وبلاگ تاریخی و جغرافیایی  " ارگ ایران "

وبلاگ تاریخی و جغرافیایی " ارگ ایران "

مطالب و مقالات از وبسایت ارگ ایران www.arq.ir
وبلاگ تاریخی و جغرافیایی  " ارگ ایران "

وبلاگ تاریخی و جغرافیایی " ارگ ایران "

مطالب و مقالات از وبسایت ارگ ایران www.arq.ir

چوپان کُرد مازندرانی قهرمان گمنام

چوپان کُرد مازندرانی قهرمان گمنام ،   از کتب و متون قدیمی یا ادبیات شفاهی غنی سرزمین پاک ما ایران، می توان داستان های کوتاه یا رمانی نوشت. در بعضی از کتب تاریخی یا متون محلی از حوادثی یاد می شود، که خواندن آن باعث نوعی غرور می شود، نمونه اش حوادثی که بر چوپانی مازندرانی در زمان خوارزمشاهیان اتفاق افتاد و شبیه اتفاقی است،  که برای «فیدی پیدس» در یونان افتاد و...

چوپان کُرد مازندرانی قهرمان گمنام

گردآوری و نوشته جهانگیر دانای علمی

پیش نویس

       از کتب و متون قدیمی یا ادبیات شفاهی غنی سرزمین پاک ما ایران، می توان داستان های کوتاه یا رمانی نوشت. در بعضی از کتب تاریخی یا متون محلی از حوادثی یاد می شود، که خواندن آن باعث نوعی غرور می شود، نمونه اش حوادثی که بر چوپانی مازندرانی در زمان خوارزمشاهیان اتفاق افتاد و شبیه اتفاقی است،  که برای «فیدی پیدس» در یونان افتاد و...

      به هر روی داستانی با مضمون فوق به همراه اتفاق تاریخی آن نوشته می شود.

      این داستان بخشی از داستان های کوتاه کتاب "یار، دار، اسرار" است،  که در سال 1390 توسط انتشارات کلار به چاپ رسید. هم چنین موضوع تاریخی آن درکتاب "آذرنگ (رویداد هایی از سرزمین گیلان و مازندران) "توسط انتشارات آرون در سال های پیش چاپ و انتظار نگارنده در این بود، که جامعه ورزشی مازندران مخصوصاً دو میدانی، روزی را به یاد این چوپان مازندرانی برگزار می کردند و....

عکس عباس (جهانگیر) دانای علمی،  عکس شماره 8751.

برگه پیوست ماجراها و داستان های زیبای ایرانی است.

چوپان کُرد مازندرانی قهرمان گمنام

دونده ای با لله وا

لله وا lalevâ  =  نوعی نی چوپانی

      او هم چنان از صخره های سخت و با شکوه بالا رفت و پس از آن راه سراشیبی کوه را در پیش گرفت. شدت ضربان قلب او هر لحظه بیش تر می شد. عرق از سرو رویش می ریخت، در چند صد متری خود جوی آبی را دید با چشمانی پر از حسرت و با لبانی که از شدت تشنگی رو به سفیدی می زد از آن بالا به جوی آب نگریست. ناگهان به خودش نهیب زد: باید بدود؛ زیرا سپاهیان سلطان شاه خوارزمی در معبری منتظر ورود سربازان طبرستانی بودند، تا با حمله ای غافلگیرانه، تمام سربازان را به قتل برسانند.

      یاد آوری و تجسم قتل و غارت سپاهیان خوارزمشاه به رهبری موید آیبه، وجودش را از خشم لبریز کرده و آن هم عاملی شده بود تا هر لحظه گام هایش را سریع ترحرکت دهد. او از واقعه کشتار مردم زادگاهش به طور تصادفی آگاه شده بود.

      ماجرا از آن قرار بود، هنگامی که وی داشت در دل کوهستان برای گوسفندان و بزهایش آهنگ گوسفند دوخوان را با لله وایش می نواخت.

  ــ  آهنگ گوسفند دوخوان = گوشه ای در مایه دشتی  در دستگاه شور،  در نماهنگ پائین همین صفحه.

      ناگهان متّوجه گردید که یکی از بره هایش از گله جدا شد. او به شتاب به دنبال بره دوید تا آن را به گله باز گرداند؛ اما بره هم چنان می دوید تا این که پس از طی مسیری در گردونه کوه ناپدید شد، بدون درنگ خود را به آن جا رسانید.

      باز متوجه شد از پشت تخته سنگ ها سر و صدای عده زیادی به گوش می رسد. با احتیاط پشت یکی از سنگ ها مخفی شد. عده زیادی سرباز را دید که در نزدیکی معبری از کوه در کمین نشسته بودند و چند نفر از سربازها هم به دنبال بره که مظلومانه بع بع می کشید می دویدند و قاه قاه می خندیدند، در حالی که در دست هر یک از آن ها خنجری تیز قرار داشت.

      به صورت سینه خیز خود را به نزدیکی تخته سنگ دیگر رسانید، تمام حواسش را متمرکز کرد تا بداند که آن ها کیستند و در آن نقطه از کوه برای چه کاری آمده اند.

      چند نفر با هم داشتند صحبت می کردند. یکی از آن ها که نوع لباس و سرو وضعش نشان می داد، مقامش بالاتر از دیگران است گفت:  شما باید هوش و حواستان را کاملا جمع کنید و نگذارید که پرنده یا چرنده ای به این مکان نزدیک شود؛ زیرا این موفقیت برای ما بسیار مهم است و به هیچ وجه نباید این مکان به آسانی شناسایی شود تا آن گاه که علاالدوله حسن باوندی با سربازانش به این منطقه برسند.

      در آن وقت است که دیگر انتهای کار او و مردم طبرستان فرا می رسد. زیرا ما با یورشی غافلگیرانه او و تمام سپاهیانش را به قتل خواهیم رساند، و نمی گذاریم که حتا یک نفر زنده بماند. فقط بدانید که برنامه ریزی درست ضامن پیروزی ما خواهدبود؛ زیرا یک سهل انگاری یا یک اشتباه کوچک عاملی خواهد شد تا هر چه را که تا کنون رشته ایم پنبه شود.

      همان طوری که خودتان حضور داشتید دیدید که برادرم موید آیبه سردار بزرگ جلال الدین محمود سلطان شاه چگونه با اجرای طرح جنگی به موقع توانست با حمله ای غافلگیرانه تمیشه را با خاک یکسان کند.» چوپان از شنیدن آن حرف سردار، ناگهان احساس کرد که انگار خون در رگهایش منجمد و سرش به دوران افتاده است؛ اما با وجود این حواسش را بیش تر جمع کرد تا گفتگوی آن ها را بهتر بشنود.

      یکی از آن جمع در جواب فرد گوینده گفت: «فرمانده قوشتم چرا از حمله به ساری نمی گویید که به یک دستور، چهار هزار نفر را قتل عام کردیم و تمام خانه ها، کتابخانه ها و مساجد را به آتش کشیدیم. یکی از جاسوسان ما خبری آورد که حاکم تبرستان علاالدوله حسن، وقتی رشادت سربازان غیور ما را شنید پا به فرار گذاشت و با سپاهیانش به سوی شارمام فرار کرد. به نظر فرمانده قوشتم بزرگ، او تا چه مدت می تواند به این وضع ادامه دهد؟»

      چوپان با تمام وجودش حواسش را متوجه گفتگوی آن ها کرده بود، در حالی که با قلبی آکنده از درد و رنج و مصیبت، بی صدا می گریست. شخصی که فرمانده آن ها محسوب می شد گفت: «سرداران و سربازان من بدانید، برای همین موضوع بود که برادر بزرگوارم موید آیبه فرماندهی چنین ماموریت مهمی را به من داد تا در این مکان به کمین بنیشینم و هنگامی که علا الدوله حسن از شارمام به این سوی می آید، با یورش طوفانی خود ناگهان براو بتازیم و همه را به قتل برسانیم. این را بدانید، کلید فتح تبرستان در این پیروزی است و پس از آن خواهیم توانست منطقه رویان را به آسانی تصرف گردانیم.»

      چوپان وقتی این کلمات و گفتگوها را  شنید چنان خشمگین شد که در همان هنگام خواست با چوبدستی چوپانی اش به سوی آن ها یورش برده و ضربه ای سنگین بر سر فرمانده شان بکوبد؛ اما ناگهان فکری به خاطرش خطور کرد با خود گفت: «باید علاالدوله و سربازان او را از این واقعه آگاه سازم؛ اما فاصله شارمام تا این جا بسیار طولانی است، چگونه می توانم خودم را به آن ها برسانم؟ آیا این مسیر طولانی را می توانم بدوم؟ شاید در طول مسیر سربازان دیگری هم باشند که به محض دیدنم، مرا دستگیرکنند؛ اما چگونه می توان این مسیر صعب العبورکوهستانی را دوید؟ باید بدوم سال ها قهرمان دوندگی در ولایتم بوده ام حاصل آن همه تلاش و کوشش و تمریناتی که در شب و روز انجام داده ام برای چنین روزی بدرد می خورد.»

      او آهسته آهسته بدون آن که توجه کسی را به خود جلب کند از آن جا دور شد و به شتاب راه شارمام را در پیش گرفت. از پستی و بلندی های کوه گذشت، قلبش داشت از جا کنده می شد، ولی او همان طور می دوید. صحنه کشتار مردم ساری و تمیشه و افراد فامیل و دوست و آشنا و کودکان بیگناه را پیش خود مجسم می کرد و می دوید. گاهی اوقات سنگی به پایش گیر می کرد، و ناگاه بر زمین فرو می غلطید. ولی او بدون توجه به دست و پای زخمی شده خود به دویدن ادامه  می داد، دهانش خشک شده بود.

      گاهی شوری اشک دیدگانش را مزه مزه می کرد، زمان از دستش خارج شده بود. برای او روز یا غروب یا شب دیگر مفهوم خود را از دست داده بود. چشم هایش بی فروغ و پاهایش سنگین شده بود؛ اما او همچنان می دوید پژواک صدای بع بع بره هراسان را در گوش خود احساس می کرد.

      تصویری از سربازان خنجر به دست در ذهنش مجسم شد، سربازی خنجر تیز را بر گلوی بره نهاد، ناگهان به جای بره تصویر کودکی را دید که سربازی داشت سر آن کودک را گوش تا گوش می برید. از سینه آهی کشید و هم چنان به دویدن ادامه داد با دستش لله وا را آهسته آهسته فشرد صدای آن را در گوشش احساس می کرد، به نزدیکی شارمام رسید. عده ای از سربازان را دید که به سویش می آمدند. پیش خود زمزمه کرد: خدای من نکند دشمنان ناگهان بر علاالدوله حسن تاخته و او و سربازان شجاع مازندرانی را از دم تیغ گذرانده باشند.

      سربازان نزدیک تر شدند از لباس آن ها فهمید که سپاهیان طبرستانی هستند. چشمانش تیره و تار شده بود، همهمه سربازان را می شنید، در آن حالت بی رمقی ناگهان دید که شخصی با اسب سفیدش به سوی او آمد، او را شناخت علالدوله حسن بود، با خستگی گامی دیگر پیش رفت و با آخرین رمق  فریاد بر آورد که: «دشمن در پشت آن کوه در کمین نشسته است تا شما را غافلگیر کند.... و دیگر بیش از آن نتوانست صحبتی کند ناگاه حس کرد که پاهایش دیگر تحمل تنه اش را ندارد، برزمین فرو غلطید، دیگر همه جا را تیره و تار می دید. »

      علاالدوله خود را به سرعت به بالای سر چوپان رسانید. چوپان دیگر نای و توانی در بدنش نمانده بود دهانش تکان می خورد اما صدای از آن خارج نمی شد. در آخرین دم حیات خویش، درختان سرو را به جای سربازان می دید نفس هایش به شماره افتاده بود. لله وایش را که آخرین مونس و همدمش بود به علاالدوله حسن داد و آن گاه چشم هایش بر آسمان نیلگون ثابت ماند.

      علاالدوله صورتش را به صورت عرق کرده چوپان چسبانید و رو به سپاهیانش کرد و گفت: «حد گریختن تا همین جا بود، بعد از این  تمام کارها را باید با مردانگی و شجاعت و دلیری راست گردانیم. ای سپاهیان بدانیدغیرت و حمیت این بزرگ مرد، جای هیچ گونه پرسش و پاسخ را برایمان باقی نگذاشت. حالا ما به نیروی تدبیر و وطن دوستی، دشمن غدار را منهزم و نابود خواهیم کرد، ما تا آخرین قطره خون خود از خاک و ناموس خود دفاع خواهیم کرد. »

      گفتار علاالدوله و جسد بی جان چوپان باعث شده بود که انقلابی در درون تک تک سربازان به وجود آید، آن ها همه با هم هم قسم شده بودند تا سربازان دشمن را تا به خراسان به عقب نشینی وا دارند. علاالدوله سربازان را به چندین دسته تقسیم کرد و سپس تعلیمات و تاکتیک جنگی را به روشنی برای هر گروه بیان کرد.

      سربازان قوشتم آسوده و فارغ از اتفاقی که در انتظار آن ها بود توصیه های او را مورد توجه قرار نداده و مست از پیروزی های به دست آمده در حال استراحت بودند وعده کمی سرباز، نگهبانی از آن مناطق را به عهده گرفته بودند. در هنگام شب ناگهان مردان تبرستانی به واسطه آشنایی به مکان سوق الجیشی منطقه و کوه که برای آن ها به مثابه زمین همواری بود، ناگهان بر سربازان قوشتم شبیخون زدند.

      صدای طبل و سنج و فریاد های غیورانه و پراز خشم سربازان تبرستانی باعث شده بود تا قوه ابتکار از دست سپاهیان قوشتم خراج شود و ناامیدانه هر یک به سویی می گریختند. لجام گسیختگی آن ها باعث شد تا در آن شب قیرگون همه کشته شدند و فقط قوشتم با دو نفر از سرداران نزدیکش توانست خود را به سختی از آن مهلکه نجان دهد و خود را به نزد برادرش موید آیبه و جلاالدین محمود سلطان شاه برساند و حکایت شکست وحشتناک خود را بازگوید.

      سلطان شاه و و موید آیبه پس از آگاهی از سرنوشت سپاهیان، به سرعت برای فرار آماده شدند؛ زیرا بر این باور رسیده بودند: در جایی که مردمانش زهره ای هم چون شیر دارند، دیگر مقاومت سودی نخواهد داشت، به همین مناسبت با عده قلیلی که برایشان باقی مانده بود، عقب نشینی کردند، و سربازان غیور مازندرانی طبق قول و عهدی که با هم بسته بودند به خاطر دونده ای که مرگ را بر ذلت ترجیح داده بود دشمنان را تا منطقه خراسان به عقب نشینی وادار کردند و....

چوپان کُرد مازندرانی قهرمان گمنام

چکیده مطلب تاریخی

       در زمان خوارزمشاهیان در سال 567 ھ- ق حمله ای توسط جلال الدین محمود سلطان شاه، پسرکوچک ایل ارسلان خوارزمشاهی به تبرستان انجام شد که سردار او مؤید آیبه تا ساری را تصرف کرد که به دنبال آن چندین هزار نفر در آن حمله کشته شدند. موید آیبه قصد حمله ناگهانی و غافلگیرانه به سوی علاءالدوله حسن باوندی را داشت، که در کوهستان آن اطراف،  چوپانی متوجه موضوع شد.

      بنابراین گله خود را واگذاشت و شروع به دویدن کرد تا قصد موید آیبه را به اطلاع اصفهبد حسن برساند. او پس از رسیدن به وی، پس از گفتن چند کلمه، اصفهبد و سپاهیانش را از قصد دشمن آگاه وخود جان را به جهان آفرین تسلیم کرد.

      هدف از نوشتن این موضوع آن بود تا آزادگی و روح انسان دوستی چوپانی را عنوان و مقایسه ای بین او و مرد آتنی در واقعه ماراتون را بیان کنیم.

      در یونان باستان فردی به نام «فیدی پیدس» مسافت ماراتن تا آتن را دوید و خبر پیروزی سپاه  یونان بر ایرانیان را به مردم آتن بازگو کرد، که در همان دم به علت تلاش زیاد جانش را از دست داد.

مقایسه صورت گرفته این است که:

      مرد آتنی پیام آور شادی بود و هیچ دشمنی در مسیر او نبود و او دل نگران یا وحشتی از دیدن کسی نداشت و آزادنه بدون بیم و ترس دوید؛ اما چوپان کُرد پس از دیدن سپاه دشمن، لحظه ای درنگ نکرد و در کوهستان صعب العبور مازندران یا تبرستان قدیم که سخت تر و مشکل تر از مناطق یونان بود بی باکانه دوید که پس از رسیدن به سپاهیان مازندران جز چند کلمه نتوانست سخنی بگوید و جانش را از دست.

چوپان کُرد مازندرانی قهرمان گمنام

دیدگاه نویسنده

      کشور ما ایران از گذشته های دور، جایگاه باشکوهی از ابعاد گوناگون در تاریخ جهان داشته است که در پی آن مطالب بسیاری، توسط تاریخ نویسان یا سفرنامه نویسان در مورد آداب و فرهنگ و جنگاوری و غیره این سرزمین نوشته شده است. متأسفانه بیشتر ایده ها و نظرها که باره ی مردم ما در این چند دهه نوشته شده ترجمان مطالب بیگانگان است که با شاخ و برگ بسیار به نگارش در آمده است.

      اما اگر به نوشته های و متون کهن که توسط  خود نویسندگان ایران زمین نوشته شده و یا محققین ایرانی که مطالبی را با منابع و بعضی از متون تاریخی به رشته تحریر درآورده اند، نظری واقع بینانه افکنده شود، به مواردی برمی خوریم که دانستن آن باعث افتخار خواهد شد که از آن وقایع می توان نمایشنامه ها، داستان ها و فیلمنامه های باشکوهی ساخت که انجام چنین کارهایی باعث اعتلای فرهنگ و رشد فکری مردم ما خواهد شد.

      یکی از موضوعاتی که در تاریخ مازندران در قرن ششم آورده شده است، فداکاری یکی از چوپان های این مرزو بوم است.

      او برای این که مردم منطقه خود را از دست دشمن خونریز نجات دهد، مسافت طولانی را دوید و پس از گفتن حادثه در پیش رو، جانش را از دست داد که در خصوص آن واقعه در کتب و مجلاتی که در این زمان به چاپ می رسد هیچ از آن یا مواردی شبیه آن، یاد نشده است؛ اما برعکس آن موضوع، از مردی نام برده می شود که در جنگ «ماراتون» یا «ماراتن» پس از پیروزی آتنی ها بر ایرانیان، خبر پیروزی سپاه آتن را به مردم آتن رساند و در دم جان سپرد.

