‌رفت و خبر به همه جا رسید و اسود در یمن و مسیلمه در یمامه سر برداشتند و خبرشان به پیمبر رسید، و چون پیمبر بهبود یافت طلیحه در دیار بنی اسد قیام کرد. آنگاه در ماه محرم بیماری‌ای که از آن درگذشت آغاز شد.

ابو جعفر گوید: پیمبر به همه بلادی که اسلام بدانجا راه یافته بود عاملان فرستاد تا زکات بگیرند.

عبد الله بن ابی بکر گوید: پیمبر برای دریافت زکات به همه قلمرو اسلام عاملان و امیران فرستاده بود، مهاجر بن امیة بن مغیره را به صنعا فرستاد و آنجا بود که اسود عنسی به دعوی پیمبری خروج کرد، زیاد بن لبید انصاری را به عاملی زکات به حضر موت فرستاد، عدی بن حاتم را عامل زکات قبیله طی کرد، مالک بن نویره را عامل زکات طایفه بنی حنظله کرد. عامل زکات طایفه بنی سعد دو کس از خود آنها بودند. علاء بن حضرمی را سوی بحرین فرستاد و علی بن ابی طالب را سوی نجران فرستاد که زکات آنجا را فراهم آرد و جزیه آنها را بگیرد و بیارد.

و چون ذی قعده سال دهم در آمد پیمبر برای حج آماده می‌شد و گفت تا مردم

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1275

نیز آماده شوند.

عایشه همسر پیمبر گوید: پنج روز به ذی قعده مانده بود که پیمبر به قصد حج برون شد و همه سخن از حج بود تا به سرف رسید. پیمبر قربانی همراه داشت و گروهی از سران قوم با وی بودند و گفته بود که نیت عمره کنند مگر آن کس که قربانی داشته باشد و من آن روز عادت زنانه شدم و پیمبر پیش من آمد و دید که گریه می‌کنم و گفت: «ای عایشه شاید عادت شده‌ای؟» گفتم: «آری، ای کاش امسال به این سفر نیامده بودم.» گفت: «این سخن مگوی، تو همه مراسم حج را به سر می‌بری اما بر خانه طواف نمی‌کنی.» گوید: پیمبر وارد مکه شد و هر که قربان همراه نداشت و زنانش، نیت عمره کردند و به روز قربان مقداری گوشت گاو آوردند و در خانه من انداختند.

گفتم: «این چیست؟» گفتند: پیمبر از طرف زنان خود گاو قربان کرده است و چون روز سنگ زدن آمد پیمبر مرا با برادرم عبد الرحمن فرستاد تا به جای عمره قضا شده از تنعیم عمره آغاز کنم.

ابن ابی نجیح گوید: پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم علی بن ابی طالب را سوی نجران فرستاده بود و علی که احرام بسته بود به مکه پیش وی آمد و چون به نزد فاطمه دختر پیمبر رفت او را دید که محرم نبود و گفت: «ای دختر پیمبر در چه حالی؟» فاطمه گفت: «پیمبر به ما گفت: قصد عمره کنیم و احرام نهادیم.» آنگاه علی پیش پیمبر رفت و چون خبر سفر خویش بگفت، پیمبر بدو گفت:

«برو بر خانه طواف کن و مانند یاران خویش احرام بنه.» علی گفت: «ای پیمبر خدا، من نیت همانند تو کرده‌ام.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1276

پیمبر گفت: «برو و مانند یاران خویش احرام بنه.» گوید: «و من گفتم: ای پیمبر خدای وقتی احرام می‌بستم گفتم خدایا من همان نیت می‌کنم که بنده و پیمبر تو کرده است.» پیمبر گفت: «قربانی همراه داری؟» گفتم: «نه.» گوید: پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم او را در قربانی خویش شریک کرد و علی احرام داشت تا از مراسم حج فراغت یافت و پیمبر برای او نیز قربان کرد.

یزید بن طلحه گوید: وقتی علی بن ابی طالب از یمن آمد که پیمبر را در مکه ببیند، با شتاب بیامد و کسی از یاران خود را به سپاه گماشت، و او حله‌هایی را که از یمن آورده بود به کسان پوشانید و چون سپاه به مکه نزدیک شد علی برای دیدن آنها برون شد و دید که حله‌ها را پوشیده اند و گفت: «چرا چنین کردی؟» گفت: «اینان را پوشانیدم که وقتی آمدند آراسته باشند.» علی گفت: «از آن پیش که به نزد پیمبر خدا رسند حله‌ها را برگیر.» گوید: حله‌ها را برگرفت و سپاهیان از این کار آزرده شدند.

ابو سعید خدری گوید: کسان از علی بن ابی طالب شکایت داشتند و پیمبر میان ما به سخن برخاست و شنیدم که می‌گفت: «ای مردم، از علی شکایت نکنید که او در کار خدا- یا گفت در راه خدا- خشونت می‌کند.» عبد الله بن ابی نجیح گوید: پس از آن پیمبر مراسم حج به سر برد و مناسک و آداب حج را به کسان وانمود و تعلیم داد و خطبه معروف خویش را برای مردم فرو خواند. نخست حمد و ثنای خدا کرد آنگاه گفت:

«ای مردم! سخنان مرا بشنوید، که نمی‌دانم شاید پس از این سال «هرگز شما را در اینجا نبینم.

«ای مردم، خونها و مالهایتان، چون این روز و چون این ماه بر-

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1277

«یک دیگر حرام است. به پیشگاه خدایتان می‌روید و از اعمال شما پرسش «می‌کنند. من ابلاغ کردم، هر که امانتی به دست دارد به صاحب امانت «پس دهد، رباها از میان رفت فقط به سرمایه خود حق دارید، نه ستم کنید «و نه ستم ببینید، خدا فرمان داده که ربا نباشد، ربای عباس بن عبد المطلب «نیز همه از میان رفت. نخستین خونی که از میان می‌رود خون ربیعة بن «حارث بن عبد المطلب است. (ربیعة بن حارث را به شیرخوارگی به طایفه «بنی لیث سپرده بودند و مردم هذیل او را کشته بودند) گفت: «این نخستین خون ایام جاهلیت است که از میان می‌رود.

«ای مردم! شیطان امید ندارد که دیگر در سرزمین شما پرستیده «شود، ولی رضا دارد که در چیزهای دیگر و اعمالی که ناچیز می‌شمارید «اطاعت او کنید، از شیطان بر دین خویش بیمناک باشید.

«ای مردم! نسی‌ء کردن زیادت کفر است که ماهی را به سالی حلال و «به سال دیگر حرام کنند تا شمار محرمات خدا را کامل کنند و حرام خدا را «حلال کنند و حلال خدا را حرام کنند. زمان به وضعی که روز خلق آسمانها و «زمین داشت بگشت و شماره ماهها در پیش خدا و در کتاب خدا دوازده ماه «است 150) چهار ماه حرام است، سه ماه پیاپی و رجب مضر که میان جمادی و «شعبان است.

«اما بعد، ای مردم شما بر زنانتان حقی دارید و آنها نیز بر شما حقی «دارند، حق شما بر زنانتان چنان است که کسی را که از او بیزارید بر فرش «شما ننشانند و مرتکب کار زشت نشوند و اگر مرتکب شدند خدا به شما «اجازه داده که در خوابگاه از آنها دوری کنید و آنها را نه چندان سخت «بزنید، اگر دست برداشتند روزی و پوشش آنها را به طور متعارف بدهید.

«با زنان به نیکی رفتار کنید که به دست شما اسیرند و اختیاری از خویش

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1278

«ندارند، شما آنها را به امانت خدا گرفته‌اید و بوسیله کلمات خدا حلالشان «کرده‌اید.» «پس ای مردم! «گفتار مرا دریابید و سخن مرا بشنوید که من ابلاغ «کردم و در میان شما چیزی واگذاشتم که اگر بدان چنگ زنید هرگز گمراه «نشوید کتاب خدا و سنت پیمبر خدا» «ای مردم، گفتار مرا بشنوید که ابلاغ کردم، و بفهمید، بدانید که «هر مسلمانی برادر مسلمان دیگر است، مسلمانان برادرند و برای «هیچکس مال برادرش حلال نیست مگر آنکه به رضای خاطر بدو ببخشد، «پس به همدیگر ستم مکنید خدایا، آیا ابلاغ کردم؟

گوید: و کسان گفتند: «آری» پیمبر گفت: «خدایا شاهد باش» عباد بن عبد الله بن زبیر گوید: آنکه سخنان پیمبر را به بانگ بلند از بالای عرفه به مردم می‌گفت ربیعة بن امیة بن خلف بود، می‌گفت: «پیمبر می‌گوید بگو: ای مردم می‌دانید این چه ماهیست؟» می‌گفتند: «ماه حرام است» پیمبر می‌گفت بگو: «خدا خونها و مالهایتان را چون این ماه، بر یک دیگر حرام کرده، تا به پیشگاه پروردگار گروید.» پس از آن گفت: «بگو پیمبر می‌گوید: ای مردم می‌دانید این چه ماهی است؟» و ربیعه این را به بانگ بلند گفت، و مردم گفتند: «ماه حرام است.» پیمبر گفت: «بگو خداوند خونها و اموالتان را بر یک دیگر چون این ماه، حرام کرده تا به پیشگاه پروردگار روید.» پس از آن پیمبر گفت: «بگو: ای مردم آیا می‌دانید این چه روزی است؟» ربیعه این را بگفت و مردم گفتند: «روز حج اکبر است.» پیمبر گفت: «بگو خداوند خونها و اموالتان را بر یک دیگر چون این روز حرام کرده

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1279

تا به پیشگاه پروردگار روید.» محمد بن اسحاق گوید: وقتی پیمبر در عرفه توقف کرد، کوهی را که بر آن ایستاده بود موقف نامید و همه عرفه موقف است، و صبحگاه مزدلفه که بر قزح ایستاده بود گفت: «اینجا موقف است» و همه مزدلفه موقت است و چون در قربانگاه قربانی کرد، گفت: «اینجا قربانگاه است» و همه منی قربانگاه است.

پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم حج خویش به سر برد و مناسک را به کسان نشان داد و واجبات حج را در موقف‌ها با رمی جمره و طواف کعبه تعلیم داد و معلوم داشت که چه چیزها در اثنای حج حلال است و چه چیزها حرام است و این حج وداع بود و حج بلاغ بود که پیمبر پس از آن حج نکرد.

ابو جعفر گوید: غزوه‌ها که پیمبر در آن شرکت داشت بیست و شش بود و به قولی بیست و هفت بود. آنکه بیست و شش گوید، غزوه خیبر و غزوه وادی القری را که از خیبر رفت یکی می‌کند، زیرا پس از فراغت از خیبر به منزل خویش باز نیامد و از همانجا سوی وادی القری رفت و این را یک غزا به حساب آوردند.

و آنکه بیست و هفت گوید خیبر را غزوه‌ای و وادی القری را غزوه دیگر به شمار آورده که یکی بیشتر می‌شود.

ابن اسحاق گوید: همه غزوه‌های پیمبر که خود او رفت بیست و شش بود، نخستین غزای وی سوی ودان بود که آنرا غزوه ابوا گویند.

پس از آن غزوه لواط سوی رضوی به دره ینبع بود.

پس از آن غزوه بدر نخستین بود که به طلب کرز بن جابر فهری رفت.

پس از آن غزوه بدر بزرگ بود که بزرگان و سران قریش کشته شدند و بسیار کس اسیر شد.

پس از آن غزوه بنی سلیم بود که تا کدر رفت، کدر نام یکی از چاههای بنی- سلیم بود.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1280

پس از آن غزوه سویق بود که به طلب ابو سفیان تا قرقره الکدر رفت.

پس از آن غزای غطفان بود که سوی نجد رفت و آنرا غزوه ذی امر گویند.

پس از آن غزوه بحران بود که نام یکی از معادن حجاز بود.

پس از آن غزوه احد بود.

پس از آن غزوه حمراء الاسد بود.

پس از آن غزوه بنی نضیر بود.

پس از آن غزوه ذات الرقاع بود که سوی نخل رفت.

پس از آن غزوه بدر آخرین بود.

پس از آن غزوه دومة الجندل بود.

پس از آن غزوه خندق بود.

پس از آن غزوه بنی قریظه بود.

پس از آن غزوه بنی لحیان هذیل بود.

پس از آن غزوه ذی قرد بود.

پس از آن غزوه بنی المصطلق خزاعه بود.

پس از آن غزوه حدیبیه بود که آهنگ جنگ نداشت و مشرکان راه او را بستند.

پس از آن غزوه خیبر بود.

پس از آن عمرة القضا بود.

پس از آن غزوه فتح مکه بود.

پس از آن غزوه حنین بود.

پس از آن غزوه طایف بود.

پس از آن غزوه تبوک بود.

پیمبر در نه غزوه شخصا جنگ کرد که بدر و احد و خندق و قریظه و مصطلق و خیبر و فتح مکه و حنین و طایف بود.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1281

محمد بن یحیی بن سهل گوید: همه غزاها که پیمبر شخصا کرد بیست و شش بود.

محمد بن عمر گوید: غزاهای پیمبر معروف است و درباره آن اتفاق هست و هیچکس در شمار آن اختلاف ندارد که بیست و هفت بود، اگر اختلاف هست در تقدم و تأخر غزوه‌هاست.

از عبد الله بن عمر پرسیدند: «پیمبر چند غزا کرد؟» گفت: «بیست و هفت.» گفتند: «در چند غزوه با او بودی؟» گفت: «بیست و یک غزا که نخستین همه خندق بود، و از شش غزا بازماندم و بسیار راغب بودم که بروم و هر بار از پیمبر می‌خواستم و نمی‌پذیرفت و اجازه نمی‌داد تا در غزای خندق اجازه داد.» واقدی گوید: پیمبر خدا در یازده غزا شخصا جنگ کرد و نه غزا را که از روایت ابن اسحاق آوردم یاد می‌کند و غزوه وادی القری را اضافه می‌کند و گوید که پیمبر در اثنای آن جنگ کرد و غلام وی مدعم با تیری کشته شد.

گوید: و هم در غزای غابه جنگ کرد و از مشرکان کسان بکشت و در این روز محرز بن نضله کشته شد.

 

در شمار دسته ها که پیمبر به غزا فرستاد اختلاف هست‌

 

. عبد الله بن ابی بکر گوید: پیمبر از وقتی که به مدینه آمد تا وقتی درگذشت سی و پنج دسته به غزا فرستاد.

دسته عبیدة بن حارث را سوی احیا فرستاد که چاهی در ثنیة المره حجاز بود.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1282

پس از آن دسته حمزة بن عبد المطلب بود که سوی عیص به ساحل دریافت.

بعضی‌ها غزای حمزه را بر غزای عبیده مقدم آورده‌اند.

پس از آن غزای سعد بن ابی وقاص سوی خرار حجاز بود.

پس از آن غزای عبد الله بن جحش سوی نخله بود.

پس از آن غزای زید بن حارثه سوی قرده، یکی از چاههای نجد بود.

پس از آن غزای مرثد بن ابی مرثد غنوی سوی رجیع بود پس از آن غزای منذر بن عمرو سوی بئر معونه بود.

پس از آن غزای ابو عبیده جراح سوی ذو القصه بر راه عراق بود.

پس از آن غزای عمر بن خطاب سوی تربه از سرزمین بنی عامر بود.

پس از آن غزای علی بن ابی طالب سوی یمن بود.

پس از آن غزای غالب بن عبد الله کلبی لیثی سوی کدید بود که در ملوح کشته شد.

پس از آن غزای علی بن ابی طالب سوی بنی عبد الله بن سعد بود که از مردم فدک بودند.

پس از آن غزای ابی العوجای سلمی به سرزمین بنی سلیم بود که وی و یارانش همگی کشته شدند.

پس از آن غزای عکاشة بن محصن سوی غمره بود.

پس از آن غزای ابی سلمة بن عبد الاسد بود که سوی قطن نجد یکی از چاههای بنی اسد رفت و در این غزا مسعود بن عروه کشته شد.

پس از آن غزای محمد بن مسلمه بنی حارثی سوی قرطای هوازن بود.

پس از آن غزای بشیر بن سعد سوی بنی مره فدک بود.

پس از آن باز غزای بشیر بن سعد سوی یمن و جناب، و به قولی جبار، به سرزمین خیبر بود.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1283

پس از آن غزای زید بن حارثه، سوی جموم، سرزمین بنی سلیم، بود.

پس از آن باز غزای زید بن حارثه سوی قبیله جذام به سرزمین حسمی بود که خبر آنرا از پیش آوردیم.

پس از آن باز غزای زید بن حارثه سوی وادی القری بود که با بنی فزاره رو به- رو شد.

پس از آن دو غزای عبد الله بن رواحه بود که هر دو بار سوی خیبر رفت و در یکی از این غزاها یسیر بن رزام را کشت.

قصه یسیر بن رزام یهودی چنان بود که وی در خیبر بود و مردم غطفان را برای جنگ پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم فراهم میکرد و پیمبر خدا عبد الله بن رواحه را با گروهی از یاران خویش سوی او فرستاد که عبد الله بن انیس هم پیمان بنی سلمه از آن جمله بود.

و چون عبد الله و همراهان پیش وی رفتند سخن کردند و وعده دادند و ترغیب کردند و گفتند: «اگر پیش پیمبر خدا آیی ترا به کار گیرد و بزرگ دارد» و چندان بگفتند تا با گروهی از یهودان همراه آنها بیامد و عبد الله بن انیس وی را به ردیف خود بر شتر سوار کرد. و چون به شش میلی خیبر به جایی رسیدند که قرقره نام داشت یسیر بن رزام از رفتن پیش پیمبر پشیمان شد و عبد الله این مطلب را دریافت و دست به شمشیر برد و بدو حمله کرد و پایش را قطع کرد. و یسیر با عصایی که به دست داشت به سر او کوفت که زخمدار شد و هر یک از یاران پیمبر به یهودی همراه خود حمله برد و او را بکشت، مگر یکی که بر مرکب خود گریخت.

و چون عبد الله بن انیس پیش پیمبر خدا رسید آب دهان بر زخم وی انداخت که چرک نکرد و آزار نداد.

پس از آن غزای عبد الله بن عتیک سوی خیبر بود که ابو رافع را بکشت. و نیز پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم ما بین بدر واحد محمد بن مسلمه را با تنی چند از یاران خویش سوی کعب بن اشرف فرستاد که او را کشتند. و نیز عبد الله بن

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1284

انیس را سوی خالد بن سفیان بن نبیح هذلی فرستاد که در نخله یا در عرفه کسان را برای جنگ پیمبر فراهم می‌کرد و عبد الله او را بکشت.

عبد الله بن انیس گوید: پیمبر خدا مرا پیش خواند و گفت: «شنیده‌ام خالد بن سفیان هذلی کسان فراهم می‌کند که به جنگ من آید، اکنون او در نخله یا در عرفه اقامت دارد، برو و او را بکش.» گوید، و من گفتم: «ای پیمبر خدای صفت او را بگوی که توانم شناخت.» پیمبر گفت: «وقتی او را ببینی شیطان را بیاد تو آرد، نشانه وی آنست که چون او را ببینی لرزه‌ای در خویشتن بیابی.» گوید: و من شمشیر آویختم و برفتم و به خالد رسیدم که زنانی همراه داشت و جایی برای اقامت آنها می‌جست، و هنگام نماز پسین بود. و چون او را دیدم چنانکه پیمبر خدای گفته بود لرزشی در خویشتن یافتم و سوی او رفتم و چون بیم داشتم زد و خورد با او مرا از نماز باز دارد در آن حال که سوی او می‌رفتم با اشاره سر نماز کردم و چون نزدیک وی رسیدم گفت: «کیستی؟» گفتم: «یکی از مردم عربم، شنیده‌ام کسان را برای جنگ این مرد فراهم می‌کنی و به این سبب پیش تو آمده‌ام.» گفت: «آری، مشغول این کار هستم.» آنگاه کمی با او برفتم و چون فرصت یافتم وی را با شمشیر زدم و کشتم و بیامدم و زنانش بر او ریختند، و چون پیش پیمبر رسیدم و سلام گفتم مرا نگریست و گفت: «موفق باشی؟» گفتم: «او را کشتم.» گفت: «راست می‌گویی.» پس از آن پیمبر خدا برخاست و سوی خانه خویش رفت و چون باز آمد عصایی به من داد و گفت: «ای عبد الله، این عصا را بگیر و با خود داشته باش.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1285

گوید: و با عصا پیش کسان رفتم و گفتند: «این عصا از کجاست؟» گفتم: «این را پیمبر به من داد و گفت با خودم داشته باشم.» گفتند: «برو بپرس که عصا را برای چه به تو داد؟» و من بازگشتم و گفتم: «ای پیمبر خدای عصا را برای چه به من دادی؟» گفت: «دادم تا به روز رستاخیز میان من و تو نشان باشد که در آن روز کسانی که عصا دارند بسیار کمند.» عبد الله بن انیس عصا را به شمشیر خویش پیوست و همچنان با وی بود و هنگام مرگ بگفت تا عصا را در کفن او نهادند و با وی به خاک کردند.

پس از آن غزای زید بن حارثه و جعفر بن ابی طالب و عبد الله بن رواحه بود که سوی موته شام رفتند.

پس از آن غزای کعب بن عمیر غفاری سوی ذات اطلاح شام بود که در آنجا با همراهان خود کشته شد.

پس از آن غزای عیینة بن حصن سوی بنی العنبر بنی تمیم بود. و قصه چنان بود که پیمبر عیینه را سوی این طایفه فرستاد که کسان بکشت و اسیر گرفت.

عایشه گوید: به پیمبر گفتم: «آزادی غلامی از بنی اسماعیل را نذر کرده‌ام.» گفت: «اسیران بنی العنبر می‌رسند و یکی به تو می‌بخشم که آزادش کنی.» ابن اسحاق گوید: و چون اسیران بنی العنبر به مدینه رسیدند فرستادگان بنی تمیم و از جمله ربیعة بن رفیع و سبرة بن عمرو و قعقاع بن معبد و وردان بن محرز و قیس بن عاصم و مالک بن عمرو و اقرع بن حابس و حنظلة بن دارم و فراس بن حابس برای آزاد کردن آنها سوی پیمبر خدای آمدند و از جمله زنان اسیر اسماء دختر مالک و کاس دختر اری و نجوه دختر نهد و جمیعه دختر قیس و عمره دختر مطر بودند.

پس از آن غزای غالب بن عبد الله کلبی لیثی سوی سرزمین بنی مره بود که در اثنای آن مرداس بن نهیک به دست زید بن حارثه و یکی از انصاریان کشته شد و همو

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1286

بود که پیمبر درباره او به زید گفت: «با لا اله الا الله گوی چکار داشتی؟» پس از آن غزای عمرو بن عاص سوی ذات السلاسل بود.

پس از آن غزای ابن ابی حدرد و همراهان او سوی دره اضم بود.

پس از آن باز غزای عبد الله بن ابی حدرد سوی بیشه بود.

پس از آن غزای عبد الرحمن بن عوف بود.

پس از آن غزای ابو عبیدة بن جراح بود که سوی ساحل دریا رفت و آنرا غزوه خبط گفتند.

محمد بن عمرو گوید: همه غزاهای پیمبر و دسته‌ها که فرستاد چهل و هشت بود.

واقدی گوید: در این سال که سال دهم بود در ماه رمضان جریر بن عبد الله بجلی پیش پیمبر خدای آمد و مسلمان شد و پیمبر او را سوی بت ذو الخلصه فرستاد که آنرا ویران کرد.

گوید: و هم در این سال و برین یحنس پیش ابنای یمن رفت و آنها را سوی اسلام خواند و پیش دختران نعمان بن بزرج منزل گرفت و آنها مسلمان شدند و کس پیش فیروز دیلمی فرستاد که به مسلمانی گروید و نیز مرکبود و عطا پسرش و وهب بن منبه اسلام آوردند. و نخستین کسانی که در یمن قرآن را فراهم آوردند عطاء پسر مرکبود و وهب بن منبه بودند.

و هم در این سال باذان که در یمن عامل شاهان پارسی بود اسلام آورد و کس پیش پیمبر فرستاد و اسلام خویش را خبر داد.

ابو جعفر گوید: کسانی با عبد الله بن ابی بکر و آنها که همه غزاهای پیمبر را بیست و شش می‌دانند اختلاف کرده‌اند.

ابو اسحاق گوید: از زید بن ارقم شنیدم که پیمبر نوزده غزا کرد و پس از هجرت فقط به حجة الوداع رفت و جز آن حج نکرد.

گوید: از زید پرسیدم: «در چند غزا همراه پیمبر بودی؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1287

گفت: «در هفده غزا.» گفتم: «نخستین غزا که همراه پیمبر بودی چه بود؟» گفت: «غزای ذت العسیر یا ذات العشیر.» واقدی گوید: این خطاست و من این حدیث را برای عبد الله بن جعفر بگفتم و گفت: «روایت اهل عراق چنین است، اما نخستین غزای زید بن ارقم مریسیع بود و او جوانی نوسال بود و در غزای موته همراه عبد الله بن رواحه بود که به ردیف او سوار بود و با پیمبر بیش از سه یا چهار غزا نکرد.» مکحول گوید: پیمبر هیجده غزا کرد که در هشت غزا شخصا جنگید که بدر و احد و احزاب و قریظه از آن جمله بود.

واقدی گوید: حدیث زید بن ارقم و حدیث مکحول هر دو خطاست.

 

سخن از حج پیمبر خدای‌

 

جابر گوید: پیمبر سه حج کرد، دو حج پیش از هجرت بود و یک حج از پس هجرت بود و یک عمره نیز با آن کرد.

عبد الله بن عمر گوید: پیمبر پیش از آنکه حج کند دو عمره کرده بود.

وقتی عایشه این سخن بشنید گفت: «پیمبر خدا چهار عمره کرد.» مجاهد گوید: شنیدم ابن عمر می‌گفت: «پیمبر خدا چهار عمره کرد.» و چون عایشه این سخن بشنید گفت: «ابن عمر می‌داند که پیمبر چهار عمره کرد و یک عمره وی همراه حج بود.» روایت دیگر از مجاهد هست که گوید: من و عروة بن زبیر به مسجد پیمبر در آمدیم و عبد الله بن عمر نزدیک حجره عایشه نشسته بود، بدو گفتیم: «پیمبر چند عمره کرد؟» گفت: «چهار عمره کرد که یکی در ماه رجب بود» و نخواستم سخن او را

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1288

تکذیب یا انکار کنم و حرکت عایشه را در حجره شنیدیم و عروه گفت: «مادر جان، ای مادر مؤمنان، سخن ابو عبد الرحمن را می‌شنوی؟» عایشه گفت: «چه می‌گوید؟» گفت: «می‌گوید پیمبر چهار عمره کرد که یکی در ماه رجب بود.» عایشه گفت: «خدا ابو عبد الرحمان را بیامرزد، هر عمره که پیمبر کرد او حاضر بود، در ماه رجب عمره نکرد.»

 

سخن از همسران پیمبر خدای‌

 

اشاره

. آنها که پس از وی ببودند و آنها که در زندگی پیمبر از او جدا شدند و سبب جدایی، و آنها که پیش از پیمبر بمردند.

هشام بن محمد گوید: پیمبر پانزده زن گرفت که سیزده زن را به خانه برد و یازده زن را با هم داشت و نه زن داشت که درگذشت.

در ایام جاهلیت که بیست و چند ساله بود خدیجه دختر خویلد بن اسد بن عبد العزی را به زنی گرفت، او نخستین زن پیمبر بود، و پیش از آن زن عتیق بن عابد مخزومی بود، مادر خدیجه فاطمه دختر زائدة بن اصم بود. برای عتیق دختری آورد، پس از آن عتیق بمرد.

پس از عتیق، خدیجه زن ابو هالة بن زراره بن نباش شد و برای وی هند بن ابی- هاله را آورد. پس از آن ابو هاله بمرد. وقتی پیمبر خدیجه را به زنی گرفت فرزند ابی هاله پیش وی بود.

خدیجه برای پیمبر هشت فرزند آورد: قاسم و طیب و طاهر و عبد الله و زینب و رقیه و ام کلثوم و فاطمه.

ابو جعفر گوید: تا خدیجه زنده بود پیمبر زن دیگر نگرفت و چون درگذشت،

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1289

پیمبر زنان دیگر گرفت. درباره نخستین زنی که پس از خدیجه گرفت اختلاف هست، بعضی‌ها گفته‌اند عایشه دختر ابو بکر صدیق بود، بعضی دیگر گفته‌اند سوده دختر زمعة بن قیس بود.

وقتی پیمبر عایشه را گرفت صغیر بود و در خور زناشویی نبود، سوده زنی بیوه بود که پیش از پیمبر شوهر دیگر داشته بود و شوهرش سکران بن عمرو بن عبد شمس بود، سکران از جمله مسلمانان مهاجر حبشه بود و آنجا مسیحی شد و بمرد و پیمبر در مکه بود که او را به زنی گرفت.

ابو جعفر گوید: میان مطلعان سیرت پیمبر خلاف نیست که وی صلی الله علیه و سلم سوده را پیش از عایشه به خانه برد.

 

سخن از حکایت ازدواج پیمبر با عایشه و سوده‌

 

عایشه گوید: وقتی خدیجه درگذشت و پیمبر همچنان در مکه بود، خوله دختر حکیم بن امیة بن اوقص که زن عثمان بن مظعون بود، بدو گفت: «ای پیمبر خدای، چرا زن نمی‌گیری؟» پیمبر گفت: «کی را بگیرم؟» گفت: «اگر خواهی دوشیزه و اگر خواهی بیوه.» پیمبر گفت: «دوشیزه کیست؟» گفت: «دختر کسی که او را از همه مردم بیشتر دوست داری، عایشه دختر ابو بکر.» پیمبر گفت: «بیوه کیست؟» گفت: «سوده دختر زمعة بن قیس.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1290

پیمبر گفت: «برو و با آنها سخن کن.» گوید: و خوله به خانه ابو بکر رفت و ام رومان مادر عایشه را بدید و گفت:

«خداوند عز و جل چه خیر و برکتی برای شما فرستاده است.» ام رومان گفت: «مقصود چیست؟» گفت: «پیمبر مرا فرستاده که عایشه را خواستگاری کنم.» ام رومان گفت: «من راضیم، منتظر ابو بکر بمان که به زودی می‌رسد.» و چون ابو بکر بیامد خوله بدو گفت: «ای ابو بکر، خداوند عز و جل چه خیر و برکتی برای شما فرستاده، پیمبر خدا مرا فرستاده که عایشه را خواستگاری کنم.» گفت: «مگر عایشه مناسب اوست، عایشه دختر برادر اوست.» خوله چون این بشنید پیش پیمبر بازگشت و سخن ابو بکر را با وی بگفت.

پیمبر گفت: «با او بگو که تو در مسلمانی برادر منی و من برادر توام و دختر تو مناسب من است.» خوله پیش ابو بکر بازگشت و سخن پیمبر را با وی بگفت.

ابو بکر گفت: «منتظر بمان تا من بازگردم.» ام رومان به خوله گفت: «مطعم بن عدی عایشه را برای پسر خود نام برده و ابو بکر هرگز از وعده تخلف نمی‌کند.» ابو بکر پیش مطعم بن عدی رفت و زن مطعم و مادر همان پسر که عایشه را برای او نام برده بود پیش وی بود و گفت: «ای پسر ابی قحافه اگر دختر ترا به زنی به پسر خویش دهیم وی را صابی کند و به دین تو در آرد.» ابو بکر رو به مطعم کرد و گفت: «تو چه می‌گویی؟» مطعم گفت: «او چنین می‌گوید.» ابو بکر باز آمد و وعده‌ای که داده بود فسخ شده بود و به خوله گفت: «پیمبر را دعوت کن.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1291

خوله پیمبر را دعوت کرد که بیامد و عایشه را عقد کرد و در آن هنگام وی شش سال داشت.

گوید: پس از آن خوله پیش سوده رفت و گفت: «سوده! خدا عز و جل چه خیر و برکتی برای تو خواسته است!» گفت: «مقصود چیست؟» خوله گفت: «پیمبر مرا فرستاده که ترا خواستگاری کنم.» گفت: «راضیم، بیا و این سخن را با پدرم بگوی.» خوله گوید: پدر سوده، پیری فرتوت بود و از حج بازمانده بود و من پیش او رفتم و به رسم ایام جاهلیت درود گفتم، آنگاه گفتم: «محمد بن عبد الله بن عبد المطلب مرا فرستاده که سوده را خواستگاری کنم.» گفت: «همشأنی بزرگوار است، دخترم چه می‌گوید؟» گفتم: «او رضایت دارد.» گفت: «او را بخوان.» گوید: سوده را خواندم و با او گفت: «سوده! خوله می‌گوید که محمد بن عبد الله بن عبد المطلب او را به خواستگاری تو فرستاده است و او همشأنی بزرگوار است، می‌خواهی ترا به زنی او دهم؟» گفت: «آری.» گفت: «محمد را پیش من آر.» گوید: و خوله پیمبر را ببرد که سوده را عقد کرد.

و چون عبد بن زمعه عموی سوده که به حج رفته بود بازگشت تعرض کرد و خاک به سر خویش می‌ریخت و بعدها وقتی مسلمان شده بود می‌گفت: «آن روز که خاک به سر می‌کردم که چرا سوده زن پیمبر خدا شده سفیه بودم.» عایشه گوید: و چون به مدینه رفتیم ابو بکر در سنح، محله بنی حارث بن

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1292

خزرج، فرود آمد. روزی پیمبر به خانه ما آمد، تنی چند از مردان انصار و چند زن با وی بودند، مادرم بیامد، من در ننویی بودم و باد می‌خوردم مادرم مرا از ننو پایین آورد و سرپوش مرا بیاورد و صورتم را با آب بشست. آنگاه مرا کشید و برد و چون به نزدیک در رسیدم مرا نگهداشت تا کمی آرام شدم. آنگاه به درون رفتم.

پیمبر خدا در اطاق ما بر تختی نشسته بود.

گوید: و مرا کنار او نشانید و گفت: «این خانواده تو است، خدا آنها را به تو مبارک کناد و ترا به آنها مبارک کناد.» و مردم و زنان برفتند و پیمبر در خانه‌ام با من زفاف کرد، نه شتری کشتند، نه بزی سر بریدند، من آن وقت هفت سال داشتم و سعد بن عباده کاسه‌ای را که هر روز برای پیمبر می‌فرستاد به خانه ما فرستاد.

عروه بن زبیر به عبد الملک بن مروان چنین نوشت: درباره خدیجه دختر خویلد از من پرسیده بودی که چه وقت درگذشت؟ وفات وی سه سال یا نزدیک به سه سال پیش از هجرت پیمبر بود و پس از وفات خدیجه، عایشه را عقد کرد، پیمبر دو بار عایشه را دیده بود و به او می‌گفتند: «این زن تو است» عایشه آن وقت شش سال داشت. هنگامی که پیمبر به مدینه هجرت کرد با عایشه زفاف کرد و هنگام زفاف عایشه نه سال داشت.

هشام بن محمد گوید: پیمبر عایشه دختر ابو بکر را به زنی گرفت، نام ابو بکر عتیق بود و او پسر ابی قحافه بود و نام ابی قحافه عثمان بود، پیمبر سه سال پیش از هجرت مدینه عایشه را عقد کرد. آن وقت هفت ساله بود، و پس از هجرت مدینه در ماه شوال با وی زفاف کرد، آن وقت عایشه نه ساله بود و چون پیمبر درگذشت هیجده ساله بود. پیمبر زن دوشیزه‌ای جز عایشه نگرفت.

پس از آن پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم حفصه دختر عمر بن خطاب را به زنی گرفت.

پیش از آن حفصه زن خنیس بن حذافه سهمی بود. خنیس در بدر حضور

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1293

داشت و فرزندی نیاورده بود و از بنی سهم جز او کس در بدر حاضر نبود.

پس از آن پیمبر ام سلمه را به زنی گرفت.

نام وی هند بود و دختر ابو امیة بن مغیره مخزومی بود و پیش از آن زن ابو سلمة بن عبد الاسد مخزومی بود که در بدر حضور داشته بود و چابک سوار قوم بود، به روز احد تیری بدو رسید که از آن درگذشت.

ابو سلمه پسر عمه پیمبر بود و با او شیر خورده بود، مادرش نوه دختر عبد المطلب بود و از ام سلمه، عمرو سلمه و زینب و دره را آورد. هنگامی که ابو سلمه بمرد پیمبر هفت تکبیر بر او گفت. پرسیدند: «این از سهو بود یا فراموشی؟» پیمبر گفت: «نه سهو بود و نه فراموشی، اگر بر ابو سلمه هزار تکبیر گفته بودم شایسته آن بود.» پیمبر ام سلمه را پیش از جنگ خندق به سال سوم هجرت گرفت و دختر حمزة بن عبد المطلب را به زنی سلمه پسر وی داد.

پس از آن به سال غزای مریسیع که سال پنجم هجرت بود پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم جویریه دختر حارث بن ابی ضرار را به زنی گرفت. پیش از آن جویریه زن مالک بن صفوان بود و برای او فرزند نیاورده بود و جزو اسیران جنگ مریسیع سهم پیمبر شد که او را آزاد کرد و به زنی گرفت. جویریه از پیمبر خواست که اسیران قوم وی را که به دست دارد، آزاد کند و پیمبر تقاضای او را پذیرفت و آنها را آزاد کرد.

پس از آن پیمبر خدا ام حبیبه دختر ابو سفیان بن حرب را به زنی گرفت پیش از آن ام حبیبه زن عبید الله بن جحش بود و با شوهر خویش به مهاجرت حبشه رفته بود، عبید الله در حبشه نصرانی شد و از ام حبیبه خواست که او نیز نصرانی شود اما نپذیرفت و بر مسلمانی پایدار ماند و شوهرش به دین نصرانی بمرد و پیمبر درباره ازدواج او کس پیش نجاشی فرستاد و نجاشی به یاران پیمبر که آنجا بودند گفت: «کی از همه

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1294

به او نزدیکتر است؟» گفتند: «خالد بن سعید بن عاص.» نجاشی به خالد گفت: «ام حبیبه را به پیمبرتان به زنی ده.» خالد چنان کرد و چهارصد دینار مهر او کرد.

به قولی پیمبر خدای ام حبیبه را از عثمان بن عفان خواستگاری کرد و چون او را عقد کرد کس به طلب وی پیش نجاشی فرستاد و نجاشی مهر او را داد و سوی پیمبر فرستاد.

پس از آن پیمبر زینب دختر جحش را به زنی گرفت. و پیش از آن زینب زن زید بن حارثه وابسته پیمبر خدا بود که فرزندی برای او نیاورده بود و خدا این آیه را درباره او نازل کرد بود:

«وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذِی أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِ أَمْسِکْ عَلَیْکَ زَوْجَکَ وَ اتَّقِ اللَّهَ وَ تُخْفِی فِی نَفْسِکَ مَا اللَّهُ مُبْدِیهِ وَ تَخْشَی النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ فَلَمَّا قَضی زَیْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناکَها لِکَیْ لا یَکُونَ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ حَرَجٌ فِی أَزْواجِ أَدْعِیائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَ کانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا [1].» یعنی: وقتی به آن کس که خدا نعمتش داده بود و تو نیز نعمتش داده بودی گفتی جفت خویش نگهدار و از خدا بترس و چیزی را که خدا آشکار کن آن بود در ضمیر خویش نهان می‌داشتی که از مردم بیم داشتی و خدا سزاوارتر بود که از او بیم کنی و چون زید تمنایی از او برآورد، جفت تواش کردیم تا مؤمنان را در مورد پسرخواندگانشان وقتی پسرخواندگان تمنایی از آنها برآورده‌اند تکلفی نباشد و فرمان خدا انجام گرفتنی بود.

خدا عز و جل زینب را به زنی به پیمبر خویش داد و جبرئیل را در این باب فرستاد و زینب بر زنان پیمبر فخر می‌کرد و می‌گفت: «ولی من از ولی شما بزرگتر و

______________________________

[1] احزاب، 37

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1295

فرستاده من گرامی‌تر است.» پس از آن پیمبر صفیه دختر حبی بن اخطب نضیری را به زنی گرفت که پیش از آن زن سلام بن مشکم بوده بود و چون سلام بمرد زن کنانه بن ربیع بن ابی الحقیق شد که محمد بن مسلمه به فرمان پیمبر جزو اسیران بنی نضیر گردن او را زد.

هنگامی که پیمبر به روز خیبر اسیران را می‌دید ردای خویش را بر صفیه افکند که خاص او شد و اسلام بر او عرضه کرد که به مسلمانی گروید و آزادش کرد و این به سال نهم هجرت بود.

پس از آن پیمبر میمونه دختر حارث بن حزن را به زنی گرفت، وی پیش از آن زن عمیر بن عمرو، از مردم بنی عقده ثقیف، بود و فرزندی برای او نیاورده بود.

میمونه خواهر ام الفضل زن عباس بن عبد المطلب بود و پیمبر او را در سفر عمرة القضا در سرف به زنی گرفت و عهده دار کار ازدواج او عباس بن عبد المطلب بود.

همه این زنان که گفتیم و پیمبر گرفت هنگام درگذشت وی زنده بودند، به جز خدیجه که پیش از او و در مکه درگذشت.

پس از آن پیمبر خدا نشاة دختر رفاعه را که از بنی کلاب بن ربیعه بود به زنی گرفت، و این طایفه هم پیمان بنی رفاعه قریظه بودند.

درباره این زن اختلاف هست: بعضی‌ها نام او را سنا گفته‌اند و گویند دختر اسماء بن صلت سلمی بود و بعضی دیگر نام او را سبا گفته‌اند و پدرش را صلت بن حبیب دانسته‌اند.

پس از آن پیمبر خدا شنباء دختر عمرو غفاری را به زنی گرفت این طایفه نیز هم پیمان بنی قریظه بودند، بعضی‌ها گفته‌اند شنبا از بنی قریظه بود و به سبب هلاک طایفه، نسب وی معلوم نیست، بعضی دیگر او را کنانی دانسته‌اند.

و چنان بود که وقتی شنبا به نزد پیمبر آمد عادت زنانه بود، و پیش از آنکه پاک شود ابراهیم پسر پیمبر بمرد و شنبا گفت: «اگر محمد پیمبر بود محبوبترین کس او

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1296

نمی‌مرد.» و پیمبر او را رها کرد.

پس از آن پیمبر غزیه دختر جابر را که از طایفه بنی بکر بن کلاب بود به زنی گرفت. پیمبر از زیبایی و خوش اندامی وی سخن شنیده بود و ابو اسید انصاری ساعدی را به خواستگاری او فرستاد و چون پیش پیمبر آمد و تازه از کفر کناره گرفته بود گفت: «رای من در این کار دخالت نداشت و از تو به خدا پناه می‌برم.» پیمبر گفت: «کسی که به خدا پناه برد مصون است.» و او را پیش کسانش پس فرستاد. گویند: وی از قبیله کنده بود.

پس از آن پیمبر اسماء دختر نعمان بن اسود بن شراحیل کندی را به زنی گرفت و چون با او خلوت کرد سپیدی‌ای در تن وی دید و بدو چیز بخشید و لوازم داد و سوی کسانش پس فرستاد. به قولی نعمان او را سوی پیمبر فرستاده بود که او را رها کرد و سبب آن بود که چون پیمبر با او خلوت کرد از او به خدا پناه برد، و پیمبر کس پیش نعمان فرستاد و گفت: «مگر این دختر تو نیست؟» نعمان پاسخ داد: «چرا؟» آنگاه از اسماء پرسید: «مگر دختر نعمان نیستی؟» اسماء گفت: «چرا؟» پس از آن نعمان به پیمبر گفت: «او را نگهدار که چنین و چنان است» و ستایش بسیار از او کرد و از جمله گفت که هرگز عادت زنانه نداشته است: «و پیمبر او را نیز رها کرد و معلوم نیست به سبب سخن زن بود یا سخن پدرش که هرگز عادت زنانه نداشته است.» پس از آن خدا، ریحانه دختر زید قرظی را به غنیمت به پیمبر خویش داد.

و نیز مقوقس فرمانروای اسکندریه ماریه قبطی را بدو هدیه داد که ابراهیم را آورد.

این جمله زنان پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم بودند که شش تن از آنها قرشی

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1297

بودند.

ابو جعفر گوید: در روایت هشام بن محمد سخن از ازدواج پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم با زینب دختر خزیمه نیست که او را ام المساکین لقب داده بودند و از طایفه بنی عامر بن صعصعه بود و پیش از پیمبر خدا، زن طفیل بن حارث بن مطلب، برادر عبیده بن حارث، بود و در مدینه در خانه پیمبر درگذشت.

گویند: در ایام زندگانی پیمبر، هیچیک از زنانش بجز او و خدیجه و شراف دختر خلیفه، خواهر دحیه کلبی، و عالیه دختر ظبیان درنگذشت.

ابن شهاب زهری گوید: پیمبر، عالیه را که زنی از طایفه بنی ابی بکر بن کلاب بود به زنی گرفت و چیز داد و از او جدا شد.

و نیز او صلی الله علیه و سلم قتیله دختر قیس بن معدیکرب خواهر اشعث بن قیس را به زنی گرفت و پیش از آنکه با وی خلوت کند درگذشت و قتیله با برادر خویش از اسلام بگشت.

و نیز او صلی الله علیه و سلم فاطمه دختر شریح را به زنی گرفت.

به گفته ابن کلبی وی غزیه دختر جابر بود که لقب ام شریک داشت و پیمبر از پس شوهری که داشته بود او را گرفت و از شوهر سابق پسری به نام شریک داشت که لقب از او گرفت و چون پیمبر با او خلوت کرد او را کهنسال یافت و طلاقش داد. ام شریک از پیش مسلمان شده بود و پیش زنان قریش می‌رفت و آنها را به اسلام دعوت می‌کرد.

گویند: پیمبر خوله دختر هذیل بن هبیره را نیز به زنی گرفت.

ابن عباس گوید: لیلی دختر خطیم بن عدی هنگامی که پیمبر پشت به آفتاب نشسته بود بیامد و دست به شانه او زد.

پیمبر گفت: «کیستی؟» گفت: «من دختر کسی هستم که با باد همعنان بود، من لیلی دختر خطیم هستم،

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1298

آمده‌ام خودم را به تو عرضه کنم که مرا به زنی بگیری.» پیمبر گفت: «چنین کردم.» لیلی سوی قوم خویش بازگشت و گفت: «پیمبر مرا به زنی گرفت.» گفتند: «بد کردی که تو زنی حسودی و پیمبر زنان مکرر دارد، برو و خویشتن را رها کن».

لیلی پیش پیمبر رفت و گفت: «مرا رها کن.» پیمبر گفت: «رها کردم.» گویند: پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم عمره دختر یزید را نیز که زنی از بنی رواس بن کلاب بود به زنی گرفت.

 

سخن از زنانی که پیمبر خواستگاری کرد و نگرفت‌

 

از آن جمله ام هانی دختر ابو طالب بود که نامش هند بود، پیمبر از او خواستگاری کرد، اما به زنی نگرفت که ام هانی گفت فرزند دارد.

و نیز ضباعه دختر عامر بن قرط را از پسرش سلمة بن هشام بن مغیره خواستگاری کرد و او گفت: «تا رای او را بپرسم.» و پیش مادر رفت و گفت: «پیمبر خدا از تو خواستگاری کرد».

گفت: «تو چه گفتی؟» گفت: «گفتم تا رأی ترا بپرسم.» گفت: «مگر در مورد پیمبر باید رأی کسی را پرسید، برو موافقت کن.» و سلمه پیش پیمبر رفت، اما پیمبر سکوت کرد به سبب آنکه شنیده بود که ضباعه کهنسال است.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1299

گویند: پیمبر از صفیه دختر بشامه، خواهر اعور عنبری، نیز خواستگاری کرد، وی اسیر شده بود و پیمبر او را مخیر کرد و گفت: «اگر خواهی من و اگر خواهی شوهرت را برگزین».

و او گفت: «شوهرم» و پیمبر آزادش کرد.

و نیز پیمبر از ام جیب دختر عباس بن عبد المطلب خواستگاری کرد اما معلوم شد که عباس برادر شیری اوست که ثویبه هر دو را شیر داده بود.

از جمره دختر حارث بن ابی حارثه نیز خواستگاری کرد و پدرش گفت عیبی دارد اما نداشت و چون به خانه رفت دید که برص گرفته است.

 

سخن از کنیزکانی که پیمبر به زنی داشت‌

 

یکی ماریه دختر شمعون قبطی بود و دیگری ریحانه دختر زید قرظی و به قولی نضیری که خبر هر دو را از پیش گفته‌ایم.

 

سخن از غلامان آزاد شده پیمبر

 

از آن جمله زید بن حارثه بود و پسرش اسامة بن زید که از پیش خبر آنها را گفته‌ایم.

ثوبان نیز غلام پیمبر بود و آزاد شد و همچنان تا هنگام درگذشت پیمبر به خدمت وی بود، پس از آن به شهر حمص رفت و در آنجا خانه وقفی از او به جاست.

گویند: ثوبان به سال پنجاه و چهارم در ایام خلافت معاویه درگذشت.

بعضی‌ها گفته‌اند وی در شهر رمله سکونت گرفت و دنباله نداشت.

شقران نیز بود که از اهل حبشه بود و نامش صالح بن عدی بود و در مورد وی

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1300

اختلاف هست.

عبد الله بن داود خریبی گوید: پیمبر شقران را از پدرش عبد الله بن عبد المطلب به ارث برد. بعضی‌ها گفته‌اند شقران پارسی نژاد بود و صالح پسر حول پسر مهر بود، پسر آذر جشنس پسر مهربان پسر فیران پسر رستم پسر فیروز پسر مای‌بهرام پسر رشتهری بود.

گویند: وی از دهقانان ری بود.

مصعب زبیری گوید: شقران غلام عبد الرحمن بن عوف بود که او را به پیمبر بخشید و او فرزندان آورد که آخرین آنها موبا نام داشت و در مدینه مقیم بود و اعقاب وی در بصره بودند.

رویفع نیز بود که او را ابو رافع می‌گفتند و نامش اسلم و به قولی ابراهیم بود در مورد وی اختلاف هست: بعضی‌ها گفته‌اند وی از آن عباس بن عبد المطلب بود که او را به پیمبر خدا بخشید. بعضی دیگر گفته‌اند ابو رافع غلام احیحه سعید بن عاص بزرگ بود که به ارث به فرزندانش رسید که سه تن از آنها سهم خود را آزاد کردند و همگی در بدر کشته شدند. ابو رافع نیز با آنها در بدر حضور داشت و خالد- بن سعید سهم خود را به پیمبر بخشید که آزادش کرد.

ابو رافع پسری داشت که او را بهی می‌گفتند و نامش رافع بود که ابو رافع کنیه از او گرفته بود و پسر دیگر داشت به نام عبید الله که دبیر علی بن ابی طالب بود.

هنگامی که عمرو بن سعید حاکم مدینه شد بهی را پیش خواند و گفت: «وابسته کیستی؟» بهی گفت: «وابسته پیمبر خدا» و عمرو یکصد تازیانه به او زد.

باز گفت: «وابسته کیستی؟» بهی گفت: «وابسته پیمبر خدا» و عمر یکصد تازیانه دیگر به او زد.

و همچنان می‌پرسید و او می‌گفت: «وابسته پیمبر خدایم» تا پانصد تازیانه به او زد و پرسید: «وابسته کیستی؟» و بهی گفت: «وابسته شمایم»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1301

سلمان فارسی نیز بود که کنیه ابو عبد الله داشت و از دهکده‌ای از اصفهان و به قولی از رامهرمز بود و اسیر عربان کلب شد که او را به یک یهودی در وادی القری فروختند و با یهودی قرار مکاتبه نهاد، یعنی مالی بدهد و آزاد شود، و پیمبر و مسلمانان او را در کار پرداخت کمک کردند تا آزاد شد.

بعضی نسب شناسان پارسی گویند: سلمان از ولایت شاپور بود و نامش مابه پسر بوذخشان پسر ده دیره بود.

سفینه نیز بود که از آن ام سلمه بود و آزادش کرد که مادام الحیات پیمبر را خدمت کند. گویند: وی سیاه بود. در نامش اختلاف است.

بعضی‌ها نام وی را مهران و بعضی دیگر رباح گفته‌اند.

به قولی وی از عجمان پارسی بود و نامش سبیه پسر مارقیه بود.

انسه نیز بود که کنیه ابو مسرح (با میم مضموم و رای مشدد) و به قولی ابا مسروح داشت. وی از موالید سراة بود و وقتی پیمبر می‌نشست او کسان را اجازه می‌داد که درآیند. ابو مسرح در بدر و احد و همه جنگهای دیگر همراه پیمبر بود.

گویند: وی از مادر حبشی و پدر فارسی بود و نام پدرش کردوی پسر اشرنیده پسر ادوهر پسر مهرادر پسر کحنکان از فرزندان مهگوار پسر یوماست بود.

ابو کبشه نیز بود، که نامش سلیم بود و از موالید مکه بود و به قولی از موالید سرزمین دوس بود و پیمبر او را خرید و آزاد کرد. ابو کبشه در بدر و احد و جنگهای دیگر با پیمبر همراه بود و به سال سیزدهم هجرت، در اولین روز خلافت عمر درگذشت.

ابو مویهبه نیز بود. گویند: وی از موالید مزینه بود و پیمبر او را خرید و آزاد کرد.

رباح اسود نیز بود که کسان را اذن ورود به نزد پیمبر می‌داد.

فضاله نیز بود که پس از پیمبر در شام اقامت کرد.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1302

مدعم نیز بود که غلام رفاعة بن زید جذامی بود و او را به پیمبر بخشید. وی در غزای وادی القری همراه پیمبر بود و تیری ناشناس بیامد و او را کشت.

ابو ضمیره نیز بود که بعضی نسب شناسان فارسی گفته‌اند از عجمان پارسی بود و از فرزندان گشتاسب شاه بود و نامش واح پسر شبیزر پسر پیرویس پسر تاریشمه پسر ماهوش پسر باکمهیر بود.

بعضی‌ها گفته‌اند وی در یکی از جنگها اسیر شده بود و سهم پیمبر خدا شد و آزادش کرد و مکتوبی برای وی نوشت. وی جد ابو حسین بن عبد الله بن ضمیرة بن ابی ضمیره بود و مکتوب پیمبر در دست نوادگان اوست و حسین بن عبد الله آنرا پیش مهدی آورد که مکتوب را بگرفت و بر دیده نهاد و سیصد دینار بدو داد.

یسار نیز بود که از مردم نوبه بود و در یکی از جنگها اسیر شد و سهم پیمبر شد که آزادش کرد، همو بود که وقتی عرنیان بر گله پیمبر هجوم آوردند کشته شد.

مهران نیز بود که حدیث از پیمبر روایت میکرد.

پیمبر یک خواجه نیز داشت به نام مابور که مقوقس او را با دو کنیز دیگر به وی هدیه کرده بود، یکیشان ماریه بود که او را به زنی داشت و دیگری سیرین بود که پیمبر خدا او را به سبب ضربتی که حسان بن ثابت از صفوان بن معطل خورده بود بدو بخشید و عبد الله بن حسان از او آمد.

مقوقس این خواجه را با دو کنیز اهدائی فرستاده بود که در راه حافظ آنها باشد و به مقصد برساند. گویند همو بود که گفته بودند با ماریه رابطه دارد و پیمبر علی- بن ابی طالب را فرستاد و گفت او را بکشد و چون علی را بدید و از قصد وی آگاه شد جامه از تن درآورد و معلوم شد که آلت مردی ندارد و علی دست از او بداشت.

هنگام محاصره طایف چهار غلام از آنجا پیش پیمبر آمدند که آزادشان کرد و یکی‌شان ابو بکره نام داشت.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1303

 

سخن از دبیران پیمبر خدای‌

 

گویند: گاهی عثمان برای او می‌نوشت و گاهی علی بن ابی طالب و خالد بن سعید و ابان بن سعید و علاء بن حضرمی.

به قولی نخستین کس که برای او می‌نوشت ابی بن کعب بود و در غیاب ابی، زید بن ثابت می‌نوشت.

عبد الله بن سعد بن ابی سرح نیز برای پیمبر می‌نوشت، سپس از اسلام بگشت و روز فتح مکه باز به اسلام گروید.

معاویة بن ابی سفیان و حنظله اسدی نیز برای او می‌نوشتند.

 

سخن از اسبان پیمبر صلی الله علیه و سلم‌

 

محمد بن یحیی بن سهل گوید: نخستین اسبی که پیمبر خدا داشت، اسبی بود که در مدینه از یکی از مردم بنی فزاره به ده اوقیه نقره خرید و نام اسب ضرس بود و پیمبر آنرا سکب نامید و اول بار که بر آن به غزا رفت در احد بود، در جنگ احد مسلمانان جز اسب پیمبر یک اسب دیگر داشتند که از ابی بردة بن نیار بود و ملاوح نام داشت.

محمد بن عمر گوید: از محمد بن یحیی درباره مرتجز پرسیدم گفت: «اسبی بود که پیمبر از یک عرب خرید و خزیمة بن ثابت شاهد معامله بود و عرب از طایفه بنی مره بود.» ابی بن عباس گوید: پیمبر سه اسب داشت: لزاز و ظرب و لخیف، لزاز را مقوقس به او هدیه کرده بود، لخیف را ربیعة بن ابی البرا هدیه کرد و پیمبر از شتران غنیمت بنی کلاب بدو داد، ظرب را قروة بن عمرو جذامی هدیه کرده بود.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1304

گوید: تمیم رازی نیز اسبی به پیمبر هدیه کرد که ورد نام داشت و پیمبر آنرا به عمر بخشید.

بعضی‌ها گفته‌اند پیمبر به جز این اسبها که گفتیم اسبی به نام یعسوب داشت.

 

سخن از استران پیمبر خدای‌

 

موسی بن محمد گوید: دلدل استر پیمبر نخستین استری بود که مسلمانان داشتند و مقوقس آنرا با خری به نام عفیر به پیمبر هدیه کرده بود و استر تا به روزگار معاویه به جا بود.

زهری گوید: دلدل را فروة بن عمرو جذامی به پیمبر هدیه کرده بود.

زامل بن عمرو گوید: فروة بن عمرو استری به پیمبر هدیه کرد که فضه نام داشت و پیمبر آنرا به ابو بکر بخشید، خر پیمبر نیز که یعفور نام داشت هدیه فروه بود که به هنگام بازگشت از حجة الوداع سقط شد.

 

سخن از شتران پیمبر خدای‌

 

موسی بن محمد تمیمی گوید قصواء از شتران بنی حریش بود و ابو بکر آنرا با یک شتر دیگر به هشتصد درم خریده بود و پیمبر آنرا به چهار صد درم از ابو بکر گرفت و پیش پیمبر بود تا بمرد و همان بود که بر آن هجرت کرد. و وقتی پیمبر به مدینه رسید قصوا چهار ساله بود و آنرا قصوا و جدعا و عضبا می‌گفتند.

یعلی بن مسیب گوید: نام شتر پیمبر عضبا بود و کناره گوش آن شکافی داشت.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1305

 

سخن از شتران شیری پیمبر

 

معاویة بن عبد الله گوید: پیمبر یک گله شتر شیری داشت و همان بود که در بیشه بر آن هجوم آوردند و به غارت بردند و بیست شتر بود که خانواده پیمبر از شیر آن زندگی می‌کردند و هر شب دو ظرف بزرگ شیر برای او می‌آوردند غزار و حناء و سمراء و عریس و سعدیه و بغوم و یسیرة و ریا از آن جمله بود.

ام سلمه گوید: بیشتر غذای ما در خانه پیمبر شیر بود و پیمبر یک گله شتر شیری در بیشه داشت که بر زنان خود تقسیم کرده بود و یک شتر به نام عریس بود که شیر فراوان به ما می‌داد و عایشه شتر سمرا را داشت که شیر داشت اما چون شتر من نبود و چوپان شتران را به چراگاهی در اطراف جوانیه برد و شبانگاه به خانه‌های ما می‌آورد که می‌دوشیدند و شیر شتر عایشه مانند شتر من یا بیشتر شد.

جبیر گوید: پیمبر شتران شیری داشت که در ذی الجدر و در حماء بود و شیر آنرا برای ما می‌آوردند، یکی از آن جمله مهره نام داشت که سعد بن عباده آنرا فرستاده بود که از شتران بنی عقیل بود و شیر فراوان داشت، ریا و شقرا نیز بود که در بازار نبط از بنی عامر خریده بود، برده و سمرا و عریس و یسیره و حنا نیز بود و این شتران را می‌دوشیدند و هر شب آنرا برای وی می‌آوردند. یسار غلام پیمبر نگهبان شتران بود که غارتیان عرب او را کشتند.

 

سخن از بزان شیری پیمبر

 

ابراهیم بن عبد الله گوید: پیمبر هفت بز شیری داشت: عجوه و زمزم و سقیا و برکه و رسه و اطلال و اطراف.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1306

ابن عباس گوید: پیمبر هفت بز شیری داشت که پسر ام ایمن آن را می‌چرانید.

 

سخن از شمشیرهای پیمبر خدای‌

 

مروان بن ابی سعید معلی گوید: پیمبر از اسلحه بنی قینقاع سه شمشیر گرفت:

یکی کوتاه بود و یکی بتار نام داشت و دیگری را حتف می‌گفتند. پس از آن دو شمشیر به نام مخدوم و رسوب به دست آورد.

گویند: وقتی پیمبر به مدینه آمد، دو شمشیر داشت که نام یکی عضب بود و در جنگ بدر آنرا همراه داشت. ذو الفقار شمشیر منبه بن حجاج بود که در جنگ بدر آنرا به غنیمت گرفت.

 

سخن از کمانها و نیزه‌های پیمبر

 

مروان بن ابی سعید گوید: از سلاح بنی قینقاع، سه نیزه به پیمبر رسید با سه کمان که یکی روحا و یکی بیضا و یکی صفرا نام داشت.

 

سخن از زره‌های پیمبر

 

و هم مروان بن ابی سعد گوید: از سلاح بنی قینقاع دو زره به پیمبر رسید که یکی سعدیه و دیگری فضه نام داشت.

محمد بن مسلمه گوید: در جنگ احد پیمبر دو زره پوشیده بود زره ذات الفضول و زره فضه و در جنگ خیبر نیز همان دو زره را به تن داشت. تاریخ طبری/ ترجمه ج‌4 1307 سخن از سپر پیمبر ..... ص : 1307

 

سخن از سپر پیمبر

 

: مکحول گوید: پیمبر زره‌ای داشت که سر یک قوچ بر آن نقش بود و پیمبر آنرا خوش نداشت و یک روز صبح خدا عز و جل آنرا از میان برده بود.

 

سخن از نامهای پیمبر

 

: ابو موسی گوید: پیمبر نامهایی برای خویش گفت که بعضی از آن به یاد ما مانده است گفت: «من محمد و احمد و مقفی و حاشر و نبی التوبه و ملحمه‌ام.» مطعم گوید: پیمبر به من گفت: «من محمد و احمد و عاقب و ماحیم.» زهری گوید: عاقب یعنی آنکه پس از او کسی نیست و ماحی یعنی آنکه خداوند به وسیله او کفر را محو می‌کند.

و نیز روایتی از مطعم هست که پیمبر گفت: «من محمد و احمد و ماحی و عاقب و حاشرم و مردم بر قدمهای من محشور می‌شوند.» گوید: «از سفیان پرسیدم معنی حاشر چیست؟» گفت: «یعنی آخر پیمبران.»

 

سخن از وصف پیمبر

 

: علی بن ابی طالب گوید: پیمبر نه دراز بود، نه کوتاه، سر بزرگ داشت و ریش انبوه، و دستان و پاهای ضخیم، درشت استخوان بود، چهره‌اش بسرخی می‌زد. موی بلند بر سینه داشت. هنگام رفتن پیکرش لنگر می‌گرفت، گویی از بالا سرازیر شده بود، پیش از او و پس از او کسی را چون او صلی الله علیه و سلم ندیدم.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1308

عبد الله بن عمران گوید: علی بن ابی طالب در مسجد کوفه بود و دست بر حمایل شمشیر خویش داشت، یکی از انصار بدو گفت: «پیمبر خدا را برای من وصف کن.» علی گفت: «او صلی الله علیه و سلم رنگی مایل به سرخی داشت و چشمانی درشت و سیاه و موی بی چین و نرم و گونه صاف و ریش انبوه، گردنش چون نقره سپید بود، یک ردیف موی از سینه تا تهیگاه داشت و جز آن بر سینه و زیر بغل وی موی نبود، دست و پایش ضخیم بود و چون راه می‌رفت گویی از بالا سرازیر شده بود یا از سنگی فرود آمده بود و چون به جایی می‌نگریست با همه تن خود سوی آن می‌شد، نه کوتاه بود، نه بلند، نه زبون بود، نه خسیس، عرق بر چهره وی چون مروارید بود و عرقش از مشک خوشبوتر بود، پیش از او و پس از او کسی را چون او ندیدم.» انس بن مالک گوید: پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم در چهل سالگی مبعوث شد، ده سال در مکه بماند و ده سال در مدینه بود و در شصت سالگی درگذشت. در سر و ریش وی بیست موی سپید نبود، پیمبر دراز مفرط و کوتاه نبود، سپید تند و تیره‌گون نبود، مویش نه چیندار بود و نه صاف.

جریری گوید: با ابو طفیل بودم که بر کعبه طواف می‌برد و گفت: «به جز من کسی که پیمبر را دیده باشد نمانده است.» گفتم: «او را دیدی؟» گفت: «آری» گفتم: «وصف وی چگونه بود؟» گفت: «سپید ملیح بود، نه چاق بود و نه لاغر.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1309

 

سخن از خاتم نبوت که بر پیمبر بود

 

ابو زید گوید: پیمبر به من گفت: «ابو زید! نزدیک بیا و پشت مرا مسح کن» و پشت خویش را لخت کرد و من به پشت وی دست زدم و انگشت بر خاتم نهادم و فشردم.» از او پرسیدند: «خاتم چه بود؟» گفت: «مقداری موی بود که بر شانه وی بود» از ابو سعید خدری پرسیدند: «خاتم پیمبر چه بود؟» گفت: «پاره گوشتی برآمده بود.»

 

سخن از شجاعت و سخاوت پیمبر

 

انس بن مالک گوید: پیمبر از همه نکوتر و بخشنده‌تر و شجاعتر بود، شبی در مدینه بانگ خطر برخاست، مردم سوی صدا رفتند و به پیمبر برخوردند که بر اسب لخت ابو طلحه سوار بود و شمشیر به دست داشت زودتر از همه سوی صدا رفته بود و می‌گفت: «مردم! بیمناک مباشید» و این را دو بار گفت.

پس از آن گفت: «ای ابو طلحه اسب تو دریایی است» اسب ابو طلحه کندرو بود و پس از آن هیچ اسبی بر آن پیشی نگرفت.

 

سخن از موی پیمبر و اینکه خضاب می‌کرد یا نه‌

 

معاذ گوید: پیش عبد الله بن بسره رفتیم و بدو گفتم: «آیا پیمبر را دیده‌ای؟ آیا پیمبر پیر بود؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1310

گوید: عبد الله دست به چانه خویش نهاد و گفت: «بر چانه او موی سپید بود.» ابن جحیفه گوید: پیمبر را دیدم که موی چانه‌اش سپید بود.

بدو گفتند: تو آن وقت چه کار می‌کردی؟» گفت: «تیر می‌تراشیدم و برای آن پر درست می‌کردم.» از انس پرسیدند: «آیا پیمبر خضاب می‌کرد؟» گفت: «موهای پیمبر چندان سپید نشده بود ولی ابو بکر با حنا خضاب می‌کرد و عمر با حنا خضاب می‌کرد.» انس گوید: پیمبر بیست موی سپید نداشت.» جابر بن سمره گوید: در پیمبر آثار پیری نبود به جز چند موی سپید که در پیشانی داشت و وقتی سر خویش را روغن می‌زد آنرا نهان می‌کرد.

عبد الله بن موهب گوید: همسر پیمبر به درون رفت و چیزی از موهای پیمبر بیاورد که با حنا خضاب شده بود.

ابو رمثه گوید: پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم با حنا خضاب می‌کرد و موهای وی به شانه یا بازو می‌رسید (تردید از راویست ام هانی گوید پیمبر را دیدم که چهار دسته موی بافته و آویخته داشت.

 

سخن از آغاز بیماری پیمبر که از آن درگذشت و اینکه از مرگ خویش خبر یافت‌

 

ابو جعفر گوید: خدا عز و جل فرمود:

«إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْواجاً فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کانَ تَوَّاباً» [1]

______________________________

[1] نصر: 1 تا 3

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1311

یعنی: چون یاری خدا و فیروزی بیامد. و مردم را بینی که گروه گروه داخل دین خدا شوند، به ستایش پروردگارت تسبیح گوی و از او آمرزش بخواه که وی بخششگر است.

از پیش گفتیم که پیمبر در حجة الوداع که حجة التمام و حجة البلاغ نیز بود مناسک را به یاران خویش تعلیم داد و در خطبه‌ای که خواند سفارشها بدیشان کرد، آنگاه پیمبر پس از فراغت از حج در اواخر ذی حجه به مدینه بازگشت و باقیمانده ذی حجه و همه محرم و صفر را آنجا بود. آنگاه سال یازدهم هجرت در آمد.

 

سخن از حوادث سال یازدهم هجرت‌

 

اشاره

ابو جعفر گوید: پیمبر در محرم سال یازدهم گروهی را برای فرستادن سوی شام آماده کرد و وابسته و پسر وابسته خود اسامة بن زید بن حارثه را سالارشان کرد.

عباس بن ابی ربیعه گوید: پیمبر خدا به اسامة گفت به حدود بلقا و داروم فلسطین بتازد و مردم آماده شدند و بنا بود همه مهاجران اولی با اسامه روان شوند. در این اثنا که مردم در کار آماده شدن بودند بیماری پیمبر که از آن درگذشت و خدا وی را به جوار رحمت و کرم خود برد در اواخر صفر یا اوایل ربیع الاول آغاز شد.

ابو مویهبه آزاد شده پیمبر گوید: پیمبر پس از فراغت از حجة التمام سوی مدینه بازگشت و راه رفتنش مشکل شد و گروهی را برای فرستادن آماده می‌کرد که سالارشان اسامة بن زید بود و پیمبر بدو گفت به در مشارف شام که جزو اردن بود به ابل زیتو بتازد رود که در سرزمین اردن بود و منافقان در این باب بگو مگو کردند.

اما پیمبر اعتراضشان را رد کرد و گفت: «وی شایسته سالاری سپاه است، این سخنان که می‌گویند درباره پدر او نیز می‌گفتند، و او نیز شایسته سالاری بود.» وقتی خبر بیماری پیمبر شایع شد اسود در یمن و مسیلمه در یمامه به پا

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1312

خاستند و پیمبر از کارشان خبر یافت. پس از آن طلیحه در دیار اسد به پا خاست و این به هنگامی بود که پیمبر بهبود یافته بود. پس از آن در محرم، بیماری وی که از آن درگذشت آغاز شد.

هشام بن عروه گوید: بیماری پیمبر که از آن درگذشت در اواخر محرم آغاز شد.

واقدی گوید: بیماری پیمبر دو روز مانده به آخر صفر آغاز شد.

فیروز دیلمی گوید: نخستین ارتداد از مسلمانی که در یمن رخ داد به دوران زندگی پیمبر خدا بود و به دست ذو الخمار عبهلة بن کعب رخ داد که او را اسود می‌گفتند که پس از حجة الوداع با همه قوم مذحج خروج کرد.

گوید: اسود، کاهنی شعبده باز بود و عجایب به کسان می‌نمود و هر که سخن او می‌شنید بددل می‌شد و آغاز خروج وی از غار خبان بود که خانه‌اش آنجا بود و در آنجا تولد یافته بود و بزرگ شده بود و مردم مذحج به او نامه نوشتند و وعده به نجران نهادند و بدانجا حمله بردند و عمرو بن حزم و خالد بن سعید بن عاص را برون کردند و اسود را به جای آنها نشانیدند و قیس بن عبد یغوث به فروة بن مسیک عامل بنی مراد، حمله برد و او را برون کرد و به جایش نشست.

و چون اسود بر نجران تسلط یافت راه صنعا گرفت و آنجا را به تصرف آورد و ماجرای تصرف صنعا را برای پیمبر نوشتند و نخستین بار که از کار اسود خبر یافته بود از طرف فروة بن مسیک بود و مسلمانان پاک اعتقاد مذحج به فروه پیوستند و در احسیه بودند و اسود با وی نامه ننوشت و کس نفرستاد که کس نبود که مزاحم وی شود و ملک یمن بر وی راست شد.

ابن عباس گوید: پیمبر دسته اسامه را مهیا می‌کرد اما به سبب بیماری وی و خروج مسیلمه و اسود سر نگرفت و منافقان در کار سالاری اسامه بسیار سخن کردند تا خبر به پیمبر رسید و به سبب این وهم به علت خوابی که در خانه عایشه دیده بود برون آمد و چون دردسر داشت سربندی بسته بود و گفت: «به خواب دیدم که در بازوهای

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1313

من دو طوق طلا بود و آنرا خوش نداشتم و در آن دمیدم که پرواز کرد و تعبیر آنرا به دو کذاب یمامه و یمن کردم. شنیده‌ام که کسانی درباره سالاری اسامه سخن دارند، سابقا درباره سالاری پدرش نیز سخن می‌کردند، پدرش شایسته سالاری بود خود او نیز شایسته سالاری است، سپاه اسامه را بفرستید.» آنگاه گفت: «خدای لعنت کند آنها را که قبر پیمبران خویش را مسجد می‌کنند.» اسامه برون شد و در جرف اردو زد و مردم به او پیوستند، در آن اثنا طلیحه ظهور کرد و مردم مردد شدند و بیماری پیمبر سنگین شد و کار سر نگرفت و مردم به هم می‌نگریستند تا خدا عز و جل پیمبر را به جوار خویش برد.

حضرمی بن عامر اسدی گوید: خبر آمد که پیمبر بیمار شده، آنگاه خبر رسید که مسیلمه بر یمامه تسلط یافته و اسود بر یمن تسلط یافته و چیزی نگذشت که طلیحه دعوی پیمبری کرد و در سمیراء اردو زد و همگان پیرو او شدند و کارش نیرو گرفت و حبال برادر زاده خویش را سوی پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم فرستاد که وی را به صلح خواند و از کار طلیحه خبر داد و گفت: «آنکه سوی طلیحه می‌آید ذو النون است.» پیمبر گفت: «این نام فرشته است.» حبال گفت: «من پسر خویلدم.» پیمبر گفت: «خدایت بکشد و از شهادت محروم دارد.» حریث بن معلی گوید: «نخستین کسی که ماجرای طلیحه را برای پیمبر خدا نوشت سنان بن ابی سنان عامل بنی مالک بود و قضاعی بن عمر نیز عامل بنی الحارث بود.

عروه بن زبیر گوید: پیمبر خدای با مدعیان پیمبری بوسیله فرستادگان جنگ کرد، کس پیش چند تن از ابنای یمن فرستاد و نوشت که بدو تازند و بگفت تا از

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1314

کسانی از طایفه بنی تمیم و قیس که نام برده بود کمک بگیرند و کس سوی تمیمیان و قیسیان فرستاد که با آنها کمک کنند و آنها نیز چنان کردند و راهها بر بیدین بسته شد و یارانش کاهش گرفتند و کارشان آشفته شد و درهم افتادند و در زندگی پیمبر یک روز پیش از درگذشت وی اسود کشته شد. درباره طلیحه و مسیلمه و امثالشان نیز پیوسته کس می‌فرستاد و بیماری، او را از کار خدا عز و جل و دفاع از دین وی باز نمی‌داشت.

گوید پیمبر و بر بن یحنس را سوی فیروز و جشیش دیلمی و داذویه اصطخری فرستاد.

و جرین بن عبد الله را سوی ذی الکلاع و ذی ظلیم فرستاد.

و اقرع بن عبد الله حمیری را سوی ذی زود و ذی مران فرستاد.

و فرات بن حیان عجلی را سوی ثمامه بن اثال فرستاد.

و زیاد بن حنظله تمیمی عمری را سوی قیس بن عاصم و زبرقان بن بدر فرستاد.

و صلصل بن شرحبیل را سوی سیره عنبری و وکیع دارمی و عمرو بن محجوب عامری و عمرو بن خفاجی فرستاد.

و ضرار بن ازور اسدی را سوی عوف زرقانی فرستاد که از طایفه بنی صیدا بود وهم او را سوی سنان اسدی غنمی و قضاعی دیلمی فرستاد.

و نعیم بن مسعود اشجعی را سوی ابن ذو اللحیه و ابن مشیمصه جبیری فرستاد.

هشام بن محمد گوید: بیماری پیمبر خدا که از آن درگذشت در اواخر ماه صفر آغاز شد، در آن وقت در خانه زینب دختر جحش بود.

ابو مویهبه آزاد شده پیمبر گوید: در دل شب پیمبر مرا پیش خواند و گفت:

«ای ابو مویهبه مامور شده‌ام که برای اهل بقیع آمرزش بخواهم با من بیا، و من با وی رفتم و چون در گورستان بایستاد گفت: «درود بر شما ای اهل قبور، این حال که شما دارید نسبت به حال مردم خوش است، فتنه‌ها چون پاره‌های شب تاریک از پی

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1315

هم می‌رسد و پسین بدتر از پیشین است» آنگاه پیمبر به من نگریست و گفت: «ای ابو مویهبه کلید گنجینه‌های دنیا و زندگی جاوید را به من دادند که پس از آن به بهشت روم و مخیرم کردند که یا چنان باشم یا به پیشگاه خدا و به بهشت روم و پیشگاه خدا و بهشت را انتخاب کردم.» گفتم: «پدر و مادرم به فدایت، کلید گنجینه‌های دنیا و زندگی جاوید و آنگاه بهشت را بگیر» گفت: «نه بخدا ای ابو مویهبه، پیشگاه خدا و بهشت را برگزیدم.» گوید: آنگاه برای اهل بقیع آمرزش خواست و بازگشت و بیماری وی که از آن درگذشت آغاز شد.

عایشه گوید: پیمبر خدای از بقیع بازگشت و مرا دید که سردرد داشتم و می‌گفتم:

«وای سرم» گفت: «بخدا ای عایشه، من باید بگویم وای سرم» آنگاه گفت: «ترا چه زیان اگر پیش از من بمیری و به کار تو پردازم و کفنت کنم و بر تو نماز کنم و به خاکت سپارم.» گفتم: «بخدا می‌بینم که اگر چنین کنی به خانه من باز می‌گردی و با یکی از زنان خود خلوت می‌کنی.» گوید: پیمبر لبخند زد و همچنان سردرد داشت و به نوبت پیش زنان خود بود تا در خانه میمونه درد، سخت شد و زنان خویش را پیش خواند و از آنها موافقت خواست که در خانه من پرستاری شود، آنها نیز موافقت کردند و پیمبر در میان دو تن از کسان خود که یکیشان فضل بن عباس بود و یک مرد دیگر برون آمد و پاهای خود را به زمین می‌کشید و سر خویش را بسته بود و در خانه من جای گرفت.

عبید الله گوید: این حدیث را با ابن عباس گفتم، گفت: «می‌دانی آن مرد دیگر کی بود؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1316

گفتم: «نه» گفت: «علی بن ابی طالب بود ولی عایشه نمی‌توانست درباره علی خیری به زبان آرد.» گوید: آنگاه پیمبر بی‌خود شد و دردش شدت گرفت و گفت: «هفت ظرف از آب چاههای مختلف بر من ریزید تا برون شوم و با مردم سخن کنم» او را در طشتی که از آن حفصه بود نشاندیم و آب بر او ریختیم تا گفت: «بس! بس!» فضل بن عباس گوید: پیمبر پیش من آمد، برون رفتم، تبدار بود و سرش را بسته بود. به من گفت: «ای فضل دست مرا بگیر» دست وی را بگرفتم تا به منبر نشست، آنگاه گفت: «میان مردم بانگ بزن» و چون کسان به نزد وی فراهم شدند گفت:

«ای مردم، ستایش خدای یگانه می‌کنم. حقوقی از شما بگردن «من هست اگر به پشت کسی تازیانه زده‌ام، اینک پشت من، بیاید تلافی کند، «اگر به عرض کسی ناسزا گفته‌ام اینک عرض من بیاید و تلافی کند، «کینه‌توزی در طبع من و سزاوار من نیست، آن کس را بیشتر دوست دارم که حق «خویش از من بگیرد یا حلال کند تا با خاطری آسوده به پیشگاه خدا روم و پندارم این بس نیست و باید چند بار در این مقام آیم.» فضل گوید: «آنگاه از منبر فرود آمد و نماز ظهر بکرد و بازگشت و بر منبر نشست و همان سخنان را درباره کینه و مطالب دیگر گفت. یکی برخاست و گفت:

«ای پیمبر من سه درم از تو طلب دارم» پیمبر گفت: «ای فضل سه درم او را بده» و من به او گفتم: «بنشیند» سپس گفت: «ای مردم هر که چیزی به عهده دارد ادا کند و نگوید رسوایی دنیاست که رسوایی دنیا از رسوایی آخرت آسانتر است» مردی برخاست و گفت: «ای پیمبر، سه درم به عهده من هست که به ناحق از

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1317

غنایم گرفته‌ام.» پیمبر گفت: «چرا به ناحق گرفتی؟» گفت: «محتاج آن بودم.» پیمبر گفت: «ای فضل، سه درم را از او بگیر.» پس از آن گفت: «ای مردم، هر که از صفتی ناخوش بر خویشتن بیم دارد برخیزد تا برای او دعا کنم» یکی برخاست و گفت: «ای پیمبر خدا، من بدزبانم و بسیار می‌خوابم» پیمبر گفت: «خدایا راستی و ایمان بدو عطا کن و اگر بخواهد بسیار خفتن را از او بگیر» پس از آن مردی دیگر برخاست و گفت: «ای پیمبر خدا، من دروغگویم، من منافقم و گناهی نیست که نکرده باشم.» عمر بن خطاب برخاست و گفت: «ای مرد خودت را رسوا کردی.» پیمبر گفت: «ای عمر رسوایی دنیا آسانتر از رسوایی آخرت است» آنگاه گفت: «خدایا راستی و ایمان به او عطا کن و او را سوی نیکی بگردان».

عمر سخنی گفت که پیمبر بخندید و گفت: «عمر با من است و من با عمرم، و پس از من هر جا باشد حق با اوست» ایوب بن بشیر گوید: «پیمبر خدا که سر خویش را بسته بود از خانه در آمد و بر منبر نشست و نخست درود اصحاب احد گفت و برای آنها آمرزش خواست و درود بسیار گفت، پس از آن گفت: «ای مردم! خدا یکی از بندگان رامیان دنیا و آنچه در پیشگاه خدا هست مخیر کرد و او پیشگاه خدا را انتخاب کرد.» گوید: ابو بکر سخن او را فهم کرد و بدانست که خویشتن را منظور دارد و بگریست و گفت: «ما جان و فرزندان خویش را به فدای تو می‌کنیم.» پیمبر گفت: ابو بکر آرام باش، این درها را که به مسجد باز است بنگرید و همه را ببندید مگر آنچه از خانه ابو بکر باشد، که هیچ کس را در مصاحبت خویش بهتر

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1318

از او ندیدم».

محمد بن اسحاق گوید: در آن روز پیمبر ضمن سخنان خویش گفت: «اگر از بندگان، دوستی می‌گرفتم، ابو بکر را به دوستی می‌گرفتم، اما میان ما مصاحبت است و برادری و ایمان، تا خداوند ما را به نزد خویش فراهم کند.» ابو سعید خدری گوید: روزی پیمبر بر منبر نشست و گفت: «خدا بنده‌ای را مخیر کرد که از رونق دنیا هر چه خواهد بدو دهد یا آنچه را در پیشگاه خدا هست برگزیند و او پیشگاه خدا را برگزید» ابو بکر چون این سخن بشنید بگریست و گفت: «ای پیمبر خدا، ما پدران و مادران خویش را فدای تو می‌کنیم،» ما از سخن وی تعجب کردیم و مردم گفتند: «این پیر را ببینید که پیمبر از بنده‌ای سخن می‌کند که مخیر شده و می‌گوید پدران و مادران خویش را فدای تو می‌کنیم» گوید: «آنکه مخیر شده بود پیمبر خدا بود و ابو بکر بهتر از ما می‌دانست.» آنگاه پیمبر گفت: «مصاحبت و مال ابو بکر برای من از همه بهتر بود، اگر دوستی می‌گرفتم، ابو بکر را می‌گرفتم، ولی میان ما برادری مسلمانی است در مسجد دریچه‌ای به جز دریچه ابو بکر نماند» عبد الله بن مسعود گوید: پیمبر و محبوب ما یک ماه جلوتر، از مرگ خویش خبر داد و چون فراق نزدیک شد ما را در خانه عایشه فراهم آورد و ما را نگریستن گرفت و اشک به دیده‌اش آمد و گفت: «مرحبا به شما، خدا رحمتتان کند خدا پناهتان دهد، خدا حفظتان کند، خدایتان بردارد، خدایتان سود دهد، خدایتان توفیق دهد، خدایتان یاری کند، خدایتان درود گوید، خدایتان رحمت کند، خدایتان مقبول دارد، به شما سفارش می‌کنم که از خدا بترسید، از خدا می‌خواهم که شما را رعایت کند و شما را بدو می‌سپارم که من بیم رسان و مژده رسان شما هستم. در دیار خدا با بندگان وی گردنفرازی نکنید که خدا به من و شما گفته:

«تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1319

لِلْمُتَّقِینَ» [1] یعنی: این سرای آخرت را برای کسانی نهاده‌ایم که در زمین سرکشی و فسادی نخواهند و عاقبت خاص پرهیزکاران است.

و هم گوید:

«أ لیس فی جهنم مثوی للمتکبرین» [2] یعنی: مگر جهنم جایگاه تکبر کنان نیست؟

گفتیم: «مرگ تو کی می‌رسد؟» گفت: «فراق شما و رفتن سوی خدا و سدرة المنتهی نزدیک است.» گفتیم: «ای پیمبر خدا، کی ترا غسل دهد؟» گفت: «کسان من، نزدیکتر و نزدیکتر.» گفتیم: «ای پیمبر خدا کفن تو چه باشد؟» گفت: «اگر خواستید همین لباسم یا پارچه سفید مصر یا یک حله یمنی.» گفتیم: «ای پیمبر خدا، کی بر تو نماز کند؟» گفت: «آرام باشید، خدایتان ببخشد و در مورد پیمبرتان پاداش نیک دهد.» گوید: و ما بگریستیم و پیمبر بگریست و گفت: «وقتی مرا غسل دادید و کفن کردید در همین خانه بر کنار قبر روی تختم بگذارید و برون شوید و ساعتی بمانید که نخستین کسی که بر من نماز کند همدم و دوست من جبرئیل است، پس از او میکائیل و آنگاه اسرافیل و پس از آن ملک الموت با گروهی بسیار از فرشتگان نماز کنند. آنگاه گروه گروه سوی من آیید و نماز کنید و درود گویید و مرا به ستایش و ناله و فغان آزار مکنید» و چنان باشد که نخست مردان خاندان من به من درود گویند آنگاه زنان خاندان و پس از آنها شما از جانب من به خویش سلام گویید که شهادت

______________________________

[1] سوره قصص آیه 83

[2] سوره زمر آیه 60

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1320

می‌دهم که من به همه کسانی که به دینم گرویده‌اند از حال تا به روز رستاخیز سلام می‌گویم.» گفتیم: «ای پیمبر خدا، کی ترا در قبر نهد؟» گفت: «کسان من با فرشتگان بسیار که شما را می‌بینند و شما آنها را نمی‌بینید.» ابن عباس گوید: روز پنجشنبه چه روزی بود! بیماری پیمبر سخت شد و گفت:

«لوازم بیارید تا برای شما مکتوبی بنویسم که پس از من هرگز گمراه نشوید» کسان مجادله کردند، و مجادله کردن در حضور پیمبر روا نیست.

گفتند: «چه می‌گوید؟ هذیان می‌گوید؟ از او بپرسید.» و از او توضیح خواستند.

گفت: «ولم کنید که این حال که من دارم از آنچه سوی آنم می‌خوانید بهتر است.» آنگاه، سه سفارش کرد، گفت: «مشرکان را از جزیرة العرب بیرون کنید و فرستادگان قبایل را چنانکه من جایزه می‌دادم جایزه دهید.» و درباره سومی سکوت کرد یا راوی گفت: «فراموش کرده‌ام.» سعید بن جبیر، همین روایت را از ابن عباس آورده با این تفاوت که عینا همانطور که هست باشد تغییر لازم است «پیش پیمبر همانطور باشد عیناً» را از گفته پیمبر آورده است.

روایت دیگر از سعید بن جبیر از ابن عباس هست که گفت: «روز پنجشنبه چه روزی بود.» گوید: و اشکهای او را دیدم که چون رشته مروارید بر چهره روان شد. آنگاه گفت: «پیمبر خدای گفت: لوح و دوات یا گفت استخوان شانه و دوات، نزد من آرید تا مکتوبی برای شما بنویسم که پس از آن گمراه نشوید.» گفتند: «پیمبر خدا هذیان می‌گوید.» و هم ابن عباس گوید: هنگامی که پیمبر خدا در بیماری مرگ بود، علی بن ابی طالب از پیش وی درآمد، مردم گفتند: «ای ابو الحسن، پیمبر چگونه است؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1321

علی گفت: «الحمد لله بهتر است.» عباس بن عبد المطلب دست او را گرفت و گفت: «تو هنوز جوانی، من می‌دانم که پیمبر از این بیماری می‌میرد، من چهره فرزندان عبد المطلب را که سوی مرگ می‌روند می‌شناسم، پیش پیمبر برو و بپرس کار خلافت از کیست؟ اگر از ماست بدانیم و اگر از دیگران است سفارش ما را بکند.» علی گفت: «بخدا اگر از او بپرسم و به ما ندهد، هرگز مردم به ما نمی‌دهند بخدا این سؤال را از پیمبر نمی‌کنم.» روایت دیگر از ابن عباس به همین مضمون هست با این تفاوت که عباس گفت:

«بخدا قسم مرگ را در چهره پیمبر خدا می‌بینم چنانکه در چهره بنی عبد المطلب دیده‌ام، بیا پیش پیمبر رویم، اگر خلافت از ماست بدانیم و اگر از دیگران است بگوییم تا سفارش ما را بکند» و پیمبر ظهر همانروز درگذشت.

عایشه گوید: پیمبر در اثنای بیماری گفت: هفت ظرف از آب هفت چاه مختلف بر من ریزید شاید برون شوم و با مردم سخن کنم» گوید: از هفت ظرف آب بر او ریختیم و کمی آسوده شد و برون شد و با مردم نماز کرد و خطبه خواند و برای شهیدان احد آمرزش خواست و درباره انصار سفارش کرد و گفت: «ای گروه مهاجران، شما زیاد می‌شوید، اما انصار زیاد نمی‌شوند و به همان صورت که اکنون هستند باقی می‌مانند، انصار تکیه‌گاه منند که بدان پناه آورده‌ام، بزرگوارشان را گرامی دارید و از بدکارشان درگذرید.» پس از آن گفت: «یکی از بندگان مخیر شد که به پیشگاه خدا رود یا در دنیا بماند، و پیشگاه خدا را انتخاب کرد» تنها ابو بکر این سخن را فهم کرد که پنداشت خویشتن را منظور دارد و بگریست، پیمبر خدای بدو گفت: «ای ابو بکر آرام باش، همه این درها را که به مسجد می‌گذرد مسدود کنید مگر در ابو بکر که در میان یارانم هیچکس را بهتر از ابو بکر نمی‌دانم».

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1322

عایشه گوید: «در اثنای بیماری، دوا در دهان پیمبر مالیدیم، گفته بود دوا به دهان من نمالید و ما پنداشته بودیم از آن سبب است که بیمار دوا را خوش ندارد، و چون به خود آمد گفت: «باید همه شما دوا به دهان بمالید بجز عباس که حاضر نبوده است.» ابن اسحاق گوید: وقتی بیماری پیمبر سخت شد و از خود رفت از زنان وی ام سلمه و میمونه و تنی چند از زنان دیگر و از جمله اسماء دختر عمیس به دور او فراهم آمدند، عباس بن عبد المطلب نیز آنجا بود، و همسخن شدند که دوا به دهان پیمبر بمالند، عباس گفت: «من می‌مالم.» و چون دوا مالیدند و پیمبر بخود آمد گفت: «کی این کار را کرد؟» گفتند: «ای پیمبر خدا عمویت عباس کرد و گفت: این دوایی است که زنان از حبشه آورده‌اند.» پیمبر گفت: «چرا این کار را کردید؟» عباس گفت: «ای پیمبر خدا بیم داشتیم بیماری ذات الجنب داشته باشی.» پیمبر گفت: «هرگز، خدا مرا به این بیماری رنج نمی‌دهد هر که در خانه است بجز عمویم از این دوا به دهان بمالد.» گوید: به دهان میمونه نیز که روزه‌دار بود دوا مالیدند که پیمبر گفته بود به سزای کاری که کرده بودند همگی دوا به دهان بمالند.

عایشه گوید: وقتی به پیمبر گفتند بیم داشتیم که بیماری ذات الجنب داشته باشی گفت: «این بیماری از شیطان است و خدا آن را بر من مسلط نمی‌کند،» ابی محنف گوید: وقتی بیماری پیمبر خدا که از آن درگذشت سنگین شد و از خود رفت زنانش و دخترش و همه خاندانش از جمله عباس بن عبد المطلب و علی بن- ابی طالب به دور او فراهم شدند و اسماء دختر عمیس گفت: «بیماری او ذات الجنب است دوا به دهانش بمالید و چون دوا مالیدند و به خود آمد گفت: «کی این کار را کرد؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1323

گفتند: «اسماء دختر عمیس دوا به دهان تو مالید که گمان کرد بیماری ذات الجنب داری.» پیمبر گفت: «از بیماری ذات الجنب به خدا پناه می‌برم، من پیش خدا گرامی‌تر از آنم که مرا به این بیماری مبتلا کند.» اسامة بن زید گوید: وقتی بیماری پیمبر سنگین شد، من سوی مدینه آمدم و مردم نیز با من بیامدند و پیش پیمبر رفتیم که خاموش شده بود و سخن نمی‌کرد، دست خویش را سوی آسمان بلند می‌کرد و به من می‌گذاشت و دانستم که مرا دعا می‌کند.

عایشه گوید: پیمبر بارها گفته بود که خدا جان هیچ پیمبری را نمی‌گرفت مگر اینکه وی را مخیر کند.» ارقم بن شرحبیل گوید: از ابن عباس پرسیدم: «پیمبر وصیت کرد؟» گفت: «نه» گفتم: «چگونه وصیت نکرد؟» گفت: «پیمبر گفت: علی را بخوانید.» اما عایشه گفت: «اگر کس پیش ابو بکر فرستی» و حفصه گفت: «اگر کس پیش عمر فرستی.» و همگی پیش پیمبر فراهم آمدند و گفت: «بروید، اگر کاری با شما داشتم کس به طلب شما می‌فرستم.» آنگاه پیمبر گفت: «وقت نماز است؟» گفتند: «آری.» گفت: «به ابو بکر بگویید با کسان نماز کند.» عایشه گفت: «او مردی نازکدل است به عمر بگو.» پیمبر گفت: «به عمر بگویید.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1324

عمر گفت: «من هرگز در حضور ابو بکر از او پیش نمی‌افتم.» ابو بکر به پیشنمازی ایستاد آنگاه پیمبر سبک شد و بیرون رفت، و چون ابو بکر آمدن پیمبر را دریافت عقب رفت و پیمبر جامه‌اش را گرفت و وی را به جایی که بود بداشت و بنشست و از همانجا که ابو بکر قرائت نکرده بود قرائت آغاز کرد.

عایشه گوید: وقتی پیمبر بیمار بود بانگ نماز دادند، گفت: «بگویید ابو بکر با مردم نماز کند.» گفتم: «وی مردم نازکدل است و تاب ندارد که به جای تو بایستد.» باز گفت: «بگویید ابو بکر با مردم نماز کند» و من همان سخن بگفتم و پیمبر خشمگین شد و گفت: «شما یاران یوسفید.» در روایت ابن وکیع هست که پیمبر گفت: «زنان حکایت یوسفید، بگویید ابو بکر با مردم نماز کند.» گوید: پیمبر بیرون شد و میان دو مرد می‌رفت، و پاها را به زمین می‌کشید و چون نزدیک ابو بکر رسید، وی عقب رفت و پیمبر بدو اشاره کرد که به جای خود باش و بنشست و پهلوی ابو بکر نشسته نماز کرد.

عایشه گوید: ابو بکر به پیروی از نماز پیمبر نماز می‌کرد و مردم به پیروی از نماز ابو بکر نماز می‌کردند.

واقدی گوید: از ابو سیره پرسیدم: «ابو بکر چند نماز با مردم کرد؟» گفت: «هفده نماز.» گفتم: «کی به تو گفت؟» گفت: «ایوب بن عبد الرحمن بن ابی صعصعه که از یکی از یاران پیمبر شنیده بود.» عکرمه گوید: ابو بکر سه روز با مردم نماز کرد.

عایشه گوید: پیمبر را دیدم که در حال مرگ بود و ظرف آبی نزد وی بود و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1325

دست خود را به ظرف می‌برد و آب به صورت می‌مالید و می‌گفت: «خدایا مرا بر سختی‌های مرگ کمک کن.» انس بن مالک گوید: «روز دوشنبه‌ای که پیمبر درگذشت، هنگامی که مردم نماز می‌کردند سوی آنها روان شد و پرده را برداشت و در را بگشود و بر در عایشه ایستاد.

نزدیک بود مسلمانان از شوق دیدار پیمبر نماز بشکنند، راه گشودند و او با دست اشاره کرد که به حال نماز بمانید و از وضع نماز کردن آنها خوشدل شد و لبخند زد هرگز پیمبر را به وضعی بهتر از آن وقت ندیده بودم، آنگاه بازگشت و مردم برفتند و پنداشتند که بیماری پیمبر سبک شده و ابو بکر به سنح پیش خانواده خویش رفت.

ابو بکر بن عبد الله گوید: به روز دوشنبه پیمبر سر خویش را بسته بود و برای نماز صبح برون شد، ابو بکر با مردم نماز می‌کرد و چون پیمبر بیامد مردم راه گشودند و ابو بکر بدانست که این کار را برای پیمبر کرده‌اند و از جای خویش به کنار رفت، پیمبر او را پیش راند و گفت: «با مردم نماز کن» آنگاه پیمبر پهلوی ابو بکر بنشست و طرف راست ابو بکر، نشسته نماز کرد و چون نماز به سر برد رو به مردم کرد و با آنها سخن کرد و صدایش بلند شد چندان که از مسجد دورتر رفت، می‌گفت:

«ای مردم، آتش افروخته شد و فتنه‌ها چون پاره‌های شب تاریک «بیامد، بخدا خرده‌ای بر من نتوانید گرفت که من جز آنچه را قرآن بر شما «حلال کرده حلال نکردم و جز آنچه را قرآن بر شما حرام کرده حرام «نکردم.» چون پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم سخن به سر برد ابو بکر بدو گفت: «ای پیمبر خدای، می‌بینم که به نعمت و فضل خدا چنان شده‌ای که ما دوست داریم، امروز نوبت دختر خارجه است و من پیش او می‌روم.» آنگاه پیمبر به خانه برگشت و ابو بکر سوی سنح رفت.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1326

عایشه گوید: وقتی آن روز پیمبر از مسجد بازگشت در دامن من بخفت، یکی از خاندان ابو بکر بیامد و مسواکی سبز به دست داشت، پیمبر نگاهی به دست او کرد که دانستم مسواک را می‌خواهد و آنرا گرفتم و خاییدم تا نرم شد و به پیمبر دادم.

گوید: با مسواک چنان به سختی مسواک زد که کمتر دیده بودم سپس آنرا بینداخت، متوجه شدم که پیمبر در دامن من سنگین می‌شود، به چهره او نگریستم و دیدم که چشمانش به یک جا دوخته شده بود و می‌گفت: «رفیق بالاتر از بهشت.» گفتم: «قسم به آنکه ترا به حق برانگیخت مخیرت کردند و اختیار کردی.» و هماندم پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم جان داد.

عایشه گوید: پیمبر بر سینه من و در خانه من جان داد و حق کسی را نبردم، نادان و کم تجربه بودم، پیمبر در دامنم جان داد، سر او را بر بالشی نهادم و برخاستم و با زنان نالیدم و به چهره زدم.

 

سخن از روز وفات پیمبر و سن وی به هنگام وفات‌

 

اشاره

 

ابو جعفر گوید: در روز وفات وی میان اهل حدیث اختلاف نیست که روز دوشنبه ماه ربیع الاول بود، ولی اختلاف هست که کدام دوشنبه بود.

بعضی به نقل از فقیهان اهل حجاز گفته‌اند پیمبر نیمروز دوشنبه دوم ربیع- الاول درگذشت و به روز دوشنبه همان روز که پیمبر درگذشته بود با ابو بکر بیعت کردند.

واقدی گوید: پیمبر به روز دوشنبه دوازدهم ماه ربیع الاول درگذشت و نیمروز روز بعد که روز سه شنبه بود، هنگام زوال خورشید، به خاک رفت.

ابو هریره گوید: وقتی پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم درگذشت عمر بن خطاب

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1327

به پا خاست و گفت: «کسانی از منافقان پنداشته‌اند پیمبر مرده، بخدا پیمبر نمرده، بلکه پیش خدای خویش رفته چنانکه موسی بن عمران پیش خدای رفت و چهل روز از قوم خویش غایب بود و پس از آنکه گفتند مرده بازگشت، بخدا پیمبر باز می‌گردد و دست و پای کسانی را که پنداشته‌اند پیمبر خدا مرده قطع می‌کند.» گوید: چون ابو بکر خبر یافت بیامد و بر در مسجد پیاده شد. عمر با کسان سخن می‌کرد اما ابو بکر به چیزی توجه نکرد و به خانه عایشه رفت که پیکر پیمبر در گوشه آن بود و حله سیاهی روی آن کشیده بود، برفت و حله از چهره پیمبر پس کرد و آنرا ببوسید و گفت:

«پدرم و مادرم فدایت، مرگی را که بر تو مقرر بود چشیدی و دیگر هرگز مرگ به تو نمی‌رسد.» آنگاه پارچه را بر چهره پیمبر افکند و برون شد، عمر همچنان با مردم سخن می‌کرد، بدو گفت: «ای عمر آرام باش و گوش بده»، اما عمر از سخن کردن نماند.

و چون ابو بکر دید که گوش نمی‌دهد رو به مردم کرد و چون کسان سخن او را بشنیدند رو سوی او کردند و عمر را بگذاشتند.

ابو بکر حمد و ثنای خدا کرد و گفت: «ای مردم، هر که محمد را می‌پرستید، محمد مرد و هر که خدا را می‌پرستید خدا زنده و نمردنیست.» آنگاه این آیه را بخواند:

«وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلی عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللَّهَ شَیْئاً وَ سَیَجْزِی اللَّهُ الشَّاکِرِینَ» [1] یعنی: محمد جز فرستاده‌ای نیست که پیش از او فرستادگان درگذشته‌اند، آیا اگر بمیرد یا کشته شود عقبگرد می‌کنید و هر که عقبگرد کند ضرری بخدا نمی‌زند و خدا سپاسداران را پاداش خواهد داد.

گوید: بخدا گویی مردم نمی‌دانستند که این آیه بر پیمبر نازل شده تا وقتی که آن روز ابو بکر آن را خواند.

عمر گوید به خدا وقتی شنیدم که ابو بکر این آیه را می‌خواند از پای درآمدم

______________________________

[1] سوره آل عمران آیه 144

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1328

و به زمین افتادم، پاهایم تحمل تنم را نداشت و دانستم که پیمبر خدای مرده است.

ابراهیم گوید: وقتی پیمبر درگذشت ابو بکر غایب بود، پس از سه روز بیامد و کس جرات نکرده بود چهره پیمبر را باز کند، تا رنگ پوست شکم وی تغییر یافت، ابو بکر پوشش از چهره پیمبر پس زد و میان چشمان وی را بوسید و گفت:

«پدرم و مادرم فدای تو باد در زندگی پاکیزه بودی، در مرگ نیز پاکیزه‌ای» آنگاه برون شد و حمد و ثنای خدا کرد و گفت: «هر که خدا را می‌پرستید خدا زنده نمردنیست و هر که محمد را می‌پرستید محمد مرد» آنگاه آیه وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ را بخواند.

عمر می‌گفت: «پیمبر نمرده» و کسانی را که این سخن گفته بودند به کشتن تهدید می‌کرد.

در آن هنگام، انصار در سقیفه بنی ساعده فراهم آمده بودند که با سعد بن عباده بیعت کنند، ابو بکر خبر یافت و با عمر و ابو عبیدة بن جراح سوی آنها رفت و گفت:

«چه می‌خواهید؟» گفتند: «یک امیر از ما و یک امیر از شما» ابو بکر گفت: «امیران از ما باشند و وزیران از شما» آنگاه ابو بکر گفت: «من یکی از این دو مرد را برای شما می‌پسندم: عمر یا ابو عبیده بن جراح. قومی پیش پیمبر آمدند و گفتند: «یکی را که امین باشد با ما بفرست و پیمبر گفت: «یکی را با شما می‌فرستم که امین واقعی است.» و ابو عبیده بن جراح را با آنها بفرستاد، من ابو عبیده را برای شما می‌پسندم.» در این هنگام عمر از جای برخاست و گفت: «کی راضی می‌شود کسی را که پیمبر پیش انداخته پس اندازد» این بگفت و با ابو بکر بیعت کرد و مردم نیز بیعت کردند. و انصار یا بعض از انصار گفتند: «ما جز با علی بیعت نمی‌کنیم.» زیاد بن کلیب گوید: عمر بن خطاب به خانه علی رفت که طلحه و زبیر و کسانی از مهاجران آنجا بودند و گفت: «اگر برای بیعت نیایید خانه را آتش می‌زنم.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1329

زبیر با شمشیر کشیده به طرف او آمد که بلغزید و شمشیر از دستش بیفتاد و برجستند و او را بگرفتند.

حمید بن عبد الرحمن حمیری گوید: وقتی پیمبر درگذشت ابو بکر در مدینه نبود و چون بیامد چهره پیمبر را گشود و آنرا بوسید و گفت: «پدر و مادرم بفدایت که در زندگی و مرگ پاکیزه‌ای، بخدای کعبه که محمد مرده است.» آنگاه ابو بکر سوی منبر رفت. عمر ایستاده بود و مردم را تهدید می‌کرد و می‌گفت: «پیمبر خدای زنده است و نمرده است، می‌آید و دست و پای شایعه‌سازان را می‌برد و گردنشان را می‌زند و بر دارشان می‌کند.» ابو بکر سخن آغاز کرد و به عمر گفت: «خاموش باش» ولی خاموش نماند، ابو بکر سخن کرد و گفت: «خدا عز و جل به پیمبر خویش گفت:

«إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ، ثُمَّ إِنَّکُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ عِنْدَ رَبِّکُمْ تَخْتَصِمُونَ» [1] یعنی: تو مردنی‌ای و آنها نیز مردنیند. آنگاه شما روز رستاخیز در پیشگاه پروردگارتان مشاجره می‌کنید و آیه و ما محمد الا رسول را تا آخر بخواند آنگاه گفت «هر که محمد را می‌پرستید، خدایی که می‌پرستید مرد و هر که خدای بی شریک را می‌پرستید، خدا زنده و نمردنیست.» گوید: کسانی از اصحاب محمد را دیدیم که قسم می‌خوردند که نمی‌دانستیم این دو آیه نازل شده تا وقتی ابو بکر آنرا بخواند. در همان وقت یکی دوان بیامد و گفت: «انصار زیر سایبان بنی ساعده فراهم آمده‌اند که با یکی از خودشان بیعت کنند و می‌گویند: یک امیر از ما و یک امیر از قریش.» گوید: ابو بکر و عمر سوی آنها رفتند و همدیگر را می‌کشیدند تا آنجا رسیدند.

عمر خواست سخن آغاز کند، ابو بکر او را از سخن منع کرد و عمر گفت: «در یک روز دو بار نافرمانی خلیفه پیمبر خدا نمی‌کنم.»

______________________________

[1] سوره زمر آیه 30 و 31

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1330

آنگاه ابو بکر سخن آغاز کرد و هر آیه که درباره انصار نازل شده بود و هر- حدیث که پیمبر گفته بود بر زبان راند و گفت: «می‌دانید که پیمبر خدا گفت: اگر همه مردم به راهی روند و انصار به راهی روند، من به راه انصار می‌روم، و تو ای سعد می‌دانی و نشسته بودی که پیمبر گفت: قریش عهده دار این کارند و مردم نیکو پیرو نیکانشان شوند و مردم بدکاره پیرو بدکارانشان شوند.» سعد بن عباده گفت: «راست گفتی، ما وزیران باشیم و شما امیران باشید.» عمر گفت: «ای ابو بکر دست بیار تا با تو بیعت کنم.» ابو بکر گفت: «نه، تو دست بیار که تو برای این کار نیرومندتر از منی.» گوید: عمر نیرومندتر بود و هر یکیشان می‌کوشید تا دست دیگری را باز کند و دست بدان بزند، پس عمر دست ابو بکر را بگشود و گفت: «نیروی مرا با نیروی خودت داری.» گوید: مردم بیعت کردند و بر آن بماندند، اما علی و زبیر بیعت نکردند و زبیر شمشیر عریان کرد و گفت: «آنرا در نیام نکنم تا با علی بیعت کنند» این سخن به ابو بکر و عمر رسید و عمر گفت: «شمشیر زبیر را بگیرید و به سنگ بزنید.» گوید: آنگاه عمر سوی علی و زبیر رفت و آنها را به ناخواه بیاورد و گفت:

«یا به دلخواه بیعت کنید و یا نا به دلخواه بیعت می‌کنید» و آنها بیعت کردند.

حکایت سقیفه

ابن عباس گوید: به عبد الرحمن بن عوف قران میاموختم عمر به حج رفت و ما نیز با او به حج رفتیم و در منی بودیم که عبد الرحمن بیامد و گفت: «امروز امیر- مؤمنان را دیدم که یکی پیش وی برخاست و گفت: شنیدم فلانی می‌گفت: اگر امیر مؤمنان بمیرد با فلانی بیعت می‌کنم.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1331

عمر گفت: «امشب با مردم سخن می‌کنم و این کسان را که می‌خواهند کار مردم را غصب کنند بیم می‌دهم.» گفتم: «ای امیر مؤمنان در مراسم حج عامه و غوغا فراهم می‌شوند و بیشتر حاضران مجلس تو از آنها می‌شود، بیم دارم اگر سخنی گویی نفهمند و به معنی خود نگیرند و تعبیرات گونه‌گون کنند، صبر کن تا به مدینه رسی که خانه هجرت و سنت است و یاران پیمبر از مهاجر و انصار آنجا هستند و آنچه خواهی بگویی که سخن ترا بفهمند و به معنی آن گیرند.» عمر گفت: «بخدا نخستین بار که در مدینه سخن گفتم چنین می‌کنم.» گوید: و چون به مدینه رسیدیم و روز جمعه رسید به سبب سخنانی که عبد الرحمن با من گفته بود زود به مسجد رفتم و سعید بن زید را دیدم که زودتر از من آمده بود، به نزدیک منبر پهلوی او نشستم که رانم پهلوی ران وی بود و چون خورشید بگشت عمر بیامد و چون می‌آمد به سعید گفتم: «امروز امیر مؤمنان بر این منبر سخنانی می‌گوید که پیش از این نگفته است.» سعید خشمگین شد و گفت: «چه سخنانی می‌گوید که پیش از این نگفته است؟» و چون عمر بر منبر نشست، مؤذنان اذان گفتند و چون اذان به سر رفت عمر برخاست و حمد و ثنای خدا کرد و گفت: «اما بعد، می‌خواهم سخنی بگویم که مقدر بوده است بگویم و هر که بفهمد و به خاطر گیرد هر جا رود بگوید و هر که نفهمد حق ندارد بر من دروغ ببندد. خدای عز و جل محمد را به حق برانگیخت و کتاب بدو نازل کرد و از جمله چیزها که نازل کرد آیه سنگسار بود و پیمبر سنگسار کرد و ما نیز پس از وی سنگسار کردیم و من بیم دارم که زمانی دراز نگذرد و کسی بگوید سنگسار را در کتاب خدا نمی‌بینم و فریضه‌ای را که خدا نازل کرده متروک دارند و گمراه شوند، ما می‌گفتیم: از سنت پدران نگردید که گشتن از سنت پدران مایه کفر

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1332

است. شنیده‌ام یکی از شما گفته اگر امیر مؤمنان بمیرد با فلانی بیعت می‌کنم.

هیچکس فریب نخورد و نگوید بیعت ابو بکر نیز ناگهانی بود. چنین بود اما خدا شر آن را ببرد و کسی از شما نیست که چون ابو بکر، کسان تسلیم وی شوند. قصه ما چنان بود که وقتی پیمبر خدا درگذشت علی و زبیر و کسانی که با آنها بودند در خانه فاطمه بماندند، انصار نیز خلاف ما کردند، مهاجران پیش ابو بکر فراهم شدند و من به ابو بکر گفتم بیا سوی برادران انصاری خویش رویم، به قصد آنها برفتیم و دو مرد پارسا را که در بدر حضور داشته بودند دیدیم که گفتند: «ای گروه مهاجران کجا می‌روید؟» گفتیم: «پیش برادران انصاری خویش می‌رویم.» گفتند: «برگردید و کارتان را میان خودتان تمام کنید.» گفتیم: «بخدا پیش آنها می‌رویم.» گوید: پیش انصاریان رفتید که در سقیفه بنی ساعده فراهم بودند و مردی به جامه پیچیده در آن میان بود گفتم: «این کیست؟» گفتند: «سعد بن عباده» گفتم: «چرا چنین است؟» گفتند: «بیمار است.» آنگاه یکی از انصار برخاست و حمد و ثنای خدا کرد و گفت: «اما بعد، ما انصاریم و دسته اسلامیم و شما قرشیان جماعت پیمبرید و ما از قوم شما بلیه دیده‌ایم» گوید: دیدم که می‌خواهند ما را کنار بزنند و کار را از ما بگیرند، در خاطر خویش گفتاری فراهم کرده بودم که پیش روی ابو بکر بگویم، تا حدی رعایت او می‌کردم که موقرتر و پخته‌تر از من بود و چون خواستم سخن آغاز کنم گفت: «آرام باش» و نخواستم نافرمانی او کنم، پس او برخاست و حمد و ثنای خدا کرد و هر چه در خاطر خویش فراهم کرده بودم و می‌خواستم بگویم او گفت و نکوتر گفت، چنین گفت:

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1333

«ای گروه انصار هر چه از فضیلت خود بگویید شایسته آنید، اما عرب این کار را جز برای این طایفه قریش نمی‌شناسد که محل و نسبشان بهتر است و من یکی از این دو مرد را برای شما می‌پسندم با هر کدامشان می‌خواهید بیعت کنید» و دست من و دست ابو عبیدة بن جراح را بگرفت. بخدا از گفتار وی جز این کلمه را ناخوش نداشتم بهتر می‌خواستم گردنم را بی آنکه گناهی کرده باشم بزنند و سالار قومی که ابو بکر در میان آنهاست نشوم. و چون ابو بکر سخن خویش به سر برد، یکی از انصار برخاست و گفت: «من مردی کار آزموده و سرد و گرم جهان دیده‌ام، ای گروه قرشیان یک امیر از ما و یک امیر از شما.» گوید: صداها برخاست و سخن درهم شد و از اختلاف بترسیدم و به ابی بکر گفتم: «دست پیش آر تا با تو بیعت کنم» و او دست پیش آورد و با او بیعت کردم و مهاجران نیز با وی بیعت کردند، انصاریان نیز بیعت کردند.» و چنان شد که سعد بن عباده زیر دست و پای ما ماند و یکیشان گفت: «سعد بن عباده را کشتید.» گفتم: «خدا سعد بن عباده را بکشد.» بخدا کاری استوارتر از بیعت ابو بکر نبود که بیم داشتیم اگر قوم از ما جدا شوند و بیعتی نباشد پس از ما بیعتی باشد و ناچار شویم تا بدلخواه پیرو آنها شویم یا مخالفت کنیم و فساد پیدا شود.» عروة بن زبیر گوید: یکی از دو مردی که عمر و ابو بکر هنگام رفتن سوی سقیفه دیده بودند عویم بن ساعده بود و دیگری معن بن عدی عجلی بود.

عویم بن ساعده همان بود که وقتی به پیمبر گفتند: این آیه درباره چه کسانست که خدا گوید:

«رِجالٌ یُحِبُّونَ أَنْ یَتَطَهَّرُوا وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُطَّهِّرِینَ» [1]

______________________________

[1] سوره توبه آیه 108

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1334

یعنی: مردانی هستند که دوست دارند پاکیزه‌خویی کنند و خدا پاکیزه‌خویان را دوست دارد.

پیمبر گفت: «عویم بن ساعده از آن جمله است.» و معن همان بود که وقتی مردم بر پیمبر می‌گریستند و می‌گفتند: «کاش پیش از او مرده بودیم که بیم داریم پس از او به فتنه افتیم» گفت: «بخدا دوست ندارم که پیش از او مرده بودم، می‌خواهم پس از مرگ نیز تصدیق او کنم چنانکه وقتی زنده بود تصدیق او کردم.» معن در ایام خلافت ابو بکر در یمامه در جنگ با مسیلمه کذاب شهید شد.

زهری گوید: از سعید بن زید پرسیدند: «آیا هنگام وفات پیمبر حضور داشتی؟» گفت: «آری» گفتند: «چه وقت با ابو بکر بیعت کردند؟» گفت: «همان روز که پیمبر وفات یافت که خوش نداشتند پاره‌ای از روز بگذرد و در جماعت نباشد.» پرسیدند: «آیا کسی با او مخالفت کرد؟» گفت: «نه، مگر بعضی از انصار که مرتد بودند یا نزدیک ارتداد بودند و خدا نجاتشان داد.» پرسیدند: «آیا کسی از مهاجران از بیعت وی باز ماند.» گفت: «نه مهاجران بدون آنکه دعوتشان کند. پیاپی با او بیعت کردند.» حبیب بن ابی ثابت گوید: علی در خانه بود که آمدند و گفتند ابو بکر برای بیعت نشسته و او با پیراهن، بدون روپوش و ردا، برون شد که شتاب داشت و خوش نداشت در کار بیعت تاخیر شود و با ابو بکر بیعت کرد و پیش او بنشست و فرستاد تا جامه وی را بیاوردند و پوشید و در مجلس بماند.» زهری گوید: فاطمه و عباس پیش ابو بکر آمدند و میراث پیمبر را از او طلب

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1335

کردند که زمین فدک و سهم خیبر را می‌خواستند، ابو بکر به آنها گفت: «از پیمبر خدا شنیدم که گفت: ما ارث نمی‌گذاریم و هر چه از ما بماند صدقه است، خاندان محمد فقط از این مال می‌خورند. و من کاری را که پیمبر می‌کرد تغییر نمی‌دهم.» گوید: پس فاطمه از ابو بکر دوری گرفت و هرگز با وی در این باب سخن نکرد تا بمرد و علی شبانگاه او را خاک کرد و به ابو بکر خبر نداد.

و چنان بود که علی در زندگانی فاطمه جمعی را اطراف خود داشت و چون فاطمه درگذشت کسان از دور وی پراکنده شدند. درگذشت فاطمه شش ماه پس از پیمبر بود.

یکی به زهری گفت: «علی شش ماه با ابو بکر بیعت نکرده بود؟» گفت: «نه علی بیعت کرده بود و نه هیچیک از بنی هاشم بیعت کرده بودند و چون علی دید که مردم از دور وی پراکنده شدند با ابو بکر از در صلح در آمد و کس فرستاد که پیش ما بیا و هیچکس با تو نیاید که خوش نداشت عمر بیاید و خشونت وی را می‌دانست.

اما عمر گفت: «تنها پیش آنها مرو» ابو بکر گفت: «بخدا تنها پیش آنها می‌روم، چکارم می‌کنند؟» گوید: ابو بکر پیش علی رفت که بنی هاشمیان به نزد وی فراهم بودند، علی برخاست و چنانکه باید حمد و ثنای خدا کرد آنگاه گفت: «بازماندن ما از بیعت تو از این رو نیست که فضل ترا انکار می‌کنیم یا خیری را که خدا سوی تو رانده به دیده حسد می‌نگریم، ولی ما را در این کار حقی بود که ما را ندیده گرفتید.» آنگاه از قرابت خویش با پیمبر و حق بنی هاشم سخن آورد و چندان بگفت که ابو بکر بگریست.

و چون علی ساکت شد ابو بکر شهادت اسلام بر زبان آورد و چنانکه باید حمد و ثنای خدا کرد آنگاه گفت: «بخدا خویشاوندان پیمبر خدا را از رعایت خویشاوندان خودم بیشتر

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1336

دوست دارم، درباره این اموال که میان من و شما اختلاف است نیت خیر داشتم و شنیدم که پیمبر خدا می‌گفت از ما ارث نمی‌برند، هر چه به جا گذاریم صدقه است، خاندان محمد فقط از این مال می‌خورند و من در پناه خدا هر کاری که محمد پیمبر خدا کرده باشد همان می‌کنم.» آنگاه علی گفت: «وعده ما و تو برای بیعت امشب باشد.» و چون ابو بکر نماز ظهر بکرد، روی به مردم کرد و سخنانی در عذرخواهی از علی بر زبان آورد.

پس از آن علی برخاست و از حق و فضیلت و سابقه ابو بکر سخن آورد و پیش رفت و با او بیعت کرد و مردم به علی گفتند: «صواب کردی و نکو کردی.» گوید: و چون علی به جمع پیوست، مردم به او نزدیک شدند.

ابن جر گوید: ابو سفیان به علی گفت: «چرا این کار در کوچکترین طایفه قریش باشد، بخدا اگر خواهی مدینه را بر ضد وی از اسب و مرد، پر می‌کنم.» اما علی گفت: «ابو سفیان! مدتهای دراز با اسلام و مسلمانان دشمنی کردی و ضرری نزدی، ابو بکر شایسته این کار بود.» حماد بن سلمه گوید: وقتی ابو بکر به خلافت رسید ابو سفیان گفت: «ما را با ابو فضیل چکار، به خدا دودی می‌بینم که تنها خون آنرا فرو می‌نشاند، ای خاندان عبد مناف، ابو بکر را با کار شما چکار، دو ضعیف زبون، علی و عباس کجایند؟» و هم او به علی گفت: «ای ابو الحسن، دست پیش آر تا با تو بیعت کنم.» اما علی دست پیش نبرد و او را سرزنش کرد و گفت: «از این کار جز فتنه منظوری نداری، بخدا برای اسلام جز بدی نمی‌خواهی ما را به نصیحت تو حاجت نیست.» هشام بن محمد گوید: وقتی با ابو بکر بیعت کردند ابو سفیان به علی و عباس گفت:

«شما دو ذلیل و زبونید.» انس بن مالک گوید: فردای روزی که در سقیفه با ابو بکر بیعت کردند وی به منبر رفت و عمر به پا خاست و پیش از ابو بکر سخن کرد و چنانکه باید حمد و ثنای

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1337

خدا کرد و گفت: «ای مردم، دیروز سخنی با شما گفتم که از پیش خودم بود و آنرا در کتاب خدا نیافته بودم و پیمبر خدا به من نگفته بود ولی پنداشتم که پیمبر خدا تدبیر امور ما می‌کند و پس از همه می‌میرد، خداوند کتاب خویش را که پیمبر را به وسیله آن هدایت کرد میان شما باقی گذاشت و شما را درباره بهترینتان که یار پیمبر خدا بود و در غار همراه او بود همسخن کرد اینک با او بیعت کنید.» و کسان با ابو بکر بیعت کردند و این بیعت عام بود که پس از بیعت سقیفه رخ داد.

پس از آن ابو بکر سخن آغاز کرد و حمد و ثنای خدا به زبان آورد، چنانکه باید، و گفت:

«اما بعد، ای مردم، مرا که بهتر از شما نیستم به کار شما گماشتند، «اگر نیک بودم کمکم کنید و اگر بد کردم به راستی بازم آرید، راستی امانت «است و دروغ خیانت است، ضعیف شما به نزد من قوی است تا ان شاء الله «حق وی را بگیرم و قویتان به نزد من ضعیف است تا حق را از وی بگیرم.

«از جهاد در راه خدا وا نمانید که هر قومی از جهاد بماند ذلیل شود و بد- «کاری در قومی رواج نیابد مگر همه در بلا افتند، مادام که اطاعت خدا و «پیمبر او می‌کنم اطاعتم کنید و اگر نافرمانی خدا و پیمبر کردم حق اطاعت «بر شما ندارم. به نماز خیزید خدایتان رحمت کند.» ابن عباس گوید: در ایام خلافت عمر با وی می‌رفتم، به کاری می‌رفت و جز من کسی با وی نبود و با خویشتن سخن می‌کرد و با تازیانه به طرف راست پای خویش می‌زد.

گوید: در این وقت متوجه من شد و گفت: «ای ابن عباس می‌دانی آن سخن که پس از درگذشت پیمبر گفتم چرا گفتم؟» گفتم: «نه ای امیر مؤمنان.» گفت: «بخدا آن سخن به سبب آن گفتم که این آیه را خوانده بودم:

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1338

«وَ کَذلِکَ جَعَلْناکُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَکُونُوا شُهَداءَ عَلَی النَّاسِ وَ یَکُونَ الرَّسُولُ عَلَیْکُمْ شَهِیداً» [1] یعنی: بدین گونه شما را جماعتی معتدل کردیم که بر مردم گواه باشید و پیغمبر بر شما گواه باشد و پنداشتم پیمبر در میان امت خویش می‌ماند تا شاهد آخرین اعمال آن باشد و آن سخنان که گفتم از روی این پندار بود.

ابو جعفر گوید: وقتی با ابو بکر بیعت کردند به کار کفن و دفن پیمبر پرداختند.

بعضی‌ها گفته‌اند این کار به روز سه شنبه روز پس از وفات پیمبر بود، بعضی دیگر گفته‌اند: «پیمبر را سه روز پس از وفات به گور کردند.» و از پیش سخن یکی از اینان را یاد کرده‌ایم.

ابن عباس گوید: علی بن ابی طالب و عباس بن عبد المطلب و فضل بن عباس و قثم بن عباس و اسامة بن زید و شقران آزاد شده پیمبر عهده دار غسل وی بودند، اوس بن خولی، یکی از مردم بنی عوف بن خزرج، به علی بن ابی طالب گفت: «ای علی، ترا به خدا قسم می‌دهم حق ما را نسبت به پیمبر رعایت کنی» اوس از جنگاوران بدر بود و علی گفت: «به درون آی.» و او هنگام غسل پیمبر حضور داشت.

و چنان بود که علی بن ابی طالب پیمبر را به سینه خود تکیه داد و عباس و فضل و قثم وی را می‌گردانیدند و اسامة بن زید و شقران، دو آزاد شده پیمبر، آب بر او می‌ریختند و علی او را غسل می‌داد، پیراهن به تن پیمبر بود و از روی پیراهن او را می‌مالید که دستش به تن پیمبر نمی‌خورد.

علی در حال غسل می‌گفت: «پدر و مادرم بفدایت که در زندگی و مرگ پاکیزه‌ای» که از پیمبر چیزی که از مردگان دیده می‌شود، دیده نشد.

عایشه گوید: وقتی خواستند پیمبر را غسل دهند اختلاف کردند و گفتند: «بخدا

______________________________

[1] سوره بقره آیه 143

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1339

نمی‌دانیم پیمبر را چون مردگان دیگر برهنه کنیم یا همچنان که جامه به تن دارد غسلش دهیم.» و چون اختلاف کردند چرتشان گرفت و کس از آنها نبود که چانه‌اش به سینه نیفتاده باشد، آنگاه یکی که ندانستند کیست از گوشه خانه با آنها سخن کرد که پیمبر را همچنان که جامه به تن دارد غسل دهید.

گوید: برخاستند و پیمبر را در آن حال که پیراهن به تن داشت غسل دادند، از روی پیراهن آب بر او می‌ریختند و می‌مالیدند و پیراهن حایل دستانشان بود.

عایشه می‌گفت: «اگر آنچه را امروز می‌دانم آن روز می‌دانستم جز زنان پیمبر کس او را غسل نمی‌داد.» علی بن حسین گوید: وقتی از غسل پیمبر فراغت یافتند وی را در سه جامه کفن کردند: دو جامه صحاری و یک حله سیاه که پیکر را در آن پیچیدند.

عکرمه گوید: وقتی خواستند گور پیمبر را بکنند ابو عبیدة بن جراح به رسم مکیان گور می‌کند (که کف آن صاف بود) و ابو طلحه زید بن سهل برای اهل مدینه گور می‌کند و لحد می‌ساخت (یعنی قسمتی از گور گودتر از قسمت دیگر بود) و عباس دو کس را پیش خواند و به یکیشان گفت: «به طلب ابو عبیده رو.» و به دیگری گفت: «به طلب ابو طلحه رو.» و گفت: «خدایا برای پیمبرت اختیار کن.» آنکه به طلب ابو طلحه رفته بود او را بیاورد که برای گور پیمبر لحد کرد.

و چون از غسل پیمبر فراغت یافتند و این به روز سه شنبه بود، وی را در خانه‌اش روی تختش نهادند و چنان بود که مسلمانان درباره محل دفن وی اختلاف کرده بودند، یکی گفت: «او را در مسجدش دفن کنیم.» دیگری گفت: «او را با اصحابش دفن کنیم.» اما ابو بکر گفت: «شنیدم که پیمبر می‌گفت: هر پیمبری که درگذشت او را همانجا که جان داد دفن کردند.» از این رو بستر پیمبر را که بر آن جان داده بود برداشتند و گور وی را زیر آن کندند.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1340

آنگاه مردم دسته دسته بیامدند و به پیمبر نماز کردند، و چون مردان از این کار فراغت یافتند زنان بیامدند و چون زنان فراغت یافتند نوسالان بیامدند و کس در کار نماز بر پیکر پیمبر پیشنمازی نکرد، آنگاه در نیمه شب چهار شنبه پیمبر را به خاک کردند.

عایشه گوید: دفن پیمبر را ندانستیم تا وقتی در دل شب چهارشنبه صدای بیلها شنیدیم.

ابن اسحاق گوید: علی بن ابی طالب و فضل بن عباس و قثم بن عباس و شقران آزاد شده پیمبر در گور او پای نهادند، اوس بن خولی نیز گفت: «ای علی ترا بخدا قسم می‌دهم حق ما را درباره پیمبر رعایت کن» علی گفت: «بیا» و او نیز پای در قبر نهاد.

و چنان شد که وقتی پیمبر خدا را در گور نهادند و خشت بر او چیدند شقران آزاد شده پیمبر قطیفه‌ای را که پیمبر می‌پوشید و بر آن می‌نشست بگرفت و در گور افکند و گفت: «بخدا هیچکس پس از تو آنرا به تن نکند.» و قطیفه با پیمبر به خاک رفت.

مغیرة بن شعبه مدعی بود که پس از همه کس به پیکر پیمبر دست زده است، می‌گفت: «انگشتر خویش را در قبر انداختم و گفتم: «انگشترم افتاد.» آنرا عمداً انداخته بودم که به پیکر پیمبر دست بزنم و آخرین کس باشم که با او تماس داشته‌ام.

عبد الله بن حارث گوید: در ایام عمر، یا عثمان، با علی بن ابی طالب عمره کردم و او در خانه خواهرش، ام هانی، منزل گرفت و چون از عمره فراغت یافت بازگشت و من آبی آماده کردم که غسل کرد و چون غسل را به سر برد کسانی از مردم عراق پیش وی آمدند و گفتند: «ای ابو الحسن آمده‌ایم از چیزی بپرسیم که دوست داریم به ما خبر دهی.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1341

گفت: «گویا مغیره به شما گفته آخرین کسی بوده که به پیکر پیمبر خدا دست زده است.» گفتند: «آری، آمدیم همین را از تو بپرسیم.» گفت: «دروغ می‌گوید آن کس که پس از همه به پیکر پیمبر دست زد قثم بن- عباس بود.» عایشه گوید: وقتی بیماری پیمبر سخت شد پارچه سیاهی بر او بود که گاهی آنرا روی صورت می‌کشید و گاهی پس می‌زد و می‌گفت: «خدا بکشد کسانی را که قبور پیمبران خود را مسجد کرده‌اند» و این را از امت خود منع می‌کرد.

عبد الله بن عتبه گوید: آخرین سخنی که پیمبر گفت این بود که «دو دین در جزیرة- العرب نباشد.» عایشه گوید: پیمبر به روز دوازدهم ربیع الاول، همان روزی که به مدینه رسیده بود درگذشت و دوران هجرت وی ده سال تمام بود.

 

سخن از سن پیمبر به هنگام مرگ‌

 

در این باب اختلاف کرده‌اند: بعضیها گفته‌اند به هنگام مرگ شصت و سه سال داشت.

از جمله گویندگان این سخن، ابن عباس است که گوید: پیمبر سیزده سال در مکه بود که وحی بدو می‌رسید، و ده سال در مدینه بود و پس از آن درگذشت.

بعضی دیگر گفته‌اند وی به هنگام مرگ شصت سال داشت.

از جمله گویندگان این سخن عروة بن زبیر است که گوید: پیمبر چهل ساله بود که مبعوث شد و شصت ساله بود که درگذشت.

عایشه گوید: پیمبر ده سال در مکه بود که قرآن بر او نازل می‌شد و ده سال نیز در

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1342

مدینه به سر برد.

سخن از روز و ماه وفات پیمبر خدای

عبد الله بن عمر گوید: پیمبر به سال نهم هجرت، ابو بکر را سالاری حج داد که مناسک را به مردم نمود و سال بعد که سال دهم بود پیمبر خدای به حج وداع رفت و به مدینه بازگشت و در ماه ربیع الاول درگذشت.

ابن اسحاق گوید: پیمبر به روز دوشنبه دوازدهم ماه ربیع الاول درگذشت و شب چهارشنبه به خاک رفت.

عمره دختر عبد الرحمن گوید: از عایشه شنیدم که پیمبر شب چهارشنبه به خاک رفت و ما ندانستیم تا وقتی که صدای بیلها را شنیدیم.

 

سخن از گفتگوی مهاجر و انصار در سقیفه درباره خلافت‌

 

عبد الله بن عبد الرحمن انصاری گوید: وقتی پیمبر درگذشت انصار در سقیفه بنی ساعده فراهم آمدند و گفتند: «پس از محمد علیه السلام این کار را به سعد بن عباده دهیم» و سعد را که بیمار بود بیاوردند و چون فراهم شدند سعد به پسرش یا یکی از عموزادگانش گفت: «به سبب بیماری نمی‌توانم سخن خویش را به گوش همه قوم برسانم، سخن مرا بشنو و به گوش آنها برسان.» و او می‌گفت و آن مرد سخن وی را به خاطر می‌گرفت و به بانگ بلند می‌گفت تا یارانش بشنوند.

سعد پس از حمد و ثنای خدا گفت:

«ای گروه انصار، آن فضیلت و سابقه که شما در اسلام دارید

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1343

«هیچیک از قبایل عرب ندارد. محمد ده و چند سال در میان قوم خویش بود «و آنها را به عبادت رحمان و خلع بتان می‌خواند و جز اندکی از مردان «قوم بدو ایمان نیاوردند، که قدرت دفاع از پیمبر و حمایت از دین وی «نداشتند و نمی‌توانستند ستم از خویش برانند تا خدا که می‌خواست شما «را فضیلت دهد و کرامت بخشد و نعمت ارزانی دارد، ایمان خویش و «پیمبر خویش را روزی شما کرد و دفاع از پیمبر و یاران وی و پیکار با «دشمنانش را به عهده شما نهاد که با دشمنان وی از خودی و بیگانه به «سختی در افتادید تا عربان، خواه ناخواه به فرمان خدای گردن نهادند و «اطاعت آوردند و خدای به کمک شما این سرزمین را مطیع پیمبر خویش «کرد و عربان در سایه شمشیر شما بدو گرویدند و از شما خشنود و خوشدل «بود که خدا او را ببرد، این کار را بگیرید و به دیگران مگذارید که از شما «است و از دیگران نیست.» همگان گفتند: «رای درست آوردی و سخن صواب گفتی، از رای تو تخلف نکنیم و این کار به تو دهیم که با کفایتی و مورد رضایت مؤمنانی» آنگاه با همدیگر سخن کردند و گفتند: «اگر مهاجران قریش رضا ندهند و گویند که ما یاران قدیم پیمبر و خویشاوندان و دوستان وی بوده‌ایم، چرا پس از درگذشت بر سر این کار با ما در افتاده‌اید؟» گروهی از آنها گفتند: «در این صورت گوییم: یک امیر از ما و یک امیر از شما و جز بدین رضا ندهیم.» و چون سعد بن عباده این سخن بشنید گفت: «این نخستین سستی است.» عمر خبر یافت و سوی خانه پیمبر رفت که ابو بکر آنجا بود و با علی بن- ابی طالب در کار کفن و دفن پیمبر بودند و به ابو بکر پیغام داد که بیرون بیا.

ابو بکر پاسخ داد که من اینجا مشغولم.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1344

عمر باز پیغام داد که کاری رخ داده که ناچار باید حاضر باشی.

ابو بکر پیش وی رفت و عمر گفت: «مگر ندانی که انصار در سقیفه بنی ساعده فراهم آمده‌اند و می‌خواهند این کار را به سعد بن عباده بسپارند و آنکه بهتر از همه سخن می‌کند گوید: یک امیر از ما و یک امیر از قریش.» آنگاه ابو بکر و عمر شتابان به سوی انصار رفتند و در راه ابو عبیدة بن جراح را دیدند و با هم روان شدند و به عاصم بن عدی و عویم بن ساعده برخوردند که به آنها گفتند: «باز گردید که آنچه می‌خواهید نمی‌شود» اما آن سه نفر گفتند: «باز نمی‌گردیم.» و برفتند و به جمع انصار رسیدند.

عمر گوید: وقتی آنجا رسیدیم، من سخنی در خاطر گرفته بودم که می‌خواستم با آنها بگویم و تا رفتم سخن آغاز کنم ابو بکر گفت: «مهلت بده تا من سخن کنم و آنگاه هر چه می‌خواهی بگوی» و سخن آغاز کرد.

گوید: هر چه می‌خواستم بگویم او گفت یا بیشتر گفت.

عبد الله بن عبد الرحمن گوید: ابو بکر در آغاز حمد و ثنای خدا کرد، سپس گفت:

«خدا محمد را به رسالت سوی خلق فرستاد که شاهد امت خویش «باشد، تا او را بپرستند و به وحدانیت بستایند، و این به هنگامی بود که «خدایان گونه‌گون می‌پرستیدند و پنداشتند که این خدایان سنگی و چوبی «به نزد خدای یگانه، شفاعتشان می‌کنند و سودشان می‌دهند.» آنگاه این آیه را خواند:

«وَ یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا یَضُرُّهُمْ وَ لا یَنْفَعُهُمْ وَ یَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ» [1] «یعنی: و سوای خدا چیزها می‌پرستند که نه ضررشان رساند و نه

______________________________

[1] یونس: 19

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1345

سودشان دهد و گویند اینان شفیعان ما نزد خدایند.» «و گفتند: «ما نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِیُقَرِّبُونا إِلَی اللَّهِ زُلْفی» [1] «یعنی: عبادتشان نمی‌کنیم مگر برای آنکه به خدا تقربمان دهند.» سپس گفت:

«برای عربان سخت بود که دین پدران را ترک کنند مهاجران قدیم «که قوم وی بودند، تصدیق او کردند و ایمان آوردند و با وی همدلی و «پایمردی کردند، و این به هنگامی بود که قوم پیمبر به سختی آزار و «تکذیبشان می‌کردند و همه مردم مخالفشان بودند و به ضدشان برخاسته «بودند اما از کمی خویش و دشمنی کسان و ضدیت قوم خویش نهراسیدند «و نخستین کسان بودند که در این سرزمین، خدا را پرستش کردند و به او و «پیمبرش ایمان آوردند و اینان دوستان و خویشان پیمبر بوده‌اند و پس از «او بیش از همه کس به این کار حق دارند و هر که با آنها مجادله کند «ستمگر است.

«و شما، ای گروه انصار، چنانید که کس منکر فضیلت شما در «دین و سابقه درخشانتان در اسلام نیست که خدا شما را انصار دین و پیمبر «خویش کرد که مهاجرت پیمبر سوی شما بود و بیشتر زنانش و یارانش از «شما بودند، و پس از مهاجران قدیم هیچکس به نزد ما همانند شما نیست.

«ما امیران می‌شویم و شما وزیران می‌شوید که با شما مشورت کنیم و بی «رأی شما کاری را به سر نبرم.» و چون ابو بکر سخن به سر برد حباب بن منذر بن جموح به پا خاست و گفت:

«ای گروه انصار، کار خویش را از دست مدهید که اینان در سایه «شما هستند و جرئت مخالفت شما ندارند و کسان از رای شما تبعیت

______________________________

[1] سوره زمر، آیه 4

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1346

«می‌کنند که عزت و ثروت و جمع و قوت و تجربه و دلیری و شجاعت دارید «و مردم نگرانند که شما چه می‌کنید اختلاف نکنید که رایتان تباه شود و «کارتان سستی گیرد. اینان جز آنچه شنیدید نمی‌خواهند، پس، امیری از ما «باشد و امیری از آنها.» عمر گفت:

«هرگز دو کس در یک شاخ جای نگیرد، بخدا عرب رضایت «ندهد که امارت به شما دهد که پیمبر از غیر شماست، ولی عرب دریغ «ندارد که قوم پیمبر عهده‌دار امور آن شود و ما در این باب بر مخالفان «حجت روشن و دلیل آشکار داریم، هر کس در قدرت و امارت محمد با «ما که دوستان و خویشاوندان اوییم مخالفت کند به راه باطل می‌رود و خطا «می‌کند و در ورطه هلاک می‌افتد.» حباب بن منذر برخاست و گفت:

«ای گروه انصار، مراقب کار خویش باشید و سخن این و یارانش «را نشنوید که نصیب شما را از این کار ببرند و اگر آنچه را خواستید دریغ «دارند از این دیار برونشان کنید و کارها را به دست گیرید که حق شما به «این کار از آنها بیشتر است، که در سایه شمشیر شما کسان به این دین «گرویده‌اند. من مرد مجربم و سرد و گرم چشیده‌ام، اگر خواهید از نو آغاز کنیم.» عمر گفت: «در این صورت خدا ترا می‌کشد.» حباب گفت: «خدا ترا می‌کشد.» ابو عبیده گفت: «ای گروه انصار، شما نخستین کسان بوده‌اید که یاری و پشتیبانی دین کرده‌اند و نخستین کسان مباشید که تغییر یافته و تبدیل آورده‌اند.» بشیر بن سعد پدر نعمان بن بشیر برخاست و گفت:

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1347

«ای گروه انصار، اگر ما فضیلتی در جهاد با مشرکان و سابقه‌ای «در این دین داشته‌ایم، جز رضای خدا و اطاعت پیمبر و تلاش جانها «نمی‌خواسته‌ایم و روا نیست که به سبب آن بر کسان گردنفرازی کنیم، از «آنچه کرده‌ایم لوازم دنیا نمی‌جوییم که خدا بر ما منت نهاده است. بدانید «که محمد صلی الله علیه و سلم از قریش است و قوم وی نسبت به او حق و «اولویت دارند، خدا نه‌بیند که من با آنها بر سر این کار مجادله کنم، از خدا «بترسید و با آنها مخالفت و مجادله مکنید.» «ابو بکر گفت:

«اینک عمر و اینک ابو عبیده با هر کدامشان خواستید بیعت کنید» عمر و ابو عبیده گفتند:

«بخدا تا تو هستی این کار را عهده نکنیم که تو از همه مهاجران «بهتری و با پیمبر خدا در غار بوده‌ای و در کار نماز جانشین پیمبر خدا «شده‌ای و نماز بهترین اجزای دین مسلمانان است و هیچکس حق تقدم بر تو «و تعهد این کار ندارد، دست پیش آر تا با تو بیعت کنیم.» و چون رفتند که با ابو بکر بیعت کنند بشیر بن سعد از آنها پیشی گرفت و با وی بیعت کرد. حباب بن منذر بانگ زد: «ای بشیر کاری ناخوشایند کردی که لازم نبود، مگر حسادت می‌کردی که عموزاده‌ات امیر شود؟» گفت: «نه، ولی نخواستم با اینان درباره حقی که خدا به آنها داده مجادله کنم.» و چون اوسیان رفتار بشیر بن سعد را بدیدند و دعوت قرشیان را شنیدند و بدانستند که خزرجیان طالب امارت سعد بن عباده‌اند با همدیگر سخن کردند، اسید بن حضیر نیز که از نقیبان بود در آن میان بود، گفتند: «بخدا اگر خزرجیان بر شما امارت یابند پیوسته بدین کار بر شما برتری جویند و سهمی برای شما منظور ندارند، برخیزید

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1348

و با ابو بکر بیعت کنید.» بدینسان اوسیان برخاستند و با ابو بکر بیعت کردند و کاری که سعد بن عباده و خزرجیان درباره آن همسخن شده بودند در هم شکست.

ابو بکر بن محمد خزاعی گوید: طایفه اسلم به جماعت بیامدند و با ابو بکر بیعت کردند. عمر می‌گفت: «وقتی اسلمیان را دیدم از فیروزی اطمینان یافتم.» عبد الله بن عبد الرحمن گوید: مردم از هر سو برای بیعت ابو بکر آمدند و نزدیک بود سعد بن عباده را پایمال کنند و یکی از یاران وی گفت: «مراقب سعد باشید و پایمالش نکنید.» عمر گفت: «بکشیدش که خدا او را بکشد»، آنگاه بالای سر سعد ایستاد و گفت:

«می‌خواستم پایمالت کنم تا بازویت درهم بشکند.» سعد ریش عمر را گرفت و گفت: «بخدا اگر مویی از آن می‌کندی دندان در دهانت نمی‌ماند.» ابو بکر گفت: «عمر! آرام باش که ملایمت بهتر است» و عمر از او کناره گرفت.

سعد گفت: «اگر نیروی برخاستن داشتم در اقطار و کوچه‌های مدینه چنان بانگی از من می‌شنیدید که تو و یارانت گم شوید و ترا پیش کسانی می‌فرستادم که در میان ایشان به مطبع بودی نه مطاع، مرا از اینجا ببرید.» خزرجیان او را به خانه‌اش بردند و چند روز بعد کس پیش او فرستادند که بیا بیعت کن که همه مردم بیعت کرده‌اند.

جواب سعد چنین بود که: «بخدا بیعت نکنم تا هر چه تیر در تیردان دارم بیندازم و سر نیزه‌ام را خونین کنم، و چندان که توانم با شمشیر شما را بزنم و به کمک خاندان و پیروان خویش با شما جنگ کنم، بخدا اگر جنیان و انسیان با شما همدست شوند بیعت نکنم تا به پیشگاه خدا روم و حساب خویش بدانم.» و چون جواب وی را با ابو بکر بگفتند عمر گفت: «ولش مکن تا بیعت

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1349

کند.» اما بشیر بن سعد گفت: «وی لج کرده و بیعت نمی‌کند تا کشته شود و کشته نشود مگر آنکه فرزندان و کسان و جمعی از قوم وی کشته شوند، کارش نداشته باشید که برای شما ضرری ندارد که یکی بیشتر نیست.» مشورت بشیر را پذیرفتند و متعرض سعد نشدند و او در نماز جماعت حضور نمی‌یافت و در جمع آنها نمی‌آمد. و چون به حج می‌رفت در مواقف با قوم همراه نمی‌شد. و چنین بود تا ابو بکر رحمه الله بمرد.

ضحاک بن خلیفه گوید: وقتی حباب بن منذر در سقیفه برخاست و شمشیر کشید و آن سخنان بگفت عمر بدو حمله برد و به دست او زد که شمشیر بیفتاد و آنرا برداشت و سوی سعد جست و کسان بطرف سعد جستند و مردم گروه گروه بیعت کردند و سعد نیز بیعت کرد و حادثه‌ای ناگهانی چون حوادث جاهلیت بود که ابو بکر مقابل آن ایستاد و چون سعد را پایمال کردند یکی گفت: «سعد را کشتید» عمر گفت: «خدا او را بکشد که منافق است» آنگاه با شمشیر سنگی را بزد و آنرا ببرید.

جابر گوید: به روز سقیفه سعد بن عباده به ابو بکر گفت: «شما گروه مهاجران در کار امارت من حسودی کردید و تو و کسانم مرا به بیعت واداشتید.» گفتند: «وادارت کردیم به جماعت ملحق شوی، تا بیعت نکرده بودی مخیر بودی اما اکنون که جزو جماعت شدی اگر از طاعت بگردی یا از جماعت ببری سرت را می‌زنیم.» عاصم بن عدی گوید: روز پس از وفات پیمبر، بانگزن ابو بکر بانگ زد که گروه اسامه راهی شود و هیچکس از سپاه وی در مدینه نماند و همه به اردوگاه جرف روند.

آنگاه میان مردم به سخن ایستاد و حمد و ثنای خدا کرد و گفت:

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1350

«ای مردم، من نیز چون شمایم، نمی‌دانم، شاید آنچه پیمبر خدا «توانست کرد از من انتظار دارید؟ خدا محمد را از جهانیان برگزید و از «آفات مصون داشت، و من تابعم نه مبدع، اگر به راه راست رفتم اطاعتم «کنید، و اگر خطا کردم به استقامتم آرید، پیمبر خدا درگذشت و هیچکس از «این امت مظلمه‌ای، ضربت تازیانه‌ای یا کمتر، پیش وی نداشت. مرا شیطانی «هست که به من می‌پردازد، وقتی پیش من آمد از من بپرهیزید که در کارتان «دخالت نکنم. شما مدتی معین دارید که اندازه آنرا ندانید، اگر میتوانید «این مدت را در کار نیک به سر برید، و این کار را جز به کمک خدا نتوانید.

«پیش از آنکه اجل دست شما را از عمل کوتاه کند بکوشید، قومی بودند «که اجل را از یاد برده بودند و اعمال خویش را برای غیر خدا می‌کردند.

«بکوشید و مراقب باشید که اجل سبک سیل پشت سر است، از مرگ هراسان «باشید و از سرنوشت پدران و فرزندان و برادران عبرت آموزید و از کار «زندگان چندان غبطه خورید که از کار مردگان می‌خورید.» و بار دیگر به سخن ایستاد و حمد و ثنای خدا عز و جل بر زبان آورد آنگاه گفت:

«خدا عملی را می‌پذیرد که به قصد رضای وی انجام شود. در اعمال «خویش خدا را منظور کنید و بدانید که عمل خالص به قصد رضای خدا طاعتی «است که می‌کنید و گناهی است که می‌رانید، و خراجی است که می‌دهید و برگ «عیشی است که از ایام فانی برای ایام باقی، و هنگام نداری و حاجت خویش «می‌فرستید. بندگان خدا! از سرگذشت کسانی که مرده‌اند عبرت آموزید «و درباره آنها که پیش از شما بوده‌اند اندیشه کنید که دیروز کجا بودند و اکنون «کجایند، جباران کجایند و آنها که از جنگ و غلبه سخن داشتند کجا رفتند؟

«روزگار درهمشان شکست و خاک شدند. شاهانی که زمین را گرفتند و آباد

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1351

«کردند کجا شدند؟ برفتند و فراموش شدند و ناچیز شدند، خدا تبعات اعمالشان «را بر آنها بار کرد و شهواتشان را ببرید. برفتند و اعمالشان بماند و دنیا از آن «دیگران شد و ما پس از آنها بماندیم، اگر از کارشان عبرت آموزیم نجات می‌یابیم «و اگر مغرور باشیم چون آنها می‌شویم. زیبا رویانی که به جوانی خویش «می‌بالیدند چه شدند؟ خاک شدند و اعمالشان مایه حسرتشان شد. آنها که شهرها «ساختند و یا حصارها استوار کردند و عجایب در آنها نهادند کجا رفتند؟ همه را «برای اخلاف خویش گذاشتند. اینک مسکنهایشان خالیست و در ظلمات قبور «بی حرکت خفته‌اند. پسران و برادران شما کجا رفتند؟ اجلشان به سر رسید «و سوی اعمال خویش رفتند و برای تیره روزی یا نیک روزی پس از مرگ «آماده شدند.

«بدانید که خدا شریک ندارد و هر نیکی که به مخلوق دهد به سبب «طاعت است و هر بدی که بردارد به سبب طاعت است.

«بدانید، که شما بندگانید که به مقام حساب آیید و آنچه را پیش «خداست جز به طاعت نتوان یافت. هر چه دنبال آن جهنم باشد نیک «نباشد و هر چه دنبال آن بهشت باشد بد نباشد.» عروة بن زبیر گوید: وقتی با ابو بکر رضی الله عنه بیعت کردند و انصاریان به جماعت پیوستند گفت: «گروه اسامه راهی شود.» و چنان بود که عربان، یا همه قبیله یا گروهی از آن، از اسلام بگشته بودند و نفاق عیان شد و یهود و نصاری سر برداشتند و مسلمانان چون گوسفندان در شب بارانی زمستان بودند که پیمبرشان درگذشته بود و جمعشان اندک بود و دشمن فراوان بود و کسان به ابو بکر گفتند: «همه مسلمانان همینند که در سپاه اسامه باید بروند و عربان چنانکه می‌دانی بر ضد تو سر برداشته‌اند و روا نیست جماعت مسلمانان را از دور خویش پراکنده کنی.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1352

ابو بکر گفت: «بخدایی که جان ابو بکر به فرمان اوست اگر بیم آن باشد که درندگان مرا برباید، گروه اسامه را چنانکه پیمبر فرموده روان می‌کنم و اگر در دهکده‌ها جز من کس نماند آنرا می‌فرستم.» ابن عباس گوید: «آنگاه از اطراف مدینه از قبایلی که به سال حدیبیه نیامده بودند، کسان آمدند و با مردم مدینه به سپاه اسامه پیوستند و ابو بکر باقیمانده قبایل را که گروهی اندک بودند در دیارشان نگهداشت که محافظ قبایل خویش باشند.

حسن بصری گوید: پیمبر پیش از وفات گفته بود که گروهی از اهل مدینه و اطراف برون شوند و سالاریشان را به اسامة بن زید داد، عمر نیز جزو گروه اسامه بود و هنوز دنباله قوم از خندق نگذشته بود که پیمبر درگذشت و اسامه مردم را نگهداشت و به عمر گفت: «سوی خلیفه پیمبر رو و اجازه بخواه که با مردم باز گردم که سران و بزرگان قوم همراه منند و بیم هست که مشرکان بر خلیفه و باقیمانده پیمبر و باقیمانده مسلمانان تاخت آورند.» انصاریان گفتند: «اگر ابو بکر اصرار دارد که برویم از قول ما بگو که یکی سالدارتر از اسامه را سالار ما کند.» عمر، به گفته اسامه، پیش ابو بکر رفت و سخنان اسامه را به او گفت.

ابو بکر گفت: «بخدا اگر در خطر سگان و گرگان باشم که مرا بدرد کاری را که پیمبر گفته تغییر نمی‌دهم.» عمر گفت: «انصار خواسته‌اند که سالاری قوم را به یکی سالدارتر از اسامه دهی.» ابو بکر که نشسته بود چون این بشنید برجست و ریش عمر را گرفت و گفت:

«ای پسر خطاب، مادرت به عزایت افتد و ترا از دست بدهد پیمبر خدا او را به سالاری قوم گماشته و تو می‌گویی او را بردارم؟» عمر پیش کسان بازگشت، گفتند: «چه کردی؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1353

گفت: «بروید مادرانتان به عزایتان افتد که از خلیفه پیمبر درباره گفتار شما چه‌ها دیدم.» پس از آن ابو بکر سوی اردوگاه آمد و کسان را روان کرد و بدرقه کرد. وی پیاده می‌رفت و اسامه سوار بود و عبد الرحمن بن عوف مرکب ابو بکر را می‌برد.

اسامه به ابو بکر گفت: «ای خلیفه پیمبر، ترا بخدا یا تو سوار شو یا من پیاده شوم.» ابو بکر گفت: «بخدا تو پیاده نشود و من نیز سوار نمی‌شوم که می‌خواهم ساعتی در راه خدای بر خاک بروم و پایم خاک آلود شود که پیکار جوی راه خدا به هر قدم که می‌رود هفتصد حسنه بر او نویسند و هفتصد درجه بالا برند و هفتصد گناه از او بردارند.» و چون ابو بکر بدرقه به سر برد به اسامه گفت: «اگر خواهی عمر را برای دستیاری من واگذاری» و اسامه به عمر اجازه ماندن داد.

آنگاه ابو بکر گفت:

«ای مردم بایستید که ده چیز با شما بگویم که به خاطر گیرید:

«خیانت مکنید، به غنیمت دست مزنید، نامردی نکنید، کشته را «اعضاء نبرید، طفل خردسال و پیر فرتوت را مکشید، نخل نبرید و نسوزید، «درخت میوه را نبرید. بز و گاو و شتر را جز برای خوردن مکشید. به کسانی «برخورد می‌کنید که در صومعه‌ها گوشه گرفته‌اند تا وقتی که به کار خودشان «مشغولند با آنها کاری نداشته باشید، به کسانی می‌گذرید که ظرفها از- «غذاهای گونه‌گون برای شما می‌آورند اگر چیزی از آن خوردید نام خدا را «یاد کنید، به کسانی برمیخورید که میان سر را سترده‌اند و اطراف آنرا به جا «نهاده‌اند آنها را با شمشیر بزنید. به نام خدا روان شوید که خدایتان از طعنه «و طاعون محفوظ دارد.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1354

عروة بن زبیر گوید: ابو بکر سوی جرف رفت و اسامه و گروه وی را از نظر گذرانید و از او خواست که عمر بماند و اسامه اجازه داد آنگاه بدو گفت: «آنچه را پیمبر گفته انجام بده، از دیار قضاعه آغاز کن آنگاه سوی ابل رو و در انجام فرمانی که پیمبر داده کوتاهی مکن و به سبب آنکه انجام دستور وی دیر شده شتابان مباش.» اسامه با سرعت به ذو المروه و مسیل تاخت، سپس به انجام فرمان پیمبر پرداخت که گفته بود سپاه در قبایل قضاعه پراکنده کند و به ابل هجوم برد و به سلامت با غنیمت باز آمد، و در مدت چهل روز این کار را به سر برد و این بجز ایام رفت و آمد وی بود.

 

سخن از کار کذاب عنسی‌

 

چنان بود که وقتی باذام مسلمان شد و یمنیان به اسلام گرویدند پیمبر خدا او را عامل همه یمن کرد و تا زنده بود چنین بود و او را از جایی بر کنار نکرد و شریکی برای او ننهاد تا بمرد و پس از مرگ وی کار یمن را میان جمعی از یاران خویش تقسیم کرد. عبید بن صخر انصاری سلمی به سال دهم هجرت پس از حجة التمام با عاملان یمن رفته بود، گوید: چون باذام مرده بود پیمبر قلمرو وی را میان شهر بن باذام و عامر بن شهر همدانی و عبد الله بن قیس، و ابو موسی اشعری، و خالد بن سعید بن عاص و طاهر بن ابی هاله و یعلی بن امیه و عمرو بن حزم تقسیم کرد و دیار حضرموت و سکاسک و سکون را به زیاد بن لبید بیاضی و عکاشة بن ثور بن اصغر غوئی داد و معاذ بن جبل را معلم یمن و حضرموت کرد.

عبادة بن قرص لیثی گوید: وقتی پیمبر از حجة الاسلام فراغت یافت و سوی مدینه بازگشت، امارت یمن را میان کسان تقسیم کرد و هر قسمت را به یکی داد. امارت حضرموت را نیز میان سه کس تقسیم کرد: عمرو بن حزم را بر نجران گماشت و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1355

خالد بن سعید بن عاص را بر ناحیه ما بین نجران و زمع و زبید گماشت، عامر بن شهر را عامل همدان کرد، پسر باذام را بر صنعا گماشت، طاهر بن ابی هاله را عامل عک و اشعریان کرد و ابو موسی اشعری را بر مأرب گماشت. یعلی بن امیه عامل جند شد و معاذ معلم قوم بود که در یمن و حضرموت به قلمرو عاملان می‌رفت. سکاسک و سکون حضرموت با عکاشة بن ثور شد و عبد الله یا مهاجر را عامل طایفه بنی معاویة بن کنده کرد که بیمار شد و نرفت تا ابو بکر او را فرستاد. زیاد بن لبید بیاضی عامل حضرموت بود و کار مهاجر را نیز انجام می‌داد.

هنگامی که پیمبر درگذشت اینان عاملان یمن بودند بجز کسانی از آنها که در جنگ اسود کشته شدند یا بمردند. از جمله، باذام مرده بود و پیمبر قلمرو او را میان پسرش شهر و کسان دیگر تقسیم کرد و اسود سوی شهر تاخت و با وی بجنگید و او را بکشت.

ابن عباس گوید: نخستین بار عامر بن شهر همدانی در ناحیه خود بر ضد اسود عنسی کذاب برخاست و کسان را به مخالفت وی فراهم آورد و فیروز و داذویه، هر یک در قلمرو خویش، چنین کردند. آنگاه کسان دیگر که نامه پیمبر به آنها رسیده بود پیاپی کوشش آغاز کردند.

عبید بن صخر گوید: در آن اثنا که در جند بودیم و کسانرا به کار واداشته بودیم و مکتوبها در میانه نوشته بودیم، نامه‌ای از اسود عنسی رسید که ای جماعت مخالفان آنچه را که از سرزمین ما گرفته‌اید و فراهم آورده‌اید پس بدهید که حق ماست.

به فرستاده گفتیم: «از کجا آمده‌ای؟» گفت: «از غار خبان» آنگاه اسود سوی نجران رفت و ده روز بعد، آنجا را بگرفت و جماعت مذحج به مقابله وی رفتند و در آن اثنا که جمع خویش را فراهم می‌کردیم و در کار خویش می‌نگریستیم یکی آمد و گفت: «اینک اسود در شعوب است و شهر بن باذام سوی او

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1356

رفته است.» و این به روز بیستم ظهور اسود بود و ما انتظار می‌بردیم که کی شکست می‌خورد که خبر آمد اسود شهر را کشت و ابناء را هزیمت کرد و بر صنعا تسلط یافت و این به روز بیست و پنجم ظهور وی بود. پس معاذ از آنجا فراری برون شد و در مأرب پیش ابو موسی رفت که سوی حضرموت رفتند. معاذ در سکون مقام گرفت و ابو موسی در سکاک مجاور مفور جای گرفت که صحرا میان آنها و مأرب فاصله بود. دیگر امرای یمن به نزد طاهر شدند مگر عمرو و خالد که سوی مدینه رفتند. در آن هنگام طاهر در دل سرزمین عک در کوهستان صنعا بود و اسود بر همه منطقه ما بین صهید، صحرای حضرموت، تا طایف و بحرین و حدود عدن تسلط یافت و مردم یمن و عک در تهامه با وی مقابله کردند اما چون حریق پیش می‌رفت و آن روز که با شهر مقابل شد بجز جماعت پیادگان هفتصد سوار داشت، قیس بن عبد یغوث مرادی و معاویة بن قیس جنبی و یزید بن محرم و یزید بن حصین حارثی و یزید بن افکل ازدی سران سپاه وی بودند، ملکش استقرار یافت و کارش بالا گرفت و سواحل مطیع او شد و عثر و شرجه و حرده و غلافقه و عدن و جند و سپس صنعا و احسیه و علیب را به تصرف آورد و مسلمانان با وی تقیه کردند و از دین گشتگان کفر و ارتداد آشکار کردند، جانشین وی در مذحج عمرو بن معدیکرب بود و کار خویش را به چند کس واگذاشته بود و کار سپاه وی با قیس بن عبد یغوث بود و کار ابنا را به فیروز و داذویه واگذاشته بود و چون قلمرو وی وسعت گرفت در قیس و فیروز و داذویه به حقارت بگریست و زن شهر را که دختر عموی فیروز بود به زنی گرفت. ما به حضرموت بودیم و بیم داشتیم که اسود سوی ما آید یا سپاهی فرستد یا در حضرموت یکی به پا خیزد و چون اسود دعوی پیمبری کند.

و چنان بود که در همان نزدیکی معاذ از بنی بکره که طایفه‌ای از سکون بودند زن گرفته بود و زن، رمله نام داشت و بنی زنکبیل خالگان وی بودند که به سبب خویشاوندی معاذ به ما متمایل شدند معاذ به زن خویش علاقه داشت و ضمن دعاها

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1357

که می‌کرد می‌گفت: «خدایا به روز رستاخیز مرا با بنی زنکبیل محشور کن» گاهی نیز می‌گفت: «خدایا مردم سکون را بیامرز.» در همین وقت نامه‌های پیمبر آمد که فرمان می‌داد مردان را برای غافلگیر کردن یا مقابله اسود برانگیزیم و هر کس را که پیمبر امید کمک از او داشت خبردار کنیم، معاذ چنین کرد و ما نیرو گرفتیم و از فیروزی مطمئن شدیم.» جشیش بن دیلمی گوید: «و بر بن یحنس با نامه پیمبر آمد که ضمن آن به ما دستورمی‌داد برای دفاع از دین خویش قیام کنیم و جنگ اسود را آماده شویم و بکوشیم تا وی را یا به غافلگیری یا به جنگ بکشیم و از جانب وی به همه کسانی که دین و مردانگی دارند ابلاغ کنیم و چنین کردیم و کار آغاز شد و معلوم داشتیم که اسود با قیس بن عبد یغوث که کار سپاه وی را به عهده داشت دل بد کرده است و گفتیم که بر جان خویش بیمناک است و او را به همکاری خواندیم و قضیه را با وی بگفتیم و فرمان پیمبر را به او خبر دادیم گویی او را از آسمان جسته بودیم که سخت غمین و ترسان بود و همکاری ما را پذیرفت و چون و بر بن یحنس بیامد با کسان نامه نوشتیم و آنها را به همکاری خواندیم.» گوید: شیطان به اسود خبر داده بود و کس پیش قیس فرستاد و گفت: «ای قیس ببین این چه می‌گوید؟» منظورش شیطانی بود که او را فرشته خویش می‌پنداشت.

قیس گفت: «چه می‌گوید؟» گفت: «می‌گوید قیس را گرامی داشتی و به همه کار تو دست یافت و به عزت مانند تو شد و اینک به دشمن تو متمایل شده و می‌خواهد ملک تو را بگیرد و دل با خیانت دارد، به من می‌گوید ای اسود ای اسود او را بگیر و از میان بردار وگرنه ترا از میان برمی‌دارد.» قیس قسم خورد و گفت: «به ذی الخمار سوگند که دروغ می‌گوید تو پیش من بزرگتر از آنی که در باره تو اندیشه بد داشته باشم.» اسود گفت: «آیا تکذیب فرشته می‌کنی؟ فرشته راست میگوید اما اکنون بدانستم

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1358

که از آنچه فرشته در باره تو گفته پشیمان شده‌ای.» و چون قیس از پیش اسود در آمد به نزد ما شد و گفت: «ای جشیش و ای فیروز و ای داذویه اسود چنان گفت و من چنین گفتم، اکنون رأی شما چیست؟» گفتیم: «باید مراقب بود.» در همین اثنا اسود ما را پیش خواند و گفت: «مگر شما را بر قومتان برتری ندادم، این خبرها چیست که از شما به من می‌رسد؟» گفتیم: «این بار از ما درگذر» گفت: «در می‌گذرم بشرط آنکه تکرار نکنید» و ما به زحمت نجات یافتیم ولی در کار خویش و کار قیس بیمناک بودیم و خطر را نزدیک می‌دیدیم که خبر آمد که عامر بن شهر و ذی زود و ذی مران و ذو الکلاع و ذی ظلیم مخالف اسود شده‌اند و با ما نامه نوشتند و کمک به ما عرضه داشتند، ما نیز نامه نوشتیم و گفتیم دست به کاری نزنید تا کار را محکم کنیم، و این نتیجه نامه‌های پیمبر بود که به آنها رسیده بود.

پیمبر صلی الله علیه و سلم به مردم نجران از عرب و غیر عرب نامه نوشته بود که بیامدند و در یکجا فراهم شدند.

و چون اسود خبر یافت و احساس خطر کرد، ما نمی‌دانستیم چه باید کرد و من پیش ازاد رفتم که زن وی بود و گفتم: «ای عموزاده، خبر داری که قوم تو از این مرد چه بلیه‌ها داشت، شوهرت را کشت و کسان دیگر را کشت و باقیمانده را خوار کرد و زنان را رسوا کرد، آیا در توطئه بر ضد وی هم آهنگی می‌کنی؟» گفت: «برای چه کار؟» گفتم: «برای برون راندنش» گفت: «یا کشتنش» گفتم: «و یا کشتنش»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1359

گفت: «آری، بخدا از هیچکس چون او نفرت ندارم به گفته خدا پای بند نیست و از حرام وی باز نمی‌ماند، وقتی مصمم شدید به من بگویید تا راه کار را بشما بگویم.» گوید: و من برون شدم و فیروز و داذویه منتظرم بودند، قیس نیز بیامد و آهنگ در افتادن با اسود داشتیم و پیش از آنکه قیس با ما بنشیند یکی به او گفت: «شاه ترا می‌خواهد» و او با ده تن از مردم مذحج و همدان برفت که به سبب حضورشان اسود نتوانست او را بکشد اسود بدو گفته بود: از دست من به این مردان پناه برده‌ای؟

مگر من خبر درست با تو نگفتم، که فرشته به من می‌گوید: «اگر دست قیس را نبری سر ترا می‌برد؟» قیس پنداشته بود که اسود او را می‌کشد و گفته بود: «روا نیست ترا بکشم که پیمبر خدایی، هر چه می‌خواهی در باره من فرمان بده که از این خوف و هراس آسوده شوم، اگر مرا بکشی یکباره می‌میرم و بهتر از مرگ تدریجی است.» اسود رقت آورده بود و او را مرخص کرده بود که پیش ما آمد و قصه را نقل کرد و گفت: «کار خویش را انجام دهید» و با جماعت خویش همراه شد که سوی اسود شدیم و بر در وی یکصد گاو و شتر بود و اسود به پا خاست و خطی کشید و آن سوی خط بایستاد و شتران و گاوان همچنان بی بند بود و هیچیک از خط نگذشت و به کشتن آن پرداخت و ضربت زد و رها کرد که چندان بدود تا جان دهد و چیزی فجیع‌تر و روزی هراس انگیزتر از آن ندیده بودم.

آنگاه به فیروز گفت: «ای فیروز، آیا آنچه در باره تو می‌شنوم درست است؟» و زوبین را حرکت داد و گفت: «می‌خواستم ترا نیز بکشم و به این حیوانات ملحق کنم.» فیروز گفت: «ما را به خویشاوندی برگزیدی و بر دیگر ابنای یمن برتری دادی، اگر پیمبر نبودی انتساب ترا از دست نمی‌دادیم چه رسد به اینکه سامان کار دنیا و آخرت ما به تو است، آنچه را در باره ما می‌شنوی باور مکن و ما

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1360

چنانیم که می‌خواهی.» اسود گفت: «اینها را تقسیم کن، تو مردم اینجا را بهتر می‌شناسی.

فیروز گوید: مردم صنعا دور من فراهم آمدند.» به یک دسته شتر دادم و به خاندانها گاو و بزرگان را نیز دادم که هر گروه سهم خود را گرفتند.

جشنش گوید: و پیش از آنکه اسود به خانه رود فیروز بدو پیوست و یکی ایستاده بود و سعایت فیروز می‌کرد و اسود می‌شنید و فیروز شنید که می‌گفت: «فردا او و کسانش را می‌کشم، صبحگاه پیش من آی» آنگاه متوجه شد که فیروز آنجاست و گفت: «چه کردی؟» فیروز آنچه را شده بود بدو خبر داد.

اسود گفت: «خوب کردی» و به درون رفت.

گوید: فیروز پیش ما آمد و ماجرا را بگفت و کس پیش قیس فرستادیم که بیامد و همسخن شدیم که من پیش زن اسود روم و تصمیم جمع را با وی بگویم تا بگوید چه کنیم و چون قصه را با وی بگفتیم گفت: «اسود را به دقت حراست می‌کنند و در همه قصر جز این خانه جایی نیست که نگهبانان احاطه نکرده باشند و پشت این خانه به فلان جا و فلان راه می‌رسد. هنگام شب نقب بزنید که از نگهبانان می‌گذرید و مانعی در راه کشتن وی نیست. اینجا نیز چراغ و سلاح می‌یابید.» گوید: از آنجا بیرون شدم و اسود به من برخورد و به سرم کوفت تا بیفتادم که مردی نیرومند بود و زن بانگ زد و گفت: «پسر عموی من آمده مرا به‌بیند و او را می‌زنی؟» و بانگ زن اسود را از من منصرف کرد و اگر نه مرا کشته بود.

اسود به زن گفت: «بی پدر! خاموش باش او را به تو بخشیدم.» پس زن برفت و من سوی کسان خود آمدم و گفتم: «باید فرار کرد.» و ماجرا را نقل کردم و به حیرت بودیم که فرستاده زن بیامد و که کاری را که گفتم انجام بده من چندان به او خواندم که

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1361

مطمئن شد.

جشیش گوید به فیروز گفتیم: «برو و قضیه را قطعی کن.» من با وضعی که رخ داده و اسود منعم کرده بود نمی‌توانستم رفت و او برفت که زیرک‌تر از من بود.

و چون زن وضع را با او در میان نهاد بدو گفت: «چگونه می‌توانیم به خانه‌ای که پر از اثاث است نقب بزنیم باید اثاث خانه را برداریم.» پس برفتند و اثاث را برداشتند و در را بستند. فیروز پیش زن بود که اسود آمد و زن از خویشاوندی و همشیری فیروز سخن کرد و گفت که با وی محرم است، اسود بانگ زد و او را بیرون کرد که بیامد و خبر را با ما بگفت.

گوید: هنگام شب به کار پرداختیم و با یاران خویش هماهنگ شدیم و همدانیان و حمیریان را با شتاب خبر کردیم و به خانه نقب زدیم و وارد شدیم، چراغی زیر کاسه‌ای بود، فیروز را پیش انداختیم که از همه دلیرتر و نیرومندتر بود و گفتیم:

«بنگر چه می‌بینی» فیروز برون شد ما، همراه وی بودیم و میان او و نگهبانان فاصله بودیم تا به خانه‌ای رسیدیم و چون او به در خانه نزدیک شد صدای خرخر بلندی شنید و زن آنجا نشسته بود، اسود نزدیک در آمد و شیطان، او را بنشانید و به زبان او سخن کرد و همچنانکه نشسته بود خرخر می‌کرد و گفت: «ای فیروز، مرا با تو چه کار؟» فیروز ترسید که اگر باز گردد هلاک شود و زن نیز به هلاکت رسد و با وی که چون شیری تنومند بود در آویخت و سرش را بگرفت و خونش بریخت و گردنش را بشکست و با زانوی خویش پشتش را بکو رفت و برخاست که برون شود اما زن جامه‌اش را بگرفت که پنداشت او را نکشته است و گفت: «کجا می‌روی؟» فیروز گفت: «می‌روم قتل او را به یارانم خبر دهم.» آنگاه پیش ما آمد که با وی برفتیم و خواستیم سر اسود را ببریم ما شیطان او را به حرکت آورد و بجنبید.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1362

گفتم: روی سینه‌اش بنشینید و دو تن روی سینه‌اش نشستند و زن مویش را بگرفت و صدایی برخاست و پارچه‌ای به دهانش بست و کارد به حلقش کشید که چون گاو خرخر کرد و نگهبانان که دور خانه بودند سوی در آمدند و گفتند: «چه خبر است؟» زن گفت: «وحی به پیمبر می‌رسد» و اسود بی حرکت شد.

گوید شب به گفتگو بودیم که چگونه یاران خود را خبر کنیم که جز من و فیروز و داذویه و قیس کس نبود و چنان دیدیم که شعاری را که میان ما و یارانمان بود به بانگ بلند بگوییم، پس از آن اذان گفته شود.

و چون صبح برآمد داذویه بانگ زد و شعار بگفت و مسلمانان و کافران بدویدند و نگهبانان فراهم آمدند و من بانگ زدم و شهادت اسلام بر زبان آوردم و گفتم که اسود کذاب بود، و سر وی را سوی قوم انداختم آنگاه نماز به پا شد و کسان بیامدند و بانگ زدیم که ای مردم صنعا هر که یکی از یاران اسود را بیابد بگیرد و هر که کسی از آنها را در خانه دارد بگیرد و در راهها بانگ زدیم که هر کس از آنها را توانستید بگیرید. اسودیان از کودکان بسیار بگرفتند و اموال غارت کردند و عزیمت کردند و هفتاد سوار و پیاده از آنها به دست ما افتاد و هفتصد زن و کودک از ما به دست آنها افتاده بود. پس نامه نوشتند و ما کس فرستادیم که کسان ما را بدهند و کسانشان را بدهیم و چنین کردند و برفتند و به چیزی از ما دست نیافتند و میان صنعا و جند سرگردان شدند، صنعا نجات یافت و خدا اسلام و مسلمانان را عزت داد و ما در کار امارت به رقابت افتادیم و یاران پیمبر به قلمرو عمل خویش رفتند و همسخن شدیم که معاذ بن جبل پیشوای نماز باشد و خبر را برای پیمبر نوشتیم و این در ایام زندگی وی صلی الله علیه و سلم بود.

گوید همانشب پیمبر خبر یافته بود و همینکه فرستادگان ما به مقصد رسیدند معلوم شد که او صلی الله علیه و سلم صبحگاه آن شب در گذشته بود و ابو بکر رحمه الله نامه‌ها

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1363

را جواب داد.

عبد الله بن عمر گوید: همانشب که اسود عنسی کشته شده بود پیمبر به وحی خبر یافت و به ما بشارت داد و گفت: «دیشب عنسی کشته شد و مردی مبارک از خاندانی مبارک او را بکشت.» گفتیم: «او که بود؟» گفت: «فیروز، موفق باد باد فیروز» فیروز گوید: اسود را بکشتیم و کارها چنان شد که از پیش بود جز اینکه کس پیش معاذ فرستادیم و همسخن شدیم که پیشوای نماز او باشد و در صنعا با ما نماز می‌کرد، اما فقط سه روز پیشوای نماز بود و امیدوار شده بودیم و چیزی ناخوشایند نبود جز آن سواران اسودی که میان صنعا و نجران بودند که خبر وفات پیمبر رسید و کارها در هم شد و ندانستیم چه باید کرد و سرزمین آشفته شد.

عبد الله پسر فیروز دیلمی به نقل از پدر گوید: پیمبر یکی را سوی ما فرستاد که وبر بن یحنس ازدی نام داشت و پیش داذویه فارسی منزل گرفت، اسود کاهنی بود که شیطانی و همزادی داشت و خروج کرد و ملک یمن بگرفت و شاه آنجا را بکشت و زنش را بگرفت و شاه یمن شد، باذام از آن پیش مرده بود و پسرش جانشین او شده بود که اسود او را بکشت و زنش را بگرفت و من و داذویه و قیس بن مکشوح مرادی پیش وبر بن یحنس فرستاده پیمبر فراهم شدیم و در باره کشتن اسود رای زدیم.

چنان شد که اسود بگفت تا مردم در صنعا در میدانی فراهم شدند و بیامد و میان آنها ایستاد و اسب شاه را بیاوردند و ضربتی با زوبین بدان زد و رها کرد و اسب در شهر می‌دوید و خون از آن می‌ریخت تا بمرد.

و اسود بگفت تا شترانی آن سوی خط بداشتند که سر و گردنشان این سوی خط بود و از آن نمی‌گذشتند و همه را با زوبین بکشت که بیفتاد و چون از این کار فراغت یافت، و زوبین را به دست گرفت و روی زمین خفت و سر برداشت و گفت که او، یعنی

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1364

شیطانش، می‌گوید که ابن مکشوح یاغی است سر او را ببر. پس از آن سر به زمین نهاد و برداشت و گفت: «می‌گوید، پسر دیلمی یاغی است، دست و پای راست او را ببر.» گوید: چون این سخنان را شنیدم با خودم گفتم بخدا بیم هست که مرا بخواند و مانند این شتران با زوبین بکشد، و میان مردم نهان شدم که مرا نه‌بیند و از میدان در آمدم و از ترس نمی‌دانستم چه باید کرد، و چون به نزدیک خانه‌ام رسیدم یکی از کسان اسود مرا بدید و گردنم را بکوفت و گفت: «شاه ترا می‌خواهد و تو می‌گریزی! برگرد!» و مرا برگردانید و چون چنین دیدم ترسیدم که کشته شوم.

گوید: و چنان بود که همیشه خنجر همراه داشتیم، دست روی خنجر نهادم و برفتم، قصد داشتم که به اسود حمله برم و به او ضربت بزنم و خونش بریزم و سپس کسی را که همراه اوست بکشم. و چون نزدیک وی رسیدم خطر را در چهره من دید و گفت: «همانجا بایست» و من ایستادم.

گفت: «تو بزرگتر از همه مردم اینجا هستی و اشراف قوم را نیکتر می‌شناسی این شتران را میان آنها تقسیم کن» آنگاه سوار شد و برفت، و من به تقسیم گوشت میان مردم صنعا پرداختم و آن کس که گردن مرا کوفته بود، بیامد و گفت: «به من هم از این گوشت بده» گفتم: «بخدا حتی یک پاره نمیدهم، مگر همان نیستی که گردن مرا کوفتی؟» و او خشمگین برفت و آنچه را با وی گفته بودم به اسود خبر داد.

چون از کار تقسیم گوشت فراغت یافتم پیش اسود رفتم، و چون نزدیک رسیدم شنیدم که آن مرد از من شکایت می‌کرد، اسود بدو گفت: «بخدا می‌کشمش» گفتم: «کاری را که گفته بودی به سر بردم و گوشت را میان مردم تقسیم کردم.» گفت: «خوب کردی» و برفت و من نیز برفتم.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1365

آنگاه کس پیش زن شاه فرستادیم که می‌خواهیم اسود را بکشیم چه باید کرد؟

و او کس فرستاد که پیش من آی.

پیش زن شاه رفتم و او کنیز را بر در نهاد که اگر اسود آمد ما را خبردار کند، من و او به درون رفتیم و این خانه آخرین بود و نقبی زدیم و پرده افکندیم و من گفتم: «امشب او را می‌کشیم.» زن گفت: «بیایید» ناگهان اسود به خانه در آمد و غیرت آورد و در گردن من آویخت و کوفتن گرفت. او را به کنار زدم و بیرون شدم و پیش یاران خویش آمدم و قصه را بگفتم و یقین داشتم که کارمان زار است.

در این وقت فرستاده زن بیامد که از آنچه دیدید نومید مشوید که وقتی تو رفتی من به اسود گفتم: «مگر نمی‌گویید که شما مردمی آزاده و والا نسبید؟» گفت: «چرا» گفتم: «برادرم پیش من آمده بود که درود گوید و حرمت کند و تو بر او جستی و گردنش بکوفتی و بیرونش کردی، جوانمردی تو این بود؟» و چندان ملامتش کردم که خجل شد و گفت: «این برادرت بود؟» گفتم: «آری» گفت: «نمی‌دانستم» زن گفته بود امشب برای کشتن وی بیایید دیلمی گوید: پس ما آرام شدیم و نیرو گرفتیم و شبانگاه من و داذویه و قیس برفتیم و از راه نقب به خانه آخرین درآمدیم، به قیس گفتم: «تو چابکسوار عربی، برو و این مرد را بکش.» قیس گفت: «من به هنگام پیکار به لرزه می‌افتم و بیم دارم ضربتی به او بزنم

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1366

که کاری نسازد، تو برو که از همه جوانتر و نیرومندتری» گوید: و من شمشیر خویش را پیش آنها نهادم و وارد شدم که به‌بینم سر اسود کجاست، چراغ می‌سوخت و او در میان بسترها خفته بود که در آن فرو رفته بود و ندانستم سرش کجاست و پایش کجاست؟ زنش کنارش نشسته بود و انار به او می‌خورانید تا بخفت و من به او اشاره کردم که سرش کجاست و او به جای سرش اشاره کرد، و من برفتم و بالای سرش ایستادم و نمی‌دانم صورتش را دیدم یا نه که ناگهان چشم گشود و مرا دید با خود گفتم اگر برای برداشتن شمشیر بروم بیم هست که کار از دست برود و کسانی را برای حفظ خود بخواند.

و چنان بود که شیطان اسود، حضور مرا گفته بود و او را بیدار کرده بود، اسود گیج بود و شیطان به زبان وی با من سخن کرد و به من می‌نگریست و خرخر می‌کرد، با دو دست به سر او زدم و سرش را به یک دست و ریشش را به دست دیگر گرفتم و گردنش را پیچیدم و کوفتم و خواستم پیش یارانم برگردم اما زن در من آویخت که خواهرتان را و خیرخواهتان را رها می‌کنی؟

گفتم: «بخدا او را کشتم و از شرش آسوده شدی» آنگاه پیش دو رفیقم رفتم و ماجرا را به آنها خبر دادم.

گفتند: «برگرد و سرش را جدا کن و بیار» بازگشتم، اسود صدایی نامفهوم داشت، دهانش را ببستم و سرش ببر را بریدم و پیش دو رفیقم بردم و با هم برون شدیم و به منزل خویش رفتیم که و بر بن یحنس ازدی آنجا بود و با هم بر قلعه‌ای بلند رفتیم، و وبر بن یحنس بانگ نماز داد. آنگاه بانگ زدیم که خدا عز و جل اسود کذاب را کشت و مردم فراهم آمدند و سر را بینداختیم.

و چون یاران اسود این را بدیدند بر اسبان خویش نشستند و هر کدامشان نوسالی از فرزندان ما را از خانه‌ای که آنجا بودند بگرفتند و در تاریکی صبحدم دیدمشان که

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1367

نوسالان را به ردیف خود سوار کرده بودند و به برادرم که میان مردم بود بانگ زدم که هر کدامشان را که می‌توانید بگیرید، مگر نمی‌بینید که با فرزندان ما چه می‌کنند؟

پس کسان ما در آنها آویختند و هفتاد کس از ایشان بگرفتیم و سی نو سال از ما ببردند و چون بیرون شهر رسیدند متوجه شدند که هفتاد کس از آنها نیست و بیامدند و گفتند:

«یاران ما را رها کنید.» گفتیم: «فرزندان ما را رها کنید» آنها فرزندان را رها کردند و ما نیز یارانشان را رها کردیم.

گوید: پیمبر خدای به یاران خویش گفته بود: «خدا اسود کذاب عنسی را بکشت. او را به دست یکی از برادران مسلمان شما که اسلام آورده‌اند و تصدیق پیمبر خدا کرده‌اند از میان برداشت.» پس از قتل اسود ما چنان شدیم که پیش از آمدن اسود بودیم و سران قوم آسوده شدند و کسان به مسلمانی باز آمدند.

عبید بن صخر گوید: آغاز کار اسود تا ختم غایله وی سه ماه بود.

ضحاک بن فیروز گوید: از آن هنگام که اسود در غار خبان خروج کرد تا وقتی کشته شد چهار ماه بود و پیش از آن کار وی مکتوم بود.

عمرو بن شبه گوید: ابو بکر سپاه اسامه را در آخر ربیع الاول فرستاد و خبر کشته شدن اسود عنسی در آخر ربیع الاول پس از حرکت اسامه رسید و این نخستین فتحی بود که ابو بکر از آن خبر یافت.

واقدی گوید: در همین سال، یعنی سال یازدهم، در نیمه ماه محرم فرستادگان قبیله نخع به سالاری زرارة بن عمر پیش پیمبر آمدند و اینان آخرین فرستادگانی بودند که پیمبر آنها را دیدار کرد.

در همین سال، فاطمه دختر پیمبر به شب سه شنبه روز سوم ماه رمضان از جهان درگذشت، در این هنگام بیست و نه سال یا در همین حدود داشت.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1368

ابو جعفر گوید: وفات فاطمه علیها السلام سه ماه پس از درگذشت پیمبر خدا بود.

اما به گفته عروة بن زبیر فاطمه شش ماه پس از درگذشت پیمبر وفات یافت.

واقدی گوید: «و این، به نزد ما معتبرتر است.

گوید: اسماء دختر عمیس و علی علیه السلام فاطمه را غسل دادند.

عمره دختر عبد الرحمن گوید: عباس بن عبد المطلب بر فاطمه دختر پیمبر نماز کرد.

جویریة بن اسماء گوید: عباس و علی و فضل بن عباس در گور فاطمه قدم نهادند.

گوید: و هم در این سال عبد الله بن ابو بکر درگذشت. و چنان بود که در اثنای حصار طایف ابو محجن تیری به او زده بود و زخم آن به نشد تا در ماه شوال او را از پای در آورد و بمرد.

ابو زید گوید: در همان سال که بیعت ابو بکر انجام گرفت پارسیان یزدگرد را به شاهی برداشتند.

ابو جعفر گوید: در همین سال ابو بکر رحمه الله با خارجة بن حصن فزاری پیکار کرد.

ابو زید گوید: از آن پس که پیمبر در گذشت، ابو بکر سپاه اسامه را به سرزمین شام، همانجا که پدرش زید بن حارثه کشته شده بود، روان کرد و همچنان در مدینه مقیم بود و زد و خوردی نداشت و فرستادگان قبایل عرب که از دین گشته بودند پیش وی می‌آمدند که می‌خواستند نماز را بپذیرند اما زکات ندهند، اما ابو بکر نپذیرفت و ببود تا اسامه پس از چهل روز و به قولی هفتاد روز بازگشت و ابو بکر او را در مدینه جانشین کرد و خود راهی شد. و به قولی جانشین وی در مدینه سنان ضمری بود و برفت تا در جمادی الاول و به قولی جمادی الاخر در ذی القصه فرود آمد.

و چنان شده بود که پیمبر خدا نوفل بن معاویه دئلی را به گرفتن زکات فرستاده

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1369

بود و خارجة بن حصن در شربه به او برخورده بود و هر چه را به دست داشت گرفته بود و به بنی فزاره پس داده بود. نوفل پیش از بازگشتن اسامه از مدینه به نزد ابو بکر آمد.

نخستین جنگ دوران ارتداد جنگ عنسی بود که در یمن رخ داد پس از آن جنگ خارجة بن حصن فزاری و منظور بن زبان ابن سیار و قبیله غطفان بود که مسلمانان غافلگیر شدند و ابو بکر به پیشه‌ای پناه برد و آنجا نهان شد، پس از آن خداوند مشرکان را هزیمت کرد.

مجالد بن سعید گوید: وقتی اسامه برفت کفر سر برداشت و آشوب شد و هر یک از قبایل بجز ثقیف و قریش همگی یا بعضیشان از دین بگشتند.

عروة بن زبیر گوید: وقتی پیمبر درگذشت و اسامه برفت هر یک از قبایل همگی یا بعضیشان از دین بگشتند. مسیلمه و طلیحه سر برداشتند و کارشان بالا گرفت، همه مردم طی و اسد به دور طلیحه فراهم شدند، مردم غطفان به جز طایفه اشجع و بعضی دیگر از دین بگشتند و با وی بیعت کردند. مردم هوازن مردد بودند اما زکات ندادند بجز ثقیف و طایفه جدیله و کسان دیگر که ثابت ماندند. جمعی از بنی سلیم نیز از دین گشته بودند و بیشتر مردم در هر جا چنین بودند.

گوید: فرستادگان پیمبر از یمن و یمامه و دیار بنی اسد و فرستادگان کسانی که پیمبر با آنها در باره اسود و مسیلمه و طلیحه نامه نوشته بود با خبر و نامه بیامدند و نامه‌ها را به ابو بکر دادند و خبرها را با او بگفتند ابو بکر گفت: «باشید تا فرستادگان امیران شما خبرهای تلختر و بدتر از این بیارند.» چیزی نگذشت که نامه امیران پیمبر از هر سو بیامد که همه یا جمعی از فلان قبیله پیمان شکسته‌اند و به طرق گوناگون بر ضد مسلمانان برخاسته‌اند.

ابو بکر نیز چون پیمبر خدای با نامه به جنگ مخالفان برخاست و فرستادگان را با نامه‌ها روان کرد و از پی آنها رسولان دیگر فرستاد و برای جنگ آنها در انتظار

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1370

اسامه ماند، نخستین جنگی که کرد با قوم عبس و ذبیان بود که پیش از آمدن اسامه رخ داد.

زید بن اسلم گوید: وقتی پیمبر درگذشت عامل وی بر قبیله قضاعه و کلب، امرؤ القیس بن اصبح کلبی بود که از بنی عبد الله بود و عامل طایفه قین، عمرو بن حکم بود و عامل طایفه هذیم معاویة بن فلان وائلی بود.

گوید: و چنان شد که ودیعه کلبی با آن گروه از کلبیان که پیرو وی بودند از اسلام بگشت و امرؤ القیس بر دین خویش بماند، زمیل بن قطبه قینی یا آن گروه از مردم قین که تبعیت او می‌کردند از اسلام بگشت و عمرو بر دین بماند، معاویه با آن گروه از سعد هذیم که پیرو او بودند از اسلام بگشت و ابو بکر به امرؤ القیس بن فلان که بعدها پدر بزرگ سکینه دختر حسین بن علی شد نامه نوشت که سوی ودیعه تاخت، بعمرو نیز نامه نوشت که با زمیل مقابله کرد و نیز به معاویه عذری نامه نوشت.

و چون اسامه به سرزمین قضاعه رسید سواران خویش را میانشان فرستاد و گفت کسانی را که بر دین مانده‌اند در مقابل مرتدان یاری کنید، مرتدان فراری شدند و سوی دومه رفتند و به دور ودیعه فراهم آمدند و سپاه اسامه پیش وی بازگشت و او سوی حمقتین حمله برد و به طایفه بنی ضبیب جذام و بنی خلیل لخم و یارانشان از قبیله جذام و لخم دست یافت و به سلامت و با غنیمت بازگشت.

قاسم بن محمد گوید: وقتی پیمبر درگذشت بیشتر مردم اسد و غطفان و طی به دور طلیحه فراهم آمدند و جز اندکی از این سه قبیله بر دین نماندند. مردم اسد در سمیراء فراهم شدند و فزاره و گروهی از غطفانیان در جنوب طیبه فراهم آمدند، مردم طی در حدود سر زمین خویش اجتماع کردند، مردم ثعلبة بن سعد و مره و عبس در ابرق ربذه گرد آمدند و جمعی از مردم بنی کنانه نیز با آنها شدند و چون جای ماندن نبود دو گروه شدند و گروهی در ابرق بماندند و گروهی دیگر سوی ذو القصه شدند و طلیحه حبال را به کمک آنها فرستاد که سالار بنی اسدیان ذو القصه و جماعت

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1371

لیثیان و دیلیان و مدلجیان همدست آنها، شد، سالار قوم مره در ابرق عوف بن فلان بن سنان بود و سالار ثعلبه و عبس، حارث بن قلان سبعی بود، این طوایف کسانی را سوی مدینه فرستادند که پیش سران قوم منزل گرفتند بجز عباس که کس پیش او نبود و با ابو بکر سخن کردند که نماز کنند اما زکات ندهند. خدا ابو بکر را بر حق پایدار کرد گفت: «اگر زانوبند شتری به من بدهند بر سر آن جنگ می‌کنم» و چنان بود که زانوبند شتران زکات یا زکات دهندگان بود که با شتر می‌دادند.

فرستادگان قبایل از دین گشته اطراف مدینه سوی قوم خویش رفتند و به آنها خبر دادند که در مدینه چندان کس نیست و آنها را به اندیشه حمله به مدینه انداختند.

ابو بکر از آن پس که فرستادگان برفتند علی و زبیر و طلحه و عبد الله بن مسعود را بر گذرگاههای مدینه گماشت تا مردم مدینه در مسجد آماده نگهداشت و گفت:

«مردم اطراف به کفر گراییده‌اند و فرستادگانشان دیده‌اند که جماعت شما کم است، معلوم نیست شبانه حمله می‌کنند یا روز که نزدیکترین طایفه مرتد تا اینجا بیش از یک روز فاصله ندارد. این قوم امید داشتند که شرطشان را بپذیریم و با آنها صلح کنیم که نپذیرفتیم و ردشان کردیم، پس آماده باشید.» سه روز بگذشت که عربان مرتد شبانگاه سوی مدینه حمله آوردند و گروهی در ذی حسی ماندند که کمک آنها باشند، مهاجمان، شبانگاه به گذرگاهها رسیدند که جنگاوران آنجا بودند و کسان مراقبت می‌کردند که خبر یافتند و ابو بکر خبر دار شد و کس پیش آنها فرستاد که به جای خویش باشید و با مقیمان مسجد که همه شتر سوار بودند روان شد و با دشمن مقابله کردند که فراری شد و مسلمانان شتر سوار به تعقیب آنها رفتند تا به ذی حسی رسیدند، کمکیان پیش آمدند و مشکهای پر باد به ریسمان بسته بودند که آنرا با پای خویش بزدند و جلو شتران راندند و شتران رم کرد و فراری شد که شتر از هیچ چیز چون مشک پر باد رم نمی‌کند و شتران را نگه نتوانستند

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1372

داشت تا وارد مدینه شد اما از مسلمانان کس از شتر نیفتاد و کشته نشد.

و خطیل بن اوس در این باب شعری گفت باین مضمون.

«بار و شتر من فدای بنی ذبیان باد» «به سبب دلیری آن شب که ابو بکر در ریگزار میتاخت» «که کسان را بخواند و دعوت او را پذیرفتند» «که خدا را سپاهیانست که چون با آن رو به رو شوند» «دلیریشان از عجایب روزگار است.» عبد الله لیثی که قوم وی جزو مرتدان بود و با غارتیان به ذو القصه و ذی حسی آمده بودند شعری گفت بدین مضمون:

«تا پیمبر میان ما بود اطاعت وی کردیم.» «ای بندگان خدا ابو بکر چکاره است؟» «آیا وقتی او درگذشت، ابو بکر وارث وی شد» «بخدا این تحمل ناپذیر است» «چرا تقاضای فرستادگان ما را نپذیرفتید» «و از عواقب رد آن بیم نکردید «آنچه فرستادگان ما می‌خواستند و پذیرفته نشد «برای من چون خرما شیرین و بلکه شیرین‌تر از خرماست» غارتیان پنداشتند مسلمانان به ضعف افتاده‌اند و کس پیش مقیمان ذو القصه فرستادند و قضیه را خبر دادند و آنها به اعتماد گفته خبر آوران بیامدند و از اراده خدای غافل بودند.

ابو بکر همه شب را به تهیه لوازم گذرانید و اواخر شب با سپاه روان شد.

نعمان بن مقرن بر میمنه او بود و عبد الله بن مقرن بر میسره بود و سوید بن مقرن دنباله دار سپاه بود و سواران با وی بودند، صبحدمان با دشمن رو به رو شدند و دشمنان وقتی

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1373

خبردار شدند که شمشیر مسلمانان به کار افتاده بود و چون آفتاب طلوع کرد دشمن را براندند و بیشتر شتران آنها را بگرفتند و حبال کشته شد. ابو بکر با سپاه به تعقیب دشمن تا ذو القصه رفت و نعمان بن مقرن را با گروهی آنجا نهاد و سوی مدینه بازگشت و این نخستین فتح مسلمانان در جنگهای ارتداد بود که مشرکان زبون شدند.

و چنان بود که بنی ذبیان و عبس به مسلمانان خویش تاخته بودند و خونشان را ریخته بودند و قبایل مجاور آنها نیز چنین کرده بودند، جنگ ابو بکر مایه عزت مسلمانان شد و قسم خورد که از مشرکان بسیار کس می‌کشد و از هر قبیله که مسلمانان را کشته‌اند معادل مسلمانان مقتول و بیشتر، کشتار می‌کند.

زیاد بن حنظله تمیمی در این باب شعری گفت بدین مضمون:

«وقتی به مقابله آنها رفتیم» «به بنی عبس نزدیک سر زمینشان حمله کردیم» «و بنی ذبیان را با پیکاری سخت از جای براندیم» ابو بکر چنان کرد و مسلمانان در دین خویش ثبات یافتند و مشرکان قبایل در کار خود شکسته شدند و زکات شتران صفوان و زبرقان و عدی، یکی پس از دیگری به مدینه رسید زکات صفوان در اول شب و از آن زبرقان در نیمه شب و زکات عدی در آخر شب رسید. بشارت صفوان را سعد بن ابی وقاص آورد و بشارت زبرقان را عبد الرحمن بن عوف آورد و بشارت عدی را عبد الله بن مسعود و به قولی قتاده آورد.

گوید: وقتی شتران زکات از دور نمایان شد مردم گفتند: «خطر است» اما ابو بکر گفت: «بشارت است» گفتند: همیشه بشارت نیک می‌دهی.» این حادثه به روز شصتم از رفتن اسامه بود. چند روز پس از آن اسامه در رسید که سفر وی دو ماه و چند روز شده بود و ابو بکر او را در مدینه جانشین خویش کرد و به او و سپاهش گفت راحت کنید و مرکوبان خویش را از خستگی درآرید و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1374

با گروهی دیگر سوی ذو القصه رفت و آنها که بر گذرگاهها بودند با وی برفتند.

مسلمانان به ابو بکر گفتند: «ای خلیفه پیمبر، ترا به خدا خودت را به خطر مینداز که اگر کشته شوی کار مردم آشفته شود، اقامت تو در مدینه برای دشمن بدتر است یکی را بفرست و اگر کشته شد دیگری را بفرست.» گفت: «بخدا چنین نکنم و مانند شما به جنگ آیم» و با سپاه خویش سوی ذی حسی و ذو القصه رفت و نعمان و عبد الله و سوید بر میمنه و میسره و دنباله بودند و همگان برفتند و در ابرق به مردم ربذه حمله بردند و کشتار کردند و خدا حارث و عوف را هزیمت کرد و حطیئه اسیر شد و عبس و بنو بکر فراری شدند و ابو بکر روزی چند در ابرق که بنی ذبیان از پیش بر آن تسلط داشته بودند بماند و گفت: «روا نیست که بنی ذبیان بر این سرزمین تسلط داشته باشند که خدا آنرا غنیمت ما کرده است.» وقتی اهل ارتداد مغلوب شدند و به دین خدا باز آمدند و بخشش آمد، مردم بنی ثعلبه که در ابرق مقر داشته بودند بیامدند که آنجا بمانند و مانعشان شدند پس در مدینه پیش ابو بکر آمدند و گفتند: «چرا نمی‌گذارید ما در دیارمان مقر گیریم؟» ابو بکر گفت: پس دروغ می‌گویید این دیار شما نیست بلکه غنیمت ماست» و گفته آنها را نپذیرفت و ابرق را چراگاه اسبان مسلمانان کرد و دیگر سرزمین ربذه را چراگاه مردمان کرد، سپس چراگاه چهارپایان زکات شد، به سبب آنکه میان مردم و متصدیان زکات تصادمی رخ داده بود و با این کار تصادم از میان برخاست.

و چون قبیله عبس و ذبیان شکست خوردند، سوی طلیحه رفتند که از سمیرا سوی بزاخه آمده بود و آنجا مقر گرفته بود.

عبد الرحمن بن کعب گوید: وقتی اسامة بن زید بیامد، ابو بکر برون شد و او را در مدینه جانشین خود کرد و سوی ربذه رفت تا با بنی عبس و ذبیان و جماعتی از بنی عبد مناة بن کنانه پیکار کند، در ابرق با آنها رو به رو شد و جنگ انداخت و خدا آنها را منهزم کرد و پراکنده شدند.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1375

و چون سپاه اسامه بیاسود و آنها که دور مدینه بودند فراهم آمدند ابو بکر سوی ذو القصه رفت که تا مدینه یک منزل بود و در آنجا یازده گروه معین کرد و پرچمها بست و به سالار هر گروه گفت مسلمانانی را که در مسیر اویند و توان جنگ دارند راهی کند و بعضیشان را برای دفاع از سرزمینشان به جای گذارد.

قاسم بن محمد گوید: وقتی سپاه اسامه از خستگی در آمد و مال زکات فراوان رسید که از آنها زیاد آمد، ابو بکر گروهها معین کرد و یازده پرچم بست:

یک پرچم برای خالد بن ولید بست و گفت به جنگ طلیحة بن خویلد رود، و چون از کار وی فراغت یافت سوی مالک بن نویره رود که در بطاح مقر داشت و اگر مقاومت کرد با وی بجنگد.

برای عکرمه بن ابی جهل نیز پرچمی بست و به جنگ مسیلمه فرستاد.

یک پرچم نیز برای مهاجر بن ابی امیه بست و او را به جنگ اسود کذاب عنسی فرستاد و گفت ابنای یمن را بر ضد قیس بن مکشوح و همدستان یمنی وی کمک کند آنگاه به سوی قبیله کنده رود که در حضرموت بودند.

یک پرچم نیز برای خالد بن سعید بن عاص بست که از یمن آمده بود و محل عمل خود را ترک کرده بود و او را سوی حمقتین مشارف شام فرستاد.

یک پرچم نیز برای عمرو عاص بست و او را به جنگ جماعت قضاعه و ودیعه و حارث فرستاد.

یک پرچم نیز برای حذیفة به محصن غلفانی بست و او را به جنگ مردم دبا فرستاد.

یک پرچم نیز برای عرفجة بن هرثمه بست و او را به جنگ جماعت مهره فرستاد و گفت که حذیفه و عرفجه با هم باشند و در قلمرو عمل هر کدامشان سالاری گروه با وی باشد.

شرحبیل بن حسنه را نیز به دنبال عکرمة بن ابی جهل فرستاد و گفت: «وقتی کار

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1376

یمامه به سر رفت با سواران خویش سوی قضاعه رو و با مرتدان جنگ کن.» یک پرچم نیز برای طریفة بن حاجز بست و او را به جنگ طایفه بنی سلیم فرستاد و آن گروه از مردم هوازن که همدست آنها شده بودند.

پرچمی نیز برای سوید بن مقرن بست و او را سوی تهامه یمن فرستاد.

یک پرچم نیز برای علاء بن حضرمی بست و او را سوی بحرین فرستاد.

این سالاران از ذو القصه حرکت کردند، و هر کدام با سپاه خویش سوی مقصد روان شدند و ابو بکر دستور خویش را برای آنها نوشت، و سوی گروه مرتدان نیز نامه نوشت.

عبد الرحمن بن کعب گوید: ابو بکر سوی جماعت قحذم نیز نامه فرستاد و نامه‌های وی به همه قبایل مرتد عرب یکسان بود و مضمون آن چنین بود:

«بسم الله الرحمن الرحیم «از ابو بکر خلیفه پیمبر خدا به همه کسانی که این نامه من بدانها «رسد، از جمع و شخص، مسلمان و از مسلمانی بگشته.

«درود بر آنکه پیرو هدایت باشد و پس از هدایت به ضلالت و «کوری باز نگردد. من ستایش خدای یگانه می‌کنم و شهادت می‌دهم که «خدایی بجز خدای یگانه و بی شریک نیست و محمد بنده و پیمبر اوست «به آنچه آورده معترفیم و هر که را معترف نباشد کافر شماریم و با وی پیکار «کنیم.

«اما بعد، خدا عز و جل محمد را به بشارت و بیم رسانی و دعوت «خدای به حق، سوی خلق خویش فرستاد که چراغی روشن بود تا همه «زندگان را بیم دهد و گفتار حق بر کافران مسجل شود، خدا معترفان را «به سوی حق هدایت کرد و پیمبر به اذن خدای با مخالفان پیکار کرد تا «خواه ناخواه به اسلام گرویدند.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1377

«آنگاه پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم درگذشت و فرمان خدای «را به کار بسته بود و امت خویش را نصیحت کرده بود و کاری را که به عهده داشت به سر برده بود. خدای در کتاب منزل خویش این واقعه را «برای او و همه اهل اسلام بیان کرده بود و گفته بود:

«إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ» [1] «یعنی: تو می‌میری و آنها نیز می‌میرند».

«و نیز فرمود: «وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِکَ الْخُلْدَ أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ «الْخالِدُونَ» [2] «یعنی: پیش از تو هیچ انسانی را خلود نداده‌ایم، چگونه تو بمیری «و مخالفانت جاویدان باشند.

«و هم به مؤمنان فرمود:

«وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ «انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلی عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللَّهَ شَیْئاً وَ سَیَجْزِی اللَّهُ «الشَّاکِرِینَ» [3] «یعنی: محمد جز فرستاده‌ای نیست که پیش از او فرستادگان «در گذشته‌اند، آیا اگر بمیرد یا کشته شود عقبگرد می‌کنید، و هر که «عقبگرد کند ضرری به خدا نمی‌زند، و خدا سپاسداران را پاداش خواهد «داد.

«هر که محمد را می‌پرستید محمد بمرد و هر که خدای یگانه «بی شریک را می‌پرستید خدا مراقب اوست زنده و پاینده و جاوید که

______________________________

[1] زمر 30

[2] انبیاء 34

[3] آل عمران 144

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1378

«چرت و خواب او را نگیرد نگهبان کار خویش است و از دشمن خود «انتقام گیرد و او را کیفر دهد.

«من شما را به ترس از خدا سفارش می‌کنم که نصیب خویش «را از خدا و دین خدا که پیمبرتان صلی الله علیه و سلم آورده برگیرید و از «هدایت او هدایت یابید و به دین خدا چنگ زنید که هر که را خدا هدایت «نکند گمراه باشد و هر که را عافیت ندهد در بلیه افتد و هر که مورد عنایت «او نباشد زبون شود و هر که را خدا هدایت کند یا بدو هر که را گمراه کند «در گمراهی بماند که او تعالی شأنه فرماید:

«مَنْ یَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَ مَنْ یُضْلِلْ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ وَلِیًّا مُرْشِداً» [1] «یعنی: هر که را خدا هدایت کند هدایت یافته اوست و هر که «را گمراه کند دوستدار و رهبری برای او نخواهی یافت. و در دنیا عمل «او پذیرفته نشود تا به خدا مقر شود و در آخرت عوض از او نپذیرند.

«و من خبر یافته‌ام که کسانی از شما پس از اقرار به اسلام و عمل «به تکالیف آن از روی غرور و جهالت و اطاعت شیطان از دین خویش «بگشته‌اند خدای تبارک و تعالی» فرماید:

«وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِیسَ کانَ «مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّیَّتَهُ أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِی وَ هُمْ لَکُمْ عَدُوٌّ- «بِئْسَ لِلظَّالِمِینَ بَدَلًا» [2] «یعنی: و چون به فرشتگان گفتیم: آدم را سجده کنید همه سجده «کردند مگر ابلیس که از جنیان بود و از فرمان پروردگارش برون شد، «چرا او و فرزندانش را که دشمن شمایند سوای من دوستان می‌گیرید؟

______________________________

[1] کهف: 17

[2] کهف: 49

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1379

برای ستمگران چه عوض بدی است» «و هم او عز و جل فرماید: «إِنَّ الشَّیْطانَ لَکُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا إِنَّما «یَدْعُوا حِزْبَهُ لِیَکُونُوا مِنْ أَصْحابِ السَّعِیرِ» [1] «یعنی: حقا که شیطان دشمن شماست شما نیز او را دشمن گیرید «که دسته شیطان فقط دعوت می‌کنند که اهل آتش سوزنده باشید.

«من فلانی را با سپاهی از مهاجران و انصار و تابعان سوی «شما فرستادم و فرمان دادم با هیچکس جنگ نکند و هیچکس را نکشد، «مگر اینکه وی را سوی خدا دعوت کند و هر که دعوت وی را بپذیرد و به اسلام معترف شود و از کفر بازماند و عمل نیک کند. از او بپذیرد و «وی را بر این کار کمک کند و هر که دریغ آرد فرمان دادم با او جنگ کند «و هر کس از آنها را به چنگ آرد زنده نگذارد و به آتش بسوزد و بی‌پروا «بکشد و زن و فرزند اسیر کند و از هیچکس جز اسلام نپذیرد هر که «اطاعت کند برای او نیک باشد و هر که نکند خدا از او عاجز نماند.

«به فرستاده خویش فرمان داده‌ام که این نامه مرا در جمع «شما بخواند.

«دعوت اذان است و چون مسلمانان اذان گفتند از آنها دست «بدارید و اگر اذان نگفتند به آنها بتازید و چون اذان گفتند از روش آنها «پرسش کنید و اگر دریغ کردند بر آنها بتازید و اگر اقرار آوردند پذیرفته «شود و با آنها رفتار شایسته شود» ابو بکر فرستادگان را با نامه‌ها پیش از سپاهیان فرستاد پس از آن سالاران روان شدند و دستور ابو بکر را همراه داشتند و متن دستور چنین بود:

«بسم الله الرحمن الرحیم «این دستور ابو بکر خلیفه پیمبر خداست برای فلانی که او را

______________________________

[1] فاطر: 6

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1380

«برای جنگ مرتدان می‌فرستد و به او دستور می‌دهد که تا می‌تواند در «همه کار خویش آشکار و نهان از خدا بترسد و دستور می‌دهد که در کار «خدا بکوشد و با هر که نافرمانی کند و از اسلام بگردد و به آرزوهای «شیطانی متوسل شود جنگ کند نخست اتمام حجت کند و به اسلام «دعوتشان کند اگر پذیرفتند دست از آنها بدارد و اگر نپذیرفتند به آنها «بتازد تا تسلیم شوند. آنگاه تکالیف و وظایفشان را بگوید آنچه را باید «بدهند بگیرد و حقشان را بدهد و منتظرشان نگذارد و مسلمانان را از پیکار «دشمن باز ندارد، و هر که فرمان خدا عز و جل را بپذیرد و بدو مقر شود از «او بپذیرد و وی را در کار خیر کمک کند و هر که کافر خدا باشد با وی «جنگ اندازد تا به دین خدای مقر شود اگر دعوت را پذیرفت دست «از او بدارد و در آنچه نهان می‌دارد حساب وی با خداست. و هر که دعوت «خدا را نپذیرد کشته شود و هر جا باشد و هر کجا رسد با او جنگ کنند و «از هیچکس بجز اسلام نپذیرد. و هر که بپذیرد و هر که بپذیرد و مقر شود از وی قبول «کندو او را تعلیم دهد و هر که نپذیرد با وی جنگ کند اگر خدایش بر او «غلبه داد همه را با سلاح با آتش بکشد آنگاه غنائمی را که خدا نصیب «وی کرده تقسیم کند بجز خمس که باید به نزد ما فرستد.» «باید که یاران خویش را از شتاب و تباهکاری باز دارد و مردم «دیگر را با آنها نیامیزد تا بشناسدشان و بداند کیستند که خبر گیر نباشند و «از جانب آنها خطری به مسلمانان نرسد. باید در کار حرکت و توقف «با مسلمانان معتدل و ملایم باشد و مراقب آنها باشد و کسان را به شتاب «نبرد و صحبت مسلمانان را نکو دارد و سخن نرم گوید.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1381

 

سخن از مردم غطفان که به طلیحه پیوستند و سرانجام کار او

 

سهل بن یوسف گوید: «وقتی قوم عبس و ذبیان و همدستانشان سوی بزاخه رفتند، طلیحه کس پیش قوم جدیله و غوث فرستاد که به وی ملحق شوند و جمعی از این دو قبیله با شتاب سوی وی رفتند و به قوم خویش گفتند که آنها نیز به نزد طلیحه روند.

ابو بکر پیش از فرستادن خالد عدی را از ذو القصه سوی قومش فرستاد و گفت: «آنها را دریاب که نابود نشوند» عدی برفت و با آنها سخن کرد تا رامشان کند.

خالد از دنبال عدی برفت ابو بکر گفت نخست از قبیله طی آغاز کند که در اکناف بودند، سپس عازم بزاخه شود آنگاه سوی بطاح رود و خون از کار قومی فراغت یافت صبر کند تا فرمان وی برسد.

ابو بکر چنان وانمود که سوی خیبر می‌رود و از آنجا سوی خالد می‌رود تا در اکناف سلمی با وی تلاقی کند خالد عزیمت کرد و بزاخه را دور زد و سوی اجا رفت و چنان وانمود که سوی خیبر می‌رود آنگاه سوی طی می‌آید و مردم طی به جا ماندند و سوی طلیحه نرفتند و عدی آنجا رسید و دعوتشان کرد که گفتند: «ما هرگز با ابو الفضیل بیعت نمی‌کنیم» عدی گفت: «قومی نیرومند به جنگ شما آمده‌اند خود دانید» گفتند: «برو سپاه را از ما نگهدار تا کسانی را که سوی بزاخه رفته‌اند پس آریم که وقتی مخالفت طلیحه کنیم و اینان در دست وی باشند آنها را بکشد یا به گروگان گیرد.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1382

عدی سوی خالد رفت که در سنح بود و گفت: «ای خالد سه روز صبر کن تا پانصد مرد جنگاور به تو ملحق شود که به کمک آنها با دشمن جنگ کنی و این بهتر است تا با شتاب به جهنمشان برانی و به آنها مشغول شوی» و خالد پذیرفت آنگاه عدی سوی قوم بازگشت که کس فرستاده بودند و یارانشان از بزاخه به دستاویز کمک آنها آمده بودند و اگر چنین نبود طلیحه رهاشان نمی‌کرد. عدی سوی خالد بازگشت و اسلام قوم را خبر داد.

آنگاه خالد سوی انسر روان شد و قصد طایفه جدیله داشت عدی بدو گفت:

«قبیله طی چون مرغی است که طایفه جدیله یکی از دو بال آن است چند روز مهلت بده شاید خداوند جدیله را نجات دهد چنانکه غوث را نجات داد.» و خالد پذیرفت.

آنگاه عدی سوی آنها رفت و چندان سخن کرد تا با وی بیعت کردند و خبر اسلامشان را برای خالد برد و یک هزار سوار از آنها به مسلمانان پیوست و این برکتی عظیم بود که از سرزمین طی برخاست.

ولی به گفته هشام بن کلبی وقتی سپاه اسامه بازگشت ابو بکر به کار جنگ مرتدان پرداخت و با سپاه بیرون شد و سوی ذو القصه رفت که در یک منزلی مدینه بر راه نجد بود و آنجا سپاه آراست و خالد بن ولید را سالار سپاه کرد و ثابت بن قیس را بر انصاریان گماشت و به خالد سپرد و گفت که با طلیحه و عیینة بن حصن که در بزاخه، یکی از چاههای بنی اسد بودند جنگ اندازد و به ظاهر چنین گفت که با سپاه همراه خویش در خیبر با تو تلاقی می‌کنم و این خدعه بود زیرا همه مردم را با خالد فرستاده بود و می‌خواست این سخن به دشمن برسد و بیمناک شود.

آنگاه ابو بکر سوی مدینه بازگشت و خالد بن ولید برفت و چون نزدیک قوم رسید عکاشة بن محصن و ثابت بن اقرم عجلی هم پیمان انصار را پیش فرستاد چون

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1383

نزدیک قوم رسیدند طلیحه و برادرش سلمه برون شدند و به پرسش پرداختند اما سلمه ناگهان ثابت را بکشت و چون طلیحه کار وی را بدید بانگ زد که مرا در کار کشتن این مرد کمک کن که او مرا می‌کشد و دو برادر همدست شدند و عکاشه را نیز بکشتند و برفتند.

و چون خالد با سپاه رسید به کشته ثابت بن اقرم گذشتند و متوجه نشدند تا پایمال اسبان شد و این برای مسلمانان سخت بود و چون نیک نگریستند کشته عکاشة بن محصن نیز آنجا بود مسلمانان سخت بنالیدند و گفتند: دو تن از سران مسلمانان و چابکسواران قوم کشته شده‌اند و خالد سوی قبیله طی رفت.

هشام به نقل از عدی بن حاتم گوید: کس پیش خالد بن ولید فرستادم که پیش من آی و چند روز بمان تا کس پیش قبایل طی بفرستم و بیشتر از سپاهی که همراه داری از آنها فراهم کنم و با تو سوی دشمن رویم.

و هم او به نقل از یکی از انصار گوید: وقتی خالد نالیدن یاران خود را از قتل ثابت و عکاشه بدید گفت: «می‌خواهید شما را سوی یکی از قبایل عرب برم که نیروی بسیار دارند و هیچکس از ایشان از دین نگشته‌اند.» کسان گفتند: «کدام قبیله را منظور داری؟ که نیکو قبیله‌ای است؟» گفت: «قبیله طی» گفتند، «خدایت توفیق دهد که رای صواب آوردی» و خالد سپاه را ببرد تا به سرزمین طی فرود آمد.

جدیل بن خباب نبهانی گوید: خالد در ارک فرود آمد که شهر قبیله سلمی بود.

ابو مخنف گوید: خالد در اجا فرود آمد و آرایش جنگ گرفت آنگاه برفت تا در بزاخه تلاقی رخ داد و طایفه بنی عامر با همه سران و بزرگان خویش نزدیک آنجا بود و مراقب بودند که جنگ به ضرر کی می‌شود.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1384

سعد بن مجاهد به نقل از پیران قوم خویش گوید: به خالد گفتیم: «ما با طایفه قیس رو به رو می‌شویم که با بنی اسد پیمان داشته‌ایم.» خالد گفت، «بخدا قیس از قبیله دیگر ضعیفتر نیست با هر کدام که می‌خواهید رو به رو شوید.» عدی گفت: «اگر خویشان نزدیک من از این دین بیرون شوند با آنها جنگ می‌کنیم برای پیمانی که با بنی اسد داشته‌ایم از جنگ آنها دریغ کنیم؟ بخدا چنین نمی‌کنیم.» خالد گفت: «پیکار با این دو گروه جهاد است با رای یاران خود مخالفت مکن، سوی یکی از دو قبیله رو و قوم خویش را سوی قبیله‌ای ببر که به جنگ آن بیشتر رغبت دارند.» عبد السلام بن سوید گوید: پیش از آمدن خالد سواران طی با سواران بنی اسد و فزاره رو به رو می‌شدند و به یک دیگر ناسزا می‌گفتند اما جنگ نمی‌شد و اسدیان و فزاریان می‌گفتند: «بخدا هرگز با ابو الفضیل بیعت نمی‌کنیم.» سواران طی می‌گفتند: «چندان با شما بجنگد که او را ابو العجل اکبر بنامید» عبید الله بن عبد الله گوید: وقتی جنگ شد عیینه با هفتصد کس از بنی فزاره به کمک طلیحه می‌جنگید طلیحه در خیمه عبابه خود پیچیده بود و پیشگویی می‌کرد و کسان به جنگ سرگرم بودند و چون جنگ سخت شد و عیینه متزلزل شد سوی طلیحه تاخت و گفت: «آیا جبرئیل هنوز پیش تو نیامده؟» طلیحه گفت: «نه» عیینه بازگشت و بجنگید تا بار دیگر جنگ سخت شد و او متزلزل شد و باز سوی طلیحه تاخت و گفت: «بی‌پدر! هنوز جبرئیل نیامده؟» طلیحه گفت: «نه بخدا» عیینه گفت: «تا کی؟ بخدا کار ما زار است.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1385

پس از آن عیینه بازگشت و بجنگید و کار سخت شد و باز سوی طلیحه تاخت و گفت: «جبریل آمد؟» گفت «آری» پرسید: «به تو چه گفت؟» گفت: «به من گفت: ان لک رحا کرحاه و حدیثا لا تنساه» یعنی: تو را نیز آسیایی چون آسیای او هست و قصه‌ای که هرگز فراموش نمی‌کنی. و این را به تقلید آیات قرآن می‌گفت.

عیینه گفت: «گویا خدا هم می‌داند که قصه تو را فراموش نمی‌کنیم ای بنی فزاره بروید که این کذاب است.» پس فزاریان برفتند و کسان فراری شدند و به دور طلیحه فراهم آمدند و گفتند:

«می‌گویی چه کنیم؟» طلیحه اسب خویش را حاضر کرده بود و برای زنش نوار نیز شتری آماده کرده بود و چون کسان به دور او فراهم آمدند و می‌گفتند: «می‌گوئی چه کنیم؟» برخاست و بر اسب جست و زن خود را برداشت و برفت و گفت: «هر که می‌تواند چنین کند و کسان خود را نجات دهد.» آنگاه طلیحه از راه حوشیه سوی شام رفت و جمع وی پراکنده شد و بسیار کس از آنها کشته شد و بنی عامریان با سران و بزرگان قوم و قبایل سلیم و هوازن نزدیک آنجا بودند و چون خدا طلیحه و فزاریان را منهزم کرد آنها بیامدند و می‌گفتند: «به دین اسلام باز می‌گردیم و به خدا و پیمبر ایمان می‌آوریم و به حکم خدا در باره اموال و جانهای خویش تسلیم می‌شویم.» ابو جعفر گوید: سبب ارتداد عیینه و قبیله غطفان و جماعتی از قبیله طی چنان بود که در روایت عمارة بن فلان اسدی آمده که گوید: پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم زنده بود که طلیحه از دین بگشت و دعوی پیمبری کرد و پیمبر خدا ضرار بن ازور را سوی عاملان

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1386

خویش در قبیله بنی اسد فرستاد و گفت که بر ضد مرتدان قیام کنند و آنها سوی وی تاختند و او را بترسانیدند و مسلمانان در واردات اردو زدند و مشرکان در سمیرا مقر گرفتند، مسلمانان پیوسته فزون می‌شدند و مشرکان کمتر می‌شدند. آنگاه ضرار آهنگ طلیحه کرد و نزدیک بود او را اسیر کند اما ضربتی با شمشیر بدو زد که کارگر نشد و خبر آن شایع شد.

در این اثنا خبر درگذشت پیمبر به مسلمانان رسید و کسان به سبب آن ضربت بی اثر گفتند که سلاح در طلیحه کارگر نیست از آن هنگام مسلمانان اردو پیوسته کمتر می‌شدند و مردم سوی طلیحه رفتند و کارش بالا گرفت و عوف جذمی ملقب به ذو الخمارین بیامد و نزدیک ما مقر گرفت و ثمامة بن اوس لام طایی کس پیش او فرستاد که پانصد کس از طایفه جدیله با من است اگر کاری برای شما پیش آمد ما، در قردوده و انسر به نزدیک ریگزاریم مهلهل بن زید کس فرستاد که طایفه غوث با من است اگر کاری برای شما پیش آمد ما در اکناف نزدیک فید مقر داریم.

و سبب آنکه قبیله طی به عوف ذو الخمارین متمایل بود از آنجا بود که در ایام جاهلیت میان قبیله اسد و غطفان و طی پیمانی بوده بود نزدیک بعثت پیمبر خدا غطفان و اسد بر ضد طی همسخن شدند و آن قبیله را از سرزمینش بیرون کردند و عوف این را نپسندید و پیمانی را که با غطفان داشت ببرید دو قبیله طی برفتند و عوف کس پیش آنها فرستاد و پیمان آنها را تجدید کرد و به یاریشان قیام کرد که به جاهای خویش بازگشتند. و این کار برای غطفانیان ناگوار بود.

و چون پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم بمرد عیینة بن حصن با غطفانیان گفت:

«بخدا از وقتی پیمان ما با بنی اسد بریده حدود غطفان را نمی‌دانیم من پیمانی را که از قدیم میان ما بوده تجدید می‌کنم و پیرو طلیحه می‌شوم بخدا اگر تابع پیمبری از هم پیمانان خویش باشم بهتر است که پیمبری از قریش داشته باشم اینک محمد مرده و طلیحه مانده است». مردم غطفان نیز با رای وی موافقت کردند.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1387

و چون غطفانیان به بیعت طلیحه همسخن شدند، ضرار و قضاعی و سنان و همه کسانی که از طرف پیمبر در قبیله بنی اسد بودند، سوی ابو بکر گریختند و ماجرا را به او خبر دادند و گفتند مراقب کار باشد و کسانی که با آنها بودند پراکنده شدند.

ضرار بن ازور گوید: هیچ کس را بجز پیمبر خدا چون ابو بکر آماده جنگ ندیدم، ما قصه را به او می‌گفتیم و گویی قصه‌ای خوشایند بود نه ناخوش.

آنگاه فرستادگان بنی اسد و غطفان و هوازن و طی پیش ابو بکر آمدند و فرستادگان قضاعه نیز به نزد اسامة بن زید آمدند که آنها را پیش ابو بکر آورد، همه فرستادگان در مدینه فراهم شدند و پیش سران مسلمانان منزل گرفتند، و این، ده روز گذشته از وفات پیمبر خدای بود، می‌خواستند نماز را بپذیرند و از زکات معاف شوند، همه مسلمانانی که آنها را منزل داده بودند دل با قبول این تقاضا داشتند تا فرصتی حاصل آید. از سران مسلمان بجز عباس کس نبود که کسی از فرستادگان قبایل را منزل نداده باشد، اما وقتی پیش ابو بکر رفتند نپذیرفت و گفت: «باید هر چه به پیمبر می‌داده‌اند، بدهند.» آنها نیز نپذیرفتند ابو بکر نپذیرفتشان و یک روز مهلتشان داد و آنها سوی قبایل خویش شتافتند.

عمرو بن شعیب گوید: وقتی پیمبر از حجة الوداع باز می‌گشت عمرو بن عاص را سوی جیفر فرستاد، و چون پیمبر درگذشت عمرو در عمان بود و برفت تا به بحرین رسید و منذر بن ساوی را نزدیک مرگ دید، منذر بدو گفت: «مرا در باره مالم کاری گوی، که مایه سودم شود.» عمرو گفت: «مالی صدقه کن که پس از تو بماند»، و منذر چنان کرد.

آنگاه عمرو برفت و از سرزمین بنی تمیم گذشت و به دیار بنی عامر رسید و پیش قره بن هبیره منزل گرفت. قره در کار خویش مردد بود و بنی عامریان نیز بجز اندکی چون او بودند. آنگاه عمرو سوی مدینه بازگشت و قرشیان به نزد وی آمدند و پرسش کردند. عمرو گفت: «از دبا تا به نزدیک مدینه اردوها زده‌اند.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1388

قرشیان پراکنده شدند و هر چند کس جمعی شدند. عمر بن خطاب بیامد و می‌خواست به عمرو درود گوید و بر یکی از جمعها گذشت که در باره سخن عمرو بن عاص گفتگو داشتند و عثمان و علی و طلحه و زبیر و عبد الرحمان و سعد در آن جمع بودند و چون عمر نزدیک رسید خاموش ماندند. عمر پرسید: «چه می‌گفتند؟» اما پاسخ ندادند.

عمر گفت: «بخدا می‌دانم در باره چه چیز سخن داشتید.» طلحه خشمگین شد و گفت: «ای پسر خطاب از غیب خبر می‌دهی؟» عمر گفت: «هیچ کس جز خدا غیب نمی‌داند ولی گمان دارم از خطر عربان برای قریش سخن داشتید.» گفتند: «راست گفتی.» گفت: «از این بیمناک نباشید، که به نظر من شما برای عرب بیشتر خطر دارید.

بخدا اگر شما گروه قرشیان به سوراخی در شوید عربان به دنبال شما در آیند، در باره قوم عرب از خدا بترسید» پس از آن سوی عمرو بن عاص رفت و به او درود گفت.

هشام بن عروه گوید: عمرو بن عاص پس از درگذشت پیمبر خدای، سوی عمان رفته بود و در راه بازگشت پیش قرة بن هبیره منزل گرفت که اردویی از مردم بنی عامر به دو روی بود، قره او را گرامی داشت و گوسفند کشت، و چون عمرو می‌خواست برود با وی خلوت کرد و گفت: «فلانی! عربان به شما باج نمی‌دهند اگر از گرفتن اموالشان دست بدارید اطاعت شما می‌کنند و اگر نه بر ضد شما همدست می‌شوند.» عمرو بدو گفت: «مگر کافر شده‌ای؟» و چون اردوی بنی عامر به دور قره بود نخواست بگوید که آنها پیرو او هستند که شری برخیزد و گفت: «ما غنیمت شما را می‌دهیم، این سخن گفت که گویی مسلمان است سپس گفت: «وعده گاهی میان ما و خودتان معین کنید.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1389

عمرو گفت: «ما را تهدید می‌کنی، موعد تو خانه مادرت باشد بخدا سپاه سوی تو می‌رانم.» و چون عمرو به مدینه آمد قصه را با ابو بکر و مسلمانان بگفت.

ابن اسحاق گوید: وقتی خالد از کار قبیله بنی عامر فراغت یافت و از آنها بیعت گرفت، عیینة بن حصن و قرة بن هبیره را بند نهاد و پیش ابو بکر فرستاد و چون پیش وی رسیدند قره گفت: «ای خلیفه پیمبر خدای، من مسلمان بودم، عمر بن عاص شاهد من است که از محل من گذشت و او را حرمت داشتم و مهمان کردم و حمایت کردم.» گوید: ابو بکر عمرو را پیش خواند و گفت: «از کار این چه می‌دانی؟» عمرو بن عاص قصه را برای ابو بکر گفت و چون به سخنان وی در باره زکات رسید قره گفت: «خدایت رحمت کند، بس است.» عمرو گفت: «نه، باید هر چه را گفته‌ای بگویم» و همه را بگفت و ابو بکر از او درگذشت و خونش را نریخت.

عبید الله بن عبد الله گوید: عیینة بن حصن را در مدینه دیده بودند که دو دستش به گردن بسته بود و کودکان مدینه با شاخ خرما بدو می‌زدند و می‌گفتند، «ای دشمن خدا چرا از آن پس که ایمان آوردی به کفر بازگشتی.» و عیینه می‌گفت: «بخدا هرگز به خدا ایمان نیاورده بودم.» اما ابو بکر از او در گذشت و خونش را نریخت.

سهل بن یوسف گوید: مسلمانان یکی از بنی اسد را گرفتند و در غمر پیش خالد آوردند که از کار طلیحه خبر داشت و خالد به او گفت: «از طلیحه و آنچه با شما می‌گفت با من سخن کن.» بنی اسدی گفت: «از جمله آیاتی که بر او نازل شده بود این بود: و الحمام و الیمام، و الصرد الصوام، قد ضمن قبلکم باعوام، لیبلغن ملکنا العراق و الشام.» یعنی: قسم به کبوتر و قوش روزه‌دار، سالها پیش این شما تعهد کرده‌اند که

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1390

ملک ما به عراق و شام می‌رسد.

سعید بن عبید گوید، وقتی اهل غمر سوی بزاخه رفتند طلیحه میان آنها به پا خاست و گفت: «امرت ان تصنعوا حاذات عری، یرمی الله بها من رمی، یهوی علیها من هوی» یعنی: به من گفته‌اند که آسیایی بسازید که دسته‌ای داشته باشد و خدا هر که را خواهد سوی آن افکند و کسان بر آن افتند.

آنگاه سپاه بیاراست و گفت: «دو سوار از بنی نصر بن قعین بفرستید که برای شما خبر آرند.» و سعید با سلمه برای این کار برفتند.

عبد الرحمان بن کعب به نقل از یکی از انصار که در بزاخه حاضر بوده گوید:

خالد در آنجا چیزی از زن و فرزند اسیر نگرفت که زن و فرزندان بنی اسد جای دیگر بود.

ابو یعقوب گوید: زن و فرزندان بنی اسد میان مثقب و فلج بود و زن و فرزندان طایفه قیس میان فلج و واسط بود و چون هزیمت یافتند همگی به اسلام گرویدند که از اسارت زن و فرزند بیم داشتند و با مسلمانی از تعقیب خالد محفوظ ماندند و ایمن شدند.

طلیحه برفت تا در نقع پیش طایفه کلب فرود آمد و آنجا مسلمان شد و میان آنها مقیم بود تا ابو بکر در گذشت.

مسلمانی وی هنگامی بود که از اسلام اسد و غطفان و بنی عامر خبر یافت.

پس از آن به قصد عمره آهنگ مکه کرد و ابو بکر زنده بود که از نزدیک مدینه گذشت.

به ابو بکر گفتند: «اینک طلیحه است.» گفت: «چکارش کنم؟ کارش نداشته باشید که خدا او را به اسلام هدایت کرده است.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1391

طلیحه سوی مکه رفت و عمره به سر برد و عمر به خلافت رسیده بود که برای بیعت او به مدینه بازگشت.

عمر بدو گفت: «تو قاتل عکاشه و ثابت هستی بخدا هرگز ترا دوست ندارم.» گفت: «ای امیر مؤمنان چه اهمیت دارد که خدا دو کس را به دست من کرامت شهادت داده و مرا به دست آنها خوار نکرده.» وقتی عمر با طلیحه بیعت کرد بدو گفت: «ای فریبکار از کاهنی تو چه به جای مانده است؟» گفت: «یک دم یا دو دم در کوره بجاست.» آنگاه طلیحه به محل قوم خویش بازگشت و آنجا ببود تا سوی عراق رفت.

 

سخن از ارتداد هوازن و سلیم و عامر

 

عبد الله گوید: «بنی عامریان مردد بودند و منتظر ماندند به‌بینند طایفه اسد و غطفان چه می‌کنند وقتی کار این دو قوم چنان شد، بنی عامریان با سران و بزرگان خویش همچنان ببودند و قره بن هبیره با طایفه کعب و یاران آن ببود و علقمة بن علاثه با طایفه کلاب و یاران آن بماند.

و چنان بود که علقمه از پیش مسلمان شده بود و به روزگار پیمبر صلی الله علیه و سلم از دین بگشت و پس از فتح طایف سوی شام رفت، و چون پیمبر در گذشت با شتاب بیامد و با طایفه کعب اردو زد اما همچنان در تردید بود.

و چون ابو بکر از کار وی خبر یافت گروهی را سوی او فرستاد و قعقاع بن عمرو را سالار گروه کرد و بدو گفت: «برو و به علقمه حمله کن شاید او را بگیری یا بکشی، بدان که علاج دریدگی دوختن است و هر چه می‌توانی بکن»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1392

قعقاع برفت و بر مردم آبی که علقمه آنجا مقیم بود حمله برد و علقمه همچنان که مردد بود بر اسب خویش بگریخت و زن و فرزند و کسانی که با وی بودند مسلمان شدند و از تعرض مسلمانان در امان ماند و قعقاع آنها را به مدینه آورد، زن و فرزند علقمه گفتند که با وی همدل نبوده‌اند و در خانه اقامت داشته‌اند.

گفتند: «ما را از کار وی چه گناه؟» و ابو بکر آنها را رها کرد، پس از آن علقمه نیز مسلمان شد.

ابن سیرین گوید: «پس از شکست مردم بزاخه بنی عامریان بیامدند و گفتند: «به اسلام باز می‌گردیم.» و خالد به همان قرار که با مردم اسد و غطفان و طی مقیم بزاخه، بیعت کرده بود با آنها نیز بیعت کرد که معترف اسلام شدند.

خالد، تسلیم مردم اسد و غطفان و هوازن و سلیم و طی را نپذیرفت تا همه کسانی را که در ایام ارتداد، مسلمانان را سوخته یا مثله کرده بودند بیارند، و چون بیاوردند، پذیرفت، بجز قرة بن هبیره و تنی چند از همراهان وی که آنها را به بند کرد و کسانی را که به مسلمانان تاخته بودند اعضاء برید و به آتش سوخت و سنگسار کرد و از کوه بینداخت و به چاه افکند و تیرباران کرد.

آنگاه، قعقاع، قره و اسیران دیگر را به مدینه فرستاد و به ابو بکر نوشت که بنی عامریان پس از تردید به مسلمانی آمدند و من تسلیم هیچ کس را نپذیرفتم، تا کسانی را که متعرض مسلمانان شده بودند بیارند که آنها را به بدترین وضعی کشتم و قره و یاران او را فرستادم.

ابو عمرو بن نافع گوید: ابو بکر به خالد نوشت: «نعمتی که خدا به تو داده مایه فزونی خیر باشد، در کار خویش خدا را در نظر داشته باش که خدا با پرهیز کاران و نکوکاران است، در کار خدا کوشا باش و سستی مکن و هر کس از قتله مسلمانان را به دست آوری بکش که مایه عبرت دیگران شود، و هر کس از آنها را که از دین بگشته و مخالفت خدا کرده، و مایل باشی و صلاح دانی بکش.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1393

و خالد یک ماه در بزاخه بود و به جستجوی قتله مسلمانان به هر سو می‌رفت، بعضی را بسوخت و بعضی را با سنگ بکوفت و بعضی را از فراز کوه بینداخت و قره و یاران وی را به مدینه فرستاد و با آنها چون عیینه و یاران وی رفتار نکرد که وضع کارشان دیگر بود.

ابو یعقوب گوید: پراکندگان غطفان در ظفر فراهم آمدند که ام رمل، سلمی دختر مالک بن حذیفه، آنجا بود، وی همانند ام قرفه مادر خویش بود. ام قرفه زن مالک بن حذیفه بود و قرفه و حکمة و جراشه و وزمل و حصین و شریک و عبد و زفره و معاویه و حمله و قیس و لای را برای آورد. حکمة هنگام هجوم عیینه بن حصن بر گله مدینه به دست ابو قتاده کشته شد.

این پراکندگان به دور سلمی فراهم شدند که، همانند مادر خویش حرمت و لیاقت داشت و شتر ام قرفه پیش وی بود. وی کسان را ترغیب کرد و گفت: «باید جنگ کنید.» و یکی را میان قوم فرستاد و آنها را به جنگ خالد دعوت کرد.

و چون گروه فراهم آمدند و دل گرفتند، از هر سوی کسان به آنها پیوست.

و چنان بود که مسلمانان سلمی را در ایام ام قرفه به اسیری برده بودند و سهم عایشه شده بود که آزادش کرد و پیش وی مانده بود و پس از مدتی سوی قوم خویش آمده بود.

یک روز که پیمبر به خانه عایشه بود گفت: «سگان حوأب بر یکی از شما بانگ می‌زند.» و این برای سلمی رخ داد، در آن وقت که از دین کشته بود و به صدد انتقام بر آمد و از ظفر سوی حوأب می‌رفت که مردم فراهم کند و همه پراکندگان و فراریان قبایل غطفان و هوازن و سلیم و اسد و طی به دور او فراهم آمدند.

وقتی خالد از کار وی خبر یافت و بدانست که به صدد انتقام است و زکات می‌گیرد و مردم را به جنگ می‌خواند و فراهم میکند سوی او رفت که کارش بالا گرفته بود و با جمع وی رو به رو شد و جنگی سخت در میانه رفت. هنگام جنگ

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1394

سلمی بر شتر مادر خویش ایستاده بود و مانند وی حرمت و عزت داشت، می‌گفتند:

«هر که شتر او را رم دهد صد شتر جایزه دارد. و این به سبب حرمت وی بود.» در این جنگ خاندانها از طایفه خاسی و هاربه و غنم نابود شد و بسیار کس از طایفه کاهل کشته شد.

جنگ، سخت بود. گروهی از سواران اسلام به دور شتر فراهم آمدند و آنرا پی کردند و بکشتند و یکصد مرد به دور شتر کشته شد. خبر فیروزی این جنگ بیست روز پس قره به مدینه رسید.

سهل گوید: حکایت جواء و ناعر چنان بود که ایاس بن عبد یالیل پیش ابو بکر آمد و گفت: «مرا به سلاح مدد کن و سوی هر گروه از مرتدان که خواهی بفرست.» ابو بکر سلاح بدو داد و فرمان خویش بگفت، ولی او به خلاف مسلمانان برخاست و در جواء مقام گرفت و نجبة بن ابی المیثاء را که از بنی شرید بود بفرستاد و گفت به مسلمانان تازد و او به مسلمانان طایفه سلیم و عامر و هوازن حمله برد.

وقتی ابو بکر از کار وی خبر یافت کس پیش طریفة بن حاجز فرستاد و گفت که کسان را فراهم کند و به جنگ ایاس رود و عبد الله بن قیس خاسی را نیز به کمک او فرستاد و طریفه چنان کرد که ابو بکر خواسته بود و به تعقیب نجبه برخاستند و او گریزان شد و در جواء رو به رو شدند و جنگ شد و نجبه کشته شد و ایاس گریخت و طریفه بدو رسید و اسیرش کرد و سوی ابو بکر فرستاد و او بگفت تا در نمازگاه مدینه هیزم بسیار آماده کردند و آتشی افروختند و او را دست و پا بسته در آتش انداختند.

ابو جعفر گوید: حکایت ایاس در روایت عبد الله بن ابی بکر چنان است که گوید: یکی از بنی سلیم که ایاس بن عبد الله نام داشت پیش ابو بکر آمد و گفت: «من مسلمانم و می‌خواهم با مرتدان جهاد کنم، مرا مرکب بده و کمک کن.» ابو بکر مرکبی بدو داد و سلاح داد و او برفت و متعرض کسان از مسلمانان و مرتد می‌شد و اموالشان را

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1395

می‌گرفت و هر که را مقاومت می‌کرد می‌کشت.

گوید: یکی از بنی شرید به نام نجبة بن ابی المیثاء با وی بود و چون ابو بکر از کار وی خبر یافت به طریفة بن حاجز نوشت که دشمن خدا، ایاس، پیش من آمد و دعوی مسلمانی کرد و برای جنگ با مرتدان کمک خواست که من مرکب و سلاح به او دادم و اینک خبر یقین یافته‌ام که دشمن خدا متعرض کسان از مرتد و مسلمان می‌شود و اموالشان را می‌گیرد و هر که مقاومت کند خونش می‌ریزد، با مسلمانانی که پیرو تواند سوی او رو و خونش بریز یا بگیر و سوی من فرست.

گوید: طریفه برفت، و چون دو گروه رو به رو شدند از دو سوی تیر اندازی شد و نجبة بن ابی المیثاء تیر خورد و کشته شد و چون ایاس سخت کوشی مسلمانان را بدید به طریفه گفت: «تو بر من اولویت نداری، تو سالاری از طرف ابو بکر داری، من نیز سالاری از طرف وی دارم.» طریفه گفت: «اگر در دعوی خویش صادقی، سلاح بگذار و همراه من پیش ابو بکر بیا.» ایاس با طریفه به نزد ابو بکر آمدند، و ابو بکر گفت: «او را سوی بقیع ببر و به آتش بسوزان.» طریفه ایاس سوی نمازگاه برد و آتشی بیفروخت و او را در آتش انداخت.

و نیز عبد الله بن ابی بکر گوید: بعضی از تیره سلیم بن منصور از اسلام بگشتند، و بعضی دیگر به پیروی از سالاری که ابو بکر برای آنها فرستاده بود و معن بن حاجز نام داشت بر مسلمانی بماندند. و چون خالد بن ولید سوی طلیحه و یاران وی رفت به معن بن حاجز نوشت که با مسلمانان تابع خویش به نزد خالد رود و او روان شد و برادر خود طریفه را جانشین کرد. ابو شجرة بن عبد العزی که مادرش خنسای شاعره بود جزو مرتدان بنی سلیم بود و چون از اسلام بگشت، شعری در این باب بگفت، پس از آن به مسلمانی بازگشت و به روزگار خلافت عمر بن خطاب به مدینه آمد.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1396

عبد الرحمن بن قیس سلمی گوید: وقتی ابو شجره به مدینه آمد شتر خویش را در محله بنی قریظه بخوابانید و آنگاه سوی عمر آمد و وقتی رسید که از مال زکات به مستمندان می‌داد و گفت: «ای امیر مؤمنان به من نیز بده که محتاجم.» عمر گفت: «تو کیستی؟» گفت: «ابو شجره بن عبد العزی سلمی.» عمر گفت: «دشمن خدا! مگر تو همان نیستی که در شعر خویش گفتی:

«نیزه‌ام را از گروه خالد سیراب کردم و امیدوارم که پس از آن عمری دراز داشته باشم.» این بگفت و با تازیانه به جان وی افتاد و به سرش می‌زد که بگریخت و از دسترس عمر دور شد و بر شتر خویش نشست و به سرزمین بنی سلیم رفت.

 

سخن از بنی تمیم و قضیه سجاح دختر حارث بن سوید

 

قصه بنی تمیم چنان بود که وقتی پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم در گذشت عاملان خویش را بر آنها گماشته بود زبرقان بن بدر عامل طایفه رباب و عوف و ابناء بود، سهم بن منجاب و قیس بن عاصم عامل مقاعس و بطون بودند و صفوان بن صفوان و سبرة بن عمرو عامل بنی عمرو بودند: صفوان عامل بهدی بود و سبره عامل خضم بود که دو قبیله از بنی تمیم بودند. وکیع بن مالک و مالک بن نویره عاملان بنی حنظله بودند:

وکیع عامل بنی مالک بود و مالک عامل بنی یربوع بود.

و چنان شد که وقتی صفوان از در گذشت پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم خبر شد زکات بنی عمرو را که او و سبره عامل آن بودند سوی ابو بکر آورد و سبره در محل بماند که مبادا حادثه‌ای رخ دهد.

قیس در انتظار ماند به‌بیند زبرقان چه می‌کند که زبرقان با وی سر-

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1397

ناسازگاری داشت و هر وقت فرصتی می‌یافت وی را که حرمت و اعتبار بیشتر داشت به زحمت می‌انداخت.

قیس در آن حال که انتظار می‌برد به‌بیند زبرقان با مخالفت وی چه می‌کند می‌گفت: «وای از دست زبرقان که مرا به زحمت دارد، نمی دانم چه کنم، اگر اطاعت ابو بکر کنم و شتران زکات را پیش وی برم شتران وی صدقه را که به دست دارد بکشد و به مردم بنی سعد دهد و اعتبار وی در میان آنها از من بیشتر شود و اگر شتران زکات را که به دست دارم بکشم و به مردم بنی سعد دهم، وی آنچه را به دست دارد پیش ابو بکر برد و اعتبار وی به نزد ابو بکر پیش از من شود.» عاقبت قیس مصمم شد مال زکات را میان مردم مقاعس و بطون تقسیم کند و چنین کرد. و زبرقان مصمم شد که مال زکات را بدهد، و زکاتی را که از رباب و عوف و ابناء گرفته بود به مدینه رسانید.

آنگاه قبایل، در هم ریختند و بلیه پدید آمد و به همدیگر پرداختند و قیس از کار خویش پشیمان شد و چون علاء بن حضرمی بیامد مال زکات را فراهم آورد و پیش وی برد و با او راهی مدینه شد.

در این حال طایفه عوف و ابنا به طایفه بطون پرداخته بودند و طایفه رباب به مقاعس پرداخته بود و خضم به مالک پرداخته بود و بهدی به یربوع پرداخته بود.

سالار خضم، سیرة بن عمرو بود که جانشینی صفوان و حصین بن نیار، سالاری بهدی و رباب نیز داشت. سالار ضبه، عبد الله بن صفوان بود. سالار عبد منات عصمة بن ابیره بود. سالار عوف و ابنا، عوف بن بلاد حشمی بود و سالار بطون، یعرب بن خفاف بود.

و چنان بود که برای ثمامة بن اثال کمکهایی از بنی تمیم می‌آمد و چون این حادثه میان قوم رخ داد، به جای خود بازگشتند و ثمامه همچنان بماند تا عکرمه سوی وی آمد و به کاری دست نزده بود.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1398

در آن هنگام که مردم دیار بنی تمیم چنین بودند و به همدیگر پرداخته بودند و مسلمانان در مقابل مرتدان مردد بودند، سجاح دختر حارث بیامد، وی از جزیره آمده بود.

کسان سجاح از بنی تغلب بودند، طوایف ربیعه را نیز همراه داشت. هذیل بن عمران سالار بنی تغلب بود. عقة بن هلال سالار نمر بود. و زیاد بن فلان سالار ایاد بود و سلیل بن قیس سالار بنی شیبان بود.

برای مردم تمیم آمدن سجاح و یارانش از حادثه‌ای که بدان سرگرم بودند مهمتر و بزرگتر می‌نمود. سجاح دختر حارث بن سوید از طایفه تغلب بود و پس از در گذشت پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم، در جزیره، میان مردم بنی تغلب، دعوی پیمبری کرد که طایفه هذیل دعوت او را پذیرفتند و از مسیحیگری باز آمدند و سران قوم با وی بیامدند تا با ابو بکر جنگ اندازند.

وقتی سجاح به حزن رسید کس پیش مالک بن نویره فرستاد و او را به همکاری خواند و او پذیرفت و سجاح را از غزا بازداشت و متوجه بعضی طوایف بنی تمیم کرد که پذیرفت و گفت: «تو دانی و کسانی را که منظور داری که من زنی از بنی یربوعم و اگر ملکی به دست آید از آن شما خواهد بود.» پس کس سوی بنی مالک بن حنظله فرستاد و آنها را به همکاری خواند. عطارد بن حاجب با اشراف بنی مالک به گریز از او برون شدند و در طایفه بنی عنبر به نزد سبره بن عمرو منزل گرفتند که رفتار وکیع را خوش نداشته بودند و نیز سران بنی یربوع برفتند و در طایفه بنی مازن پیش حصین بن نیار فرود آمدند که از رفتار مالک خشنود نبودند.

وقتی فرستادگان سجاح پیش بنی مالک آمدند و تقاضای همکاری کردند وکیع پذیرفت و او و مالک و سجاح فراهم شدند که با هم به صلح بودند و بر جنگ کسان دیگر همسخن شدند و گفتند: «از کدام طایفه آغاز کنیم از خضم یا بهدی یا عوف یا ابناء یا رباب؟» از قیس سخن نیاوردند که تردید او را دیده بودند و طمع همدلی

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1399

می‌داشتند.

سجاح که به تقلید قرآن سخن می‌کرد گفت: «اعدوا الرکاب و استعدوا للنهاب، ثم اغیروا علی الرباب، فلیس دونهم حجاب.» یعنی: سواران را آماده کنید و برای غارت آماده شوید و سوی رباب حمله برید که مانعی در مقابل آنها نیست.

آنگاه سجاح در احفار فرود آمد و به یاران خود گفت: «دهنا حفاظ بنی تمیم است و مردم رباب وقتی به زحمت افتند سوی دجانی و دهانی می‌روند، می‌باید جمعی از شما آنجا فرود آیند.» مالک بن نویره سوی دجانی رفت و آنجا مقر گرفت و قوم رباب این بشنیدند و تیره ضبه و عبد مناة به سجاح پیوستند، و وکیع و بشیر، سالاری بنی بکر بنی ضبه را به عهده گرفتند و ثعلبة بن سعد، سالار قوم عقه شد و هذیل سالار عبد مناة شد.

آنگاه وکیع و بشر و جمع بنی بکر با بنی ضبه رو به رو شدند و هزیمت یافتند و سماعه و وکیع و قعقاع اسیر شدند و بسیار کس کشته شد و قیس بن عاصم در این باب شعری گفت و ضمن آن از کار خویش پشیمانی نمود.

آنگاه سجاح و هذیل و عقه، بنی بکر را پس فرستادند به سبب موافقتی که از پیش میان سجاح و وکیع بوده بود و عقه خال بشر بود. سجاح گفت با قوم رباب موافقت کنید که اسیران شما را رها کنند و شما خونبهای کشتگان آنها را بدهید، و چنین کردند.

و چنان بود که از طایفه عمرو و سعد و رباب کس با سجاح نبود و از این جماعت تنها در قیس طمع می‌داشتند تا وقتی که ضمن سخنان خویش از بنی ضبه تایید و تمجید کرد. از بنی حنظله نیز جز وکیع و مالک کس یاری سجاح نکرد که با یک دیگر همسخن شده بودند.