       به هر روی برای بررسی بهتر لازم است ابتدا دربارۀ ماراتون، مطالبی آورده شود تا مقایسه ای بین آن مرد یونانی و مرد آزاده ی مازندرانی صورت گیرد.

      به نوشته هرودوت:  آتنی ها (1) پس از این که آگاه گردیدند که پارسی ها به ماراتن رسیدند بدانجا شتافتند.

      پارسی ها از عده قلیل آن ها به حیرت زده شدند، زیرا بی سواره نظام و عده کم شروع به حمله کرده بودند که در آن جنگ سپاهیان بسیاری از ایرانیان در برابر یونانی ها شکست یافتند و متواری شدند.

      کنت دوگوبینو در کتاب تاریخ پارسی ها در باره ی دشت ماراتن نوشته است: خلیج ماراتن دریای باریکی است که به طرف جنوب امتداد یافته و دماغه ای از طرف شمال به درون خلیج مزیور دویده و در مقابل آن دشتی است به طول نه (9) کیلومتر و به عرض دو کیلومتر در اطراف این خلیج از هر طرف باتلاق هایی است و باتلاق های شمال عمیق می باشد.

      ساحل خلیج از ماسه پوشیده و از این جهت زمین سخت و محکم، ولی باریک است، چه به فاصله کمی از دریا باتلاق ها شروع می شود، در طرف غرب تپه هایی است از سنگ که سپاه یونان آن را اشغال کرده بود. در باره ی سپاهیان ایران، کرنیلوس نپوس، عده پیاده نظام را دویست هزار و سواره نظام را ده هزار نفر نوشته است.

      «ژوستن» عده نفرات ایرانیان را ششصد هزار نفر دانسته که قبول این همه نفرات با ذکر ششصد کشتی که ایرانیان فقط برای سوار شدن سپاهیان خود استفاده کردند، دور از باور می باشد. هم چنین اغراق هایی که نویسندگان و مورخین دربارۀ آن جنگ نوشته اند واقعاً جای بسی تأمل است، چنان که نوشته اند: ششصد هزار نفر از ایرانیان، فقط توانستند 192 نفر از یونانی ها را بکشند! و غیره....

      عده ای از نویسندگان در این چند دهه، آن نوشته ها را که با بعضی از معیارها، هم خوانی ندارد را با دیده شک و تردید می نگرند.

      بررسی عقب نشینی  ایرانی ها در آن زمان نه شکست آن ها از حوصله این نوشتار خارج است که در کتاب ایران باستان پیرنیا به بعضی از نکات به درستی پاسخ لازم داده شده است ( پیرنیا، جلد اول: 676).

      به هر روی نوشته اند که:  بعد از شکست ایرانیان، مردی تا آتن را دوید تا پیروزی آتنی ها را به گوش مردم برساند.

      «ویل دورانت» در آن باره نوشته است: « فیدی پیدس» phedippides   فاصله «آتن» و «اسپارت» را طی دو روز با دو پیمود و سپس به بهای جان خود مژده پیروزی یونانیان در جنگ ماراتون marathon  که تا آتن  24 مایل [39کیلومتر] فاصله داشت در حال دو به آتنیان رسانید» (تاریخ تمدن،  1380 ، ج دوم: 237).

       بعد از آن واقعه و به یاد آن مرد، مسابقات قهرمانی دو ماراتون را  که چهل و دو کیلومتر و صد و نود و پنج متر است برگزار می کنند (فتحی : 76).

  ــ (1):  هریک از شهرها و دهکده های یونان ظاهراً در ابتدا موطن قبیله ای بود که به نام خدایان پهلوان معبود آن قبیله خوانده می شد. چنان که نام آتن (آتنای athenai) مأخوذ از نام الهه آتنا athena بود. آتنا دختر زئوس و یونانی ها او را مظهر اندیشه، هنر، دانش ها و صنعت می دانستند.  مشروح در اینجا.

 چوپان کُرد مازندرانی قهرمان گمنام

چوپان کُرد (1) مازندرانی

      در تاریخ طبرستان از چوپانی در زمان خوارزمشاهیان یادی شده، که به خاطر نجات سرزمینش از دست دشمنان خونریز جان خود را از دست داد. به نوشته ابن اسفندیار: «هنگامی که جلال الدین محمود سلطان شاه، پسر کوچک ایل ارسلان خوارزمشاهی در سال 567 ھ- ق به طبرستان لشگر کشید مؤید آیبه سردار جلال الدین محمود تا نزدیکی تمیشه ساری پیش روی کرد که در آن جا، بیشتر سرداران علاءالدوله حسن باوندی همراه با مردم در برابرسربازان خصم غیورانه دفاع نمودند. که سربازان مؤید آیبه موفق شدند چهار هزار نفر را در تمیشه به قتل برسانند.

      اصفهبدعلاءالدوله حسن باوندی، پسر شاه غازی رستم همین که از حمله دشمنان آگاهی یافت، سردار معروف خود مبارزه الدین ارجاسف را با چهارصد نفر به کمک سرداران ومردم تمیشه فرستاد.

      ارجاسف از راه «لاکش» به بالای« تمیشه» به موضعی به نام «اینامه» رسید؛ اما او نتوانست کاری انجام دهد.

      به هر روی مؤید آیبه از تمیشه به ساری رفت و آن جا را غارت و تاراج کرد و آتش زد که در آن جا هیچ عمارت سالمی نماند. اصفهبد علاءالدوله حسن تصمیم گرفت که به «فریم» رود چون به حد شارمام (چارمان یا چهارمان) (2) رسید، موید آیبه برادر خود قوشتم را به جانب او فرستاد. در آن هنگام چوپانی کُرد گوسفندانش را به چرا برده بود چون آن ها را دید و مسیرحرکت شان برایش معلوم شد پیش خود گفت: اگر آن ها ناگاه بر علاءالدوله حسن بتازند لشکریان او شکست خواهند خورد و مردم تبرستان مورد تاراج و نابودی قرار خواهند گرفت.

      درآن هنگام، چوپان شیر مرد، گوسفندانی را که تمام دارائی اش محسوب می شد، رها و در کوهستان صعب العبور، شروع به دویدن کرد، بدون آن که لحظه ای درنگ کند. آن هایی که در کوهستان دویده اند، می دانند که چنان مسیری بسیار توان فرسا است. چه آن هنگام که بخواهی از سرآشیبی کوه به بالا روی و یا در زمانی که بخواهی از سرازیر کوه به پایین بدوی.

      مرد چوپان بدون آن که در جایی بایستد، دویدن را ادامه داد تا به علاءالدوله حسن باوندی رسید و در چند کلمه کوتاه، او را از تعقیب دشمن بدسگال آگاه کرد و آن گاه چون از فرط خستگی قادر به ایستادن نبود، فرو غلطید و جان به جهان آفرین تسلیم کرد. او در خاکی جان و تمام هستی اش را هبه کرد که همیشه جایگاه مردم آزاده و غیور بود. آری او مُرد و غرورش برای ما باقی ماند.

      اصفهبد و سپاهیان او که چنان آزادگی را دیدند تصمیم گرفتند در همان مکانی که ایستاده بودند اسکان یابند. به نوشته ابن اسفندیار: «اصفهبد به لشگر خود گفت: حد گریختن همین بود بعد از این مردی را کار باید فرمود» (ابن اسفندیار، 1320، بخش دوم : 116).

      آن گاه اصفهبد لشگریان را به دسته های منظم تقسیم کرد و باآرایش کامل جنگی، در انتظار قوشتم ماند.

      قوشتم بدون توجه به آن که اصفهبد با تمام امکانات خویش در کمین او نشسته است، مقتدرانه و به دور از تشویش جنگ، با سپاهیانش به پیش می رفت که ناگاه لشکریان اصفهبد هم چون شیرژیان بر آن ها یورش بردند. در همان ابتدای جنگ آرایش جنگی قوشتم به شدت از هم گسست و عنان کار از دست او خارج شد و در مدت کمی تمام سپاهیان او کشته شدند و قوشتم توانست با مشکلات فراوان به تنهایی جان خود و چهار سوار دیگر را از آن مهلکه نجات  دهد و بگریزد.

      به هرروی موید آیبه دانست که اصفهبد با لشکریان جان از کف داده خود به ساری خواهند رفت؛ بنابراین وی به همراه سلطان شاه فرار را برقرار ترجیح داد و به سوی گرگان گریخت» (تاریخ طبرستان، 1320  : 117-116).

  ــ (1):  عده ای از محققان هم چون رابینو، ورود عده ای از کُردها را به منطقه شمال بخصوص مازندران را از زمان صفویه به بعد می دانند و عده ای دیگر بر آن باورند که مهاجرت کردها در زمان قاجاریه یعنی در هنگام زمامداری آقا محمد خان صورت گرفته  که اگر واقعاً آن چوپان یک فرد از مردم مناطق کردستان بوده، که به مازندران آمده بود، باید در بارۀ نظریه و نوشته های پیشین، تجدیدنظر صورت گیرد.

      البته عده ای از دوستان اهل قلم که در این باره با آن ها صحبت شد، برآن باورند که که واژه کُرد در این موضوع، همان معنی چوپان را می دهد، که در لغت نامه ها به خصوص  لغت نامه دهخدا از آن یاد شده است؛ بنابراین به اعتقاد آن دوستان این واژه کُرد هیچ ربطی به مردم کردستان ندارد.

  ــ (2):  رابینو در کتاب سفرنامه مازندران و استرآباد، بارۀ شارمام نوشته است «چهارامام همان فریده یا قصبه ساحلی چهارمان یا چارمان می باشد که سابقاً شارمام یا شارمان نام داشت» ( رابینو 1365: 244).

چوپان کُرد مازندرانی قهرمان گمنام

نتیجه

      در زمان خوارزمشاهیان در سال  567 ھ- ق حمله ای توسط جلال الدین محمود سلطان شاه، خوارزمشاهی به تبرستان انجام شد که سردار او مؤید آیبه تا  ساری را تصرف کرد که در پی آن چندین هزار نفر در آن حمله کشته شدند. موید آیبه برادرش قوشتم را به قصد شبیخون و نابودی علاءالدوله حسن باوندی و سربازانش روانه کرد، که در مناطق کوهستانی، چوپانی متوجه موضوع شد؛ بنابراین گله خود را در کوهستان رها و شروع به دویدن کرد و خبر آن تصمیم را به اطلاع اصفهبد حسن رسانید که پس از انجام آن کار، درگذشت.

      از نکات نوشته شده درمورد مرد یونانی و چوپان مازندرانی می توان این گونه نتیجه گیری کرد که: مردی که از ماراتون تا به آتن دویده بود، پیام دهنده پیروزی بود و در مابین مسیرش کسی یا سپاهیانی نبودند که جلوی اورا بگیرند تا مورد باز خواستش قرار دهند؛ بنا براین وی بدون بیم و هراس تمام مسیر را دوید.

      در حالی که کُرد مازندرانی خبر یک حمله یا یورش را برای اصفهبد می برد و امکان آن را داشت که در بین راه یا در طی مسیرش دستگیر شود و احیاناً پس از شکست اصفهبد اگر او زنده می ماند به اتهام خبررسانی حتماً دچار شدید ترین مجازات قرار می گرفت.

      مسیری را که مرد مازندرانی طی کرد بیشتر مناطق کوهستانی بود و مشکلات راه برای او چندین برابر راهی بود که مرد ماراتون طی کرد.

 چوپان کُرد مازندرانی قهرمان گمنام

منابع

کتب:

  1 ــ  ابن اسفندیار ، بهاء الدین، (1320)0 تاریخ طبرستان، به کوشش عباس اقبال آشتیانی، تهران: کلاله خاور.

  2 ــ  پیرنیا (حسن )، مشیرالدوله، ایران باستان، ج اول، چاپ دوم، تهران: ناشر دنیای کتاب.

  3 ــ  رابینو ، ه_ ل،(  1365 ) 0 سفرنامه مازندران و استر آباد ، ترجمه وحید مازندرانی ، تهران :  شرکت  انتشارات موسسه علمی و فرهنگی.

  4 ــ  ویل دورانت، (1380)، تاریخ  تمدن (یونان باستان)، ترجمه ا- ح – آریانپور و فتح الله مجتبائی، هوشنگ پیر نظر  ، ج دوم  ، چ هفتم ، تهران : شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.

  5 ــ  فتحی، هوشنگ، تاریخچه و مقررات ورزشها.

چوپان کُرد مازندرانی قهرمان گمنام

پرسشها و پاسخها

   پرسش انوش راوید:  در دوران میانه اسلامی ایران،  ملی گرایی و کارهای ملی خیلی ضعیف و کم دیده شده است، بیشتر کارها و اقدامات بر اساس نیاز و آموزش دینی بود.  چند پرسش مهم برای این داستان وجود دارد.

      در داستان دروغی ماراتن،  سعی شده ناسیونالیسم یونانی را نشان دهند،  ولی در این داستان نوشته شده:  "صحنه کشتار مردم ساری و تمیشه و افراد فامیل و دوست و آشنا و کودکان بیگناه را پیش خود مجسم می کرد و می دوید"  در اینجا هیچ نشان و سند دینی و ملی وجود ندارد،  فقط نشان قبیله ای است.

پرسشهای پیش آمده:   

  1 ــ  آیا چوپان کرد مازندرانی دید ملی گرایی داشت؟

   پاسخ انوش راوید:  بله او دید ملی داشت،  در آن زمان دید ملی یک چوپان و یک فرد عادی اجتماعی محدود به دانش جغرافیای او از مکان هایی بود،  که می دانست.  در دروغ ماراتن عدم توجه به دید آن زمان بخوبی نشان می دهد،  که این داستان ساختگی است.  زیرا در یونان باستان هر دولت شهر یک بار ملی برای دید و دانش باشندگان آنها بود.  دید کلی برای دید یک جغرافیای وسیع بمنظور ملی برای مردم در دوران تاریخ جدید،  با پیدایش نقشه های کاغذی پدید آمد.

کلیک کنید:  تاریخ کشور و ملت و هویت

  2 ــ  آیا کار چوپان کرد مازندرانی بخاطر یک حرکت دینی بود؟

   پاسخ انوش راوید:  بله دید دینی و ملی داشت.  جمع این دو،  یعنی دید دینی و ملی،  از بدو پیدایش تمدن شهر نشینی همراه مردمی بود،  که توانایی دید و دانش آنها اندک به آموزش های محدود و محلی بود.  

  3 ــ  چوپان کرد مازندرانی چه دین و مذهبی داشت،  و حاکمان دوست و دشمن او چطور؟

   پاسخ انوش راوید:  اهالی مازندران در زمان ساسانیان،  در دو گروه دینی میترایی  اشکانی،  و زرتشتی ساسانی بودند.  بعد از اسلام در روند فعالیت کشوری باوندیان،  علوی شدند.  باوندیان دوران چوپان کرد مازندرانی علوی بودند،  و سلجوقیان و خوازمشاهیان سنی بودند.  جنگ میترایی و زرتشتی و فرقه های آنها،  و بعد،  شیعه و سنی و گرایش های مختلف آنها،  در منطقه جغرافیایی ایران تاریخی،  هم صدمات به ایران رساند،  و هم باعث رشد و تکامل تاریخی جهان شد.

کلیک کنید:  باوندیان امیران ایرانی طبرستان

      البته یاد آوری نمایم تاریخ هایی،  که درباره سلوجوقیان و بویژه خوارزمشاهیان در کتاب هایی مانند لینک زیر نوشته شده،  مورد تأیید من نیست.  شاید روزی اسناد و آثار واقعی تاریخی از آن دوران کشف شود،  تا بتوان تاریخ واقعی از آن دوران نوشت. 

کلیک کنید:  دروغ نامه هایی بنام کتاب تاریخ

چوپان کُرد مازندرانی قهرمان گمنام

    توجه و مهم:  تارنمای ارگ ایران تنها برای آگاهی رساندن درباره موضوع های تاریخی و جغرافیایی نیست.  سعی من در این است،  که درباره روشنگری و روشنفکری مطالعه نمایم و آنرا در ارگ ایران پیاده نمایم.  این موارد شامل سه اصل مهم است:

   آگاهی رسانیدن های جدید،  در ارگ ایران سعی در ارائه دانش های جدید،  در تاریخ و جغرافیا می شود.

   شک در دانش و بینش قبلی،  همیشه می گویند که علم با شک در دانش و بینش قبلی،  رشد و تکامل می یابد.

   روحیه پرسشگری و مطالبه گری،  در این وبلاگ همیشه از این بابت گفته و نوشته شده،  و صفحات زیادی پرسش و پاسخ دارد.

  چوپان کُرد مازندرانی قهرمان گمنام

لوگو پرسشگر و مطالبه گر باشید،  عکس شماره 1625.

. . . .

مستند های مربوط

مستند های بیشتر را در آپارات وبسایت ارگ ایران ببینید،  لینک آن در ستون کناری

http://arqir.com

کلیک کنید:  شاهنامه فردوسی

کلیک کنید:  ساختار های تاریخی اجتماع

کلیک کنید:  تاریخ کنشگری و کنشگران در ایران

آبی= روشنفکری و فروتنی،  زرد= خرد و هوشیاری، قرمز=  عشق و پایداری،  مشروح اینجا

    توجه 1:  اگر وبسایت ارگ به هر علت و اتفاق،  مسدود، حذف یا از دسترس خارج شد،  در جستجوها بنویسید:  انوش راوید،  یا،  فهرست مقالات انوش راوید،  سپس صفحه اول و یا جدید ترین لیست وبسایت و عکسها و مطالب را بیابید.  از نظرات شما عزیزان جهت پیشبرد اهداف ملی ایرانی در وبسایت بهره می برم،  همچنین کپی برداری از مقالات و استفاده از آنها با ذکر منبع یا بدون ذکر منبع،  آزاد و باعث خوشحالی من است.

   توجه 2:  جهت یافتن مطالب،  یا پاسخ پرسش های خود،  کلمات کلیدی را در جستجو های ستون کناری وبلاگ بنویسید،  و مطالب را مطالعه نمایید،  و در جهت علم مربوطه وبلاگ،  با استراتژی مشخص یاری نمایید.

   توجه 3:  مطالب وبسایت ارگ ایران،  توسط ده ها وبلاگ و وبسایت دیگر،  بصورت خودکار و یا دستی کپی پیس می شود،  از این نظر هیچ مسئله ای نیست،  و باعث خوشحالی من است.  ولی عزیزان توجه داشته باشند،  که حتماً جهت پیگیر و نظر نوشتن درباره مطالب،  به ارگ ایران مراجعه نمایند:  در اینجا  http://arqir.com.

ارگ ایران   http://arqir.com

 

کلیک کنید:  تماس و پرسش و نظرhttp://arqir.com/101-2

باوندیان امیران ایرانی طبرستان

      باوندیان امیران ایرانی طبرستان،  خاندانی‌ ایرانی‌ از امیران‌ طبرستان‌ که‌ حدود هفتصد سال‌، بیشتر در مناطق‌ کوهستانی‌ آن‌ ناحیه‌، فرمان‌ راندند.

باوندیان امیران ایرانی طبرستان

پیش نویس

      باوندیان امیران ایرانی طبرستان، خاندانی‌ ایرانی‌ از امیران‌ طبرستان،  که‌ حدود هفتصد سال‌،  بیشتر در مناطق‌ کوهستانی‌ آن‌ ناحیه‌،  فرمان‌ راندند.

برگرفته از:  وبسایت دانشنامه جهان اسلام

باوندیان

      باوندیان‌ خاندانی‌ ایرانی‌ از امیران‌ طبرستان‌ که‌ حدود هفتصد سال‌، بیشتر در مناطق‌ کوهستانی‌ آن‌ ناحیه‌، فرمان‌ راندند. در طول‌ این‌ مدت‌، باوندیان‌ سه‌ بار فرو پاشیدند. قلمرو آنان‌ طبرستان‌، در جنوب‌ دریای‌ خزر و مشرق‌ گیلان‌ و مغرب‌ استرآباد، شامل‌ شهرهای‌ آمل‌، ساریه‌ (ساری‌)، مهروان‌ و آبسکون‌ بود (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 56). اما این‌ تقسیم‌بندی‌ در طول‌ تاریخ‌ دگرگون‌ شده‌ است‌.  طبری‌ (ج‌ 9، ص‌ 97) از سه‌ منطقة‌ کوهستانی‌ در طبرستان‌ به‌ نامهای‌ کوهستان‌ ونداد هرمز، کوهستان‌ ونداسنجان‌ و کوهستان‌ شروین‌ یاد کرده‌ است‌.1 پیش‌ از اسلام‌. پس‌ از فروپاشی‌ حکومت‌ خاندان‌ جُشْنَسْفْ یا گُشْنَسْبْ داد،  که‌ از واپسین‌ سالهای‌ دورة‌ اشکانی‌ بر طبرستان‌ (پَذَشخوارگر) حاکمیت‌ داشتند (کریستن‌ سن‌، ص‌ 377)، قباد ساسانی‌ (متوفی‌ 531)، پسرش‌ کیوس‌ (کاووس‌) را به‌ حکمرانی‌ این‌ ناحیه‌ فرستاد و او اوضاع‌ آشفتة‌ طبرستان‌ و خراسان‌ را که‌ گرفتار یورش‌ ترکان‌ شده‌ بود، سامان‌ بخشید. ابن‌اسفندیار (قسم‌ 1، ص‌ 147) از او به‌ عنوان‌ آدم‌ آل‌ باوند = پایه‌گذار سلسلة‌ باوندیان‌ یاد می‌کند. پس‌ از کشته‌ شدن‌ قباد، انوشیروان‌، کیوس‌ را که‌ مدعی‌ تاج‌ و تخت‌ بود، از میان‌ برداشت‌ و حکمرانی‌ بخشی‌ از طبرستان‌ را به‌ قارِن‌، پایه‌گذار دودمان‌ قارن‌ وند در طبرستان‌ داد (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 152). از شاپور، فرزند کیوس‌، پسری‌ به‌ نام‌ باو به‌ جای‌ ماند که‌ باوندیان‌ به‌ او منسوب‌اند.2 پس‌ از اسلام‌. همزمان‌ با کشورگشاییهای‌ مسلمانان‌، سه‌ خاندان‌ مهمِ قارن‌وند، بادوسپانیان‌ * و باوندیان‌ بر همه‌ یا قسمتی‌ از طبرستان‌ حکمرانی‌ داشتند. حکمرانان‌ باوندی‌ بیشتر به‌  اسپهبد  معروف‌ بودند؛ مسلمانان‌، تا سدة‌ دوم‌ هجری‌، به‌ قلمرو آنان‌ که‌ بیشتر در مناطق‌ کوهستانی‌ بود، دست‌ نیافتند و تنها از قرن‌ سوم‌ به‌ بعد توانستند بر دشت‌ طبرستان‌ مسلط‌ شوند.الف‌  باوندیان‌ دورة‌ نخست‌ یا ملک‌ الجبال‌ (پادشاه‌ کوهستان‌). مرکزشان‌ در فِرّیم‌ یا پِرّیمِ شهریارکوه‌ (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 183) بر کنار شاخة‌ غربی‌ رود تجین‌ بود ( حدودالعالم‌ ، ص‌ 239). شهریارکوه‌ در واقع‌ همان‌ جبال‌ قارن‌ و پیشتر مرکز خاندان‌ قارن‌وند بود (جوینی‌، ج‌ 3، ص‌ 385، حاشیة‌ قزوینی‌). به‌ گمان‌ لسترنج‌ (ص‌ 398) و بازورث‌ ( د. اسلام‌ ، ذیل‌ «فریم‌») جای‌ فریم‌ دقیقاً مشخص‌ نیست‌؛ کازانوا، به‌ اشتباه‌ فریم‌ را همان‌ فیروزکوه‌ دانسته‌ است‌، امّا فریم‌ در هزار جریب‌ دودانگة‌ کنونی‌ و در جنوب‌ شهر ساری‌ قرار دارد (جوینی‌، ج‌ 3، ص‌ 381ـ382، حواشی‌ قزوینی‌؛ رزم‌آرا، ج‌ 3، ص‌ 204). باو، پایه‌گذار باوندیان‌، نخست‌ در خدمت‌ خسرو پرویز (متوفی‌ 7) بود و در کنار او با رومیان‌ جنگید. خسرو پرویز زمامداری‌ استخر و آذربایگان‌ و عراق‌ و طبرستان‌ را به‌ او سپرد (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 152). اما شیرویه‌، جانشین‌ خسرو پرویز، داراییهای‌ باو را تاراج‌ و او را به‌ استخر تبعید کرد. با درگذشت‌ شیرویه‌ و به‌ سلطنت‌ رسیدن‌ آزرمیدخت‌ در 10، از باو خواست‌ تا سپهسالار لشکرش‌ شود ولی‌ باو نپذیرفت‌ و در آتشکده‌ای‌ در استخر به‌ عبادت‌ پرداخت‌ (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 152ـ 153). شاید به‌ همین‌ دلیل‌، برخی‌ تاریخ‌نویسان‌، پایه‌گذار سلسلة‌ باوندیان‌ را موبدی‌ زرتشتی‌ دانسته‌اند (مارکوارت‌، ص‌ 128). در دورة‌ یزدگرد سوم‌ (11ـ31) مسلمانان‌ و ترکان‌ بر شدت‌ حمله‌های‌ خود به‌ مرزهای‌ دولت‌ ساسانی‌ افزودند. یزدگرد، باو را از استخر فراخواند و اموالش‌ را پس‌ داد و او را به‌ خدمت‌ گرفت‌. اما با شکست‌ او از مسلمانان‌، باو از وی‌ جدا شد و به‌ کوسان‌ رفت‌ تا در گرگان‌ به‌ یزدگرد بپیوندد (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 154). لیکن‌ با کشته‌ شدن‌ یزدگرد، باو ناگزیر در همانجا ماندگار شد. پس‌ از چندی‌، مردم‌ طبرستان‌ که‌ پیوسته‌ گرفتار یورش‌ ترکان‌ و حملة‌ مسلمانان‌ بودند، باو را به‌ پادشاهی‌ برگزیدند و او با جلوگیری‌ از این‌ تاخت‌ و تازها طبرستان‌ را سامان‌ بخشید و پس‌ از پانزده‌ سال‌ حکومت‌، به‌ دست‌ ولاش‌ که‌ احتمالاً همان‌ آذرولاش‌ حاکم‌ طبرستان‌ از سوی‌ یزدگرد بود، کشته‌ شد (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 154-156).برخی‌، از جمله‌ مرعشی‌، مادلونگ‌ و رابینو، آغاز حکومت‌ باو را در 45 دانسته‌اند. این‌ تاریخ‌ درست‌ به‌ نظر نمی‌رسد زیرا به‌ گفتة‌ ابن‌اسفندیار (همانجا) اولاً آغاز سلطنت‌ باو فاصلة‌ چندانی‌ با زمان‌ کشته‌ شدن‌ یزدگرد (31) نداشته‌ است‌؛ ثانیاً کشندة‌ باو، ولاش‌، در 35 یزدگردی‌/45 هجری‌، درگذشته‌ است‌ (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 154). بدین‌ قرار، می‌توان‌ گفت‌ که‌ باو پیش‌ از 45 و احتمالاً حدود 31 بر قسمتی‌ از طبرستان‌ فرمانروایی‌ می‌کرده‌ است‌.ولاش‌، پس‌ از کشتن‌ باو، چندی‌ حکومت‌ کرد تا اینکه‌ خُورزاد خسرو، سهراب‌ (سُرخاب‌)، پسر باو را که‌ با مادرش‌ در خانة‌ باغبانی‌ در دزانگنار ساری‌ به‌ صورت‌ ناشناس‌ زندگی‌ می‌کرد، پیدا کرد و به‌ کولا برد و با یاری‌ اهالی‌، ولاش‌ را از بین‌ برد و سهراب‌ را در فریم‌ به‌ سلطنت‌ رساند. گفتنی‌ است‌ که‌ خورزاد خسرو در نزدیکی‌ تالیور و قلعة‌ کوزا برای‌ سهراب‌ قصر و گرمابه‌ ساخت‌ (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 156).سرگذشت‌ بازماندگان‌ باو تا زمان‌ شروین‌ روشن‌ نیست‌. با این‌ حال‌، مرعشی‌ (ص‌ 323) نام‌ آنان‌ و مدت‌ حکومتشان‌ را آورده‌، و زامباور (ص‌ 187) نام‌ آنان‌ را ذکر کرده‌ است‌. ظاهراً فرزندان‌ سهراب‌ قدرتی‌ نداشتند؛ زیرا ابن‌اسفندیار، تنها منبع‌ موثق‌ این‌ دوره‌، نامی‌ از آنان‌ نیاورده‌ است‌. به‌ گفتة‌ ابن‌اسفندیار (قسم‌ 1، ص‌ 158) فَرْخان‌، نوة‌ گاوباره‌ که‌ به‌ میانه‌رود حمله‌ برده‌ بود، به‌ اولاد باو آزاری‌ نرساند و احترام‌ آنان‌ را نگاه‌ داشت‌. بنابراین‌، باوندیان‌ در این‌ زمان‌، در دهستان‌ میانه‌رود ساکن‌ بودند، اما قدرتی‌ نداشتند و در پناه‌ مرزبان‌ روزگار می‌گذراندند. یکی‌ از نامدارترین‌ فرمانروایان‌ باوند، شروین‌ معروف‌ به‌ ملک‌ الجبال‌، بود. در زمان‌ او، کارگزاران‌ خلیفة‌ عباسی‌ بر دشت‌ طبرستان‌ چیره‌ و با حاکمان‌ کوهستانها درگیر شدند، تا اینکه‌ شروین‌ با عمربن‌العلا (متوفی‌ 165) نایب‌ منصور در طبرستان‌، که‌ قصابی‌ از اهل‌ ری‌ بود، جنگید و بر او پیروز شد (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 181؛ بلاذری‌، ص‌ 330) و آبادیهایی‌ را که‌ خالد بن‌ برمک‌، والی‌ پیشین‌، ساخته‌ بود ویران‌ کرد. پس‌ از منصور، مهدی‌ عباسی‌، عبدالحمید مضروب‌ را والی‌ طبرستان‌ کرد، اما به‌ سبب‌ ظلم‌ و خراج‌ بسیار، مردم‌ شکایت‌ او را نزد وندادهرمز، از دودمان‌ قارن‌وند، بردند و از او یاری‌ خواستند. وندادهرمز پس‌ از مشورت‌ با اسپهبد شروین‌ در شهریارکوه‌ و مَصمغان‌ وَلاش‌ در میانه‌رود و اطمینان‌ از حمایت‌ آن‌ دو، در 166 به‌ همراهی‌ مردم‌ در یک‌ روز به‌ آنان‌ و ایرانیانی‌ که‌ مسلمان‌ شده‌ بودند حمله‌ کردند. همبستگی‌ مردم‌ در این‌ شبیخون‌ چنان‌ استوار بود که‌ زنانی‌ که‌ به‌ عقد مسلمانان‌ درآمده‌ بودند شوهران‌ خویش‌ را «از ریش‌ گرفته‌» دم‌ تیغ‌ دادند. خلیفه‌ پس‌ از دریافت‌ این‌ خبر، سالم‌ فَرغانی‌، مشهور به‌ شیطان‌ فرغانی‌، را به‌ طبرستان‌ فرستاد (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 183)، اما او به‌ دست‌ وندامید، فرزند ونداد هرمز، کشته‌ شد (همان‌، ص‌ 185). ازینرو، مهدی‌، فراشه‌ را با ده‌ هزار مرد به‌ طبرستان‌ فرستاد ولی‌ آنان‌ نیز دربرابر وندادهرمز و شروین‌ کاری‌ از پیش‌ نبردند (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 186). سپس‌ در 167، مهدی‌، پسرش‌ موسی‌ ملقب‌ به‌ هادی‌، را راهی‌ طبرستان‌ کرد و او نیز پسر فرید شیبانی‌ را به‌ جنگ‌ شروین‌ و وندادهرمز فرستاد، اما نتیجه‌ای‌ نداشت‌ و والیان‌ مهدی‌ هرگز نتوانستند کوهستان‌ شروین‌ و وندادهرمز را در طبرستان‌ فتح‌ کنند. در 176، هارون‌الرشید نیز والیان‌ بسیاری‌ برای‌ مقابله‌ با دو اسپهبد به‌ طبرستان‌ فرستاد. هارون‌ در 189، در نزدیکی‌ ری‌ مستقر شد و شروین‌ و وندادهرمز را نزد خود خواند، اما چون‌ آن‌ دو از هارون‌ تقاضای‌ گروگان‌ کردند، هارون‌ خشمگین‌ شد و تصمیم‌ به‌ نبرد گرفت‌. سپس‌ وندادهرمز نزد او رفت‌، اما شروین‌ به‌ بهانة‌ پیری‌ و رنجوری‌، از رفتن‌ سر باز زد (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 197). هارون‌ نیز هَرثَمه‌ * را راهی‌ طبرستان‌ کرد تا شهریار پسر شروین‌ و قارن‌ پسر وندادهرمز را گروگان‌ گرفته‌ به‌ بغداد بفرستد (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 198؛ طبری‌، ج‌ 8، ص‌ 316). اما پس‌ از یک‌ سال‌، هارون‌ الرشید که‌ به‌ سبب‌ بیماری‌ رنجور شده‌ بود، گروگانها را به‌ پدرانشان‌ بازگرداند. از سرگذشت‌ شروین‌ در زمان‌ مأمون‌ آگاهی‌ چندانی‌ در دست‌ نیست‌ جز اینکه‌ در همین‌ دوره‌ (پس‌ از 198) درگذشته‌ است‌ (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 205).