پس از آن سجاح با سپاهیان جزیره به آهنگ مدینه روان شد تا به نباج رسید

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1400

و اوس بن خزیمه هجیمی با مردم بنی عمرو که به دور وی فراهم آمده بودند به آنها حمله برد و هذیل اسیر شد که یکی از مردم بنی مازن به نام ناشزه او را اسیر کرده بود. عقه نیز به دست عبده هجیمی اسیر شد، آنگاه متارکه کردند که اسیران را بدهند به شرط آنکه یاران سجاح از آنجا بروند و از محل آنها عبور نکنند، و چنین شد، و سجاح را برگردانیدند و از او و هذیل و عقه پیمان گرفتند که باز گردند و در محل آنها راه نخواهند و آنها چنین کردند.

هذیل همچنان کینه مازنی را به دل داشت تا وقتی که عثمان بن عفان کشته شد جمعی را فراهم آورد و به سفار که بنی مازن آنجا بودند حمله برد و بنی مازن او را بکشتند و در سفار انداختند.

وقتی هذیل و عقه به نزد سجاح آمدند و سران مردم جزیره فراهم آمد بدو گفتند: «چه باید کرد، مالک و وکیع با قوم خویش همسخن شده‌اند که یاری ما نکنند و نمی‌خواهند از سرزمین آنها بگذریم و با این قوم نیز پیمان کرده‌ایم» سجاح گفت: «سوی یمامه رویم» گفتند: «مردم یمامه نیروی بسیار دارند و کار مسیلمه بالا گرفته است.» سجاح گفت: علیکم بالیمامة و دفوا دفیف الحمامة، فانها غزوة صرامة، لا یلحقکم بعدها ملامة (و این سخنان با سجع کاهنان سلف و به پندار خویش به تقلید قرآن می‌گفت. م) یعنی: سوی یمامه روی کنید، و چون کبوتر بال گشایید که غزایی قاطع است و از آن پس ملامتی به شما نرسد.

آنگاه قصد بنی حنیفه کرد و چون مسیلمه خبر یافت از او بیمناک شد که می‌ترسید اگر به کار سجاح مشغول شود، ثمامه یا شرحبیل بن حسنه یا قبایل اطراف بر سرزمین حجر تسلط یابند.

به این سبب برای وی هدیه فرستاد و برای خویش امان خواست تا پیش

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1401

وی رود و سجاح بر سر آب‌ها فرود آید، و به مسیلمه امان داد و اجازه داد که بیاید.

مسیلمه با چهل کس از بنی حنیفه پیش سجاح آمد. وی در کار مسیحیگری ثابت قدم بود و از مسیحیان تغلب دانش آموخته بود.

مسیلمه بدو گفت: «نصف زمین از ماست، اگر قریش عدالت کرده بود یک نیمه زمین از آن وی بود، اینک خدا نیمه‌ای را که قریش نخواست به تو داد که اگر قریش خواسته بود از آن وی می‌شد.» سجاح گفت: «لا یرد النصف الا من جنف، فاحمل النصف الی خیل تراها کالسهف» یعنی: نصف را کسی رد می‌کند که ستمگر باشد، نصف را به سپاهی ده که بدان راغب است.» مسیلمه گفت: «سمع الله لمن سمع، و اطمعه بالخیر اذ طمع. و لا زال امره فی کل ما سر نفسه یجتمع، رآکم ربکم فحیاکم، و من وحشة خلاکم، و یوم دینه انجاکم فاحیاکم.

علینا من صلوات معشر ابرار، لا اشقیاء و لا فجار. یقومون اللیل و یصومون النهار. لربکم الکبار، رب الغیوم و الامطار.» یعنی: خدا از هر که اطاعت آورد، شنید، و چون در خیر طمع بست او را امید داد و پیوسته کارش به خوشی فراهم آمد. خدایتان دید و عطا داد و از بیم رها کرد که به روز جزا نجاتتان دهد و زنده کند، درودهای گروه نیکان، نه تیره روزان و بدکاران، بر ما باد. آنها که شب به پا خیزند و به روز روزه دارند برای پروردگار بزرگتان که پروردگار ابرها و بارانها است.» و هم مسیلمه گفت: «لما رایت وجوههم حسنت، و ابشارهم صفت، و ایدیهم طفلت، قلت لهم ألا النساء تاتون، و لا الخمر تشربون، و لکنکم معشر ابرار تصومون یوما و تکلفون یوما، فسبحان الله اذا جاءت الحیاة کیف تحیون، و الی ملک السماء ترقون، فلو انها حبة خردلة لقام علیها شهید، یعلم ما فی الصدور و اکثر الناس فیها الثبور.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1402

یعنی: وقتی دیدم که صورتهاشان نیک بود و چهره‌هاشان صفا داشت و دستهاشان نرم بود، گفتمشان: نه با زنان در آمیزید و نه شراب نوشید که شما مردان نیکید که یک روز روزه دارید و روزی بگشایید، تسبیح خدای که وقتی زندگی آید چگونه زنده شوید و سوی پادشاه آسمان بالا روید، که اگر دانه خردلی باشد شاهدی بر آن به پا خیزد که مکنون سینه‌ها را بداند، و بسیار کسان در این باره حسد برند.

از جمله چیزها که مسیلمه برای کسان مقرر کرده بود این بود که هر که فرزندی بیارد، با زنی نیامیزد تا آن فرزند بمیرد و باز فرزند جوید و چون فرزندی آورد باز خود داری کند و بدینسان زنان را برای کسانی که فرزند ذکور داشتند حرام کرده بود.

ابو جعفر گوید: به روایتی دیگر وقتی سجاح بر مسیلمه فرود آمد در قلعه به روی او ببست، سجاح گفت: «فرودآی.» مسیلمه گفت: «یاران خویش را دور کن» و سجاح چنان کرد.

آنگاه مسیلمه گفت: «خیمه‌ای برای او به پا کنید و بخور سوزید شاید رغبتش بجنبد» و چنین کردند.

و چون سجاح به خیمه در آمد، مسیلمه از قلعه فرود آمد و گفت ده کس اینجا بایستد و ده کس آنجا بایستد، آنگاه با وی سخن کرد و گفت: «وحی به تو چه آمده؟» سجاح گفت: «مگر باید زنان سخن آغازند، به تو چه وحی آمده؟» مسیلمه گفت: «الم تر الی ربک کیف فعل بالحبلی، اخرج منها نسمه تسعی، من بین صفاق و حشی» یعنی: مگر ندیدی خدایت با زن آبستن چه کرد، موجودی روان از او بر آورد، از میان برده و احشاء سجاح گفت: «دیگر چه؟» گفت: «به من وحی شده که «ان الله خلق النساء افراجا، و جعل الرجال لهن

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1403

ازواجا. فنولج فیهن قعسا ایلاجا، ثم نخرجها اذا نشاء اخراجا فینتجن لنا سخالا انتاجا.» یعنی: خدا زنان را عورت‌ها آفرید، و مردان را جفت آنها کرد که چیزی در آنها فرو بریم، و چون بخواهیم برون آوریم، که برای ما کره‌ها آوردند.» سجاح گفت: «شهادت می‌دهم که تو پیمبری.» گفت: «می‌خواهی ترا به زنی بگیرم و به کمک قوم خودم و قوم تو عرب را بخورم؟» سجاح گفت: «آری.» مسیلمه گفت: «برخیز که به کار پردازیم.» «که خوابگاه را برای تو آماده کرده‌اند» «اگر خواهی در خانه رویم» «و اگر خواهی در اطاق باشیم» «اگر خواهی به پشتت افکنیم» «و اگر خواهی بر چهار دست و پا بداریم» «اگر خواهی بدو سوم» «و اگر خواهی همه را.» سجاح گفت: «همه را» گفت: «به من نیز چنین وحی شده است.» و سه روز با هم ببودند، آنگاه سجاح سوی قوم خویش رفت که گفتند: «چه خبر بود؟» گفت: «وی بر حق است و من پیرو او شدم و زنش شدم.» گفتند: «چیزی مهر تو کرد؟» گفت: «نه»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1404

گفتند: «پیش وی بازگرد که برای کسی همانند تو زشت است که بی مهر باشی.» سجاح بازگشت و چون مسیلمه او را بدید در قلعه را ببست، و گفت: «چه می‌خواهی؟» گفت: «مهری برای من معین کن.» مسیلمه گفت: «بانگزن تو کیست؟» گفت: «شبث بن ربعی ریاحی.» گفت: «بگو پیش من آید.» و چون شبث بیامد بدو گفت: «میان یاران خود بانگ زن و بگوی که مسیلمة بن حبیب پیمبر خدای دو نماز از نمازهایی را که محمد آورده بود از شما برداشت، نماز عشا و نماز صبحدم.» گوید: و از جمله یاران سجاح، زبرقان بن بدر و عطارد بن حاجب و کسانی همانند آنها بودند.» کلبی گوید: «از پیران بنی تمیم شنیدم که بنی تمیمیان ریگزار، نماز صبح و عشا نمی‌کنند.» آنگاه سجاح با یاران خویش که زبرقان و عطارد بن حاجب و عمرو بن اهتم و غیلان بن خرشه و شبث بن ربعی از آن جمله بودند، روان شد.

و عطارد بن حاجب شعری بدین مضمون گفت:

«خانم پیمبر ما زنی است که او را می‌گردانیم» «ولی پیمبران دیگر کسان، مردانند.» حکیم بن عیاش اعور کلبی نیز در عیبجویی مضریان به سبب سجاح و تذکار ربیعه شعری دارد بدین مضمون:

«برای شما دینی قویم آوردند»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1405

«اما شما کسی را آوردید که آیات مصحف حکیم را نسخ می‌کند» مسیلمه و سجاح قرار دادند که یک نیمه از حاصل یمامه را برای وی بفرستد، اما سجاح راضی نشد، مگر این که حاصل سال آینده را از پیش دهد.

مسیلمه گفت: «کسانی را بگذار که حاصل را برای تو فراهم آرند و اینک یک نیمه را بگیر و برو» آنگاه مسیلمه برفت و یک نیمه را بیاورد که سجاح بر گرفت و سوی جزیره رفت و هذیل و عقه و زیاد را به جا گذاشت که باقیمانده را بگیرند.

در این هنگام خالد بن ولید به یمامه نزدیک شد و همگی متفرق شدند و سجاح همچنان در بنی تغلب ببود تا به سال جماعت معاویه آنها را جا به جا کرد.

و چنان بود که وقتی مردم عراق از پس علی بن ابی طالب تسلیم معاویه شدند، وی آنها را که طرفدار علی بودند از کوفه برون می‌کرد و کسانی از مردم شام و بصره و جزیره را که طرفدار وی بودند به جای آنها مقر می‌داد و اینان را «نواقل» عنوان دادند، از جمله قعقاع بن عمرو بن مالک را سوی ایلیای فلسطین فرستاد و گفت در محل بنی عقفان که منسوبان وی بودند مقیم شود و به محل بنی تمیم انتقالشان دهد، و آنها را از جزیره سوی کوفه فرستاد و در محل قعقاع جای داد. تاریخ طبری/ ترجمه ج‌4 1405 سخن از بنی تمیم و قضیه سجاح دختر حارث بن سوید ..... ص : 1396

بو بکر آمدند و گفتند: «خراج بحرین را برای ما مقرر دار و ضمانت می‌کنیم که هیچکس از قوم ما از دین نگردد.» ابو بکر چنان کرد و برای آنها مکتوبی نوشت و طلحة بن عبید الله در میانه رفت و آمد می‌کرد و تعدادی شاهد در نظر گرفتند که عمر از آن جمله بود و چون مکتوب را پیش وی بردند و در آن نگریست از شاهد شدن دریغ کرد و مکتوب را درید و آن را از میان برد، و طلحه خشمگین شد و پیش ابو بکر رفت و گفت: «تو امیری یا عمر؟» ابو بکر گفت: «امیر، عمر است اما از من اطاعت می‌کنند» و طلحه خاموش ماند.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1406

پس از آن اقرع و زبرقان در همه جنگها تا جنگ یمامه همراه خالد بودند، آنگاه اقرع به همراهی شرحبیل سوی دومه رفت.

 

سخن از بطاح و حوادث آن‌

 

ابن عطیة بن بلال گوید: وقتی سجاح سوی جزیره رفت، مالک بن نویره از رفتار خویش باز آمد و پشیمان شد و در کار خویش متحیر شد، وکیع و سماعه نیز زشتی رفتار خویش را بدانستند و به نیکی باز آمدند و از اصرار بگشتند و زکات را آماده کردند و پیش خالد آوردند که به آنها گفت: «چرا با این قوم همدلی کردید؟» گفتند: «به سبب خونی بود که از بنی ضبه می‌خواستیم و فرصتی به دست آورده بودیم.» بدینسان در دیار بنی حنظله چیز ناخوشایندی نماند، مگر مالک بن نویره و کسانی که به دور وی فراهم آمده بودند و در بطاح بودند، مالک در کار خویش متحیر و درمانده بود و نمی‌دانست چه بایدش کرد.

عمرو بن شعیب گوید: وقتی خالد آهنگ حرکت کرد از ظفر برون شد، کار اسد و غطفان و طی و هوازن سامان یافته بود و او سوی بطاح روان شد که نرسیده به جزن بود و مالک بن نویره آنجا بود. ولی مردم انصار به تردید افتادند و از خالد بازماندند و گفتند: «دستور خلیفه چنین نبود، خلیفه به ما دستور داد وقتی از کار بزاخه فراغت یافتیم و دیار قوم سامان گرفت، بمانیم تا وی نامه نویسد.» خالد گفت: «اگر به شما چنین دستور داده به من دستور داده بروم، سالار سپاه منم و خبرها به من می‌رسد، اگر هم نامه‌ای یا دستوری از او نرسد و فرصتی پیش آید که اگر خواهم بدو خبر دهم از دست برود، بدو خبر ندهم و فرصت را به کار گیرم.

و نیز اگر حادثه‌ای رخ دهد که خلیفه در باره آن دستوری نداده، باید ببینم بهترین

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1407

راه کار چیست و بدان عمل کنیم. اینک مالک بن نویره رو به روی ماست و من با مهاجران آهنگ او دارم و شما را به کاری که نخواهید وادار نمی‌کنم».

خالد برفت و انصاریان پشیمان شدند و همدیگر را به ملامت گرفتند و گفتند:

«اگر این قوم رفته، غنیمتی به دست آرند، شما محروم مانید و اگر حادثه‌ای برای آنها رخ دهد مردم از شما بیزاری کنند.» آنگاه انصار به جای مانده، همسخن شدند که به خالد ملحق شوند و کس سوی او فرستادند که بماند تا آنها برسند، پس از آن خالد برفت تا به بطاح رسید و کس را آنجا نیافت.

سوید بن مثعیه ریاحی گوید: وقتی خالد بن ولید به بطاح رسید کس آنجا نبود، مالک وقتی مردد شده بود مردم را متفرق کرده بود و از فراهم بودن منع کرده بود و گفته بود: «ای مردم بنی یربوع! ما عصیان امیران خویش کردیم که ما را به این دین خواندند و مردم را از آن بازداشتیم، اما توفیق نیافتیم و کاری نساختیم، من در این کار نگریستم و معلوم داشتم که آنها توفیق می‌یابند و این کار به دست کسان دیگر نمی‌افتد. مبادا با کسانی که رو به توفیق دارند مخالفت کنید، متفرق شوید و به این کار گردن نهید» بدین گونه مردم از بطاح متفرق شدند و مالک نیز سوی مقر خویش رفت.

وقتی خالد به بطاح رسید دسته‌ها فرستاد و گفت کسان را سوی اسلام بخوانند و هر که را نپذیرفت پیش وی آرند و اگر از آمدن ابا کرد خونش بریزند.

از جمله دستورهای ابو بکر این بود که وقتی به جایی فرود آمدید اذان گویید و اقامه نماز گویید، اگر مردم آنجا نیز اذان گفتند و اقامه نماز گفتند از آنها دست بدارید و اگر نگفتند به آنها حمله کنید و بکشید و به آتش بسوزید و به طرق دیگر نابود کنید، و اگر دعوت اسلام را پذیرفتند، از آنها پرسش کنید، اگر زکات را قبول دارند

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1408

از آنها بپذیرید، و اگر منکر زکات بودند بی گفتگو به آنها حمله کنید.

فرستادگان خالد، مالک بن نویره را با تنی چند از بنی ثعلبة بن یربوع از تیره عاصم و عبید و عرین و جعفر پیش وی آوردند اما در باره این جمع، میان گروه فرستادگان که ابو قتاده نیز با آنها بود اختلاف شد، ابو قتاده و گروهی دیگر شهادت دادند که بنی یربوعیان اذان گفته و اقامه نماز گفته‌اند و چون اختلاف بود، خالد گفت که آنها را بدارند. شبی سرد بود که سرما پیوسته فزونی می‌گرفت و خالد بانگزنی را گفت تا ندا دهد که اسیران خود را گرم کنید و کلمه ادفئوا که بانگزن به کار برد، در زبان مردم کنانه «بکشید» معنی می‌داد، و کسان پنداشتند که خالد فرمان قتل اسیران را داده و همه را بکشتند، و ضرار بن ازور، مالک بن نویره را بکشت. خالد که سرو- صدا را شنید برون شد اما کشتن اسیران به پایان رسیده بود و گفت: «وقتی خدا کاری را بخواهد به انجام می‌برد.» در باره اسیران مقتول اختلاف شد، ابو قتاده به خالد گفت: «این کار تو بود» خالد با او درشتی کرد و ابو قتاده خشمگین شد و سوی مدینه رفت و ابو بکر را بدید که با وی خشمگین شد و عمر در باره وی با ابو بکر سخن کرد و رضایت نداد مگر این که پیش خالد باز گردد. او بازگشت و همراه خالد به مدینه آمد.

پس از کشته شدن اسیران، خالد ام تمیم دختر منهال زن مالک بن نویره را به زنی گرفت و او را واگذاشت که دوران پاکی بسر برد، عربان زن گرفتن در ایام جنگ را خوش نداشتند و آنرا زشت می‌دانستند.

و چنان شد که عمر در باره کار خالد با ابو بکر سخن کرد و گفت: «خالد زود دست به شمشیر می‌برد، اگر این کار را به ناحق کرده باید از او قصاص گرفت» و در این باب بسیار سخن کرد.

ابو بکر هرگز عمال و سپاهیان خویش را قصاص نمی‌کرد و به جواب عمر گفت: «عمر آرام باش! خالد تأویلی کرده و خطا کرده، زبان از او برگیر».

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1409

پس از آن ابو بکر خونبهای مالک را بداد و به خالد نوشت که سوی مدینه آید. و چون بیامد و حکایت خویش بازگفت، ابو بکر عذر وی را پذیرفت اما در باره زن گرفتن وی که پیش عربان زشت بود توبیخش کرد.

عروة بن زبیر گوید: جمعی از فرستادگان خالد شهادت دادند که وقتی اذان گفتند و به اقامه گفتند و نماز کردند، قوم مالک بن نویره نیز چنین کردند و جمعی دیگر شهادت دادند که چنین نبوده و بدین سبب کشته شدند.» گوید: «پس از آن متمم بن نویره برادر مالک بیامد و قصاص خون وی را از ابو بکر می‌خواست و تقاضای آزادی اسیران داشت، و ابو بکر نامه نوشت که اسیران را آزاد کنند.» گوید: عمر اصرار داشت که ابو بکر خالد را عزل کند و می‌گفت: «وی زود دست به شمشیر می‌برد.» اما ابو بکر گفت: «نه، عمر! من شمشیری را که خداوند بر وی کافران کشیده در نیام نمی‌کنم».

سوید گوید: مالک بن نویره از همه کشتگان بیشتر موی داشت و مردم سپاه خالد با سرکشتگان اجاق ساختند و پوست همه سرها از آتش آسیب دید مگر سر مالک که دیگ پخته شد اما سر وی از آتش نسوخت از بس موی که داشت و موی انبوه پوست سر وی را از حرارت آتش محفوظ داشته بود.

گوید: متمم بن نویره در باره مالک شعر خواند و از کوچکی شکم وی سخن آورد و عمر که وقتی مالک پیش پیمبر آمده بود او را دیده بود گفت: «متمم، این جوری بود.» متمم گفت: «آری همانجور بود که می‌گویم.» عبد الرحمان بن ابی بکر گوید: از جمله دستورها که ابو بکر به سپاهیان داده بود این بود که وقتی به محلی رسیدید و صدای اذان شنیدید دست از آنها بدارید تا

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1410

از مردم بپرسید نارضایی آنها از چه بوده و اگر اذان نماز نشنیدید به آنها حمله کنید و بکشید و به آتش بسوزید.» گوید: از جمله کسانی که در باره اسلام مالک بن نویره شهادت دادند ابو قتاده، حارث بن ربعی سلمی، بود که با خدا پیمان نهاد که هرگز با خالد بن ولید به جنگ نرود.» ابو قتاده می‌گفت که وقتی سپاه مسلمانان به قوم مالک رسید شبانگاه بود و آنها سلاح برگرفتند و ما گفتیم: «ما مسلمانیم» آنها گفتند: «ما نیز مسلمانیم» گفتیم: «پس چرا سلاح برگرفته‌اید؟» گفتند: «چرا شما سلاح برگرفته‌اید؟» گفتیم: «اگر چنانست که می‌گویید، سلاح بگذارید» گوید: «و قوم سلاح بنهادند آنگاه نماز کردیم و آنها نیز نماز کردند.» بهانه خالد در باره قتل مالک بن نویره چنان بود که وی ضمن سخن با خالد گفته بود: «گمان دارم رفیق شما چنین و چنان گفته است.» خالد گفت: «پس او را رفیق خود نمی‌دانی؟» آنگاه وی را با کسانش پیش آورد و گردنشان را بزد.

گوید: چون خبر قتل آنها به عمر رسید در این باب با ابو بکر سخن کرد و گفت: «دشمن خدا به مرد مسلمانی حمله برد و او را بکشت، پس از آن بر زنش جست.» گوید: پس از آن خالد بیامد و صبحگاهان وارد مسجد شد و قبایی به تن داشت که زنگ آهن بر آن بود و عمامه‌ای به سر داشت که صد تیر در آن فرو برده بود.

وقتی خالد وارد مسجد شد عمر برخاست و تیرها را از عمامه او بیرون کشید

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1411

و در هم شکست و گفت: «ریا می‌کنی؟ یک مرد مسلمان را کشتی و بر زنش جستی، ترا سنگسار می‌کنم» اما خالد همچنان خاموش ماند و با عمر سخن نمی‌کرد و پنداشت که نظر ابو بکر در باره وی نیز همانند عمر است و چون به نزد ابو بکر رفت و حکایت خویش بگفت و عذر آورد ابو بکر عذر وی را پذیرفت و در باره حوادث جنگ از او در گذشت.

گوید: «و چون ابو بکر از خالد راضی شد و وی بیرون آمد به عمر که همچنان در مسجد نشسته بود گفت: «ای پسر ام شهله بیا» عمر بدانست که ابو بکر از وی راضی شده و با وی سخن نکرد و به خانه خویش رفت.

گوید: آنکه مالک بن نویره را کشته بود ضرارة بن ازور اسدی بود.

 

سخن از بقیه خبر مسیلمه کذاب و قوم وی که مردم یمامه بودند

 

قاسم بن محمد گوید: ابو بکر عکرمة بن ابی جهل را سوی مسیلمه کذاب فرستاد و شرحبیل را از دنبال او فرستاد، عکرمه در رفتن شتاب کرد که بر شرحبیل پیشدستی کند و شهرت او را ببرد و با قوم دشمن جنگ کرد و شکست خورد، شرحبیل وقتی از ماجرا خبر یافت در راه بماند و عکرمه ما وقع را ضمن نامه به ابو بکر خبر داد.

گوید: ابو بکر به جواب عکرمه نوشت: «ای پسر مادر عکرمه! بدین حال ترا نبینم و پیش من میا که مردم سست شوند، برو با حذیفه و عرفجه کمک کن و همراه آنها با اهل عمان و مهره جنگ کن و اگر نخواستند با سپاه خود برو و کار همه

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1412

مردمی را که در راه به آنها برمی‌خوری سامان بده و بروید تا در یمن و حضرموت به مهاجرین ابی امیه برسید.

و هم ابو بکر به شرحبیل نامه نوشت که همانجا بماند تا نامه دیگر بدو رسد، و چند روز پیش از آنکه خالد را سوی یمامه فرستد به شرحبیل نوشت که وقتی خالد بیامد و ان شاء الله از کار آنجا فراغت یافتید، سوی قضاعه رو و همراه با عمرو بن عاص، با مخالفان و مرتدان آنجا بجنگید.

وقتی خالد از بطاح پیش ابو بکر آمد و ابو بکر عذر او را بشنید و پذیرفت و از او خشنود شد، وی را سوی مسیلمه فرستاد و گفت تا همه کسان با او بروند.

سالار انصار ثابت بن قیس و براء بن فلان بودند و سالار مهاجران ابو حذیفه و زید بودند و هر یک از قبایل دیگر سالاری جدا داشت، خالد با شتاب پیش سپاهیان خود که در بطاح مقیم بودند برگشت و منتظر سپاهیان مدینه شد که چون بیامدند سوی یمامه حرکت کرد، در آن هنگام مردم بنی حنیفه جمعی انبوه بودند.

ابو عمرو بن علاء گوید: در آن هنگام مردم بنی حنیفه که در دهکده‌ها و صحرا مقیم بودند چهل هزار مرد جنگی داشتند و چون خالد نزدیک آنها رسید اسبابی را که متعلق به عقه و هذیل و زیاد بود فرو گرفت، و اینان چیزی از مسیلمه گرفته و آنجا مانده بودند که سجاح را به وی ملحق کند و خالد به قبایل بنی تمیم نوشت که آنها را براندند و از جزیرة العرب بیرون کردند.

و چنان شد که شرحبیل بن حسنه عجله کرد چنانکه عکرمة بن ابی جهل از پیش کرده بود و پیش از آنکه خالد برسد با مسیلمه جنگ انداخت و شکسته شد و از عرصه بدر شد و چون خالد بدو رسید ملامتش کرد.

خالد این اسبان را که صاحبان آن در اطراف یمامه بودند فرو گرفته بود از آن رو بیم داشت از پشت سر بدو حمله برند.

جابر بن فلان گوید: ابو بکر سلیط را به کمک خالد فرستاد تا عقبدار او باشد

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1413

که کس از پشت سر به او حمله نکند و چون نزدیک خالد رسید معلوم شد که سوارانی که به آن دیار آمده بودند پراکنده شده‌اند و گریخته‌اند، و سلیط محافظ و عقبدار مسلمانان بود.

و چنان بود که ابو بکر می‌گفت: «من اهل بدر را به کار نمی‌گیرم و می‌گذارمشان که با اعمال نیک خویش به پیشگاه خدا روند که برکت آنها و صلحای قوم از جنگیدنشان بهتر و سودمندتر است.» ولی عمر بن خطاب می‌گفت: «بخدا آنها را در کارها شرکت می‌دهم که با من همدلی کنند.» آثال حنفی گوید: مسیلمه با همه مدارا می‌کرد و به حلب کسان می‌کوشید و اهمیت نمی‌داد که مردم از کار زشت وی آگاه شوند. و چنان بود که نهار الرجال بن عنفوه با او بود، نهار الرجال پیش پیمبر صلی الله علیه و سلم رفته بود و قرآن خوانده بود و فقه دین آموخته بود و پیمبر او را فرستاده بود که مردم یمامه را تعلیم دهد و بر ضد مسیلمه تحریک کند و مسلمانان را تایید کند، ولی فتنه او برای بنی حنیفه بزرگتر از مسیلمه بود که وی شهادت می‌داد که از محمد صلی الله علیه و سلم شنیده که مسیلمه را در کار پیمبری خویش شریک کرده به همین جهت مردم بنی حنیفه تصدیق مسیلمه کردند و دعوت او را پذیرفتند و بدو گفتند که به پیمبر صلی الله علیه و سلم نامه نویسد و وعده کردند که اگر پیمبر دعوی او را نپذیرد مسیلمه را بر ضد وی کمک کنند.

به همین سبب بود که نهار الرحال هر چه می‌گفت مسیلمه می‌پذیرفت و به گفته وی کار می‌کرد.

و چنان بود که مسیلمه به نام پیمبر اذان می‌گفت و در اذان شهادت می‌داد که محمد رسول خداست و مؤذن وی عبد الله بن نواحه بود حجیر بن عمیر اقامه نماز می‌گفت و شهادت می‌گفت و چون حجیر به ادای شهادت می‌رسید، مسیلمه می‌گفت:

«حجیر واضح بگوی» و او بانگ خویش را بلند می‌کرد.

بدینسان مسیلمه در کار تایید خویش و تایید نهار الرجال می‌کوشید و مسلمانان

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1414

را به گمراهی می‌کشید و حرمت وی پیش کسان بالا گرفت.

گوید: مسیلمه در یمامه حرمی معین کرد و حرمت آنرا مقرر داشت و مردم پذیرفتند و اعتبار حرم یافت. دهات قبایل هم پیمان که از تیره‌های بنی اسید بودند در حرم بود. قبایل مذکور: سیحان و نماره و نمر و حارث بنی جروه بودند و اگر سالی حاصلخیز بود محصول مردم یمامه را غارت می‌کردند و به حرم پناه می‌بردند و اگر کسی به تعقیب آنها بود در حرم از تعقیب باز می‌ماند و اگر کسی تعقیب نمی‌کرد به منظور خویش رسیده بودند و این کار چندان مکرر شد که مردم از مسیلمه بر ضد آنها کمک خواستند.» اما مسیلمه گفت: «منتظرم در باره شما و اینان از آسمان وحی برسد.» آنگاه چنین گفت: «و اللیل الأطخم، و الذئب الأدلم، و الجذع الأزلم، ما انتهک اسید من محرم.» یعنی: قسم به شب تاریک و گرگ سیاه و بچه شتر گوش بریده که مردم اسید حرمت حرم را نشکسته‌اند.» کسان گفتند: «مگر غارت در حرم و تباه کردن اموال حرام شکستن حرمت حرم نیست؟» اسیدیان به غارت ادامه دادند و کسان از مسیلمه کمک خواستند و او گفت:

منتظرم وحی بیاید گفت: «و اللیل الدامس، و الذئب الهامس، ما قطعت اسید من رطب و لا یابس.» یعنی: «قسم به شب تاریک و گرگ درنده که اسید تر و خشکی نبریده‌اند.

کسان گفتند نخیل ما تر است که بریده‌اند و دیوارها خشک است که ویران کرده‌اند.

مسیلمه گفت: «بروید که حقی ندارید.» از جمله چیزها که برای کسان می‌خواند (و پنداشت وحی آسمان است. م)

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1415

این کلمات بود: «ان بنی تمیم قوم طهر لقاح، لا مکروه لهم و لا اتاوه، نجاورهم ما حیینا باحسان، نمنعهم من کل انسان، فاذا متنا فامرهم الی الرحمان.» یعنی: بنی تمیم قومی پاکیزه خوی و نتاج آوردند و از آسیب و خراج به دور، تا وقتی زنده‌ایم به نیکویی همسایه آنها باشیم، و آنها را از همگان محفوظ داریم و چون بمیریم کارشان با رحمان است.» و نیز می‌گفت: «و الشاة و الوانها، و اعجبها السود و البانها، و الشاه السود او اللبن الابیض، انه لعجب محض، و قد حرم المذق، فما لکم لا تمجعون.» یعنی: قسم به بز و رنگهای آن، عجبتر از همه بز سیاه است و شیرهای، آن که بز سیاه است و شیر سپید و این عجب خالص است، و آب به شیر آمیختن روا نیست، چرا شیر و خرما نمیخورند؟

و نیز می‌گفت: «یا ضفدع بن ضفدعین، نقی ما تنقین، اعلاک فی الماء و اسفلک فی الطین، لا الشارب تمنعین، و لا الماء تکدرین» یعنی: ای قورباغه فرزند دو قورباغه، آنچه بر میگزینی پاکیزه است بالایت در آب است و پایینت در گل است، نه مانع آبخواره شوی و نه آب را گل آلود کنی.

و نیز می‌گفت: «و المبذرات زرعا، و الحاصدات حصدا، و الذاریات قمحا و الطاحنات طحنا، و الخابزات خبزا، و الثاردات ثردا، و اللاقمات لقما، اهالة و سمنا.

لقد فضلتم علی اهل الوبر، و ما سبقکم اهل المدر، ریفکم فامنعوه. و المعتر فاووه. و الباغی فناووه.

یعنی: «و بذر پاشان کشتکار، و دروگران دروکار، و بوجاران گندم باد ده، و آسیا گران نرم کن، و نانوایان نان، و سازندگان ترید، و لقمه گیران لقمه، از پیه آب شده و روغن، شما را به چادرنشینان برتری داده‌اند، و شهرنشینان از شما پیشی نگرفته‌اند، از روستای خود دفاع کنید و مستمند را پناه دهید و با ستمگر دشمنی کنید.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1416

گوید: زنی از مردم بنی حنیفه پیش وی آمد که ام هیثم کنیه داشت و گفت:

«نخلهای ما بلند است و چاههایمان گود است، برای نخلها و چاههای ما دعا کن، چنانکه محمد برای مردم هزمان کرد.» مسیلمه گفت: «نهار! این زن چه می‌گوید؟» نهار الرجال گفت: «مردم هزمان پیش محمد صلی الله علیه و سلم آمدند و از گودی چاهها و بلندی نخلهای خویش شکایت کردند، محمد برای آنها دعا کرد و آب از چاهها بجوشید و بر آمد و نخلها فرود آمد و انتهای شاخ آن به زمین رسید و ریشه کرد که از آنجا بریده شد و نخلهای کوچک باردار شد و رشد آغاز کرد.» مسیلمه گفت: «در باره چاهها چه کرد؟» نهار الرجال گفت: «دلوی پر آب خواست و بر آن دعا خواند آنگاه چیزی از آن به دهان برد و مضمضه کرد و در دلو ریخت و آنرا ببردند و در چاهها ریختند و نخلهای خویش را از آن، آب دادند و سرشاخه‌ها چنان شد که گفتم و باقی نخل همچنان بماند.» و چون مسیلمه این بشنید دلوی پر آب بخواست و بر آن دعا خواند آنگاه چیزی از آن را به دهان برد و مضمضه کرد و به دلو ریخت که آنرا ببردند و در چاههای خویش ریختند و آب چاهها فرو رفت و نخلها از پای در آمد و پس از هلاک مسیلمه قضیه علنی شد.

نهار الرجال به مسیلمه گفت: «موالید بنی حنیفه را برکت ده.» گفت: «برکت دادن چیست؟» گفت: «مردم حجاز وقتی مولودی داشتند، آنرا پیش محمد صلی الله علیه و سلم می‌آوردند که انگشت به دهان وی می‌برد و دست به سرش می‌مالید.» و چنان شد که هر مولودی را پیش مسیلمه می‌آوردند که انگشت به دهان او می‌کرد و دست به سرش می‌مالید بی‌موی و الکن می‌شد، و این قضیه را پس از هلاک

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1417

مسیلمه علنی کردند.

و هم به مسیلمه گفتند: «به باغهای کسان در آی و در آنجا نماز کن چنانکه محمد صلی الله علیه و سلم می‌کرد.» و او به یکی از باغهای یمامه در آمد و نهار الرجال به صاحب باغ گفت: «چرا آب وضوی رحمان را به باغ خویش نمی‌دهی که سیراب شود و برکت یابی، چنانکه بنی مهریه یکی از خاندانهای بنی حنیفه کردند» و چنان بود که یکی از بنی مهریه پیش پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم رفت و آب وضوی او را بگرفت و به یمامه آورد و آنرا در چاه خویش ریخت و از آن آبیاری کرد و زمین وی که از آن پیش بیابانی بی‌حاصل بود سیراب شد و پیوسته سبز بود.

مسیلمه چنان کرد اما زمین کسان بایر شد که چیزی از آن نمی‌رویید.

یکبار نیز مردی پیش وی آمد و گفت: «برای زمین من دعا کن که شوره‌زار است، چنانکه محمد صلی الله علیه و سلم برای زمین سلمی دعا کرد.» مسیلمه گفت، «نهار! این چه می‌گوید؟» نهار الرجال گفت: «سلمی پیش پیمبر خدا آمد که زمینش شوره‌زار بود و پیمبر برای او دعا کرد و دلو آبی بدو داد و آب به دهان کرد و در آن ریخت و چون آب را در چاه خویش ریخت و زمین را آب داد خوب خوب و شیرین شد.» مسیلمه نیز چنان کرد و مرد برفت و آب دلو را در چاه خویش ریخت و زمینش را آب گرفت و هرگز خشک نشد و حاصل نیاورد.

یکبار نیز زنی بیامد و مسیلمه را به نخلستان خویش برد که برای آن دعا کند و در روز جنگ عقرباء همه خوشه‌های آن خشک شد.

قوم مسیلمه همه این چیزها را بدانستند و معلوم داشتند، اما تیره روزی بر- آنها چیره بود.

عمیر بن طلحه نمری گوید: پدرم به سوی یمامه رفته بود و گفته بود: «مسیلمه

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1418

کجاست؟» گفته بودند: «بگو پیمبر خدا» گفته بود: «نه تا او را ببینم» و چون پیش او رفته بود گفته بود: «تو مسیلمه‌ای؟» گفته بود: «آری» گفته بود: «کی پیش تو می‌آید؟» گفته بود: «رحمان» گفته بود: «در نور می‌آید یا در ظلمت؟» گفته بود: «در ظلمت» گفته بود: «شهادت می‌دهم که تو دروغگویی و محمد راستگو است، اما دروغگوی ربیعه را از راستگوی مضر بیشتر دوست داریم».

گوید: «پدرم در جنگ عقربا با مسیلمه کشته شد.» کلبی نیز این روایت را آورده ولی عبارت آخر چنین است که دروغگوی ربیعه را از راستگوی مضر بیشتر دوست دارم.

عبید بن عمیر گوید: وقتی مسیلمه از نزدیک شدن خالد خبر یافت در عقربا اردو زد و مردم را به یاری طلبید، و کسان سوی او می‌رفتند. مجاعة بن مراره با جماعتی برون شد تا از بنی عامر و بنی تمیم انتقام بگیرد که بیم داشت فرصت از دست برود، انتقامی که از بنی عامر می‌خواستند مربوط به خوله دختر جعفر بود که پیش آنها بود و نگذاشتند او را ببینند. انتقام وی از بنی تمیم نیز به سبب شتران وی بود که گرفته بودند.

خالد بن ولید شرحبیل بن حسنه را به کار گرفت و سالاری مقدمه را به خالد بن فلان مخزومی داد و زید و ابو حذیفه را برد و پهلوی سپاه گماشت.

مسیلمه نیز دو پهلوی سپاه خویش را به محکم و رجال سپرد.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1419

و خالد بیامد و شرحبیل با وی بود و چون به یک منزلی اردوگاه مسیلمه رسید سپاهیان وی به گروهی خفته هجوم بردند که به قولی چهل و به قولی شصت کس بودند، اینان مجاعه و یاران وی بودند. که خوابشان در ربوده بود و از دیار بنی عامر باز می‌گشتند که خوله دختر جعفر را گرفته بودند و همراه آورده بودند و شبانگاه به نزدیک یمامه مانده بودند سپاهیان خالد آنها را در حالی یافتند که عنان اسبان را زیر سر داشتند و از نزدیکی سپاه بی خبر بودند و چون بیدارشان کردند، پرسیدند: «شما کیستید؟» گفتند: «اینک مجاعه است و اینک حنیفه است» گفتند: «خدا شما را زنده ندارد» این بگفتند و آنها را به بند کردند و بماندند تا خالد بن ولید در رسید و همه را پیش وی بردند، خالد پنداشت اینان به استقبال وی آمده‌اند که با وی سخن کنند و گفت: «کی از آمدن ما خبر یافتید؟» گفتند: «از آمدن تو بی‌خبر بودیم، آمده بودیم انتقام خویش را از بنی عامر و تمیم بگیریم.» اگر واقع حال را می‌دانستند گفته بودند که از آمدن تو خبر یافتیم و پیش تو آمدیم.

خالد بگفت تا همه را بکشتند و همگی پیش روی مجاعة بن مراره جان دادند و گفتند: «اگر برای اهل یمامه خیر یا شری در نظر داری این را نگهدار و خونش را مریز.» خالد همه را بکشت و مجاعه را به عنوان گروگان به بند کرد.

ابو هریره گوید: «ابو بکر رجال را پیش خواند و سفارشهای خویش را با وی بگفت و او را سوی اهل یمامه فرستاد و پنداشت که او مردی راستگو است که تقاضای ابو بکر را پذیرفت.» گوید: «من و پیمبر یا جمعی که رجال بن عنفوه از آن جمله بود، نشسته بودیم و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1420

پیمبر گفت: «میان شما مردی هست که دندانش در جهنم از احد بزرگتر است.» و همه آن جمع حاضر بمردند و من و رجال بماندیم و من از عاقبت کار بیمناک بودم، تا وقتی که رجال با مسیلمه خروج کرد و به پیمبری او شهادت داد و فتنه وی از فتنه مسیلمه بزرگتر بود و ابو بکر خالد را سوی آنها فرستاد و برفت تا به بلندی یمامه رسید. مجاعة بن مراره که سالار بنی حنیفه بود با جماعتی از قوم خویش به وی برخورد که می‌خواست به خونخواهی بر بنی عامر حمله برد. گروه مجاعه بیست و سه سوار و پیاده بودند و شب خفته بودند که خالد در محل خفتنشان بر آنها تاخت و گفت:

«چه وقت از آمدن ما خبر یافتید؟» گفتند: «از آمدن شما خبر نداشتیم، به انتقامجویی خونی که پیش بنی عامریان داشتیم برون شده‌ایم.» خالد بگفت تا گردن آنها را بزدند و مجاعه را نگهداشت آنگاه سوی یمامه رفت و مسیلمه و بنی حنیفه که از آمدن وی خبر یافته بودند برون شدند و در عقربا اردو زدند که بر کنار یمامه بود و روستاها را پشت سر داشتند.

در عقربا شرحبیل بن مسیلمه گفت: «ای بنی حنیفه اکنون روز غیرت و حمیت است اگر امروز هزیمت شوید زنان به اسیری روند و بی عقد با آنها در آمیزند، برای حفظ کسان خویش بجنگید و زنان خود را مصون دارید» و در عقربا جنگ کردند.

و چنان بود که پرچم مهاجران به دست سالم وابسته ابی حذیفه بود، بدو گفتند:

«از کار تو بیمناکیم» گفت: «در این صورت حافظ قرآن بدی هستم» پرچم انصاریان به دست ثابت بن قیس بود و قبایل عرب هر کدام پرچمی داشتند.

مجاعه که اسیر بود با ام تمیم در خیمه وی بود و مسلمانان حمله آوردند و کسانی از بنی حنیفه به خیمه ام تمیم در آمدند و خواستند او را بکشند اما مجاعه مانع

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1421

شد و گفت: «من او را پناه داده‌ام که زنی آزاده است» و آنها را از کشتن ام تمیم بازداشت.

پس از آن مسلمانان باز آمدند و حمله کردند و مردم بنی حنیفه هزیمت شدند و محکم بن طفیل گفت: «ای بنی حنیفه وارد باغ شوید که من دنباله شما را حفظ می‌کنم.» و ساعتی بجنگید آنگاه خدا وی را بکشت و به دست عبد الرحمن بن ابی بکر کشته شد.

کافران به باغ در آمدند و وحشی مسیلمه را بکشت، یکی از انصار نیز ضربتی بزد و در قتل وی شریک بود.

محمد بن اسحاق نیز روایتی چون این دارد جز اینکه گوید: «صبحگاهان خالد بن ولید مجاعه و همراهان وی را که دستگیر شده بودند پیش خواند و گفت:

«ای مردم بنی حنیفه شما چه می‌گویید؟» گفتند: «می‌گوییم یک پیمبر از شما و یک پیمبر از ما.» و چون این سخن بشنید آنها را از دم شمشیر گذرانید و چون یکی از آنها که ساریة بن عامر نام داشت با مجاعة بن مراره بماندند، ساریه به خالد گفت: «اگر برای این دهکده خیر یا شر می‌خواهی، این مرد، یعنی مجاعه را نگهدار» و خالد بگفت تا مجاعه را به بند کردند و وی را به ام تمیم زن خویش سپرد و گفت: «با وی نکویی کن.» آنگاه خالد برفت تا به نزدیک یمامه بر تپه کوتاهی که مشرف بر آنجا بود فرود آمد و اردو زد و مردم یمامه با مسیلمه بیرون شدند و رجال بر مقدمه آنها بود.

ابو جعفر گوید: در روایت ابن اسحاق رحال با حای بی نقطه آمده، گوید: وی رحال بن عنفوة بن نهشل بود و یکی از بنی حنیفه بود که مسلمان شده بود و سوره بقره را آموخته بود و چون به یمامه آمد شهادت داد که پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1422

مسیلمه را در کار پیمبری شریک کرده است، و فتنه او برای مردم یمامه از مسیلمه بزرگتر بود.

گوید: و چنان بود که مسلمانان به جستجوی رحال بودند و امید داشتند که وی به سبب مسلمانی در کار مردم یمامه خلل آرد اما وی با مقدمه بنی حنیفه به آهنگ جنگ مسلمانان آمد.

در آن هنگام خالد بن ولید بر تخت خویش نشسته بود و سران قوم پیش وی بودند و مردم به صف بودند و او در میان مردم بنی حنیفه برق شمشیر را بدید و گفت:

«ای گروه مسلمانان بشارت که خدا شر دشمن را از شما برداشت و ان شاء الله در قوم اختلاف افتاد.» اما مجاعه که پشت سر او بود و بند آهنین داشت نیک نگریست و گفت: «نه بخدا چنین نیست این شمشیر هندی است که برای آنکه نشکند در آفتاب گرفته‌اند که نرم شود» و چنان بود که او گفته بود.

گوید: و چون مسلمانان، جنگ آغاز کردند نخستین کسی که با آنها رو به رو شد رحال بن عنفوه بود که خدا او را بکشت.

ابو هریره گوید: روزی که من و رحال بن عنفوه در مجلس پیمبر بودیم او صلی الله علیه و سلم گفت: «ای حاضران به روز قیامت در جهنم دندان یکی از شما از احد بزرگتر است.» گوید: و آن کسان همه در گذشتند و من و رحال بماندیم و پیوسته از عاقبت کار بیمناک بودم تا شنیدم که رحال بر ضد مسلمانان خروج کرده و مطمئن شدم و بدانستم که آنچه پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم فرموده بود حق بود.

گوید: مسلمانان با دشمن رو به رو شدند و هرگز در مقابله با عربان جنگی چنان سخت نداشته بودند و مردم بنی حنیفه تا به نزد خالد و مجاعه پیش آمدند و خالد از خیمه خویش در آمد و جمعی از دشمنان وارد خیمه وی شدند که ام تمیم زن خالد و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1423

و مجاعه نیز آنجا بودند و یکی از آنها با شمشیر به ام تمیم حمله برد و مجاعه گفت:

«دست بدار که این در پناه من است و زنی آزاده است، بروید با مردان بجنگید.» و آنها خیمه را با شمشیرها بدریدند.

آنگاه مسلمانان همدیگر را بخواندند. ثابت بن قیس گفت: «ای گروه مسلمانان خودتان را بد عادت داده‌اید، خدایا من از آنچه اینان، یعنی مردم یمامه، می‌پرستند بیزارم و از رفتار اینان یعنی مسلمانان نیز بیزارم». این بگفت و با شمشیر حمله برد و جنگید تا کشته شد.

و چون مسلمانان از پیش بارهای خویش عقب نشستند زید بن خطاب گفت:

«از اینجا کجا می‌روید؟» و جنگ کرد تا کشته شد.

پس از آن براء بن مالک برادر انس بن مالک به پا خاست و چنان بود که وقتی در جنگ حضور داشت تب او را می‌گرفت و می‌باید مردان بر او بنشینند و زیر آنها چندان بلرزد تا جامه خویش را تر کند، و چون زهرابش می‌ریخت، مانند شیر غران می‌شد و چون کار جنگ را بدید چنان شد که می‌شده بود و کسان بر او نشستند و چون جامه خویش را تر کرد برجست و گفت: «ای گروه مسلمانان کجا می‌روید، من براء بن مالکم سوی من آیید.» و جمعی از کسان باز آمدند و با دشمنان جنگ کردند تا خدا آنها را بکشت و پیش رفتند تا به محکم بن طفیل رسیدند که داور یمامه بود و چون جنگ پیش وی افتاد گفت: «ای مردم بنی حنیفه! بخدا زنان شما را به زور می‌برند و بی مهر با آنها همخوابه می‌شوند هر چه حمیت دارید به کار برید». این بگفت و جنگی سخت کرد و عبد الرحمان بن ابی بکر تیری بینداخت که به گلوگاه وی رسید و کشته شد.

آنگاه مسلمانان به سختی حمله بردند و دشمن را سوی باغ راندند که به مناسبت همین جنگ باغ مرگ نام گرفت و دشمن خدا مسیلمه کذاب آنجا بود و براء بن مالک گفت: «ای مسلمانان مرا در باغ پیش آنها افکنید.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1424

کسان گفتند: «هرگز چنین نکنیم.» براء گفت: «شما را بخدا مرا در باغ افکنید.» مسلمانان او را بگرفتند و بالای دیوار بردند که در باغ جست و پشت در باغ چندان جنگ کرد که در را بگشود و مسلمانان وارد شدند و جنگ کردند تا خدا عز و جل مسیلمه دشمن خدا را بکشت که وحشی وابسته جبیر بن مطعم با یکی از مردم انصار در کشتن وی شرکت داشتند و هر کدام ضربتی بدو زدند وحشی زوبین خود را به او زد و انصاری با شمشیر ضربتی زد. وحشی می‌گفت: «خدا می‌داند کدام یک از ما او را کشته‌ایم.» عبد الله بن عمر گوید: «آن روز شنیدم که یکی بانگ می‌زد غلام سیاه، مسیلمه را کشت.» عبید بن عمیر گوید: رجال بن عنفوه مقابل زید بن خطاب بود و چون دو صف نزدیک شد زید گفت: «رجال سوی خدا بازگرد که از دین بگشته‌ای و دین ما برای تو و دنیایت بهتر است.» اما رجال ابا کرد و در هم آویختند و رجال کشته شد و کسانی از بنی حنیفه که در کار مسیلمه بصیرت داشتند به قتل رسیدند. آنگاه مسلمانان همدیگر را تشجیع کردند و هر دو گروه حمله بردند و مسلمانان جولان دادند تا به اردوگاه خویش رسیدند و دشمن به اردوگاهشان راه یافت و طناب خیمه‌ها را ببریدند و خیمه‌ها را در هم ریختند و به اردوگاه پرداختند و مجاعه را گشودند و خواستند ام تمیم را بکشند که مجاعه او را پناه داد. و گفت: «نیکو زن خانه‌ایست.» در این هنگام زید و خالد و ابو حذیفه به ترغیب همدیگر پرداختند و کسان سخن کردند و بادی سخت پر غبار می‌وزید. زید گفت: «بخدا سخن نکنم تا دشمن را هزیمت کنیم یا به پیشگاه خدا روم و حجت خویش با وی بگویم ای مردم، دندانها را به هم فشارید و به دشمن ضربت زنید و پیش روید» و چنین کردند و دشمنان را پس

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1425

راندند و از اردوگاه خویش دور کردند و زید رحمه الله کشته شد و ثابت بن قیس سخن کرد و گفت: «ای گروه مسلمانان شما حزب خدایید و اینان حزب شیطانند، عزت خاص خدا و پیمبر و احزاب اوست، مانند من عمل کنید» آنگاه به دشمن حمله برد و پسشان راند.

ابو حذیفه گفت: «ای اهل قرآن، قرآن را به عمل زینت کنید» و حمله برد و دشمن را عقب نشاند و او رحمه الله کشته شد.

خالد بن ولید حمله برد و به محافظان خود گفت: «مرا از پشت سر نزنند» و چون مقابل مسیلمه رسید منتظر فرصت بود و مسیلمه را می‌نگریست.

سالم بن عبد الله گوید: وقتی آن روز پرچم را به من دادند گفتم: «نمی‌دانم برای چه پرچم را به من داده‌اید، شاید گفتید حافظ قرآن است و او نیز مانند پرچمدار پیشین پایمردی می‌کند تا کشته شود؟» گفتند: «آری، ببین چگونه عمل می‌کنی» گفت: «بخدا حافظ قرآن بدی باشم اگر پایمردی نکنم» کسی که پیش از سالم پرچم را به دست داشته بود عبد الله بن حفص بن غانم بود.

ابن اسحاق گوید: وقتی مجاعه به مردم بنی حنیفه که می‌خواستند ام تمیم را بکشند گفت: «به کار مردان پردازند» گروهی از مسلمانان همدیگر را ترغیب کردند و جانفشانی کردند و همگان بکوشیدند و کسانی از یاران پیمبر صلی الله علیه و سلم سخن کردند و زید بن خطاب گفت: «بخدا سخن نکنم تا ظفر یابم یا کشته شوم شما نیز چون من عمل کنید». این بگفت و حمله برد و یاران وی به دشمن حمله کردند.

ثابت بن قیس گفت: «ای گروه مسلمانان خودتان را بد عادت داده‌اید، ای گروه مسلمانان به من بنگرید تا حمله را به شما یاد دهم.» زید بن خطاب رحمه الله در جنگ دشمن کشته شد.

سالم گوید: وقتی عبد الله بن عمر از جنگ یمامه بازگشت عمر بدو گفت: «چرا

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1426

پیش از زید کشته نشدی، زید کشته شد و تو زنده ماندی!» عبد الله گفت: «علاقه داشتم به شهادت رسم اما عمرم مانده بود و خدا او را به شهادت گرامی داشت.» سهل گوید: عمر به عبد الله گفت: «وقتی زید کشته شد چرا تو بازگشتی، چرا چهره از من نهان نکردی؟» عبد الله گفت: «زید از خدا شهادت خواست که به او عطا کرد و من کوشیدم که به شهادت برسم و خدا به من عطا نکرد.» عبید بن عمیر گوید: در جنگ یمامه مهاجران و انصار بادیه‌نشینان را ترسو خواندند و بادیه‌نشینان نیز آنها را ترسو خواندند. بادیه‌نشینان گفتند: «صف خود را مشخص کنید که از فرار شرمگین باشیم و بدانیم که کی فرار می‌کند.» و چنین کردند.

مردم حضری گفتند: «ای مردم بادیه‌نشین ما رسم جنگ حضریان را بهتر از شما دانیم.» بادیه‌نشینان گفتند: «حضریان جنگ کردن نتوانند و ندانند جنگ چیست و اگر صف شما مشخص شود خواهید دید که خلل از کجا می‌آید.» و چون صفها مشخص بود، جنگی سخت‌تر و پرخطرتر از آن روز کس ندیده بود و معلوم نشد کدام گروه بیشتر شجاعت نمودند ولی تلفات مهاجر و انصار از بادیه‌نشینان بیشتر بود و باقی‌ماندگان سخت به زحمت بودند.

در گرما گرم جنگ عبد الرحمن بن ابی بکر تیری به محکم زد و او در حال سخن گفتن بود و تیر به گلوگاهش رسید و جان داد و زید بن خطاب نیز رجال بن عنفوه را کشت.

یکی از مردان بنی سحیم که در جنگ یمامه با خالد بن ولید بوده بود گوید:

وقتی کار جنگ بالا گرفت و جنگی سخت بود و دمی بر ضرر مسلمانان بود و دم دیگر

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1427

بر ضرر کافران بود، خالد گفت: «ای مردم! صفها را مشخص کنید تا شجاعت هر قوم را معلوم داریم و بدانیم خلل از کجا می‌آید.» پس مردم حضری و بادیه‌نشین و اهل قبایل از همدیگر مشخص شدند و هر قوم با پرچم خویش ایستادند و همگان به جنگ پرداختند.

بادیه‌نشینان گفتند: «اکنون ضعیفان و زبونان بیشتر کشته می‌شوند» و بسیار کس از حضریان کشته شد و مسیلمه ثبات ورزید و کافران به دور او حلقه بودند و خالد بدانست که تا مسیلمه زنده است جنگ ادامه دارد و مردم بنی حنیفه را از فزونی کشتگان باک نبود.

بدین سبب خالد شخصا پیش رفت و چون جلو صف دشمن رسید، هماورد خواست و نام خویش را یاد کرد و گفت: «من پسر ولید العودم، من پسر عامر وزیدم» سپس شعار مسلمانان را که یا محمدا بود به بانگ بلند بگفت و هر که با وی رو به رو شد کشته شد.

خالد رجز می‌خواند و می‌گفت: «من فرزند مشایخم و شمشیری سخت دارم» و هر کس با وی رو به رو می‌شد از پا در می‌آمد، و مسلمانان نیرو گرفتند و به نابودی دشمن پرداختند و چون خالد به نزدیک مسیلمه رسید بانگ برآورد.

و چنان بود که پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم فرموده بود: «مسیلمه شیطانی دارد که همیشه به فرمان اوست و چون شیطانش بر او مسلط شود دهانش کف کند و گوشه لبانش چون دو مویز شود و هر وقت قصد کار خیری کند شیطانش مانع او شود هر وقت به او دست یافتید امانش مدهید.» چون خالد به مسیلمه نزدیک شد او را ثابت دید و کافران به دور او حلقه بودند و بدانست که تا از پای در نیاید آتش جنگ فرو ننشیند و مسیلمه را بخواند که بر او دست تواند یافت، و چون بیامد چیزهایی را که مسیلمه می‌خواست بر او عرضه کرد و گفت: «اگر نصف زمین را به تو دهیم کدام نصف را به ما می‌دهی؟» و چون مسیلمه

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1428

می‌خواست سخنی گوید روی می‌گردانید و از شیطان خود رای می‌خواست که نمی‌گذاشت بپذیرد یکبار که روی گردانیده بود خالد بدو حمله برد که مقاومت نیارست و بگریخت و شکست در دشمن افتاد و خالد کسان را ترغیب کرد و گفت:

«امانشان ندهید» و مسلمانان حمله بردند که دشمنان هزیمت شدند.

هنگامی که مردم از دور مسیلمه می‌گریختند کسانی بدو گفتند: «وعده‌ها که به ما می‌دادی چه شد؟» گفت: «از کسان خود دفاع کنید.» گوید: «آنگاه محکم بانگ زد که ای مردم بنی حنیفه سوی باغ روید» و وحشی به مسیلمه رسید که کف به دهان آورده بود و از فرط خشم بی‌خود بود و زوبین سوی وی افکند که از پای در آمد و مسلمانان از دیوارها و درها به باغ مرگ ریختند و در نبردگاه و در باغ مرگ ده هزار کس کشته شد.

ابن اسحاق گوید: وقتی مسلمانان مشخص شدند و پایمردی کردند و بنی حنیفه عقب نشستند مسلمانان به تعقیب آنها بودند و به کشتن دشمنان پرداختند و تا نزدیک باغ مرگ عقبشان راندند.

گوید: در باره قتل مسیلمه به نزدیک باغ اختلاف شد، کسانی گفته‌اند که وی در باغ کشته شد، و دشمنان به باغ پناه بردند و در ببستند و مسلمانان اطراف باغ را گرفتند و براء بن مالک بانگ زد که ای گروه مسلمانان مرا روی دیوار ببرید و چنان کردند و چون در باغ نگریست بلرزید و بانگ زد که پایینم بیارید و بار دیگر گفت: «مرا بالای دیوار ببرید»، آنگاه گفت: «وای بر این» به سبب آنکه بیمناک بود و باز گفت: «مرا روی دیوار ببرید» و چون بالای دیوار رسید در باغ جست و مقابل در باغ بدشمن هجوم برد تا مسلمانان که بیرون بودند در را گشودند و در باغ را بستند و کلید آنرا از دیوار بیرون انداختند و جنگی سخت کردند که مانند آن دیده نشده بود و همه کافران که در باغ بودند نابود شدند و خدا مسیلمه را بکشت. مردم بنی حنیفه به مسیلمه گفته بودند:

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1429

«وعده‌ها که به ما می‌دادی چه شد؟» مسیلمه گفت: «از کسان خود دفاع کنید.» ابن اسحاق گوید: وقتی بانگ بر آمد که بنده سیاه مسیلمه را کشت خالد مجاعه را که در بند بود همراه آورد تا مسیلمه و سران سپاه دشمن را بدو نشان دهد و چون بر رجال گذشت او را نشان داد.

هم او گوید: «وقتی مسلمانان از کار مسیلمه فراغت یافتند به خالد خبر دادند و او با مجاعه که در بند بود برفت تا مسیلمه را به او نشان دهد. مجاعه کشتگان را به خالد نشان می‌داد تا به محکم بن طفیل گذشت که مردی تنومند و نکو منظر بود و چون خالد او را بدید گفت: «این مسیلمه است؟» مجاعه گفت: «نه بخدا این بهتر و گرامی‌تر از مسیلمه است. این داور یمامه است.» گوید: همچنان کشتگان را به خالد نشان می‌داد تا وارد باغ شد و کشتگان را برای وی زیر و رو می‌کردند و به کوتوله زرد نبوی بینی فرو رفته‌ای رسید و مجاعه بدو گفت: «این حریف شماست که از کار وی فراغت یافتید؟» خالد گفت: «همین بود که آن کارها می‌کرد.» مجاعه گفت: «بله همین بود، بخدا مردم شتابجو به مقابله شما آمده‌اند و بیشتر کسان در قلعه‌ها مانده‌اند.» خالد گفت: «چه می‌گویی؟» گفت: «واقع همین است، بیا تا از طرف قوم خویش با تو صلح کنم.» ضحاک گوید: یکی از بنی عامر بن حنیفه بود که از همه مردم گردن کلفت‌تر بود و اغلب بن عامر نام داشت. و چون به روز یمامه مشرکان هزیمت یافتند و مسلمانان آنها را در میان گرفتند، در کار مقاومت جانفشانی کرد و چون مسلمانان به تحقیق کار کشتگان پرداختند، یکی از مردم انصار که ابو بصیره کنیه داشت با تنی چند بر او

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1430

گذشت و چون ابو اغلب را دیدند که در میان کشتگان افتاده و پنداشتند جان داده است، گفتند: «ای ابو بصیره تو پنداشته‌ای و هنوز هم می‌پنداری که شمشیرت سخت بران است، اینک گردن مرده اغلب را بزن اگر آنرا بریدی آنچه در باره شمشیر تو شنیده‌ایم درست است.» ابو بصیره چون این سخن بشنید شمشیر کشید و سوی اغلب رفت که او را مرده می‌پنداشتند و چون نزدیک وی رسید اغلب از جای جست و روان شد و ابو بصیره به دنبال او رفت و همی گفت: «من ابو بصیره انصاریم» و اغلب روان شد و پیوسته بیشتر از ابو بصیره فاصله گرفت و هر بار که ابو بصیره آن سخن بر زبان می‌راند اغلب می‌گفت: «دویدن برادر کافر خویش را چگونه می‌بینی؟» و از دسترس او دور شد.

قاسم بن محمد گوید: «وقتی خالد از کار مسیلمه و سپاه وی فراغت یافت عبد الله- بن عمر و عبد الرحمان بن ابی بکر بدو گفتند: «با سپاه برویم و نزدیک قلعه‌ها فرود آییم.» خالد گفت: «بگذارید سواران بفرستم و آنها را که بیرون قلعه‌ها هستند، جمع آورم، آنگاه در کار قلعه‌ها بنگرم.» آنگاه خالد سواران فرستاد که آنچه مال و زن و فرزند یافتند بگرفتند و در اردوگاه نهادند، پس از آن ندای حرکت داد که به نزدیک قلعه‌ها فرود آید. مجاعه گفت: «بخدا مردم شتابجو به مقابله شما آمده‌اند و قلعه‌ها پر از مرد جنگی است بیا تا در باره باقیماندگان با تو صلح کنم.» و با خالد صلح کرد که اموال بگیرند و متعرض نفوس نشوند. آنگاه مجاعه گفت: «بروم و با قوم مشورت کنم و در این کار بنگریم و سپس سوی تو باز گردم.» این بگفت و سوی قلعه‌ها رفت که جز زن و فرزند و پیران و واماندگان قوم، در آن کس نبود و زنان را مسلح کرد و گفت گیسو فرو ریزند و از بالای قلعه‌ها نمایان شوند تا

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1431

او باز گردد. آنگاه پیش خالد آمد و گفت: «صلح مرا نپذیرفتند و بعضی از آنها بخلاف رای من بالای قلعه‌ها رفته‌اند و کار آنها به من مربوط نیست.» خالد بالای قلعه‌ها را بدید که از انبوه کسان سیاه بود، و مسلمانان از جنگ وامانده بودند و اقامتشان دراز شده بود و می‌خواستند فیروزمند باز گردند و نمی‌دانستند، اگر مردان جنگی در قلعه باشد و جنگ ادامه یابد چه خواهد شد. از مردم مهاجر و انصار، از ساکنان خود مدینه سیصد و شصت کس کشته شده بود. و از مهاجران و تابعان جز اهل مدینه ششصد کس کشته شده بود که سیصد مهاجر و سیصد تابعی بود یا بیشتر.

گوید: به روز یمامه ثابت بن قیس کشته شد که به ضربت یکی از مشرکان از پای درآمد، پای وی قطع شده بود و پای قطع شده را گرفت و سوی قاتل خویش افکند و او را کشت و جان داد.

از مردم بنی حنیفه نیز در دشت عقربا هفت هزار کس کشته شد و در باغ مرگ نیز هفت هزار کس کشته شد.

ضرار بن ازور در باره روز یمامه شعری گفت که خلاصه مضمون آن چنین است:

«اگر از باد جنوب بپرسید از روز عقربا و ملهم سخن آرد» «هنگامی که خون بدره روان بود،» «و سنگها از خون قوم رنگ گرفت» «در آن هنگام نیزه و تیر به کار نمی‌آمد» «فقط شمشیر آبدار به کار بود» «اگر کفار به راه دیگر روند» «من مسلمانم و پیرو دینم» «و جهاد می‌کنم که جهاد غنیمت است»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1432

«و خدا به کار مرد مجاهد داناتر است.» ابن اسحاق گوید: وقتی مجاعه به خالد گفت بیا تا در باره قوم خویش با تو صلح کنم، جنگ او را خسته کرده بود، و از سران مسلمانان بسیار کس کشته شده بود و دل به ملایمت داشت و می‌خواست صلح کند و با مجاعه صلح کرد که طلا و نقره و سلاح بگیرد و یک نیمه اسیران را ببرد آنگاه مجاعه گفت: «پیش قوم خویش روم و کار خویش را با آنها بگویم.» این بگفت و برفت و به زنان گفت: «مسلح شوید و بالای قلعه‌ها روید» زنان چنان کردند و مجاعه سوی خالد باز آمد و گفت: «صلح را نپذیرفتند، اگر می‌خواهی کاری کن که قوم را راضی کنم.» خالد گفت: «چه کنم؟» مجاعه گفت: «یک چهارم دیگر از اسیران را بگذاری و تنها یک چهارم اسیران را بگیری.» خالد گفت: «به همین قرار با تو صلح می‌کنم.» و چون کار صلح به سر رفت و قلعه‌ها را بگشودند جز زن و فرزند در آن نبود.

خالد به مجاعه گفت: «مرا فریب دادی.» مجاعه گفت: «قوم منند، جز این چه می‌توانستم کرد.» سهل بن یوسف گوید: پس از جنگ یمامه مجاعه به خالد گفت: «اگر خواهی نصف اسیران را با همه طلا و نقره و سلاح بگیری می‌پذیرم و با تو نامه صلح می‌نویسم.» گوید: خالد پذیرفت و مقرر شد که طلا و نقره و سلاح و یک نیمه اسیران را بگیرد با یک باغ از هر دهکده به انتخاب خالد و یک مزرعه به انتخاب وی، بر این قرار کار صلح سر گرفت و خالد او را رها کرد و گفت: «تا سه روز فرصت دارید،

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1433

اگر تمام نکردید و نپذیرفتید به شما حمله می‌کنم و جز کشتار کاری نیست و سخنی نمی‌پذیریم.» مجاعه سوی قوم خویش رفت و گفت: «اینک صلح را بپذیرید» اما سلمة بن عمیر حنفی گفت: «بخدا نمی‌پذیریم، مردم دهکده‌ها و غلامان را فراهم می‌کنیم و می‌جنگیم و با کس صلح نمی‌کنیم که قلعه‌ها استوار است و آذوقه فراوان و زمستان در پیش.» مجاعه گفت: «تو مردی شومی و از اینکه من حریف را فریب داده‌ام و صلح را پذیرفته‌اند مغرور شده‌ای، مگر کسی از شما مانده که مایه خیر باشد و دفاع تواند کرد؟ من این کار کردم تا چنانکه شرحبیل بن مسیلمه گفته نابود نشوید.» آنگاه مجاعه با شش کس دیگر برون شد و پیش خالد رفتند و گفت: «به زحمت پذیرفتند، مکتوب صلح را بنویس.» گوید: و نامه صلح را چنین نوشتند:

«این شرایط صلح است میان خالد بن ولید و سلمة بن عمیر و» «فلان و فلان، مقرر شد که طلا و نقره و یک نیمه اسیر و سلاح و مرکب» «بگیرد، و از هر دهکده یک باغ بگیرد و یک مزرعه بشرط آنکه مسلمان» «شوند، و چون مسلمان شوند در امان خدایند، و خالد بن ولید و ابو بکر و» «همه مسلمانان عهده‌دار وفا به شرایط صلحند.» ابو هریره گوید: «وقتی مجاعه با خالد صلح کرد، شرایط صلح چنان بود که خالد همه طلا و نقره و سلاح بگیرد و از هر ناحیه باغی انتخاب کند و یک نیمه اسیران را بگیرد و قوم نپذیرفتند، اما خالد گفت: «تا سه روز فرصت دارید.» گوید: سلمة بن عمیر گفت: «ای مردم بنی حنیفه! برای حفظ کسان خود بجنگید و صلح نکنید که قلعه استوار است و آذوقه بسیار و زمستان در پیش.» اما مجاعه گفت: «ای بنی حنیفه فرمان سلمه را مبرید که وی مردی شوم است

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1434

اطاعت من کنید پیش از آنکه بلیه‌ای که شرحبیل بن مسیلمه گفت به شما رسد و زنان را به اسیری برند و بی مهر با آنها همخوابه شوند و مردم اطاعت او کردند و فرمان سلمه را نبردند و صلح را پذیرفتند.

چنان بود که ابو بکر رضی الله عنه همراه سلمة بن سلامه بن وقش نامه‌ای برای خالد فرستاد و دستور داده بود اگر خدای عز و جل وی را بر بنی حنیفه ظفر داد همه ذکور بالغ را بکشد و سلامه هنگامی نامه ابو بکر را آورد که خالد صلح کرده بود و صلح را رعایت کرد. مردم بنی حنیفه برای بیعت و بیزاری از گذشته پیش خالد آمدند که در اردوگاه بود و چون فراهم آمدند سلمه بن عمیر به مجاعه گفت: «از خالد اجازه بگیر که در باره حاجت خویش و نیکخواهی او با وی سخن کنم»، وی قصد داشت که خالد را به غافلگیری بکشد.

و چون مجاعه با خالد سخن کرد اجازه داد و سلمة بن عمیر که شمشیری همراه داشت بیامد که مقصود خویش را انجام دهد و خالد پرسید: «این کیست که می‌آید؟» مجاعه گفت: «این همانست که در باره وی با تو سخن کردم و اجازه دادی بیاید.» خالد گفت: «او را از پیش من بیرون کنید» و سلمه را بیرون کردند و چون جستجو کردند شمشیر را با وی یافتند و او را لعنت کردند و ناسزا گفتند و به بند کردند و گفتند: «می‌خواستی قوم خویش را نابود کنی بخدا می‌خواستی بنی حنیفه هلاک شوند و زن و فرزندشان به اسیری رود، بخدا اگر خالد بداند که تو سلاح همراه داشته‌ای ترا می‌کشد و اطمینان نداریم که اگر خبر یابد به سزای عمل تو مردان بنی حنیفه را نکشد و زنان را اسیر نکند که پندارد آنچه کرده‌ای با رضایت و اطلاع ما بوده است.» پس او را به بند کردند و در قلعه بداشتند و مردم بنی حنیفه پیوسته برای بیزاری

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1435

نمودن از گذشته و اظهار مسلمانی پیش خالد می‌شدند و سلمه پیمان کرد که دست به کاری نزند و از او در گذرند اما نپذیرفتند که به سبب حمق وی از کارش اطمینان نداشتند.

و چنان شد که شبانگاه سلمه از قلعه بگریخت و وارد اردوگاه خالد شد و نگهبانان به او بانگ زدند و مردم بنی حنیفه نگران شدند و به دنبال وی آمدند و در باغی او را بگرفتند که با شمشیر به کسان حمله برد و با سنگ او را بزدند و شمشیر به گلوی خویش کشید که رگهایش ببرید و در چاهی افتاد و بمرد.

ضحاک بن یربوع به نقل از پدرش گوید: خالد در باره همه مردم با بنی حنیفه صلح کرد بجز آنها که در آغاز جنگ در عرض و قریه اسیر شده بودند و آنها را پیش ابو بکر فرستاده بود و تقسیم شده بودند و اینان از مردم بنی حنیفه یا قیس بن ثعلبه یا تیره یشکر بودند و پانصد کس بودند.» محمد بن اسحاق گوید: آنگاه خالد به مجاعه گفت: «دختر خویش را به زنی به من ده» مجاعه گفت: «آرام باش مرا و خودت را پیش ابو بکر به زحمت خواهی انداخت.» خالد گفت: «ای مرد می‌گویم دخترت را به زنی به من ده» مجاعه به ناچار گفته او را پذیرفت و دختر خویش را زن او کرد و چون ابو بکر از قصه خبر یافت نامه‌ای بدو نوشت که بوی خون می‌داد بدین مضمون:

«به مرگ من ای پسر مادر خالد که تو فراغت داری و با زنان همخوابه می‌شوی و رو به روی خیمه تو خون یک هزار و دویست مرد مسلمان ریخته که هنوز خشک نشده.» و چون خالد نامه را بدید گفت: «بخدا این کار چپ دست است،» منظورش عمر ابن خطاب بود.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1436

و چنان بود که خالد بن ولید گروهی از بنی حنیفه را پیش ابو بکر فرستاد و چون پیش وی آمدند با آنها گفت: «وای بر شما، این کی بود که شما را چنین گمراه کرد؟» گفتند: «ای خلیفه پیمبر خدا! قصه ما را می‌دانی، مردی نامبارک بود که عشیره وی نیز در شئامت افتادند.» ابو بکر گفت: «می‌دانم، شما را به چه چیز دعوت می‌کرد؟» گفتند: می‌گفت: «یا صفدع نقی نقی، لا الشارب تمنعین و لا الماء تکدرین، لنا نصف الارض و لقریش نصف الارض و لکن قریشا قوم یعتدون» یعنی: ای قورباغه پاکیزه پاکیزه، که مانع آبخور نشوی و آب را تیره نکنی، یک نیمه زمین از ماست و یک نیمه زمین از قریش است ولی قرشیان مردمی ستمگرند.

گفت: «سبحان الله، وای بر شما این سخنی شایسته ذکر نیست، شما را به کجا می‌کشانند؟» خالد بن ولید تا بوقت فراغت از کار یمامه در اباض مقر داشت که یکی از دره‌های یمامه بود پس از آن به یکی از دره‌های دیگر رفت که وبر نام داشت و آنجا مقر گرفت.

توجه

بررسی و نقد و نظر،  انوش راوید درباره تاریخ طبری

فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری

نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری 

کلیک کنید:  همه در اینجا   http://arqir.com/391

 

 

سخن از خبر مردم بحرین و ارتداد حطم و کسانی که در بحرین بر او فراهم آمدند

 

: ابو جعفر گوید: قصه ارتداد آن گروه از مردم بحرین که از دین بگشتند طبق روایت یعقوب بن ابراهیم چنان بود که علاء بن حضرمی سوی بحرین رفت و کار بحرین چنان بود که پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم و منذر بن ساوی در یک ماه بیمار

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1437

شدند و منذر کمی پس از وفات پیمبر خدای در گذشت و مردم بحرین از دین بگشتند اما طایفه عبد القیس به دین بازگشتند و طایفه بکر همچنان بر ارتداد بماند و آنکه طایفه عبد القیس را از ارتداد باز آورد جارود بود.

حسن بن ابی الحسن گوید: جارود بن معلی پیش پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم آمد و پیمبر بدو گفت: «ای جارود مسلمان شو.» گفت: «من اکنون دینی دارم.» پیمبر گفت: «دین تو چیزی نیست و دین درست نیست.» جارود گفت: «اگر مسلمان شدم نتیجه مسلمانی من به عهده تو باشد؟.» پیمبر گفت: «آری» جارود مسلمان شد و در مدینه بماند و فقه دین آموخت و چون می‌خواست برود، گفت: «ای پیمبر خدا آیا مرکبی توانم یافت که بر آن، سوی دیار خویش شوم؟» گفت: «ای جارود مرکبی نداریم.» جارود گفت: «ای پیمبر خدای! مرکبهای گم شده را در راه توانیم یافت.» پیمبر گفت: «آتش سوزان است، مبادا به آن نزدیک شوی.» و چون جارود پیش قوم خویش رفت آنها را به اسلام خواند و همگان پذیرفتند و چیزی نگذشت که پیمبر خدای از جهان در گذشت و مردم عبد القیس گفتند:

«اگر محمد پیمبر خدای بود نمی‌مرد.» و از دین بگشتند و چون جارود از ماوقع خبر یافت، کس فرستاد و قوم را فراهم آورد و بایستاد و با آنها سخن کرد و گفت: «ای گروه عبد القیس چیزی از شما می‌پرسم اگر می‌دانید به من خبر دهید و اگر نمی‌دانید پاسخ ندهید.» گفتند: «هر چه می‌خواهی بپرس» گفت: «می‌دانید که خداوند، در گذشته پیمبرانی داشته؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1438

گفتند: «آری» گفت: «می‌دانید یا دیده‌اید؟» گفتند: «نه، می‌دانیم» گفت: «پیمبران سلف چه شدند؟» گفتند: «همگان مرده‌اند.» گفت: «محمد نیز چون پیمبران سلف در گذشت و من شهادت می‌دهم که خدایی بجز خدای یگانه نیست و محمد بنده و فرستاده اوست و تو سالار و سرور مایی.» قوم گفتند: «ما نیز شهادت می‌دهیم که خدایی بجز خدای یگانه نیست و محمد بنده و فرستاده اوست.» پس از آن قوم عبد القیس بر اسلام خویش بماندند و دست به کاری نزدند و کس را با آنها کاری نبود و دیگر قوم ربیعه را با منذر و مسلمانان به حال خود گذاشتند و منذر تا زنده بود به کار آنها سر گرم بود و چون بمرد یاران وی را در دو جا محاصره کردند که علاء آنها را نجات داد.

ابو جعفر گوید: اما روایت ابن اسحاق در باره این واقعه چنین است که وقتی خالد بن ولید از کار یمامه فراغت یافت، ابو بکر رضی الله عنه علاء بن حضرمی را فرستاد و علاء همان کس بود که پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم او را سوی منذر بن ساوی عبدی فرستاد و علاء که عامل پیمبر خدا بود آنجا بماند و پس از در گذشت پیمبر خدا منذر بن ساوی در بحرین بمرد در آن وقت عمرو بن عاص در عمان بود و از دیار منذر بن ساوی گذشت و او که در حال مرگ بود از عمرو پرسید که پیمبر خدا برای مرد مسلمان به هنگام مرگ چقدر از مال وی را مقرر می‌داشت؟

عمرو بن عاص گفت: «یک سوم مال حق وی بود.» منذر گفت: «به نظر تو با یک سوم مالم چه کنم؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1439

عمرو گوید: بدو گفتم: «یک سوم را میان خویشاوندان خود تقسیم کن و اگر خواهی وقف کن که پس از تو برای اهل وقف بماند.» گفت: «دوست ندارم مالم را وقف و ممنوع کنم چون حیواناتی که در ایام جاهلیت ممنوع می‌شد، آنرا تقسیم کن و به کسانی که می‌گویم بده که هر چه خواهند با آن کنند.» گوید: و عمرو گفتار وی را با حرمت یاد می‌کرد.

پس از آن قوم ربیعه در بحرین مانند دیگر عربان از دین بگشتند مگر جارود ابن عمرو بن حنش که با قوم خویش بر اسلام بماند و چون از وفات پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم و ارتداد عربان خبر یافت، به سخن ایستاد و گفت: «شهادت می‌دهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و شهادت می‌دهم که محمد بنده و فرستاده اوست و هر که این شهادت را ندهد او را کافر می‌شمارم.» ولی مردم ربیعه در بحرین فراهم آمدند و از دین بگشتند و گفتند: «پادشاهی را به خاندان منذر باز می‌بریم» و منذر بن نعمان بن منذر را به پادشاهی برداشتند، وی لقب غرور داشت و هنگامی که مسلمان شد و مردم مسلمان شدند و با شمشیر بر آنها تسلط یافت گفته بود. «من غرور نیستم بلکه مغرورم» عمیر بن فلان عبدی گوید: وقتی پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم از جهان در گذشت حطم بن ضبیعه قیسی با آن گروه از بنی بکر بن وائل که مانند وی از دین بگشته بودند و آنها که اصلا مسلمان نشده بودند و همچنان بر کفر خویش باقی بودند، برون شد و در قطیف و حجر مقر گرفت و مردم خط را با قوم زط و سیابجه که آنجا بودند بفریفت و کسان سوی دارین فرستاد که مطیع وی شدند و مردم عبد القیس را که مخالف آنها بودند و با منذر و مسلمانان کمک می‌کردند از دو سوی در میان گیرد و کس پیش غرور بن سوید برادر نعمان بن منذر فرستاد و او را روانه جواثا کرد و گفت: «پایمردی کن که اگر ظفر یافتم ترا شاه بحرین می‌کنم که همانند منذر پادشاه حیره باشی.» و نیز کسان

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1440

سوی جواثا فرستاد و آنجا را محاصره کرد و کار محاصره سخت شد و در میان مسلمانان محصور یکی از مسلمانان پارسا بود که عبد الله بن حذف نام داشت و از مردم بنی بکر بن کلاب بود و او و همه محصوران سخت گرسنه ماندند و چیزی نمانده بود که هلاک شوند و عبد الله بن حذف در این باب شعری گفت که مضمون آن چنین است:

«به ابو بکر و همه جوانمردان مدینه خبر دهید» «که آیا از کار قومی که در جواثا محاصره شده‌اند خبر دارید.» «که خونهایشان در هر دره ریخته» «و چون شعاع خورشید به چشم بینندگان می‌خورد» «ما بر رحمان توکل کرده‌ایم» «و متوکلان را صبوری باید.» منجاب را شد گوید: ابو بکر علاء بن حضرمی را به جنگ مرتدان بحرین فرستاد و چون به نزدیک یمامه رسید ثمامه بن اثال با مسلمانان بنی حنیفه از بنی سحیم و مردم دهکده‌ها از دیگر تیره‌های بنی حنیفه بدو پیوست و او مردی مردد بود و عکرمه سوی عمان و مهره رفته بود و به شرحبیل گفته بود همانجا که هست بماند و از آنجا به دومه رفته بود و با عمرو بن عاص با مرتدان قضاعه به کشاکش بودند.

گوید: عمرو بن عاص با سعد ویلی رو به رو بود و عکرمه را به مقابله بنی کلب و یاران آن واداشت که چون نزدیک ما رسید که در قسمت علیای دیار بودیم همه سواران قوم رباب و عمرو بن تمیم از او کناره گرفتند، سپس با وی نزدیک شدند، اما قوم بنی حنظله به تردید بودند. مالک بن نویره در بطاح بود و جماعتی با وی بود که با ما زد و خورد داشت و وکیع بن مالک در قرعا بود و گروهی با وی بودند که با طایفه عمرو زد و خورد می‌کردند. قوم سعد بن زید بن مناة دو دسته بودند: طایفه عوف و ابناء مطیع زبرقان بن بدر بودند و بر اسلام بماندند و به دفاع از آن پرداختند و طایفه

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1441

مقاعس و بطون بی‌حرکت بودند بجز قیس بن عاصم که وقتی زبرقان بن بدر مال زکات عوف و ابنا را به مدینه برد، مال زکات را که پیش وی فراهم آمده بود میان مردم مقاعس و بطون تقسیم کرد. مردم عوف و ابنا به مقاعس و بطون مشغول بودند و چون قیس بن عاصم دید که طایفه رباب و عمرو به علا پیوستند از کار خود پشیمان شد و از رفتار خویش بگشت و چیزی از مال زکات را پیش علا برد و با وی آهنگ جنگ مردم بحرین کرد و علا وی را گرامی داشت و از قوم عمرو بن سعد چندان کس به علا پیوست که همانند سپاه وی بود و او ما را از راه دهنا برد و چون بدل دهنا رسیدیم و حنانات و عرافات از چپ و راست ما بود خدای عز و جل خواست آیات خویش را به ما بنمایاند. علا فرود آمد و به مردم گفت فرود آیند و در دل شب شتران بگریخت و پیش ما شتر و توشه و جوال و خیمه نماند که همه بار بر شتران به دل ریگزار رفته بود و این به هنگامی بود که فرود آمده بودند و هنوز بار نگشوده بودند و سخت غمگین شدیم و به همدیگر وصیت می‌کردیم که منادی علا بانگ زد که فراهم آیید. و چون فراهم آمدیم گفت: «چرا چنین شده‌اید و وحشت کرده‌اید؟» کسان گفتند: «ملامتمان نباید کرد که چون فردا شود و آفتاب گرم شود هلاک می‌شویم.» گفت: «ای مردم! ترس مدارید، مگر شما مسلمان نیستید؟ مگر به راه خدا نمی‌روید؟ مگر یاران خدا نیستید؟» گفتند: «چرا» گفت: «پس بدانید که خدا کسانی چون شما را به حال خود رها نمی‌کند.» و چون صبح دمید، منادی ندای نماز صبح داد و علا با ما نماز صبح بکرد که بعض وضو داشتیم و بعض دیگر تیمم کردیم، و چون نماز بکرد زانو زد و مردم نیز زانو زدند و دعا کرد و مردم نیز با وی دعا کردند و در پرتو آفتاب سرابی درخشید و علا به صف کسان نگریست و گفت: یکی ببیند این چیست؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1442

یکی برفت و باز آمد و گفت: «سراب است» علا و کسان همچنان دعا کردند و باز سرابی درخشید و باز چنان بود و باز سراب دیگر درخشید و یکی رفت و آمد و گفت: «آبست» علا با کسان برخاست و سوی آب رفتیم و بنوشیدیم و شستشو کردیم و چون روز بر آمد شتران از هر طرف سوی ما آمد و بخفت و هر کس بار خویش را بر گرفت و نخی کم نبود و شتران را آب دادیم و آب نوشیدیم و به راه افتادیم.

گوید: ابو هریره رفیق من بود و چون از آنجا برفتیم گفت: «محل آب را می‌شناسی؟» گفتم: «این سرزمین را از همه مردم عرب بهتر می‌شناسم.» گفت: «با من بیا تا لب آب رویم.» گوید: و با وی آنجا رفتم که نه برکه‌ای بود و نه اثری از آب نمایان بود. بدو گفتم: «اگر بر که گم نشده بود می‌گفتم اینجا همانجاست، و پیش از این هرگز آبی اینجا ندیده‌ام.» در این وقت ظرفی پر آب دیدم و ابو هریره به من گفت: «ای ابو سهم! بخدا اینجا همانجاست و برای همین ظرف بازگشتم و ترا همراه آوردم که ظرف خویش را آب کرده بودم و کنار بر که جا گذاشته بودم.» گفتم: «این از جمله منتهای خدا بود و آیت وی بود که آنرا شناختم و یا باران بود که به ما داد و منت نهاد و آنرا شناختم.» آنگاه ستایش خدا کردیم و برفتیم تا به هجر رسیدیم. گوید: علا کس پیش جارود و یک مرد دیگر فرستاد که با مردم عبد القیس از ناحیه خویش در مقابل حطم فرود آیند و همه مسلمانان به نزد علا فراهم آمدند و مسلمانان و مشرکان خندق زدند و روزها جنگ بود آنگاه سوی خندقهای خویش می‌شدند و بدینسان یک ماه گذشت و یک شب مسلمانان از اردوگاه مشرکان غوغایی سخت شنیدند که گویی غوغای

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1443

هزیمت یا جنگ بود.

علا گفت: «کی می‌تواند برای ما خبر آورد؟» عبد الله بن حذف که مادرش از طایفه بنی عجل بود گفت: «من برای شما خبر می‌آورم.» این بگفت و برفت و چون نزدیک خندق دشمن رسید او را گرفتند و گفتند:

«کیستی؟» و او نسب خویش بگفت و بانگ یا ابجراه برداشت و ابجر بن بجیر بیامد و او را بشناخت و گفت: «چه می‌خواهی؟» گفت: «مگذار نابود شوم، وقتی سپاه عجل و تیم اللات و قیس و غیره به دور منند چرا کشته شوم باشند، شما باشید و بازیچه دست مخلوط قبایل شوم.» بجیر او را نجات داد و گفت: «بخدا خواهرزاده بدی هستی.» عبد الله گفت: «این سخن بگذار و خوردنی به من بده که از گرسنگی به جان آمده‌ام» بجیر غذایی به او داد که بخورد، آنگاه گفت: «توشه و مرکب به من بده و عبورم بده که به دنبال کارم بروم» و این سخن را با کسی می‌گفت که مست شراب بود. بجیر چنان کرد و او را بر شتر خویش نشانید و توشه داد و عبور داد.

عبد الله بن حذف به اردوگاه مسلمانان آمد و خبر داد که قوم دشمن، همگان مستند و مسلمانان برون شدند و به اردوگاهشان ریختند و شمشیر در آنها نهادند و مشرکان برای فرار به خندق ریختند که بعضی هلاک شدند و بعضی نجات یافتند و بعضی در حال حیرت کشته شدند یا به اسارت در آمدند و مسلمانان همه اموال اردوگاه را بگرفتند و فراریان جز جامه و سلاح نبرده بودند. ابجر جزو فراریان بود، حطم در حال حیرت سوی اسب خویش رفت که سوار شود و مسلمانان در اردوگاه بودند و چون پای در رکاب کرد رکاب وی ببرید و عفیف بن منذر تمیمی بر او بگذشت که کمک می‌خواست و می‌گفت: «یکی از بنی قیس نیست که به من کمک کند تا سوار شوم».

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1444

و چون بانگ برداشت عفیف صدای او را شناخت و گفت: «پایت را به من بده تا سوارت کنم»: و چون حطم پای خویش بدو داد با شمشیر بزد و پایش را از ران قطع کرد و رهایش کرد.

حطم گفت: «خلاصم کن.» عفیف گفت: «می‌خواهم نمیری تا زجرکش شوی» تعدادی از کسان عفیف همراه وی بودند که آن شب کشته شدند و حطم بر جای بود و هر که از مسلمانان بر او می‌گذشت می‌گفت: «می‌خواهی حطم را بکشی» و این سخن را با کسانی می‌گفت که او را نمی‌شناختند. قیس بن عاصم بر او بگذشت و چون این سخن بشنید سوی وی رفت و خونش بریخت و چون دید که پایش نیست گفت: «ای وای اگر می‌دانستم چنین است دست به او نمی‌زدم.» و چون مسلمانان خندق را به تصرف آوردند به دنبال فراریان رفتند و قیس ابن عاصم به ابجر رسید، اما اسب ابجر از اسب وی تندروتر بود و چون بیم داشت از دسترس دور شود ضربتی به پای وی زد که عصب را ببرید و رگ وی سالم ماند و لنگ شد.

عفیف بن منذر غرور بن سوید را اسیر کرده بود و طایفه رباب در باره او با عفیف سخن کردند که پدر غرور خواهرزاده تیم بود و خواستند که او را پناه دهد، عفیف به علاء بن حضرمی گفت: «من این را پناه داده‌ام.» علاء گفت: «این کیست؟» گفت: «این غرور است» علاء گفت: «تو این قوم را مغرور کردی؟» گفت: «ای پادشاه من مغرور کننده نیستم، بلکه مغرورم.» علاء گفت: «اسلام بیار» و او اسلام آورد و در هجر بماند. غرور نام وی بود نه لقبش.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1445

و هم عفیف، منذر بن سوید بن منذر را بکشت.

صبحگاهان علاء غنایم را تقسیم کرد و به کسانی که سخت کوشیده بودند که عفیف بن منذر و قیس بن عاصم و ثمامة بن اثال از آن جمله بودند، جامه‌هایی داد و ثمامه جامه سیاه منقشی را که حطم بدان میبالیده بود با چند جامه دیگر که به کسان بخشیده شده بود بخرید.

بیشتر فراریان سوی دارین رفتند و با کشتی آنجا رسیدند و بعضی دیگر سوی دیار قوم خویش بازگشتند و علاء بن حضرمی به آن گروه از مردم بکر بن وایل که بر اسلام مانده بودند در باره آنها نامه نوشت و کس پیش عتیبة بن نهاس و عامر بن عبد الاسود فرستاد که در کار خویش پایمردی کنند و همه جا به تعقیب مرتدان باشند و به مسمع دستور داد آنها را یاری کند و کس پیش خصفه تیمی و مثنی بن حارثه شیبانی فرستاد که راه بر مرتدان ببستند که بعضی‌شان بدین، باز آمدند که از آنها پذیرفته شد و مسلمان ماندند و بعضی دیگر امتناع ورزیدند و بر کفر اصرار کردند که راهشان ندادند و به همانجا که آمده بودند بازگشتند و با کشتی سوی دارین رفتند و خدا آنها را در دارین فراهم آورد.

علا همچنان در اردوگاه مشرکان ببود تا نامه کسانی از مردم بکر بن وائل که با آنها مکاتبه کرده بود بیامد و بدانست که در کار خدا به پا خاسته و از دین خدا حمایت کرده‌اند و چون خبرها مطابق دلخواه بود و اطمینان یافت که از پشت سر آسیبی به مردم بحرین نمی‌رسد کسان را گفت تا سوی دارین روان شوند. و آنها را فراهم آورد و سخن کرد و گفت: «خدا عز و جل احزاب شیطانها و فراریان جنگ را به دریا فراهم آورده و در خشکی آیات خویش را به شما وانموده که به دریا نیز از آن عبرت است آموزید. سوی دشمن روید و دریا را به طرف آنها طی کنید که خدا فراهمشان آورده گفتند: «چنین می‌کنیم و پس از حادثه دهنا تا عمر داریم از اینان بیم نداریم.» علا روان شد و قوم نیز با وی روان شدند و چون به ساحل دریا رسیدند

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1446

سواره و پیاده به دریا زدند و دعا همی خواندند و دعایشان چنین بود:

«یا ارحم الراحمین، یا کریم، یا حلیم، یا احد، یا صمد، یا حی، یا محیی الموتی، یا حی یا قیوم، لا اله الا انت یا ربنا» و به اذن خدا همگی از آب گذشتند و گویی بر ریگی نرم گذر می‌کردند و چندان آب بود که روی پای شتر را می‌گرفت، در صورتی که از ساحل تا دارین برای کشتی‌ها یک روز و یک شب راه بود.

و چون به دارین رسیدند با دشمن رو به رو شدند و جنگی سخت کردند و کس از آنها نماند و زن و فرزند به اسیری گرفتند و اموال بیاوردند که سهم سوار از غنایم شش هزار و سهم پیاده دو هزار شد. و چون از جنگ فراغت یافتند از همان راه که آمده بودند بازگشتند و عفیف بن منذر در این باره شعری گفت که مضمون آن چنین است:

«مگر ندیدی که خداوند، دریا را رام کرد.» «و برای کافران حادثه‌ای بزرگ پدید آورد» «خدای دریا شکاف را بخواندیم» «و او حادثه‌ای برای ما پدید آورد» «عجیب‌تر از آنکه برای گذشتگان پدید آورده بود.» و چون علاء سوی بحرین بازگشت و کار اسلام رونق گرفت و مسلمانان عزت یافتند و مشرکان ذلیل شدند آنها که دل با مسلمانان بد داشتند، شایعه سازی کردند و گفتند: «اینک مفروق جمع شیبان و تغلب و نمر را فراهم آورده است.» مسلمانان گفتند: «مردم لهازم جلو آنها را می‌گیرند.» و چنان بود که در آن هنگام طایفه لهازم دل به یاری علا داشتند و در این باره همسخن بودند.

عبد الله بن حذف در باره شایعه‌پراکنان شعری گفت که مضمون آن چنین است:

«ما را از مفروق و خاندان وی بیم مدهید» «اگر سوی ما آید همان بیند که حطم دید»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1447

«این طایفه بکر اگر چه بسیار باشند» «از جمله کسانند که به جهنم می‌روند» گوید: آنگاه علا با کسان بیامد مگر آنها که می‌خواستند آنجا مقیم شوند و ما با ثمامة بن اثال بیامدیم تا بر سر آب طایفه قیس بن ثعلبه رسیدیم که ثمامه را بدیدند که جامه منقش حطم را به تن داشت و یکی را فرستادند و گفتند: «از او بپرس جامه را از کجا آورده و آیا حطم را او کشته یا دیگری کشته است؟» و چون آن مرد بیامد و از ثمامه در باره جامه پرسید پاسخ داد: «جامه را به غنیمت گرفته‌ام» گفت: «تو حطم را کشته‌ای؟» گفت: «نه اما دلم میخواست او را کشته باشم:» گفت: «پس چرا این جامه را پیش دادی؟» گفت: «بتو که گفتم» آن مرد بازگشت و جواب ثمامه را با قوم بگفت که بدور وی فراهم آمدند و ثمامه پرسید چه می‌خواهید.؟

گفتند: «حطم را تو کشته‌ای.» گفت: «دروغ می‌گویید من او را نکشته‌ام، این جامه را به غنیمت گرفته‌ام.» گفتند: «او را کشته‌ای که جامه‌اش را به غنیمت گرفته‌ای» گفت: «جامه را به تن نداشت بلکه جامه در بار او بود» گفتند: «دروغ می‌گویی و خونش را بریختند» گوید: راهبی در هجر با مسلمانان بود و مسلمان شد.

گفتند: «سبب مسلمانی تو چه بود؟» گفت: «سه چیز بود که بیم داشتم اگر پس از وقوع آن مسلمان نشوم خدایم مسخ کند: چشمه‌ای که در ریگزار پدید آمد و گشوده شدن راه به دریا و دعایی که به

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1448

هنگام سحر از اردوگاه مسلمانان شنیدم» گفتند: «دعا چه بود؟» گفت: چنین بود: اللهم انت الرحمان الرحیم، لا اله غیرک و البدیع لیس قبلک شی‌ء، و الدائم غیر الغافل، و الحی الذی لا یموت و خالق ما یری و ما لا یری، و کل یوم انت فی شأن و علمت اللهم کل شی‌ء بغیر تعلم» یعنی: «خدایا، تو بخشاینده مهربانی و خدایی جز تو نیست، مبدعی که پیش از تو چیزی نبود، پاینده‌ای که غفلت نیارد، زنده‌ای که نمیرد، خالق دیده‌ها و ندیده‌ها که هر روز در شأنی دیگری، که همه چیز را بی تعلیم گرفتن دانسته‌ای.» و چون این چیزها بدیدم و این دعا بشنیدم دانستم کمک فرشتگان با این قوم به سبب آنست که به کار خدا پرداخته‌اند.

و چنان بود که بعدها یاران پیمبر خدای خبر این مرد هجری را می‌شنیدند.

علا ضمن نامه‌ای به ابو بکر چنین نوشت:

«اما بعد، خدای تبارک و تعالی در دهنا چشمه‌ای برای ما شکافت» «که کناره آن نمودار نبود و از پس غم و محنت آیت و عبرتی به ما نمود» «تا وی را ستایش کنیم و تمجید گوییم، خدا را بخوان و برای سپاه و یاران» «دین خداوند از او یاری بخواه.» ابو بکر ستایش خدا کرد و او عز و جل را بخواند و گفت: «عربان همینکه از دیار خویش سخن می‌کردند می‌گفتند که از لقمان در باره دهنا پرسیده بودند که آیا در آنجا حفاری کنند یا همچنان بگذارند؟ لقمان منعشان کرده بود و گفته بود: طناب دلو آنجا به کار نیفتد و چشمه پدید نیاید و قصه این چشمه از آیات بزرگ است که نظیر آنرا از امتهای دیگر نشنیده‌ایم خداوندا آثار محمد صلی الله علیه و سلم را در ما نگهدار.» پس از آن علا واقعه هزیمت اهل خندق و قتل حطم را که به دست زید و مسمع

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1449

انجام شده بود برای ابو بکر نوشت که:

«اما بعد، خداوند تبارک و تعالی اسمه، عقل دشمنان ما را به سبب» «شرابی که از روز خورده بودند ببرد و موکبشان را بشکست و سوی» «خندقشان حمله بردیم و دیدیم که همگیشان مست بودند و همه را بکشتیم» «بجز اندکی که گریختند و خدا حطم را بکشت.» ابو بکر به پاسخ او نوشت:

«اما بعد، اگر از بنی شیبان بن ثعلبه چیزی شنیدی که گفته» «شایعه‌سازان را تایید کرد سپاهی سوی آنها بفرست و لگدکوبشان کن تا پراکنده» «شوند و دیگر فراهم نشوند و شایعه پدید نیاید.»

 

سخن از ارتداد مردم عمان و مهره و یمن‌

 

اشاره

 

ابو جعفر گوید، در تاریخ جنگ اینان با مسلمانان اختلاف هست در روایت محمد بن اسحاق هست که فتح یمامه و یمن و بحرین و فرستادن سپاه سوی شام به سال دوازدهم هجرت بود.

ولی در روایت ابو الحسن مداینی از مطلعان شام و عراق چنین آمده که همه فتحها بر ضد مرتدان به دست خالد بن ولید و دیگران به سال یازدهم هجرت انجام گرفت مگر حادثه ربیعة بن بجیر که به سال سیزدهم هجرت بود.

قصه ربیعة بن بجیر تغلبی چنان بود که وقتی خالد بن ولید در مصیخ و حصید بود، ربیعه با جمعی از مرتدان قیام کرد و خالد با او جنگید و غنیمت و اسیر گرفت و دختر ربیعه جزو اسیران بود که همه را پیش ابو بکر رحمه الله فرستاد و دختر ربیعه به علی بن ابی طالب رسید.

و قصه عمان چنان بود که در روایت ابن مجیریز آمده که لقیط بن مالک ازدی

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1450

ملقب به ذو التاج در عمان اعتباری یافته بود. وی را در جاهلیت جلندی می‌نامیدند و دعوی وی چون دعوی پیمبران بود، و پس از در گذشت پیمبر مرتد شد و بر عمان تسلط یافت و جیفر و عباد را به کوه و دریا راند و جیفر کس پیش ابو بکر فرستاد و ما وقع را بدو خبر داد و از او کمک خواست.

ابو بکر صدیق حذیفة بن محصن غلفانی را که از قبیله حمیر بود با عرفجه بارقی ازدی به کمک او فرستاد. حذیفه مامور عمان بود و عرفجه مامور مهره بود و مقرر شد که وقتی با هم بودند باتفاق بر ضد حریف عمل کنند و از عمان آغاز کنند و حذیفه در قلمرو خود سالار باشد و عرفجه از او اطاعت کند، و با هم برفتند و بنا شد که شتابان تا عمان بروند و چون نزدیک آنجا رسیدند با جیفر و عباد مکاتبه کنند و مطابق رای آنها کار کنند و هر دو برفتند.

و چنان بود که ابو بکر عکرمة بن ابو جهل را برای مقابله با مسیلمه سوی یمامه فرستاده بود و شرحبیل بن حسنه را به دنبال وی روانه کرده بود و به آنها نیز چون حذیفه و عرفجه دستور داده بود. اما عکرمه شتابان برفت که می‌خواست فخر ظفر را تنها داشته باشد و در برخورد با مسیلمه آسیب دید و پس آمد و ما وقع را به ابو بکر نوشت. و چون شرحبیل خبر یافت همانجا که بود بماند و ابو بکر بدو نوشت که نزدیک یمامه بمان تا دستور من به تو رسد و او سوی یمامه روان شد و به عکرمه نامه نوشت و او را توبیخ کرد که عجولانه کار کرده بود و گفت: «تو را نبینم و در باره تو چیزی نشنوم تا کوششی به سزا کنی. سوی عمان رو و با مردم آنجا جنگ انداز و با حذیفه و عرفجه که هر یک سالار سپاه خویشند کمک کن و در قلمرو حذیفه سالاری با اوست و چون کار آنجا به سر رفت سوی مهره رو، پس از آن سوی یمن رو و در یمن و حضرموت مهاجر بن ابی امیه را ببین و به مرتدان ما بین عمان و یمن حمله کن و بشنوم که کوششی به سزا کرده‌ای.» و چون نامه ابو بکر به عکرمه رسید با سپاه خویش به دنبال عرفجه و حذیفه

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1451

برفت و پیش از آنکه به عمان رسند به آنها پیوست. ابو بکر به عرفجه و حذیفه دستور داده بود که وقتی کار عمان به سر رفت در کار ماندن یا سوی یمن رفتن مطابق رأی عکرمه کار کنند.

و چون همه به هم پیوستند و نزدیک عمان در محلی به نام رجام بودند به جیفر و عباد نامه نوشتند و لقیط از آمدن سپاه مسلمانان خبر یافت و کسان خویش را فراهم آورد و درد با اردو زد، جیفر و عباد نیز از محل خویش بیامدند و در حصار اردو زدند و کس پیش حذیفه و عرفجه فرستادند که پیش آنها روند و هر دو سوی صحار رفتند و به کار مرتدان مجاور پرداختند و آنرا سامان دادند.

آنگاه با امیران اردوی لقیط مکاتبه کردند و از سالار بنی جدید آغاز کردند و نامه‌ها در میان رفت که از لقیط جدا شدند. آنگاه سوی لقیط رفتند و در دبا رو به رو شدند.

لقیط زن و فرزند را همراه آورده بود و پشت صف سپاه جا داده بود که مردانه بکوشند و زن و فرزند خویش را حفظ کنند. دبا شهر و بازار بزرگ ناحیه بود و در آنجا جنگی سخت شد و چیزی نمانده بود که لقیط ظفر یابد و در آن حال که مسلمانان خلل یافته بودند و مشرکان ظفر را می‌دیدند کمک فراوان به مسلمانان رسید. مردم بنی ناجیه که سالارشان خریت بن راشد بود و مردم عبد القیس که سالارشان سیحان بن صوحان بود با جمعی از مردم عمان که پیوستگان بنی ناجیه و عبد القیس بودند در- رسیدند و خدا اهل اسلام را بوسیله آنها نیرو داد و اهل شرک را زبون کرد که روی بگردانیدند و مسلمانان در عرصه نبرد ده هزار کس از آنها بکشتند و به دنبال فراریان رفتند و بسیار کس بکشتند و زن و فرزند به اسیری گرفتند و اموال را بر مسلمانان تقسیم کردند و خمس غنایم را با عرفجه پیش ابو بکر فرستادند.

رأی عکرمه چنان بود که حذیفه در عمان بماند تا کارها سامان گیرد و مردم آرام شوند. خمس غنایم هشتصد شتر بود و همه بازار را به غنیمت گرفتند، عرفجه

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1452

خمس غنائم را سوی ابو بکر برد و حذیفه بماند تا مردم را آرام کند و قبایل اطراف عمان را وادار کند که حکمرو مسلمانان و مردم عمان را آسود گذارند.

پس از آن عکرمه با سپاه برفت و از مهره آغاز کرد.

 

سخن از خبر مهره در نجد

 

و چون عکرمه و عرفجه و حذیفه از کار مرتدان عمان فراغت یافتند عکرمه با سپاه خویش سوی مهره رفت و از مردم عمان و اطراف کمک خواست و برفت تا به به مهره رسید و از مردم ناجیه و ازد و عبد القیس و راسب سعد و بنی تمیم نیز کسانی به یاری وی آمده بودند و به دیار مهره حمله برد که در آنجا دو گروه بودند: گروهی در دشت جیروت و نضدون بودند و یکی از بنی شخراة به نام شخریت سالارشان بود و گروه دیگر در نجد بود و همه مردم مهره بجز گروه شخریت مطیع سالار این گروه، مصبح محاربی، بودند و پیروی او می‌کردند و این دو سالار مخالف همدیگر بودند و هر یک دیگری را به اطاعت خویش می‌خواند و هر گروه توفیق سالار خویش می‌خواست و این کمکی بود که خدا به مسلمانان کرده بود که اختلاف دشمن مایه قوت مسلمانان و ضعف مشرکان بود.

و چون عکرمه دید که جمع شخریت کمتر است وی را به اسلام خواند و او نخستین دعوت عکرمه را پذیرفت و کار مصبح سستی گرفت. آنگاه عکرمه کس سوی مصبح فرستاد و او را به اسلام و بازگشت از کفر دعوت کرد. اما وی به سبب کثرت یارانش مغرور شد و از نزدیکی محل شخریت دورتر رفت و عکرمه همراه شخریت سوی وی رفت و در نجد با مصبح رو به رو شد و جنگی شد که از جنگ دبا سخت‌تر بود و خدا سپاه از دین گشتگان را هزیمت کرد و سالارشان کشته شد و مسلمانان به تعاقب آنها برخاستند و بسیار کس بکشتند و اسیر گرفتند و از جمله غنیمتها

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1453

که گرفتند دو هزار اسب بود.

آنگاه عکرمه غنائم را تقسیم کرد یک پنجم را همراه شخریت پیش ابو بکر فرستاد و چهار پنجم دیگر را میان مسلمانان تقسیم کرد و سپاه وی به مرکوب و کالا و لوازم، نیرو گرفت و عکرمه آنجا بماند تا کار قوم را چنان که می‌خواست سامان داد و همه مردم نجد را فراهم آورد و بیعت اسلام از آنها گرفت و ما وقع را در نامه‌ای نوشت و با مژده بر که سائب عابدی مخزومی بود پیش ابو بکر فرستاد و شخریت پس از سائب خمس غنائم را به مدینه رسانید.

 

سخن از خبر مرتدان یمن‌

 

قاسم بن محمد گوید: وقتی پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم در گذشت عتاب بن اسید و طاهر بن ابی هاله عاملان مکه و اطراف آن بودند عتاب عامل بنی کنانه بود و طاهر، عامل عک بود به سبب آنکه پیمبر خدا فرموده بود عمل عک را به کسانی از خودشان، بنی معد بن عدنان، واگذارید و عاملان طایف و اطراف آن عثمان بن ابی العاص و مالک بن عوف نصری بودند، عثمان عامل حضریان بود و مالک عامل بدویان و توابع هوازن بود. عاملان نجران و اطراف آن عمرو بن حزم و ابو سفیان بن حرب بودند.

عمرو بن حزم عهده‌دار نماز بود و ابو سفیان عهده‌دار زکات بود. خالد بن سعید بن عاص عامل ناحیه ما بین رمع و زبید تا حدود نجران بود. عامل همدان عامر بن شهر بود. عامل صنعا فیروز دیلمی بود و داذویه و قیس بن مکشوح دستیاران وی بودند عامل جندیعلی بن امیه بود. عامل مارب ابو موسی اشعری بود. طاهر بن ابی هاله بجز عک عامل اشعریان نیز بود. معاذ بن جبل معلم قرآن بود و در قلمرو همه عاملان رفت و آمد داشت.

گوید: و چنان بود که اسود در ایام زندگی پیمبر خدا بر مردم یمن تاخت و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1454

پیمبر به وسیله نامه‌ها که به کسان نوشت با وی جنگ کرد تا خدا او را بکشت و کار پیمبر خدا در یمن و اطراف، یک روز پیش از وفات او صلی الله علیه و سلم چنان شد که از پیش بوده بود. اما مردم همچنان مستعد فتنه بودند و چون خبر وفات پیمبر خدا- را شنیدند یمن و اطراف آشفته شد و سواران عنسی از نجران تا صنعا رفت و آمد داشتند اما کسی را با کسی کاری نبود. عمرو بن معد یکرب در مقابل فروة بن مسیک بود و معاویة بن انس با باقیمانده کسان عنسی در رفت و آمد بود.

پس از وفات پیمبر از عاملان وی صلی الله علیه و سلم کسی جز عمرو بن حزم و خالد بن سعید باز نرفت و عاملان دیگر به مسلمانان پناه بردند و عمرو بن معد یکرب راه خالد بن سعید را بست و شمشیر صمصامه را از او گرفت. از جمله فرستادگان پیمبر جریر بن عبد الله و اقرع بن عبد الله و وبر بن یحنس با خبر باز آمدند.

ابو بکر نیز با مرتدان به وسیله نامه‌ها که به کسان نوشت جنگ آغاز کرد چنانکه پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم کرده بود و چنین بود تا اسامة بن زید از شام باز گشت و این سه ماه طول کشید، فقط در حادثه ذی حسی و ذی القصه شخصا دخالت کرد.

و چون اسامه بیامد ابو بکر برای جنگ مرتدان سوی ابرق رفت، وقتی با قومی رو به رو می‌شد از آن جماعت که بر اسلام مانده بودند بر ضد مرتدان کمک می‌خواست و با جمعی از مهاجر و انصار و مسلمانان ثابت قدم با مرتدان مجاورشان جنگ می‌کرد و از مرتدان کمک نخواست تا از کارشان فراغت یافت.

به نخستین کسی که ابو بکر نامه نوشت عتاب بن اسید بود که بدو نوشت که با مسلمانان قلمرو خویش به مرتدان حمله برد. به عثمان بن ابی العاص نیز چنین دستور داد.

عتاب، خالد بن اسید را سوی مردم تهامه فرستاد که در آنجا گروهی از مردم

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1455

طایفه مدلج و تعدادی از مردم خزاعه و اوباش کنانه به سالاری جندب بن سلمی از طایفه بنی شنوق مدلج فراهم آمده بودند و در قلمرو عتاب جز آنها گروه دیگری فراهم نیامده بود و خالد با جماعت در ابارق رو به رو شد و آنها را متفرق کرد و بسیار کس از بنی شنوق بکشت که هنوز جمع طایفه اندک و زبون است و قلمرو عتاب پاک شد و جندب جان بدر برد و در باره کار خویش شعری بدین مضمون گفت:

«پشیمان شدم» «و بدانستم که کاری کرده‌ام که» «ننگ آن به جای خواهد ماند» «شهادت می‌دهم که جز خدای یگانه خدایی نیست» «ای بنی مدلج! خدای، پروردگار من و پشتیبان شماست» عثمان بن ابی العاص نیز گروهی را به سالاری عثمان بن ربیعه سوی شنوه فرستاد که جماعتی از طایفه از دو بجیله و خثعم به سالاری حمیضة بن نعمان آنجا فراهم آمده بودند و دو گروه در شنوه رو به رو شدند و مرتدان هزیمت یافتند و از دور حمیضه پراکنده شدند و حمیضه فراری شد.

 

خبر از خبیثان قبیله عک‌

 

ابو جعفر گوید: نخستین قبیله تهامه که پس از پیمبر از دین بگشت عک و اشعریان بودند. چون مردم عک از درگذشت پیمبر خدا خبر یافتند، جمعی از آنها فراهم آمدند و گروهی از اشعریان و خضم به آنها پیوستند و در اعلاب بر راه ساحل مقر گرفتند و جمعی از مردم دیگر به آنها ملحق شدند و سالار نداشتند.

طاهر بن ابی هاله ماجرا را برای ابو بکر بنوشت و سوی آنها روان شد و رفتن خویش را نیز به ابو بکر خبر داد، مسروق عکی نیز همراه وی بود و در اعلاب با

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1456

آن جماعت رو به رو شد و جنگ در میان رفت و خدایشان هزیمت کرد و بسیار کس از آنها کشته شد و راهها از کشتگانشان عفونت گرفت و این برای مسلمانان فتحی بزرگ بود.

ابو بکر پیش از آنکه نامه طاهر و خبر فتح برسد بدو نوشت: نامه تو که حرکت خود را با مسروق عکی و قوم وی سوی خبیثان اعلاب نوشته بودی رسید، کاری صواب کرده‌ای. عجله کنید و فرصتشان مدهید و در اعلاب بمانید تا راه از خبیثان امن شود و دستور من بیاید.

و این جماعت عک و همراهانشان به سبب گفته ابو بکر عنوان خبیثان گرفتند و آن راه را راه خبیثان گفتند.

طاهر پس از فراغ از کار خبیثان با مسروق و جمع عکیان همراه وی در راه خبیثان بماند تا دستور ابو بکر بدو رسید.

ابو جعفر گوید: وقتی خبر در گذشت پیمبر خدای به مردم نجران رسید مردم آنجا که چهل هزار مرد جنگی از بنی الافعی بودند و پیش از بنی الحارث آنجا اقامت داشته بود، گروهی را پیش ابو بکر فرستادند که پیمان خویش را تمدید کنند و چون بیامدند، او رحمه الله نامه‌ای برای آنها نوشت بدین مضمون:

«این نامه بنده خدا ابو بکر خلیفه پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم» «است برای مردم نجران که آنها را از سپاه خویش و هم از خویش پناه» «می‌دهد و تعهد محمد صلی الله علیه و سلم را تجدید می‌کند جز آنچه محمد» «پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم به فرمان خدا عز و جل در باره سرزمین» «آنها و سرزمین عربان از آن بگشته که در آنجا دو دین نباشد.

«آنها را در باره جانشان و دینشان و اموالشان و کسانشان و حاضر و غایبشان» «و اسقفها و راهبانشان و کلیساهایشان هر کجا باشد و مملوکانشان،» «کم باشند یا زیاد، امان میدهد، سرانه مملوکانشان نیز مانند خودشان»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1457

«است و اگر بپردازند سپاهی نشوند و به جنگ نروند و اسقف و راهبشان» «تغییر نیابد و آنچه پیمبر در باره آنها، نوشته و در این نامه آمده از تعهد» «محمد صلی الله علیه و سلم و پناه مسلمانان، رعایت شود و در باره» «حقوقشان نیکخواهی و صلاح اندیشی شود و مسور بن عمرو عمرو غلام» «ابو بکر شاهد این نامه‌اند.» ابو بکر جریر بن عبد الله را به قلمرو وی پس فرستاد و گفت از قوم خویش آنها را که بر دین خدای ثبات ورزیده‌اند بخواند و اهل توان را به راه اندازد و به کمک آنها با همه کسانی که از فرمان خدا و دستور وی بگشته‌اند جنگ کند و سوی قبیله خثعم رود و با آنها که به حمایت بت ذو الخلصه خروج کرده‌اند و اراده تجدید آن دارند، بجنگد و آنها را با همدستانشان بکشد، آنگاه سوی نجران رود و آنجا بماند تا دستور ابو بکر بدو رسد.

جریر برفت و فرمان ابو بکر را کار بست و کس با او مقاومت نکرد مگر گروهی اندک که آنها را بکشت و تعقیب کرد. آنگاه سوی نجران رفت و آنجا در انتظار دستور ابو بکر بماند.

و هم ابو بکر به عثمان بن ابی العاص نوشت که از مردم طائف از هر بخش عده‌ای را معین کند و یکی را که مورد اطمینان اوست سالارشان کند و او از هر بخش طایف بیست نفر را معین کرد و سالاری جمع را به برادر خویش داد.

و هم ابو بکر رحمه الله به عتاب بن اسید نوشت که پانصد مرد نیرومند از مردم مکه معین کن و یکی را که مورد اطمینان باشد سالارشان کن، و عتاب گروهی را معین کرد و سالاری آنها را به برادر خویش خالد بن اسید داد.

و چون سالار هر گروه معین شد در انتظار دستور ابو بکر و آمدن مهاجر بماندند.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1458

 

سخن از ارتداد دو باره مردم یمن‌

 

ابو جعفر گوید: از جمله آنها که بار دوم از دین بگشتند قیس بن عبد یغوث بن مکشوح بود و قصه ارتداد دوم وی چنانکه در روایت شعیب آمده چنان بود که وقتی خبر در گذشت پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم به یمن رسید قیس از دین بگشت و برای کشتن فیروز و داذویه و جشیش بکوشید و ابو بکر به عمیر ذی مران و سعد ذی زود و سمیفع ذو الکلاع و حوشب ذو ظلیم و شهر ذو یناف نامه نوشت و دستور داد در کار خویش پایمردی کنند و به کار خدا و مردم قیام کنند و وعده داد که برای آنها سپاه می‌فرستد. نامه ابو بکر چنین بود:

از ابو بکر خلیفه پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم به عمیر بن افلح ذو مران و سعد بن عاقب ذو زود و سمیفع بن ناکور ذو الکلاع و حوشب ذو ظلیم و شهر ذو یناف اما بعد ابنا را در مقابل دشمنان کمک کنید و محافظ آنها باشید. و به سخن فیروز گوش فرا دارید و با او بکوشید که من او را سالاری داده‌ام.

عروة بن غزیه دثینی گوید: وقتی ابو بکر به خلافت رسید فیروز را سالار کرد و پیش از آن وی و داذویه و جشیش و قیس همدل و همدست بودند و نامه به سران یمن نوشت.

گوید: و چون قیس از قضیه خبر یافت کس پیش ذو الکلاع و یاران وی فرستاد و گفت: «ابنا در دیار شما بیگانه‌اند و مزاحمان شمایند و اگر بگذاریدشان

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1459

همچنان میان شما بمانند، رای من اینست که سرانشان را بکشم و از این دیار بیرونشان کنم.» اما ذو الکلاع و یاران وی از این کار بیزاری کردند و با او همدستی نکردند و ابنا را نیز یاری ندادند و بی‌طرف ماندند و گفتند: «ما را به این چیزها کاری نیست تو یار آنها بوده‌ای و آنها یاران تواند.» قیس همچنان در صدد بود که سران ابنا را بکشد و بقیه را از یمن براند و با آن دسته سرگردان از مردم لحج که در یمن به هر سومی رفتند و با هر که سر خلاف آنها داشت جنگ می‌کردند محرمانه نامه نوشت و خواست که شتابان سوی وی روند و همدست شوند و ابنا را از دیار یمن بیرون کنند.

لحجیان جواب موافق دادند و نوشتند که با شتاب می‌آیند و ناگهان مردم صنعا از نزدیک شدن آنها خبر یافتند و قیس پیش فیروز رفت و چنین وانمود که از این خبر بیمناک است و داذویه بیامد و با آنها مشورت کرد تا واقع را بپوشاند و از او بدگمان نشوند و آنها زیر و روی قضیه را بدیدند و از قیس اطمینان یافتند.

پس از آن قیس آنها را برای روز بعد به غذا خواند و وقت را چنان کرد که نخست داذویه و پس از او فیروز و پس از هر دو جشیش برسد.

در روز معین داذویه برفت و به خانه قیس رسید و قیس او را بکشت و فیروز در راه بود و چون نزدیک خانه قیس رسید دو زن را دید که از دو بام با هم سخن می‌کردند و می‌گفتند: «این نیز مانند داذویه کشته می‌شود» و بازگشت و چون قیس و یاران وی از بازگشت فیروز خبر یافتند به دنبال وی دویدند و فیروز نیز بدوید و با جشیش برخورد و با او سوی کوهستان خولان رفتند که خالگان فیروز آنجا بودند و زودتر از سواران به کوهستان رسیدند آنگاه در کوه بالا رفتند و چون پاپوش سبک داشتند تا وقتی آنجا رسیدند پاهایشان خونین و زخمدار شده بود عاقبت به خولان رسیدند و فیروز به خالگان خود پناه برد و قسم خورد پاپوش سبک به پا نکند

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1460

سواران پیش قیس بازگشتند، و او در صنعا قیام کرد و شهر را به تصرف آورد و از اطراف خراج گرفت اما همچنان مردد بود در این اثنا سواران اسود پیش وی آمدند.

چون فیروز به خالگان خویش پناه برد و در حمایت آنها قرار گرفت و کسان پیش وی آمدند ماجرای خویش را به ابو بکر نوشت.

قیس گفت: «خولان و فیروز چیست و پناهگاهشان چه اهمیت دارد.» آنگاه مردم قبایلی که ابو بکر به آنها نامه نوشته بود به دور قیس فراهم آمدند و سرانشان بی‌طرف ماندند و قیس به ابنا تاخت و آنها را سه گروه کرد آنها را که مانده بودند با کسانشان بداشت و زن و فرزند کسانی را که سوی فیروز گریخته بودند دو گروه کرد، گروهی را سوی عدن فرستاد تا از راه دریا بروند و گروه دیگر را از راه خشکی فرستاد و به همگان گفت به دیار خودتان بروید و کس همراهشان فرستاد تا آنها را به راه ببرد.

زن و فرزند دیلمی از راه خشکی فرستاده شدند و زن و فرزند داذویه از راه دریا رفتند.

و چون فیروز دید که مردم یمن به دور قیس گرد آمده‌اند و زن و فرزند راهی شده‌اند و در معرض غارت قرار گرفته‌اند و برای نجات آنها کاری از او ساخته نبود و آن سخن را که قیس در تحقیر خالگان وی و ابا گفته بود شنید. شعری در مقام مفاخره و ذکر نسب خویش و اهل و عیال بگفت که مضمون آن چنین است:

«روندگان ریگزار و نخلستان را ندا دهید» «و گویید که ملامت نکنند» «گفتار دشمنان اگر چه بسیار گویند» «آنها را زیان نزند» «که سوی قوم خویش می‌روند» «از سخن روندگان راه که در ریگزار می‌روند»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1461

«چشم بپوش» «که ما اگر چه خانه به صنعا داریم» «از نژاد بزرگان بوده‌ایم» «دیلمی دلیر از پس باسل» «تن به زبونی نداد و گرما را بر سایه برگزید» «وقتی کار کسری رونق داشت» «کشتزارهای بزرگ عراق، خاص گروه من بود» «وقتی نسب خویش بگویم، باسل اصل و ریشه من است» «چنانکه هر درخت به ریشه خود می‌رسد» «آنها مرا پرورده‌اند» «و مرا به گفتار نیک و نسب و الا زینت داده‌اند» «نیروی ما از سبکسری با دشمنان نیست» «که خدا با سبکسری نیرو نمی‌دهد» «در اسلام از خاندان احمد نماندیم» «و اگر دیگران پیش از ما مسلمان شدند» «در اسلام زبون نبودیم» «اگر دلوی از قوم من مرا تر کرد» «امیدوارم که دلو من آنها را غرق کند.» پس از آن فیروز برای جنگ قیام کرد و آماده شد و کس بیش بنی عقیل بن- ربیعه فرستاد و از آنها بر ضد کسانی که کاروان ابنا را می‌بردند کمک خواست. مردم عقیل بسالاری مردی بنام معاویه حرکت کردند و راه بر مردان قیس بستند و همراهان کاروان را کشتند و زن و فرزند ابنا را نجات دادند و آنها را در دهکده‌ها جای دادند تا فیروز به صنعا باز گشت.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1462

آنگاه قوم عقیل و عک، کسان به کمک فیروز فرستادند و او با گروه کمکی و کسانی که از پیش بروی فراهم آمده بودند به جنگ قیس رفت و نزدیک صنعا رو به- رو شدند و جنگ کردند و خدا قیس و قوم وی را هزیمت کرد و او با همراهان خویش گریخت و همانجا رفت که بعد از کشته شدن عنسی بوده بودند و بازماندگان عنسی به همراهی قیس میان صنعا و نجران رفت و آمد آغاز کردند و عمرو بن معد یکرب به تأیید عنسیان در مقابل فروة بن مسیک بود.