پس‌ از شروین‌، شهریار فرمانروای‌ شهریارکوه‌ شد. ونداد هرمز با او سازش‌ داشت‌ و پس‌ از مرگش‌، فرزند او قارن‌ با شهریار هم‌ پیمان‌ شد. به‌ گفتة‌ ابن‌ اسفندیار (قسم‌ 1، ص‌ 205-206) مأمون‌ که‌ قصد داشت‌ با رومیان‌ بجنگد از قارن‌ و شهریار خواست‌ که‌ به‌ او بپیوندند. قارن‌ پذیرفت‌ اما شهریار از رفتن‌ خودداری‌ کرد. اما این‌ گفته‌ درست‌ به‌ نظر نمی‌رسد؛ زیرا درگذشت‌ قارن‌ در 201، و نخستین‌ رویارویی‌ مأمون‌ با رومیان‌ در نخستین‌ ماههای‌ 215 بود (یعقوبی‌، ج‌ 2، ص‌ 465-467). به‌ هر حال‌، شهریار مقادیر معتنابهی‌ از زمینهای‌ قارن‌ را به‌ تصرف‌ درآورد. قارن‌ مدتی‌ بعد درگذشت‌ و مازیار، پسر و جانشین‌ او، سرزمینهای‌ از دست‌ رفته‌ را از شهریار درخواست‌ کرد و کار به‌ جنگی‌ کشیده‌ شد که‌ به‌ شکست‌ مازیار انجامید و باقیماندة‌ املاکش‌ به‌ شهریار رسید. مازیار نیز ناگزیر به‌ وندامید، پسر ونداسفان‌، پناه‌ برد. شهریار او را از وندامید طلب‌ کرد، امّا مازیار از آنجا گریخت‌ و به‌ بغداد رفت‌ (ابن‌ اسفندیار،قسم‌ 1، ص‌ 206-207). طبری‌ (ج‌ 8، ص‌ 556) در رویدادهای‌ 201 به‌ شکست‌ شهریار از عبداللّه‌بن‌خُرداذبه‌، والی‌ طبرستان‌، اشاره‌ کرده‌، اما چنین‌ خبری‌ را یعقوبی‌ و بلاذری‌ ضبط‌ نکرده‌اند. باری‌ شهریار نیز پیش‌ از 208 درگذشت‌ و شاپور جانشین‌ او شد. شاپور، پسر و جانشین‌ شهریار (مرعشی‌، جعفر پسر دیگر شهریار را جانشین‌ او معرفی‌ می‌کند، ص‌ 208) بسیار بدخو و ستمگر بود و مردم‌ از او به‌ مأمون‌ شکایتها نوشتند. خلیفه‌ نیز محمدبن‌ خالد، والی‌ طبرستان‌، را به‌ جنگ‌ او فرستاد اما وی‌ در فتح‌ شهریارکوه‌ کامیاب‌ نشد. پس‌ مأمون‌، مازیار را در 208 به‌ طبرستان‌ فرستاد. مردم‌ به‌ او گرویدند و در جنگ‌ میان‌ این‌ دو، شاپور شکست‌ خورد و اسیر شد. او که‌ می‌دانست‌ مازیار به‌ سبب‌ کینة‌ دیرینه‌اش‌ از خاندان‌ او، امانش‌ نمی‌دهد، موسی‌ بن‌ حفص‌، از معتمدان‌ خلیفه‌ و ملازم‌ مازیار را برانگیخت‌ تا در صورت‌ آزاد کردن‌ وی‌ مبلغ‌ زیادی‌ به‌ او بپردازد؛ اما موسی‌ او را ملزم‌ کرد که‌ برای‌ آزادی‌، مسلمان‌ شود. مازیار به‌ محض‌ آگاهی‌ از این‌ ماجرا دستور قتل‌ شاپور را (احتمالاً در 210) صادر کرد. از این‌ پس‌ بتدریج‌ سراسر طبرستان‌ به‌ فرمان‌ مازیار درآمد، و از نفوذ باوندیانِ دورة‌ نخست‌ بسیار کاسته‌ شد؛ زیرا طبرستان‌ تا درگذشت‌ مازیار در 224 در اختیار او بود. سپس‌ طاهریان‌، علویان‌، نایبان‌ خلیفه‌های‌ بغداد، زیاریان‌ و آل‌بویه‌ بر طبرستان‌ چیره‌ شدند و حکمرانان‌ باوندی‌، برای‌ حفظ‌ قلمرو حکمرانیشان‌، مجبور به‌ فرمانبرداری‌ از این‌ خاندانها شدند. پس‌ از شهریار، پسرش‌ قارن‌، معروف‌ به‌ ابوالملوک‌ که‌ می‌دانست‌ با وجود مازیار در طبرستان‌ قدرتی‌ نخواهد داشت‌، شکوائیه‌هایی‌ به‌ مأمون‌ فرستاد. معتصم‌، جانشین‌ مأمون‌، عبداللّه‌ طاهر، والی‌ خراسان‌، را برای‌ سرکوبی‌ مازیار به‌ طبرستان‌ فرستاد (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 219). طبری‌ (ج‌ 9، ص‌ 89) در رویدادهای‌ 224 به‌ قارن‌، از سرکردگان‌ لشکر مازیار و برادرزادة‌ او، اشاره‌ کرده‌ است‌ که‌ به‌ انگیزش‌ حَیّان‌بن‌جَبَله‌، ملازم‌ عبداللّه‌ طاهر، سپهسالاران‌ مازیار را دستگیر کرد، و حیّان‌ نیز کوهستان‌ قارن‌ را به‌ او واگذارد.گفتة‌ طبری‌ به‌ این‌ معناست‌ که‌ شهریار برادر مازیار بوده‌، اما چون‌ در منابع‌ دیگر به‌ آن‌ اشاره‌ای‌ نشده‌، درستی‌ آن‌ مسلَّم‌ نیست‌. به‌ هرحال‌، پس‌ از کشته‌ شدن‌ مازیار، قارن‌ پسر شهریار حکومت‌ کوهستان‌ را به‌ دست‌ آورد و در 227 مسلمان‌ شد (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 223).در روزگار خلافت‌ متوکل‌، آزار رساندن‌ به‌ علویان‌ چندان‌ شد که‌ بسیاری‌ از آنان‌ به‌ کوهستانهای‌ طبرستان‌ پناه‌ بردند. اهالی‌ طبرستان‌ و دیلم‌ که‌ از بیداد محمد اَوس‌، کارگزار سلیمان‌ بن‌ عبداللّه‌ طاهر در طبرستان‌، به‌ ستوه‌ آمده‌ بودند، به‌ علویان‌ گرویدند، فقط‌ مردم‌ کوهستان‌ فریم‌ مطیع‌ نشدند (طبری‌، ج‌ 9، ص‌274). قارن‌ که‌ از فزونی‌ نیروی‌ حسن‌بن‌ زید علوی‌، داعی‌ کبیر(حک : 250ـ270)، به‌ هراس‌ افتاده‌ بود، به‌ او پیغام‌ داد که‌ آماده‌ است‌ برای‌ یاری‌ او لشکر بفرستد. درواقع‌، هدف‌ اصلی‌ قارن‌ دامن‌ زدن‌ به‌ دشمنی‌ و جنگ‌ میان‌ حسن‌ و طاهریان‌ بود تا هر دو طرف‌ را تضعیف‌ کند و خود فرمانروای‌ طبرستان‌ شود. حسن‌ که‌ به‌ قارن‌ بدگمان‌ بود، از او خواست‌ که‌ به‌ او بپیوندد، اما قارن‌ از رفتن‌ سر باز زد (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 231) و در 251، که‌ میان‌ سلیمان‌بن‌عبداللّه‌ و حسن‌بن‌زید جنگ‌ درگرفت‌، همراه‌ پسرانش‌، رستم‌ و مازیار، به‌ سلیمان‌ پیوست‌ (طبری‌، ج‌ 9، ص‌ 307). در این‌ نبرد، که‌ در نزدیکی‌ آمل‌ در محلی‌ به‌ نام‌ لاویج‌ روی‌ داد، لشکریان‌ قارن‌ شکست‌ خورده‌ گریختند و اسپهبد جعفر پسر شهریار، برادر قارن‌، و داذمهر، سپهسالار لشکر او کشته‌ شدند (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 234-235). پس‌ از این‌ رویداد، حسن‌بن‌زید، اسپهبد بادوسپان‌ را به‌ جنگ‌ قارن‌ گسیل‌ کرد. بادوسپان‌ پس‌ از گرفتن‌ مقر حکمفرمایی‌ قارن‌، همه‌ جا را به‌ آتش‌ کشید و قارن‌ ناگزیر گریخت‌ و، چون‌ توان‌ نبرد با حسنِ زید را نداشت‌، در 252، با میانجیگری‌ مَصمَغان‌، با وی‌ صلح‌ کرد و پسرانش‌، سهراب‌ و مازیار، را به‌ گروگان‌ نزد حسن‌ فرستاد (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 238). اما این‌ صلح‌ چندان‌ نپایید و قارن‌، که‌ برای‌ به‌ دست‌ آوردن‌ سرزمینهای‌ از دست‌ رفته‌ در پی‌ فرصت‌ بود، با جدایی‌ مصمغان‌ از حسن‌ از اطاعت‌ حسن‌ روی‌ گرداند و به‌ مصمغان‌ پیوست‌. این‌ بار نیز حسن‌ ولایت‌ او را سوزاند. از طرف‌ دیگر قاسم‌بن‌علی‌، پسر عم‌ حسن‌، از عراق‌ به‌ کمک‌ او شتافت‌ و پسران‌ قارن‌ را اسیر کرد. تا اینکه‌ خبر رسید قارن‌ عزم‌ حمله‌ به‌ حسن‌بن‌محمد عقیقی‌ از یاران‌ حسن‌بن‌زید را دارد. پس‌ قاسم‌ به‌ او مجال‌ حمله‌ نداد و به‌ فریم‌ تاخت‌، خانه‌ها را به‌ آتش‌ کشید و اهالی‌ را کشتار کرد (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 239) و چون‌ محمدبن‌نوح‌ و مصمغان‌ و قارن‌ به‌ پشتیبانی‌ سلیمان‌بن‌عبداللّه‌ طاهر قصد حمله‌ به‌ ساری‌ کردند، حسن‌ عقیقی‌ به‌ کمک‌ دیلمان‌، آنان‌ را شکست‌ داد و بدین‌ سان‌، حسن‌بن‌زید بر تمامی‌ طبرستان‌ چیره‌ شد (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 241-242).این‌ بار، حسن‌، محمدبن‌ابراهیم‌ را به‌ جنگ‌ قارن‌ فرستاد. او در هزارگری‌ (هزار جریب‌)، انبارهای‌ غله‌ و خانه‌های‌ مردم‌ را به‌ آتش‌ کشید و قارن‌ از آنجا گریخت‌. در همین‌ زمان‌(254) پسران‌ او نیز از زندان‌ حسن‌ بن‌ زید گریختند (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 242ـ243). از این‌ پس‌ آگاهی‌ چندانی‌ از زندگی‌ او در دست‌ نیست‌ جز آنکه‌ در 254 درگذشته‌ است‌.پس‌ از قارن‌، رستم‌، جانشین‌ پدر شد، اما در برابر قدرت‌ حسن‌بن‌زید ناتوان‌ بود؛ ازینرو برای‌ رویارویی‌ با او، نخست‌ به‌ تحریک‌ دیلمیانی‌ پرداخت‌ که‌ از حسن‌ و برادر او محمد روی‌ برتافته‌ بودند و از گرگان‌ تا نیشابور مسلمانان‌ را آزار می‌دادند. پس‌، محمدبن‌زید آنان‌ را گوشمالی‌ داد و هزار تن‌ از آنان‌ را مثله‌ کرد، ازینرو دیلمیان‌ به‌ رستم‌ پناه‌ بردند. پس‌ از چندی‌ رستم‌ در نامه‌ای‌، به‌ قاسم‌بن‌علی‌، نایب‌ حسن‌ در قومس‌ * ، خبر داد که‌ محمدبن‌مهدی‌بن‌نیرک‌ از نیشابور در صدد حمله‌ به‌ اوست‌. قاسم‌ به‌ گمان‌ اینکه‌ از سوی‌ رستم‌ در امان‌ است‌، از حسن‌ بن‌ زید یاری‌ خواست‌، اما رستم‌ ناگاه‌ بر او تاخت‌ و در قلعة‌ شاه‌دز در هزارگری‌ اسیرش‌ کرد و بر قومس‌ چیره‌ شد (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 247ـ248). همچنین‌ رستم‌، احمدبن‌عبدالله‌ خُجَستانی‌، والی‌ نیشابور، را به‌ جنگ‌ با حسن‌ تشویق‌ کرد. در همین‌ زمان‌، حسن‌ به‌ رستم‌ در قومس‌ حمله‌ کرد و او را از آنجا راند، اما خجستانی‌ بر محمدبن‌زید در گرگان‌ تاخت‌ و پس‌ از گردآوری‌ غنایم‌ به‌ نیشابور بازگشت‌ و رستم‌ را در استراباد تنها رها کرد. به‌ همین‌ سبب‌، حسن‌ بار دیگر به‌ او حمله‌ کرد و رستم‌ گریخت‌ و چون‌ توان‌ رویارویی‌ با او را نداشت‌، با دادن‌ خراج‌، به‌ ماندن‌ در فریم‌ بسنده‌ کرد (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 248ـ 249). پس‌ از مرگ‌ حسن‌ (270) چون‌ محمد، جانشین‌ او، و سیدابوالحسین‌، داماد حسن‌، یکدیگر را همراهی‌ نکردند، دیلمیان‌ و رستم‌ به‌ سیدابوالحسین‌ گرویدند (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 250). به‌ هرحال‌ پس‌ از یک‌ سال‌ محمد زید با کمک‌ رافع‌بن‌هَرْثَمه‌، والی‌ خراسان‌، سیدابوالحسین‌ را شکست‌ داد و چون‌ از رستم‌ به‌ ستوه‌ آمده‌ بود، به‌ قلمرو او در کوهستان‌ حمله‌ کرد. رستم‌ نیز گریخت‌ و به‌ رافع‌ در خراسان‌ پناه‌ برد و پس‌ از هفت‌ ماه‌، در 275 با او به‌ طبرستان‌ بازگشتند و به‌ گرگان‌ رفتند. محمد که‌ تاب‌ مقابله‌ با آنان‌ را نداشت‌، به‌ استرآباد رفت‌ (ابن‌اثیر، ج‌ 6، ص‌ 65). المعتضد (279-289) رافع‌ را به‌ بغداد خواند، اما چون‌ خودداری‌ وی‌ را دید، برای‌ نبرد با او لشکری‌ گسیل‌ کرد. درنتیجه‌، رافع‌ و رستم‌ شکست‌ خوردند و رافع‌ به‌ محمد زید پیوست‌ (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 254). عمرولیث‌، که‌ به‌ جای‌ رافع‌ حکمران‌ نیشابور شده‌ بود، محمد را از این‌ اتحاد منع‌ کرد؛ اما رستم‌، عمرولیث‌ را از سازش‌ نهانی‌ آن‌ دو که‌ در ظاهر با یکدیگر دوستی‌ نداشتند، آگاه‌ کرد، و رافع‌ نیز با دسیسه‌چینی‌ رستم‌ را به‌ استرآباد خواند و او را زندانی‌ کرد (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 255)؛ تا اینکه‌ رستم‌ در 282 درگذشت‌ و رافع‌ اموال‌ او را به‌ محمد، و فریم‌ را به‌ ابونصر طبری‌ سپرد (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 256).پس‌ از رستم‌، پسرش‌ شروین‌، هنگامی‌ جانشین‌ پدر شد که‌ رافع‌ در 283 از عمرولیث‌ شکست‌ خورده‌ و کشته‌ شده‌ بود و عمرولیث‌ و محمد زید نیز در 287 از امیراسماعیل‌ سامانی‌ شکست‌ خورده‌ بود و سامانیان‌ بر طبرستان‌ چیره‌ شده‌ بودند (گردیزی‌، ص‌ 185ـ186، 323). شروین‌ به‌ ابوالعباس‌ سامانی‌، گماشتة‌ امیراسماعیل‌ در طبرستان‌، گروید و تابع‌ او شد تا اینکه‌ در 295 احمد جانشین‌ پدرش‌، اسماعیل‌، شد و ابوالعباس‌ بنای‌ نافرمانی‌ با وی‌ گذاشت‌، اما شروین‌ ابوالعباس‌ را از این‌ کار بازداشت‌ (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 264-265). پس‌ از مرگ‌ ابوالعباس‌ (298) محمد صُعلوک‌ که‌ در آن‌ هنگام‌ حکمران‌ ری‌ بود، به‌ دستور احمد سامانی‌، حاکم‌ طبرستان‌ شد (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 266). در همان‌ زمان‌ ناصرکبیر (حک : 301-304) در گیلان‌ و دیلمان‌ قدرت‌ گرفت‌ و عزم‌ طبرستان‌ کرد. شروین‌ برای‌ مقابله‌ با ناصر از نصر سامانی‌ کمک‌ خواست‌ (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 271). نصر سپاهی‌ به‌ سرکردگی‌ الیاس‌بن‌الیَسَع‌ به‌ طبرستان‌ فرستاد، اما آنان‌ از ناصر شکست‌ خوردند و شروین‌ ناگزیر با ناصر، که‌ طبرستان‌ را به‌ تصرف‌ درآورده‌ بود، صلح‌ کرد. با مرگ‌ ناصر (304)، حسنِ قاسم‌ (304-316)، ملقب‌ به‌ داعی‌ صغیر، جانشین‌ او شد (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 272-275). حسن‌ که‌ می‌دانست‌ شروین‌ همچون‌ نیاکانش‌ با علویان‌ سازش‌ ندارد، قصد جان‌ او کرد؛ اما ابوالحسین‌ احمدبن‌ناصر، رقیب‌ داعی‌، شروین‌ را آگاه‌ کرد. با وجود این‌، شروین‌ در 310 که‌ میان‌ داعی‌ و پسران‌ ناصر کبیر جنگی‌ روی‌ داد، جانب‌ داعی‌ را گرفت‌. اما داعی‌ شکست‌ خورد و به‌ کوهستان‌ رفت‌ (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 285-286). پس‌ از آن‌ شروین‌، در رقابت‌ میان‌ گماشتگان‌ سامانیان‌، پسران‌ ناصر کبیر، داعی‌ و ماکان‌ کاکی‌ * ، همواره‌ در کنار داعی‌ بود. پس‌ از آن‌ ماکان‌ برآن‌ شد که‌ قدرت‌ را به‌ تنهایی‌ در دست‌ گیرد، اما داعی‌ تن‌ نداد و با شروین‌ به‌ گیلان‌ رفت‌. چون‌ ماکان‌ تاب‌ مقابله‌ با پسران‌ ناصر و گماشتگان‌ نصر سامانی‌ در طبرستان‌ را نداشت‌، از داعی‌ و شروین‌ خواست‌ که‌ به‌ آمل‌ بازگردند. در مقابل‌، داعی‌ از ماکان‌ خواست‌ که‌ حکمرانی‌ شهریارکوه‌ را به‌ شروین‌ بازگرداند. ماکان‌ نیز، ابونصر را، که‌ کوهستان‌ شروین‌ را تصرف‌ کرده‌ بود، کشت‌ و شروین‌ پس‌ از 33 سال‌ (از کشته‌ شدن‌ رستم‌ در 282)، در 315 فرمانروای‌ کوهستان‌ شد (همان‌، قسم‌ 1، ص‌ 291ـ292).