عمرو بن سلمه گوید: قصه فروة بن مسیک چنان بود که پیش پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم آمد و مسلمان شد و پیمبر بدو گفت: «ای فروه از حادثه‌ای که در یوم الرزم برای قوم تو رخ داد غمین شدی یا خوشدل؟» فروه گفت: «هر که برای قومش حادثه‌ای چون یوم الرزم رخ دهد به ناچار غمگین می‌شود.» یوم الرزم میان قوم فروه و همدان در باره بت یغوث رخ داد که مدتی پیش قوم فروه میماند و مدتی به نزد قوم همدان بود و قوم مراد می‌خواست هنگام نوبت همدان یغوث را بگیرد و مردم همدان به سالاری اجدع ابو مسروق با آنها جنگیدند.

پیمبر خدای گفت: «ولی این حادثه در اسلام مایه خیر آنها شد» فروه گفت: «اگر چنین است مایه خوشحالی من است.» و پیمبر صلی الله علیه و سلم او را عامل زکات قبیله مراد و مقیمان دیار آنها کرد.

و چنان بود که عمرو بن معد یکرب یا بنی زبید و حلیفان آن از قوم خویش سعد العشیره بریده بود و به قبیله مراد پیوسته بود و با آنها مسلمان شده بود و با آنها بود و چون اسود عنسی از دین بگشت و مردم مذحج پیرو او شدند، فروه و یاران وی بر اسلام بماندند و عمرو با کسان خود مرتد شد و عنسی او را به مقابله فروه گماشت

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1463

که مراقب اعمال همدیگر بودند و در باره یک دیگر شعر می‌گفتند. عمرو در باره سالاری فروه و تحقیر آن شعری بدین مضمون گفت:

«شاهی فروه را شاهی بدی دیدم» «خری است که با بینی خود کثافت می‌بوید» «و چون ابو عمیر را بنگری» «گویی از خبث و جنایت پیره زنی است» و فروه به پاسخ وی شعری بدین مضمون گفت:

«از پدر گاو سخنی شنیدم» «و او سابقا میان استران می‌رفت» «خداوند او را دشمن داشت» «از بس خبث و خیانت که داشت» و دو گروه در این حال بودند که عکرمه با سپاه به ابین رسید.

ابن محیریز گوید: «عکرمه از مهره سوی یمن روان شد و به ابین رسید و بسیار کس از مردم مهره و سعد بن زید و از دو ناجیه و عبد القیس و جمعی از بنی مالک- بن کنانه و عمرو بن جندب با وی بود و از آن پس که گروهی از مرتدان نخع را بکشت مردم قبیله را فراهم آورد و گفت: «در کار مسلمانی چگونه بودید؟» گفتند: «در جاهلیت دین داشتیم و مانند دیگر عربان نبودیم چه رسد به حال که به دینی گرویده‌ایم که فضیلت آنرا شناخته‌ایم و بدان دل بسته‌ایم.» و چون در باره آنها پرسش کرد، کار چنان بود که گفته بودند، عامه قوم بر اسلام ثبات ورزیده بودند و مرتدان قوم گریخته بودند.

آنگاه عکرمه کار قبیله نخع و حمیر را سامان داد و جمعشان را التیام بخشید.

قیس بن عبد یغوث به سبب آمدن عکرمه سوی عمرو بن معد یکرب رفت و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1464

چون بدو پیوست در میانه اختلاف افتاد و عیب همدیگر گفتند عمرو بن معد یکرب خیانت با ابنا و کشتن داذویه و فرار از مقابل فیروز را بر قیس عیب می‌گرفت.

 

سخن از حکایت طاهر که به کمک فیروز رفت‌

 

ابو جعفر طبری رحمه الله گوید: «ابو بکر به طاهر بن ابی هاله نوشت که سوی صنعا رود و به ابناء کمک کند و به مسروق نیز نوشت و هر دو برون شدند و سوی صنعا رفتند. به عبد الله بن ثور بن اصفر نیز نوشت که قبایل عرب و مردم تهامه را که به دعوت وی پاسخ می‌دهند فراهم آرد و در جای خویش بماند تا دستور وی برسد.

گوید: آغاز ارتداد عمرو بن معد یکرب از آنجا بود که وی با خالد بن سعید بود و با او مخالفت کرد و پیرو اسود عنسی شد و خالد بن سعید سوی وی رفت و چون رو به رو شدند ضربتی در میانه مبادله شد و خالد ضربتی بر بازوی وی زد و بند شمشیرش را ببرید و بازوی او زخمدار شد و عمرو ضربتی به خالد زد که کارگر نشد و چون خالد می‌خواست ضربتی دیگر زند، عمرو از مرکب فرود آمد و به کوه زد و خالد اسب و شمشیر او را که صمصامه نام داشت بگرفت.

پس از آن عمرو جزو کسان دیگر به مسلمانی باز آمد و میراث خاندان سعید ابن عاص بزرگ به سعید بن عاص رسید و چون سعید عامل کوفه شد عمرو می‌خواست دختر خویش را به زنی به او دهد اما نپذیرفت و روزی که سعید به خانه عمرو رفته بود چند شمشیر را که خالد از یمن گرفته بود همراه برد و عمرو گفت: «صمصامه کو؟» سعید صمصامه را بدو نشان داد و گفت: «بیا بگیر. مال تو باشد.» عمرو صمصامه را بگرفت و پالان بر استر خویش نهاد و با شمشیر بزد که

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1465

پالان را برید و در استر فرو رفت. آنگاه شمشیر را به سعید داد و گفت: اگر به خانه من آمده بودی و صمصامه از آن من بود به تو می‌بخشیدم، اکنون که مال تو است آنرا نمی‌پذیرم.» ابو زرعه شیبانی گوید: وقتی مهاجر بن ابی امیه از پیش ابو بکر حرکت کرد و آخرین کسی بود که روان شد، راه مکه گرفت و از آنجا گذشت و خالد بن اسید به وی پیوست و بر طائف نیز گذشت که عبد الرحمان بن ابی العاص بدو پیوست.

آنگاه برفت تا به نزد جریر بن عبد الله رسید که بدو پیوست، وقتی به عبد الله ابن ثور رسید، عبد الله نیز بدو پیوست، آنگاه به مردم نجران رسید و فروة بن ابی مسیک بدو پیوست. عمرو بن معد یکرب نیز از قیس جدا شد و بی آنکه امان گیرد پیش مهاجر رفت و مهاجر او را به بند کرد. به قیس نیز دست یافت و او را نیز به بند کرد و حال آنها را به ابو بکر نوشت.

و چون مهاجر از نجران برفت و به نزدیک لحجیان رسید و سپاه، اطراف آن گروه را گرفت امان خواستند و مهاجر امانشان داد و آنها دو گروه شدند و مهاجر در عجیب با یکی از گروهها رو به رو شد و نابودشان کرد و سواران مهاجر در راه خبیثان با گروه دیگر رو به رو شدند و آنها را از میان برداشتند. عبد الله سالار سواران بود و فراریان را در همه جا تعقیب کرد و بکشت.

وقتی قیس و عمرو را پیش ابو بکر آوردند به قیس گفت: «به بندگان خدا تاختی و آنها را کشتی و با مرتدان و مشرکان به جای مؤمنان دوستی کردی؟» و می‌خواست اگر دلیلی روشن به دست آورد او را بکشد، اما قیس دخالت در قتل داذویه را انکار کرد و این کاری بود که محرمانه انجام شده بود و دلیلی در باره آن به دست نبود به همین جهت ابو بکر از کشتن وی چشم پوشید.

و هم ابو بکر به عمرو بن معد یکرب گفت: «شرم نداری که هر چند یکبار منهزم

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1466

و اسیر می‌شوی، اگر این دین را یاری کرده بودی خدایت رفعت داده بود.» عمرو گفت: «دیگر تکرار نمی‌کنم» آنگاه ابو بکر، عمرو را با قیس سوی قبایلشان پس فرستاد.

مستنیر گوید: «مهاجر از عجیب روان شد و در صنعا مقر گرفت و بگفت تا فراریان قبایل را تعقیب کنند و هر که را به دست آوردند کشتند و یاغیان را نبخشید و توبه کسانی را که یاغی نشده بودند و پشیمانی کرده بودند پذیرفت و در این باب از روی اعمالی که کسان کرده بودند و انتظار می‌رفت بعد انجام دهند، عمل شد.

مهاجر ورود خویش را به صنعا و دنباله آن را به ابو بکر نوشت.

 

سخن از ارتداد مردم حضر موت‌

 

کثیر بن صلت گوید: وقتی پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم در گذشت عامل وی بر حضر موت زیاد بن لبید بیاضی بود و عامل سکاسک و سکون عکاشة بن محصن بود و عامل کنده مهاجر بود که در مدینه بود و تا هنگام وفات پیمبر به محل نرفته بود و ابو بکر وی را روانه کرد که با مرتدان یمن بجنگد و پس از آن به قلمرو عمل خویش رود.

عطاء بن فلان مخزومی گوید: مهاجر بن ابی امیه از سفر تبوک وامانده بود و پیمبر هنگام بازگشت از تبوک از او دلگیر بود و یک روز که ام سلمه سر پیمبر صلی- الله علیه و سلم را شست و شو می‌داد بدو گفت: «وقتی تو از برادر من دلگیری چیزی به کار من نمی‌خورد». و چون از پیمبر رقت و ملایمت دید به خادم خویش اشاره کرد که مهاجر را بخواند و او چندان در باره عذر خویش سخن گفت که پیمبر عذر وی را پذیرفت و از او خشنود شد و سالاری کنده را بدو داد.

اما مهاجر بیمار شد و نتوانست به محل ورود و به زیاد نوشت که کار وی را

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1467

انجام دهد. پس از آن شفا یافت و ابو بکر سالاری وی را بجا گذاشت و گفت که با مرتدان نجران تا اقصای یمن جنگ کند. به همین جهت زیاد و عکاشه در انتظار وی از جنگ با کنده باز ماندند.

قاسم بن محمد گوید: ارتداد مردم کنده از آنجا بود که دعوت اسود عنسی را پذیرفتند و خدا ملوک چهارگانه آنها را لعنت کرد و چنان بود که وقتی مردم کنده به اسلام آمدند و مردم حضر موت نیز مسلمان شدند، پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم در باره آن قسمت از زکات که باید در محل صرف شود فرموده بود که قسمتی از زکات مردم حضر موت را بر قبیله کنده صرف کنند و زکات کنده را بر مردم حضر موت صرف کنند و قسمتی از زکات حضر موت را بر مردم سکون صرف کنند و زکات سکون را بر مردم حضر موت صرف کنند و یکی از بنی ولیعه گفت: «ای پیمبر خدای، ما شتر نداریم، اگر خواهی بگوی سهم زکات ما را حمل کنند.» پیمبر به عاملان زکات گفت: «اگر خواهید چنین کنید.» گفتند: «ببینیم، اگر وسیله ندارند چنین کنیم.» و چون پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم در گذشت و وقت صرف زکات رسید زیاد کسان را دعوت کرد که حضور یافتند و مردم بنی ولیعه گفتند چنانکه با پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم وعده کرده‌اید سهم زکات ما را حمل کنید.

گفتند: «شما وسیله دارید، بیایید خودتان حمل کنید» و با آنها سخنان درشت گفتند، آنها نیز با زیاد درشتی کردند و گفتند: «تو همدست آنهایی و مخالف مایی.» و حضرمیان زکات ندادند و کندیان در منع زکات مصر شدند و به دیار خویش بازگشتند و با تردید روز می‌گذرانیدند و زیاد، آنها را به حال خودشان واگذاشت که در انتظار آمدن مهاجر بود.

و چون مهاجر سوی صنعا آمد، در باره آنچه کرده بود به ابو بکر نامه نوشت و بماند تا جواب نامه وی از طرف ابو بکر رسید که نوشته بود: سوی حضر موت

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1468

برو و زیاد را بر عمل خویش باقی گذار و به کسانی از قبایل پایین یمن و مکه که همراه تواند اجازه باز گشت بده مگر آنکه خودشان راغب جهاد باشند. و عبیدة بن سعد را نیز به کمک او فرستاده بود. به عکرمه نیز نوشته بود که سوی حضر موت راهی شود.

و چون نامه ابو بکر رسید، مهاجر از صنعا به آهنگ حضر موت روان شد.

عکرمه نیز از ابین، آهنگ حضر موت کرد و در مارب به هم رسیدند و از بیابان صهید گذشتند و به حضر موت در آمدند و یکیشان در مقابل اسود موضع گرفت و دیگری به کار قبیله وائل پرداخت.

کثیر بن صلت گوید: وقتی کندیان باز گشتند و زکات ندادند و مردم حضر موت نیز چنان کردند، زیاد بن لبید شخصا برای گرفتن زکات بنی عمرو بن معاویه رفت و آنها در ریاض مقر داشتند. نخستین کس از قوم که زیاد بدو رسید جوانی به نام شیطان بن حجر بود. زیاد شتر نوسالی جزو شتران زکات دید که وی را خوش آمد و آتش خواست و آنرا داغ زکات زد. شتر از عداء بن حجر برادر شیطان بود که زکاتی دادنی نبود و شیطان به خطا آنرا جزو زکات آورده بود که آنرا شتر دیگر پنداشته بود.

عدا گفت: «این شتر شذره نام دارد» شیطان گفت: «برادرم حق دارد که وقتی من آنرا به شمار آوردم پنداشتم شتر دیگر است، شذره را رها کن و شتر دیگر بگیر که این را نمی‌دهد.» زیاد پنداشت در دادن زکات تعلل می‌کند و او را کافر و نا مسلمان شمرد که شر می‌جوید و تندی کرد و آن دو مرد نیز تندی کردند.

زیاد گفت: «توفیق نیابی و شتر را نگیری که داغ زکات خورده و مال خدا شده و راهی برای پس دادن آن نیست و شذره را چون شتر بسوس نکید.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1469

عدا چون این سخنان بشنید بانگ برداشت که ای آل عمرو، در ریاض ستم بینم و زور بشنوم، کسی که در خانه‌اش ظلم بیند واقعا ذلیل است. و هم او بانگ زد: ای ابو سمیط. و ابو سمیط، حارثة بن سراقة بن معد یکرب، پیش زیاد آمد که ایستاده بود و گفت: «شتر این جوان را رها کن و شتر دیگر به جای آن بگیر.» زیاد گفت: «نمی‌شود.» ابو سمیط گفت: «پس تو یهودی هستی» و سوی شتر رفت و زانو بند بگشود و به پهلوی آن زد تا برخاست و مقابل شتر بایستاد.

زیاد به جوانانی از مردم حضر موت و سکون گفت تا او را بزدند و در هم کوفتند و دست ببستند و دست یاران او را نیز بستند و بداشتند و شتر را گرفتند و زانو بند زدند.

مردم ریاض بانگ بر آوردند و بنی معاویه به حمایت حارثه برخاستند و مردم سکون و حضر موت از زیاد حمایت کردند و دو اردوی بزرگ از دو سو فراهم آمد اما بنی معاویه به سبب اسیران خویش دست به کاری نزدند و یاران زیاد بر ضد بنی معاویه دستاویزی نداشتند.

آنگاه زیاد کس سوی بنی معاویه فرستاد که یا سلاح بگذارند، یا آماده جنگ باشند.

گفتند: «هرگز سلاح نمی‌گذاریم تا یاران ما را رها کنید» زیاد گفت: «تا با حقارت و زبونی متفرق نشوید آنها را رها نمی‌کنیم» ای مردم خبیث، مگر شما در حضرموت سکونت ندارید و همسایگان قوم سکون نیستید، شما در دیار حضر موت و مجاورت کسانی که بر شما تسلط دارند چه اهمیت دارید و چه می‌توانید کرد.» سکونیان گفتند: «به این قوم حمله کن که جز به این وسیله از کار خویش دست بر نمی‌دارند» زیاد شبانگاه به آنها حمله برد و کسان بکشت که به هر سوی

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1470

گریختند.

چون قوم گریزان شدند، زیاد سه بندی را آزاد کرد و فیروز به مقر خویش باز گشت و همینکه بندیان پیش یاران خویش باز گشتند آنها را ملامت کردند و قوم به ملامت یک دیگر پرداختند و گفتند: «در این دیار یا جای ماست یا جای این قوم و باید یکی برود» و آنگاه فراهم آمدند و همه به یکجا اردو زدند و بر سر آن شدند که زکات ندهند و زیاد آنها را به حال خود گذاشت و سویشان نرفت آنها نیز سوی وی نرفتند.

آنگاه زیاد، حصین بن نمیر را به نزد قوم فرستاد و او پیوسته میان وی و مردم حضر موت و سکون برفت و بیامد تا در میانه آرامش افتاد و این قیام دوم حضرمیان بود و از پس آن مدتی کوتاه در جاهای خویش ببودند.

پس از آن بنی عمرو بن معاویه به صحرا زدند و گوشه‌ای را خاص خود کردند که سنگ چین داشت و مشخص شده بود و محجر نام گرفت. جمد و مخوص و مشرح و ابضعه و خواهرشان عمرده هر کدام در محجری مقر گرفتند و مردم بنی عمرو ابن معاویه به دور این سران بودند. بنی حارث بن معاویه نیز در محجرهای خویش مقیم شدند، اشعث بن قیس در محجری بود و سمط بن اسود در محجری بود. همه بنی معاویه بر ندادن زکات همسخن شدند و دل به ارتداد دادند مگر شرحبیل بن سمط و پسرش که با بنی معاویه مقیم بودند و می‌گفتند: «برای مردم آزاده هر روز رنگی گرفتن قبیح است نیکمردان بر ناروا باشند و از بیم ننگ از گشتن به سوی بهتر دریغ دارند، چه رسد که از نکوتر و از حق به سوی قبیح و باطل روند، خدایا ما در این کار با قوم خویش همدل نیستیم و از هماهنگی با آنها پشیمانیم.» منظورشان حادثه شتر داغ خورده و قیام دوم بود.

آنگاه شرحبیل بن سمط و پسرش سوی زیاد بن لبید رفتند و بد و پیوستند و ابن صالح و امرؤ القیس بن عابس نیز سوی زیاد رفتند و گفتند: «گروهی از مردم سکاسک به این قوم پیوسته‌اند و کسانی از مردم سکون و حضرموت نیز سوی آنها آمده‌اند،

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1471

شبانگاه به آنها حمله کن مگر میان ما و آنها دشمنی افتد و از هم ببریم، اگر حمله نکنی بیم داریم مردم از دور ما پراکنده شوند و سوی آنها روند، این قوم از پیوستن کسان مغرور شده‌اند و امید پیوستن کسان دیگر دارند.» زیاد گفت: «چنانکه خواهید» و آنها جمع خویش را فراهم آوردند و شبانگاه به محجرهای قوم حمله بردند و آنها را به دور آتش‌های خویش نشسته بودند و حمله کنندگان توانستند کسانی را که منظور داشتند بشناسند و به بنی عمرو بن معاویه پرداختند که جماعت و موکب قوم از ایشان بود و در پنج گروه بر آنها حمله بردند و مشرح و مخصوص و جمد و ابضعه و خواهرشان را که لعنت بر آنها باد، بکشتند و از کسان آنها بسیار کشته شد و هر که توان داشت فرار کرد و بنی عمرو بن معاویه زبون شدند و پس از آن کاری از آنها ساخته نبود.

زیاد با اسیر و غنیمت بازگشت و از اردوگاه اشعث و بنی الحارث بن معاویه گذشت و زنان بنی عمرو بن معاویه استغاثه کردند و بانگ بر آوردند: «ای اشعث! ای اشعث! خاله‌هایت را می‌برند، خاله‌هایت را می‌برند.» و مردم بنی الحارث به هیجان آمدند و زنان را نجات دادند.

اشعث می‌دانست که وقتی زیاد و سپاهش از حادثه با خبر شوند از او و بنی- الحارث بن معاویه و بنی عمرو بن معاویه دست بر نمی‌دارند، و بنی الحارث و بنی عمرو را با آن گروه از مردم سکاسک و کسانی از قبایل اطراف که اطاعت او می‌کردند، فراهم آورد.

در این هنگام وضع قبایل حضر موت مشخص شد: یاران زیاد بر اطاعت وی بماندند و مردم کنده به کفر گراییدند، و چون صف قبایل مشخص شد، زیاد به مهاجر نامه نوشت و کسان نیز نوشتند و او عکرمه را جانشین خویش کرد و با سبکروان سپاه، صهید، صحرای میان مارب و حضرموت را با شتاب طی کرد و پیش زیاد رسید و سوی کنده رفتند که سالارشان اشعث بود و در محجر زرقان تلاقی شد و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1472

جنگ انداختند و کنده هزیمت گرفت و بسیار کس کشته شد و باقیمانده فراری سوی نجیر رفتند که آنجا را مرتب و محکم کرده بودند.

آنگاه مهاجر با سپاه خویش از محجر زرقان سوی نجیر رفت مردم کنده نیز با وی بودند و در آنجا حصاری شدند و از مردم سکاسک و اوباش سکون و حضرموت و نجیر نیز کسانی که فریب آنها را خورده بودند همراه بودند. سه راه، بآنجا میرسد که زیاد بر یکی فرود آمد و مهاجر بر راه دیگر فرود آمد و راه سوم باز بود که از آن رفت و آمد داشتند تا عکرمه با سپاه بیامد و آنجا فرود آمد و راه آذوقه آنها را قطع کرد و پسشان راند و سواران سوی مردم کنده فرستاد و گفت که آنها را در هم کوبند. از جمله فرستادگان یزید بن قنان بنی مالکی بود که مردم دهکده‌های بنی هند را تا برهوت بکشت، و خالد بن فلان مخزومی و ربیعه حضرمی را سوی ساحل فرستاد که مردم مخا و طوایف دیگر را بکشتند و کندیان در حصار از آنچه بر دیگر مردمشان می‌گذشت خبر یافتند و گفتند: «مرگ از این وضع بهتر است، پیشانیها را بتراشید که گویا خویش را بخداوند واگذاشته‌اید و او نعمتتان داده و قرین نعمت اویید شاید بر این ستمگران نصرتتان دهد.» و پیشانیها را بتراشیدند و پیمان نهادند و تعهد کردند که از عرصه نگریزند و یکیشان هنگام شب از بالای حصار رجز میخواند باین مضمون:

«برای بنی قتیره و امیر بنی مغیره» «صبحگاه بدی است» و رجز خوان مسلمانان جواب او را میداد.

و چون صبح در آمد برون شدند و در اطراف نجیر جنگی سخت شد و در راههای نجیر کشتار بسیار شد و مردم کنده هزیمت شدند.

هشام بن محمد گوید: از آن پس که مهاجر از کار قوم فراغت یافته بود عکرمه در رسید و زیاد و مهاجر با سپاه خویش گفتند: «برادران شما به کمکتان شما آمده‌اند و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1473

شما پیش از رسید نشان فتح کرده‌اید ولی آنها را در غنیمت شریک کنید.» قوم چنین کردند و دیر آمدگان را شریک غنیمت کردند و خمس را با اسیران به مدینه فرستادند و مژده رسان پیش از آنها رفت که قبایل را بشارت می‌داد و فتح را برای آنها می‌خواند.

سری گوید: ابو بکر، همراه مغیرة بن شعبه نامه‌ای برای مهاجر فرستاد بدین مضمون که وقتی این نامه به شما رسید و هنوز بر قوم ظفر نیافته‌اید، اگر جنگ کردید و ظفر یافتید جنگجویان را بکشید و زن و فرزند را اسیر کنید یا به حکم من تسلیم شوند و اگر پیش از وصول نامه من صلحی در میان رفته، می‌باید از دیار خویش بروند که خوش ندارم کسانی را که چنان اعمالی کرده‌اند در مقرشان بگذارم، باید بدانند که بد کرده‌اند و چیزی از عواقب اعمال خویش را بچشند.

ابو جعفر گوید: وقتی اهل نجیر دیدند که پیوسته برای مسلمانان کمک می‌رسد و به یقین دانستند که دست از آنها بر نمی‌دارند بترسیدند و سران قوم بر جانهای خود بیمناک شدند، اگر صبر کرده بودند تا مغیره برسد صلح بر اساس ترک دیار می‌شد، اما اشعث شتاب کرد و از عکرمه امان گرفت و پیش او رفت که تنها از او اطمینان داشت به سبب آنکه عکرمه اسماء دختر نعمان بن حزن را به زنی گرفته بود و این به وقتی شده بود که وی در جند به انتظار مهاجر بود و نعمان دختر خویش را پیش از آنکه زد و خورد آغاز شود بدو عرضه کرده بود. عکرمه اشعث را پیش مهاجر فرستاد و برای او و نه تن همراهان او امان خواست که خودشان و کسانشان در امان باشند بشرط آنکه درها را بگشایند. مهاجر پذیرفت و بدو گفت. برو پیمان نامه بنویس و مکتوب را بیار تا مهر کنم.

سعید بن ابی برده گوید: اشعث پیش مهاجر رفت و برای مال و زن و فرزند و نه تن از یاران خود امان خواست بشرط آنکه در را بگشاید که مسلمانان در آیند.

مهاجر گفت: «برو هر چه می‌خواهی بنویس و شتاب کن و او امان نامه را بنوشت و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1474

برادر و عموزادگان خود و کسان آنها را یاد کرد اما از فرط شتاب و حیرت نام خویش را از یاد برد و مکتوب را بیاورد که مهاجر مهر کرد و او باز گشت و آنها که در نامه بودند امان یافتند.

مجالد گوید: وقتی اشعث می‌خواست نام خویش را بنویسد مجدم کارد به دست بر او جست و گفت: «اگر نام مرا ننویسی میکشمت» و او نام مجدم را نوشت و نام خویش را واگذاشت.

ابو اسحاق گوید: وقتی در گشوده شد مسلمانان به درون حمله بردند و هر چه مرد جنگی آنجا بود کشتند، همه را دست بسته گردن زدند، در نجیر و خندق یک هزار زن به شمار آمد و بر غنیمت و اسیران نگهبان گماشتند و کثیر بن صلت نیز از آن جمله بود.

کثیر گوید: وقتی در گشوده شد و کار مردم نجیر بسر رفت و غنیمت شماره شد اشعث آن گروه را که امان یافته بودند پیش خواند و مکتوب را بیاورد و هر که در آن بود مصون ماند اما نام اشعث در آن نبود مهاجر گفت: «ستایش خدا را که ترا از منظورت باز داشت، ای دشمن خدا دوست داشتم که خدا ترا ذلیل کند» و او را به بند کرد و می‌خواست خونش بریزد، اما عکرمه گفت: «او را نگهدار و پیش ابو بکر فرست که او حکم قضیه را بهتر می‌داند. اگر یکی فراموش کرده نام خویش را بنویسد اما واسطه مذاکره بوده فراموشی او مذاکره را باطل نمی‌کند.» مهاجر گفت: «قضیه روشن است ولی مشورت را ترجیح می‌دهم و به حکم آن کار می‌کنم.» و اشعث را با اسیران پیش ابو بکر فرستاد و با کاروان بود و مسلمانان او را لعنت می‌کردند و اسیران قوم نیز او را ملعون می‌شمردند و زنان قوم وی را عرف- النار می‌نامیدند که در زبان یمن به معنی خاین است.

و چنان شده بود که مغیره به شب راه گم کرده بود تا اراده خدا انجام شود و وقتی رسید که قوم در خون غلطیده بودند و اسیران را سوار کرده بودند و روان

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1475

شدند.

و چون با خبر فتح پیش ابو بکر رسیدند اشعث را پیش خواند و گفت:

«بنی ولیعه ترا از راه ببردند و تو آنها را از راه نبردی که شایسته این کار نبودی، آنها هلاک شدند، ترا نیز هلاک کردند، نمی‌ترسی که نفرین پیمبر شامل تو نیز شده باشد، فکر می‌کنی با تو چه می‌کنم؟» گفت: «من بودم که در باره ده کس مذاکره کردم و خونم حلال نیست» ابو بکر گفت: «آیا با تو موافقت کردند؟» گفت: «آری» گفت: «مکتوب مورد موافقت را بیاوردی و برای تو مهر زدند؟» اشعث گفت: «آری» گفت: «مکتوب صلح پس از مهر کردن در باره کسانی که نامشان در آن هست روان می‌شود، تو پیش از آن فقط واسطه مذاکره بوده‌ای.» و چون اشعث بر جان خود بیمناک شد گفت: «در باره من نیکی کن و آزادم کن و گناهم را ببخش و اسلامم را بپذیر و با من نیز چون دیگران رفتار کن و زنم را به من بده.» این سخن از آن رو می‌گفت که وقتی در مدینه پیش پیغمبر خدا آمده بود ام فروه دختر ابو قحافه را خواستگاری کرده بود که به زنی او داده بودند و او را واگذاشت تا بار دیگر به مدینه آید و پیمبر خدا در گذشت و اشعث از دین بگشت.

و چون بیم داشت ابو بکر پاسخ او را ندهد گفت: «خواهی دید که برای دین خدا از همه مردم دیارم بهتر می‌شوم.» ابو بکر از خون وی در گذشت و ببخشید و کسانش را بداد و گفت: «برو که خبرهای خوب در باره تو بشنوم» و آنها را رها کرد که برفتند و خمس غنایم را میان مردم تقسیم کرد و چهار پنجم دیگر را میان سپاه تقسیم کرد.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1476

ابو جعفر گوید: اما در روایت عبد الله بن ابی بکر چنین آمده که وقتی اشعث را در مدینه پیش ابو بکر آوردند گفت: «خودت می‌دانی چه‌ها کرده‌ای فکر می‌کنی در باره تو چه می‌کنم» گفت: «منت می‌نهی و از بندرها می‌کنی و خواهرت را به من می‌دهی که به دین باز آمده‌ام و مسلمان شده‌ام» ابو بکر گفت: «چنین می‌کنم» و ام فروه دختر ابو قحافه را به زنی او داد و اشعث در مدینه ببود تا عراق گشوده شد.

ابو جعفر گوید: وقتی عمر به خلافت رسید گفت: «اکنون که خدا گشایش داده و قلمرو عجمان فتح شده زشت است که عربان مالک یک دیگر باشند.» و در باره فدیه اسیران عرب که در جاهلیت و اسلام به اسارت آمده بودند مشورت کرد، بجز زنانی که برای مالک خویش فرزندی آورده بودند. و فدیه هر انسان را هفت یا شش شتر قرار داد. در باره قوم حنیفه و کنده و اهل دبا که مردانشان کشته شده بودند و نیز کسانی که تمکن نداشتند کمتر از این شد و کسان به جستجوی زنان خویش به هر سوی رفتند و اشعث در بنی نهد و بنی غطیف دو زن یافت. و چنان شد که وی در این دو طایفه به سخن ایستاد و در باره غراب و عقاب پرسش کرد.

گفتند: «منظورت چیست؟» گفت: «در جنگ نجیر عقابان و غرابان و گرگان و سگان زنان ما را بربودند.» مردم غطیف گفتند: «اینک غراب پیش ماست.» گفت: «وضع وی پیش شما چگونه است؟» گفتند: «مصون و محترم است.» گفت: «بسیار خوب» و از آنجا برفت.

عمر مقرر داشت که هیچ عربی مملوک نباشد که مسلمانان بر این سخن اتفاق

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1477

کرده بودند. و مهاجر در کار دختر نعمان بن حزن نظر کرد، وی دختر خویش را به پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم عرضه کرده بود و گفته بودند هرگز بیمار نشده و پیمبر از آن پس که زن رو به روی وی نشست گفت: «ما را بدو نیاز نیست، اگر به نزد خدا خیری داشت بیمار می‌شد.» مهاجر در باره این زن از عکرمه پرسید: «کی او را به زنی گرفته‌ای؟» گفت: «وقتی در عدن بودم، و در جند او را پیش من آوردند که به مارب فرستادم سپس به اردوگاه آوردم.» بعضی‌ها گفتند: «او را رها کن که در خور داشتن نیست» بعضی دیگر گفتند: «او را رها نکن» و مهاجر در باره زن به ابو بکر نامه نوشت از او پرسش کرد.

ابو بکر پاسخ داد که پدر وی نعمان بن حزن پیش پیمبر آمد و وصف دختر خویش بگفت و پیمبر گفت تا وی را به حضور آرد و چون بیاورد گفت: «این را نیز بگویم که هرگز بیمار نشده» پیمبر گفت: «اگر به نزد خدا خیری داشت بیمار می‌شد.» و از او چشم پوشید و کس بصدد گرفتن او نبود.

پس از آنکه عمر گفت: «اسیران عرب را فدیه دهید.» تنی چند از آنها نزد قرشیان بماندند از جمله بشری دختر قیس بن ابی الکسیم بود که پیش سعد بن مالک بود و عمر از او متولد شد. و زرعه دختر مشرح پیش عبد الله بن عباس بود که علی را آورد.

ابو بکر به مهاجر نامه نوشت و او را میان عاملی یمن یا حضر موت مخیر کرد و مهاجر یمن را بر گزید و یمن دو سالار داشت: فیروز و مهاجر. حضر موت را نیز دو سالار بود: عبیدة بن سعد سالار کنده و سکاسک بود و زیاد بن لبید سالار حضر موت بود.

آنگاه ابو بکر به عمال جاهایی که مردمش از دین بگشته بودند نوشت که

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1478

دوست دارم کسانی را به کار گیرید که از دین نگشته باشند بر این ترتیب کار کنید و کارها را به آنها سپارید و هر که نخواهد او را واگذارید و از مرتدشدگان در کار جهاد با دشمن کمک نگیرید.

ضحاک بن خلیفه گوید: دو زن آوازه خوان به دست مهاجر افتادند که یکیشان در آوازهای خود ناسزای پیمبر خدا خوانده بود و دست او را ببرید و دو دندان پیشین وی را کند.

ابو بکر رحمه الله در این باب نامه‌ای بدو نوشت که از رفتار تو با زنی که نا سزای پیمبر خدا خوانده بود خبر یافتم، اگر این کار را نکرده بودی می‌گفتم خونش بریزی که حد اهانت به پیمبران مانند حدود دیگر نیست و هر مسلمانی چنین کند مرتد است و اگر هم پیمان مسلمانان باشد حربی و پیمان شکن است.

و هم ابو بکر در باره زنی که در آواز خویش هجای مسلمانان خوانده بود به مهاجر نوشت: شنیدم دست زنی را که به هجای مسلمانان آواز خوانده بود بریده‌ای و دندانهای پیشین وی را کنده‌ای، اگر مدعی مسلمانی بود می‌باید تادیبش کرده باشی و دست بریدن و دندان کندن لازم نبود، اگر ذمی بود چشم پوشیدن از شرک وی روا نبود، اگر به این کار می‌پرداختم وضعی ناخوشایند میداشتی، ملامت را بپذیر و هرگز اعضای کسی را قطع مکن که جز در مورد قصاص، گناه است و مایه نفرت.

در همین سال، یعنی سال یازدهم هجرت معاذ بن جبل از یمن باز آمد و ابو بکر، عمر بن خطاب را به کار قضا گماشت، و در همه ایام خلافت ابو بکر عهده دار قضا بود.

و هم در این سال ابو بکر عتاب بن اسید را سالار حج کرد این روایت از علی بن محمد است، و بعضی دیگر گفته‌اند به سال یازدهم هجرت عبد الرحمن بن عوف سالار حج بود و ابو بکر این عنوان را بدو داد.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1479

 

آنگاه سال دوازدهم هجرت در آمد

 

اشاره

 

ابو جعفر گوید: وقتی خالد از کار یمامه فراغت یافت و هنوز آنجا مقیم بود ابو بکر صدیق بدو نوشت که سوی عراق رو و از دروازه هند یعنی ابله آغاز کن و با پارسیان و اقوام دیگر که در قلمرو شاهی آنها هستند الفت انداز.

علی بن محمد گوید: ابو بکر خالد را به سرزمین کوفه روان کرد که مثنی بن- حارثه شیبانی آنجا بود و خالد در محرم سال دوازدهم آهنگ آنجا کرد و از بصره گذشت که قطبة بن قتاده سدوسی آنجا بود.

ابو جعفر گوید: اما بگفته واقدی در کار خالد اختلاف هست بعضی‌ها گفته‌اند از یمامه یکسر به عراق رفت و به گفته بعضی دیگر وی از یمامه بازگشت و به مدینه آمد و از آنجا از راه کوفه سوی عراق رفت تا به حیره رسید.

صالح بن کیسان گوید: ابو بکر به خالد بن ولید نوشت که سوی عراق رود و خالد برفت تا در سواد عراق در چند دهکده به نام بانقیا و باروسما و الیس فرود آمد و مردم آنجا با وی به صلح آمدند، طرف صلح ابن صلوبا بود، و این به سال دوازدهم هجرت بود و خالد از آنها جزیه پذیرفت و مکتوبی برای آنها نوشت بدین مضمون:

«بسم الله الرحمن الرحیم، از خالد بن ولید برای ابن صلوبای» «سوادی که بر ساحل فرات منزل دارد. تو به امان خدا ایمنی که خون» «وی با جزیه دادن مصون است و تو برای خودت و کسانت و پیروانت» «و مردمی که در دو دهکده‌ات، بانقیا و باروسما هستند، هزار درم دادی و» «من از تو پذیرفتم و مسلمانانی که همراه منند بدان رضایت دادند و در» «مقابل آن تو در پناه خدا و پناه محمد صلی الله علیه و سلم و پناه مسلمانان» «هستی، و هشام بن ولید شاهد این مکتوب است.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1480

پس از آن خالد با همراهان خویش برفت تا به حیره رسید و سران آنجا با قبیصة بن ایاس بن حیه طایی پیش وی آمدند. قبیصه پس از نعمان بن منذر از جانب کسری امارت حیره یافته بود و خالد به او و یارانش گفت: «شما را به سوی خدا و اسلام می‌خوانم، اگر بپذیرید جزو مسلمانان می‌شوید که حقوق و تکالیف شما مانند آنهاست و اگر نپذیرید باید جزیه بدهید، کسانی را همراه آورده‌ام که مرگ را بیشتر از آن دوست دارند که شما زندگی را دوست دارید و با شما پیکار می‌کنیم تا خدا میان ما و شما حکم کند.» قبیصة بن ایاس بدو گفت: «ما را به جنگ تو حاجت نیست، بر دین خویش می‌مانیم و جزیه می‌دهیم» خالد بر نود هزار درم با آنها صلح کرد و این جزیه که از ابن صلوبا گرفت نخستین جزیه‌ای بود که از عراق به دست آمد.

ابو جعفر گوید: اما به گفته هشام بن کلبی، وقتی ابو بکر به خالد بن ولید که در یمامه بود نوشت که سوی شام رود، دستور داد از عراق آغاز کند و از آنجا بگذرد و خالد برفت تا در نباح فرود آمد.

هشام گوید: مثنی بن حارثه شیبانی از عراق به مدینه پیش ابو بکر رفت و گفت: «مرا سالاری قوم خویش ده تا با پارسیانی که مجاور منند پیکار کنم و ناحیه خویش را سامان دهم.» ابو بکر چنان کرد و او برفت و قوم خویش را فراهم آورد و تاخت و تاز آغاز کرد، یکبار به ناحیه کسکر حمله می‌برد و بار دیگر به ناحیه پایین فرات حمله می‌برد.

وقتی خالد بن ولید به نباح رسید، مثنی بن حارثه در خفان اردو زده بود و خالد بدو نوشت که بیاید و نامه ابو بکر را فرستاد که دستور داده بود از خالد اطاعت کند و مثنی با شتاب پیش وی رفت. به پندار مردم بنی عجل یکی از آنها نیز به نام مذعور بن عدی همراه مثنی به مدینه رفته بود و با وی اختلاف پیدا کرد و به ابو بکر نامه نوشتند و او به مرد عجلی نامه نوشت و دستور داد که همراه خالد سوی شام رود

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1481

و مثنی را به حال خود واگذاشت و مرد عجلی تا مصر رفت و آنجا اعتباری یافت و اکنون خانه وی در مصر شهره است.

خالد در عراق پیش رفت و جابان سالار دهکده الیس راه او را ببست و خالد مثنی بن حارثه را فرستاد که با وی جنگ کرد و بر کنار رودی که آنجا هست و به سبب همین حادثه رود خون نام گرفت بیشتر یارانش را بکشت و با مردم الیس صلح کرد و پیش رفت تا به نزدیک حیره رسید و سواران آزاد به سالار سپاه کسری که در اردوگاههای آنجا مقابل عربان بودند بیامدند و در محل تلاقی رودها با سپاه خالد رو به رو شدند و مثنی بن حارثه را سوی آنها فرستاد که هزیمت شدند.

و چون مردم حیره چنین دیدند به استقبال خالد برون شدند و عبد المسیح بن عمرو بن بقیله و هانی بن قبیصه با آنها بودند. خالد به عبد المسیح گفت: «از کجا آمده‌ای؟» گفت: «از پشت پدرم» خالد گفت: «یعنی از کجا در آمده‌ای؟» گفت: «از شکم مادرم» خالد گفت: «بر چیستی؟» گفت: «بر زمین.» خالد گفت: «یعنی در چیستی؟» گفت: «در لباسهایم» خالد گفت: «عقل داری؟» گفت: «بله، بند هم دارم.» خالد گفت: «از تو پرسش کردم» گفت: «من هم جواب دادم» خالد گفت: «به صلحی یا به جنگ؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1482

گفت: «به صلح» خالد گفت: «پس این قلعه‌ها چیست که می‌بینم؟» گفت: «این قلعه‌ها را ساخته‌ایم که سفیه را نگهدارد تا عاقل بیاید و جلو او را بگیرد.» آنگاه خالد به مردم حیره گفت: «شما را به خدا و عبادت وی و اسلام می‌خوانم، اگر بپذیرید حقوق و تکالیف شما همانند ماست و اگر دریغ کنید باید جزیه بدهید و اگر ندهید با کسانی سوی شما آمده‌ام که مرگ را چنان دوست دارند که شما شراب را دوست دارید.» گفتند: «به جنگ تو حاجت نداریم» خالد با آنها بر یکصد و نود هزار درهم صلح کرد و این نخستین جزیه‌ای بود که از عراق سوی مدینه فرستاده شد.

آنگاه خالد در بانقیا فرود آمد و با بصبهری پسر صلوبا بر هزار درم و یک عبا صلح کرد و برای مردم آنجا مکتوبی نوشت. صلح خالد با مردم حیره به این شرط بود که خبر گیران وی باشند و آنها پذیرفتند.

شعبی گوید: بنی بقیله مکتوب خالد بن ولید را که برای مردم مداین نوشته بود به من دادند که خواندم و چنین بود:

«از خالد بن ولید به مرزبانان پارسی. درود بر آنکه پیرو هدایت «باشد. اما بعد ستایش خدایی را که خادمان شما را پراکند و ملکتان را» «گرفت و کید شما را شکست. هر که چون ما نماز کند و رو به قبله» «ما کند و ذبیحه ما را بخورد مسلمان است و حقوق و تکالیف وی همانند» «ماست.» «اما بعد، وقتی این نامه من به شما رسید، گروگانها پیش من» «فرستید و تسلیم من شوید، و گر نه بخدایی که جز او خدایی نیست، کسانی»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1483

«را سوی شما می‌فرستم که مرگ را چنان دوست دارند که شما زندگی» «را دوست دارید» و چون مردم مداین نامه خالد را بخواندند شگفتی کردند، و این به سال دوازدهم هجرت بود.

ابو جعفر گوید: اما روایت شعبی در باره خالد و رفتن وی سوی عراق چنین است که وقتی از کار یمامه فراغت یافت ابو بکر بدو نوشت: «اکنون که خدا ترا فیروزی داد به طرف عراق رو تا با عیاض تلاقی کنی و به عیاض بن غنم که ما بین نباج و حجاز بود نوشت که سوی مصیخ برو و از بالای عراق وارد آن سرزمین شو و پیش رو تا با خالد تلاقی کنی و هر که را می‌خواهد بر گردد اجازه دهید و کس را نابه دلخواه همراه نبرید.» گوید: و چون نامه به خالد و عیاض رسید و به دستور ابو بکر اجازه باز گشت به کسان دادند، همه مردم مدینه و اطراف باز گشتند و اطرافشان خالی شد و از ابو بکر کمک خواستند که قعقاع بن عمرو تمیمی را به کمک خالد فرستاد بدو گفتند: «به کمک کسی می‌روی که سپاهش از دور وی پراکنده شده‌اند؟» قعقاع گفت: «سپاهی که یکی چون وی در آن باشد هزیمت نشود» و هم ابو بکر عبد الله بن عوف حمیری را به کمک عیاض فرستاد.

و هم او به خالد و عیاض نوشت کسانی را که با مرتدان پیکار کرده‌اند و پس از پیمبر خدای بر مسلمانی ثبات ورزیده‌اند، همراه ببرید و هر که از مسلمانی بگشته همراه شما به پیکار نیاید تا رای خویش را در باره وی بگویم. به همین سبب در این جنگها از مرتدشدگان کس نبود.

و چون نامه سالاری عراق به خالد رسید به حرمله و سلمی و مثنی و مذعور نوشت که بدو ملحق شوند و در روزی که معین کرده بود با سپاه خویش در ابله وعده کنند به سبب آنکه ابو بکر در نامه خویش به خالد دستور داده بود که وقتی وارد

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1484

عراق شد از دروازه سند و هند آغاز کند که در آن هنگام ابله بود آنگاه قبایلی را که میان وی و عراق بودند جمع آورد، هشت هزار کس از ربیعه و مضر فراهم آمد دو هزار کس نیز خود وی همراه داشت و با ده هزار کس به هشت هزار سپاه امیران چهارگانه یعنی مثنی و مذعور و سلمی و حرمله پیوست و با هیجده هزار کس با هرمز رو به رو شد.

مغیرة بن عقبه گوید: «ابو بکر سالاری جنگ عراق را به خالد بن ولید داد و بدو نوشت که از پایین عراق در آید و به عیاض که سالاری جنگ عراق را به او نیز داده بود نوشت که از بالای آن سرزمین در آید آنگاه سوی حیره روند و هر که زودتر آنجا رسید سالاری از اوست و دیگری مطیع وی شود. نوشته بود وقتی در حیره فراهم آمدید و اردوگاههای پارسیان را پراکنده کردید و خطر حمله به مسلمانان از پشت سر نبود، یکیتان در حیره بماند و عقبدار مسلمانان و رفیق خویش باشد و دیگری در خانه پارسیان و قرارگاه قوتشان مداین به آنها حمله برد.

شعبی گوید: «خالد پیش از حرکت بهمراهی آزاذبه پدر زباذبه (؟) یمامه به هرمز که در آن هنگام مرزدار بود چنین نوشت:

«اما بعد، اسلام بیار تا سالم بمانی یا تسلیم شو و جزیه بده و گر نه» «جز خویشتن کسی را ملامت مکن که با قومی سوی تو آمده‌ام که» «مرگ را چنان دوست دارند که شما زندگی را دوست دارید.» مغیرة بن عتبه که قاضی اهل کوفه بود گوید: وقتی خالد از یمامه حرکت کرد سپاه خود را سه گروه کرد و آنها را از یک راه نفرستاد مثنی را دو روز پیش از خویش فرستاد و ظفر را بلد وی کرد و عدی بن حاتم و عاصم بن عمرو را نیز فرستاد که هر کدام یک روز پس از دیگری حرکت کردند و بلد آنها مالک بن عباد و سالم بن نصر بودند.

گوید: پس از آن خالد حرکت کرد و بلد وی رافع بود و با هر سه گروه در حفیر وعده نهاد که آنجا فراهم آیند و با دشمن پیکار کنند که آنجا دروازه هند بود و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1485

معتبرترین و استوارترین مرز کشور پارسیان بود و مرزدار آنجا به خشکی با عربان و به دریا با هندوان پیکار می‌کرد.

گوید: و مهلب بن عقبه و عبد الرحمن بن سیاه احمری که حمرای سیاه نام از او دارد همراه خالد بودند و چون نامه خالد به هرمز رسید خبر را برای شیری پسر کسری و اردشیر پسر شیری نوشت و جمع خویش را فراهم آورد و با سبکروان سپاه خویش سوی کواظم به مقابله خالد رفت و پیشتاز فرستاد که در راه به خالد بر نخورد و خبر یافت که عربان در حفیر وعده نهاده‌اند و باز گشت که زودتر از او به حفیر برسد و آنجا فرود آمد و سپاه آراست و دو برادر را به نام قباذ و انوشگان که نسبشان بر اردشیر اکبر با اردشیر و شیری یکی می‌شد بر دو پهلوی سپاه نهاد و کسان به زنجیر پیوسته بودند و آنها که نداشتند به آنها که داشتند گفتند: «خودتان را برای دشمن به بند کرده‌اید چنین مکنید که این فال بدی است.» و آنها جواب دادند که در باره شما می‌گویند که قصد فرار دارید.

و چون خالد خبر یافت که هرمز در حفیر است سوی کاظمه رفت و هرمز خبر یافت و پیش از او سوی کاظمه تاخت و خسته آنجا رسید. هرمز از همه سالاران این مرز برای عربان بدتر بود و همه عربان از او خشمگین بودند و در خبث بدو مثل می‌زدند و می‌گفتند «خبیث‌تر از هرمز و کافرتر از هرمز» در کاظمه هرمز و سپاه وی آرایش گرفتند و به زنجیرها پیوسته شدند و آب در تصرف آنها بود و چون خالد بیامد جایی فرود آمد که آب نبود و چون از قضیه خبر یافت بگفت تا منادی ندا دهد که فرود آیید و بار بگشایید و برای تصرف آب با دشمن بجنگید که آب از آن گروهی است که ثبات بیشتر دارد و نیرومندتر است.

پس بارها را فرود آوردند و سواران ایستاده بودند و پیادگان پیش رفتند و حمله بردند و جنگ انداختند و خدا ابری فرستاد که پشت صف مسلمانان آب افتاد و خدایشان نیرو داد و هنوز روز بر نیامده بود که از دشمن کسی در عرصه نبود.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1486

ابن هیثم بکایی نیز روایتی به همین مضمون دارد با این اضافه که گوید: هرمز یاران خود را فرستاده بود که خالد را به غافلگیری بکشند، و چون در این باب اتفاق کردند، هرمز برون شد و گفت: «مردی به مردی، خالد کجاست؟» و به سواران خود دستور داده بود. و چون خالد فرود آمد هرمز نیز فرود آمد و وی را به مبارزه خواند و چون رو به رو شدند ضربتی در میانه رد و بدل شد و خالد بر او چیره شد و حامیان هرمز بدو حمله بردند و در میانش گرفتند اما تلاش آنها خالد را از کشتن هرمز باز نداشت و قعقاع بن عمرو حمله برد و محافظان هرمز را از پای در آورد خالد نیز شمشیر در آنها نهاد و پارسیان هزیمت شدند و مسلمانان تا شب به تعاقب آنها پرداختند. خالد اثاث قوم را فراهم آورد که زنجیرها نیز در آن بود و هر یک بار یک شتر بود که هزار رطل وزن داشت و این جنگ را ذات السلاسل نامیدند و قباذ و انوشکان از عرصه جان بردند.

شعبی گوید کلاههای پارسیان به نسبت اعتباری که در میان قوم خویش داشتند گرانقدر بود، هر کس مقام والا داشت کلاهش یکصد هزار درم می‌ارزید و هرمز از آن جمله بود و ارزش کلاه وی یکصد هزار درم بود که نقره جواهر نشان بود و ابو بکر آنرا به خالد داد و کمال اعتبار مرد آن بود که از یکی از خاندانهای هفتگانه باشد.

حنظلة بن زیاد بن حنظله گوید: وقتی آن روز تعاقب کنندگان باز آمدند منادی خالد ندای رحیل داد و با مردم روان شد و بارها به دنبال وی بود تا به محلی که اکنون پل بزرگ بصره است فرو آمد، قباذ و نوشکان جان برده بودند و خالد خبر فتح را با باقیمانده خمس و فیل بفرستاد و نامه فتح برای مردم خوانده شد.

وقتی زر بن کلیب فیل را با خمس غنائم بیاورد و آنرا در مدینه بگردانیدند که مردم آنرا ببینند، زنان می‌گفتند: «راستی آنچه می‌بینیم مخلوق خدا است» که پنداشتند فیل مصنوع انسان است و ابو بکر فیل را باز پس فرستاد.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1487

گوید: چون خالد در محل پل بزرگ بصره فرود آمد مثنی بن حارثه را به تعقیب فراریان فرستاد و معقل بن مقرن مزنی را به سوی ابله فرستاد که مال و اسیران آنجا را فراهم آرد و معقل به ابله رفت و اموال و اسیران را فراهم آورد.

ابو جعفر گوید: این حکایت در باره فتح ابله خلاف دانسته‌های اهل سیرت و اخبار درست است که فتح ابله در ایام عمر به سال چهاردهم هجرت به دست عتبة بن غزوان انجام گرفت و حکایت فتح آنرا به موقع بیاریم ان شاء الله.

حنظلة بن زیاد گوید: مثنی برفت تا به رود زن رسید و سوی قلعه‌ای رفت که زن در آن مقر داشت و معنی بن حارثه را آنجا گذاشت که زن را در قصرش محاصره کرد و مثنی سوی مرد رفت و او را محاصره کرد و آنها را به تسلیم واداشت و همه را بکشت و اموالشان را به غنیمت گرفت و چون زن از ماجرا خبر یافت با مثنی صلح کرد و اسلام آورد و معنی او را به زنی گرفت.

خالد و سران سپاه وی ضمن فتوحات خویش کشاورزان را جا به جا نکردند که ابو بکر چنین دستور داده بود ولی فرزندان جنگاورانی که به خدمت عجمان بودند به اسیری گرفته شدند اما کشاورزانی که به جنگ نیامده بودند به حال خویش ماندند و در پناه مسلمانان قرار گرفتند، در جنگ ذات السلاسل و جنگ بعد سهم سوار هزار درم شد و سهم پیاده یک سوم آن بود.

 

سخن از جنگ مذار

 

گوید: جنگ مذار در ماه صفر سال دوازدهم هجرت بود و آن روز مردم گفتند: «صفر الاصفار است که در آن همه جباران در محل تلاقی رودها کشته می‌شوند.» سفیان احمری گوید: وقتی خالد به هرمز نامه نوشت که از یمامه سوی او می‌رود هرمز قضیه را برای اردشیر و شیری نوشت که قارن پسر قریانس را به کمک او فرستاد و قارن از مداین به آهنگ کمک هرمز برون شد و چون به مذار رسید از

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1488

هزیمت قوم خبر یافت و باقیمانده فراریان به او رسیدند و همدیگر را به ملامت گرفتند و فراریان اهواز و فارس به فراریان سواد و جبل گفتند اگر جدا شوید هرگز فراهم نخواهید شد و همدل شدند که برگردند. گفتند: «اینک کمک شاه و اینک قارن، شاید خدا فرصتی پیش آرد و از دشمن انتقام بگیریم و چیزی از آنچه را از دست داده‌ایم پس بگیریم «و باز گشتند و در مذار اردو زدند و قارن، قباذ و انوشگان را برد و پهلوی سپاه خویش گماشت و مثنی و معنی قضیه را به خالد خبر دادند و چون خالد از آمدن قارن خبر یافت غنایم را تقسیم کرد و آنچه را که از خمس می‌باید داد بداد و بقیه را با خبر فتح به همراه ولید بن عقبه برای ابو بکر فرستاد و اجتماع قوم را بر لب رود بوی خبر داد.

آنگاه خالد برفت تا در مذار به نزدیک قارن فرود آمد و تلاقی شد و جنگی سخت و کینه‌توزانه افتاد، قارن به عرصه آمد و هماورد خواست و خالد با معقل ابن اعشی که ابیض ابو کبان لقب داشت به مقابله وی رفتند و معقل زودتر از خالد بدو دست یافت و خونش بریخت. عاصم انوشگان را کشت و عدی قباذ را کشت.

و چنان بود که قارن معتبرترین سالار قوم بود و پس از آن مسلمانان با سالاری از عجمان که به اعتبار همسنگ وی باشد مقابل نشدند و بسیار کس از پارسیان کشته- شد و باقیمانده به کشتی‌ها رفتند که آب مسلمانان را از تعقیبشان باز داشت و خالد در مذار بماند و هر کس هر چه غنیمت گرفته بود به هر مقدار بود خاص وی کرد و غنایم را تقسیم کرد و از خمس به جنگاوران نامی، چیز داد و باقیمانده خمس را با گروهی به همراه سعید بن نعمان کعبی سوی مدینه فرستاد.

ابی عثمان گوید: در جنگ مذار سی هزار کس از پارسیان کشته شد بجز آنها که غرق شدند و اگر آب مانع نبود همه نابود شده بودند و آنها که جان به در بردند لخت یا نیمه لخت بودند.

شعبی گوید: وقتی خالد بن ولید به عراق رسید، در کواظم با هرمز رو به رو

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1489

شد، پس از آن در ناحیه فرات بر کنار دجله فرود آمد و با دشمن رو به رو شد و بر کنار دجله و رود دیگر اقامت وی طول کشید و از پس مقابله هرمز جنگهای دیگر هر یک از پیش سخت‌تر بود تا وقتی که سوی دومة الجندل رفت. در جنگ رود سهم سوار از غنایم بیش از جنگ ذات السلاسل بود.

پس از جنگ رود خالد زن و فرزند جنگاوران و کسانی را که با آنها کمک کرده بودند به اسیری گرفت و کشاورزان را که تعهد پرداخت خراج کرده بودند به حال خود گذاشت.

همه سرزمین به جنگ گشوده شده بود اما کسانی که خراجگزار شده بودند در پناه مسلمانان قرار گرفتند و زمینشان متعلق به خودشان شد و این در باره زمینهایی بود که تقسیم نشده بود و هر چه تقسیم شده بود همچنان ماند.

و چنان بود که حبیب ابو الحسن یعنی ابو الحسن بصری که نصرانی بود و مافنه آزاد شده عثمان و ابو زیاد آزاد شده مغیرة بن شعبه جزو اسیران بودند. خالد سعید بن نعمان را سالاری سپاه داد و سوید بن مقرن مزنی را عامل خراج کرد و بدو گفت در حفیر مقر گیرد و عمال خویش را بفرستد و کار وصول را به دست گیرد.

و خالد همچنان مراقب دشمن و اخبار آن بود.

 

پس از آن در صفر سال دوازدهم هجرت جنگ ولجه رخ داد

 

ولجه ناحیه‌ای مجاور کسکر بود.

شعبی گوید: وقتی خالد از جنگ رود فراغت یافت، و اردشیر از کشته شدن قارن خبر یافت اندر زغر را فرستاد. وی که پارسی بود از موالید سواد بود و در

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1490

آنجا اقامت داشته بود و زاده مداین بود و بزرگ شده آنجا نبود. به دنبال وی بهمن جاذویه را با سپاهی فرستاد و گفت راهی را که اندرزغر رفته دنبال کند.

گوید: اندرزغر پیش از آن بر مرز خراسان بود و از مداین برفت تا به کسکر رسید و از آنجا سوی ولجه رفت. بهمن جاذویه نیز از دنبال وی برفت اما راهی دیگر گرفت و از دل سواد عبور کرد و از روستاهای ما بین حیره و کسکر، عربان و دهقانان را سوی اندرزغر روان کرد که در ولجه پهلوی اردوی وی اردو زدند و چون آنچه می‌خواست فراهم آمد و سامان گرفت از وضع خویش ببالید و دل به حرکت سوی خالد داد.

گوید: و چون خالد که بر رود بود از اقامت اندرزغر در ولجه خبر یافت ندای رحیل داد و سوید بن مقرن را جانشین خویش کرد و گفت در حفیر بماند و سوی سپاهی رفت که در پایین دجله به جا نهاده بود و گفت محتاط باشند و از غفلت بپرهیزند و مغرور نباشند سپس با سپاه خویش سوی ولجه رفت و با اندرزغر و سپاه وی و کسانی که بدان پیوسته بودند رو به رو شد و جنگی سخت شد و هر دو گروه به جان رسیدند و خالد در انتظار کمکی بود که برای دشمن در دو ناحیه کمین نهاده بود که سالارشان بشر بن ابی رهم و سعید بن مره عجلی بودند و کمین از دو سوی در آمد و صف عجمان هزیمت شد و روی برتافتند و خالد از رو به رو حمله برد و کمین از پشت سر در آمد و هیچکس از آنها محل قتل رفیق خود را نتوانست دید و اندرزغر در حال هزیمت از تشنگی جان داد.

آنگاه خالد در جمع کسان خود به سخن ایستاد و کلماتی در ترغیبشان و بی رغبتی به دیار عرب بر زبان آورد و گفت: «مگر نمی‌بینید که خوراکی چون خاک فراوانست. بخدا اگر جهاد در راه خدا و دعوت به خدا عز و جل لازم نبود و جز معاش هدفی نبود، رای درست این بود که بر سر این ناحیه بجنگیم و گرسنگی و نداری را از آنها که از جهاد باز مانده‌اند دور کنیم.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1491

خالد پس از این جنگ نیز با کشاورزان مانند پیش رفتار کرد، آنها را نکشت، زن و فرزند جنگاوران و یاران آنها را به اسیری گرفت و به صاحبان زمین گفت خراج دهند و در پناه مسلمانان باشند و آنها پذیرفتند.

شعبی گوید: خالد در جنگ ولجه با یکی از پارسیان که برابر هزار مرد بود هماوردی کرد و او را بکشت و چون از این کار فراغت یافت بر کشته تکیه داد و گفت غذای او را بیارند.

گوید: یک پسر جابر بن بجیر و یک پسر عبد الاسود جزو کشتگان بکر بن وایل بودند.

 

سخن از الیس که در دل فرات بود

 

مغیرة بن عتیبه گوید: وقتی در جنگ ولجه گروهی از نصرانیان بکر بن وائل که به کمک پارسیان آمده بودند کشته شدند، نصرانیان قوم از کشته شدن آنها به هیجان آمدند و به عجمان نامه نوشتند و در الیس فراهم آمدند، عبد الاسود عجلی سالارشان بود، و از مسلمانان بنی عجل عتیبة بن نهاس و سعید بن مره و فرات بن حیان و مثنی بن لاحق و مذعور بن عدی با نصرانیان سخت کینه داشتند.

و اردشیر کس پیش بهمن جاذویه فرستاد که در قسیاثا بود. وی در یکی از ایام ماه رابط (در متن رافد) شاه بود، پارسیان هر ماه را سی روز نهاده بودند و و هر روز رابطی بود که به نزد شاه رابط قوم بود و بهمن رابط بهمن روز بود.

اردشیر به بهمن پیام داد که با سپاه خویش سوی الیس رو و به پارسیان و عربان مسیحی که آنجا فراهم آمده‌اند ملحق شو، و بهمن جاپان را فرستاد و گفت شتاب کند اما با دشمن جنگ نکند تا او برسد مگر آنکه دشمن حمله آرد.

آنگاه بهمن سوی اردشیر رفت که او را ببیند و در مطالب مورد نظر دستور

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1492

بگیرد، اردشیر بیمار بود و آنجا نماند و بهمن جاپان تا الیس برفت و در ماه صفر آنجا فرود آمد و سوارانی که در مقابل عربان بودند با عبد الاسود و مسیحیان بنی عجل و تیم الات و ضبیعه و عربان روستای حیره بدور وی فراهم شدند. جابر بن بجیر نیز که مسیحی بود به کمک عبد الاسود آمد.

خالد از تجمع عبد الاسود و جابر و زهیر و دیگر یارانشان خبر یافته بود و سوی آنها روان شد اما از نزدیکی جابان بی خبر بود و همه اندیشه وی متوجه عربان و مسیحیان روستا بود و چون بیامد، در الیس با جاپان رو برو شد. عجمان به جاپان گفتند: «آیا جنگ آغاز کنیم یا کسان را غذا دهیم و به دشمن چنان وا نماییم که به آن اعتنا نداریم و پس از فراغت از غذا به جنگ رویم؟» جاپان گفت: «اگر در قبال بی اعتنائی از شما دست بدارند بی اعتنایی کنید، ولی گمانم این است که به شما می‌تازند و از غذا خوردن بازتان می‌دارند.» ولی قوم خلاف فرمان وی کردند و سفره‌ها بگستردند غذا بیاوردند و همدیگر را بخواندند و به سفره نشستند و چون خالد نزدیک آنها رسید توقف کرد و بگفت تا بار بگشودند و برای خویش نگهبانان نهاده بود که وی را از پشت سر حفظ کنند، آنگاه حمله آغاز کرد و شخصا پیش صف آمد و بانگ زد که ابجر کجاست، عبد الاسود کجاست، مالک بن قیس کجاست؟

دیگران جواب ندادند، و مالک که یکی از مردم جذره بود پیش رفت و خالد بدو گفت: «ای خبیث زاده از میان آنها تو نا لایق نسبت به من جرئت آوردی؟» این بگفت و ضربتی زد و او را بکشت و عجمان را از غذا خوردن بداشت.

جاپان گفت: «مگر به شما نگفتم، بخدا تا کنون هرگز از سالاری وحشت نکرده بودم» و چون عجمان غذا نتوانستند خورد شجاعت نمودند و گفتند: «غذا را بگذاریم تا از کار دشمن فراغت یابیم و به سفره باز گردیم.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1493

جابان گفت: «از روی غفلت سفره گستردید، اکنون اطاعت من کنید و غذا را زهر آلود کنید، که اگر جنگ به سود شما بود، ضرری ناچیز است و اگر به ضرر شما بود کاری کرده‌اید.» اما عجمان از روی قدرت نمایی گفته او را نپذیرفتند.

جاپان، عبد الاسود و ابجر را برد و پهلوی سپاه گماشت، آرایش خالد مانند جنگهای پیش بود، جنگی سخت افتاد و مشرکان که انتظار آمدن بهمن جاذویه داشتند مقاومت و پافشاری کردند و در مقابل مسلمانان سخت بکوشیدند که به علم خدا سرانجامشان مقرر بود و مسلمانان در مقابل آنها پایمردی کردند و خالد گفت: «خدایا نذر می‌کنم اگر بر آنها دست یافتم چندان از آنها بکشم که خونهایشان را در رودشان روان کنم.» آنگاه خداوند عز و جل مغلوب مسلمانانشان کرد و خالد بگفت تا منادی وی میان مردم ندا دهد: «اسیر بگیرید، اسیر بگیرید، هیچکس را نکشید مگر آنکه مقاومت کند» سواران گروه گروه از آنها را که به اسارت گرفته بودند می‌آوردند و خالد کسانی را معین کرده بود که گردنشان را در رود میزدند و یک روز و شب چنین کرد و فردا و پس فردا به تعقیب آنها بودند تا به نهرین رسیدند و از هر سوی الیس همین مقدار پیش رفتند و گردن همه را زدند.

اما قعقاع و کسانی همانند وی گفتند: «اگر مردم زمین را بکشی خونشان روان نشود که از وقتی خون را از سیلان ممنوع داشته‌اند و زمین را از فرو بردن خونها نهی کرده‌اند خون بر جای خویش می‌ماند، آب بر آن روان کن تا قسم خویش را به انجام برده باشی.» و چون آب از رود بر گرفته بود آب در آن روان کرد و خون روان شد و به همین سبب تا کنون رود خون نام دارد.

بشیر بن خصاصیه گوید: شنیده‌ایم که وقتی زمین خون پسر آدم را فرو برد، از فرو بردن خونها ممنوع شد و خون را از روان شدن منع کردند مگر تا حدی که

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1494

خنک شود» و چون عجمان هزیمت شدند و اردوگاه خویش را رها کردند و مسلمانان از تعاقب آنها باز آمدند و به اردوگاه رسیدند خالد بر غذای قوم بایستاد و گفت: «این را به شما بخشیدم و از آن شماست» پیمبر خدای نیز وقتی به غذای آماده‌ای می‌رسید آنرا می‌بخشید. مسلمانان به غذای شبانگاه نشستند و آنها که روستاها را ندیده بودند و نان نازک را نمی‌شناختند می‌گفتند: «این ورقه‌های نازک چیست؟» و آنها که نان نازک را می‌شناختند به پاسخ می‌گفتند: عیش رقیق که می‌گویند همین است، به همین سبب نان نازک، رقاق نام گرفت و پیش از آن قری خوانده می‌شد.

از خالد روایت کرده‌اند که می‌گفت: «پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم در جنگ خیبر نان و غذای پخته و چیزهایی را که می‌خوردند به آنها بخشیده بود به شرط آنکه نبرند.» مغیره گوید: بر رود، آسیاها بود و سه روز پیاپی با آب خون آلود قوت سپاه را که هیجده هزار کس یا بیشتر بودند آرد کردند.

آنگاه خالد با یکی از مردم بنی عجل بنام جندل که بلدی سخت کوش بود خبر را به مدینه فرستاد و او خبر فتح الیس و مقدار غنائم و تعداد اسیران و مقدار خمس را با نام کسانی که در جنگ پایمردی کرده بودند به ابو بکر خبر داد و چون ابو بکر سخت کوشی و دقت خبر وی را بدید از نامش پرسید و چون معلوم شد که نامش جندل است گفت: «آفرین جندل» (و این کلمه به معنی سنگ خاره است) و شعری به این مضمون خواند:

«جان عصام، وی را بزرگی داده است» «و اقدام و پیشتازی را عادت او کرده است» و بگفت تا کنیزی از اسیران را به او بدهند که از او فرزند آورد.

گوید: کشتگان دشمن در الیس هفتاد هزار کس بود که بیشترشان از امغیشیا

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1495

بودند.

عبید الله بن سعد به نقل از عموی خویش گوید: در حیره راجع به امغیشیا پرسش کردم گفتند: «منیشیا است» و این را به سیف گفتم گفت: «این دو اسم از هم جداست.»

 

سخن از تصرف امغیشیا که در ماه صفر بود و خدایی جنگ آنرا به مسلمانان داد

 

مغیره گوید: وقتی خالد از جنگ الیس فراغت یافت سوی امغیشیا رفت که مردم آن رفته بودند و در سواد عراق پراکنده شده بودند و از آن موقع مزدوران در عراق پدید آمدند و خالد بگفت تا امغیشیا و همه توابع آنرا ویران کنند. امغیشیا شهری همانند حیره بود و فرات بادقلی بدان می‌رسید و الیس از توابع آن بود، از آنجا چندان غنیمت به دست آمد که هرگز مانند آن به دست نیامده بود.

فرات عجلی گوید: مسلمانان از جنگ ذات السلاسل تا تصرف امغیشیا چندان غنیمت که در آنجا به دست آوردند به دست نیاورده بودند سهم سوار یک هزار و پانصد درم شد بجز آنچه به جنگاوران سخت کوش دادند و چون خبر به ابو بکر رسید این قضیه را با کسان بگفت و افزود که ای گروه قرشیان شیر شما بر شیر جست و بر او چیره شد، زنان از آوردن مردی همانند خالد عاجزند.

 

سخن از جنگ مقر و دهانه فرات بادقلی‌

 

مغیره گوید: آزاد به از روزگار کسری تا آن وقت مرزبان حیره بود و چنان بود که سران قوم بی اجازه شاه به همدیگر کمک نمی‌کردند و او در نیمه حد بزرگی

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1496

بود و قیمت کلاهش پنجاه هزار بود و چون خالد امغیشیا را ویران کرد و مردم آنجا مزدوران اهل دهکده‌ها شدند، آزاذ به بدانست که او را نیز وا نخواهند گذاشت و تلاش آغاز کرد و برای جنگ خالد آماده شد و پسر خویش را پیش فرستاد و آنگاه از پس وی بیامد و بیرون حیره اردو زد و پسر را بگفت تا فرات را ببندد.

چون خالد از امغیشیا حرکت کرد و پیادگان را با غنایم و بارها بر کشتی‌ها بار کرد ناگهان متوجه شد که کشتی‌ها به گل نشست و سخت بترسیدند، کشتیبانان گفتند پارسیان نهرها را گشوده‌اند و آب به راه دیگر رفته و تا نهرها را نبندند آب سوی ما نمی‌آید و خالد شتابان با گروهی سوار سوی پسر آزاذبه رفت و بر دهانه عتیق به دسته‌ای از سواران وی برخورد و غافلگیرشان کرد که در آن وقت خویشتن را از حمله خالد در امان می‌دانستند و در مقر آنها را از پای در آورد. آنگاه به سرعت برفت و پیش از آنکه پسر آزاذبه خبر دار شود بر دهانه فرات بادقلی با او و سپاهش رو به رو شد و همه را از پای در آورد و دهانه فرات را بگشود و نهرها را ببست و آب در مجرای خود افتاد.

مغیره گوید: وقتی خالد پسر آزاذبه را در دهانه فرات بادقلی بکشت آهنگ حیره کرد و بگفت تا یاران وی از پی بیایند و می‌خواست میان خورنق و نجف فرود آید و چون به خورنق رسید خبر یافت که آزاذبه آب فرات را گردانیده و فراری شده است. سبب فرار وی آن بود که از مرگ اردشیر و هم از کشته شدن پسر خویش خبر یافته بود و اردوی وی ما بین غریین و قصر ابیض بود و چون یاران خالد در خورنق بدو پیوستند روان شد تا در اردوگاه آزاذ به میان غریین و قصر ابیض اردو زد و چون مردم حیره حصاری شده بودند، خالد سواران خویش را سوی حیره فرستاد و هر یک از سران سپاه را مامور یکی از قصرها و محاصره و پیکار مردم آن کرد ضرار بن ازور به محاصره قصر ابیض پرداخت که ایاس بن قبیصه طایی آنجا بود، ضرار بن خطاب قصر عدسیین را محاصره کرد که عدی بن عدی مقتول، آنجا بود، ضرار بن مقرن مزنی

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1497

که نه برادر داشت قصر بنی مازن را محاصره کرد که اکال آنجا بود و مثنی، قصر ابن بقیله را محاصره کرد که عمرو بن عبد المسیح آنجا بود. محاصره‌شدگان را به اسلام خواندند و یک روز مهلتشان دادند اما مردم حیره در کار خویش مصر بودند و مسلمانان جنگ آغاز کردند.

غصن بن قاسم گوید: خالد به امیران خویش گفته بود که از دعوت اسلام آغاز کنید، اگر پذیرفتند از آنها بپذیرید و اگر دریغ کردند یک روز مهلتشان دهید» به آنها گفت: «گوش به سخنان دشمنان ندهید که با شما حیله کنند با آنها جنگ کنید و مسلمانان را در کار جنگ با دشمنان به تردید نیندازید.» نخستین امیر قوم که پس از یک روز مهلت، جنگ آغاز کرد ضرار بن ازور بود که مامور جنگ مردم قصر ابیض بود و صبحگاه روز بعد که از بلندی نمودار شدند آنها را به یکی از سه چیز دعوت کرد: اسلام آورند، یا جزیه دهند، یا جنگ کنند. و آنها جنگ را بر گزیدند و بانگ بر آوردند که سنگ‌اندازها را بیارید ضرار گفت: «دور شوید که آنچه می‌اندازند به شما نرسد ببینیم آنچه بانگ زدند چیست.» و طولی نکشید که بالای قصر پر از مردانی شد که کیسه آویخته بودند و گلوله‌های سفالین سوی مسلمانان می‌انداختند.

ضرار گفت: «تیر اندازی کنید» و مسلمانان نزدیک رفتند و تیراندازی آغاز کردند و بالای دیوارها خالی شد. در جاهای مجاور نیز حمله آغاز شد و هر یک از امیران با یاران خود چنان کرد و خانه‌ها و دیرها را بگشودند و بسیار کس بکشتند و کشیشان و راهبان بانگ بر آوردند که ای مردم قصرها شما سبب کشتن مایید و مردم قصرها بانگ بر آوردند که ای گروه عربان یکی از سه چیز را پذیرفتیم، دست از ما بدارید تا پیش خالد رویم.

آنگاه ایاس بن قبیصه طایی و برادرش پیش ضرار بن ازور آمدند و عدی بن عدی

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1498

و زید بن عدی پیش ضرار بن خطاب آمدند و عدی همان عدی اوسط بود که در جنگ ذی قار کشته شد و مادرش رثای وی گفت عمرو بن عبد المسیح و ابن اکال یکیشان پیش ضرار بن مقرن آمد و دیگری پیش مثنی بن حارثه آمد که همگی را پیش خالد فرستادند.

مغیره گوید: نخستین کس که تقاضای صلح کرد عمرو بن عبد المسیح بود و کسان دیگر نیز آمدند و امیران آنها را سوی خالد فرستادند و هر یک معتمدی همراه داشت که از جانب مردم قلعه صلح کنند خالد با مردم هر قصر بی حضور دیگران خلوت کرد و گفت: «شما چیستید، اگر عربید چرا با عربان دشمنی دارید و اگر عجمید چرا با انصاف و عدالت دشمنی دارید؟» عدی گفت: «ما عربانیم بعضی عربان عاربه‌ایم و بعضی عربان مستعربه» خالد گفت: «اگر شما چنین بودید با ما مقابله نمی‌کردید و از کار ما بیزار نبودید.» عدی گفت: «دلیل گفتار ما این است که زبانمان عربی است» خالد گفت: «سخن راست آوردی» آنگاه گفت: «یکی از سه چیز را برگزینید یا به دین ما در آیید و از همه حقوق و تکالیف ما بهره‌ور شوید، خواه از اینجا روید یا بمانید یا جزیه بدهید یا جنگ کنید که با قومی سوی شما آمده‌ام که علاقه آنها به مرگ بیشتر از علاقه شما به زندگی است.» گفتند: «جزیه می‌دهیم» خالد گفت: «وای بر شما کفر، بیابانی گمراهی‌زاست و از همه عربان احمقتر آنست که در این بیابان رود و دو بلد به او بر خورند یکی عرب و دیگری عجم و عرب را بگذارد و از عجم راه جوید.» آنگاه با وی بر یک صد و نود هزار صلح کردند و پیمان کردند و هدیه‌ها بدو

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1499

دادند که خبر فتح را با هدیه‌ها همراه هذیل کاهلی پیش ابو بکر فرستاد و ابو بکر آنرا به حساب جزیه آورد و به خالد نوشت که هدیه‌هایشان را اگر جزو جزیه نیست بابت جزیه محسوب کن و باقیمانده را بگیر و یاران خویش را نیرو ده» یوسف بن ابی اسحاق گوید: کسان از مردم حیره پیش خالد میامدند و در کارهای خویش عمرو بن عبد المسیح را پیش می‌انداختند و خالد از او پرسید: «چند سال داری؟» گفت: «دویست سال» خالد گفت: «عجیبترین چیزی که دیده‌ای چیست؟» گفت: «دهکده‌ها را دیدم که از دمشق تا حیره پیوسته بود و زن از حیره برون می‌شد و جز نانی برای توشه وی لازم نبود.» خالد چون این سخن بشنید لبخند زد و گفت: «ای عمرو عقل تو از پیری خرف شده» آنگاه به مردم حیره گفت: «شنیده‌ام شما مردمی زرنگ و مکارید چرا برای کارهای خویش کسی را پیش می‌اندازید که نمی‌داند از کجا آمده است؟» عمرو این سخن را نشنیده گرفت و خواست سخنی گوید که خالد صحت عقل و درستی گفتار وی را بشناسد و گفت: «سوگند به حق تو ای امیر که می‌دانم از کجا آمده‌ام؟» خالد گفت: «از کجا آمده‌ای؟» گفت: «جای دور یا نزدیک؟» خالد گفت: «هر کدام که خواهی.» گفت: «از شکم مادرم» خالد گفت: «مقصودت چیست؟» گفت: «پیش رویم» خالد گفت: «کجاست؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1500

گفت: «آخرت» خالد گفت: «جای دور که از آنجا آمده‌ای کجاست؟» گفت: «پشت پدرم» خالد گفت: «در چه چیزی؟» گفت: «در لباسهایم» خالد گفت: «عقل داری» گفت: «بند هم می‌بندم» (و این سخن آخر را بر سبیل بازی با کلمه عقل گفت که تلمیح به عقال کرد که زانو بند شتر است که گفت عقل دارم و بند هم می‌بندم.) خالد او را مردی زبان آور یافت و گفت: «قوم، مردم خویش را بهتر شناسند.» عمرو گفت: «ای امیر: «مور بهتر از شتر داند که در خانه مور چیست؟» زهری گوید: دنباله حکایت در روایت دیگر هست که گوید: عمرو خادمی همراه داشت که کیسه‌ای به کمر آویخته بود، خالد آنرا بگرفت و محتوای کیسه را در کف خویش ریخت و گفت: «ای عمرو این چیست؟» گفت: «این زهر یک ساعته است» خالد گفت: «چرا زهر همراه داری؟» گفت: «بیم داشتم رفتاری خلاف انتظار من داشته باشید، عمرم را کرده‌ام و مرگ بدتر از آن است که با چیزی ناخوش آیند پیش قوم و مردم دهکده‌ام باز گردم.» خالد گفت: «هیچکس تا اجلش نرسد نخواهد مرد» عمرو گفت: «بسم الله خیر الاسماء و رب الارض و رب السماء الذی لیس یضر مع اسمه داء الرحمن الرحیم» کسان روی وی افتادند که از خوردن زهر مانع شوند ولی او پیشی گرفت و زهر را بلعید و گفت: «بخدا ای گروه عربان تا یکی از شما بجا باشد و بخواهید

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1501

شاهی از شما می‌شود.» آنگاه رو به مردم حیره کرد و گفت: «ای مردم، مانند امروز کاری ندیده‌ام که اقبال آن چنین روشن باشد.» خالد موافقت با صلح قوم را به این موکول کرد که کرامه دختر عبد المسیح را به شویل دهند و این کار بر آنها گران بود و کرامه گفت: «اهمیت ندهید که به جای من فدیه خواهند گرفت» و چنان کردند و خالد میان خود و آنها مکتوبی نوشت به این مضمون:

«بسم الله الرحمان الرحیم، این پیمانی است که خالد بن ولید با «عدی و عمر پسران عدی و عمرو بن عبد المسیح و ایاس بن قبیصه و حیری «ابن اکال (و به قولی جبری) نمایندگان مردم حیره نهاد و مردم حیره بدان «رضایت دادند و موافق بودند.

«پیمان کرد که هر سال یکصد و نود هزار درم جزیه دهند، «از مشغولان دنیا و راهبان و کشیشان بجز غیر شاغلان تارک دنیا (و «بروایتی بجز غیر شاغل و گذشته از دنیا یا سیاح تارک دنیا) در قبال محافظت «آنها که اگر نکند چیزی ندهند.» «و اگر به کردار یا گفتار پیمان بشکنند در پناه نباشند. به ماه ربیع- الاول سال دوازدهم نوشته شد.» و این پیمان را به مردم حیره داد.

و چون پس از مرگ ابو بکر مردم سواد کافر شدند به مکتوب بی اعتنایی کردند و آنرا از میان بردند و به کفر گراییدند و پارسیان بر آنها چیره شدند. و چون مثنی بار دیگر آنجا را بگشود بدان استناد کردند اما مثنی نپذیرفت و قرار دیگر داد و چون مثنی در سواد مغلوب شد باز آنها به کفر گراییدند و کافران را یاری کردند و به مکتوب بی اعتنا شدند و آنرا از میان بردند.

و چون سعد سواد را بگشود بدان استناد کردند و او گفت: «یکی از دو پیمان را

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1502

بیارند و چون نیاوردند در باره تمکن آنها کنجکاوی کرد و چهار صد هزار جزیه مقرر کرد بجز آنها که معاف بودند.

یونس بن ابی اسحاق گوید: جریر بن عبد الله از جمله کسانی بود که همراه خالد بن سعید بن عاص سوی شام رفته بود و از خالد اجازه خواست که پیش ابو بکر رود و در باره قوم خویش سخن کند که آنها را که در قبایل عرب پراکنده بودند فراهم آرد، خالد اجازه داد و او پیش ابو بکر رفت و وعده‌ای را که پیمبر صلی الله علیه و سلم در این باب داده بود یاد کرد و چند شاهد آورد و از ابو بکر انجام آنرا خواست ابو بکر خشمگین شد و گفت: «می‌بینی که چنین سرگرم هستیم و می‌باید مسلمانان را در مقابل دو شیر پارس و روم یاری کنیم، اما می‌خواهی به کاری پردازم که در این قضیه که بیشتر از همه مورد رضای خدا و پیمبر اوست اثر ندارد مرا واگذار و پیش خالد بن ولید برو تا ببینم خدا در باره این دو ناحیه چه حکم می‌کند؟» جریر باز گشت و وقتی پیش خالد رسید که در حیره بود و در جنگ حیره و جنگهای پیش از آن که در عراق رخ داد و نیز در جنگهای خالد با مرتدان حضور نداشت.

 

سخن از حوادث ما بعد حیره‌

 

جمیل طایی به نقل از پدرش گوید: وقتی کرامه دختر عبد المسیح را به شویل دادند به عدی بن حاتم گفتم: «تعجب نمی‌کنی که شویل کرامه دختر عبد المسیح را که پیر شده خواسته است؟» گفت: «همه عمر دلبسته او بود میگفت: پیمبر خدای از شهرها که بدو نموده بودند سخن آورد و از حیره نام برد و گفت: گویی کنگره‌های قصور آن دندانهای سگ بود. و دانستم که آنرا به پیمبر نموده‌اند و گشوده می‌شود و کرامه را از پیمبر خواستم»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1503

شعبی گوید: وقتی شویل پیش خالد آمد گفت: «وقتی شنیدم که پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم از فتح حیره سخن می‌کرد کرامه را از او خواستم و گفت: «وقتی حیره به جنگ گشوده شد کرامه از آن تو باشد» کسان بر این قضیه شهادت دادند و خالد به این شرط با مردم حیره صلح کرد که کرامه را به شویل دهند و این قضیه بر- خاندان و مردم وی گران آمد و آنرا تحمل ناپذیر شمردند.

اما کرامه گفت: «اهمیت ندهید، صبر کنید، در باره زنی که به سن هشتاد رسیده نگران مباشید، مردی احمق است که مرا در جوانی دیده و پندارد که جوانی دوام دارد.» پس کرامه را به خالد دادند و خالد او را به شویل داد.

کرامه به شویل گفت: «ترا به پیره زنی چنین که می‌بینی چه حاجت، بیا در مقابل من فدیه بگیر.» گفت: «نمی‌پذیرم مگر مقدار فدیه را خودم معین کنم» گفت: «تعیین فدیه با تو باشد» شویل گفت: «مادر بخطا باشم اگر کمتر از هزار درم بگیرم» کرامه این را بسیار شمرد تا او را فریب دهد. آنگاه فدیه را برای وی آورد و پیش کسان خویش باز گشت.

و چون مردم از ما وقع خبر یافتند شویل را ملامت کردند و گفت: «نمی‌دانستم بالای هزار عددی هست.» اما خالد گفت: «تو چیزی خواستی و خدا چیز دیگر خواست، ظاهر را می‌گیریم و ترا و آنچه را که نیت داشته‌ای راست باشد یا دروغ وا می‌گذاریم.» و هم شعبی گوید: وقتی خالد حیره را بگشود نماز فتح را هشت رکعت کرد که در اثنای آن سلام نماز نگفت آنگاه روی بگردانید و گفت: «در جنگ موته نه شمشیر در دست من شکست اما هیچ قومی را چون پارسیان ندیدم و میان پارسیان

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1504

قومی را چون مردم الیس ندیدم.» قیس بن ابی حازم که همراه جریر پیش خالد رفته بود می‌گفت: وقتی در حیره پیش خالد رسیدیم جامه خویش را به گردن بسته بود و تنها نماز می‌کرد.

آنگاه روی بگردانید و گفت: «در جنگ موته نه شمشیر در دست من شکست و یک شمشیر یمانی در دست من تاب آورد که آنرا همراه دارم» ماهان گوید: وقتی مردم حیره با خالد صلح کردند صلوبا پسر نسطونا سالار قس الناطف به اردوگاه خالد آمد و در باره بانقیا و بسما با وی صلح کرد و هر چه را به دو دهکده و زمینهای آن تعلق می‌گرفت تعهد کرد و برای خود و کسانش و قومش پیمان گرفت در مقابل ده هزار دینار بجز آنچه به کسری تعلق داشت. جزیه هر سر چهار درم شد و خالد مکتوبی برای آنها نوشت که بدقت رعایت شد و هنگام تسلط پارسیان پیمان نشکستند.

مجالد متن نامه را چنین آورده است:

«بسم الله الرحمان الرحیم، این نامه خالد بن ولید است برای صلوبا «پسر نسطونا و قوم وی، من با شما در باره سرانه و حفاظت، پیمان می‌کنم «که بر هر شاغل بانقیا و بسما مقرر است، بر ده هزار دینار، بجز مال اموال «خالصه، که توانگر بقدر توانش و بی چیز به تناسب بی چیزی هر ساله بدهند.

«تو نماینده قوم خویشتنی که به نمایندگی تو رضایت داده‌اند و من و «مسلمانان که با منند پذیرفتیم و رضایت دادیم و قوم تو نیز رضایت دادند، «حمایت و حفاظت شما به عهده ماست، اگر حفاظت کردیم سرانه حق «ماست و گر نه نباید داد تا حفاظت کنیم هشام بن ولید و قعقاع بن عمرو و «جریر بن عبد الله حمیری و حنظلة بن ربیع شاهد این نامه‌اند و به سال دوازدهم «در ماه صفر نوشته شد.» مغیره گوید: دهقانان مراقب بودند و انتظار می‌بردند که خالد با مردم حیره

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1505

چه می‌کند و چون کار میان مردم حیره و خالد سامان گرفت دهقانان ملطاطین سوی وی آمدند و زاد بن بهیش دهقان فرات سریا و صلوبا پسر نسطونا پسر بصبهری (و به روایت دیگر صلوبا پسر بصبهری و بسطونا) آمدند و در باره ناحیه ما بین فلالیج تا هرمز گرد بر هزار هزار (و به روایتی هزار هزار ثقیل، (مثقال؟)) صلح کردند که اموال خاندان کسری و هر که با آنها برود و در خانه خود نماند و مشمول صلح نباشد از آن مسلمانان باشد، و خالد در اردوگاه خیمه زد و نامه‌ای برای آنها نوشت بدین مضمون:

«بسم الله الرحمان الرحیم: این نامه خالد بن ولید است برای زاد «پسر بهیش و صلوبا پسر نسطونا، شما در حمایت مایید و متعهد سرانه، شما «ضامن موکلان خویش از مردم بهقباد پایین و میانه هستید (و به روایتی «ضامن وصول از موکلان خویش هستید) در قبال هزار هزار ثقیل (مثقال؟) «که هر سال داده شود از هر شاغل و این بجز تعهد بانقیا و بسماست و شما «من و مسلمانان را راضی کردید و ما شما و مردم بهقباد پایین و همدلان شما «را از مردم بهقباد میانه با اموالتان وا می‌گذاریم بجز اموال خاندان کسری «و هر که با آنها برود.» «هشام بن ولید و قعقاع بن عمرو و جریر بن عبد الله حمیری و بشیر ابن عبید الله بن خصاصیه و حنظلة بن ربیع شاهد این نامه‌اند و به سال دوازدهم در ماه صفر به قلم آمد.» خالد بن ولید عاملان و پادگانهای خویش را بمحل فرستاد. از عمال وی عبد الله بن- وثیمه بصری بود که در فلالیج برای حفاظت و دریافت جزیه مقیم شد.

جریر بن عبد الله عامل بانقیا و بسما شد.

بشیر بن خصاصیه عامل نهرین شد و در بانبورا که جزو کویفه بود جای گرفت.

سوید بن مقرن مزنی عامل تستر شد و در عقر اقامت گرفت که تا کنون آنجا را

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1506

عقر سوید نامند و نام از سوید منقری نگرفته است.

و اط بن ابی اط عامل رود مستان شد و بر کنار رودی مقیم شد که به نام وی خوانده شد و تا کنون آنرا رود اط گویند. وی از قبیله بنی سعد بن زید بن مناة بود.

اینان به روزگار خالد عاملان خراج بودند.

مرزها به روزگار خالد روی سیب (ساحل؟) بود و ضرار بن ازور و ضرار بن خطاب و مثنی بن حارثه و ضرار بن مقرن و قعقاع بن عمرو و یسرة بن ابی رهم و عتیبة ابن نهاس را فرستاد که در ناحیه تسلط وی در سیب فرود آمدند، اینان سالاران مرزها بودند و خالد بگفت تا پیوسته حمله برند و از آب گذشتند و تا ساحل دجله پیش رفتند.

گوید: و چون خالد بر یک سوی سواد تسلط یافت یکی از اهل حیره را پیش خواند و با وی برای پارسیان نامه نوشت که در مداین بودند و به سبب مرگ اردشیر اختلاف و نفاق داشتند، ولی بهمن جاذویه را در نهر سیر نگهداشته بودند که مقدمه سپاه بود و آزاد به و کسانی همانند وی با بهمن بودند. صلوبا نیز یکی را بخواند که خالد با آنها دو نامه فرستاد یکی برای خاصه قوم و دیگری برای عامه، یکی از دو قاصد از حیره بود و دیگری نبطی بود و چون خالد از مرد حیری پرسید نامت چیست؟ پاسخ داد: «مرة» و خالد گفت: «نامه را بگیر و برای پارسیان ببر شاید خدا زندگیشان را قرین مرارت کند تا تسلیم شوند یا به دین بگروند (و این سخن از روی فال و مقارنه مرو مرارت می‌گفت) و از فرستاده صلوبا پرسید نامت چیست و گفت:

«هزقیل» و خالد گفت: «نامه را بگیر» و گفت: «خدایا جانشان را بگیر (و این نیز فال بود که کلمه ازهق به کاربرد که با قسمت اول هزقیل هماهنگ بود) و متن نامه‌های خالد چنین بود:

«بسم الله الرحمن الرحیم، از خالد بن ولید به شاهان پارسی،

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1507

«اما بعد، ستایش خدا را که نظام شما را گسیخت و فکر شما را سست کرد «و میان شما تفرقه انداخت، اگر چنین نکرده بود برای شما بدتر بود «به دین ما در آیید که شما را با سرزمینتان واگذاریم و سوی اقوام دیگر «رویم و گر نه نا بدلخواه در آیید، بدست قومی که مرگ را چنان دوست «دارند که شما زندگی را دوست دارید.

*** «بسم الله الرحمن الرحیم، از خالد بن ولید به مرزبانان پارس. اما بعد اسلام بیارید تا سالم مانید، یا پیمان کنید و جزیه بدهید و گر نه با قومی سوی شما آمده‌ام که مرگ را چنان دوست دارند که شما شراب را دوست دارید.» ماهان گوید: خراج را پنجاه روزه برای خالد بن ولید وصول کردند، متعهدان خراج و سران روستاها به گرو پیش وی بودند، همه خراج را به مسلمانان داد که در کار خویش نیرو گرفتند.» گوید: و چنان بود که پارسیان به سبب مرگ اردشیر در کار پادشاهی اختلاف داشتند اما بر پیکار خالد همدل و متفق بودند و یک سال چنین گذشت و مسلمانان این سوی دجله را به تصرف آورده بودند و پارسیان را از حیره تا دجله کاری نبود و هیچکس از آنها پیمانی نداشت مگر آنها که بدو نامه نوشته بودند و مکتوب گرفته بودند و دیگر مردم سواد یا رفته بودند یا حصاری بودند و پیکار می‌کردند.

گوید: عاملان خراج برای اهل خراج برائت (رسید) از روی یک نسخه نوشتند که چنین بود: 370) «بسم الله الرحمان الرحیم، برائت برای آنکه از فلان و بهمان جا است از جزیه‌ای که امیر، خالد بن ولید، با آنها بر آن صلح کرده که آنرا گرفتم و مادام که جزیه می‌دهید و بصلحید خالد و مسلمانان بر ضد کسانی که صلح خالد را دیگر کنند همدست شمایند و امان شما امان است و صلح

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1508

شما صلح است و ما به پیمان شما وفا می‌کنیم.» و آن گروه از صحابه که خالد شاهدشان می‌گرفت، شاهد برائت نامه بودند چون هشام و قعقاع و جابر بن طارق و جریر و بشیر و حنظله و ازداذ و حجاج بن ذی عنق و مالک بن زید.

سیف بن عطیه گوید: «خالد از عراق برفت و اهل حیره مکتوبی از جانب وی نوشتند به این مضمون که ما جزیه‌ای را که خالد بنده صالح خدای و مسلمانان بندگان صالح خدای با ما پیمان کرده بودند که آنها و امیرشان ما را از مسلمانان متجاوز و دیگر کسان حفاظت کنند پرداختیم».

ابن هذیل کاهلی گوید: خالد به دو فرستاده گفت که برای وی خبر آرند و پیش از آنکه سوی شام رود یک سال در عمل خویش بماند و مقرش حیره بود که به هر سو می‌رفت و باز می‌گشت و پارسیان پادشاه خلع می‌کردند و نصب می‌کردند و جز دفاع از بهر سیر کاری نبود. و چنان شده بود که شیری پسر کسری همه اقوام خویش را که نسب به کسری پسر قباد می‌بردند کشته بود و پس از او و اردشیر پسرش، پارسیان بر همه کسانی که نسب به بهرام گور می‌بردند تاختند و خونشان ریختند بدین جهت کس نمی‌یافتند که او را به شاهی بردارند و بر وی همسخن باشند.

شعبی گوید: «خالد بن ولید پس از فتح حیره تا وقتی سوی شام رفت بیش از یک سال به عمل عیاض که به نام وی شده بود اشتغال داشت و به مسلمانان گفت اگر دستور خلیفه نبود به کمک عیاض که در دومه درمانده بود نمی‌رفتم که مانعی در مقابل فتح دیار پارسیان نبود و سالی گذشت که گویی سال زنان بود.

و چنان بود که خلیفه به خالد گفته بود تا نظامی از پارسیان پشت سر وی هست در دیار آنها پیش نرود. یک سپاه پارسی در عین بود و سپاه دیگر در انبار بود و سپاه دیگر در فراض بود.

وقتی نامه‌های خالد به اهل مداین رسید زنان خاندان کسری سخن کردند و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1509

فرخزاد پسر بندوان به سالاری رسید تا خاندان کسری یکی را پیدا کنند که در باره شاهی او همسخن شوند.

ماهان گوید: ابو بکر به خالد گفته بود از پایین عراق در آید و به عیاض گفته بود از بالای عراق در آید و هر کدام زودتر به حیره رسیدند امارت حیره با او باشد و چون ان شاء الله در حیره فراهم آمدید و اردوگاههایی را که میان عربان و پارسیان هست از میان برداشتید و خطر اینکه به مسلمانان از پشت سر حمله شود از پیش برخاست یکیتان در حیره بماند و دیگری به پارسیان حمله برد و با آنها جنگ کنید و از خدا کمک خواهید و از او بترسید و کار آخرت را بر دنیا مرجح شمارید تا هر دو را به دست آرید و دنیا را بر آخرت ترجیح مدهید که هر دو را از دست بدهید، از آنچه خدا ممنوع کرده بدارید، از گناه به دور مانید و از گناه کرده، با شتاب توبه کنید، مبادا به گناه اصرار کنید و در کار توبه تاخیر کنید.» گوید: خالد چنان کرد که ابو بکر گفته بود و در حیره مقر گرفت و ناحیه ما بین فلالیح و پایین سواد بر او راست شد و عمل سواد حیره را بر جریر بن عبد الله حمیری و بشیر بن خصاصیه و خالد بن واشمه و ابن ذی عنق و اط و سوید و ضرار تقسیم کرد و عمل سواد ابله را به سوید بن مقرن و حسکه حبطی و حصین بن ابی الحر و ربیعة بن عسل داد و سپاهیان را بر مرزها بداشت و قعقاع بن عمرو را در حیره جانشین کرد.

آنگاه خالد سوی قلمرو عمل عیاض رفت که ناحیه وی را پاک کند و به او کمک کند و از راه فلوجه رفت و در کربلا فرود آمد که عاصم بن عمرو سالار پادگان آنجا بود اقرع بن حابس بر مقدمه سپاه خالد بود و مثنی بر یکی از مرزهای مداین بود. پیش از آنکه خالد از حیره در آید و پس از آنکه به کمک عیاض بردارد عربان بر پارسیان حمله می‌بردند و تا کناره دجله بس می‌کردند.

ابی روق گوید: «خالد روزی چند در کربلا بماند و عبد الله بن وثیمه از کثرت

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1510

مگس شکایت داشت، خالد بدو گفت. «صبر کن که می‌خواهم اردوگاههایی را که عیاض مامور آن بوده است از پیش بردارم و به جای آنها عربان را سکونت دهم و خطر حمله از پشت سر به مسلمانان از میان برخیزد و عربان بی‌زحمت و اشکال پیش ما توانند آمد که خلیفه چنین دستور داده و این کار سختی را از قوم بر- می‌دارد.» یکی از مردم اشجع در باره مگسان که ابن وثیمه از آن شکایت داشت شعری به این مضمون گفت:

«مرکوب خویش را در کربلا و هم در یمن» «چندان نگهداشتم که لاغر شد» «از هر توقفگاهی برود باز سوی آن برگردد» «حقا که آنرا خوار می‌دارم» «و مگسان کبود چشم آنرا» «از آبگاه باز می‌دارد.»

 

قصه انبار و ذات العیون و سخن از کلواذی‌

 

طلحه گوید: وقتی خالد از حیره در آمد اقرع بن حابس بر مقدمه سپاه وی بود و چون اقرع در یک منزلی پیش از انبار فرود آمد گروهی از مسلمانان شترشان بچه آورد اما توقف نمی‌توانستند کرد و ناچار بودند با داشتن بچه شتر شیری حرکت کنند و چون ندای رحیل دادند پستان شتران را بستند و بچه شتران را که راه رفتن نمی‌توانست بر پشت شتر نهادند و تا انبار برفتند که مردم آنجا حصاری شده بودند و خندق زده بودند و از بالای قلعه عربان را می‌دیدند. شیرزاد فرمانروای ساباط، سالار سپاه آنجا بود که خردمندترین مردم عجم بود و در میان عربان و عجمان آن دیار کس

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1511

چون او معتبر و والا قدر نبود.

هنگامی که سپاه خالد در رسید عربان انبار از بالای حصار بانگ زدند که انبار در خطر افتاد شتر بچه شتر می‌برد.

شیرزاد چون بانگ آنها را شنید گفت: «چه می‌گویند؟» و چون برای وی توضیح کردند گفت: «این قوم برای خویش فال بد می‌زنند و هر که برای خویشتن فال بد زند دچار آن شود بخدا اگر خالد جنگ نیاغازد با وی صلح می‌کنم» در این اثنا خالد با مقدمه سپاه بیامد و به دور خندق گشت و جنگ آغاز کرد که هنگام جنگ از حمله شکیب نداشت و به تیراندازان خویش گفت: «کسانی را می‌بینم که جنگ نمی‌دانند چشمانشان را نشانه کنید و به جز آن کاری نداشته باشید.» تیراندازان پیاپی تیر رها کردند و آن روز هزار چشم کور شد و این جنگ را ذات العیون نام دادند.

آنگاه بانگ بر آمد که دیدگان مردم انبار برفت، شیرزاد پرسید: «چه می‌گویند؟» و چون برای وی توضیح دادند گفت: «اباذ، اباذ.» و برای صلح کسان پیش خالد فرستاد اما خالد به شرایط صلح رضایت نداد و فرستادگان او را پس فرستاد، آنگاه شتران وامانده سپاه را به تنگترین محل خندق آورد و بکشت و در خندق افکند و آنرا پر کرد. و به آنجا حمله برد و مسلمانان و مشرکان در خندق رو به رو شدند و مردم انبار سوی قلعه خویش پناه بردند و شیرزاد کس برای صلح پیش خالد فرستاد و به شرایط وی تن در داد و مقرر شد که وی را با سوارانش به محلشان برساند و مال و کالا همراه نبرند.

چون شیرزاد پیش بهمن جاذویه رسید و ماجرای خویش را با وی بگفت بهمن او را ملامت کرد و شیرزاد گفت: «من با جماعتی بودم که عقل نداشتند و اصلشان از عرب بود و چون دشمن به سوی ما آمد برای خویش فال بد زدند و کمتر می‌شود

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1512

که کسانی برای خویش فال بد زنند و دچار آن نشوند. و چون دشمن به جنگ آنها آمد یک هزار چشم از آنها کور کرد و بدانستم که صلح بهتر است.» و چون خالد و مسلمانان در انبار قرار گرفتند و مردم انبار ایمن شدند و نمودار شدند خالد دید که به خط عربی می‌نویسند و تعلیم می‌گیرند و از آنها پرسید «شما از کدام قومید؟» گفتند: «از مردم عربیم، پیش از ما مردم عرب اینجا مقام داشته‌اند و اجدادشان به روزگار بخت نصر که به عربان تاخته بود اینجا آمده‌اند و همچنان مانده‌اند.

گفت: «نوشتن از کی آموختید؟» گفتند: «خط را از ایاد آموختیم و گفتار شاعر را که مضمون آن چنین است برای وی خواندند:

«قوم من ایاد است خواه حرکت آغازد» «و خواه بماند که شتران لاغر شود» «وقتی روان شوند همه عرصه عراق از آنهاست» «و نیز خط و قلم از آنهاست.» خالد با مردم اطراف انبار صلح کرد و از مردم بوازیح آغاز کرد و مردم کلواذی کس فرستادند که برای آنها پیمان نهد و او مکتوبی نوشت که در آن سوی دجله معتمدان خالد شدند. از آن پس مردم انبار در اثنای کشاکشها که میان مسلمانان و مشرکان بود پیمان شکستند بجز مردم بوازیج که چون مردم بانقیا بر سر پیمان بودند.

حبیب بن ابی ثابت گوید: با هیچکس از مردم سواد پیش از آنکه جنگی رخ دهد پیمان در میان نیامد مگر بنی صلوبا که مردم حیره بودند و کلواذی و بعضی دهکده‌های فرات و اینان پیمان شکستند و پس از آن باز به حمایت مسلمانان آمدند.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1513

محمد بن قیس گوید: از شعبی پرسیدم: «سرزمین سواد به جنگ گشوده شد؟» گفت: «آری، همه زمین چنین بود بجز بعضی قلعه‌ها که بعضی مردمش صلح کردند و بعضی به زور تسلیم شدند» گفتم: «آیا مردم سواد پیش از جنگ به حمایت مسلمانان آمدند؟» گفت: «نه، ولی وقتی دعوت شدند و راضی شدند که خراج دهند و خراج از آنها گرفته شد به حمایت مسلمانان آمدند.»

 

حکایت عین التمر

 

مهلب گوید: وقتی خالد از کار انبار فراغت یافت زبرقان بن بدر را در انبار جانشین کرد و آهنگ عین التمر کرد که مهران پسر بهرام چوبین با گروه بسیار از عجمان و عقة بن ابی عقه با گروه بسیار از عربان نمر و تغلب و ایاد و موافقانشان آنجا بودند و چون از آمدن خالد خبر یافتند عقه با مهران گفت: «عربان جنگ با عربان را نیکتر دانند ما را با خالد واگذار» مهران گفت: «سخن راست آوردی که شما جنگ با عربان را نیکتر دانید و در کار جنگ عجمان همانند مایید» او را فریب داد و از پیش فرستاد و گفت: «سوی آنها روید و اگر به ما احتیاج داشتید شما را کمک می‌کنیم.» و چون عقه سوی خالد رفت عجمان به مهران گفتند: «چرا با این سگ چنین سخن گفتی؟» گفت: «هر چه گفتم به خیر شما و شر آنها بود، اینک عربان آمده‌اند که سپاهیان شما را کشته‌اند و نیروی شما را شکسته‌اند من عقه را سوی آنها فرستادم، اگر جنگ به نفع آنها و ضرر خالد باشد به نفع شماست و اگر کار صورت دیگر گیرد و عقه را شکست دهند نیرویشان سستی می‌گیرد و ما با همه نیروی خود با آنها که ضعیف

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1514

شده‌اند جنگ می‌کنیم» عجمان مقر شدند که رای وی نکو بوده است.

مهران در عین بماند و عقه بر راه خالد فرود آمد، بجیر بن فلان از طایفه بنی عبید بن سعد بن زهیر بر پهلوی راست سپاه وی بود و هذیل بن عمران بر پهلوی چپ بود و میان عقه و مهران یک نیمه روز راه بود، مهران با سپاه پارسیان در قلعه بود و عقه بر راه کرخ چون پیشگروه بود.

و چون خالد بیامد عقه سپاه آراسته بود و خالد نیز سپاه آراست و به دو پهلو دار سپاه گفت مراقب ما باشید که من حمله می‌برم و برای خویش نگهبانان گماشت و حمله آغاز کرد، عقه در کار راست کردن صف‌های خویش بود که خالد او را در میان گرفت و اسیر کرد و صف وی بی‌جنگ هزیمت شد و اسیر بسیار از آنها گرفتند و بجیر و هذیل فراری شدند و مسلمانان به تعقیب آنها رفتند.

و چون مهران از ماجرا خبر یافت با سپاه خویش بگریخت و قلعه را رها کردند و چون باقیمانده سپاه عقه از عرب و عجم به قلعه رسیدند حصاری شدند و خالد با سپاه خویش بیامد و بیرون قلعه فرود آمد و عقه و عمرو بن صعق را که اسیر وی بودند همراه داشت. عقه و عمرو امید داشتند خالد نیز چون غارتیان عرب با آنها رفتار کند و چون دیدند که قصد آنها دارد امان خواستند و خالد نپذیرفت مگر به حکم وی تسلیم شوند و آنها پذیرفتند. چون قلعه گشوده شد آنها را به مسلمانان داد که جزو اسیران شدند. و خالد بگفت تا عقه را که پیشگروه قوم بوده بود گردن زدند تا دیگر اسیران از زندگی نومید شوند و چون اسیران کشته وی را بر تل بدیدند از زندگی نومید شدند. پس از آن عمرو بن صعق را پیش خواند و گردن او را نیز زد و گردن همه مردم قلعه را زد و هر چه زن و فرزند و مال در قلعه بود به اسیری و غنیمت گرفت و در کلیسای آنجا چهل پسر یافت که انجیل می‌آموختند و در بر آنها بسته بود و در را شکست و گفت: «شما کیستید؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1515

گفتند: «ما گروگانیم» خالد آنها را میان مردان سخت کوش سپاه تقسیم کرد که ابو زیاد وابسته ثقیف و نصیر پدر موسی بن نصیر و ابو عمره پدر بزرگ عبد الله بن عبد الاعلی شاعر و سیرین پدر محمد بن سیرین و حریث و علاثه از آن جمله بودند، ابو عمره از آن شرحبیل بن حسنه شد و حریث از آن یکی از بنی عباده شد و علاثه از آن معنی شد و حمران از آن عثمان شد.

عمیر و ابو قیس نیز از آن جمله بودند.

از این گروه آنها که آزادشدگان اهل شام بودند بر انتساب خویش باقی ماندند. نصیر به بنی یشکر انتساب داشت و ابو عمره به بنی مره انتساب داشت و هم از آن جمله ابن اخت النمر بود.

مهلب بن عقبه گوید: وقتی ولید بن عقبه از طرف خالد پیش ابو بکر آمد و خمس غنائم را آورد، ابو بکر او را به کمک عیاض فرستاد و چون ولید پیش وی رسید، عیاض دشمن را محاصره کرده بود، آنها نیز عیاض را به محاصره گرفته و راه وی را بسته بودند.

ولید به عیاض گفت: «در بعضی موارد رأی صائب بهتر از سپاه بسیار است، کس پیش خالد فرست و از او کمک بخواه» عیاض چنان کرد و فرستاده وی پس از جنگ عین التمر به استمداد پیش خالد رسید و او نامه به عیاض نوشت که سوی تو می‌آیم و شعری به این مضمون در آن آورد:

«اندکی صبر کن که شتران سوی تو آید» «که شیران شمشیر دار می‌آورد» «به گروهها که از پی گروههاست»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1516

 

خبر دومة الجندل‌

 

تاریخ طبری/ ترجمه ج‌4 1516 خبر دومة الجندل ..... ص : 1516

یافت، عویم بن کاهل اسلمی را جانشین کرد و با سپاه خود با همان تعبیه که وارد عین التمر شده بود در آمد.

و چون مردم دومه خبر یافتند که خالد سوی آنها می‌رود کس پیش یاران خود از طایفه بهرا و کلب و غسان و تنوخ و ضجاعم فرستادند. از آن پیش ودیعه با مردم کلب و بهراء آمده بود و ابن وبرة بن رومانس نیز همراه وی بود ابن حدرجان با مردم ضجاعم و ابن ایهم با گروههایی از غسان و تنوخ آمده بودند و کار را بر عیاض تنگ کرده بودند و هنگامی که از نزدیک شدن خالد خبر یافتند دو سالار داشتند که یکی اکیدر ابن عبد الملک و دیگری جودی بن ربیعه بود و اختلاف کردند، اکیدر گفت. «من خالد را از همه کس بهتر می‌شناسم هیچکس خوش اقبال‌تر از او نیست و هیچکس از او در جنگ تندتر نیست و هر قومی با خالد رو برو شوند، کم باشند یا زیاد، هزیمت می‌شوند، اطاعت من کنید و با این قوم صلح کنید» اما سخن اکیدر را نپذیرفتند و او گفت: «من با جنگ خالد همداستان نیستم هر چه می‌خواهید بکنید» این بگفت و از آنجا که بود عزیمت کرد. و خالد از این قضیه خبر یافت و عاصم بن عمرو را فرستاد که راه او را ببست و اکیدر را گرفت و او گفت:

«آمدن من بقصد دیدار امیر خالد بود» و چون او را پیش خالد آورد بگفت تا گردنش بزدند و هر چه را همراه داشت بگرفتند.

آنگاه خالد سوی مردم دومه رفت که جودی بن ربیعه و ودیعه کلبی و ابن رومانس کلبی و ابن ایهم و ابن حدرجان سالارشان بودند و خالد میان دومه و اردوگاه عیاض اردو زد.

چنان بود که مسیحیان عرب که به کمک مردم دومه آمده بودند اطراف قلعه

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1517

دومه بودند که در قلعه جای نبود و چون خالد مقر گرفت جودی و ودیعه بدو حمله بردند و ابن حدرجان و ابن ایهم سوی عیاض رفتند و جنگ انداختند و خدا جودی و ودیعه را به دست خالد منهزم کرد و عیاض حریفان خود را شکست داد و مسلمانان بر آنها دست یافتند، خالد جودی را بگرفت و اقرع بن حابس و ودیعه را اسیر کرد و بقیه کسان سوی قلعه رفتند که برای همه جا نبود و چون قلعه پر شد آنها که در قلعه بودند در به روی یاران خود ببستند و آنها را بیرون گذاشتند عاصم بن عمرو گفت:

«ای مردم بنی تمیم، کلبیان هم پیمان شما هستند آنها را اسیر کنید و پناه دهید.» تمیمیان چنان کردند و همین سفارش عاصم سبب نجات آنها شد.

آنگاه خالد به کسانی که اطراف قلعه بودند حمله برد و چندان از آنها بکشت که در قلعه از کشتگان مسدود شد، آنگاه جودی را پیش خواند و گردن او را بزد و اسیران را پیش خواند و گردنشان را بزد مگر اسیران کلب که عاصم و اقرع و تمیمیان گفتند: «ما آنها را امان داده‌ایم» و خالد آنها را رها کرد و گفت: «رفتار جاهلیت پیش گرفته‌اید و کار اسلام را وا گذاشته‌اید.» عاصم بدو گفت: «از نجات آنها دلگیر مباش که شیطان بر آنها دست نمی‌یابد.» آنگاه خالد به در قلعه پرداخت و چندان بکوشید که آنرا از جای ببرد، و مسلمانان به داخل قلعه حمله بردند و جنگاوران را بکشتند و نوسالان را اسیر گرفتند و به حراج نهادند و خالد دختر جودی را که نام آور بود بخرید.

پس از آن خالد در دومه بماند و اقرع را سوی انبارس فرستاد.

و چنان شد که وقتی خالد سوی حیره بازگشت و نزدیک آنجا رسید قعقاع مردم حیره را به دف زدن واداشت و آنها دف زنان پیش روی خالد رفتند و با همدیگر می‌گفتند: «برویم که این از بدی جلو گیری می‌کند» مهلب گوید: وقتی خالد در دومه بود عجمان در او طمع کردند و عربان

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1518

جزیره به خونخواهی عقه به آنها نامه نوشتند و زر مهر به همراهی روزبه از بغداد برون شد و آهنگ انبار داشتند که در حصید و خنافس با عربان وعده‌گاه کرده بودند.

زبرقان که در انبار بود به قعقاع بن عمرو که در حیره جانشین خالد بود نامه نوشت و قعقاع اعبد بن فدکی سعدی را سوی حصید فرستاد و عروه جعد بارقی را سوی خنافس فرستاد و گفت اگر به شما حمله بردند جنگ کنید.

اعبد و عروه برفتند و میان عجمان و روستا حایل شدند و مانع حرکت آنها شدند و روزبه و زرمهر در انتظار مردم ربیعه که به آنها نامه نوشته بودند و وعده کرده بودند در مقابل مسلمانان بماندند.

و چون خالد از دومه سوی حیره بازگشت و از ماجرا خبر یافت دل با جنگ مردم مداین داشت، اما نمی‌خواست مخالفت ابو بکر کند و به معرض مؤاخذه وی در آید و قعقاع بن عمرو و ابو لیلی بن فدکی با شتاب سوی روزبه و زرمهر روان شدند و زودتر از خالد به عین التمر رسیدند.

در این وقت نامه امرؤ القیس کلبی به خالد رسید که هذیل بن عمران در مصیخ اردو زده و ربیعة بن بجیر با سپاهی در ثنی و بشر فرود آمده و سر خونخواهی عقه دارند و می‌خواهند سوی زرمهر و روزبه روند.

خالد حرکت کرد، اقرع بن حابس بر مقدمه وی بود و عیاض بن غنم را بر حیره جانشین کرد و از همان راهی که قعقاع و ابی لیلی سوی خنافس رفته بودند روان شد و در عین التمر به آنها رسید و قعقاع را سوی حصید فرستاد و سالار قوم کرد و ابو لیلی را سوی خنافس فرستاد و گفت: «نگذارید دو گروه به هم پیوندند و با آنها پیکار کنید.» اما دشمن حرکتی نکرد.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1519

 

خبر حصید

 

و چون قعقاع دید که زرمهر و روزبه حرکت نمی‌کنند، سوی حصید رفت که روزبه با جمعی از عربان و عجمان آنجا بود، و چون روزبه از آمدن قعقاع خبر یافت زرمهر را به کمک خواند که او بیامد و مهبوذان را بر اردوی خود گماشت و در حصید تلاقی شد و جنگ انداختند و از عجمان بسیار کس کشته شد و قعقاع زرمهر را بکشت، روزبه نیز به دست عصمة بن عبد الله حارثی ضبی کشته شد.

در جنگ حصید مسلمانان غنایم بسیار به دست آوردند و باقیمانده سپاه دشمن سوی خنافس رفتند و آنجا فراهم شدند.

 

خبر خنافس‌

 

ابو لیلی بن فدکی با یاران خویش و کسانی که بدو پیوسته بودند سوی خنافس رفت، هزیمت‌شدگان حصید پیش مهبوذان رفته بودند و چون مهبوذان از آمدن ابو لیلی خبر یافت با کسان خود بگریخت و سوی مصیخ رفتند که هذیل بن عمران آنجا بود و در خنافس جنگی نشد و خبرها را برای خالد فرستادند.

 

خبر مصیخ‌

 

و چون خبر کشتار حصیدیان و فرار خنافسیان به خالد رسید، نامه نوشت و با قعقاع و ابو لیلی و اعبد و عروه به شب و ساعت معین وعده کرد که در مصیخ ما بین حوران و قلت، فراهم شوند.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1520

آنگاه خالد از عین التمر به آهنگ مصیخ در آمد که بر شتر می‌رفت و اسبان را یدک می‌کشید و از جناب و بردان و حتی گذشت و در وقت و شب موعود همگان به مصیخ رسیدند و از سه طرف بر هذیل و یاران وی که همه به خواب بودند حمله بردند و کشتار کردند و هذیل با تنی چند جان به در برد و عرصه از کشتگان پر شد که چون گوسفندان سلاخی شده بودند.

و چنان بود که حرقوص بن نعمان، هذیل و کسان وی را اندرز داده بود و رای صواب آورده بود، اما گفتار وی سودشان نداد و حرقوص اشعاری گفت که چنین آغاز می‌شد:

«پیش از آنکه ابو بکر بیاید» «شرابم دهید» وی در همان ایام زنی از بنی هلال گرفته بود که ام تغلب نام داشت که در آن شب زن وی با عباده و امرؤ القیس و قیس، همگان پسران بشیر هلالی، کشته شدند.

در جنگ مصیخ جریر بن عبد الله، عبد العزی بن ابی رهم نمر را کشت و او و لبید ابن جریر نامه‌ای از ابو بکر داشتند که دلیل اسلامشان بود و ابو بکر خبر یافت که عبد العزی که وی را عبد الله نامیده بود در شب حمله گفته بود: «مقدس است پروردگار محمد» و خونبهای او و لبید را که در جنگ کشته شده بودند پرداخت و گفت: «نباید این را می‌دادم که آنها با حربیان بوده‌اند» و در باره فرزندانشان سفارش کرد.

عمر از خالد برای کشتن این دو کس و مالک بن نویره عیب می‌گرفت و ابو بکر می‌گفت: «هر که در دیار حربیان منزل گیرد بدو چنین رسد» عدی بن حاتم گوید: «وقتی بر مردم مصیخ حمله بردیم یکی از مردم نمر که حرقوص بن نعمان نام داشت با زن و فرزند خویش نشسته بود و ظرف شرابی در میان

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1521

داشتند و می‌گفتند: «در این دیر شب چه وقت شراب نوشیدن است؟» حرقوص گفت: «بنوشید که شراب آخرین است که گمان ندارم دیگر شرابی بنوشید که خالد در عین است و سپاه او در حصید است و از فراهم آمدن ما خبر دارد و ما را رها نخواهد کرد.» در این هنگام یکی از سواران پیش رفت و ضربتی زد که سرش در ظرف شراب افتاد و دخترانش را گرفتیم و پسرانش را اسیر کردیم.

 

خبر ثنی و زمیل‌

 

ربیعة بن بجیر تغلبی نیز به خونخواهی عقه در ثنی و بشر فرود آمده بود و با روزبه و زرمهر وعده نهاده بودند. و چون خالد جمع مصیخ را از میان برداشت به قعقاع و ابو لیلی گفت که از پیش بروند و وعده نهاد که شبانگاه چنانکه در مصیخ بود، از سه سوی به جمع ربیعه حمله کنند.

آنگاه خالد از مصیخ برفت و از حوران و رنق و حماه گذشت که اکنون از آن بنی جنادة بن زهیر تیره‌ای از کلب است، و هم از زمیل گذشت که همان بشر است و ثنی نزدیک آنست و هر دو در مشرق رصافه است و از ثنی آغاز کرد و با یاران خویش فراهم آمدند و شبانگاه از سه طرف بر آن حمله بردند و شمشیر در جمع نهادند و کس از آن قوم جان به در نبرد و نوسالان را اسیر گرفتند و خمس خدا را همراه نعمان ابن عوف شیبانی پیش ابو بکر فرستاد و اموال غارتی و اسیران را تقسیم کرد، و علی بن ابی طالب علیه السلام دختر ربیعة بن بجیر تغلبی را خرید و به خانه برد و عمر و رقیه را از او آورد.

و چنان شد که وقتی هذیل از معرکه جان برد سوی زمیل رفت و به عتاب بن فلان پناه برد. در این وقت عتاب با اردویی بزرگ در بشر مقر داشت و خالد به

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1522

آنها نیز از سه طرف حمله برد، چنانکه از پیش به ربیعه برده بود و خبر آنرا شنیده بودند، و کشتاری بزرگ کرد که نظیر آن نکرده بود و چندان که خواستند بکشتند.

و چنان بود که خالد قسم خورده بود که تغلبیان را در دیارشان غافلگیر کند.

آنگاه خالد غنیمت را میان کسان تقسیم کرد و خمس را همراه صباح بن فلان مزنی پیش ابو بکر فرستاد که دختر مؤذن نمری و لیلی دختر خالد و ریحانه دختر هذیل بن هبیره جزو خمس بودند.

پس از آن خالد از بشر سوی رضاب رفت که هلال بن عقه آنجا بود و چون یاران وی از نزدیک شدن خالد خبر یافتند پراکنده شدند، هلال نیز از آنجا برفت و جنگی نشد.

 

خبر فراض‌

 

آنگاه خالد از پس غافلگیر کردن تغلب و پس از رضاب به فراض رفت که حدود شام و عراق و جزیره است و از پس این سفر دراز که پیوسته به جنگ بود و رجزها در باره آن گفته بودند، عید فطر را آنجا گذرانید.

مهلب بن عقبه گوید: وقتی مسلمانان در فراض فراهم آمدند رومیان به هیجان آمدند و خشمگین شدند و از پادگانهای پارسی که مجاور آنها بود و از قبیله تغلب و ایاد و نمر کمک خواستند که گروههای بسیار به کمک آنها آمد و سوی خالد آمدند و چون به کنار فرات رسیدند گفتند: «یا شما بدین سوی آیید یا ما بدان سوی آییم» خالد گفت: «شما بدین سوی آیید.» گفتند: «پس شما از ساحل دور شوید تا ما به آن سوی آییم» خالد گفت: «ما دور نمی‌شویم، شما از محلی پایین‌تر از مقر ما عبور کنید.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1523

و این در نیمه ماه ذی قعده سال دوازدهم بود و رومیان و پارسیان با همدیگر گفتند: «در کار خویش بیندیشید، این مرد در راه دین خود می‌جنگد و عقل و بصیرت دارد بخدا که او ظفر می‌یابد و ما شکست می‌خوریم.» اما این گفتگو سودشان نداد و پایین‌تر از مقر خالد از فرات گذشتند و چون فراهم آمدند رومیان گفتند: «از هم جدا شوید تا بدانیم بد و نیک از کدام دسته می‌آید». و چنین کردند و جنگی سخت و طولانی در میان رفت و خدای عز و جل هزیمتشان کرد و خالد گفت: «تعقیبشان کنید و امانشان ندهید» و سواران گروه گروه از آنها را با نیزه جلو می‌راندند و چون فراهم می‌آمدند خونشان را می‌ریختند. و در جنگ فراض در معرکه و هنگام تعاقب یکصد هزار کس کشته شد.

و چون جنگ به سر رسید خالد ده روز در فراض بماند و پنج روز از ذی قعده مانده بود که اجازه داد سوی حیره حرکت کنند و به عاصم بن عمرو گفت که سپاه را به راه ببرد و شجرة بن اعز را بر دنباله قوم گماشت و چنان وانمود که با دنباله قوم می‌رود.

 

حج خالد

 

ابو جعفر گوید: پنج روز از ذی قعده مانده بود که خالد از فراض به قصد حج بیرون شد اما کار حج را مکتوم داشت و با تنی چند از یاران راه سپردند و از بیراهه به مکه رسیدند چنانکه هیچ بلدی نمی‌توانست رفت و از یکی از راههای جزیره رفت که عجب‌تر و سخت‌تر از آن نبود و مدت غیبت وی از سپاه کوتاه بود و چون آخرین سپاهیان با دنباله‌دار به حیره رسیدند خالد نیز آنجا رسید و او و یارانش سر تراشیده بودند و جز معدودی از دنباله روان سپاه کس از حج وی خبر نداشت، ابو بکر نیز بعدها از قضیه خبر یافت و وی را توبیخ کرد و به عنوان مجازات وی را سوی شام فرستاد.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1524

راه خالد از فراض چنان بود که از بیراهه رفت و از چاه عنبری و منقب گذشت تا به ذات عرق رسید و از آنجا سمت مشرق گرفت تا به عرفات رسید و این راه را صد نام داده بودند و چون از حج بازگشت، در حیره نامه ابو بکر بدو رسید که تحبیب و تهدید بود.