پایان‌ کار شروین‌ دانسته‌ نیست‌. به‌ گفتة‌ ابن‌اسفندیار (قسم‌ 1، ص‌ 293) در نبرد میان‌ ماکان‌ و لشکریان‌ نصر سامانی‌ در نیشابور، شروین‌ همراه‌ او بوده‌ است‌. پس‌ از شروین‌، پسرش‌ شهریار جانشین‌ او شد. در زمان‌ او از یک‌ سو، دو خاندان‌ زیار و بویه‌ بر طبرستان‌ چیره‌ شدند (316ـ443) که‌ پیوسته‌ میان‌ آنان‌ درگیری‌ بود؛ از سوی‌ دیگر نیز سامانیان‌ هنوز در طبرستان‌ نفوذشان‌ را حفظ‌ کرده‌ بودند. در 329، میان‌ وشمگیر * و حسن‌ فیروزان‌، پسر عم‌ ماکان‌، که‌ وشمگیر را باعث‌ کشته‌ شدن‌ ماکان‌ می‌دانست‌، جنگی‌ درگرفت‌. وشمگیر ناچار به‌ اسپهبد شهریار در شهریارکوه‌ پناه‌ برد و خواهر او را به‌ زنی‌ گرفت‌ که‌ قابوس‌ ثمرة‌ این‌ وصلت‌ بود (ابوریحان‌ بیرونی‌، ص‌ 39). اما پس‌ از هزیمت‌ وشمگیر از مقابل‌ حسن‌ رکن‌الدوله‌ و چیرگی‌ حسن‌ بر طبرستان‌ در 336، شهریار نیز به‌ حکمران‌ بویهی‌ پیوست‌ (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 299).پس‌ از شهریار برادرش‌، رستم‌، به‌ حکومت‌ رسید. از او جز سکه‌هایی‌ که‌ در فریم‌ ضرب‌ شده‌ است‌، اطلاعی‌ در دست‌ نیست‌. تاریخ‌ ضرب‌ سکه‌ها 353، 363 و 365 است‌ که‌ نام‌ خلیفه‌ المطیع‌ باللّه‌ و رکن‌الدوله‌ را دارد. بنابر این‌، رستم‌ حکومت‌ مستقلی‌ نداشته‌ و فرمانبردار رکن‌الدوله‌ بوده‌ است‌. سکه‌های‌ ضرب‌ شده‌ در 367 و 368 با نام‌ الطائع‌اللّه‌ و عضدالدوله‌ بویه‌، دلیل‌ بر فرمانروایی‌ رستم‌ در این‌ سالهاست‌ (مایلز، ص‌ 444ـ450). گویا او، به‌ همدستی‌ خاندان‌ بویه‌، برای‌ مدتی‌ شهریار را از کوهستان‌ راند تا خودش‌ حاکم‌ باشد (مادلونگ‌، ج‌ 4، ص‌ 217).پس‌ از رستم‌، پسرش‌ مرزبان‌ به‌ حکومت‌ رسید. سکه‌های‌ به‌ دست‌ آمده‌ از زمان‌ او، از فرمانروایی‌ وی‌ در 371ـ374 حکایت‌ می‌کند (همانجا). او دو کتاب‌ به‌ نامهای‌ نیکی‌نامه‌ و مرزبان‌نامه‌ ، به‌ لهجة‌ قدیم‌ طبرستانی‌، تألیف‌ کرده‌ است‌. از دارا، پسر رستم‌، که‌ اندکی‌ حکومت‌ کرده‌ آگاهی‌ چندانی‌ در دست‌ نیست‌ (مرعشی‌، ص‌ 209).ظاهراً پس‌ از دارا برادرش‌، شروین‌، به‌ حکومت‌ رسید. از او سکه‌ای‌ با ضرب‌ فریم‌ در 375 پیدا شده‌ است‌ که‌ از پادشاهان‌ بویه‌ نامی‌ بر آن‌ نیست‌؛ بنابراین‌، او حکومت‌ مستقلی‌ داشته‌ است‌. پیش‌ از پیدا شدن‌ این‌ سکه‌، در منابع‌ نامی‌ از شروین‌ نبوده‌ است‌ (مادلونگ‌، همانجا).پس‌ از شروین‌، شهریار پسر دارا به‌ حکومت‌ رسید. او همعصر قابوس‌ (366ـ403) و در تبعید هجده‌ سالة‌ وی‌ در خراسان‌، با او همراه‌ بود (مرعشی‌، ص‌ 191، 209).پس‌ از مرگ‌ فخرالدولة‌ دیلمی‌ (387)، قابوس‌ به‌ عزم‌ تسخیر طبرستان‌، شهریار را به‌ نبرد رستم‌ مرزبان‌، پسر عمش‌، گسیل‌ کرد. رستم‌ شکست‌ خورد و خطبه‌ به‌ نام‌ قابوس‌ خوانده‌ شد. سپس‌ قابوس‌، شهریار را همراه‌ باتی‌، پسر سعید که‌ به‌ ظاهر با آل‌بویه‌ و در نهان‌ با قابوس‌ بود، به‌ جنگ‌ حسن‌بن‌فیروزان‌ فرستاد (عتبی‌، ص‌ 241). باتی‌ ازنصربن‌حسن‌ فیروزان‌ شکست‌ خورد و رستم‌ که‌ در پناه‌ خاندان‌ بویه‌ بود، بار دیگر بر شهریارکوه‌ دست‌ یافت‌. شهریار نیز در ساری‌ به‌ منوچهر پسر قابوس‌ (403ـ423) پناه‌ برد، اما به‌ سبب‌ قحطی‌ در فریم‌ نصربن‌حسن‌ فیروزان‌ و رستم‌ از یکدیگر جدا ماندند و اسپهبد شهریار، رستم‌ را از آن‌ ناحیه‌ راند (همانجا؛ ابن‌اثیر، ج‌ 7، ص‌ 191) و رستم‌ به‌ ری‌ رفت‌ (مرعشی‌، ص‌ 195). اسپهبد شهریار، که‌ به‌ سبب‌ گردآوری‌ مال‌ و سپاه‌ قدرت‌ بسیاری‌ به‌ دست‌ آورده‌ بود، بر قابوس‌ شورید. قابوس‌، رستم‌ پسر مرزبان‌ و بیستون‌ را به‌ نبرد شهریار، که‌ در شهریارکوه‌ بود، گسیل‌ کرد. درنتیجه‌، شهریار شکست‌ خورد و اسیر شد (عتبی‌، ص‌ 244؛ رشیدالدین‌ فضل‌اللّه‌، 1338 ش‌، ص‌ 105ـ 106) و پس‌ از چندی‌ در زندان‌ درگذشت‌ (مرعشی‌، ص‌ 210). به‌ گفتة‌ نظامی‌ عروضی‌ (ص‌ 49-50) فردوسی‌ پس‌ از بی‌مهریِ محمود غزنوی‌، به‌ طبرستان‌، نزد شهریار رفت‌ و هجویه‌ای‌ را که‌ دربارة‌ سلطان‌ سروده‌ بود به‌ او عرضه‌ کرد و خواست‌ شاهنامه‌ را به‌ نام‌ او کند؛ اما شهریار او را از این‌ کار منع‌ و در حق‌ او خوبیها کرد. شهریار در 397 درگذشت‌ و با مرگ‌ او نخستین‌ سلسلة‌ باوندیان‌ از میان‌ رفت‌. سکه‌ای‌ به‌ نام‌ او و فخرالدوله‌، ضرب‌ 376 در فریم‌، نشان‌ می‌دهد که‌ او از این‌ تاریخ‌ تا 387 (مرگ‌ فخرالدوله‌) به‌ طور یقین‌ فرمانروای‌ شهریارکوه‌ بوده‌ است‌. از فرزند او، رستم‌، بیش‌ از این‌ دانسته‌ نیست‌ که‌ سپهسالار لشکر پدر و معاصر قابوس‌ بوده‌ است‌ (رابینو، ص‌ 420).ب‌) باوندیان‌ دورة‌ دوم‌ یا اسپهبدیه‌ . از سرگذشت‌ باوندیان‌ پس‌ از مرگ‌ شهریار (466)، آگاهی‌ در دست‌ نیست‌ و ظاهراً قدرتی‌ نداشته‌اند. پس‌ از زیاریان‌، غزنویان‌ و سپس‌ سلجوقیان‌ فرمانروای‌ سراسر طبرستان‌ شدند (مرعشی‌، ص‌ 210). در این‌ دوره‌، فرمانروایان‌ باوند نیز از سلجوقیان‌ فرمان‌ می‌بردند. نخستین‌ امیر بنام‌ باوندیان‌ این‌ دوره‌ حسام‌الدوله‌ شهریار پسر قارن‌ بوده‌ است‌. حسام‌الدوله‌ (حک : 466-504) از اوضاع‌ نابسامان‌ طبرستان‌ استفاده‌ کرد و بر بسیاری‌ از قلعه‌های‌ کوهستانی‌ چیره‌ شد و در فرصتهای‌ مناسب‌ بر مخالفانش‌ یورش‌ برد و غنیمتهای‌ جنگی‌ را میان‌ مردم‌ تقسیم‌ و اهالی‌ را با خود همساز کرد (همانجا).حسام‌الدوله‌، معاصر برکیارق‌ سلجوقی‌ (حک : 485-498) و غیاث‌الدین‌ ابوشجاع‌ محمد (حک : 498-511)، پسران‌ ملکشاه‌، بود. در همین‌ دوره‌، اسماعیلیان‌ در طبرستان‌ نیرومند شدند و پیروان‌ بسیاری‌ یافتند. در 500 محمدبن‌ملکشاه‌ به‌ حسام‌الدوله‌ پیغام‌ داد که‌ به‌ خدمت‌ او رود، اما حسام‌الدوله‌ که‌ از لحن‌ آمرانة‌ پیغام‌ خشمگین‌ شده‌ بود، از رفتن‌ سر باز زد. محمد نیز سُنقر را به‌ ساری‌ که‌ مرکز حسام‌الدوله‌ بود، گسیل‌ کرد، اما سنقر از لشکریان‌ حسام‌الدوله‌ شکست‌ خورد. محمد ناگزیر با وی‌ مدارا کرد و از او خواست‌ که‌ یکی‌ از فرزندانش‌ را به‌ دربار او بفرستد. حسام‌الدوله‌ نیز علاءالدوله‌ علی‌ را به‌ اصفهان‌ رهسپار کرد؛ زیرا نجم‌الدوله‌، پسر دیگرش‌ که‌ سنقر را شکست‌ داده‌ بود، از بیم‌ جان‌ به‌ خدمت‌ محمد نرفت‌ (همان‌، ص‌ 211ـ213). محمد خواست‌ خواهرش‌ را به‌ ازدواج‌ علاءالدوله‌ درآورد اما او نجم‌الدوله‌ را پیشنهاد کرد و سپس‌ راهی‌ طبرستان‌ شد و به‌ نزد نجم‌الدوله‌ رفت‌، اما وی‌، برادر را به‌ سرایش‌ راه‌ نداد. حسام‌الدوله‌ که‌ به‌ پیری‌ رسیده‌ بود، پس‌ از آگاهی‌ از این‌ ماجرا نجم‌الدوله‌ را سرزنش‌ کرد. پس‌ او از پدر اجازه‌ خواست‌ که‌ نزد محمد برود. او پس‌ از مدتی‌ اقامت‌ در اصفهان‌ و ازدواج‌ با خواهر وی‌ دوباره‌ راهی‌ طبرستان‌ شد. در این‌ هنگام‌، حسام‌الدوله‌ به‌ 75 سالگی‌ رسیده‌ بود و نجم‌الدوله‌ بنای‌ بدرفتاری‌ با او و اطرافیانش‌ گذاشت‌. چون‌ علاءالدوله‌ نیز به‌ گلپایگان‌ رفته‌ بود، حسام‌الدوله‌ ناگزیر به‌ آمل‌، و از آنجا به‌ هَوسَم‌ (رودسر) رفت‌ و اهالی‌ گیل‌ و دیلم‌ به‌ خدمت‌ او آمدند. نجم‌الدوله‌ که‌ وضع‌ را چنین‌ دید، بیمناک‌ از قدرت‌ پدر، از او خواست‌ که‌ به‌ ساری‌ بازگردد و پدر بیمار به‌ اصرار او به‌ ساری‌ بازگشت‌ (همان‌، ص‌ 212ـ215). تا اینکه‌ محمد حکمرانی‌ ری‌ و طبرستان‌ را به‌ احمد، پسر کوچکش‌، داد و او را با امیر سنقر بدان‌ نواحی‌ فرستاد، اما نجم‌الدوله‌ آنان‌ را به‌ آمل‌ راه‌ نداد. پس‌ سنقر سپاهی‌ در اختیار علاءالدوله‌ گذاشت‌ تا به‌ نبرد نجم‌الدوله‌ رود. هنگام‌ رویارویی‌ دو لشکر، حسام‌الدوله‌ جانب‌ نجم‌الدوله‌ را گرفت‌ و علاءالدوله‌ را از جنگیدن‌ منع‌ کرد (همان‌، ص‌ 216). از آن‌ پس‌، نجم‌الدوله‌ پیوسته‌ از علاءالدوله‌ نزد محمد شکایت‌ می‌کرد تا اینکه‌ وی‌، فرستاده‌ای‌ برای‌ برقراری‌ صلح‌ میان‌ آن‌ دو فرستاد. اما علاءالدوله‌ تن‌ به‌ سازش‌ نداد و به‌ خراسان‌، نزد سلطان‌ سنجر رفت‌ و با او به‌ مرو آمد تا رهسپار گرگان‌ شوند، ولی‌ سنجر به‌ سبب‌ ناآرامی‌ در خراسان‌ به‌ آنجا بازگشت‌. در همین‌ زمان‌ (ح 508) نیز حسام‌الدوله‌ که‌ با نجم‌الدوله‌ در تمیشه‌ بود درگذشت‌ (همانجا).از حسام‌الدوله‌ سکه‌ای‌ به‌ تاریخ‌ 504 با محل‌ ضرب‌ ساری‌ به‌ دست‌ آمده‌ که‌ به‌ نام‌ جلال‌الدین‌ احمد، پسر محمدبن‌ملکشاه‌ است‌ و براساس‌ آن‌، وی‌ تا این‌ سال‌ فرمانروای‌ طبرستان‌ بوده‌ و احمد را به‌ رسمیت‌ می‌شناخته‌ است‌. این‌ سکه‌، عبارت‌ «علی‌ ولی‌اللّه‌» را که‌ پیش‌ از این‌ روی‌ سکه‌های‌ باوندیان‌ ضرب‌ می‌شده‌ است‌، ندارد (مایلز، ص‌ 452-453).پس‌ از مرگ‌ حسام‌الدوله‌، نجم‌الدوله‌ قارن‌ زمام‌ امور را به‌ دست‌ گرفت‌. او با وجود شجاعت‌ و کاردانی‌، نسبت‌ به‌ اطرافیان‌ پدر، کینة‌ بسیاری‌ داشت‌؛ ازینرو فرمان‌ قتل‌ همه‌ را صادر کرد و بدین‌ ترتیب‌ خود را به‌ خطر انداخت‌. دیری‌ نپایید که‌ او نیز در تمیشه‌ بیمار شد و درگذشت‌ (مرعشی‌، ص‌ 217).نجم‌الدوله‌ پیش‌ از مرگ‌، از امیران‌ شهریارکوه‌ خواست‌ تا با پسرش‌، فخرالملوک‌ رستم‌، هم‌ پیمان‌ شوند و او را جانشین‌ خود کرد، چون‌ می‌دانست‌ که‌ برادرش‌ علاءالدوله‌ فرمانروایی‌ رستم‌ را نمی‌پذیرد. پس‌ از آنکه‌ علاءالدوله‌ از درگذشت‌ برادر آگاه‌ شد، با اجازة‌ سلطان‌ سنجر، از خراسان‌ راهی‌ طبرستان‌ شد. رستم‌ نیز در تدارک‌ مقابله‌ برآمد، اما امیران‌ شهریارکوه‌ او را همراهی‌ نکردند و به‌ علاءالدوله‌، عموی‌ او، گرویدند. رستم‌ در پیامی‌ به‌ او، ولیعهدی‌اش‌ را گوشزد کرد و همزمان‌ هدیه‌هایی‌ برای‌ محمدبن‌ملکشاه‌ به‌ اصفهان‌ فرستاد و از علاءالدوله‌ نیز شکایت‌ کرد. محمد از آن‌ دو خواست‌ که‌ به‌ دربار وی‌ روند و آشتی‌ کنند. چون‌ رستم‌ از رفتن‌ تن‌ زد، محمد، فرمانروایی‌ شهریارکوه‌ را به‌ علاءالدوله‌ داد (همان‌، ص‌ 217-218). چون‌ رستم‌ چنین‌ دید، نزد محمد شتافت‌، اما چند روز بعد در همانجا درگذشت‌ (ح 511). ظاهراً خواهر سلطان‌ که‌ همسر نجم‌الدوله‌ بود، اما به‌ علاءالدوله‌ تمایل‌ داشت‌، او را مسموم‌ کرده‌ بود (همانجا).پس‌ از مرگ‌ رستم‌ در اصفهان‌، لشکریانش‌ به‌ علاءالدوله‌ پیوستند، اما محمد به‌ او اجازه‌ نداد از اصفهان‌ خارج‌ شود. علاءالدوله‌ که‌ وضع‌ را چنین‌ دید، از بیم‌ جان‌، به‌ بهانة‌ شکار از شهر بیرون‌ رفت‌، ولی‌ نگهبانان‌ او را بازگردانده‌ و در سرای‌ خودش‌ زندانی‌ کردند. پس‌ از چندی‌، محمد بیمار شد و علاءالدوله‌ را آزاد کرد، اما او همچنان‌ در اصفهان‌ ماند. در طبرستان‌، از یک‌ سو دشمنان‌ علاءالدوله‌ چند دژ را تسخیر کردند و با بدگویی‌ از وی‌، محمد را به‌ فرستادن‌ لشکر به‌ طبرستان‌ برانگیختند. از سوی‌ دیگر بهرام‌، برادر علاءالدوله‌ نیز، پس‌ از مرگ‌ رستم‌ از کلاته‌ به‌ ساری‌ رفت‌ و خود را از طرف‌ علاءالدوله‌ شاه‌ خواند. اما فرامرز، پسر رستم‌، بر او شورید و در جنگی‌ که‌ درگرفت‌ از بهرام‌ شکست‌ خورد. هنگامی‌ که‌ علاءالدوله‌ این‌ خبرها را شنید، برخی‌ از نزدیکانش‌ را به‌ شهریارکوه‌ فرستاد تا او را از رویدادهای‌ آنجا آگاه‌ سازند و درضمن‌ به‌ بهرام‌ و فرامرز پیغام‌ داد که‌ طبرستان‌ را از هجوم‌ سلجوقیان‌ در امان‌ نگه‌ دارند. بهرام‌ که‌ برادر را رقیب‌ خود می‌دانست‌، پیغام‌ علاءالدوله‌ را به‌ محمد رساند و از او خواست‌ که‌ وی‌ را زندانی‌ کند. محمد نیز او و برادرش‌، یزدگرد، را دربند کرد (همان‌، ص‌ 219ـ220). تا اینکه‌ در 511، محمد درگذشت‌ و سنجر جانشین‌ او شد. محمود، پسر محمد، که‌ داعیة‌ حکومت‌ داشت‌ و از بیم‌ سنجر در اصفهان‌ مخفی‌ شده‌ بود، علاءالدوله‌ را از بند رهانید و او را راهی‌ طبرستان‌ کرد. در 512، بسیاری‌ از امیران‌ طبرستان‌، از جمله‌ فرامرز، در راه‌ به‌ علاءالدوله‌ پیوستند و برای‌ آزاد کردن‌ قلعة‌ کوزا، که‌ در اختیار بهرام‌ بود، به‌ آنجا رفتند. بهرام‌، نخست‌، از واگذاری‌ قلعه‌ خودداری‌ کرد، اما با گرویدن‌ لشکریانش‌ به‌ علاءالدوله‌، چاره‌ای‌ جز گریز ندید (همان‌، ص‌ 221ـ222) و به‌ قلعة‌ کَسِلیان‌ (از دهستانهای‌ بخش‌ سوادکوه‌) پناه‌ برد. بدین‌ترتیب‌، علاءالدوله‌ در آرم‌ به‌ تخت‌ نشست‌ و سپس‌ به‌ محاصرة‌ قلعة‌ کسلیان‌ پرداخت‌. بهرام‌ که‌ تاب‌ مقاومت‌ نداشت‌، با میانجیگری‌ خواهر، از قلعه‌ بیرون‌ آمد و به‌ محمود، در ری‌ پیوست‌. پس‌ از مدتی‌، محمود بر سلطان‌ سنجر عاصی‌ شد. سنجر نیز برای‌ مقابله‌ با محمود، لشکری‌ به‌ گرگان‌ فرستاد و از علاءالدوله‌ خواست‌ که‌ به‌ کمک‌ لشکریان‌ وی‌ به‌ سرکردگی‌ امیر علی‌ باز، بشتابد، اما علاءالدوله‌ از رفتن‌ خودداری‌ کرد و فرامرز، برادرزاده‌اش‌ را رهسپار نبرد کرد. پس‌ از این‌ رویداد، محمود کینة‌ علاءالدوله‌ را به‌ دل‌ گرفت‌ و به‌ فرامرز وعده‌ داد که‌ در صورت‌ تسخیر شهریارکوه‌، او را به‌ حکمرانی‌ طبرستان‌ برساند. ازینرو، فرامرز از عمویش‌ روی‌ برتافت‌ و به‌ بهرام‌ پیوست‌، اما لشکریان‌ او به‌ علاءالدوله‌ پیوستند (همان‌، ص‌ 223). فرامرز و بهرام‌ ساری‌ را فتح‌ کردند، اما در همین‌ زمان‌، علاءالدوله‌ و محمود با یکدیگر سازش‌ کردند و محمود به‌ آنان‌ امر کرد که‌ ساری‌ را به‌ علاءالدوله‌ دهند و به‌ خدمت‌ او درآیند. فرامرز چنین‌ کرد، اما بهرام‌ به‌ اسماعیلیان‌ متوسل‌ شد و کوشید که‌ آنان‌ را بر برادر بشوراند. اسماعیلیان‌ تمایلی‌ نشان‌ ندادند؛ و بهرام‌ ناگزیر به‌ سنجر پناه‌ برد (همان‌، ص‌ 224). سلطان‌ که‌ درپی‌ فرصتی‌ برای‌ گوشمالیِ محمود بود، با بهرام‌ عزم‌ همدان‌ کرد و از علاءالدوله‌ خواست‌ که‌ به‌ آنان‌ بپیوندد، اما علاءالدوله‌ که‌ با محمود صلح‌ کرده‌ بود از رفتن‌ سر باز زد. محمود از سنجر شکست‌ خورد، و بار دیگر سنجر در راه‌ مرو از علاءالدوله‌ خواست‌ تا به‌ خراسان‌ نزد او رود. علاءالدوله‌ این‌ بار رنجوری‌ را بهانه‌ کرد و پسر و ولیعهدش‌، رستم‌، را نزد سنجر فرستاد (همان‌، ص‌ 225). سنجر که‌ از علاءالدوله‌ ناخشنود شده‌ بود، رستم‌ را بازگرداند و به‌ علاءالدوله‌ امر کرد که‌ به‌ نزدش‌ برود. علاءالدوله‌ پیغام‌ داد در صورتی‌ به‌ بارگاه‌ سنجر حاضر خواهد شد که‌ سلطان‌، بهرام‌ را به‌ طبرستان‌ بازگرداند. سنجر که‌ از این‌ جواب‌ خشمگین‌ شده‌ بود، بهرام‌ را با بیست‌ هزار سپاه‌ به‌ گرگان‌ فرستاد. بسیاری‌ از لشکریان‌ علاءالدوله‌ از بیم‌ سنجر به‌ بهرام‌ پیوستند؛ اما بهرام‌ از رستم‌، پسر دارا و برادرزادة‌ علاءالدوله‌، شکست‌ خورد و تا گرگان‌ عقب‌ رانده‌ شد و علاءالدوله‌ کسانی‌ را برای‌ از میان‌ بردن‌ بهرام‌ به‌ گرگان‌ گسیل‌ کرد. پس‌ از مرگ‌ بهرام‌، علاءالدوله‌ فرمانروای‌ تمامی‌ طبرستان‌ شد (همان‌، ص‌ 225ـ 228). چون‌ سنجر از قدرت‌ علاءالدوله‌ آگاه‌ شد، بار دیگر او را نزد خود خواند، اما این‌ بار نیز علاءالدوله‌ از رفتن‌ تن‌ زد. ازینرو سنجر، برادرزاده‌اش‌، مسعود، را به‌ نبرد علاءالدوله‌ گسیل‌ کرد، و علاءالدوله‌، رستم‌ شاه‌ غازی‌، پسرش‌ را به‌ جنگ‌ مسعود فرستاد، اما میان‌ این‌ دو جنگی‌ در نگرفت‌ و مسعود چندی‌ به‌ عنوان‌ مهمان‌ نزد علاءالدوله‌ ماند و سپس‌ به‌ خراسان‌ بازگشت‌. در 521، سلطان‌ سنجر یک‌ بار دیگر از علاءالدوله‌ خواست‌ که‌ نزد او برود، اما علاءالدوله‌ پیری‌ را بهانه‌ کرد و نرفت‌. ازینرو سلطان‌ سنجر، مسعود را به‌ گرگان‌ فرستاد و حکمرانی‌ شهریارکوه‌ را به‌ وی‌ بخشید (همان‌، ص‌ 229ـ230). مسعود نیز که‌ درپی‌ فرصتی‌ بود تا علاءالدوله‌ را از میان‌ بردارد، به‌ این‌ پندار که‌ رستم‌ (شاه‌ غازی‌) سرگرم‌ نبرد با اسماعیلیان‌ است‌، به‌ علاءالدوله‌ تاخت‌، اما علاءالدوله‌ او را غافلگیر و منهزم‌ کرد (همان‌، ص‌ 231). سلطان‌ سنجر از شنیدن‌ این‌ خبر برآشفت‌ و اَرغش‌ را به‌ جنگ‌ او فرستاد، که‌ کاری‌ از پیش‌ نبرد. به‌ گفتة‌ مرعشی‌ (ص‌ 234ـ236) علاءالدوله‌ 21 سال‌ حکومت‌ کرد و ناگزیر قدرت‌ را به‌ رستم‌، پسرش‌، واگذاشت‌ و در تمیشه‌ اقامت‌ گزید. علاءالدوله‌ احتمالاً در 557 در آنجا درگذشته‌ و در ساری‌ دفن‌ شده‌ است‌ (همان‌، ص‌ 238). از او سکه‌ای‌ ضربِ 519 به‌ نام‌ سنجر بر جای‌ مانده‌ است‌ (مایلز، ص‌ 457). او سخی‌ و نیکوطبع‌ بود (ابن‌اسفندیار،قسم‌ 1، ص‌ 107) و در زمان‌ حکمرانیش‌، بسیاری‌ از شاهزادگان‌ و درباریان‌ غزنوی‌ و سلجوقی‌ و خوارزمشاهی‌ که‌ دچار بیمهری‌، شاه‌ بودند، از جمله‌، شیرزاده‌ فرزند سلطان‌ مسعود و طغرل‌ سلجوقی‌، به‌ بارگاه‌ او پناه‌ می‌بردند.پس‌ از علاءالدوله‌، پسرش‌ نصرت‌الدوله‌ رستم‌، معروف‌ به‌ شاه‌ غازی‌، از مقتدرترین‌ حکمرانان‌ باوند، برتخت‌ نشست‌. ابن‌اسفندیار (قسم‌ 1، ص‌ 108) او را نخستین‌ فرمانروای‌ باوندی‌ صاحب‌ تخت‌ و بارگاه‌ معرفی‌ کرده‌ و خزانه‌اش‌ را همپایة‌ ثروت‌ خسرو پرویز تخمین‌ زده‌ است‌. او در اوضاع‌ نابسامان‌ خراسان‌ و بغداد، در حالیکه‌ خراسان‌ زیر یورش‌ ترکان‌ غُز قرار داشت‌ و قدرت‌ سلجوقیان‌ رو به‌ کاهش‌، و شوکت‌ خوارمشاهیان‌ رو به‌ فزونی‌ بود، به‌ حکومت‌ رسید. به‌ سبب‌ کاردانی‌ و شجاعت‌ او، جمله‌ امیران‌ علاءالدوله‌ به‌ او پیوستند و قدرتش‌ فزونی‌ گرفت‌ تا جایی‌ که‌ سنجر از نیروی‌ او بیمناک‌ شد و به‌ فکر تدبیری‌ برای‌ طبرستان‌ افتاد. در همین‌ هنگام‌ بسیاری‌ از سران‌ ملوک‌الطوایف‌ طبرستان‌، که‌ از شاه‌ غازی‌ در بیم‌ بودند، از تاج‌الملوک‌ مرداویج‌، برادر او و شوهر خواهر سلطان‌ سنجر، خواستند تا حکومت‌ را از شاه‌ غازی‌ پس‌ گیرد (مرعشی‌، ص‌ 238). سنجر که‌ پی‌ بهانه‌ بود، مرداویج‌ را با لشکری‌ بسیار به‌ سرکردگی‌ قُشتَم‌ به‌ طبرستان‌ فرستاد. دو لشکر در تمیشه‌ به‌ یکدیگر رسیدند. قشتم‌، فرمان‌ سنجر مبنی‌ بر صلح‌ میان‌ دو برادر و تقسیم‌ ملک‌ بین‌ آن‌ دو را به‌ شاه‌ غازی‌ تسلیم‌ کرد، اما او نپذیرفت‌. با پیوستن‌ استندار شهریوش‌ و منوچهر لارجان‌ به‌ مرداویج‌، شاه‌ غازی‌ که‌ تاب‌ مقاومت‌ نداشت‌ به‌ دژ دارا رفت‌. مرداویج‌ به‌ همراهی‌ ترکان‌، هشت‌ ماه‌ آن‌ دژ را در محاصره‌ داشت‌ و به‌ اهالی‌ آزار بسیار رساند تا جایی‌ که‌ استندار شهریوش‌ و منوچهر لارجان‌ از مرداویج‌ روی‌ برتافتند و از شاه‌ غازی‌ امان‌ خواستند. بدین‌ ترتیب‌، مرداویج‌ نتوانست‌ دژ را تسخیر کند و حکومت‌ طبرستان‌ به‌ شاه‌ غازی‌ تسلیم‌ شد (اولیاءاللّه‌، ص‌ 125ـ126). استندار شهریوش‌، خواهر شاه‌ غازی‌ را به‌ زنی‌ گرفت‌ و بدین‌ سان‌ اتحاد بین‌ آن‌ دو مستحکمتر شد و طبرستان‌ چنان‌ آباد شد و مردم‌ چنان‌ آسوده‌ شدند که‌ پیش‌ از آن‌ نبود (همان‌، ص‌ 126). اما مرداویج‌ که‌ بر استرآباد و قلعة‌ جهینه‌ دست‌ یافته‌ بود، مزاحم‌ شاه‌ غازی‌ بود؛ تا اینکه‌ شاه‌ غازی‌ توانست‌ برادر را از آنجا براند. مرداویج‌ به‌ نزد کبود جامه‌ در گرگان‌ رفت‌ تا به‌ خراسان‌ برود، اما در آنجا به‌ دستور شاه‌ غازی‌ کشته‌ شد و بدین‌ ترتیب‌، شاه‌ غازی‌ توانست‌ گرگان‌ و جاجرم‌ را نیز تصرف‌ کند (مرعشی‌، ص‌ 243).با ناآرامی‌ اوضاع‌ دربار سنجر و شکست‌ و اسارتش‌ (548ـ552) به‌ دست‌ ترکان‌ غز (راوندی‌، ص‌ 183)، بسیاری‌ از امیران‌ سلطان‌ به‌ شاه‌ غازی‌ پناه‌ بردند (مرعشی‌، ص‌ 242)؛ از جمله‌ سلیمان‌ شاه‌، برادرزادة‌ سنجر، در پناه‌ شاه‌ غازی‌ و به‌ کمک‌ او، در همدان‌ بر تخت‌ نشست‌ و به‌ همین‌ مناسبت‌ نیز حکمرانی‌ ری‌ را به‌ شاه‌ غازی‌ سپرد. اَتسز * (حک : 521 ـ551) هنگام‌ اسارت‌ سنجر به‌ دست‌ غزان‌، برای‌ رهایی‌ او از شاه‌ غازی‌ یاری‌ خواست‌ (اولیاءاللّه‌، ص‌ 30). غزان‌ نیز شاه‌ غازی‌ را در مقابل‌ مقداری‌ از خاک‌ خراسان‌ به‌ همراهی‌ با خود فراخواندند اما او نپذیرفت‌ و در 551 به‌ دهستان‌ رفت‌ تا با غزان‌ نبرد کند. کبود جامه‌ و ایتاق‌، سپهسالاران‌ شاه‌ غازی‌، که‌ از او آزرده‌ بودند، در جنگ‌ شرکت‌ نکردند، در نتیجه‌ شاه‌ غازی‌ شکست‌ خورد و بسیاری‌ از لشکریانش‌ کشته‌ یا اسیر غزان‌ شدند. او به‌ طبرستان‌ بازگشت‌ و پس‌ از گردآوری‌ نیرو، دو قلعة‌ مهره‌بن‌(مهرنگار) و منصوره‌ کوه‌ را، پس‌ از هشت‌ ماه‌ محاصره‌، از اسماعیلیان‌ پس‌ گرفت‌ (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 111) و بدین‌ ترتیب‌، بسطام‌ و دامغان‌ نیز به‌ متصرفات‌ او افزوده‌ شد (اولیاءاللّه‌، ص‌ 131). در همین‌ زمان‌ دو تن‌ از سران‌ سپاهش‌، فخرالدوله‌ گرشاسف‌، پسرخوانده‌ مرداویج‌، و کیکاوس‌ هزار اسب‌، حاکم‌ رویان‌، برشاه‌ غازی‌ شوریدند و درنتیجه‌، فخرالدوله‌، استراباد و کیکاوس‌، آمل‌ را تصرف‌ کردند (همان‌، ص‌ 132). شاه‌ غازی‌ علاءالدوله‌ حسن‌، پسرش‌، را به‌ جنگ‌ استندار کیکاوس‌ به‌ رویان‌ فرستاد و خود رهسپار آمل‌ شد. علاءالدوله‌ حسن‌ بسختی‌ شکست‌ خورد و به‌ گیلان‌ پناه‌ برد و شاه‌ غازی‌ خود، با وجود بیماری‌ نقرس‌، بر کیکاوس‌ تاخت‌ و رویان‌ را به‌ آتش‌ کشید (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 108) و کیکاوس‌ ناگزیر به‌ فرار شد (مرعشی‌، ص‌ 65ـ66) آنگاه‌ کیکاوس‌ بسیاری‌ از بزرگان‌ طبرستان‌ و نزدیکان‌ شاه‌ غازی‌ را میانجی‌ قرار داد تا شاه‌ غازی‌ او را بخشید. فخرالدوله‌ نیز مجبور به‌ اطاعت‌ شد (همان‌، ص‌ 69ـ70؛ اولیاءاللّه‌، ص‌ 138ـ139).شاه‌ غازی‌ در همین‌ زمان‌ با اسماعیلیان‌ نیز در جنگ‌ بود، زیرا آنان‌ پسر و ولیعهد او، گِرْدبازو را که‌ گروگان‌ سنجر بود، در 537 در سرخس‌ کشته‌ بودند (رشیدالدّین‌ فضل‌اللّه‌، 1359 ش‌، ص‌ 161) و این‌ رویداد خشم‌ شاه‌ غازی‌ را نسبت‌ به‌ سنجر و اسماعیلیان‌ برانگیخته‌ بود (اولیاءاللّه‌، ص‌ 127)؛ تا جایی‌ که‌ در رودبار سلسکوه‌، هجده‌ هزار اسماعیلی‌ را گردن‌ زد و بارها به‌ قلعه‌ الموت‌ تاخت‌ و سرانجام‌ در 552، در الموت‌، بسیاری‌ از اسماعیلیان‌ را از دم‌ تیغ‌ گذراند و به‌ شهرها و آبادیهایشان‌ خسارت‌ بسیار وارد کرد (ابن‌اثیر، ج‌ 9، ص‌ 56).پس‌ از درگذشت‌ سنجر (552) سلیمان‌ شاه‌، برادرزاده‌ سنجر، از بیم‌ محمودخان‌، ولیعهد سنجر، به‌ شاه‌ غازی‌ پناه‌ برد و او سلیمان‌ شاه‌ را در ری‌ بر تخت‌ نشاند. چون‌ سلطان‌ محمود از غیبت‌ شاه‌ غازی‌ در طبرستان‌ آگاه‌ شد، با مؤید آی‌اِبه‌ به‌ آنجا لشکر کشید و قصبه‌ کوسان‌ را لشکرگاه‌ ساخت‌. شاه‌ غازی‌، پادشاه‌ قارن‌ را با چهارصد غلام‌ و پانصد باوند شبانه‌ به‌ لشکرگاه‌ آنان‌ گسیل‌ کرد و شرف‌الملوک‌ حسن‌ را در مهروان‌ گذاشت‌ تا از فرار آنان‌ جلوگیری‌ کند. پس‌ محمود و مؤید آی‌اِبه‌ بسختی‌ شکست‌ خوردند و به‌ خراسان‌ بازگشتند (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 109). در 552، محمود و مؤید آی‌اِبه‌ که‌ در پی‌ سپهسالار یاغی‌ خود امیرایتاق‌ به‌ طبرستان‌ آمده‌ بودند، خرابی‌ بسیار به‌ بار آوردند، و شاه‌ غازی‌ با پرداخت‌ خراج‌ بسیار با آنان‌ صلح‌ کرد (ابن‌اثیر، ج‌ 9، ص‌ 56). در556، میان‌ شاه‌ غازی‌ و یغمرخان‌ که‌ با امیر ایتاق‌ دشمنی‌ داشت‌، جنگ‌ درگرفت‌. یغمرخان‌ به‌ غزان‌ پناه‌ برد. در نتیجه‌ شاه‌ غازی‌ منهزم‌ و گرگان‌ غارت‌ شد (همان‌، ج‌ 9، ص‌ 70).