ابو جعفر گوید: نامه ابو بکر که هنگام بازگشت خالد از حج در حیره بدو رسید چنین بود: «برو تا به جمع مسلمانان در یرموک برسی که به زحمت افتاده‌اند و کاری را که کردی هرگز تکرار مکن. به یاری خدا رفتن تو مایه محنت جماعت نیست و محنت از آنها بر نمی‌دارد، ابو سلیمان! نعمت و توفیق بر تو مبارک، کار خویش را تمام کن که خدا نعمت بر تو تمام کند و مغرور مباش که زیان بینی، مبادا به کار خویش ببالی که منت خاص خداست و صاحب جزا هم اوست.» هیثم بکایی گوید: کسانی از مردم کوفه که از جمله حاضران این جنگها بوده بودند ضمن سخن با یاران خویش معاویه را تهدید می‌کردند و می‌گفتند: «معاویه هر چه می‌خواهد بگوید ما جنگاوران ذات السلاسل هستیم و از جنگهای ما بین ذات السلاسل و فراض نام می‌بردند و از جنگهای بعدی سخن نمی‌کردند که آنرا حقیر می‌دانستند.» علی بن محمد گوید: خالد بن ولید سوی انبار آمد و با وی صلح کردند که از آنجا بروند، آنگاه به شرایطی تن دادند که خالد از آنها خشنود شد و نگاهشان داشت. پس از آن به بازار بغداد که جزو روستای عال بود حمله شد و مثنی را فرستاد و به بازاری که جماعتی از قضاعه و بکر آنجا بودند هجوم برد و هر چه در بازار بود به غنیمت گرفت. پس از آن سوی عین التمر رفت و آنجا را به جنگ گشود و کشتار کرد و اسیر گرفت و اسیران را سوی ابو بکر فرستاد و این نخستین اسیرانی بود که از دیار عجم سوی مدینه آمد آنگاه سوی دومة الجندل رفت و اکیدر را بکشت و دختر جودی را اسیر کرد و باز گشت و در حیره اقامت گرفت و این همه به سال

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1525

دوازدهم هجرت بود.

و هم در این سال عمر رحمه الله عاتکه دختر زید را به زنی گرفت.

و هم در این سال ابو مرثد غنوی در گذشت.

و هم در این سال ابو العاص بن ربیع در ماه ذی الحجه در گذشت و به زبیر وصیت کرد و علی علیه السلام دختر او را به زنی گرفت.

و هم در این سال عمر اسلام غلام خود را خرید.

در باره اینکه در این سال سالار حج کی بود اختلاف هست بعضی‌ها گفته‌اند که ابو بکر با کسان به حج رفت.

ابی ماجده سهمی گوید: ابو بکر به دوران خلافت خویش به سال دوازدهم هجرت به حج رفته بود و من با پسری از کسانم نزاع کردم که گوش مرا گاز گرفت و چیزی از آنرا قطع کرد، یا گفت من گوش او را گاز گرفتم و چیزی از آنرا قطع کردم. ماجرای ما را به ابو بکر گفتند و گفت: «آنها را پیش عمر ببرید تا بنگرد اگر زخم شدید است از مرتکب قصاص بگیرد» و چون ما را پیش عمر رضی الله عنه بردند گفت: «بله، زخم شدید است حجامتگری بیارید» و چون سخن از حجامتگر آورد گفت: «از پیمبر صلی الله علیه و سلم شنیدم که فرمود غلامی به خاله خویش دادم و امیدوارم خدا آنرا بر وی مبارک کند و گفتم او را حجامتگر یا قصاب یا ریخته‌گر نکند» پس از آن از کسی که زخم زده بود قصاص گرفت.

به روایت واقدی نیز ابو بکر به سال دوازدهم هجرت حج کرد و عثمان بن عفان را در مدینه جانشین خویش کرد.

بعضی دیگر گفته‌اند: به سال دوازدهم سالار حج عمر بود.

ابن اسحاق گوید: بعضی‌ها گفته‌اند که ابو بکر در ایام خلافت خود حج نکرد و به سال دوازدهم عمر بن خطاب یا عبد الرحمان بن عوف را سالار حج کرد.

پس از آن سال سیزدهم هجرت در آمد.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1526

 

سخن از حوادث سال سیزدهم‌

 

اشاره

 

در این سال ابو بکر رحمه الله وقتی از مکه به مدینه باز گشت سپاهیان سوی شام فرستاد.

محمد بن اسحاق گوید: وقتی ابو بکر به سال دوازدهم از حج باز گشت سپاهیان سوی شام فرستاد، عمرو بن عاص را سوی فلسطین فرستاد و او از راه معرقه و ایله برفت و یزید بن ابی سفیان و ابو عبیدة بن جراح و شرحبیل بن حسنه را فرستاد و گفت از راه تبوکیه سوی بلقای شام روند.

علی بن محمد گوید: ابو بکر در آغاز سال سیزدهم سپاهیان سوی شام فرستاد و نخستین پرچمی که بست برای خالد بن سعید بن عاص بود اما پیش از آنکه حرکت کند او را معزول کرد و یزید بن ابو سفیان را سالار سپاه کرد و او نخستین سالاری بود که سوی شام رفت و هفتهزار کس همراه داشت.

ابو جعفر گوید: سبب عزل خالد بن سعید چنانکه در روایت عبد الله بن ابی بکر آمده چنان بود که وی پس از در گذشت پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم از یمن بیامد و دو ماه در کار بیعت درنگ کرد می‌گفت: «پیمبر مرا سالاری داده و تا وقتی وفات یافته مرا معزول نکرده» و هم او علی بن ابی طالب و عثمان بن عفان را دیده بود و گفته بود: «ای پسران عبد مناف چرا رضایت داده‌اید که کار شما به دست دیگری افتد؟» گوید: ابو بکر به کار وی اهمیت نداد اما عمر کینه او را به دل گرفت و هنگامی که ابو بکر سپاه سوی شام می‌فرستاد خالد بن سعید نخستین کسی بود که به کار یکی از چهار سپاه گماشته شد و عمر سخن آغاز کرد و می‌گفت: «او را که چنین و چنان کرد و فلان و بهمان گفت سالاری می‌دهی؟» و چندان اصرار کرد تا ابو بکر او را

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1527

معزول کرد و یزید بن ابی سفیان را سالار کرد.

مبشر بن فضل گوید: خالد بن سعید بن عاص در ایام پیمبر در یمن بود و هنگام در گذشت پیمبر آنجا بود و یک ماه پس از آن بیامد و جبه دیبا به تن داشت و عمر بن خطاب و علی بن ابی طالب را بدید و عمر به کسانی که نزدیک وی بودند بانگ زد که جبه او را پاره کنید، حریر پوشیده و بی‌کاره مانده است. و کسان جبه خالد را پاره کردند و او گفت: «ای ابا حسن، ای پسران عبد مناف بر شما تسلط یافتند؟» علی علیه السلام گفت: «به نظر تو این تسلط یافتن است یا خلافت است؟» خالد گفت: «ای پسران عبد مناف هیچکس مانند شما سزاوار خلافت نبود.» عمر گفت: «خدا دهانت را خورد کند، بخدا پیوسته دروغزنی در باره گفتار تو سخن کند اما جز خویشتن را زیان نزند.» آنگاه عمر سخنان خالد را با ابو بکر بگفت و چون ابو بکر برای جنگ مرتدان پرچم می‌بست برای خالد نیز پرچمی بست و عمر او را از این کار منع کرد و گفت: «زبون و بی تدبیر است و دروغی گفت که پیوسته آنرا تکرار کنند او را به جنگ نفرست.» اما ابو بکر سختی نکرد و خالد را در تیما ذخیره نگهداشت قسمتی از رای عمر را کار بست و قسمتی را ندیده گرفت.

ابو عثمان گوید: ابو بکر به خالد دستور داد که در تیما مقر گیرد و او سوی تیما رفت ابو بکر گفته بود از آنجا نرود و مردم اطراف خود را دعوت کند که به وی ملحق شوند و تنها کسانی را بپذیرد که از دین نگشته باشند و جز با کسانی که به جنگ وی آیند جنگ نکند تا دستور بعدی برسد.

گوید: خالد در تیما بماند و گروه بسیار بر او فراهم آمد و رومیان از بزرگی اردوی وی خبر یافتند و از عربان اطراف کسان فراهم آوردند و خالد به ابو بکر نوشت که گروههائی از قبیله بهر او کلب و سلیح و تنوخ و لخم و جذام و غسان به دعوت

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1528

رومیان در سه منزلی زیزا اردو زده‌اند.

گوید: ابو بکر به خالد نوشت که پیش برو و عقبگرد مکن و از خدا کمک بخواه و خالد سوی آنها رفت و چون نزدیکشان رسید پراکنده شدند و اردوگاه را خالی کردند و خالد آنجا فرود آمد و همه کسانی که فراهم آمده بودند به اسلام گرویدند.

خالد ما وقع را به ابو بکر نوشت و او جواب داد که پیش برو، اما نه چنان که از پشت سر به تو حمله کنند. خالد با کسانی که همراه وی از تیما در آمده بودند و کسانی که بعدا به وی پیوسته بودند از کنار ریگزار عبور کرد تا ما بین ابل و زیزا و قسطل فرود آمد و یکی از بطریقان روم به نام باهان سوی وی آمد که او را هزیمت کرد و سپاهیانش را بکشت و خالد ماجرا را به ابو بکر نوشت و از او کمک خواست.

در این هنگام نخستین گروههای یمنی و مردم ما بین مکه و یمن پیش ابو بکر آمده بودند که ذو الکلاع نیز با آنها بود و عکرمه نیز با سپاه خود از غزای تهامه و عمان و بحرین و سرو بیامد و ابو بکر به عمال زکات نوشت که هر که خواهد مرکب؟

او را تبدیل کنند و همه خواهان تبدیل شدند و این را سپاه تبدیل نامیدند و اینان سوی خالد بن سعید رفتند از این هنگام ابو بکر با شوق به کار شام پرداخت و بدان توجه کرد.

گوید: و چنان بود که ابو بکر عمرو بن عاص را که پیمبر خدا صلی الله علیه- و سلم عامل زکات سعد هذیم و عذره و جذام و حدس کرده بود به کارش باز گماشت و این پیش از آن بود که وی سوی عمان رود و وعده داد که هنگام بازگشت عامل زکات باشد و چنان کرد.

و چون ابو بکر به کار شام پرداخت به عمرو نوشت که هنگام حرکت سوی عمان در انجام وعده پیمبر خدای ترا به عملی که پیمبر خدا یکبار گماشته بود و یکبار دیگر نامزد کرده بود باز گماشتم که عهده دار آن بوده بودی و باز عهده دار شدی ولی ای ابو عبد الله می‌خواهم ترا به کاری گمارم که برای زندگی و معاد تو بهتر است مگر

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1529

آنکه کاری را که اکنون داری بیشتر دوست داشته باشی.

عمرو بدو نوشت که من یکی از تیرهای اسلام هستم و پس از خدا تویی که تیر می‌اندازی و تیرها را جمع می‌کنی ببین تیر محکمتر و موثرتر و بهتر کدام است و چون حادثه‌ای از گوشه‌ای آمد بینداز.

ابو بکر به ولید بن عقبه نیز چنان نوشت و جواب آمد که جهاد را بیشتر دوست دارد.

قاسم بن محمد گوید: ابو بکر به عمرو بن عاص و ولید بن عقبه که عامل زکات یک نیمه از مردم قضاعه بود نامه نوشت و چنان بود که وقتی آنها را به عاملی زکات می‌فرستاد بدرقه‌شان کرد و به هر کدامشان سفارش کرد و گفت: «در نهادن و آشکار از خدا بترس که: «مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ [1] وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یُکَفِّرْ عَنْهُ سَیِّئاتِهِ وَ یُعْظِمْ لَهُ أَجْراً» [2] یعنی: هر که از خدا بترسد، برای وی راه برون رفتنی نهد و او را از آنجا که به حساب نیارد روزی دهد. و هر که از خدا بترسد گناهان وی را محو کند و پاداش وی را بزرگ سازد.

و هر که از خدا بترسد خدا گناهان وی را محو کند و پاداش بزرگ دهد ترس خدا بهترین چیزی است که بندگان خدا به هم سفارش کنند.

اینک تو در یکی از راههای خدا می‌روی که نباید در کار دین غفلت و قصور کنی از سستی و سختگیری بر کنار باش.

پس از آن به آنها نوشت یکی را جانشین عمل خویش کنید و مردم مجاور را بخوانید و عمرو، عمرو بن فلان عذری را بر قسمت بالای قضاعه گماشت ولید نیز، امرؤ القیس را بر آن ناحیه از قضاعه گماشت که مجاور دومه بود و مردم را بخواندند که گروه بسیار بر آنها فراهم آمد و در انتظار دستور ابو بکر ماندند.

______________________________

[1، 2] طلاق: 2 و 5

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1530

آنگاه ابو بکر با کسان سخن کرد و حمد و ثنای خدا و درود پیمبر به زبان آورد و گفت: «در هر کاری مرحله کمالی هست که هر کس بدان رسد او را بس است هر که برای خدا عمل کند خدا وی را بس است، بکوشید و همت کنید که همت نکوست، بدانید که هر که اعتقاد ندارد دین ندارد و هر که مخلصانه عمل نکند پاداش ندارد و هر که نیت خوب ندارد عملش بیهوده است. در کتاب خدا چندان ثواب برای جهاد آمده که مسلمان باید اشتغال به آن را دوست بدارد این تجارتی است که خدا به سوی آن دلالت کرده و به وسیله آن کسان را در دنیا و آخرت از زبونی نجات داده و به عزت رسانیده» آنگاه جمعی را به آن گروه که به دور عمرو فراهم آورده بودند پیوست و او را امیر فلسطین کرد و گفت از راهی که معین کرده بود برود. به ولید نیز نامه نوشت و او را امیر اردن کرد و یزید بن ابی سفیان را پیش خواند و سپاه بسیار مرکب از جمع کسانی که به نزد وی آمده بودند داد که سهیل بن عمرو و مکیانی همانند وی از آن جمله بودند و با پای پیاده او را بدرقه کرد. ابو عبیدة بن جراح را نیز بر جماعتی گماشت و امیر حمص کرد و او را بدرقه کرد و هر دو پیاده می‌رفتند و مردم همراه و پشت سر آنها بودند.

عباده گوید: وقتی ولید پیش خالد بن سعید رسید با وی کمک کرد و سپاه مسلمانان که ابو بکر به کمک فرستاده بود بیامد که آنرا سپاه تبدیل نامیدند. و چون از حرکت امیران که رو به سوی او داشتند خبر یافت به منظور کسب حرمت به رومیان حمله برد و پشت سر خود را خالی نهاد و پیش از آمدن امیران به جنگ پرداخت و باهان به مقابله وی با سپاه خویش سوی دمشق آمد و خالد به همراهی ذو الکلاع و عکرمه و ولید با سپاه تا مرج الصفر میان واقوصه و دمشق پیش رفت و در محاصره سپاهیان باهان افتاد که راهها را بر او ببستند و او بی‌خبر بود و باهان حمله آورد و به سعید پسر خالد بر خورد که با گروهی به جستجوی آب بود و همه را

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1531

بکشتند. و چون خالد خبر یافت با جمعی از سواران سپاه فراری شد و از یاران وی هر که توانست بر اسب و شتر از خطر جان به در برد و از اردوگاه جدا شد و گریزان تا ذو المره برفت و عکرمه با سپاه بماند و عقب‌دار شد و نگذاشت باهان و سپاهش به دنبال آنها بروند و در حدود شام بماند.

و چنان شد که شرحبیل بن حسنه از پیش خالد بن ولید آمده بود و کسان با وی بودند ابو بکر او را بجای ولید گماشت و با وی برون شد و سفارش کرد و چون شرحبیل به نزد خالد بن سعید رسید بیشتر یاران خود را همراه برد و در این اثنا جمعی به نزد ابو بکر فراهم آمده بودند که معاویه را امیر آنها کرد و گفت به یزید ملحق شود و معاویه به سپاه یزید پیوست و چون در راه به خالد گذشت باقیمانده یاران وی را همراه برد.

عروة بن زبیر گوید: عمر بن خطاب در باره خالد بن ولید و خالد بن سعید با ابو بکر سخن بسیار کرد اما در باره خالد بن ولید به سخنان وی توجه نکرد و گفت:

«شمشیری را که خدا بر روی کفار کشیده در نیام نمی‌کنم.» اما در باره خالد پس از آن حادثه که رخ داد سخن عمر را شنید.» عمرو بن عاص از راه معرقه رفت و ابو عبیده از راه خویش رفت و یزید از راه تبوکیه رفت و شرحبیل به راه خویش رفت و ابو بکر آنها را نامزد ولایتهای شام کرده بود. دانسته بود که رومیان به آنها می‌پردازند و می‌خواست که هر کدام به نواحی دیگر نیز توجه داشته باشند و سستی نگیرند و چنان شد که می‌خواست.

شعبی گوید: وقتی خالد بن سعید به ذو المره رسید و ابو بکر خبر یافت بدو نوشت به جای خود باش که پیشروی، و عقب‌نشین از حادثه می‌گریزی و چنانکه باید با آن رو به رو نمی‌شوی و پایمردی نمی‌کنی.» و چون مدتی بگذشت و اجازه داد به مدینه در آید خالد بدو گفت: «عذر من بپذیر» گفت: «مگر خطایی کوچک است که هنگام جنگ ترسو باشی» و چون خالد برفت ابو بکر گفت: «عمر و علی خالد را بهتر می‌شناختند اگر به

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1532

سخنشان گوش داده بودم به او اطمینان نکرده بودم» ابو حارثه گوید: سران سپاه با کسان سوی شام رفتند و عکرمه ذخیره قوم بود و چون رومیان خبر یافتند به هرقل نامه نوشتند و هرقل برون شد و در حمص مقر گرفت و گروهها فراهم کرد و سپاهها آراست و می‌خواست گروهها را مشغول بدارد که سپاه بسیار بود و مردانش نه چندان آرام، و تذارق برادر تنی خود را با نود هزار کس سوی عمرو فرستاد و یکی را به عقبداری آنها فرستاد و عقبدار در فلسطین بالا بر بلندی جلق مقر گرفت و جرجة بن توذرا را سوی یزید بن ابی سفیان فرستاد که در مقابل وی اردو زد و در اقص را به مقابله شرحبیل بن حسنه فرستاد و فیقار بن نسطوس را با شصت هزار کس سوی ابو عبیدة بن جراح فرستاد. مسلمانان بیمناک شدند که همه جمع مسلمانان بیست و یک هزار بود بجز سپاه عکرمه که آن نیز ششهزار بود و همگی نامه و قاصد سوی عمرو فرستادند که چه باید کرد؟» عمرو به پاسخ، نامه و قاصد فرستاد که باید فراهم آیید که کسانی همانند ما وقتی فراهم آیند به سبب کمی مغلوب نشوند و اگر پراکنده نیز باشیم مردان ما با عده برابر، از دشمن نیرومندتر باشند.

مسلمانان یرموک را وعده‌گاه کردند به ابو بکر نیز همانند عمرو نامه‌ها نوشته بودند، نامه ابو بکر نیز با جوابی همانند جواب عمرو رسید که فراهم آیید و یک سپاه شوید و با جمع مسلمانان با سپاههای مشرکان رو به رو شوید که شما یاران خدایید و خدا به یاران خویش کمک می‌کند و کافران را زبون می‌کند و شما به سبب کمی مغلوب نخواهید شد، سپاه ده هزار و بیشتر از حمله به دنباله آن مغلوب می‌شود، مراقب دنباله‌ها باشید و در یرموک فراهم شوید و با هم باشید.

و چون هرقل از قصد مسلمانان خبر یافت به بطریقان خود نوشت که شما نیز بر ضد مسلمانان فراهم آیید و در محلی مقر گیرید که عرصه‌ای وسیع باشد و گذرگاهی تنگ، و تذارق سالار سپاه باشد و جرجه بر مقدمه باشد و یاهان و دراقص بر دو پهلو

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1533

باشند و فیقار کار جنگ را عهده‌دار شود و خوشدل باشید که باهان با کمک از دنبال می‌رسد.

رومیان چنان کردند که هرقل گفته بود و در واقوصه فرود آمدند که بر ساحل یرموک بود و دره برای آنها همانند خندقی شد که عبور از آن میسر نبود. باهان آنجا اردو زد که می‌خواست رومیان آرام گیرند و مسلمانان را ببینند و دلهاشان از- اندیشه‌های نا میمون بیاساید.

مسلمانان از اردوگاه خویش سوی یرموک رفتند و مقابل رومیان و بر راه آنها اردو زدند که رومیان جز از کنار اردوگاه مسلمانان راه نداشتند و عمرو بن عاص گفت:

«ای مردم! خوشدل باشید که بخدا رومیان محصور شدند و کمتر ممکن است مردم محصور توفیق یابند.» مسلمانان، بقیه صفر سال سیزدهم و دو ماه ربیع را در مقابل رومیان و بر راه آنها اردو زده بودند اما به رومیان دسترس نداشتند که دره واقوصه پشت سرشان بود و پیش رویشان خندق بود و عبور میسر نبود. و چون کسانی از رومیان برون می‌شدند مسلمانان بر آنها می‌تاختند تا ماه ربیع الاول به سر رفت در ماه صفر وضع خویش را به ابو بکر خبر داده بودند و از او کمک خواسته بودند و ابو بکر به خالد نوشته بود که به آنها ملحق شود و مثنی را در عراق جانشین خود کند، خالد در ماه ربیع آنجا رسید.

مهلب گوید: وقتی مسلمانان در یرموک فرود آمدند و از ابو بکر کمک خواستند، ابو بکر گفت: «کار، کار خالد است» و او در عراق بود. ابو بکر کس فرستاد و تأکید کرد و ترغیب کرد که با شتاب روان شود و خالد برفت و وقتی آنجا رسید که باهان نیز به نزد رومیان رسیده بود و شماسان و راهبان و کشیشان پیش از او آمده بودند و رومیان را به جنگ تشویق و ترغیب کردند.

باهان به قدرت نمایی با رومیان به عرصه آمد و خالد به جنگ وی رفت و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1534

امیران مسلمان هر کدام با مقابل خویش جنگ انداختند و باهان هزیمت شد و شکست در رومیان افتاد و به خندق خویش پناه بردند.

و چنان بود که باهان را میمون می‌دانستند و مسلمانان از آمدن خالد خوشدل شدند، مسلمانان پایمردی کردند و رومیان هزیمت شدند. جمع مشرکان دویست و چهل هزار کس بود که هشتاد هزار کس بهم بسته بودند، چهل هزار کس را به زنجیر بسته بودند که تا پای مرگ بکوشند و چهل هزار کس را با عمامه‌ها بسته بودند، هشتاد هزار اسب سوار بود و هشتاد هزار پیاده، مسلمانان بیست و هفتهزار کس بودند و خالد با نه هزار کس بیامد که جمعشان سی و ششهزار کس شد.

ابو بکر رحمه الله در جمادی الاول بیمار شد و در نیمه جمادی الاخر ده روز پیش از فتح یرموک در گذشت.

 

خبر یرموک‌

 

ابو جعفر گوید: «ابو بکر هر یک از امیران را مأمور یکی از ولایتهای شام کرده بود. ابو عبیدة بن عبد الله بن جراح مامور حمص بود، یزید بن ابی سفیان مأمور دمشق بود، شرحبیل بن حسنه مأمور اردن بود، عمرو بن عاص و علقمة بن محرزه مأمور فلسطین بودند و چون از کار آنجا فراغت یافتند علقمه سوی مصر رفت.

و چون امیران به شام رسیدند به دور هر یک از آنها گروه بسیار فراهم آمد و چنان دیدند که در یکجا فراهم شوند و با جماعت مسلمانان با جمع مشرکان رو به رو شوند.

و چون خالد دید که مسلمانان هر گروه جدا پیکار می‌کنند گفت: «ای جمع سران می‌خواهید کاری کنید که دین خدا نیرو گیرد و مایه وهن و کسر شأن شما نشود؟» عباده گوید: چهار سپاه با امیران مسلمان به شام رسید که بیست و هفت هزار کس

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1535

بودند سه هزار کس نیز از پراکندگان سپاه خالد بن سعید بود که ابو بکر سالاری آنرا به معاویه و شرحبیل داد. ده هزار کس نیز از کمکیان عراق با خالد بن ولید آمده بودند و این بجز ششهزار کس بود که با عکرمه به عقبداری خالد بن سعید بجای مانده بودند که همگی چهل و شش هزار کس شدند و هر سپاه با امیر خود جداگانه جنگ می‌کرد تا خالد از عراق بیامد و چنان بود که اردوی ابو عبیده در یرموک مجاور اردوی عمرو بن عاص بود و اردوی شرحبیل مجاور اردوی یزید بن ابی سفیان بود و بارها می‌شد که ابو عبیده با عمرو نماز می‌کرد و شرحبیل با یزید نماز می‌کرد اما عمرو و یزید با ابو عبیده و شرحبیل نماز نمی‌کردند.

گوید: وقتی خالد بیامد مسلمانان چنین بودند و او نیز جداگانه اردو زد و با مردم عراق نماز کرد، آنگاه خالد متوجه شد که مسلمانان از اینکه باهان به کمک رومیان آمده دلتنگ هستند و رومیان از آمدن باهان خوشدل بودند و چون دو سپاه رو به رو شد خدا رومیان را هزیمت کرد با کمکیان خویش به خندقها پناه بردند که یک طرف آن واقوصه بود، و یک ماه تمام در خندق خویش بماندند و کشیشان و شماسان و راهبان ترغیبشان می‌کردند و می‌گفتند: «مسیحی‌گری در خطر است» تا همت گرفتند و در ماه جمادی الاخر برای جنگی که بعدها جنگی همانند آن نبود برون شدند.

گوید: و چون مسلمانان حرکت رومیان را بدیدند و خواستند جداگانه آهنگ جنگ کنند خالد بن ولید میان آنها رفت و حمد و ثنای خدا کرد و گفت: «در چنین روزی تفاخر و سر کشی روا نیست در کار جهاد مخلص باشید و از عمل خویش خدا را منظور کنید که پس از این روز روزها خواهد بود، با قومی که با تعبیه و نظم جنگ می‌کنند جدا جدا و متفرق جنگ مکنید که این نه رواست و نه سزاوار و آنکه از شما دور است اگر آنچه را شما می‌دانید بداند مانع این رفتار میشود، در این قضیه که به شما دستوری داده نشده برأی درست که می‌دانید عهده‌دار امور شما

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1536

می‌پسندد کار کنید.» گفتند: «رأی درست چیست؟» گفت: «وقتی ابو بکر ما را می‌فرستاد پنداشت که هر یک به سویی می‌رویم، اگر می‌دانست که چه می‌شود شما را فراهم می‌کرد، کاری که شما می‌کنید برای مسلمانان از آن نگرانی که دارند بدتر است و برای مشرکان از کمکی که برایشان آمده سودمندتر است، می‌دانم که علاقه به دنیا شما را پراکنده است، خدا را، خدا را، هر یک از شما را به ولایتی گماشته‌اند که اگر مطیع یکی از سالاران دیگر شود پیش خدا و خلیفه پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم مایه وهن او نخواهد شد.

بیایید که دشمن آماده است، جنگ امروز نتایج مهم دارد و اگر امروز آنها را سوی خندقهاشان برانیم پیوسته آنها را خواهیم راند و اگر ما را هزیمت کنند پس از آن روی فیروزی نخواهیم دید. بیایید تا سالاری را مبادله کنیم، امروز یکی باشد و فردا دیگری باشد تا همه‌تان سالاری کنید، امروز سالاری را به من دهید.» گوید: همگان سالاری او را پذیرفتند و پنداشتند آن روز نیز برخورد با دشمن چون روزهای دیگر خواهد بود و کار سر دراز دارد.

آنگاه رومیان با آرایشی که هرگز کسی مانند آن ندیده بود بیامدند و خالد آرایشی کرد که عربان پیش از آن نکرده بودند و با سی و شش تا چهل دسته در آمد و گفت: «دشمن شما بسیار است و مغرور و آرایشی همانند دسته‌ها نیست که به دیده بسیار نماید و چند دسته در قلب نهاد و ابو عبیده را بر آن گماشت، چند دسته نیز پهلوی راست نهاد و عمرو بن عاص را بر آن گماشت که شرحبیل بن حسنه نیز با وی بود، پهلوی چپ نیز دسته‌ها نهاد و یزید بن ابی سفیان را بر آن گماشت، قعقاع بن عمرو به یکی از دسته‌های مردم عراق گماشته بود و مذعور بن عدی بر دسته دیگر بود. عیاض بن غنم بر یک دسته بود، هاشم بن عتبه بر یک دسته بود، زیاد بن حنظله بر یک دسته بود، خالد بر یک دسته بود با پراکندگان سپاه خالد بن سعید. دحیة بن حلیفه

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1537

کلبی بر یک دسته بود، امرؤ القیس بر یک دسته بود، یزید بن یحنس بر یک دسته بود، ابو عبیده بر یک دسته بود، عکرمه بر یک دسته بود، سهیل بر یک دسته بود، عبد الرحمان ابن خالد بر یک دسته بود، در این وقت وی هیجده سال داشت، حبیب بن مسلمه بر یک دسته بود، صفوان بن امیه بر یک دسته بود، سعید بن خالد بر یک دسته بود، ابو الاعور ابن سفیان بر یک دسته بود، پسر ذو الخمار بر یک دسته بود، عمارة بن مخشی بن خویلد بر یک دسته بود، در پهلوی راست سپاه و دسته شرحبیل نیز در آنجا بود دسته خالد بن سعید نیز آنجا بود. عبد الله بن قیس بر یک دسته بود، عمرو بن عبسه بر یک دسته بود، سمط بن اسود بر یک دسته بود، ذو الکلاع بر یک دسته بود، معاویة بن خدیج بر یک دسته بود، جندب بن عمرو بن حممه بر یک دسته بود، عمرو ابن فلان بر یک دسته بود، لقیط بن عبد القیس بن بجره فزاری بر یک دسته بود. دسته یزید بن ابی سفیان بر پهلوی چپ سپاه بود، زبیر نیز بر یک دسته بود، حوشب ذو ظلیم بر یک دسته بود، قیس بن عمرو بن زید بن عوف هوازنی بر یک دسته بود، عصمة بن عبد الله اسدی بر یک دسته بود، ضرار بن ازور بر یک دسته بود، مسروق بن فلان بر یک دسته بود، عتبة بن ربیعة بن بهز هم پیمان بنی عصمه بر یک دسته بود، جاریه بن عبد الله اشجعی هم پیمان بنی سلمه بر یک دسته بود، قباث بر یک دسته بود، ابو درداء قاضی قوم بود، ابو سفیان قصه گوی قوم بود، قباث بن اشیم سر پیشتازان بود و عبد الله ابن مسعود عهده‌دار ضبط بود.

در روایت طلحه و محمد نیز چنین آمده با این اضافه که قاری سپاه مقداد بود و این سنت را پیمبر خدا پس از جنگ بدر نهاده بود که هنگام تلاقی با دشمن سوره جهاد را که همان سوره انفال بود بخوانند و از آن پس مردم پیوسته چنین می‌کردند.

در روایت عباده و خالد آمده که در جنگ یرموک یک هزار کس از یاران پیمبر حضور داشتند و از جمله یکصد کس از جنگاوران بدر بودند.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1538

گویند: ابو سفیان راه می‌رفت و بر دسته‌ها می‌ایستاد و می‌گفت: «خدا را، خدا- را، شما مدافعان عرب و یاران اسلامید و آنها مدافعان روم و یاران شرکند، خدایا این یکی از روزهای تست، خدایا عباد تگران خویش را فیروزی بخش.

گویند: یکی به خالد گفت: «رومیان سخت بسیارند و مسلمانان بسیار اندک.

خالد گفت: «رومیان بسیار اندکند و مسلمانان سخت بسیار، سپاه به فیروزی بسیار باشد و به شکست اندک، نه به شمار مردان، بخدا دلم می‌خواست اسب کهرم سالم بود و شمار رومیان دو برابر می‌شد» و این سخن از آن رو می‌گفت که اسب وی در راه لنگ شده بود.

گویند: خالد به عکرمه و قعقاع که بر دو پهلوی قلب بودند بگفت تا جنگ آغاز کنید و قوم در هم آویختند و اسبان به جولان آمد در این اثنا قاصد مدینه رسید و سواران راه وی را گرفتند و گفتند: «خبر چیست؟» و او خبر نیک داد و گفت که مدد در راه است، اما در واقع خبر مرگ ابو بکر و سالاری ابو عبیده را آورده بود.

چون قاصد را پیش خالد آوردند خبر مرگ ابو بکر را نهانی با وی بگفت و خبر داد که با سپاه چه گفته است و خالد گفت: «نکو کردی همینجا باش» و نامه را بگرفت و در تیردان خود جا داد و بیم داشت اگر خبر را آشکار کند کار سپاه به پراکندگی انجامد و محمیة بن زنیم که همان قاصد بود با خالد بماند.

آنگاه جرجه بیامد تا میان دو صف ایستاد و بانگ بر آورد که خالد سوی من آید و خالد، ابو عبیده را به جای خود نهاد و برفت و میان دو صف به رومی رسید چنانکه گردن اسبانشان به هم خورد و همدیگر را امان دادند.

جرجه گفت: «ای خالد به من راست بگو و دروغ مگو که آزاده دروغ نگوید مرا فریب مده که مرد بزرگوار، مرد خداشناس را فریب ندهد آیا خدا شمشیری به پیمبر شما نازل کرده که به تو داده و به طرف هر قومی که بکشی آنها را

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1539

هزیمت می‌کنی؟» گفت: «نه.» گفت: «پس چرا ترا شمشیر خدا نام داده‌اند؟» خالد گفت: «خدا عز و جل پیمبر خویش صلی الله علیه و سلم را سوی ما فرستاد و ما را دعوت کرد که همگان از او بیزاری کردیم و دوری گرفتیم، آنگاه بعضی از ما تصدیق او کردند و پیرو وی شدند و بعضی دیگر همچنان از او دور بودند و تکذیب او می‌کردند و من از جمله کسانی بودم که از او دور مانده بودند و تکذیب وی می‌کردند و با وی جنگ داشتند. پس از آن خدای دلهای ما را جذب کرد و سرهای ما را به اطاعت آورد و به سوی وی هدایت کرد که تابع وی شدیم و به من گفت: تو یکی از شمشیرهای خدا هستی که به روی مشرکان کشیده است. و برای من دعای فیروزی کرد، بدین جهت شمشیر خدا نام گرفتم و از همه مسلمانان در کار مشرکان سختگیرترم.» جرجه گفت: «سخن راست گفتی.» سپس گفت: «ای خالد بگو مرا به چه دعوت می‌کنی؟» گفت: «به اینکه شهادت دهی که خدایی جز خدای یگانه نیست و محمد بنده و فرستاده اوست و به دینی که از سوی خدا آورده معترف شوی» جرجه گفت: «و هر که دعوت شما را نپذیرد چه می‌شود؟» گفت: «جزیه بدهد و ما از او حمایت می‌کنیم» گفت: «اگر ندهد» خالد گفت: «اعلام جنگ می‌کنیم و با وی جنگ می‌کنیم.» گفت: «مقام کسی که جزو شما شود و این دین را بپذیرد چگونه است؟» گفت: «مقام همه ما از شریف و وضیع و اول و آخر در مورد چیزهایی که خدا مقرر کرده یکسان است.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1540

آنگاه جرجه گفت: «هر که به دین شما در آید در پاداش و تکلیف همانند شماست؟» خالد گفت: «آری و بهتر نیز هست.» گفت: «چگونه همانند شما است که شما پیش از او بوده‌اید؟» گفت: «ما، وقتی پیمبرمان زنده بود و میان ما بود اخبار آسمان سوی وی می‌آمد و از کتب به ما خبر می‌داد و آیت‌ها می‌نمود به این دین گرویدیم و با پیمبر بیعت کردیم و هر که آنچه ما دیده‌ایم و شنیده‌ایم ببیند و بشنود حقا باید مسلمان شود و بیعت کند ولی شما آنچه را که ما از عجایب و حجت‌ها دیده‌ایم و شنیده‌ایم ندیده‌اید و نشنیده‌اید و هر که از شما با خلوص و نیت پاک به این دین در آید از ما بهتر است.» جرجه گفت: «بخدا با من راست گفتی و خدعه نکردی و دورویی نیاوردی.» گفت: «بخدا به تو راست گفتم که به تو و هیچکس حاجت ندارم و خدا شاهد سؤالات تو است» جرجه گفت: راست می‌گویی و سر بگردانید و پیش خالد آمد و گفت: «اسلام را به من بیاموز» خالد او را سوی خیمه خویش برد که ظرف آبی بر خویش ریخت و دو رکعت نماز کرد و چون او به طرف خالد رفت رومیان پنداشتند حمله کرده است و آنها نیز حمله کردند و مسلمانان را از جای ببردند مگر محافظان که عکرمه و حارث بن هشام سالارشان بودند.

پس خالد با جرجه سوار شدند و رومیان در میان مسلمانان بودند و مسلمانان به همدیگر بانگ زدند و باز آمدند و رومیان عقب نشستند و خالد گفت حمله کنند و شمشیرها در هم افتاد و خالد و جرجه از بر آمدن روز تا هنگام غروب پیکار کردند.

آنگاه جرجه کشته شد و جز همان دو رکعت نماز که هنگام مسلمان شدن کرده بود

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1541

نمازی نکرده بود، مسلمانان نماز ظهر و عصر را به اشاره کردند و رومیان از جای برفتند و خالد به قلب حمله برد و میان سواران و پیادگان رومی افتاد، اردوگاهشان عرصه‌ای وسیع بود با گذرگاه تنگ و سواران، پیادگان را در نبردگاه واگذاشتند و از گذرگاه برفتند و در صحرا گریزان شدند.

و چون مسلمانان دیدند که سواران رومی رو به گریز نهاده‌اند راه گشودند و متعرض آنها نشدند و همه برفتند و پراکنده شدند و خالد و مسلمانان به پیادگان حمله بردند و آنها را در هم کوفتند چنانکه گویی دیواری رویشان ویران شده بود، رومیان به خندق پناه بردند و خالد سوی خندق حمله برد و رومیان سوی واقوصه گریختند و بستگان و نبستگان در آن فرو ریختند و هر کس از بستگان که در جنگ پایمردی می‌کرد بکشش فراریان می‌افتاد و یکی ده کس را به پرتگاه می‌کشید که تاب مقاومت نبود و چون دو کس می‌افتاد باقیمانده را توان نبود و یکصد و بیست هزار کس در واقوصه افتادند که هشتاد هزار کس بسته بودند و چهل هزار کس رها بودند، بجز آنها که از پیاده و سوار در معرکه کشته شدند. سهم سوار از غنائم جنگ هزار و پانصد شد.

هنگام شکست فیقار جمعی از بزرگان رومی شنل سر کشیدند و بنشستند و گفتند: «اکنون که نتوانستیم روز خوشدلی را ببینیم نمی‌خواهیم شاهد روز بد باشیم که نتوانستیم از مسیحیگری دفاع کنیم.» و در همانحال کشته شدند.

عباده گوید: خالد آن شب را در خیمه تذارق به سر کرد که وقتی وارد خندق شد آنجا فرود آمد و سواران دور او را گرفتند و کسان تا صبحگاهان پیکار می‌کردند.

ابی عثمان غسانی گوید: عکرمة بن ابی جهل آن روز گفت: «من در همه جنگها با پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم جنگیدم و اکنون از شما فرار کنم» آنگاه ندا داد:

«کی بر مرگ پیمان می‌کند؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1542

حارث بن هشام و ضرار بن ازور با چهار صد کس از سران و یکه سواران مسلمان با وی پیمان کردند و در مقابل خیمه خالد چندان جنگیدند که زخمدار شدند و جان دادند مگر آنها که زخمشان شفا یافت و ضرار بن ازور از آن جمله بود.

گوید: صبحگاهان عکرمه را که زخمی بود پیش خالد آوردند که سر او را بر ران خود نهاد، عمرو بن عکرمه را نیز آوردند که سر او را به ساق خود نهاد و چهره آنها را پاک می‌کرد و آب به دهانشان می‌ریخت و می‌گفت: «ابن حنتمه می‌پنداشت که ما به شهادت نمی‌رسیم» از ابی امامه که در جنگ یرموک حضور داشته بود روایت کرده‌اند که در آن روز زنان نیز در جنگ شرکت کردند، جویریه دختر ابو سفیان به جنگ آمد و همراه شوهر خویش بود، همانروز چشم ابو سفیان تیر خورد و ابو حثمه تیر را از چشم وی در آورد.

ارطاة بن جهیش گوید: اشتر در جنگ یرموک حضور داشت اما در قادسیه نبود، در آن روز یکی از سپاه روز پیش آمد و هماورد خواست، اشتر به مقابله آمد و ضربتی در میانه رد و بدل شد و اشتر هنگام ضربت زدن به سپاهی روم گفت: «بگیر که من جوان ایادیم» گفت: «خدا در قوم من امثال ترا زیاد کند، اگر از قوم من نبودی رومیان را یاری می‌کردم، اما اکنون به آنها کمک نمی‌کنم.» ابو عثمان گوید: «از جمله سه هزار کس که در جنگ یرموک کشته شدند عکرمه بود و عمرو بن عکرمه و سلمة بن هشام و عمرو بن سعید و ابان بن سعید. خالد بن سعید زخمدار شد و کس ندانست کجا مرد. جندب بن عمرو دوسی و طفیل بن عمرو نیز کشته شدند. ضرار بن ازور زخمی شد اما زنده ماند، طلیب بن عمیر بن وهب و هبار بن سفیان و هشام بن عاصی نیز کشته شدند.

عمرو بن میمون گوید: وقتی خالد به کمک جنگاوران یرموک به شام آمد یکی

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1543

از عربان رومی بدو گفت: «ای خالد رومیان جمعی بسیارند، دویست هزار یا بیشتر، اگر می‌خواهی بجای خود بازگرد.» خالد گفت: «مرا از رومیان می‌ترسانی بخدا دلم می‌خواهد اسب کهرم از لنگی شفا یابد و رومیان دو برابر باشند» و خدا رومیان را به دست وی هزیمت کرد.

ارطاة بن جهیش گوید: به روز جنگ یرموک خالد گفت: «ستایش خدا را که مرگ ابو بکر که او را از عمر بیشتر دوست داشتم به اراده وی بود و ستایش خدا را که عمر را که وی را دشمن داشتم به خلافت رسانید و مرا دوستدار او کرد.» عمرو بن میمون گوید: هرقل پیش از هزیمت خالد بن سعید به زیارت بیت- المقدس رفته بود و هنگامی که آنجا بود خبر آمد که سپاهیان عرب نزدیک می‌شوند و رومیان را فراهم آورد و گفت: «رای صواب به نزد من اینست که با این قوم جنگ مکنید و با آنها صلح کنید، بخدا اگر یک نیمه حاصل شام را به آنها دهید و یک نیمه را بگیرید و جبال روم به دست شما بماند بهتر از آنست که شام را از شما بگیرند و در جبال روم شریکتان شوند»، اما برادر او بغرید و دامادش بغرید و همه اطرافیان وی پراکنده شدند. و چون دید که اطاعت او نمی‌کنند و سخنش را رد می‌کنند برادر خویش را بفرستاد و سالاران معین کرد و در مقابل هر سپاه مسلمانان سپاهی فرستاد و چون مسلمانان فراهم آمدند به سپاه خویش گفت که در جایی وسیع و استوار فرود آیند و آنها در واقوصه اردو زدند هرقل برفت و در حمص مقر گرفت و چون خبر یافت که خالد به سوی آمده و مردم آنجا را تار و مار کرده و اموالشان را غنیمت گرفته و سوی بصری رفته و آنجا را گشوده و غذراء را نیز به غارت داده به ندیمان خویش گفت: «مگر به شما نگفتم با این قوم جنگ مکنید که با آنها بر نمی‌آیید که دینشان تازه است و آنها را نیرو می‌دهد و کس با آنها مقابله نمی‌تواند کرد، تا دینشان کهنه شود.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1544

گفتند: «برای دفاع از دین خود جنگ کن و مردم را مترسان و تکلیف خویش را ادا کن» گفت: «بجز رواج دین شما آرزویی ندارم» و چون سپاه مسلمانان در یرموک فرود آمد کس پیش رومیان فرستادند که می‌خواهیم سالارتان را ببینیم و با وی سخن کنیم، بگذارید پیش وی رویم و سخن کنیم. رومیان به سالار خویش خبر دادند و اجازه داد و ابو عبیده و یزید بن ابی- سفیان، به عنوان فرستاده با حارث بن هشام و ضرار بن ازور و ابو جندل بن سهیل بیامدند.

در آن هنگام برادر شاه روم در اردوگاه خود سی سراپرده و سی خیمه‌گاه داشت که همه از دیبا بود و چون فرستادگان عرب آنجا رسیدند از ورود به خیمه ها و دیدن وی خود داری کردند. گفتند: «ما حریر را روا نمی‌داریم.» و او برای دیدن فرستادگان بر فرشهای گسترده نشست.

و چون هرقل از قضیه خبر یافت گفت: «مگر به شما نگفته بودم، این آغاز ذلت است، شام از دست رفت، وای از مولود شوم» اما میان مسلمانان و رومیان صلح نشد و ابو عبیده و یارانش باز گشتند و وعده نهادند و جنگ آغاز شد و فیروزی رخ نمود.

ابو امامه گوید: روزی که خالد سالار سپاهیان یرموک شد خدا شبانگاه رومیان را هزیمت کرد و مسلمانان از عقبه بالا رفتند و هر چه را در اردوگاه بود به غنیمت گرفتند و خدا بزرگان و سران و سواران روم را بکشت و برادر هرقل کشته شد و تذارق اسیر شد.

گوید: و چون خبر هزیمت به هرقل رسید که این سوی حمص بود برفت و حمص را میان خود و مسلمانان نهاد و یکی را سالاری آنجا داد و جانشین خویش کرد چنانکه یکی دیگر را سالاری دمشق داده بود.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1545

گوید: چون شکست در رومیان افتاد سواران مسلمان به دنبالشان رفتند و به خاکشان انداختند و چون سالاری به ابو عبیده رسید ندای رحیل داد و مسلمانان حرکت کردند و در مرج الصفر اردو زدند.

گوید: مرا از مرج الصفر پیش فرستادند و دو سوار نیز با من بود و برفتیم و وارد غوطه شدیم و در میان خانه‌ها و درختان بگشتیم و یکی از دو رفیقم گفت: «به جایی که مامور بودی رسیدی بر گرد و ما را به خطر مینداز» گفتم: «به جای خویش باش تا صبح شود، یا من سوی تو باز آیم.» پس و برفتم تا به در شهر رسیدم و کس آنجا نبود، لگام اسب خویش را در آوردم و توبره بدان زدم و نیزه به زمین فرو کردم و سر بنهادم و از صدای کلید بیدار شدم که در را می‌گشودند برخاستم و نماز صبح بکردم، آنگاه بر اسب نشستم و به دروازه‌بان حمله بردم و او را کشتم و راه بازگشت پیش گرفتم و کسان به طلب من برآمدند، اما نزدیک من نمی‌شدند که بیم داشتند کمینی داشته باشم و من به رفیق نزدیکتر خود رسیدم که گفته بودم به جای بماند و چون او را بدیدند گفتند: «این کمین بود به کمین خود رسید.» گوید: آنگاه من و همراهم برفتیم تا به رفیق دیگر رسیدیم و برفتیم تا به نزد مسلمانان رسیدیم و ابو عبیده مصمم بود جای خود را رها نکند تا دستور و رأی عمر بیاید. و چون بیامد حرکت کردند و نزدیک دمشق فرود آمدند و بشیر بن کعب بن ابی حمیری را با گروهی سوار در یرموک به جای نهادند.

قباث گوید: جزو سپاه یرموک بودم که مال و غنیمت بسیار به دست آوردیم و بلد، ما را بر چاه مردی گذر داد که در جاهلیت وقتی به رشد رسیده بودم خواسته بودم از او تجربه آموزم و پیرو وی شده بودم و چون مرا پیش وی رهنمون شدند و او را بدیدم و قصد خویش را بگفتم گفت: «نکو کردی.» گوید: وی یکی از شیران عرب بود و در روز یک قسمت از شتر را می‌خورد

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1546

و از قسمت دیگر چندان می‌ماند که قوت من شود و چون به طایفه‌ای می‌تاخت مرا نزدیک آنجا می‌گذاشت و می‌گفت: «چون آهنگ فلان و بهمان رجز را شنیدی بدان که منم و سوی من آی.» مدتی با او بودم آنگاه کله‌ای به من داد و پیش کسانم بازگشتم و این نخستین مالی بود که به دست آوردم.

گوید: پس از آن سرور قوم خویش شدم و به صف مردان عرب در آمدم و چون بر آن چاه گذشتیم آنرا بشناختم و از خانه آن مرد پرسیدم که با وی آشنا نبودند، اما گفتند: زنده است و مرا پیش پسرانی بردند که پس از مصاحبت من آورده بود و خبر خویش با آنها بگفتم گفتند: «فردا بیا که بهترین وقت دیدار وی صبحگاهان است.» گوید: صبحگاهان برفتم که مرا پیش وی بردند و او را از پردگاهش در آوردند و نزدیک من نشاندند و پیوسته به یادش آوردم تا به یاد آورد و سخنم بشنید و از گفتگوی ایام به طرب آمد و زیاده می‌خواست و مجلس ما به درازا کشید و کودکان خسته شدند و پیر را به چیزهای نا خوشایند بیم دادند که به سراپرده باز رود. و گفت:

«مرا به ناخوشایند گرفتند» گفتم: «آری» و به او چیز دادم و به هر یک از کسان او چیزی دادم و از آنجا برفتم.

ابو سعید مقبری گوید: مروان بن حکم بن قباث گفت: «تو بزرگتری یا پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم؟» گفت: «پیمبر خدا بزرگتر از من بود و من بزرگسالتر از او بودم» مروان گفت: «قدیمترین چیزی که به یاد داری چیست؟» گفت: «فضله یک ساله فیل» مروان گفت: «شگفت‌انگیزترین چیزی که دیدی چه بود؟» گفت: «یکی از مردم قضاعه بود که وقتی به رشد رسیدم به سراغ کسی

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1547

بودم که با وی باشم و از او سود گیرم و مرا سوی وی هدایت کردند، و همین قصه را بگفت.

صالح بن کیسان گوید: وقتی سالاران راهی می‌شدند ابو بکر با یزید بن ابی سفیان برون شد که به او دستور دهد، ابو بکر پیاده می‌رفت و یزید سواره بود و چون دستور خویش را به سر برد گفت: «به تو درود می‌گویم و ترا به خدا می‌سپارم» آنگاه ابو بکر باز گشت و یزید برفت و راه تبوکیه را پیش گرفت و شرحبیل بن حسنه به دنبال وی رفت و از پس وی ابو عبیدة بن جراح راهی شد که کمک آنها باشد و یک چهارم سپاه با وی بود و همه از راه تبوکیه رفتند.

آنگاه عمرو بن عاص برون شد و تا غمر العربات برفت و رومیان با هفتاد- هزار کس به سالاری تزارق برادر تنی هرقل بر تپه حلق در فلسطین بالا فرود آمدند و عمرو بن عاص به ابو بکر نامه نوشت و خبر رومیان را بگفت و از او کمک خواست.

و چنان شد که خالد بن سعید بن عاص که در مرح الصفر شام بود روزی به جستجوی آب برون آمده بود و به دست رومیان کشته شد.

ابو جعفر گوید: در روایت دیگر از علی بن محمد هست که ابو بکر چند روز پس از آنکه یزید بن ابی سفیان سوی شام روان شد، شرحبیل بن حسنه را فرستاد.

گوید: و او شرحبیل بن عبد الله بن مطاع بن عمرو از قبیله کنده بود و به قولی از قبیله ازد بود و با هفت هزار کس برفت، پس از آن ابو عبیده با هفت هزار کس راهی شد و یزید در بلقا فرود آمد و شرحبیل در اردن و به قولی بصری مقر گرفت و ابو عبیده در جابیه مقر گرفت.

پس از آن ابو بکر عمرو بن عاص را به کمک آنها فرستاد که در غمر العربات فرود آمد و کسان را به جهاد ترغیب کرد که سوی مدینه می‌رفتند و ابو بکر آنها را

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1548

سوی شام می‌فرستاد که بعضی از آنها به ابو عبیده می‌پیوستند و بعضی دیگر به یزید می‌پیوستند، هر گروهی به هر که می‌خواست.

گویند: نخستین صلحی که در شام رخ داد صلح مأب بود، مأب خیمه گاهی بود و شهر نبود و جزو بلقا بود، ابو عبیده در راه خویش به مردم آنجا گذشت که به- جنگ وی آمدند، آنگاه صلح خواستند و با آنها صلح کرد.

جمعی از رومیان در عربه فلسطین فراهم شدند و یزید بن ابی سفیان ابو امامه باهلی را سوی آنها فرستاد که جمعشان را متفرق کرد.

گویند: نخستین جنگی که پس از غزای اسامه در شام رخ داد در عربه بود، پس از آن رومیان سوی داثن، و به قولی داثنه، رفتند و ابو امامه باهلی آنها را هزیمت کرد و یکی از بطریقانشان را کشت، پس از آن جنگ مرح الصفر بود که خالد بن سعید بن عاص به شهادت رسید و اذرنجا با چهار هزار کس از رومیان بر آنها تاخت و غافلگیرشان کرد و خالد با گروهی از مسلمانان کشته شدند.

ابو جعفر گوید: به قولی آنکه در این جنگ کشته شد پسر خالد بن سعید بود، و چون پسر خالد کشته شد وی از کار سپاه کناره گرفت و ابو بکر، خالد بن ولید را روانه کرد و او را به سالاران شام سالاری داد و همه را بدو پیوست.

گوید: خالد در ربیع الاخر سال سیزدهم با هشتصد و به قولی پانصد کس از حیره در آمد و مثنی بن حارثه را به جای خود گماشت و در صندوداء با دشمنانی رو به رو شد و بر آنها ظفر یافت و ابن حرام انصاری را آنجا گماشت. در مصیخ و حصید نیز با جمعی رو به رو شد که سالارشان ربیعة بن بجیر تغلبی بود و آنها را بشکست و اسیر و غنیمت گرفت.

پس از آن از راه بیابان از قراقر به سوی رسید و به مردم آنجا حمله برد و اموالشان بگرفت و حرقوص بن نعمان بهرانی را بکشت.

آنگاه سوی ارک رفت و مردم آنجا با وی بصلح آمدند.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1549

سپس سوی تدمر رفت که مردمش حصاری شدند سپس صلح کردند.

آنگاه سوی فریقین رفت و با مردم آنجا جنگ کرد و ظفر یافت و غنیمت گرفت.

آنگاه سوی حوارین رفت و جنگ کرد و هزیمتشان کرد و اسیر گرفت.

آنگاه سوی قصم رفت و بنی مشجعه و قضاعه با وی صلح کردند.

آنگاه سوی مرج راهط رفت و در روز فصح بر مردم غسان حمله برد و کسان بکشت و اسیر گرفت.

آنگاه بسر بن ارطاة و حبیب بن مسلمه را سوی غوطه فرستاد که سوی کلیسایی رفتند و مردان و زنان را اسیر کردند و زن و فرزند را سوی خالد آوردند.

گوید: وقتی خالد از حج به حیره بازگشته بود نامه ابو بکر پیش وی آمد که به یرموک پیش سپاه مسلمانان برو که به زحمت افتاده‌اند و کاری را که کردی هرگز تکرار مکن.

عبد الرحمان بن سیاه احمری گوید: وقتی ابو بکر خالد بن ولید را سوی عراق می‌فرستاد خالد بن سعید بن عاص را سوی شام فرستاد و همان دستورها که به خالد بن ولید داده بود به او نیز داد، خالد بن سعید برفت تا به شام رسید و همانجا بماند و مردم فراهم کرد و نیرو گرفت و رومیان از او بیمناک شدند اما به دستور ابو بکر بس نکرد و از آن تجاوز کرد و رومیان به تعقیب او آمدند و او را به مرج الصفر راندند.

و چون آرام گرفت و از دشمن ایمن شد به سوی وی تاختند و به پسرش سعید ابن خالد که آب می‌جست برخوردند و او را با همراهانش کشتند و خبر به خالد رسید و گریزان شد تا در صحرا مقری بجوید.

گوید: رومیان در یرموک فراهم آمدند و آنجا مقر گرفتند و گفتند: «بخدا چنان کنیم که ابو بکر به خود مشغول شود و سپاه سوی دیار ما نفرستد.» خالد بن سعید

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1550

ماجرا را به ابو بکر نوشت و ابو بکر به عمرو بن عاص که به دیار قضاعه بود نامه نوشت که سوی یرموک رود و او چنان کرد و هم ابو بکر ابو عبیدة بن جراح و یزید بن ابی سفیان را فرستاد و گفت حمله برند اما پیش نروند مگر آنکه دشمن پشت سرشان نمانده باشد.

گوید: شرحبیل بن حسنه با خبر یکی از فتوح خالد بن ولید پیش ابو بکر آمد که او را با سپاهی سوی شام فرستاد.

و چنان بود که هر یک از سالاران سپاه را مامور یکی از ولایتهای شام کرده بود و همه سوی یرموک آمدند و چون رومیان جمع مسلمانان را بدیدند از کار خویش پشیمان شدند و فراموش کردند که ابو بکر را تهدید می‌کرده بودند و همه به خود مشغول شدند و در کار خویش فرو ماندند آنگاه در واقوصه جای گرفتند.

ابو بکر گفته بود: «بخدا بوسیله خالد بن ولید وسوسه‌های شیطانی را از یاد رومیان می‌برم.» و به او نامه نوشت و دستور داد مثنی را با یک نیمه سپاه در عراق به جای خویش گمارد و چون خداوند شام را برای مسلمانان گشود به کار خویش در عراق باز گرد.

خالد خمس غنایم را بجز آنچه بخشیده بود با خبر حرکت سوی شام همراه عمیر بن سعد انصاری برای ابو بکر فرستاد.

آنگاه خالد بلدهای راه را پیش خواند و از حیره روان شد و تا دومه پیش رفت آنگاه از راه صحرا به قراقر رسید سپس گفت از کدام راه باید رفت که با گروههای رومی برخورد نکنیم که برخورد با آنها مرا از کمک مسلمانان باز می‌دارد.

بلدها گفتند: «یک راه می‌دانیم که سپاه از آنجا نمی‌تواند رفت و تنها سوار چابک از آن می‌رود. مسلمانان را به خطر مینداز.» خالد مصمم شد از همان راه برود و جز رافع بن عمیر آنهم با ترس و نگرانی سخت، هیچکس بلدی راه را بپذیرفت و خالد با آنها سخن کرد و گفت: «رفتارتان

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1551

مشوش نشود و اعتقادتان به سستی نگراید، بدانید که معونت به اندازه نیت است و پاداش به اندازه خلوص، روا نیست که مسلمان با اعتماد به کمک خدا از هیچ حادثه‌ای بیم کند.» گفتند: «تو مردی هستی که خدا نیکی‌ها را به تو داده اینک تو راه» و با وی همدلی کردند و نیت صاف کردند و به خلوص گراییدند و مانند خالد به تحمل خطر راغب شدند و بگفت تا پنج روز برای سفر پر خطر آبگیری کنند و سواران، اسبان را سیراب کنند و هر کدام مقدار کافی شتران تنومند درشت کوهان بگیرند و مدتی تشنه نگهدارند و آنگاه به تدریج و پیاپی آب به آن دهند. آنگاه گوشها (؟) و دهان شتران را بستند تا احشای آن خالی شد و از قراقر به راه صحرا تا سوی که بر جانب دیگر صحرا مجاور شام بود برفتند و چون یک روز راه پیمودند برای تعدادی اسبان ده شتر را شکم دریدند و مایع شکنبه آنرا با شیر آمیختند و به اسبان دادند و کسان جرعه‌ای آب نوشیدند و بدینسان چهار روز راه پیمودند.

عبید الله بن محفز گوید: محرز بن حریش محاربی به خالد گفت: «ابروی راست خویش را محاذی ستاره صبح نگهدار و پیش برو به سوی می‌رسی.» و از همه بلدهای دیگر بهتر بود.

ابو جعفر طبری گوید: وقتی خالد در سوی فرود آمد بیم داشت که از گرمای خورشید به زحمت افتد و به رافع بانگ زد که چه داری؟ گفت: «همه نکویی، به آب رسیدید» و آنها را دل داد اما متحیر بود و درد چشم داشت. آنگاه گفت: «ای مردم دو علامت را بجویید که همانند دو پستان است» گفتند: «اینک دو علامت» و رافع آنجا بایستاد و گفت: «از چپ و راست بروید و درختان خاردار را بجویید.» جای درختان را یافتند و گفتند: «جای درخت هست اما درخت نمی‌بینیم.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1552

گفت: «هر کجا می‌خواهید حفر کنید» آب از زمین بر آوردند و رافع گفت: «ای امیر بخدا سی سال پیش که نو سال بودم یکبار با پدرم بر سر این آب آمدم و از آن پس دیگر اینجا نیامده‌ام» آنگاه آماده شدند و حمله بردند و کس باور نمی‌کرد که سپاهی از این راه سوی آنها می‌آید.

ظفر بن دهی گوید: خالد از سوی به مصیخ بهراء که بر چاه قصوانی بودند حمله برد. مصیخ و نمر غافل بودند و صبحدمان تنی چند از ایشان شراب می‌نوشیدند و ساقیشان شعری بدین مضمون می‌خواند:

«پیش از آنکه سپاه ابو بکر بیاید مرا صبوحی دهید» و گردنش را به شمشیر زدند و خونش با شراب بیامیخت عمرو بن محمد گوید: وقتی مردم غسان خبر یافتند که خالد از سوی در آمده و بر مصیخ بهراء حمله آورده و آنها را در هم کوفته، در مرج راهط فراهم آمدند، خالد از اجتماعشان خبر یافت و به مقابله آنها شتافت و چنان بود که خالد مرزها و سپاههای روم را که مجاور عراق بودند پشت سر نهاده بود و میان آنها و یرموک بود و با اسیران بهرا به سوی رفته بود و از آنجا در آمد و به دورمانه رسید که دو علامت بر کنار راه بود، آنگاه از کثب گذشت و به دمشق رفت و از آنجا به مرج الصفر رسید و با غسانیان رو به رو شد که سالارشان حارث بن ایهم بود و سپاه و اهل و عیالشان را در هم کوفت و چند روز در مرج مقر گرفت و خمس غنایم را همراه بلال بن حارث مزنی پیش ابو بکر فرستاد.

پس از آن از مرج در آمد و بر لب آبهای بصری فرود آمد و این نخستین شهر شام بود که به دست خالد و سپاه عراق که همراه وی بود گشوده شد و از آنجا برفت و در واقوصه با نه هزار سپاه که همراه داشت به مسلمانان پیوست.

مهلب گوید: وقتی خالد از حج بازگشت و نامه ابو بکر رسید که با یک نیمه

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1553

سپاه برود و نیمه دیگر را به مثنی بن حارثه سپارد و نوشته بود که از جایی مرو مگر یکی را آنجا برگماری و چون خدا به شما فیروزی داد با سپاه به عراق باز گرد و بر عمل خویش باش. خالد یاران پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم را حاضر کرد و آنها را برای همراهی خویش بر گزید و کسانی را که متوسط الحال بودند و صحبت پیمبر نداشته بودند برای مثنی نهاد. آنگاه در باقیمانده سپاه نظر کرد و کسانی را که دیدار پیمبر داشته بودند بر گرفت و دیگران را برای مثنی نهاد، بدینسان سپاه را به دو نیم کرد.

اما مثنی گفت: «بخدا باید دستور ابو بکر عمل شود و یک نیمه یاران پیمبر یا جمعی از آنها با من بمانند که جز با حضور آنها امید فیروزی ندارم چرا مرا از آنها محروم می‌کنی؟» و چون خالد این بدید پس از چون و چرا جمعی از آنها را به کمک وی باقی گذاشت که فرات بن حیان عجلی و بشیر بن خصاصیه و حارث بن حسان، هردوان ذهلی، و معبد بن ام معبد اسلمی و عبد الله بن ابی اوفی اسلمی و حارث بن بلال مزنی و عاصم بن عمرو تمیمی از آن جمله بودند.

و چون مثنی خشنود شد و منظور وی انجام گرفت، خالد روان شد و مثنی او را تا قراقر بدرقه کرد، آنگاه در ماه محرم سوی حیره باز گشت و به قلمرو عمل خویش پرداخت و برادر خویش را بر اردوگاه سیب گماشت. عتبه بن نهاس را به جای ضرار بن خطاب نهاد، مسعود برادر ضرار بن ازور را به جای وی نهاد و بدین سان جای هر یک از سران قوم را که رفته بودند با مردان لایق دیگر همانند آنها پر کرد.

مذعور بن عدی را نیز به جایی گماشت.

و چنان شد که یک سال پس از آنکه خالد به حیره آمده بود و کمی پس از رفتن وی، و این به سال سیزدهم هجرت بود، پارسیان، شهر براز پسر اردشیر پسر شهریار را که با کسری و شاپور نسبت داشت به شاهی برداشتند و او سپاهی بزرگ مرکب از

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1554

ده هزار کس با یک فیل به سالاری هرمز جاذویه سوی مثنی فرستاد و پادگانهای اطراف، آمدن وی را به مثنی خبر دادند و او از حیره در آمد و پادگانها را به خود پیوست و دو پهلوی سپاه خویش را به معنی و مسعود پسران حارثه سپرد و در بابل به انتظار حریف ماند.

هرمز جاذویه بیامد و دو پهلوی سپاه او به کوکبد و خوکبذ سپرده بود و نامه‌ای به مثنی نوشت به این مضمون:

«از شهر براز به مثنی، من سپاهی از اوباش پارسیان سوی تو فرستادم که مرغبانان و خوک‌چرانانند و فقط بوسیله آنها با تو جنگ می‌کنم» مثنی به جواب او نوشت:

«از مثنی به شهر براز، تو یکی از دو صفت داری، یا طغیانگری و این برای تو بد است و برای ما نیک یا دروغگویی و شاهان دروغگو، به نزد خدا و مردم عقوبت و فضیحت بزرگ دارند، چنان پنداریم که اوباش را به ضرورت فرستاده‌اید، ستایش خدایی را که کار شما را به مرغبانان و خوک‌چرانان انداخت.» و پارسیان از نامه وی بنالیدند و گفتند: «شئامت مولد و منشاء شهر براز مایه وبال وی شد.» و بعضی شهرها مایه زبونی ساکنان است. «این سخن از آن رو می‌گفتند که وی ساکن میشان بوده بود و به شهر براز گفتند: «با این نامه که به دشمنان نوشتی آنها را نسبت به ما جسور کردی وقتی میخواهی به کسی نامه نویسی به مشورت گرای.» آنگاه دو قوم در بابل رو به رو شدند و نزدیک تپه صراط نزدیک بر راه اول، جنگی سخت کردند و چنان شد که مثنی و تنی چند از مسلمانان بفیل که میان صفها و دسته‌های سپاه بود حمله بردند و آنرا کشتند و پارسیان هزیمت شدند و مسلمانان به تعقیب و کشتار آنها پرداختند و آنها را از حدودی که در آنجا پادگان داشته بودند براندند و در آنجا مقر گرفتند و تعقیب کنندگان به دنبال فراریان تا مداین پیش

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1555

رفتند.

عبدة بن طیب سعدی در این باره قصیده‌ای دارد، وی به سبب مهاجرت زن محبوب خود مهاجرت کرده بود و در جنگ بابل حضور داشت و چون از او نومید شد سوی بادیه بازگشت. گوید:

«آیا رشته مودت خوله پس از فراق پیوند می‌گیرد» «یا خانه تو از او دور است و به خود گرفتاری» «دوستان روزها دارند که پیوسته آنرا به یاد آرند» «و اتفاقات پیش از فراق تأویل دارد» «خویله در قومی فرود آمده که می‌شناسمشان» «به نزدیک مداین جای دارند که آنجا فیل و خروس هست» «سر عجمان را می‌کوبند» «و سواران نخبه دارند ...» تا آخر قصیده فرزدق نیز در تذکار خاندانهای بکر بن وائل و ذکر مثنی و کشتن فیل شعری دارد که از جمله این است:

«خاندان مثنی که در بابل فیل را به حمله کشت» «وقتی که ملک بابل از پارسیان بود» پس از هزیمت هرمز جاذویه، شهر براز در گذشت و پارسیان اختلاف کردند و از سرزمین سواد آنچه ما ورای دجله و برس بود به دست مثنی و مسلمانان بماند.

و چنان شد که پارسیان پس از شهر براز دخت زنان دختر کسری را به شاهی برداشتند اما فرمان وی روان نبود و او را برداشتند و شاپور پسر شهر براز را پادشاهی دادند.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1556

گوید: و چون شاپور پسر شهر براز به پادشاهی رسید، فرخزاد پسر بندوان که عهده‌دار امور وی بود آزرمیدخت دختر کسری را به زنی از او خواست و شاپور پذیرفت اما آزرمیدخت خشمگین شد و گفت: «پسر عمو، چگونه مرا به زنی به بنده‌ام دادی!» شاپور گفت: «از این سخن شرم کن و دیگر مگوی که او شوهر تو است» آزرمیدخت کس پیش سیاوخش رازی فرستاد که از آدمکشان عجم بود و نگرانی خویش را با وی در میان نهاد.

سیاوش گفت: «اگر این زناشویی را خوش نداری با شاپور سخن مکن و کس پیش وی فرست که به فرخزاد بگوید پیش تو آید» آزرمیدخت چنان کرد و شاپور دستور داد و چون شب زفاف شد فرخزاد پیش آزرمیدخت آمد و سیاوخش بر او تاخت و او را با همراهانش بکشت. آنگاه آزرمیدخت را همراه خود پیش شاپور برد که به حضور شاه رسید و سیاوخش و کسانش نیز در آمدند و او را کشتند و آزرمیدخت دختر کسری به پادشاهی رسید و عجمان بدین کار سرگرم شدند.

و چون مدتی بود خبر مسلمانان به ابو بکر نرسیده بود، مثنی، بشر بن خصاصیه را به جای خود گماشت و به جای او سعید بن مره عجلی را بر پادگانها گماشت و خود سوی ابو بکر رفت که خبر مسلمانان و مشرکان را با وی بگوید و از او اجازه بگیرد که از مرتدانی که توبه کرده بودند و مسلمان شده بودند و به جنگ رغبت داشتند کمک گیرد و بگوید که هیچکس مانند آنها در کار پیکار پارسیان و کمک مهاجران پارسی کوشا نیست.

چون مثنی به مدینه رسید ابو بکر بیمار بود که پس از حرکت خالد بن ولید سوی شام بیمار شده بود و از همان بیماری در گذشت. هنگام وصول مثنی ابو بکر نزدیک مرگ بود و خلافت به عمر داده بود و چون خبرها را با وی بگفت گفت:

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1557

«عمر را پیش من آرید» چون عمر بیامد گفت: «ای عمر سخن مرا بشنو و بدان کار کن. پندارم که هم امروز می‌میرم، و این به روز دو شنبه بود، اگر مردم پیش از آنکه شب در آید کسان را برای حرکت با مثنی دعوت کن و اگر مرگم به شب افتاد پیش از آنکه صبح در آید کسان را برای حرکت با مثنی دعوت کن و هیچ مصیبتی و گرچه بزرگ باشد شما را از کار دینتان و دستور پروردگارتان باز ندارد، دیدی که هنگام در گذشت پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم که مردم مصیبتی مانند آن نداشته‌اند چگونه رفتار کردم. اگر از فرمان خدا و پیمبر خدا سستی کرده بودم زبون می‌شدیم و عقوبت می‌دیدیم و مدینه به آتش کشیده می‌شد، اگر خدا سالاران شام را فیروزی داد یاران خالد را سوی عراق باز گردان که مردم آن سرزمینند و عهده‌دار امور آن بوده‌اند و در این کار همت و جرأت کافی دارند.» ابو بکر شبانگاه در گذشت و عمر شبانه او را در مسجد به گور کرد، و پس از آنکه گور ابو بکر پوشانیده شد مردم را برای حرکت با مثنی دعوت کرد و گفت:

«ابو بکر می‌دانست که سالاری خالد را بر جنگ عراق خوش ندارم به همین سبب گفت یاران او را بفرستم اما از او نامی نبرد.» ابو جعفر گوید: کار ابو بکر در ایام شاهی آزرمیدخت به سر رسید و یک سوی سواد در قلمرو وی بود که بمرد و پارسیان به گرفتاریهای خود مشغول بودند، و از شاهی ابو بکر تا قیام عمرو باز گشت مثنی و ابو عبیده به عراق برای برون کردن مسلمانان از سواد کاری نکردند و عمده سپاه عراق در حیره بود و پادگانها در سیب بود و هجوم سپاه تا ساحل دجله بیشتر نبود که دجله میان عرب و عجم فاصله بود.

چنین بود حکایت عراق در ایام امارت ابو بکر از آغاز تا انجام.

ابن اسحاق گوید: خالد در حیره بود که ابو بکر بدو نوشت که با همه مردان نیرومند خویش به کمک سپاه شام رود و بر مردم کم توان سپاه یکی از خودشان

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1558

را بگمارد و چون نامه ابو بکر به خالد رسید گفت: «این کار چپ دست، یعنی عمر، است که نمی‌خواهد فتح عراق به دست من انجام گیرد.» آنگاه خالد با مردم نیرومند روان شد و مردمان کم توان و زنان را سوی مدینه پیمبر خدا باز فرستاد و عمیر بن سعد انصاری را سالارشان کرد و مثنی بن حارثه شیبانی را بر مسلمانان عراق از طایفه ربیعه و دیگران گماشت آنگاه تا عین التمر برفت و به مردم آنجا حمله برد و کسان بکشت و قلعه‌ای را که از ایام کسری جنگاوران در آن بودند محاصره کرد و بگشود و قلعه گیان را بکشت و از کسان آنها و مردم عین التمر اسیر بسیار گرفت و همه را پیش ابو بکر فرستاد.

از جمله اسیران، ابو عمره غلام شبان بود که پدر عبد الاعلی بن ابو عمره بود.

و نیز ابو عبیده غلام معلی انصاری زریقی، و ابو عبد الله علام زهره، و خیره غلام ابی داود انصاری مازنی، و یسار جد محمد بن اسحاق غلام قیس بن مخرمة بن مطلب ابن عبد مناف، و افلح غلام ابو ایوب انصاری مالکی، و حمران بن ابان غلام عثمان بن عفان از آن جمله بودند.

خالد بن ولید در عین التمر، عقة بن بشر نمری را بکشت و بیاویخت آنگاه از قراقر که چاه بنی کلب بود از راه بیابان آهنگ سوی کرد که چاه طایفه بهراء بود و پنج روز راه بود، اما چون راه را نمی‌دانست بلدی می‌جست که رافع بن عمیر طایی را نشان دادند و خالد بدو گفت: «مردم را به راه ببر» رافع گفت: «با سپاه و بنه تاب این راه نیاری که سوار تنها از سپردن آن بیم دارد و جز مغرور از این راه نرود که پنج روز تمام راه است که آب نیست و خطر گمراهی هست.» خالد گفت: «بخدا چاره نیست که دستور امیر آمده، بگو چه باید کرد؟» گفت: «هر چه می‌توانید آب بر گیرید و هر که تواند پستان شتر خود را ببندد که راه پر خطر است، مگر خدا کمک کند. بیست شتر تنومند چاق برای من

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1559

بیارید.» خالد بگفت تا شتران را بیاوردند و رافع آنها را بسته نگهداشت تا از عطش به جان آمد آنگاه به آبگاه برد که چندان آب بخورد تا سیراب شد و لبان آنرا ببرید و دهان ببست که نشخوار نکند و احشای آن خالی شود، آنگاه به خالد گفت: «حرکت کن.» خالد با سپاه و بنه با شتاب روان شد و هر جا منزل می‌گرفت چهار شتر را شکم می‌درید و آب شکنبه آنرا می‌گرفت و به اسبان می‌داد و کسان از آبی که همراه داشتند می‌نوشیدند. روز آخر سفر صحرا، خالد که از سرنوشت یاران خویش بیمناک بود به رافع بن عمیره که چشم درد داشت گفت: «رافع چه باید کرد؟» گفت: «ان شاء الله به آب رسیدی. و چون نزدیک دو علامت رسید بکسان گفت:

«بنگرید آیا درختان کوچک خاردار می‌بینید؟» گفتند: «درخت نمی‌بینیم» گفت: «انا لله و انا الیه راجعون، بخدا هلاک شدید و من نیز هلاک شدم، بی‌پدرها درست نگاه کنید» و چون جستجو کردند درختان را یافتند که قطع شده بود و چیزی از آن به جا بود.

و چون مسلمانان آنرا بدیدند تکبیر گفتند و رافع بن عمیره نیز تکبیر گفت و گفت:

«پای درختان را بکنید» و چون بکندند چشمه‌ای در آمد و بنوشیدند تا سیراب شدند پس از آن منزلگاهها پیوسته بود.

رافع به خالد گفت: «بخدا فقط یکبار وقتی که نوسال بودم با پدرم پای این آب آمده بودم» یکی از شاعران مسلمان در این باره شعری به این مضمون گفت:

«چه خوش چشمه‌ای بود و رافع چسان راه جست؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1560

«که از راه بیابان از قراقر تا سوی رفت» «پنج روز که وقتی سپاه راه می‌سپرد گریه می‌کرد» «و پیش از آن هیچ انسانی از این راه نرفته بود.» و چون خالد به سوی رسید سحرگاه به مردم آنجا که از طایفه بهراء بودند حمله برد. جمعی از آنها به شراب نشسته بودند و ظرفی شراب داشتند که به دور آن فراهم بودند و نغمه‌گرشان اشعاری به این مضمون می‌خواند:

«پیش از آنکه سپاه ابو بکر بیاید شرابم دهید» «شاید مرگ ما نزدیک است و نمی‌دانیم» «مرا از شیشه بنوشانید و تیره رنگ صافی را» «مکرر بپیمایید» «مرا از باده‌ای که غم می‌برد سیراب کنید» «که پندارم سپاه مسلمانان و خالد» «پیش از صبحگاهان در می‌رسند» «چرا پیش از جنگ آنها و پیش از آنکه زنان از پرده در آیند» «رهسپار نمیشوید؟» گوید: در اثنای حمله نغمه گر قوم کشته شد و خون وی در ظرف شراب ریخت، پس از آن خالد پیشروی کرد تا در مرج راهط به مردم غسان حمله برد. از آن پس به نزدیک بصری فرود آمد، که ابو عبیدة بن جراح و شرحبیل بن حسنه و یزید بن ابی سفیان آنجا بودند، و همه با هم شدند و بصری را محاصره کردند تا گشوده شد و صلح شد که جزیه بدهند، و این نخستین شهر شام بود که در خلافت ابو بکر گشوده شد، پس از آن همگان سوی فلسطین به کمک عمرو بن عاص رفتند که در عربات نزدیک گودال فلسطین مقر داشت.

و چون رومیان از آمدن آنها خبر یافتند از جلق سوی اجنادین رفتند و تذارق

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1561

برادر تنی هرقل سالاری آنها را عهده داشت، اجنادین به سرزمین فلسطین ما بین رمله و بیت جبرین است.

و چون عمرو بن عاص از آمدن ابو عبیدة بن جراح و شرحبیل بن حسنه و یزید بن ابی سفیان خبر یافت حرکت کرد و به آنها رسید و در اجنادین فراهم آمدند و مقابل رومیان اردو زدند.

عروة بن زبیر گوید: سالار رومیان مردی به نام قبقلار بود و هرقل وقتی سوی قسطنطنیه می‌رفت او را به جانشینی خویش بر سالاران شام گماشته بود، تذارق نیز با رومیان همراه خویش، بدو پیوست. ولی مطلعان شام پنداشته‌اند که سالار رومیان تذارق بود و خدا بهتر داند.

گوید: وقتی دو سپاه نزدیک هم شدند، قبقلار مرد عربی را که ابن هزارف نام داشت و از مردم قضاعه از تیره تزید بن حیدان بود بفرستاد و بدو گفت: «میان این قوم رو و یک روز و یک شب آنجا بمان و خبرشان را برای من بیار» گوید: و او که عرب بود و وارد اردوگاه می‌توانست شد برفت و یک شب و روز میان مسلمانان بماند آنگاه پیش قبقلا می‌رفت که از او پرسید: «چه دیدی؟» گفت: «شبانگاه راهبانند و به روز سوارانند، اگر پسر شاهشان دزدی کند دست او را ببرند و اگر زنا کند سنگسار شود که حق را رعایت می‌کنند.» قبقلار گفت: «اگر راست می‌گویی زیر خاک رفتن بهتر که روی زمین با این قوم رو به رو شویم. دوست دارم خدا چنان کند که میان من و آنها متارکه افتد و مرا بر آنها و آنها را بر من فیروزی ندهد.» گوید: آنگاه قوم حمله بردند و جنگ انداختند و چون قبقلار جنگاوری مسلمانان را بدید، به رومیان گفت: «پارچه‌ای به سر من بپیچید.» گفتند: «برای چه؟» گفت: «روز بدی است که نمی‌خواهم آنرا ببینم، در عمرم روزی سختتر از این

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1562

ندیده‌ام.» گوید: مسلمانان سر او را که پیچیده بود بریدند.

جنگ اجنادین به سال سیزدهم هجرت دو روز مانده از جمادی الاولی بود و در اثنای آن گروهی از مسلمانان و از جمله سلمة بن هشام بن مغیره، و هبار بن- اسود عبد الاسد، و نعیم بن عبد الله نحام، و هشام بن عاص بن وائل و چند تن دیگر از قرشیان کشته شدند. از کشتگان انصار نام کسی را یاد نکرده‌اند.

و هم به سال سیزدهم هجرت هشت یا هفت روز مانده از جمادی الاخر ابو بکر در گذشت.

علی بن محمد گوید: خالد به دمشق آمد و سالار بصره، سپاهی بر ضد وی فراهم آورد و خالد و ابو عبیده سوی او رفتند و با ادرنجا رو برو شدند و بر رومیان ظفر یافتند و آنها را هزیمت کردند که به قلعه خویش در آمدند و خواستار صلح شدند و خالد با آنها صلح کرد که هر کس سالانه یک دینار و یک پیمانه گندم جزیه دهد.

پس از آن دشمن آهنگ مسلمانان کرد و سپاه مسلمانان و رومیان در اجناد بن تلاقی کرد و روز شنبه دو روز مانده از جمادی الاول سال سیزدهم هجرت جنگ شد که خدا عز و جل مشرکان را هزیمت کرد و جانشین هرقل کشته شد و گروهی از سران مسلمانان به شهادت رسیدند.

آنگاه هرقل به جنگ مسلمانان بازگشت و در واقوصه تلاقی شد و دو گروه به جنگ پرداختند و به جنگ بودند که خبر وفات ابو بکر و سالاری ابو عبیده به آنها رسید و این جنگ در ماه رجب رخ داد.

گوید: ابو بکر شصت و سه ساله بود که در گذشت و مرگ وی به روز دو شنبه هشت روز مانده از جمادی الاخر بود.

گوید: و سبب وفات وی آن بود که یهودان برنج با حریره زهر آلود به او خورانیدند و حارث بن کلده نیز با وی از آن بخورد آنگاه دست بداشت و به

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1563

ابو بکر گفت: «غذای زهر آلود خوردی که زهر یک ساله است.» و او پس از یک سال در گذشت.

بیماری ابو بکر پانزده روز بود.

بدو گفتند: «طبیبی بخواه» گفت: «طبیب مرا دیده است» گفتند: «با تو چه گفته؟» گفت: «گفته هر چه می‌خواهم کنم» ابو جعفر گوید: به روز وفات ابو بکر عتاب بن اسید نیز به مکه در گذشت، با هم مسموم شده بودند اما مرگ عتاب به مکه رخ داد.

در باره سبب بیماری ابو بکر که از آن در گذشت روایتی از عایشه هست که گوید: بیماری ابو بکر از آنجا آغاز شد که به روز دو شنبه هفت روز مانده از جمادی- الاخر که روزی سرد بود غسل کرد و پانزده روز تب کرد که برای نماز بیرون نمی‌شد و به عمر بن خطاب می‌گفت با مردم نماز کند. و مردم به عیادت وی می‌آمدند و هر روز سنگین‌تر می‌شد. در خانه‌ای بود که پیمبر به او داده بود که اکنون رو به روی خانه عثمان بن عفان است. در ایام مرض مرگ عثمان بیشتر از همه پیش وی بود و به شب سه شنبه هشت روز مانده از جمادی الاخر سال سیزدهم هجرت در گذشت.

گوید: ابو معشر می‌گفت که خلافت ابو بکر دو سال و چهار ماه چهار روز کم بود و شصت و سه ساله بود که در گذشت.

در این باب میان روایتها اتفاق هست و عمر وی معادل عمر پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم بود و سه سال پس از سال فیل تولد یافته بود.

سعید بن مسیب گوید با مدت خلافت ابو بکر سن وی همانند سن پیمبر خدا- صلی الله علیه و سلم شد و هنگام وفات همسن پیمبر بود.

جریر گوید: پیش معاویه بودم و گفت: «وقتی پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1564

در گذشت شصت و سه سال داشت و وقتی ابو بکر در گذشت شصت و سه ساله بود و وقتی عمر کشته شد شصت و سه ساله بود.» علی بن محمد گوید: خلافت ابو بکر دو سال و سه ماه و بیست روز و به قولی ده روز بود.

 

سخن از غسل و کفن ابو بکر، وقتی که بر او نماز کردند، و کسی که بر او نماز کرد و وقت وفات وی‌

 

عایشه گوید: ابو بکر میان مغرب و عشا در گذشت.

اسماء دختر عمیس گوید: ابو بکر به من گفت: «تو مرا غسل بده.» گفتم: «تاب این کار ندارم.» گفت: «عبد الرحمان بن ابی بکر با تو کمک می‌کند و آب میریزد.» قاسم بن محمد گوید: ابو بکر صدیق وصیت کرد که زنش اسماء او را غسل دهد و اگر تنها نتوانست محمد پسرش او را کمک کند.» محمد بن عمر گوید: این حدیث درست نیست از آن رو که محمد به هنگام در گذشت ابو بکر سه ساله بود.

عایشه گوید: ابو بکر از من پرسید پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم را در چند پارچه کفن کردند؟

گفتم: «در سه پارچه.» گفت: «این دو پارچه را بشویید و یک پارچه دیگر بخرید و این دو پارچه شانه زده بود.» گفتم: «پدر جان ما توانگریم» گفت: «دختر جان زنده بیشتر از مرده به پارچه تازه نیازمند است. این پارچه‌ها

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1565

برای آلوده شدن به چرک و خون است.» عبد الرحمن بن قاسم گوید: ابو بکر شبانگاه پس از غروب خورشید به شب سه شنبه در گذشت و همان شب سه شنبه به گور رفت.

علی بن محمد گوید: ابو بکر را بر همان تختی نهادند که پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم را نهاده بودند و عمر در مسجد پیمبر بر او نماز کرد و عمر و عثمان و طلحه و عبد الرحمان بن ابی بکر به قبر وی در آمدند. عبد الله نیز می‌خواست به قبر در آید، اما عمر گفت: «بس است».

قاسم بن محمد گوید: ابو بکر به عایشه وصیت کرد که او را پهلوی پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم خاک کنند و چون بمرد گور او را بکندند و سرش را به نزد شانه‌های پیمبر نهادند و لحد او را به لحد پیمبر متصل کردند و قبر وی آنجاست.

عبد الله بن زبیر گوید: سر ابو بکر را به نزد شانه‌های پیمبر نهادند و سر عمر به نزد تهیگاه ابو بکر بود.

گوید: پیش عایشه رفتم و گفتم: «مادر جان گور پیمبر و دو یار او را به من نشان بده.» و او سه گور را به من نشان داد که نه برجسته بود و نه فرو رفته و ریگ قرمز بر آن بود، گور پیمبر را دیدم که جلو بود و گور ابو بکر بنزد سر پیمبر بود و سر عمر به نزد پای پیمبر صلی الله علیه و سلم بود.

مطلب بن عبد الله بن حنطب گوید: گور ابو بکر را چون گور پیمبر مسطح کردند و آب بر آن ریختند و عایشه کسان را برای گریه کردن بر آن نشاند.

سعید بن مسیب گوید: وقتی ابو بکر در گذشت، عایشه کسان برای گریه کردن بر گور وی نشانید و عمر بن خطاب بیامد و بر در وی ایستاد و گفت: «بر- ابو بکر گریه نکنید.» اما گریه کنان باز نماندند و عمر به هشام بن ولید گفت: «وارد شو و دختر ابو قحافه و خواهر ابو بکر را پیش من آر.» و چون عایشه سخن عمر را شنید گفت: «به خانه من وارد مشو»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1566

عمر به هشام گفت: «وارد شو که من اجازه می‌دهم» هشام وارد شد و ام فروه دختر ابو قحافه را پیش عمر آورد و عمر چند تازیانه به او زد و چون گریه کنان این بشنیدند پراکنده شدند.

علی بن محمد گوید: ابو بکر در مرض موت شعری می‌خواند که مضمون آن چنین بود:

«هر که شتر دارد به جای گذارد» «و هر که مال دارد از او بگیرند» «هر غایبی باز آید» «اما غایب مرگ باز نیاید» آخرین سخن وی این بود که خدایا مرا مسلمان بمیران و به پارسایان ملحق کن.»

 

سخن از وصف پیکر ابو بکر

 

عبد الرحمان بن ابی بکر گوید: «عایشه یکی از مردم عرب را دید که در هودج خود نشسته بود و بر او گذشت و عایشه گفت: «هیچکس را چون این مرد شبیه ابو بکر ندیدم.» بدو گفتم: «ابو بکر را وصف کن» گفت: «مردی سفیدگون و لاغر بود با گونه فرو رفته و قامت منحنی که تنبانش بر تهیگاه مستقر نمی‌شد، چهره استخوانی و چشمان فرو رفته و پیشانی کوتاه داشت و رگهای دستش نمایان بود.

علی بن محمد گوید: ابو بکر سفیدگون مایل به زردی بود، با قامت نکو و منحنی و اندام ریز و چهره نکو و بینی عقابی و گومه‌های استخوانی و چشمان فرو رفته.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1567

ساقهای لاغر و رانهای چاق داشت و با حنا خضاب می‌کرد.

گوید: وقتی ابو بکر در گذشت ابو قحافه زنده بود و به مکه مقر داشت و چون خبر یافت گفت: «مصیبتی بزرگ است.»

 

سخن از نسب ابو بکر و نام و شهرت وی‌

 

علی بن محمد گوید: اتفاق هست که نام ابو بکر، عبد الله بود و او را عتیق گفتند که نکو روی بود.

گوید: و بعضی‌ها گفته‌اند عتیق از آن رو نام یافت که پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم بدو گفت: «از آتش آزادی» و آزاد را عتیق می‌گفتند.

ابن اسحاق گوید: از عایشه پرسیدند: «چرا ابو بکر را عتیق نام دادند؟» و او به پاسخ گفت: روزی پیمبر خدا بدو نگریست و گفت: «این آزاد شده خدا از آتش است.» گوید: نام پدر ابو بکر، عثمان بود و کنیه ابو قحافه داشت، بنابر این نسب وی چنین بود: ابو بکر عبد الله بن عثمان بن عامر بن عمرو بن کعب بن سعد بن تیم بن مرة ابن کعب بن لوی بن غالب بن فهر بن مالک.

گوید: مادر ابو بکر ام الخیر، دختر صخر بن عامر بن کعب بن سعد بن تیم بن مرده بود.

واقدی گوید: نام ابو بکر عبد الله بود پسر ابو قحافه، نام ابو قحافه عثمان بود پسر عامر مادر ابو بکر ام الخیر کنیه داشت و نامش سلمی بود دختر صخر بن عامر بن کعب ابن سعد بن تیم بن مره.

ولی به گفته هشام نام ابو بکر عتیق بود پسر عثمان بن عامر.

عمارة بن غزیه گوید: عبد الرحمان بن قاسم را از نام ابو بکر صدیق پرسیدم.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1568

گفت: «نامش عتیق بود و سه برادر بودند پسران ابی قحافه: عتیق (با فتح) و معتق و عتیق (با ضم)

 

سخن از نام زنان ابی بکر

 

علی بن محمد گوید: ابو بکر در جاهلیت فتیله را به زنی گرفت. واقدی و کلبی نیز با وی همسخنند و گفته‌اند که فتیله دختر عبد العزی بن عبد بن اسعد بن جابر بن مالک ابن حسل بن عامر بن لوی بود و عبد الله و اسماء را از او آورد.

و هم او در جاهلیت ام رومان را به زنی گرفت که دختر عامر بن عمیره بن ذهل بن رهمان بن حارث بن غنم بن مالک بن کنانه بود و عبد الرحمان و عایشه را از او آورد و این چهار فرزند ابو بکر از دو زنی که نام آوردیم و در جاهلیت گرفته بود آمدند.

در اسلام نیز ابو بکر اسماء دختر عمیس را به زنی گرفت که پیش از وی زن جعفر بن ابی طالب بوده بود. وی دختر عمیس بن معد بن تیم بن حارث بن کعب بن مالک ابن قحافة بن عامر بن ربیعة بن عامر بن مالک بن نسر بن وهب الله بن شهران بن حلف ابن اقتل بود که او را خثعم نیز می‌گفته بودند. ابو بکر از اسماء، محمد بن ابی بکر را آورد.

و هم او در اسلام حبیبه دختر خارجة بن زید بن ابی زهیر حارثی خزرجی را به زنی گرفت که هنگام وفات ابو بکر باردار بود و پس از وفات وی دختری آورد که ام کلثوم نام یافت.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1569

 

سخن از نام قاضیان و کاتبان ابو بکر و عمال وی بر زکات‌

 

مسعر گوید: وقتی ابو بکر به خلافت رسید ابو عبیده به او گفت: «من به کار مال یعنی جزیه می‌پردازم» عمر گفت: «من به کار قضاوت می‌پردازم» و یک سال گذشت و کسی پیش عمر نیامد.

علی بن محمد گوید: ابو بکر در ایام خلافت خویش عمر را به قضاوت بر گزید و یک سال گذشت و کسی دعوایی به عمر مراجعه نکرد.

گوید: کاتب ابو بکر زید بن ثابت بود و اخبار را عثمان بن عفان رضی الله عنه برای او می‌نوشت و هر کس حضور داشت کار کتابت را انجام می‌داد. عامل ابو بکر بر مکه عتاب بن اسید بود، عامل طایف عثمان بن ابی العاص بود، عامل صنعا مهاجر ابن ابی امیه بود، عامل حضر موت زیاد بن لبید بود، عامل خولان یعلی بن امیه بود، عامل زبید و زمع ابو موسی اشعری بود، عامل جند معاذ بن جبل بود، عامل بحرین علاء بن حضرمی بود، جریر بن عبد الله را به نجران فرستاد و عبد الله بن ثور غوثی را به ناحیه جرش فرستاد و عیاض غنم قهری را به دومة الجندل فرستاد. ابو عبیده و شرحبیل ابن حسنه و یزید بن ابی سفیان و عمرو بن عاص در شام بودند و هر یک بر سپاهی سالاری داشتند و سالار همه خالد بن ولید بود.

ابو جعفر گوید: ابو بکر رضی الله عنه بخشنده و ملایم بود و انساب عرب را نیک می‌دانست.

حبان بن صایغ گوید: نقش خاتم ابو بکر نعم القادر الله، بود.

گوید: ابو قحافه از پس ابو بکر بیشتر از شش ماه و چند روز زنده نبود و در محرم سال چهاردهم در سن نود و هفت سالگی به مکه در گذشت.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1570

ابو بکر در بیماری مرگ برای عمر پیمان کرد که از پس وی خلیفه شود.

در روایت واقدی هست که ابو بکر به هنگام مرگ وقتی می‌خواست برای عمر پیمان کند عبد الرحمان بن عوف را خواست و گفت: «حال عمر را با من بگوی» عبد الرحمان گفت: «ای خلیفه پیمبر خدا، او بهتر از آنست که پنداری اما خشن است.» ابو بکر گفت: «خشونت وی از اینست که مرا ملایم می‌بیند اگر کار خلافت با وی افتد، خشونت را بگذارد، ای ابو محمد من در کار او دقت کرده‌ام و دیده‌ام که وقتی در باره کسی خشمگین شوم، مرا به خشنودی از او وا می‌دارد و چون با کسی ملایمت کنم، راه خشونت را به من می‌نماید، ای ابو محمد آنچه را با تو گفتم با کس مگوی.» عبد الرحمان گفت: «چنین باشد».

آنگاه ابو بکر عثمان بن عفان را خواست و گفت: «ای ابو عبد الله! حال عمر را با من بگوی» گفت: «تو حال وی را بهتر از من دانی.» ابو بکر گفت: «ای ابو عبد الله! حال او را بگوی» گفت: «بخدا چنان دانم که باطنش از ظاهرش بهتر است و در میان ما کسی همانند وی نیست.» ابو بکر گفت: «خدایت رحمت کند ای ابو عبد الله آنچه را با تو گفتم با کس مگوی» گفت: «چنین کنم.» آنگاه ابو بکر با عثمان گفت: «اگر او را ندیده می‌گرفتم از تو نمی‌گذشتم، چه می‌دانم شاید او از خلافت درگذرد، خیر وی اینست که به کار شما نپردازد، چه خوش بود اگر من نیز نپرداخته بودم و جزو در گذشتگان شما بودم. ای ابو عبد الله

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1571

از آنچه در باره عمرو در باره تو گفتم چیزی با کس مگوی.» ابو السفر گوید: ابو بکر از آبریزگاه در آمد اسماء دختر عمیس وی را گرفته بود و دستان اسما خالکوبی بود ابو بکر گفت: «آیا کسی را که خلیفه شما می‌کنم مورد رضای شما هست؟ بخدا در باره این کار سخت دقت کردم و خلافت را به خویشاوند ندادم، عمر بن خطاب را خلیفه شما کردم، بشنوید و اطاعت کنید» گفتند: «شنیدیم و اطاعت می‌کنیم» قیس گوید: عمر بن خطاب را دیدم که نشسته بود و کسان با وی بودند و عمر شاخه‌ای به دست داشت و می‌گفت: «ای مردم گفتار خلیفه پیمبر را بشنوید و اطاعت کنید که می‌گوید، در کار خیر شما سخت کوشیدم» گوید: شدید غلام ابو بکر نیز با عمر بود و مکتوبی را که در باره خلافت عمر نوشته شده بود همراه داشت.

ابو جعفر گوید: به گفته واقدی ابو بکر عثمان را در خلوت پیش خواند و گفت:

«بنویس بسم الله الرحمان الرحیم، این پیمان ابو بکر بن ابی قحافه است برای مسلمانان اما بعد ...

گوید: آنگاه ابو بکر از هوش رفت و عثمان چنین نوشت: «اما بعد، من عمر ابن خطاب را خلیفه شما کردم و در نیکخواهی شما کوشیدم.» آنگاه ابو بکر به خود آمد و گفت: «بخوان چه نوشتی» و چون عثمان بخواند ابو بکر تکبیر به زبان آورد و گفت: «بخدا بیم کردی اگر در حال بیهوشی جان بدهم اختلاف در مردم افتد؟» عثمان گفت: «آری» گفت: «خدایت از جانب اسلام و مسلمانان پاداش نیک دهد.» در روایت یونس بن عبد الاعلی هست که عبد الرحمان بن عوف در مرض مرگ پیش ابو بکر رفت و او را غمگین دید و گفت: «شکر خدای که بهبود

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1572

یافتی.» ابو بکر گفت: «چنین می‌پنداری؟» گفت: «آری» گفت: «من کار شما را به کسی سپردم که به نظرم از همه بهتر بود، هر- کدامتان باد در بینی کردید و می‌خواستید خلافت را داشته باشید که اقبال دنیا را دیده‌اید، اما اقبال دنیا پس از این است وقتی که پرده‌های حریر و مخده‌های دیبا داشته باشید و از خفتن بر پارچه پشم آذری چنان ناراحت شوید که گویی بر خار خفته‌اید بخدا اگر یکی از شما را بیارند و بی‌گناه گردنش را بزنند بهتر از آنست که در کار دنیا فرو رود. فردا شما نخستین ضلالتگران مردمید و آنها را از راه درست به راست و چپ می‌برید که راهبر طریق یا به راه درست می‌رود یا سوی خطر» عبد الرحمان گوید: بدو گفتم: «خدایت رحمت کند آرام باش که بیماریت باز نگردد، مردم در باره تو دو گونه‌اند، یکی با رای تو موافق است و یکی که مخالف است از تو و رفیقت چنانکه می‌خواهی اطاعت می‌کند، تو پیوسته صالح و مصلح بوده‌ای و از آنچه شده تأسف نداری» ابو بکر رضی الله عنه گفت: «آری از آنچه شده تاسف ندارم مگر سه کار که کرده‌ام و خوش بود که نکرده بودم و سه کار که نکردم و خوش بود که کرده بودم و سه چیز بود که ای کاش از پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم پرسیده بودم.

«آن سه کار که دوست دارم نکرده بودم: ای کاش خانه فاطمه را اگر هم به قصد جنگ بسته بودند نگشوده بودم. ای کاش فجاه سلمی را زنده در آتش نسوزانیده بودم، یا کشته بودم یا آزاد کرده بودم. ای کاش به روز سقیفه بنی ساعده کار خلافت را به گردن یکی از دو مرد، یعنی عمر و ابو عبیده انداخته بودم که یکیشان امیر شده بود و من وزیر شده بودم.

«اما آن سه کار که نکردم: ای کاش وقتی اشعث را که اسیر بود پیش من

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1573

آوردند گردنش را زده بودم که پندارم هر جا شری بیند به کمک آن شتابد، ای کاش وقتی خالد بن ولید را به جنگ مرتدان فرستادم در ذو القصه مانده بودم که اگر مسلمانان ظفر نمی‌یافتند آماده جنگ و کمک بودم. ای کاش وقتی خالد بن ولید را به شام فرستادم عمر بن خطاب را نیز به عراق فرستاده بودم و هر دو دست خویش را در راه خدا گشوده بودم.» گوید: در اینجا دو دست خود را دراز کرد و باز گفت: «ای کاش از پیمبر خدا پرسیده بودم خلافت از آن کیست که کس در باره آن اختلاف نکند. ای کاش از او صلی الله علیه و سلم پرسیده بودم آیا انصار نیز در این کار سهمی دارند؟ ای کاش در باره میراث خواهر زاده و عمه از او پرسیده بودم که در باره آن دلم آرام نیست.» ابو جعفر گوید: ابو بکر از آن پیش که به کار مسلمانان اشتغال گیرد تجارت می‌کرد و منزل وی در سنح بود، پس از آن در مدینه منزل گرفت.

عایشه گوید: پدرم در سنح پیش همسرش حبیبه دختر خارجة بن زید بن ابی زهیر حارثی خزرجی منزل داشت و دو اطاق ساخته بود که از شاخه خرما پوشیده بود و چیزی بر آن نیفزود تا به منزل خود در مدینه آمد. پس از آنکه با وی بیعت کردند شش ماه در سنح بود و صبحگاهان پیاده به مدینه میامد گاهی نیز بر اسب خود سوار می‌شد و جامه‌ای سرخ گلی رنگ داشت که با گل سرخ رنگ شده بود و به مدینه می‌آمد و با مردم نماز می‌کرد و چون نماز عشا می‌کرد پیش کسان خود به سنح می‌رفت هر وقت حضور داشت با مردم نماز می‌کرد و وقتی برای نماز حضور نداشت عمر بن خطاب با مردم نماز می‌کرد.

گوید: و روز جمعه اول روز را در سنح به سر می‌برد و سر و ریش خود را رنگ می‌کرد، آنگاه برای نماز جمعه می‌آمد و با مردم نماز می‌کرد.

گوید: وی مردی تجارت پیشه بود و هر روز صبحگاه به بازار می‌رفت و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1574

داد و ستد می‌کرد. گله گوسفندی داشت که شبانگاه سوی آن می‌شد و گاه می‌شد آنرا شخصا به چرا می‌برد و گاهی نیز دیگران گله را می‌چرانیدند و چنان بود که گوسفندان قوم را برای آنها می‌دوشید و چون به خلافت رسید یکی از دختران قوم گفت:

«اکنون دیگر شیر دهان خانه ما را نخواهد دوشید» گوید: ابو بکر شنید و گفت: «چرا، گوسفندان را برای شما می‌دوشم امیدوارم خلافت رفتار مرا دگرگون نکند» و همچنان گوسفندان قوم را می‌دوشید و گاه می‌شد به یکی از دختران قوم می‌گفت: «دختر! می‌خواهی که گوسفندانت را بچرانم یا بدوشم؟» گاه می‌شد که می‌گفت: «بچران» و گاه می‌گفت: «بدوش» و هر چه می‌گفت او می‌کرد.

گوید: شش ماه بدین گونه در سنح گذرانید پس از آن به مدینه آمد و آنجا مقر گرفت و در کار خویش نگریست و گفت: «بخدا با تجارت کار مردم سامان نمی‌گیرد، باید با فراغت در کارهایشان نظر کرد.» و تجارت را رها کرد و روز به روز از مال مسلمانان چندان که کار وی و عیالش به صلاح آید بر می‌داشت، خرج حج و عمره نیز می‌کرد. آنچه برای وی مقرر شده بود سالانه ششهزار درم بود و چون مرگش در رسید گفت: «آنچه را از مال مسلمانان پیش ما هست پس بدهید که از آن مال چیزی پیش من نماند. زمینی که در فلان و بهمان جاست در مقابل آنچه از مال مسلمانان برداشته‌ام به آنها تعلق دارد.» و زمین را به عمر داد با یک حیوان تخمی و یک غلام صیقل کار و قطیفه‌ای که پنج درم می‌ارزید. عمر گفت: «خلف خود را به زحمت انداخت.» علی بن محمد گوید: ابو بکر گفت: «بنگرید از وقتی که به خلافت رسیده‌ام چقدر از بیت المال خرج کرده‌ام و از جانب من بپردازید» همه برداشت وی در ایام خلافت هشت هزار درم بود.

اسماء دختر عمیس گوید: طلحة بن عبید الله پیش ابو بکر آمد و گفت: «عمر را

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1575

خلیفه مردم کردی! می‌بینی که با حضور تو مردم از دست او چه می‌کشند، وقتی کار مردم به دست او باشد چه خواهد کرد؟ به پیشگاه پروردگار می‌روی و در کار رعیت از تو پرسش خواهد کرد.» گوید: ابو بکر خفته بود و گفت: «مرا بنشانید» و چون او را بنشانیدند به طلحه گفت: «مرا از خدا می‌ترسانی! وقتی به پیشگاه خدا روم و از من بپرسد می‌گویم بهترین کسان تو را خلیفه کسان تو کردم» ابو جعفر گوید: از پیش گفتیم که ابو بکر چه وقت برای عمر به خلافت پیمان نهاد و چه وقت در گذشت و اینکه عمر بر او نماز کرد و همان شب مرگ پیش از آنکه صبح در آید به گور رفت.

گوید: صبحگاهان، نخستین کار عمر چنان بود که در روایت جامع بن شداد آمده که وقتی عمر به خلافت رسید به منبر رفت و گفت: «من سخنانی می‌گویم و آمین گویید» اما در روایت ضرار بن حصین مردی هست که نخستین سخنان عمر چنین بود که گفت: «مثال عربان چون شتر سرکش است که دنبال کشنده خویش می‌رود کشنده بنگرد آنها را کجا می‌کشد، اما قسم به خدای کعبه که من به راهشان می‌برم» صالح بن کیسان گوید: نخستین مکتوبی که عمر به هنگام خلافت نوشت و ابو عبیده را بر سپاه خالد سالاری داد چنین بود: «ترا به ترس خدا سفارش می‌کنم که او می‌ماند و جز او هر چه هست فانی می‌شود. خدایی که ما را از ضلالت به هدایت آورد و از ظلمات به نور کشانید، عمل سپاه خالد بن ولید را به تو دادم، در کارشان به حق رفتار کن و مسلمانان را به امید غنیمت به هلاکت مینداز و پیش از آنکه کنجکاوی کنی و عاقبت کار را بدانی آنها را به جایی نفرست وقتی گروهی را می‌فرستی بسیار فرست و مسلمانان را به خطر مینداز، خدا ترا دچار من کرد و مرا دچار تو کرد، از دنیا چشم بدار و دل از آن مشغول دار، مبادا مانند گذشتگان که

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1576

به هلاکت افتادند و محل سقوطشان را دیده‌ای به هلاکت افتی» علی بن محمد گوید: شداد بن اوس بن ثابت انصاری و محمیة بن جزء و یرفأ با خبر مرگ ابو بکر به شام آمدند اما خبر را نهان داشتند تا مسلمانان که در یاقوصه با دشمن جنگ داشتند ظفر یافتند، و این به ماه رجب بود، آنگاه به ابو عبیده خبر دادند که ابو بکر در گذشته و سالاری جنگ شام را بدو داده و امیران دیگر را بدو پیوسته و خالد بن ولید را معزول کرده است.

ابن اسحاق گوید: وقتی مسلمانان از اجنادین فراغت یافتند سوی فحل رفتند که از سرزمین اردن بود و گروههای پراکنده سپاه روم آنجا فراهم آمده بودند و مسلمانان با سالاران خویش بودند و خالد بر مقدمه سپاه بود و چون رومیان در بیسان فرود آمدند نهرها را گشودند که زمین شوره‌زار بود و گل شد.

«آنگاه رومیان ما بین فحل و بیسان که میان فلسطین و اردن بود مقر گرفتند و چون مسلمانان به بیسان رسیدند و از کار رومیان بی‌خبر بودند اسبانشان در گل فرو رفت و به زحمت افتادند، آنگاه خداوند نجاتشان داد و بیسان را ذات الردغه- یعنی گلزار- نامیدند، از پس رنج که مسلمانان آنجا دیده بودند.

«پس از آن مسلمانان در فحل با رومیان رو به رو شدند و جنگ انداختند و رومیان هزیمت شدند و مسلمانان وارد فحل شدند و سپاهیان پراکنده روم سوی دمشق رفتند.

«جنگ فحل در ذی قعده سال سیزدهم هجرت هفت ماه پس از آغاز خلافت عمر رخ داد، در این سال عبد الرحمان بن عوف سالار حج بود.

«پس از جنگ فحل مسلمانان سوی دمشق رفتند، خالد بر مقدمه سپاه بود.

رومیان در دمشق به دور یک مرد رومی به نام باهان فراهم آمدند. و چنان بود که عمر، خالد بن ولید را از سالاری سپاه معزول کرده بود و ابو عبیدة بن جراح را سالاری همه سپاه داده بود. مسلمانان و رومیان در اطراف دمشق تلاقی کردند و جنگی سخت

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1577

کردند، آنگاه خداوند عز و جل رومیان را هزیمت کرد و مسلمانان بسیار کس از آنها بکشتند و رومیان وارد دمشق شدند و دروازه‌ها را بستند و مسلمانان شهر را در محاصره گرفتند تا گشوده شد و جزیه دادند.

«در این اثنا نامه عمر در باره سالاری ابو عبیده و عزل خالد بن ولید رسیده بود، اما ابو عبیده شرم کرد و نامه را برای خالد نخواند تا دمشق گشوده شد و صلح به دست خالد انجام گرفت و نامه صلح به نام وی نوشته شد.

«و چون دمشق صلح کرد باهان سالار رومیان که با مسلمانان جنگیده بود به هرقل پیوست. فتح دمشق به سال چهاردهم هجرت در ماه رجب بود.

«پس از صلح ابو عبیده امارت خویش را نمودار کرد و خالد را عزل کرد.

«و چنان بود که مسلمانان و رومیان در شهر عین فحل میان فلسطین و اردن تلاقی کرده بودند و جنگی سخت کرده بودند و پس از آن رومیان سوی دمشق رفته بودند.

اما در روایت ابو عثمان چنین آمده که مسلمانان در یرموک بودند و با رومیان به سختی در جنگ بودند که قاصد آمد و خبر مرگ ابو بکر و سالاری ابو عبیده را آورد خبر یرموک و خبر دمشق در این روایت جز آنست که در روایت ابن اسحاق آمده که ما قسمتی از آنرا یاد می‌کنیم.

گوید: «وقتی عمر رضی الله عنه از خالد بن سعید و ولید بن عقبه خشنود شد اجازه داد به مدینه بیایند زیرا به سبب فراری که کرده بودند ابو بکر از ورود مدینه منعشان کرده بود و سوی شام پس فرستاده بود و گفته بود: «باید تلاشی کنید و محنت ببرید به هر یک از امیران که می‌خواهید ملحق شوید.» آنها نیز به سپاه شام ملحق شدند و محنت بردند و تلاش کردند.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1578

 

خبر دمشق به روایت دیگر

 

ابو عثمان گوید: وقتی خدا سپاه روم را در یرموک هزیمت کرد و مردم واقوصه پراکنده شدند و غنیمت تقسیم شد و خمس را پیش ابو بکر فرستادند و فرستادگان روانه شدند، ابو عبیده بشیر بن کعب حمیری را بر یرموک گماشت که از بازگشت دشمن غافلگیر نشود و راه وی را قطع نکنند و خود وی با سپاه به آهنگ صفر برون شد، می‌خواست فراریان را تعقیب کند و نمی‌دانست فراهم آمده‌اند یا پراکنده‌اند و خبر آمد که سوی فحل رفته‌اند.

و نیز خبر آمد که از حمص برای مردم دمشق کمک رسیده و ندانست که به سوی دمشق رود یا سوی فحل که جزو اردن بود. در این باب برای عمر نامه نوشت و در انتظار جواب در صفر بماند. و چون عمر از فتح یرموک خبر یافت سالاران را به همان ترتیب که ابو بکر گماشته بود به جا گذاشت، مگر عمرو بن عاص و خالد بن ولید که خالد را به ابو عبیده پیوست و به عمرو دستور داد به دیگران کمک کند تا جنگ به فلسطین افتد و عهده‌دار جنگ آنجا شود.

اما در روایت ابن اسحاق در باره کار خالد و معزول شدن وی به وسیله عمر چنین آمده که عمر به سبب سخنی که خالد گفته بود از او خشمگین بود و به همه روزگار ابو بکر به سبب قتل مالک بن نویره و هم به سبب رفتار خالد در کار جنگ با وی سرگردان بود، و چون به خلافت رسید نخستین سخنی که گفت در باره عزل خالد بود، گفت: «هرگز از طرف من عهده‌دار کاری نشود» و به ابو عبیده نوشت که اگر خالد گفته خود را تکذیب کرد سالار سپاه باشد و اگر تکذیب نکرد سالاری از تو باشد و عمامه از سرش بردار و نصف مال وی را بگیر.

و چون ابو عبیده این سخن را با خالد بگفت، خالد گفت: «مهلت بده تا با

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1579

خواهرم مشورت کنم و ابو عبیده با مهلت موافقت کرد. خالد پیش خواهر خود فاطمه دختر ولید رفت که زن حارث بن هشام بود و ما وقع را با وی در میان نهاد.

فاطمه گفت: «بخدا هرگز عمر با تو دوست نمی‌شود، می‌خواهد گفته خود را تکذیب کنی آنگاه ترا بردارد» خالد سر خواهر خویش را بوسید و گفت: «بخدا سخن راست گفتی» و در کار خویش مصر شد و از تکذیب گفته خود دریغ کرد.

آنگاه بلال غلام ابو بکر پیش ابو عبیده آمد و گفت: «در باره خالد چه دستور داری؟» گفت: «دستور دارم عمامه‌اش را بردارم و نصف مالش را بگیرم» و یک نیمه مال او را بگرفت تا پاپوش وی بماند، ابو عبیده گفت: «این لنگه پاپوش جز با آن یکی به کار نیاید.» خالد گفت: «آری ولی من کسی نیستم که نافرمانی امیر مؤمنان کنم هر چه می‌خواهی بکن.» ابو عبیده یک لنگه پاپوش وی را بگرفت و یک لنگه بدو داد آنگاه خالد که معزول شده بود در مدینه پیش عمر آمد.

گوید: هر وقت عمر به خالد می‌گذشت می‌گفت: «ای خالد مال خدا را از زیر نشیمنت در آر» خالد می‌گفت: «بخدا مالی نزد من نیست.» و چون عمر این سخن بسیار گفت، خالد بدو گفت: «ای امیر مؤمنان بخدا آنچه در حکومت شما به دست آورده‌ام چهل هزار درم قیمت ندارد.» عمر گفت: «همه را از تو به چهل هزار درم گرفتم» خالد گفت: «از آن تو باشد» گفت: «گرفتم»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1580

گوید: خالد جز سلاح و بنده مالی نداشت و چون به حساب آمد قیمت آن هشتاد هزار درهم بود، عمر چهل هزار بدو داد و مال وی را بگرفت.

به عمر گفتند: «ای امیر مؤمنان چه شود اگر مال خالد را بدو باز پس دهی؟» گفت: «من برای مسلمانان معامله کرده‌ام، بخدا هرگز مال او را پس نمی‌دهم.» عمر وقتی چنین کرد، پنداشت که از خالد انتقام گرفته است.

ابو عثمان گوید: وقتی نامه ابو عبیدة پیش عمر آمد که پرسیده بود از کجا آغاز کند؟ عمر به جواب نوشت: اما بعد، از دمشق آغاز کنید و آنجا روید که قلعه شام و خانه مملکت شامیان است. سپاهی بفرستید که مقابل مردم فحل و فلسطین و حمص باشند، اگر خدا فحل را پیش از دمشق گشود چه بهتر و اگر فتح آن به تأخیر افتاد و دمشق گشوده شد یکی برای حفظ دمشق آنجا بماند و تو و امیران دیگر به فحل حمله برید و اگر خدا آنرا بگشود تو و خالد سوی حمص روید و شرحبیل و عمرو را با اردن و فلسطین واگذار و سالار هر ولایت و سپاه، سالاری همه سپاه دارد تا از ولایت او برون شوند.

آنگاه ابو عبیده ده تن از سرداران قوم، ابو الاعور سلمی، و عبد عمرو بن یزید ابن عامر جرشمی، و عامر بن حثمه، و عمرو بن کلیب یحصبی، و عمارة بن صعق بن کعب، و صیفی بن علبة بن شامل، و عمرو بن حبیب بن عمرو، ولیدة بن عامر بن خثعمه، و بشر بن عصمه، و عمارة بن مخش را بفرستاد که با هر یکیشان پنج سردار دیگر بود.

و چنان بود که سران از یاران پیمبر بودند مگر آنکه میان آنها کسی که تحمل این کار تواند کرد نباشد. همگان از صفر روان شدند و نزدیک فحل فرود آمدند و چون رومیان بدانستند که سپاه مسلمانان قصد آنها دارد، آب به اطراف فحل انداختند و زمین گل شد و مسلمانان به زحمت افتادند و مردم فحل که هشتاد هزار سوار بودند از حمله آنها در امان ماندند. مردم فحل نخستین کسانی بودند که در شام حصاری شدند، پس از آن دمشقیان بودند.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1581

ابو عبیده ذو الکلاع را فرستاد که میان دمشق و حمص کمک مسلمانان باشد و علقمة بن حکیم و مسروق را نیز بفرستاد که میان دمشق و فلسطین باشند و سالار سپاه آنجا یزید بود که بیامد و ابو عبیده نیز از مرج آمد و خالد بن ولید نیز بیامد و سپاه عمرو و ابو عبیده از دو سوی سپاه وی بود، عیاض سالار سواران بود و شرحبیل سالار پیادگان بود و همه سوی دمشق آمدند که سالار آن نسطاس بن نسطوس بود و شهر را به محاصره گرفتند و اطراف آن فرود آمدند که ابو عبیده به یک سوی بود و عمرو به یک سوی بود و یزید به یک سوی بود.

در این هنگام هرقل در حمص بود و شهر حمص میان وی و مسلمانان فاصله بود و قریب هفتاد روز دمشق را به سختی محاصره کردند که حمله سپاه و تیراندازی و منجنیق به کار بود، دمشقیان در شهر انتظار کمک داشتند و هرقل نزدیک آنها بود و از او کمک خواسته بودند. ذو الکلاع در یک منزلی دمشق میان سپاه مسلمانان و حمص بود و چنان می‌نمود که آهنگ حمص دارد. سواران هرقل به کمک مردم دمشق آمدند و سپاه ذو الکلاع بر آن تاخت و مانع وصول به دمشق شد که باز گشتند و مقابل وی اردو زدند و دمشق همچنان بود و چون دمشقیان دیدند که کمک نمی‌رسد سستی گرفتند و غمین شدند و مسلمانان به تسلیم آنها امیدوار شدند.

دمشقیان پنداشته بودند که این نیز چون حمله‌های دیگر است که چون سرما بیابد دمشن برود اما زمستان رسید و عربان به جای بودند به این سبب امیدشان ببرید و از حصاری شدن پشیمان شدند.

در این هنگام بطریقی که سالار مردم دمشق بود پسری آورد و ولیمه‌ای ساخت و قوم بخوردند و بنوشیدند و از جاهای خویش غافل ماندند و از مسلمانان کس این را ندانست مگر خالد که غافل نبود و نکته‌ای از کار دشمن از او نهان نمی‌ماند خبرگیرانش به کار بودند و او متوجه اطراف خویش بود و طنابها به صورت نردبانها آماده کرده بود با کمندها.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1582

و چون شب آن روز در رسید با گروهی از سپاه خود روان شد و او و قعقاع ابن عمرو و مذعور بن عدی و کسانی امثال آنها پیشگروه بودند و گفتند وقتی از بالای حصار صدای تکبیر ما را شنیدند بالا بیایید و سوی در شوید، و چون خالد و یاران پیشقدم به در رسیدند ریسمانها را به بالا انداختند و مشکها را که بوسیله آن از خندق گذشته بودند به پشت داشتند و چون دو کمند بر دیوار محکم شد قعقاع و مذعور از آن بالا رفتند و دیگر طنابها و کمندها را بر دیوار محکم کردند جایی که بدان حمله کرده بودند استوارترین جای حصار بود و بیشتر از همه جا آب داشت و ورود بدان مشکل‌تر از همه بود. کسان پیاپی آمدند و از همراهان خالد کس نماند جز اینکه بالا رفت یا نزدیک در رسید.

و چون بالای حصار قرار گرفتند، همه پایین رفتند و خالد نیز با آنها پایین رفت و کسان نهاد که آنجا را برای دیگر بالا روندگان حفظ کنند و گفت تکبیر گویند و آنها که بالای حصار بودند بانگ تکبیر برداشتند و مسلمانان سوی در رفتند و بسیار کسان در طنابها آویختند و خالد به نخستین مدافعان رسید و آنها را از پا در آورد و سوی در رفت و دروازه بانان را بکشت و شور در مردم شهر افتاد و کسان بخروشیدند و جاهای خویش را بگرفتند و نمی‌دانستند چه شده و خالد و همراهان وی کلونهای در را با شمشیر ببریدند و برای مسلمانان بگشودند که در آمدند و به دشمن حمله بردند چنانکه همه مدافعان دروازه خالد از پای در آمدند.

و چون خالد بر مجاوران خود حمله برد و بر آنها چیره شد آنها که جان برده بودند سوی مردم درهای دیگر رفتند، و چنان شده بود که مسلمانان آنها را دعوت می‌کرده بودند که صلح باشد و اموال را تقسیم کنند که نپذیرفته بودند و ناگهان از در صلح آمدند و مسلمانان پذیرفتند که درها را باز کردند و گفتند: «بیایید و ما را از مردم این در حفظ کنید.» و مهاجمان هر در به صلح با مردم مجاور آن در آمدند و خالد از در خویش به

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1583

جنگ در آمد و خالد و سران دیگر میان شهر به هم رسیدند. اینان به کشتار و غارت و آنان به صلح و سکون، ناحیه خالد را نیز مشمول صلح کردند و همه جا صلح شد.

صلح دمشق بر تقسیم دینار و مال بود و یک دینار سرانه و اموال غارتی را تقسیم کردند و یاران خالد چون یاران سران دیگر بودند، بر هر جریب از دیار دمشق یک پیمانه از محصول مقرر شد و اموال شاهان و تابعانشان غنیمت شد و بر- ذو الکلاع و ابو الاعور و بشیر و یارانشان تقسیم شد و خبر خویش را برای عمر فرستادند.

آنگاه نامه عمر به ابو عبیده رسید که سپاه عراق را به عراق باز گردان و بگو با شتاب پیش سعد بن مالک روند و هاشم بن عتبه را سالار سپاه عراق کرد که قعقاع بن عمرو بر مقدمه آن بود و عمرو بن مالک و ربعی بن عامر بر دو پهلوی سپاه بودند که پس از خاتمه کار دمشق سوی سعد روان شدند، هاشم با سپاه عراق راه عراق گرفت و سران دیگر سوی فحل رفتند.

یاران هاشم ده هزار کس بودند و جای کشتگان از کسان دیگر پر شده بود که قیس و اشتر از آن جمله بودند.

از جمله سران قوم علقمه و مسروق سوی ایلیا رفتند و بر راه آن مقر گرفتند و گروهی از سران یمن در دمشق با یزید بن ابی سفیان بماندند که عمرو بن شمر بن غزیه و سهم بن مسافر بن هزمه و مشافع بن عبد الله بن شافع از آن جمله بودند.

یزید بن ابو سفیان پس از فتح دمشق دحیة بن خلیفه کلبی را با سپاهی سوی تدمر فرستاد و ابو الزهرای قشیری را سوی بثنیه و حوران فرستاد که آنجا نیز به ترتیب دمشق صلح کردند و امور ناحیه فتح شده را به عهده گرفتند.

محمد بن اسحاق گوید: فتح دمشق به سال چهاردهم هجرت در ماه رجب بود.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1584

و هم او گوید که جنگ فحل پیش از دمشق بود و سپاهیان متفرق فحل سوی دمشق رفتند و مسلمانان به تعقیب آنها سوی دمشق شدند. به پندار وی جنگ فحل به سال سیزدهم هجرت و ماه ذی قعده بود.

واقدی نیز چون ابن اسحاق فتح دمشق را به سال چهاردهم می‌داند. به پندار وی محاصره شهر دراز شد و هم به پندار وی جنگ یرموک به سال پانزدهم هجرت بود و در این سال در ماه شعبان، هرقل پس از جنگ یرموک از انطاکیه سوی قسطنطنیه رفت و پس از یرموک در شام جنگی نبود.

ابو جعفر گوید: پیش از این، از روی روایتها گفته‌ایم که جنگ یرموک به سال سیزدهم هجرت بود و خبر مرگ ابو بکر در آخر همان روز که رومیان هزیمت شدند به مسلمانان رسید. عمر دستور داده بود که پس از فراغت از یرموک سوی دمشق روند. طبق این روایتها جنگ فحل پس از فتح دمشق بود و پس از آن نیز و پیش از آنکه هرقل سوی قسطنطنیه رود میان مسلمانان و رومیان جنگها بود که ان شاء الله در موقع خود یاد می‌کنیم.

در همین سال یعنی سال سیزدهم هجرت عمر بن خطاب، ابو عبید بن مسعود ثقفی را سوی عراق فرستاد که به گفته واقدی در همین سال به شهادت رسید ولی ابن اسحاق گوید: جنگ پل که ابو عبید بن مسعود ثقفی در اثنای آن کشته شد به سال چهاردهم هجرت بود.

 

سخن از واقعه فحل به روایت دیگر

 

: ابو جعفر گوید: اکنون حکایت فحل را بگوییم که ضمن فتوح سپاهیان شام در باره آن اختلاف هست و این اختلاف شگفت آور است که حوادث به هم نزدیک بوده است.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1585

گفته ابن اسحاق را در این باب آوردیم، اما روایت ابو عثمان یزید بن اسید غسانی و ابو حارثه عتبی چنین است که گویند: پس از فتح دمشق، مسلمانان یزید بن ابو سفیان را با سپاهش در دمشق وا گذاشتند و سوی فحل رفتند و سالار قوم شرحبیل ابن حسنه بود که خالد را بر مقدمه گماشت، ابو عبیده و عمرو پهلو داران سپاه بودند، ضرار بن ازور سالار سواران بود و عیاض سالار پیادگان بود، مسلمانان می‌خواستند با هرقل تلاقی کنند و سپاه هشتاد هزاری دشمن را پشت سر گذارند، می‌دانستند که سپاه مقیم نزدیک فحل نیروی عمده روم است که از آن امیدها دارند و پس از آنها شام آرام می‌شود و چون پیش ابو الاعور رسیدند وی را سوی طبریه فرستادند که به محاصره آنجا پرداخت و در فحل که جزو اردن بود مقر گرفتند. و چنان بود که وقتی ابو الاعور در فحل منزل گرفته بود مردم آنجا محل خود را ترک کرده بودند و سوی بیسان رفته بودند.

شرحبیل با سپاه خویش در فحل فرود آمد، رومیان در بیسان بودند و میان آنها و مسلمانان آبها و گلها بود، خبر را برای عمر نوشتند و دل با اقامت داشتند و نمی‌خواستند از فحل بروند تا جواب نامه از پیش عمر بیاید. در آنجا که بودند بر ضد دشمن کاری نمی‌توانستند کرد که گل در میانه حایل بود و عربان این غزا را فحل، و گلزار، و بیسان نام دادند.

و چنان بود که مسلمانان از روستاهای اردن بیشتر از مشرکان چیز می‌گرفتند، آذوقه پیاپی می‌رسید و علف بسیار بود و رومیان در آنجا طمع کردند و سالارشان سقلار بن محراق بود و امید داشتند مسلمانان را غافلگیر کنند و آهنگ آنها کردند.

اما مسلمانان محتاط بودند و شرحبیل شب و روز با آرایش جنگ بود و چون رومیان ناگهان حمله آوردند مسلمانان به مقابله شتافتند و امانشان ندادند و رومیان در فحل یک شب و یک روز تمام چنان به سختی جنگیدند که هرگز مانند آن نجنگیده بودند. و چون روز دوم و به شب رسید و تاریکی آمد به حیرت افتادند و هزیمت شدند

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1586

و نمی‌دانستند چه باید کرد که سالارشان سقلار پسر محراق و جانشین وی نسطورس هر دو کشته شده بودند و مسلمانان فیروزی کامل یافتند و به تعاقب دشمن رفتند و پنداشتند که قصد و هدفی دارند. معلوم شد حیرت زده‌اند و نمی‌دانند چه کنند و در حال هزیمت و حیرت سوی گلزار راندند و در گل فرو رفته بودند که نخستین مهاجمان مسلمان به آنها رسیدند که از دفاع وامانده بودند و به آنها پرداختند و با نیزه‌ها بزدند.

هزیمت در فحل رخ داد اما کشتار در گلها بود و هشتاد هزار کس از پای در آمدند و جز تنی معدود از آنها جان به در نبرد، خدا برای مسلمانان کار می‌ساخته بود و آنها خوش نداشتند، شکستن بند نهرها را خوش نداشتند اما گل کمک آنها بر ضد دشمن شد و لطف خدا بود تا فیروزی و اقبالشان را بیفزاید.

و چون غنایم جنگ را تقسیم کردند، ابو عبیده و خالد از فحل سوی حمص رفتند و سمیر بن کعب را با خویش بردند، ذو الکلاع و همراهان او را نیز همراه داشتند و شرحبیل و همراهان وی را به جای نهادند.

 

سخن از بیسان‌

 

چون شرحبیل از جنگ فحل فراغت یافت، با عمرو و سپاه سوی بیسان رفت و آنجا منزل گرفت، ابو الاعور و سران سپاه وی در کار محاصره طبریه بودند. مردم اردن از سقوط دمشق و سر گذشت سقلار و رومیان در فحل و در گلزار و آمدن شرحبیل و عمرو بن عاص به همراهی حارث بن هشام و سهیل بن عمرو به آهنگ بیسان، خبر یافتند و همه جا حصاری شدند و شرحبیل با سپاه سوی بیسان راند و چند روز آنجا را محاصره کرد. پس از آن مردم بیسان برون شدند و مسلمانان با آنها رو به رو شدند و همه کسانی که بیرون آمده بودند از پای در آمدند و باقیمانده به صلح آمدند که پذیرفته

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1587

شد و صلحی همانند صلح دمشق در میانه رفت.

 

طبریه‌

 

و چون خبر به مردم طبریه رسید با ابو الاعور به صلح آمدند که آنها را پیش شرحبیل برساند و او چنان کرد و با آنها نیز چون مردم بیسان صلحی مانند صلح دمشق شد که منزلهای شهر و اطراف را با مسلمانان تقسیم کنند و یک نیمه را به آنها واگذارند و در نیمه دیگر بمانند و هر سر، یک دینار سالانه بدهد و هر جریب زمین یک انبان گندم یا جو، هر کدام به دست آید بدهند و ترتیبات دیگر که در باره آن صلح شد و سران و سپاهیان در آنجا فرود آمدند و صلح اردن انجام گرفت و مسلمانان در شهرها و دهکده‌های اردن پراکنده شدند و خبر فتح را برای عمر نوشتند.

 

سخن از خبر مثنی بن حارثه و ابو عبید بن مسعود

 

زیاد بن سرجس احمری گوید: نخستین کاری که عمر رضی الله عنه کرد این بود که پیش از نماز صبح همانشب که ابو بکر مرده بود کسان را دعوت کرد که با مثنی ابن حارثه شیبانی سوی دیار پارسیان روند. صبحگاهان با مردم بیعت کرد و باز کسان را به رفتن سوی پارسیان دعوت کرد و کسان پیاپی برای بیعت می‌آمدند، سه روزه کار بیعت به سر رسید و هر روز کسان را برای رفتن دعوت می‌کرد اما هیچکس داو طلب دیار پارسیان نمی‌شد که جبهه پارسیان ناخوشایند و سخت بود که قدرت و شوکت و نیروی آنها بسیار بود و بر امت‌ها تسلط یافته بودند.

گوید: و چون روز چهارم شد باز عمر کسان را به رفتن عراق دعوت کرد و نخستین داو طلب ابو عبید بن مسعود بود پس از او سعد بن عبید انصاری هم پیمان فزاره بود که در جنگ پل گریخته بود و هر جبهه را که بدو عرضه می‌کردند از رفتن دریغ می‌کرد بجز

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1588

عراق و می‌گفت: «خدا عز و جل آنجا فراری نصیب من کرد شاید در آنجا حمله‌ای نصیب من کند.» آنگاه کسان پیاپی آمدند.

قاسم بن محمد گوید: مثنی بن حارثه سخن کرد و گفت: «ای مردم این جبهه را سخت میدانید که ما روستای پارسیان را گرفته‌ایم و بر بهترین نیمه سواد تسلط یافته‌ایم و به آنها دست اندازی کرده‌ایم و کسان پیش از ما با آنها جرئت کرده‌اند و ان شاء الله کار دنباله دارد.» آنگاه عمر رضی الله عنه به سخن ایستاد و گفت: «حجاز جای ماندن شما نیست مگر آنکه آذوقه جای دیگر بجویید که مردم حجاز جز به این وسیله نیرو نگیرند، روندگان مهاجر که به وعده خدا می‌رفتند کجا شدند؟ در زمین روان شوید که خدایتان در قرآن وعده داده که آنرا به شما می‌دهد و فرموده که اسلام را بر همه دینها چیره می‌کند، خدا دین خویش را غلبه می‌دهد و یار خود را نیرو می‌دهد و میراث امتها را به اهل آن می‌سپارد. بندگان صالح خدا کجایند؟» گوید: نخستین داو طلب ابو عبید بن مسعود بود. پس از آن سعد بن عبید و سلیط ابن قیس داو طلب شدند و چون گروه برای حرکت آماده شد به عمر گفتند: «یکی از مسلمانان قدیمی، از مهاجر یا انصار را سالار قوم کن.» عمر گفت: «بخدا هرگز چنین نکنم که خدا شما را به سبقت و شتاب سوی دشمن رفعت داد وقتی که ترسویی کردید و جنگ را خوش نداشتید، سزاوار ریاست آنست که زودتر آماده رفتن شده و دعوت حرکت را پذیرفته، بخدا جز داوطلبان نخستین را سالاری نمی‌دهم.» آنگاه عمر ابو عبید و سلیط و سعد را پیش خواند و گفت: «شما دو تن اگر پیش از ابو عبید داو طلب شده بودید سالاری به شما می‌دادم و به حکم سبقت سالاری می‌یافتید» و ابو عبید را سالار سپاه کرد و به او گفت: «به یاران پیمبر صلی الله علیه و سلم گوش فرا دار و آنها را در کار شرکت بده و در کارها شتاب بسیار مکن تا زیر و روی

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1589

آن را معلوم کنی که جنگ است و در جنگ جز مرد محتاط که فرصت و تأمل نیک شناسد به کار نیاید.» یکی از انصاریان گوید: عمر رضی الله عنه به ابو عبید گفت: «مانع سالاری سلیط آن بود که در جنگ عجول است و عجله در کار جنگ مایه خطر است مگر با دقت همراه باشد. بخدا اگر عجول نبود سالاری به او داده بودم ولی جنگ را مرد محتاط باید» شعبی گوید: مثنی بن حارثه به سال سیزدهم پیش ابو بکر آمده بود و عمر گروهی را با وی بفرستاد، سه روز کسان را دعوت می‌کرد و هیچکس داو طلب نشد، عاقبت ابو عبید و پس از او سعد بن عبید داو طلب شدند و ابو عبید وقتی داو طلب می‌شد گفت: «سالاری از من است.» سعد نیز گفت: «سالاری از من است» به سبب کاری که از پیش کرده بود سلیط نیز چنین گفت.

گوید: آنگاه به عمر گفتند: «یکی از اصحاب پیمبر را سالار قوم کن» عمر گفت: «فضیلت اصحاب از آن بود که با شتاب سوی دشمن می‌رفتند و، جای نیامدگان را می‌گرفتند اگر قومی مانند نیامدگان باشند و به جای مانند آنها که سبکرو و سنگین بار آمده‌اند حق سالاریشان بیشتر است. بخدا سالاری به کسی می‌دهم که زودتر از همه داو طلب شده است.» و ابو عبید را سالاری داد و در باره سپاه به او سفارش کرد.

سالم گوید: نخستین گروهی که عمر فرستاد، گروه ابی عبید بود پس از آن یعلی ابن امیه را سوی یمن فرستاد و گفت مردم نجران را بیرون کند به سبب وصیتی که پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم در مرض مرگ در این باب کرده بود و هم به سبب وصیت ابو بکر رضی الله عنه که در بیماری آخر گفته بود: «پیش آنها فرست و از دینشان نگردانشان، و هر که می‌خواهد بر دین خویش باشد برود، مسلمان بماند، زمین کسانی را که می‌روند مساحت کن و در اقامت دیارهای دیگر آزادشان گذار و به آنها بگو که بفرمان

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1590

به خدا و پیمبر وی بیرونشان می‌کنیم که گفته است: «در جزیرة العرب دو دین نماند.» و هر که را بر دین خویش بماند بیرون کنند و زمینی همانند زمینشان به آنها می‌دهیم که حقشان بر ما مسلم است و باید به حکم خدا به پیمان آنها وفا کنیم و این به عوض زمین آنهاست که در روستا برای همسایگانشان مانده است.

 

خبر نمارق‌

 

شعبی گوید: ابو عبید همراه سعد بن عبید و سلیط بن قیس عدوی و مثنی بن حارثه شیبانی حرکت کرد.

ابی روق گوید: پوران دختر کسری در اختلافات مردم مداین داوری می‌کرد تا به صلح آیند و چون فرخزاد پسر بندوان کشته شد و رستم بیامد و آزرمیدخت را کشت وی همچنان داوری داشت تا وقتی یزدگرد را بیاوردند و هنگام آمدن ابو عبید پوران داوری داشت و کار جنگ با رستم بود.

گوید: و چنان بود که پوران برای پیمبر هدیه فرستاده بود و او صلی الله علیه و سلم پذیرفت. پوران مخالف شیری بود، سپس پیرو وی شد و اتفاق کردند که شیری سر باشد و او را داور کرد.

طلحه گوید: وقتی سیاوخش، فرخزاد پسر بندوان را کشت و آزرمیدخت به شاهی رسید پارسیان اختلاف کردند و در همه مدت غیبت مثنی از کار مسلمانان به خود مشغول بودند تا وقتی که وی از مدینه باز آمد و پوران این خبر را برای رستم فرستاد و تأکید کرد که با شتاب بیاید که رستم بر مرز خراسان بود و با سپاه بیامد و نزدیک مداین مقر گرفت و هر کجا به سپاه آزرمیدخت بر خورد آنرا بشکست. در مداین نیز جنگ شد و سیاوخش هزیمت شد و حصاری شد، آزرمیدخت نیز محاصره شد، و چون مداین را بگشود سیاوخش را کشت و چشم آزرمیدخت را کور کرد و پوران را به پادشاهی برداشت، و پوران از او خواست که به کار پارسیان قیام کند و از

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1591

ضعف و ادبار امور شکایت کرد و گفت که ده سال پادشاهی به او می‌دهد پس از آن پادشاهی به خاندان کسری باز گردد، اگر از جوانان قوم کسی را یافتند بدو دهند و گر نه با زنان باشد.

اما رستم گفت: «من فرمانبرم و عوض و پاداش نمی‌جویم، اگر مرا حرمت نهاده‌اید و کاری برایم کرده‌اید همه کار به دست شماست، من تیر شما هستم و مطیع شما هستم» پوران گفت: «فردا صبحگاهان پیش من آی» و چون صبحگاه روز بعد رستم بیامد پوران مرزبانان پارسی را پیش خواند و مکتوبی برای رستم نوشت که کار جنگ پارسیان با تو است و جز خدای عز و جل کس فرا دست تو نیست و این کار به رضایت ماست و باید کسان به حکم تو تسلیم باشند و مادام که از سرزمین آنها دفاع می‌کنی و برای جلوگیری از تفرقه قوم می‌کوشی حکم تو بر آنها روان است.

آنگاه تاج بدو داد و به پارسیان گفت مطیع وی باشند و از پس آمدن ابو عبید قلمرو پارسیان مطیع رستم بود.

گوید: چنان بود که نخستین کار عمر رضی الله عنه از پس مرگ ابو بکر این بود که ندای نماز جماعت داد و آنها را برای حرکت دعوت کرد اما هیچکس اجابت نکرد و متفرق شدند و تا روز چهارم همچنان به دعوت قوم پرداخت، ابو عبید به روز چهارم پذیرفت و نخستین کس بود. آنگاه مردم از پس یک دیگر آمدند و عمر از مردم مدینه و اطراف هزار کس برگزید و ابو عبید را سالار جمع کرد.

گوید: به عمر گفتند: «یکی از یاران پیمبر را سالار جمع کن» اما عمر گفت: «خدا نکند، ای یاران پیمبر، شما را دعوت می‌کنم و سستی می‌کنید و دیگران می‌پذیرند. آنگاه شما را بر آنها سالاری دهم! فضیلت شما به سبقت و شتاب در کار جنگ بود، وقتی سستی کردید دیگران از شما برترند، نخستین

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1592

داو طلب را سالار شما می‌کنم» مثنی را به شتاب واداشت و گفت: «زودتر حرکت کن تا یارانت بیایند.» گوید: نخستین کاری که عمر در خلافت خویش هماهنگ با بیعت کرد، راهی کردن ابو عبید بود. آنگاه مردم نجران را برون کرد، سپس مرتدشدگان را دعوت کرد که با شتاب از هر سو بیامدند و آنها را سوی شام و عراق فرستاد و به مردم یرموک نوشت که ابو عبیدة بن جراح سالار شماست و بدو نوشت که سالاری سپاه با تو است و اگر خدا عز و جل ترا ظفر داد مردم عراق را با هر کس از کمکیان که سوی شما آمده‌اند و بخواهند آنجا روند سوی عراق فرست.

گوید: نخستین فتح ایام عمر در یرموک بود که بیست روز پس از در گذشت ابو بکر رخ داد. از جمله کمکیان که در ایام عمر به یرموک آمد قیس بن هبیره بود که با مردم عراق باز گشت، اما از آنها نبود و همینکه عمر مرتدشدگان را اجازه غزا داد به غزا آمد.

گوید: و چنان بود که پارسیان با مردن شهر براز از کار مسلمانان به اختلافات خویش مشغول بودند و شاه زنان را به شاهی برداشتند تا وقتی که بر پادشاهی شاپور پسر شهر براز پسر اردشیر پسر شهریار اتفاق کردند و آزرمیدخت بر ضد وی بشورید و او را با فرخزاد بکشت و پادشاه شد. در این وقت رستم پسر فرخزاد بر مرز خراسان بود و پوران بدو خبر داد.

گوید: مثنی با ده کس از مدینه سوی حیره آمد و ابو عبید یک ماه بعد بدو- پیوست. مثنی پانزده روز در حیره بماند. رستم به دهقانان سواد نامه نوشت که بر مسلمانان بشورند و در هر روستا مردی را نهاد که مردم آنجا را بشورانند. جاپان را سوی بهقباذ پایین فرستاد و نرسی را به کسکر فرستاد و روزی را برای این کار معین کرد و سپاهی برای جنگ مثنی فرستاد. مثنی خبر یافت و اردوگاههای اطراف را فراهم آورد و محتاط شد و جاپان شتاب کرد و شورش آغاز کرد و در نمارق فرود آمد و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1593

کسان پیاپی بیامدند، نرسی نیز بیامد و در زندورد مقر گرفت و مردم روستاها از بالا تا پایین فرات بشوریدند.

آنگاه مثنی با جماعتی برون شد تا در خفان مقر گیرد و از پشت آسیبی به او نرسد و همچنان ببود تا ابو عبید پیش وی آمد. ابو عبید سالار قوم بود و یک روز در خفان بماند تا همراهانش بیاسایند و بسیار کس از شورشیان بر جاپان فراهم آمده بودند.

آنگاه ابو عبید از پس آسودن مردم و مرکبان، حرکت کرد و مثنی را بر سواران گماشت، پهلوی راست را به والق بن جیدار داد، پهلوی چپ را به عمرو بن هیثم بن صلت بن حبیب سلمی سپرد. پهلو داران گروه جابان جشنس ماه و مردان شاه بودند سپاه مسلمانان در نمارق فرود آمد و جنگی سخت کردند که خدا پارسیان را هزیمت کرد و جابان اسیر شد، مطر بن فضه تمیمی او را اسیر کرد، مردانشاه نیز اسیر شد، اکتل بن شماخ عکلی او را اسیر کرد.

اکتل گردن مردانشاه را زد. اما مطر بن فضه از جاپان فریب خورد و چیزی گرفت و او را رها کرد و مسلمانان وی را بگرفتند و پیش ابو عبید آوردند و گفتند.

«این شاه است و باید او را کشت» اما ابو عبید گفت: «در مورد کشتن او از خدا بیم دارم که یکی از مسلمانان امانش داده است و مسلمانان در کار دوستی و همدلی چون یک پیکرند و هر چه را یکی تعهد کند تعهد همگان است» گفتند: «این شاه است» گفت: «و گر چه شاه باشد» و او را رها کرد.

ابو عمران حفص گوید پارسیان ده سال کار جنگ را به رستم سپردند و او را به شاهی برداشتند. رستم منجم بود و علم نجوم نیک می‌دانست و یکی به او گفت:

«تو که واقع حال را می‌دانی چرا این کار را پذیرفتی؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1594

گفت: «از روی طمع و علاقه به ریاست.» آنگاه رستم به مردم سواد نامه نوشت و سران را پیش آنها فرستاد که بر- مسلمانان بشوریدند. با قوم گفته بود نخستین کسی که بشورد سالار شماست. جاپان در ناحیه فرات بادقلی بشورید و کسان از پس وی سر به شورش برداشتند.

مسلمانان در حیره پیش مثنی رفتند و او در خفان فرود آمد و آنجا مقاومت کرد تا ابو عبید بیامد که بر مثنی و دیگران سالاری داشت. جاپان در نمارق فرود آمد و ابو عبید از خفان سوی وی رفت و در نمارق تلاقی شد که خدا پارسیان را هزیمت کرد و مسلمانان چندان که خواستند از آنها بکشتند. مطر بن فضه که نسب از مادر خویش داشت با ابی یکی را دیدند که زیور داشت و بدو حمله بردند و به اسارت گرفتند و دیدند که پیری فرتوت است و ابی او را نخواست. مطر به فدیه وی دلبسته بود و توافق کردند که ابی جامه او را بگیرد و فدیه از آن مطر باشد و چون مطر با وی تنها شد گفت: «شما عربان به پیمان وفا می‌کنید، می‌خواهی مرا امان دهی و دو غلام نو سال چابک که چنین و چنان باشند به تو دهم؟» مطر گفت: «آری» گفت: «مرا پیش شاهتان بر تا این کار در حضور وی انجام گیرد» مطر چنان کرد و او را پیش ابو عبید برد و او را امان داد و ابو عبید امان وی را تأیید کرد، آنگاه ابی و تنی چند از مردم ربیعه برخاستند ابی گفت: «من او را اسیر کردم و آن وقت امان نداشت.» مردم ربیعه که او را شناخت بودند گفتند: «این جاپان شاه است و این جماعت را او به جنگ ما آورد.» ابو عبید گفت: «ای مردم ربیعه می‌خواهید چه کنم رفیق شما امانش داده چگونه او را بکشم! معاذ الله از این کار» آنگاه ابو عبید غنیمت‌ها را تقسیم کرد، عطر بسیار در آن میان بود، بخشش

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1595

کرد و خمس غنیمت را همراه قاسم به مدینه فرستاد.

 

سقاطیه کسکر

 

طلحه گوید: وقتی پارسیان هزیمت شدند راه کسکر گرفتند که به نرسی پناه برند، نرسی پسر خاله کسری بود و کسکر تیول او بود و نرسیان از آن وی بود که قرق کرده بود و هیچ کس از آن نمی‌خورد و کشت نمی‌کرد بجز کسان وی یا شاه پارسیان یا کسی که چیزی از آنجا بدو می‌دادند و این در میان کسان شهره بود که حاصل آنجا قرق است، رستم و پوران به نرسی گفتند: «سوی تیول خویش رو و آنجا را از دشمن خویش و دشمن ما حفظ کن و مرد باش.» گوید: چون پارسیان در جنگ نمارق هزیمت شدند و باقیماندگان سوی نرسی روان شدند که در اردوگاه خویش بود، ابو عبید ندای رحیل داد و به چابکسواران گفت آنها را تا اردوگاه نرسی تعقیب کنید و میان نمارق و بارق و درتا نابودشان کنید.

عاصم بن عمرو در این باره شعری دارد به این مضمون:

«قسم به جان خودم و جانم را خوار نمی‌دارم» «که مردم نمارق زبون شدند» «به دست کسانی که سوی خدایشان هجرت کرده بودند» «و میان درتا و بارق آنها را همی جستند» «در راه بذارق میان مرج مسلح و هوافی» «آنها را همی کشتیم» گوید: چون ابو عبید از نمارق حرکت کرد در کسکر مقابل نرسی فرود آمد، نرسی در پایین کسکر بود و مثنی با همان آرایشی بود که با جاپان جنگیده بود دو

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1596

پسر خاله نرسی که پسر خالگان کسری نیز بودند، به نام بندویه و تیرویه پسران بسطام برد و پهلوی سپاه فرسی بودند و چون پوران و رستم از هزیمت جاپان خبر یافتند کس پیش جالنوس فرستادند و نرسی و مردم کسکر و باروسما و نهر جریر و زاب خبر یافتند و امید داشتند که پیش از جنگ به آنها ملحق شود، اما ابو عبید بر آنها تاخت و در پایین کسکر، در جایی که سقاطیه نام داشت تلاقی شد و در صحراهای ملس جنگی سخت کردند که خدا پارسیان را هزیمت کرد و نرسی گریخت و اردوگاه و زمین وی به تصرف مسلمانان در آمد و ابو عبید هر چه را که از کسکر اطراف اردوگاه وی بود ویران کرد و غنایم را فراهم آورد و آذوقه بسیار یافت و کس پیش عربان مجاور فرستاد که هر چه خواستند بر گرفتند و مخازن نرسی را گرفتند و از هیچ مخزنی مانند مخزن نرسیان خوشدل نشدند که نرسی آنرا حفظ می‌کرد و شاهان پارسی وی را در فراهم آوردن آن کمک می‌کردند، مخزن‌ها را قسمت کردند و به کشاورزان از آن آذوقه می‌دادند و خمس آن را پیش عمر فرستادند و بدو نوشتند که خدا آذوقه‌هایی را که خسروان حفظ می‌کرده بودند روزی ما کرد خواستیم که آنرا ببینید و نعمت و فضل خدا را یاد کنید.

ابو عبید در کسکر بماند و مثنی را سوی باروسما فرستاد و والق را سوی زوابی فرستاد و عاصم را سوی نهر جویر فرستاد که همه کسانی را که فراهم شده بودند هزیمت کردند و ویرانی کردند و اسیر گرفتند، از جمله جاها که مثنی ویران کرد و اسیر گرفت زندورد و بسریسی بود، ابو زعبل از جمله اسیران زندورد بود.

و این سپاه سوی جالنوس گریخت.

عاصم نیز مردم بیتیق و نهر جویر را به اسیری گرفت، ابو الصلت از جمله اسیران والق بود.

و چنان شد که فروخ و فرو نداد پیش مثنی آمدند که جزیه دهند و در حمایت مسلمانان باشند و زمینشان محفوظ ماند، ابو عبید یکی را به باروسما و دیگری را به

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1597

نهر جویر فرستاد که از هر سر چهار درم جزیه دادند، فروخ از باروسما و فرو نداد از نهر جویر، و مانند آن از زوابی و کسکر. برای عجله در کار کسان را به آنها پیوستند و کار بسر رفت و به صلح آمدند و فروخ و فرو نداد ظرفها پیش ابو عبید آوردند پر از اقسام طعام پارسیان از هر لون پختنی و حلواها و چیزهای دیگر و گفتند: «این را به حرمت و ضیافت تو آورده‌ایم.» گفت: «سپاه را نیز چنین حرمت و ضیافت کرده‌اید؟» گفتند: «آماده نبود و چنین خواهیم کرد» در واقع انتظار داشتند جالنوس بیاید و ببینند چه می‌کند.

ابو عبید گفت: «ما به چیزی که به همه سپاه نرسد حاجت نداریم.» و آنرا پس فرستاد.

آنگاه ابو عبید برون شد تا در باروسما فرود آمد و خبر حرکت جالنوس بدو رسید.

نصر بن سری ضبی گوید: اندر زغر پسر خوکبذ نیز خوردنیها پیش ابو عبید آورد، مانند آنچه فروخ و فرو نداد آورده بودند.

گفت: «سپاه را نیز چنین حرمت و ضیافت کرده‌اید؟» گفتند: «نه» ابو عبید آنرا پس داد و گفت: «بدان حاجت نداریم، چه بد مردی است ابو عبید که با قومی از دیارشان بیاید که خونشان در مقابل وی ریخته باشد یا نریخته باشد و او چیزی خاص بخورد، نه، بخدا، از آنچه خدایشان غنیمت داده همان می‌خورد که مردم عادی خورند.

روایت ابن اسحاق نیز در باره مثنی و ابو عبید که عمر به عراقشان فرستاد و جنگها که داشتند چنین است، اما گوید: وقتی جالنوس و یارانش هزیمت شدند و ابو عبید وارد باروسما شد او و یارانش به یکی از دهکده‌ها در آمدند و مقر گرفتند و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1598

برای ابو عبید غذایی ساختند و پیش آوردند و چون آنرا بدید گفت: «من کسی نیستم که این را بخورم و مسلمانان نخورند» گفتند: «بخور که به همه یاران تو در محل اقامتشان، غذایی چنین یا بهتر از این داده‌اند.» ابو عبیده بخورد و چون کسان بیامدند از غذایشان پرسید و غذایی را که برایشان برده بودند با وی بگفتند.

طلحه گوید: جاپان و نرسی از پوران کمک خواستند و او جالنوس را به کمکشان فرستاد و سپاه جاپان را بدو پیوست و گفت نخست سوی نرسی رود، آنگاه به جنگ ابو عبید شتابد. اما ابو عبید پیشدستی کرد و از آن پیش که نزدیک رسد به مقابله وی رفت و جالنوس در باقسیاثا فرود آمد که جزو باروسما بود و ابو عبید با مسلمانان سوی او رفت، جالنوس سپاه آراسته بود و در باقسیاثا تلاقی شد که مسلمانان هزیمتشان کردند و جالنوس بگریخت و ابو عبید بران دیار تسلط یافت.

نضر گوید: دهقانان نگران، برای سپاه خوردنی آوردند که می‌ترسیدند و بر جان خود بیمناک بودند.

گوید: ابو عبیده گفت: «مگر نگفتم چیزی که به همه سپاه نرسد نمی‌خورم.» گفتند: «به همه آنها در محلشان غذای کافی و بهتر داده شده» و چون کسان پیش ابو عبید آمدند از ضیافت مردم محل از آنها پرسید که به او خبر دادند. در آغاز کار کوتاهی کرده بودند که نگران بودند و از عقوبت پارسیان بیم داشتند.

اما در روایت محمد هست که ابو عبید غذا را از آنها پذیرفت و بخورد و کسانی را که با وی غذا می‌خورده بودند دعوت کرد که پیش وی آیند و غذا بخورند آنها از غذای پارسیان خورده بودند و پنداشتند که چیزی برای ابو عبید نبرده‌اند و گمان بردند که ابو-

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1599

عبید آنها را به غذای ساده هر روزی دعوت می‌کند و خوش نداشتند غذای خوب را رها کنند، پیغام دادند که به امیر بگو با غذاهایی که دهقانان آورده‌اند به چیزی رغبت نداریم.

گوید: اما ابو عبید کس فرستاد که غذای بسیار از غذای عجمان آورده‌اند بیایید ببینید نسبت به آنچه برای شما آورده‌اند چگونه است که اینجا قدح و قارچ و جوجه کبوتر و کباب و خردل هست.

و عاصم بن عمرو در حضور مهمانان خویش شعری گفت بدین مضمون:

«اگر پیش تو قدح و قارچ و جوجه کبوتر هست» «به نزد پسر فروخ کباب و خردل هست» آنگاه ابو عبید حرکت کرد و مثنی را بر مقدمه فرستاد و با آرایش جنگی سوی حیره رفت.

نضر گوید: عمر به ابو عبیده گفت: «سوی سرزمین مکر و خدعه و خیانت و ستمگری می‌روی، سوی قومی می‌روی که بطرف شر رفته‌اند و آنرا آموخته‌اند و خیر را از یاد برده‌اند و آنرا ندانند، بنگر چه می‌کنی زبان خویش را نگهدار و راز خویش را فاش مکن که صاحب راز مادام که آنرا نگهدارد مصون ماند و ناخوشایندی در باره آن نبیند و چون راز را فاش کرد به زحمت افتد.»

 

جنگ قرقس که آنرا قس قس ناطف و پل و مروحه نیز گویند

 

: ابو جعفر طبری رحمه الله گوید در روایت طلحه چنین آمده که وقتی جالنوس با آن گروه از سپاه وی که جان به در برده بودند سوی رستم باز گشت رستم به یاران خویش گفت: «به نظر شما کدامیک از عجمان در دشمنی عربان سخت‌تر

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1600

است؟» گفتند: «بهمن جاذویه» رستم بهمن را فرستاد و یک فیل به او داد و جالنوس را نیز همراه او کرد و گفت: «جالنوس را پیش فرست و اگر باز گریخت گردنش را بزن.» بهمن حرکت کرد، در فش کابیان، پرچم کسری، با وی بود درفش از پوست پلنگ بود و هشت ذراع عرض و دوازده ذراع طول داشت. ابو عبید نیز بیامد و در مروحه نزدیک برج و عاقول فرود آمد و بهمن جاذویه کس پیش او فرستاد که یا شما سوی ما عبور کنید و هنگام عبور مزاحمتان نشویم یا ما را بگذارید تا سوی شما عبور کنیم. کسان به ابو عبید گفتند عبور مکن و به آنها بگو عبور کنند. سلیط در این باره از همه مصرتر بود، اما ابو عبید لج کرد و رای قوم را بگذاشت و گفت:

«آنها در مقابل مرگ جسورتر از ما نیستند ما به طرف آنها عبور می‌کنیم» چنین کردند و در محلی تنگ فرود آمدند و یک روز جنگ کردند و سپاه ابو عبید ما بین شش و ده هزار کس بود و چون روز بسر رسید یکی از مردم ثقیف که در کار فیروزی عجله داشت مردم را بهم پیوست و کار جنگ بالا گرفت و شمشیرها به هم می‌خورد ابو عبید فیل را ضربت زد و فیل او را در هم کوفت و شمشیر در پارسیان به کار افتاد و شش هزار کس از آنها در معرکه از پای در آمد و نزدیک هزیمت بودند. اما چون فیل ابو عبید را در هم کوفت و بر پیکر او ایستاد مسلمانان جولانی کردند و بماندند و پارسیان حمله آوردند و یکی از ثقفیان سوی پل رفت و آنرا برید و چون مسلمانان به پل رسیدند و شمشیرها از پشت سرشان به کار افتاده بود در فرات ریختند و در آن روز از مسلمانان چهار هزار کس از کشته و غریق تلف شد. مثنی و عاصم و کلج ضبی و مذعور به حفظ کسان پرداختند، تا پل بسته شد و آنها را عبور دادند و خودشان از دنبال آمدند و در مروحه مقر گرفتند، مثنی و کلج و مذعور و عاصم که به حفظ کسان پرداخته بودند زخمدار بودند، بسیار کسان گریختند و رسوا شدند و از حادثه‌ای که

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1601

رخ داده بود شرمگین بودند.

عمر ماجرا را از بعض کسانی که به مدینه پناه برده بودند شنید و گفت:

«بندگان خدا، بخدا هر مسلمانی را بخشیده‌ام. من «گروه» [1] هر فرد مسلمانم خدا ابو عبید را بیامرزاد اگر عبور کرده بود و به خیف پناه برده بود یا سوی ما آمده بود و جنگ نکرده بود ما «گروه» وی بودیم.» هنگامی که پارسیان می‌خواستند عبور کنند خبر آمد که مردم در مداین بر ضد رستم شوریده‌اند و پیمان وی را شکسته‌اند و دو گروه شده‌اند فهلوجان، طرفدار رستم را گرفته‌اند و پارسیان طرفدار فیروزان شده‌اند.

از جنگ یرموک تا جنگ پل چهل روز بود. خبر یرموک را جریر بن عبد الله حمیری به مدینه رسانید و خبر پل را عبد الله بن زید انصاری آورد که به چشم خود ندیده بود، وقتی به نزد عمر رسید وی به منبر بود و بانگ زد که ای عبد الله بن زید خبر چه داری؟» عبد الله گفت: «خبر قطعی دارم» آنگاه از منبر بالا رفت و خبر را نهانی با وی بگفت.

جنگ یرموک در جمادی الاخر بود و جنگ پل در شعبان بود.

سعید بن مرزبان گوید: رستم بهمن جاذویه ذو الحاجب را به جنگ ابو عبید فرستاد و جالنوس را همراه وی کرد با چند فیل که یکی فیل سفید بود که تیغه‌های بران بر آن ردیف کرده بودند. بهمن با سپاه فراوان بیامد و ابو عبید به مقابله وی سوی بابل رفت و چون نزدیک وی رسید راه کج کرد و فرات را در میانه حایل کرد و در مروحه اردو زد.

اما وقتی آنجا فرود آمدند ابو عبید پشیمان شد. گفتند یا شما به طرف ما عبور کنید یا ما عبور می‌کنیم. ابو عبید قسم خورد که از فرات عبور می‌کند

______________________________

[1] اشاره به آیه شانزدهم سوره انفال که گوید اگر فراری جنگ سوی گروهی دیگر رود گناهی ندارد.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1602

که کار خویش را تلافی کند ولی سلیط و سران قوم او را قسم دادند که نرود و گفتند: «عربان تا بوده‌اند با سپاهی مانند پارسیان رو به رو نشده‌اند، آنها برای ما بسیجیده‌اند و با گروه و لوازم فراوان به مقابله ما آمده‌اند که تا کنون نیامده بودند اکنون در جایی مقر داری که مجال و پناه و راه داریم و کر و فر توانیم کرد» اما ابو عبید اصرار ورزید و گفت: «چنین نکنم بخدا ترسیده‌ای.» فرستاده میان ذو الحاجب و ابو عبید مردانشاه خصی بود و به مسلمانان گفت که پارسیان تمسخرشان کرده‌اند و اصرار ابو عبید بیفزود و رای یاران خویش را نپذیرفت و سلیط را ترسو خواند و سلیط گفت: «بخدا جرأت من از تو بیشتر است رای صواب را به تو گفتم و خواهی دانست.» اغر عجلی گوید: ذو الحاجب بیامد و بر ساحل فرات در نس الناطف اردو زد ابو عبید بر ساحل فرات در مروحه اردو زده بود و ذو الحاجب گفت: «یا شما به طرف ما عبور کنید و یا ما به طرف شما عبور می‌کنیم» ابو عبید گفت: «ما به طرف شما عبور می‌کنیم» و ابن صلوبا برای دو گروه پل بست. پیش از آن دومه زن ابو عبید در خار خانه بخواب دیده بود که مردی با ظرفی از آسمان فرود آمد که در آن شربتی بود و ابو عبید و جبر و تنی چند از کسان وی از آن بنوشیدند و چون خواب خویش را با ابو عبید در میان نهاد گفت: «این شهادت است» و با کسان وصیت کرد و گفت: «اگر من کشته شدم جبر سالار کسان است و اگر او کشته شد فلانی سالار شماست.» و همه کسانی را که از شربت ظرف نوشیده بودند پیاپی نام برد آنگاه گفت: «اگر ابو القاسم کشته شد مثنی را به سالاری بردارید» پس از آن با سپاه برفت و بطرف دشمن عبور کردند که زمین بر مردم تنگ شد و کسان در هم آویختند و اسبان عرب از فیلان داس دار و اسبان زره دار و سواران مویین پوش رمان بود و چون مسلمانان حمله می‌خواستند برد، اسبان پیش نمی‌رفت و چون پارسیان با فیل و جرسها به مسلمانان حمله می‌بردند دسته‌هایشان را پراکنده

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1603

می‌کردند و اسبان می‌رمید و پارسیان با تیر آنها را نشانه می‌کردند و از رنج به زحمت بودند و به دشمن دسترس نداشتند.

بناچار ابو عبید پیاده شد، کسان نیز پیاده شدند و پیاده سوی دشمن رفتند و شمشیرها در هم افتاد و چون فیل به گروهی حمله می‌برد آنها را میراند. ابو عبید بانگ زد که به پیلان حمله برید و تنگ آنرا ببرید که فیل سواران فرو ریزند و خود او به فیل سفید حمله برد و در تنگ آن آویخت و آنرا ببرید و فیل سواران فرو ریختند و دیگر کسان چنان کردند و فیلی نماند که بار آنرا پایین نکشیدند و سوارانش را نکشتند.

فیل سفید سوی ابو عبید حمله برد که خرطوم آنرا با شمشیر زخمی کرد و فیل با دست خود به دفاع پرداخت، ابو عبید همچنان در آن آویخته بود و فیل با دست وی را بزد که به زمین افتاد و او را در هم کوفت و بر پیکرش ایستاد.

و چون مسلمانان ابو عبید را زیر پای فیل افتاده دیدند بعضی از آنها بترسیدند و آنکه پس از ابو عبید سالاری داشت پرچم را بگرفت و با فیل بجنگید تا از روی پیکر پس رفت و آنرا سوی مسلمانان کشید و با فیل در آویخت و فیل با دست خود او را بزد و در هم کوفت و بر پیکرش ایستاد و هفت کس از ثقفیان پیاپی پرچم را بگرفتند و جنگیدند و کشته شدند.

پس از آن مثنی پرچم را بگرفت و مسلمانان فراری شدند و چون عبد الله بن مرثد ثقفی کشته شدن ابو عبید و جانشینان وی و رفتار قوم را بدید سوی پل دوید و راه را بست و گفت: «ای مردم مانند سران خود شجاعانه جان بدهید یا فیروز شوید.» و مشرکان مسلمانان را تا پل تعقیب کردند و بسیار کسان از ترس در فرات جستند و هر که پایمردی نکرد غرق شد و هر که پایمردی می‌کرد در خطر کشته شدن بود، مثنی با گروهی از سواران اسلام به نگهداری مردم پرداخت و بانگ زد که ای مردم من مدافع شمایم آهسته عبور کنید و بیم مدارید که ما از اینجا نمی‌رویم تا شما را

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1604

آن طرف ببینیم خودتان را غرق مکنید.» عبد الله بن مرثد بر پل ایستاده بود و مانع عبور کسان می‌شد، او را بگرفتند و پیش مثنی آوردند که او را بزد و گفت: «برای چه چنین کردی؟» گفت: «برای آنکه کسان جنگ کنند» مثنی بگفت تا رفتگان را ندا دادند و چند تن از مردم بومی را بیاوردند که کشتی‌های خویش را به جای خالی نهادند و کسان گذشتند آخرین کسی که به نزدیک پل کشته شد سلیط بن قیس بود. مثنی از پل گذشت و طرف خود را حفظ کرد اما اردوی وی بیاشفت و ذو الحاجب آهنگ آن کرد اما کاری از پیش نبرد و چون مثنی بر آن طرف قرار گرفت مردم مدینه پراکنده شدند و سوی مدینه رفتند و بعضی نیز از او ببریدند و سوی بادیه‌ها رفتند و مثنی با گروهی اندک بماند.

ابو عثمان نهدی گوید: در جنگ پل از کشته و غریق چهار هزار کس تلف شد و دو هزار کس بگریخت و سه هزار کس بماند و ذو الحاجب از اختلاف پارسیان خبر یافت و با سپاه خویش باز گشت و به همین سبب از دو روی پراکنده شدند. مثنی زخمدار شده بود که چند حلقه از زره وی که بوسیله نیزه شکسته بود در تنش فرو رفته بود.

نضر گوید: وقتی مردم مدینه آنجا رسیدند و گفتند که رفتگان ولایات از هزیمت شرمگین بوده‌اند عمر سخت به درد آمد، بر آنها ترحم آورد.

شعبی گوید: عمر گفت: «خدایا همه مسلمانان را بخشیدم، من پشتیبان هر- مسلمان هستم، هر مسلمانی که با دشمن رو به رو شده و به محنت افتاده من «گروه» او هستم، خدا ابو عبید را رحمت کند اگر سوی من آمده بود گروه او بودم» گوید: مثنی خبر ما وقع را با عبد الله بن زید برای عمر فرستاد و او نخستین کس بود که پیش عمر رفت».

در روایت ابن اسحاق نیز کار ابو عبید و ذو الحاجب و حکایت جنگشان چنین

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1605

آمده ولی گوید: دومه مادر مختار پسر عبید به خواب دید که مردی از آسمان فرود آمد و ظرفی همراه داشت که شربتی از بهشت در آن بود و ابو عبید و جبر پسر ابو عبید و تنی چند از یاران وی از آن بنوشیدند.

گوید: و چون ابو عبید کار فیل را بدید گفت: «این جانور کشتنگاه دارد؟» گفتند: «آری اگر خرطوم آن قطع شود بمیرد» آنگاه ابو عبید به فیل حمله برد و ضربتی بزد و خرطوم آنرا ببرید و فیل بر او افتاد و او را بکشت.

و نیز گوید: پارسیان باز گشتند و مثنی بن حارثه در الیس مقر گرفت و مردم پراکنده شدند و سوی مدینه رفتند، نخستین کس که خبر ماجرا را به مدینه رسانید عبد الله بن زید بن حصین خطمی بود که کسان را با خبر کرد.

عایشه همسر پیمبر گوید: عمر بن خطاب را شنیدم که وقتی عبد الله بن زید آمده بود بانگ زد: ای عبد الله بن زید چه خبر داری؟

عبد الله وارد مسجد شده بود و از در اطاق من می‌گذشت، عمر گفت: «ای عبد الله بن زید چه خبر داری؟» عبد الله گفت: «ای امیر مؤمنان خبر درست آمد» و چون به نزدیک عمر رسید خبر کسان را با وی بگفت و هیچکس را ندیدم که در کاری حضور داشته بود و خبر آن بگفت و خبر وی درست‌تر از عبد الله بود.

گوید: و چون پراکندگان سپاه بیامدند و عمر دید که مسلمانان از مهاجر و انصار، از فرار می‌نالند گفت: «ای گروه مسلمانان ناله مکنید که من «گروه» شمایم، شما سوی من آمده‌اید.» محمد بن عبد الرحمان بن حصین گوید: معاذ قاری بنی نجاری از جمله کسان بود که در جنگ پل حضور داشته بود و گریخته بود و وقتی این آیه را می‌خواند که:

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1606

«وَ مَنْ یُوَلِّهِمْ یَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلَّا مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ، أَوْ مُتَحَیِّزاً إِلی فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِیرُ» [1] یعنی: و هر که در آن روز پشت خویش به آنها بگرداند، مگر آنکه برای حمله‌ای منحرف شود یا سوی گروهی دیگر رود، قرین غضب خدا شده، جای او جهنم است که سرانجامی است بد.

از خواندن این آیه می‌گریست و عمر به او می‌گفت: «معاذ گریه مکن، من «گروه» تو هستم، تو سوی من آمده‌ای.»

 

خبر الیس کوچک‌

 

ابو جعفر گوید: در روایت عطیه چنین آمده که جاپان و مردانشاه بیامدند و راه را بستند و در انتظار پراکندگی مسلمانان بودند و از قضیه اختلاف فارسیان که پیش ذو الحاجب آمده بود، بی خبر بودند و چون پارسیان پراکنده شدند و ذو الحاجب از دنبال آنها برفت و مثنی از کار جاپان و مردانشاه خبر یافت، عاصم بن عمرو را بر سپاه گماشت و با جمعی سوار آهنگ آنها کرد که پنداشتند به فرار می‌رود و راه او را بگرفتند و هر دو اسیر شدند و مردم الیس به همراهانشان تاختند و همه را اسیر کردند و پیش مثنی آوردند که به همین سبب به آنها پیمان حمایت داد و جاپان و مردانشاه را پیش آورد و گفت: «شما امیر ما را فریب دادید و دروغ گفتید و تحریک کردید» و گردن آنها را زد، گردن اسیران را نیز زد، آنگاه سوی اردوگاه خویش باز گشت.

گوید: ابو محجن از الیس فرار کرد و با مثنی باز گشت.

______________________________

[1] انفال: 16

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1607

گوید: و چنان بود که جریر بن عبد الله و حنظلة بن ربیع و چند تن دیگر در سوی از خالد بن ولید اجازه خواستند که اجازه داد و پیش ابو بکر آمدند و جریر حاجت خویش را با وی بگفت و ابو بکر گفت: «در این حال که ما هستیم؟» و کار وی را به تأخیر انداخت و چون عمر به خلافت رسید از او شاهد خواست و چون شاهد آورد به عمال خویش که در قبایل عرب روان بودند نوشت که هر جا کسی هست که در جاهلیت نسب به بجیله می‌برده و در اسلام بر این نسبت بمانده او را پیش جریر فرستید.

جریر با قوم خویش وعده داده بود که جایی میان عراق و مدینه خواهید داشت و چون مردم بجیله را از میان قبایل فراهم آورد بر سر چاهی ما بین مکه و مدینه و عراق با آنها وعده نهاد که آنجا فراهم آمدند. در این هنگام عمر به جریر گفت: «برو و به مثنی ملحق شو» جریر گفت: «سوی شام می‌روم.» عمر گفت: «سوی عراق رو که مسلمانان شام بر دشمن خود تسلط یافته‌اند» جریر از رفتن دریغ داشت و عمر او را به رفتن وادار کرد. و چون آهنگ عراق کردند عمر برای دلجویی او که به رفتن وادارش کرده بود یک چهارم از خمس غنایمی را که قوم وی در این غزا به دست می‌آوردند به او و همراهانش بخشید و آنها سوی مدینه آمدند و از آنجا آهنگ عراق کردند که مثنی را کمک کنند.

گوید: عمر عصمة بن عبد الله ضبی را نیز با جمع ضبیانی که پیرو او بودند به کمک مثنی فرستاد و چنان بود که به مرتدشدگان نامه نوشته بود و هر که در ماه شعبان بیامد او را سوی مثنی فرستاد.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1608

 

جنگ بویب‌

 

زیاد گوید: پس از جنگ پل مثنی کس پیش کمکیان مجاور خود فرستاد و گروهی بسیار سوی وی آمدن گرفتند، رستم و فیرزان از این خبر یافتند و خبر گیران با آنها بگفتند که مسلمانان در انتظار کمک به سر می‌برند و همسخن شدند که مهران همدانی را بفرستند تا در کار خویش بنگرند و مهران با سواران روان شد و بدو گفتند آهنگ حیره کند، مثنی از آمدن وی خبر یافت، در این وقت با گروههایی که به کمک وی آمده بودند در مرج السباخ میان قادسیه و خفان اردو زده بود، بشر و کنانه بدو خبر آوردند، در این وقت بشر در حیره بود باین سبب سوی فرات بادقلی رفت و کس پیش جریر و همراهان وی فرستاد که خبری به ما رسید که با وجود آن اقامت نتوانستیم تا شما نیز پیش ما آیید. در پیوستن به ما شتاب کنید و وعده‌گاه در بویب باشد. جریر کمکی مثنی بود.

مثنی نیز به عصمه و همراهانش و همه سرداران دیگر که کمکی او بودند به همین مضمون نامه نوشت و گفت: از راه جوف سوی من آیید. آنها نیز به عبور از قادسیه و جوف آهنگ وی کردند: مثنی از میان سواد عبور کرد و از نهرین و خورنق گذشت و عصمه با همراهان خود از نجف گذشت و جریر با همراهان خود از جوف گذشت و همگی پیش مثنی رسیدند که در بویب بود و مهران در آن سوی فرات در مقابل وی بود. اردوگاه مسلمانان در بویب، جایی که اکنون مجاور کوفه است در مقابل مهران و اردوگاه وی، فراهم آمد و مثنی که سالار قوم بود به یکی از مردم سواد گفت:

«جایی که مهران و اردوی وی مقر گرفته‌اند چه نام دارد؟» گفت: «بسوسیا.» مثنی گفت: «مهران به سختی افتاد و هلاک شد که در جایی مقام گرفت که

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1609

بسوس است.» و این سخن از روی فال گفت که بسوس بمعنی کمی و پراکندگی و کم شیری شتر است. مثنی همچنان در جای خویش بماند تا مهران بدو نامه نوشت که یا شما به طرف ما عبور کنید یا ما به طرف شما عبور می‌کنیم.

مثنی جواب داد که شما عبور می‌کنید.

آنگاه مهران عبور کرد و در ساحل فرات در ملطاط نزدیک مسلمانان فرود آمد، مثنی به آن مرد سوادی گفت: «این زمین که مهران و اردوی وی در آنجا فرود آمده‌اند چه نام دارد؟» گفت: «شومیا» و این به ماه رمضان بود.

مثنی در میان کسان ندا داد که سوی دشمن روید، و روان شدند.

مثنی سپاه خود را آراسته بود و مذعور و نسیر را برد و پهلو گماشته بود، عاصم سالار پیادگان بود و عصمه بر مقدمه بود. دو گروه صف کشیدند و مثنی در جمع به سخن ایستاد و گفت: «شما روزه دارید و روزه مایه ضعف است، رای من اینست که روزه بشکنید و از غذا بر جنگ دشمن نیرو گیرید» گفتند: «چنین کنیم» و روزه گشودند.

آنگاه مثنی یکی را دید که از صف برون می‌رود و گفت: «این چه می‌کند؟» گفتند: «وی از جمله کسانی است که در جنگ پل گریخته‌اند و می‌خواهد جنگ آغاز کند» مثنی او را با نیزه بزد و گفت: «بی پدر! به جای خود باش و چون حریف تو آمد در او بیاویز، اما جنگ آغاز مکن» آن شخص گفت: «چنین کنم و آرام شد و در صف جای گرفت.» شعبی گوید: وقتی جمع بجیله فراهم آمد عمر گفت از طرف ما بگذرید.» و سران و فرستادگان بجیله سوی وی آمدند و جمع را به جا گذاشتند.

عمر گفت: «کدام جبهه را بیشتر دوست دارید؟»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1610

گفتند: «شام را که کسان ما بیشتر آنجا رفته‌اند» گفت: «سوی عراق روید که در شام مردم به اندازه کفایت هست» و همچنان با آنها سخن کرد و دریغ کردند تا فرمان داد و یک چهارم از خمس غنایم را به سهم آنها افزود و عرفجه را بر تیره جدیله بجیله گماشت و جریر را بر بنی عامر آنها و دیگران گماشت.

گوید: و چنان بود که ابو بکر وی را با کسان دیگر به جنگ عمان گماشته بود و چون به غذای دریا رفت او را پس آورد و عمر بیشتر قوم بجیله را بدو سپرد و گفت:

«مطیع این باشید» و به کسان دیگر گفت: «مطیع جریر باشید» آنگاه جریر به مردم بجیله گفت: آیا بدین شخص که با ما چنان کرد گردن می‌نهید؟» و چنان بوده بود که مردم بجیله از عرفجه به سبب یکی از زنان قوم خشمگین بودند و فراهم آمدند و پیش عمر رفتند و گفتند: «ما را از عرفجه معاف بدار.» عمر گفت: «شما را از کسی که در کار اسلام و هجرت از همه‌تان پیشتر بوده و بیشتر از همه کوشیده و نیکی کرده معاف نمی‌دارم» گفتند: «یکی از خودتان را سالار ما کن و کسی را که به ما چسبیده است بر ما نگمار» عمر پنداشت که در نسب او تردید می‌کنند و گفت: «متوجه باشید چه می‌گویید!» گفتند: «همین می‌گوییم که می‌شنوی» آنگاه عمر کس پیش عرفجه فرستاد که بیامد و گفت: «اینان به سالاری تو راضی نیستند و پندارند که از آنها نیستی، چه می‌گویی؟» گفت: «راست می‌گویند و نمی‌خواهم از آنها باشم که من از مردم از دم از تیره بارق از جمعی بی‌شمار با نسب خالص بی آلایش»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1611

عمر گفت: «ازد قومی نکو است که از نیک و بد نصیب دارد.» عرفجه گفت: «بدی در میان ما شدت گرفت که در یک دیار بودیم و خون ریختیم و با همدیگر ستم کردیم و من از قوم بیمناک شدم و از آنها ببریدم و به اینان پیوستم که سر و سالارشان بودم و در باره چیزی که میان من و دهقانان آنها رخ داد از من دلگیر شدند و حسد آوردند و حق نشناختند.» عمر گفت: «ترا چه زیان، وقتی از تو خوشدل نیستند سالارشان مباش.» و جریر را به جای او گماشت و به جریر و مردم بجیله چنان وانمود که عرفجه را به شام می‌فرستد و آنها به عراق راغب شدند. جریر با قوم خویش به کمک مثنی سوی عراق رفت و به ذو قار رسید و از آنجا به جل رفت و مثنی در مرج السباخ بود و از گفته بشیر که در حیره بود خبر یافته بود که عجمان مهران را فرستاده‌اند و از مداین سوی حیره می‌آید و کس پیش جریر و عصمه فرستاد که در آمدن شتاب کنند. عمر به آنها دستور داده بود که تا ظفر نیابند از رود و پلی نگذرند و در بویب فراهم آمدند و دو اردوگاه در ساحل شرقی بویب به هم پیوست.

بویب در ایام پارسیان که آب بالا می‌آمده بود مرداب فرات بوده بود که در جوف می‌ریخت. اردوگاه مشرکان در محل دار الورق بود و مسلمانان در محل سکون بودند.

مجالد گوید: جنگجویان بنی کنانه و ازد که هفتصد کس بودند پیش عمر آمدند گفت: «کدام جبهه را بیشتر دوست دارید؟» گفتند: «شام را که کسان ما بیشتر از ما آنجا رفته‌اند.» عمر گفت: «آنجا به قدر کفایت کس هست، عراق، عراق، دیاری را که خدا شوکت و شمار آنرا کاسته بگذارید و به جهاد قومی روید که معاش مرفه دارند، شاید خدایتان از آن نصیبی دهد و با دیگر کسان، آسوده سر کنید.» غالب بن فلان لیثی و عرفجه بارقی هر کدام به قوم خودشان گفتند و سخن

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1612

کردند که گفته امیر مؤمنان را بپذیرید و به جایی که می‌گوید بروید.

گفتند: «ما ترا و امیر مؤمنان را اطاعت می‌کنیم و رای او را می‌پذیریم.» عمر آنها را دعای خیر کرد و سخن نیک گفت، غالب بن عبد الله را سالار بنی کنانه کرد و او را روانه کرد، عرفجة بن هرثمه را نیز سالار ازدیان کرد که بیشترشان از تیره بارق بودند و آنها خوشدل شدند که عرفجه سویشان باز گشته بود و هر یک از دو سالار با قوم خویش برفتند تا پیش مثنی رسیدند.

عمرو گوید: هلال بن علفه تیمی با کسانی از مردم رباب که بر او فراهم آمده بودند پیش عمر آمد که وی را سالار آنها کرد و روانه کرد که پیش مثنی رفت، ابن مثنی جشمی سعدی بیامد که او را سالار بنی سعد کرد و روانه کرد که پیش مثنی رفت.

شعبی گوید: عبد الله بن ذو السهمین با جمعی از خثعم بیامد که عمر وی را سالار آنها کرد و سوی مثنی فرستاد و او برفت تا پیش مثنی رسید.

عمرو گوید: ربعی با کسانی از بنی حنظله بیامد و عمر وی را سالار آنها کرد و روانه کرد و برفتند تا پیش مثنی رسیدند، پس از وی پسرش شبث بن ربعی سالار قوم شد و هم جماعتی از بنی عمرو بیامدند که عمر، ربعی بن عامر بن خالد عنود را سالارشان کرد و پیش مثنی فرستاد.

و نیز جمعی از بنی ضبه آمدند که آنها را دو گروه کرد، سالاری یک گروه را به ابن هوبر داد و سالاری گروه دیگر را به منذر بن حسان داد، قرط بن جماح نیز با جماعتی از عبد القیس پیش وی آمد که او را روانه کرد.

گویند: وقتی فیرزان و رستم همسخن شدند که مهران را به جنگ مثنی فرستند از پوران اجازه خواستند و چنان بود که وقتی کاری داشتند به وی نزدیک می‌شدند تا با وی در باره آن سخن کنند، و چون رای خویش را بگفتند از شمار سپاه سخن آوردند. و چنان بود که پارسیان پیش از هجوم عربان سپاه بسیار به جایی

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1613

نمی‌فرستادند و همینکه کثرت سپاه را با پوران بگفتند گفت: «چرا پارسیان مانند روزگار پیش سوی عربان نمی‌روند و چرا کار سپاه همانند آن نیست که پادشاهان پیشین می‌فرستاده‌اند؟» گفتند: «در آن روزگار دشمنان ما ترسان بودند و اکنون ترس در ما افتاده است.» پوران رای آنها را پذیرفت و مهران با سپاه خویش برفت و بر ساحل فرات اردو زد، مثنی و سپاه وی بر ساحل دیگر بودند و فرات در میانه بود.

در این وقت انس بن هلال نمری با جمعی از مسیحیان نمر که اسبانی همراه داشتند به کمک مثنی آمدند و نیز ابن مردی فهر تغلبی با جمعی از مسیحیان تغلب که اسبانی همراه داشتند بیامدند. نام ابن مردی عبد الله بن کلیب بن خالد بود. مردم نصاری وقتی دیده بودند که عربان در مقابل عجمان اردو زده‌اند گفته بودند ما نیز همراه قوم خودمان جنگ می‌کنیم.

آنگاه مهران گفت: «یا شما به طرف ما عبور کنید یا ما به طرف شما عبور می‌کنیم.» مسلمانان گفتند: «شما عبور کنید.» پارسیان از بسوسیا سوی شومیا آمد که محل دار الرزق بود.

محفز گوید: «وقتی عجمان اجازه عبور یافتند در شومیا مقر گرفتند که محل دار الرزق بود و آنجا آرایش گرفتند و در سه صف به مقابله مسلمانان آمدند که با هر صف یک فیل بود، پیادگان پیشاپیش فیل بودند و هنگام آمدن سرود خوان بودند.» گوید: مثنی به مسلمانان گفت: «آنچه می‌شنوید بیهوده است خاموش مانید.» و قوم خاموش ماندند. پارسیان نزدیک مسلمانان شدند و از جانب نهر بنی سلیم که اکنون نیز نهر بنی سلیم نزدیک آنجاست آمدند و مسلمانان ما بین جایی که اکنون نهر

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1614

بنی سلیم هست و این سوی نهر، صف بسته بودند.

طلحه گوید: بشیر و بسر بن ابی رهم پهلوداران سپاه مثنی بودند و معنی را بر سواران گماشته بود و مسعود سالار پیادگان بود و بسر از پیش، عهده‌دار مقدمه بود و مذعور سالار عقبداران بود.

گوید: دو پهلوی سپاه مهران به ابن آزاذبه مرزبان حیره و مردان شاه سپرده بود.

و چون مثنی برون شد بر صفهای خویش گذشت و با آنها سخن کرد در این وقت بر اسب شموس بود، اسب وی را شموس گفتند از آن رو که نجیب و پاکیزه خوی بود و مثنی به هنگام جنگ بر آن می‌نشست و وقتی جنگ نبود آنرا آسوده می‌گذاشت. به نزد هر یک از پرچمها ایستاد و کسان را به جنگ ترغیب کرد و دستور خویش بگفت و صفات نیک هر گروه را به منظور تشویق آنها بر زبان آورد و به همه می‌گفت امیدوارم امروز از محل شما آسیب به عربان نرسد، بخدا امروز هر چه مرا خوشدل می‌کند برای شما نیز خواهم، و آنها نیز سخنانی مانند این به وی می‌گفتند.

گوید: مثنی به گفتار و کردار با قوم انصاف می‌کرد و در بد و خوب مردم شریک بود و هیچکس نمی‌توانست به گفتار یا کار وی خرده‌گیری کند.

آنگاه گفت: «من سه بار تکبیر می‌گویم که آماده شوید و با تکبیر چهارم حمله برید» و چون تکبیر اول بگفت پارسیان حمله آوردند و مسلمانان با نخستین تکبیر در آنها آویختند و جنگ مغلوبه شد و مثنی در یکی از صفها خللی دید و کس پیش آنها فرستاد و گفت امیر سلامتان می‌رساند و می‌گوید مایه رسوایی مسلمانان مشوید. گفتند: «خوب» و صف راست کردند، پیش از آن مثنی را دیده بودند که از کار ایشان ریش خود را می‌کشید و از رفتارشان که مسلمانان دیگر نکرده بودند ملامتشان می‌کرد، اینک چشم بدو دوختند و دیدند که از خوشدلی می‌خندد. این قوم

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1615

بنی عجل بودند.

گوید: و چون جنگ طولانی و سخت شد مثنی به طرف انس بن هلال رفت و گفت: «ای انس، تو یک مرد عربی اگر چه بر دین ما نباشی، وقتی دیدی که به مهران حمله بردم با من حمله بیار» به ابن مردی فهر نیز چنین گفت و او پذیرفت، مثنی به مهران حمله برد و وی را از جای براند که سوی میمنه خویش رفت، آنگاه با دشمن در آویختند و دو قلب در هم ریخت و غبار برخاست، جناحها به پیکار بودند و نه مشرکان و نه مسلمانان توان یاری سالار خویش نداشتند.

گوید: در این روز مسعود و بعضی دیگر از سران مسلمانان زخمدار شدند که آنها را از معرکه به در بردند و چنان بود که به آنها گفته بود: «اگر دیدید که ما کشته شدیم دست از جنگ نکشید که سپاه سستی گیرد، جنگ کنید و مجاوران خود را نیرو دهید.» جنگاوران قلب مسلمانان در قلب مشرکان بسیار کس بکشتند. نو جوانی از نصرانیان تغلب مهران را بکشت و بر اسب او نشست و مثنی سلاح و جامه وی را به سالار سواران داد. بدین سان وقتی مشرکی به دست سواری کشته میشد جامه و سلاح وی از آن سالار جمع بود. غلام تغلبی دو سالار داشت یکی جریر و دیگری ابن هوبر که سلاح و جامه مهران را تقسیم کردند.

محفز بن ثعلبه گوید: جوانان بنی تغلب اسبانی داشتند و چون در جنگ بویب دو گروه رو به رو شد گفتند: «همراه عربان با عجمان جنگ می‌کنیم.» یکی از آنها مهران را بکشت، مهران بر اسبی سرخموی بود که زره‌ای زرد رنگ داشت و میان دو چشمانش یک هلال و بر دمش هلالهای شبه بود و چون جوان تغلبی مهران را بکشت بر اسب وی نشست و بانگ زد که من جوان تغلبیم من مرزبان را کشتم و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1616

جریر و ابن هوبر با جمع خویش بیامدند و پای او را بگرفتند و از اسب به زیر آوردند. تاریخ طبری/ ترجمه ج‌4 1616 جنگ بویب ..... ص : 1608

مهران شرکت داشتند و در باره سلاح وی اختلاف کردند و داوری پیش مثنی بردند و او سلاح و کمربند و طوقها را بر آنها تقسیم کرد که آنها قلب سپاه مشرکان را شکسته بودند.

ابن روق گوید: بخدا ما سوی بویب می‌رفتیم و در آنجا ما بین محل سکون و بنی سلیم استخوانهای سر و اعضای کشتگان را می‌دیدیم که سپید بود و می‌درخشید و مایه عبرت بود.

گوید: کسانی که آنرا دیده بودند تخمین می‌زدند که استخوان یکصد هزار کس بود و همچنان ببود تا چاک خانه‌ها آنرا بپوشانید.

طلحه گوید: وقتی غبار بر خاست مثنی آنجا بود تا غبار نشست، قلب سپاه مشرکان در هم شکسته بود و جناحها همدیگر را از جای برده بود و چون جناحهای مسلمانان او را دیدند که قلب را از جای برده بود و مردم آنرا نابود کرده بود بر- مشرکان نیرو گرفتند و عجمان را از پیش می‌راندند و مثنی با مسلمانان در قلب سپاه برای فیروزی آنها دعا می‌کرد و کس به تشجیع آنها می‌فرستاد و پیغام می‌داد که مثنی می‌گوید چنان کنید که می‌کرده بودید، خدا را یاری کنید تا شما را یاری کند، تا وقتی که قوم را هزیمت کردند و مثنی پیش از آنها به پل رسید و راه عجمان را بست که در ساحل فرات دو گروه شدند و سوی بالا و زیر همی دویدند و سواران مسلمان به دنبالشان رفتند و کشتند و بی جان کردند چنانکه از هیچیک از جنگهای عرب و عجم چندان استخوان نماند.

گوید: مسعود بن حارثه زخمی شد و پیش از هزیمت دشمن از پای در آمد و کسانی که با وی بودند سستی گرفتند و او که نزدیک مرگ بود گفت: «ای مردم بکر ابن وایل، پرچمهای خویش را بالا برید. شما را به خدا کشته شدن مرا مهم

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1617

نشمارید.» گوید: آن روز انس بن هلال نمری جنگید تا از پای در آمد و مثنی او را از معرکه به در برد و پیش مسعود نهاد و نیز قرط بن جماح عبدی سخت بجنگید و نیزه‌ها و شمشیرها شکست و شهر براز دهقان پارسی و سالار سواران مهران را بکشت.

گوید: و چون جنگ به سر رفت مثنی با مردم بنشست و سخن کرد و سخن کردند و چون یکی می‌رسید و سخن می‌کرد مثنی می‌گفت: «از کار خویش بگوی.» قرط بن جماح گفت: «یکی را کشتم و بوی مشک از او یافتم، گفتم مهران است و امید داشتم او باشد و معلوم شد شهر براز سالار سواران است، خدا میداند چه دیدم که مهران چیزی نبود.

مثنی گفت: «در جاهلیت و اسلام با عرب و عجم جنگ کردم بخدا که به روزگار جاهلیت یکصد عجم پر توان‌تر از هزار عرب بود و اکنون یکصد عرب پر توان‌تر از هزار عجم است که خدا حرمتشان را ببرد و کیدشان را سست کرد. این زرق و برق و انبوه کسان و کمانهای گشاده و تیرهای دراز شما را نترساند که وقتی از آن جدا شوند یا از دست بدهند همانند بهایم هر کجا برانیدشان بروند.» ربعی که با مثنی سخن می‌کرد گفت: «وقتی دیدم کار جنگ دوام یافت و بالا گرفت گفتم سپرها را برگیرند که دشمن به شما حمله می‌برد، در مقابل دو حمله پایمردی کنید و من ضامنم که در حمله سوم ظفر یابید. کسان چنان کردند و بخدا که خدا تعهد مرا انجام داد.» ابن ذو السهمین گفت: «به یاران خویش گفتم، شنیدم امیر قرائت می‌کرد و در قرائت خویش از ترس یاد کرد و این جز به تفضیل شجاعت نبود. دنبال پرچم خویش باشید و پیادگان، سواران را حفاظت کنند و حمله برید که گفتار خدا تخلف ندارد، خدا وعده خویش را با آنها وفا کرد و چنان بود که امید داشته بودم.» عرفجه گفت: «دسته‌ای از آنها را سوی فرات راندیم و امید داشتیم خدا اجازه

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1618

غرق آنها را داده باشد و مصیبت ما که در جنگ پل دیده بودیم سبک شود، و چون به مرحله خطر رسیدند به ما حمله آوردند و با آنها سخت جنگیدیم تا آنجا که یکی از کسان من گفت: چه شود اگر پرچم خویش را عقب ببری.

گفتم: «باید آنرا پیش ببرم» و به عقبدار آنها حمله بردم و او را بکشتم. آنگاه سوی فرات گریختند و هیچیک از آنها زنده به آنجا نرسید.

ربعی بن عامر بن خالد گوید: در جنگ بویب همراه پدرم بودم و بویب را جنگ دهی‌ها گفتند که صد کس در آن روز به شمار آمد که هر یک ده کس را در عرصه جنگ کشته بودند. عروة بن زید الخیل از نهی‌ها بود و عرفجه سالار ازد نهی بود. مشرکان ما بین جایی که اکنون سکون هست، تا ساحل فرات و کنار شرقی بویب کشته شدند، به سبب آنکه وقتی هزیمت شدند، مثنی پیشدستی کرد و پل را گرفت و آنها راه چپ و راست گرفتند و مسلمانان تا هنگام شب دنبالشان کردند و روز بعد نیز تا شب چنین بود.

گوید: مثنی از گرفتن پل پشیمان شد و گفت: «کاری ناروا کردم که خدا مرا از بدی آن حفظ کند که پیشدستی کردم و پل را بستم و چاره آنها را بریدم دیگر چنین نخواهم کرد، شما نیز نکنید و مانند من نباشید که خطایی بود و نباید راه چاره کس را برید مگر آن کس که هیچ تاب ندارد.» گوید: کسانی از سران مسلمانان که زخمدار شده بودند جان دادند که خالد بن هلال و مسعود بن حارثه از آن جمله بودند، مثنی بر آنها نماز کرد و جنازه‌ها را بر نیزه‌ها و شمشیرها نهاد و گفت: «بخدا این قضیه غمم را سبک می‌کند که در جنگ بویب بودند و شجاعت نمودند و پایمردی کردند و ترسان نشدند و سستی نکردند و شهادت کفاره همه گناهان است.» زیاد گوید: مثنی و عصمه و جریر در بویب آذوقه مهران را به غنیمت گرفتند که گوسفند و گاو آورد بود و آنرا برای زن و فرزند کسانی که از مدینه آمده بودند

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1619

فرستادند. اینان زن و فرزند خویش را در قوادس نهاده بودند و نیز برای زن و فرزند جنگجویان پیشین فرستادند که در حیره مقر داشتند بلد کسانی که آذوقه برای قوادسیان بردند عمرو بن عبد المسیح بن بقیله بود و چون پیش زنان رسیدند و آنها سواران را بدیدند بانگ بر آوردند و پنداشتند دشمن حمله آورده است و با سنگ و چوب به دفاع از کودکان برخاستند عمرو گفت: «زنان این سپاه چنین باید» و زنان را مژده فتح دادند و گفتند: «این آغاز کار است.» بسر سالار کاروان آذوقه بر بود و برای کاروان نگهبانان گماشته بود، عمرو بن عبد المسیح در باز گشت در حیره بماند.

و چنان شد که مثنی گفت: «کی دشمن را تا سیب تعقیب می‌کند؟» جریر بن عبد الله با قوم خویش گفت: «ای مردم بجیله شما و همه کسانی که در این جنگ بوده‌اند به سابقه و فضیلت و تلاش همانندید اما در خمس غنایم هیچ کس جز شما سهمی ندارد که یک چهارم خمس از آن شماست و امیر مؤمنان به شما بخشیده است. هیچکس نباید زودتر از شما سوی دشمن رود و بیشتر از شما بکوشد که امید نیک دارید و یکی از دو نیکی را انتظار می‌برید: «شهادت و بهشت یا غنیمت و بهشت.» مثنی به گروهی از فراریان جنگ پل که سر پیکار داشتند حمله برد و گفت:

«مستبسل و یاران وی کجایند؟ به دنبال دشمن تا سیب بروید و مایه زبونی دشمن شوید که این نیک است و پاداش نیک دارد و از خدا آمرزش بخواهید که او بخشنده و مهربان است.» علی بن محفز گوید: نخستین کسانی که آن روز دعوت مثنی را پذیرفتند مستبسل و یاران وی بودند که روز پیش می‌خواسته بود از صف مسلمانان در آید و به دنبال دشمن رود و کسان را ترغیب کرده بود، مثنی بگفت تا پل را برای آنها آماده کردند و آنها را به تعقیب قوم فرستاد. پس از آنها مردم بجیله و دیگر سواران مسلمان راهی شدند و به دنبال دشمن تا سیب رفتند، در اردوگاه از جنگاوران پل کس نبود

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1620

که نرفته باشد، گاو و اسیر و غنیمت بسیار به دست آوردند که مثنی همه را میان آنها تقسیم کرد و سخت کوشان همه قبایل را بیشتر داد و یک چهارم خمس را به مساوات بر مردم بجیله تقسیم کرد و سه چهارم را همراه عکرمه به مدینه فرستاد.

خدا ترس در دل پارسیان افکند و سران تعاقب کنندگان به مثنی نامه نوشتند که خدا آنچه را که دیده‌ای به ما داد و این قوم مدافع و حفاظ ندارد، به ما اجازه ده که پیشتر رویم.

مثنی اجازه داد و آنها حمله بردند تا به ساباط رسیدند، مردم ساباط حصاری شدند و مهاجمان دهکده‌های اطراف را تاراج کردند، حصاریان از قلعه تیر اندازی کردند و نخستین کسان که وارد حصار آنها شدند عصمه و عاصم و جریر بودند و کسان دیگر از هر گروه از دنبال رفتند، آنگاه سوی مثنی باز گشتند.

عطیة بن حارث گوید: وقتی خدا عز و جل مهران را بکشت مسلمانان بر همه سواد تا دجله تسلط یافتند و بی خطر و تعرض دشمن بر دجله می‌رفتند، پادگانهای عجم پراکنده شدند و برفتند و به ساباط پناهنده شدند و خوشدل بودند که آن سوی دجله کسی را با آنها کاری نباشد.

گوید: جنگ بویب در رمضان سال سیزدهم هجرت بود که خدا عز و جل در اثنای آن مهران و سپاه وی را بکشت و در دو سوی بویب چندان استخوان بود که هموار شد و به روزگار فتنه، خاک آنرا پوشانید. هنوز هم وقتی آنجا را بکنند استخوان به دست می‌آید. بویب ما بین سکون و مرهبه و بنی سلیم بود که به روزگار خسروان مرداب فرات بود و در جوف می‌ریخت.

اعور عبدی در باره این جنگ شعری گفت که مضمون آن چنین است:

«در دیار قبیله رنجهای اعور هیجان گرفت «و از پس عبد القیس به خفان رسید «که آنجا را دیده بود که گروه فراهم بود

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1621

«وقتی که مقتولان سپاه مهران در نخیله بود «روزگاری که مثنی با سپاهیان سوی آنها رفت «و گروههای پارسی و گیلانی را بکشت «و بر مهران و سپاه همراه وی تفوق یافت «و همه را جفت و تک از میان برداشت.

ابو جعفر گوید: ولی قصه جریر و عرفجه و مثنی و جنگ مثنی با مهران در روایت ابن اسحق جز آنست که در روایتهای دیگر که گفتیم هست. گوید: وقتی خبر شکست سپاه پل به عمر بن خطاب رسید و باقیماندگان سپاه رفتند جریر بن عبد الله بجلی و عرفجة بن هرثمه با گروهی از مردم بجیله از یمن به مدینه آمدند در آن هنگام عرفجه سالار بجیله بود، وی از قوم ازد بود که با بجیله پیمان کرده بود.

گوید: عمر با آنها سخن کرد و گفت: «از مصیبت برادران خود در عراق خبر دارید، سوی آنها روید و من نیز همه کسان شما را که در قبایل عرب پراکنده‌اند برایتان گرد آوری می‌کنم» گفتند: «ای امیر مؤمنان چنین می‌کنیم» عمر تیره کبه و سجمه و عرینه را که از قبیله قتس بودند و به قبایل بنی عامر بن صعصعه پیوسته بودند فراهم آورد و عرفجة بن هرثمه را سالارشان کرد، جریر بن عبد الله بجلی از این کار خشمگین شد و به مردم بجیله گفت: «با امیر مؤمنان سخن کنید.» مردم بجیله به عمر گفتند: «مردی را سالار ما کرده‌ای که از ما نیست» عمر عرفجه را پیش خواند و گفت: «اینان چه می‌گویند؟» گفت: «ای امیر مؤمنان راست می‌گویند من از آنها نیستم من یکی از مردم از دم که در ایام جاهلیت از قوم خویش خونی ریخته بودیم و به قوم بجیله پیوستیم و در میان آنها به جایی رسیدیم که می‌بینی» عمر گفت: «پس به جای خویش باش و چنانکه ترا رد می‌کنند آنها را رد کن

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1622

گفت: «چنین نمی‌کنم و با آنها نمی‌روم.» آنگاه عرفجه سالاری را رها کرد و از مردم بجیله جدا شد و سوی بصره رفت و عمر سالاری بجیله را به جریر بن عبد الله داد که به جای وی همراه قوم سوی کوفه رفت و چون از نزدیک مثنی بن حارثه می‌گذشت، مثنی به وی نوشت پیش من بیا که ترا برای کمک من فرستاده‌اند.

اما جریر به جواب نوشت که چنین نکنم مگر امیر مؤمنان به من دستور دهد که تو یک سالاری و من نیز یک سالارم.» 471) پس از آن جریر سوی پل رفت و در بجیله با مهران پسر باذان که از بزرگان پارسی بود رو به رو شد که پل را بریده بود و جنگی سخت در میانه رفت و منذر بن حسان بن ضرار ضبی به مهران حمله برد و ضربتی به او زد که از اسب بیفتاد و جریر بر او تاخت و سرش را ببرید، و در باره سلاح و جامه‌اش اختلاف کردند آنگاه صلح کردند و جریر سلاح او را بر گرفت و حسان کمربند او را گرفت.

گوید: شنیدم که وقتی مهران جریر را دید شعری خواند که مضمون آن چنین بود:

«اگر در باره من پرسش کنید من مهرانم» «و اگر منکر شوید پسر باذانم.» گوید: «و من این را نپذیرفتم تا یکی از مطلعان موثق به من گفت که وی عرب- خوی بود و هنگامی که پدرش در یمن عامل کسری بود با او بزرگ شده بود و من این سخن را پذیرفتم.

مثنی به عمر نامه نوشت و از جریر شکایت کرد، عمر به پاسخ او نوشت که من ترا بر مردی که از یاران محمد صلی الله علیه و سلم بوده سالاری ندهم، منظورش جریر بود.

پس از آن عمر سعد بن ابی وقاص را با ششهزار کس سوی عراق فرستاد و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1623

سالاری قوم را بدو داد و به مثنی و جریر بن عبد الله نوشت که به سعد ملحق شوند و وی را بر آنها سالاری داد، سعد برفت تا در شراف منزل گرفت و مثنی و جریر پیش وی رفتند، سعد زمستان را در شراف بود و کسان به دور وی فراهم آمدند و مثنی بن حارثه که خدایش رحمت کند در گذشت.

 

خبر خنافس‌

 

زیاد گوید: مثنی در سواد پیشروی آغاز کرد و بشر بن خصاصیه را در حیره جانشین کرد و جریر را سوی میشان فرستاد و هلال بن علفه تیمی را سوی دشت میشان فرستاد و عصمة بن فلان ضبی و کلج ضبی و عرفجه بارقی و امثال آنها از سران مسلمانان را بر پادگانها گماشت.

آنگاه مثنی در الیس فرود آمد که یکی از دهکده‌های انبار بود، و این غزا غزای اخیر انبار و غزای اخیر الیس نام گرفت و دو تن که یکی انباری بود و دیگری حیری مثنی را به پیشروی ترغیب کردند و هر کدامشان از بازاری سخن آوردند، انباری او را سوی خنافس دلالت می‌کرد و حیری می‌گفت سوی بغداد رود.

مثنی گفت: «کدامیک پیش از دیگری است؟» گفتند: «این دو جا چند منزل از هم فاصله دارد.» گفت: «کدام یک فوری‌تر است؟» گفتند: «بازار خنافس که مردم آنجا روند و قبیله ربیعه و قضاعه برای حفاظت بازار آنجا فراهم آیند.» مثنی برای حمله به بازار خنافس آماده شد و هنگامی که پنداشت بروز بازار آنجا می‌رسد آهنگ خنافس کرد و روز بازار به خنافس حمله برد.

دو گروه از ربیعه و قضاعه آنجا بودند. سالار گروه قضاعه رومانس بن وبره بود و سالار ربیعه سلیل بن قیس بود که بازار را حفاظت می‌کردند.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1624

مثنی بازار را با هر چه در آن بود به هم ریخت و محافظان را غارت کرد و از همان راه که رفته بود باز گشت و صبحگاهان به دهقانان انبار رسید که حصاری شدند و چون او را شناختند از قلعه فرود آمدند و علف و توشه دادند و بلدهایی برای راه بغداد پیش وی آوردند و مثنی آهنگ بازار بغداد کرد و صبحگاهان آنجا رسید.

هنگامی که مثنی در انبار بود مسلمانان در سواد پیشروی می‌کردند و ما بین اسفل کسکر و اسفل فرات و پلهای مثقب تا عین التمر و اراضی مجاور آن که سرزمین فلالیج و عال بود تاخت و تاز داشتند.

محفز گوید: یکی از مردم حیره به مثنی گفت: «می‌خواهی ترا به دهکده‌ای رهبری کنیم که بازرگانان مداین کسری و بازرگانان سواد سوی آن می‌روند و هر سال یکبار آنجا فراهم می‌شوند و چندان مال همراه دارند که چون بیت المال است و اینک روزهای بازار است و اگر توانی غافلگیر به آنجا حمله بری چندان مال به دست آری که مسلمانان توانگر شوند و همیشه در قبال دشمن نیرومند باشند.» مثنی گفت: «از مداین کسری تا بغداد چقدر راهست؟» گفت: «یک روز یا کمتر از یک روز.» گفت: «چگونه آنجا توانم رفت؟» گفتند: «اگر خواهی رفت می‌باید راه دشت گیری تا به خنافس رسی که مردم انبار سوی بغداد روند و خبر برند و کسان ایمن شوند، آنگاه سوی انبار راه کج کنی و از دهقانان برای راه بلد گیری و همه شب راه سپری و صبحگاهان به بغداد رسی و به آنجا حمله بری.» مثنی از الیس روان شد تا به خنافس رسید. آنگاه راه کج کرد و سوی انبار رفت و چون امیر انبار از آمدن گروه خبر یافت حصاری شد که نمی‌دانست کیست و این به هنگام شب بود و چون او را بشناخت، از قلعه فرود آمد و مثنی او را تهدید کرد و به طمع انداخت و گفت: «خبر را نهان دار که می‌خواهم به بغداد حمله کنم و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1625

بلد همراه من کن تا به بغداد روم و از آنجا سوی مداین حمله برم.» امیر انبار گفت: «من با تو می‌آیم.» گفت: «نمی‌خواهم همراه من بیایی کسی را همراه کن که راه را بهتر از تو بلد باشد.» آنگاه امیر انبار آذوقه و علف به آنها داد و بلدهایی همراهشان کرد، راه سپردند و چون به نیمه راه رسیدند مثنی به بلدها گفت از اینجا تا بغداد چقدر راهست؟

گفتند: «چهار یا پنج فرسخ.» مثنی به یاران خود گفت: «کی داو طلب نگهبانی می‌شود» جمعی داو طلب شدند که به آنها گفت: «نگهبانان بگمارید» آنگاه فرود آمد و گفت: «ای مردم بمانید و غذا خورید و وضو کنید و آماده شوید.» آنگاه طلیعه‌داران فرستاد که کسان را بداشتند که پیش از آنها خبر به بغداد نرسد.

و چون قوم فراغت یافتند آخر شب روان شد و به بغداد رسید و صبحگاهان به بازارها حمله برد و شمشیر در کسان نهاد و کشتار کرد و هر چه خواستند بر گرفتند.

گوید: مثنی گفت: «جز طلا و نقره چیزی نگیرید، و از کالا چندان بگیرید که بر مرکب خویش توانید برد.» مردم بازار بگریختند و مسلمانان هر چه توانستند طلا و نقره و کالای نخبه گرفتند. آنگاه مثنی راه بازگشت گرفت و تا نهر سلیحین انبار راند و آنجا فرود آمد و با مردم سخن کرد و گفت: «ای مردم فرود آیید و به حاجات خویش پردازید و برای حرکت آماده شوید و شکر خدا کنید و از او عافیت بخواهید و در رفتن شتاب کنید.» گوید: و قوم چنان کردند و مثنی شنید که کسان پچ و پچ می‌کردند که دشمن

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1626

با شتاب به دنبال ماست و گفت: «به نیکی و تقوی راز گویی کنید و به گناه و تعدی راز گویی مکنید. در کارها بنگرید و دقت کنید آنگاه سخن کنید، هنوز خبر به شهر آنها نرسیده و اگر رسیده باشد وحشت، آنها را از تعقیب شما باز می‌دارد که حمله ناگهانی مایه وحشتی میشود که روزی تا شب دوام دارد، اگر نگهبانان حاضر بازار به دنبال شما آمده باشند به شما نمی‌رسند تا به اردوگاه و جمع خودتان برسید که شما بر اسبان اصیل می‌روید، اگر به شما برسند به امید پاداش و هم فیروزی با آنها جنگ می‌کنیم، به خدا تکیه کنید و به او گمان خوب داشته باشید که در جنگهای بسیار فیروزیتان داده که دشمن از شما بیشتر و مجهزتر بوده است. اینک به شما بگویم که چرا چنین با شتاب می‌رویم و مقصود چیست؟ ابو بکر خلیفه پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم به ما سفارش کرد که در غارتها کمتر توقف کنیم و با شتاب باز گردیم، و در موارد دیگر نیز در کار باز گشت شتابان باشیم.» گوید: آنگاه با گروه بیامد، بلدها همراه بودند و از صحراها و رودها گذشتند تا به انبار رسیدند و دهقانان انبار با جرات استقبالشان کردند و از سلامت وی خوشدل شدند که وعده داده بود اگر رفتارشان مورد رضایت بود با آنها نیکی کند.

زیاد گوید: وقتی مثنی از بغداد به انبار باز گشت مضارب عجلی و زید را سوی کباث فرستاد که فارس العناب تغلبی آنجا بود و خود وی نیز پس از آنها روان شد و چون آن دو به کباث رسیدند قوم پراکنده شده بود و کباث خالی مانده بود، بیشتر مردم آن از بنی تغلب بودند و مضارب و زیاد به تعقیبشان رفتند و به دنباله قوم رسیدند که فارس العناب محافظ آن بود که ساعتی به حفاظت از آنها پرداخت، سپس گریزان شد و از دنباله گروه بسیار کس کشته شد.

آنگاه مثنی به اردوگاه خویش در انبار باز گشت که فرات بن حیان را بر آن گماشته بود و چون به انبار رسید فرات بن حیان و عتیبة بن نهاس را روانه کرد و گفت

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1627

بر بعضی طوایف تغلب و نمر که در صفین بودند حمله برند و خود از دنبال آنها روان شد و عمرو بن ابی سلمی هجیمی را جانشین خویش کرد.

و چون به نزدیک صفین رسیدند مثنی و فرات و عتیبه از هم جدا شدند و مردم صفین گریزان شدند و از فرات عبور کردند و آنجا حصاری شدند. مثنی و یاران وی توشه نداشتند و مرکبهای خویش را جز آنچه ناچار می‌باید داشت کشتند و حتی پاچه و پوست و استخوان آنرا خوردند آنگاه به کاروانی از مردم دبا و حوران بر خوردند و کاروانیان را کشتند و سه تن از بنی تغلب را که همراه کاروان بودند اسیر کردند و کاروان را گرفتند که کالای بسیار داشت.

مثنی به آن سه تغلبی گفت: «مرا راهبر شوید» یکیشان گفت: «مرا در مورد مال و کسانم امان دهید تا محل یکی از طوایف تغلب را که امروز صبحگاهان از پیش آنها آمده‌ام به شما نشان دهم» مثنی او را امان داد و بقیه روز را با وی راه پیمود و شبانگاه به قوم حمله برد. در آن هنگام شتران از آبگاه باز می‌آمد و کسان کنار خیمه‌ها نشسته بودند که هجوم آغاز شد و مردان را بکشتند و زن و فرزند اسیر کردند و شتران را براندند و معلوم شد قوم بنی رویحله‌اند. مردم ربیعه که در اردوی مسلمانان بودند با سهم غنیمت خود اسیران را خریدند و آزاد کردند و چنان بود که مردم ربیعه در ایام جاهلیت اسیر نمی‌گرفتند.

آنگاه خبر آمد که بیشتر مردم آن دیار سوی ساحل دجله رفته‌اند و مثنی حرکت کرد- در همه این غزاها که از پس بویب بود حذیفة بن محصن غلفانی بر مقدمه سپاه بود و نعمان بن عوف بن نعمان و مطر، هردوان شیبانی، پهلوداران سپاه بودند- و حذیفه را به دنبال قوم روان کرد و خود از پی برفت و نزدیک تکریت به آنها رسیدند که به آب زده بودند و چندان که خواستند شتر گرفتند و به هر یک از آنها پنج شتر و پنج اسیر رسید مثنی خمس اموال را بر گرفت و با کسان سوی انبار باز گشت و فرات و عتیبه

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1628

به راه خویش رفتند و به صفین حمله بردند که مردم نمر و تغلب آنجا بودند و در نتیجه حمله جمعی از آنها را به آب ریختند که امان خواستند اما دست از آنها بر نداشتند و به آب افتادگان بانگ می‌زدند: غرق شدیم، غرق شدیم. و عتیبه و فرات بانگ می‌زدند: «این غرق شدن به آن آتش زدن.» و با این سخن یکی از جنگهای ایام جاهلیت را که در اثنای آن گروهی از مردم بکر بن وائل را آتش زده بودند به یادشان می‌آورد.

عتیبه و فرات و همراهان پس از غرق کردن جماعت سوی مثنی باز گشتند و چون همه در اردوگاه انبار فراهم آمدند و فرستادگان و دسته‌ها بازگشتند مثنی با سپاه سوی جزیره رفت و آنجا فرود آمد.

و چنان بود که عمر رضی الله عنه در هر سپاه خبر گیر داشت و ماجرای این غزا را برای او نوشتند و سخن عتیبه و فرات که در غزای بنی تغلب و به آب ریختن قوم گفته بودند بدو رسید و آنها را احضار کرد و در این باره پرسش کرد که گفتند این سخن را بر سبیل مثل گفته‌اند و منظور کینه‌جویی ایام جاهلیت نبوده و عمر آنها را قسم داد و قسم خوردند که از سخن جز تمثل منظوری نداشته‌اند. عمر گفتار آنها را پذیرفت و پس فرستاد که پیش مثنی آمدند.

 

سخن از مقدمات جنگ قادسیه‌

 

عبد الرحمن بن ساباط احمری گوید: پارسیان به رستم و فیرزان که سالار مردم فارس بودند گفتند: «چه می‌کنید، اختلاف شما مایه ضعف پارسیان شده و دشمن در آنها طمع بسته است. حرمت شما چندان نیست که پارسیان این وضع را بپذیرند که شما به نابودیشان کشانید، از پس بغداد و ساباط و تکریت نوبت مداین است بخدا یا همسخن شوید یا پیش از آنکه دشمن شاد شویم شما را از میان بر می‌داریم»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1629

محفز نیز گوید: در این هنگام که مسلمانان در سواد تاخت و تاز می‌کردند پارسیان به رستم گفتند: «گویی انتظار می‌برید که سوی ما آیند و نابود شویم. بخدا ای سرداران! این ضعف و زبونی از شما به ما می‌رسد که مردم پارس را پراکنده‌اید که از مقابله دشمن باز مانده‌اند، بخدا اگر کشتن شما مایه نابودی ما نمی‌شد هم اکنون خونتان را می‌ریختیم. اگر بس نکنید شما را می‌کشیم که اگر نابود شدیم از شما انتقام گرفته باشیم.» زیاد گوید: فیرزان و رستم به پوران دختر کسری گفتند: «زنان و رفیقگان خسرو و نیز زنان و رفیقگان خاندان خسرو را برای ما بنویس و پوران همه را در مکتوبی نوشت و به آنها داد و کس به طلب زنان فرستادند و همه را بیاوردند و مردان بر آنها گماشتند و آزار دادند مگر ذکوری از فرزندان خسرو را بیابند اما کس از آن جمله پیش آنها نیافتند. زنان گفتند، یا یکیشان گفت: «جوانی از فرزندان شهریار پسر خسرو مانده که مادرش از مردم با دو ریاست» کس پیش آن زن فرستادند و او را بیاوردند و چنان بود که در ایام شیری که همه زنان را در قصر ابیض فراهم آورده بود و همه ذکور را کشته بود، زن، پسر خود را از قصر برون فرستاده بود و با خالگان وی وعده نهاده بود و پسر را در زبیل پیش آنها فرستاده بود.

و چون از زن در باره پسر پرسیدند جای وی را نشان داد و کس فرستادند و او را بیاوردند و به شاهی برداشتند. پسر بیست و یک سال داشت و همه بر او همسخن شدند و پارسیان آرام گرفتند و اطاعت وی کردند و سران قوم در اطاعت و اعانت وی از هم پیشی گرفتند و برای پادگانها و مرزها که خسرو داشته بود و چون حیره و انبار و ابله و دیگر پادگانها سپاهها معین شد.

و مثنی و مسلمانان از کار پارسیان و همدلیشان در باره یزدگرد خبر یافتند و به عمر نامه نوشتند و خبر دادند که از مردم اطراف انتظار شورش دارند و تا وقتی نامه

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1630

به عمر رسید مردم سواد چه آنها که با مسلمانان پیمان داشتند و چه آنها که نداشتند کافر شدند و مثنی با جمع خود برفت و در ذی قار مقر گرفت و مسلمانان در طف اردو زدند تا نامه عمر رسید که چنین بود.

«اما بعد. از میان عجمان در آیید و بر سر آبهایی که مجاور عجمان «است در حدود سرزمین خودتان و سرزمین آنها فرود آیید و همه جنگاوران «و سواران ربیعه و مضر و مردم هم پیمانشان را آماده کنید و هر که بدلخواه «نیاید احضار شود. اکنون که عجمان به تلاش افتاده‌اند عربان را نیز به «تلاش وادارید و با همه نیرو با همه نیروی آنها مقابل شوید.» مثنی در ذی قار جا گرفت و مسلمانان از جل و شراف تا غضی و سلمان اردو زدند.

غضی در حدود بصره بود، جریر بن عبد الله و سبرة بن عمرو عنبری و یاران وی در سلمان بودند، مسلمانان بر آبهای عراق از اول تا آخر مقر گرفتند و مراقب همدیگر بودند تا اگر حادثه‌ای برای یکی از گروهها رخ داد به کمک آن شتابند و این به ذی قعده سال سیزدهم هجرت بود.

زیاد گوید: وقتی عمر خبر یافت که عجمان یزدگرد را به شاهی برداشته‌اند به همه عاملان بر ولایات و عمال قبایل عرب نامه نوشت و این به ذی‌حجه سال سیزدهم بود. هنگامی که به حج می‌رفت، که عمر هر سال به حج می‌رفت، نوشت که هر که را سلاح یا اسب یا توان جنگ دارد برگزینید و سوی من فرستید، شتاب کنید، شتاب کنید، و هنگامی که راهی حج بود فرستادگان روان شدند. نخستین گروه از قبایلی آمدند که راهشان از مکه و مدینه می‌گذشت. آنها که از اهل مدینه یا نیمه راه عراق و مدینه بودند هنگام باز گشت از حج در مدینه پیش وی آمدند و آنها که دورتر بودند به مثنی پیوستند و آنها که پیش عمر آمده بودند گفتند که مردم مجاور آنها با شتاب می‌آیند.

اما در روایت ابو معشر و ابن اسحاق هست که به سال سیزدهم هجرت سالار

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1631

حج عبد الرحمان بن عوف بود.

عبد الله بن عمر گوید: سالی که عمر به خلافت رسید عبد الرحمان بن عوف را سالار حج کرد و عبد الرحمان آن سال با مردم به حج رفت، پس از آن همه سالهای دیگر خود عمر به حج می‌رفت. چنانکه گویند در این سال عامل عمر به مکه عتاب بن اسید بود، عامل طایف عثمان بن ابی العاص بود، بر یمن یعلی بن منیه بود، بر عمان و یمامه حذیفة بن محصن بود، بر بحرین علاء بن حضرمی بود، بر شام ابو عبیده ابن جراح بود، بر مرز کوفه و اراضی مفتوح آن مثنی بن حارثه بود. چنانکه گویند علی بن ابی طالب عهده‌دار قضا بود و به قولی عمر در ایام خلافت، قاضی نداشت.

 

آنگاه سال چهاردهم هجرت در آمد

 

در اولین روز محرم سال چهاردهم هجرت چنانکه در روایت زیاد آمده عمر روان شد و بر سر چاهی به نام صرار فرود آمد و اردو زد و مردم ندانستند چه خواهد کرد، آیا حرکت می‌کند یا آنجا می‌ماند؟ و چون می‌خواستند چیزی از عمر بپرسند، عثمان یا عبد الرحمان بن عوف را می‌فرستادند. و چنان بود که در خلافت عمر عثمان را ردیف نام داده بودند و ردیف در زبان عرب کسی است که بعد از مردی باشد و عربان این را به کسی گویند که امید دارند پس از سالارشان سالار شود. و چنان بود که وقتی این دو کس نمی‌توانستند آنچه را می‌خواستند بدانند، عباس را پیش او میفرستادند.

چون عثمان پیش عمر رفت گفت: «چه خبر؟ قصد تو چیست؟» عمر بانگ نماز داد و مردم فراهم شدند و خبر را با آنها بگفت ببیند چه میگویند.

عامه قوم گفتند: «روان شو و ما را همراه ببر.» و عمر با رای آنها هم سخن شد

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1632

که می‌خواست آنها را با ملایمت از این رای بگرداند و گفت: «آماده شوید و لوازم فراهم کنید که من می‌روم مگر آنکه رای بهتری پیش آید.» آنگاه مردم صاحب رای را پیش خواند و سران اصحاب پیمبر صلی الله- علیه و سلم و بزرگان عرب بر او فراهم آمدند و گفت: «رای شما چیست که من قصد حرکت دارم.» اما رای جمع این شد که یکی از یاران پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم را بفرستد و خود او بماند و سپاه بفرستد، اگر کار به دلخواه بود و پیروزی رخ نمود همانست که می‌خواهد و می‌خواهند، و گر نه دیگری را روان کند و سپاه دیگر فرستد و دشمن را بشکند و مسلمانان را نیرو دهد تا فیروزی خدا بیاید و وعده او محقق شود.

عمر ندای نماز داد و مردم بر او فراهم شدند و کس فرستاد و علی علیه السلام را که در مدینه جانشین کرده بود بخواند که بیامد. طلحه را نیز که بر مقدمه سپاه فرستاده بود بخواند که باز گشت. زیاد و عبد الرحمان عوف را نیز که پهلو داران سپاه بودند بخواند و در جمع بسخن ایستاد و گفت: «خدا مسلمانان را بر اسلام فراهم آورد و دلها را مؤتلف کرد و کسانرا چون برادران کرد که مسلمانان همانند پیکرند که عضوی از آسیب عضو دیگر بر کنار نماند. باید که کار مسلمانان به مشورت صاحبان رای باشد که مردم مادام که از عهده‌دار خلافت رضایت دارند و در باره او هم سخنند پیروی او می‌کنند و عهده‌دار خلافت در رایی که صاحبنظران می‌زنند و صلاحی که در کار جنگ می‌اندیشند، پیرو ایشانست. ای مردم من چون یکی از شما بودم و صاحبان نظر مرا از رفتن منصرف کردند. می‌خواهم بمانم و یکی را بفرستم و کسانی را که از پیش فرستاده بودم یا بجا نهاده بودم برای این کار احضار کرده‌ام.» و چنان بود که علی علیه السلام را که در مدینه جانشین عمر شده بود و طلحه را

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1633

که با مقدمه سپاه در اعوص بود. برای این گفتگو احضار کرده بود.

عمر بن عبد العزیز گوید: وقتی عمر از کشته شدن ابی عبید بن مسعود و اتفاق مردم پارسی بر یکی از خاندان خسرو خبر یافت، مهاجران و انصار را خبر کرد و برون شد تا به صرار رسید، طلحة بن عبید الله را پیش فرستاد که تا اعوص برفت، پهلوی راست سپاه را به عبد الرحمان بن عوف داد و پهلوی چپ را به زبیر بن عوام داد، علی رضی الله عنه را در مدینه جانشین کرد، پس با مردم مشورت کرد و همه گفتند سوی دیار پارسیان رود، در این باب مشورت نکرده بود تا به صرار رسید و طلحه باز گشت و عمر با صاحبان رای مشورت کرد، طلحه هماهنگ رای مردم بود، اما عبد الرحمان از جمله کسانی بود که او را از رفتن منع کرد.

عبد الرحمان گوید: بعد از پیمبر پدر و مادرم را فدای کس نکرده بودم، به عمر گفتم: «پدر و مادرم فدایت، این تقصیر بر من افکن و بمان و سپاهی بفرست که قضای خدا را در باره سپاههای خویش دیده‌ای، اگر سپاهت هزیمت شود چون هزیمت تو نباشد که اگر کشته شوی یا هزیمت شوی بیم دارم که مسلمانان هرگز تکبیر نگویند و شهادت لا اله الا الله بر زبان نیارند.» در این اثنا که عمر در اندیشه فرستادن یکی بود و در باره آن مشورت می‌کرد نامه سعد بیامد، وی در نجد عامل زکات بود، عمر می‌گفت: «یکی را به من نشان دهید؟» عبد الرحمان بن عوف گفت: «یکی را پیدا کردی.» گفت: «کیست؟» گفت: «شیر پنجه افکن، سعد بن مالک.» و صاحبان رای وی را تأیید کردند.

زفره گوید: مثنی به عمر نامه نوشت که پارسیان در باره یزدگرد همسخن شده‌اند و سپاهها فرستاده‌اند و اهل ذمه شوریده‌اند. عمر بدو نوشت سوی صحرا برو

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1634

و قبایل مجاور را بخوان و نزدیک آنها در حدود سرزمین پارسیان باش تا دستور من به تو رسد.

گوید: عجمان با شتاب بیامدند و سپاهها فرستادند و اهل ذمه سر به شورش برداشتند و مثنی کسانی را ببرد و به صورت دسته‌های جدا از اول تا آخر عراق جای داد که از غضی تا قطقطانه اردو زدند و پادگانها و مرزهای خسرو سامان گرفت و کار پارسیان استقرار یافت اما بیمناک و ترسان بودند و جماعت مسلمانان چون شیر که به طعمه او دست انداخته باشند آماده هجوم می‌شدند و سران قوم آنها را به سبب نامه عمرو انتظار کمک باز می‌داشتند.

قاسم بن محمد گوید: ابو بکر سعد را عامل زکات هوازن نجد کرده بود و عمر او را به جا گذاشت، هنگامی که به عمال خویش نامه نوشت که مردم را روانه کنند بدو نیز نوشت که مردم سلاحدار و اسبدار و صاحب رای و شجاع را برگزیند.

سعد نامه نوشت و خبر داد که خدا جمعی را برای حرکت فراهم آورد، نامه هنگامی رسید که عمر در باره یکی که به جای خویش فرستد مشورت می‌کرد و چون نام وی به میان آمد گفتند او را بفرستد.

طلحه گوید: سعد عامل زکات هوازن بود و عمر ضمن نامه‌ها که نوشت باو نیز نوشت که مردم صاحب رای و شجاع را که سلاحی یا اسبی دارند برگزیند.

نامه سعد رسید که یک هزار سوار برگزیده‌ام که همه شجاع و صاحب رای و حافظ حریم و مدافع قوم خویش بوده‌اند و در میان آنها اعتبار و حرمت دارند و اینک آماده‌اند.

گوید: و این به هنگامی بود که کسان در کار مشورت بودند و به عمر گفتند:

«کسی را که باید فرستاد یافتی.» گفت: «کیست»؟

گفتند: «شیر غران»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1635

گفت: «کی؟» گفتند: «سعد».

عمر رای آنها را پذیرفت و کس فرستاد که سعد بیامد و سالاری جنگ عراق را به وی داد و سفارش کرد و گفت: «ای سعد بنی وهیب! در کار خدا مغرور مباش که گویند دایی پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم و یار پیمبر خداست که خدا عز و جل بد را به بد محو نمی‌کند، بلکه بد را به نیک محو می‌کند که خدا را جز بوسیله اطاعت با کسی نسبت نیست و مردم از شریف و وضیع در نظر خدا یکسانند که خدا پروردگار آنهاست و آنها بندگان خدایند و تفاوتشان به عفو خداست که به اطاعت او حاصل می‌شود. بنگر پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم از هنگام بعثت تا وقتی از ما جدا شد چگونه بود و چنان باش، که کار چنان باید، اندرز من به تو همین است. اگر روش پیمبر را رها کنی و از آن بگردی کارت بیهوده شود و از جمله زیانکاران شوی.» و چون می‌خواست سعد را روانه کند او را پیش خواند و گفت: «ترا به جنگ عراق گماشتم. سفارش مرا به خاطر سپار که کاری سخت و پر محنت در پیش داری که به کمک حق از پیش توان برد، خودت و همراهانت را به نیکی عادت بده و فیروزی از آن خواه، بدان که هر عادتی را وسیله‌ای هست، وسیله نیکی صبر است.

در مقابل بلیه‌ای که به تو می‌رسد صبور باش تا به تقوی دست یابی، بدان که تقوی دو چیز است: اطاعت خدا و اجتناب از معصیت وی. اطاعت خدا بغض دنیاست و حب آخرت و عصیان خدا حب دنیاست و بغض آخرت. دلها را حقیقتهاست که خدا پدید می‌آورد که نهان است و عیان. حقیقت عیان آنست که حق ستایشگر و مذمتگوی را یکسان دهد و نهان آنست که حکمت از قلب به زبان آید و کسان را دوست دارد.

از دوستی غافل مباش که پیمبران دوستی کسان خواسته‌اند، خدا وقتی بنده‌ای را دوست دارد او را محبوب کسان کند و چون بنده‌ای را دشمن دارد او را مبغوض

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1636

کسان کند. مقیاس منزلت تو پیش خدای تعالی منزلتی است که پیش کسان و همکاران خویش داری.» آنگاه او را با مسلمانانی که در مدینه فراهم آمده بودند روانه کرد. سعد با چهار هزار کس از مدینه به قصد عراق در آمد که سه هزار کس از یمن و سراة آمده بودند، سالار مردم سراة حمیضة بن نعمان بارقی بود و همه از طایفه بارق و المع و غامد و دیگر بستگان این طوایف بودند که هفتصد کس بودند، مردم یمن دو هزار و سیصد کس بودند که نخع بن عمرو از آن جمله بود، همه قوم از جنگاور و زن و فرزند چهار هزار کس بودند، عمر به اردوگاهشان آمد و می‌خواست همه را سوی عراق فرستد اما جز سوی شام نمی‌خواستند رفت و عمر جز عراق نمی‌خواست و عاقبت یک نیمه را سوی عراق فرستاد و یک نیمه را روانه شام کرد.

حنش نخعی گوید: عمر به اردوگاه قوم آمد و گفت: «ای مردم نخع شرف در میان شما جای دارد، با سعد بروید.» آنها دل سوی شام داشتند، عمر جز عراق نمی‌خواست و آنها جز شام نمی‌خواستند و عاقبت یک نیمه را سوی شام فرستاد و یک نیمه را سوی عراق فرستاد.

مستنیر گوید: از مردم حضر موت و صدف سیصد کس در آن میان بود که سالارشان شداد بن ضمعج بود، یک هزار و سیصد کس از مردم مذحج بودند که سه سالار داشتند: عمرو بن معد یکرب سالار بنی ضبه بود، ابو سیرة بن ذویب سالار جعفی و بستگان حفص چون جزء و زبید و انس الله و امثال آنها بود، یزید بن حارث صدایی سالار صدا و جنب و مسلیه بود که همه سیصد کس بودند از قبیله مذحج، اینان هنگام رفتن سعد، از مدینه برون شدند. از قبیله قیس عیلان نیز هزار کس بودند که سالارشان بشر بن عبد الله هلالی بود.

ابراهیم گوید: گروه قادسیه چهار هزار کس بود که از مدینه در آمد: سه هزار کس از مردم یمن بود و هزار کس از مردم دیگر.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1637

قاسم گوید: عمر از صرار تا اعوص سپاه را بدرقه کرد آنگاه در جمع کسان به سخن ایستاد و گفت: «خدا برای شما مثل زده و سخن آورده که دلها را با آن زنده کند که دلها در سینه‌ها مرده است تا خدا آن را زنده کند. هر که چیزی می‌داند از آن سود گیرد. عدالت را نشانه‌ها و نمودارهاست، نشانه‌های آن حیاست و بخشش و تساهل و نرمش، و نمودار آن رحمت است. خدا برای هر کاری دری نهاده و برای هر دری کلیدی آماده کرده، در عدالت عبرت آموختن است و کلید آن زهد است، عبرت آموختن یاد مرگ کردن است و از مردگان سخن آوردن و آمادگی برای مردن و پیش فرستادن عمل، زهد، حق از کسان گرفتن و به صاحب حق دادن است که در این باره محابای کس نکنی. باید که به مقدار کفاف قناعت کنی که هر که به مقدار کفاف قانع نباشد، هیچ چیز او را بی نیاز نکند. من میان شما و خدایم اما میان من و خدا هیچ کس نیست، خدا مرا مکلف کرده که دعاها را از او بگردانم.

شکایتهای خویش را پیش من آرید و هر که نتواند، پیش کسی برد که بما برساند تا بی‌درنگ حق وی را بگیریم.» آنگاه به سعد گفت حرکت کند و گفت: «وقتی به زرود رسیدی آنجا توقف کن و در اطراف آن پراکنده شوید و کسان را بخوان و مردم دلیر و صاحب رای را که نیرو و سلاح دارند برگزین.» محمد بن سوقه گوید: مردم سکون با نخستین گروه کنده به سالاری حصین بن نمیر سکونی و معاویه بن خدیج گذشتند که چهار صد کس بودند، عمر جلوی آنها را گرفت و جوانان دلم سباط را با معاویه بن خدیج دید و روی از آنها بگردانید و باز روی بگردانید چندان که بدو گفتند: «چرا با این قوم سر گرانی.» گفت: «از آنها، تشویش دارم، هیچ یک از اقوام عرب بر من نگذشته‌اند که ناخوشایندتر از اینان باشند.» آنگاه گفت حرکت کنند.

بعدها نیز عمر پیوسته از آنها به بدی یاد می‌کرد و مردم از رای عمر در باره

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1638

آن گروه به شگفتی بودند. و چنان شد که یکی از آنها به نام سودان بن حمران، عثمان بن عفان رضی الله عنه را کشت و یکی از بستگانشان که خالد بن ملجم نام داشت علی بن ابی طالب رحمه الله را کشت و معاویه بن خدیج با جماعتی از آنها به تعقیب و قتل قاتلان عثمان برخاست اما جمعیشان قاتلان عثمان را پناه داده بودند.

ماهان گوید: از آن پس که سعد برفت، عمر دو هزار کس از مردم یمن را با دو هزار کس از مردم نجد از غطفان و طوایف دیگر به کمک او روان کرد. سعد در آغاز زمستان به زرود رسید و آنجا فرود آمد و سپاهیان را در اطراف آن بر سر آبهای بنی تمیم و اسد پراکنده کرد و در انتظار فراهم آمدن کسان و دستور عمر ماند. چهار هزار کس از بنی تمیم و رباب برگزید که سه هزار کس تمیمی و هزار کس ربابی بودند، از بنی اسد نیز سه هزار کس بر گزید و گفت در حدود سرزمین خود ما بین حزن و بسیطه بمانند و آنجا بماندند و ما بین سعد بن ابی وقاص و مثنی بن حارثه بودند.

مثنی هشت هزار کس از مردم ربیعه داشت که شش هزار از بکر بن وائل بود و دو هزار کس از دیگر طوایف ربیعه که پس از رفتن خالد برگزیده بود، چهار هزار کس از باقیماندگان جنگ پل نیز با وی بودند. از مردم یمن نیز دو هزار کس از بجیله با وی بود و دو هزار کس از قضاعه و طی که بعضی را بتازگی برگزیده بود.

سالار مردم طی، عدی بن حاتم بود و سالار قضاعه عمرو بن وبره بود و سالار بجیله جریر بن عبد الله بود.

در این هنگام که سعد انتظار میبرد مثنی سوی وی آید و مثنی نیز در انتظار رفتن سعد بود مثنی از زخمی که در جنگ پل خورده بود در گذشت و بشیر بن خصاصیه را جانشین خود کرد. سعد در زرود بود و سران مردم عراق با خصاصیه بودند و گروههای عراقی و از آن جمله فرات بن حیان عجلی و عتیبه که پیش عمر رفته بودند پیش سعد بودند که عمر آنها را به نزد وی فرستاده بود.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1639

ماهان گوید: به همین سبب بود که مردم در شماره سپاه قادسیه اختلاف کرده‌اند. آنها که چهار هزار کس گفته‌اند از این رو بود که چهار هزار کس با سعد از مدینه بیرون آمدند و آنها که هشت هزار کس گفته‌اند، از این رو بود که هشت هزار کس در زرود فراهم آمده بودند و آنها که نه هزار کس گفته‌اند پیوستن مردم قیس را در نظر داشته‌اند و آنها که دوازده هزار کس گفته‌اند سه هزار کس از مردم بنی اسد را که از تیره‌های حزن بود به حساب آورده‌اند.

سعد دستور پیشروی داد و سوی عراق روان شد. گروه کسان در شراف بودند و چون سعد به شراف رسید اشعث بن قیس با هزار و هفتصد کس از مردم یمن بدو پیوستند.

گوید: همه حاضران قادسیه سی و چند هزار کس بودند و کسانی که از غنایم قادسیه سهم بردند در حدود سی هزار کس بودند.

جریر گوید: مردم یمن دل سوی شام داشتند و مضریان به عراق راغب بودند.

عمر گفت: «خویشاوندی‌های شما از خویشاوندیهای ما قویتر است چرا مضریان گذشتگان خویش را که در شام بوده‌اند به یاد نمی‌آورند؟» محمد بن حذیفه بن یمان گوید: هیچ کس از عربان در مقابل پارسیان جسورتر از مردم ربیعه نبود که مسلمانان آنها را ربیعه شیر یا ربیعه سوار نامشان داده بودند، عربان جاهلیت نیز پارسیان را شیر می‌نامیدند، رومیان را نیز شیر مینامیدند.

ماهان گوید: عمر گفت: «بخدا شاهان عجم را با شاهان عرب مقابل میکنم» و هر چه سر و صاحب رای و معتبر و صاحب نفوذ و سخنور و شاعر بود سوی پارسیان فرستاد و آنها را با سران و بزرگان عرب رو برو کرد.

شعبی گوید: وقتی سعد می‌باید از زرود حرکت کند عمر باو نامه نوشت که مرد لایقی را به دروازه هند فرست که آنجا باشد و مراقبت کند که از آن حدود آسیبی به تو نرسد، سعد مغیرة بن شعبه را با پانصد کس فرستاد که سوی غضی رفت و

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1640

به نزد جریر که آنجا بود مقر گرفت غضی در سرزمین عرب رو بروی ابله بود که مرز و دروازه هند به شمار بود.

چون سعد در شراف مقر گرفت جای خود را به عمر نوشت و هم جاهای مسلمانان را که ما بین غضی تا حبانه بود به او خبر داد.

عمر به او نوشت که وقتی این نامه من به تو رسد کسان را دسته‌های ده نفری کن و بر هر دسته سر دسته‌ای گمار و سپاهها را سالاران معین کن و سپاه خویش را آرایش و نظم ده و سران مسلمانان را بگوی تا پیش تو آیند و تعداد خویش بگویند سپس آنها را پیش کسانشان فرست و در قادسیه وعده کن، مغیرة بن شعبه را نیز با سپاهش به خویشتن ملحق کن و ترتیب کارها را برای من بنویس.

سعد کس پیش مغیره و سران قبایل فرستاد که بیامدند و اندازه بدانست و بر هر دسته ده نفری سردسته‌ای گماشت چنانکه در ایام پیمبر خدای صلی الله علیه و سلم نیز سر دسته‌ها بودند و تا وقتی مقرری معین شد دوام داشت. بر پرچمها کسانی از مسلمانان با سابقه گماشت و سران گروههای ده نفری را از کسانی بر گزید که در اسلام اعتباری داشته بودند و بر قسمتهای سپاه از مقدمه و پهلوها و پیشتازان و زبده سواران و پیاده و سوار کسان بر گماشت و هنگام حرکت با آرایش و نظم حرکت کرد و تا وقتی نامه و اجازه عمر نیامد حرکت نکرد. سران قسمتها چنین بودند.

زهرة بن عبد الله بن قتاده را که پادشاه هجر در جاهلیت او را سالاری داده بود و پیش پیمبر خدای فرستاده بود بر مقدمه گماشت و چون اجازه عمر آمد وی از شراف روان شد تا به عذیب رسید.

عبد الله بن معتم را بر میمنه گماشت. وی از یاران پیمبر بود و یکی از نه کس بود که سوی او صلی الله علیه و سلم رفته بودند.

طلحة بن عبید الله را دهمیشان کرد که سردستگان قوم شدند.

شرحبیل بن سمط بن شرحبیل کندی را بر میسره گماشت. وی نوجوان بود و با

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1641

مرتدان جنگیده بود و نیک کوشیده بود بدین سبب او را قدر شناختند، از دوران مدینه تا وقتی کوفه بنیاد شد به اعتبار از اشعث کندی سبق گرفته بود و پدرش از جمله کسانی بود که با ابو عبیدة بن جراح سوی شام رفته بود.

خالد بن عرفطه را نایب خویش کرد.

عاصم بن عمرو تمیمی عمری را بر دنباله سپاه گماشت.

سواد بن مالک تمیمی را به پیشتازان گماشت.

سلیمان بن ربیعه باهلی را بر زبده سواران گماشت.

حمال بن مالک اسدی را سالار پیادگان کرد.

عبد الله بن ذی السهمین خثعمی را سالار سوارگان کرد.

و چنان بود که سران قسمتها پس از سالار سپاه بودند و سردستگان پس از سران قسمتها بودند، پس از آنها پرچمداران بودند و پس از پرچمداران و سران، رؤسای قبایل بودند.

به گفته راویان ابو بکر در جنگهای ارتداد و جنگهای عجمان از مرتدشدگان کمک نمی‌خواست. عمر آنها را به جنگ فرستاد اما هیچ کدامشان را به کاری نگماشت.

سعید بن مرزبان گوید: عمر مداواگران فرستاد (اطبه؟) و عبد الرحمان بن ربیعه باهلی ذو النور را به قضاوت کسان گماشت و ضبط (اقباض) و تقسیم غنائم را به او داد و سلمان فارسی را دعوتگر و رائد (پیشتاز؟ مامور اکتشاف) قوم کرد.

ابی عثمان نهدی گوید: مترجم قوم هلال هجری بود و دبیر، زیاد بن ابی سفیان بود.

و چون سعد از آرایش سپاه فراغت یافت و برای هر کار گروهی و سری معین کرد قضیه را برای عمر نوشت.

در آن اثنا که نامه سوی عمر رفت و جواب آمد که از شراف سوی قادسیه

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1642

حرکت کرد معنی بن حارثه با سلمی دختر خصفه تیمی، تیم اللات، با وصیت مثنی پیش سعد آمد و چنان شده بود که مثنی وصیت کرده بود و گفته بودشان که وصیت او را با شتاب به زرود، پیش سعد برند اما فراغت این کار نیافته بودند و کار قابوس بن قابوس بن منذر آنها را از رفتن باز داشته بود.

و قصه چنان بود که ازاذمرد پسر آزاذبه قابوس را سوی قادسیه فرستاد و گفت:

«عربان را دعوت کن و سالاری کسانی که دعوت ترا بپذیرند با تو باشد و چنان باش که پدرانت بوده‌اند.» قابوس در قادسیه مقر گرفت و به قبیله بکر بن وایل نامه نوشت چنانکه نعمان می‌نوشته بود و تحبیب و تهدید کرد.

و چون معنی خبر یافت از ذی قار با شتاب بیامد و شبانگاه بر قابوس تاخت و او را با همه کسانش از پای در آورد، آنگاه سوی ذو قار بر گشت و از آنجا همراه سلمی سوی سعد رفتند و در شراف پیش وی رسیدند و وصیت و رای مثنی بن حارثه را به او دادند که در آن گفته بود رای وی اینست که وقتی سپاه آماده شد با دشمن خود و دشمن مسلمانان یعنی پارسیان در خاک آنها جنگ نیندازد بلکه بر کناره سرزمین آنها در نزدیکترین سنگستان به دیار عرب و نزدیکترین صحرا به دیار عجم جنگ اندازد و اگر خدا مسلمانان را بر آنها فیروزی داد به جاهای دیگر توانند رسید و اگر کار صورت دیگر داشت راه خویش را بهتر دانند و در دیار عرب دلیرتر توانند رفت تا خدا فرصت حمله به دشمن پیش آرد.

و چون رای و وصیت مثنی به سعد رسید بر او رحمت فرستاد و معنی را به جای وی گماشت و سفارش کرد با خاندان وی نیکی کند و سلمی را خواستگاری کرد و به زنی گرفت و با وی زفاف کرد.

جزو دسته‌های سپاه هفتاد و چند کس از جنگاوران بدر بودند و سیصد و ده و چند کس از آنها که صحبت پیمبر دریافته بودند تا بیعت رضوان یا جلوتر. و سیصد کس از

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1643

آنها که در فتح مکه حضور داشته بودند و هفتصد کس از فرزندان صحابه پیمبر از همه قبایل عرب.

سعد در شراف بود که نامه عمر آمد که مضمون آن همانند رای مثنی بود، همانوقت نیز نامه‌ای برای ابو عبید فرستاده بود که مردم عراق را که شش هزار کس بودند با هر کس از سپاه او که میل دارد سوی عراق رود آنجا فرستد. مضمون نامه عمر به سعد چنین بود:

«اما بعد از شراف با همه مسلمانانی که همراه تواند سوی «پارسیان رو و در همه کارهای خویش به خدا توکل کن و از او یاری بخواه.

«بدان که سوی قومی می‌روی که شمارشان بسیار است و لوازم فراوان «دارند و نیروی بسیار و دیارشان گرچه دشت است به سبب دریاها و آبها و «سنگستانها سخت و دست‌نیافتنی است مگر آنکه از آبهای تنگ بگذرند «و چون با همه قوم با یکی از آنها رو برو شدی حمله و ضربت زدن آغاز «کنید. مبادا با همه جمع آنها رو برو شوید و مبادا شما را بفریبند که مردمی «فریبکار و مکارند و رفتاری جز رفتار شما دارند، مگر آنکه سخت بکوشید.

«و چون به قادسیه رسیدی، و قادسیه در جاهلیت دروازه دیار پارسیان بوده «و آنجا از همه دروازه‌های دیگر لوازم بیشتر دارند و از جاهای دیگر آرند «که جایگاهی وسیع و آباد و استوار است و پیش روی آن پلها و رودهای «صعب العبور است، می‌باید بر همه گذرگاههای آن اردوگاهها پدید آری و «مسلمانان میان سنگستان و بیابان باشند، بر کناره‌های سنگستان و کناره‌های «بیابان و ریگستانهای ما بین آن باشند. آنگاه بجای خویش باش و از آنجا «مرو که چون خبردار شوند به جنبش آیند و گروههای خویش را سوار و «پیاده با همه نیرو سوی شما فرستند. اگر در مقابل دشمن پایمردی کنید «امیدوارم که ظفر یابید و هرگز مانند این جمع بر ضد شما فراهم نیارند،

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1644

«و اگر فراهم آیند با دلهای خوش نباشند و اگر کار صورت دیگر داشت «سنگستان پشت سر شماست و از بیابان نزدیک دیار آنها به سنگستان نزدیک «دیار خویش روید که در آنجا جرئت بیشتر دارید و آنجا را نیکتر «شناسید و دشمن در آنجا ترسانتر باشد و نادانتر تا وقتی خداوند شما را «بر آنها فیروزی دهد و فرصت هجوم پیش آید.» عمر، روز حرکت سعد را از شراف در نامه معین کرد و نوشت: چون فلان و بهمان روز شود با سپاه حرکت کن و ما بین عذیب هجانات و عذیب قوادس مقر گیر و کسان بهر سوی فرست.

پس از آن جواب نامه‌ای که برای عمر نوشته بود از جانب او رسید به این مضمون:

«اما بعد با خویش پیمان کن و سپاه را اندرز گوی و از همت و «پایمردی سخن آر که هر که غافل باشد آنرا به یاد آرد. پایمردی کنید، «پایمردی کنید که کمک خدای به اندازه همت می‌رسد و پاداش باندازه «پایمردی می‌دهد. در باره زیر دستان و کاری که در پیش داری سخت «مراقبت کن و از خدا سلامت بخواهید و لا حول و لا قوة الا بالله بسیار گویید.

«به من بنویس که گروه پارسیان تا کجا رسیده‌اند و سالارشان که عهده‌دار «مقابله شماست کیست که به سبب کم اطلاعی از وضعی که در پیش دارید «و از ترتیب کار دشمن، بسیاری چیزها را که می‌خواستم نتوانستم نوشت.