یک‌ بار نیز در 558، شاه‌ غازی‌ به‌ تَنْکَزْ، نایب‌ مؤید آی‌اِبه‌ در بسطام‌ حمله‌ کرد اما شکست‌ خورد. یک‌ سال‌ بعد، برای‌ مقابله‌ با تنکز، لشکری‌ به‌ سرکردگی‌ سابق‌الدین‌ قزوینی‌ گسیل‌ کرد و پیروز شد. بدین‌ترتیب‌، قومس‌ و بسطام‌ بار دیگر به‌ اختیار شاه‌ غازی‌ درآمد (همان‌، ج‌ 9، ص‌ 82).شاه‌ غازی‌ در 560 درگذشت‌. تنها سکه‌ باقی‌ مانده‌ از او دیناری‌ به‌ تاریخ‌ 551 یا 552 است‌ که‌ محل‌ ضرب‌ آن‌ دانسته‌ نیست‌ (مایلز، ص‌ 458). او آخرین‌ فرمانروای‌ مقتدر باوند و نخستین‌ باوندیی‌ بود که‌ مدت‌ کوتاهی‌، ری‌ را به‌ تصرف‌ خود درآورد. شاه‌ غازی‌ بسیار شجاع‌ و سخاوتمند بود. رشیدالدین‌ وطواط‌ * (دبیر اَتسز خوارزمشاه‌) در مدح‌ وی‌ قصاید بسیار سروده‌ است‌ (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 109ـ112).علاءالدوله‌ شرف‌الملوک‌ حسن‌، پسر شاه‌ غازی‌، با پنهان‌ کردن‌ خبر درگذشت‌ پدرش‌ (ابن‌اثیر، ج‌ 9، ص‌ 90ـ91) و با وجود بیماری‌ به‌ ساری‌ آمد (مرعشی‌، ص‌ 244). در همین‌ زمان‌ امیرایتاق‌ که‌ از متحدان‌ پدرش‌ بود، به‌ جنگ‌ وی‌ آمد، اما علاءالدوله‌ او را شکست‌ داد (ابن‌اثیر، ص‌ 91) و به‌ سرکوب‌ نزدیکان‌ پدر پرداخت‌. ابتدا، کیکاوس‌ ناصرالملک‌ سپس‌ حسام‌الدوله‌ شهریار، عمویش‌، و سرانجام‌ سابق‌الدوله‌ قزوینی‌، سپهسالار شاه‌ غازی‌ و حاکم‌ بسطام‌ و دامغان‌ و جاجرم‌، را کشت‌ (مرعشی‌، ص‌ 245). در این‌ زمان‌، سنقر اینانج‌، نایب‌ سلیمان‌ شاه‌ در ری‌ ، پس‌ از شکست‌ از اتابک‌ ایلدگِز (متوفی‌ 568) به‌ علاءالدوله‌ حسن‌ پناه‌ برد و دختر او را به‌ عقد پسرش‌ درآورد. علاءالدوله‌ حسن‌ نیز به‌ سنقر لشکر داد تا به‌ ری‌ بازگردد و او نیز بر ایلدگز پیروز شد (همان‌،ص‌ 246).در 568 سلطانشاه‌ (متوفی‌ 589) پسر ایل‌ ارسلان‌ (حک : 551 ـ 568) که‌ در خوارزم‌ به‌ جای‌ پدر بر تخت‌ نشسته‌ بود و علاءالدین‌ تکش‌ (حک : 568ـ596)، برادرش‌، او را از خوارزم‌ رانده‌ بود با مادر به‌ علاءالدوله‌ حسن‌ پناه‌ برد. علاءالدوله‌ حسن‌ پسرش‌ اردشیر، را به‌ استقبال‌ آنان‌ فرستاد و آنان‌ در تمیشه‌ ساکن‌ شدند (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 114).در همین‌ هنگام‌ مردم‌ و امیران‌ علاءالدوله‌ حسن‌ که‌ از بیرحمیهای‌ او به‌ ستوه‌ آمده‌ بودند، به‌ گردبازو، پسر و ولیعهد کاردان‌ او، گرویدند. مؤید آی‌اِبه‌ نیز با استفاده‌ از نابسامانی‌ حکومت‌ علاءالدوله‌ حسن‌، به‌ تمیشه‌ آمد و آن‌ شهر را محاصره‌ کرد اما عاقبت‌ از ارجاسف‌ شکست‌ خورد و در راه‌ بازگشت‌ ، به‌ ساری‌ یورش‌ برد و خرابی‌ بسیار کرد. علاءالدوله‌ بر او تاخت‌ اما تاب‌ مقاومت‌ نیاورد و به‌ فریم‌ رفت‌. مؤید آی‌اِبه‌، قُوشْتُم‌ برادرش‌، را به‌ جنگ‌ علاءالدوله‌ حسن‌ روانه‌ کرد، اما وی‌ بر قوشتم‌ چیره‌ شد و مؤید رو به‌ گرگان‌ گذاشت‌. علاءالدوله‌ نیز، گردبازوی‌ بیمار را به‌ دژ دارا گسیل‌ کرد. اما او در آنجا درگذشت‌ (مرعشی‌، ص‌ 249ـ250). علاءالدوله‌ که‌ از مرگ‌ پسر اندوهگین‌ شده‌ بود، لشکریانش‌ را به‌ خراسان‌ فرستاد تا آنجا را بسوزانند، و خود در طبرستان‌ شروع‌ به‌ کشتار کرد (همان‌، ص‌ 250) تا اینکه‌ غلامانش‌ او را در خواب‌ کشتند. وی‌ در مدت‌ حکمرانیش‌ که‌ هشت‌ سال‌ و هشت‌ ماه‌ به‌ طول‌ انجامید، به‌ سبب‌ ستم‌ بسیار، به‌ چوب‌ حسنی‌ معروف‌ شده‌ بود (همان‌، ص‌ 244ـ246).پس‌ از علاءالدوله‌، حسام‌الدوله‌ اردشیر جانشین‌ پدر شد. چون‌ مؤید آی‌اِبه‌ از درگذشت‌ علاءالدوله‌ آگاه‌ شد، با سلطانشاه‌ به‌ ساری‌ آمد و به‌ اردشیر پیغام‌ داد که‌ اطراف‌ تمیشه‌ را به‌ او واگذارد. اردشیر که‌ از آرم‌ به‌ اردل‌ رفته‌ بود، در این‌باره‌ با استندار کیکاوس‌، حاکم‌ رویان‌، مشورت‌ کرد و کیکاوس‌ او را از حمایت‌ امیران‌ و اهالی‌ طبرستان‌ مطمئن‌ ساخت‌؛ ولی‌ اردشیر پیشنهاد مؤید را نپذیرفت‌ (اولیاءاللّه‌، ص‌ 139ـ140). مؤید به‌ استراباد رفت‌ و با تسخیر قلعة‌ وله‌بن‌وبالمن‌، استرآباد را به‌ قوشتم‌ سپرد (مرعشی‌، ص‌ 252) اما قوشتم‌ پس‌ از چندی‌ با شکست‌ از ارجاسف‌، به‌ خراسان‌ بازگشت‌ (همانجا) و استرآباد بار دیگر به‌ تصرف‌ اردشیر درآمد. در 568، پس‌ از قتل‌ مؤید آی‌اِبه‌ به‌ دستور تکش‌، اردشیر به‌ دامغان‌ و بسطام‌ حمله‌ برد و آنها را دوباره‌ تسخیر کرد و سپس‌ با تکش‌ پیمان‌ بست‌ و قرار شد که‌ دختر تکش‌ را به‌ عقد خود درآورد (همان‌، ص‌ 253). پس‌ از چندی‌، مَلک‌ دِینار غُز از کرمان‌ به‌ گرگان‌ رفت‌، نخست‌ از در بندگی‌ درآمد اما ملازمانش‌ او را از ماندن‌ در طبرستان‌ منع‌ کردند. او نیز ولایت‌ را تاراج‌ کرد و گرشاسف‌ را که‌ به‌ پیکار او رفته‌ بود، شکست‌ داد و تا گنجه‌ به‌ تاخت‌ و تاز پرداخت‌. تکش‌ فرستاده‌ای‌ نزد اردشیر فرستاد تا همزمان‌ به‌ جنگ‌ غزان‌ بشتابند؛ اما نامه‌ او به‌ دست‌ غزان‌ افتاد و آنان‌ به‌ مرو و سرخس‌ رفتند. پس‌ از هفت‌ روز که‌ تکش‌ به‌ گرگان‌ رسید، غزان‌ از آنجا دور شده‌ بودند. اردشیر، اسپهبد شهریار مامَطیری‌ را به‌ استقبال‌ سلطان‌ خوارزم‌ فرستاد و قرار شد که‌ در پیرامون‌ گرگان‌ حصاری‌ بسازند تا شهر از هجوم‌ بیگانگان‌ ایمن‌ شود. تکش‌، پیش‌ از بازگشت‌ به‌ خوارزم‌، دخترش‌ را نیز روانه‌ طبرستان‌ کرد تا به‌ عقد اردشیر درآید و بدین‌ ترتیب‌، پیمان‌ آن‌ دو ظاهراً مستحکمتر شد (همان‌، ص‌ 254ـ255). نامه‌ تکش‌ به‌ اردشیر نیز حکایت‌ از این‌ دوستی‌ دارد ( رجوع کنید به بهاءالدین‌ بغدادی‌، ص‌ 182ـ186)، گرچه‌ تکش‌ در نهان‌ خواهان‌ تسخیر تمامی‌ طبرستان‌ بود. بدین‌ترتیب‌، اهالی‌ طبرستان‌ برای‌ مدتی‌ آسوده‌ بودند تا اینکه‌ استندار هزاراسب‌، حاکم‌ رویان‌، با اسماعیلیان‌ سازش‌ کرد و بسیاری‌ از دژهای‌ رویان‌ را به‌ آنان‌ سپرد و رَزمیوز ماینونْد و برادر شِروانشاه‌، خورداونْد را که‌ ملازمان‌ نزدیک‌ اردشیر بودند، از میان‌ برداشت‌. امیران‌ و اهالی‌ رویان‌ از هزار اسب‌ نزد اردشیر شکایت‌ کردند. اردشیر نیز که‌ علوی‌ مذهب‌ بود، به‌ او پیغام‌ داد قلعه‌ها را از اسماعیلیان‌ پس‌ گیرد، اما وی‌ نپذیرفت‌. پس‌ اردشیر، مبارزالدین‌ ارجاسف‌ را به‌ نبرد او فرستاد. در این‌ هنگام‌، جملگی‌ امیران‌ رویان‌ و دیلمان‌ به‌ اردشیر پناه‌ بردند و هزاراسب‌ ناگزیر شد به‌ دیلمان‌ بگریزد. او بیدرنگ‌ داعی‌ ابوالرضا را که‌ فردی‌ متین‌ و از طرف‌ اردشیر فرمانروای‌ دیلمان‌ بود، از میان‌ برد. اردشیر به‌ محض‌ شنیدن‌ این‌ خبر رو به‌ دیلمان‌ گذاشت‌ و هزاراسب‌ که‌ توان‌ مقابله‌ با اردشیر را نداشت‌ رهسپار همدان‌ شد و به‌ سلطان‌ طغرل‌ و اتابک‌ محمد پیوست‌. آنان‌ از اردشیر خواستند فرمانروایی‌ رویان‌ را دوباره‌ به‌ هزاراسب‌ بسپارد، اما اردشیر نپذیرفت‌. هزاراسب‌ ناگزیر همدان‌ را ترک‌ کرد و به‌ ری‌ رفت‌ و با دختر امیر سراج‌الدین‌ قایمان‌، والی‌ ری‌، وصلت‌ کرد. سپس‌ به‌ کمک‌ لشکریان‌ او به‌ رویان‌ بازگشت‌ و به‌ مقابلة‌ سپاه‌ اردشیر به‌ سپهسالاری‌ هزبرالدین‌ خورشید شتافت‌ اما از وی‌ شکست‌ خورد و به‌ ری‌ بازگشت‌ (اولیاءاللّه‌، ص‌ 147ـ148). پس‌ از این‌ شکست‌، هزاراسب‌ ناگزیر، نزد اردشیر رفت‌. اردشیر او را پذیرفت‌ با این‌ قرار که‌ او به‌ همراهی‌ هزبرالدین‌ خورشید، قلعه‌هایی‌ را که‌ به‌ اسماعیلیان‌ واگذار کرده‌ بود پس‌ بگیرد. آنان‌ به‌ رویان‌ رفتند، اما قلعه‌دار ولج‌ (ولیج‌) از پس‌ دادن‌ قلعه‌ خودداری‌ کرد و پسر عم‌ هزبرالدین‌ خورشید در این‌ میان‌ کشته‌ شد. هزبرالدین‌ خورشید نیز به‌ این‌ بهانه‌ هزاراسب‌ را کشت‌ (همان‌، ص‌ 149) و رویان‌ بر اردشیر قرار گرفت‌. در این‌ ایام‌، فخرالدولة‌ گلپایگانی‌، از ملازمان‌ اردشیر، خواست‌ به‌ سلطان‌ تکش‌ پناه‌ برد، اما اردشیر آگاه‌ شد و او را از میان‌ برد (مرعشی‌، ص‌ 256ـ257). سپس‌ پسر فخرالدوله‌، سراج‌الدین‌ زردستان‌، به‌ همراهی‌ کیکاوس‌ گلپایگانی‌، به‌ تکش‌ پناهنده‌ شدند و تکش‌، فرمانروایی‌ گرگان‌ را به‌ کیکاوس‌ و چناشک‌ را به‌ زردستان‌ سپرد. اردشیر در نامه‌ای‌ به‌ این‌ کار تکش‌ اعتراض‌ کرد، اما دریافت‌ که‌ تکش‌، امیر سابق‌الدوله‌ رستم‌، فرمانروای‌ گشواره‌ را نیز بر وی‌ شورانده‌ است‌. بنابراین‌، از نصرت‌الدین‌ کبودجامه‌ خواست‌ که‌ زردستان‌ را هلاک‌ کند. تکش‌ که‌ از مرگ‌ زردستان‌ بر آشفته‌ بود، بر نصرت‌الدین‌ تاخت‌ و او ناچار از تکش‌ امان‌ خواست‌ (همان‌، ص‌ 257ـ 258). نصرت‌الدین‌ که‌ از اردشیر کینه‌ به‌ دل‌ گرفته‌ بود، پیوسته‌ نزد تکش‌ از او بدگویی‌ می‌کرد. اردشیر بیمناک‌ از تکش‌ و با دانستن‌ اینکه‌ او به‌ طبرستان‌ چشم‌ دارد، به‌ طبرستان‌، به‌ امیران‌ غور و غزنین‌ نامه‌ فرستاد و از آنان‌ کمک‌ خواست‌. اما این‌ نامه‌ها به‌ دست‌ تکش‌ افتاد و او به‌ گرگان‌ و طبرستان‌ یورش‌ برد و بسطام‌ و دامغان‌ را گرفت‌. ازینرو اردشیر با طغرل‌ سلجوقی‌ (حک : 571 ـ590) در ری‌ که‌ با تکش‌ ناسازگار بود، هم‌پیمان‌ شد. در 589 قرار شد که‌ گرگان‌ را اردشیر، بسطام‌ و دامغان‌ را طغرل‌ و خراسان‌ را سلطانشاه‌ تسخیر کنند. اردشیر بر گرگان‌ تاخت‌، اما سلطانشاه‌ پیش‌ از رسیدن‌ به‌ خراسان‌ درگذشت‌ و سال‌ بعد، طغرل‌ به‌ دست‌ تکش‌ کشته‌ شد و عراق‌ عجم‌ به‌ متصرفات‌ تکش‌ افزوده‌ شد (همان‌، ص‌ 259ـ260). اردشیر که‌ تکش‌ را قدرتمند دید، رکن‌الدوله‌ قارن‌، پسر کوچکش‌، را به‌ همدان‌ نزد او فرستاد، اما تکش‌ او را نپذیرفت‌ و به‌ گرگان‌ و ساری‌، مرکز باوندیان‌، حمله‌ کرد و دامغان‌ و بسطام‌ را بار دیگر به‌ تصرف‌ درآورد. اردشیر به‌ لَپور رفت‌ و تکش‌ پس‌ از تاراج‌ طبرستان‌ به‌ خوارزم‌ بازگشت‌. تکش‌ چند سال‌ بعد نیز به‌ فیروزکوه‌ تاخت‌ ودژهای‌ استوناوند و فلول‌ را گرفت‌. در همین‌ هنگام‌، نزدیکان‌ اردشیر به‌ پسر میانی‌ او، شمس‌الملوک‌ رستم‌، معروف‌ به‌ شاه‌ غازی‌ ، که‌ با پدر دشمنی‌ داشت‌، گرویدند، اما اردشیر، پسر را در دژ دارا (در رودبار) به‌ بند کشید (همان‌، ص‌ 261ـ262). با مرگ‌ تکش‌ (596) اردشیر شهرهایی‌ را که‌ تکش‌ گرفته‌ بود، بازستاند و از گرگان‌ تا ری‌ درقلمرو او قرار گرفت‌. اردشیر نیز، پس‌ از 34 سال‌ فرمانروایی‌، در 602، درگذشت‌ (همان‌، ص‌ 263). او همانند نیاکانش‌ بسیار سخاوتمند و متدین‌ بود و مبالغی‌ را صرف‌ نیازمندان‌ و سادات‌ و مرمت‌ مقبره‌های‌ امامان‌ می‌کرد. بارگاه‌ او پناهگاهی‌ برای‌ پناهندگانی‌ نظیر طغرل‌ سلجوقی‌ بود که‌ مدتها در حمایت‌ اردشیر روزگار می‌گذراند.شاعرانی‌ چون‌ ظهیرالدین‌ فاریابی‌ (ابن‌اسفندیار، قسم‌ 1، ص‌ 120ـ121)، جمال‌الدین‌ محمدبن‌عبدالرزاق‌ اصفهانی‌ و فرزندش‌ کمال‌الدین‌ اسماعیل‌ (صفا، ج‌ 2، ص‌ 732، 873) او را ستوده‌اند.پس‌ از درگذشت‌ اردشیر، به‌ سبب‌ از هم‌ پاشیدن‌ دولت‌ سلجوقی‌ و افزایش‌ قدرت‌ اسماعیلیان‌ و خوارزمشاهیان‌، از نفوذ حکمرانان‌ باوندی‌ بسیار کاسته‌ شد و حکمرانی‌ طبرستان‌ بتدریج‌ از اختیار آنان‌ خارج‌ شد.امیران‌ اردشیر، شمس‌الملوک‌ رستم‌ را از دژ دارا آزاد کردند و بر تخت‌ نشاندند. ازینرو رکن‌الدوله‌ قارن‌، پسر کهتر اردشیر، که‌ ادعای‌ حکومت‌ داشت‌، به‌ دربار علاءالدین‌ محمد خوارزمشاه‌ (حک : 596ـ617) در خوارزم‌ پناه‌ برد. پس‌ از مدتی‌ شمس‌الملوک‌، خواهرش‌ را به‌ سیدابوالرضا حسین‌ مامطیری‌ داد و در کارها او را مشاور خود کرد، اما سید در پادشاهی‌ شمس‌الملوک‌ طمع‌ کرد واو را در 606 در شکارگاه‌ به‌ قتل‌ رسانید. خواهر شمس‌الملوک‌ نیز به‌ کین‌خواهی‌، شوهر را کشت‌ و به‌ عزم‌ ازدواج‌ با سلطان‌ محمد رهسپار خوارزم‌ شد. اما سلطان‌ او را به‌ عقد یکی‌ از امیرانش‌ در آورد (جوینی‌، ج‌ 2، ص‌ 73ـ74) و نایبی‌ به‌ طبرستان‌ روانه‌ کرد. بدین‌ ترتیب‌، طبرستانی‌ که‌ تسخیرش‌ با لشکرکشی‌ و جنگ‌ ممکن‌ نبود، بسهولت‌ در اختیار سلطان‌ خوارزم‌ قرار گرفت‌.