«جایگاههای مسلمانان را با نهری که میان شما و مداین هست برای ما وصف «کن. چنانکه گویی بدان می‌نگرم و وضع خودتان را بر من روشن کن. از «خدا بترس و به او امیدوار باش و تکبر مکن. بدان که خدا این کار را عهده «کرده و وعده تخلف ناپذیر بشما داده. مراقب باش که آنرا از تو نگیرد و «دیگران را بجای شما نیارد.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1645

سعد در باره وصف شهر بدو نوشت که قادسیه میان خندق و عتیق است و در سمت چپ قادسیه رودی سبز گونه هست که درون آن پیداست که تا حیره امتداد دارد، از میان دو راه که یکی به بیابان می‌رود و دیگری بر کناره رودی است به نام حضوض که تا ناحیه میان خورنق و حیره می‌رود. سمت راست قادسیه تا ولجه یکی از مردابهای دیار آنهاست. همه مردم سواد که بیش از من با مسلمانان به صلح آمده بودند دل با مردم پارسی دارند و به آنها پیوسته‌اند و بر ضد ما آماده شده‌اند کسی را که برای جنگ ما آماده کرده‌اند رستم است و کسانی همانند وی که می‌خواهند ما را تحریک کنند و به حمله وادارند و ما نیز می‌خواهیم آنها را تحریک کنیم و به جنگ بکشانیم. فرمان خدا شدنی است و قضای او ما را سوی مقدر می‌کشاند و از او قضای خوب و تقدیر نیک قرین سلامت می‌خواهیم.» عمر بدو نوشت: «نامه تو رسید و مضمون آن را بدانستم، در جای خود باش تا خدا دشمن را به حرکت در آرد، بدان که کار دنباله دارد. اگر خدا دشمن را هزیمت کرد، از آنها دست مدار تا به مداین حمله بری که اگر خدا خواهد مایه خرابی آن شود.» و چنان بود که عمر برای سعد بخصوص دعا می‌کرد و کسان با وی دعا می‌کردند و برای عامه سپاه نیز دعا می‌کرد.

زهرة بن حویه روان شد و در عذیب هجانات اردو زد و سعد از دنبال آمد که در عذیب هجانات به وی ملحق شود. زهره پیش رفت و در قادسیه ما بین عتیق و خندق، مقابل پل، مقر گرفت. قدیس در آن روزگار یک میل پایین‌تر از پل بود.

سیف بن قعقاع گوید: عمر به سعد بن ابی وقاص نوشت:

«در دل من افتاده است که وقتی با دشمن مقابل شوید او را هزیمت می‌کنید تردید را به یک سو نهید و یقین را برگزینید اگر یکی از شما با یکی از عجمان ببازی، امانی داده یا اشاره‌ای کرده یا سخنی گفته که عجمی ندانسته و بنزد ایشان امان بوده، آن را امان به حساب آرید و از سختگیری

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1646

«بپرهیزید. به پیمان وفا کنید، که وفا حتی به غلط سودمند است و خیانت حتی «به خطا مایه هلاکت است و سبب ضعف شما و نیروی دشمن و ادبار شما و اقبال «او می‌شود مبادا کاری کنید که مایه تحقیر و وهن مسلمانان شود.» کرب بن کرب عکلی که جزو مقدمه سپاه قادسیه بود گوید: سعد از شراف ما را پیش فرستاد که در عذیب هجانات فرود آمدیم، او نیز حرکت کرد و وقتی که در عذیب هجانات پیش ما رسید و این بهنگام صبحدم بود زهرة بن حویه با مقدمه سپاه حرکت کرد و چون عذیب که از جمله پادگانهای پارسیان بود نمودار شد بر برجهای آن کسانی را دیدیم و بر هر یک از برجها یا میان دو کنگره می‌نگریستیم یکی را می‌دیدیم و ما با تک سواران بودیم و بماندیم تا گروه عمده بیاید که پنداشتیم آنجا سپاهی هست آنگاه سوی عذیب رفتیم و چون نزدیک شدیم یکی از آنجا در آمد که با شتاب سوی قادسیه دوان شد و چون بآنجا رسیدیم و وارد شدیم هیچ کس نبود و همین مرد بود که به خدعه از برجها و میان کنگره‌ها بچشم ما می‌خورد و اینک خبر ما را می‌برد، بدنبال او رفتیم اما نرسیدیم، زهره از قضیه خبر یافت و از پس آمد و بما رسید و ما را جا گذاشت و از پی مرد رفت و گفت: «اگر این خبر گیر از دست برود خبر ما بآنها رسد.» نزدیک خندق به او رسید و ضربتی زد و او را در آنجا افکند. و چنان بود که مردم قادسیه از دلیری این مرد و آشنایی او با جنگ به تعجب بودند و هیچ کس پردل‌تر و جسورتر از این پارسی ندیده بود و اگر مقصد وی دور نبود زهره به او نرسیده بود و از پای در نیامده بود.

گوید: مسلمانان در عذیب نیزه‌ها و تیرها و جعبه‌های چوبین و چیزهای دیگر یافتند که سودمند افتاد.

آنگاه در دل شب دسته‌ای فرستاد و گفت به اطراف حیره هجوم برند، بکیر بن عبد الله لیثی را سالارشان کرد. شماخ، شاعر قیسی، نیز در آن میانه بود با سی کس از دلیران قوم که برفتند و از سلیحین گذشتند و پل آن را ببریدند و آهنگ

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1647

حیره داشتند.

در اثنای راه سر و صداها شنیدند و دست به کاری نزدند و نهان شدند ببینند که چیست و همچنان ببودند تا جمعی گذشتند و دسته‌ای سوار جلو انبوه جمع بود که متعرض آن نشدند که راه صنین را پیش گرفتند و متوجه مسلمانان نشدند که در انتظار آن خبر گیر بودند و توجهی به نهان‌شدگان نداشتند و آهنگ صنین داشتند.

و چنان بود که خواهر آزاذ مرد پسر آزاذبه مرزبان حیره را که عروس امیر صنین بود به خانه وی می‌بردند. امیر صنین از جمله بزرگان عجم بود و کسان برای حفاظت به دنبال عروس بودند و چون سواران از همراهان عروس جدا شدند و مسلمانان همچنان در نخلستان در کمین بودند و بار و بنه بر آنها گذشت و بکیر به شیرزاد پسر آزاذبه که ما بین سواران و بار و بنه بود حمله برد و او را از پای در آورد، سواران گریزان شدند و بار و بنه را با دختر آزاذبه با سیصد زن از دهقانان و یکصد کس از خدمه بگرفت با چندان چیز که کس قیمت آن ندانست و باز گشت و چیزها را همراه برد و صبحگاهان با غنایمی که خدا نصیب مسلمانان کرده بود در عذیب هجانات پیش سعد رسید و کسان به آهنگ بلند تکبیر گفتند سعد گفت بخدا سوگند این تکبیر قومی است که نیرو دارند.

آنگاه سعد غنایم را بر مسلمانان تقسیم کرد، خمس را بر گرفت و بقیه را به جنگاوران داد که بسیار خوشدل شدند و گروهی را در عذیب نهاد که حافظ زنان باشند و کسانشان را نیز به آنها پیوست و غالب بن عبد الله لیثی را سالار گروه کرد.

آنگاه سعد سوی قادسیه رفت و در قدیس مقر گرفت. زهره نیز در مقابل پل عتیق جایی که اکنون قادسیه است فرود آمد، سعد خبر دسته بکیر را و اینکه در قدیس فرود آمده بفرستاد و یک ماه آنجا ببود سپس برای عمر نامه نوشت که قوم دشمن کسی

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1648

را سوی ما نفرستاده و ندانسته‌ایم که برای جنگ کسی را معین کرده باشد و وقتی خبری به ما رسید خواهیم نوشت، از خدا فیروزی بخواه که ما در مقابل دنیایی پهناوریم با مردمی نیرومند که از پیش دانسته‌ایم که سوی آنها خوانده می‌شویم و خدای فرمود: «شما را به قومی نیرومند می‌خوانند.» سعد در اثنای این اقامت عاصم بن عمرو را سوی اسفل فرات فرستاد و او تا میشان برفت، به جستجوی گوسفند و گاو بود اما بدست نیاورد و کسان که در مزارع بودند بگریختند و در بیشه‌ها نهان شدند و عاصم پیش رفت تا بر کنار بیشه‌ای مردی را بگرفت و از او پرسش کرد و جای گوسفند. گاو می‌جست و آن کس قسم خورد و گفت: «نمی‌دانم» اما او چوپان چهار پایانی بود که در آن بیشه بود و گاوی بانگ بر- آورد که بخدا دروغ می‌گوید اینک ماییم. عاصم وارد بیشه شد و گاوان را براند و سوی اردوگاه آورد که سعد آنرا میان کسان تقسیم کرد و روزی چند در رفاه و فراوانی بودند.

و چنان شد که در ایام حجاج این قضیه را برای وی گفتند، چند کس از حاضران واقعه را پیش خواند که یزید بن عمر و ولید بن عبد شمس و زاهر از آن جمله بودند و از آنها پرسش کرد که گفتند: «بله ما این را شنیدیم و دیدیم و گاوان را براندیم» حجاج گفت: «دروغ می‌گویید» گفتند: «اگر تو آنجا بوده‌ای و ما نبوده‌ایم چنین باشد» گفت: «راست می‌گویید، کسان در این باب چه می‌گفتند؟» گفتند: «این را نشان بشارتی دانستند که از رضای خدا و شکست دشمن ما خبر می‌داد.» گفت: «این بسبب آن بود که جماعت نیکان و پرهیزکاران بوده‌اند.» گفتند: «ما خفایای دلها را نمی‌دانستیم اما آنچه دیدیم هیچ کس به دنیایی-

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1649

رغبت‌تر از آنها نبود و بیشتر از آنها دنیا را دشمن نمی‌داشت، هیچکدامشان به ترس و خدعه و خیانت منسوب نبودند و این غزای گاوان بود.» سعد دسته‌ها ما بین کسکر و انبار فرستاد و چندان آذوقه بیاوردند که مدتها در رفاه بودند و نیز خبر گیران سوی مردم حیره و سوی صلوبا فرستاد که اخبار پارسیان را بدانند، خبر آوردند که شاه رستم پسر فرخزاد ارمنی را به کار جنگ گماشته و سالاری سپاه به او داده و قضیه را برای عمر نوشت و عمر بدو نوشت که از خبرها که بتو میرسد و سپاه که سوی تو می‌فرستند نگران مباش، از خدا کمک بخواه و بدو توکل کن و کسانی از مردان با مهابت و رای و دلیر پیش وی فرست که او را دعوت کنند که خدای دعوتشان را مایه وهن دشمن و شکست آنها کند و هر روز برای من نامه بنویس.

و چون رستم در ساباط اردو زد این را برای عمر نوشتند.

قیس بن ابی حازم گوید: وقتی سعد خبر یافت که رستم سوی ساباط آمده در اردوگاه خویش به فراهم آوردن کسان پرداخت.

اسماعیل گوید: «سعد به عمر نوشت که رستم در ساباط، این سوی مداین اردو زده و آهنگ ما دارد.

ابو ضمره گوید: سعد به عمر نوشت: «رستم در ساباط اردو زده و با سپاه و فیلان و نیروی پارسیان آهنگ ما کرده. چیزی برای من مهمتر از این نیست که چنان باشم که خواسته‌ای و از خدا کمک می‌خواهم و به او توکل می‌کنیم، فلان و فلان را فرستادم و چنانند که گفته بودی» سعید بن مرزبان گوید: وقتی دستور عمر آمد، سعد بن ابی وقاص تنی چند کسان معتبر و صاحب رای و تنی چند مردم با مهابت و مشخص و صاحب رای را برای فرستادن فراهم آورد. مردم معتبر و صاحب رای و کوشا نعمان بن مقرن و بسر بن ابی رهم و حملة بن جویه کنانی و حنظلة بن ربیع تمیمی بودند و فرات بن

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1650

حیان عجلی و عدی بن سهیل و مغیرة بن زراره بن نباش بودند، مردم پر مهابت و متشخص و صاحب رای عطارد بن حاجب و اشعث بن قیس و حارث بن حسان و عاصم بن عمرو و عمرو بن معد یکرب و مغیرة بن شعبه و معنی بن حارثه بودند که آنها را سوی شاه فرستاد.

ابو وایل گوید: «سعد بیامد تا در قادسیه مقر گرفت و کسان با وی بودند گوید:

نمی‌دانم شاید بیشتر از هفت هزار کس یا در این حدود نبودیم، مشرکان سی هزار کس یا در این حدود بودند و به ما گفتند: «عده و نیرو و سلاح ندارید، چرا آمده‌اید، برگردید.» گفتیم: «بر نمی‌گردیم»، از دیدن تیرهای ما می‌خندیدند و می‌گفتند: «دوک، دوک» و آنرا به دوک نخریسی همانند می‌کردند.

گوید: و چون از باز گشت دریغ کردیم گفتند: «یکی از خردمندان خویش را پیش ما فرستید که معلوم دارد برای چه آمده‌اید» مغیرة بن شعبه گفت: «من می‌روم» و سوی آنها رفت و با رستم بر تخت نشست و پارسیان بغریدند و بانگ زدند.

مغیرة بن شعبه گفت: «این مرا رفعت نیفزود و از قدر یار شما نکاست» رستم گفت: «راست می‌گویی، چرا آمده‌اید؟» گفت: «ما مردمی در راه ضلالت بودیم خدا پیمبری سوی ما فرستاد و به وسیله او هدایتمان کرد و به دست وی روزیمان داد و از جمله چیزها که روزی ما کرد دانه‌ایست که گفتند در این دیار می‌روید و چون آنرا بخوردیم و به کسان خود خورانیدیم گفتند: از این نمی‌توانیم گذشت، ما را به این سرزمین جای دهید تا از این بخوریم.» رستم گفت: «ولی ما شما را می‌کشیم» گفت: «اگر ما را بکشید به بهشت می‌رویم و اگر ما شما را بکشیم به جهنم

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1651

می‌روید، و یا جزیه بدهید» گوید: و چون گفت: یا جزیه بدهید، بغریدند و بانگ زدند و گفتند: «میان ما و شما صلح نیست» مغیره گفت: «شما به طرف ما عبور می‌کنید یا ما به طرف شما عبور کنیم؟» رستم گفت: «ما به طرف شما عبور می‌کنیم» مسلمانان عقب کشیدند تا پارسیان عبور کردند و به آنها حمله بردند و هزیمتشان کردند.

عبید بن جحش سلمی گوید: کسانی در معرکه افتاده بودند که سلاحی به آنها نرسیده بود و همدیگر را لگد مال کرده بودند یک کیسه کافور به دست ما افتاد که پنداشتیم نمک است و تردید نکردیم که نمک است، گوشتی پختیم و از آن در دیگ ریختیم اما مزه نداشت. یک مرد عبادی بر ما گذشت که پیراهنی همراه داشت و گفت:

«ای گروه عربان غذای خود را تباه مکنید که نمک این دیار خوب نیست می‌خواهید در مقابل نمک این پیراهن را بگیرید؟» پیراهن را گرفتیم و یکی از ما آنرا پوشید که به دور او می‌رفتیم و از پیراهن شگفتی می‌کردیم و چون پارچه‌ها را شناختیم دانستیم که قیمت پیراهن دو درم است.

گوید: من نزدیک یکی بودم که دو بازو بند طلا داشت و سلاح داشت و سخن نکردم و گردنش را بزدم.

گوید: دشمنان هزیمت شدند و تا صراة رفتند و ما تعقیبشان کردیم و باز هزیمت شدند و تا مداین رفتند، مسلمانان در کوثی بودند و اردوگاه مشرکان در دیر المسلاخ بود، مسلمانان سوی آنها شدند و تلاقی شد که مشرکان هزیمت شدند و سوی کناره دجله رفتند، بعضی‌ها از کلواذی عبور کردند و بعضی‌ها از پایین مداین عبور کردند و مسلمانان آنها را محاصره کردند چنانکه جز سگ و گربه-

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1652

هاشان چیزی برای خوردن نداشتند و شبانه برون شدند و سوی جلولا رفتند، مسلمانان سوی آنها شدند، هاشم بن عتبه بر مقدمه سپاه سعد بود و در محل فرید به آنها تاختند.

ابو وائل گوید: عمر بن خطاب حذیفة بن یمان را بر مردم کوفه گماشت و مجاشع ابن مسعود را بر مردم بصره گماشت.

مغیره گوید: آن جمع (که سعد معین کرده بود) از اردوگاه برون شدند و به مداین رفتند که حجت گویند و یزدگرد را دعوت کنند اینان از رستم گذشتند و به در یزدگرد رسیدند و نزدیک اسبان برهنه ایستادند و اسبان یدکی که همه شیهه می‌زد، و اجازه خواستند که آنها را بداشتند. یزدگرد کس پیش وزیران و سران سرزمین خویش فرستاد و مشورت کرد که با آمدگان چه گوید و چه بگوید، مردم خبر یافتند و پیش آمدند و به آنها می‌نگریستند که جامه‌های دوخته و برد به بر و تازیانه‌های کوچک به کف و پاپوش چرمین به پا داشتند و چون قوم در باره آنها همسخن شدند اجازه یافتند و آنها را پیش شاه بردند.

دختر کیسان ضبی به نقل از یکی از سران قادسیه که مسلمانی نیک اعتقاد بود و هنگام رسیدن فرستادگان عرب، حضور داشته بود گوید:

مردم به دور شاه فراهم شده بودند و در آنها می‌نگریستند و من هرگز بجز آنها ده کس را ندیدم که به دیدار چون هزار باشند، اسبانشان در هم می‌آویخت و به هم می‌خورد و پارسیان از دیدن وضع آنها و اسبانشان آزرده بودند. وقتی پیش یزدگرد رفتند گفت: «بنشینید.» وی مردی بد رفتار بود و نخستین کاری که در میانه رفت این بود که میان خود و آنها ترجمان نهاد و گفت: «از آنها بپرس این روپوشها را چه می‌نامند؟» و او از نعمان که سر فرستادگان بود پرسید: «این روپوش تو چه نام دارد؟» گفت: «برد»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1653

و این را به فال بد گرفت و گفت: «برد جهان» رنگ پارسیان دگرگون شد که این برای آنها سخت بود.

آنگاه گفت: «در باره پاپوششان از آنها بپرس.» ترجمان گفت: «این پاپوشها را چه مینامید؟» نعمان گفت: «نعال» و او همچنان فال بد زد و گفت: «ناله، ناله، در سرزمین ما» آنگاه پرسید: «این چیست که به دست دارید؟» گفت: «سوط» سوط (سوت، سوخت) به پارسی به معنی سوختن است.

گفت: «پارس را سوزانیدند خدایشان بسوزاند» برای پارسیان فال بد می‌زد و آنها از گفتار وی غمین می‌شدند.

در روایت شعبی نیز نظیر این آمده با این اضافه که شاه گفت: «از آنها بپرس چرا آمده‌اید و محرک شما در کار جنگ و طمع بستن در دیار ما چیست؟

شاید چون به حال خودتان گذاشته‌ایم و از شما غافل مانده‌ایم بر ما جرئت آورده‌اید؟» نعمان بن مقرن به همراهان خویش گفت: «اگر می‌خواهید از جانب شما پاسخ گویم و اگر کسی می‌خواهد سخن کند به او واگذارم» گفتند: «تو سخن کن» و به شاه گفتند: «گفته این مرد گفته ماست» نعمان سخن کرد و گفت: «خدا عز و جل بر ما رحمت آورد و پیمبری فرستاد که ما را به نیکی راهبر شود و بدان فرمان دهد و شر را به ما بشناساند و از آن منع کند.

در مقابل قبول دعوت وی وعده خیر دنیا و آخرت به ما داد، هر قبیله‌ای را که دعوت کرد دو گروه شدند گروهی به او نزدیک شدند و گروهی دوری گرفتند و جز خواص به دین وی در نیامدند و چندان که خدا خواست بر این حال ببود. آنگاه فرمان یافت که با عربان مخالف، جنگ کند و از آنها آغاز کرد و جنگید تا همه به وی گرویدند،

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1654

یا نا بدلخواه و نا خشنود یا بدلخواه و همگان به برتری دین وی بر آن حال دشمنی و تنگدستی که داشتیم معترف شدیم، آنگاه به ما فرمان داد که به اقوام مجاور خویش پردازیم و آنها را به انصاف دعوت کنیم، ما شما را به دین خودمان می‌خوانیم که نیک را نیک شمرده و زشت را زشت دانسته و اگر نپذیرید به شری دچار می‌شوید که از دیگرتر آسانتر است، یعنی جزیه دادن، و اگر نپذیرید جنگ. اگر دین ما را بپذیرید کتاب خدا را میانتان می‌گذاریم و شما را به تبعیت می‌خوانیم که احکام آنرا گردن نهید و باز می‌گردیم و خود دانید و دیارتان. اگر جزیه دهید و از ما، در امان مانید، می‌پذیریم و از شما حمایت می‌کنیم و گر نه با شما می‌جنگیم.» گوید: یزدگرد سخن کرد و گفت: «روی زمین قومی تیره روزتر و کم شمارتر و پر اختلاف‌تر از شما نمی‌شناسم. چنان بود که ما دهکده‌های اطراف را می‌گماشتیم که به شما پردازند و پارسیان به جنگ شما نمی‌آمدند و شما طمع مقابله با آنها نداشتید، اگر شمارتان بیشتر شده مغرور مشوید و اگر از تنگدستی آمده‌اید تا به وقت فراوانی، آذوقه برای شما مقرر کنیم و سرانتان را حرمت کنیم و شما را جامه دهیم و یکی را پادشاهتان کنیم که با شما مدارا کند» عربان خاموش ماندند، مغیرة بن زراره بن نباش اسیدی برخاست و گفت: «ای پادشاه، اینان سران و بزرگان عربند و اشراف قوم که از اشراف شرم کنند که اشراف حرمت اشراف دارند و اشراف حقوق اشراف را رعایت کنند و اشراف اشراف را بزرگ شمارند باین سبب همه آنچه را که فرمان داشته‌اند با تو نگفته‌اند و همه آنچه را که گفته‌ای پاسخ نداده‌اند و نکو کرده‌اند که از آنها جز این نشاید، گوش فرا دار تا آنچه باید بگویم و آنها شاهد گفتار باشند، وصف ما چنان کردی که ندانستی، آنچه از تنگدستی ما گفتی کس از ما تنگدست‌تر نبود، گرسنگی ما گرسنگی نبود، سوسکها و جعل‌ها و عقربها و مارها را می‌خوردیم و آن را غذای خویش می‌پنداشتیم.

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1655

منزلگاه ما کف زمین بود و جز پشم شتر و گوسفند که می‌رشتیم پوششی نداشتیم.

دین ما این بود که همدیگر را بکشیم و به یک دیگر هجوم بریم. دختر خویش را زنده به گور می‌کردیم تا غذای ما را نخورد، پیش از این حال ما چنین بود که با تو گفتم. آنگاه خدا مردی را سوی ما فرستاد که شناخته شده بود و نسب و وضع و مولد وی را می‌شناختیم. سرزمین وی بهترین سرزمین ما بود. شرف وی از همه برتر بود.

و خاندان وی از همه بزرگتر و قبیله وی از همه بهتر و خود وی در آن حال که بود از همه بهتر بود و راستگوتر و خردمندتر و ما را به دینی خواند که هیچ کس زودتر از یک همسن وی نپذیرفت که پس از او جانشینش شد. او سخن کرد و ما سخن کردیم، او راست می‌گفت و ما دروغ می‌گفتیم، او زیادت یافت و ما نقصان یافتیم و هر چه گفت رخ داد و خدا تصدیق و پیروی وی را در دل ما انداخت و واسطه میان ما و پروردگار جهانیان شد که هر چه به ما گفت گفتار خدا بود و هر چه فرمان داد فرمان خدا بود. به ما گفت که پروردگارتان می‌گوید من خدای یگانه‌ام و شریک ندارم. وقتی بودم که چیزی نبود و همه چیزها بجز من فنا شد نیست، من همه چیز را آفریده‌ام و همه چیزها به سوی من باز می‌گردد. رحمت من شامل شما شد و این مرد را سوی شما فرستادم تا راهی را که به وسیله آن پس از مرگ شما را از عذاب خویش می‌رهانم و در خانه خویش، خانه آرامش، جای می‌دهم به شما نشان دهم و ما شهادت می‌دهیم که وی حق آورد و از پیش حق آورد و گفت هر که پیرو دین شما شود از حقوق و تکالیف شما بهره‌ور است و هر که دریغ کند، از او جزیه بخواهید و چون بداد وی را همانند خودتان حمایت کنید و هر که نداد با وی جنگ کنید که من داور شمایم. هر که از شما کشته شود او را به بهشت خویش می‌برم و هر که بماند بر دشمن ظفرش دهم.

اکنون اگر می‌خواهی جزیه بده و تسلیم باش و گر نه شمشیر در میان است مگر آنکه مسلمان شوی و خویشتن را نجات دهی.»

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1656

شاه گفت: «با من چنین سخن میکنی؟» گفت: «با کسی سخن می‌کنم که با من سخن کرد و اگر دیگری با من سخن کرده بود، این سخنان با تو نمی‌گفتم.» شاه گفت: «اگر نبود که فرستاده را نباید کشت، شما را می‌کشتم. کاری با شما ندارم.» آنگاه گفت مقداری خاک بیارید و بر اشراف این جمع بار کنید و او را برانید تا از در مداین برون شود. و به عربان گفت: «پیش یار خود باز گردید و به او بگویید رستم را می‌فرستم تا شما و او را در خندق قادسیه به گور کند که عبرت دیگران شوید آنگاه وی را سوی دیار شما می‌فرستم تا با شما بدتر از آن کند که شاپور کرده بود.» آنگاه پرسید: «اشرف شما کیست؟» و قوم خاموش ماندند.

عاصم بن عمرو که خم شده بود تا بار خاک را برگیرد، گفت: «من اشرف جماعتم و سرور اینانم، خاک را بر من باز کنید.» شاه گفت: «چنین است؟» گفتند: «آری» و خاک را به گردن وی بار کرد که با آن از ایوان و خانه در آمد و پیش مرکب خود رسید و خاک را بر مرکب بار کرد آنگاه با شتاب برفت و همه سوی سعد رفتند و عاصم از آنها پیشی گرفت و از باب قدیس گذشت و گفت: «امیر را مژده ظفر دهید که انشاء الله ظفر یافتیم.» آنگاه عاصم برفت و خاک را در منزل خود خالی کرد و باز گشت و پیش سعد آمد و خبر را با او در میان نهاد.

سعد گفت: «خوشدل باشید که خدا کلیدهای ملک آنها را به ما داد.» آنگاه یاران وی بیامدند و هر روز نیروی آنها بیشتر می‌شد و ضعف دشمن می‌افزود.

و چنان شد که کار شاه و رفتار مسلمانان که خاک را پذیرفته بودند بر ندیمان شاه

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1657

سخت آمد و رستم از ساباط پیش شاه آمد و از کار وی با مسلمانان جویا شد و پرسید که آنها را چگونه دیده است؟» شاه گفت: «نمی‌دانستم که در میان عربان چنین مردانی هست که خردمندتر و حاضرجوابتر و سخندانتر از شمایند، با من به راستی سخن کردند، گفتند وعده‌ای به آنها داده شده که یا بدان دست می‌یابند یا در راه آن جان می‌دهند. ولی سرشان از همه احمقتر بود، وقتی از جزیه سخن آوردند من مقداری خاک به او دادم که بر سر خود نهاد و برون رفت، اگر خواسته بود این کار را به عهده دیگری نهاده بود که من از واقع حال آنها خبر نداشتم.» رستم گفت: «ای پادشاه! وی خردمند قوم بوده و این را به فال نیک گرفته و بیشتر از یاران خود بصیرت داشته.» آنگاه رستم که منجم و کاهن بود خشمگین و غمگین از پیش شاه در آمد و کس به تعقیب فرستادگان فرستاد و به محرم خویش گفت: «اگر فرستاده به آنها رسید زمین خود را حفظ توانیم کرد و اگر به او دست نیافتند خدا زمین و فرزندان شما را خواهد گرفت.» فرستاده از حیره باز گشت که به فرستادگان عرب دست نیافته بود، رستم گفت: «بی گفتگو این قوم سرزمین شما را ببردند. پسر حجامتگر در خور پادشاهی نیست. عربان کلیدهای سرزمین ما را بردند.» و خدای عز و جل به سبب این واقعه خشم پارسیان را بیفزود.

سعد پس از رفتن فرستادگان سوی یزدگرد، دسته‌ای فرستاد که برفتند تا به نزد گروهی از ماهیگیران رسیدند که ماهی بسیار شکار کرده بودند.

سواد بن مالک تمیمی سوی نجاف و فراض رفت که نزدیک آنجا بود و سیصد- چهار پا از استر و خر و گاو براند که بر آن ماهی بار کردند و صبحگاهان به اردوگاه رسیدند که سعد ماهیها را میان کسان تقسیم کرد و چهار پایان را نیز

تاریخ طبری/ ترجمه، ج‌4، ص: 1658

تقسیم کرد و خمس را جز آنچه به غنیمت گیرندگان داده بود بر گرفت و این غزای ماهیان بود.

و چنان شد که آزاذ مرد پسر آزاذبه به طلب کسان خود برون شده بود و سواد ابن مالک و گروهی سواران همراه وی راه او بگرفتند و بر پل سیلیحین جنگیدند تا وقتی مطمئن شدند که غنیمت از دسترس دشمن دور شد، به دنبال آن رفتند و آن را به مسلمانان رسانیدند.

و چنان بود که مسلمانان به گوشت بسیار راغب بودند که گندم و جو و خرما و حبوبات چندان داشتند که برای مدتی بس بود و دسته‌ها برای گرفتن گوشت فرستاده می‌شد که از گوشت نام می‌گرفت. از جمله غزاهای گوشت، غزای گاوان و غزای ماهیان بود.

و نیز مالک بن ربیعة بن خالد تیمی، وائلی با مشاور بن نعمان تیمی ربیعی فرستاده شدند که بر فیوم حمله بردند و شتران بنی تغلب و نمر را بگرفتند و با همراهان آن براندند و شبانگاه پیش سعد آوردند و کسان شتران را کشتند و گوشت فراوان شد.

عمرو بن حارث نیز سوی نهرین حمله برد و بر در ثورا گوسفندان بسیار یافتند و در سرزمین شیلی که اکنون شهر زیاد است براندند و به اردوگاه آوردند.

گوید: در آن هنگام جز دو نهر آنجا نبود.

از وقتی که خالد بعراق آمد تا وقتی که سعد به قادسیه رسید دو سال و چیزی فاصله بود و سعد دو ماه و چیزی در قادسیه بماند تا فیروزی یافت.

از حوادث پارسیان و عربان از پس بویب این بود که انوشگان پسر هربذ از سواد بصره سوی مردم غضی می‌رفت که مستورد و عبد الله بن زید سالار تیره رباب تمیم و جزء بن معاویه و ابن نابغه دو سالار تیره سعد تمیم و حسن بن نیار و اعور بن شبابه دو سالار قوم عمرو، و تمیم و حصین بن معبد و شبه دو سالار قوم حنظله تمیم راهش را ببستند و او را بکشتند و چون سعد بیامد آنها و مردم غضی و همه این طوایف بدو پیوستند.

توجه

بررسی و نقد و نظر،  انوش راوید درباره تاریخ طبری

فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری

نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری 

کلیک کنید:  همه در اینجا   http://arqir.com/391

 

 

کلیک کنید:  تماس و پرسش و نظر http://arqir.com/101-2

داستان تاریخ طبری جلد فهرست

داستان تاریخ طبری جلد فهرست

 

توجه

نظر انوش راوید درباره تاریخ طبری

فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری

نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری 

کلیک کنید:  همه در اینجا

http://arqir.com/391

 

 

احوال و آثار محمد بن جریر طبری‌

مشخصات کتاب

نام کتاب: احوال و آثار محمد بن جریر طبری

نویسنده: علی اکبر شهابی

موضوع: مفسر پژوهی

تاریخ وفات مؤلف: معاصر

زبان: فارسی

تعداد جلد: 1

ناشر: دانشگاه تهران

مکان چاپ: تهران

سال چاپ: 1363

نوبت چاپ: دوم‌

فهرست موضوعات

1- دیباچه از الف تا تاز

بخش اول

2- نام و نسب و مولد 1- 3

3- روش تحصیلی و زندگانی علمی و اخلاق و رفتار طبری 3- 4

4- آغاز دوران تحصیلی و چگونگی فرا گرفتن علوم و آداب 4- 6

5- فروتنی طبری و کوشش او در زیاد کردن معلومات 7- 9

6- سفرهای تحصیلی طبری و ..... 10

7- ورود به بغداد- مسافرت به بصره و .... 11- 13

8- آغاز برخورد و جدال با حنبلیان و .... 14- 16

9- مقام علمی و وسعت معلومات و اطلاعات طبری 17- 18

10- طبری در تمام علوم زمان خود دست داشت 19- 20

11- خوی و خلق شخصی و .... 21- 22

12- صفا و پاکیزگی تن و روان از راه .... 23- 26

13- شعر طبری 27- 28

14- رعایت حفظ صحت و آداب غذا خوردن طبری 29

15- مذهب و معتقدات 30- 31- 32

16- عقاید دیگران درباره مذهب و معتقدات طبری 33- 36

بخش دوم

17- آثار علمی طبری. 37- 38

18- چگونگی پیدایش تاریخ در اسلام.

دانشمندان ایرانی نخستین .... 39

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، فهرست، ص: 2

19- نخستین کسانی که سیره نبوی نوشتند.

پیدایش تواریخ درباره فتح شهرها. 40- 41

20- آغاز پیدایش تاریخ عمومی در .... 42- 44

21- ارزش تاریخ طبری و .... 44- 47

22- گفتار مورخان و دانشمندان درباره تاریخ طبری. 47

23- اهتمام دانشمندان اروپائی بطبع و نشر تاریخ طبری و .... 48

24- ترجمه فارسی تاریخ طبری بوسیله ابو علی بلعمی. 48- 50

25- مروزان فرمانده ایرانی از جانب هرمز در یمن 50- 52

26- وسعت کشور ایران در زمان خسرو پرویز و .... 52- 55

27- ذکر آن چیزها که ملک پرویز را بود. 55- 56

28- گنج باد آورد. 56

29- گریختن پرویز از مدائن 58- 62

30- تسلط حبشیان بر یمن و کمک خواستن مردم یمن از انوشیروان 62- 63

31- ورود سیف بن ذی یزن ببارگاه انوشیروان. 63- 64

32- رای زدن انوشیروان با مرزبانان درباره کار یمن. 64- 65

33- پیاده شدن لشکر ایرانی در خاک یمن. 65- 66

34- کشته شدن پسر فرمانده ایرانی بدست حبشیان 66- 67

35- آغاز جنگ ایرانیان با حبشیان و .... 67- 68

36- کشته شدن فرمانده حبشیان به تیر فرمانده ایرانی 68- 69

37- شعر امیة بن ابی الصلت در وصف ایرانیان 69- 70

38- تفسیر بزرگ طبری و .... 71- 72

39- چگونگی تألیف تفسیر بزرگ 72- 73

40- ترجمه فارسی تفسیر طبری 73- 75

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، فهرست، ص: 3

41- کتاب اختلاف علماء الامصار 75- 77

42- کتاب الخفیف فی احکام شرائع الاسلام 77

43- کتاب بسیط القول فی احکام شرائع الاسلام 77- 78

44- کتاب تهذیب الاثار و .... 78

45- کتاب ادب النفوس الجیده و .... 78

46- کتاب فضائل علی بن ابی طالب علیه السلام 79

47- کتاب رد بر صاحب اسفار 79- 80

48- کتاب المسترشد فی علوم الدین و .... 80

49- کتاب الموجز فی الاصول 80

50- مراثی درباره طبری 81

51- فهرست اعلام 83

52- فهرست کتب 89

53- فهرست مکان‌ها 93

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، فهرست، ص: 4

فهرست مآخذ و منابع

1- مروج الذهب و معادن الجوهر تألیف مسعودی- چاپ پاریس.

2- ارشاد الاریب الی معرفة الادیب معروف به معجم الادباء. مؤلف: یاقوت حموی- چاپ مصر جلد ششم.

3- انساب سمعانی- خطی- کتابخانه مجلس شورای ملی.

4- وفیات الاعیان- مؤلف ابن خلکان- جلد سوم- چاپ ایران.

5- تاریخ تمدن اسلامی- جزء سوم- مؤلف جرجی زیدان- چاپ مصر.

6- کامل التواریخ ابن اثیر- جلد اول- چاپ مصر.

7- مقدمه جزء اول تفسیر طبری. چاپ مصر.

8- تاریخ طبری. چاپ اروپا بوسیله مستشرق معروف د. خویه. jeoG. D. G

9- تاریخ طبری. چاپ مصر

10- تفسیر طبری. چاپ مصر

11- مراصد الاطلاع- مؤلف یاقوت حموی- چاپ ایران.

12- قاموس الاعلام چاپ مصر.

13- دائرة المعارف پطرس بستانی چاپ مصر.

14- المکتبة الازهریه.

15- روضات الجنات چارسوئی چاپ ایران.

16- کشف الظنون حاجی خلیفه- چاپ ترکیه.

17- سبک‌شناسی بهار چاپ ایران.

18- اختلاف الفقهاء طبری چاپ لیدن.

19- الفهرست ابن الندیم- چاپ مصر.

20- تقریرات اصول آقای شهابی چاپ ایران.

21-. xuaV ed arraC norraB: raP malsi'l ed sruesneP se'I

22- malsi'l ed cidepolcycnE

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، فهرست، ص: 5

دیباچه

بسم اللّه الرحمن الرحیم بسیاری از مردمان تاریخ را همچون داستان و افسانه و شرح احوال و تراجم دانشمندان و بزرگان را مانند سرگذشت و قصه می‌انگارند و جز سرگرمی آنی و حظ و لذت موقتی فایده دیگر بر ان مترتب نمیدانند. تا اندازه‌ای هم این عقیده نسبت به بیشتر تواریخ و تراجم احوال درست است زیرا نویسندگان تواریخ و تذکره‌های مذکور چون خود بخوبی پی بحقیقت تاریخ و فلسفه آن نبرده‌اند؛ ازینرو در نگارش قضایا و حوادث تاریخی و بیان شرح احوال بزرگان و دانشمندان نتوانسته‌اند نتایج و ثمره‌هائی را که باید از مجموعه حوادث تاریخی و یا سرگذشت زندگانی آنان بیرون آورند، در کتاب خود بیاورند. در نتیجه اغلب کتب تاریخ و تذکره دارای مطالب خشک و کم فایده و یا مانند افسانه و قصه شده و ارزش حقیقی خود را از دست داده است.

این نقیصه و نارسائی ناشی از خود تاریخ و «تاریخ ادبیات» و تراجم احوال و شرح زندگانی بزرگان و دانشمندان- که قسمت سودمندتر و فصل شیرین‌تر و پر معنی‌تر تاریخ است- نمیباشد بلکه نقیصه مذکور نتیجه نارسائی اندیشه نویسندگان تاریخ و ناتمامی کتب آنان است وگرنه بیشک- چنانکه گفته‌اند- تاریخ آئینه عبرت است و چنانکه نویسنده این اوراق معتقد است: تاریخ ادبیات و شرح احوال و زندگانی بزرگان و دانشمندان و نوابغ گذشته راهنمای سعادت و سرمشق زندگانی علمی و عملی آیندگان است.

میگوئیم تاریخ آئینه عبرت است زیرا تاریخ آئینه‌ایست صافی و شفاف و حقایق‌نما که نیکیها و زشتیهای مردمان پیشین در آن نمایان است. ترقی و انحطاط

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، فهرست، ص: 6

ملل و امم گذشته در آن هویدا و عدالت و ستمکاری پادشاهان، امرا و فرمانروایان گذشته در آن آشکار و روشن است. علل و اسباب هر یک از امور مذکوره نیز بر مرد هوشیار و خردمند از زوایا و خلال حوادث و قضایای تاریخی کاملا پدیدار و راه وصول بخوشبختی و کامیابی و طریق اجتناب از شر و بدی بر وی آشکار میشود.

حوادث و اموری که پیوسته و مسلسل از آغاز پیدایش جهان تا فرجام آن از کارخانه عظیم این چرخ گردنده سر میزند، متشابه و مانند یکدیگر هستند و در حقیقت امور جاری جهان جز مکررات چیز دیگری نیست و ازینرو در اصطلاح فارسی برای تعبیر ازین حقیقت بهترین تعبیر یعنی کلمه (چرخ دوار) استعاره شده است «1»

بنابراین مرد خردمند و فرزانه میتواند از مطالعه کتب تاریخ و بدست آوردن علل و اسباب حوادث و قضایای تاریخی راه و روش زندگی خود را منظم کند و خوشبختی و کامیابی را بدست آورد چه آنکه زندگی خصوصی وی مشابه و مانند زندگانی هزاران تن از مردمانی است که خود آنان صد و یا هزاران سال است که از میان رفته و اعمال و رفتار و وضع و روش زندگی و علل سعادت و شقاوت آنان در صفحات تاریخ ضبط شده و برای عبرت آیندگان بیادگار مانده است. هم‌چنین ملل و امم حاضر میتوانند از مطالعه تاریخ ملل و اقوام گذشته بموجبات ترقی و انحطاط آنان کاملا پی ببرند. چنانکه فی المثل در صفحات تاریخ ملل باستان خواننده گاهی از جهانگشائی و جهانداری پادشاهان و ترقیات علمی و اقتصادی و آسایش مردمان ایران و روم قدیم دچار اعجاب و شگفتی میشود و زمانی از شکستهای پی در پی و از دست دادن قطعات کشور و شیوع فقر و جهالت و هرج و مرج در میان مردمان همان

__________________________________________________

(1)- مسعودی در مقدمه کتاب مروج الذهب در بیان فواید تاریخ مینویسد:

«... و از جمله فواید تاریخ آنست که برای انسان از خواندن کتب تاریخ تجارب بسیار و آشنائی بحوادث و نتایج آنها پیدا میشود زیرا در جهان هیچ امری واقع نمیشود مگر عین آن یا نظیر آن در گذشته بوقوع پیوسته است بنابراین از مطالعه قضایای تاریخی بر خرد آنان افزوده میشود و شایسته آن میگردد که تجاربش مورد استفاده دیگران قرار گیرد ...»

نقل بترجمه از کتاب مروج الذهب و معادن الجوهر. چاپ پاریس

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، فهرست، ص: 7

کشورها دستخوش اندوه و تأثر میگردد. آیا آن همه پیشرفت و ترقی در چندین قرن و باز آن همه انحطاط و بدبختی در قرون دیگر در یک کشور و در میان یک گروه از افراد بشر فقط نتیجه تصادف و اتفاق بوده است؟ قطعا مرد خردمند و آگاه باین سئوال جواب منفی میدهد و هیچ عاقلی امور این جهان و تعالی و انحطاط افراد و ملل را ناشی از بخت و اتفاق نمیداند و برای هر معلول و اثری علت و مؤثر آن را جویا میشود. چنانکه مثلا علل و اسباب ترقی و تعالی ایران و روم قدیم که مورد مثال بودند در یک زمان و انحطاط و عقب افتادگی آن دو کشور در زمان دیگر کاملا بر کسیکه از روی بینش و بصیرت تاریخ قدیم آن دو کشور را مطالعه کند روشن میشود.

هنگامی که مردمان کشوری پیروی از عقل و حقیقت کنند و کار کردن و درست بودن و راست گفتن شعار آنان باشد و پادشاهان و فرماندهان و بزرگان دادگستر و غمخوار مردمان باشند و مردمان نیز سنن و اصول دینی و قوانین و آداب مدنی را محترم و واجب الاطاعه بدانند و فرماندهان و فرمانبران همه باهم بفکر آبادی کشور و ترقی امور اجتماعی باشند بیشک نتیجه آن پیشرفت و تعالی در همه شئون خواهد بود و هر گاه مردمان کشوری اسیر شهوات و دچار فقر علمی و اخلاقی شوند و دروغ و رشوه خواری و نادرستی و خیانتکاری و جاسوسی در میان آنان رواج یابد و عدالت اجتماعی و رعایت قوانین مذهبی و مدنی از میان برود قطعا آن ملت دچار انحطاط و شکست میشود و اگر علل مزبور قوت و دوام گیرد ممکن است آن ملت بکلی منقرض گردد و وجودش از صحیفه روزگار محو شود. چنانکه اغلب ملل و اممی که منقرض شده‌اند مقدمات و موجبات انقراض؛ شیوع فساد و بی‌دینی در میان آنان بوده است.

منتسکیو «1» در کتاب «علل عظمت و انحطاط روم قدیم» درین موضوع بسط سخن داده و بزرگترین عامل ضعف و انحطاط قومی را رواج فساد اخلاق در

__________________________________________________

(1) ueiuqsetnoM (1755- 1689 میلادی) دانشمند اجتماعی بزرگ فرانسه و یکی از پیشقدمان انقلاب فرانسه میباشد. کتب اجتماعی او از قبیل: نامه‌های ایرانی، روح القوانین و کتاب نامبرده در متن هنوز در نزد محققان و دانشمندان کاملا ارزش و اهمیت خود را حفظ کرده است.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، فهرست، ص: 8

میان آنان دانسته است.

با ذکر مقدمه فوق روشن میشود که تعبیر «آئینه عبرت» برای تاریخ تعبیری است صحیح و موافق واقع و حقیقت بشرط آنکه نویسنده تاریخ در نگارش قضایا و حوادث تاریخی جنبه امانت و بیطرفی را حفظ کند و خواننده بتواند حقائق را از خلال مطالب بیرون آورد و نتایج را از مقدمات دریافت کند و آن گاه علل و اسباب خوشبختی و بدبختی، بلندی و پستی، غنا و فقر، علم و جهل و هزاران امثال اینها را که در مردمان گذشته می‌بیند بر زندگانی خود تطبیق کند تا ببهره و حظ وافر از مطالعه تاریخ برسد. یعنی از علل و موجبات بدی و بدبختی دوری جوید و دنبال علل و اسباب خوشبختی و فیروزی و کامیابی رود تا شاهد مقصود را در آغوش گیرد.

فایده بیشتر و نفع عمومی‌تر از آن قسمت تاریخ حاصل میشود که مخصوص شرح احوال و جزئیات زندگانی یک طبقه از بزرگان گذشته (دانشمند، فلاسفه، شعرا، نویسندگان، هنرمندان و غیر آنان) میباشد. زیرا در این قسمت از تاریخ نظر خواننده از آغاز امر معطوف گزارش احوال و آثار و روش زندگانی علمی و عادی یک تن از افراد نامی و بزرگ جهان است و احتیاج ندارد که علل و اسباب خوشبختی و بدبختی، پیشرفت و عقب افتادگی را از خلال و زوایای تاریخ بیرون کشد. (چنانکه در تاریخ عمومی این احتیاج وجود دارد).

این قسمت از تاریخ؛ جزئی از تاریخ ادبیات است که قدمای ما آن را تذکره و ترجمه احوال مینامیده‌اند.

گفتیم استفاده از نتایج تاریخی درین قسمت بیشتر و کاملتر است زیرا اگر انسان بدقت و از روی فهم و بصیرت فصول پر معنی و شیرین آن را بخواند و مطالب آن را در حافظه بسپارد و بر آن شود که رفتار و روش بزرگان و دانشمندانی را که نام و شرح احوال آنان درین فصل از تاریخ نگارش یافته است، سرمشق خود قرار دهد، البته بدرجه‌ای نظیر و مشابه درجات علمی و فنی آنان نایل خواهد شد. چه آنکه بعقیده نویسنده این اوراق وصول ابو علی سیناها، فارابیها، ابوریحانها، طبریها، غزالیها،

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، فهرست، ص: 9

خواجه نصیرها بدان مقامات شامخه علمی نه تنها در نتیجه هوش و استعداد خدادادی بوده بلکه بیشتر معلول راه و روش خاصی بوده است که در زندگانی علمی خود انتخاب کرده بودند. شکی نیست که هر کس این راه و روش را در زندگانی خود انتخاب کند و در زمان فرا گرفتن دانش و هنر آسایش و تن‌آسائی را از خود دور و کوشش و مراقبت در کار تحصیل را عادت خود قرار دهد، کم و بیش از نتایج سودمند آن برخوردار میشود و مانند بزرگان علمی و هنری گذشته بمقامات عالی میرسد.

در شرح حال و زندگانی حکیم و دانشمند نامی شرق یعنی شیخ الرئیس ابو علی سینا میخوانیم که ببلندترین درجات علمی رسید و کتب گوناگون در علوم مختلف تألیف کرد و شهرت دانش او جهانگیر شد چنانکه پس از هزار سال هنوز آثار علمی او مورد بحث و تحقیق و استفاده اهل دانش میباشد. شاید در آغاز امر عده‌ای چنان گمان کنند که تنها هوش و استعداد خدادادی بو علی علت اصلی رسیدن وی بدان درجه از حکمت و دانش بوده است ولی اگر صفحه دیگر از تاریخ زندگانی او را بدقت مطالعه کنند و به بینند که بو علی در زمان کسب علوم چگونه زحمت میکشیده و شبها را تا صبح بیدار بوده و چنانکه خودش میگوید برای فهمیدن عقیده ارسطو درباره نفس کتاب او را صد بار از اول تا بآخر مطالعه کرده است و یا برای تحقیق فلان مسئله علمی چه اندازه رنج سفر کشیده و چه راههای درازی پیموده تا استاد و دانشمندی یافته است، آن وقت متوجه میشوند که تنها استعداد طبیعی و هوش و ذوق خدادادی او را بدان درجه علمی نرسانده است بلکه چگونگی دوران تحصیل و کوشش و زحمتی که در راه فرا گرفتن علوم از خود نشان داده، تأثیر فراوانی در رسیدن بدان مقام داشته است.

در شرح زندگانی عالم و مورخ و فقیه بزرگ محمد بن جریر طبری میخوانیم که شاگردانش پس از مرگ استاد ایام زندگانی او را از هنگام بلوغ (15 سالگی) تا زمان مرگ (در 86 سالگی) حساب کردند و آن گاه صفحات و اوراق مصنفات و مؤلفاتش را بر شمردند و بر مدت عمرش تقسیم کردند بهر روز چهارده ورق رسید!!

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، فهرست، ص: 10

بسیار تعجب میکنیم که چگونه یک تن توفیق نوشتن این همه کتب- آن هم کتب علمی و تاریخی که هر یک در نوع خود بی‌نظیر است- یافته است. میخوانیم که یکی از دانشمندان در حق طبری میگوید: «بر روی صفحه پهناور زمین مردی دانشمندتر از پسر جریر نشان ندارم.» «1» باز هم شاید گمان کنیم که تنها علت پیروزی و کامیابی طبری در رسیدن بمقامات عالیه علمی هوش و استعداد خدادادی باشد ولی اگر شرح زندگانی علمی و کیفیت مسافرتهای دور و دراز او را برای فرا گرفتن مسائل علمی و حتی یک خبر و یک روایت بدقت مطالعه کنیم خواهیم فهمید که راه و روش تحصیلی؛ طبری را بدان مقام رسانده است و هر کس در زندگانی تحصیلی چنان روشی اتخاذ کند بمقامی نظیر مقام طبری در علم خواهد رسید.

نویسنده این اوراق نیز مانند بیشتر از مردم تا مدتها برین عقیده بود که تنها علت رسیدن مردمان نامی و بزرگ دنیا بدرجات شامخ علمی و هنری همانا هوش و استعداد اضافی آنان نسبت بدیگران بوده است. ولی پس از تحقیق و مطالعه در احوال و زندگانی تحصیلی و علمی دانشمندان و آگاهی یافتن از چگونگی راه و روش آنان در دوران دانش اندوزی پی بردم که گمانم درین موضوع بر خطا و اندیشه‌ام نادرست بوده است. زیرا با اذعان این حقیقت که تا اندازه‌ای هوش و استعداد طبیعی مردمان دخالت در پیشرفت آنان دارد معهذا باید قبول کنیم که آنچه بیشتر مؤثر است راه و روش خاصی است که مردمان در راه کسب علوم و آداب و صنایع برای خود انتخاب میکنند.

از کسانیکه بهترین روش و اسلوب را در زندگانی خود اختیار کرده و در تمام شئون زندگی ازان پیروی مینموده است محمد بن جریر طبری است که یکی از ستارگان درخشان آسمان دانش و فرهنگ ایران و یکی از مردان بزرگ اسلام و نوابغ روزگار شمرده میشود، ازینرو نگارنده این سطور بر ان شد که رساله‌ای در احوال و اخلاق و سیرت و روش تحصیلی و آثار و مؤلفات گرانبها و نفیس وی فراهم آورد

__________________________________________________

(1)- معجم الادباء یاقوت حموی و انساب سمعانی نقل از قول ابو بکر محمد بن خزیمه

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، فهرست، ص: 11

تا هم کمکی بشناساندن این دانشمند و مورخ بزرگ ایرانی شود و هم کیفیت و روش تحصیلی او برای طلاب علوم و دانشجویان سرمشق قرار گیرد.

این رساله شامل دو بخش است که در یکی از زندگانی علمی و احوال و رفتار طبری بحث شده و در دیگری آثار و مؤلفات وی مورد تحقیق قرار گرفته است.

در نوشتن این رساله بیشتر باخلاق و رفتار و روش طبری در تحصیل که مورد استفاده دانشجویان است پرداخته شده و از ذکر اختلافات و مناقشات لا طائل درباره روز و ماه و سال تولد و وفات- که متداول برخی از نویسندگان است- خودداری شده است.

آنچه درباره زندگانی طبری نگارش یافته است یا مستند بگفته خود طبری و شاگرد وی و یا نقل از مورخان و نویسندگان نزدیک بزمان او میباشد.

امید است این رساله کوچک مورد استفاده اهل دانش قرار گیرد و اگر لغزش و اشتباهی در آن دیده شود مورد عفو و اغماض قرار گیرد. از خداوند توفیق در ادامه اینگونه خدمات علمی را خواهانم.

تهران شهریور ماه 1314 تجدید نظر اردیبهشت ماه 1334 علی اکبر شهابی.

    نظر انوش راوید:  علی اکبر شهابی،  کلی الکی تعریف کرده که بلکه بتواند بگوید اینهمه نوشته از یک نفر است و یک چیزهایی واقعی است.  ولی در کل شهابی گونه ای نوشته،  که به توانایی یک نفر در آن زمان برای اینهمه نوشته شک دارد.  من نیز می گویم اینها پرت و پلا هایی هستند،  که در دربار عباسی یا همچون جایی سرهم کرده اند.  حتی یک سند برای اینهمه نوشته ارائه نشده که هیچ،  بسیاری از مطالب از عقل و علم خارج است.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 1

بخش نخستین زندگانی طبری‌

نام و نسب مولد و مدفن‌

سمعانی در کتاب الانساب در ذیل کلمه طبری کنیه و نام طبری و اجدادش را بدینگونه نوشته است. ابو جعفر محمد بن جریر بن یزید بن کثیر بن غالب الطبری- مؤلفان و مورخان دیگر نیز در نام و کنیه خود او و نیاکانش اختلافی نکرده‌اند طبری بکنیه و نام و نسبت هرسه مشهور است. در کتب فارسی و مخصوصا در ترجمه تاریخ طبری که بوسیله ابو علی بلعمی از عربی بفارسی ترجمه شد، است از طبری به پسر جریر نیز تعبیر شده است گویند روزی کسی از نسب او سئوال کرد. طبری در جواب گفت: «محمد بن جریر» سائل درخواست کرد که بیش از این در نسب خود سخن گوید. طبری در پاسخ این شعر رؤبه را خواند.

قد رفع العجاج ذکری فادعنی باسمی اذا الانساب طالت یکفنی

(مفاد آن بفارسی آنست که: آوازه نام من بلند شده است و چون شمردن نسبتها طولانی میشود کافی است که مرا بنامم بخوانی).

ولادت طبری در آخر سال 224 و یا اول سال 225 هجری در آمل مازندران 1 اتفاق افتاده است. ابن کامل قاضی که از شاگردان طبری بوده و قسمتی از احوال و شرح زندگانی استاد را نوشته است گوید: از ابن جریر پرسیدم که چرا این تردید در سال تولد واقع شده است، در پاسخ گفت:

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 2

مردمان شهر ما چنان عادت دارند که منشأ تواریخ خود را حوادث و اتفاقات قرار میدهند نه سنوات (عربها نیز قبل از اسلام تاریخ ثابت نداشتند و حوادث و وقایع اتفاقیه را مبداء تاریخ خود قرار میدادند و چون حادثه دیگری پیش می‌آمد باز مبداء تاریخ را از آن هنگام شروع میکردند مانند عام الفیل و عام الجدب و غیرها) و تاریخ ولادت من مصادف بوده است با یکی از حوادث جاریه. پس از آنکه بزرگ شدم، از حادثه مزبور جویا شدم، پیرمردان و ریش سفیدان اختلاف کردند، برخی گفتند حادثه نامبرده در آخر سال 224 بوده است و جمعی دیگر عقیده داشتند که آن واقعه در اول سال 1225 اتفاق افتاده است.

طبری منسوب است به طبرستان که در زمان ما بنام قدیمی دیگرش مازندران شهرت دارد. علما و دانشمندانی که در دوره اسلامی از مازندران برخاسته و شهرت «طبری» داشته‌اند بسیار میباشند که در کتب تواریخ و تراجم احوال نام آنان دیده میشود.

طبری در وجه تسمیه طبرستان چنین گفته است که: در نزد ابو حاتم سجستانی که از دانشمندان علم حدیث و خبر و فقه بود، برای فرا گرفتن علم حدیث حاضر شدم از من پرسید که از کدام شهر هستم. گفتم از طبرستان. گفت طبرستان را چرا طبرستان نامیده‌اند. گفتم نمیدانم. آن گاه خود استاد چنین بیان کرد: «چون طبرستان گشوده شد و آبادی آن آغاز گردید، زمینی بود پر از درخت و جنگل ازینرو فاتحان ابزاری طلب کردند که بدان درختان را قطع کنند. مردمان آنجا برای این کار طبر (تبر) آوردند که با آن درختان را میبریدند، ازینرو سرزمین مذکور بنام طبرستان (تبرستان) خوانده شد «1»

__________________________________________________

(1) شاید این وجه تسمیه در نزد اساتید و دانشمندانی که بزبانهای اوستائی و پهلوی آشنائی دارند چندان مقرون بصحت نباشد ولی نویسنده در کتب متقدمان و متأخران بوجه دیگری که برای تسمیه طبرستان ذکر شده باشد بر نخوردم. اگر مانند جمعی از فضل فروشان و نو خاستگان علم و ادب خود را ملزم نکنیم که هر لغت و کلمه‌ای را از معنی متداول ظاهری دور کنیم و تأویل و تفسیر مصنوعی و دور از ذهن برای آن بیاوریم، این وجه تسمیه که طبری از استادش نقل کرده است دور از عقل و بر خلاف دستور زبان نیست و العلم عند الله.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 3

وفات طبری مطابق اصح احوال و نقل اکثر مورخان در روز شنبه 25 شوال و دفنش در یکشنبه 26 سنه 310 هجری در بغداد اتفاق افتاد «1» و در خانه خودش بخاک سپرده شد. هنگام مرگ 84 سال داشت و هنوز بیشتر موهای ریش و سرش سیاه بود!

طبری مردی گندم گون کشیده قامت، لاغر اندام و سیاه چشم بود و زبانی فصیح و بیانی شیوا و گیرنده داشت.

   نظر انوش راوید:  چقدر حرف های بی سند و مدرک الکی می زنند،  و ساده ها را اغفال می کنند،  مانند طبرستان و داستان تبر.

کلیک کنید:  جغرافیای تاریخی ایران

روش تحصیلی و زندگانی علمی و اخلاق و رفتار طبری

در میان دانشمندان اسلامی کمتر کسی سراغ داریم که باندازه ابو جعفر طبری در علوم و فنون گوناگون تصرف و مهارت داشته و در هر یک از آنها آثار نفیسی از خود بیادگار گذاشته باشد. شاید مؤلفات برخی دیگر از دانشمندان بزرگ ایرانی از جهت اهمیت موضوع و مسائل برتری بر بعضی از مؤلفات طبری داشته باشد ولی بیقین مجموعه آثار و مؤلفات طبری از نفیس‌ترین و پر ارزش ترین آثار علمای ایران در دوره اسلام میباشد و همچنین شماره و مقدار تألیفات کمتر مؤلفی باندازه کتب و رسائل طبری در علوم گوناگون بوده است.

این کامیابی و پیروزی در راه علم و عمل و رسیدن بدان مقام عالی از فضیلت و تقوی که برای طبری پیدا شده، سبب و علتی نداشته است مگر روش تحصیلی وی و نداشتن غرض و هدفی از فرا گرفتن علوم و آداب، جز عشق و علاقه بخود علم و فضل و ادب و کوشش و رنج فراوان در راه تحصیل علم و تحمل زحمات و مشقات بسیار

__________________________________________________

(1) یاقوت حموی در ارشاد الاریب الی معرفة الادیب معروف به معجم الادباء مینویسد که: «بعضی وفات طبری را در 311 و برخی دیگر در 316 نوشته‌اند و همگی این سنوات در ایام خلافت المقتدر بالله عباسی (مقتول در 320) بوده است» لکن چنانکه نوشتیم وفات طبری در 310 تقریبا اتفاقی و اجتماعی مؤرخان و تذکره نویسان است و علاوه برینکه سمعانی و دیگر تذکره نویسان و مورخان وفات او را در سال مذکور نوشته‌اند شاگرد طبری و پسر او که یاقوت شرح حال طبری را از گفته و نوشته آن دو بتفصیل نقل کرده است، وفات او را در سال مذکور دانسته‌اند.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 4

و مسافرتهای گوناگون برای کسب علوم و فنون متداول عصر. شکی نیست که هر طالب علم و فضیلتی که روش طبری را سر مشق قرار دهد و مانند طبری و هزاران تن دیگر از دانشمندان جهان هدف و غرض خود را در تحصیل علم، عشق و علاقه بخود علوم و ادبیات قرار دهد و در راه فرا گرفتن دانش و فرهنگ از کوشش و زحمت دریغ ندارد و از زحمات و مشقات نهراسد، بمقام و مرتبه‌ای نظیر مقام و درجه طبری و سایر بزرگان دانش و ادب خواهد رسید و از مزایای بیشمار علم و هنر بهره‌مند خواهد شد.

خوشبختانه با فاصله بسیاری که بین عصر ما با زمان طبری در میان است، معهذا مآخذ و منابعی در دست داریم که بطور مشروح و مبسوط شرح زندگانی علمی و کیفیت دوران تحصیل و چگونگی اخلاق و رفتار طبری و قضایا و حوادثی که در روزگار تحصیلی برای وی پیش آمده است و همچنین مسافرتهای او را برای درک محضر اساتید و استماع احادیث و اخبار و آثار و مؤلفات او را ضبط کرده و برای سر مشق طالبان علم و ادب و دانشجویان در دسترس گذارده است.

یاقوت حموی در کتاب «ارشاد الاریب الی معرفة االادیب» معروف به «معجم- الادباء» شرحی ممتع و جامع درباره زندگانی طبری و مقام علمی و آثار و تألیفات و سیره و اخلاق وی نوشته است. اهمیت و اعتبار مطالب این کتاب از آن جهت است که بیشتر آنها منقول از گفته پسر طبری بنام عبد العزیز بن محمد طبری «1» و یکی از شاگردان او بنام ابو بکر بن کامل است. مأخذ عمده نویسنده این اوراق نیز در گردآوری این رساله کتاب یاقوت میباشد.

آغاز دوران تحصیلی و چگونگی فراگرفتن علوم و آداب

ابو بکر بن کامل شاگرد طبری حکایتی نقل میکند که طبری در آن آغاز تحصیل خود و چگونگی آنرا بیان کرده است.

چون این حکایت مشتمل است بر نخستین دوره تحصیل طبری، و فرا گرفتن وی پاره‌ای از مقدمات را در سنین کودکی و توجه و علاقه‌ای که مردمان در آن زمان بتعلیم و تهذیب

__________________________________________________

(1) بگفته یاقوت حموی: عبد العزیز بن محمد طبری کتابی مخصوص در سیرت و اخلاق پدرش تألیف کرده و نیز ابو بکر بن کامل کتابی در احوال و اخبار طبری نوشته بوده است.

مأخذ یاقوت دو کتاب نامبرده بوده و از آنها استفاده کرده است.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 5

کودکان و جوانان داشته‌اند ازینرو ذکر آن درینجا خالی از فایده نیست.

ابن کامل چنین گفته است که: «پیش از غروب آفتاب بنزد طبری رفتم و پسرم ابو رفاعه نیز با من بود چون بر ابو جعفر وارد شدم از من پرسید که این پسر فرزند تو میباشد؟ گفتم: بلی گفت چه نام دارد؟ گفتم عبد الغنی. گفت: خدا او را بی‌نیاز کند.

کنیه او چیست؟ «1» گفتم ابو رفاعه گفت خدا او را بلند کند. آیا جز او فرزند دیگری نیز داری؟ گفتم آری، کوچکتر ازو. گفت نامش چیست؟ گفتم: عبد الوهاب ابو یعلی.

گفت خدا او را بزرگ کند نامها و کنیه‌های خوبی برگزیده‌ای. آنگاه پرسید که این چند سال دارد؟ گفتم نه سال. گفت چرا او را وادار نکردی که از من حدیث و خبر بشنود و چیزی بیاموزد. گفتم بواسطه کمی سن و قلت ادبش خودداری کردم. پس از این گفتگو طبری چنین گفت که: من قران را در هفت سالگی از بر کردم و در هشت سالگی با مردم در نماز جماعت حاضر شدم و در نه سالگی شروع بنوشتن حدیث کردم.

پدرم در خواب دیده بود که من در پیش روی حضرت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله و سلم هستم و با من فلاخنی است پر از سنگریزه و من آنها را در فلاخن میگذارم و پرتاب میکنم از معبر تعبیر خواب را پرسید. معبر بپدرم گفت که این کودک اگر بزرگ شود، در دین پیغمبر عالمی نامی و خدمتگزار خواهد شد و از شریعت و دین وی حمایت خواهد کرد. پس پدرم از همان زمان کودکی و صغر سن من، بکمک من در طلب و تحصیل علم کوشید و از هیچگونه همراهی و تهیه وسایل خودداری نکرد.»

آغاز اشتغال طبری بفرا گرفتن و نوشتن علم حدیث- بگفته ابن کامل- در ری

__________________________________________________

(1) در میان مسلمانان رسم و سنت چنان بوده است که غالبا برای فرزندان خود نامی و کنیه‌ای انتخاب میکرده‌اند. کنیه در مردان بکلمه «اب» یا ابن و در زنان بکلمه «ام» یا بنت آغاز میشده است مانند: ابو القاسم ابو علی، ابو جعفر و ام کلثوم، ام هانی، ام البنین و غیرها.

غیر از اسم و کنیه عموما مردمان مشهور بزرگ دارای لقبی هم بوده‌اند از قبیل: نظام الملک شیخ الرئیس، صدر الدین شمس المعالی و غیرها. بعضی از دانشمندان و بزرگان بنام و برخی بکنیه و عده‌ای بلقب و جمعی بهرسه شهرت یافته‌اند مانند: محمد زکریای رازی و ابو علی سینا و خواجه نظام الملک و حجة الاسلام ابو حامد محمد بن محمد غزالی.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 6

و نواحی نزدیک آن بوده و بیشتر علوم خود را در آنجا از محمد بن حمید رازی «1» فراگرفته بوده است. خود طبری روش تحصیل و چگونگی حاضر شدن در مجلس درس استاد را در ری بدینگونه نوشته است: نزد محمد بن حمید رازی کتابت حدیث میکردیم و او در شب چندین بار بنزد ما می‌آمد و از آنچه در روز نوشته بودیم سئوال میکرد و باز آنها را بر ما فرا میخواند. همچنین رهسپار مجلس درس احمد بن حماد «2» دولابی «3» میشدیم و وی در یکی از دهات ری ساکن بود که مسافتی تا شهر فاصله داشت پس از فرا گرفتن درس او باز میگشتیم و در راه همچون دیوانگان میدویدیم تا خود را بمجلس درس ابن حمید در سر وقت برسانیم.

نوشته‌اند که طبری متجاوز از صد هزار حدیث «4» از ابن حمید فرا گرفت و آنها را نوشت.

__________________________________________________

(1) هر دو از علما و فقهای بزرگ بوده‌اند ولی ترجمه زندگی آنان بنظر نرسید. ابن الندیم در کتاب الفهرست از محمد بن حمید رازی نام میبرد و او را از شیوخ و اساتید بزرگ طبری میداند از آنچه در همین رساله نیز بطور اختصار ذکر شده است جلالت قدر آن دو روشن میشود.

(2) هر دو از علما و فقهای بزرگ بوده‌اند ولی ترجمه زندگی آنان بنظر نرسید. ابن الندیم در کتاب الفهرست از محمد بن حمید رازی نام میبرد و او را از شیوخ و اساتید بزرگ طبری میداند از آنچه در همین رساله نیز بطور اختصار ذکر شده است جلالت قدر آن دو روشن میشود.

(3) دولاب نام چندین محل بوده است از آن جمله قریه‌ای است که نزدیک شهر قدیمی ری قرار داشته و تا کنون بهمین نام باقیمانده است. فعلا در داخل تهران در قسمت شرقی شهر قرار دارد. علما و بزرگان زیادی از دولاب برخاسته‌اند که در تاریخ بنام دولابی مشهور شده‌اند.

(4) شاید بعضی از طلاب علم و دانشجویان امروز این موضوع را که یک تن صد هزار حدیث نوشته باشد و یا در همین حدود احادیثی با ذکر سند و تعیین اسامی راویان از بر داشته باشد دور از عادت و طبیعت بدانند ولی وقتی بتراجم و شرح احوال دانشمندان و فقهای سلف مراجعه شود بتواتر نظیر این موضوع در شرح احوال آنان دیده میشود.

چنانکه امروز بیشتر اعتماد و اطمینان دانشمندان و دانشجویان بوسایلی از قبیل یادداشت کردن مطالب و استنساخ و چاپ کردن آنهاست، در قدیم چون این وسائل در دست نبود تمام اعتماد و توجه بقوه حافظه بود. ازینرو شعرای درجه اول برای خود راوی داشتند که تمام اشعار آنان را از بر میخواند بسیاری از مردم خطبه‌ها یا قصیده‌های طولانی را که در مجلسی خوانده میشد در همان بار اول حفظ میکردند.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 7

فروتنی طبری با مقام شامخی که داشت و کوشش دائمی او در زیاد کردن معلومات خود

طبری با مقام بلندی که در میان دانشمندان معاصر خود پیدا کرده بود و با احاطه و استیلائی که بر علوم و فنون متداول زمان خود داشت معهذا هرگز خود بینی و غروری از وی دیده نمیشد و هیچ سوء ادب و بی‌احترامی ازو نسبت بدیگران سر نمیزد. چه بسیار اتفاق افتاد که با یکی از علمای فقه و حدیث و یا دانشمندان دیگر مباحثه کرد و برو چیره شد ولی کوچکترین حرکتی ازو ظاهر نشد که دلیل خود پسندی و غرور وی و حقارت و نادانی طرف گردد. حتی گاهی شاگردان و اصحابش میخواستند که حریف و رقیب استاد را اهانت کنند و او شدیدا آنان را منع میکرد.

اگر کسی ازو مسئله‌ای میپرسید که نمیدانست با نهایت صراحت و سادگی جهل خود را نسبت بان مسئله میگفت و اگر مسئله مذکور متوقف بر فرا گرفتن علم یافنی بود که وی تا آن هنگام نخوانده بود از سائل مهلت میخواست و آنگاه بیدرنگ در صدد تحصیل آن علم برمی‌آمد و از پای فرو نمی‌نشست تا آن فن یا علم را فرا میگرفت.

حکایات و قضایای زیادی درین زمینه در تاریخ زندگانی علمی و تحصیلی طبری نوشته اند و ما درینجا برای نمونه و عبرت دانش پژوهان یکی دو داستان را نقل میکنیم.

نوشته‌اند هنگامیکه طبری برای حضور در مجالس درس و بحث علما و فقهای مصر بدان دیار کوچ کرد، ویرا با یکی از علمای معروف شافعی آنجا بنام اسمعیل بن ابراهیم مزنی اتفاق مباحثه و مذاکره افتاد و درباره مسائل زیادی گفتگو شد از آن جمله در مسئله اجماع «1» که طبری خود در آن مسئله رای و مذهب خاصی داشت و در ان اجتهاد کرده بود. ابو بکر بن کامل شاگرد طبری گفته است که: «طبری را با مزنی اتفاق ملاقات و مباحثه علمی افتاد و پس از بحث و جدال زیاد بطور آشکار طبری بر مزنی فائق شد و در مجلس مباحثه شافعیون حضور داشتند و مباحثه آن دو را می‌شنیدند» ابن کامل از آنچه بین طبری و مزنی گذشته چیزی ذکر نکرده است گوید

__________________________________________________

(1) اجماع یکی از دلائل چهارگانه است که موضوع علم اصول فقه از آنها تشکیل میشود.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 8

از ابو جعفر طبری پرسیدم که در چه مسئله‌ای با مزنی مناظره کردی؟ ولی وی جوابی نداد زیرا طبری بالاتر از آن بود که خویشتن را بستاید و چگونگی تفوق خود را بر حریف در مسئله‌ای بیان کند. طبری همواره از مزنی بخوبی یاد میکرد و مقامات علمی و فضلی او را بیان مینمود و زهد و دینداری ویرا میستود.

مناظره و مباحثه طبری با داود بن علی اصفهانی که شرح آن در بخش دوم این رساله ایراد خواهد شد و همچنین با محمد پسر داود بخوبی حسن اخلاق و فروتنی او را میرساند.

ابو کریب یکی از بزرگان و نامداران اصحاب حدیث بود و خلقی تند و ناستوده داشت. ابو جعفر گوید که: «با اصحاب حدیث بدر خانه او حاضر شدم و او سر خود را از پنجره خانه بیرون کرده بود و اصحاب حدیث التماس دخول میکردند و فریاد و همهمه داشتند. پس وی رو بحاضران کرد و گفت کدام یک از شما همگی حدیثهائی را که از من شنیده است حفظ دارد؟ جمعیت بهمدیگر نگاه کردند و هیچکدام یارای پاسخ نداشتند آنگاه بجانب من نظر کردند و گفتند: تو آنچه را که نوشته‌ای حفظ داری؟ گفتم: آری.

پس مرا بوی نشان دادند و گفتند از وی سؤال کن. آنگاه باو گفتم: در فلان مسئله چنان گفتی و در فلان روز بفلان حدیث ما را آگاه کردی. گفته است ابو کریب پیوسته از ما سئوال میکرد و من پاسخ میدادم تا اینکه من در نظرش بزرگ نمودم و مرا اجازه دخول داد».

از آن پس طبری با کمی سن در نزد ابو کریب معزز و محترم شد و مقام و قدرش معلوم گردید و ابو کریب سلسله احادیث خود را بر او فرا خواند. گفته‌اند طبری بیش از صد هزار حدیث از ابو کریب شنید و آنها را فرا گرفت.

و نیز از جمله حکایاتی که کوشش و همت طبری را در فرا گرفتن علوم میرساند حکایت ذیل است: طبری گفته است که: «چون داخل مصر شدم کسی از دانشمندان باقی نماند که بملاقات من نیاید. همگی دسته دسته نزد من می‌آمدند و مرا در علومی که خود در آنها تبحر و مهارت داشتند می‌آزمودند. تا آنکه روزی مردی نزد من آمد و مسئله‌ای

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 9

از علم عروض سئوال کرد و من پیش از آن روز بعلم عروض میل و توجهی نداشتم.

پس بدان مرد گفتم: با خود قرار گذارده‌ام که امروز در علم عروض سخنی نرانم، چون فردا شود نزد من آی. آنگاه کتاب عروض خلیل بن احمد «1» را از یکی از دوستان خود گرفتم و در تمام شب بمطالعه آن پرداختم. پس روز را بشب آوردم در حالیکه از عروض بی‌خبر بودم و شب را بروز آوردم در حالیکه یک تن عالم عروضی بودم»

روزی محمد بن جریر از اصحابش پرسید که آیا از تفسیر قرآن لذت میبرید؟

پرسیدند اوراق آن چه مقدار خواهد بود؟ گفت: سی هزار ورق. گفتند این مقدار عمر انسان را بپایان میرساند پیش از آنکه خود بپایان رسد. پس طبری آنرا در سه هزار ورق مختصر کرد. پس از آن پرسید که آیا از تاریخ عالم از زمان آدم تا عصر ما لذت میبرید؟ گفتند: اوراقش چه اندازه خواهد بود. طبری آنچه را برای تفسیر گفته بود برای تاریخ نیز گفت و آنان نیز همان پاسخ را که پیش داده بودند، باز گفتند.

ابو جعفر گفت: دریغ که همتها مرده است! پس از آن تاریخ را نیز باندازه تفسیر مختصر کرد «2»

حکایت شده است که محمد بن جریر در مدت چهل سال از عمرش هر روز چهل ورق مینوشت و نیز فرغانی صاحب کتاب صله یا المذیل «3» نوشته است که جمعی از شاگردان طبری مدت زندگانی استاد را از هنگام بلوغ تا زمان مرگ (86 سالگی) حساب کردند، پس از آن اوراق مصنفاتش را بر ایام حیاتش قسمت کردند بهر روزی 14 ورق رسید «4»

__________________________________________________

(1) خلیل بن احمد اصلش از قبیله ازد بوده است و نخستین کسی است که علم عروض را برای شعر عرب وضع کرد و نیز اول کسی است که کتابی بنام العین در لغت عرب تألیف نمود وفات او در بصره بسال 170 واقع شد.

(2)- انساب سمعانی و معجم الادباء.

(3)- ابو محمد الفرغانی از شاگردان طبری بوده است که بر کتاب طبری ذیلی نوشته است بنام المذیل یا صله که از بین رفته است.. malsi'l ed eidepolcycnE

(4)- معجم الادباء.

   نظر انوش راوید:  من در این دوران با این همه امکانات نمی توانم روزانه بیش از سه صفحه بنویسم،  نوشتن صفحات زیاد دلیل بر پرت و پلا نویسی است،  نه کار درست.  این نوشتن 40 صفحه در روز خود دلیل محکم بر این است،  که سیستمی مانند دربار و حکومتی این کار را کرده است.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 10

سفرهای تحصیلی طبری و مباحثات و مناظرات او با علما و حوادثی که برای او در مسافرتها رخ داده است‌

اشارة

سفرهای تحصیلی طبری و مباحثات و مناظرات او با علما و حوادثی که برای او در مسافرتها رخ داده است

ازین پیش گفته شد که طبری در آمل مازندران متولد شد و چون بنقل خود طبری پدرش خوابی دیده بود از همان زمان کودکی طبری، بتعلیم و تربیت وی همت گماشت و از همراهی بفرزند در راه تحصیل علوم و آداب هیچ دریغ نکرد. طبری مقدمات علمی را در همان آمل نزد فضلای آنجا فراگرفت و پس از آن بگردش و مسافرت در داخل و خارج ایران پرداخت و در هر جا عالم و فقیه و محدثی سراغ داشت بدانجا رهسپار میشد و فقه و حدیث و ادبیات و دیگر علوم متداول آن عصر را از آنان فرا میگرفت تا بدان پایه رسید که بر اغلب دانشمندان معاصرش پیشی گرفت و شهرت و آوازه علمیش در شهرهای بزرگ اسلامی آن زمان پراکنده شد چنانکه بهر شهری وارد میشد دانشمندان و دانش پژوهان آنجا گردش را فرامیگرفتند و از محضر و مجلس درس و بحث او بهره میگرفتند و درک صحبتش را غنیمت میشمردند. تا آخر الامر، بغداد، مرکز خلافت و علوم و دانشگاههای اسلامی و بزرگترین شهر آباد و پر جمعیت آن عصر را محل اقامت خود قرار داد و بتعلیم و تدریس و تألیف و تصنیف پرداخت.

مسافرت بری

نخستین سفری که طبری برای فرا گرفتن و نوشتن علم حدیث کرد، بسوی ری بود. در آن عصر علم حدیث از مهمترین و رائج‌ترین علوم اسلامی بود و شهر ری نیز یکی از مراکز علمی و محل رفت و آمد دانشمندان و دانش پژوهان بود. طبری در ری صحبت و محضر اغلب فقها و اساتید را درک کرد و در آنجا علوم و احادیث بسیاری فرا گرفت. از اساتید مشهور وی در ری یکی محمد بن حمید رازی و دیگری مثنی بن ابراهیم ابلیّ «1» است. طبری بیشتر علوم خود را در ری ازان دو تن فرا گرفت چنانکه نوشته‌اند که طبری افزون از صد

__________________________________________________

(1) ابلی منسوب به ابله بضم اول و دوم و تشدید سوم نام شهری بوده است نزدیک بصره و در نزد قدما یکی از جنات سه‌گانه شمرده میشده است.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 11

هزار حدیث از ابن حمید نوشت چگونگی تحصیل طبری در ری و دولاب قبلا بیان شد.

ورود به بغداد

پس از ان طبری رخت سفر بغداد که در ان زمان مشهور به مدینة السلام بود بست و بر ان اندیشه بود که مجلس درس ابو عبد اللّه احمد بن حنبل «1» را درک نماید و از وی حدیث بشنود و بنویسد ولی بدین مقصود نرسید زیرا ابن حنبل اندکی پیش از ورود طبری ببغداد از جهان رخت بربسته بود. طبری در بغداد بخدمت اکثر اساتید و دانشمندان رسید و از علمای فقه و حدیث اخبار و احادیث زیاد نوشت و مدتی در ان شهر اقامت گزید.

مسافرت ببصره و کوفه‌

طبری پس از توقف مدتی در بغداد و استفاده از مجلس درس دانشمندان آنجا بسوی بصره که در ان زمان یکی از مراکز علم و ادب بود، رهسپار شد و در بین راه از علمای فقه و حدیث شهر واسط «2» احادیث بسیاری فرا گرفت و نوشت. پس از ان وارد بصره گردید و در انجا بمجلس درس و بحث علمای معروف و بزرگ راه یافت و از آنان احادیث و اخبار زیادی فرا گرفت و نوشت. اسامی اساتید و شیوخ طبری را در بصره یاقوت حموی بتفصیل ذکر کرده است و چون درینجا فایده‌ای بر دانستن آنها مترتب نبود از ذکر آنها خودداری شد.

چون از محضر درس علمای بصره استفاده خود را کامل کرد، بجانب کوفه رهسپار شد و از فقها و علمای آنجا احادیث زیادی شنید و نوشت.

از معاریف استادان او در بصره، ابو کریب محمد بن علاء همدانی بوده که از

__________________________________________________

(1) ابو عبد الله احمد بن محمد بن حنبل مروزی یکی از ائمه اربعه اهل سنت است و پیروان او بنام حنبلی معروف میباشند. احمد بن حنبل احادیث بسیاری میدانست و کتابهائی نوشت کتاب معروف او بنام مسند است که در آن افزون از چهل هزار حدیث آورده شده است.

وفاتش در 241 هجری قمری اتفاق افتاد.

(2) واسط نام چندین شهر بوده است و مقصود از آن درینجا شهری است که میان بصره و کوفه قرار داشته است.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 12

بزرگان اصحاب حدیث بشمار میرفته است و ازین پیش داستان او را با طبری ذکر کردیم.

بازگشت ببغداد

چون مدتی در بصره و کوفه اقامت کرد ببغداد بازگشت و شروع بنوشتن احادیث کرد و مدتی در انجا اقامت گزید و بتحصیل و تکمیل علوم فقه و قرآن پرداخت.

مسافرت بمصر و شام

پس از آنکه طبری در شهرهای شرقی ممالک اسلامی باندازه کافی گردش کرد و از محضر علما و اساتید برخوردار شد، تصمیم گرفت که بشهرهای غربی مملکت اسلامی نیز سفری بکند و محضر درس اساتید آن بلاد را درک کند. ازینرو عزیمت سفر مصر کرد. مصر از همان آغاز صدر اسلام و در دوره خلفای عباسی و فاطمی همیشه یکی از مراکز بزرگان و نامداران علوم اسلامی بود. در بین راه طبری هر جا بیکی از علما و اساتید بر میخورد بحضورش میشتافت و ازو حدیث میپرسید و مینوشت و همواره در تحقیق و بحث و فرا گرفتن علوم و احادیث بود. چنانکه از فقها و مشایخ نواحی شام و سواحل و سرحدات احادیث بسیاری شنید و نوشت تا آنکه بسال 253 وارد مصر شد و هنوز در انجا جمع بسیاری از مشایخ و علمای فقه و حدیث باقی بودند و مجامع و مجالس درس و بحث دایر و رایج بود. طبری در مصر احادیث زیادی از مالک «1» و شافعی «2» و ابن وهب و غیر ایشان نوشت و آنگاه بسوی شام رفت و پس از توقف کمی بمصر بازگشت.

هنگامی که طبری در مصر اقامت داشت، یکی از علمای متبحر و نامدار بنام:

ابو الحسن علی بن سراج مصری در انجا زمامدار علم و ادب بود و خود در علوم

__________________________________________________

(1) مالک بن انس بن ابی عامر از قبیله قریش و یکی از چهار امام اهل سنت میباشد.

در زمان خود از زهاد و فقهای بزرگ حجاز بشمار میرفت. کتاب معروفش بنام موطاء میباشد.

وفاتش بسال 179 در مدینه اتفاق افتاد.

(2) ابو عبد الله محمد بن ادریس شافعی نیز از قبیله قریش و یکی دیگر از ائمه اربعه اهل سنت است. شافعی معروف بتشیع و محبت حضرت علی علیه السلام بوده و اشعاری در مدح آن بزرگوار بوی نسبت داده شده است. کتاب معروفش در فقه بنام مبسوط است. وفاتش بسال 204 در مصر اتفاق افتاد.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 13

و آداب مهارتی بسزا داشت چنانکه هر کس از دانشمندان و فضلا وارد مصر میشد بدیدن او میرفت، و از محضر او استفاده میکرد. چون طبری وارد مصر شد و با علما و فقهای آنجا آشنا گردید بزودی شهرت فضل و دانشش بالا گرفت و تبحر او در قرآن و حدیث و فقه و لغت و نحو و شعر آشکار گردید. ابو الحسن سراج بملاقات او رفت و ویرا در هر علم و فنی مردی دانشمند و با اطلاع یافت چنانکه هر سئوالی از او میکرد، جواب وافی و درست دریافت میداشت تا اینکه سخن از شعر و ادب بمیان آمد و سراج درین قسمت نیز طبری را ادیب و سخنوری بی‌بدیل و فاضل و دانشمندی کم نظیر دید.

آنگاه از شعر طرماح پرسید و در آن هنگام در مصر کسی نبود که از شعر طرماح آگاه باشد، طبری اشعار طرماح را برو فرو خواند. پس ابو الحسن از طبری خواهش کرد که قسمتی از احادیث خود را برو بخواند تا بنویسد و طبری خواهش او را پذیرفت.

یاقوت در معجم الادباء حکایتی از ابتدای ورود طبری بمصر آورده است که نقل آن درینجا خالی از فایده نیست. نوشته است که: «چنان اتفاق افتاد که محمد بن جریر طبری و محمد بن اسحق بن خزیمه و محمد بن نصر مروزی و محمد بن هرون رویانی «1» در مصر با هم در یک زمان جمع شدند و پس از مدتی اندوخته و پولشان تمام شد و بی‌زاد و توشه شدند چنانکه دیگر برای امرار معاش چیزی نداشتند.

پس یک شب در خانه‌ای که سکونت داشتند گرد هم نشستند و قرار گذاشتند که قرعه بکشند بنام هر کس اصابت کند، از خانه بیرون رود و از مردم برای یاران خوراکی طلب کند. قرعه بنام محمد بن اسحق بن خزیمه بیرون آمد. وی از یاران مهلت خواست که وضو بگیرد و نماز حاجت بخواند. یاران موافقت کردند و او مشغول نماز شد. در این وقت ناگهان شمعهای بسیاری بدست خادمی نمایان گردید که از جانب والی مصر آمده بود. پس از اینکه خادم داخل خانه شد، گفت: کدام یک از شما محمد بن نصر است؟ او را بوی نشان دادند. وی کیسه‌ای که در آن پنجاه دینار بود بیرون آورد و به پسر نصر داد و باز پرسید: که کدام یک از شما محمد بن جریر است؟

__________________________________________________

(1) رویانی منسوب به رویان شهر بزرگی در قسمت کوهستان مازندران بوده است.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 14

و چون او را نشان دادند کیسه‌ای بمثل کیسه نخستین بوی داد. باز پرسید: کدام یک محمد بن هرون است؟ او را نشان دادند، پنجاه دینار نیز بوی داد و باز پرسید: کدام یک محمد بن اسحق بن خزیمه است؟ گفتند آنستکه نماز میخواند. چون از نماز فارغ شد کیسه‌ای که در ان پنجاه دینار بود بوی داد، آن گاه گفت: امیر در خواب بود در عالم رؤیا چنان بر وی ظاهر شد که کسی میگوید: محمدها (محامد) در سختی افتاده‌اند! پس این کیسه‌ها را فرستاد و شما را سوگند میدهد که هر گاه اینها تمام شود، کسی را بسوی وی گسیل دارید تا باز مبلغی افزونتر ازینها فرستد»

بازگشت ببغداد و مازندران

طبری پس از آنکه چندی در مصر اقامت گزید و بتحقیق و مطالعه و مباحثه مشغول بود، ببغداد بازگشت و در آنجا مشغول نوشتن گردید توقف در بغداد درین دفعه زیاد بطول نیانجامید و پس از مدت کمی بسوی طبرستان مولد و موطن اصلی خود بازگشت. پس از بیرون آمدن از طبرستان بقصد تحصیل علم و نوشتن احادیث و اخبار، این نخستین سفر وی بود بطبرستان و سفر دوم در سال 290 اتفاق افتاد. در مازندران مدتی توقف کرد و آنگاه بار دیگر رهسپار شهر بغداد گردید و در محله قنطرة البردان ساکن شد و آوازه دانش و فضلش بالا گرفت و احاطه‌اش بر علوم و تفوقش بر دانشمندان عصر بر همه مسلم گردید.

آغاز برخورد و جدال طبری با حنبلیان و آزاری که از آنان بوی رسید

در رجوع ببغداد از طبرستان، پیش آمد ناگواری برای طبری اتفاق افتاد. در آن عصر بازار جنگ و جدال مذهب و عقیده و تعصبات شدید و ناشایست عامیانه بین اصحاب فرق مختلفه اسلامی سخت رواج داشت. مجالس و محاضر علما و فقها بیشتر بستیز و جدال و مناظره درباره حقانیت مذهب و عقیده خود و ابطال مذاهب و عقاید دیگران برگذار میشد. ازینرو علم کلام و منطق در ان عصر رواج بسزا یافت. از جمله ابتلاآت و اشکالات بزرگی که برای علما و عقلا پیدا شده بود کثرت نفوذ پیروان احمد بن حنبل «1» که یکی از ائمه اربعه

__________________________________________________

(1) ترجمه احمد بن حنبل پیش ازین در پاورقی ذکر شد.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 15

اهل سنت است بود. حنبلیان مردمی متعصب و جامد بودند و عقل و برهان را در امور مذهبی بکار نمیبردند و در تمام مواضیع و مسائل حتی در مرتبه توحید و اثبات صفات وجودی و عدمی خداوند- که باید فقط متکی بدلیل عقل باشد و تعبد و تقلید در آن راه نیابد- تعبد صرف را رویه خود قرار داده بودند. و چون در اثبات عقاید سخیفه خود و ابطال عقاید دیگران پافشاری و سماجت داشتند ازینرو سخت موی دماغ و مزاحم فلاسفه و خردمندان و علما و فقهای سایر مذاهب اسلامی شده بودند و از هیچگونه آزار و اذیت درباره مخالفان مذهب و عقیده خود فرو گذار نمیکردند.

کم کم خلفای عباسی و زمامداران امور نیز کم و بیش بمقتضای سیاست وقت گاهی آنان را برای خرد کردن و از بین بردن مخالفان خود دستاویز قرار میدادند، و همه نوع فشار و شکنجه بحکما و فلاسفه و مخالفان وارد میساختند.

از جمله عقاید سخیفی که حنبلیان داشتند یکی عقیده بقدمت قرآن بود و دیگری نشستن خداوند بر «عرش». چون هیچیک از عقلا و دانشمندان اسلامی حاضر نبودند عقاید سخیفه مذکور و مانند آنها را و مخصوصا گمان ناشایست «جلوس بر عرش» را بپذیرند ازینرو در معرض اذیت و آزار حنابله قرار میگرفتند. طبری نیز که خود از خردمندان و دانشمندان اسلامی بود هرگز زیر بار عقاید مذکور نمیرفت و در نتیجه با ابن حنبل و پیروان قشری او میانه خوبی نداشت.

هنگامیکه از سفر دومش بطبرستان، بازگشت و وارد بغداد گردید، گروهی از متعصبان جاهل حنبلی از قبیل: ابو عبد اللّه جصاص و جعفر بن عرفه و بیاضی آهنگ وی کردند و روز جمعه در مسجد جامع نزد او آمدند و درباره احمد بن حنبل و حدیث «جلوس بر عرش» از وی سئوال کردند ابو جعفر طبری در پاسخ آنان با کمال آزادی و شجاعت گفت: «اما احمد بن حنبل پس خلاف او اعتباری ندارد. و من تا کنون ندیده‌ام که ازو حدیثی روایت شده باشد و ندیده‌ام برای او اصحاب و پیروانی که بسخنان آنان اعتماد و اعتباری باشد. و اما حدیث «جلوس بر عرش» پس محال است» آنگاه این شعر را خواند:

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 16

سبحان من لیس له انیس و لاله فی عرشه جلیس

«منزه و پاک است خداوندی که یار و همدمی ندارد و نه در عرش او جلیسی وجود دارد» حنابله و اصحاب حدیث چون گفتار او را شنیدند برو تاختند و دواتهای خود را که افزون از هزار بود بسوی او پرتاب کردند. ابو جعفر از میان آن گروه متعصب نادان برخاست و داخل خانه‌اش شد. مردم نادان دور خانه‌اش را فرا گرفتند و از گوشه و کنار آنجا را سنگباران کردند، چنانکه بر در خانه‌اش توده انبوهی از سنگ فراهم شد. درین موقع نازوک صاحب شرطه بغداد با جمعی کثیر از لشکریان سوار شد و مردم را از دور خانه دور کرد و خود یک روز و یک شب برای محافظت ابن جریر و خانه وی از تعرض حنبلیان نادان در پیرامون خانه پاس میداد و دستور داد که سنگها را از در خانه بردارند. طبری بر پیشانی خانه خود شعر سابق الذکر:

سبحان من لیس له انیس ... را نوشته بود، نازوک فرمان داد که آن را پاک کردند و بجای آن اشعار ذیل را که در مدح احمد بن حنبل بود و اشعار بجلوس بر عرش داشت نوشتند:

لا حمد منزل لا شک عال اذا وافی الی الرحمن وافد

فیدنیه و یقعده کریما علی‌رغم لهم فی الف حاسد

علی عرش یغلفه بطیب علی الاکباد من باغ و عاند

له هذا المقام الفرد حقا کذاک رواه لیث عن مجاهد

ابن خزیمه که از معاصران طبری است گفته است، حنبلیان درباره طبری ظلم کردند و نمیگذاردند هیچکس نزد طبری آید و ازو حدیث بشنود.

طبری پس از آنکه سفرهای بسیاری برای طلب علم کرد و از علما و فقهای هر شهری علومی فرا گرفت و احادیثی نوشت، آخر الامر در بغداد- مرکز خلافت اسلامی- اقامت گزید و در آن شهر مشغول تعلیم و تألیف و کارهای علمی بود تا آنکه سرانجام در شوال 310 هجری وفات یافت و در خانه خودش مدفون شد.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 17

مقام علمی و وسعت معلومات و اطلاعات طبری

چنانکه ازین پیش گفتیم، در میان دانشمندان بزرگ ایرانی و نوابغ مشهور اسلامی، در دوره اسلام کمتر دانشمندی از جهت توسعه دایره معلومات و تبحر در هر یک از انها مانند طبری برخاسته است. طبری با اینکه در اغلب علوم متداول عصر خود سرشته داشت در هر یک نیز تبحر و تخصص داشت و با کثرت تألیفات- که سابقه و لاحقه ندارد- هر یک از کتب او در نهایت اتقان و استحکام است. تمام دانشمندان اسلامی اذعان دارند که کمتر کتابی بصحت و استحکام تاریخ بزرگ طبری (در تاریخ عالم) و تفسیر بزرگ او نوشته شده است.

ابو محمد عبد العزیز پسر طبری که خود از دانشمندان بوده گفته است:

«طبری از حیث فضل و دانش و هوش دارای مقامی بود که هر کس ویرا دیده و شناخته بود منکر آن نمیشد، زیرا وی چندان از علوم اسلامی جمع کرده بود که هیچکس دیگر بپایه او درین قسمت نرسیده است و نیز باندازه‌ای کتب و رسالات نوشته است که از هیچیک از علما و فقهای اسلامی آن اندازه کتب نوشته و منتشر نشده است. طبری در علوم قرآن و قرآت مختلف و علم تاریخ پیغمبران، خلفا و پادشاهان و همچنین از اختلاف فقهاء با ذکر روایت (چنانکه در کتب: بسیط و تهذیب و احکام قراآت دیده میشود) تبحری بسزا و مهارتی کامل داشت. در روایات کتابهای مذکور بسخنانی که در میان مردم رد و بدل میشد و باجازاتی که از علما بکسانی داده میشد اعتماد نمیکرد بلکه بعین اسناد مشهور استناد مینمود. طبری در علم لغت و نحو هم فضل و اطلاع کامل داشت چنانکه این قسمت را در کتاب تفسیر و کتاب تهذیب که در ان شرح حالش را نوشته تذکر داده است همچنین در علم جدل مهارتی بسزا داشت. نقضهائی که وی بر مخالفانش کرده و در کتبش نوشته است خود بهترین دلیل است که او ازین علم نیز بهره کافی و وافی داشته است.»

ابو جعفر طبری با اینکه عالمی متبحر و فقیهی جامع و محدثی بی‌بدیل بود، از علوم ادب و شعر و لغت نیز حظی وافر و اطلاعی کامل داشت. ثعلب که یکی از علمای

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 18

معروف ادب است، گوید: «پیش از انکه مردم برای فرا گرفتن علوم ادب و اشعار نزد من آیند، ابو جعفر طبری شعر شعرا را نزد من میخواند»

ابو العباس نحوی که از معاریف علوم ادبیه است روزی از اصحاب خود پرسید چه کسی از علمای نحو در جانب شرقی بغداد باقیمانده است؟ گفتند هیچکس باقی نمانده است، تمام شیوخ و اساتید از میان رفتند آنگاه ابو العباس بمخاطب خود گفت: حتی جانب شما هم از بزرگان و دانشمندان نحو خالی شده است؟ جواب داد: آری مگر اینکه طبری فقیه را جزء علمای نحو هم حساب کنیم. ابو العباس پرسید:

پسر جریر؟ جواب شنید: آری. آنگاه گفت که وی از علمای متبحر و بصیر در نحو «مکتب کوفیین» میباشد. گفته‌اند این سخن از ابو العباس غریب است زیرا وی مردی تند خو و مغرور بود و برای هیچکس شهادت بحذاقت و تبحر در علمی نمیداد، و از اینکه درباره طبری از علمی که خود در آن یگانه بود اینگونه شهادت داده است، دلیل روشنی بر احاطه و اطلاع کامل طبری از علم نحو میباشد. داستان ملاقات طبری را با ابو الحسن سراج مصری که از نامداران و مشاهیر علمای شعر و ادب بوده است و مذاکره و مباحثه آن دو را در علوم شعر و ادب ازین پیش ذکر کردیم.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 19

طبری در تمام علوم زمان خود دست داشت

چنانکه اشاره شد طبری در اغلب علوم متداول عصر خود از: حدیث، فقه، تفسیر، تاریخ، قرائت قرآن، نحو، لغت، عروض، شعر، حساب، هندسه، جبر و مقابله، منطق، جدل، طب مهارت و تبحر داشت و از استادان محسوب میشد.

نکته قابل توجه آنست که طبری در بیشتر علوم مذکوره تألیفات نفیس دارد و هر یک از مؤلفات او در قسمت خود از جهت استحکام و صحت مطالب کم نظیر میباشد. طبری با اینکه یک تن فقیه و محدث و آشنا بعلوم قرآن و قراآت مختلف آن بود، در عین حال از علم طب نیز بهره وافی و اطلاع کافی داشت و اینگونه وسعت اطلاعات و تخصص و تبحر در علوم گوناگون برای کمتر کسی از دانشمندان اسلامی بلکه از مردم جهان اتفاق افتاده است.

درباره تبحر و تخصص طبری در یکی یکی از علوم مختلفی که فرا گرفته بود چنین نوشته‌اند:

«طبری مانند یک تن عالم بعلوم قرآن بود و چنان مینمود که از هیچ علمی بهره‌ای ندارد مگر از قرآن و چون یک تن محدث بود که جز حدیث علم دیگری نمیداند. و همچون فقیهی بود که بغیر از فقه از علوم دیگر آگاهی ندارد و مثل عالم نحوی بود که بجز نحو چیز دیگری نمیشناسد، و چون حسابدانی بود که فقط علم ریاضی و حساب میداند»

بنابراین طبری همچون ذو فنونی بود که در هر یک از علوم و فنون مانند یک تن ذی فن تبحر و تخصص داشت چنانکه هر ذی فنی که با وی در مباحثه و مناظره روبرو میشد چنان گمان میکرد که طبری فقط در همان علم و فن تخصص دارد. «1»

در نتیجه این وسعت اطلاعات و تبحر در علوم گوناگون بود که ابن خزیمه یکی از دانشمندان همعصر طبری درباره او گفت: «بر روی سطح پهناور زمین مردی داناتر

__________________________________________________

(1)- طبری از جهت ذو فنونی و ذو فنی مصداق شعر نظامی بوده است:

چو هر ذو فنونی بفرهنگ و هوش بسا یک فنان را که مالیده گوش

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 20

از پسر جریر نمیشناسم.» هر گاه یکی یکی از آثار علمی طبری را با یکی یکی از کتب و مؤلفات علمای دیگر جمع کنند و آنها را با یکدیگر مقایسه و موازنه نمایند، آنگاه فضل و رجحان کتب وی بر کتب سایر علما- چه از نظر کیفیت و چه از نظر کمیت- معلوم خواهد شد. سمعانی درباره طبری چنین نوشته است «1»

«... یکی از بزرگان و پیشوایان علمی در مسائل بعقیده طبری فتوی و حکم میداد، و در مواقع اختلاف بآراء و عقاید او رجوع میکرد زیرا او را عالم‌تر و متبحرتر میدانست. طبری آن اندازه از علوم جمع کرده بود که هیچیک از دانشمندان عصرش بپایه او نمیرسیدند. طبری حافظ قرآن و آشنا بقراآت مختلف و بصیر بمعانی و احکام آن بود ... هم‌چنین در فقه و حدیث مهارت تمام داشت و باقوال صحابه و تابعان و کسانی که بعد از آنان بودند محیط بود. در علم تاریخ و آشنائی باخبار مردمان گذشته نیز اطلاع کامل داشت ...»

ابن خلکان در تاریخ خود نوشته است: «2»

«... و طبری را مصنفات گرانبهائی است که در فنون عدیده نوشته شده و دلالت دارد بر وسعت علم و بسیاری فضل او. طبری از ائمه مجتهدین بود که از هیچکس تقلید نکرد. ابو الفرج نهروانی معروف بابن طرار در مذهب پیرو او بود ...»

__________________________________________________

(1)- الانساب خطی- کتابخانه مجلس شورای ملی.

(2)- وفیات الاعیان. ج 2- چاپ ایران.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 21

خوی و خلق شخصی و روش و رفتار اجتماعی طبری

طبری نه تنها از جهت وسعت معلومات و بسیاری تألیفات و تبحر در انواع علوم و فنون عصر خود کم نظیر بوده است، بلکه از حیث خوی و روش زندگی و تهذیب اخلاق و مناعت طبع و بلندی همت و مراعات اصول و قوانین مربوط بتکمیل مراتب نفسانی و حفظ صحت جسمانی، نیز از دانشمندان کم نظیر بوده است.

خوی و خلق شخصی و روش و رفتار علمی و اجتماعی طبری شایسته است که سرمشق طالبان دانش و ادب قرار گیرد تا آنان را براه نیکبختی و رستگاری رهبری کند.

چنانکه بزرگان و پیشوایان دین دستور داده‌اند که انسان معتدل آنست که هم در تهذیب و تکمیل قوای نفسانی و عقلانی بکوشد و هم مراقبت در صحت و سلامت تن و قوای جسمانی داشته باشد، طبری نیز کمال مراقبت و رعایت را درباره تن و روان خود داشت. تکمیل قوای روحانی و فکری همان فرا گرفتن علوم و فنون گوناگون و اشتغال دائمی بمطالعه و مباحثه و نوشتن کتب و رسائل و عمل کردن بمعلومات خود و انجام دادن تمام تکالیف و وظایف دینی و اخلاقی بود مراقبت و توجه ببدن و قوای جسمانی، رعایت بهداشت واقعی و اعتدال در خواب و خوراک و سایر امور مربوط بصحت و سلامت بدن بود. بهترین دلیل این مطلب طول عمر وی توأم با صحت کامل و سلامت تمام اعضا و قوای جسمانی و فکری او میباشد، چنانکه در سن 86 سالگی که وفات یافت هنوز بیشتر موهای سر و رویش سیاه و قوایش سالم بود و تا همان نزدیک مرگ بتعلیم و تدریس و تألیف و تصنیف اشتغال داشت. با این وصف اگر بگوئیم پیروی از روش و رفتار طبری در زندگی تحصیلی و علمی و در زندگانی عادی و اجتماعی دانشجویان و طالبان مقامات علمی و اجتماعی را بسرمنزل مقصود رهبری میکنند، سخنی بگزاف و دور از حقیقت نگفته‌ایم.

ازین پیش بپاره‌ای از محاسن اخلاق طبری اشاره کردیم، اینک نیز برای تعمیم فایده و تکمیل مطالب سابق مختصری از اخلاق و عادات او را ذکر میکنیم:

ابو جعفر طبری از جهت رعایت امور مذهبی، مردی پرهیزگار و پارسا بود و

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 22

بانچه علم و عقیده داشت عمل میکرد. در اظهار عقاید دینی و علمی خود کمال صراحت لهجه و شجاعت داشت و بپیروی از دستور قرآن کریم: لا یَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ، در مقابل بیان حق و حقیقت از هیچگونه سرزنش و ملامتی ترس و واهمه نداشت چنانکه در داستان مباحثه او با پیروان احمد بن حنبل این حقیقت کاملا آشکار میشود.

طبری در امانت داری و خلوص اعمال و صدق و صفای نیت و پاکیزگی و طهارت نفس و حسن عقیدت از مردان کم نظیر بود. بهترین گواه و شاهد این معنی کتابی است که وی در «آداب نفوس» تألیف کرده است. کتاب مذکور بخوبی مرتبه دینداری و پاکیزگی اخلاق او را نشان میدهد. طبری با آنکه بیشتر اوقات خود را مصروف کارهای علمی از تألیف و تصنیف و املاء احادیث و مباحثه و تدریس میکرد، از بجا آوردن اعمال مذهبی و عبادات روحانی اندکی غفلت نمیورزید. گفته‌اند: در هر شب ربعی از قرآن و گاهی مقدار بسیاری قرائت میکرد.

شکی نیست که تمسک باعمال روحانی و عبادات مذهبی که از روی بصیرت و فهم باشد برای خردمندان و دانشجویان و دانشمندان بهترین راهی است برای رسیدن بحقائق و درک مشکلات و معضلات علمی و پاک شدن نفس از آلودگیها و پلیدیها و ارتقاء آن بعلوالم ملکوتی و نیل بمقامات عالیه انسانی.

بزرگان علم و ادب کسانی بوده‌اند که در تکمیل و تهذیب قوای نفسانی و پرورش فکر و ذوق از راه عبادات بی‌ریا و خالص و خشوع و خضوع در مقابل ذات واجب الوجود، اقدام کرده‌اند. در شرح حال بزرگترین فیلسوف و دانشمند اسلامی، شیخ الرئیس ابو علی سینا، نوشته‌اند که در مواقع برخورد بمسائل غامض و لا ینحل فلسفه، نخست تن خود را از آلودگیهای ظاهری پاک میکرد، خود را شست و شو میداد و وضو میگرفت و آنگاه برای تصفیه روح با کمال خلوص و عجز روی بدرگاه آفریننده جهان می‌آورد و بنماز می‌ایستاد و ازین راه آئینه فکر و خرد را از گرد و غبار و آلایشهای طبیعی صیقلی میکرد و صفا و جلا میداد، پس از ان بفهم و درک قضایا و مسائل علمی و فلسفی- که در ابتدا لا ینحل مینمود- توفیق می‌یافت.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 23

صفا و پاکیزگی تن و روان از راه عمل کردن بدستورات دینی پیدا میشود

درینجا بیمناسبت نیست اندکی درین موضوع بسط سخن داده شود. چون در عصری که ما زندگی میکنیم، «ماده» و افکار مادیگری زیاد توجه و نظر مردمان جهان را بخود معطوف داشته است و تمام امور و شئون زندگی را از نظر مادیگری نگاه میکنند ازین جهت شاید اینگونه حقایق در ابتدای امر بنظر غریب و بر خلاف اصول علمی جلوه کند زیرا کسانی که در چهار دیوار تنگ مادیگری فرو رفته‌اند نمیتوانند اندیشه و خرد خود را از تنگنای «ماده» و مادیگری خارج سازند و آثار شگرف روح و صفای آن را درک کنند.

بعقیده نویسنده این اوراق، یکی از بزرگترین علل موفقیت علما و بزرگان پیشین و رسیدن آنان بمدارج عالیه علمی و مقامات شامخه روحانی پاکیزگی روح و جسم آنان از آلودگیها و پلیدیها بوده است. این پاکیزگی تن و صفای روح پیدا نمیشود مگر از راه تهذیب نفس و تزکیه اخلاق و کشتن هوی و هوسهای شیطانی و غلبه دادن عقل خود را بر احساسات و تمایلات نفسانی. راه راست و آسان برای رسیدن باین نتیجه پیروی از دستورات بزرگان و پیشوایان دین و انجام دادن وظایف و تکالیف دینی است مخصوصا عبادات که اگر با خلوص نیت و صفای عقیدت و با جمع بودن شرایط انجام شود بیشک موجب پاکیزگی و نورانیت روح و خرد آدمی میشود.

درینجا نمیخواهم فقط از راه تعبد و حدیث و خبر فواید ایمان و دینداری را بیان کنم بلکه چون بحث و گفتگوی ما درباره علل رسیدن دانشمندان پیشین بمقامات عالیه علمی است، این موضوع را نیز از راه علمی تجزیه و تحلیل میکنم.

با تن سالم و روح پاک بهتر میتوان بدرجات عالیه علمی رسید

معلوم است که علوم و فنون از نوع معقولات و معنویات است و مفاهیم و معنویات مستقیما با عقل و روح انسان سر و کار دارند، پس هر چند روح آدمی صافی‌تر و عقل و خردش کمتر آلوده

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 24

بآلایشهای مادی و پلیدیهای طبیعی باشد بمعقولات نزدیکتر میشود و برای درک آنها مهیاتر میگردد. و هر چند فرو رفتگیش در امور مادی زیادتر باشد و تن و قوای جسمانیش آلوده بناخوشیها و پلیدیهای طبیعی و روح و عقلش آلوده بناخوشیهای معنوی و هوی و هوس و آز و آلودگیهای دیگر باشد از معقولات و امور معنوی دورتر می‌افتد.

آن کس که فراغ خاطر و صفای روح و پاکیزگی جسم داشته باشد بدان مقام میرسد که حقایق بی‌پرده برو مکشوف و مشکلات و معضلات بی‌وساطت اسباب و علل مادی بوی اشراق و الهام میشوند. در نتیجه آن فرد شاخص و یگانه‌ای که صفای روح و سلامت عقلش از همه بیشتر است یعنی مولای متقیان و سرور پرهیزکاران حضرت علی علیه السلام بدان درجه میرسد که میگوید و حق میگوید: (لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا) (اگر پرده‌هائی که میان ما و حقایق فاصله است از میان برود بر علم و یقین من چیزی افزوده نخواهد شد).

باری از موضوع دور نیفتیم، امید است از همین فشرده و خلاصه‌ای که ذکر شد طالبان حقیقت و دانش را بهره و سودی حاصل گردد و راه رسیدن بمقصود و هم آهنگ کردن تن و روح خود را با علوم و فنون بر آنان آشکار و نمایان گردد.

اینک برگردیم بشرح حال و رفتار طبری که از همین راه بدان درجه علمی و زهد و تقوی رسید که شمه‌ای ازان بیان و پاره دیگر بیان میشود.

عبد العزیز پسر محمد طبری گفته است: «ابو جعفر، ظاهری ظریف و نظیف و باطنی پاکیزه و مصفی داشت. در معاشرت دارای خلق و خوئی نیکو بود و همواره از حال جمیع اصحاب و معاشرانش جویا میشد. در خوراک و پوشاک و رفتار و گفتار دارای ادب نیک و پسندیده بود. با همگی دوستان و یارانش با روئی گشاده و چهره متبسم سخن میگفت و گاهی با نیکوترین وجهی با آنان بشوخی و مزاح میپرداخت و لطائف و ظرائف ذوقی و ادبی میگفت.

بسا اتفاق می‌افتاد که میوه‌ای برای او هدیه می‌آوردند و او سخنان بسیار در باره آن میوه میگفت که از هیچیک از مسائل علمی و فقهی خارج نبود.»

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 25

از عادات و اخلاق طبری آن بود که هر گاه کسی برای او هدیه‌ای میفرستاد، اگر میتوانست عوض آن را بفرستد و جبران احسان بنماید، آن را میپذیرفت و تلافی میکرد و در غیر این صورت از قبول آن خودداری میکرد و از هدیه فرستنده بوجه نیکوئی پوزش میخواست.

یکی از ثروتمندان آن زمان بنام ابو الهیجاء پسر حمدان سه هزار دینار برای طبری فرستاد، چون طبری را بر ان نظر افتاد در شگفت شد و گفت: «آنچه را که بمکافات و جبران آن توانائی ندارم نمیپذیرم. کجا مرا توانائی است که ازین مبلغ زیاد جبران کنم؟!» بوی گفتند که غرض از اهداء این دینارها نزدیکی بخداوند و تحصیل اجر و ثواب است. ولی طبری خودداری از قبول کرد و آن را برای صاحبش باز پس فرستاد.

ابو الفرج بن ابو العباس اصفهانی کاتب نزد ابو جعفر طبری آمد و شد داشت و کتابهای خود را پیش او قرائت میکرد، روزی ابو جعفر از وی خواست که برای ایوان کوچکی بوریائی ببافد ابو الفرج اندازه ایوان را گرفت و پس از چند روز بوریا را ساخت و محض تقرب و ارادت تقدیم ابو جعفر کرد. چون از خانه بیرون شد، ابو جعفر پسر خود را خواند و چهار دینار بوی داد که بابت بهای بوریا بابو الفرج دهد.

ابو الفرج از گرفتن پول خودداری کرد، طبری نیز از قبول حصیر امتناع ورزید مگر اینکه ابو الفرج دینارها را بگیرد.

دیگر از حکایاتی که دلالت بر مناعت و بزرگواری طبری دارد، حکایت ذیل است که یکی از معاصران طبری نقل کرده است:

ابو علی محمد بن عبید اللّه وزیر، اناری بعنوان هدیه نزد طبری فرستاد. طبری آن را قبول کرد و در میان همسایگان خود پخش نمود. چون زمانی ازین واقعه گذشت، وزیر مذکور، زنبیلی که در آن کیسه‌ای بود و در میان کیسه ده هزار درهم بود بسوی طبری گسیل داشت و با آن رقعه‌ای فرستاد که در ان درخواست کرده بود که طبری هدیه مذکور را بپذیرد. سلیمان واسطه هدیه گفته است که وزیر بمن

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 26

گفت: «اگر طبری خود هدیه را بپذیرد چه بهتر و الا ازو درخواست کنید که آن را در میان یاران و دوستانش که استحقاق دارند قسمت کند» سلیمان گوید: کیسه را برداشتم و بدر خانه طبری رفتم و در را کوبیدم، و طبری از پیش با من آشنا و مأنوس بود و چنان عادت داشت که هر گاه بعد از مجلس درس بدرون خانه میرفت هیچکس نمیتوانست برو وارد شود مگر برای کار فوری و ضروری، زیرا اوقاتش مستغرق در تصنیف و تألیف و مطالعه بود گفته است: بوی پیغام دادم که از جانب وزیر برسالت آمده‌ام ازینرو بمن اذن دخول داد، پس نامه وزیر را بوی دادم، نامه را گرفت ولی از گرفتن درهمها خودداری کرد و گفت: «خدا او را و ما را بیامرزد، بوی سلام رسان و بگو برای ما همان انار را باز فرست. گفتم: درهمها را در میان یارانت بکسانیکه مستحق میباشند پخش کن و رد هدیه وزیر مکن. گفت: وزیر بهتر از من بحال مردمان آشناست. اگر میخواهد بمحتاجان بخششی کند خود میتواند.»

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 27

شعر طبری

طبری گاهی اشعاری میخوانده است که از مضامین آنها نیز میتوان بمکارم اخلاق و مناعت نفس و عفت و پاکیزگی اخلاق او پی برد. مورخان و نویسندگان معین نکرده‌اند که اشعار از خود طبری است و یا از دیگری زیرا بکلمه «انشاء» که احتمال هر دو وجه را میدهد تعبیر کرده‌اند.

دور نیست که اشعار از خود طبری باشد، زیرا چنانکه از این پیش در «مقام علمی طبری» بحث کردیم، طبری در علوم ادبیه نیز مهارت و حذاقت داشت و از اشعار شعرای عرب چه از دوره جاهلیت و چه از عصر اسلام باندازه کافی حفظ داشت.

در نکوهش از نخوت و تکبر ثروتمندان و اظهار زبونی و مذلت فقیران این دو بیت را میخوانده است:

خلقان لا ارضی طریقهما تیه الغنی و مذلة الفقر

فاذا غنیت فلا تکن بطرا و اذا افتقرت فته علی الدهر

«دو خوی مرا ناپسندیده است: یکی تکبر در هنگام بی‌نیازی و دیگری اظهار بیچارگی در موقع نیازمندی»

«پس هر گاه بی‌نیاز شوی متکبر و سرکش مشو و چون فقیر گردی در مقابل روزگار سر بلند بایست»

در بزرگواری طبع و مناعت نفس این اشعار را میخوانده است:

اذا اعسرت لم اعلم رفیقی و استغنی فیستغنی صدیقی

حیائی حافظ لی ماء وجهی و رفقی فی مطالبتی رفیقی

و لو انی سمحت ببذل وجهی لکنت الی الغنی سهل الطریق «1»

«هر گاه تنگدست گردم، دوستم را آگاه نمیکنم، من اظهار بی‌نیازی میکنم و دوستم بی‌نیاز میشود.

«شرمم نگهدارنده آبروی من است، و رفق و نرمی که در خواستن میکنم بهترین رفیقم میباشد اگر من هم آبروی خود را برای بدست آوردن پول از دست میدادم بزودی پولدار میشدم»

__________________________________________________

(1) ابن خلکان نوشته است: در مجموعه‌ای این اشعار بطبری نسبت داده شده است.

وفیات الاعیان.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 28

طبری خود گفته است که احمد بن عیسی علوی مکتوبی برای او فرستاده بود که در آن این اشعار نوشته شده بوده است: «1»

الا ان اخوان الثقاة قلیل فهل لی الی ذاک القلیل سبیل؟

سل الناس تعرف غنهم عن سمینهم فکل علیه شاهد و دلیل

«همانا دوستان امین و استوار کم هستند. آیا برای من به این «کم» راهی» «هست؟ از مردمان جویا شو تا خوب و بد آنان را بشناسی، همگی دلیل و شاهد این مدعی میباشند»

طبری در پاسخ او این اشعار را نوشته است:

یسیئی امیری الظن فی جهد جاهد فهل لی بحسن الظن منه سبیل؟

تأمل امیری ما ظننت و قلته فان جمیل القول منک جمیل

«امیر من درباره کوشش کوشش کننده سوء ظن دارد، آیا برای من راهی بحسن ظن او هست؟

بیندیش، امیر من، در آنچه گمان کردی و گفتی زیرا گفتار نیک از تو نیکوست.»

__________________________________________________

(1) معجم الادباء. چاپ مصر

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 29

رعایت حفظ صحت و آداب غذا خوردن طبری

ابو بکر بن کامل که از شاگردان و اصحاب طبری بوده است، شرحی مبسوط درباره آداب غذا خوردن طبری و نظافت و پاکیزگی و رعایت امور بهداشتی او نقل کرده است که چون خالی از فایده نیست، درینجا بنقل مختصری از آن قناعت میکنیم. گفته است: من هیچکس را نظیفتر و پاکیزه‌تر در غذا خوردن از ابو جعفر ندیدم. هرگز در مجلسی صدای دماغ وی شنیده نشد و هرگز کسی آب دهان و بینی او را ندید و نیز کسی ندید که ابو جعفر قسم بخورد و یا غلطی بر زبانش جاری گردد. طبری از خوردن چربی خودداری میکرد و گوشت خالص قرمز را میخورد و همیشه آن را با کشمش می‌پخت. از خوردن کنجد و عسل خودداری میکرد و میگفت آن دو معده را فاسد و دهان را بدبو میکنند و نیز میگفت خرمای خشک معده را فاسد و چشم را کم نور و دندانها را ضایع میکند. کسی بوی گفت من در تمام مدت عمرم از آن میخورم و جز خوبی از آن چیزی ندیده‌ام. طبری گفت خرما درباره تو هیچ فرو گذار نکرده است. چه میخواهی درباره تو بکند بیشتر از آنچه کرده است؟! گفته‌اند کسی که این سخن را بطبری گفت دندانهایش ریخته و چشمش کم نور و جسمش لاغر و رنگش زرد شده بود.

یاقوت حموی نیز بتفصیل چگونگی غذا خوردن طبری را نوشته و مطالبی بیان کرده است که دلالت بر اطلاع کامل طبری از مبانی و مبادی علم طب دارد و نیز حاکی از آنست که وی بقواعد و دستورات طبی و حفظ الصحه عمل میکرده و معالجات سودمندی درباره خود و دیگران کرده و نتیجه مطلوب گرفته بوده است. هم‌چنین یاقوت شرح داده است که طبری از چه غذاهائی دوری میکرد و زیانهای آنها را بیان مینمود و بچه نوع غذا رغبت داشت و چگونه غذا را ترتیب میداد. برای آگاهی بیشتری مراجعه شود بکتاب ارشاد الاریب الی معرفتة الادیب (معجم الادباء)

***

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 30

مذهب و معتقدات محمد بن جریر طبری

این اندازه مسلم است که طبری در زمان حیات متهم بتشیع و دوستی حضرت علی علیه السلام و ائمه اطهار بوده است. در نتیجه همین اتهام پس از مرگش، از ترس عوام و متعصبان اهل سنت و جماعت، او را در شب دفن کردند «1» آنچه تأیید میکند تمایل او را بتشیع آنستکه مردم طبرستان و گیلان از همان اوایلی که بدین مقدس اسلام در آمدند اکثر آنان شیعی مذهب بودند و بدوستی اهل بیت شهرت داشتند ازینرو یکی از پناهگاههای شیعیان و سادات علوی در زمانهائی که خلفای اموی و عباسی در صدد آزار و افناء آنان بودند، جبال طبرستان و گیلان بود. سلاطین آل بویه نیز که خود شیعه پاک اعتقاد بودند و از مذهب شیعه اثنی عشری ترویج میکردند از گیلان برخاسته بودند.

در عصری که طبری نشو و نما یافت مردم طبرستان عموما پیرو حضرت علی علیه- السلام و اولاد بزرگوار او بودند. از مجموع این قرائن میتوان استنباط کرد که طبری نیز از جهت تأثیر محیط و خانواده و پرورش ابتدائی قطعا شیعه و یا متمایل بتشیع بوده است ولی معلوم نیست که بر فرض تشیع طبری و یا تمایل او بتشیع، معتقدات وی درباره صحابه و خلفای راشدین همچون معتقدات شیعه‌های دوازده امامی بوده است؟

از حکایات و قضایائی که در تاریخ زندگانی وی دیده میشود چنان برمی‌آید که اگر هم تمایل بمذهب شیعه داشته است، نسبت بخلفای راشدین و صحابه حضرت رسول اکرم صلی اللّه علیه و آله نیز بدبین نبوده و آنان را گرامی میداشته است. مگر اینکه بگوئیم تجلیل وی از خلفا و صحابه از راه تقیه بوده است و این گمان در پاره‌ای از موارد چندان دور از حقیقت نمی‌نماید زیرا چنانکه معلوم است شیوع مذهب تسنن در زمان طبری آنهم در مرکز خلافت اسلامی و در دربار خلیفه در نهایت شدت بود و مخالفان آن مذهب بویژه شیعیان دوازده امامی هیچگونه آزادی اظهار عقاید و عمل نمودن بآداب و مراسم مذهبی خود نداشتند و ازینرو برخی از علمای آن عصر که محققا شیعه بوده‌اند، بظاهر خود را همرنگ دیگران میکردند و از تقیه خودداری نمینمودند.

__________________________________________________

(1) معجم الادباء: چاپ مصر.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 31

ممکن است طبری نیز که محل اقامتش بغداد، مرکز خلافت اسلامی و اجتماع علما و مفتیان بزرگ اهل سنت و مدارس و مجامع تدریس و تدرس بر وفق مذهب اهل سنت بود، خواهی نخواهی بظاهر خود را همرنگ عموم قرار داده بوده است.

نویسنده این اوراق درباره طبری و کسانیکه مانند وی در نظر ما مشتبه هستند و از شرح احوال و عقاید آنان بطور قطع و مسلم نمیتوانیم مذهب و معتقدات آنان را بدست بیاوریم ولی در گوشه و کنار تاریخ زندگانی آنان اشارات و کنایاتی دیده میشود که حاکی از تمایل آنان بمذهب تشیع است، چنان عقیده دارد که قطعا طرف تشیع آنان رجحان دارد زیرا اگر کسی فی الحقیقه معتقد باین مذهب نباشد هیچ دلیل منطقی و عقلائی وجود ندارد که در عصری که همه مردمان بر خلاف مذهب مذکور هستند و تمایل و تظاهر بدان مذهب موجب ضررها و خسارات مالی و جانی و اعتباری است معهذا کسیکه معنا و باطنا معتقد و متمایل بآن مذهب نیست، اظهار میل به آن مذهب کند و جسته و گریخته و باشاره و تلویح حقانیت آن مذهب و علاقه و تمایل خود را بدان برساند و یا بطرزی سخن گوید که در آن ایهام و ابهام باشد چه آنکه اگر در حقیقت اینگونه کسی معتقد بمذهب تسنن باشد، هیچ ترس و واهمه‌ای از اظهار عقیده باطنی خود ندارد بلکه آن را موجب سرافرازی و افتخار میداند ولی در غیر اینصورت ناگزیر است که سخن در پرده گوید و از راه اشاره و ایهام گاهی معتقدات باطن خود را بیان کند.

از اینگونه کلمات و سخنان دو پهلو و ایهام دار در گفتار اغلب کسانی که مشتبه هستند از قبیل: طبری، نظامی، سعدی و غیر ایشان زیاد دیده میشود.

اینک پس از ذکر این مقدمه مختصر، مطالب و قضایائی را که مورخان و محققان درباره مذهب و معتقدات او نوشته‌اند درینجا نقل و داوری را بذوق سلیم خوانندگان واگذار میکنیم: تذکر این نکته درینجا لازم است که طبری در فروع احکام و مسائل فقهی خود مذهب خاصی داشت که از مجموع احادیث و اخبار و کلمات فقها و محدثان استنباط کرده و در فروع از هیچیک از ائمه اربعه اهل سنت که مدار

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 32

احکام و مسائل در مذهب اهل سنت بستگی بگفته آنان دارد پیروی نمیکرد و چنانکه در سابق اشاره کردیم، در زمان طبری و بعد از او جمعی از علماء که بنام «جریریه» معروف شده‌اند در فروع و مسائل فقه از طبری پیروی میکردند.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 33

نقل عقاید دیگران درباره مذهب و معتقدات طبری

عبد العزیز بن محمد طبری گفته است: «1» «ابو جعفر طبری در قسمت عمده مذاهب و آراء خود بر ان راه میرفت که پیشینیان و علما بر ان راه رفته بودند. وی کاملا بآداب و سنن دینی عمل میکرد و از مخالفت پیشینیان شدیدا احتراز مینمود و درین روش هرگز از ملامت و سرزنش مردم باکی نداشت و دست از عقیده خود بر نمیداشت ... و نیز با معتزله در عقایدی که آنان بر خلاف جماعت داشتند مخالف بود ...»