با درگذشت‌ رستم‌، دومین‌ شاخه‌ حکمرانان‌ باوند پایان‌ یافت‌. گماشتگان‌ سلطان‌ محمد تا 617 در آنجا با سستی‌ بسیار حکومت‌ کردند. به‌ هنگام‌ یورش‌ مغولان‌، همسر و فرزندان‌ سلطان‌ محمد رهسپار طبرستان‌ شدند و در قلعه‌های‌ لارجان‌ و ایلال‌ اقامت‌ گزیدند. ازینرو مغولها به‌ طبرستان‌ هجوم‌ بردند و هر دو دژ را ویران‌ و به‌ ولایتهای‌ اطراف‌ زیانهای‌ بسیار وارد کردند. در 618، کسان‌ سلطان‌ محمد دستگیر و به‌ چنگیزخان‌ سپرده‌ شدند (همان‌، ج‌ 2، ص‌ 199).ج‌) باوندیان‌ دورة‌ سوم‌ یا کینه‌ خواریه‌. پس‌ از فروپاشی‌ سلسله‌ خوارزمشاهیان‌، حدود هجده‌ سال‌ از حکمرانان‌ باوند نامی‌ نبود، تا در 635، حسام‌الدوله‌ اردشیر، پسر شهریار کینخوار و خواهرزادة‌ شمس‌الملوک‌، توانست‌ قدرت‌ را باردیگر به‌ دست‌ گیرد و سومین‌ و آخرین‌ شاخه‌ باوندیان‌ را بنیان‌ نهد. اما به‌ سبب‌ یورش‌ پی‌درپی‌ مغولان‌ به‌ طبرستان‌، این‌ شاخه‌ از باوندیان‌، قدرت‌ نیاکان‌ خویش‌ را نداشتند و قلمرو حکمرانی‌ آنان‌ بسیار محدودتر از پیش‌ بود.به‌ هر حال‌، اردشیر ابتدا به‌ آبادانی‌ خرابیهای‌ مغولان‌ پرداخت‌ و با پادشاهان‌ رستمدار هم‌پیمان‌ شد و، چون‌ ساری‌ در معرض‌ یورش‌ مغولان‌ بود، مرکز حکومتش‌ را به‌ آمل‌ منتقل‌ کرد و در خراط‌ کلاته‌ خانه‌ای‌ ساخت‌ و بارگاهش‌ را بر لب‌ جوی‌ هِرهِر قرار داد (اولیاءاللّه‌، ص‌ 155). او پس‌ از دوازده‌ سال‌ حکومت‌، در 647 درگذشت‌.پس‌ از او، شمس‌الملوک‌ محمد به‌ حکومت‌ رسید. در حملة‌ هولاکو به‌ ایران‌ برای‌ سرکوب‌ اسماعیلیان‌، به‌ نام‌ او اشاره‌ شده‌ است‌.هولاکو از او و استندار شهراگیم‌، حاکم‌ رویان‌، که‌ با یکدیگر خویشاوندی‌ داشتند، خواست‌ که‌ قلعه‌ گردکوه‌، نزدیک‌ دامغان‌ را، که‌ همچنان‌ در اختیار اسماعیلیان‌ بود، تسخیر کند (مرعشی‌، ص‌ 265)؛ اما این‌ دو با فرا رسیدن‌ بهار، محاصرة‌ قلعه‌ را رها کردند و به‌ رویان‌ و طبرستان‌، بازگشتند (اولیاءاللّه‌، ص‌ 162). چون‌ هولاکو از ماجرا آگاه‌ شد، غازان‌ بهادر را برای‌ گوشمالی‌ آن‌ دو راهی‌ طبرستان‌ کرد. شهراگیم‌ و شمس‌الملوک‌ ناچار پنهان‌ شدند، اما چون‌ فهمیدند که‌ مغولان‌ عزم‌ تاراج‌ طبرستان‌ را دارند، به‌ نزد غازان‌ بهادر رفتند و به‌ همراهی‌ او قلعه‌ را تسخیر کردند و با اجازه‌ هولاکو، حاکم‌ سرزمینهای‌ خود شدند (همان‌، ص‌ 163ـ164). در 663، شمس‌الملوک‌ به‌ دربار اباقاخان‌ * راه‌ یافت‌، اما از آنجایی‌ که‌ شجاع‌ و مغرور بود و به‌ امیران‌ دربار اعتنایی‌ نداشت‌، از او نزد اباقاخان‌ بدگویی‌ کردند تااینکه‌ پس‌ از دو سال‌ به‌ امر اباقاخان‌ کشته‌ شد (همان‌، ص‌ 166).پس‌ از کشته‌ شدن‌ او برادرش‌، علاءالدوله‌ علی‌، به‌ حکومت‌ رسید که‌ با گماشتگان‌ مغول‌ بارها درگیر شد (مرعشی‌، ص‌ 265)، و سرانجام‌ پس‌ از چهار ماه‌ حکومت‌، در 663 درگذشت‌ (اولیاءاللّه‌، ص‌ 167) و تاج‌الدوله‌ یزدگرد، پسر شهریار، به‌ حکومت‌ رسید. او با وجود نفوذ مغولان‌ بر طبرستان‌ تا حد تمیشه‌ تسلط‌ یافت‌ و در زمان‌ حکمرانیش‌ به‌ آبادانی‌ آمل‌ و اطراف‌ آن‌ پرداخت‌ و حدود هفتاد مدرسه‌ ایجاد کرد. سادات‌ و ائمه‌ از او مقرری‌ دریافت‌ می‌کردند و از احترام‌ خاصی‌ برخوردار بودند. او در 698 درگذشت‌.پس‌ از تاج‌الدوله‌، نصیرالدوله‌ شهریار، پسرش‌، جانشین‌ او شد، اما اعتبار و قدرت‌ پدر را نداشت‌. او همعصر سلطان‌ محمد الجایتو (حک : 703ـ716) بود (شیخعلی‌ گیلانی‌، ص‌ 51) و در 714 درگذشت‌ (مرعشی‌، ص‌ 266) و رکن‌الدوله‌ شاه‌ کیخسرو جانشین‌ او شد.در زمان‌ کیخسرو، ایلخانان‌ تقریباً بر تمامی‌ طبرستان‌ چیره‌ شده‌ بودند. امیر مؤمن‌، گماشتة‌ سلطان‌ محمد خدابنده‌ (الجایتو) در ری‌، بر طبرستان‌ تاخت‌ و آنجا را تصرف‌ کرد. بنابراین‌، کیخسرو با خاندانش‌ به‌ رستمدار کوچ‌ کرد و در قریه‌ای‌ به‌ نام‌ پیمَت‌ ساکن‌ شد (همانجا؛ اولیاءاللّه‌، ص‌ 171). اما قُتلُغْ شاه‌، پسر امیرمؤمن‌، با کیخسرو جنگید و او را شکست‌ داد. کیخسرو از استندار نصیرالدوله‌، برادر زنش‌، کمک‌ خواست‌ و در جنگی‌ در لتیکوه‌، نزدیک‌ یاسمین‌ کلاته‌ که‌ به‌ نام‌ همین‌ محل‌ مشهور شد، قُتلُغْ شاه‌، شکست‌ خورد و به‌ ری‌ بازگشت‌. پس‌ از چندی‌، امیر مؤمن‌ به‌ طبرستان‌ آمد و کیخسرو از امیر تاش‌ چوپان‌، والی‌ خراسان‌، کمک‌ خواست‌. با آمدن‌ او به‌ طبرستان‌، امیر مؤمن‌ به‌ ری‌ بازگشت‌ (اولیاءاللّه‌، ص‌ 171ـ173). کیخسرو در 728 درگذشت‌. فرزندان‌ او با مرعشی‌ معاصر و ساکن‌ همان‌ قریه‌ پیمت‌ بودند (مرعشی‌، ص‌ 266). از شرف‌الملوک‌ پسر کیخسرو، که‌ شش‌ سال‌ حکومت‌ کرد و در 734 درگذشت‌، آگاهی‌ چندانی‌ نداریم‌ (همانجا).جانشین‌ شرف‌الملوک‌، برادر او فخرالدوله‌ حسن‌ آخرین‌ بازماندة‌ باوندیان‌ بود. او در دورة‌ نابسامان‌ پس‌ از مرگ‌ ابوسعیدبهادرخان‌، به‌ حکومت‌ رسید. در همین‌ زمان‌ دامنه‌ نفوذ امیرمسعود سربدار از سبزوار تا مازندران‌ رسیده‌ بود (اولیاءالله‌، ص‌ 182). او پس‌ از قتل‌ مرادش‌، شیخ‌حسن‌ جوری‌، به‌ جنگ‌ طغاتیمور (متوفی‌ 754) در طبرستان‌ رفت‌ و او را شکست‌ داد و گرگان‌ و استرآباد و قومس‌ را تسخیر کرد و در 743 راهی‌ آمل‌ شد (همان‌، ص‌ 183ـ184). فخرالدوله‌، که‌ طغاتیمور به‌ او پناه‌ برده‌ بود، با مشورت‌ بزرگان‌ طبرستان‌ قرار شد که‌ ابتدا با امیر مسعود سازش‌ کند وسپس‌ با همدستی‌ جلال‌الدوله‌ اسکندر، حاکم‌ رستمدار، بر وی‌ بتازند. ازینرو، فخرالدوله‌ از آمل‌ بیرون‌ رفت‌ و امیرمسعود، به‌ منزل‌ او در قراکلاته‌ وارد شد، اما اهالی‌ آمل‌ با او و لشکریانش‌ بدرفتاری‌ کردند و به‌ اردوهایش‌ یورش‌ بردند (همان‌، ص‌ 186). امیرمسعود ناگزیر خواست‌ فرار کند، ولی‌ به‌ سبب‌ محاصره‌ شهر نتوانست‌ و سرانجام‌ دستگیر و به‌ فرمان‌ جلال‌الدوله‌ اسکندر کشته‌ شد (همان‌، ص‌ 189). پس‌ از چندی‌، در پی‌ شیوع‌ وبا در آمل‌، بسیاری‌ از باوندیان‌ از بین‌ رفتند، چندانکه‌ از فرزندان‌ فخرالدوله‌، فقط‌ دو پسر باقی‌ ماند (مرعشی‌، ص‌ 267). این‌ مصائب‌ چنان‌ بر فخرالدوله‌ اثر گذاشت‌ که‌ دستور کشتن‌ کیاجلال‌، امیر با کفایتش‌ را داد. پسران‌ کیاجلال‌، که‌ از بزرگان‌ ساری‌ بودند، کینه‌ فخرالدوله‌ را به‌ دل‌ گرفتند. کیاهای‌ چَلابی‌، دشمن‌ دیرینه‌ جلالیان‌، که‌ فخرالدوله‌ به‌ آنان‌ قدرت‌ بیشتری‌ داده‌ بود، به‌ استندار جلال‌الدوله‌، حاکم‌ رویان‌، پیوستند و او نیز به‌ آمل‌ لشکر کشید. فخرالدوله‌، ناتوان‌ از مقابله‌ با او، از جلال‌الدوله‌ امان‌ خواست‌ وبدین‌ترتیب‌ میان‌ آن‌ دو و خاندانهای‌ کیایی‌ جلالی‌ و چلابی‌ صلح‌ برقرار شد (همان‌، ص‌ 267ـ 268). اما هر دو خاندان‌ از فخرالدوله‌ کینه‌ به‌ دل‌ گرفتند، و افراسیاب‌ چلابی‌، به‌ نیرنگ‌، فتوای‌ قتل‌ فخرالدوله‌ را از علمای‌ آمل‌ گرفت‌.در نتیجه‌ در 750، علی‌ و محمد کیاوی‌ او را کشتند (همان‌، ص‌ 268).با کشته‌ شدن‌ او، فرمانروایی‌ باوندیان‌ بر طبرستان‌ پایان‌ گرفت‌ و آخرین‌ شاخة‌ حکمرانان‌ باوندی‌ از هم‌ گسیخت‌. از آن‌ پس‌، نامی‌ از آنان‌ به‌ عنوان‌ پادشاه‌ و اسپهبد باقی‌ نماند. فرزندان‌ کیخسرو در زمان‌ مرعشی‌ (ص‌ 269) و در اواخر قرن‌ نهم‌ در قید حیات‌ بوده‌اند، اما از آن‌ پس‌ از آنان‌ آگاهی‌ در دست‌ نیست‌. از دلایل‌ مهم‌ فروپاشی‌ آنان‌ درگیریهای‌ داخلی‌ از یک‌ سو و نبردهای‌ پیاپی‌ با خاندانهای‌ محلی‌ طبرستان‌ و بیگانگان‌ از دیگر سو بود. گرچه‌ باوندیان‌ هیچگاه‌ نتوانستند حکومت‌ کاملاً مستقلی‌ داشته‌ باشند، مردم‌ طبرستان‌ در حکومت‌ ایشان‌ آسوده‌ بودند، چنانکه‌ ابن‌اسفندیار (قسم‌ 1، ص‌ 81) گوید: «در عهد ملوک‌ باوند، نه‌ بر رعایا و نه‌ بر معارف‌ و ارباب‌ خراج‌ نبود و آبهای‌ آن‌ ولایت‌ مباح‌ باشد».منابع‌: ابن‌اثیر، الکامل‌ فی‌التاریخ‌ ، بیروت‌ 1405/1985؛ ابن‌اسفندیار، تاریخ‌ طبرستان‌ ، چاپ‌ عباس‌ اقبال‌، تهران‌ ] تاریخ‌ مقدمه‌ 1320 ش‌ [ ؛ محمدبن‌ابوریحان‌ بیرونی‌، الا´ثارالباقیة‌ عن‌ القرون‌ الخالیة‌ ، چاپ‌ زاخاو، لایپزیگ‌ 1923؛ محمدبن‌حسن‌ اولیاءاللّه‌، تاریخ‌ رویان‌ ، چاپ‌ منوچهر ستوده‌، تهران‌ 1348 ش‌؛ احمدبن‌یحیی‌ بلاذری‌، فتوح‌البلدان‌ ، بیروت‌ 1988؛ محمدبن‌مؤید بهاءالدین‌ بغدادی‌، التوسل‌ الی‌ الترسل‌ ، چاپ‌ احمد بهمنیار، تهران‌ 1315 ش‌؛ عطاملک‌بن‌محمد جوینی‌، کتاب‌ تاریخ‌ جهانگشای‌ ، چاپ‌ محمدبن‌عبدالوهاب‌ قزوینی‌، لیدن‌ 1911ـ 1937؛ حدودالعالم‌ من‌المشرق‌ الی‌ المغرب‌ ، با مقدمة‌ بارتولد، حواشی‌ و تعلیقات‌ مینورسکی‌، ترجمة‌ میرحسین‌ شاه‌، کابل‌ 1342 ش‌؛ محمدبن‌علی‌ راوندی‌، راحة‌الصدور و آیة‌ السرور در تاریخ‌ آل‌سلجوق‌ ، به‌ سعی‌ و تصحیح‌ محمد اقبال‌، بانضمام‌ حواشی‌ و فهارس‌ با تصحیحات‌ لازم‌ مجتبی‌ مینوی‌، تهران‌ 1364 ش‌؛ حسینعلی‌ رزم‌آرا، فرهنگ‌ جغرافیایی‌ ایران‌ (آبادیها) ، ج‌ 3 : استان‌ دوم‌ ، تهران‌ 1355 ش‌؛ رشیدالدّین‌ فضل‌اللّه‌، جامع‌التواریخ‌: قسمت‌ اسماعیلیان‌ و فاطمیان‌ و نزاریان‌ و داعیان‌ و رفیقان‌ ، چاپ‌ محمدتقی‌ دانش‌پژوه‌ و محمد مدرسی‌ (زنجانی‌)، تهران‌ 1356 ش‌؛ همو، فصلی‌ از جامع‌ التواریخ‌ ، چاپ‌ محمد دبیرسیاقی‌، تهران‌ 1338 ش‌؛ شیخعلی‌ گیلانی‌، تاریخ‌ مازندران‌ ، چاپ‌ منوچهر ستوده‌، تهران‌ 1352 ش‌؛ ذبیح‌اللّه‌ صفا، تاریخ‌ ادبیات‌ در ایران‌ ، تهران‌ 1363 ش‌؛ محمدبن‌جریر طبری‌، تاریخ‌ الطبری‌: تاریخ‌الامم‌ و الملوک‌ ، چاپ‌ محمد ابوالفضل‌ ابراهیم‌، بیروت‌ ] 1382ـ1387/1962ـ1967 [ ؛ محمدبن‌عبدالجبار عتبی‌، ترجمة‌ تاریخ‌ یمینی‌ ، از ناصح‌بن‌ظفر جرفادقانی‌، چاپ‌ جعفر شعار، تهران‌ 1357 ش‌؛ آرتور امانوئل‌ کریستن‌ سن‌، ایران‌ در زمان‌ ساسانیان‌ ، ترجمة‌ رشید یاسمی‌، تهران‌ 1351 ش‌؛ عبدالحی‌بن‌ضحاک‌ گردیزی‌، تاریخ‌ گردیزی‌ ، چاپ‌ عبدالحی‌ حبیبی‌، تهران‌ 1363 ش‌؛ گی‌. لسترنج‌، جغرافیای‌ تاریخی‌ سرزمینهای‌ خلافت‌ شرقی‌ ، ترجمة‌ محمود عرفان‌، تهران‌ 1364 ش‌؛ ظهیرالدین‌بن‌نصیرالدین‌ مرعشی‌، تاریخ‌ طبرستان‌ و رویان‌ و مازندران‌ ، چاپ‌ برنهارد دارن‌، پطرزبورگ‌ 1850، چاپ‌ افست‌ تهران‌ 1363 ش‌؛ احمدبن‌عمر نظامی‌، کتاب‌ چهار مقاله‌ ، چاپ‌ محمدبن‌ عبدالوهاب‌ قزوینی‌، لیدن‌ 1327/1909، چاپ‌ افست‌ تهران‌ ] بی‌تا. [ ؛ احمدبن‌اسحاق‌ یعقوبی‌، تاریخ‌ الیعقوبی‌ ، بیروت‌ ] بی‌تا. [ ؛EI, s.v. "Firrim" (by C.E.Bosworth); W.Madelung, "The minor dynasties of northern Iran", in Cambridge history of Iran , IV, Cambridge 1975; J. Marquart, E ¦ ra ¦ ns ª ahr nach der Geographie des ps. Moses Xorenac ـ i , Berlin 1901; George C. Miles "The coinage of the Ba ¦ wandids of T ¤ abarista ¦ n", In Iran and Islam , ed. C.E. Bosworth, Edinburgh 1971;M.Rabino,"Les dynasties du Ma ¦ zandra ¦ n", Journal Asiatique (Juil.-Sept 1936); E. Zambaur, Manuel de gnalogie et de chronologie pour l'histoire de l'Islam , Hanovre 1927.

کلیک کنید:  تماس و پرسش و نظرhttp://arqir.com/101-2