در موضوع جبر و اختیار و اعمال و افعال بندگان چنین عقیده داشت که:

«... هر چه در عالم از افعال بندگان وجود دارد مخلوق خداست و آنچه را که خداوند باهل ایمان از استطاعت و توفیق بر کارهای نیک عطا کرده است غیر از آن است که باهل کفر از عقل داده است، و خداوند بر قلوب بندگانی که کافر شده‌اند مهر نهاده است تا مجازات کفر آنان داده شود.» یاقوت حموی پس از ذکر این عقیده بطبری شدیدا اعتراض کرده و چنین گفته است: «این عقیده طبری جدا نادرست و غلط است زیرا اگر خداوند قبل از کفر کفار بر دل آنان مهر نهاده باشد، کاری ظالمانه انجام یافته است و اگر بعد از کفر ختم کرده باشد پس ختم بر مختوم است (یعنی تحصیل حاصل لازم می‌آید) و چنین قولی را هیچکس از اهل سنت و جماعت نگفته است و این قول رافضیان (شیعه اثنی عشری) و معتزله است قبحهم اللّه!»

نویسنده این اوراق گوید، اعتراض یاقوت حموی بر طبری بیشتر ناشی از جنبه تعصب خشک مذهبی است که یاقوت حموی بدان متصف بوده است زیرا چنانکه مورخان و محققان در شرح حال یاقوت نوشته‌اند و شواهد زیادی از کتب خود او در دست است، یاقوت با آن مرتبه فضل و احاطه بر تاریخ عمومی و تاریخ رجال و بزرگان و جغرافیای مسالک و ممالک معهذا مردی بوده است متعصب و جامد و چون از کوچکی عقاید خاصی در وی تزریق شده بوده با همان عقاید نشو و نما یافته است از اینرو هر عقیده‌ای که مخالف عقاید خود میدیده است جدا انکار میکرده و در صدد رد و اعتراض برمی‌آمده است

__________________________________________________

(1) این قسمت و مطالب بعد از این از کتاب معجم الادباء نقل شده است.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 34

چنانکه نسبت بطبری نیز همین عمل را کرده است. از لهجه و لحن وی مشهور است که تعمق زیاد در اصل گفتار طبری نکرده بلکه چون عقیده مذکور را منتسب برافضیان و معتزله میدانسته است و با رافضیان بر اثر همان پرورش ابتدائی کمال عداوت داشته و حتی این عداوت را بجائی رسانده که نسبت بمولای متقیان و امیر- مؤمنان نیز شهرت ببغض و عداوت پیدا کرده است ازین جهت از همان آغاز امر دامن همت برای رد آن بر کمر بسته و با آوردن عبارت رکیک «ردئی یعنی زشت» در اول و نفرین «قبحّهم اللّه» در آخر چماق تکفیر را بر سر طبری و روافض و معتزله فرو کوبیده است. این روش و اخلاق آمیخته بتعصب جاهلانه بهیچوجه شایسته دانشمندان و دانش پژوهان نمیباشد و بزرگترین آفت تحقیق میباشد.

طبری در اظهار عقیده بیان شده امری واقعی و حقیقتی ثابت را خواسته است روشن سازد- و از نظر واقع بینی و حقیقت‌پژوهی طبری درین عقیده مصاب است.

آیا یاقوت حموی میتواند انکار کند که یک تن بودائی، هندو، بت‌پرست، گاوپرست، ستاره‌پرست و هزاران کسان دیگر که در نظر او کافر محسوب میشوند و شقی و اهل دوزخ بشمار می‌آیند از همان آغاز وجود و ابتدای رشد و شعور بر دین بودا یا هندو و یا بت‌پرستی و غیره بزرگ میشوند و فکر و عقیده بودائی و بت‌پرستی در سرشت آنان رسوخ می‌یابد و یک تن مسلمان شیعی یا سنی از همان آغاز امر بر خلاف کفار پرورش می‌یابد و بزرگ میشود؟ کلام مأثور در میان شیعیان که با اصول روانشناسی و علم پزشکی امروز مطابقت دارد یعنی حدیث مشهور: الشقی شقی فی بطن امه و السعید سعید فی بطن امه نیز حکایت از همین معنی و عقیده دارد.

طبری عقایدش درباره قضا و قدر و جبر و اختیار بیشتر متوجه جبر و قدر میباشد- و هر عاقل و متفکری نیز پس از تفکر و تأمل و تجربه و ممارست در امور و شئون این جهان بهمین نتیجه میرسد- وی چنان عقیده داشت که «آنچه را خطا کرده است نمیتوانسته است در آن براه صواب برود و در آن چه براه راست و درست رفته است نمیتوانسته است در آن خطا کند و جملگی آنچه در عالم کون و فساد جریان دارد باراده و مشیت آفریدگار جهان است ..»

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 35

ابو علی گفته است: «طبری در مسئله امامت معتقد بامامت ابو بکر، عمر، عثمان و علی (رضی اللّه عنهم) بود و در موضوع «تفضیل» «1» پیروی از اصحاب حدیث داشت و هر کس را از هر مذهبی که مخالف او بود تکفیر میکرد و اخبار و شهادات آنان را قبول نمینمود و این عقیده خود را در کتاب شهادات و در کتاب رساله و در اول ذیل المذیل ذکر کرده است «2»

در باب ارث نیز رای خاصی داشت. در آنجا که قول حضرت رسول اکرم را ذکر کرده است که: «مسلم ارثش بکافر و کافر ارثش بمسلم نمیرسد و نیز مردمان دو مذهب مختلف از یکدیگر ارث نمیبرند» «3» چنین گفته است که دو کافر از یک دین که دارای دو مذهب باشند نیز از یکدیگر ارث نمیبرند بنابراین پیروان مذهب یعقوبی از دین نصاری از پیروان مذهب ملکی از همان دین ارث نمیبرند و همچنین ملکی از نسطوری. و نیز پیروان مذهب شمعتی از دین یهود از پیروان مذهب سامری از همان دین ارث نمیبرند و هم‌چنین پیروان مذهب عنانی از پیروان مذهب شمعتی- بنابرین وقتی پیروان کلیساها و کنیسه‌های مسیحی و یهودی از حیث مذهب و مسلک اختلاف داشته باشند از یکدیگر ارث نمیبرند. درین عقیده اوزاعی نیز از طبری پیروی کرده است.

درباره مذهب طبری این بحث را خاتمه میدهیم بنقل قول مرحوم سید محمد باقر چهار سوئی اصفهانی اعلی اللّه مقامه صاحب کتاب نفیس روضات الجنات. وی در ضمن

__________________________________________________

(1) عده‌ای از اهل سنت با آنکه معتقد بتقدم ابا بکر و عمر و عثمان در خلافت ظاهری بر حضرت علی علیه السلام میباشند ولی از نظر فضل و علم و تقوی و نزدیکی بحضرت پیغمبر اکرم صلی اله علیه و اله حضرت علی ع را افضل و اعلم و ازهد میدانند و این طائفه معروف به «مفضله» میباشند.

(2) کتابهای مذکور در دست نیست که بتوان از آنها معتقدات و مذهب طبری را بطور قطع و یقین بدست آورد کتاب ذیل المذیل نیز که در دست است باز مورد حاجت را نمیتوان از آن استفاده کرد زیرا آنچه از آن در ذیل تاریخ طبری چاپ شده است منتخبی بیش نیست و قسمت اول آن چاپ نشده است.

(3) لا یورّث المسلم الکافر و لا الکافر المسلم و لا یتوارث اهل ملتّین شتی

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 36

شرح احوال طبری درباره مذهب او چنین مینویسد:

«... ولی در پیش من شبهه بزرگی است درباره مذهب ابو جعفر طبری بلکه بودن او از اهل مذهب حق (یعنی شیعه) نزد من رجحان دارد بدلایل ذیل:

اول- طبری از شهری بوده است که مردمان آنجا از قدیم معروف بتشیع بوده‌اند و درین مذهب کمال تصلب و تعصب داشته‌اند بویژه در زمان پادشاهان آل بویه.

دوم- اقدام وی بتألیف کتابی درباره حدیث «غدیر خم» در صورتیکه عموم اهل سنت و مخصوصا متعصبان این طایفه بهیچوجه راضی بنوشتن اینگونه کتب نیستند.

سوم- پیروی نکردن طبری در فروع از هیچیک از مذاهب چهارگانه اهل سنت که تمام سنیان پیرو یکی از آن مذاهب میباشند و غیر از طبری هیچکس را از اهل سنت سراغ نداریم که پیرو یکی از مذاهب چهارگانه نباشد. با این وصف هیچگونه دلیل و باعثی برای این امور وجود ندارد مگر اینکه بگوئیم که طبری هر چند بظاهر از نظر رعایت جانب خلفاء و بزرگان دولت که همگی مذهب اهل تسنن داشتند، تظاهر بمذهب اهل سنت داشته است ولی در باطن از پیروان مذهب تشیع بوده است ...» «1».

***__________________________________________________

(1) روضات الجنات چاپ تهران

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 37

بخش دوم آثار علمی طبری‌

اشارة

کتبه انجم لها زاهرات موذنات رسومها بالدثور (ابن اعرابی در مرثیه طبری) ازین پیش گفتیم در میان علمای ایران و اسلام کمتر کسی باندازه ابو جعفر طبری در زمینه‌های گوناگون کتب و رسالات تألیف و تصنیف کرده است. در میان آثار علمی طبری دو کتاب از همه مشهورتر است و بعد از طبری همواره در میان ارباب فضل و دانش مورد استفاده بوده است و بمطالب آن استناد میجسته‌اند. این دو کتاب گذشته از جهت امتیازات و اختصاصات معانی و مطالب، از حیث کمیت و مقدار نیز بر سایر مؤلفات طبری برتری دارند. دو کتاب مذکور عبارتند از:

1- التاریخ الکبیر یا تاریخ بزرگ مسمی به «تاریخ الرسل و الملوک و اخبارهم و من کان فی زمن کل واحد منهم»

2- تفسیر بزرگ مسمی به «جامع البیان عن تأویل القرآن».

درین بخش ازین رساله درباره دو کتاب مذکور- تا آنجا که در خور این رساله است- بتفصیل سخن میرانیم و درباره دیگر کتب و رسالات و مؤلفات طبری نسبت باهمیت موضوعات درباره بعضی توضیح و شرح مختصری ایراد و درباره بعضی فقط بذکر نام و عنوان قناعت میکنیم.

1- تاریخ بزرگ‌

اشارة

پیش از آنکه بشرح و بیان اختصاصات و مزایای کتاب مذکور بپردازیم، چون کتاب نامبرده از کتب اولیه‌ای است که در تاریخ عمومی دنیا از ابتدای خلقت تا زمانی که مؤلف میزیسته است برشته تحریر

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 38

در آمده است، شایسته است مختصری درباره پیدایش فن تاریخ نویسی در میان مسلمانان و مصادر و مآخذ تواریخ اسلامی و انواع و طبقات تواریخ متداول در میان مورخان و تذکره نویسان اسلام، نگارش دهیم.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 39

چگونگی پیدایش تاریخ در اسلام

عربها پیش از اسلام چنانکه همه مورخان گفته‌اند از جهت تمدن و سیاست و شوکت و اقتدار و ثروت و نیز از حیث علوم و فنون و صنایع فقیرترین و ضعیف‌ترین ملل و امم بودند.

طبعا در فن تاریخ نویسی که خود یکی از علوم سودمند است نیز دستی نداشتند و اثری از خود بیادگار نگذاشتند.

چون اسلام ظاهر گردید، در نتیجه تعالیم عالیه پیشوای بزرگوار اسلام عربها در مدت کمی از آن مقام پست بیرون آمدند و بدرجات شامخ تمدن نایل شدند و با قوی‌ترین و متمدن‌ترین ملل آن زمان یعنی ایران و روم بنای جنگ و مبارزه را گذاشتند و در اندک مدتی آن دو کشور بزرگ را زیر سیطره و نفوذ اسلام در آوردند.

شهرهای بزرگ و آباد ایران و روم یکی پس از دیگری بدست مسلمانان گشوده شد و طولی نکشید که مردم آن شهرها مسلمان و خود شهرها رنگ اسلام بخود گرفت.

این جهانگشائی و گشودن شهرها و بسط و توسعه تمدن و علوم اسلامی در میان سایر ملل موجب آن شد که مسلمانان نیاز خود را بعلم تاریخ- مانند سایر علوم درک کنند و برای نوشتن شرح حال بزرگان دین و تعیین ایام و سنواتی که در آنها حوادث و قضایائی مربوط باسلام واقع شده و نیز تاریخ صدور احکام و نظایر اینها در صدد نوشتن تاریخ و نشر آن بر آیند.

دانشمندان ایرانی نخستین مورخان اسلام بودند

چنانکه مترجمان و نویسندگان اغلب علوم و آداب اسلامی از میان دانشمندان ایرانی بوده‌اند، پیشقدمان تاریخ نویسی در اسلام نیز ایرانیان بوده‌اند «1»

عربهای صدر اسلام بیشتر علاقه و توجهشان بمشاغل کشوری و لشکری بود و از اشتغال بعلوم و ادبیات و فنون جمیله خودداری میکردند و رغبتی بکارهای علمی نداشتند.

علل شیوع و رواج علم تاریخ و پیدا شدن مورخان زیاد در میان مسلمانان امور

__________________________________________________

(1) جزء سیم تاریخ تمدن اسلامی تألیف جرجی زیدان

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 40

زیادی بوده است از آن جمله آنکه چون مسلمین اشتغال بجمع قرآن و احادیث و نوشتن تأویل و تفسیر قرآن داشتند محتاج شدند بتحقیق اماکن و حالات کسانی که در آیات یا احادیث بدانها اشاره شده بود ازینرو در صدد بر آمدند که نخست «سیرت نبوی» را جمع کنند زیرا با نوشتن سیرت نبی اکرم این مقصود بعمل می‌آمد «1»

نخستین کسانی که سیره نبوی نوشتند

نخستین کسیکه بتدوین و تألیف «سیره نبوی» پرداخت محمد بن اسحق (وفات 151 هجری) بود که کتاب خود را برای منصور تألیف کرد «2» حاجی خلیفه صاحب کتاب کشف الظنون نوشته است که محمد بن مسلم زهری (وفات 124) کتابی در «مغازی جنگها» تدوین کرده بوده است بنابراین تألیف وی پیش از ابن اسحق خواهد بود زیرا او پیش از ابن اسحق به بیست سال و اندی وفات یافته بوده است.

قدیمترین کتاب جامع و مشروحی که در سیره نبی اکرم نوشته شده و در دست است کتاب سیره عبد الملک بن هشام (213 هجری) معروف به «سیره ابن هشام» است.

مطالب این کتاب بیشتر نقل از ابن اسحق است و تا کنون چندین بار در کشورهای عربی چاپ شده است.

پیدایش تواریخ درباره فتح شهرها

پس از آنکه مسلمین شهرهائی گشودند و خراج و مالیات مطابق احکام اسلامی بر مردمان آن شهرها نهادند اختلافی در کیفیت فتح پاره‌ای از شهرها پیدا شد که بزور گشوده شده است یا بصلح یا بزنهار- و مطابق فقه اسلام خراج گرفتن از ملل غیر مسلم که شهرهای آنان بدست مسلمانان گشوده شده است در هر یک از احوال مذکوره اختلاف دارد و در هر مورد حکم و دستور خاصی برای گرفتن خراج رسیده است- ازینرو مسلمانان ناگزیر شدند که درباره چگونگی فتح هر یک از شهرها بحث و تحقیق

__________________________________________________

(1) جزء سیم تاریخ تمدن اسلامی تألیف جرجی زیدان

(2) ابن الندیم در کتاب الفهرست ابن اسحق را غیر موثق میداند. مینویسد که کتاب او در نزد علمای حدیث اعتباری ندارد و در مطالب کتاب بیشتر بگفته علمای یهود و نصاری اعتماد کرده است.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 41

کنند و نتیجه تحقیقات خود را در کتب و رسالاتی تدوین نمایند. در نتیجه کتب بسیاری درباره فتح هر شهری نوشته شد از قبیل فتوح الشام و فتوح العراق ابو مخنف لوط بن یحیی و ابو عبد اللّه محمد بن عمر واقدی (207- 130 هجری) و کتاب فتوح مصر و مغرب تدوین عبد الحکم (وفات 257 هجری) و فتوح بیت المقدس و فتوح خراسان و کتاب خبر بصره و فتح آن تألیف ابولحسن علی بن محمد معروف به مدائنی (215- 135 هجری) 1 پس از آن بتدریج دامنه تالیف کتب تاریخی رو بتوسعه گذارد و موضوعات بزرگتر شد چنانکه کم کم فتوح ممالک و کشورها در یک کتاب نوشته شد مانند کتاب فتوح البلدان یا فتح الامصار تألیف بلاذری (وفات 279 هجری) که از بهترین و موثق‌ترین کتب تاریخ درباره فتح شهرها بدست مسلمانان میباشد.

هر چند تمدن و حضارت اسلام رو بفزونی مینهاد و وسعت ممالک اسلامی بیشتر میشد و علوم و فنون و ادبیات بسط و توسعه می‌یافت احتیاج مسلمین بعلم تاریخ و شعب و انواع آن که عبارت از تذکره و تراجم احوال بزرگان و دانشمندان از هر طبقه باشد زیادتر میشد زیرا بواسطه تحقیق در مسائل قرآن و حدیث و نحو و صرف و دیگر علوم که در میان مسلمین رشد و نمو می‌یافت و رو بتوسعه و رواج میگذارد و همچنین بحث و تحقیق در سندهای احادیث و جدا کردن احادیث صحیح از ضعیف مجبور شدند که تحقیق در حال روات سندهای حدیث کنند و مقام و مرتبه آنان را از حیث ثقه و مورد اعتماد بودن یا ضعیف بودن معین کنند ازین جهت راویان هر فنی را بطبقاتی تقسیم کردند و برای هر طبقه تراجم و تذکره احوال نوشتند از قبیل:

طبقات الشعراء- طبقات النحویین- طبقات الفقهاء- طبقات الفرسان- طبقات المحدثین- طبقات المفسرین- طبقات اللغویین- طبقات المتکلمین- طبقات النسابین طبقات الاطباء- طبقات الندماء و غیرها.

از آنچه ذکر شد معلوم گردید که در مدت کمی علم تاریخ و شعب آن در میان مسلمانان توسعه و رواج بسیار گرفت و نگارش تراجم احوال و تذکره دانشمندان از هر صنف و طبقه در بین مسلمین از سایر ملل بیشتر معمول و متداول گردید.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 42

آغاز پیدایش تاریخ عمومی در میان مسلمانان

قرن دوم هجری و نیمه اول قرن سوم سپری گردید و هنوز کتب تاریخ مسلمین منحصر بهمان «سیره» و «فتوح» و «مغازی» و «طبقات» بود.

پیدایش تواریخ عمومی و تاریخ عالم از قبیل: تواریخ امم جهان و تاریخ شهرها و کشورها چه از امم و ملل قدیمه و چه از ملل جدید بعد ازین تاریخ در میان مسلمین رواج یافت.

نخستین کسیکه در «تاریخ عمومی» کتاب تدوین کرد ابن واضح مشهور به «یعقوبی» است و کتاب تاریخ او نیز شهرت به «تاریخ یعقوبی» دارد. این کتاب در دو جزء چاپ شده است: یک جزء در تاریخ امم و ملل قدیم مانند: ایران، روم، هنود، یونان و غیر ایشان. جزء دیگر در تاریخ اسلام از آغاز ظهور پیغمبر اکرم تا روزگار خلافت معتمد عباسی که در 256 بخلافت نشست.

بعد از تاریخ یعقوبی، «تاریخ بزرگ» تألیف ابو جعفر محمد بن جریر طبری مفسر و مورخ شهیر که مورد بحث و تحقیق درین رساله میباشد نوشته شد که از آغاز خلقت تا حوادث سال 302 هجری را در بر دارد.

بعد از دو تاریخ مذکور، کتاب تاریخ مروج الذهب مسعودی (وفات 346 هجری) تألیف گردید که در آن علاوه بر ذکر تاریخ عالم، توصیف بلاد و بحار و حیوانات و جبال و جزائر شده و بر حسب دولتها و امتها مرتب گشته است. این کتاب چاپ شده و در دسترس میباشد.

تا قرن هفتم هجری چندان ترقی محسوسی در نوشتن کتب تاریخ عمومی در میان مسلمانان پیدا نشد و بر تواریخ مدونه پیش مطلب قابل ذکر و اعتنائی افزوده نگردید تا آنکه کم کم دول اسلامی عرب در گوشه و کنار رو بانقراض گذارد.

دولت و خلافت عباسی در عراق، دولت فاطمیین در مصر و دولت امویین در اندلس از میان رفت و دول ترک و بربر و کرد و مغول جانشین آنان گردید و مردم ممالک

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 43

اسلامی داخل دوره و عصری جدید شدند ازینرو در صدد تدوین اخبار و حوادث اعصار و قرون گذشته بر آمدند و از کتب و نوشته‌های دانشمندان و مورخان قرون اولیه اسلام برای پایه گذاری کتب مفصل تاریخ استفاده بردند و آنها را مرتب و مبوب کردند چنانکه مطالب زائد و سلسله اسناد و اسامی روات را حذف نمودند و آنچه از قضایا و حوادث تاریخی مربوط بعالم که در آنها ذکر نشده بود بر آنها افزودند و در نتیجه کتابهای بزرگ و مشروح در تاریخ اسلام و در تاریخ عمومی جهان بوسیله دانشمندان اسلامی نوشته شد.

از کتب مشهور و مفصل در تاریخ یکی کتاب کامل التواریخ تألیف شیخ عز الدین علی بن محمد معروف به ابن اثیر جزری (وفات 630 هجری) است. این کتاب مشتمل است بر مطالب تاریخ طبری بحذف اسناد و اختصار نصوص مطول. پس از ذکر مطالب کتاب تاریخ طبری رشته تاریخ و بیان حوادث را تا قرن هفتم هجری که خودش زندگی میکرده کشیده است و نیز مطالبی درباره خلفای اموی که در غرب و اندلس سلطنت میکرده‌اند و طبری در تاریخ خود از آنان یاد نکرده بود، در تاریخ خود اضافه کرده است.

این کتاب دارای 13 مجلد است و چندین بار بچاپ رسیده و از مآخذ مهم تاریخ در نظر دانشمندان اسلامی و غیر اسلامی میباشد. «1»

بعد از ابن الاثیر، ابو الفداء (وفات 732 هجری) کتاب کامل را مختصر کرد و بسیاری از اخبار ادبا و علما و اخبار عرب جاهلیت را بر آن افزود «2»

***__________________________________________________

(1) بگفته کاتب چلیی مؤلف کتاب نفیس کشف الظنون، کتاب کامل التواریخ بوسیله مولانا نجم الدین طارمی که از اعیان دولت میرزا میرانشاه پسر امیر تیمور گورگانی بوده است، باشاره آن پادشاه بفارسی ترجمه شده بوده است

(2) جزء سیم تاریخ تمدن اسلامی تألیف جرجی زیدان.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 44

اینک که مختصری درباره چگونگی پیدایش علم تاریخ در میان مسلمانان و انواع و شعب تاریخ ذکر شد، بر میگردیم بشرح و بیان کتاب تاریخ طبری و نقل عقاید و گفته دانشمندان و مورخان بزرگ درباره این کتاب:

ارزش تاریخ طبری و چگونگی جمع‌آوری مطالب آن

کتاب تاریخ طبری از کتب بسیار سودمند است که در تاریخ عمومی جهان و در تاریخ اسلام نوشته شده است. این کتاب از نظر صحت و اتقان مطالب در تمام قرون اسلامی، پس از مؤلف، مورد استناد و استفاده مورخان و مرجع افاضل و دانشمندان بوده است. تاریخ طبری مشتمل است بر اخبار و حوادث پادشاهان و پیغمبران سلف و وقایع ایام و روزگار آنان از ابتدای این جهان تا سال 302 هجری «1»

در حوادث و وقایع قبل از اسلام، شرحی مبسوط و ممتع درباره سلسله پادشاهان ایران از ابتدای تاریخ ایران و ذکر تاریخ هر یک از سلسله‌ها و نام هر یک از پادشاهان مطابق کتب سیر الملوک یا شاهنامه ایراد کرده است. درباره سلسله ساسانیان که نزدیکتر بزمان مؤلف بوده‌اند و مآخذ و روایات بیشتری درباره آنان در دست بوده است، مفصل‌تر بحث کرده و مطالب این قسمت روشن‌تر و سودمندتر است.

مصنف در آغاز کتاب پس از ذکر خطبه و ستایش آفریدگار دو جهان و مدح خاتم پیغمبران و خاندان و اصحاب و جانشینان آن بزرگوار چنین گفته است:

«خواننده این کتاب بداند که استناد ما بدانچه درین کتاب می‌آوریم بروایات و اسنادی است که از دیگران، یکی پس از دیگری، بما رسیده و من نیز خود از آنان روایت میکنم و یا سند روایت را بایشان میرسانم نه آنکه در آوردن مطالب تاریخ استنباط فکری و استخراج عقلی شده باشد ...»

چنانکه ملاحظه میشود مؤلف کتاب کمال امانت و صداقت را از خود نشان میدهد و نسبت بتاریخ امم و ملل قدیمه که جز نقل سینه بسینه از گذشتگان بایندگان

__________________________________________________

(1) در کشف الظنون تا سال 309 یعنی یک سال قبل از وفات طبری نوشته شده است.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 45

و حفظ کردن نسلهای بعدی آنچه را از نسلهای قبلی شنیده‌اند راه دیگری برای ضبط قضایا و حوادث تاریخی نبوده، خودش باین موضوع تصریح کرده است، و نیز چون در روایات و اخبار تاریخ قدیم بسیاری مطالب غریب و دور از ذهن و خارج از موازین طبیعی دیده میشود ازینرو مؤلف کتاب نیز چون خود متوجه این معنی بوده است در مقام اعتذار از ذکر این مطالب چنین میگوید:

«اگر ناظران و شنوندگان اخبار این کتاب ببرخی داستانها و قصه‌ها برخورند که عقل وجود آنها را انکار کند و سامعه از شنیدن آنها تنفر حاصل نماید، نباید بمن خرده گیری و عیبجوئی کنند چه آنکه اینگونه اخبار را دیگران و پیشینیان برای ما نقل کرده‌اند و ما نیز آنها را چنانکه شنیده‌ایم در کتاب خود آوردیم.»

مؤلف در ابتدای کتاب شرحی مفید در خصوص کیفیت و کمیت زمان و تعریف آن ذکر کرده پس از آن ببیان حادث بودن زمان پرداخته و ثابت کرده که محدث آن خداوند میباشد، سپس درباره نخستین مخلوق بر وفق احادیث و اخبار که قلم است سخن گفته و داستان حضرت آدم و حوا و چگونگی فریب دادن ابلیس آنان را بیان کرده است. بعد بذکر قصص و تاریخ یکی یکی از پیغمبران اولو العزم و غیر اولو العزم و پادشاهان ایران و روم و ملوک الطوائف پرداخته تا آنکه رشته تاریخ را بمولد و مبعث حضرت رسول اکرم و نبی خاتم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم رسانده است. پس از آن تاریخ حیات حضرت پیغمبر اکرم و نسبت شریف آن بزرگوار و ازواج و اولاد و جنگها و حوادث و قضایای زمان آن حضرت و سیره آن بزرگوار و خلفا و صحابه و تاریخ اسلام را بتفصیل تا سال 302 هجری قمری شرح داده است «1» روش تاریخ طبری در ذکر حوادث و وقایع بعد از اسلام سال بسال است از روی تاریخ هجری.

طبری خود کتاب مذکور را تا حوادث سال 294 برای شاگردان و اصحابش تدریس کرده و بآنان اجازه نقل داده است.

ابن جوزی- بنقل صاحب کشف الظنون- گفته است: «تاریخ طبری دارای مجلدات بسیار بوده و آنچه بما رسیده است مختصری از مفصل است.»

__________________________________________________

(1) معجم الادباء یاقوت حموی.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 46

چنانکه ازین پیش نیز اشاره شده طبری هر یک از تفسیر و تاریخ بزرگ را نخست در سی هزار ورق نوشته بود و چون شاگردانش از درازی آن تعجب کردند و خواستار اختصار شدند هر یک از آن دو کتاب را در سه هزار ورق خلاصه کرد ..

یاقوت حموی در کتاب معجم الادباء گفته است: «... این کتاب از جهت شرف و بزرگی در دنیا بی‌نظیر است و درین کتاب بسیاری از علوم دین و دنیا فراهم شده است و اوراق آن نزدیک به پنج هزار میباشد.»

طبری کتاب دیگری در تاریخ تألیف کرده و نام آن را ذیل المذیل گذارده است، این کتاب در حقیقت دنباله کتاب تاریخ بزرگ او و جزء اخیر آن کتاب محسوب میگردد. کتاب اخیر درباره شرح حال اصحاب حضرت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است که در حال حیات آن حضرت یا بعد از آن وفات یافته و یا بقتل رسیده‌اند بعد بذکر تابعان و کسانی که بعد از آنان آمده‌اند پرداخته است تا میرسد باساتید و شیوخی که خود از آنان حدیث و روایت شنیده است. درباره هر یک مختصری از اخبار و عقاید و مذاهب آنان نیز آورده است و از ارباب فضل و دانش که بمذهب و عقیده ناشایستی منسوب شده‌اند و در واقع از آن عقیده و مذهب بری میباشند از قبیل حسن بصری، قتاده و عکرمه و غیر آنان دفاع کرده است. طبری در سال 300 هجری از نوشتن این کتاب فراغ یافته است.

بگفته یاقوت حموی ذیل المذیل بهترین و سودمندترین کتابی است که در نوع خود نوشته شده است و طلاب و افاضل اهل علم در آن میل و رغبت زیاد دارند و عدد اوراق آن به هزار ورق میرسد.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 47

گفتار مورخان و دانشمندان درباره تاریخ طبری

کتاب تاریخ طبری از جمله کتب پر ارزش و سودمندی است که از زمان تألیف تا کنون همواره ارزش و مقام خود را حفظ کرده و مورد توجه و استناد و استشهاد دانشمندان و مورخان بوده است. مورخان اسلام و غیر اسلام در تمام این مدت که متجاوز از هزار سال میشود از کتاب مذکور استفاده نموده و آن را مرجع و مأخذ خود قرار داده‌اند.

مسعودی در مقدمه کتاب نفیس و پر ارزش خود بنام مروج الذهب پس از نام بردن جمع بسیاری از مورخان و شمردن کتب هر یک از آنان با ذکر مزایا و اختصاصات آنها چنین مینویسد:

«.. و اما تاریخ ابو جعفر طبری که برتری بر کتب دیگر تاریخ دارد و افزونتر از آنهاست، جامع انواع خبرها و آثار و حاوی اقسام فنون و علوم میباشد.

این کتاب دارای محسنات و فواید زیاد است و نفعش بتمام طالبان و پژوهندگان تاریخ و آثار گذشتگان میرسد. مؤلف این کتاب فقیه عصر و زاهد و پرهیزکار زمان خود بوده است و علوم فقهاء و دانشمندان شهرها و اخبار محققان سیر و آثار بوی منتهی گردیده بوده است ...» «1» مورخ علامه ابو الحسن علی بن ابو الکرم معروف به ابن اثیر جزری در مقدمه کامل التواریخ خود نوشته است:

«... و ابتدا کردم بتاریخ بزرگ تألیف امام ابو جعفر طبری زیرا کتاب مذکور در نزد عموم محققان مورد اعتماد و در موارد اختلاف محل رجوع میباشد ...

و من از میان همگی مورخان بطبری اعتماد کردم زیرا وی از روی حق و صواب درین فن پیشوا و از روی حقیقت و واقع جامع علوم و فنون میباشد ....» «2»

__________________________________________________

(1) مروج الذهب مسعودی چاپ پاریس

(2) کامل التواریخ ابن اثیر جلد اول چاپ مصر

توجه

نظر انوش راوید درباره تاریخ طبری

فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری

نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری 

کلیک کنید:  همه در اینجا

http://arqir.com/391

 

 

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 48

اهتمام دانشمندان اروپا بطبع و نشر تاریخ طبری و استفاده از آن

شهرت و رواج کتاب تاریخ طبری تنها در میان مسلمانان و استفاده از آن منحصر بآنان نبوده است بلکه از زمانی که غربیان بعلوم و فرهنگ و آثار درخشان اسلامی و شرقی آشنا شدند و در صدد کسب و اقتباس بر آمدند کتاب مذکور نیز مورد استفاده آنان قرار گرفت و برای بحث و تحقیق از تاریخ عالم و تاریخ اسلام بدان کتاب مراجعه کردند. گروهی از مستشرقین کتاب تاریخ طبری را بزبانهای اروپائی ترجمه و تلخیص کردند تا دانشمندان و محققان کشورهای آنان بیشتر از آن استفاده کنند. مستشرق معروف دخویه ejeoG. D. M با جمعی از محققان و علمای هلاند در سال 1879 میلادی بطبع و نشر این اثر بزرگ پرداختند و در سال 1901 میلادی چاپ آن در ده مجلد بپایان رسید.

جلد دهم مشتمل بر مدخل و حواشی و نسخه بدلها و تصحیحات و تعلیقات میباشد. در همین تاریخ مستشرق دانشمند دیگر نولد که ekedloN. M از کتاب مذکور قسمت مربوط بتاریخ ایران قبل از اسلام یعنی سلسله ساسانیان را استخراج کرد و ترجمه نمود. ترجمه مذکور خود کتابی سودمند میباشد. «1»

ترجمه فارسی تاریخ طبری بوسیله ابو علی بلعمی

کتاب تاریخ طبری را ابو علی محمد بن محمد بلعمی وزیر منصور بن نوح سامانی در سال 352 که هنوز نیم قرن از وفات طبری نگذشته بوده است بفارسی ترجمه و تلخیص کرده است «2»

«این کتاب چنانکه در مقدمه آن اشاره شده است بفارسی هر چه نیکوتر ترجمه شده است و تمام تاریخ محمد جریر را شامل بوده است مگر انکه نام روات و اسناد

__________________________________________________

(1)- کتاب: متفکران اسلام تألیف بارون کاررای فرانسوی- uaaV ed arraC norraB: raP- ' malsi'l ed sruesneP seL

(2) نویسنده این رساله درباره «خاندان بلعمیان» رساله جداگانه نوشته و در ان راجع بمزایا و اختصاصات ترجمه تاریخ طبری که بوسیله وزیر دانشمند ابو علی بلعمی بفارسی ترجمه شده بتفصیل بحث کرده است.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 49

پیاپی از آن افکنده شده است و از ذکر روایات مختلف در یک مورد که در اصل عربی ذکر شده مترجم احتراز کرده و از اختلاف روایتها، بر یک روایت که در نزد مؤلف یا مترجم مرجح بنظر رسیده اکتفا جسته است و نیز هر جا که روایتی ناقص یافته است آن را از مأخذهای دیگر در متن کتاب نقل کرده و اشاره نموده است که پسر جریر این روایت را نیاورده بود و ما آن را آوردیم مانند مقدمه مفصلی از بدو تاریخ یا داستان بهرام چوبین در سلطنت هرمز و نظایر اینها ...» «1»

از ان چه گفته شد روشن گردید که ابو علی بلعمی وزیر دانشمند در حقیقت بترجمه خشک و مقید اکتفا نکرده و برخی فصول را نسبت باصل کتاب مقدم و مؤخر قرار داده است هم‌چنین بتعبیر خود گاهی «بیرون از کتاب پسر جریر» اخبار و تاویلات فلسفی و حکایات و قصصی درباره پیغمبران آورده است.

ترجمه فارسی تاریخ طبری مأخذ و مرجع بسیاری از ترجمه‌های دیگر تاریخ طبری مانند ترجمه بترکی و ترجمه بعربی شده است زیرا بواسطه اطناب و تفصیل تاریخ طبری و زیادی حجم آن و اختصار و شیوائی ترجمه بلعمی اولی موجب زحمت و عسرت استنساخ و کسالت و ملالت خوانندگان و دومی سهل التناول برای نوشتن و شیرین و شیوا برای خواننده است.

یکی از مستشرقان فرانسوی بنام دوبو xuaebuD بر ان شد که ترجمه بو علی را بفرانسه ترجمه کند و این کار را شروع کرد و مستشرق دیگر فرانسوی بنام زوتامبرک grebmetoZ. M کار ناتمام او را دنبال کرد و بانجام رسانید «2»

مؤلف کتاب متفکران اسلام درباره ارزش این کتاب چنین نوشته است:

«عبارات کتاب ترجمه تاریخ طبری فصیح‌تر و شیواتر از متن عربی است و یکی از گنجینه‌های نفیس نثر قدیم فارسی شمرده میشود. بلعمی در مجلد اول و قسمتی از مجلد دوم کتاب خود تا اندازه‌ای بحوادث و قضایای تاریخی صورت داستان و قصه

__________________________________________________

(1)- جلد دوم سبک‌شناسی تألیف ملک الشعراء بهار.

(2)- متفکران اسلام

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 50

داده است و ازینرو خواننده با کمال میل و رغبت بخواندن آن میپردازد. باقی مجلدات شامل مطالب تاریخی و حاوی فوائد مهمی است».

درینجا بحث و تحقیق درباره تاریخ طبری را خاتمه میدهیم و برای اینکه خواننده این رساله تا اندازه‌ای از چگونگی مطالب تاریخ طبری آگاه شود و نیز در پاره از موارد که ابو علی بلعمی در ترجمه خود اضافاتی آورده است ترجمه را با اصل مقایسه کند، چند قسمت از مجلد اول را که شامل تاریخ قبل از اسلام است بفارسی ترجمه میکنیم و چند مورد از ترجمه ابو علی را نیز عینا درینجا نقل و خود ما نیز همان مورد را از تاریخ طبری ترجمه میکنیم:

در جزء دوم تاریخ طبری که بیشتر از پادشاهان ایران از کیانیان و اشکانیان و ساسانیان بحث کرده است، شرح مبسوط و سودمندی درباره والیان و فرماندهانیکه از جانب شاهنشاه ایران در خاک حیره (عراق عرب) و خاک حمیر (یمن) حکومت کرده‌اند نوشته است از آن جمله درباره حاکم یمن در زمان خسرو پرویز چنین مینویسد:

مروزان فرمانده ایرانی از جانب هرمز در یمن

«از هشام بن محمد شنودم که: هرمز پسر انوشیروان «زین» را که حاکم یمن بود عزل کرد و «مروزان» را بجای او برگزید. «مروزان» زمان درازی در یمن فرمانروا بود چنانکه دارای فرزندانی شد و فرزندانش بسن رشد و بلوغ رسیدند. یمن دارای ناحیه کوهستانی بود بنام «مصانع». در زمان «مروزان» مردمان آن ناحیه بنای سرکشی و مخالفت گذاردند و از دادن مالیات و خراج خود- داری کردند. در مدخل دژ محکم مصانع کوه بلندی وجود داشت که صعود بدان ممتنع بود نزدیک آن کوه، کوه مرتفع دیگری بود که میان آن دو بریدگی و دره عمیقی وجود داشت که عبور از آن نیز مشکل بود و بخاطر کسی نمیرسید که بتواند از آن تنگه بگذرد. مروزان برای سرکوبی مردم مصانع بدان ناحیت لشکر کشید. چون بدانجا رسید و وضع طبیعی آنجا را دید دریافت که جز از یک دروازه بدان دژ راهی نیست و آن دروازه را نیز همیشه یک تن نگهبانی میکند. مروزان برای دست یافتن بآن دژ محکم بر کوهی که برابر دژ بود بر شد و تنگترین فاصله میان دو کوه را در نظر گرفت

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 51

و تنها راه رسیدن بدژ را در عبور از آن قله مرتفع که تا زمین فاصله زیادی داشت دید.

پس بلشکریانش فرمان داد که در دو صف قرار گرفتند. آن گاه بفرمان او همه یک باره فریاد بر کشیدند و خود مهمیز بر اسب زد و اسب را از آن تنگه جهانید، و بر روی دژ قرار گرفت. مردم حمیر یعنی ساکنان دژ که این کار شگفت و دلاوری مروزان را دیدند بزبان حمیری گفتند این شیطان است. پس مروزان دژ را گشود و مردمان آنجا را سرکوبی و گوشمالی سخت داد. بفرمان او مردم دژ بازوهای یکدیگر را بستند آن گاه آنان را از دژ فرود آورد و گروهی را کشت و جمعی را اسیر کرد. پس نامه‌ای بخسرو پرویز شاهنشاه ایران نوشت و داستان سرکوبی مردم مصانع را گزارش داد.

خسرو از تدبیر و شجاعت او در شگفت شد و فرمان داد هر که را خواسته باشد در یمن بجای خود بگمارد و خود بپایتخت رهسپار گردد.

مروزان دو پسر داشت که یکی از آن دو بشعر و ادب عرب علاقه و میل فراوان داشت و اشعار عرب را حفظ میکرد و میخواند و نامش «خرّ خسره» بود و دیگری از اسواران «1» بود که بپارسی سخن میگفت و چون ایرانیان و دهقانان لباس میپوشید «2». مروزان خره خسره را که از پسر دیگرش بیشتر دوست میداشت بجانشینی خود برگزید و بسوی پایتخت روانه شد لیکن در بین راه اجلش فرا رسید و در یکی از بلاد عرب در گذشت. جنازه او را در تابوتی گذاردند و نزد خسرو فرستادند خسرو فرمان داد تابوت را در دخمه‌ای نهادند و بر روی آن نام مروزان و داستان شجاعت و تدابیر او را در گرفتن دژ مصانع بر آن ثبت کردند.

پس از آن بخسرو آگاهی رسید که خره خسره بزی عرب در آمده و بفرهنگ و ادب و شعر عرب توجه و علاقه دارد از اینرو ویرا عزل کرد و «باذان» را بجای او برگزید و باذان آخرین کسی است که از طرف شاهنشاهان ایران بر یمن فرماندهی داشته است ...»

__________________________________________________

(1) ایرانیانی که در یمن ساکن شده بودند، در کتب سیر و تواریخ عربی بنام اساوره خوانده شده‌اند و این کلمه جمع اسوار است که اکنون سوار میگوئیم.

(2) در کتب قدیمی فارسی و عربی دهقان بعموم ایرانیان و مخصوصا به نجبا و بزرگان ایرانی گفته میشده است.

   نظر انوش راوید:  می گویند روزی چهل صفحه می نوشت،  اما در تعریف بالا می گوید،  که از هشام شنیده است،  یعنی این شنیدن و نوشتن حداقل یک روز وقت می گیرید،  مگر اینکه سریع بدون احوال پرسی و غیره آمده و گفته و نوشته باشد،  که باز هم دو سه ساعت وقت می گیرد،  چقدر اینها دروغ گو هستند،  و اسم خودشان را هم مسلمان می گذارند. 

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 52

طبری پس از ذکر این قسمت از تاریخ مینویسد که خسرو پرویز در آخر سلطنتش بنای بد رفتاری و ستمکاری با مردم گذارد و در نتیجه زیادی اموال و جواهر و متاعهای نفیس که در خزانه جمع کرده و شهرهای بسیاری که گشوده بود تکبر و نخوت و حرص پیدا کرد و اموال مردم را بزور از آنان میگرفت که همین امور موجب شورش ایرانیان و بر تخت نشاندن شیرویه و از بین بردن پرویز گردید.

درباره وسعت کشور ایران در زمان خسرو پرویز و بسیاری تجملات و شکوه دربار خسرو، طبری شرح مبسوطی مینویسد که درینجا ترجمه قسمتی از آن آورده میشود.

وسعت کشور ایران در زمان خسرو پرویز و شکوه و جلال دربار او و سبب زوال سلطنتش

«از هشام بن محمد شنودم که خسرو پرویز چندان سیم و زر در خزانه انباشته بود که در خزانه هیچیک از شاهان دیگر آن اندازه مال و متاع فراهم نشده بود.

لشکریان خسرو تا قسطنطنیه و افریقیه پیش رفته بودند. وی زمستانها در کاخهای مدائن بسر میبرد و تابستانها در شهرهای بین مدائن و همدان.

گفته‌اند که در شبستان او دوازده هزار زن و کنیزک و در اصطبلش نهصد و نود و نه فیل وجود داشت وی علاقه بسیاری بجواهر گرانبها و ظروف نفیس و اشیاء تجملی داشت. برخی دیگر از مورخان گفته‌اند در شبستان او هزار زن عقدی و هزاران کنیزک و پرستار برای خدمت و خوانندگی و خنیاگری وجود داشته است. سه هزار مرد نیز کارهای خصوصی او را انجام و تمشیت میدادند ..

بفرمان خسرو در شهرها آتشکده‌ها ساختند و دوازده هزار هیربد در آتشکده‌ها بمراسم مذهبی و زمزمه «1» میپرداختند.

خسرو در هجدهمین سال پادشاهیش فرمان داد که آمار گران آنچه خراج و مالیات و سایر درآمدها از شهرهای ایران و کشورهای تابعه جمع‌آوری شده است شمارش کنند و باو گزارش دهند. آمار گران بعرض شاهنشاه رسانیدند که در آن سال چهار صد و بیست ملیون درهم جمع‌آوری و بخزانه تحویل شده است ...!

__________________________________________________

(1) زمزمه در میان زرتشتیان عبارت بوده است از کلماتی که در هنگام ستایش آتش و غذا خوردن موبدان و هیربدان آهسته بر زبان میرانده‌اند.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 53

بفرمان پرویز در شهر تیسفون خزانه‌ای برای مالیات و خراج و سایر اموال بنا نهادند و نام آن را «بهار حفرد خسرو» گذارد و تمام سیم و زر و سایر اموال را بدان خزانه انتقال دادند ... در خزانه خسرو باندازه‌ای سیم و زر و جواهر و جامه‌های نفیس و سایر اشیاء قیمتی فراهم شده بود که جز خدا کسی شماره آن را نمیدانست.

خسرو مردم را حقیر و خوار میشمرد و این سزاوار پادشاه خردمند و دور اندیش نیست. از جمله کارهای زشت و ناپسند او که گستاخی در برابر خداوند شمرده میشد آن بود که برئیس پاسبانان کاخ پادشاهی که «زادان فرخ» نام داشت فرمان قتل عام زندانیان را داد. زندانیان را شماره کردند، تعداد آنان به سی و شش هزار تن رسید. زادان فرخ از کشتن آنان خودداری کرد و برای تأخیر در اجرای فرمان دلیلهائی نزد پرویز آورد. خسرو با رفتارهای بد و ناشایست دشمنی مردم کشور خود را بی‌جهت متوجه خود ساخت.

نخستین رفتار بدش آن بود که مردمان را خوار و بزرگان را حقیر شمرد.

دوم آنکه «فرخان زاد» را که مردی ناپاک و پست بود بر مردم مسلط کرد.

سوم آنکه فرمان قتل عام زندانیان را داد.

چهارم آنکه فرمان داد جمعی را که از نزد هرقل امپراطور روم فرار کرده و بایران پناه آورده بودند، بقتل رسانند.

این سوء رفتار و ستمکاریهای پرویز سبب شد که جمعی از بزرگان بجانب بابل رفتند و در آن هنگام شیرویه پسر پرویز با برادرانش در آنجا بودند و گروهی از مربیان بدستور پرویز بتعلیم و تربیت او میپرداختند ... مردمی که از پایتخت آمده بودند رو بسوی شیرویه آوردند و شیرویه در شب وارد شهر «بهر سیر» «1» شد و زندانیان آنجا را آزاد ساخت. زندانیان آزاد شده و مردمی که از روم فرار کرده و خسرو فرمان قتل آنان را داده بود همگی در پیرامون شیرویه جمع شدند و فریاد زدند: «شاهنشاه قباد» «2» از آنجا بسوی پایتخت روانه شدند و چون نزدیک کاخ شاهی رسیدند پاسبانان و دربانان همگی گریختند و پرویز را تنها گذاردند. پرویز از ترس بباغی که نزدیک قصر بود و «باغ

__________________________________________________

(1) بهرسیر چنانکه از تاریخ طبری برمی‌آید شهری بوده است نزدیک مدائن.

(2) نام نخستین شیرویه قباد بوده است.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 54

هندوان» نامیده میشد پناه برد. عده‌ای در دنبالش بجستجو پرداختند تا آنکه در ماه آذر و روز آذر «1» باو دست یافتند و بزندانش انداختند. شیرویه داخل پایتخت شد و بزرگان دور او جمع شدند و او را بتخت شاهی نشاندند. شیرویه کسی نزد پدر فرستاد و او را از کارهای زشت و ناستوده‌اش توبیخ و سرزنش کرد.

و نیز از هشام بن محمد شنودم که خسرو پرویز دارای هجده پسر بود و بزرگترین آنان شهریار نام داشت که «شیرین» او را بفرزندی پذیرفته بود. منجمان پرویز گفته بودند که بزودی یکی از فرزندان او دارای پسری خواهد شد که نقصی در تن خواهد داشت و انقراض شاهنشاهی ساسانی بدست او و در زمان او خواهد بود. ازینرو پرویز پسران خود را از نزدیک شدن بزنان منع کرده بود مدتی سپری شد و هیچیک از پسران او اجازه نزدیکی بزنان نداشتند تا اینکه شهریار بشیرین شکایت کرد و میل و علاقه خود را بزن اظهار داشت و اجازه خواست که زنی باختیار او گذارند والا خود را هلاک خواهد کرد. شیرین بوی پیغام داد که نمیتواند زنی در اختیار او گذارد مگر زنی باشد که از زشتی و پستی کسی میل نزدیکی باو نکند. شهریار پاسخ داد هر زنی که باشد برای او یکسان است. پس شیرین کنیزی را که حجامتش میکرد نزد شهریار فرستاد گفته‌اند این کنیز از اشراف زادگان و نجبا بوده است ولی چون شیرین برو خشم گرفته بود او را جزء زنان حجام قرار داد. چون کنیز بر شهریار داخل شد شهریار باو نزدیکی کرد و کنیز از او به «یزدجرد» باردار شد. شیرین او را در جائی پنهان کرد تا یزدجرد از او متولد شد. مدت پنج سال نیز تولد او را پنهان داشت. پس از آن چون دید که پرویز بکودکان اظهار علاقه و میل میکند باو گفت آیا خشنود میشود از اینکه یکی از فرزندانش را به بیند با اینکه از این امر کراهت داشته است؟ خسرو اجازه داد او را نزد وی بیاورند. شیرین دستور داد تا کودک را خوشبو کردند و جامه نیکو بر پوشاندند و او را نزد خسرو بردند. آن گاه شیرین گفت این کودک یزدجرد پسر شهریار است.

__________________________________________________

(1) ایرانیان قدیم برای هر یک از سی روز ماه نام جداگانه داشتند و بسیاری از نامهای روزها با نامهای ماهها یکی بود چنانکه مثلا مهر و آذر هم نام ماه بوده است و هم نام یکی از روزهای ماه.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 55

خسرو کودک را در آغوش گرفت و نوازش کرد و علاقه زیادی باو پیدا کرد چنانکه او را در نزد خود نگاهداشت. در یکی از روزها که کودک در پیش خسرو بازی میکرد، خسرو بیاد گفته منجمان افتاد. از اینرو کودک را نزد خود خواند و جامه از تن او در آورد و در اندام و اعضاء او بدقت نگریست ناگهان چشمش بر ران او افتاد که دارای نقصی بود، پس خشمگین گردید و اراده کرد کودک را هلاک سازد. شیرین بخسرو در آویخت و او را از کشتن کودک باز داشت و گفت اگر خواست و تقدیر خدای توانا بر آن قرار گرفته باشد که این پادشاهی از میان برود کسی نمیتواند از آن جلو گیرد. خسرو گفت، این پسر همان مشئومی است که منجمان ازو خبر داده‌اند. او را بیرون برید و هرگز در نزد من نیاورید. پس کودک را بسیستان و بگفته‌ای بیکی از دهات عراق نزد دایه‌اش بردند درین هنگام مردم ایران بر خسرو پرویز شوریدند و بکمک فرزندش شیرویه پسر مریم رومی او را کشتند. پرویز مدت سی و هشت سال پادشاهی کرد و چون از سلطنت وی سی و دو سال و پنج ماه سپری شده بود حضرت نبی اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از مکه بمدینه مهاجرت فرمود.»

چنانکه قبلا یادآوری گردید، بلعمی در ترجمه تاریخ طبری خود را مقید نکرده است که هر چه پسر جریر در کتابش آورده است بپارسی برگرداند بلکه گذشته از تلخیص مطالب، در بسیاری از موارد زیاده و نقصان نسبت باصل مطالب در ترجمه دیده میشود اینک برای نمونه، ترجمه بلعمی را درباره وسعت کشور خسرو پرویز و بسیاری اموال و خزائن او درینجا میآوریم تا با مقایسه آنچه ما از اصل تاریخ طبری ترجمه و نقل کردیم معلوم شود چه اندازه ترجمه بلعمی با اصل تاریخ اختلاف دارد. اینک ترجمه بلعمی:

   نظر انوش راوید:  مطابق معمول کتاب پرت و پلاه ای ضد و نقیض بدون سند و مدرک.

ذکر آن چیزها که ملک پرویز را بود

و پرویز پس از کشته شدن بهرام سی و هشت سال بزیست اندر پادشاهی و چندان خواسته برگرد وی جمع شده بود که شرح نداشت. نخستین چیز ویرا تختی زرین بود و چهار پایه او از یاقوت سرخ که هیچ ملک را آن نبود و در تاج او صد دانه مروارید بود هر یک چندان بیضه گنجشکی و اسبی داشت شبدیز نام که

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 56

هیچ پادشاه را نبود. هر طعامی که پرویز خوردی آن اسب را دادی. چون اسب بمرد او را کفنی ساخت و در گور نهاد و نقش آن اسب بر سنگ کرده بود که هر گاه آرزوی آن اسب داشتی بر آن نقش نظر کردی و کنیزکی داشت نام او شیرین که در روم ازو نیکوتر کسی نبود «1» پرویز بفرمود که او را نیز تصویر بدان سنگ کردند و چون آن کنیزک بمرد بروم کس فرستاد تا چنان کنیزکی بیاورند عدیل او نیافتند و این آن زن بود که فرهاد «2» عاشق او شده بود. پرویز فرهاد را عقوبت کرد و بکوه گیلان فرستاد.

گنج باد آورد

و دیگر «گنج باد آورد» بود که ملک الروم بحبشه فرستاده بود هزار کشتی زر و مروارید و سیم که ملک الروم از دشمن همی ترسید آن خواسته همه بحبشه فرستاده بود و باد آن کشتیها برگرفت و بعمان افکند و بدست پرویز افتاد و آن گنج را «باد آورد» نام کرد. و او را پنجاه هزار اسب بود و استر و خر و از آن جمله هشت هزار مرکب او را بود خاصه و او را هزار پیل بود و دوازده هزار زن آزاد و پرستار و دیگر چیزها بود که هیچ ملک را نبوده» «3».

__________________________________________________

(1) در کتب دیگر مورخان و افسانه سرایان شیرین را از ارمنستان دانسته‌اند ولی از عبارت بلعمی درینجا چنان معلوم میشود که او را از روم دانسته است.

(2) نام فرهاد در تاریخ طبری درین مورد وجود ندارد و آنچه بلعمی درین قسمت و در پاره‌ای از موارد دیگر از خود اضافه کرده است گویا مستند بمآخذ و مدارکی از تاریخ قدیم ایران بوده است که وی در دست داشته و از آنها استفاده کرده است.

(3) بلعمی خود در آغاز کتاب اشاره‌ای دارد که از خود نیز مطالبی بر کتاب طبری افزوده و در حقیقت خود او نیز همچون مورخی بوده است که بنوشتن تاریخ پرداخته است.

در مقدمه کتاب گفته است: «اما بعد بدانکه این تاریخ نامه بزرگ است که گردآورده ابو جعفر محمد بن جریر بن یزید الطبری رحمة اللّه علیه که در شهر خراسان ابو صالح منصور بن نوح فرمان داد که دستور خویش ابو علی بن محمد بلعمی را که این نامه تاریخ محمد بن جریر که عربی است پارسی گردان هر چه نیکوتر چنانکه اندروی نقصان نیفتد. پس گوید که چون اندروی نگاه کردم علمها دیدم و بسیار حجتها و آیتهای قرآن و اشعار نیکو و امثال خوب و سرگذشتهای پیغمبران و ملوک ماضی و در وی فواید بسیار دیدم، پس رنج بردم و جهد بر خود نهادم و پارسی گردانیدم بقوت خدای عز و جل و ما خواستیم که تاریخ روزگار

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 57

در داستان بهرام چوبین و خسرو پرویز نیز بلعمی در ترجمه مطالب زیادی که در اصل وجود ندارد از خود آورده است. طبری درباره گریختن پرویز از مدائن و رفتن او بجانب روم چنین نوشته است:

«... پرویز و یاران بسوی فرات رفتند و از آب گذشتند و راه بیابان را براهنمائی مردی بنام «خرشیذان» گرفتند تا اینکه نزدیک «عماره» بدیری رسیدند و در آنجا برای آسایش فرود آمدند. هنوز چیزی نگذشته بود که سپاهیان بهرام چوبین بسر کردگی بهرام پسر سیاوش اطراف دیر را فرا گرفتند بندویه پرویز را از خواب بیدار کرد و باو گفت: برای خودت چاره‌ای کن زیرا سپاهیان بهرام ما را فرا گرفته‌اند.

پرویز گفت من چاره‌ای نمیدانم. بندویه پرویز را مطمئن ساخت و گفت او خود را فدای پرویز میکند. پس بپرویز گفت که جامه و نشانه‌های شاهی را از تن در آورد و به بندویه دهد و با یارانش از دیر خارج گردد.

پرویز بگفته بندویه رفتار کرد و از دیر بیرون شد. بهرام سیاوش با سپاهیانش بسوی دیر هجوم آوردند و آنجا را در میان گرفتند. بندویه از بام دیر در جامه پرویز خود را نشان داد و بنام اینکه پرویز است از بهرام سیاوش خواهش کرد که او را تا فردا مهلت دهد. فردا تسلیم خواهد شد. بهرام پذیرفت و از هجوم بدیر خودداری کرد ولی بزودی از حیله بندویه آگاه شد و او را گرفت و با خود نزد بهرام چوبین برد و بهرام چوبین بندویه را در نزد بهرام سیاوش زندانی کرد ... گفته‌اند بهرام سیاوش با بندویه توطئه کشتن بهرام چوبین کردند و بهرام چوبین ازین خبر آگاه شد و بهرام سیاوش را کشت و بندویه خود را از بند نجات داد و بجانب آذربایجان گریخت ...» بلعمی

__________________________________________________

عالم در وی پیدا کنیم آنچه هر کس گفته از اهل نجوم و مسلمان و گبر و جهود هر گروه آنچه گفته‌اند یاد کنیم درین کتاب بتوفیق خدای عز و جل و از روزگار آدم علیه السلام تا گاه رستخیز که چند بودند.

در کتاب محمد بن جریر این حدیث نبود و ما اندروی باز نمودیم که هر که نگرد بآسانی دریابد» از جملات اخیر مقدمه بخوبی روشن میشود که ابو علی بلعمی غیر از ترجمه تاریخ طبری که در مطالب آن نیز از خود تصرفاتی کرده است، اصولا خود مانند مؤلفی در صدد بوده است که ترجمه‌اش از هر جهت کامل باشد.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 58

این مختصر را تفصیل زیاد داده و مطالبی بر اصل افزوده است که شاید پاره‌ای از آنها فقط نتیجه قلمفرسائی و داستانسرائی خود بلعمی است و قسمتی از آنها مستند بمدارک و مآخذی از تاریخ قدیم ایران بوده که بلعمی بدانها دست داشته است.

اینک ترجمه بلعمی:

«گریختن پرویز از مدائن»

«و پرویز برفت با یاران تا بسه روز از عراق بیرون شذند و روز و شب همی تاختند تا بحد شام برسیذند ایمن شذند، و از دور صومعه‌ای دیذند، راهبی آنجا. بذان صومعه شذند و فروذ آمدند. راهب لختی نان خشکار آورد و خود ایشان را نشناخت. پس آن نان بآب تر کردند و بخوردند، پرویز را خواب گرفت کی سه روز بود تا نخفته بوذ سر بر کنار بندوی نهاذ و بخفت و هر کس همچنان بخفتند، و بهرام شوبین بمداین آمذ ...

پس بهرام سیاوشان را بخواند و چهار هزار مرد بوی داذ و گفت از پس پرویز برو برین اسبان آسوده بتاختن، و هر کجا او را بیابی با یاران باز گردان و پرویز با یاران اندر صومعه راهب خفته بوذ. آن راهب بانک کرد کی چه خسبید که سپاه آمذ گفتند کجاست.

گفت بر دو فرسنگ همی بینم. ایشان هم بر جای بدست و پای بمردند و دانستند کی بطلب ایشان آمذند. دل بمرگ بنهادند. پرویز گفت چه کنیم؟ مشورتی بکنیذ که خداوند عقل را چون متحیر شود هر چند کاری بزرگ برو آیذ ناچار عقل باویست.

بندوی گفت: من یکی حیلت دانم کردن که ترا برهانم و خود اندر مانم و کشته شوم.

پرویز گفت: یا خال باشذ که نشوی کی جان بحکم خدایست و اگر تو کشته شوی و من برهم ترا خود این فخر بس است تا جاودان، و اگر تو برهی ترا این عز بیش باشد.

بندوی گفت: همه جامه‌های شاهانه خویش بیرون کن و مرا ده، و خوذ با یاران برنشین و برو و مرا با این لشکر بگذار. پرویز جامه‌های شاهانه از تن بیرون کرد و

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 59

بندوی را داذ همه از سر تا پای و خوذ با بسطام و یاران برفت.

بندوی آن جامه پرویز اندر پوشیذ و راهب را گفت: اگر این سخن بگوئی بکشمت راهب گفت هر چه خواهی کن.

بندوی جامه‌ها را اندر پوشیذ زربفت، و عصابه با گوهرها بربست و بر بام صومعه بایستاذ و در صومعه ببست تا سپاه فراز رسیذ. بنگریستنذ او را بدیذند با آن جامه‌ها و گوهرها کی همی بتافت بآفتاب اندر، چون چراغ، شک نکردند کی وی ملک است. سپاه گرد آن صومعه فروذ آمذند. پس بندوی از بام فروشذ و جامه خویش اندر پوشیذ و بر بام آمذ و بانک کرد مر سپاه را کی منم بندوی، امیرتان را بگوئید تا ایذر فراز آیذ تا پیغامی از کسری بوی دهم کی فرمانی فرمایذ. بهرام سیاوشان از میان لشکر بیرون آمذ و فراز صومعه شذ و بندوی او را سلام کرد و سلام پرویز بداذ.

گفتا کسری پرویز ترا سلام کند و همی گوید کی الحمد اللّه کی تو آمذی از پس ما.

بهرام او را بشناخت، بر وی سلام کرد و گفت: من رهی پرویزم.

بندوی گفت: پرویز ایذون همی گوید کی امروز سه روز است تا من همی تازم و غمین شذه‌ام، و دانم که با تو بیایذ آمذ، و خویشتن را بقضای خدای سپردن، اگر بینی یک امروز فروذ آی تا شبانگاه، تا ما بباسائیم، و تو نیز با مردمان خویش بیاسای چون شب اندر آمذ برویم.

بهرام سیاوشان گفت: نعمة و کرامة، کمترین چیزی که ملک پرویز از من درخواست این است، آن روز بگذشت، چون آفتاب فروشذ بندوی بسر دیوار صومعه بر آمذ و بهرام را بخواند و گفت پرویز همی ایذون گویذ که تو امروز با ما نیکوئی کردی و صبر کردی تا شب اندر آمذ و تاریک شذ و باید کی امشب نیز صبر کنی تا بامداذ پگاه رویم.

بهرام گفتا: روا باشذ، سپاه را بگرد صومعه اندر، فراز آورد و چون سپیده دم بوذ بهرام سپاه بر نشانده و بندوی را آواز کرد کی ببایذ رفتن.

بندوی گفت: اینک بیرون آیذ، و همی بودند تا آفتاب فراخ برآمد و خواست

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 60

که تیم روز شوذ، بهرام تنگ دلی کرد، بندوی در صومعه بگشاذ و بیرون آمذ و گفت: ایذر منم تنها و پرویز از دی باز برفته است و همی تازند، و من خواستم تا شما را یک شبانروز بدارم تا وی دور بشوذ، اکنون اگر شما برابر و باذ بنشینیذ او را در نیابیذ و هر چه با من خواهیذ کنیذ!

بهرام سیاوشان متحیر بماند، بندوی را بر گرفت و سوی بهرام برد، بهرام او را گفت: یا فاسق آن نه بس بوذ که ملک هرمز را بکشتی کی این حرامزاده را نیز از دست من برهانیذی، من ترا کشتنی کنم پیش همه خلق تا از تو عبرت گیرند و لیکن آن گاه کنم که بسطام و پرویز را گرفته باشم، پس همه‌تان بیکجای بکشم.

بهرام بندوی را بدست بهرام سیاوشان اندر نهاذ، و گفتا این را بزندان اندر همی دار، بتنگ تر جائی، تا خدای ایشان را بدست من باز آرذ.

بهرام سیاوشان بندوی را بدست خویش بخانه برد و آنجا بازداشتش و نیکو همی داشت، بروز بخانه اندر داشتی و بشب با وی بمجلس شراب بنشستی و می‌خوردندی و تا روز حدیثها همی کردندی بر او میدانکه مگر روزی پرویز باز رسذ و او را نیکو دارد.

پس چون ماهی برآمذ و بهرام بمملکت همی بوذ، هرمز را پسری بوذ خرد، نام وی شهریار، بهرام، ملک خویش را دعوی نکرد گفت: من این ملک بر شهریار بن هرمز همی نگاهدارم، تا وی بزرگ شوذ آن گاه بوی سپارم. پس چون سه چهار ماه بگذشت یک شب بندوی با بهرام سیاوشان شراب همی خوردند و حدیث کردند، بندوی گفت: من بیقین دانم که این ملک بر بهرام نپایذ و راست نه ایستذ که وی ستمکار است و نخوت بسیار گرفتست و خدای عز وجل داذ پرویز از وی بستاند.

بهرام سیاوشان گفت: من نیز دانم آنکه تو دانی و خدای او را عقوبت کند، و من اومیذوارم کی اگر خدای مرا نیرو دهذ تا آن کار بکنم.

بندوی گفت: چه نیت داری؟

گفت نیت آن کی روزی اندر میدان بایستم ببهانه چوگان زدن، و چون

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 61

بهرام بیرون آیذ، از کوشک، من او را بکشم، و پرویز را باز آرم و بملک بنشانم.

بندوی گفت: پس این کار کی خواهی کردن؟

گفت: گاه کی وقت باشذ و راه یابم.

گفت: فردا وقت است.

گفتا: راست گوئی و بر این بنهاذند کی این کار فردا راست کنند.

دیگر روز بهرام سیاوشان برخاست و زره اندر پوشیذ و بر زبر زره صدره چوگانی اندر پوشیذ، و چوگان بر گرفت کی بمیدان شوذ.

بندوی گفت: اگر این کار بخواهی کردن نخست بند از من بردار و اسپ و سلاح بمن ده کی من ترا بکار آیم، اگرت کاری افتذ.

بهرام بند از وی برداشت و اسپ و سلاح داذش، و خود برنشست و برفت با چوگان بندوی بخانه بهرام سیاوشان همی بوذ، و خواهر زاده بهرام شوبین زن بهرام سیاوشان بوذ، این زن کس فرستاذ سوی بهرام شوبین که شوی من امروز جامه چوگان زدن اندر پوشیذ و با چوگان بیرون شد. و بزیر صدره اندر زره دارذ، ندانم این چیست؟ خویشتن را از وی بر حذر دار ...

بهرام شوبین بترسیذ پنداشت که بهرام سیاوشان با همه سپاه بیعت کردست بر کشتن وی، بر نشست و چوگان بدست و برد در میدان بایستاذ و هر که بوی بر گذشت چوگانی بر پشت وی زدی نرم نرم، با هیچکس زره نیافت، دانست که این تدبیر وی تنها ساختست، شمشیر بر میان داشت، چون بهرام سیاوشان اندر آمذ، چوگانی بر پشت وی زد، آواز زره آمذ گفت: هی! بمیدان و چوگان زدن زره چرا داری؟ شمشیر بزد و سرش بینداخت.

چون خبر بهرام سیاوشان سوی بندوی شذ کی ویرا کشتند، بر اسپ نشست و برفت و بآذربایگان شذ؛ و بهرام دیگر روز بندوی را طلب کرد، گفتند بگریخت.

بهرام دریغ بسیار خورد بنا کشتن او». «1»

__________________________________________________

(1) جلد دوم سبک‌شناسی. در نقل داستان بهرام چوبین و خسرو پرویز از ترجمه بلعمی، رسم الخط آن زمان رعایت گردیده است چنانکه مثلا بجای «که» «کی» و بجای «بود» «بوذ» نوشته شده است.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 62

طبری در شرح حوادث و قضایای تاریخی ایران گاهی قصه‌ها و داستانهای تاریخی از کشور گشائی و سیاست و تدبیر شاهنشاهان ایران و دلاوری و شجاعت فرماندهان و سربازان ایرانی ذکر میکند که بهترین سند افتخار و مجد و بزرگترین شاهد تمدن و عظمت ایران باستان میباشد. اینگونه داستانها و مطالب سودمند در تاریخ ساسانیان بیشتر دیده میشود زیرا غیر از مآخذ و منابع که از سیر الملوک و تاریخهای قدیمی ایران در دسترس طبری بوده است، نسبت بدوره ساسانیان، از جهت اینکه دو سرزمین مهم عرب نشین یعنی کشور حیره (عراق) و یمن در آن زمان زیر نفوذ و فرمان شاهنشاهان ساسانی بوده است، از مآخذ عربی نیز که سینه بسینه نقل میشده، روایات و اخبار زیادی در دسترس طبری بوده و از آنها در تاریخ بزرگ خود استفاده بسیار کرده است.

آنچه بیشتر ارزش این قسمت از تاریخ طبری را تأیید میکند استشهاد طبری است باشعاری از شعرای نامی عرب که درباره پاره‌ای از حوادث و قضایای تاریخی مربوط بایران سروده‌اند و در آن اشعار بعظمت و جلال و شکوه ایران و سیاست و تدبیر شاهان و شجاعت و میهن دوستی فرماندهان ایران در خاک عربستان اشاره کرده‌اند.

درینجا داستانی را که مربوط بزمان پادشاهی انوشیروان و تسلط حبشیان بر یمن و کمک خواستن مردم یمن از شاهنشاه ایران است و در آن کمک شجاعت و فداکاری فرمانده ایرانی در یمن و سربازان او نمایان است بطور خلاصه نقل و ترجمه میشود.

این داستان و نظایر آن را که در تاریخ طبری راجع بدوره‌های مجد و عظمت ایران زیاد دیده میشود شایسته است که همه مردم ایران بخوانند و سر مشق خود قرار دهند.

تسلط حبشیان بر یمن و کمک خواستن مردم یمن از انوشیروان

یکی از فرماندهان حبشه بنام ابرهه بر یمن حمله برد و آنجا را بتصرف در آورد. پس از او پسرش بنام یکسوم جانشین پدر شد و در زمان او حبشیان انواع ستم و تجاوز را از کشتن مردان و اسیر و بی‌ناموس کردن زنان و غارت کردن اموال

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 63

درباره مردم یمن روا داشتند. چون یکسوم هلاک شد برادرش مسروق جانشین او گردید و در دوره فرماندهی او ظلم و تعدی حبشیان نسبت بمردم بیچاره یمن بحد اعلی رسید.

ازینرو سیف بن ذی یزن که یکی از اشراف و بزرگان یمن بود نزد قیصر روم رفت و ازو یاری خواست و پیشنهاد کرد که اگر قیصر روم حبشیان را از یمن بیرون کند، یمن زیر فرمان قیصر خواهد آمد و هر فرماندهی را که بیمن گسیل دارد، مردم یمن فرمانش را پیروی خواهند کرد.

قیصر روم بدر خواست سیف توجهی نکرد و وی ناامید از نزد او بازگشت و پیش نعمان بن منذر که از جانب خسرو انوشیروان فرمانده حیره (عراق) بود روانه شد و از حبشیان و تجاوز و ستم آنان بمردم بینوای یمن شکایت آغاز کرد. نعمان بن منذر بوی وعده داد هنگامی که نزد انوشیروان برای گزارش امور حیره برود او را با خود خواهد برد. چون زمان رفتن نعمان بنزد انوشیروان فرا رسید سیف را با خود برد و او را ببارگاه باشکوه و جلال انوشیروان وارد کرد. انوشیروان بر روی تخت شاهی نشسته بود و تاج بزرگی که از زر و سیم ساخته شده بود و در آن دانه‌های درشت یاقوت و زبرجد و در میدرخشید و باز نجیری زرین از سقف کاخ آویخته بود، بر روی سر او قرار داشت و چنان باشکوه و هیبت و جلال مینمود که هر واردی پیش او بخاک می‌افتاد.

ورود سیف بن ذی یزن ببارگاه انوشیروان

سیف بن ذی یزن نیز بخاک افتاد و گفت:

شاهنشاها! زاغان بر کشور ما چیره شده‌اند.

انوشیروان گفت: کدام زاغان؟ زاغان حبشه یا زاغان سند؟

سیف گفت: زاغان حبشه. اینک آمده‌ام که شاهنشاه ایران مرا یاری کند و ستمکاران را از کشور من بیرون نماید و خود بر کشور یمن فرمانروائی فرماید.

انوشیروان گفت: کشور یمن از ایران دور است و خاک آن خیر و برکت زیاد ندارد و مخصوص گوسفندان و شتران است ما را بدان نیازی نیست و شایسته نمیدانم لشکری از ایرانیان را برنج و مشقت اندازم و بدانسوی گسیل دارم.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 64

پس فرمود از خزانه ده هزار درهم به سیف جایزه دادند و جامه‌ای نیکو بر وی پوشانیدند. چون سیف از نزد شاهنشاه بیرون شد، درمها را میان مردم میریخت و کودکان و بندگان و کنیزان آنها را میربودند.

این خبر بگوش انوشیروان رسید. فرمان داد سیف را نزدش بردند و ازو سبب پخش کردن بخشش پادشاه را در میان مردم پرسید. سیف در پاسخ گفت: با زر و سیم پادشاه کاری نداشتم. اگر نظری بسیم و زر داشتم کوههای کشورم همه دارای زر و سیم است! (قصدش از این سخن آن بود که علاقه و توجه انوشیروان را بسوی یمن معطوف دارد). من بدان جهت نزد شاهنشاه آمدم که بدادم برسد و ستم و تجاوز حبشیان را از سر مردم بیچاره یمن دور کند و خواری و مذلتی که از این راه بمن وارد شده است جبران فرماید.

انوشیروان فرمود که او را در پایتخت نگاه دارند تا درباره کارش رسیدگی نمایند.

رای زدن انوشیروان با مرزبانان و وزیران درباره کار یمن

آن گاه دستور داد که مرزبانان و وزیران در بارگاه جمع شدند و درباره کار سیف بن ذی یزن و گسیل داشتن لشکر بیمن با آنان بمشورت پرداخت و از آنان رای خواست، یکی از مشاوران گفت: در زندان گروه بیشماری زندانی هستند اگر شاهنشاه آنان را بکمک مردم یمن گسیل دارد کاری سودمند است، زیرا اگر اینان کشته شوند مقصود بعمل آمده است و اگر بر مردم حبش پیروز شوند و آنان را از یمن بیرون کنند کشوری بر کشورهای شاهنشاه افزوده خواهد شد.

انوشیروان را این رای پسند آمد و دستور داد که زندانیان را شماره کنند.

پس از شمارش معلوم شد، هشتصد تن میباشند شاهنشاه گفت: جستجو کنند که در میان آنان کدام یک از جهت حسب و نسب و خاندان از همه شریف تر است تا او را بر آنان فرمانروا کنند. پس از رسیدگی مردی سالخورد را بنام «وهرز» برگزیدند و او را

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 65

بسمت فرمانده سپاه با سیف بن ذی یزن و هشتصد مرد آزاد شده بسوی یمن روانه کردند.

چون خط مسیر آنان از دریا بود، هشت کشتی برای عبور آنان فراهم آوردند و در هر کشتی صد تن نشستند و بسوی مقصد روانه شدند. در میان راه دو کشتی با مردمش غرق گردید و شش کشتی دیگر بساحل عدن رسید و ششصد تن مردم کشتی با «وهرز» و سیف بن ذی یزن از کشتی پیاده شدند

پیاده شدن لشکر ایرانی با فرمانده خود در خاک یمن

چون ایرانیان در خاک یمن قرار گرفتند، فرمانده ایرانی به سیف بن ذی یزن گفت: چه کمکی میتوانی انجام دهی؟

سیف گفت: هر چه از مرد عربی و اسب عربی بخواهی آماده میکنم و آن گاه خودم از تو جدا نمیشوم (پایم را بپایت می‌بندم) مگر اینکه هر دو شربت مرگ را با هم بچشیم و یا شاهد پیروزی را در آغوش گیریم.

«وهرز» سخن او را پسندید و گفت: انصاف دادی و سخن براستی گفتی پس از آن سیف بن ذی یزن تا آنجا که توانست از کسان خود جمع‌آوری کرد و با فرمانده ایرانی لشکر را مرتب و آماده جنگ کردند.

از آن سوی مسروق فرمانده حبشیان در یمن، از آمدن ایرانیان و پیاده شدن در خاک یمن آگاه شد و لشکر خود را بیاراست «1».

چون دو لشکر در برابر هم قرار گرفتند و چشم مسروق بلشکر ایران افتاد از کمی عدد آنان بطمع افتاد و بفرمانده ایرانی پیغام داد که: با این کمی سپاه که تراست

__________________________________________________

(1) طبری در ذکر حوادث و قضایای تاریخی، سند خود را منتهی براویان و مورخان میکند. در داستان کمک خواستن مردم یمن از انوشیروان دو گونه روایت ذکر کرده است که با هم در مواردی اختلاف دارند. یکی از دو روایت از ابن اسحاق و دیگری از هشام بن محمد است. آنچه درینجا ترجمه شد از مجموع دو روایت میباشد. تا این قسمت از روایت ابن اسحاق و از این قسمت ببعد از روایت هشام است.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 66

و با زیادی لشکر حبش چه امری ترا برانگیخته است که بجنگ آئی و سپاهیانت را بخطر اندازی؟! گویا دستخوش فریب شده و گول خورده‌ای! با این وصف اگر بخواهی اجازه‌ات میدهم که بسوی کشورت بر گردی و هیچگونه تعرضی از من و سپاه من بتو و سپاهیانت نخواهد شد، و اگر بخواهی هم اکنون نبرد را کار بندیم، و اگر هم میخواهی مهلتی دهم تا در کار خود بیندیشی و با یارانت مشورت کنی.

فرمانده ایرانی در کار جنگ اندیشناک شد و پاسخ داد که مهلتی در میان باشد و پیمان استوار بسته شود که در مدت مهلت هیچیک از سپاهیان دو طرف بیکدیگر تعرض نکنند تا مدت معهود سپری گردد و درین میان تصمیم قطعی گرفته شود. مسروق این پیشنهاد را پذیرفت و هر یک از دو لشکر در لشکر گاه خود اقامت گزید.

کشته شدن پسر فرمانده ایرانی بدست حبشیان

چون ده روز از مدت مهلت سپری شد، روزی پسر فرمانده ایرانی که نامش «نوزاد» بود، برای گردش بر اسب خود سوار شد و از لشکرگاه خارج گردید، قضا را اسبش سرکشی کرد و او را بمیان لشکر دشمن برد. حبشیان چون او را دیدند بیدرنگ در میانش گرفتند و بقتلش رسانیدند. وقتی خبر بفرمانده ایرانی رسید کسی نزد مسروق فرستاد و او را از شکستن پیمان و کشتن فرزندش ملامت کرد و سبب را جویا شد. مسروق پاسخ داد که فرزند تو داخل لشکرگاه ما شد و بسپاهیان ما حمله کرد، ازین جهت گروهی از نادانان و سفیهان سپاه او را کشتند و من از کرده آنان ناخرسندم. فرمانده ایرانی گفت: به مسروق بگوئید که این جوان فرزند من نبوده است بلکه پسر زنی روسبی بوده است اگر پسر من بود شتاب نمیکرد و محل خود را ترک نمیگفت مگر پس از تمام شدن مهلتی که در میان بود. پس فرمان داد که نعش او را در میان ریگها انداختند چنانکه لشکریان او را به بینند. آنگاه سوگند خورد که تا مهلت سپری نشود، می نیاشامد و روغن بسر خود نمالد.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 67

آغاز جنگ ایرانیان با حبشیان و دلاوری و فداکاری شگفت‌انگیز «وهرز» فرمانده ایرانی و پیروزی ایرانیان

چون از مدت مهلت یک روز باقی ماند «وهرز» فرمان داد که کشتیها را آتش زدند و آنچه از پوشاک، افزون از جامه‌های تنشان بود سوختند. پس از آن دستور داد آنچه خوردنی و توشه در لشکر بود فراهم آورند و بلشکریان گفت آنچه میتوانند بخورند. چون از خوردن کنار نشستند فرمان داد که مازاد خوردنیها را در دریا ریختند، آنگاه مانند خطیبی در میان لشکریان بپا ایستاد و چنین گفت:

خطبه فرمانده ایرانی

آگاه باشید! اینکه کشتیهای شما را سوختم برای آن بود که بدانید دیگر هرگز برای شما راهی ببازگشت نمیباشد! و اینکه پوشاک شما را سوختم برای آن بود که بر من دشوار است که مردم حبش بر شما پیروز شوند و جامه‌های شما را بیغما برند! و اینکه توشه شما را بدریا ریختم برای این بود که هیچکس از شما امیدوار نباشد که برای یک روز توشه‌ای دارد که با آن زندگی کند! بنابرین اگر شما مردمانی هستید که صبر را پیشه خود قرار میدهید و تا آخرین رمق جنگ میکنید مرا آگاه سازید تا با دشمن مردانه بجنگیم، وگرنه هم اکنون شمشیر خود را در شکم خود فرو میکنم چنانکه از پشتم در آید و پیش از آنکه دشمن بر من دست یابد دست از زندگی بشویم، زیرا من هرگز زنده تن بتسلیم نمیدهم و زبون دشمن دون نمیشوم. نیک بیندیشید که حال شما چگونه خواهد بود که فرمانده شما با خود چنین کند!

همگی در پاسخ فرمانده شجاع خود فریاد زدند: ما همگی در رکاب تو جنگ خواهیم کرد: یا همگی مردانه در راه میهن جان دهیم و یا شاهد پیروزی را در آغوش گیریم و مایه سربلندی و افتخار کشور و شاهنشاه خود شویم.

مدت مهلت سپری گردید. بامداد روزی که مهلت تمام شد، «وهرز» یاران و سپاهیان خود را بسیج کرد و در حالی که دریا را در پشت سر قرار داده بود رو بآنان کرد و ایشان را بصبر و ثبات سفارش نمود و گفت؛ کار ما از دو گونه بیرون نیست:

یا بر دشمن پیروز میشویم و تاج سرافرازی و افتخار بر سر مینهیم و یا با بزرگی و مردانگی

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 68

در راه شرف و میهن جان میسپاریم و نام نیکی از خود بیادگار میگذاریم.

پس بهمگی مردان سپاه فرمان داد که کمانهای خود را منظم کنند و در دست گیرند و تا وی فرمان دهد بیدرنگ همه بیکبار دشمن را با پنجگان «1» تیرباران کنند.

از آن سوی مسروق در میان سپاه عظیم خود که آخر آن دیده نمیشد، پدیدار شد.

وی بر پیلی کوه پیکر سوار بود و بر سرش تاجی قرار داشت و در میان پیشانی او یاقوت سرخ بزرگی که باندازه تخم مرغی بود میدرخشید. باد نخوت و غرور در دماغش جایگرفته بود و جز پیروزی قطعی خیال و اندیشه‌ای در سر نداشت.

«وهرز» فرمانده دلاور و سالخورد ایرانی، چون پیر بود، چشمش بزحمت میدید ازینرو از اطرافیان خود پرسید که فرمانده حبشیان را باو نشان دهند. گفتند:

آنکه بر پیل سوار است فرمانده میباشد. طولی نکشید که مسروق از پیل پائین آمد و بر اسبی سوار شد. به «وهرز» گفتند که مسروق بر اسب سوار گردید. وی بیارانش گفت ابروهای او را که از زیادی سن بر روی چشمانش افتاده بود بلند کنند. ابروهایش را بلند کردند و با دستمالی بستند. آنگاه تیری از ترکش در آورد و در کمان خود گذارد و گفت مسروق را بمن نشان دهید. او را بوی نشان دادند: پس بسپاهیان خود فرمان داد که دشمن را یکباره تیر باران کنند. خود نیز تیری در کمان گذارد و کمان را بسختی کشید و ناگهان کمان را رها کرد و تیر مانند آهوئی از کمان بیرون جست و بر چهره مسروق فرو نشست و آن را از هم درید.

مسروق از اسب بر زمین افتاد و در دم جان داد.

کشته شدن فرمانده حبشیان به تیر فرمانده ایرانی

از تیر باران لشکر ایرانی، گروه بسیاری از مردم

__________________________________________________

(1) در متن کتاب طبری «بنجکان» با بای یک نقطه نوشته شده است که البته معرب پنجگان با پای سه نقطه است. در فرهنگ برهان قاطع در ذیل لغت: پنجه چند معنی ذکر کرده است که بی‌تناسب با این مورد نمیباشد از آن جمله: «... و گلوله‌های سنگ باشد که دیده بانان برای جنگ نگاه دارند و سنگ منجنیق را نیز گفته‌اند ...»

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 69

حبش و یمن کشته شدند و رشته سپاه دشمن از هم گسیخت، چون حبشیان فرمانده خود را کشته دیدند همگی رو بهمزیست نهادند. درین هنگام «وهرز» فرمان داد که نعش پسرش را از میان ریگها برداشتند و دفن کردند و بجای آن نعش مسروق را در میان خاک افکندند تا عبرت بینندگان باشد.

ایرانیان درین جنگ از دشمن غنیمتهای بسیار گرفتند که افزون از شمارش بود. سواران ایرانی، از مردم حبش و یمن پنجاه تن و شصت تن میگرفتند و شانه‌های آنان را می‌بستند و آنان هیچگونه مقاومتی نمیکردند.

فرمانده ایرانی دستور داد که عربها و مردم یمن را آزاد گذارند و کسی بآنان تعرضی نکند ولی همگی مردم حبش را بقتل رسانند ازینرو ایرانیان بجان حبشیان افتادند و از آنان درین جنگ جز تنی چند، کسی جان بسلامت بیرون نبرد.

«وهرز» پس ازین فتح داخل شهر «صنعا» پایتخت یمن شد و تمام شهرهای یمن را بتصرف آورد و بهریک از شهرها از جانب خود عامل و حاکمی گسیل داشت.

یکی از شعرای معروف عرب بنام «ابو الصلت امیة بن ابو الصلت ثقفی» درباره این داستان و کمک خواستن سیف بن ذی یزن از قیصر روم و ناامید شدن او و کمک خواستن از انوشیروان و انجام دادن انوشیروان تقاضای او را و شجاعت و دلاوری ایرانیان چنین گفته است:

لیطلب الوتر امثال ابن ذی یزن ریّم فی البحر للاعداء احوالا

اتی هرقل و قد شالت نعامتهم فلم یجد عنده بعض الذی قالا

ثمّ انتحی نحو کسری بعد سابعة من السنین لقد ابعدت ایغالا

حتّی اتی ببنی الاحرار یحملهم انّک لعمری لقد اطولت قلقالا

من مثل کسری شهنشاه الملوک له او مثل وهرز یوم الجیش اذصالا

للّه درّهم من عصیة خرجوا ما ان تری لهم فی الناس امثالا

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 70

غر جحاجحة بیض مرازبة اسد ترّبب فی الغیضات اشبالا

یرمون عن شدف کانّها عبط فی زمخر یعجل المرمّی اعجالا

ارسلت اسدا علی سود الکلاب فقد اضحی شریدهم فی الارض فلّالا

فاشرب هنیئا علیک التاج متّکئا فی راس غمدان دارا منک محلالا

و اطل بالمسک اذ شالت نعامتهم و اسبل الیوم فی بردیک اسبالا

تلک المکارم لا قعبان من لبن شیبا بماء فعادا بعد ابوالا

چون امیة بن ابی الصلت که یکی از شعرای مشهور عصر جاهلی است، در اشعار فوق خلاصه‌ای از یک داستان تاریخی را که از مفاخر و مآثر ایران است برشته نظم در آورده و این سند از زبان یک تن شاعر عرب گفته شده است نه از زبان و قلم یک تن ایرانی، ازین جهت تمام اشعار بهمان ترتیب که طبری در تاریخ خود آورده است، درین رساله آورده شد.

«امیة بن ابی الصت» در ابتدای اشعار اشاره برفتن «سیف بن ذی یزن» نزد هراکلیوس امپراطور روم و ناامید شدن او میکند آنگاه شرحی درباره انوشیروان و ایرانیان میگوید مفاد و خلاصه‌اش این است. سیف پس از هفت سال سرگردانی و نومیدی، بسوی خسرو انوشیروان شاهنشاه ایران روی آورد. انوشیروان گروهی از «آزادگان» «1» را با او بجانب یمن فرستاد. چه کسی مانند خسرو انوشیروان شاهنشاه شاهان بفریاد او رسید؟ و چه فرماندهی مانند «وهرز» در روز جنگ او را یاری کرد؟ خدای پاداش دهاد این مردم آزاده و شریف را؟ هرگز در میان سایر مردمان مانند آنان را نمی‌بینی. مردمانی دلاور و شجاع و مرزبانانی سپیدرو و بزرگوار هستند.

__________________________________________________

(1) ایرانیانی که بیمن رفته بودند و از آنان فرزندانی بوجود آمد در یمن و در نزد عربها به «بنی الاحرار» یا «آزادگان» شهرت یافته بودند.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 71

شیرانی هستند که در بیشه‌ها، بچه شیران پرورش میدهند! در تیراندازی مانند ندارند و تیر آنان خطا نمیکند.

ای شاهنشاه، تو شیری را بسوی دشمنان فرستادی که آنان را درهم شکست و در روی زمین پراکنده کرد اینک، گوارا باد بتو تاج شاهی یمن، بر او رنگ غمدان «1» تکیه زن و آنجا را همچون کشور خود بدان ...!

*** اینک سخن را درباره تاریخ گرانبهای طبری خاتمه میدهیم و ببحث درباره تفسیر نفیس و مشهور او و ذکر سایر مؤلفات وی میپردازیم.

2- تفسیر بزرگ طبری و گفتار بزرگان درباره آن‌

چگونگی تألیف تفسیر بزرگ

طبری در کتاب تفسیر نخست بر عادت و رسم مؤلفان اسلامی خطبه‌ای در ستایش خدای یگانه و نعت پیغمبر اکرم صلّی اللّه علیه و اله و خاندان و عترت آن بزرگوار آورده، آنگاه شرحی درباره اختصاصات و مزایای قرآن مجید از بلاغت و فصاحت و اعجاز ذکر کرده است. پس از آن شرحی بعنوان مقدمه درباره تفسیر قرآن و انواع و اقسام

__________________________________________________

(1) متفکران اسلام

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 73

تأویل و آنچه تأویل آن بر ما معلوم است و آنچه درباره جواز و منع تفسیر وارد شده و نیز درباره کلام منسوب بحضرت نبی اکرم صلی اللّه علیه و اله که «قرآن به هفت حرف نازل گشته» و در خصوص اینکه بچه زبانی نازل شده ورد بر کسی که گفته است در قرآن کلام غیر عربی وجود دارد و مطالب و کلیات دیگر ایراد کرده است.

طبری در کتاب تفسیر باقوال و آراء و اخبار کسانی که در نزد او امین و ثقه نبوده‌اند از قبیل: محمد بن سائب کلبی، مقاتل بن سلیمان و محمد بن عمر واقدی اعتماد نکرده و فقط باخبار و احادیث صحاح و مورد وثوق اکتفا کرده است ولی در نقل تواریخ و سیر و اخبار عرب از قول مورخان مذکور و نظایر آنان استفاده کرده است.

یاقوت حموی نوشته است: «کتاب تفسیر مشتمل است بر ده هزار ورق یا کمتر از آن بر حسب گشادی یا تنگی خط»! و همو از قول عبد العزیز بن محمد طبری نقل کرده که وی گفته است: «نسخه‌ای از تفسیر را در بغداد دیدم که مشتمل بر چهار هزار ورقه بود.»

طبری در کتاب تفسیر خود، از کتب تفسیری که قبل ازو تألیف شده بوده است نام میبرد و بدانها استناد میجوید از جمله از ابن عباس پنج طریق و از سعید بن جبیر دو طریق و از مجاهد بن جبیر سه طریق و از قتادة بن دعامه سه طریق و از حسن بصری سه طریق و از عکرمه سه طریق و از ضحاک بن مزاحم دو طریق و از عبد اللّه بن مسعود یک طریق نقل میکند.

همچنین از تفسیر عبد الرحمن ابن زید و از تفسیر ابن جریح و از تفسیر مقاتل بن حیان و از چند تفسیر دیگر نام میبرد.

ترجمه فارسی تفسیر طبری

کتاب تفسیر بزرگ در مصر چاپ شده و دارای 30 جزء است در 7 مجلد بزرگ، این کتاب نیز مانند کتاب تاریخ بزرگ در زمان امرای دانشمند و دانش‌پرور سامانی و بفرمان منصور بن نوح (350- 365 ه. ق) بهمکاری جمعی از دانشمندان و فضلای عصر

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 74

بفارسی ترجمه شده است و خوشبختانه ترجمه مذکور که از قدیمترین آثار نثر فارسی است در دست میباشد.

«این کار یعنی ترجمه تفسیر محمد بن جریر با ترجمه تاریخ ظاهرا در یک زمان ابتدا شده و باید در حدود 352 یا سالی پیش و پس باشد. این ترجمه در 14 مجلد گرد آمده و سپس آنرا بهفت مجلد کرده‌اند، هر مجلدی سبعی از قرآن و نسخه نفیسی از آن که تحریرش سال 606 هجری است در هفت مجلد در کتابخانه سلطنتی ایران موجود است که از کتب مقبره شیخ صفی الدین بوده و جلد چهارم آن مفقود است» «1»

اینک درینجا برای مزید فایده نمونه‌ای از ترجمه تفسیر طبری می‌آوریم «2» از مقدمه تفسیر «این کتاب تفسیر بزرگست از روایت محمد بن جریر الطبری رحمة اللّه علیه بزبان پارسی دری راه راست «3» و این کتاب را بیاوردند از بغداذ چهل مصحف بوذ نبشته بزبان تازی، و باسنادهای دراز بوذ، و بیاوردند سوی امیر سید مظفر ابو صالح منصور بن نوح بن نصر بن احمد بن اسمعیل رحمة اللّه علیهم اجمعین. پس دشخوار آمد بر وی خواندن این کتاب و عبارت کردن آن بزبان تازی و چنان خواست کی مر این را ترجمه کنند بزبان پارسی، پس علمای ماوراء النهر را گرد کرد و این از ایشان فتوی کرد کی روا باشذ که ما این کتاب را بزبان پارسی گردانیم؟ گفتند روا باشد خواندن و نبشتن قرآن بپارسی مر آن کسی را که او تازی ندانذ از قول خدای عز و جل که گفت:

ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ، گفت من هیچ پیغامبری را نفرستادم مگر بزبان قوم او، و آن زبان کایشان دانستند، و دیگر آن بوذ کاین زبان پارسی از قدیم باز دانستند از روزگار آدم تا روزگار اسمعیل (ع) و همه پیغامبران و ملوکان زمین بپارسی سخن گفتندی و اول کسی که سخن گفت بزبان تازی اسمعیل (ع) پیغامبر بوذ

__________________________________________________

(1)- جلد دوم سبک‌شناسی ملک الشعراء بهار

(2)- جلد دوم سبک‌شناسی ملک الشعراء بهار

(3) یعنی دری ساده و همه کس فهم.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 75

و پیغامبر ما صلی اللّه علیه از عرب بیرون آمذ و این قرآن بزبان عرب برو فرستاذند و این بذین ناحیت زبان پارسی است و ملوکان این جانب ملوک عجم‌اند.

پس بفرموذ ملک مظفر ابو صالح تا علمای ماوراء النهر را گرد آوردند از شهر بخارا چون فقیه ابو بکر بن احمد بن حامد و چون خلیل بن احمد السجستانی و از شهر بلخ ابو جعفر محمد بن علی [و] از باب الهند فقیه الحسن بن علی مندوسی را و ابو الجهم خالد بن هانی المتفقه را و از شهر سپیچاپ و فرغانه و از هر شهری کی بوذ در ماوراء النهر و همه خطها بداذند بر ترجمه این کتاب کی این راه راست است. پس بفرموذ امیر سید ملک مظفر ابو صالح این جماعت علما را تا ایشان از میان خویش هر کدام فاضلتر و عالمتر اختیار کنند تا این کتاب را ترجمه کنند پس ترجمه کردند ...»

*** 3- کتاب اختلاف علماء الامصار فی احکام شرائع الاسلام، مشهور به کتاب اختلاف الفقهاء. این کتاب چنانکه یاقوت حموی نوشته است از جهت فضل و بلندی مقام در میان علمای شرق و غرب شهرت دارد. طبری در این کتاب اراده کرده است که اقوال و عقاید فقهای مشهور را که مورد اعتماد او بوده‌اند بیان کند و آنان عبارتند از:

مالک بن انس فقیه مدینه و عبد الرحمن بن عمرو اوزاعی فقیه شام و سفیان ثوری فقیه کوفه. پس از آنان محمد بن ادریس شافعی آنگاه از اهل کوفه ابو حنیفه نعمان بن ثابت و ابو یوسف یعقوب بن محمد انصاری و ابو عبد الله محمد بن حسن شیبانی، پس از آنان ابراهیم بن خالد کلبی.

طبری درین کتاب موارد اجماع و موارد اختلاف فقها را بیان میکند مثلا در باب جهاد و قتال با اهل شرک، فصول و مباحثی بدین ترتیب دارد:

اجماع فقهاء درباره سیرت رسول اکرم صلی اللّه علیه و اللّه در دعوت مشرکان.

اختلاف آنان در واجب بودن دعوت برای مسلمانانی که در عصر پیغمبر بوده‌اند در هنگام جنگ با اهل شرک.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 76

اجماع آنان در اینکه مسلمان میتوانند مشرکان را تیرباران کنند هر گاه در میان مشرکان مسلمانانی اسیر و یا کودکان و زنان نباشند.

اختلاف آنان درین مسئله که اگر با مشرکان کودکانی از کودکان مسلمانان و یا اسرائی از مسلمانان باشند. و هم‌چنین در موردی که ممکن باشد تیر بکسانی بخورد که قتل آنان عمدا جایز نیست.

اختلاف آنان درین موضوع هر گاه مسلمانان با مشرکان در جنگ باشند.

اجماع آنان درینکه کشتن مشرکان محارب جائز است الخ «1»

طبری درین کتاب از بیان عقیده خودداری کرده است زیرا مذهب و عقیده خود را در کتاب دیگرش بنام لطیف القول ذکر کرده است.

کتاب اختلاف نخستین تألیف طبری است و خود وی بسیار میگفته است:

«برای من دو کتاب استکه هیچ فقیهی بی‌نیاز از آن دو نیست: یکی الاختلاف و دیگری اللطیف.» کتاب مذکور در حدود سه هزار ورق بوده است.

این کتاب باهتمام و تصحیح مستشرق آلمانی ژوزف شاخت thcahcS ehpesoJ در لیدن بسال 1933 چاپ شده است.

4- کتاب لطیف القول فی احکام شرائع الاسلام. این کتاب شامل مجموع عقاید و آراء مخصوص محمد بن جریر طبری استکه پیروان و اصحاب او بر آنها اعتماد و استناد دارند. چنانکه خود طبری نیز گفته است این کتاب از آثار بسیار نفیس و سودمند او میباشد. هر کس بدقت و تحقیق این کتاب را مطالعه کند، اذعان میکند که در میان کتب فقها کمتر کتابی از حیث اشتمال بر اصول و امهات عقیده و مذهب بخوبی و نفاست این کتاب نوشته شده است.

ابو بکر بن رامید گفته است: تاکنون کتابی درباره مذهب و عقاید مانند کتاب طبری که درباره عقاید و مذهب خود نوشته، تألیف نشده است.

این کتاب نسبت بکتاب اختلاف کتب و ابواب ذیل را اضافه دارد:

__________________________________________________

(1) نقل از کتاب اختلاف الفقهاء چاپ لیدن.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 77

کتاب لباس- کتاب امهات اولاد- کتاب شرب.

نباید توهم شود که مقصود طبری از تعبیر «لطیف» کمی اوراق و کوچکی حجم کتاب است بلکه مقصود وی دقت در معانی و تحقیق در مطالب و مباحث آن است.

این کتاب مشتمل بر مبحث بسیار سودمندی است در شروط بنام امثله عدول و درین کتاب رساله‌ای استکه در آن از اصول فقه و از اجماع و اخبار آحاد و ناسخ و منسوخ در احکام و مجمل و مفسر اخبار و اوامر و نواهی و خصوص و عموم و اجتهاد و ابطال استحسان و نظایر اینها بحث شده است.

5- کتاب الخفیف فی احکام شرائع الاسلام. این کتاب مختصر کتاب اللطیف است و از کتب خوب و سودمند طبری میباشد.

این کتاب را طبری بخواهش یکی از دوستانش بنام ابو احمد عباس بن حسن عزیزی که میخواست خلاصه‌ای از احکام را در دست باشد تا مورد مطالعه و استفاده‌اش باشد تألیف کرد. این کتاب برای هر خواننده‌ای اعم از عالم و مبتدی قابل استفاده و سهل التناول است و مشتمل بر اصول احکام و مسائل میباشد. عدد اوراق کتاب خفیف در حدود چهار صد ورقه است.

6- کتاب بسیط القول فی احکام شرائع الاسلام. طبری کتاب سودمند دیگری بعنوان کتاب مراتب العلماء بعنوان مقدمه این کتاب نوشته و در آن پس از خطبه شرحی درباره فواید طلب علم و تفقه در احکام و اخبار نوشته و از کسانی که فقط بنقل مطالب کتاب او بی‌آنکه در آنها تعمق و تفقه کنند اکتفا کرده‌اند نکوهش کرده است. پس از آن بذکر علما و فقهائی که بمذهب او تفقه کرده‌اند پرداخته و ابتدا کرده است از علمای مدینه زیرا پیغمبر صلی اللّه علیه و آله از آن شهر مقدس هجرت فرمود، پس از آن بذکر علمای مکه پرداخته است زیرا در آنجا حرم شریف قرار دارد. آن گاه بذکر علمای عراقین (کوفه و بصره) و بعد بذکر علمای شام و خراسان پرداخته است.

درین کتاب بذکر اختلاف و اتفاق فقهاء در موارد استقصاء و تبیین و دلائل هر یک اشاره کرده و آنچه در نظر خودش صواب بوده اختیار کرده است: این کتاب در حدود

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 78

دو هزار ورق بوده است.

از کتاب مذکور کتابی بنام «آداب قضات» استخراج کرد و این از کتب بسیار مفید و مشهور بفضل و خوبی است.

پس از بیان خطبه شرحی در مدح قضات خوب و نویسندگان آنان و آنچه باید قاضی در مسند قضاء بدان عمل کند آورده و نیز درباره سجلات و شهادات و دعاوی گواهان بتفصیل بحث کرده است.

این کتاب در حدود هزار ورق بوده است.

طبری باصحاب خود سفارش و تأکید میکرد که همواره دو کتاب بسیط و تهذیب را با خود داشته باشند و در مطالعه و فهمیدن مطالب آن دو کوشش کنند.

7- کتاب تهذیب الاثار و تفصیل الثابت عن رسول الله (ص) من الاخبار، درباره این کتاب نوشته‌اند که بر علما دشوار است که بتوانند مثل آن را تألیف و یا آن را تمام و تکمیل کنند.

ابو بکر بن کامل گفته است: پس از ابو جعفر طبری دانشمندی را نیافتم که ازو جامع‌تر در علوم و کتب علما و شناسائی موارد اختلاف فقهاء باشد. خود من سالها ریاضت کشیدم و رنج بردم تا در مسند عبد اللّه بن مسعود درباره حدیثی از آن نظیر آنچه ابو جعفر فراهم آورده بود، بنویسم و موفق بانجام آن نشدم و فکرم یاری نکرد.

8- کتاب: ادب النفوس الجیدة و الاخلاق النفیسة که گاهی بنام ادب النفس- الشریفة و الاخلاق الحمیدة خوانده شده است. این کتاب چنانکه از نامش هویداست درباره تهذیب نفس و تزکیه اخلاق است و در نوع خود کم نظیر بوده است.

طبری درین اثر نفیس و ممتع خود از علوم دین و فضل و پارسائی و اخلاص و شکر سخن گفته و نیز درباره ریاء و کبر و خضوع و صبر و امر بمعروف و نهی از منکر بحث کرده است.

در ابتدای کتاب شرحی در معنی وسوسه و اعمال قلوب و دعاء و فضیلت قرآن

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 79

و اوقات اجابت دعا و دلائل آن و آنچه درباره مستحبات و سنن از صحابه و تابعان روایت شده ذکر کرده است. آنچه از این کتاب پاکنویس شده در حدود پانصد ورق بوده است.

9- کتاب فضائل علی بن ابی طالب علیه السلام درین کتاب طبری از صحیح بودن حدیث غدیر خم «1» سخن رانده و پس از آن بذکر فضائل حضرت علی علیه السلام پرداخته ولی موفق باتمام کتاب نشده است.

10- کتاب فضائل ابی بکر و عمر. این کتاب نیز ناتمام مانده است و علت تألیف کتاب مذکور آن بود که چون طبری بطبرستان برگشت، دید شیعیان آنجا در مذهب تشیع غلو کرده و بصحابه و خلفا سب میکنند، ازینرو بتألیف کتاب مذکور پرداخت.

کتاب دیگری نیز در فضائل عباس نوشت ولی آن هم ناتمام ماند.

11- کتاب رد بر صاحب اسفار (الرد علی ذی الاسفار).

طبری درین کتاب آراء و عقاید سست داود بن علی اصفهانی را رد کرده است.

داود بن علی از دانشمندان و فقهای همزمان با طبری و از علوم نظری و فقه و حدیث و سنن باخبر بود ولی در آنها زیاد تبحر و تعمق نداشت در مقابل زبانی فصیح و بیانی شیوا و دلنشین داشت بر خلاف طبری که از تمام علوم زمان خود باخبر بود و در آنها تبحر و مهارت کامل داشت.

روزی بین ابو جعفر طبری و داود بن علی اصفهانی در مسئله‌ای سخن بمیان آمد و کار بمباحثه و مناظره کشید و داود در مقابل ابو جعفر از آوردن دلیل عاجز شد و ناچار خاموش گشت اصحاب داود که مردمانی بد زبان و اهل هزل بودند ازین پیش آمد خشمگین شدند و یکی از آنان سخن ناهنجاری درباره طبری بر زبان راند. طبری از آن مجلس بلند شد و پس از آن شروع بتألیف این کتاب کرد و قسمت قسمت از آن را پاکنویس میکرد تا صد ورق نوشت و آنچه نوشته بود در نهایت نفاست و استحکام

__________________________________________________

(1) موضعی در میان مکه و مدینه بوده است.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 80

بود. درین هنگام چون آگاه شد که داود وفات یافته است، از اتمام کتاب خودداری کرد و آنچه نوشته بود نیز در دسترس مردم قرار نگرفت مگر آنچه را برخی از اصحاب او قبلا نوشته بودند.

یکی از اصحاب داود نقل کرده است که داود سخن کسی را که بابو جعفر اهانت کرده بود قطع کرد و یک سال با او سخن نگفت.

بعد از داود، پسرش بنام محمد کتابی در رد کتاب طبری بطرفداری از پدرش نوشت بنام الرد علی ابی جعفر بن جریر.

خود محمد بن داود گفته است که از آنچه میان پدرم و ابو جعفر طبری گذشته بود، همواره در خاطرم چیزی بود تا آنکه روزی بر ابو بکر بن ابو حامد وارد شدم و ابو جعفر طبری را نزد او دیدم ابو بکر بطبری گفت این محمد بن داود اصفهانی است.

طبری چون مرا شناخت، بمن خوش آمد گفت و شروع کرد بستایش پدرم چنانکه من از آنچه در دل داشتم و میخواستم بطبری بگویم، خودداری کردم.

12- کتاب رسالة البصیر فی معالم الدین- این کتاب را برای اهل طبرستان که درباره اسم و مسمی اختلاف کرده بودند و در رد مذاهب بدعت تألیف کرد.

13- رساله معروف به کتاب صریح السنة- درین رساله طبری مذهب و معتقدات خود را نوشته است.

14- کتاب المسنر شد فی علوم الدین و القراآت. «1»

15- کتابی در تعبیر رؤیا (ناتمام).

16- کتاب مختصر مناسک حج.

17- کتاب مختصر الفرائض.

18- کتاب الموجز فی الاصول.

***__________________________________________________

(1)- قاموس الاعلام.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 81

اینک بتوفیق خدای توانا این رساله مختصر را درینجا ختم میکنیم و در پایان آن برخی از مراثی را که شعرا و فضلا درباره مرگ ابو جعفر طبری گفته‌اند و معرف مقام شامخ علمی او میباشد، می‌آوریم. «1»

ابن اعرابی:

حدث مفظع و خطب جلیل دق عن مثله اصطبار الصبور

قام ناعی العلوم اجمع لمّا قام ناعی محمّد بن جریر

کتبه انجم لها زاهرات موذنات رسومها بالدثور

یا ابا جعفر مضیت حمیدا غیر وان فی الجّد و التشمیر

...... ...... محمد بن رومی

کان بحرا من العلوم فلمّا فاض بالنفس غاض بحر معین

من له بعده اذا هو لا هو مثله غیره علیه امین

درباره آرامگاه طبری ازین پیش گفته شد که در بغداد در خانه خودش بخاک سپرده شد ولی ابن خلکان مؤلف کتاب نفیس و فیات الاعیان در کتاب مذکور نوشته است که: در مصر قبری دیدم که مورد احترام مردم است و بزیارت آن میروند و بر روی سنگ قبر نوشته شده است که: «این قبر ابن جریر طبری است» و مردم میگویند که این ابن جریر همان صاحب تاریخ مشهور است.

پس از ذکر این قسمت خود ابن خلکان مینویسد که این عقیده مردم مصر صحیح نیست زیرا قبر ابن جریر در بغداد است.

چنانکه در آغاز این رساله نیز اشاره شد مأخذ عمده نویسنده این رساله در گردآوری مطالب آن، کتاب معجم الادباء یاقوت حموی بوده است و یاقوت نیز چنانکه خودش تصریح کرده است مأخذش دو کتاب نفیس و معتبر بوده است. یکی

__________________________________________________

(1) نقل از مقدمه جزء اول تفسیر طبری چاپ مصر.

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 82

کتابی که پسر طبری بنام عبد العزیز در سیرت و اخلاق و احوال پدر نوشته بوده است و دیگری کتابی که شاگرد طبری ابو بکر بن کامل درباره زندگانی استاد تألیف کرده بوده است. و الحمد للّه اولا و آخرا.

تهران شهریور ماه 1314 تجدیدنظر 1334- علی اکبر شهابی

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 83

فهرست اعلام

نام صفحه آ آدم، حضرت آدم 45- 57- 74

آل بویه 36

الف ابراهیم 75

ابن کامل قاضی 1- 5

ابن کامل (ابو بکر) 4- 5- 7- 29- 78

ابن حمید 6

ابن الندیم 6- 40

ابن وهب 12

ابن خزیمه (محمد بن اسحاق)- 13 14- 16

ابن خلکان 20- 27- 81

ابن طرار 20

ابن اعرابی 37- 81

ابن واضح (یعقوبی) 42

ابن اثیر جرزی (شیخ عز الدین) 43- 47

ابن جوزی 45

ابن جریح 73

ابن عباس 73

ابن حنبل 11- 14- 15- 22

ابرهه 62

ابلیس 45

ابو بکر بن کامل- ابن کامل 4- 5- 7- 29- 78

ابو رفاعه 5

ابو علی بلعمی (محمد بن محمد): بلعمی 1- 48- 49- 50- 55- 56 57- 58

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 84

ابو حاتم سجستانی 2

ابو یعلی 5

ابو کریب (محمد بن علاء همدانی) 8- 11

ابو الحسن علی بن سراح مصر 12 13- 18

ابو عبد اللّه جصاص 15

ابو العباس نحوی 17

ابو الفرج نهروانی 20

ابو الهیجاء 25

ابو الفرج بن ابو العباس اصفهانی کاتب 25

ابو علی محمد بن عبید اللّه وزیر 25

ابو علی 35

ابو بکر 35

ابو خحنف لوط بن یحیی 41

ابو عبداللّه محمد بن عمر واقدی 41

ابوالحسن علی بن محمد مدائنی 41

ابو الفداء 43

ابو بکر بن محمد بن خزیمه- ابن خزیمه و- ز- 19

ابو الصلت امیة بن ابی الصلت ثقفی 69- 70

ابو حامد اسفراینی 71

ابو بکر بن مجاهد 72

ابو جعفر محمد بن علی 75

ابو بکر بن ابو حامد 80

ابو المعجم خالد بن هانی متفقه 75

ابو حنیفه نعمان بن ثابت 75

ابو یوسف یعقوب بن محمد انصاری 75

ابو بکر بن رامید 76

ابو احمد عباس بن غزنوی 77

ابو صالح منصور بن نوح سامانی 56

ابو علی سینا د- ه- 5

ابو ریحان بیرونی د

ابو جعفر محمد بن جریر طبری، طبری، پسر جریر، تا آخر صفحات (بجز چند صفحه) د- ه- و- 1 3- 4- 5- 6- 7- 8- 9- 10- 11- 12

احمد بن حنبل 11- 14- 15- 22

احمد بن عیسی 28

احمد بن حماد دولابی 6

ازد (قبیله) 9

ارسطو ه

اسماعیل 74

اسماعیل بن ابراهیم مزنی 7

امیر مؤمنان 34

امیر تیمور 43

انوشیروان، خسرو انوشیروان- 50 62- 63- 64- 69- 70

اوزاعی 35

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 85

ب باذان 51

بارون کاررادوو 48

بسطام 59- 60

بلاذری 41

بندویه، بندوی 57- 58- 59- 60- 61

بهرام پور سیاوش، بهرام سیاوشان، بهرام 57- 58- 59- 60- 61

بهرام چوبین- بهرام- بهرام شوبین 49- 55- 57- 58- 60

«بهار حضور خسرو» 53

بهار ملک الشعراء 49

بیاضی 15

پ پسر طبری 4

ث ثعلب 17

ج جرجی زیدان 39- 40- 43

جریریه 32

جعفر بن عرفه 15

ح حاجی خلیفه 40- 43

حجة الاسلام ابو حامد محمد بن محمد غزالی 5

حسن بصری 46- 73

حسن بن علی مندوسی (فقیه) 75

حمدان 25

حوا 45

خ خاتم پیغمبران، حضرت پیغمبر (ص)، حضرت رسول (ص)- 5- 35 45- 46- 55- 72- 72- 75

خاندان بلعمیان 48

خر خسره 51

خرشیدان 57

خسرو پرویز، پرویز، خسرو، کسری 50- 51- 52- 53- 54- 55 56- 57- 59- 60- 61- 69

خلیل بن احمد 9

خلیل بن احمد سجستانی 75

خواجه نصیر د

د داود بن علی اصفهانی 8- 79- 80

دخویه ejeoG. D. M 48

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 86

نام دوبو xuaebuD 49

ر رؤبه 1

ز زادان فرخ- زوتمبرگ grcbmetoZ 53

زین 50

ژ ژوزف شاخت thcahcS. J 76

س ساسانیان 44

سراج (ابو الحسن) 13

سعدی 31

سعید بن جبیر 73

سفیان ثوری 75

سلیمان 25- 26

سمعانی و- 1- 3- 20

سید محمد باقر چهار سویی 35

سیف بن ذی یزن، ابن ذی یزن- 63 64- 65- 69- 70

سیوطی 71

ش شافعی 12

شبدیز 55

شمس المعالی 5

شهریار 54- 60

شیرویه 52- 53- 54- 55

شیرین 54- 55- 56

شیخ الرئیس 5

شیخ صفی الدین 74

شیخ عز الدین علی بن محمد جوزی (ابن اثیر) 43- 47

ص صدر الدین 5

ض ضحاک بن مزاحم 73

ط طبری همه صفحات (بجز چند صفحه) طرماح 13

ع عام الجدب 1

عام الفیل 1

عباس 79

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 87

نام عبد العزیز بن محمد طبری، ابو محمد عبد العزیز 4- 17- 24- 33- 73

عبد اللّه بن مسعود 73- 78

عبد الحکم 41

عبد الرحمن بن عمرو اوزاعی 75

عبد الرحمن بن زید 73

عبد الملک بن هشام 40

عبد الوهاب 5

عثمان 35

عکرحه 46- 73

علی علیه السلام، حضرت علی- 12 30- 35- 45- 46- 55- 72- 73 75- 77

عمان 56

عمر 35

غ غزالی د

ف فارابی د

فرغانی 9

فرهاد 56

فرخان زاد 53

فقیه حسن بن علی مندوسی 75

ق قباد 53

قتاده 46- 73

قریش 12

قیصر روم 63- 69

گ «گنج باد اورد» 56

ل لیث 16

م مالک بن انس 12

مجاهد، مجاهد بن جنید 16- 73

مثنی بن ابراهیم ابلی 10

محمد بن حمید رازی (ابن حمید) 6- 10- 11

محمد بن اسحاق بن خزیمه، ابن خزیمه 13- 14- 16

محمد بن اسحاق، ابن اسحاق 40- 65

محمد بن نصر مروزی 13

محمد بن سائب کلبی 73

محمد بن هرون رویانی 13- 14

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 88

محمد بن عمر واقدی 73

محمد بن واود 8- 80

محمد بن مسلم زهری 40

محمد بن رومی 81

محمد زکریای رازی 5

مروزان 50- 51

مریم 55

مزنی 7- 8

مسروق 63- 65- 66- 68- 69

مسعودی ب- 42- 47

مقاتل بن حیان 73

المقتدر باللّه 3

ملک الشعرا بهار 49

منتسکیو ج

منصور بن نوح سامانی، ابو صالح 48- 73- 74- 75

میرزا میرانشاه 43

ن نازوک 16

نبی اکرم (ص)، نبی خاتم 40- 45

نجم الدین طارمی 43

نظام الملک، خواجه نظام الملک 5

نظامی 19- 31

نعمان بن منذر 63

نوزاد 66

نولدکه ckcdloN. M 48

نووی 71

و وهرز 64- 65- 66- 67- 68- 69

ه هرقل (هراکلیوس) 53- 70

هرمز، ملک هرمز 49- 50- 60

هشام بن محمد 50- 52- 54- 65

ی یاقوت حموی و- 3- 4- 11- 13 29- 45

یزدجرد 54

یزید بن کثیر بن غالب طبری 1

یکسوم 62- 63

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 89

نام کتابها

آ آداب قضاة 78

الف اتقان 71

احکام قراآت 17

اختلاف علماء الامصار فی احکام شرائع الاسلام 75

اختلاف الفقهاء، اختلاف الاختلاف 75- 76

الخفیف فی احکام شرائع الاسلام، خفیف 77

ادب النفوس الجیدة و الاخلاق النفیسه (ادب النفس الشریفه و الاخلاق- الحمیده) 78

ارشاد الاریب الی معرفة الادیب 3- 4- 29

انساب سمعانی، الانساب و- 1- 9- 20

ب برهان قاطع 68

بسیط، بسیطا لقول فی احکام شرائع- الاسلام 17- 77- 78

ت تاریخ طبری 1- 44- 45- 47- 48 49- 50- 53- 55- 56- 62

تاریخ الرسل و الملوک و اخبارهم و ...

7 م

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 90

التاریخ الکبیر (تاریخ بزرگ) 37- 42

تاریخ تمدن اسلامی 40- 43

تاریخ یعقوبی 42

تاریخ بزرگ 46

ترجمه فارسی تاریخ طبری، ترجمه بلعمی 1- 48- 49- 55- 57- 61

ترجمه فارسی تفسیر طبری 73- 74

تعبیر الرؤیا 80

تفسیر طبری، تفسیر بزرگ 46- 71 72- 73

تهذیب الآثار و تفضیل الثابت عن رسول اللّه من الاخبار، تهذیب 17- 78

ج جامع البیان عن تأویل القرآن 37

خ خبر بصره و فتح آن 41

د دائرة المعارف اسلامی 9 MALSI LEDIDEPOLCYCNE

ذ ذیل المذیل 35- 46

ر رد بر صاحب اسفار (الرد علی صاحب اسفار) 79

الرد علی ابی جعفر ج- 80

رساله 35

رسالة البصیر فی معالم الدین 80

روح القوانین ج

روضات الجنات 35- 36

س سبک‌شناسی 49- 61- 84

سیره ابن هشام 40

سیر الملوک (شاهنامه) 44

ش شهادات 35

ص صله 9

ع علل عظمت و انحطاط روم قدیم ج

العین 9

غ غدیر خم (کتاب) 36

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 91

ف فتوح بیت المقدس 41

فتوح البلدان (فتح الامصار) 41

فتوح خراسان 41

فتوح الشام 41

فتوح العراق 41

فتوح مصر و مغرب 41

فضائل علی بن ابی طالب علیه السلام 79

فضائل ابی بکر و عمر 79

الفهرست 4- 6

ق قاموس الاعلام 72- 80

قرآن 13- 56- 72- 73- 74

ک کامل التواریخ 43- 47

کشف الظنون 40- 43- 44- 45

ل لطیف القول، اللطیف، لطیف 76

م مبسوط 12

متفکران اسلام 48- 49- 72 MALSI LED RUESNEPSEL

مختصر الفرائض 80

مختصر مناسک حج 80

المذیل 9

مراتب العلماء 77

مروج الذهب ب- 42- 47

معجم الادباء 3- 4- 9- 13- 28 29- 30- 33- 45- 46- 81

المسترشد 80

مسند 11

الموجز 80

و وفیات الاعیان 20- 27- 81

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 92

نام جاها

آ آمل 1- 10

آمو 1

الف ابله 10

ارمنستان 56

افریقیه 52

اندلس 42- 43

ایران ج- 42- 45- 51- 53- 62 70

ب بابل 53

باب الهند 75

باغ هندوان 53- 54

بلخ 75

بصره 9- 10- 11- 12- 77

بغداد، بغداذ 3- 10- 11- 12- 14 15- 16- 74- 81

بهرمسیر 53

پ پاریس ب- 47

ت تیسفون 53

ج جیحون 1

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 93

ح حبشه، حبش 56- 66- 69

حمیر (یمن) 50- 51- 71

حیره 5- 62- 63

خ خراسان 56- 77

د دولاب 6- 11

ر روم ج- 42- 45- 53- 56- 57 70

ری 6- 10- 11

س سپیچاپ 75

ش شام 12- 58- 75- 77

ص صنعاء 69

ط طبرستان، تبرستان 1- 2- 14- 15 30- 79- 80

ع عدن 65

عراقین (کوفه و بصره) 77

عراق 42- 55- 58- 62- 63

عماره 57

غ غدیر خم 79

غمدان 70- 71

ف فرات 57

فرانسه ج

فرغانه 75

ق قسطنطنیه 52

قنطرة البردان (محله) 14

ک کوفه 11- 12- 57- 77

گ گیلان 30- 56

م مازندران 1- 10- 14

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 94

ماوراء النهر 75

مدائن 52- 53- 57- 58

مدینة السلام (بغداد) 11

مدینه 55- 77- 79

مصانع 50- 51

مصر 7- 8- 12- 13- 28- 30- 42 47

مکه 55- 79

و واسط 11

ه هلاند 48

همدان 52

ی یمن 50- 51- 62- 63- 65- 68

یونان 42

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 95

انتشارات اساطیر (سهامی خاص) 1- سفرنامه رضا قلی میرزا نایب الایاله بکوشش اصغر فرمانفرمائی قاجار با جلد زرکوب/ 1950 ریال

2- سفرنامه فرخ خان امین الدوله بکوشش کریم اصفهانیان و قدرت اللّه روشنی با جلد زرکوب/ 1550 ریال

3- تاریخ طبری جلد اول محمد بن جریر طبری ترجمه ابو القاسم پاینده چاپ سوم 475 ریال

4- گنجعلیخان نوشته دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی 700 ریال

5- تاریخ طبری جلد دوم محمد بن جریر طبری ترجمه ابو القاسم پاینده چاپ سوم 600 ریال

6- تاریخ طبری جلد سوم محمد بن جریر طبری ترجمه ابو القاسم پاینده 800 ریال

7- تاریخ طبری جلد چهارم محمد بن جریر طبری ترجمه ابو القاسم پاینده 800 ریال

8- مقدمه‌ای بر روش تحقیق در تاریخ نوشته کیتسن کلارک ترجمه اوانس اوانسیان 250 ریال

9- تاریخ طبری جلد پنجم محمد بن جریر طبری ترجمه ابو القاسم پاینده 900 ریال

10- تاریخ طبری جلد ششم محمد بن جریر طبری ترجمه ابو القاسم پاینده 950 ریال

11- تاریخ اسماعیلیه محمد بن زین العابدین خراسانی فدائی به تصحیح و اهتمام الکساندر سیمیونوف 400 ریال

12- تاریخ طبری جلد هفتم محمد بن جریر طبری ترجمه ابو القاسم پاینده 950 ریال

احوال و آثار محمد بن جریر طبری، متن، ص: 96

13- سمط العلی للحضرة العلیا [تاریخ فراختائیان کرمان] ناصر الدین منشی کرمانی به تصحیح استاد عباس اقبال آشتیانی 300 ریال

14- دیوان سید حسن غزنوی به تصحیح و اهتمام استاد مدرس رضوی با جلد زرکوب 1200 ریال

15- ترجمان البلاغه محمد بن عمر الرادویانی به تصحیح و اهتمام پروفسور احمد آتش با جلد زرکوب 850 ریال

16- تاریخ طبری جلد هشتم محمد بن جریر طبری ترجمه ابو القاسم پاینده 850 ریال

17- تاریخ سلاجقه محمود بن محمد آقسرائی به تصحیح و اهتمام دکتر عثمان توران 700 ریال

18- مقالات علامه قزوینی جلد اول گردآورنده ع- جربزه‌دار

19- چهل سال تاریخ ایران به اهتمام ایرج افشار و حسین محبوبی اردکانی 20- مقالات علامه قزوینی جلد دوم گردآورنده ع- جربزه‌دار

21- چنگیز خان ولادیمیر تسف ترجمه دکتر شیرین بیانی

22- تاریخ طبری جلد نهم محمد بن جریر طبری ترجمه ابو القاسم پاینده

23- مقالات علامه قزوینی جلد سوم گردآورنده ع- جربزه‌دار

توجه

نظر انوش راوید درباره تاریخ طبری

فهرست لینک های جلد های کتاب تاریخ طبری

نظرها و پرسش ها و پاسخ ها درباره کتاب تاریخ طبری 

کلیک کنید:  همه در اینجا

http://arqir.com/391